شعرهای خسرو دارایی (به فارسی)Daraii-Khosro.jpg

گردآورنده: بهروز

اخیرا دفترچه شعری از رفیق خسرو دارایی به دستمان رسیده است. انتشار این اشعار نشانه‌ی ادای احترام ما نسبت به این رفیق و مبارزاتش نیز هست. یادآور شویم که مضمون شعرها تاریخ نگارش خود را دارند.

خسرو دارایی در چهارم اردیبهشت ۱۳۲۵ در بنارود زنجان چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۶۰ در نوشهر به جرم همکاری با سازمان پیکار اعدام شد. خسرو نوه امیرخسرو دارایی از فعالان فرقه دموکرات بود که در جنبش جنگل با میرزا کوچک‌خان همکاری نزدیکی داشت.

در کتاب "از آرمانی که می‌جوشد..." یادنامه شهدای سازمان مجاهدین م. ل و سازمان پیکار، ویراست دوم، صفحه ۳۵۶، شماره ۲۰۱ نیز یادنامه کوتاهی از این رفیق آمده است.

می‌دانیم که رفیق به شعر و ادبیات علاقه وافری داشته و از وی شعرهایی به فارسی و ترکی باقی مانده است. متاسفانه نتوانستیم اطلاعات بیشتری درباره این رفیق به دست بیاوریم.

جمع تنظیم و انتشار آرشیو اسناد سازمان پیكار

 مه ۲۰۲۴

 PDF شعرهای فارسی خسرو دارایی

PDF شعرهای ترکی خسرو دارایی

 

نسیم انتقام

تو با بهار آمدی

تو ای شکوهمندتر ز عشقشعر-خسرو-مهزاد-فرستاده1.jpg

و از نسیم تو

به دشت خشک خفته در سکوت لاله رُست

درخت‌ها جوانه زد

و دست‌های پینه بسته باز

به کرت‌ها نهال‌های تازه کشت و تخم‌دانه کاشت

و تک‌درخت پیر هم

که شاخه‌های خویش را برای نذر باز کرده بود

شاکرانه داد آخرین مراد را به پیرمرد باغبان

تو با بهار آمدی

و یاد تو ز نای بچه‌های دهکده

نوای شادمانه را به دشت بی‌کرانه ریخت

و نغمه‌های خوش ز لابه‌لای کوچه‌باغ‌ها

سکوت دشت را شکست

تو با بهار آمدی

خوش آمدی، خوش آمدی

تو ای شکوهمندتر ز عشق

تو ای نسیم انتقام

به دشت سینه‌هایمان

*******

توبیخ به نام شاعر شهر، شاعری که سکوت اختیار کرده بود

تو نمی‌دانی

نه بهاران نه خزان را

نه شکوفایی آن باغچه‌ی کوچکمان را

نه پژمردن آن لاله‌ی سرخی که تو خود کاشته‌ای

تو نمی‌خوانی

نه شعری نه سرودی

تو که خود شاعر این شهر فلاکت‌زده بودی

تو که میراث گران‌واژه‌ی غم داشته‌ای

آه ای شاعر شهر

وقت آغاز

وقت بیداری و پرواز

وقت رفتن ز کران تا به کران

لحظه‌ی اوج شکوفایی گل‌های کلامشعر-خسرو-مهزاد-فرستاده2.jpg

تو و یک گوشه نشستن؟

تو و زندان نگفتن؟

نه سرودن؟ نه شنیدن؟

چه بگویم به تو ای شاعر شهر؟

تو که با توده‌ی ما یکدله بودی

تو که خود همره این قافله بودی

تو که مردی

تو که خود زاده‌ی دردی

تو که پرورده‌ی دردی

ز چه رو مسخ شدی، گنگ شدی، لال شدی

چه بگویم به تو ای شاعر شهر

تو و تنهایی و دم دربستن، آه

این گناهی‌ست که بخشایش آن مرگ و فناست

و تو در خاطره‌ها خواهی مرد

آری ای شاعر شهر

تو که در بند نگفتن، نشنیدن، نسرودن هستی.

