قسمت سوم: دِنی

معاون فرمانده‌ی فقید، مارکوس می‌گفت که بدون آگاهی از داستان پاتیچا، دختربچه ۵ ساله‌ای که به دلیل کمبود دارو در آغوشش از تب جان داد، نمی‌توان دلایل قیام را فهمید. اکنون به شما می‌گویم که اگر داستان دَنی را ندانید، نمی‌توانید آنچه را که معاون فرمانده شورشی مویسس بعداً با جزئیات برای شما شرح خواهد داد، درک کنید.

   دنی دختربچه‌ای بومی از خون و ریشه مایا است. او فرزند یک زن و مرد بومی شورشی و زاپاتیست است. زمانی که دنی به دنیا آمد، حدود ۵ سال پیش، برای گرامیداشت یاد یکی از رفقایی که سال‌ها پیش درگذشته بود، این نام را برای او انتخاب کردند.

معاون فرمانده گالئانوی فقید از زمانی که دنی چاقالو بود او را می‌شناخت. به عبارت دیگر، از وقتی که مثل یک تامال[1] تپل‌مپل بود. معاون گالئانو او را «چاقاله» صدا می‌کرد. حالا لاغر است، چون مدام این‌ور و آن‌ور می‌رود. وقتی که شورشیان برای انجام کاری گرد هم می‌آیند، دنی به قول خودش، به آنها درس بهداشت خودمختار می‌دهد. چند تا نقاشی خرچنگ قورباغه می‌کشد و می‌گوید اینها مروجان سلامت هستند؛ می‌گوید که مروج‌های زن بهتر هستند، زیرا مردان ما را «به‌‌عنوان زنانی که هستیم» درک نمی‌کنند. او قاطعانه معتقد است که برای مروج سلامت بودن، آدم باید بلد باشد چگونه بدون درد آمپول بزند. «چون، آمدیم و کسی نیاز به آمپول داشت و برای اینکه دردش نگیرد نخواست بزند، آن وقت چه؟».

   اکنون در جلسه ای با رهبران زاپاتیست‌ها هستیم. پدر و مادر دنی حضور ندارند، اما دخترک به دنبال [دو سگ]، تزوتز و پِلوسا وارد شد که حالا جلوی پای معاون فرمانده شورشی مویسس دراز کشیده‌اند و ظاهراً به آنچه گفته می‌شود با علاقه گوش می‌کنند.

   کسی دارد توضیح می‌دهد:

«دنی اینجا حضور دارد و فرض کنید نسل اول است. ۲۰ سال دیگر، دنی دختری خواهد داشت و‌ نام او را "دنی‌لیتا" [دنی‌کوچولو] خواهد گذاشت، او نسل دوم خواهد بود. دنی کوچولو، ۲۰ سال بعد دختری به دنیا می‌آورد که نامش "دنی‌لیتیتا"[دنی کوچولوترتر] است، او نسل سوم است. دنی‌لیتیتا وقتی ۲۰ ساله شد، قرار است دختری به نام " دنیلیتیتیا"  [دنی کوچولوترترتر] داشته باشد که نسل چهارم خواهد بود. دنی کوچولوترترتر، وقتی ۲۰ ساله شود، مادر دختری به نام "دنیلی" خواهد بود که نسل پنجم است. دنیلی در ۲۰ سالگی دختری خواهد داشت که "دنی الی آخر" نامیده می‌شود که نسل ششم است. ۲۰ سال بعد از آن، یعنی ۱۲۰ سال دیگر، "دنی الی آخر" دختری خواهد داشت که نامش را نمی‌دانیم، زیرا تولد او از گاه‌شمار ما بسیار دور است، اما او نسل هفتم است».

   در اینجا معاون فرمانده شورشی شروع به صحبت می‌کند: «پس ما باید مبارزه کنیم تا آن دختری که قرار است ۱۲۰ سال بعد به دنیا بیاید، آزاد باشد که هر چه دلش خواست بشود. بنابراین ما برای این مبارزه نمی‌کنیم که آن دختر یک زاپاتیست، یا عضو فلان حزب و غیره بشود، بلکه برای آن که وقتی عقلش رسید خودش بتواند راهش را انتخاب کند. و نه تنها برای اینکه بتواند آزادانه تصمیم بگیرد، بلکه و مهم‌تر از همه، مسئولیت آن تصمیم را بر عهده بگیرد. یعنی در نظر داشته باشد که همه‌ی تصمیمات، چه انجام دهیم و آنچه انجام ندهیم، عواقبی دارد. بنابراین موضوع این است که آن دختر وقتی بزرگ ‌شد تمام عناصر لازم را برای تصمیم‌گیری و پذیرش مسئولیتِ عواقب آن را در اختیار داشته باشد. به عبارت دیگر، سیستم، دولت‌های بد، والدین، اقوام، مردها، شریک زندگی خود (چه زن و چه مرد یا هر چیز دیگری باشد)، مدرسه و یا دوستان خود را مقصر نداند. زیرا مفهوم آزادی این است: توانایی انجام کاری بدون فشار یا الزام، اما مسئول بودن در قبال آنچه انجام می‌دهیم. به عبارت دیگر، دانستن عواقب آن از پیش».

معاون فرمانده مویسس برمی‌گردد و به معاون فرمانده گالئانو که اکنون درگذشته است نگاه می‌کند، گویی می‌خواهد بگوید «نوبت شماست». متوفی که هنوز نمرده است (اما از قبل می‌داند که به زودی خواهد مرد) پیش‌بینی می‌کند که روزی باید در این مورد با غریبه‌ها صحبت کند و شروع می‌کند:

«... آیا این دنی به توان  nدیگر درباره مردان لعنتی بد نمی‌گوید؟ چرا! طبق معمول این کار را انجام خواهد داد. اما نه به این دلیل که کسی او را مسخره یا تحقیر کرده باشد، او را مورد آزار و اذیت قرار داده، به او تجاوز کرده، کتک زده باشد، مفقودالاثر کرده، به قتل رسانده، یا قطعه قطعه کرده باشد. نه، به خاطر چیزها و مسائل عادی، مثلا اینکه مردک لعنتی در رختخواب می‌گوزد و پتو بدبو می‌شود؛ یا اینکه نمی‌داند چگونه از کاسه توالت استفاده کند؛ یا مثل گوساله آروغ می‌زند؛ یا اینکه پیراهن تیم مورد علاقه‌اش را می‌خرد، شورت، جوراب و کفش‌های مخصوص فوتبال می‌پوشد و سپس به تماشای بازی‌ها می‌نشیند و خودش را با پاپ‌کورن با مقدار زیادی سس تند خفه می‌کند؛ یا اینکه در انتخاب لباسی که قرار است برای چندین دهه بپوشد زیادی دقت به خرج می‌دهد: تی شرت و شلوار و دمپایی مورد علاقه‌اش؛ یا چون کنترل تلویزیون را رها نمی‌کند؛ یا اینکه به او نمی‌گوید که دوستش دارد، با اینکه می‌داند که او را دوست دارد، اما بد نیست آدم گه‌گاهی یک یادآوری بکند».

در میان کسانی که گوش می‌دهند، زنان سرشان را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهند که انگار می‌خواهند بگویند «درست همین‌طوره». و مردها عصبی لبخند می‌زنند.

معاون فرمانده مویسس که از عادات عجیب‌و‌غریب معاون فرمانده گالئانو با خبر است، می‌داند که او حالا به خاطر "همبستگی جنسیتی"، قرار است شروع کند در مورد زنان بد حرف بزند، بنابراین درست زمانی که آن مرحوم می‌گوید: "اما آخر این زن‌ها هم..." حرفش را قطع می‌کند.  

معاون فرمانده مویسس می‌گوید: «خب، داشتیم در مورد دختری صحبت می‌کردیم که ۱۲۰ سال دیگر به دنیا می‌آید؛ پس روی همین تمرکز می‌کنیم». آن کسی که می‌داند به زودی می‌میرد، می‌نشیند و افسوس می‌خورد که نتوانسته تز درخشان خود علیه زنان را ارائه دهد. معاون فرمانده مویسس ادامه می‌دهد:

«پس باید در مورد آن دختر فکر کنیم و به دوردست‌ها بنگریم. و با نگاه کردن به آن چیزی که خیلی دور به نظر می‌رسد، باید ببینیم برای اینکه آن دختر آزاد باشد چه کاری باید انجام دهیم. و این مهم است زیرا طوفان دیگر سر رسیده. همان چیزی که تقریباً ۱۰ سال پیش درباره‌اش هشدار داده بودیم. اولین چیزی که مشاهده می‌کنیم این است که تخریب سریع‌تر اتفاق می‌افتد. آنچه که ما فکر می‌کردیم در ۱۰ سال آینده اتفاق خواهد افتاد، اکنون در حال روی دادن است.

