صفحه آزاد
- توضیحات
- نوشته شده توسط احمد مازندرانی
- دسته: صفحه آزاد
اولين برخورد ما با تهران در فرودگاه مهرآباد است؛ فرودگاهی که به نظر در مقايسه با فرودگاههای اروپا محقر می نمايد و به رغم رنگ و روغنی که به آن زده اند کهنگی از آن می بارد، مضافاً به اينکه ديگر گنجايش بار ترافيک مسافربری هوايی تهران را ندارد. نه گيشه های کنترل پاسپورت، نه بخش بارگيری و ساير بخش های خدماتی، نه دربِ ورودی منحصر به فردی که تقسيم آن به مردانه و زنانه ترافيک سنگينی را برای ورود به فرودگاه موجب می شود، هيچکدام با ظرفيت و تعداد مسافرين به خصوص در فصل تابستان و تعطيلات خوانايی ندارد.
همه منتظر بازشدن فرودگاه جديد تهران (امام خمينی) هستند، فرودگاهی که »گروگان« دعوای سپاه پاسداران و تکنوکراتهای دولتی گرديد و به رغم آمادگی آن هنوز گشايش نيافته است.
در هيچ کجای دنيا سابقه نداشته که نيروهای انتظامی خودی، با جت های جنگی، هواپيمای مسافری شخصیِ خودی را از نشستن در يک فرودگاه تازه تأسيس شده مانع شده و آن را به سمت فرودگاهی فرعی در اصفهان برانند و با تهديد مانع از کار فرودگاه شوند. با اينکه وزير راه و ترابری ستاد خود را در روزهای آخر افتتاح فرودگاه به محل آن منتقل کرده بود، دولت در مقابل شاخ و شانه کشيدن نيروهای انتظامی کاری از پيش نبرد و عملاً کار افتتاح فرودگاه به محاق تعطيل کشانده شد. اين امر اين روزها در تهران در کنارتهاجم خزندهء امرای سپاه پاسداران در مجلس (تشکيل فراکسيونی ۶۰-۷۰ نفره از وابستگان مستقيم و غير مستقيم سپاه و اعلاميه های شديد اللحن امرای سپاه نشان تحکيم قدرت شاخه های تندروی جناح مسلط قلمداد می شود. سپاه پاسداران که به ارگانی اقتصادی هم بدل شده خواهان آن بوده که شرکتهای وابسته به آن ادارهء فرودگاه جديد را به عهده بگيرند ولی وزارت راه شرکتهای سهامی ترکيه ای را که قيمتها و سرويس های ارزانتر و بهتری پيشنهاد می کرده انتخاب کرده بود!
بلافاصله بعد از ترک فرودگاه به سمت تهران، با اينکه شب ديروقت بود با شوک ترافيک تهران مواجه شديم. اين شوک مسافرينی را که به نظم و ترتيب نسبی ترافيک اروپا عادت کرده اند هيچگاه در تهران رها نمی کند.
مسألهء ترافيک و رابطهء تعريف نشده ای که بين عابرين پياده و رانندگان از يک سو و ماشين ها وجود دارد معضل عجيب و باور نکردنی ست. رانندگان مدام در حال تغيير خط هستند و هيچگاه فرصت عوض کردن خط را از دست نمی دهند. گويا همه در حال مسابقه برای سبقت گرفتن اند و در نتيجه، زيگزاگ زدن، آنهم بدون علامت چراغ چشمک زن روش اصلی حرکت به جلو می باشد. اين مسأله حتی در اتوبان ها هم رايج است. بدتر از همه اينکه تو در حال حرکت در خط خودت هستی که اتومبيلی در کنار تو روی خط کشی وسط قرار می گيرد و بين تو و اتومبيل خط کناری به حرکت خود ادامه می دهد. لحظاتی هست که در يک اتوبان سه خطی، پنج اتومبيل به موازات هم حرکت می کنند و اين امری عادی ست. من اوايل خيال می کردم که آنها می خواهند سبقت بگيرند ولی بعداً فهميدم که نه، اين هم روشی ست برای حرکت کردن به جلو با زيگزاگ زدن. دو حادثه يا بهتر بگويم مشاهده مرا بسيار متعجب کرد. اولی در اتوبان تهران - کرج در ساعت ۱۰ شب بود. رفتگری با لباس نارنجی در کمال خونسردی مشغول رفت و روب کنارهء وسط اتوبان بود و هيچگونه علامت خطری هم او را محافظت نمی کرد. در همين اتوبان، چند کيلومتر بالاتر، کارگران و چند ماشين سنگين مشغول مرمت جاده بودند. فقط در ۲۵ متری آنها بود که علامت های خطر را گذاشته بودند و اتومبيل هايی که با سرعت ۱۲۰ تا ۱۴۰ کيلومتر در آن جاده می راندند امکان مانور زيادی برای جلوگيری از تصادم با آنها نبود. يک بار هم در اتوبان پارک وی سابق (چمران کنونی) کاميونی پر از بار هندوانه در ساعت ۹ - ۱۰ شب ايستاده و رانندگانی در کنار آن توقف کرده مشغول خريد و فروش ميوه بودند. اتوبان های تهران که شمارشان زيادتر شده و سرتاسر شمال، شمال غرب، شرق و شمال به جنوب و جنوب را پوشانده اند از حفاظ و روشنايی کافی برخوردار نيستند و عدم انضباط مردم باعث شده که شاهد عبور آدم ها، حتی با زن و بچه از وسط اتوبان ها هستی - مردمانی که می خواهند پلهای هوايی و زيرزمينی را ميان بر بزنند و با الاکلنگ بازی از وسط موانع ميانیِ اتوبان عبور کنند - صحنه های مضحک و در عين حال خطرناکی را به وجود می آورد که هر لحظه چشمان ترا گرد می سازد.
مسألهء ديگر چراغ قرمز و خط عابر پياده است که هيچگاه معنای وجودی شان روشن نيست. روزی برای گذر از خيابان انقلاب، نزديک ميدان انقلاب به دنبال خط عابر بوديم. تا چهارراه خيابان ۱۶ آذر آمده و مشاهده کرديم که نه اتومبيل ها و نه عابرين به چراغ قرمز و سبز توجه ندارند. بالاخره بعد از ۱۰ دقيقه ای که منتظر عادی شدن وضع باقی مانديم دل به دريا زده ما هم مانند بقيه ازميان ماشين هايی که مرتب در حال عبور بودند از چهارراه گذشتيم. پليس راهنمايی شايد به همين دليل بسياری از چراغ های چهارراه های بزرگ و کوچک را به چراغ چشمک زن قرمز و زرد تبديل کرده و در ساعت های شلوغی، مسابقهء عحيبی برای عبور از چهارراه بين ماشين ها برقرار است و لاجرم دقيقه های بسيار طولانی در پشت چهارراه ها ماندن به خصوص در گرما و آلودگی تابستان، صبر ايوب می طلبد.
پديدهء موتورسوارها هم در تهران جالب است. اولاً ديدن دو و سه و چهار نفر روی يک موتور امری عادی ست و عادی تر از آن بچه هايی ست که در بغل مادرشان در ترک موتور، در حالی که کودکی هم روی دستهء موتور نشسته و با سرعت ۴۰ - ۳۰ کيلومتر در وسط ماشين ها زيگزاگ می زنند. اخيراً گذاشتن کاسک موتور اجباری اعلام شده و در سر چهارراه ها پليس مواظب است که اين امر رعايت شود و حتی برخی را جريمه می کنند. اما می توان تصور کرد که دو، سه و چهار نفر روی يک موتور نمی توانند همگی مجهز به کاسک باشند. در نتيجه شاهد هستيد که خيلی ها کاسک موتور را به دست خانم يا آقايی که بر ترک موتور سوار اند داده اند و در هنگام کنترل آن را بلند کرده به پليس نشان می دهند و بدين وسيله جواز عبور می گيرند. پديدهء جالب ديگر موتورهای مسافرکش هستند، موتورهايی که مسيرهای مختلفی را به مردم و مسافرين عرضه کرده آنها را به مقصد می رسانند. اخيراً افسری از شهربانی که در وقت آزادش با موتور مسافرکشی می کرده در تصادفی کشته می شود که خبرش در روزنامه ها منعکس گرديد!
در تهران موتورهای قوی و ماشين های موتور قوی در اختيار پليس است و کمتر افراد عادی را می توان ديد که روی موتورهای بيشتر از ۱۰۰ تا ۱۵۰ سی سی سوار باشند و مرسدس های مدل بالايی را می بينی که فقط در اختيار پليس قرار دارد. برعکس، مجموعه اتومبيل هايی که در گشت اند واقعاً قراضه اند. ديدن پيکان های سال ۴۸ و ۵۰ امر غريبی نيست. بدنهء بسياری از ماشين ها داغان و زهوار دررفته است. بسياری از اين ماشين ای کهنه به کار مسافرکشی می آيند. روزی سوار ماشين شخصی مسافرکشی شديم که درهای آن به خوبی بست نمی شد و فرمان آن را با طناب بسته بودند. ديدن مرد مسنی که آن را می راند و مشاهدهء رنجی که در قيافه اش هويدا بود در گرمای ۴۰ درجه ماه خرداد با آن اتومبيل قراضه واقعاً دل آدم را به درد می آورد. اخيراً دولت طرحی برای جمع آوری اتومبيل های قراضه پيشنهاد کرده و گفته که اين ماشين ها را به يک ميليون تومان خريده و پرايدهای (pride) جديدی که ۶ ميليون تومان است به اقساط به صاحبان آن ها می دهد ولی بسياری از صاحبان اين ماشين های قراضه نمی توانند و نمی خواهند که ماشين های خود را با اتومبيلهای نو عوض کنند چرا که می گويند قادر به پرداخت ۱۴۰ هزار تومان قسط ماهانهء اين ماشين ها نيستند (درآمد يک رانندهء تاکسی با ۱۰ تا ۱۲ ساعت کار، چيزی حدود۲۰۰ تا ۲۵۰ هزار تومان است).
در تهران تقريباً بيش از ۵۰ درصد از اتومبيل های درحال حرکت مسافرکشی می کنند و تا ۵ نفر و گاهی ۶ نفر مسافر سوار می کنند. تاکسی های دربستی که در همهء مسيرها حرکت می کنند، آژانس های مسافربری هم تعدادشان بسيار زيادترشده و با تلفن کار می کنند. اخيراً دولت تعداد زيادی اتومبيل نو - سمند - با رنگ نارنجی به خط ها اضافه کرده است. اما اين تاکسی ها که متعهد اند در خط ها کار کنند ترجيح می دهند مسافرهای شخصی و دربستی (که تا ۱۰ برابر گرانتر از مسافر خطی ست) بگيرند واين سر و صدای مردم را در آورده است و خلاصه کارمندان و معلمان و کارگران و حقوق بگيرانی که بعد از ظهرها و صبح ها با ماشين های خود، کارِ سوار کردن مردم را به عهده می گيرند. خيلی ها هم به طور حرفه ای و دائم و البته غير قانونی به کار مسافرکشی می پردازند. با رانندهء يکی از اين ماشين ها صحبت می کردم. کارمندی بود که در يکی از ادارات شرکت نفت صبح ها کار می کرد از ۷ صبح تا ۲ بعد از ظهر و بعد از ظهرها هم تا ساعت ۱۰ شب مسافرکشی می کرد (در خدمت يک آژانس که حدود ۲۰ درصد کورس ها را به عنوان حق الزحمه می گيرد). درآمد ماهانهء او از کار صبح ۱۲۰ هزار تومان و از تاکسی حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان بود که بازاء ۱۶ تا ۱۸ ساعت کار روزانه به دست می آمد و به قول خودش ماه ها بود که روی زن و بچه اش را به خوبی نديده است!
اين در واقع، وضع و حال بسياری از کسانی ست که دو تا سه کاردر روز انجام می دهند و »درآمد نسبتاً خوبی دارند«! که بسياری از ايران برگشته ها به عنوان شرايط خوب برای ما تعريف کرده اند، بدون آن که درآمد کسب شده را با ساعات کار و شرايط کار تعريف نمايند.
ترافيک بيش از حد ناشی از تراکم اتومبيل ها، قراضه بودن اغلب ماشين ها، نامنظم بودن خط کشی ها و چراغ های راهنمايی، بی انضباط بودن رانندگان و عابرين پياده، نبودن کنترل جدی و فاسد بودن پليس راهنمايی (با پرداخت ۲۰۰۰ تومان نقد به جای ۲۰۰۰۰ تومان جريمه می توان از چراغ قرمز رد شد و يا خيابان يک طرفه را عبور کرد! پسربچه ای ۱۶ ساله را ديدم که مدتها بود بدون گواهينامه رانندگی می کرد و تا حالا تصادف هم کرده و با پرداخت رشوه مسآله را حل کرده است) اينها دست به دست هم داده و رانندگی را در تهران به جهنمی بدل کرده است. آلودگی هوا که گرمای تابستان آن را تشديد می کند هوا را غيرقابل تنفس و استشمام کرده و قدم زدن در مراکز شهر را مشکل ساخته است.
ايران با ۲۵ هزار مرگ ناشی از حوادث رانندگی در سال و درجهء آلودگی بالا رکورد دار جهانی ست. برای درک اين مطلب احتياج به دماسنج و ابزار اندازه گيری نيست. آب چشم و گرفتگی بينی و گلو و بوی گازوئيل و دود بنزين هر فردی را متوجه اوضاع می کند.
تهران امروز به کارگاهی شباهت دارد. همه جا در حال ساختمان سازی هستند. ساختمان های بلند و برج های چند طبقه در شمال تهران در دامنه های ولنجک، کن، سولوقون، پونک، نياوران، چيدزر،تهران پارس سربلند کرده اند. شهرک ها و حومه های جديدی چون شهرک غرب، سعادت آباد، شهر زيبا سيمای شمال غربی تهران را عوض کرده و تکنوکراتها و بورژواهای جديد و نوکيسه را در آپارتمان های شيکِ خود جا داده اند. در عوض، بافت و ساخت اصلی مراکز قديم تهران چون بازار، پامنار، مولوی، گمرک، سلسبيل، غرب و شرق تهران و جنوب به هم نخورده، فقط کثيف تر، خراب تر و پرجمعيت تر گرديده است. همه جا خانه های حياط دار را درهم کوبيده و ساختمان های ۵-۴ طبقه ای با آپارتمان های ۷۰ -۵۰ متری ساخته اند و چون اين کار را بی رويه انجام داده اند صورت ناهمگون و زشتی به خود گرفته است. اگرچه مردمی که دستشان به دهانشان می رسد و در اين محلات زندگی می کنند داخل منازل خود را نوسازی کرده اند ولی در بيرون جوی های باز آب و کثافتهايی که در آنها جاری ست، با شکستگی پياده روها و خيابانها و نمای خانه های قديمی و تجمع بی حد دستفروش ها و مغازه های رنگارنگ به همراه جمعيت روزافزون، محلات مسکونی مرکز و جنوب شهر به بازارهای قديم شبيه شده است.
در اين بلبشو، اقداماتی که شهردار سابق (کرباسچی) در انتقال کشتارگاه تهران و انهدام محلهء جمشيد و تبديل آن به پارک و پرکردن گودال های دروازه غار و ايجاد جاده های جنوبی در خيابان آذری انجام داده قابل توجه و تحسين است. اما فشار جمعيت و مهاجرت دائم روستائيان و شهرستانی ها به تهران برای يافتن کار و نان و تشديد اختلاف طبقاتی و تفاوت درآمدِ حقوق بگيران و کسبهء خرد با درآمد نوکيسه های جديد باعث شده که شرايط سابق جنوب شهر به مراکز بالاتر درتهران منتقل شود. امروزه خيابانهای جمهوری و منيريه و اميريه و استانبول و نادری رانمی توان در شمار مراکز شيک و بالای شهر قلمداد کرد. مراکز شهر به بالاتر و شمال به دامنه های کوه منتقل شده است و محلات جديدی به صورت آلونک نشين ها و حلبی آبادها در اطراف تهران به وجود آمده است.
شنيده ام که در برخی از نقاط شمال شهر آپارتمان هايی با مساحت ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر با استخر و ژاکوزی و آسانسورهای بالابرندهء اتومبيل وجود دارد. خلاصه تراکم ثروت در دست جمع کوچکی از تجار و آخوندها و تکنوکرات های جديد و نوکيسه های بخش خصوصی با وضع اکثريت تام مردمی که در مرکز و جنوب و شرق و غرب تهران زندگی می کنند تناقض اساسی شهری چون تهران است. وضعيتی که تهران را به شهری بی هويت تبديل کرده است. به گفتهء دوستی، ما فردا دوباره شاهد سرازير شدن آلونک نشين ها و حاشيه نشين های شهری و پابرهنه و فقيران به مراکز شهری خواهيم بود و سؤال اساسی آن است که اين نيروهای عمدتاً عقب مانده کجا و توسط چه کسی به بازی گرفته می شوند؟
در تهران سری به کتابفروشی های مرکز شهر و ميدان انقلاب زدم و با دوستی که در انتشارات دست دارد به گفتگو نشستم. او گله می کرد که تيراژ کتابها خيلی پايين آمده و ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ رقم بالايی ست! تازه از اين هم ۵۰۰ تا ۶۰۰ نسخه سهميه ای ست که بعضی وقتها وزارت ارشاد خريده و به کتابخانه ها می دهد. با وجود اين، مترجمين و مؤلفين فعالی داريم که کتاب های خوب دنيا را جمع آوری کرده و سعی در انتشار آنها دارند. او می گفت در زمينهء کتاب های فلسفی و اقتصادی دستمان تا حد زيادی باز شده است. خود من در ويترين ها شاهد آثار متعدد فلسفی و اقتصادی از مارکس، پلخانف و کائوتسکی گرفته تا فلاسفهء جديد... بودم. اما او اضافه کرد که در زمينهء اخلاق و سياست دست ما بسته است و خط قرمزی وجود دارد که نبايد از آن گذشت. مثله کردن آثار شاعران و نويسندگان بزرگ امری عادی ست. می دانيم که از جمله، آثار فروغ فرخزاد و صادق هدايت را مثله کرده و انتشار داده اند. خودسانسوری به طور اساسی جا افتاده و مترجمان و مؤلفان و ناشران برای آن که کتابهايشان خمير نشود به استادان زبردست خودسانسوری بدل شده اند. زبان خاصی هم که زبان جمهوری اسلامی ست جا افتاده. وضع روزنامه ها هم بهتر از اين نيست. با جمع آوری روزنامه های مستقل و اصلاح طلب، رنگين نامه های متعددی در بساط روزنامه فروشی ها می يابی که همگی به حوادث روز و قتل و تجاوزهای روزافزونی که در تهران و شهرستان ها اتفاق می افتد پرداخته اند. تنها روزنامه ای که ارزش خريدن و خواندن دارد فعلاً روزنامهء شرق است که آن هم بعد از توقيف سه روزهء ماه های اخير می کوشد لحنش را آرام تر و »مناسب تر« نمايد. از تيراژهای ميليونی و صف های طويل برای خريد روزنامه ها که در سالهای ۱۳۷۷ و بعد از آن، صحبت می شد، ديگر خبری نيست.
تهاجم همه جانبهء رژيم به روزنامه ها و روزنامه نگاران اثر خود را گذاشته و مردمی که مشتاق خبرهای روز هستند به ماهواره ها و راديوهای خارجی روی آورده اند. متأسفانه اين رسانه ها نيز چنان که بايد و شايد منبع خوبی برای روشنگری و خبررسانی نيستند و در اين وانفسای بی خبری و خلأ فرهنگی، ماهواره های خارجی به ويژه ابتذال فرهنگی و روزمره گی زندگی آمريکايی را اشاعه می دهند. ۷-۶ کانالی که در ايران قابل دريافت است فيلمهای آبگوشتی دوران شاه و خوانندگان آن زمان را عمدتاً پخش می کنند و شوها و بحث های تلويزيونی از حد بحث های خانوادگی و محفلی و گاه دعواهای خانگی جناح های مختلف سلطنت طلب و نوجمهوريخواهان فراتر نمی رود. تنهاتفاوتی که بين اين ماهواره ها و ۷ کانال جمهوری اسلامی بارز است سرها و تنهای برهنه و موزيک و موسيقی غربی و شرقی آن است و متأسفانه اکثريت فراوانی از جوانان و خانواده های متوسط و مرفه که مشتريان اين کانال های ماهواره ای هستند، درک بهتری از جهان به دست نمی آورند.