تابستان ۱۳۵۴ - بنارود

*******

شتاب

اگر دیوارهای آرزو نردبانی بود

اگر امروز تا فردا پلی داشت

اگر می‌شد زمان ساکن

و من با سال نوری پیش می‌رفتم

اگر همچون اتم بودم

و با آن دقت قدرت افسانه‌وارش

اگر فکرم زمانی را که فکرت تاکنون طی کرده،

می‌پیمودم

برای مهربان بودن

شتابم بود.

*******

بهار سرخ

بهاری سرخ در پیش استtrees_cherry_spring_pond_reflection-1920x1080-700x480.jpg

بهاری خرم از گل‌های قهر خلق خشم‌آلود

نسیم از دشت می‌خیزد

به روی کوهساران لاله‌های سرخ می‌روید

فراز کوه‌ها را ابرهای پاک می‌گیرد

خروشان ابرهای تشنه‌ی رگبار ناآرام

ولایت نیز نزدیک است

چو رعد و برق و رگبار از فراز کوه‌ها برخاست

چو سیل خشم جاری شد

بساط دره‌ها را پاک خواهد کرد از هر خار و خاراسنگ

و آنها را به مرداب عفن‌آلوده خواهد ریخت

و آنگه همزمان با تابش خورشید

که از مشرق نوید عشق می‌آرد

صدها گل شکوفا می‌شود بر دشت.

فروردین ۱۳۵۱

*******

کهنه دمل

خنجری باید ساخت

تیز

از آهن خلق، در دم و کوره‌ی خشم

و بر این کهنه دمل

که به رخسار زمان روییدهd091724f-63d6-4785-a3d9-9b7ef5f32fa9.webp

نشتری باید زد

باید این موضع آبستن را

که نمی‌دانم نطفه‌ی هرز کدامین نامرد

در دلش می‌روید

و چنین ناهنجار جان می‌گیرد

خنجر زد

مرحمی نیست

و به مرحم نتوان این دمل از چهره زدود

ریشه‌ی این دمل زشت و کثیف

در رگ و ریشه فروست

باید این زخم درید

بایدش خون چو گنداب کشید.

تابستان ۱۳۵۱

*******

قسم

قسم به عشق زندگی

قسم به رنج بردگی

قسم به خشم توده‌ها

به قید و بند بوده‌ها

قسم به رنج کارگر

به روز تلخ برزگر

قسم به قهر خلقمان

به قهر خلق قهرمان

قسم به زاده‌های غم

به خلق خسته از ستم

قسم به عشق میهنم

تو ای همیشه دشمنم

اگر که تیغ برکشی

مرا به تیغ کین کشی

اگر به بندم افکنی

هزار قطعه‌ام کنی

اگر به چنگم آوری

به قهر سینه‌ام دری

ز عشق شعله می‌کشد

ز خشم نعره می‌زند

تمام تار و پود من

تمامی وجود من

چو سینه‌ها سپر شود

ستیز با تو سر شود

سپاه خشم توده‌ها

ز بیخ و بن کند ز جا

غرور و قدرت تو را

شکوه و شوکت تو را.

*******

مرگ

من آخرین نشانه‌ام

ز کنده‌ای که شعله می‌کشد

من آخرین جرقه‌ام ز شعله‌ها، شراره‌ها

اجاق سرد می‌شود و من به سوی مرگ می‌روم

دگر به دور من کسی نشسته نیست

هه شعله‌ام نگاه کودکانه خیره نیست

دگر کسی کنار من حکایت شبانه را

برای کودکان خویش بازگو نمی‌کند

و داستان گرگ و بره مانده ناتمام

تراشه‌ای به روی من نمی‌نهند دست‌های آشنا

سماوری به جوش نیست

و پیرزن ز لابه‌لای شعله جستجو همی کند

تراشه‌های نیم‌سوز

اجاق سرد می‌شود

و من به سوی مرگ می‌روم.

