ترجمهء تراب حق شناس
يادداشت:
اين شعر واكنش دردناك شاعر است به دنبال درگيرى فاجعه آميز حماس - الفتح در ۲۳ ژوئن ۲۰۰۷. ترجمه از متن عربى ست كه خبرگزارى معاً (بيت لحم، فلسطين) آن را منتشر كرده و بر پيشانى شعر اين توضيح را افزوده است:
از قلب او كه با ضرباهنگ دردهاى وطن مى تپد قطعه اى شعرگونه سرريز شده، يادآور زخم هايى كه از بدِ حادثه و از وحشت فضاى سياه وطن به گودى نشسته اند؛ همان وطنى كه هنوز آثار فاجعه [۱۹۴۸] و غبار شكست [۱۹۶۷] را بر پيكر خويش احساس مى كند و ناگهان صبح يك روز درد جنگ داخلى به او حمله‌ور مى شود.

آيا بايستى اين چنين از ارتفاعى بلند فرو مى‌افتاديم و دستان به خون خويش آلوده را مى‌ديديم، تا دريابيم كه بر خلاف آنچه گمان مى برديم فرشته نيستيم؟
و نيز آيا بايستى بدين گونه در برابر همگان كشف عورت مى‌كرديم تا حقيقتمان باكره باقى نماند؟
چه دروغ بود وقتى مى‌گفتيم: ما استثنائيم!

تصديقِ خويش بدتر از دروغ گفتن به ديگرى ست!

مهربان بودن با آنان كه به ما نفرت مى‌ورزند و قساوت با آنان كه دوستمان دارند ـ همانا فرومايگىِ متكبر است و تكبر فرومايه!

اى گذشته! تو باعث تغيير ما نمى شوى، هرچند هم كه از تو دور شويم!

اى آينده! از ما مپرس كيستيد؟
و از من چه مى‌خواهيد؟ ما خود نيز نمى‌دانيم.

اى امروز، قدرى تحملمان كن، چرا كه ما جز رهگذرانى تحمل ناپذير نيستيم.

هويت يعنى آنچه به ارث مى‌گذاريم نه ميراثى كه مى‌بريم. آنچه مى‌آفرينيم نه آنچه به ياد مى‌آوريم!
هويت همان تباهى آينه است كه وقتى تصويرى را از خودمان به ما نشان دهد كه خوش آيندمان باشد، بايد بشكنيم‌اش!

چهره فروپوشيد، به خود جرأت داد و مادرش را كشت زيرا دستش تنها به شكارى چون او مى‌رسيد...
و باز زيرا دختر سربازى كه او را بازرسى مى كرده با نشان دادن پستان هاى خود پرسيده بود آيا مادرش نيز از اينها دارد؟

اگر شرم و تاريكى نبود به ديدار غزه مى‌رفتم، بى آنكه راه خانه ابوسفيان جديد را بدانم يا اين پيغمبر جديد را بشناسم.

اگر محمد خاتم الانبيا نبود، هر دار و دسته‌ پيغمبرى و هر صحابى ميليشيايى داشت!

ژوئن در چهلمين سالگردش برايمان خوش آيند بود: اگر كسى را نيافتيم تا بار ديگر ما را شكست دهد، خود را به دست خويش درهم مى‌شكنيم تا طعم آن خاطره را از ياد نبريم!

هرچه چشمانم رابكاوى... نگاهم را آنجا نمى‌يابى. فضاحتى آن را ربوده است!

قلبم از آنِ من نيست. از آنِ هيچ كس نيست. از من بريده است، بى آنكه سنگ شده باشد.

آن كس كه بر جنازهء قربانى اش، برادرش، فرياد الله اكبر سر مى‌دهد آيا مى داند كه كافر است، چون خدا را به قامت خويش مى‌بيند: خردتر از موجودى انسانى كامل الخلقه؟

آن زندانى اى كه آرزومند است زندان را به ارث برَد، لبخند پيروزى را از عدسى دوربين دزديد، اما نتوانست خوشحالى اى را كه از چشمانش سرازير بود مهار كند.

چه بسا علت اين است كه سناريوى شتابزده از بازيگر نيرومندتر بوده است.

ما را چه نياز به نرگس تا زمانى كه فلسطينى هستيم.

