ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد

بین دو شهید، به رقص پای می کوبیم و بین آن دو، برای بنفشه مناره ای یا نخلی برمی افروزیم
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد
از کرم ابریشم نخی می رباییم تا آسمانی از آنِ خویش بر پاداریم و این کوچ را به حصار کشیم
و درهای باغ را می گشاییم تا یاسمن به کوچه ها درآید، چون روزی زیبا
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد
آنجا که اقامت گزینیم گیاهانی پردوام می کاریم و کًشته ها می درویم
در نای، رنگِ دورها و دوردست ها می دمیم و بر خاکِ گذرگاه شیهه نقش می زنیم
نام خویش را بر تک تک سنگها می نگاریم.
ای آذرخش شب ما را روشن کن، بیا و اندکی روشن کن
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد.

(از محمود دوریش
برگرفته از کتاب در ایستگاه قطاری که از نقشه فروافتاد
به کوشش تراب حقشناس، انتشارات اندیشه و پیکار)

 

با چه كسی بهتر از محمود درویش می توانستم شروع كنم كه تراب بسیار به او، به اندیشه و راهش ارج می گذاشت؟ چگونه می توانستم شروع كنم تا از او بگویم كه زندگی اش را در این شعر، در ذره ذره ی كلماتش می یابم چرا که او و تمام مبارزین و هم نسلانش نیز زندگی را دوست می داشتند اما برایشان آن چنان که می خواستند میسر نشد.
دستهای ناتوانم را بر دستان كشیده و استوارش تكیه می دهم تا نام او را بر صفحه ی كاغذ بنویسم و از او بگویم. از تراب. انسانی چند بعدی، حاصل دورانی كه انسان را در تمامیتش نفی كرده بود و همه چیز، او را و هم نسلانش را به راهی دیگر گونه از راهی كه آنان برگزیدند سوق می داد.


گفتم چند بعدی: عاشق بود. تراب زندگی را دوست داشت، عاشقانه دوست داشت آن چنان كه برای این عشق حاضر به مردن بود. كسی كه نه برای از بین بردن و زایش مرگ، بلكه برای زنده كردن و هدیه اش به همه آنان كه از آن محروم بودند دست به سلاح برد. عاشق بود تراب، نه از آن دست كه در خیالِ در آغوش گرفتن معشوق باشد بلكه معشوق را مِلك همگان می دانست. می كوشید و در تمام زندگی اش كوشید تا معشوق را از بند خودكامگان حاكم رها كند و آن را به مردمی كه خود از جنس آنان بود تقدیم كند. او اگر چنین سخت عاشق آزادی و عدالت اجتماعی نبود شاید شاعری می شد یا استادی كه شاگردانش از گذاشتن قدم بر جای پای او بر خود ببالند.
بعد از خواندنِ ترجمه ی اشعار شاعران فلسطینی به او گفتم «كسی که این را ترجمه کرده به حتم عشق را خوب می شناخته است.» چیزهایی برایم گفت كه بین من و او می مانٌد اما بعد از اتمام سخنانش مطمئن شدم كه عشق او نیز به مردم از جنس دیگری بوده است. عشقی كه این همه سال دوری، تبعید، تحملِ سختی، ذره ای از آن نكاست. او شك نكرد. حتا در خیال غلط نامه امضا نكرد.
عاشقی تنها یك بعد تراب بود كه از هفتاد و دو سال زندگی اش به یقین بیش از پنجاه سالش را در راه دستیابی به این عشق سپری كرد عشق به آزادی و عدالت.