*******

زندگی

شب شد، شب تاریک و من

خاموشم و با بار غم

تنهای تنها مانده‌ام

در تنگنای زندگی

باز از میان صخره‌ها

سر داده جغدی ناله‌ها

خاموش بانگ مرغ حق

پنهان همای زندگی

ای صخره با من همصدا

بفرست آواز مرا

از صخره‌ها بر صخره‌ها

در دره‌های زندگی

شاید که از آن دورها

آید یگانه آشنا

آید که از هم بگسلد

زنجیر پای زندگی

آنگاه من هم پَر ‌کشم

بر آن سوی بحر خزر

تا کوه‌های شیروان

پیش خدای زندگی

آنجا که دارد کارگر

در دست و دوش پرتوان

در اهتزاز و سرفرا

سرخین لوای زندگی

آنجا که شد فکر لنین

اندیشه‌های استالین

در سایه‌ی داس و چکش

راز بقای زندگی.

*******

کوچه

گرگ در گله زده

رمه در آبشخور

خیره چشمه‌ی آغشته به خون

آب در مسلخ خود می‌نوشد

در آغل باز است

سگ سراسیمه به دنبال شبان

هرزه می‌پیماید

دشت شب تاخته دهکده را

گرگ خونین پوزه

اسم شب را ز نهان‌خانه‌ی ده دزدیده

اسم شب پنجه‌ی گرگ

شب تهی مانده ز هی‌های شبان

دشت در سوگ عزیزان گریان

خسته پلکان همه در خوابی خوش

میش آبستن نوزاد عجیب

گرگ خونین پوزه

دوستان را به سر نعره‌ی گرگ

بره‌ها می‌خواند

فصل، فصلِ عطش قمری‌های‌هاست

نبض باغی که عطش از تب و تابش می‌کاست

می‌تپد بر خود و هر قطره‌ای از شبنم را

می‌برد تا به رگ و ریشه‌ی خود

ارمغانی ز بهاران بدهد

بستر باغ تهی‌ست

نه گیاهی نه گلی‌ست

رود در بستر خویش

هرزگرد دره‌ای طولانی‌ست

می‌رود بی‌ موج، بی خیزاب

و تهی از شعر و سرود

و تهی از بود و نبود

خاک ناباور بی‌‌همهمه‌ی‌ بی‌تکرار

و سپیدار سر مزرعه شرمنده‌ی سار

ساقه از برگ تهی، برگ از رنگ خجل

قامت سرو به‌هم می‌شکند

حرمت باغ به‌هم می‌ریزد

با پرچین، با دیواره

اینک آن مرد منم

خسته پا همره صد قافله درد

و به دل شوق بیابان گذری

پایم از تاول تنهایی زخم

و لبم تشنه‌ی یک جرعه‌ی حرف

چو به پس می‌نگرم

شهر غربت که مرا از خود راند

و به هیولا ماند

و به پیش وسعت تب‌زده‌ای سخت گران

شهر جادویی غربت که مرا از خود راند

شهر بی‌‌بدرقه‌ی صد دیوار

شهر من خانه‌ی من بود

که من از کوچه و پس‌کوچه‌ی آن

کوله‌باری ز حوادث چیدم

کوله‌باری که بسا سنگین بود

و مرا ره توشه

از سیه سالی شهر

از سیه‌ روزی هم‌سالانم

دفتر خاطره‌ام رنگین شد

یاد آن روز هنوز

در دلم جان دارد

یاد آن روز که من

بر تناور تنه‌ی کوچه‌مان

نام خود را کندم

و چه آسان خود را

ساقه‌ی نازک دنیایم را

بر تناور تنه‌ی کوچه‌مان پیوند زدم

و به جمعی پیوستم که بر آن کوچه حکومت می‌کرد

من و آن جمع سر کوچه‌ی ما