و تا زمانى كه فرق بين جامع و جامعه [مسجد و دانشگاه] را نمى دانيم، چون ريشهء لغوى واحدى دارند، ما را چه نيازى به دولت است... تا زمانى كه دولت و روزها سرنوشت واحدى دارند؟

تابلويى بزرگ بر درب يك كلوب شبانه: مقدم فلسطينى هايى را كه از نبرد باز مى‌گردند گرامى مى‌داريم. ورود آزاد است... و شرابمان ... مست نمى‌كند.

نمى‌توانم از حق كاركردنِ خود، چون يك واكسى كنار خيابان دفاع كنم. مشتريان حق دارند مرا دزد كفش قلمداد كنند! ــ چنين گفت به من يك استاد دانشگاه!

من و بيگانه عليه عمو‌زاده‌ام. من و عموزاده ام عليه برادرم و من و نيايم عليه خودم. اين است نخستين درس كلاس هاى آموزش و پرورش در دخمه‌هاى تاريكى.

نخستين كسى كه به بهشت مى رود كيست؟ آن كه با تير دشمن كشته شده، يا آن كه به تير برادر؟
فقيهى مى‌گويد: چه بسا دشمنت زادهء مادرت باشد!.

خشمم از بنيادگرايان نيست، چرا كه آنان را آداب و رسومى ويژهء خويش است. خشم من از اين ياران لائيك شان، از ياران ملحدشان است كه تنها به يك دين ايمان دارند: عكس شان در تلويزيون!

يكى پرسيد: آيا يك نگهبان گرسنه از خانه اى كه صاحب آن براى گذراندن تعطيلات تابستانى به سواحل لاجوردى فرانسه، ايتاليا يا نمى‌دانم كجا رفته دفاع مى‌كند؟
گفتم: دفاع نمى كند!
و پرسيد: آيا من + من مساوى ست با دو؟
گفتم: تو + تو كمتر از يك ايد.

از هويتم، شرمنده نيستم چرا كه هنوز در حال تكوين است، اما از برخى چيزها كه در «مقدمه ابن خلدون» آمده احساس شرم مى‌كنم *.

از اين پس، ديگر خودت نيستى!

- - - - - - - - - - - - - - -
* ظاهراً اشاره است به مفهوم عصبىّت (بيشتر معادل تعصب و نيز حميت در فارسى) در كتاب «مقدمه» اثر ابن خلدون، فيلسوف و مورخ برجسته تونسى، متولد ۱۳۳۲ميلادى (م.)

«من از آسمان نخستين خويشم
از تهيدستان كوچه پس كوچه ها
كه سرود مى‌خوانند و مقاومت ميكنند،
مقاومت ميكنند
مقاومت ميكنند».
(از شعر «احمد عرب» ۱۹۷۶)

با كمال تأسف مطلع شديم كه محمود درويش، شاعر بزرگ فلسطين و جهان عرب، هنرمندى مدرن كه با بينشى عميقاً انسانى بيش از ۴۰ سال در خط مقدم مبارزه براى كسب حقوق از دست رفتهء مردم خويش رزميد و شعرش ورد زبان مردم بود، روز شنبه ۹ اوت ۲۰۰۸ در سن ۶۷ سالگى در پى سومين عمل جراحى سخت قلب در يكى از بيمارستان هاى آمريكا درگذشته است. در اين مصيبت، ما خود را با همهء مبارزان در فلسطين و در سراسر جهان شريك ميدانيم و يقين داريم كه وى نماد رشد فرهنگى و ارزش هاى والاى خلق فلسطين و همهء بشريت باقى خواهد ماند.
ما به جاى هر سخنى دربزرگداشت آن انسان والا، و تاريخ و مبارزه خلقى كه او را پرورد، ترجمه اى از دو شعر وى را كه تا كنون بدين شكل به فارسى منتشر نشده است به دوستداران فرهنگ و هنر و شعر و مقاومت فلسطين تقديم مى كنيم و توجه خوانندگان علاقمند را به برخى ديگر از آثار او كه همواره زينت بخش سايت ما (ستون فلسطين) بوده جلب مى‌كنيم.
انديشه و پيكار
- - - - - - - - - - - - - - - -
(شاعر در اين اثر كه كمتر از يك ماه پيش، يعنى در ۲۲ ژوئيه گذشته سروده، با طنزى گزنده وضع كنونى اعراب را كه راه حلى برايش نمانده به تمسخر مى‌گيرد.)