در هرکجای تهران، در هر تقريباً ۱۰۰ متر صندوق های صدقه گذارده اند که گويا تا ۷۰ نوع مرض را درمان می کند. نمی دانم مردم تا چه اندازه پول در اين صندوقها می ريزند. يکی تعريف می کرد که با يکی از سردمداران جنبش دانشجويی قدم می زده که می بيند او هم پولی در اين صندوقها می ريزد! اين مثال را می زد تا نشان دهد تا چه حد خرافات مذهبی حتی در اقشار تحصيل کرده رسوخ پيدا کرده. دور و بر ما تعداد نمازخوان زيادتر شده و اين عليرغم جدايی اکثريت تام آن ها از رژيم است. بر سردر ِ بسياری از خانه ها »و ان يکاد« نصب شده و شما در مغازه ها و خانه ها تابلوهای گوناگون مذهبی و شمايل مختلف حضرات را به وفور مشاهده می کنيد. سفره و نذر و گوسفندکشی و مراسم مختلف مذهبی در خانه ها و برپايیِ هیأت های گوناگون گسترش بيشتری پيدا کرده. دوستی شاهد بوده که در يک مهمانی خانوادگی چند تن از خانم های متدين قبل از صرف شام در يک اطاق صاحبخانه جمع شده، نماز جماعت برپا کرده بودند. ابا کردنِ زنها از دست دادن با مردان و مردان با زنان را به کرات در مهمانی ها و عروسی ها و مراسم خانوادگی مشاهده کردم. بايد از قبل، نسبت به هر زن و مردی کسب اطلاع کنی تا رفتار و برخورد عادی خودت را با او طبق تمايلات مذهبی اش تنظيم نمايی.
خلاصه، رنگ و بوی مذهب را در هر گوشه و کنار خيابان و محلات عمومی و در رفتار و کردار و گفتار مردم عادی می بينی. خدا همه جا حضور دارد و جمهوری اسلامی فرهنگ عقب ماندهء خودش را تحميل کرده و بستر موجود را رنگين تر نموده است و اين همه عليرغم گسست مردم از رژيم است. در نبودِ آلترناتيو جذاب و روشن برای مردم با شاخص های فرهنگی مدرن و مترقی - اين گسست از رژيم هنوز در بستری عقب مانده انجام می گيرد - در بهترين حالت، به صورت دهن کجیِ دختران و پسران، درآرايش های غليظ و جراحی های رنگارنگ دماغ و چشم و گونه و لباس های رنگارنگ جلوه می کند و اين بع رغم تهديد و سرکوب مداومی ست که اين دختران و پسران از طرف گشت های امر به معروف با آن مواجه هستند. ما خود شاهد فضولیِ »خواهران« زينب به همراه »برادران انتظامی شان در ميدان ونک تهران بوديم که دختران جوان را گرفته و آنها را تکليف به رعايت حجاب مب کردند! دوستی تعريف می کرد که يکی از اين گشتی ها سه دختری را که شلوار سه ربعی پوشيده بودند و ساق پايشان بيرون بوده به مدت چند ساعت جلوی درختی نگه داشته و آنان را در معرض تماشای عابران قرار داده تا به اصطلاح آنها را تنبيه نمايند. بعد آنها را به پاسگاه برده با تعهد گرفتن از والدين شان، آنان را آزاد کرده اند. استفاده از الکل (آنهم به صورت افراطی که اغلب با مخلوط الکل ۷۰-۸۰ درجه طبی که رژيم فروش آن را هم آزاد کرده است) و مواد مخدر به حد زيادی رسيده است. دوستان دانشجو تعريف می کردند که حتی در دانشکده هايی چون شريف (صنعتی سابق) که معمولاً برگزيده های ملت در آن درس می خوانند، شاهد اعتياد و سقوط بچه های دانشجو هستند. زدگی ازسياست و گرايش به فرار به غرب و شعارهايی مبنی بر الکی خوش بودن و حال را چسبيدن گسترش يافته است. به ويژه پس از دسته گلی که آقای خاتمی و شرکاء به آب دادند و همهء اميدهايی را که در دل بسياری برانگيخته بودند قربانی سازش خودشان با کل نظام کردند، حالت سرخوردگی افزايش يافته است. اگر نسل جوان سال های ۷۶ تا ۸۲ اشتياق و تمايل جمعی خود را به سياست و تغيير آن به صورت توده ای و حتی شورش های متعدد نشان می داد، نسل جديد ۱۸-۱۹ ساله ها از اين مقوله ها فاصله می گيرد. در اين ميان فرار مغزها ابعاد بازهم بيشتری به خود گرفته مثلاً ۷۰ درصد از دانشجويان صنعتی شريف از سال دوم به بعد در فکر خروج هستند و دانشگاه های کانادا و آمريکا و فرانسه ... با آغوش باز به اين نخبگان جامعهء ايران پذيرش می دهند! مسأله ای که به اين امر دامن می زند بيکاری وسيعی ست که در قشر تحصيل کرده وجود دارد. در تهران با دختر خانمی که تازه از دانشکدهء پزشکی فارغ التحصيل شده روبرو شدم که يک سال است در جستجوی استخدام است. برای آنکه بتواند دو سال کار اجباری خود را انجام دهد. او حاضر است در هر نقطهء ايران کار کند چرا که به کمک استطاعت مالی خانواده اش قادر است بعداً برای خودش مطب بزند ولی تا اين دو سال کار اجباری را انجام ندهد نمی تواند از امکانش استفاده کند. او می گفت اشباع فارغ التحصيلان پزشکیِ جويای کار به امری نگران کننده در بين دانشجويان پزشکی تبديل شده است. اين امر به مراتب در مورد دانشجويان رشته های کمتر فنی و به ويژه رشته های علوم انسانی و به خصوص برای فارغ التحصيلان دختر بيشتر مشهود است. بسياری از اين دختران ليسانسيه و دکتر مجبور شده اند که در خانه نشسته و يا به خانهء شوهرانی بروند که بسيار از خودشان از نظر پايهء تحصيلی پايين تر هستند ولی می توانند در بازار کار، پول در بياورند!
روشن است که بيکاری وسيع تنها در ميان قشر جوان تحصيل کرده نيست؛ چرا که اينها از نظر امکانات و قدرت جذب در بازارِ کار از توان بيشتری نسبت به ميليونها جوان تازه از روستاها آمده و يا غير تحصيل کرده و غير متخصص ما برخوردار اند. نگارنده شاهد بودم که در خيابان امام خمينی (سپه غربی) اتومبيلی که در صف جوانان منتظر کار، در سر چهار راه، دنبال دو کارگر ساده می گشت، وقتی با خيل جوانانی مواجه گشت که برای سوار شدن به سمت ماشين هجوم آورده بودند، پا روی گاز گذاشت و نزديک بود که اتومبيل چپه شود! حلبی آبادهای تازه برپا شدهء اطراف تهران که دوستی از آنها ديدار کرده بود و برای من تعريف می کرد يادآور درگيری های رژيم گذشته به آلونک نشين ها و مسألهء تصاحب زمين های آنها ست. اگر اين بيکاری وسيع علنی و پوشيده را در کنار فقر حقوق بگيران (کارگران و کارمندان) قرار دهيم، ابعاد عظيم فقر را می توان در ايران حدس زد. شنيدم حد اقل حقوق کارگران تا سال گذشته ۸۵ هزار تومان بوده که امروزه به ۱۰۶ هزار تومان رسيده، با اين حقوق هيچکس نمی تواند يک زندگی ساده را بچرخاند و تورم سرسام آور که اکنون بعد از سالها به نرخی حدود ۱۵-۱۲ درصد رسيده (آمار رسمی) اجاره خانه های سرسام آور، خرج و هزينهء گران (مرغ و گوشت کيلويی ۵۰۰۰-۳۰۰۰ تومان و ميوه از ۶۰۰ تا ۱۵۰۰ تومان کيلو)، خط قرمز فقر را به اقشار هرچه وسيع تری گسترش داده است. معلمين و کارمندان ساده که روزگاری قشری از طبقهء متوسط را تشکيل ميدادند به طبقهء متوسط پايين و زحمتکشان نزديک شده است. حقوق پايهء يک معلم ۱۵۰ هزار تومان است! افسر شهربانی و سرهنگ ارتش که برای تکميل حقوق۳۰۰ - ۲۰۰ هزار تومانی اش مجبور به مسافرکشی با موتور و ماشين اش شود پديدهء جديدی ست که حکايت از اين جابجايیِ اقشار اجتماعی و گسترش ابعاد فقر می نمايد.
به چند کارگاهی توانستم سربزنم و وضعيت کارگران آنها را از نزديک مشاهده کنم، و می توانم بگويم که حقوق ها از ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومان تجاوز نمی کرد و همه مجبور بودند روزی ۳ تا ۴ ساعت اضافه کار نمايند و حتی از امکان بيمه شدن خودشان صرف نظر نمايند (کارفرما بازاء اضافه حقوقی که به آنها می دهد، خود را ازپرداخت حق بيمه خلاص می کند!) تابتوانند زندگی روزمرهء خود رابا دريافت حقوقی بالاتر بگذرانند. در ميان حقوق بگيران تنها کسانی می توانند از وضعيتی نسبتاً مساعد برخوردار باشند که صاحب خانه باشند. پدر و مادرها با استفاده از بالا رفتن سرسام آور قيمت خانه ها و املاک، بافروش يا تقسيم آنها به قطعات کوجکتر، به داد برخی از بچه های حقوق بگير خود رسيده اند. امکان ديگر، داشتن سرمايهء کوچکی ست که با خريد وانت و موتور و ماشين به کار دوم بپردازند و يا آن را در اختيار دلالان مالی قرار داده و از بهرهء آن استفاده نمايند. دو کار و سه کار کردن هم که گفته ام شرايط غير انسانی ای به وجود آورده که در آن قربانی اول، خودِ شخص و خانواده اش هستند و از هم پاشيدن شيرازهء مناسبات خانوادگی حاصل آن است.
سؤال اساسی اين است که پس، پول زيادی که در ايران در گردش است در اختيار چه کسی ست؟
در کنار بخش بزرگ دولتی که انحصار نفت و بانک و معادن و بيمه و اتومبيل و... را در اختيار دارد و بخش بزرگ سرمايه داری ايران را نمايندگی می کنند، بنيادهای رنگارنگی مثل بنياد رضوی (آستان قدس) و بنياد مستضعفان با دست اندازی بر روی زمين ها و کارخانه ها و سرمايه های بزرگ رژيم گذشته و موقوفات، سرمايهء بزرگی رادر اختيار خود گرفته اند که ظاهراً نه دولتی ست و نه خصوصی (؟) بلکه به اصطلاح، عام المنفعه می باشد و حساب و کتابی هم نه به دولت و نه به ملت پس می دهند و به طور واقعی شبکهء وسيعی از آخوندها و سردمداران نوکيسهء رژيم را فربه می کنند و صندوق های موازی برای سازمان دادن ارگانهای سرکوب و تبليغ رژيم هستند. نمونهء کوچکی از حيف و ميل اين ارگانها را که به چشم ديدم تله کابين توچال است که در رژيم گذشته ساخته شده و ادارهء آن در دست بنياد مستضعفان است که به رغم درآمد خوب آن به صورت خرابه ای با کابين های قراضه درآمده و علاوه بر بی آبرويی، خطر جانی هم برای هزاران نفر که هر هفته از آن استفاده می کنند دربر دارد.
علاوه بر بنيادهای عام المنفعهء سرمايه داری، صندوق های قرض الحسنه، يعنی بانک های عام المنفعه هم تشکيلاتی وسيع را سازمان داده اند که با جمع آوری پول های هنگفتی کار سنتی بانکداری رابه موازات بانک های دولتی انجام می دهند و تنها فرقشان اين است که اداره و منفعت آن به جيب سردمداران سپاه پاسداران که آن را اداره می کنند می رود. پديدهء جالب ديگری که از فعاليت های سپاه شنيدم و حتماً در روزنامه های ماههای اخير آن را خوانده اند مسألهء گمرکات است. ۷۰-۸۰ درصد بنادر وارداتی از انحصار و ادارهء گمرکات دولتی خارج است و از اين بنادر ميليون ها تن کالا وارد ايران شده و توزيع می گردد بدون آن که ثبت شده و حق و حقوق گمرکی بدهند. ادارهء اين شبکهء وسيع در دست امرای پاسداران قرار دارد. بگذريم که دوستی تعريف می کرد که خودش شاهد قاچاق چند تن ترياک در منطقهء بلوچستان و کرمان توسط مقامات ارشد پاسدار بوده است. غير از اين بخش های دولتی و عام المنفعه که سرمايه های هنگفتی را به گردش در می آورند تجار محترم بازار و نوکيسه هايی که به کار واردات و صادرات و دلالی وارد گرديده اند و عمدتاً از پايه های اصلی رژيم می باشند بخش ديگر سرمايه داری بزرگ و متوسط را تشکيل می دهند. در ميان »فک و فاميل« هرکسی که دستی در بازار داشته و به کار تجارت پرداخته از »وضعيت توپی« برخوردار شده است.
واردات بی رويه و گستردهء مصنوعات خارجی و به ويژه چينی وکره ای و ... بازار ايران را اشباع کرده است و در اين ميان توليد کنندگان کفش و لباس و اسباب بازی و لوازم خانگی وبرقی و الکترونيکی و تلفن و غيره در يک رقابت نابرابر وضعيت مشکلی پيدا کرده اند، زيرا به رغم مزد پايين در ايران، توليد کنندهء کوچک قادر به توليد همين مصنوعات با هزينه ای کمتر از کالای وارداتی مشابه آن نيست و به همين دليل بخشی از توليد کنندگان ورشکسته شده اند.
در عوض روی آوری سرمايه های متوسط و بزرگ به کار ساختمان و بساز و بفروش از رونق خوب و بازده بالايی برخوردار است و من شاهد بودم که بسياری از دوستان! - که صاحب سرمايه ای متوسط اند يا دستی در امور ساختمانی دارند - با روی آوردن به اين کار از وضعيت بسيار خوبی برخوردار شده اند. بازده سرمايه در اين بخش هنوز آنچنان است که مازاد سرمايه های توليدی را هم به خود جذب می کند. کمبود سرمايه گذاری بزرگ توليدی داخلی و خارجی به بخش نسبتاً مهمی از تکنوکراتها و صنعتگران امکان داده که خلأ موجود را با برپايیِ کارگاهها و شرکتهای کوچک و متوسط پر کنند و در رشته هايی که واردات ارزان نيست از شرايط خوبی برخوردار شوند. کارگاههای روغن کشی، تصفيهء روغن، تراشکاری و قطعه سازی و رنگرزی نمونه هايی هستند که در آن بخش جديدی از سرمايه داران کوچک و متوسط توانسته اند پا بگيرند و البته شرکت های خدماتی در تکنولوژی نوين هم از اين مزايا برخوردارند. از برکت واردات وسيع و توزيع داخلی خرده پايی، تعداد کسبه و مغازه ها در مراکز شهری وسعت زيادتری گرفته و اگر دست فروشان را هم به آن اضافه کنيد می بينيد که بخش های مرکزی و اصلی شهری چون تهران، عملاً به بازار بزرگی تبديل شده است که حول آن ميليونها نفر تغذيه کرده و زندگی خود را می چرخانند.
اين وضعيت فاصله و شکاف طبقاتی را به نظر من در ايران عميق تر کرده و در نبود سرويس های همگانی دولتی و ارزان قيمت، همهء پولداران و نوکيسه های ايرانی به سرويس های خصوصی رنگارنگ روی آورده اند. مدارس غير انتفاعی (اين هم از مفاهيم من درآوردی و دورويانهء جمهوری اسلامی ست که مدارس خصوصی را اينکونه می نامد). دانشگاه های آزاد پولی (با شهريه ها و هزينه های سرسام آور)، بيمه های خصوصی، کلاس های خصوصی، معلم سرخانهء خصوصی و موزيک و نقاشی و رقص و ورزش و استخر خصوصی باهزينه های بالا مثل قارچ سبز شده اند تا نيازهای فرهنگی و خصوصی اين بخش پولدار و متوسط و مرفه را برآورند. در اين ميان بخش عمدهء جامعه و جوانانی که در صد بسيار بالايی از آن را تشکيل می دهند، علاوه بر فقر مادی، در فقر فرهنگی و حسرت بهره مندی از اين امکانات می سوزند. اين جوانان که در اوايل انقلاب اميد جمهوری اسلامی برای بازتوليد رژيمش بودند امروزه به پاشنهء آشيل آن بدل گرديده اند و رژيم نه تنها نتوانسته آنها را جذب نمايد، بلکه بخشهای زيادی از بدنه اش را هم از دست داده است. من خود با تنی چند از طرفداران دوآتشهء سابق رژيم برخورد داشتم که امروز از آنچه رژيم کرده ننگ دارند و به خيل مخالفان آن پيوسته اند. عناصری که در اوايل استقرار رژيم فعالانه در ارگانهای مختلف آن شرکت کرده و در مبارزه با عناصر مخالف و در جنگ ايران و عراق کشته داده اند، امروز مقامات بلندپايهء آن را به فساد و تباهی متهم می کنند و از اينکه به نام اسلام، مذهب آنها را چنين بدنام کرده اند شرمگين و خشمگين هستند. خيل ناراضيان از رژيم اکثريت وسيعی از مردم را در بر می گيرد. بخش عمدهء آنها به دنبال انتخابات دوم خرداد به اميد گشايشی در رژيم به دنبال خاتمی و اصلاحات ادعايیِ او افتادند (خيلی ها می گفتند تهران در سال های ۸۰-۱۳۷۷ حال و هوای سالهای ۵۷-۵۶ را داشت) ولی خيانت خاتمی و دارو دسته اش و تهاجم همه جانبهء جناح های مسلط و سردرگمیِ سردمداران راديکال اصلاحات، اين جوشش عمومی را به خاموشی کشانده و متعاقب آن نوعی سرخوردگی و یأس را جانشين آن کرده است. امروز بی اعتمادی سياسی و زدگی از سياست را به خصوص در ميان نسل جوان که قد می کشد، می توان مشاهده کرد. عدم شرکت توده های وسيع در انتخابات فرمايشی مجلس هفتم يک بار ديگر نشان داد که مردم ديگر زير بارتمهيدات رژيم نمی روند و تماميت آن زير سؤال است. اما در نبودِ آلترناتيو روشن و رهبران مورد قبول و سازمانهای توده ای، نمی توان تصور روشنی از آينده داشت و پيش بينی نمود که خيزش های بعدی چه سمت و سويی به خود خواهد گرفت. مضافاً به اينکه امروزه مسألهء دخالت آمريکا درمنطقه و تغييراتی که به واسطهء آن در افغانستان و عراق رخ داده اميد کاذبی را در ميان مردم و به ويژه در اقشار تحصيل کرده به وجود آورده و من خود شاهد دفاع بسياری از اين اقايان و خانمهای مهندس و دکتر از سياست آمريکا و دار و دستهء بوش بودم که آرزو می کردند کاش آقای بوش نظر لطفی هم به ايران کرده و شر جمهوری اسلامی را از سر مردم بکند و دموکراسی را که گويا استراتژی جديد آمريکا در منطقه است به ايران ارزانی دارد! و واعجبا که اين روحيه در ميان اقشار بالا و تحصيل کرده بالاتر از مردم عادی ست...!