خود شما قبلاً همینجا در این باره توضیح داده‌اید. به ما گفته‌اید که در مناطق تزلتال، تزوتزیل، چول، توجولابال، مامه، زوکه و کیچه‌‌ی شما چه می‌بینند. می‌دانید چه دارد بر سر مادر ما زمین می‌آید زیرا روی آن زندگی و کار می‌کنید. می‌دانید که آب وهوا، یا به گفته شهرنشینان "اقلیم"، در حال تغییر است: باران می‌بارد وقتی نباید ببارد، و وقتی که نباید فصل خشکی باشد، خشک است. واز این قبیل چیزها. شما می‌دانید که دیگر نمی‌توان مانند قبل برای کشت و کار برنامه ریزی کرد، زیرا تقویم غلط است، یعنی تغییر کرده.

اما تغییرات به این خلاصه نمی‌شود. همچنین می‌بینیم که رفتار حیوانات تغییر کرده است، در مناطقی که برایشان مرسوم نیست و در فصل‌هایی که نوبتشان نیست ظاهر می‌شوند. در اینجا و در جغرافیای اقوام برادرمان، آنچه «فاجعه‌های طبیعی» می‌نامند رو به افزایش است، و همه پیامد کارهایی است که نظام مسلط، یعنی سرمایه‌داری، انجام می‌دهد یا نمی‌دهد. طبق معمول باران می‌بارد، اما اکنون شدیدتر است و در مکان‌ها و فصولی می‌بارد که عادی نیست. خشک‌سالی‌های بسیار وحشتناکی وجود دارد. و حالا این هم اتفاق می‌افتد که در یک جغرافیای مشخص - مثلاً اینجا در مکزیک - یک طرف سیل می‌آید و در جایی دیگر خشک‌سالی و بی‌آبی است. بادهای شدیدی می‌آید، انگار باد عصبانی شده باشد و بگوید «بس است» و بخواهد همه چیز را نابود کند.  به‌طور بی‌سابقه‌ای با زلزله‌، فوران آتشفشان‌ها و هجوم آفت‌ها روبه‌رو هستیم. گویی مادر زمین دارد می‌گوید این دیگر آخرش است. گویی انسان‌ها یک بیماری هستند، ویروسی که باید  با استفراغی که نابودی به بار می‌آورد از شرش خلاص شد.

اما، علاوه بر این که می‌بینیم مادر زمین گویی ناراضی است، گویی اعتراض می‌کند، چیز بدتری هم وجود دارد: هیولای سرمایه‌داری که دیوانه‌وار مشغول سرقت و تخریب است. حالا می‌خواهد چیزی را بدزدد که قبلاً به آن اهمیتی نمی‌داد و به نابود کردن چیزهای کمی که مانده نیزادامه می‌دهد. سرمایه‌داری بدبختی تولید می‌کند و کسانی را که از آن فرار می‌کنند: مهاجران.

بیماری همه‌گیر کووید که هنوز ادامه دارد، ناتوانی کل یک سیستم را در ارائه توضیحی واقعی و انجام اقدامات لازم نشان داد. در حالی که میلیون‌ها نفر می‌مردند، تعداد کمی ثروتمندتر شدند. اکنون بیماری‌های همه‌گیر دیگری در حال ظهور هستند وعلوم جای خود را به علم‌های دروغین و حقه‌بازی‌هایی می‌دهد که به پروژه‌های سیاسی دولتی تبدیل شده‌اند.

به علاوه شاهد جرایم سازمان‌ نیافته نیز هستیم: همان دولت‌های بد که برخاسته از تمامی احزاب سیاسی‌اند، آنانی که پنهان می‌شوند و بر سر پول دعوا می‌کنند. دست اندرکاران این جرایم سازمان‌ نیافته مسئولین اصلی قاچاق مواد مخدر و انسان هستند؛ همان‌ها که اکثریت حمایت‌های فدرال را به دست می‌آورند؛ همان‌ها که می‌ربایند، می‌کشند، مفقودالاثر می‌کنند. کسانی که با کمک های بشردوستانه تجارت می‌کنند؛ اخاذی و تهدید می‌کنند و باج می‌گیرند، یعنی همان مالیات‌هایی که نامزدهای انتخاباتی خرج می‌کنند تا بگویند اوضاع دیگر عوض خواهد شد، و آنها دیگر درست رفتار خواهند کرد.

ما مردمان بومی برادرمان را می‌بینیم که خسته از تحقیر، تمسخر و دروغ، برای دفاع از خود یا حمله به کاکسلان‌ها [سفیدِ نژادپرست] مسلح می‌شوند؛ و شهروندان می‌ترسند، زیرا خودشان، با شیوه‌ی کثیفشان، به نفرتی دامن زده‌اند که اکنون از آن رنج می‌برند و دیگر قابل کنترل نیست. همان‌طور که مردمان متکبر دره خوول اکنون دارند آنچه را که کاشته‌اند درو می‌کنند.

همچنین با ناراحتی می‌بینیم که حتی مردمان بومیِ هم‌خون و هم‌زبان نیز با یکدیگر می‌جنگند. جنگی بر سر برخورداری از حمایت‌های ناچیز دولت‌های بد، یا برای اینکه داشته‌های اندک یا حمایت‌هایی که می‌رسد را از چنگ یکدیگر درآورند. به جای دفاع از سرزمین، برای صدقه می‌جنگند.

- * -

حدود ۱۰ سال پیش درباره همه اینها به شهروندان و برادران بومی‌مان هشدار داده بودیم. کسانی بودند که توجه کردند ولی بسیاری دیگر هیچ اهمیتی ندادند. انگار به نظرشان می‌رسید، و هنوز هم می‌رسد، که تمام این وضعیت وحشتناک در زمان و مکان دیگری‌ست و از آنها بسیار دور. گویی فقط آنچه را که در مقابلشان است می‌بینند. چیز دیگری را نمی‌بینند یا اگر می‌بینند، به آن اهمیتی نمی‌دهند.

همان‌طور که همه می‌دانیم، ما در تمام این سال‌هایی که گذشت خودمان را برای این تاریکی آماده می‌کرده‌ایم. ۱۰ سال است ما که از همه رنگ‌های زمین هستیم، برای این روزهای درد و اندوه آماده می‌شویم. ۱۰ سال مرور نقادانه‌ی کارهایی که انجام می‌دهیم و کارهایی که نمی‌کنیم، آنچه می‌گوییم و نمی‌گوییم، آنچه فکر و مشاهده می‌کنیم. ما خود را با وجود خیانت، تهمت، دروغ، شبه‌نظامیان، محاصره اطلاعاتی، تحقیر، کینه و حملات کسانی که ما را به خاطر عدم اطاعت از آنها سرزنش می‌کنند، آماده کرده‌ایم.

ما این کار را در سکوت، بدون همهمه، آرام و بی‌سروصدا انجام دادیم زیرا همان‌طور که پیشینیان‌مان به ما یاد داده‌اند، به دوردست‌ها نگاه می‌کردیم. و از آن بیرون سر ما فریاد می‌زدند که فقط به اینجا نگاه کنیم، فقط یک تقویم و یک جغرافیا را ببینیم. چیزی که ما را وا‌می‌دارند به آن نگاه کنیم، بسیار کوچک است. ولی ما زاپاتیست‌ها، نگاهمان به اندازه قلبمان است و گام برداشتن‌مان به یک روز، یک سال، و یک دوره شش ساله ختم نمی‌شود. گام زدنمان طولانی است و از خود اثری به جا می‌گذارد، حتی اگر اکنون به آن نگاه نکنند یا راهمان را نادیده بگیرند و تحقیر کنند.

خوب می‌دانیم که کار آسانی نبوده است و اکنون همه چیز بدتر هم شده است؛ اما به‌هر‌حال باید به آن دختر، ۱۲۰ سال دیگر نگاه کنیم. به عبارت دیگر، ما باید برای کسی مبارزه کنیم که قرار نیست او را بشناسیم. نه ما، نه بچه‌هایمان، نه بچه‌های بچه‌هایمان و الی آخر؛ ما باید این کار را انجام دهیم زیرا این وظیفه‌ی مایی است که زاپاتیست هستیم.

بدبختی‌های زیادی در راه است، جنگ، سیل، خشک‌سالی، بیماری؛ و در میان فروپاشی‌ها باید به دوردست‌ها نگاه کنیم. اگر اکنون تعداد مهاجران به هزاران نفر می‌رسد، به زودی ده‌ها هزار، سپس صدها هزار نفر خواهند شد. دعوا و مرگ بین برادران، بین والدین و فرزندان، بین همسایگان، بین نژادها، بین مذاهب، بین ملیت‌ها اتفاق خواهد افتاد. ساختمان‌های بزرگ خواهند سوخت و هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید چرا، یا چه کسی، یا برای چه. اگرچه به نظر می‌رسد که وضع دیگر نمی‌تواند از این که هست بدتر شود، اما چرا، بدتر خواهد شد.