سناريو از پيش آماده شده است

محمود درويش

فرض كنيم الآن ما فرو افتاديم
من و دشمن،
فرو افتاديم از فضا
در گودالى...
چه خواهد شد؟

سناريو از پيش آماده است:
ابتدا بختمان را انتظار مى‌كشيم...
شايد نجات دهندگان ما را اينجا بيابند
و طناب نجات برايمان بيندازند
آنوقت او ميگويد: من اول
و من ميگويم: من اول
او مرا ناسزا ميگويد و بعد من به او ناسزا ميگويم
بى هيچ فايده اى،
طناب كه هنوز نرسيده است.../

بنا بر سناريو:
من پيش خودم زمزمه ميكنم كه:
اين را ميگويند خودخواهى آدم خوش بين
بى آنكه بخواهم بدانم كه دشمنم چه ميگويد

من و او
شريكيم در يك دام
و شريكيم در بازى احتمالات
انتظار ميكشيم طناب را... طناب نجات را
تا برسيم هركدام جداگانه
و بر لبهء گودال - پرتگاه
به آنچه هنوز برايمان باقى ست از زندگى
و جنگ...
اگر توانستيم نجات بيابيم!

من و او
مى ترسيم با هم
و هيچ حرفى با يكديگر نمى زنيم
از ترس... يا چيز ديگر
آخر ما دو دشمنيم.../

چه پيش خواهد آمد اگر اژدهايى
طبق صحنه هاى سناريو
همينجا سر برسد
و فش فش كند تا ما دو ترسيده را با هم ببلعد
من و او؟

بنا بر سناريو:
من و او شريك خواهيم شد در كشتن اژدها
تا هر دو نجات يابيم با هم
يا هريك جداگانه...

اما هرگز زبان نخواهيم گشود به سپاسگزارى و تبريك
براى آنچه با هم انجام داده ايم
زيرا نه ما، بلكه غريزه
به تنهايى از خويش دفاع كرده
و غريزه هم كه ايدئولوژى ندارد...

گفتگو هم نكرده ايم
به يادم آمد مفهوم گفتگوها
در بيهودگى مشترك
وقتى پيش از اينها به من گفته بود:
آنچه مال من شده مال من
آنچه هم مال تو ست
مال من
و مال تو!

با گذشت زمان، زمان كه ماسه است و كف صابون
آنچه بين ما ست و ملال شكستند سكوت را
گفت: چه بايد كرد؟
گفتم: هيچ... همهء احتمالات را مى‌آزماييم
گفت: اميد از كجا مى‌آيد؟
گفتم از فضا
گفت: آيا فراموش نكرده اى كه من ترا دفن كرده ام در گودالى
اين چنين؟
گفتم چيزى نمانده بود فراموش كنم زيرا فردايى بى باران
دستم را محكم گرفت و كشيد... و خسته شد، دور شد
به من گفت: آيا حالا با من مذاكره ميكنى؟
گفتم: بر سرِ چه با من مذاكره ميكنى الآن
در اين گورچال؟
گفت بر سرِ سهم خودم و سهم تو
از بيهودگيمان و از گور مشتركمان
گفتم: چه فايده؟
زمان از دست ما گريخت
و سرنوشت از قاعده منحرف گشت
اينك قاتلى و مقتولى
در يك گودال خوابيده اند
... و بر شاعرى ديگر است كه سناريو را پى گيرد
تا آخرش!
(ترجمه از متن عربى: تراب حق شناس)