چه به هم جوشیدیم

و چه می‌کوشیدیم کوچه‌های دگری فتح کنیم

یاد آن روز هنوز

در دلم جان دارد

دختر همسایه

چادر گل گلی‌اش را برداشت

لای در چرخید

و چه شیرین خندید

پس از آن کعبه‌ی من آن در بود

دختر همسایه

چادر گل گلی‌اش را هر روز

روی یک سلسله مو می‌آویخت و به من می‌خندید

من هر روز گلی می‌چیدم

تا اگر فرصتی افتاد به او هدیه کنم

و میان من و او یک دیوار

یک جهان فاصله شد

هرگز این فاصله‌ها تنگ نشد

تا که شد باغچه از گل خالی

چه امید عبثی

سال‌ها شد سپری

در و دیوار به ما خندیدند

کوچه‌ها خالی شد

شهر از رونق دیرین افتاد

جمع ما هم پاشید

و چه آسان پاشید

آن همه شور و صفا

آن همه مهر و وفا

آن سر کوچه نشستن و به هم پیچیدن

آن همه همبازی

آن همه بازی‌ها

چه امید عبثی

سال‌ها شد سپری

فتنه در کوچه‌ی ما غوغا کرد

و عزیزانه‌ترین یاران را

دشنه بر کف به نهان‌خانه کشاند

خنجر دوست دل دوست درید

ضرب مرشد به کف گود نشست

و میانداری کرد

دست چاقوکش و جلاد افتاد

و چه آسان افتاد

غزل حافظ و سعدی از یاد

شاید این حادثه بود

روسپی‌خانه چراغانی شد

شاید این حادثه بود

بر تناور تنه‌ی کوچه‌ی ما تیشه زدند

شاید این حادثه بود

کوچه‌ی کوچک ما نیز به میدان آمد

و چه بود هرچه نبود

فتنه یا حادثه بود

نوعروسان جوان بیوه شدند

شهر در سوگ عزیزان نگریست

بهترین دوست ما

بهترین دوست من

حرمت کوچه‌ی ما را نشناخت

نام همبازی‌ها را از تناور تنه‌ی کوچه‌ی ما ربود

و به یک وعده فروخت

آخرین بار که او را دیدم عینک دودی داشت

و به سلاخی ما آمده بود.

*******

ره‌آورد تاریخ

شما ای ساکنان شهر، بگشایید دروازه

که مرد خسته‌ی تاریخ ز راهی دور می‌آید

به رویش راه بگشایید

مگذاریدش ز پا افتد

که او بند اسارت‌ها ز پای خویش بگسسته

تنش جای هزاران زخم شمشیر است

و چشمانش زبانگوی هزاران داستان تلخ

گهی نادر به رویش بادپای خویش تازانده

دگر تاب و توانش را

گرفته کار بیگاری به پای کاخ ساسانی

و از لابه‌لای قرن

و او از لابه‌لای سال‌های زشت

پالنگان و تن بیمار

کشیده خویش را تا پای این دیوار

و اینک در کنار شهرتان آن مرد

به امیدی که بفشارید دستش را

به امید جوابی هم صدایش را

ز راهی دور می‌آید

درون کوله بارش نیز

ره‌آوردی‌ست از این راه

ز آرش دلنشین پیکان

ز بابک سینه در خنجر

ز مزدک چهره‌ای خونین

درفش از کاوه آهنگر

شما ای ساکنان شهر

به زیر آیید از باروی خاموشی

و دریابید مردی را که می‌آید

که او در کوله‌بار خود

ره آوردی گران دارد

برای انقلاب و خلق.