   اما، همان‌طور که وقتی روی زمین کار می‌کنیم، قبل از کاشت، نانِ ذرت، تامال و پوزول را در خانه‌هایمان می‌بینیم، اکنون هم باید آن دختر را ببینیم.

   اگر از الان به آن دختری که ۱۲۰ سال دیگر با مادرش است نگاه نکنیم، متوجه نمی‌شویم که داریم چه کار می کنیم. نخواهیم توانست این را برای رفقای خود توضیح دهیم، چه برسد به مردم، به سازمان‌ها و خواهران و برادران‌مان درجغرافیاهای دیگر.

ما به‌عنوان جوامع زاپاتیستی می‌توانیم از طوفان جان سالم به در ببریم. اما اکنون مسئله تنها این نیست، بلکه گذشتن از این طوفان‌ها و طوفان‌های دیگری است که می‌آیند، گذشتن از شب و رسیدن به آن صبح ۱۲۰ سال دیگر است که در آن دختربچه‌ای می‌آموزد که آزاد بودن به معنای مسئولیت در قبال آزادی نیزهست.

برای همین، در حالی که از دور به آن دختر چشم دوخته‌ایم، تغییرات و تعدیل‌هایی را انجام خواهیم داد که در این سال‌ها با هم در مورد آن بحث و توافق کرده‌ و قبلاً درباره‌شان با همه مردم زاپاتیست مشورت کرده‌ایم.

اگر کسی فکر می‌کند که قرار است جایزه یا مجسمه‌ای دریافت کنیم، موزه‌ای به ما اختصاص داده شود و یا نام‌‌مان را در تاریخ با حروف طلایی بنویسند یا حق‌الزحمه یا تشکری دریافت کنیم، دیگر وقتش رسیده که در دیگری جستجو کند. زیرا تنها چیزی که به ما می‌رسد این است که وقتی قرار است بمیریم بتوانیم بگوییم «من سهم خودم را انجام دادم» و بدانیم که دروغ نیست.

-*-

   معاون فرمانده شورشی مویسس ساکت ماند، گویی منتظر بود کسی بلند شود و برود. هیچ‌کس این کار را نکرد. آنها به بحث، مشارکت و برنامه ریزی ادامه دادند. وقت ناهار رسید و حتی پرسیدند کی قرار است برای استراحت دست ازکار بکشند.

معاون فرمانده شورشی پاسخ داد: «کمی بعد از این ۱۲۰ سال دیگر».

-*-

من طبق معمول با شما صادق خواهم بود. منِ کاپیتان، می‌توانم رویای آن لحظه‌ای را ببینم که دختری بدون ترس به دنیا می‌آید، آزاد است و مسئولیت کارهایی که انجام می‌دهد و کارهایی که انجام نمی‌دهد را به عهده می‌گیرد. من می‌توانم این را تصور کنم. حتی می‌توانم یک داستان کوتاه یا قصه‌ای درباره آن بنویسم. اما این زنان و مردانی که در مقابل و در کنارم هستند، این مردم بومی زاپاتیستِ از ریشه مایا، رؤسای من، نه آن دختر را تصور می‌کنند و نه رویایش را در سر می‌پرورانند. او را می‌بینند، به او نگاه می‌کنند و می‌دانند که باید چه کار کنند تا آن دختر به دنیا بیاید، راه برود، بازی کند، یاد بگیرد و در دنیای دیگری رشد کند... ۱۲۰ سال دیگر.

مثل وقتی که به کوه نگاه می‌کنند، چیزی در نگاهشان هست؛ انگار به فراسوی زمان و مکان نگاه می‌کنند. آنها به نانِ ذرت، تامال و پوزول روی میز نگاه می‌کنند و می‌دانند که برای آنها نیست، بلکه برای دختری است که حتی در مخیله کسانی که پدر و مادرش خواهند بود هم نمی‌گنجد، زیرا آنها هنوز متولد نشده‌اند. نه در مخیله آنها و نه در مخیله پدر و مادر آنها، نه پدربزرگ و مادربزرگشان، نه جد و جده‌شان و غیره تا ۷ نسل. هفت نسلی که با این دنیِ نسل اول شروع می‌شود.

ایمان دارم که موفق می‌شویم. فقط کمی زمان می‌برد، اما نه زیاد.

   فقط کمی بیش از یک قرن.

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک.

کاپیتان شورشی مارکوس.

مکزیک، نوامبر ۲۰۲۳.

بعدالتحریر:

ـ هر بمبی که بر غزه می‌افتد در پایتخت‌ها و شهرهای اصلی جهان نیز می‌افتد، اما خودشان هنوز متوجه نشده‌اند. وحشتِ جنگ فردا از آوار متولد خواهد شد.

ـ چندین جنگ قبل (در آستانه‌‌‌ی تقریباً ۱۲۰ سال پیش):

«ـ آیا بهتر نیست رک و پوست کنده اعلام جنگ کنیم؟

استاد با سادگی پاسخ داد:

- بدون شک دولت ما می‌خواهد که آنهای دیگر اعلام جنگ کنند. نقش قربانی همیشه خوشایندتر است و همه تصمیمات بعدی را صرف‌نظر از اینکه چقدر افراطی باشند توجیه می‌کند. آنجا مردمانی داریم که خوب زندگی می‌کنند و جنگ نمی‌خواهند. راحت می‌شود به آنها باورانید که این دشمنان هستند که جنگ را به ما تحمیل می‌کنند، تا احساس کنند نیاز به دفاع دارند. تنها اذهان برتر به این باور می‌رسند که پیشرفت‌های بزرگ فقط با شمشیر به دست می‌آید، و همان‌طور که تریتچکه بزرگ ما گفت، جنگ بالاترین شکل پیشرفت است».

چهار سوار آخرالزمان (۱۹۱۶)، نوشته ویسنته بلاسکو ایبانز (اسپانیا ۱۸۶۷ـ۱۹۲۸).

[1] [1]-  نوعی دُلمه است که با آرد ذرت در برگ موز یا برگ ذرت تهیه می‌شود. در مکزیک و آمریکای مرکزی بسیار معمول است.

Isisi-zapatistas.jpgپانصد سال پس از اشغال و استعمار مکزیک
گزارشی از بندر ویگو در گالیسیا، اسپانیا

قسمت دوم: آیا مرده‌ها عطسه می‌کنند؟

معاون فرمانده گالئانو درگذشت. او همان‌طور که زندگی کرد درگذشت: ناخشنود.

البته او حواسش بود تا قبل از فوت، نامش را به کسی که وارث معلمِ خلقی، گالئانو و از گوشت و خون اوست، برگرداند. وصیت کرد به زنده نگه‌داشتن او، یعنی به ادامه‌ی مبارزه. بنابراین گالئانو همچنان در این کوه‌ها گام خواهد زد.

باقی ماجرا اتفاق ساده‌ای بود. او شروع کرد به زمزمه‌کردن چیزی شبیه «می‌دانم که من دیوانه‌ام، خُل‌ام، مشنگم» و درست قبل از جان دادن گفت، یا بهتر است بگوییم پرسید: «آیا مرده‌ها عطسه می‌کنند؟» و تمام. اینها آخرین سخنان او بود. نه جمله‌ای تاریخی، نه شایسته‌ی حک شدن بر سنگ‌مزار و نه درخور حکایتی که بشود دور آتش نقل کرد. فقط آن سوال پوچ، نابهنگام و غیرمعمول: «آیا مرده‌ها عطسه می‌کنند؟»

سپس بی‌حرکت ماند، نفس‌های خسته‌اش به حالت تعلیق درآمد، با چشمانی بسته، لب‌هایی بالاخره خاموش و دستانی مچاله.

ما رفتیم. تقریباً وقتی داشتیم از کومه خارج می‌شدیم، در آستانه‌ی در، صدای عطسه‌ای شنیدیم. معاون فرمانده مویسس برگشت و به من نگاه کرد و من به او، و زیر لب «عافیت باشه»‌ی خفیفی گفتیم. هیچ‌کدام از ما دو نفر عطسه نکرده بود. برگشتیم کنار جسد آن مرحوم و آنجا هم هیچ خبری نبود. معاون فرمانده مویسس فقط گفت: «سوال خوبی است». من حرفی نزدم، اما با خودم فکر کردم: «لابد حالا دارد پا‌به‌پای ماه، کایائو را گز می‌کند»[1].