نشانى سايت محمود درويش با آثارى از وى به عربى و انگليسى:
www.mahmouddarwish.com

ترجمه از عربى: تراب حق شناس

با جامى فيروزه نشان از مى
منتظرش باش
كنار بركه، عصرگاهان، با گل ياس
منتظرش باش
با شكيبايىِ اسبى تربيت شده براى فرود از شيب كوهها
منتظرش باش
با نجابت شهزاده اى آداب شناس
منتظرش باش
با هفت بالشِ از ابر سبكبال
منتظرش باش
با آتش بخور زنانه اى كه فضا را انباشته
منتظرش باش
با بوى مردانۀ چرم نهاده بر پشت اسب
منتظرش باش
شتابزدگى مكن اگر دير رسيد
منتظرش باش
و اگر زود رسيد
منتظرش باش
پرندء نشسته بر رشتۀ گيسوانش را رم مده
منتظرش باش
تا چون باغ در اوج آراستگى آسوده بنشيند
منتظرش باش
تا اين هوا را كه بر دلش ناآشنا ست تنفس كند
منتظرش باش
تا دامنش را چون پاره ابر لايه به لايه از ساقها برگيرد
منتظرش باش
و او را به ايوانى ببر تا ماه را غرقه در شير تماشا كند
منتظرش باش
پيش از شراب به او آب هديه كن
و به كبگ هاى دوقلو كه بر سينه اش غنوده اند چشم مدوز
منتظرش باش
آنگاه كه جامش را بر مرمر طاقديس مى نهد
دستش را آرام لمس كن، كه گويى شبنم از آن برميگيرى
منتظرش باش
با او سخن بگو آنسان كه نى با تار لرزانِ ويولن سخن مى گويد
چونان كه گويى هردو شاهد فردايتان هستيد كه رقم مى خورد
منتظرش باش
و شب اش را جلا دِه، نگين به نگين
منتظرش باش
تا آنگاه كه شب به تو بگويد جز شما كسى در وجود نيست
و آنگاه با مهر او را به سوى مرگ خواستنى ات بر
و منتظرش باش.

(ترجمۀ تراب حق شناس از متن عربى با استفاده از ترجمۀ فرانسوى آن از جلال الغربى و تشكر از دوستانى كه ترجمه را نقادانه خواندند.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* كاماسوترا به معنى سخنان حكيمانه دربارۀ اميال جنسى ست. نك به:
http://ir.mondediplo.com/article1105.html

على هذه الأرض ما يستحق الحياة
بر اين سرزمين چيزى هست كه شايستۀ زيستن است
ترجمه از عربى: تراب حق شناس

ترديد ارديبهشت
عطر نان در بامداد
آراء زنى دربارۀ مردان
نوشته هاى اِسخيلوس*
آغاز عشق
گياهى بر سنگ
مادرانى برپا ايستاده بر ريسمان آواى نى
و خوف مهاجمان از يادها.

بر اين سرزمين چيزى هست كه شايستۀ زيستن است
آخرين روزهاى سپتامبر
بانويى كه چهل سالگى اش را در اوج شكوفايى پشت سر مى گذارد
ساعت هواخورى و آفتاب در زندان
ابرى به سان انبوهى از موجودات
هلهله هاى يك خلق براى آنان كه با لبخند به سوى مرگ پَر مى كشند
و خوف خودكامگان از ترانه ها.

بر اين سرزمين چيزى هست كه شايستۀ زيستن است
بر اين سرزمين، بانوى سرزمين ها،
آغاز آغازها
پايان پايان ها
كه فلسطين اش نام بود
كه فلسطين اش از اين پس نام گشت
بانوى من!
مرا، چون تو بانوى منى، زندگى شايسته است، شايسته است.

(ترجمه از عربى: تراب حق شناس)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اسخيلوس يا اِشيل Eschyle بنيانگذار تراژدى يونان باستان، پديد آورندۀ نمايشنامۀ «ايرانيان» (كه در آن شكست خشايارشاه را در حمله به يونان باز مى گويد). اِشيل را با آشيل Achille قهرمان اساطيرى يونان كه در ايلياد آمده نبايد اشتباه كرد. م.