در موقع بازگشت، صفهای طويل ورودی و سپس تحويل بار و آنگاه صفهای پرداخت جريمهء بارهای اضافی و بالاخره کنترل پاسپورتها انقدر طولانی و پر از جمعيت و بی نظمی بود که هواپيمای ما دو ساعت تأخير پيدا کود. تأسفبار تر از همه ما شاهد دعوا و مرافعه بين مسافرين خسته و عصبی بوديم که عنان از کف داده و فحش و بد و بيره های رکيک به هم می دادند. بالاخره در هواپيما جا گرفتيم و تهران را با دود و هوای خفقان آورش پشت سرگذاشتيم. بر فراز ابرها آهنگ اندی خوانندهء نسل جوان طنين انداز بود که بارها در تاکسی ها شنيده بودم و برای آخرين بار، در اتومبيلی که مرا به فرودگاه می برد دوباره آن را گوش دادم و در اينجا می نويسم:
فاصله، يک حرف ساده است/ بين ديدن و نديدن / بگو صرفه با کدومه؟ / شنيدن يا نشنيدن؟
ما می خواستيم از درختها/ کاغذ و قلم بسازيم / بنويسيم تا بمونيم/ پشت سايه جون نبازيم
آينه ها اونجا نبودند/ تا ببينيم که چه زشتيم! / روی درخت با نوک خنجر/ زنده باد درخت! نوشتيم
زنگ خوش صدای تفريح/ واسه مون زنگ خطر شد / همه ی چوبهای جنگل/ دستهء تيغ تبر شد
بگه حرفمو شنيدی/ جنگلو نده به پاييز / کاری کن درخت باغچه / تن نده به خنجر تيز
با جوانه ها يکی شو/ قد بکش! نگو که سخته / جنگل تازه به پا کن/ هر يه آدم يه درخته!
پايان گزارش
احمد مازندرانی
ژوئن ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط ژيلبر آشکار
- دسته: صفحه آزاد
۱- اشغال عراق کاملاً در چارچوب «استراتژی بزرگ» توسعه طلبانه ای می گنجد که ايالات متحده به هنگام پايان جنگ سرد طرح ريزی کرده بود.
پايان اتحاد جماهير شوروی نقطه عطف تاريخی بزرگی بود با اهميتی برابر با پايان گرفتنِ هرکدام از دو جنگ جهانی در قرن بيستم. هريک از اين نقطه عطف ها فرصتی بود که توسعه طلبیِ امپراتوری ايالات متحده ازمرحله ای گذر کند و وارد مرحلهء نوينی شود: گذر از حد يک قدرت منطقه ای به يک قدرت جهانی کوچک، سپس با پايان جنگ جهانی اول تبديل شدن به يک قدرت جهانی بزرگ و بعد در فردای جنگ جهانی دوم، رسيدن به سطح يک ابرقدرت در جهانی دوقطبی که بين دو امپراتوریِ دوران جنگ سرد تقسيم شده بود.
احتضار و سپس فروپاشی نهائی اتحاد شوروی ايالات متحده را با اين ضرورت روبرو ساخت که برای شکل دادن به جهان (shaping the world) پس از جنگ سرد، از بين گزينه های راهبردی (استراتژيک) عمده، يکی را برگزيند. واشنگتن هدف خود را بر اين نقطه متمرکز کرد که برتری خويش را در جهانی که از نظر نيروی نظامی تک قطبی شده بود جاودانه کند. اين نيروی نظامی عمده ترين برگ برندهء ايالات متحده در رقابت بين نيروهای امپرياليستی در سطح جهانی ست. جنگ دولت بوش (پدر) با عراق در ژانويه ـ فوريه ۱۹۹۱ آغاز عصر فراقدرتیِ ايالات متحده بود، همان سالی که سقوط نهائی اتحاد شوروی در آن رخ داد.
اين جنگ که برای »شکل دادن به جهان« نقشی تعيين کننده داشت اين امکان را فراهم کرد که اهداف راهبردیِ عمدهء زير همزمان تحقق يابد:
- نيرومند شدن و استقرار نظامی مستقيم ايالات متحده در منطقهء خليج که دارای دوسوم از ذخاير نفتی جهان است. اين قدرت گيری، در آستانهء قرنی که با کميابی تدريجی و ناپديد شدنِ اين استراتژيک ترين منبع رقم خواهد خورد، ايالات متحده را، چه در رابطه با رقيبان بالقوه اش و چه نسبت به متحدانش - به استثنای روسيه - که به نفت خاور ميانه بشدت وابسته اند، در موقعيتی مسلط قرار می دهد.
- نشان دادنِ برتریِ فراگيرِ سيستم های تسليحاتیِ ايالات متحده دربرابر خطرات نوينی که از سوی »دولت های ياغی« برنظم سرمايه داری سنگينی می کند؛ خطراتی که در رفتار سبعانهء عراق بعثی مشهود بود و نيز در پیِ يک »انقلاب اسلامی« که توانسته بود رژيمی را در ايران مستقر کند که از حوزهء کنترل دو ابرقدرت دوران جنگ سرد خارج باشد. اين قدرت نمايی قدرت های اروپايی و ژاپن يعنی همپيمانان عمدهء واشنگتن را متقاعد ساخت که رابطهء رعيت مآبانهء خود را که درفردای جنگ جهانی دوم دربرابر فئودال بزرگ، ايالات متحده، برقرار شده بود تجديد کنند. حفظ ناتو و ارتقاء آن به يک »سازمان امنيت« بيانگر ادامهء اين رابطهء مبتنی بر سلسله مراتب بود.
در همين حال، بازگشت ايالات متحده به خاور ميانه مرحله ای نوين و آخرين مرحلهء تاريخی از توسعه طلبی امپراتوری جهانی ای ست که سرکردگی آن را واشنگتن بر عهده دارد يعنی گسترش شبکهء پايگاه ها و ائتلاف های نظامی که واشنگتن از طريق آنها جهان را در بر می گيرد به مناطقی از کرهء زمين که به دليل آن که تحت تسلط مسکو قرار داشته اند تا کنون از کنترل او خارج بوده اند. گسترش دامنهء ناتو به شرق اروپا، مداخلهء نظامی در بوسنی و سپس جنگ کوسوو نخستين مراحل از اين تکميل نقشهء جهانی شدن امپراتوری بود که در دورهء کلينتون تحقق يافت. ادامهء اين فرآيند مستلزم شرايط سياسیِ مساعدی بود، بخصوص که خوف از تکرار تجربهء ويتنام بر جاه طلبی های نظامی و توسعه طلبانهء واشنگتن مهار می زد.
۲- سوء قصدهای ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ فرصتی تاريخی برای دولت بوش (پسر) به وجود آورد تا به نام »جنگ با تروريسم« اين فرآيند را به نهايت درجه تسريع کند و آن را به پايان برساند.
حمله به افغانستان و جنگ با شبکهء القاعده، همزمان، بهانه ای بسيار مطلوب بود برای گسترش حضورنظامی ايالات متحده به قلب آسيای مرکزی که سابقاً جزو اتحاد شوروی بود (ازبکستان، قرقيزستان، تاجيکستان) تا برسد به قفقاز (گرجستان). علاوه بر ثروت نفتی (گاز و نفت) حوزهء دريای خزر، آسيای مرکزی تجسم مصالح استراتژيک بسيار ارزشمندی ست که در بطنِ مجموعهء بخش قاره ای اروپا ـ آسيا قرار گرفته، بين روسيه و چين يعنی دو حريف عمده و بالقوهء هژمونیِ سياسی ـ نظامی ايالات متحده.
منظور از حمله به عراق که در ادامهء حملهء پيشين صورت گرفت تکميل اقدامات ناتمام سال ۱۹۹۱ بود. در آن زمان، چه به دلايل سياسی بين المللی (موافقت محدود ملل متحد، وجود اتحاد شوروی) و چه به دلايل سياسی داخلی (عدم موافقت افکار عمومی، موافقت محدود کنگره) امکان نداشت کشوری را مدتی دراز اشغال کرد. ايالات متحده، علاوه بر قيمومت فئودال منشانه بر پادشاهی سعودی و استقرار نظامی در ديگر اميرنشين های منطقهء خليج، امروز عراق را نيز در اشغال دارد و بدين سان کنترل مستقيم خود را بر بيش از نيمی از ذخاير جهانی نفت - غير از آنچه در سرزمين خويش دارد، اعمال می کند. واشنگتن فعالانه در جست و جوی آن است که اين تصرف سراسری منابع جهانی نفت را با گسترش سرکردگی خود به ايران و ونزوئلا تکميل کند، يعنی به دو کشوری که پس از عراق هدف درجهء اول آن هستند.
۳- گزينهء استراتژيک ايالات متحده برای تکميل سلطهء تک قطبی خود بر جهان، پيآمد گزينه ای نوليبرالی ست که سرمايه داری جهانی در پيش گرفته و آن را در چارچوب فرآيندی سراسری به نام »جهانی شدن« بر کل کرهء زمين تحميل کرده است.
برای آنکه دسترسی آزادانهء ايالات متحده و شرکای آن در نظم امپرياليستی جهانی به منابع و بازار کل جهان تضمين باشد و نيز برای آنکه خود را در برابر نظرات فرااقتصادی ناشی از مختل شدن سيستم و بازارها حفظ کنند، همان خطراتی که ذاتیِ بی ثبات شدن نوليبرالی جهان اند (مانند از بين بردن دستاوردهای اجتماعی، خصوصی کردن بی حد و رقابت وحشيانه)، وجود و نگهداری يک نيروی نظامی که در خور اين داوها باشد گريزناپذير است. واشنگتن خواسته است که ايالات متحده »ملتی باشد که بی نيازی از آن در نظام جهانی ممکن نيست«. و از اين رو ست که فاصلهء نظامی بين ايالات متحده و بقيهء جهان مدام افزايش می يابد. اين کشور که هزينه های نظامی اش در آغاز دورهء پس از جنگ سرد يک سوم هزينهء نظامی جهان بود، هم اکنون به تنهايی بيش از مجموع کشورهای کرهء زمين هزينهء نظامی دارد.
اين برتریِ عظيمِ نظامیِ فراقدرت آمريکا نشان دهندهء ميليتاريسم ذاتی اين مفهوم امپرياليسم است که نخستين بار هابسون تعريفی سيستماتيک از آن ارائه داد و سپس با ساختار سلسله مراتبیِ فئودال مآبی که از جنگ جهانی دوم به بعد برقرار گرديد آراسته شد. بر اساس اين ساختار، از اين پس، دفاع اساسی از نظام سرمايه داری بر عهدهء يک ابرقدرت قيم گذاشته شد؛ نظامی که از طريق يک همبستگی ذهنیِ نهادينه شده همبستگی عينی خود را تکميل می کند. اين همبستگی به طور معکوس، در آزمون اقتصادی و سياسی رکود بزرگ [بحران ۱۹۲۹] خود را نشان داد و پس از آن، آشکارا در تقابل جهانی با نظام استالينی.
برای اينکه همين ساختار مبتنی بر سلسله مراتب به نظام امپراتوری سراسری و منحصر به فرد کل کرهء زمين تبديل شود و نيز به منظور آنکه اين ابرقدرتِ (superpuissance) فراقدرت (hyperpuissance) شده چنين موقعيتی را حفظ کند مطلقاً لازم است که چه اکنون و چه در آينده تجهيزات نظامی متناسب با بلندپروازی هايی که برای خويش تعيين کرده است فراهم کند. تأکيد بر نقش اربابیِ ايالات متحده و احراز موقعيت فراقدرت نظامی از طريق توسعهء نابرابرِ تجهيزات نظامیِ آن در مقايسه با ديگر کشورهای جهان محور پروژهء دولت ريگان و افزايش فوق العادهء هزينه های نظامی که رکورد را در شرايط غيرجنگی می شکست مشخصهء اين دولت ريگان بود.
پايان جنگ سرد همراه با اجبارهای اقتصادیِ بودجهء عمومی دولت که به نحوی خطرناک دچار کسری بود باعث تقليل و سپس فشردگی هزينه های نظامی ايالات متحده در نيمهء نخستين دههء ۱۹۹۰ شد. ابراز مخالفت روسيهء پساشوروی در قبال اهداف واشنگتن دائر بر توسعهء قلمرو ناتو از سال ۱۹۹۴ و سپس بحران های بالکان (از ۱۹۹۴ تا ۹۹) و نيز اعلام مخالفت چين پسامائو در عرض اندام اين کشور در برابر آمريکا بر سرِ مسألهء تايوان (۱۹۹۶) که همه بر زمينهء همکاری نظامی روزافزون بين مسکو و پکن استوار بود، دولت کلينتون را بر آن داشت که از ۱۹۹۸ به بعد، هزينه های نظامی ايالات متحده را بالا برد.
۴- آغاز مسابقهء فراتسليحاتی ايالات متحده دربرابر ديگر کشورهای جهان که جايگزين مسابقهء تسليحاتی با اتحاد شوروی در دورهء جنگ سرد شد با تغيير رفتار واشنگتن در مديريت روابط بين المللی همراه گرديد.
سياستِ آمريکا دائر بر جلب رضايتِ سازمان ملل از زمان »بحران خليج« در سال ۱۹۹۰ و نيز اعتقاد واشنگتن مبنی بر امکان گسترش سيستمانهء نقش امپراتوری ايالات متحده در چارچوب قانونيتی بين المللی که اختيارش بسته به ميل اين کشور باشد (نمونهء عراق، سومالی، هائی تی)، ابتدا به نفع مداخلهء يکجانبهء ناتو در بالکان کنار گذارده شد. بدين ترتيب، حق وتوی روسيه و چين در شورای امنيت ملل متحد از طريقِ مداخلهء يکجانبهء ساختار نظامی جمعی (ناتو) به رهبری واشنگتن و به بهانهء نگرانی های به اصطلاح »بشردوستانه« خنثی گرديد.
جهش نوين هزينه های نظامی که پس از ۱۱ سپتامبر امکان پذير شد، اجماع نوينی که پس از همين سوء قصدها پيرامون لشکرکشی های نظامی واشنگتن به وجود آمد، وقتی با تمايل »يکجانبه گرايانه« ی خاص دولت بوش (پسر) همراه گرديد، اين دولت را برانگيخت تا در راه تکميل توسعه طلبی امپراتوری ايالات متحده خود را از تعهد در قبال هر ساختار نهادينه معاف تلقی کند. ائتلاف های دلبخواهی تحت رهبری بلامنازع واشنگتن حتی جايگزين خود ناتو شد که در آن اصل اتفاق آراء به هريک از دولت های عضو نوعی حق وتو می دهد.
جنگ تجاوزکارانه عليه عراق بهترين موقعيت برای اجرای اين اصلِ »يکجانبه گرايانه« بود. در مورد عراق، ديدگاه و منافع ايالات متحده نه تنها با منافع اعضای دائمی شورای امنيت مانند روسيه و چين که معمولاً با سرکردگی جهانی ايالات متحده مخالف اند، بلکه با منافع متحدين سنتی واشنگتن و اعضای ناتو مانند فرانسه و آلمان نيز در تضاد بود. تطابق منافع و ديدگاه های ايالات متحده و انگلستان به اين دو کشور اجازه داد که مشترکاً به اين حمله دست يازند و برخی اعضای ناتو و متحدانی متعصب يا سرسپردهء واشنگتن را نيز در اين عمل با خود همراه نمايند.
به باتلاق فرورفتنِ ايالات متحده و متحدين آن در عراق و دشواری ای که دولت بوش (پسر) در مديريت اشغال اين کشور با آن روبرو ست دليلی آشکار بر پوچیِ يکجانبه گرايیِ متکبرانهء اوست که بخش مهمی از هیأت حاکمهء آمريکا، و حتی برخی جمهوری خواهان و اطرافيان بوش (پدر) آن را مورد انتقاد قرار داده اند.
۵- شکست آمريکا در عراق نشان داده است که ضرورت دارد اين کشور به ترکيبی هوشمندانه تر بين برتری نيرو و ايجاد اجماعی حدِاقل با مجموع قدرتهای سازمان ملل، و گرنه دست کم با متحدين سنتی (ناتو و ژاپن) بازگردد. چنين اجماعی مسلماً تاوانی دارد و آن اينکه ايالات متحده بايد در عين حفظ سهم حداکثر برای خويش، منافع شرکايش را هرچند اندک باشد رعايت کند.
از نقطه عطف ۹۱-۱۹۹۰ به بعد، برداشت واشنگتن اين بود که نقشی که سازمان ملل متحد به عنوان محلی برای بررسی و مديريت اجماع بين قدرتهای بزرگ در دورهء جنگ سرد ايفا کرده ديگر کارايی ندارد. برابری پنج عضو دائمی شورای امنيت برای استفاده از حق وتو در دنيايی که تک قطبی شده، به نظر او کاملاً منسوخ شده است و تنها آمريکا حق دارد در رابطه با »امنيت« بين المللی از حق وتو استفاده کند. حال آنکه بر عکس، واژگونه شدنِ نظم جهانی در دورهء بوش (پدر) بدين نحو ميسر شد که ملل متحد از نظر سياسی به کار گرفته شود و جنگ با عراق را تأييد کند تا افکار عمومی داخلی آمريکا آن را بپذيرند. سپس در دورهء کلينتون، نقش ملل متحد در بالکان به مديريت اوضاع بعد از جنگ تقليل داده شد تا با همکاری سازمان ناتو سرزمين هايی را اداره کند که همين سازمان به فرماندهی ايالات متحده آن را اشغال کرده بود. در افغانستان نيز همين طرح مبنی بر مديريت پس از جنگ به اجرا درآمد، آن هم برای ادارهء سرزمينی که واشنگتن به نحوی يکجانبه فرماندهی حمله بدان را بر عهده داشت.
ايالات متحده که پس از حمله و اشغال عراق، هم اکنون با دشواریِ ادارهء اين کشور روبرو ست می کوشد سناريويی نظير سناريوی افغانستان برای آن بيابد. نص و روح منشور ملل متحد با سهولتِ تمام زيرپا گذارده شده است. بر اساس اين منشور، جنگ های تجاوزکارانه غير قانونی اند، مگر آنکه شورای امنيت تصميم آن را بر عهده گرفته باشد و بدين معنا، جنگ های واشنگتن نه تنها عادلانه يا مشروع نيست، بلکه ديگر حتی قانونی هم نيست.
اين سازمان ملل متحد نبود که جنگ ۱۹۹۱ را به راه انداخت، بلکه به گفتهء شخص دبير کل اين سازمان، به نام ملل متحد صورت گرفت.
به هرحال، از نظر واشنگتن، مراجعه به ملل متحد يا حتی ناتو يا هر ساختار جمعی ديگر تنها زمانی که برای او مفيد باشد معنا می دهد. ايالات متحده همواره آماده است اگر منافع اش ايجاب کند يکجانبه دست به اقدام بزند. باجگيری و تهديد به يکجانبه گرايی همواره نسبت به مؤسسات بين المللی، هرچه باشند، اعمال شده است. بی اعتباری شديد منشور ملل متحد از زمان پايان جنگ سرد از اينجا ناشی می شود.
۶- گزينه های عمدهء نظام امپرياليستی جهانی به سرکردگی آمريکا از پايان جنگ سرد به بعد، باعث ظهور دورهء تاريخیِ درازمدتی از مداخلات نظامیِ افسار گسيخته شده است. تنها نيرويی که می تواند اين مسير را وارونه کند جنبش ضدِ جنگ است.
تغييرات در توازن قوای نظامی جهانی از زمان فروپاشی اتحاد شوروی به بعد، امکان جلوگيری از مداخله های امپرياليستی را به حد اقل رسانده است. غير از نيروی بازدارندهء هسته ای که تنها يک کشور که قصد خودکشی داشته باشد ممکن است آن را عليه ايالات متحده به کار گيرد (وضع در مورد يک شبکهء تروريستی زيرزمينی که در محدودهء سرزمين معينی نيست که احياناً تاوانی پس دهد فرق می کند)، هيچ نيروی نظامی در جهان قادر نيست فراقدرت ايالات متحده را از تصميم حمله به يک کشور بازدارد.