گفتم چند بعدی: زیرا تراب در عین و حین مبارزه برای مردم و برقراری عدالت در كشور خود به وقایع دنیا و اطراف خود بی توجه نبود. او از همان ابتدای مبارزه اش و به دلیل نقشی كه در سازمان به او سپرده شده بود در نزدیكی تنگاتنگی با جنبش های منطقه قرار گرفت و این رابطه و نزدیكی با گذشت زمان كمرنگ نشد. یادگیری زبان عربی به او نه تنها فرصت این را داد كه آموزش سلاح ببیند بلكه او وقتی شعر شاعران عصیانی فلسطین را به فارسی برگرداند در استفاده از سلاحِ زبان دورتر و عمیق تر رفت. با این جنبش رابطه ای پایا برقرار كرد و در تبعید نیز هم چنان در این زمینه پیگیر بود، چه با نوشتن و ترجمه ی مطالبی در رابطه با جنبش فلسطین و چه با شركت در مجامع بین المللی هوادار این جنبش. او را در مجامع فرانسوی هوادار جنبش فلسطین به خوبی می شناختند و برایش ارج بسیاری قائل بودند.
گفتم چند بعدی زیرا او در روابط انسانی با اطرافیانش نیز خود را از بسیاری از همفكرانش متمایز می كرد. دریچه ای گشاده بود به سوی غیر. از دیگری و اندیشه ی متفاوت هراسان و برآشفته نمی شد. گوش می كرد و یاد می داد و یاد می گرفت.همکاری مستمرش با نشریه ی آرش را می توانم به عنوان یک نمونه نام ببرم که از شماره های 9-10 این مجله جزء همکاران و بعدها جزء افرادی بود که مرتب مورد مشورت قرار می گرفت و او در عین دفاع از نظرات خود قادر به شنیدن نظرات متفاوت بود.


گفتم چند بعدی زیرا با پرنسیپ بود. او علیرغم گشاده رویی و آغوش باز برای شنیدن و اندیشه كردن در مورد افكار دیگری، خطی را برای خود حفظ كرده بود و پرنسیپ هایی داشت كه مورد معامله نبودند.
گفتم چند بعدی: بیمار شد و در بستر ماندگار شد. از این مانع چنان پرید كه خود تبدیل به شانسی برای او و برای ما شد. این نكته را بیشتر توضیح می دهم. زیرا تراب تا پیش از بیماری اش و بخصوص تا زنده بودن پوران- یار، همسر و همراه سالیانش كمتر در جوامع دیده می شد و یا می توانم بگویم كه اصلا دیده نمی شد و زندگی ای مخفی یا نیمه مخفی داشت. اما بیماری باعث شد دوستانی كه تا پیش از این، امكان دیدن و بهره وری از او و از اندیشه ها و دانسته هایش را نداشتند به او نزدیك شوند. هر كس به فراخور حال خود و تا جایی كه او و یا احوالش اجازه می داد به دیدارش می رفت. اما در بیمارستان نیز خط یا بهتر است بگویم پرنسیپی وجود داشت که هر كس را به خود نمی پذیرفت.
اما آنان كه راه می یافتند، با روی باز پذیرای ایشان می شد و حتا خوابیده در تخت بیمارستان، حتا با دستانی از كار افتاده، حتا با انگشتانی كه كتاب را نمی توانستند ورق بزنند از همه دری می شد با او سخن گفت چرا كه بسیاری ازمسائل را دنبال می كرد. از شعر و رمان گرفته تا اعتصابات و وضعیت پناهندگان و غیره آن چنان که در همان زمانها که هنوز در میانِ ما بود در جایی نوشتم: اتاق بیمارستانش مانند سالنهای قرن نوزدهم فرانسه شده که در آنها همه ی اهل قلم و هنر یکدیگر را ملاقات می کردند و اضافه کردم که او خود اگر چه در بستر است، اما میان این جمع با هوش سرشارش می درخشد.
و چنین شد كه جوانان بسیاری توانستند به دیدارش بروند و از او و زندگی اش درسی بگیرند و توشه ی راه آینده ی خویش كنند. شركت جوانان در مراسم یادبودش در پاریس گواه بر این مدعاست.