البته از زیر تشییع جنازه در رفتیم. گرچه قهوه و تامال هم از دستمان رفت.

-*********-

می‌دانم که یک مرگ، دیگر برای کسی اهمیتی ندارد، خصوصاً مرگ معاون فرمانده گالئانو که اکنون درگذشته است. درواقع، اگر این را برایتان تعریف می‌کنم به این دلیل است که او بود که آن شعر روبن داریو را که آغازگر این سری از متن است، بر جا گذاشت. حتی اگر اشاره آشکار این شعر را به نیکاراگوئه‌ای که مقاومت می‌کند و ادامه می‌دهد، نادیده بگیریم – می‌توان آن را اشارتی به جنگ فعلی دولت اسرائیل علیه مردم فلسطین تلقی کرد، گرچه در زمان مرگ آن مرحوم، وحشتی که امروز بر جهان حاکم شده هنوز از سر گرفته نشده بود. به‌هرحال، او این شعر را به‌عنوان یک اشاره به جا گذاشت، یا به‌مثابه‌ی پاسخی به آنکه پرسیده بود چگونه می‌توان آنچه را که اکنون در چیاپاس، مکزیک و جهان در حال رخ‌دادن است توضیح داد.

و البته، به منظور ادای احترامی خاشعانه به گالئانوی معلم- که نامش را از او به ارث برده بود – و در جهت آنچه خودش «درک مطلب» می‌نامید، سوالاتی را نیز برایمان به جا گذاشت:

چه کسی شروع کرد؟ مقصر کیست؟ چه کسی بی‌گناه است؟ چه کسی خوب است و چه کسی بد؟ فرانسیس آسیزی در چه جایگاهی قرار دارد؟ چه کسی شکست می‌خورد؟ فرانسیس، گرگ، چوپانان یا همه‌شان؟ چرا مردِ آسیزی فقط قادر است به توافقی بیاندیشد که براساس آن گرگ باید از آن چیزی که هست دست بکشد؟

اگرچه این موضوع متعلق به ماه‌ها پیش است، اما این متن استدلال‌ها و بحث‌هایی را برانگیخت که تا امروز ادامه دارد. بنابراین من یکی از آنها را برایتان شرح می‌دهم:

چیزی شبیه یک جلسه یا مجمع یا میز گفت‌و‌گو را در نظر بگیرید که بهترین‌های هر دسته‌ای در آن شرکت دارند: متخصص‌های دانش‌آموخته در همه‌ی رشته‌ها، مبارزان و انترناسیونالیست‌هایی که به جز جغرافیای خودشان برای همه دل می‌سوزانند، افراد خودانگیخته‌ای که (اکثرشان) دکترای فعالیت در شبکه‌های اجتماعی دارند، و یک چند نفر دیگری که با شنیدن سر‌و‌صدا سرک کشیده‌اند تا ببینند شاید دارند سطل، کلاه یا تی‌شرت پخش می‌کنند، حالا فرق هم نمی‌کند نام کدام حزب بر آن نوشته شده باشد. کم نبودند کسانی که جلو آمدند تا بفهمند این همهمه برای چیست.

یکی فریاد می‌زد: «شما عامل صهیونیسم توسعه‌طلب و امپریالیستی هستید!»

و یکی دیگر با عصبانیت پاسخ داد: «شما هم فقط مبلغ تروریسم بنیادگرای اسلامی و عرب هستید!».

قبلاً چندین بار درگیری رخ داده بود، اما هنوز از هُل دادن و «اگه راست میگی بیا بیرون تا حالت رو بگیرم» فراتر نرفته بود.

کار به اینجا کشید چون داشتند شعر «انگیزه‌های گرگ» روبن داریو را تجزیه و تحلیل می‌کردند.

اما این‌طور هم نبود که همه چیز به ردوبدل کردن برچسب‌های مختلف، حرف‌های نیشدار و قیافه‌های ترش خلاصه شود. مثل همه موارد مشابه دیگر، با رفتارهای محترمانه، عبارات قاطع، «مداخله‌های کوتاه» – که معمولاً نیم ساعت یا بیشتر طول می‌کشید – و انبوهی از نقل قول‌ها و پاورقی‌ها شروع شد؛

و البته جو کاملاً مردانه بود، زیرا مناظره توسط «باشگاه ابرمتن توبی» سازماندهی شده بود.

یکی گفت: «گرگ شخصیت خوب داستان است، زیرا فقط از روی گرسنگی، از سر ناچاری می‌کشت».

دیگری گفت: «نه، او بد است زیرا گوسفندانی را که رزق شبانان بودند، می‌کشت، و خودش هم اعتراف کرد که «گاهی اوقات بره و چوپان هر دو را می‌خورد».

و یکی دیگر: «بد ساکنان ده هستند، زیرا به توافق عمل نکردند».

و یکی از آن طرف: «تقصیر فرانسیس آسیزی است که توافق را با درخواست از گرگ برای ترک گرگ بودن می‌بندد، که خودش جای سوال دارد، و بعد نمی‌ماند تا حفظ عهد را تضمین کند».

و دیگری از اینور: «اما آسیزی اشاره می‌کند که انسان‌ها ذاتا بد هستند».

در هر دو طرف استدلال‌ها تکرار می‌شود. اما معلوم می‌شود که اگر در همان لحظه نظرسنجی انجام می‌شد، گرگ خیلی راحت نسبت به چوپانان روستا برتری دو رقمی می‌داشت. اما یک مانور هوشمندانه در شبکه‌های اجتماعی توانست هشتگ "گرگ قاتل" را به مراتب بالاتر از  #مرگ ـ برـ چوپانان قرار دهد. بنابراین پیروزی اینفلوئنسرهای طرفدار چوپانان بر اینفلوئنسرهای طرفدار گرگ آشکار بود، البته فقط در شبکه‌های اجتماعی.

عده‌ای به نفع همزیستی دو کشور در یک قلمرو بحث کردند: دولت گرگ و دولت چوپانان.

و دیگرانی هم در دفاع از یک دولت چند ملیتی متشکل از گرگ‌ها و چوپان‌ها سخن گفتند که تحت سلطه‌ی یک ستمگر مشترک، ببخشید، یک حکومت مشترک، زندگی ‌کنند.

کسی پاسخ داد که با توجه به پیشینه هر یک از طرفین این امر غیرممکن است.

مردی با کت و شلوار و کراوات برمی‌خیزد و اجازه صحبت می‌خواهد: «اگر روبن (بدون داریو که از فرط معلومی دیگر گفتن ندارد) افسانه گوبیو را دستمایه‌ی شعرش قرار داده باشد، ما هم می‌توانیم همین کار را بکنیم و شعر را ادامه می‌دهیم:

چوپان‌ها با استفاده از حق مشروع‌شان برای دفاع از خود، به گرگ حمله می‌کنند. ابتدا لانه‌اش را با بمباران منهدم کرده و سپس با تانک و پیاده نظام وارد می‌شوند. آقایان، به نظر من پایان کار مشخص شده است: خشونت تروریستی و حیوانی گرگ نابود می‌شود و چوپان‌ها می‌توانند به زندگی شبانی خود و به چیدن پشم گوسفندان‌شان ادامه دهند، آن هم برای یک شرکت قدرتمند فراملیتی که برای یک شرکت چند ملیتی لباس تولید می‌کند که به همان اندازه قدرتمند است و به نوبه خود، به یک موسسه مالی بین‌المللی حتی قدرتمندتر وابسته است. وضعیتی که باعث می‌شود چوپانان در زمین‌های خودشان به کارگرانی کارآمد تبدیل شوند - البته با تمام مزایای قانونی لحاظ‌شده برای کارگران-، و آن شهر به سطح جهان اول ارتقا یابد: با بزرگ‌راه‌های مدرن، ساختمان‌های بلند و حتی یک قطار توریستی که در آن بازدید‌کنندگان از سراسر جهان قادر خواهند بود از ویرانه‌هایی که زمانی مراتع، جنگل‌ها و چشمه‌ها بودند دیدن کنند. نابودی گرگ، صلح و رفاه را برای منطقه به ارمغان می‌آورد. مطمئناً، برخی حیوانات دیگر هم می‌میرند، که البته تعداد و گونه‌هایشان مهم نیست و باید فقط خسارت جانبی تلقی شوند که به راحتی می‌توان به فراموشی سپرد‌. از این گذشته، نمی‌توان از بمب‌ها خواست که بین گرگ و گوسفند تمایز قائل شوند و همچنین نمی‌توان موج انفجار آنها را محدود کرد تا به پرندگان و درختان آسیب نرساند. صلح حاصل خواهد شد و دل هیچ‌کس برای گرگ تنگ نخواهد شد».