تنها قدرت بزرگی که می تواند راه را بر ماشين جنگی امپراتوری بربندد افکار عمومی ست و گردان پيشتاز آن در اين مورد، جنبش ضدِ جنگ. بسيار منطقی ست که اين، مردم ايالات متحده اند که نيروی تعيين کننده را در اين باب در اختيار دارند. خوف از تجربهء ويتنام و به عبارت ديگر تأثير عظيم جنبش ضدِ جنگ که سهم عمده ای در پايان دادن به اشغال ويتنام توسط آمريکا داشت، امپراتوری آمريکا را از نظر نظامی طی بيش از ۱۵ سال فلج کرد يعنی از عقب نشينی شتابزده از ويتنام در ۱۹۷۵ و حمله به پاناما در ۱۹۸۹. سپس، از زمان اقدام نظامی عليه ديکتاتوری پاناما، واشنگتن دست به حمله عليه يک سلسله از هدف های سهل زد تا آن ها را با تکيه بر ماهيت ديکتاتورمنشانه و کريه شان در افکار عمومی بسيار شيطانی و منفور نشان دهد، چنان که دربارهء نوريگا، ميلوسويچ، صدام حسين و غيره صورت گرفت. تبليغات دولتی و رسانه های گروهی، بر حسبِ ضرورت، خطوطی از واقعيت را که به حد کافی با چهرهء شيطانی و غول آسايی که معرفی می کردند سازگاری نداشت بخصوص آنجا که مقايسه ای با برخی از متحدان غرب مطرح می شد، بارز و بزرگ می کردند. چنين است در مورد ميلوسويچ (در مقايسه با حريف کروات او توجمان) و همين طور در مورد رژيم ايران (درمقايسه با بنيادگرايی بسيار تاريک انديش تر و قرون وسطائی پادشاهی سعودی) يا آن طور که می کوشند دربارهء هوگوشاوز، رئيس جمهوری ونزوئلا پياده کنند...
باوجود اين، بوش (پدر) در سال ۱۹۹۰ برای کسب مجوز از کنگره جهت اقدام نظامی در خليج، به رغم اينکه عراق کويت را در اشغال داشت با مشکل روبرو شد و دولت کلينتون نيز برای دخالت در بالکان با ممانعت کنگره مواجه بود. همچنين نيروهای اين کشور در سومالی ناگزير به عقب نشينی پيش از موعد شدند. اينها همه نشان می دهند که خودداری و ترديد افکار عمومی مصرانه ادامه داشته و بر دولت فشار انتخاباتی وارد می کرده است. اما بر عکس، جنبش ضدِ جنگ از زمانی که مجدداً در ۱۹۹۰ سر برآورده ضعيف مانده است.
سوء قصدهای ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ دولت بوش (پسر) را به اين توهم انداخت که افکار عمومی غرب به شکلی گسترده و غيرمشروط از طرح های توسعه طلبانهء او که زير سرپوش »مبارزه با تروريسم« اعلام شده پشتيبانی می کنند. اين توهم ديری نپاييد؛ چرا که ۱۷ ماه پس از آن سوء قصدها، ايالات متحده و جهان در ۱۵ فوريه ۲۰۰۳ شاهد وسيع ترين بسيج ضدِ جنگ پس از دوران ويتنام بودند - که به اين گستردگی در هيچ زمانی و بر سرِ هيچ موضوعی سابقه نداشت. افکار عمومی جهانی بدين نحو نشان می داد که حمله به عراق را که طرحريزی می شد نمی پذيرد، اما اين بسيج در ايالات متحده در حد اعتراض يک اقليت باقی ماند. جنبش بين المللی، همان گونه که رسم است بشدت در تقويت جنبش ضدِ جنگ داخل ايالات متحده سهم داشت، اما تأثير ۱۱ سپتامبر که در نتيجهء اطلاعات غلط و تحريفات دولت بوش تقويت می شد بازهم به حد کافی رنگ نباخت.
۷- ناکامی های آمريکا در مديريت اشغال عراق شرايط مساعدی برای تغيير جهت افکار عمومی در خود ايالات متحده فراهم آورده است و باعث شده که خواست بازگشت سربازان به کشور به نحوی نيرومند و گريزناپذير اوج بگيرد.
مسأله، اين بار، اين است که پس از حمله به عراق، فعاليت گردان پيشتاز کاهش يافته، حال آنکه انتظار می رفت و می بايست به پيشرفت خود ادامه دهد. دلسردی ناشی از اين تصور که گويا نتيجه در کوتاه مدت به دست خواهد آمد، در حالی که با توجه به اهميت اهداف واشنگتن، بسيار نامحتمل بود که اين جنبش بتواند مانع از جنگ شود. باور به انتخابات، در ايالات متحده و اينکه گويا مسائل را می توان از طريق صندوق آراء حل کرد، در حالی که با توجه به اجماع دو کانديدای رياست جمهوری دربارهء اهميت داوها، تنها فشار توده ای می تواند عقب نشينی نيروها را از عراق به آمريکا تحميل کند، اين توهم که عمليات مسلحانه گوناگونی که نيروهای اشغالگر با آن روبرو هستند کافی ست تا به اشغال پايان دهد. اينها ست دلايل عمدهء تخفيف نابجای فعاليت جنبش ضدِ جنگ.
در اين دلايل، تجربهء ويتنام در نظر گرفته نمی شود، چرا که نسل جديد آنقدر از آن تجربه فاصله گرفته که درس های آن در خاطرهء جمعی وجود ندارد و جنبش ضدِ جنگ دچار انقطاع شده و لذا قادر نيست آن درس ها را منتقل کند. جنبشی که به اشغالگری آمريکا در ويتنام پايان داد، طی زمان و همچون جنبشی درازمدت بنا شده بود و نه به مثابهء بسيج قبل از آغاز جنگ که با شروع حمله متوقف گشت. مضافاً بر اينکه جنبش ضدِ جنگ ويتنام توهم نداشت که مسألهء جنگ که در زمان دولت دموکرات جانسون شروع شده و در دولت جمهوری خواه نيکسون به اوج خود رسيده بتواند در ايالات متحده راه حل انتخاباتی داشته باشد. برای اين جنبش روشن بود که ويتنامی ها به رغم مقاومت عظيم شان که اهميت و کارآيی اش قابل مقايسه با آنچه در عراق می گذرد نيست، در انزوای نظامی خويش به هيچ رو امکان آن نداشتند که بر نيروهای آمريکايی شکستی از نوع دين بين فو وارد آورند يعنی چنان شکستی مهم که بتواند با شکستی که به اشغال ويتنام توسط فرانسه پايان داد قابل مقايسه باشد.
وضعيت در عراق به طريق اولی همين است: غير از ناهمگنیِ منابع و اشکال عمليات خشونت بار در عراق که در آن سوء قصدهای تروريستی با رنگ و بوی طايفی (کمونتار) عليه مردم غير نظامی، با اقدامات مشروع عليه نيروهای اشغالگر و دنبالچه های محلی آنان مخلوط می شود، مختصات عرصهء جنگ، خود، وارد آوردن شکست نظامی به فراقدرت ايالات متحده را غيرممکن می سازد. به اين دليل است که اشغالگران از بسيج توده ای مردم عراق، از آن گونه که تصميم به برپايی انتخابات عمومی، حد اکثر در ژانويه ۲۰۰۵، را بدانان تحميل کرد، بيشتر می ترسند.
تنها يک برآمدِ قاطعانهء جنبش ضدِ جنگ و پژواک آن در افکار عمومیِ ايالات متحده و در سطح جهانی، به علاوهء فشار توده ای مردم عراق خواهد توانست دست آمريکا را از کشوری که به لحاظ اقتصادی و استراتژيک بی نهايت بزرگ تر از ويتنام است و اشغال آن تا کنون ميلياردها دلار خرج برداشته است کوتاه کند.
اگر امروز عراق، بالقوه، چهرهء يک ويتنام جديد را عرضه می کند نه به خاطر مقايسهء نظامی دو اشغال است، بلکه صرفاً از ديدگاه يک مقايسهء سياسی ست. منظور اين است که از ۱۹۷۳ ايالات متحده هرگز در چنين باتلاقی فرو نرفته بوده که تأثيرش با خاطره ای که ازويتنام برجا مانده (شاهدش خوف از تکرار تجربهء ويتنام) و نيز با تکامل وسائل ارتباط جمعی از آن زمان به بعد، تقويت می شود.
در اينجا فرصتی تاريخی وجود دارد تا دوباره به جهش ۱۵ فوريه ۲۰۰۳ پيوند يابيم، تا جنبشی ضدِ جنگ و درازمدت برپا کنيم، جنبشی که بتواند ماجراجويیِ واشنگتن و متحدانش را در عراق به يک ويتنام سياسی نوين بدل کند، يعنی به توقف نوين و درازمدت ماشين جنگ امپراتوری. چنين چشم اندازی وقتی با پيشروی بسيج جهانی عليه نوليبراليسم ترکيب شود امکان خواهد داد در دنيايی که مدام بی عدالتی افزايش می يابد راه بر تغييرات ژرف اجتماعی و سياسی گشوده شود.
۲۴ اوت ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط ...کميته کارگری
- دسته: صفحه آزاد
کارگران و زحمتکشان:
همانطور که مطلعيد محاکمه کارگران سقز به علت فشار بيش از حد همکاران مان در سراسر جهان به تعويق افتاد، اخيراً نيز اطلاع يافتيم اين محاکمه مجدداً از تاريخ ۲ مهر ۱۳۸۳شروع خواهد شد. ما معتقديم و اطمينان داريم، نتيجه اين محاکمه هر چه که باشد، کارگران پيروز اين کارزار خواهند بود و يک بار ديگر اين کارگران هستند که پوزه کثيف سرمايه را به خاک خواهند ماليد.
عوامل سرمايه داری در تلاشند تا با اين محاکمه کارگران را مرعوب خود سازند، تا کارگران فکر برگزاری مستقل مراسم اول ماه مه را از سر خود بيرون کنند، تا سرمايه داران با خيالی آسوده تر به غارت سفره خالی کارگران ادامه دهند، تا قراردادهای سفيد امضا از سوی کارگران به رسميت شناخته شود، تا زندگی نکبت بار ما کارگران سرنوشت محتوم مان تلقی شود.
ما محاکمه کارگران سقز را محاکمه طبقه کارگر می دانيم…
ما کارگران سراسر کشور را دعوت می کنيم تا در اقدامی هماهنگ و سراسری در روز ۱ مهر ماه ساعت ۱۰ صبح به مدت ۵ دقيقه دست از کار کشيده تا بدين وسيله انزجار و خشم خود را از برپائی دادگاه کارگران سقز نشان دهيم…
مستحکم باد همبستگی سراسری کارگران
کميته کارگری کارخانجات توليدی تهران
۲۰/۶/۱۳۸۳
همکارانی که می خواهند به صورت فردی و يا جمعی در اين حرکت سراسری شرکت کنند می توانند با ارسال اسامی خود و کارخانه ای که در آن کار می کنند با آدرس اينترنتی زير تماس بگيرند. ما از همين طريق اعلام آمادگی شما را برای اعتصاب سراسری انعکاس خواهيم داد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
- توضیحات
- نوشته شده توسط کيوان حسينی
- دسته: صفحه آزاد
۱ -سعيد مطلبی بازداشت شد . خبری کوتاه که با يک جمله منتقل می شود . شباهت نام خانوادگی او با يک نويسنده و روزنامه نگار ، خود حديث مفصلی است که می توان ساعتها درباره آن حرف زد ؛ عصبانی شد ؛ عزادار شد و احساس ناامنی و بی دفاعی را با گوشه گوشه وجود حس کرد .
سعيد مطلبی بازداشت شد . وای که اين جمله خبری کوتاه چه حکايت غريبی را پشت سر خود دارد . اين يادداشت سعی خواهد کرد تا در کوتاهترين شکل بخشی از اين حديث مفصل را برای ذهن خوانندگانش يادآوری کند .
۲ - برای اين ماجرا بد نيست به آرشيو روزنامه های هفت سال اخير نگاهی بياندازيم . از زمانی که پرونده ای درباره شکنجه شهرداران مناطق تهران در ماجرای محاکمه جنجالی غلامحسين کرباسچی گشوده شد . در راهروهای سازمان قضايی نيروهای مسلح صحبت از محفلی امنيتی و قدرتمند بود که به ناگاه ، بدون امربری از وزارت اطلاعات به عنوان نهاد امنيتی دولت دست به کار شده بود و با استفاده از قدرت و بازداشتگاههايی که کسی از جای آنها خبر نداشت ، پرونده ای قطور برای شهردار تهران را پيگيری کرده بود تا با مستندات به دست آمده از اين بازجوييها محاکمه معروف غلامحسی کرباسچی در پيشگاه روحانی نام آشنای راستگرا يعنی محسنی اژهای برگزار شود . پای خيلی ها به ميان کشيده شد . نظامی هايی که گفته می شد همگی با رهبر جمهوری اسلامی رابطه نزديکی دارند .
روزنامه ها با احتياط بسيار درباره اين شکنجه ها و پرونده سازی پيچيده سخن می گفتند . آخرين تحليل ، تصفيه حساب جانانه دو جناح سياسی جمهوری اسلامی با هم بود . شهرداران مناطق تهران سعی کردند با شکايت از اين محفل جلوی فعاليت آنها را بگيرند اما موفق نشدند . نهادی جديد در جمهوری اسلامی سر بر آورده بود . « حفاظت اطلاعات قوه قضائيه » . مجموعه ای با قدرتی افسانه ای .
۳ - شهرام جزايری محاکمه شد . محاکمه ای که در آن بسياری از سياستمداران قدرتمند جناح اصلاح طلب جمهوری اسلامی به رشوه گيری متهم شدند . چند تن از مهره های درجه دوم جناح راست هم به رغم فراموش شدن از ياد مسوولان قوه قضاييه در ذهن شهروندان ماند . اصلاح طلبان جمهوری اسلامی ، اعتبار اندک به سختی به دست در اين محاکمه با اتهامی مشابه رو به رو شدند . اين محاکمه ، آمده را يک شبه بر باد ديدند . تکذيبها افاقه نکرد و نام نهادی باز تکرار شد . اين بار نيز اين حفاظت اطلاعات قوه قضاييه بود که به عنوان مسوول اين پرونده معرفی شد ، هر چند که اين بار از همکاری نهاد امنيتی دولت يعنی وزارت اطلاعات هم بهره برده بودند ، اما تمامی ماجرا يک غافل گيری جانانه برای اصلاح طلبان بود . آنها باز هم بازی را باخته بودند .
۴ - سيامک پورزند ، در زمانی که مسوول مجتمع فرهنگی هنری تهران بود ، بازداشت شد . قبل از آن همه او را به عنوان مدير روابط عمومی چند روزنامه اصلاح طلب می شناختند . پيرمردی که هميشه از نشست و برخواست با هنرمندان محبوب لذت می برد و اين اواخر با برگزاری مراسم تجليل از اين هنرمندان دل خوش بود . هر قدر که آشنايان و روزنامه نگاران نزديک به آقای پورزند ، او را شخصيتی غير سياسی می شناختند اما پرونده او سياسی از آب درآمد . تلاشهای همسر و دخترش در آمريکا و اروپا بی نتيجه ماند و در همين گير و دار ، هنرمندان و نويسندگان بسياری به اداره اماکن نيروی انتظامی احضار شدند . روزنامه نگاران قوانين شرح وظايف اداره اماکن را زير و رو کردند اما هيچ ارتباطی ميان اين وظايف و احضار نويسندگان ديده نمی شد . ضمن اينکه کسی اساسا نمی دانست که پورزند کجاست . احضار شدگان از بازجويانی خبر دادند که در زير زمين اين اداره در خيابان تخت طاووس نشسته بودند و گويی هيچ ارتباطی با نيروی انتظامی نداشتند . در همان زمان روزنامه نگاری سربسته از ارتباط احتمالی اين تشکيلات به ظاهر جديد با پرونده های قديمی نوشت . وقتی سيامک پورزند در تلوزيون حاضر شد و اعتراف کرد که مامور بوده چمدانی پر از دلار را به دست روزنامه نگاران اصلاح طلب برساند ، خيلی ها ماستها را کيسه کردند ؛ چرا که کمتر کسی باور می کرد مخالفان منسجم و هماهنگ دموکراسی در ايران بخواهند برای ادعايی که به جک تبديل شده بود سند و مدرک رو کنند . سيامک پورزند پايان تلخ اين جک بود . محفل اطلاعاتی و امنيتی قدرتمند اين بار هر چند کمی ناشيانه بازی را پيش برد اما خيلی ها را هم در همين جريان خانه نشين کرد . اين بار آنها که هيچ ارتباطی با سياستمداران جمهوری اسلامی نداشتند ضربه خوردند .
۵ - زمستان ۸۱ و همزمان با جشنواره فيلم فجر ، نشريه سينمايی « گزارش فيلم » بعد از ۱۰ سال فعاليت توقيف شد تا زمينه ای باشد برای دور تازه پرونده سازی عليه فعالان فرهنگی . اين بار پای سينمايی نويسها به اداره اماکن و از آنجا به بازداشتگاههايی نامعلوم باز شد . در اين ماجرا همکاری نزديک و ادامه دار دو تن از سينمايی نويسها با ماموران اطلاعاتی ناشناس برای ديگران دردسرهای بسياری درست کرد . پيام فضلی نژاد و سعيد مستغاثی ، کودکانه همه کسانی را که می شناختند برانداز و ضد رزيم معرفی کرده بودند . آنها از زندان آزاد شدند و چند صباحی سعی کردند تا با های و هوی و جار و جنجال پای افراد بيشتری را به اداره اماکن باز کنند ، اما خيلی زود توسط يکی از زخم خورده های اين اعترافات ، لو رفتند . سينا مطلبی از کسانی بود که بعد از آزادی از زندان و مهاجرت درباره اين دو تن نوشت . او همچنين از شکنجه هايی نوشت که روح و روان او را نشانه رفته بودند . اما دوست ديگر سينا يعنی کامبيز کاهه از اين مهلکه جان سالم به در نبرد . او برای هميشه قلم را کنار گذاشت و از تهران خارج شد .
۶ - جمهوری اسلامی از يکسال و نيم پيش با فيلترينگ سايتهای اينترنتی ، مبازره ای جدی را با اطلاع رسانی آزاد در اينترنت آغاز کرد . تلاشی که هر روز شکستی جديد را برای آنان به ارمغان می آورد . روزنامه نگاران بسياری در ايران با اسامی مستعار و حتی گاه واقعی و بسياری نيز خارج از ايران، برای نخستين بار در تاريخ سياسی ايران ، به راحتی نظراتشان را در اين رسانه جديد منتشر می کردند و همه اين نوشته ها به راحتی در دسترس شهروندان بود . شايد شکستهای پی در پی اين سياستها به دنبال اولين تجربه بازجويی محفل اطلاعاتی درباره نوشته های روزنامه نگاری در اينترنت موجب شد تا اين هسته بی مرکز اينترنت را نشانه روند . آنها با تهديد کارشان را شروع کردند .
بعد تعدادی فروشنده فضا بر روی وب را که به سايت اصلاح طلب خدمات ارائه می داند بازداشت کردند و آرام آرام حضور خود را در اين ماجرا علنی ساختند . اين بار نيز سينا مطلبی هشدارهايی برای آنان که احتمال بازداشتشتان وجود داشت نوشت . در واقع کمکی بی سر و صدا به دوستانی که در ايران بودند . دو روز بعد از اين يادداشت دقيقا همانگونه که او پيش بينی کرده بود تعدادی بازداشت شدند .
۷ - حالا با يک جمله کوتاه رو به رو هستيم : سعيد مطلبی بازداشت شد . پدر سينا مطلبی با هدف خاموش کردن او بازداشت شد .