*******

صبح راستین

به سنگین‌‌پاترین شب بود

که از انفاس اهریمن

سموم ناشکوفایی به گلبرگ شقایق ریخت

و دزدید از میان شاخه‌ها رنگ بهاران را

عفن پیچید، سگ نالید، بوم از لانه‌اش سر داد

نفیر مرگ آهنگ و هراس‌انگیز

و لولیدند در هر کوچه صدها گزمه‌ی دژخیم

برای پاسداری اهرمن را تا مبادایش گزند آید

و شب آیین زشتی را

که مرگ است و شکیبایی

که خواب است و نه بیداری

بد آیینی که گر دستی چراغ افروخت

اگر چشمی نگاه انداخت

اگر از کسی صدا برخاست

سزایش مرگ می‌باید

به دست گزمه‌ها شبگردها در کوچه‌ها آویخت

در این تاریک سنگین پا

ندا درداد، دردآلود مردی تشنه‌ی فریاد

که عمری در گلویش نعره‌ها مرده

و صدها مشت آهن بر دهن خورده

صدا پیچید در هر سوی- چون تندر

صدایی پرطنین چون رعد طوفان را پیام‌آور

میان جمع شبگردان گریز افتاد

و لرزید اهرمن بر خویش از تشویش

صدای صبح را او نیک می‌دانست

و اینک آن صدا می‌زد به گوشش مشت کوبنده

و اهریمن به چشم خویشتن می‌دید طلوع صبح روشن را

و مرگ زشت خود را نیز میان نیزه‌های نور

چه زیبا بود در آن غوغا که اهریمن

به ترس و لرز در شب دست و پا می‌زد

هزاران دست با فانوس به استقبال صبح راستین می‌رفت

و پرچم‌های سرخ پیک پیروزی.

زمستان ۱۳۵۲

*******

گلسرخی

گرامی باد نامت

مهربان، ای خوب

که نامت قدرت فریاد را بر خلق فرمان داد

و لبخندت به هنگامی که حکم مرگ صادر کرد

دروغین دادگاه شاه

بشارت داد فردا را

تو در بیدادگاه شاه

با اعجاز تاریخی

تمام جسم و جانِ خسته‌ی این قوم را تسخیر می‌کردی

سخن از درد می‌گفتی

و از خلقی که پروردت

سخن از خلق می‌گفتی

و از دردی که اینسان بر خروش و خشم آوردت

کلامت رمز بودن بود

نمودی از شکفتن بود

پرستووار آوردی پیام نوبهاران را

کلامت سبز چون جنگل

کلامت سرخگون چون خون

کلامت آسمانی بود، نه

کلامت آیه‌های عشق، الفت، مهربانی بود

زمینی بود، زیبا بود

به قلب دشمنان خنجر

به دست خلق شمشیری گران، برا

و تیز و آبدیده در دم و گل کوره‌های خشم

تو را تقدیس باید کرد

تو را تطهیر باید کرد

با خون شهیدانی که

راه خلق را هموارتر کردند.

فروردین ۱۳۵۳

*******

راه ما

راهی که می‌رویم

راهی است بس دراز

راهی است پرنشیب

راهی است پرفراز

ما راه خویش را در شب گشوده‌ایم

شب را حکایتی است

آنسان که روز راست

در رهگذارمان

خار است و سنگلاخ

پیچ است و پرتگاه

ما نیز خسته پا

ناآشنا به راه

در راهمان غریب

در راهمان گناه

هر لحظه غول شب

در ره کند کمین

تا پنجه افکند بر سینه‌هایمان

در هر گذر هزار کفتار و شب‌پره

تشنه به خونمان

آن سوی راه ما

کوهی است سربلند

کوهی است سرفراز

آنجا مراد ماست

آنجاست راه روز

آنجاست بامداد

آن راه راه ماست

ما راه خویش را

در شب گشوده‌ایم

تا بامداد را

در اوج راهمان

آغازگر شویم.