شخص دیگری برمی‌خیزد و خاطرنشان می‌کند: «اما گرگ از حمایت بین‌المللی برخوردار است و از قبل در آن مکان ساکن بوده است. سیستم، درختان را برای درست کردن مرتع قطع کرد، تعادل زیست‌محیطی را برهم زد و تعداد و گونه‌های حیواناتی را که گرگ برای زندگی مصرف می‌کرد کاهش داد. پس قابل پیش‌بینی بود که نوادگان گرگ انتقام عادلانه بگیرند«.

یکی پاسخ می‌دهد: «آها، پس گرگ موجودات دیگر را هم می‌کشت، پس با چوپان‌ها هیچ فرقی ندارد«.

باری، آنها همین‌طور که در اینجا نشان داده شد، استدلال‌های خوبی ارائه کردند، سرشار از نبوغ، دانش بسیار و منابع کتاب‌شناختی فراوان.

اما این خویشتن‌داری دیری نپایید: بحث از گرگ و چوپان به جنگ نتانیاهو- حماس کشید و بالا گرفت تا اینکه به نقطه‌ی آغازین این حکایتی رسید که معاون فرمانده گالئانوی مرحوم به میراث گذاشته بود.

اما ناگهان، در انتهای سالن، دست کوچکی بلند شد تا اجازه صحبت بگیرد. گرداننده‌ی بحث نمی‌توانست ببیند دست کیست، بنابراین اجازه سخن را به «کسی که دستش را از آن ته بلند کرده« داد.

همه برگشتند تا نگاه کنند و کم مانده بود فریاد رسوایی و نارضایتی سر بدهند. دختربچه‌ای آنجا بود که یک خرس عروسکی، تقریباً به اندازه خودش حمل می‌کرد و یک بلوز سفید گلدوزی شده پوشیده بود و شلواری که نزدیک مچ پای راستش یک بچه گربه بر آن نقش بسته بود. خلاصه، از آن لباس‌ها که برای جشن تولد یا چیزی شبیه به آن می‌پوشند.

تعجب به چنان حدی بود که همه ساکت ماندند و چشم به دختر دوختند.

او روی صندلی ایستاد، چون فکر می‌کرد که این‌طور صدایش را بهتر می‌شنوند، و پرسید:

«پس بچه‌ها چه؟«

آن‌وقت تعجب به زمزمه‌ای محکوم کننده تبدیل شد: «کدام بچه‌ها؟ این دخترک چه می‌گوید؟ کدام بی‌همه‌چیزی اجازه داد یک زن وارد این حریم مقدس شود؟ تازه بدتر، یک بچه زن!»

دختر از روی صندلی پایین آمد و درحالی‌که خرسِ عروسکی چاقش را بغل کرده بود، به سمت در خروجی رفت و گفت:

«بچه‌ها، یعنی توله‌های گرگ و توله‌های چوپان‌ها. خب یعنی جوجه‌های‌شان. چه کسی به بچه‌ها فکر می‌کند؟ قرار است من با کی صحبت کنم؟ و کجا قرار است بازی کنیم؟»

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک.

کاپیتانِ شورشی مارکوس.

مکزیک، اکتبر ۲۰۲۳

بعدالتحریر:

-  آزادی بی‌قید و شرط مانوئل گومز باسکز (که از سال ۲۰۲۰ توسط دولت ایالتی چیاپاس گروگان گرفته شده) و خوزه دیاز گومز (که از سال گذشته گروگان گرفته شده)، از پایه‌های پشتیبانی بومی زاپاتیست‌ها که به دلیل زاپاتیست بودن زندانی شده‌اند. بعدا نپرسید: چه کسی آنچه درو خواهید کرد را کاشته بود.

- طوفان اوتیس: مرکز جمع آوری کمک‌های مردمی برای بومیان ایالت گررو: در خانه "سامیر فلورس سوبرانس" خانه اقوام، واقع در Av. México-Coyoacán 343، محله Xoco، شهرداری بنیتو خوارز، شهر مکزیک ، C.P. 03330. سپرده‌ها وحواله‌های بانکی برای حمایت از این شهرها وجوامع به حساب شماره 0113643034، CLABE 012540001136430347، کد سوئیفت BCMRMXMMPYM، از بانک BBVA مکزیک، در شعبه 1769 به نام «Ciencia Social al Servicio de los Pueblos Originarios». تلفن: 5526907936.

[1]-  برگرفته از: ترانه‌ای برای دیوانه، موسیقی آستور پیاسولا و کلام اوراسیو فرر

Escuadron241.jpg

 گردان ۴۲۱

 (هیئت دریایی زاپاتیست)
۲۰۲۱ آوریل

 

قسمت اولانگیزه‌های گرگ

روبن داریو

نیکاراگوئه

مردی با قلبی از زنبق، روحی چون فرشتگان

و زبانی آسمانی،

مردی ظریف و دلچسب، فرانسیس آسیزی

نزد حیوانی خشن و وحشی‌ است

حیوانی ترسناک، خونخوار و سارق‌مآب

با پوزه‌ای گشوده به خشم، چشمانی دریده و شرور:

گرگ گوبیو، گرگی هار و هراس‌انگیز،

همه‌جا ویرانی به بار آورده؛

به شقاوت گله‌ها از هم گسیخته؛

بره‌ها و چوپانان را دریده،

و زیان و مرگ انباشته بیشمار.

قوی شکارچیانی مسلح به آهن

تکه‌تکه شدند.

آرواره‌‌های سختش

حساب شجاع‌ترین سگان،

بزغاله‌ها و بره‌ها را رسیده‌.

فرانسیس بیرون رفت:

به جستجوی گرگ

درغارش.

حیوان را نزدیک غار یافت،

غول‌آسا، که با دیدنش به او حمله‌ور شد.

فرانسیس با صدای شیرینش،

دست بلند کرد،

و به گرگ خشمگین گفت: آرام باش گرگ، برادرم!

حیوان

مرد پشمینه‌پوش را برانداز کرد،

تندخویی‌ را کنار گذاشت،

آرواره‌های خشن‌اش را بست،

و گفت: باشد برادر فرانسیس!

قدیس بانگ برآورد: تو را چه می‌شود؟

آیا قانون این‌ است که تو زنده ‌باشی

از وحشت و مرگ؟

خونی که پوزه‌ی شیطانی تو می‌ریزد، درد و هراسی که می‌پراکنی،

زاری دهقانان، فریاد و رنج این همه آفریدگان خدا

بر کینه‌ی جهنمی‌ات آیا مرزی نخواهند گذاشت؟

مگر از دوزخ آمده‌ای؟

نکند لوسیفر و بلیال عداوت ابدی‌شان را در تو دمیده‌اند؟

گرگِ بزرگ به تواضع گفت: زمستان سخت است و گرسنگی مهیب!

در جنگلِ یخ‌بسته برای خوردن چیزی نبود

پس به سراغ دام رفتم و گاه دام و چوپان هر دو را خوردم.

از خون می‌پرسی؟ بارها شکارچیانی را دیدم، با شاهینی بر مشت

یا دوان در پی گراز، خرس یا گوزنی

و دیدم بر چندی لکه‌های خون را،

آنگاه که با غرش کرکننده‌ی شیپورهای بدآوایشان

زخمی و شکنجه می‌کردند حیوانات خدا را؛

و از روی گرسنگی نبود که شکار می‌کردند.

فرانسیس پاسخ داد: خمیرمایه‌ی شری هست در انسان

گناهکار به دنیا می‌آید، افسوس!

اما پاک است روح ساده‌ی حیوان.

از امروز توچیزی برای خوردن خواهی داشت

و گله‌ها و مردم این سرزمین را راحت خواهی گذاشت.

باشد که هستیِ خشنِ تو را تلطیف کند کردگار!

ـ باشد، برادر فرانسیس!

ـ در پیشگاه خداوند که قفل و کلید همه‌ی چیز‌هاست،

پنجه‌ات را به من بده به نشان بستن این پیمان.

گرگ پنجه‌اش را به طرف برادر آسیزی دراز کرد

و او نیز دستش را.

به دهکده رفتند. مردم را یارای باور کردن آنچه می‌دیدند نبود:

در پی مردِ خدا، گرگِ وحشی می‌زد گام،

سربه‌زیر همچون سگ رامی، یا به سان یکی بره، آرام.

فرانسیس همگان را به میدان فراخواند

و موعظه‌کنان چنین گفتشان: اینک اینجا صیدی مهربان!

برادر گرگ می‌آید با من

سوگند خورده دیگر دشمن شما نباشد

و بس کند حملات خونینش را.

در عوض شما خوراک خواهید داد

به این حیوان بیچاره‌ی خدا.

تمام مردم ده پاسخ دادند: چنین بادا!