در ظاهر خاموشی سينا مطلبی می تواند کمکی برای آزادی پدرش باشد که اصولا ۲۵سالی است که از هر فعاليت فرهنگی فاصله گرفته است . اما حالا ديگر همه اين محفل را خوب می شناسند . بی رحمی آن را بارها ديده اند و شگردهای پرونده سازی آنها شديدا لو رفته است . کاغذی جلويت می گذراند و از تو می خواهند که به تمام گناهانت اعتراف کنی . شکنجه شديد روحی و تهديدهای جانانه برای اعتراف به هر چه که آنها بخواهند تا آنجا که شايد اگر همين فردا سعيد مطلبی در صفحه تلوزيون ظاهر شود و به فرماندهی حمله تروريستی ۱۱ سپتامبر هم اعتراف کند کسی تعجب نخواهد کرد . آنها کارشان را خوب بلندند . می دانند چگونه با دست خالی حريف را از ميدان به در کنند .
در جريان محاکمه کرباسچی ، شخص او و اتهاماتش چقدر اهميت داشت ؟ سناريو نويسان از او کينه شخصی به دل داشتند ؟ آنها تا چه اندازه موفق شدند با اين قدرتنمايی دور از انتظار مديران جناح سياسی رقيب را سر جايشان بنشانند ؟ فراموش نکنيد که کرباسچی از مديران با پشتوانه جمهوری اسلامی بود و مصداق کامل ضرب المثل آنها که « توپ هم نمی تواند تکانشان دهد » . توپ اين تشکيلات با همان قدرت افسانه ای که از يادها نخواهد رفت ؛ آقای کرباسچی را به سلولهای اوين فرستاد . در ماجرای شهرام تنها به اين دليل اهميت پيدا می کردند که می جزايری و سيامک پورزند هم دقيقا اين سناريو با نقشهايی مشابه تکرار شد . يک قربانی و صدها هدف که به آسانی تخريب شدند . هر دوی اين افراد بی شک توانستند نمايش قدرت را به نفع حريف پيش ببرند ، گرنه سيامک پورزند حتی نمی توانست به انتقادات بی رحمانه مطبوعات درباره برنامه های کسالت بارش در سينما تهران جواب بدهد .
سعيد مطلبی پيرمردی بيمار است که ۲۵ سال خانه نشينی را تحمل کرده و پسر جوانش هم گويا جز دردسر برايش فايده ای نداشته .
حالا خبر را برای هزارمين بار بخوانيد :
»سعيد مطلبی بازداشت شد .«
ترس برادر مرگ است . چند نفر در خارج از ايران بعد از شنيدن اين خبر وحشت زده شدند ؟ سينا مطلبی اين روزها چه حالی دارد ؟ هزارتوی پيچ در پيچ بازجوييهای غير انسانی که از منبعی که گويی تمام نشدنی است قدرت می گيرد ، در حال تمرين ميزانسنهای چه نمايشی است ؟ در اين نمايش چه کسانی هدفهای بعدی هستند ؟
و در اين ميان خيلی خوب می دانيم که هم اکنون دو جوان روزنامه نگار و يک شاعر منتقد هم رو به روی همين بازجوها نشسته اند ... .
به نقل از
http://ignasio.malakut.org/archives/005631.php
- توضیحات
- نوشته شده توسط نوآم چامسکی
- دسته: صفحه آزاد
ترجمهٌ بهرام قديمی
يک اصل اخلاقی وجود دارد که حتی در دانشگاه ها هم نمی تواند باعث ايجاد جر و بحث شود و آن اينکه بايد در مورد خودمان همان معياری را بکار بريم که برای ديگران بکار می بريم و البته با همتی بيشتر. معمولاً اگر دولتهايی قدرت آن را دارند که معاف از مجازات دست به عملی بزنند، خود، اصول اخلاقی را زير پا می نهند نه قواعد را، زيرا خودشان هستند که قواعد راتعيين می کنند. اگر خود را از اصول جهانشمول معاف بدانيم، خود را محق می دانيم که هر کاری بکنيم و دائم هم اين کار را تکرار کنيم. ما هر روز شاهد نمونه های تازه ای هستيم که بر ملا می شود.
در همين ماه گذشته جان نگروپونته John Negroponte به عنوان سفير جديد ايالات متحدهٌ آمريکا در عراق به بغداد رفت، تا بزرگترين مأموريت ديپلماتيک جهان را رهبری کند. منظور اعطای استقلال به عراقی ها ست و پايان بخشيدن به »مأموريت مسيحانهٌ« جرج دبليو بوش در استقرار دمکراسی در خاورميانه و جهان. دست کم، اين چيزی ست که با تشريفاتی پر طمطراق خبرش را به ما دادند.
اما هيچکس حق ندارد سابقهٌ مشکوک اين سفير را کشف کند: نگروپونته درسش را به عنوان سفير ايالات متحدهٌ آمريکا در هندوراسِ سال های ۱۹۸۰ آموخته است. در آن زمان رونالد ريگان نخستين جنگ با تروريسم را در آمريکای مرکزی و خاور ميانه راه انداخته بود.
در ماه آوريل، کارلا آنه رابينز Carla Anne Robbins در وال ستريت ژرونال مقاله ای تحت عنوان »پروکونسول مدرن« در بارهء انتصاب نگروپونته در عراق نوشت. در هندوراس نگروپونته را به نام »پروکنسول« (حاکم با اختيارات مطلق) می خواندند. اين لقب واليان قدرتمند در دوران استعمار بود. دومين سفارتخانه بزرگ ايالات متحده در آمريکای لاتين در هندوراس قرار داشت. در آن جا و در آن دوران بزرگترين پايگاه ويژهء خود را در سطح جهانی برپا کرده بودند.
رابينز اشاره می کند که گروه های فعال در زمينهء حقوق بشر از نگروپونته انتقاد می کردند زيرا بر نقض حقوق بشر توسط ارتش هندوراس »سرپوش می گذاشت«، اين تعبير مؤدبانه ای ست برای معرفی تروريسم دولتی به شکل گستردهٌ آن، که هدفی نداشت جز »تأمين جريان کمک های ايالات متحدهٌ آمريکا« به اين کشور که دارای موقعيتی حياتی برای واشنگتن بود. اين کشور »پايگاه جنگ استتار شدهء ريگان با دولت ساندينيست نيکاراگوئه« بود.
اين جنگ استتار شده پس از آن که انقلاب ساندينيستی کنترل نيکاراگوئه را بدست گرفت آغاز شد. ترس واشنگتن اين بود که يک کوبای ديگر در اين کشور آمريکای مرکزی قد علم کند. در هندوراس وظيفهٌ پروکنسول نگروپونته نظارت و سرپرستی پايگاه هائی بود که در آن ارتشی از مزدوران تروريست يعنی کنتراها ايجاد شده، مسلح گرديده و به نيکاراگوئه اعزام شده بود تا ساندينيست ها را به شکست بکشاند.
در سال ۱۹۸۴ نيکاراگوئه به شيوه ای صحيح پاسخ داد و به دادگاه بين المللی عدالت در لاهه عليه ايالات متحده شکايت کرد. دادگاه به آمريکا حکم کرد تا به »استفادهٌ غير قانونی از قدرت« يا به عبارتی روشنتر، به تروريسم بين المللی عليه نيکاراگوئه پايان دهد، و خسارات وارده را بنا به حکم ابلاغ شده جبران کند. اما واشنگتن حکم دادگاه را ناديده گرفت. بعد ها شورای امنيت سازمان ملل دو قطعنامه صادر کرد که در آن از همهٌ دولت ها می خواست قوانين بين المللی را مراعات کنند.
مشاور حقوقی وزارت خارجه، آبراهام اسفاير Abraham Sfaer، منطق کاخ سفيد را اين گونه توضيح داد: فرض را بر اين می گذاريم که بخش بزرگی از جهان »با ما همنظر نباشند«، ولی ما بايد »حق خود را حفظ کنيم«؛ حق اينکه در چه موردی چگونه عمل کنيم »ضرورتاً در چهارچوب حقوقی ايالات متحده قرار می گيرد و دقيقاً همان شکلی را به خود ميگيرد که ايالات متحده تعيين می کند«. اين بار، عملکرد در نيکاراگوئه است که در دادگاه محکوم شده نه بيش از آن.
تحقير حکم دادگاه توسط واشنگتن و تکبر ايالات متحده عليه جامعهٌ بين المللی می تواند در رابطه با شرايط فعلی در عراق نيز مهم باشد.
حاصل کارزار عليه نيکاراگوئه ايجاد يک دمکراسی وابسته با هزينه ای گزاف و غير قابل محاسبه بود مگر نه اين است که قربانيان غيرنظامی را ده ها هزار نفر برآورد می کنند. به قول توماس کاروترز Thomas Carothers، تاريخدان برجسته و کارشناس در زمينهٌ استقرار دموکراسی در آمريکای لاتين، شمار کسانی که جانشان را از دست دادند »به طور نسبی بسيار بزرگتر از تعداد کسانی ست که در جنگ داخلی آمريکا يا در تمامی جنگ های قرن بيستم« کشته شده اند. کاروترز نه تنها از ديد يک کارشناس حرفه ای، بلکه به مثابهء يک مطلع متبحر می نويسد. وی در دوران ريگان، در عصر برنامهٌ »استحکام دمکراسی« در آمريکای مرکزی، در وزارت خارجه کار می کرد.
کاروترز مدعی ست که طرح های ريگان هرچند »ناکام ماند«، اما »صادقانه« بود، زيرا واشنکتن تنها می توانست »اشکال محدودی از تغييرات دمکراتيک را از بالا به پائين تحمل کند، تغييراتی که ساختار سنتی قدرت را به مخاطره نيندازد، زيرا ايالات متحده از مدت ها پيش متحد اين ساختارها بوده است«. اين يک ممانعت تاريخی در برابر طرح های استقرار دمکراسی ست که ظاهراً عراقی ها آن را خوب می فهمند، حتی اگر خود ما نفهميم.
در حال حاضر، نيکاراگوئه دومين کشور فقير در اين نيمکره است (پيش از آن هائيتی قرار دارد، يعنی يکی ديگر از کشورهائی که در سراسر قرن بيستم ايالات متحده در آن مداخلهء نظامی داشته است).
حدود ۶۰٪ کودکان زير دو سال در نيکاراگوئه بر اثر سوء تغذيه دچار کم خونی اند. اين يکی از نشانه های شکستی ست که می توان ميزان پيروزی دمکراسی را با آن سنجيد.
دولت جرج دبليو بوش در حالی که همان متخصصينی را به کار می گيرد که در آمريکای مرکزی کار می کردند، اطمينان می دهد که آرزويش بردن دمکراسی به عراق است.
در مراسم انتصاب نگروپونته، از کارزار بين المللی عليه تروريسم در نيکاراگوئه به شکلی گذرا سخن رفت، ولی از آن به عنوان موضوعی که به خودی خود اهميت دارد، حرفی زده نشد زيرا ايالات متحده از رعايت اصول جهانشمول معاف است.
چند روز پس از برگزيدن نگروپونته، هندوراس نيروهای نظامی اش را از عراق عقب کشيد، شايد اتفاقی بود. شايد هم هندوراسی ها چيزهايی از دورانی که نگروپونته آنجا بود به خاطر می آورند. اما اينها چيزهايی ست که ما ترجيح می دهيم فراموش کنيم.
----------
منتشر شده در:
www.rebelion.org
و روزنامهٌ لا خورنادا La Jornada، چاپ مکزيک، شنبه ۲ اوت ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: صفحه آزاد
شايد اين بزرگ ترين جشن روشنفکری در فرانسه از سال های ۱۹۳۰ تا کنون باشد. بيش از ۴ هزار نفر که قبل از ۱۵ آوريل بليط را تهيه کرده بودند (چرا که از آن تاريخ به بعد ديگر جای خالی وجود نداشت)، در يکی از سالن های بزرگ ورزشی (Palais des sports) از ساعت ۱/۵ بعد از ظهر روز ۸ مه تا ساعت ۱۱ شب بدون انقطاع از مشاهده و حضور در برنامه ها لذت بردند. برنامه هايی غنی و سرشار از تأمل و اعتراض به اوضاع کنونی جهانی در عرصه های سياسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری معاصر فرانسه و جهان. گزينش شعار »صدای مقاومت«، نه تنها پژواک مقاومت در برابر نئوليبراليسم، بلکه يادآور شصتمين سالگرد مقاومت ضد فاشيستیِ فرانسه ۲۰۰۴-۱۹۴۴ نيز بود، چنان که مقاومت در برابر اشغال عراق و فلسطين و حمايت از مردم اين دو کشور نيز همواره و در تمام برنامه ها حاضر و ناظر بود. مراسم با ويدئويی از نوآم چامسکی افتتاح شد.
سپس مدير ماهنامهء لوموند ديپلوماتيک، اينياسيو رامونه ضمن خوش آمد به حضار، از تاريخ و تحول ۵۰ سالهء ديپلو و تيراژ آن (حدود ۲۳۹ هزار نسخه به زبان فرانسه) و ده ها ترجمهء آن به زبان های مختلف (از جمله فارسی، روی اينترنت) که در سراسر دنيا منتشر می شود و وفاداری به پرنسيپ های نخستينِ آن در عين توجه به تحولات دنيای کنونی سخن گفت و از پديدهء همگانی شدنِ دروغهای دولتی که باعث »ناامنی اطلاعاتی« در همه جا گشته سخن گفت و تحليل خود را به جامعه شناس فقيد فرانسوی، پی ير بورديو، که الهام بخش وی بوده، اهدا کرد.
سپس رمون اوبراک (Raymond AUBRAC) که از چهره های نمادين و برجستهء مقاومت ضد فاشيستی فرانسه است، سخن گفت و ادامهء سنت مقاومت در راه آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی و مبارزه با فاشيسم و نژادپرستی و ... را يادآور شد. رمون اوبراک در ۲۱ژوئن ۱۹۴۳ به دست گشتاپو می افتد. با شرکتِ همسرش لوسی که وی نيز از پارتيزان ها بوده طی عملياتی کوماندويی او را آزاد می کنند. رمون در تدوين برنامهء مقاومت شرکت داشته و خاطراتش را در کتاب Où la mémoire s’attarde (Odile Jacobe, ۱۹۹۶) نوشته است. از زندگی و عمليات آزاد کردن او فيلمی نيز به نام Luci Aubrac در ۱۹۹۷ تهيه شده است. او سخنان خود را با شعار »آفريدن يعنی مقاومت کردن، و مقاومت يعنی آفريدن« پايان داد.
آنگاه گروه موزيک و آواز توده ای Joli môme چند قطعهء پرشور اجرا کرد. سياست آمريکای بوش را که زير سرپوش مبارزه با تروريسم، به ويژه پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، دنيا را به هرج و مرج بيشتر کشيده، و نيز سياست شارون رامحکوم کرد و در قالب يادآوری سرکوب تظاهرات الجزايری ها و کشتار ده ها تن در مدخل متروی »شارون« در پاريس، در سال ۱۹۶۲، و با استفاده از روش بازی با کلمات، نام شارون را به عنوان مظهر سرکوب مردم در پاريس و فلسطين خاطر نشان می کرد. گروه در حالی که پرچم سرخ را به اهتزاز در آورده بود اين ندا را سر می داد که »تا وقتی روزانه هزاران نفر از گرسنگی می ميرند اين پرچم سرخ را رها نخواهيم کرد«. سپس به وضع بيکاران و کسانی که مشاغل بی ثبات دارند پرداخت و به ويژه از بخش وسيعی از کارکنان سينما و تئاتر (کارکنان متناوب و موسمی) که يک سال است برای بهبود وضعيت خود مبارزه می کنند و با دولت و کارفرمايان درگير هستند ياد کرد و تمام جمعيت همراه با آنان اين شعار را که خواستار لغو بی قيد و شرط قوانين ظالمانه کنونی ست تکرار می کرد.
زاکی آخمات Zackie ACHMAT از آفريقای جنوبی و مبارز ديرين کنگرهء ملی آفريقا (ANC) دربارهء فعاليت کنونی خود در مبارزهء با ايدز سخنانی ايراد کرد و گفت: ما برای تأمين دارو تلاش می کنيم. شرکت های بزرگ چند مليتی حاضر نيستند برای آفريقايی ها که قربانی درجهء اول اين آفت بزرگ هستند دارو با قيمت مناسب تأمين نمايند. او تأکيد می کرد که آمريکای بوش اجازه نمی دهد شرکت های دارويی داروی ژنريک تهيه و به آفريقايی ها بفروشند...
[از دو سه اعلام کنندهء برنامه، يکی هم آفريقايی بود که فرانسه را با لهجهء آفريقايی صحبت می کرد. و اين در فرانسه که هنوز چنين رسمی در مراسم بزرگ و در راديو و تلويزيون وجود ندارد و همه اروپايی و سفيد هستند ابتکار جالبی بود. برخی ديگر از کشورهای اروپايی از اين نظر از فرانسه جلوتر اند.]
نوبت به گروه موسيقی GNAWA Diffusion رسيد که رهبری آن را فرزندِ کاتب ياسين نويسنده و نمايشنامه نويس و مبارز الجزايری بر عهده داشت. با يادی از کاتب ياسين که خود از همکاران اوليهء ديپلو بوده، برنامهء موسيقی جالبی به زبان آمازيغی (زبان مناطق کابيلی الجزاير) اجرا شد.
سخنران بعدی اتی ين باليبار (Etienne BALIBAR) بود، فيلسوف فرانسوی و استاد دانشگاه و نويسندهء معروف آثار تئوريک مارکسيستیِ فراوان. وی در ضمن تجليل از اين ماهنامه و وفاداری اش به اصول روزنامه نگاری حرفه ای، از نقشی که در ارائهء تحليل و نقد نظام کنونی جهانی و نئوليبراليسم ايفا می کند ياد کرد و آن را همچون يک نماد مقاومت ناميد و ضمن يادآوری برخی از کاستی های اين ماهنامه، پيشنهاد کرد که زبان مبهم و غير صريح را که هنوز در برخی موارد دارد کنار بگذارد و ماهنامه را از حالت يکجانبه بيرون آورد و تنوع مطالب را در سطحی گسترش دهد که ديپلو به يک نشريهء بحث و تبادل نظر ارتقاء يابد و اجازه دهد مقالاتی که از »سوسياليسمی ديگر« (alter-socialisme) هم سخن می گويند امکان اظهار نظر داشته باشند و رفرانس های موجه کنونی را (که از مارکس تا گاندی و ... را دربر می گيرد) انعکاس دهد. علاوه بر اين، تعبير وی از زندگی خودش که می گفت: »چه زمانی که جوانی مبارز بودم و چه حالا که پيری متعهد هستم« (dans ma jeunesse militante, et dans ma vieillesse engagée) با استقبال حضار روبرو شد. در ضمن تحليل اش از جنبش چپ اظهار می داشت که »سوسياليسم واقعاً موجود« کمونيسم را مصادره کرد. از نظر وی، »پايان اتوپی ها« ما را به »انترناسيوناليسم نوينی« فرا می خواند.
سپس به ياد ادوارد سعيد و در تجليل از اين نويسنده و انديشمند و روشنفکر مبارز فلسطينی ـ آمريکايی يک تصوير ويديويی پخش شد. ويديو بخشی از مشارکت ادوارد سعيد را در يک جلسهء بحث با يک صاحب نظر اسرائيلی نشان می داد که چند سال پيش به ابتکار ديپلو تشکيل شده بود.
سپس يک گروه موزيک از مجارستان برنامه ای اجرا کرد.