ترجمه سيد احسان موسوى
برگرفته از نگاه نو شماره ۷۹/ آبان ۱۳۸۷ـ چاپ تهران

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
من نه سنگى بودم كه آب هايش پرداخته باشند
و صورتى شوم
نه قصبى كه بادها روزنى نهند بر آن
و نيى شوم

من قمار بازم
گاه برنده گاه بازنده
مانند شمايم
يا كمى كم تر
كنار چاه زاده شدم
با سه درخت تنها
كه چون زنان راهب بودند
نه هلهله اى در كار بود نه قابله اى
و كاملا تصادفى نامى يافتم
و به خاندانى منسوب شدم
كاملا تصادفى
و نشان ها و صفاتشان را به ارث بردم
وبيمارى هايشان را:
نخست – اشكالى در رگ ها
و فشار خون بالا
دوم – شرم در سخن گفتن با مادر
و پدر
و پدر بزرگ – ريشه
سوم – اميد به درمان سرماخوردگى
با فنجانى بابونه ى داغ
چهارم – ملال از سخن گفتن در باره آهو
و چكاوك
پنجم – بيزارى از شب هاى زمستانى
ششم –شكست ىأس آوردر تجربه ى آوازخوانى

من در آنچه بودم هيچ نقشى نداشتم
كاملا تصادفى بود كه پسر شدم...
و تصادفى بود كه ماه ديدم
چنان كمرنگ كه گويى ليمويى است دختركان شب بيدار را مى آزارد
و هيچ تلاشى نكردم
كه يك خال
در پنهان ترين اندام هاى تنم
بيابم!

ممكن بود من نباشم
ممكن بود پدرم، تصادفا
با مادرم همبستر نشده باشد
يا ممكن بود خواهرم باشم
كه جيغى كشيد و مرد
و هرگز نفهميد كه لحظاتى زنده بوده است
و ندانست مادرش كيست
يا ممكن بود آن تخمى باشم كه شكسته است
پيش از آنكه جوجه كبوترها سر از تخم بيرون برآرند

كاملا تصادفى بود
كه از حادثه تصادف اتوبوس زنده ماندم
چرا كه از اتوبوس مدرسه جا مانده بودم
چرا كه شب، داستانى عاشقانه خوانده بودم
و هستى و نيستى را از ياد برده بودم
در نقش نويسنده ى داستان در آمده بودم
و در نقش معشوق – نقشى سالم
پس شهيد عشق داستانى بودم
و زنده مانده ى تصادف.

با دريا شوخى ندارم
اما پسرى بى پروايم
از همان ها كه عاشق پرسه زدن در فريبندگى آب اند
ندا مى دهد: بيا! جلوتر بيا!
در نجات از دريا هم نقشى نداشتم
مرغ ماهيخوار آدم وارى نجاتم داد
ديده بود كه موج ها در دامم انداخته و دستانم را فلج كرده اند.

اگر درِ خانه مان شمالى بود
و رو به دريا نبود
چه بسا ديوانه ى معلقات جاهلى نمى شدم
وگر نظاميان آتش روستا را نديده يودند
كه شب را به كوره ى نان پزى مى پختند
اگر پانزده شهيد
سنگرها را باز ساخته بودند
اگر آن مزرعه قطع نشده بود
چه بسا زيتون شده بودم
يا معلم جغرافى
يا مورشناس
يا پژواك بان!

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
بر در كنشت
فقط تاس قماربازم
ميان شكار وشكارچى
و بردم
و جايزه ام آگاهى بيشتر بود
نه تا از شب مهتاب كام جويم
كه تا كشتار را ببينم.

كاملا تصادفى نجات يافتم
كوچكتر از هدف گلوله بودم
و بزرگتر از زنبورى
كه ميان گلهاى نرده ها بال مى زد
[و بسيار ترسيدم بر برادرانم و پدرم
و ترسيدم بر زمانه اى شيشه اى]*
براى گربه ام ترسيدم
براى خرگوشم
وبرماه جادوگر كه بالاى مناره بود
مناره بلند آن مسجد
و برانگورهاى داربست مو
كه مانند پستان هاى سگ مان
آويخته مانده است....
ترس مرا با خود مى برد
و من، پابرهنه، او را
و از يادم رفته بود
همهء خاطره هاى كوچك
از آنچه فردا مى خواستم – ديگر فرصتى براى فردا نماند.