زمستان ۱۳۵۰

*******

لحظه‌های بارور

روزها گر بارور گردند

لحظه گر پربار باشد

زندگی بد نیست، عمر کوته نیست

می‌توان از هر نهال زندگانی میوه‌ای برچید

می‌توان در کوچه باغش خرمن گل‌ها فراهم کرد

می‌توان پاشید عطر یاسمن‌ها را

لابه‌لای کوچه باغی گر سموم هرزگی پر بود

می‌توان در وسعت سبز صنوبرها

چون قناری‌ها نوای عاشقی سر داد

می‌توان از خیزران دست‌ها دیوار و پرچین ساخت

تا حریم سبز باغ ایمن شود از باد

می‌توان ابعاد را گسترد

می‌توان از تک‌درختی جنگلی آراست

می‌توان در راه‌ها گسترد

فرش هفت رنگ پایمردی را

‌می‌توان بر پا‌های خسته

تاب پایداری داد

بدینسان می‌توان با لحظه‌ها آمیخت

بدینسان می‌توان با روزها پیوست

بدینسان می‌توان تاریخ نو پرداخت

جهانی ساخت سرشار از عطوفت‌ها

و فردایی برای زیستن بهتر

بدینسان لحظه گر پُر شد

بدینسان عمر اگر طی شد

به دنیا زندگی کردن

شکوه دیگری دارد

و ما از لذت بودن

به لب‌ها خنده می‌کاریم

می‌خندیم و می‌بالیم.

*******

نسیم انتقام

تو با بهار آمدی

تو ای شکوهمندتر ز عشق

و از نسیم تو

به دشت خشک خفته در سکوت لاله رُست

درخت‌ها جوانه زد

و دست‌های پینه بسته باز

به کرتها نهال‌های‌ تازه کشت و تخم‌دانه کاشت

و تک‌درخت پیر هم

که شاخه‌های خویش را برای نذر باز کرده بود

شاکرانه داد آخرین مراد را به پیرمرد باغبان

تو با بهار آمدی

و یاد تو نای بچه‌های دهکده

نوای شادمانه را به دشت بی‌کرانه ریخت

و نغمه‌های خوش ز لابه‌لای کوچه‌باغ‌ها

سکوت دشت را شکست

تو با بهار آمدی

خوش آمدی، خوش آمدی

تو ای شکوهمندتر ز عشق

تو ای نسیم انتقام

به دست سینه‌هایمان

به دشت سینه‌هایمان.

*******

هستی

پس‌کوچه‌های خلوت هستی را

دیریست عمر من

با گام‌های خسته‌ی خود پرسه می‌زند

اینجا تمام خانه‌ها به فلاکت نشسته‌اند

درها به روی پاشنه‌هاشان نمی‌چرخند

زنجیرهای خانه به دروازه مرده‌اند

من خسته‌جان که بر در هر خانه می‌رسم فریاد می‌زنم

فریاد من که از ته دل موج می‌زند

‌می‌خیزد از گلو که بریزد به دور‌ها

افسوس در سیاهی این هستی کثیف

گم می‌شود چه سود.

*******

ننگ سکوت

مانداب خاطر من

گور هزار خاطره‌ی تلخ زندگی‌ست

گور امیدهای فرومانده در لجن

گور هزار عشق

عشق صعود تا به فراسوی کهکشان

عشق عبور تا به افق‌های دوردست

عشق وصال دختر همسایه‌مان خروش

عشق نبرد با غول ظلمت شب‌های تلخمان

من کیستم کنون

آن شاعر خجل از شعرهای نسروده

دل مرده‌ای ز حسرت س حرف‌های ناگفته

من چیستم کنون

مانداب مرده‌ی یک دشت دوردست

کز خروش و کف و خیزاب‌ها تهی است

کز آن به سوی خروشنده رود راهی نیست

بر آن سیماب، چشمه‌ی جوشان کوه جاری نیست

من کیستم کنون

تندیس مرده‌ی یک روح سرکشم

من چیستم کنون

چون شعر مبتذل شاعران مداحم

من با سکوت

تندیس مرده و منفور خویش را

در پهن صخره‌ی تاریخ کنده‌ام

در خویش مرده‌ام

در خویش مرده‌ام.