نوبت به ژوزه بووه (José Bové) از بنيانگذاران و سخنگوی کنفدراسيون دهقانیِ فرانسه و مبارز معروف جنبش طرفداران »دنيايی ديگر« و مخالف شديد کاربرد تغييرات ژنتيکیِ گياهان (OGM) رسيد. وی از پرنسيپ هايی که در مبارزهء روزمره اش دارد سخن گفت، از مخالفت با مولد گرايیِ سرمايه داری گرفته تا بسيج عليه سياست تخريب کشاورزی که نوليبراليسم دنبال می کند و نيز عليه ليبراليزاسيون مبادلات جهانی و همبستگی با دهقانان بدون زمين در برزيل و مبارزات دهقانان در سراسر دنيا. او همچنين در همبستگی با کارگران پيمانیِ سينما و تئاتر فرانسه که هم اکنون يک سال است که در اعتصاب و اعتراض بسر می برند سخن گفت و حتی جلوگيری از يک برنامه »رياليتی شو« را که کانال اول تلويزيون فرانسه تحت عنوان »مزرعهء مشاهير« (La Ferm Célébrités) اجرا می کند در دستور کار قرار داد و اعلام کرد که روز ۱۶ مه دستجمعی می رويم و اين برنامه را که توهين به دهقانان و ريشخند زحمتکشان است بر هم می زنيم.
موزيک آفريقايی ساکسوفون که هنرمندی به نام Manu Dibango آن را اجرا کرد.
بعد ادواردو گاليانو (Eduardo GALIANO) نويسندهء معروف و روزنامه نگار اوروگوئه ای سخن گفت. او در ۱۹۴۰ در مونته ويدئو متولد شده. از ۱۴ سالگی با نام مستعار نقاشی می کرده، پس از اشتغال در کارهای کوچک و موقتی فراوان سردبير هفته نامه »مارشا« و مدير روزنامهء »اوپکا« شد. پس از دوره ای تبعيد در آرژانتين واسپانيا درسال ۱۹۸۵ به اوروگوئه بازگشت. از بين کتابهای او می توان به »رگ های گشودهء آمريکای لاتين« و نيز »خاطرات آتش«، (که به فرانسه هم منتشر شده) اشاره کرد. سبک بسيار ظريف و طنزآميز او حضار را بسيار تحت تأثير قرار داد. به يک مورد اشاره می کنيم: (قريب به مضمون) »اگر نويسندگانِ انجيل ها زن بودند عيسی دختر می شد و آنوقت يوسف نجار [بنا بر انجيل متی، باب اول، آيهء ۱۹ نامزد و شوهر مريم] رو ترش می کرد که من پسر می خواستم«. وی در جای ديگری از سخنان خود افزود: »اگر نمی توانيم حدس بزنيم که زمانه چه خواهد شد، دست کم اين حق را داريم که تصور کنيم که می خواهيم چگونه باشد«.
بعد يک برنامهء موزيک فرانسوی.
آنگاه نوبت به خانم نائومی کلاين (Naomi KLEIN) روزنامه نگار کانادايی رسيد، که با »تورونتو استار« همکاری داشته و نيز به عنوان روزنامه نگار مستقل با Globe and Mail و گاردين انگليس کار می کند. وی کتابهايی هم نوشته از جمله No Logo که در آن سوء استفاده از تبليغات و نيز اقدامات شرکت های چند مليتی را بر ملا می کند. اخيراً هم اخباری از جبههء جهانی شدن(Nouvelles du front de la mondialisation) به فرانسه منتشر شده است. وی که تازه از سفری چند هفته ای به عراق بازگشته بود گزارشی تکان دهنده داد. می گفت سياست بوش ليبراليزه کردنِ جهان از طريق بمب است و می افزود که من از ديدار با مقاومت عراق می آيم. برنامهء بوش دارد شکست می خورد و اين نه ناشی از فساد و دورويیِ آمريکا، بلکه از برکت مقاومت عراقی ها ست. نمونهء شکست را بدين ترتيب بيان می کرد که کارمندان و کسانی که در چارچوب برنامهء آمريکا به عراق رفته اند از پذيرش ادامهء کار در آنجا سر باز می زنند. پس از کنار کشيدنِ اسپانيا، اين امتناع از خدمت بيشتر شده، حتی نظاميان عراقی که به فلوجه رفته بودند ۴۰ درصدشان از ارتش بيرون آمده اند، ۱۰ درصدشان با مقاومت همکاری می کنند. ۴ وزير دولت موقت هم استعفا داده اند. کارکنان روزنامهء الصباح (که آمريکايی ها در عراق به راه انداخته اند) استعفا داده اند. دو سرباز آمريکايی به کانادا پناهنده شده اند. دو سرباز ديگر آمريکايی هم به دادگاه نظامی جلب شده اند. کسی که عکس های شکنجه را در زندان ابوغريب افشا کرده يک سربازآمريکايی ست. وی اظهار اميدواری می کرد که مردم آمريکا به اين نافرمانی بپيوندند و در انتخابات جرج بوش را از صحنه خارج کنند. او تأکيد می کرد که شورش تنها راه حل است و بايد بر دولت هايی مانند فرانسه هم فشار آورد تا اشغال را نپذيرند و به بهانهء سرپوش ملل متحد به عراق نروند. او راه را انتفاضهء سراسری می دانست (با شنيدن کلمهء انتفاضه، جمعيت با کف زدن به تأييد وی پرداخت). به نظر وی، آمريکا نه تنها نزاع اقتصادی، بلکه نزاع سياسی را نيز باخته است. کيفر دستجمعی عليه اهالی اعمال می شود و آمريکايی ها روش های شارون را به کار می گيرند. اشاره می کرد که طی مدتی که در عراق بوده حتی يک آمبولانس را که آسيب نديده باشد مشاهده نکرده است. بچه ها را می کشند.
به جای دموکراسی ضد دموکراسی را به عراق برده اند. صدای کسانی را که خواستار انتخابات بودند خفه کرده اند.
روزنامه ها را بسته اند. خبرنگاران بسياری را به ويژه از اعراب کشته اند. به چلپی که پايه بين مردم ندارد قدرت مافيايیِ زيادی داده اند. سرمايه گذاران می ترسند به آنجا بروند. کمپانی های خصوصی دستشان باز گذارده شده در همهء امور، حتی امنيتی. از بازسازی خبری نيست. هرچه هست ويرانی ست. هم مقاومت در برابر اشغال مهم است و هم مقاومت داخلی در آمريکا. با وجود اين، نبايد تصور کرد که آمريکايی ها به آسانی از اين منطقه دست بردارند. رامسفيلد اگر هم مجبور به استعفا شود امر مهمی نيست. وی يادآوری کرد که ما از اول با جنگ مخالف بوديم چون جنگی امپرياليستی ست. بايد به حرف های عراقيان گوش داد. صدها هزار نفر از آنان در خيابان های شهرهای عراق فرياد زده اند: »انتخابات آری، انتصابات نه!« مردم با خصوصی کردن نفت مخالف اند. آن ها می گويند برای عراقی ها بايد کار پيدا کرد نه برای آمريکايی ها و اينکه بايد به اشغال پايان داد. خواست عراقی ها خواست ما ست. هر نيروی خارجی بايد در اين باره دو هدف داشته باشد: اول اينکه مطمئن شويم عراقی ها حق رأی دارند و دوم اينکه آنچه به خاطرش رأی می دهند يعنی قانون اساسی را خود عراقی ها بنويسند. کمپانی های آمريکايی نيز بايد عراق را ترک کنند. وی افزود که اين جنگ تمام نشده و ما پيروز نشده ايم. اما ما قادريم کاری کنيم که آمريکايی ها برنده نشوند. بايد کاری کرد که ببازند. بايد پايگاه های نظامی شان، شرکتها شان، اقتصاد و سرمايه داری شان از عراق خارج شوند.
موزيک Tiken Jah Fakoly
بعد نوبت به کلود دوبون (Claude DEBONS) دبير سابق حمل و نقل در سنديکای CFDT رسيد که به حمايت اين سنديکا از رفرم های دولت دست راستی در مورد بازنشستگی اعتراض کرده و از آن استعفا داده و هم اکنون در سنديکای C.G.T. فعاليت می کند. وی ابتدا به تجليل از پی ير بورديو جامعه شناس بزرگ و فقيد فرانسوی پرداخت که حمايت اش از مبارزه عليه نئوليبراليسم و کارگران اعتصابی راه آهن در دههء ۱۹۹۰ معروف است. ناطق سپس به مسائل سنديکايی فرانسه پرداخت و رفرم هايی را که دولت دست راستیِ کنونی فرانسه در نظر دارد انجام دهد محکوم کرد و زيان های آن را برشمرد. وی تأکيد می کرد که »واقع بينی بايد با اراده گرايی همآهنگ باشد«.
موزيک آفريقايی ساحل عاج که بسيار پرشور بود.
بعد خانم ايرن خان (Irene Khan) رئيس کنونی سازمان عفو بين المللی سخنرانی کرد و گفت: به بهانهء حفظ امنيت ملی همهء حقوق بشر زير پا گذارده می شود. من اخيراً به بروندی رفته بودم تا دربارهء کشتارهايی که در سال ۲۰۰۲ صورت گرفته تحقيق و بررسی کنيم. فقط به يک مورد اشاره می کنم. دختری شش ساله به نام کلودين را ديدم که تنها نام خود را به ياد داشت و نام خانوادگی اش را نمی دانست، اما به خوبی به ياد داشت که پدر و مادرش را چگونه کشته بودند. وقتی پيش رئيس جمهوری رفتم و از وضع اين دختر کوچولو گفتم جواب داد که ما برای حفظ امنيت ملی مبارزه می کنيم، يعنی که وضع اين گونه انسانها برايش مهم نبود. آری، در همه جا يک منطقهء خاکستری بدون قانون و کيفر به وجود آورده اند. اين روش آمريکا ست و دنباله روی اروپا هم از آن بسيار خطرناک است. همه جا منطق جنگ حاکم شده است. ما از وضع شکنجه در افغانستان و عراق به مقامات رسمی گزارش داده ايم ولی همه بدون جواب. اين سياست امنيتی به جای آنکه وضع دنيا را امن تر کند وضع را در همه جا بدتر کرده است. بين قوميت ها تفرقه انداخته اند، نژادپرستی را تقويت کرده اند. او جنگ های زيادی را در همه جای دنيا برشمرد و گفت »سلاح کشتار جمعی« اينها ست. مبادله و معاوضهء امنيت در برابر حقوق بشر خطرناک است. دولت ها درس تاريخ را نمی شناسند. ديگر بس است. اين وضع بايد تغيير کند. آيا خواهيم گذاشت که فساد و شکنجه بر جامعه حاکم باشد يا آن را تغيير خواهيم داد؟
گروه راپ La RUMEUR (شايعه) برنامه ای اجرا کرد و آن را به مردم فلسطين و عراق هديه کرد.
سپس اوو مورالس Evo MORALES کانديدای رياست جمهوری بوليوی در سال ۲۰۰۲ بود که به رغم »وتوی« آمريکا عليه وی، در انتخابات مقام دوم را کسب کرد. او رهبر و نمايندهء دهقانان توليد کنندهء کاکائو و رهبر »جنبش به سوی سوسياليسم« است. او به خصوص طرفدار تعليق بدهی های خارجی بوليوی و ملی کردنِ مجددِ صنايع بزرگ و گاز است و کنترل مالکين بزرگ ارضی و نيز ارتقاء وضعيت بوميان است. مورال به نمايندگی از بوميان شمال بوليوی سخنرانی کرد. از مبارزات جاری آنجا گفت و نتيجه گرفت که اگر صلح می خواهيم راهی جز پايان امپرياليسم آمريکا وجود ندارد. وی افزود: »پريروز مرا کمونيست می خواندند، ديروز قاچاقچی مواد مخدر و امروز تروريست. آنچه واشنگتن نمی خواهد طرح مطالبات مردمی ست. همين«.
گروه موزيک پاکو ايبانِز Paco IBANEZ ترانه ای از شعرهای گارسيو لورکا را اجرا کرد و تأکيد بر اينکه بزرگ ترين تروريست جهان بوش است که شارون نيز همدست او ست. اين گروه سپس يکی از ترانه های معروف دورهء کمون پاريس »موسم گيلاس« (Le Temps des cerises) را خواند که حضار همنوا با آن می خواندند و شور و حال خاصی داشت. سخنران بعدی، تونی نگری (Toni NEGRI) بود. وی که در سال های ۱۹۷۰ رهبر گروه »قدرت کارگری« در ايتاليا بوده به اتهام »قيام مسلحانه عليه دولت« و »مسؤوليت معنوی« در درگيری های مبارزان مسلح با پليس در سال های ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۷ به ۳۴ سال زندان محکوم گرديد، ولی با فرار به فرانسه در سالهای ۱۹۸۰ توانست در اين کشور بماند و به تدريس فلسفه در دانشگاه بپردازد. بعد به ايتاليا بازگشت و شش سال ديگر در زندان ماند. از وی کتاب های متعددی منتشر شده از جمله کتاب »امپراتوری« که با همکاری ميکائل هاردت نوشته است (انتشارات Exils، پاريس ۲۰۰۰). نگری اظهار داشت که برايم دشوار است پس از سرود کمون سخنرانی کنم. از ۱۳۴ سال پيش اين ترانه و ايدآل های کمون مقاومت کرده و اين نشان می دهد که مقاومت ممکن است و در اشاره به مضمون ترانه گفت »عشق يک ميانجی ست برای ارتقاء امر خصوصی به امر مشترک«.
وی ابتدا به ارزش ديپلو در سال های ۷۰ و ۸۰ برای مبارزه ای که خودش و رفقايش در ايتاليا به پيش می برده اند اشاره کرد و گفت »در زندان که بوديم وقتی لوموند ديپلوماتيک می رسيد، قرائت دسته جمعی آن برای ما حکم وسيله ای مؤثر برای مبارزه با سرکوب و مقاومت در برابر نوميدی داشت« و افزود که هرچند دنيا تغيير کرده ولی ديپلو توان خود را از دست نداده است. او اصطلاحات و نقطه نظرات خودش را دربارهء دولت ـ ملتها، حقوق بين الملل، سياست و اجتماع مطرح کرد. از اهميت »جنبش جنبش ها« يعنی مبارزهء ضد جنگ، جنبش عليه نئوليبراليسم و برای آزادی و برابری و دموکراسی سخن گفت و نيز از مرحلهء پسا ـ سوسياليسم که راه را برای کمونيسم آينده می گشايد. وی تأکيد می کرد که ما اکثريت جامعه هستيم. ما ضد هر جنگی هستيم. مبارزه برای صلح مقدمهء مبارزهء اجتماعی ست. اين جنبشِ مقابله با هيرارشیِ جديدی ست که پاترون (ارباب) کنونیِ جهان اعمال می کند. ما ضد هر نوع انتگريسم (تماميت طلبی)، ضد طرفداران حاکميت ملی (Souvrainistes) هستيم. نه بدين معنا که امر محلی وجود ندارد. وی طبق عادت خود که در سخنرانی ها، هرچند تحليلی و تئوريک هم باشند، شور فراوان از خود نشان می دهد فرياد برآورد و حضار را به تکرار اين شعارها دعوت کرد: »سرنگون باد جنگ، سرنگون باد ملت [مفهوم ملت و تعصب ملی]. وی جنبش کارکنان پيمانی سينما و تئاتر (که هم اکنون در فرانسه جريان دارد)، جنبش کارگران و دهقانان و نيز جنبش برای حفظ محيط زيست و مبارزان حقوق زنان و... را پايهء اميدواری برای نيل به کمونيسمِ آينده می شمرد.
موزيک ابتکاری و هنرنمايیِ برنار لوبا Bernard Lubat، به صورت تک نفره که با شعارهای سياسی و اجتماعی و طنز همراه بود و بالاخره يک آتش بازی کوچک و زيبا با چند شمع، نشانهء سالروز تولد ديپلو.
بعد، نوبت سخنرانی به رژيس دبره Regis DEBRAY رسيد. رژيس دبره، فيلسوف، رسانه شناس (médiologue) و رئيس مؤسسهء اروپايیِ علوم دينی ست. از آثار اخير او کتاب »آتش مقدس، عملکردهای امور دينی (Le feu sacré, fonctions du religieux, Fayard) و »تروريسم، جنگ ها، ديپلوماسی. گاه شمارِ وقايعِ حماقت ظفرمند« (Terrorisme, guerre,diplomatie. Chroniques de l’idiotie triomphante ۱۹۹۰-۲۰۰۳ Fayard). منتشر شده است. لازم به يادآوری نيست که جمع بندی او از انقلاب کوبا که در سال های ۱۹۶۰ تحت عنوان »انقلاب در انقلاب« منتشر شد تأثير زيادی در گسترش مبارزهء مسلحانهء چريکی آن سال ها داشت. وی ابتدا به تناسب حال، به تجليل از نقش ديپلو پرداخت و به نقشی که اين ماهنامه در »جنبش طرفداران دنيايی ديگر« ايفا کرده و تغيير گفتمان آن از يک روزنامهء حرفه ای به نهادی فعال در امور اجتماعی اشاره کرد و سپس پيشنهاد نمود که اين ماهنامه در راه تغيير مکان سازمان ملل متحد از آمريکا به جای ديگر تلاش کند. او جوانب حقوقی اين امر را برشمرد و نتيجه گرفت که هيچ مانع حقوقی برای آن وجود ندارد. در منشور ملل متحد جای خاصی برای آن تعيين نشده و يک سوم آراء مجمع عمومی کافی ست که آن را تغيير دهد و افزود تا زمانی که سازمان ملل به جای ديگری منتقل نشود فاقد روح خويش است. سلطهء ايالات متحده بر سازمان ملل بدين معنا ست که ۵ درصد از مردم دنيا به جای ۹۵ درصد تصميم می گيرند و در جست و جوی جای ديگری برای آن از کانادا گرفته تا ... سرانجام بيت المقدس را پيشنهاد کرد، »زيرا اولاً مرکز اديان توحيدی ست که در آينده نقش مهمی خواهند داشت« و ثانياً وجود سازمان ملل متحد در آنجا زمينه را برای اجرای قطعنامه های آن توسط اسرائيل فراهم می سازد.
موزيک گروه بونگا Bonga،
سخنران بعدی، خوزه ساراماگو (José SARAMAGO) بود. وی متولد ۱۹۲۲ در يک خانوادهء دهقانی ست از پرتقال. مردی خودساخته که حرفه های گوناگون آزموده و نخستين رمان خود »سرزمين گناه« را در ۱۹۴۷ منتشر کرده است.
وی که در انقلاب پرتقال عليه ديکتاتوری سالازار (معروف به انقلاب گل ميخک) در سال ۱۹۷۴ شرکت داشته و با تعهد فراوان به مسائل کنونی جهان می نگرد، در سال ۱۹۹۸ برندهء جايزهء ادبی نوبل شد. به پرتقالی صحبت کرد و گفت من بيش از ۷ دقيقه حرف نمی زنم و موضوع سخن ام دموکراسی ست که بدون آن حقوق بشر بی معنا ست. هرگاه دموکراسی و حقوق بشر را مطالبه می کنيم می گويند صبر داشته باشيد. صبر کنفورميسم است. پس بياييد صبر نداشته باشيم. در خيلی از جاها نهادهای به اصطلاح دموکراتيک وجود دارد. فقط دولتی را عوض می کنيم، اما قدرت را نه! دولتی را که به وعده هايش عمل نکرده بر می داريم و به جای آن دولتی که به وعده هايش عمل نخواهد کرد می آوريم. يک حباب دموکراتيک، هرجا که باشد، اطراف آن را گرداب و طوفان می گيرد. وی باز هم بر بی صبری تأکيد کرد و گفت: »وقت آن است که از خود بپرسيم آيا نجات دموکراسی در بی صبری شهروندان نيست؟ بی صبری در برابر تسليم طلبی و کنفورميسم؛ بی صبری دربرابر همهء آن چيزهايی که طاقت از ما می گيرد«.