آنگاه حیوان نیک به نشانه‌ی رضایت سر و دم تکان داد

و در پی فرانسیس آسیزی وارد صومعه شد.

گرگ مدتی آرام بود در پناهگاه مقدس خویش

گوش‌های جاهل او آوای دعا می‌شنود

و چشمان روشنش از اشک تر می‌شد.

هزار هنر آموخت و در آشپزخانه با برادران روحانی

می‌توانست هزارگونه بازی کند.

وقتی فرانسیس دعاهایش را می‌خواند،

سندل‌های فقیرانه‌اش را گرگ می‌لیسید.

به خیابان می‌رفت، از کوه به دره می‌آمد

وارد خانه‌ها می‌شد تا خوراکی به او دهند.

او را به چشم سگی رام می‌دیدند.

روزی فرانسیس غایب شد

و گرگِ دلنشین، گرگ رام و نیک، گرگ شریف

ناپدید گشت و به کوه باز گشت

تا زوزه از سر گیرد و بدی کند آغاز.

در دل اهالی ده و چوپانان بار دیگر هراس و شک افتاد

همه جا پر ز وحشت شد

بیهوده بودند شجاعت و اسلحه‌ها.

حیوان وحشی هرگز از خشم خویش نکاست

گویی آتش شیطان و مولوخ داشت در دهان.

آنگاه که قدیس روحانی به ده باز آمد

همگان گله‌مند و زار جستندش

تا به هزار گلایه گواهی دهند به تمام رنج و خسرانی

که به بار آورده بود گرگ دیو صفت.

فرانسیس آسیزی چهره درهم کشید

و به کوه رفت تا گرگ دروغگو و قاتل را بجوید

و او را در کنار غارش یافت.

به نام کردگار این جهان مقدس، ای گرگ پلید!

قَسَمَت می‌دهم تا دهی مرا پاسخ: از چه رو به بدی گشتی باز؟

گوش من با تو است، پاسخ گوی!

در کشاکش بی‌صدای تقلایی، کف آورده به دهان

با چشمانی کشنده، به سخن درآمد آن حیوان:

ـ برادر فرانسیس، زیاد نزدیک نیا...

من در صومعه آرام بودم

به ده می‌رفتم و اگر خوراکی به من می‌دادند،

راضی و رام می‌خوردم.

اما کم‌کم دیدم که در همه‌ی خانه‌ها

حسادت زندگی می‌کند، قساوت و خشم

و در تمام چهره‌ها می‌سوزد

آتش نفرت و هوس، دروغ و تهمت.

برادر علیه برادر می‌جنگید

ضعفا شکست می‌خوردند، بدکاران بودند پیروزان جنگ.

زن و مرد بودند بسان سگان

و روزی از روزها همه‌شان با چوب به جانم افتادند.

مرا خاکسار دیدند، دست و پایشان را می‌لیسیدم.

قوانین مقدس تو را پیش گرفته بودم

و تمام مخلوقات برادران من بودند:

انسان‌ها، گاوها، ستارگان و کرم‌ها.

اما مرا زدند و بیرون انداختند

و خنده‌شان همچون آبی جوشان بود

و در بطن من حیوان وحشی دوباره زنده شد

و ناگهان خود را گرگ بدی یافتم،

بد اما همیشه بهتر از این مردمان.

و باز در اینجا پیکار از سر گرفتم

در دفاع از خود و برای یافتن خوراک.

درست مانند خرس یا گراز

که برای زنده ماندن می‌کشند به ناچار.

مرا در کوه رها کن، بر این صخره‌

بگذار وجودی آزاد داشته باشم

به صومعه‌ی خویش بازگرد، برادر فرانسیس

و راه خود را ادامه بده و قداستت را.

روحانی آسیز هیچ به او نگفت.

با نگاهی عمیق در او نگریست،

اشک در چشم و با دل ریش به راه افتاد

در دلش با خدای ازلی سخن می‌گفت.

باد جنگل دعای او را با خود برد:

ای پدر ما که در آسمان‌هایی...

دسامبر ۱۹۱۳

کمیسیون ششمین [بیانیه‌ از جنگل لاکندونا]
مکزیک

۱۰ آوریل ۲۰۲۱ camino-a-europa.jpg

خطاب به افراد، گروه‌ها، جمع‌ها، سازمان‌ها، جنبش‌ها و خلق‌های اولیه‌ی اروپا که در انتظار دیدار ما هستند؛
به حامیان ششمین‌ [بیانیه از جنگل لاکندونا] در سطح کشوری و بین‌المللی؛
به شبکه‌های مقاومت و شورشگری؛

به کنگره ملی بومی؛
به خلق‌های جهان:

Escuadron241.jpg

گردان ۴۲۱

 (هیئت دریایی زاپاتیست)
آوریل

۲۰۲۱

تاریخ؟ یکی از سحرگاه‌های ماه چهارم. جغرافیا؟ کوهستان‌های جنوب‌شرقی مکزیک. ناگهان سکوتی بر جیرجیرک‌ها حاکم می‌شود، بر واق واق‌های پراکندﮤ سگ‌ها از دوردست‌‌ها و بر پژواک آهنگی که با ماریمبا نواخته می‌شود.

این‌جا در آٌغاز دامنﮤ تپه‌ها پچ‌پچی ست، و نه یک خُرناسه. اگر این‌جایی که هستیم نمی‌بودیم، ممکن بود فکر کرد که صدای امواج دریایی بیکران است؛ نه امواجی که بر کرانه می‌شکنند، بر ساحل یا صخره‌ای بریده شده با ساطور بولهوسی امواج. نه، چیز دیگری. و آنگاه… ناله‌ای دراز و زمین‌لرزه‌ای نابه‌هنگام، مختصر.

 

کوه سینه سپر می‌کند. با تواضع کمی دامنش را مرتب می‌کند. با زحمت پاهایش را از زمین رها می‌کند. از نخستین گام باچهره‌ای در هم کشیده از درد. اکنون از کف‌پاهای این کوه کوچک، دور از نقشه‌ها، دور از مقاصد توریستی و دور از فجایع، خون می‌چکد. اما این‌جا همه چیز همراه است، به این ترتیب بارانی نابه‌هنگام پاهایش را می‌شوید و با گل و لای زخم‌هایش را التیام می‌بخشد.

سیبای مادر [درخت Ceiba] به او می‌گوید ”مواظب خودت باش دخترم“. هواپک [درخت huapác] انگار با خودش حرف بزند می‌گوید ”شهامت داشته باش“. پرندﮤ راه‌پوش Tapacaminas راه را نشانش می‌دهد و در حالی‌که از سویی به سوی دیگری می‌پرد می‌گوید ”به سوی شرق دوست من، به سوی شرق“.

کوه ملبس به درختان، پرندگان و سنگ‌ها گام برمی‌دارد؛ و در مسیرش مردان، زنان و آنها که نه این هستند و نه آن و کودکان دختر و پسر خواب‌آلود حاشیﮤ دامانش را می‌گیرند. از بلوزش بالا می‌خزند و بر قلﮤ پستانش تاج‌ می‌گذارند؛ به شانه‌هایش می‌گذرند و بر بلندای انبوه گیسوانش بیدار می‌شوند.

خورشید که تازه دارد در شرق بر افق روشنایی می‌پراکند، کمی از گردش لجوجانه و روزمرﮤ خود دست می‌کشد. به نظرش می‌آید که کوهی با تاجی از انسان‌ گام برمی‌دارد. ولی ورای خورشید و چند لکه ابر خاکستری که شب فراموش‌شان کرده بود، این‌جا هیچ کس متعجب به نظر نمی‌رسد.

آنتونیوی پیر در حالی‌که قداره دولبه‌اش را تیز می‌کند، می‌گوید ”در واقع همین‌ طور نوشته شده بود“. بانو خوانیتا با آهِ حسرتی آن را تأیید می‌کند.

روی اجاق بوی قهوه و ذرت پخته شده می‌آید. از رادیوی مردمی صدای یک کومبیا [نوعی موسیقی کارائیبی] به گوش می‌رسد. ترانه از یک افسانﮤ غیرممکن حرف می‌زند: کوهی که خلاف سیر طبیعی‌اش دریانوردی می‌کند.

- ❊ -
هفت نفر، هفت زاپاتیست که فراکسیون دریاییِ هیئتی که از اروپا دیدار خواهد کرد را تشکیل می‌دهند. چهار زن، دو مرد و یک دگرجنسیتی. ۱،۲،۴. در حال حاضر لشکر ۴۲۱ حالا دیگر مستقر شده است در مکانی که آن را «مرکز تعلیم دریایی-زمینی زاپاتیستی» می‌نامند در بذرگاه فرمانده رامونا Semillero Comandanta Ramona در منطقﮤ سوتس چوخ Tzotz Choj.