مى روم/ مى شتابم/ مى دوم/ بالا مى روم/
فرود مى آيم/ فرياد مى كشم/ زوزه مى كشم/ پارس مى كنم/
صدا مى زنم/ زارى مى كنم/ سرعت مى گيرم/ كند مى شوم/
عاشق مى شوم/ سبك مى شوم/ خشك مى شوم/ مى گذرم/
پرواز مى كنم/ مى بينم/ نمى بينم/ مى لغزم/
زرد مى شوم/ سبز مى شوم/ آبى مى شوم/ جدا مى شوم/
مى گريم/ تشنه مى شوم/ خسته مى شوم/ گرسنه مى شوم/
مى افتم/ بر مى خيزم/ مى دوم/ فراموش مى كنم/
مى بينم/ نمى بينم/ به ياد مى آورم/ مى شنوم/
نگاه مى كنم/ هذيان مى گويم/ خيال مى كنم/ پچ پچ مى كنم/
فرياد مى كشم/ باز مى مانم/ مى نالم/ ديوانه مى شوم/
مى مانم/ كاسته مى شوم/ افزوده مى شوم/ فرو مى افتم/
صعود مى كنم/ هبوط مى كنم/ خون ريزى مى كنم/
و از هوش مى روم
خوشبختانه از گرگ ها
خبرى نشد
يا كاملا اتفاقى
يا از ترس نظاميان.

من در زندگى خود نقشى ندارم
جز اين كه وقتى سرودش را به من آموخت
گفتم: آيا باز هم هست؟
و چراغ اش را برافروختم
از آن پس كوشيدم نورش را ميزان كنم...

ممكن بود پرستو نباشم اگر
باد چنين خواسته بود
كه باد بخت مسافر است...
شماليدم، شرقيدم،غربيدم،
اما سرزمينم جنوب بود
پس به مجاز پرستويى شدم
كه بهار – پاييز
بر فراز خاكستر خود
پرواز مى كند...
پرهايم را در ابر درياچه تعميد مى دهم
وسلامى مى كنم طولانى
به ناصرى كه نخواهد مرد
روح خدا در اوست
و خدا بخت پيغمبران است...

و خوشبختانه در همسايگى خدا زيستم

و صليب، بدبختانه،
از ازل، نردبان ما به فرداهايمان بوده است!


كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
كيستم من؟

ممكن بود الهامى به من نشود
كه الهام بخت تنهايان است
شعر تاسى است كه قمارباز
بر صفحه اى از تاريكى مى اندازد
مى درخشد، شايد هم ندرخشد
و سخن فرود مى آيد
چونان پرى بر شن.

مرا در شعر نقشى نيست
جز فرمانبرى از وزنش:
جنبش حواس
حسى حسى را تعديل مى كند
وحدسى معنايى مى آفريند
و بى هوشى در پژواك واژه ها
و تصوير خودم كه جا به جا شده
از خودم با ديگرى
و اعتماد به نفسم
و حسرت سرچشمه.

مرا در شعر نقشى نيست
اگر الهام قطع شود
و الهام بخت زيردستان است
اگر تلاش كنى.

اگر در راه سينما نبودم
چه بسا عاشق دخترى نمى شدم كه پرسيد:
ساعت چند است؟

ممكن بود دو رگه نباشد، آن چنان كه بود
يا خاطره اى گنگ از دوردست ها ننمايد...

اين گونه است كه واژه ها زاده مى شود
دلم را تمرين مى دهم
كه دوست بدارد
و گل و خار را با هم در خود جاى دهد

واژه هايم عرفانى است و
خواست هايم جسمانى
و اين كه هستم نخواهم بود
مگر آن كه من و زنانگى
در من جمع شود.

اى عشق! چيستى تو؟ چه قدر خود هستى و خود نيستى؟
اى عشق! بر ما توفان و رعد بباران
تا آن گونه شويم كه تو مى خواهى.
ما راه حل هاى آسمانى براى زمين بسيار داريم
تو در راهى جارى شو كه هر دو را سيراب كند.

تو را – چه خود بنمايى چه پنهان بمانى –
شكلى نيست
وما دوستت داريم آن گاه كه
تصادفى عاشق مى شويم.
تو بخت بيچارگانى.