بعد خانم سافو، خوانندهء يهودی تبار مراکشی ـ فرانسوی برنامهء خود را اجرا کرد. آميزه ای ابتکاری از موسيقی عربی، اندلسی، ژيتان و جاز را که خاص او ست ارائه کرد. او در اسرائيل، غزه و رام الله نيز برنامه اجرا کرده و مضمون ترانه هايش غالباً اعتراض و تلاش در راه صلح است. سافو در آغاز برنامهء خود گفت: من جز زبان و واژه، سرزمين ديگری ندارم. اگر رنگ زمين بايد رنگ خون باشد، وعدهء هيچ سرزمينی به من ندهيد (اشاره به سرزمين موعود!).
نوبت سخنرانی به خانم کريستين دلفی (Christine DELPHY) رسيد. وی جامعه شناس و مدير پژوهش در مرکز ملی تحقيقات علمی فرانسه است. موضوع مطالعات و آثاراو عبارت اند از: پدر سالاری، کارخانگیِ زنان، مفهوم سازی از جنسيت (conceptualisation du genre) است.او در پايه گذاری جنبش آزادی زنان (MLF) شرکت داشته و از جمله با سيمون دوبوار مجلهء »مسائل نوين فمينيستی« (Nouvelles questions féministes) را تأسيس کرده که هم اکنون مديريت آن را بر عهده دارد. وی همچنين از بنيانگذاران »ائتلاف بين المللی ضد جنگ« است، چنان که رياست انجمن »فمينيست های طرفدار برابری« را نيز بر عهده دارد. از آثار او کتاب های زير را نام می بريم: دشمن عمده (l’Ennemi principal) در ۲ جلد، اقتصاد پدر سالاری، انديشيدن به جنس (Penser le genre) و بالاخره کتاب »برای خروج از ليبراليسم (Pour sortir du libéralisme) که در ۲۰۰۲ نوشته است. او گفت ظاهراً مرا سخنگوی فمينيسم در اين برنامه حساب کرده اند و اگر بخواهم تاريخ آن را بگويم بايد از قرن نوزده شروع کنم، اما ۱۰ دقيقه بيشتر وقت نيست و لذا دربارهء اختلاط و عدم اختلاط (mixité et non_mixité) صحبت کرد چه بين يک جنس و چه بين جنس ها. سپس گفت نهادها از هر نوع که باشند همه زير سلطهء مردان اند و در همه جا استدلال اين است که »زن به حد کافی نداريم«. برخی گمان می کنند که برای رهايی از تسلط يک جنس، اختلاط راه حل است، اما چنين نيست. نمونه اش نهاد خانواده است که مختلط است، اما می بينيم که عدالتی به وجود نمی آيد و به تلفات سالانهء مرگ زنان ناشی از تعرض مردان اشاره کرد که رقمی حيرت انگيز را نشان می دهد قابل مقايسه با تلفات سرطان و تلفات ناشی از تصادف در جاده ها. بعد افزود که از سالهای ۱۹۷۰، سياستِ عدم اختلاطِ اختياری مطرح شد که جلسات را فقط زنان تشکيل دهند و به دنبال همين امر بود که سياهان آمريکا نيز همين کار را کردند يعنی تشکيل جلسات فقط با حضور سياهان. علت اين است که در حالت اختلاط و امتزاج، زنها خودشان نيستند و باز زير سلطهء مردان اند. وی درپیِ ارائهء بيلانی صريح و بی تعارف از جنبش فمينيستی، »اين ايدهء ساده« را يادآوری کرد که »خود ـ رهايی مبارزه ای ست که به دست ستمديدگان، برای ستمديدگان جريان می يابد«.
ويدئوی کوتاهی از خانم ژوليت گرکو (Juliette Gréco) خوانندهء معروف و مترقی سال های ۱۹۶۰ فرانسه نشان داده شد. وی از مبارزهء کارکنان بيمارستان های فرانسه سخن گفت و با حيرت افزود که با مخارج گزاف يک ناو هواپيمابر می توان بيمارستان های خوب و مکفی ساخت. به نظر او کارکنان بيمارستان ها به اندازهء بيماران رنج می برند و بايد قدر کارشان را دانست. بد نيست داستانی را نقل کنيم که پس از کودتای آمريکايیِ پينوشه در شيلی، ژوليت گرکو در سانتياگو کنسرتی داشته که مستقيم از راديو تلويزيون پخش می شده و جسورانه آهنگ هايی عليه نظامی گری و ديکتاتوری سر می دهد. به دستور حکومت نظامی با دست پاچگی او را از محل کنسرت مستقيم به فرودگاه می برند و از شيلی اخراج می کنند.
سپس فرِدی بِرنال (Freddy BERNAL) شهردار کاراکاس که از ونزوئلا آمده بود سخنرانی کرد. از ۱۹۹۶ به بعد، وی يکی از رهبران جنبشی شده که پس از روی کار آمدن هوگو شاوِز (Chavez) انقلاب بوليوی نام گرفته است. از ۱۱ آوريل ۲۰۰۲ که بر ضد پرزيدنت شاوِز کودتايی (با حمايت آمريکا) صورت گرفت، برنال زندگی مخفی پيشه کرد و در برپايیِ تظاهرات بزرگ توده ای که باعث بازگشت دولت مشروع بوليوی گرديد نقشی فعال داشت. وی در سخنان خود از مبارزهء جاری برای مقابله با سياست آمريکا که خواستار براندازی حکومت شاوز است و از جنبش عليه سياست های صندوق بين المللی پول سخن گفت و هدف جنبش را مقابله با ايده هايی دانست که پس از فروپاشی اتحاد شوروی رايج شد مبنی بر اينکه سرمايه داری پيروز شده، يا حرف های امثال فوکوياما که سرمايه داری ليبرال و نظام پارلمانی پايان تاريخ است. وی از تجربهء دموکراتيک توده ای در ونزوئلا نيز سخن گفت.
موزيک با رقص و کوروگرافی زيبا.
نوبت به سخنرانی خانم اميناتا تراوره (Aminata TRAORE) رسيد. وی وزير سابق فرهنگ درکشور مالی، دانشگاهی و نويسندهء چند کتاب از جمله Viol de l’imaginaire (۲۰۰۲) و نامه های زنی آفريقايی به [کشور] فرانسه (۲۰۰۴). در انجمن های طرفدار دنيايی ديگر مبارزه می کند و از برگزارکنندگان دو فوروم اجتماعی آفريقا بوده است. او اشاره کرد که گرسنگی فکری بيش از گرسنگی مادی و غذائی، آفريقا را تهديد می کند. او گفت: »اگر آفريقا اداره شدنی نيست، از اين رو ست که به دست بازيگرانی ناشناس در خارج از آفريقا اداره می شود که در برابر مردم ما پاسخگو نيستند«. وی به طرح های توسعه که از دهه های پيش مطرح بوده و توهماتی که در اين باره وجود داشته اشاره کرد، چنان که از توهمات امروز که مبنی بر وام ها و تعديل اقتصادی ست سخن گفت و با اميدواری به آينده جهت خروج از بن بست کنونی، اين شعار را تکرار کرد که »آفريقای ديگری ممکن است. جهان ديگری ممکن است«.
گروه موزيک Akosh s برنامه ای اجرا کرد.
سپس ژاک دريدا (Jacques DERRIDA) سخنرانی کرد. وی استاد مدرسهء مطالعات عالی علوم اجتماعی (EHESS) و يکی از مشهورترين فيلسوفان معاصر فرانسوی در خارج کشور، به ويژه در ايالات متحده است. آثار او که به حدود ۸۰ جلد می رسد به عنوان بخشی از مؤلفه های اساسیِ مدرنيت فلسفی شناخته می شود. وی ابتدا به برخی از آثار خود که از دههء ۱۹۹۰ به بعد نوشته، از جمله »شبح های مارکس« (۱۹۹۴) اشاره کرد و نيز به نقش لوموند ديپلوماتيک و جايگاه آن در بستر فرهنگ و زبان فرانسه پرداخت. به نظر او اين نشريه به رغم وفاداری اش به مبادی اوليهء خود، از ۵۰ سال پيش تا کنون و تحولاتی که در آن در پیِ تحولات جهان رخ داده، خاص فرهنگ و زبان فرانسه و اروپا ست. وی در عين تأييد پيشنهاد رژيس دبره برای انتقال محل سازمان ملل به جای ديگری خارج از آمريکا، گفت من انتقال آن رابه اروپا و مشخصاً به فرانسه پيشنهاد ميکنم. وی جنگ آمريکا در عراق و سياست های اسرائيل عليه فلسطينی ها را مانند کليهء سخنرانان محکوم کرد. وی همچنين خواستار مبارزه با يهودستيزی و هرگونه نژادپرستی شد و با استقبال حضار روبرو گرديد.
سپس، ويدئوی مصاحبه ای کوتاه با ژان فرا (Jean FERRAT) خوانندهء کهن سال فرانسوی پخش کرد که برای کمونيسم و از اشعار لويی آراگون ترانه های متعدد خوانده است. وی بی عدالتی را که در پخش آواز و موسيقی خوانندگان فرانسوی در راديو و تلويزيون ديده می شود مورد انتقاد قرار داد و گفت حتی بين آن دسته از خوانندگانی که در رسانه ها مطرح اند تبعيض وحشتناکی وجود دارد که آثار چند نفر از آنان ده ها برابرِ آثار برخی ديگر پخش می شود، زيرا شنونده دارد و لذا تبليغات را بالا می برد و سرانجام سود به بار می آورد. منطق سود بسياری از افراد را از مطرح شدن محروم می سازد و مانع شکوفايی استعدادها می شود و آنها را می پژمرد.
بعد خواييو پدرو استديله (Joao Pedro Stedile) از برزيل سخن گفت. وی اقتصاددان و از رهبران اصلی جنبش دهقانان بی زمين (MST) است که در ۱۹۸۵ در برزيل تأسيس شده. اين جنبش که برای بازپس گيری بخشی از زمين های متعلق به مالکان بزرگ ارضی، به سود دهقانان، مبارزه می کند يکی از نيرومندترين سازمان های اجتماعی در آمريکای لاتين است. استديله، خود يکی از مسؤولين سازمان بين المللی دهقانان Via Campesina است و نقش مهمی در برگزاری فوروم جهانی »پورتو الگره« ايفا کرده است. او خيلی حماسی سخنرانی کرد و از جمله گفت: برزيل نخستين کشور صادر کنندهء سوژا (سويا) ست. با وجود اين، ۵۰ ميليون گرسنه وجود دارد. در برزيل، جنبش اجتماعی، لولا رئيس سابق سنديکای کارگران و رئيس حزب کار را به رياست جمهوری رساند و او در يکی از نخستين سخنرانی های خود اعلام کرد که اميد او اين است که بتواند کاری کند که هر فرد برزيلی دست کم يک با در روز غذای سير بخورد. اما در چارچوب توازن قوای جهانی بعيد است بتواند چندان کاری از پيش ببرد. خواييو به اقدامات لولا اشاره ای نکرد. گروه تريو(Tryo) موزيک اجرا کرد.
سپس گادی الغازی (Gadi ALGAZI) يک اسرائيلی که به سود حقوق فلسطينی ها مبارزه می کند سخنرانی کرد. وی نخستين سرباز اسرائيلی ست که در سال ۱۹۷۹ از خدمت در سرزمين های اشغالی فلسطين امتناع کرده و به همين دليل ده ماه در زندان بسر برده است. وی استاد تاريخ در دانشگاه تل اويو است و گردانندهء انجمن تعايش (همزيستی) که اعضای آن برخی يهودی و برخی عرب اند. او زير پا گذاردن حقوق فلسطينی ها و اشغال سرزمين های فلسطينی و کشيدن ديوار تبعيض نژادی را محکوم کرد و جنبه های متعددی از اقدامات انجمن تعايش را برشمرد که می کوشند مانع تخريب خانه ها شوند، يا پس از ويرانیِ خانه ها به بازسازی آن ها بپردازند، به کمک دهقانان برای جمع آوری محصول بروند و دربرابر ارتش، زمانی که به سرکوب فلسطينی ها می پردازد، به مقاومت دست بزنند.
موزيک آهنگ ساز و خوانندهء معروف لبنانی مارسل خليفه. وی ترکيبی از سازهای شرقی و غربی ابداع کرده و اشعار کسانی به ويژه محمود درويش را به صورت اپرا و آهنگ خوانده و برای آن ها موزيک ساخته است. يادآوری کنيم که گروه های موزيک همه داوطلبانه برنامه های خود را اجرا کردند.
آخرين سخنران خانم ليلا شهيد نمايندهء عام [سفير] فلسطين در فرانسه بود که در ميان استقبال کم نظير جمعيت ظاهر شد.و از گادی الغازی خواست که در کنار او پشت تريبون بايستد و او را بوسيد و گفت ما فلسطينی ها و اسرائيلی های صلح طلب و عدالتخواه در کنار هم مبارزهء واحدی را به پيش می بريم. »اسرائيلی ها و فلسطينی ها در همزيستی با يکديگر، هر کدام در دولت خويش، يا با هم پيروز خواهند شد، يا با هم شکست خواهند خورد و دنيا هم همراه با آنها«. وی از لوموند ديپلوماتيک و نقشی که در جهت آگاه کردن خوانندگانِ خود به آرمان فلسطين و حقانيت آن دارد تجليل فراوان نمود و سالروز تأسيس آن را تبريک گفت و از همهء کسانی که فلسطين را همواره در مبارزات روزمرهء خود به ياد دارند تشکر کرد و ابراز اميدواری کرد که صلح وعدالت و برادری سرانجام در فلسطين برقرار شود.
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود. اعضای تحريريه ديپلو روی سن ظاهر شدند و از حضار تشکر کردند.
اين يادداشت سريع طبعاً جنبه های کوچکی از اين جشن لذت بخش و پرفايده را عرضه می کند که به ويژه در اين روزگار وانفسا خود نشانهء بيداری وجدان ها و اعتراض و مقاومت و به ويژه حدت و غنای مبارزهء طبقاتی در جامعهء فرانسه است. چنان که گسترش شمار خوانندگان اين نشريه اوج گيری تمايل به چپ و دميدن روح نشاط و تحرک در صفوف مبارزان چپ را در اين کشور و برخی جاهای ديگر نشان می دهد.
ما به آوردن گزارش اين جشن بسنده می کنيم زيرا تحليل جايگاه اين نشريه در عرصهء سياست و فرهنگِ جامعهء فرانسه و طرح کاستی ها و انتقاداتی که می تواند بر اين ماهنامه وارد باشد مجال ديگری می طلبد.
مه ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط محمد حربی
- دسته: صفحه آزاد
درگذشت ماكسیم رودنسون، در مارسی، یكشنبه ۲۳ مه (۲۰۰۴) در سن ۸۹ سالگی، نه تنها اندوهی بزرگ برای دوستان اوست كه خاطرهء خوشرویی و تواضع و عطوفت او را همواره به یاد خواهند داشت، بلكه خسارتی عظیم در عرصهء پژوهش به شمار می رود.
در فضای فرهنگی ما، وی از شناختی غیر قابل انكار از جهان اسلام برخوردار بود، شناختی كه قبل از هرچیز در تماس مستقیم و در صحنه به دست آورد و سپس به عنوان جامعه شناس به مطالعهء آن پرداخت. به این امر باید حساسیت یهودی او را نیز افزود، حساسیتی كه مذهبی نبود و هرگز نمی تواند در چشم اندازی طایفی (كمونتار) قرار گیرد، آنهم برای آدمی چون او كه »طاعون طایفی« را همواره تقبیح می كرد.
روال زندگی و تحصیلات او كه به احراز كرسی استادی زبان اتیوپیایی باستان در مدرسهء مطالعات عالی پاریس (بخش علوم فیلولوژی و تاریخ) انجامید، برای وی افتخارات بین المللی به ارمغان آورد و از جمله به عنوان گزارشگر آكادمی بریتانیا منصوب شد. مراحلی كه وی در عرصهء فكری و فرهنگی پیموده در قیاس با روال سنتی دانشگاهی كم نظیر است.
ماكسیم رودنسون فرزند یك كارگر یهودی روس كه به پاریس مهاجرت كرده و همراه با همسرش در اردوگاه آشوویتس جان داده بود، در جامعهء دانشوران منزلتی چشمگیر به دست آورد، چنانكه در بین روشنفكران جهان اسلام نیز، برخلاف میل برخی از صاحب نظران كه دكانشان را در معرض تهدید می دیدند، گوش های شنوایی یافت.
ماكسیم رودنسون كه فرزند یك كمونیست بود در سال ۱۹۳۷ »به دلایل اخلاقی« به حزب كمونیست فرانسه پیوست. در سال ۱۹۵۸ از حزب اخراج شد - همراه با اجازهء رهبران حزب دائر بر اینكه او می تواند بنا به تقاضای خود به حزب بازگردد. اما او هرگز چنین تقاضائی نكرد. وی در تأملی نسبت به این ۲۰ سال كه در حزب گذرانده بود، تعجب می كند كه به عنوان جامعه شناسِ مذاهب، این نكته را نمی دیده است كه خود نیز، به نحوی به یك مذهب گرویده بوده است.
همانطور كه خود بعدها نوشت »وقتی به مبارزه ای خصوصی یا عمومی قدم می گذاریم، خود را به منطق مبارزه می سپاریم. (...) وقتی به سازمانی می پیوندیم می بینیم به راهی كشیده می شویم كه منطق آن سازمان ایجاب می كند، به خصوص كه برخلاف این منطق سخن می گویند و با آن مبارزه می كنند و باز به خصوص كه این سازمان با یك ایدئولوژی در پیوند باشد كه تمام مختصات آن را به صورت امری مقدس در می آورد.«
جدا از این قضایا كه خاص تعهدات [مبارزاتی] اوست، نكته ای هست كه وی هرگز نظر خود را دربارهء آن تغییر نداد و آن پیوند او ست با ایده های ماركس، به مثابهء اندیشمند جامعه ها و تحلیل گر مناسبات بین ساختارهای اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژی ها.
ماكسیم رودنسون آفرینندهء آثاری ست پرارج، چه از نظر تنوع مضامینی كه در آنها مطرح می شود و چه از نظر شمار كتابهایی كه دربر می گیرد. از بین كتابهایی كه اندیشهء او را رقم می زند پیش از همه از »محمد« یاد می كنیم كه به زبان عربی ترجمه و بارها چاپ شده است. این زندگی نامه از كتابهایی كه پژوهشگران دیگر به پیامبر اختصاص داده اند بدین نحو متمایز است كه او متون مقدس را با زمینهء اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و همچنین با حوادث زمانه در پیوند قرار می دهد، یعنی همهء عواملی كه امكان می دهد زندگی محمد را »جامعه شناسانه« مطالعه كرد بی آنكه به ایمان مسلمانان بر بخورد.
از آثار او در زمینهء تاریخ به كتاب »شیفتگی به اسلام« نیز باید اشاره كنیم كه مؤلف در آن، برخورد مسیحیان قرون وسطی به اسلام و تداوم این ریشه های تاریخی را تا امروز بررسی و مطالعه می كند. سپس به كتاب »اسلام و سرمایه داری« می رسیم كه عنوان آن چه بسا اشاره ای عمدی ست به كتاب ماكس وبر دربارهء اخلاق پروتستان و سرمایه داری.
و سرانجام، كتاب »اسلام: سیاست و اعتقاد« كه برخی سرفصل های آن بسیار گویا ست: »انشعاب های سیاسی در اسلام یا پناهگاه های ایدئولوژیك« و نیز این سرفصل ها كه نزدیكی بیشتری با وضعیت كنونی دارند: »بیدار شدن تمامیت خواهی اسلامی«، »دربارهء تروریسم، اسلام همچون بهانه ای«. در این نوشته ها امری ثابت به چشم می خورد و آن اینكه هرگز نباید در برابر نظر ساموئل هانتینگتون پیرامون »جدال تمدن ها« تسلیم شد، چرا كه نظر او تصویری ست بیش از حد تقلیل گرا كه نمی تواند واقعیتی چندجانبه و تركیبی وسیع را دربر گیرد و از فرط تمایل به دریافت همه چیز، هیچ چیز به دست نمی آورد.