ساده نبود. بیشتر عذاب‌آور بود. برای رسیدن به این تاریخ باید با محظورات دست و پنجه نرم می‌کردیم، با اندرزها، یأس‌، دعوت به متانت و احتیاط، اخلال‌های آشکار، دروغ‌ها، بدگویی‌ها، شمارش مکرر ریز مشکلات، غیبت‌ها، اهانت‌ها و یک جملﮤ تا به حد تهوع تکراری: ”این کاری که در پیش دارید، بسیار دشوار است، برای آن که نگوییم ممکن“. و البته در عین گفتن، به ما دستور می‌دادند چه کاری باید بکنیم و چه کار نه. تمام این‌ها هم در این طرف و هم آن طرف اقیانوس.

روشن است که البته بدون برشمردن بوروکراسی‌ جاهلانه‌، ابلهانه و نژادپرستانﮤ دولت والا را به حساب نیاورده‌ایم.

ولی تمام این‌ها را در فرصت دیگری برایتان تعریف خواهم کرد. حالا باید برایتان کمی از هیئت درخشان زاپاتیست دریانورد بگویم.

این چهار زن، دو مرد و یک دگرجنسیتی انسان هستند. آنان را تستِ تور [مسافرتی] کردند، با برخی تغییراتی که لازم دانستم تا این امکان را کنار بگذارم که یکی از آن‌ها یا همه ارگانیسمی فرازمینی باشند، مثلا رُباتی که قادر است کومبیای سپتیمو را با گام‌های کاملا غلط برقصد. معهذا، هر هفت نفر به نژاد بشر تعلق دارند.

هر هفت نفر در قاره‌ای به دنیا آمده‌اند که ”آمریکا“ نامیده می‌شود و این که شریک درد و خشم خلق‌های اولیﮤ این سوی اقیانوس هستند، آنها را آمریکای‌لاتینی می‌کند. آنها مکزیکی متولد شده‌اند، اولاد خلق‌های نخستینِ مایا، تا آنجا که خانواده‌هایشان، همسایگان و آشنایان‌شان شهادت داده‌اند، آنها زاپاتیست هم هستند، با تأییدیﮤ بخشداری‌های خودمختار و شورای دولت خوب. جرمی که بشود علیه آنان ثابت کرد مرتکب نشده‌اند و یا جرمی که به وقت خودش به خاطر آن مجازات نشده باشند. زندگی می‌کنند، کار می‌کنند، بیمار می‌شوند، درمان می‌شوند، عاشق می‌شوند، دلزده می‌شوند، می‌خندند، می‌گریند، به یادمی‌آورند، از خاطر می‌برند، بازی می‌کنند، جدی می‌شوند، یادداشت برمی‌دارند و توجیه می‌کنند، خلاصه ساکن کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک هستند، در چیاپاس، در مکزیک در آمریکای لاتین، در آمریکا، در کره زمین و الی‌آخر.

این هفت نفر علاوه بر این، داوطلب شدند تا از طریق دریا سفر کنند -امری که در میان گونه‌های گستردﮤ زاپاتیست در سنین مختلف، خیلی هم شور و شوق ایجاد نمی‌کند-. یا یعنی، برای آن که برایتان روشن باشد، هیچ کس نمی‌خواهد با کشتی سفر کند. تا چه حد اسپرانزا و تمام باند دفاع زاپاتیستی در به‌راه افتادن این کارزارِ ترور، که در الگوریتم معروف ”همگی بی‌نوایانه خواهند مُرد“ خلاصه می‌شود، نقش داشتند؟ نمی‌دانم. اما امر شکست دادن شبکه‌های اجتماعی، از جمله واتس‌آپ، بدون داشتن هیچ امتیاز تکنولوژیکی (تازه، حتی بدون آنتن روستایی تلفن همراه)، مرا ترغیب کرد تا خودم هم به اندازﮤ یک دانﮤ ماسﮤ لب دریا قاطی بشوم.

به این ترتیب به خاطر علاقه‌ای که به باند دفاع زاپاتیستی دارم، از معاون موی [معاون فرمانده شورشی، مویسس] اجازه گرفتم تا با هیئتی حرف بزنم که در میان جیغ و داد، گریه‌ها و خنده‌های بچه‌ها خودش را آماده می‌کند برای اشغالی که اشغال نیست… خُب، هست، اما باید بگوییم، یک جورهایی با توافق. چیزی مانند یک انترناسیونالیسم سادیسم-خودآزار که طبعاً آن اورتودوکسی‌ای که لباس پیشتاز به تن دارد، از آن خوشش نمی‌آید، که همان‌طور که باید باشد، آن‌قدر جلو می‌رود که دیگر دیده نمی‌شود.

در جلسه حاضر شدم و با بهترین ادای مصیبت‌بار برایشان از اتفاقات وحشتناک دریا بیکران تعریف کردم: ”استفراغ‌های“ ‌بی‌پایان؛ وسعت یک نواخت افق؛ آذوغﮤ تقریباً بدون ذرت، بدون چُسِ فیل، و -چه وحشتناک!- بدون سُسِ والنتینا؛ هفته‌ها با افراد دیگر بسر آوردن -با کسانی که در ساعات اول با هم لبخند و توجه رد و بدل می کنی و کمی بعد نگاه‌های چپ‌-چپی کُشنده-؛ همین‌طور با جزئیات دقیق از طوفان‌های وحشتناک و تهدید‌های ناشناخته حرف زدم؛ به کراکِن اشاره کردم، به خاطر یکی از این همین عادات بد ادبی، برایشان از یک نهنگ غول‌آسای سفید حرف زدم که خشمگینانه در جستجوی کسی‌ست تا پایش را قطع کند که نقش شایستﮤ قربانی را در یک کومبیای بسیار آهسته باطل می‌کند. بی فایده بود. و باید اعتراف کنم، نه آن که بدونِ فخرِ جنسیتیِ به شدت زخم خورده‌ام، بلکه به این علت که وقتی به آنان امکان سفر از طریق دریا یا هوا را معرفی کردند، بیشتر زنان بودند که گفتند: ”در کشتی“.

این طور شد که نه هفت نفر، نه ده نفر، نه پانزده نفر، بلکه بیش از ۲۰ نفر نام نویسی کردند. حتی ورونیکای کوچولو هم که ۳ سال دارد، وقتی داستان نهنگ سفید را شنید، ثبت نام کرد. آری، باورکردنی نیست. اما وقتی با او آشنا شوید (با دختر بچه، نه با نهنگ) دلتان برایش خواهد سوخت. می‌خواهم بگویم، دلتان برای موبی دیک خواهد سوخت.

پس چرا فقط ۷ نفر؟ خُب، میتوانم برایتان از ۷ جهت‌اصلی حرف بزنم (جلو، عقب، یک طرف، آن طرف دیگر، مرکز، بالا و پایین)، از ۷ خدای نخستین، همان‌ها که جهان را زائیدند و غیره. اما حقیقت این است که، جدای سمبل‌ها و تمثیل‌ها، این تعداد به خاطر آن است که اکثراً هنوز نتوانستند پاسپورت بگیرند و هنوز دارند زور می‌زنند تا بگیرند. بعداً در این باره تعریف می‌کنم.

خُب، شما مطمئناً علاقه‌ای به این مشکلات ندارید. شما می‌خواهید بدانید چه کسانی در ”کوه“ دریانوردی خواهند کرد، از اقیانوس آتلانتیک عبور می‌کنند و اروپا را اشغال… اوه، می‌خواستم بگویم بازدید خواهند کرد. به این علت برایتان عکس‌شان را می‌گذارم و یک معرفی کوچک:

- ❊ -
لوپیتا. ۱۹ ساله. مکزیکی متولد شده است. تسوتسیل از بلندی‌های چیاپاس. به زبان مادریش، تسوتسیل، حرف می‌زند و اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. مسئول هماهنگی جوانان منطقه بود و دفتردار محلی کار جمعی. موسیقی مورد علاقه: پاپ، رومانتیک، کومبیا، بالادا، الکترونیک، رپ، هیپ‌هاپ، موسیقی آندی، موسیقی چینی، انقلابی، کلاسیک، راک دهه ۸۰ (اینجور گفتند)، ماریاچی، موسیقی سنتی روستای خودشان… و رکه‌تون (یادداشت ویراستار: آری این ”جهانی که در آن جهان‌های زیادی بگنجد“ نیست. نمی‌دانم چه چیزی باشد. پایان یادداشت). رنگ‌های مورد علاقه: سیاه، سرخ، آلبالویی و قهوه‌ای. تجربﮤ دریایی: وقتی بچه بود، با قایق سفر کرد. او طی شش ماه خودش را آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند. طی گذر از دریا نقش گزارشگر [رفقای جوانی که گزارش تهیه می‌کنند: Tercia Compa] را به عهده خواهد گرفت.