در اینجا لازم می دانم درباره ی دوستانی که این امکان را فراهم کردند تا تراب بتواند به حاشیه رانده شدنش را از میدان زندگی تحمل کند و از لحاظ فکری سر پا بماند اشاره ای کنم:
همه كسانی كه به دیدار تراب رفته بودند حتماً او را در كنار تخت تراب دیده اند و می دانند از كه می گویم.
فرامرز از همان موقع كه هنوز بیماری، تراب را از پا نینداخته بود و در خانه زندگی می كرد همراه او بود، فرامرز ابتدا دست تراب بود كه از كار افتاد، بعدها هم چنان كه بیماری پیش می رفت وجود فرامرز برای تراب و در كنار او معنایی بیشتر می یافت.
فرامرز همراهی بود كه بی مدعا، بی شكوه و شكایت به تراب خدمت می كرد. همه مان در بیمارستانها شاهد شكواییه ی افراد متخصص بوده ایم، پرستاری که با شنیدن صدای زنگ بیمار غرغر می کند، بهیاری که ترجیح می دهد قرص مسکنی به بیمار بدهد تا شب، وقت و بیوقت او را صدا نزند، اما فرامرز حتا یك بار، نه به اشاره و نه با كلام از خواسته های تراب سر نپیچید. نه در مقابل او و نه در غیبتش از هیچ چیز گلایه نکرد. ساده و بی آلایش در خدمت تراب عزیز بود.
او از فرزندانی كه چند وقتی به نگهداری والدین شان مجبور می شوند نیز فراتر رفت چرا كه دیده ام فرزندانی که طاقت كشیدن بار نگهداری از پدر و مادر خود را ندارند.آن هم چهار پنج سال.
حتا وقتی خود ناچار به جراحی شد مثل كسی كه دل نگران است و احساس گناه می كند می خواست زودتر بهبود یابد تا در كنار تراب باشد.
اگرچه دوستان دیگری از دور و نزدیك همراهی می كردند اما فرامرز پای تراب بود تا بی آن كه از بیمارستان خارج شود به دنیای بیرون راه بیابد. فرامرز دست تراب شد تا هر موقع كه خواست و انرژی داشت صفحات كتاب ها و مقالات را برایش ورق زند. فرامرز چشم تراب شد تا بتواند هر دریچه را كه او مایل بود بر آن نظر بیندازد به رویش بگشاید.
لازم دانستم بگویم اگر تراب بیش از حدِ امید به زندگیِ شناخته شده‌ی بیماری اش با مقاومت و روحیه ی استثنایی اش درگذشت، در كنار او دستهای پرتوان و از خودگذشته ای بودند كه او را با عشق و بی ادعا همراهی كردند،. یكی از پرتوان ترین و پرحوصله ترین این عزیزان فرامرز بود و آن دیگری حبیب ساعی که خود داستان دیگری است.
تراب را انسانی چند بعدی نامیدم با ابعادی چون عشق به انسان، انسانی با پرنسیپ، انسانی مقاوم، انسانی شاعر، انسانی با فکری باز اما اودر آخرین دیدارمان كه همراه پرویز قلیچ خانی، باقر مومنی و پرویز یعقوبی به دیدن او رفته بودم، خود صفتی به صفت هایی كه برشمردم افزود. در پاسخ تعریف باقر مومنی از روحیه اش تراب چنین گفت: آخه من سرتق هم هستم و این سرتقی را از مادرم به ارث برده ام كه در مقابل هیچ مشكلی سر خم نمی كرد. و با یادآوری مادر برای اولین بار اشک های گرم او را دیدم که بر گونه اش جاری شد.
تراب در تمام زندگی در مقابل حکومت شاه، در مقابل جمهوری اسلامی، در مقابل سختی های تبعید، در مقابل غم از دست دادن همراه زندگی اش و در مقابل بیماری سر خم نکرد. او استوار و امیدوار در خاطر ما نقش خود زد و ​رفت.
یادش گرامی و اندیشه اش مکرر باد!

نجمه موسوی- پیمبری استکهلم

۸ آوریل ۲۰۱۶