بسیار تقلیل گرایانه است اگر بخواهیم رودنسون را صرفاً به عنوان مورخ بشناسیم. آثار او در بستر مباحث عمومی پدید آمده، امری كه با روحیات و اعتقادات او كاملاَ سازگار است. اما این تعهد، اگر گاه به صورت پلمیك علیه آنچه وی اشتباه تلقی می كرد، در می آید همواره متكی ست بر دانش و تبحری تحسین برانگیز و بر حساسیتی عظیم نسبت به »دیگری«. و بدین نحو بود كه وی از هرگونه تعصب اجتناب می كرد و گرفتار پیش فرض های ایدئولوژیك نمی شد.
و در پایان چند ملاحظه:
۱- رودنسون، بیشتر، از مسلمانان سخن می گوید تا از اسلام، و بدین نحو یادآوری می كند كه ما با فضاهای اجتماعی سر و كار داریم نه تفسیر متون. تأملات او، در واقع، ناظر به هیچ نوع تأویل قرآنی نیست، بلكه توجه به نحوه ای ست كه كلام دریافت شده، فهمیده شده، تفسیر شده، از آن طفره رفته اند یا فراموش گردیده است.
۲- كشمكش اسرائیل ـ فلسطین او را در موقعیتی پیچیده قرار می دهد چرا كه وی هم یهودی فرانسوی ست و هم ماركسیست، در عین آنكه آغوشش به روی فرهنگ عربی ـ اسلامی باز است.
نوشته های او در مراحلی كه این كشمكش وخامت یافته (مثلاَ در سال ۱۹۶۷، همزمان با جنگ شش روزه) فراوان است كه در آنها رودنسون هم حق موجودیت اسرائیل را همچون یك دولت به رسمیت می شناسد و هم حق فلسطینی ها را برای داشتن دولتی در مرزهایی كه استقلال آن را تضمین نماید. بدین ترتیب است كه وی ارزش های جهان شمولی را حفظ می كند كه در مركز ژرف ترین باورهای او قرار داشت. در این باره كافی ست كتاب »یهودیان و اعراب« را یك بار دیگر بخوانیم. اما در این باب، هرچه ناسزا شنید و تهدیدش كردند به هیچ رو مرعوب نشد.
ماكسیم رودنسون مرده است ولی آثارش زنده اند. آثاری بسیار غنی و باز، امروزین و همیشگی كه غبار كتابخانه ها بر آنها نخواهد نشست و به نقد جوندهء موش ها سپرده نخواهند شد. این آثار با تحولات جامعهء مسلمان همراه خواهد بود و جزو جدایی ناپذیر جنبش ترقی خواهانهء جهان عرب باقی خواهند ماند.
(از لوموند ۲۵ مه ۲۰۰۴، ترجمه برای اندیشه و پیكار)
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
از آثار ماكسیم رودنسون تا آنجا كه میدانیم دو اثر زیر به فارسی ترجمه شده است :
- عرب و اسرائیل، ترجمهء رضا براهنی، خوارزمی، تهران ۱۳۵۶.
- اسلام و سرمایه داری (ترجمه و نشر از انتشارات پژوهشی اتحاد كارگر)، ۳۳۲ ص.
برخی دیگر از آثار او:
- محمد Mahomet
- جذابیت اسلام Fascination de l’Islam
- رابطهء اسلام و غرب Entre Islam et l’Occident
- اسلام: سیاست و عقیده L’islam: politique et croyance
- از فیثاغورث تا لنین De Pithagore à Lénine
- ماركسیسم و جهان اسلام Le marxisme et le monde islamique
- اعراب Les Arabes
- توضیحات
- نوشته شده توسط خسرو شاکری (زند)
- دسته: صفحه آزاد
در ۲۳ ماه مه ۲۰۰۴، مردم ستمديده ي آسياي باختري يك دوست دانشمند خود را از دست دادند. او هم به جهان نيستي جسماني و هستيِ دوستي ابدي و دانشِ خدمتگزار پيوست. كمتر كسي است كه با سياست، اجتماع و تاريخ آسياي باختري و آفريقاي شمالي سروكار داشته باشد و نام پروفسور ماكسيم رودنسون را نشنيده يا اثري ازو نخوانده باشد. آثار علمي او، نه تنها به زبان فرانسه، كه بزبان هاي انگليسي، آلماني، ايتاليايي ... ونيز عربي و فارسي ... منتشر شده اند.
او به سال ۱۹۱۵ در يك خانواده ي كارگري در فرانسه چشم به جهان گشود. خانواده ي او يهودي الاصل، اما خدانشناس (آته) و ضد خاخامي بود، كه در دوران پوُگروُم هاي ضد يهودي در اروپاي خاوري (پدرش از بلاروسيه و مادرش از لهستان) به فرانسه مهاجرت كرده بودند. (پدر و مادر او در زمان اشغال فرانسه توسط نازي ها به آُشويتس تبيعد شدند و در آنجا سوزانده شدند.)
چون خانواده ي او از عهده ي مخارج دبيرستان بر نمي آمد، ماكسيم جوان ناگزير از ترك تحصيل شد. بنابر پيشنهاد خواهرش اُولگا، پدر و مادرش او را نزد يك شركت حمل و نقل بين المللي در پاريس به شغل «قاصدي يا پادويي» گماشتند. او بين ۱۴ تا ۱۷ سالگي به اين كار مشغول بود، شغلي كه در ضمن به او فرصت مي داد به كتابفروشي ها نيز سري بزند و خودآموزي كند. او كتاب قرض مي كرد، با پس انداز چندِرغازي دستمزد كتاب مي خريد، و بسيار مي خواند. عطش او براي خودآموزي حد و مرزي نمي شناخت. پس از چند سال تصميم گرفت خود را براي امتحان ورودبه مدرسه ي السنه ي شرقي (دانشگاه پاريس) آماده كند، و موفق به ورود به آن مدرسه شد. افزون بر آموختن زبان هاي اروپايي، او درحدود ده زبان سامي (عبري، عربي، فنيقي و ...) و تا حدي فارسي را فراگرفت و تخصص خود را در رشته ي زبان حبشي باستان تحصيل كرد. (همسر او فارسي دان بود.) رودنسون از همان نو جواني شيفته ي تاريخ مذاهب، زبان هاي كهن، اسلام و پيامبر آن محمد شد.
در سال ۱۹۳۷ او با سه انتخاب روبرو شد: ازدواج، ورود به مركز كشوري پژوهش هاي علمي فرانسه، و ورود به حزب كمونيست كشورش. چندي نگذشت كه جنگ آغاز شد و رودنسونِ سرباز به آسياي باختري اعزام شد. او هفت سال در لبنان و سوريه زيست. پس از پايان دوران سربازي اش در دمشق او، موفق شد بعنوان مُدَرِس زبان فرانسه در يك كالج مسلمانان در شهر صيدا استخدام شود. پس از ورود نيروهاي بريتانيا و فرانسه ي آزاد به منطقه، او با چند تن از باستانشان همكاري كرد كه از دانش زبان هاي سامي او بهره مي بردند. طي كار در همين حرفه بود كه او به ديگر كشورهاي عرب، چون عراق، فلسطين و مصر سفر كرد و با كمونيست هاي محلي آشنا شد، و با برخي از آنان طرح دوستي دراز مدت ريخت.
پس از پايان جنگ، تعهد سياسي او در حزب كمونيست فرانسه مانع ازين شد كه بتواند سِمَتي در سرويس ديپلماتيك كشورش يا عضويت انستيتوي تحقيقاتي فرانسه در دمشق را بدست آورد. او با تأسف خاور را ترك گفت، و در بازگشت به پاريس به تز دكتراي خود درباره ي اسلام در قرون وسطي پرداخت. پس از بازگشت، او همچنين شغلي بعنوان كتابدار در كتابخانه ي ملي در بخش دستنويس هاي شرقي يافت، و در عين حال پژوهش هاي علمي و التقاطي خود را دنبال كرد. در سال ۱۹۵۵ او اين سمت را ترك رهاكرد و به تدريس زبان گِز يا آماريك (حبشي باستان) در بخش چهارم مدرسه ي كاربردي مطالعات عاليه (اِِكُل پراتيك دِ اُت زِتود/ Ecole Pratique des Hautes Etudes) مشغول شد، و در سال ۱۹۵۹ تدريس مردم شناسي خاورنزديك را نيز در در بخش ششم همان دانشگاه آغاز كرد.
پس از بازگشتش به فرانسه، رودنسون همچنين بر تعهد خود سياسي خود افزود. او از سال ۱۹۵۰ با عده اي از كمونيست هاي أسياي باختري، عرب و ايراني، چون ايرج اسكندري، همكاري مي كرد، و هنگامي كه آنان دست به انتشار مجله ي خاورميانه (Moyen-Orient) زدند، او سردبيري آن را به عهدده گرفت. در اين مجله، كه چند سال منتشر شد، مقالات مربوط به ايران را عمدتا ايرج اسكندري – تا اخراجش از فرانسه در سال ۱۹۵۱-- مي نوشت. متأسفانه مقالات اين مجله تحت تأثير جو استالينيسم زمان بود و نظري نامساعد مسبت به نهضت ملي ايران تحت هدايت مصدق ذاشت. (رودنسون خود مي گويد كه در حوالي سال ۱۹۵۲ او نمي خواست چيزي در مخالفت با حزب كمونيست بخواند!) در عين حال ريشه هاي ديد انتقادي او نسبت به همه ي مسائل كه از نو جواني ريشه دوانده بود آهسته آهسته در رودر رويي با مسائل مطرح در سياست جهاني و دنياي كمونيسم (چون رويداد هاي مجارستان) موجب شد كه مواضعي انتقادي اتخاذ كند. سرانجام نشر ترجمه ي نمايشنامه اي از ناظم حكمت در مجله ي عصر جديد (Les Temps modernes) فرانسه به سردبيري ژان پال سارتر كه موضعي ظريف انتقادي نسبت به ديوانسالاري («ايوان ايوانوويچ هرگز وجود نداشت») شوروي داشت كميته ي مركزي حزب كمونيست فرانسه را در سال ۱۹۵۸ ناگزير از محاكمه و اخراج او از آن حزب كرد. به گفته خودش او در سن چهل و سه سالگي«بند ناف» خورا را قطع كرد. با اينهمه او، برخلاف بسياري از كمونيست هاي اخراجي يا نادم، نسبت به تعهدات انساندوستانه ي خود وفادار ماند. كوشش اصلي او در اين زمينه به حمايت از امر عدالتخواهي و استقلال فلسطينيان معطوف بود. او مقالات وكتاب هاي زيادي در مورد اسلام و آسياي باختري نوشت، كه ليست مهمترين آن ها در كتابنامه ي زير خواهد آمد.
گفتني است كه از يكسو او بخاطر دفاعش از حقوق فلسطينيان بمثابه «عامل اعراب» آماج حملات ارتجاعيون اسرائيلي قرار مي گرفت، كه حق مردم فلسطين را پايمال مي كردند (و مي كنند)، و از ديگر سوي هدف تبليغات ارتجاعيون عرب و دولت هاي آنان بود كه از انتقاد هاي رودنسون بخاطر عدم كمكشان به مبارزه ي فلسطينيان از تير انتقاد او در امان نبودند، پس او را «عامل صهيونيسم» معرفي مي كردند.
اشتراك شيوه در اين دو جريان سياه فكري، كه اين منطقه را به خاك سياه نشانده است، پافشاري هر چه بيشتر بر اهميت كار علمي و آكادميك رودنسون را، كه آن را به خدمت روشنگري در امور سياسي جاري مي گرفت، هر چه واجب تر مي سازد. اين نكته را نيز نبايد ناگفته گذارد كه در عين حال او اجازه نمي داد كه نظرات سياسي اش تحليل هاي علمي او را خدشه دار سازد.
رودنسون همچينين مقالاتي در مورد اوضاع ايران مي نوشت، از جمله مقاله اي در پائيز سال ۱۹۵۳ در يكي از نشريات حزب كمونيست در مورد كودتاي آمريكايي-انگليسي ۲۸ مرداد، و نيز در روزنامه ي فرانسوي لوموند پيرامون انقلاب ۱۹۷۹ ايران و جنبش قشريون كه بر موج انقلاب سوار شدند. او جنبش چپ ايران را مي شناخت، اما همواره خواستار شناخت جنبه هايي بود كه در اثر تاريخنگاري استاليني مدفون يا تحريف شده بودند.
نبايد از قلم بياندازم كه پس از انقلاب، هنگامي كه اين نويسنده ازسفر ايرج اسكندري به پاريس اطلاع يافتم، حضور اين دوست قديمي پروفسور رودنسون در پاريس را به او اطلاع دادم. او از ديدار با اسكندري پس از بيش از سي سال اظهار خرسندي و استقبال كرد، و راقم اين سطور توانستم از طريق يكي از رفقاي اسكندري ترتيبي بدهم تا ديداري بين اين دو روي دهد. در اين ملاقات، سخن از دوران جواني آن دو و نيز فعاليت هاي اسكندري در كنار دكتر اراني و حزب توده رفت. در اين گفتگو ها نويسنده ي اين سطور از اسكندري پرسيد: «چرا شما خاطرات سياسي خود را كه براي نسل هاي بعد از خودتان حائز اهميت است نمي نويسيد؟» اسكندري پاسخ داد كه «برخي خاطرات را مي شود نوشت و برخي را نمي شود نوشت.» به منظور پافشاري بر نقطه ي نظرم، يادآور شدم كه آنچه را كه مي شد نوشت، نوشته اند؛ حال آنچه را كه نمي شد نوشت، بايد نوشت!» اين تبادل نظر موجب شد كه پروفسور رودنسون، كه با كارهاي تحقيقاتي اين نويسنده در مورد تاريخ چپ ايران آشنايي نزديك داشت، دنبال بحث را بگيرد و دوست قديمي خود اسكندري را قانع كند كه بايستي خاطرات خود را بنويسيد.
رودنسون از جمله اهل دِماغ (روشنفكران) فرانسه بود كه نسبت به امر دمكراسي در ايران حساسيت داشت و همواره از نيروهاي مترقي ايران دفاع قاطعانه مي كرد. تا پيش از انقلاب ايران، او از حركت دانشجويان مترقي ايران (متحد در كنفدراسيون جهاني) حمايت مي كرد، و بلافاصله پس از انقلاب در جامعه ي ايراني دفاع از حقوق بشر، كه در سال ۱۹۸۰براي دفاع از حقوق مردم ايران تشكيل شده بود، فعالانه شركت جست. (تصويري كه در اينجا چاپ مي شود او را در كنار چند تن از فعالان آن جامعه نشان مي دهد. شگفتا كه اين نشست در همان سالن و ساختماني برگذار شد كه در ۱۱ دسامبر ۱۹۱۱ رهبران احزاب سوسياليست اروپا، به ابتكار ژان لانگه، نَوِه ي كارل ماركس و سردبير اُومانيته - ارگان حزب سوسياليست فرانسه – جلسه اي بر ضد تجاوزات روسيه تزاري منعقد كرده بودند، و همچنين جلسات حقوق بشر كنفدراسيون در پاريس در آنجا بر پا مي شدند.)
او در ۱۹۸۵ در مراسم ياد بود ايرج اسكندري در پاريس خطابه اي خواند كه متن فارسي آن در همانسال در فصلنامه كتاب جمعه ها به چاپ رسيد و متن فرانسه ي آن بعنوان پيشگفتار كتاب زندگي و آثار اسكندري منتشر شده است.
او كه دوستِ غمخوار ملل آسياي باختري بود همواره حسرت مي خورد كه هرگز نتوانست ايراني را كه آنقدر خوب مي شناخت از نزديك ببيند، نه در دوران ديكتاتوري شاه و نه در عصر قشريون، چه او همواره با آن حاكمان مخالفت ورزيده بود. طنز تلخ تاريخ! رودنسون، برغم بريدن از حزب كمونيست، هرگزبه شيوه هاي علمي و تحليل هاي عالمانه ماركس پشت نكرد؛ برعكس، اكنون مي توانست به دور از جزم گرايي از شيوه ي علمي ماركس سود عالمانه بجويد. ارثيه ي فكري رودنسون روحيه نقادانه و تحليل بيطرفانه اوست.
كتابنامه ی آثار مهم پروفسور ماكسيم رودنسون
Mahomet, 1961 (ترجمه و چاپ به فارسي در سال انقلاب); Islam et capitalisme, 1966 ; Israël et le refus arabe, 1968 ; Marxisme et monde musulman, 1972 ; Les Arabes, 1979 ; La Fascination de l'islam, 1980 ; Peuple juif ou problème juif ?, 1981 ; L'Islam : politique et croyance, 1993 ; De Pythagore à Lénine, 1993 ; Entre islam et Occident, entretiens avec Gérard D. Khoury, 1998
پاريس، ۲۳ ژوئن ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: صفحه آزاد
پنجشنبه، ۲۰ مه ۲۰۰۴ يك سال پس از درگذشت رفِيق مادر سنجری، جمعي از رفقا و دوستان وی بر مزارش در قبرستان پرلاشز (پارِيس) گرد آمدند. پوران بازرگان كه رفيق مادر را از سال ۱۳۵۰ پشت درهاي زندان قزل قلعه ميشناخته، با سخن كوتاه زير از وي و از آرمانش تجليل كرد:
رفقا، دوستان،
يك سال از درگذشت رفيق مادر سنجری می گذرد، كه اولاً خودش مبارز بود و بعد، مادر چند فرزند مبارز بود كه دو تن از آنان شهيد شدند. مبارزی از يك سنت پايدار و اميدوار كننده كه در راه آزادی و برابری از پويش باز نمی ماند. مبارزهای كه مرزها را در می نوردد و زمان ها را به هم می پيوندد و نسل ها و انسان های ظاهراً بیگانه از يك ديگر را وحدت می بخشد.
مكانی كه در آن ايستاده ايم ِيكي از اماكن تاریخی كشور ميزبان ما فرانسه است و درست دويست سال از تأسيس آن مي گذرد. در چنين روزی، در ۲۱ مه سال ۱۸۰۴ در زمان ناپلئون بوناپارت بود كه قبرستان پرلاشز تأسِيس شد. نخستين قبرستان لائيك. ثروتمندان تمايل نداشتند در اين جا كه منطقه ای فقير بود دفن شوند، لذا به منظور تبليغ، تابوت و خاكستر برخی افراد مشهور مانند مولير، لافونتن و آبلار ... را به اينجا منتقل كردند و هم اكنون بسيارِی از خدمتگزاران علم و ادب و فرهنگ انسانی در آن آرميده اند، از بالزاك و اسكاروايلد و شوپن تا مارسل پروست و صادق هدايت، از قهرمانان مقاومت ضد فاشيستي جنگ دوم جهانی تا محمود همشری نماِينده ي سازمان آزاديبخش فلسطين كه در سال ۱۹۷۳ به دست مأموان اسراییلی در پاريس ترور شد.
از نظر زمانی، درست ۱۳۳ سال از كمون پاريس مي گذرد و فردا ۲۱ مه آغاز هفتهي خونِين است كه در ۲۸ مه۱۸۷۱ به سركوب كامل كمون انجاميد و نخستين حكومت كارگري جهان به دست بورژوازي ورساي به خون كشيده شد. 147نفر از كموناردها را پاي ديوار كمون به گلوله بستند و۶۹۴ نفر را در نبرد تن به تني كه در همين قبرستان جريان داشت كشتند.
كموناردها را نه تنها در پاريس بلكه در بسيار جاها از جمله در ايران به گلوله بستند، اما به قول ويكتور هوگو
«جسدها بر خاك ماند ولي ايده ها برپا!»
بارِی، به ياد همه ی كموناردهای ايران و همه ی كموناردهاي جهان شايد بجا باشد كه امروز پای ديوار كمون هم برويم و وفاداری خود را به اصول جاودانه ی كمون پاريس، يعنی آزادی، برابری، برادری و... يك بار ديگر در دل و مغز خويش تكرار كنيم.