بخت يارم نبود كه بارها از مرگ عاشقانه نجات يافتم
و خوشبختانه هنوز آن قدر شكننده ام
كه اين را تجربه كنم

عاشق كاركشته در دل مى گويد
عشق دروغ راستين ماست
دخترك عاشق مى شنود
و مى گويد: عشق همان است،
در رفت و آمد
مانند طوفان و رعد

به زندگى مى گويم درنگ كن! منتظرم باش
تا دُرد در پياله ام خشك شود...
در باغ گل هايى هست براى همه
و هوا تاب جدايى از گل ندارد
منتظرم باش مبادا بلبلان از من بگريزند و
نغمه را اشتباه بخوانم/
نوازندگان در ميدان تارها را كوك مى كنند
تا آواز جدايى بخوانند
درنگ كن!
مختصرم كن
مبادا سرود طولانى شود
و خارج بخوانم،
فقط فرصتى تا بخوانم:
«زنده باد زندگى!»
آرام تر!
در آغوشم گير تا باد
نپراكندم/
حتى بر فراز باد هم الفبا از يادم نمى رود.

اگر برفراز كوه نايستاده بودم
به آشيان عقاب دل خوش مى شدم
هيچ نورى بالاتر نيست!
اما حشمتى چنين با تاجى زرين
آبى بى نهايت
دشوار – ديدار است:
تنها در آن تنها مى ماند
و نمى تواند با گام هايش پايين بيايد
نه عقاب راه مى رود
نه انسان پرواز مى كند
آنك قله اى دره مانند!
آنك انزواى بلند كوه!
در آنچه شدم يا خواهم شد
هيچ نقشى ندارم
هرچه هست بخت است
و بخت را نامى نيست
گاه آن را آهنگر سرنوشت مى خوانيمش
گاه نامه بر آسمان
يا نجار تخت نوزاد
و تابوت نومرده
در اسطوره ها نوكر خدايانش مى خوانيم
ما خود آن همه در باره شان نوشتيم
و خود به المپ پناه برديم...
پس سفالگران گرسنه آنها را باور كردند
و زرگران برآماسيده شكم تكذيبمان كردند
بيچاره نويسنده كه در صحنه نمايش
فقط خيال واقعى است.

پشت پرده اما داستان ديگرى است
كسى نمى پرسد چه وقت؟
همه مى پرسند چرا و چگونه و كى؟


كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟

ممكن بود نباشم
يا راهزنان قافله را بزنند
و خانواده پسرى را از دست دهد
همان كه اكنون
اين اشعار را مى نويسد
حرف به حرف
قطره به قطره
پشت اين ميز
با خونى سياه
كه نه جوهر كلاغ است
نه صداى آن
بلكه شب است
چكيده ى تمام شب
قطره به قطره
در دستان بخت و اقبال
ممكن بود شعر سود بيشتر كند
اگر او شانه به سرى نبود بر دهانه دره ى ژرف
چه بسا با خود مى گفت اگر كسى ديگر بودم
باز همين بودم كه هستم.

چنين نيرنگ مى زنم:
نارسيس زيبا نيست هر چند خود چنين مى پندارد
اما آفرينند گانش او را گرفتار آينه اش كردند
پس بسيار در خود خيره شد
در آن هواى نمور...
اگرتوانسته بود ديگران را ببيند
عاشق زنى مى شد كه به او خيره شده بود
و گوزن ها را از ياد برده بود
آنها را كه در ميان زنبق ها و گل هاى سرخ مى تاختند
فقط اگر كمى با هوش بود
آينه را مى شكست
و خود را مى ديد كه چقدر با ديگران يكى است...
اگر آزاد بود اسطوره نمى شد...

سراب نقشه ى مسافر است در بيابان ها
اگر سراب نبود
مسافر پيش نمى رفت
تا آب بياورد.
فرياد مى زند:آب!
لولهنگ آرزوها به يك دست
و دست ديگر بر كمر
قدم بر شن ها مى كوبد
تا بركه را در حفره اى جمع كند
و سراب فريبنده صدايش مى زند:
بخوان! اگر خواندن مى دانى
بنويس!اگر نوشتن مى توانى.
مى خواند:آب، و آب، و آب.
بر شن ها مى نويسد:
اگر سراب نبود زنده نمانده بودم.

بخت يار مسافر است كه
اميد جفت نوميدى است
يا شعر فى البداهه اش.

وقتى آسمان خاكسترى است
وشاخه گلى ناگهان
از شكاف ديوار سر برآورده
نمى گويم: آسمان خاكسترى است.
بلكه به شاخه گل چشم مى دوزم
و با او مى گويم: چه روزى است امروز!