- ❊ -
کارولینا. ۲۶ ساله. مکزیکی متولد شده است. در اصل تسوتسیل از بلندی‌های چیاپاس، الان تسلتالِ جنگل لاکندونا. به زبان مادریش، تسوتسیل حرف می‌زند و به علاوه تسلتال و اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. مادر سرپرست خانواده با یک دختر ۶ ساله. مادرش در مواظبت از بچه به او کمک می‌کند. هماهنگ کنندﮤ جوانان بود و در حال حاضر فرمانده رهبری سیاسی‌-تشکیلاتی زاپاتیستی است. موسیقی مورد علاقه: کومبیا، تروپیکال، رومانتیک، انقلابی، راک دهه ۸۰ (اینجور گفتند)، الکترونیک و رانچِرو. رنگ‌های مورد علاقه: نخودی، سیاه و آلبالویی. تجربﮤ دریایی: یک بار قایق. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند.

- ❊ -
خیمنا. ۲۵ ساله. مکزیکی متولد شده است. چول از شمال چیاپاس. زبان مادریش، چول و اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. مادر مجرد با یک دختر ۶ ساله. مادرش در مواظبت از بچه به او کمک می‌کند. او هماهنگ کنندﮤ جوانان بود و در حال حاضر فرمانده رهبری سیاسی‌-تشکیلاتی زاپاتیستی است. موسیقی مورد علاقه: کومبیا، تروپیکال، رومانتیک،، انقلابی، راک دهه ۸۰ (اینجور گفتند)،الکترونیک و رنچرا. رنگ‌های مورد علاقه: بنفش، سیاه و سرخ. تجربﮤ دریایی: یک بار قایق. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند. فرمانده دوم هیئت نمایندگی دریایی، بعد از داریو.

- ❊ -
یولی. ۳۷ ساله. در ماه مه، در دریای بیکران ۳۸ ساله خواهد شد. در اصل توخولابال از [منطقﮤ] جنگل مرزی است، در حال حاضر تسلتال در جنگل لاکندونا. اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. مادر دو بچه است: یک دختر ۱۲ ساله و یک پسر ۶ ساله. همسرش در مواظبت از بچه‌ها به او کمک میی‌کند. همسر او تسلتال است، یکدیگر را دوست دارند، با هم دعوا می‌کنند و دوباره همدیگر را به زبان اسپانیایی دوست دارند. او مروج آموزش و پرورش بود، تعلیم دهندﮤ آموزش و پرورش (به مروجین آموزش و پرورش تعلیم می‌دهند) و هماهنگ کنندﮤ جمع محلی. موسیقی مورد علاقه: رومانتیک، گروهی، کومبیا، باییه‌ناتو، انقلابی، تروپیکال، پاپ، ماریمبا، رانچِرا، راک دهه ۸۰ (اینجور گفتند). رنگ‌های مورد علاقه: سیاه، قهوه‌ای و قرمز. تجربﮤ دریایی: صفر. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند.

 

- ❊ -
بِرنال. ۵۷ ساله. توخولابال از بخش جنگل مرزی. به زبان مادری، توخولابال حرف میزند و اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. پدر ۱۱ فرزند است: بزرگترینشان ۳۰ ساله و کوچکترین‌شان ۶ ساله است. خانواده‌اش در مواظبت از بچه‌ها به او کمک می‌کند. او میلیشیا بود، مسئول محلی، معلم مدرسﮤ کوچک زاپاتیستی و عضو شورای دولت خوب. موسیقی مورد علاقه: رانچِرا، کومبیا، هویچولِ موزیکال، ماریمبا، انقلابی. رنگ‌های مورد علاقه: آبی، سیاه، خاکستری و قهوه‌ای. تجربﮤ دریایی: کانوا و قایق. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند.

- ❊ -
داریو. ۴۷ ساله. چول از شمال چیاپاس. به زبان مادری، چول حرف میزند و اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. پدر ۳ فرزند است: یک پسر ۲۲ ساله، یکی دیگر ۹ ساله و کوچکترین‌شان یک دختر ۳ ساله. یک پسر و دخترش با مادرشان در ماه ژوئیه با هواپیما به اروپا می‌روند. او میلیشیا بود، مسئول محلی، مسئول منطقه‌ای، در حال حاضر فرمانده رهبری سیاسی‌-تشکیلاتی زاپاتیستی است. موسیقی مورد علاقه: رانچِرا از برتین و لالو، تروپیکال، ماریمبا، موسیقی محلی و انقلابی. رنگ‌های مورد علاقه: سیاه و خاکستری. تجربﮤ دریایی: کانوا. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند. او هماهنگ کنندﮤ هیئت دریایی زاپاتیست خواهد بود.

 

- ❊ -
ماری‌خوزه. ۳۹ ساله. توخولابال از بخش جنگل مرزی. اسپانیایی را روان حرف میزند. خواندن و نوشتن بلد است. او میلیشیا بود و مروج بهداشت و تعلیم دهندﮤ آموزش و پرورش [برای تأکید در مورد این که او نه زن است و نه مرد، همه جا در اطلاعیﮤ اسپانیایی برای او از حرف تعریف دگرجنسیتی استفاده می‌شود. - م.]. موسیقی مورد علاقه: کومبیا، رومانتیک، رانچِرا، پاپ، الکترونیک، راک دهه ۸۰ (اینجور گفتند)، ماریمبا و انقلابی. رنگ‌های مورد علاقه: سیاه و آبی و سرخ. تجربﮤ دریایی: کانوا و قایق. او طی شش ماه خودش آماده کرد تا نماینده بشود. داوطلب شد با کشتی به اروپا سفر کند. او برگزیده شده است به عنوان نخستین زاپاتیست پیاده شود و با او اشغال... باشد، دیدار از اروپا آغاز می‌شود.

- ❊ -
بدین ترتیب اولین پایی که بر زمین اروپا نهاده خواهد شد (روشن است که اگر به ما اجازه بدهند پیاده شویم) نه پای یک مرد خواهد بود، و نه پای یک زن. پای یک دگر جنسیتی خواهد بود.

چیزی که معاون فرمانده فقید مارکوس به عنوان یک ”سیلی آتشین برای تمام چپ هترومردسالار“ ارزیابی می‌کرد. تصمیم گرفته شد نخستین کسی که از کشتی پیاده می‌شود، ماری‌خوزه باشد.

وقتی هر دو پایش را بر قلمرو اروپا بگذارد و از حالت تهوع بهبود یابد، ماری‌خوزه فریاد خواهد زد:
”تسلیم شوید رنگ‌پریده چهرگانِ هترو مردسالار که دیگرگونه‌ها را عذاب می‌دهید!“

نه بابا، شوخی است. اما، راستش را بگویید، جالب نیست که چنین چیزی بگوید؟

نه، وقتی ماری‌خوزه، رفیق زاپاتیست دگرجنسیتی روی زمین پا بگذارد، با صدایی موقرانه خواهد گفت:
”به نام زنان، کودکان، مردان، بزرگسالان و، روشن است، دگرجنسیتی‌های زاپاتیست اعلام می‌کنم که نام این سرزمین، همان که ساکنین اصلی‌اش آن را ”اروپا“ می نامند، از این به بعد سلومیل کاآخشمک‌اوپ، یعنی ”سرزمین سرکش“ خواهد بود. یا ”سرزمینی که تمکین نمی‌کند، که ضعف نشان نمی‌دهد.“ و توسط خودی و غیر خودی، تا زمانی که اینجا کسی باشد که نه تسلیم بشود، نه خودش را بفروشد و نه وابدهد، به این نام شناخته خواهد شد.“

- ❊ -
پس این طور مقرر شد.
معاون گاله‌آنو
آوریل ۲۰۲۱

(ادامه خواهد داشت…)

 

برگرفته از:
http://enlacezapatista.ezln.org.mx/2021/04/17/escuadron-421/

210101-EZLN-Declaracion_conjunto_de_la_Europea_de_abajo-EZLN_2.jpg

بیانیه مشترک بخشی از اروپای از پایین با

ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی

 

mujeres-zapatistas.jpeg

گزارشی از «دومین همایش بین‌المللی زنانی که پیکار می‌کنند»

ارائه شده در گرد‌همایی «زنان جهان را تغییر می دهند»‌

فرانکفورت: سوم ماه مارس ۲۰۲۰

برگزارکننده: «گروه آمارا - زنان کُرد» و «زنان مدافع روژوا»  (فرانکفورت)