در آستان شب
با دو دوست مى گويم:
اگر بايد خوابى ديد
بگذار مثل ما باشد... و ساده
مثل آن كه دو روز ديگر با هم شام مى خوريم
ما سه نفر
و راست بودن خوابمان را جشن مى گيريم
كه تا دو روز ديگر
ما سه، سه نفر خواهيم ماند
و از ما كاسته نخواهد شد
پس سور سونات ماه بگيريم و
تسامح مرگ را
كه شاد ديدمان و
چشم فرو پوشيد!

نمى گويم زندگى در دوردست ها حقيقت است و جاى ها همه توهمى بيش نيست
فقط مى دانم كه همين جا مى توان زيست.

و كاملا تصادفى زمين مقدس شد
زيرا بركه ها و كشتزارها و درختانش
نسخه اى از بهشت برين اند
يا زيرا پيامبرى بر آن راه رفت**
و بر فراز سنگى نماز خواند
و سنگ به گريه افتاد
و تپه از عظمت خداوند
فرو ريخت و از هوش رفت.

و كاملا تصادفى سراشيبى دشتى در شهرى
موزه ى پوچى ها شد...
زيرا آنجا هزاران سرباز از هر دوسوى جبهه جان باختند
در دفاع از رهبرانى
كه فرياد مى زدند: به پيش!
و خود در چادرهاى حريرى
چشم انتظار غنايم بودند...
هنوز سربازان جان مى بازند
و هنوز هيچ كس نمى داند
چه كسى پيروز ميدان است!

و برخى روايت گران
كاملا تصادفى زيستند و گفتند:
اگر كسانى ديگر كسانى ديگر را شكست داده بودند
تاريخ ديگر مى شد

سبز مى خواهمت. اى زمين!سبز!
سيبى غلتان در نور و آب.
سبز
شبت سبز.
بامدادت سبز.
با مهربانى بكارى ام...
با مهربانى دست مادرى، در مشتى هوا.
من يكى از بذرهاى سبز توام.
آن شعر شاعرى يگانه ندارد
ممكن بود عاشقانه نباشد...

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
ممكن بود آن كه هستم نباشم.
ممكن بود اين جا نباشم...

ممكن بود صبح زود
با هواپيما سقوط كنم
خوشبختانه صبح ها دير از خواب بيدار مى شوم
و به پرواز نرسيدم
ممكن بود شام و قاهره را نبينم
موزه لوور را نبينم
شهرهاى افسونگر را نبينم

ممكن بود اگر آرام تر راه مى رفتم
تفنگى
سايه ام را از روى درخت سدر شب بيدار مانده قطع كند

ممكن بود اگرتندتر راه مى رفتم
تركش ها
به خاطره اى گذرايم تبديل كنند

ممكن بود اگر بيشتر خواب مى ديدم
حافظه ام را از دست بدهم.

خوشبختانه تنها مى خوابم
و به تنم گوش مى سپرم
و نبوغم در كشف دردها را باور مى كنم
و ده دقيقه قبل از مرگم
پزشك را صدا مى زنم.
ده دقيقه كافى است تا
كاملا تصادفى زنده بمانم
و پندار نيستى را ناكام گذارم.

كيستم من كه پندار نيستى را ناكام گذارم؟
كيستم من؟ كيستم من؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
• محمود درويش، لاعب النرد، مجله الكلمه، شماره ۲۰، اوت ۲۰۰۸
• به نظر مى رسد كه اين شعر واپسين شعر منتشر شده محمود درويش است.
• * اين دو سطر داخل كروشه در ترجمه افتاده بود و در تكثير اينترنتى افزوده شد، با پوزش از مترجم محترم.
** [دقيق اين سه سطر چنين است:
نه از آن رو كه بركه ها و كشتزارها و درختانش
نسخه اى از بهشت برين اند
بل از آن رو كه پيامبرى بر آن راه رفت...] (توضيح ويراستار)
• ويدئو: محمود درويش در رام الله (فلسطين) اين شعر را مى خواند:
• http://video.google.com/videoplay?docid=6058326362275563518#

زیر مجموعه ها