*******

دژ انسان

چه ننگین است من بودن

منی تنها و دور از دیگر انسان‌ها

اگر من بی تو بودم

اگر من بودم و خالی ز هر چه مهربانی‌ها

به هم درمی‌شکستم هرچه بودن را

اگر در دل مرا دردی‌ست درد توست

و رنجم رنج صدها تو

اگر من بی تو باشم پست و ناچیزم

اگر من بی تو بودن را گزینم سخت نامردم

و بی‌شک در درون خویش می‌میرم

تو هم بی من نمی‌مانی

تو هم بی من منی هستی که ناچیزی

برادر رو متاب از من

ز من مگذر چنین آسان

اگر با هم درآمیزیم

اگر با هم به پا خیزیم

دژی هستیم پابرجا

دژی با نام انسان‌ها.

*******

تو تنهایی

تو تنهایی و من تنها

و ما را بال پرواز از افق‌ها تا افق‌ها نیست

چون مرغ در قفس هستیم

که با زنگوله‌ها سرمست و خرسند است

و با دانه که در دام است

و ما در پیله‌ی اوهام خود

به امیدی که دستی زین قفس آزادمان سازد

عبث در انتظار استیم

اگر ما را به دل امید پرواز است

اگر در سر هوای بوستان داریم

و عشق آسمان‌ها را

باید دل از این زنگوله‌ها برکند

و باید خواند با یاران

سرود هم‌زبانی را

تو تنهایی

تو تنهایی و من تنها

و می‌میریم آخر

در درون پیله‌ی اوهام

با خفت

اگر با هم نیامیزیم.

*******

فردا

به فردا روز

به فردا روز دیگر روز

که خشم خلق خونین‌دل سپاه انقلاب آراست

و چون برخاست

قهرآلود و خشم‌آلود جنبش‌ها

و شد هر مشت خنجر تا بدرد سینه‌ی دشمن

و شد هر سینه سنگر

تا سپر گردد اگر یاران یکدل را در این پیکار

چه هم‌رأی‌اند جوشنده

چه بی‌باکنند و رزمنده

چه پیگیرند و کوبنده

چه پرجوشند و توفنده

در این پیکار با دشمن

در این آورد تاریخی

و در این آرمان پاک

بلوچ و کرد و ترک و لر

خراسانی و گیلانی

و صدها آشنای خوب

و دیگر سوی این مرز خواب‌آلود

از هر رنگ و هر آیین

به فردا روز و دیگر روز

که هم‌رزمان هم‌پیمان

شوند آغازگر پیکار را با دشمن بدخوی

و در هم کوفت دست پرتوان خلق

بساط کهنه بیداد

و درهم سوخت ننگ سال‌های زشت میان شعله‌های خشم

کتاب کهنه‌ی تاریخ به یک سر بسته خواهد شد

و این زیبا سرآغازی‌ست

که فصلی تازه در تاریخ

شکوه خشم مردم باز می‌سازد

چه زرین فصل زیبایی

که سطر اولش به نام نامی خلق است.

*****

شبی سرد است

شبی تاریک و ظلمانی

نه دودی بر فراز خانه‌ها جاری است

نه سوسوی چراغی از سواد شهر می‌خیزد

سکوت شهر دلگیر است

از این شهر ملال‌انگیز، از این شهر هراس‌انگیز و خواب‌آلود

نمی‌خیزد صدایی جز طنین چکمه‌ی شبگرد

و جز گزمه کسی در شهر پیدا نیست

و شهر از جنب و جوش رهروان خالی‌ست

در این شهر ملال‌انگیز، در این شهر هراس‌انگیز و خواب‌آلود

که آن سویش درون کاخ‌های ظلم

شراب خون پیاپی

نشئه می‌سازد لَش بیکاره‌ی ضحاک دوران را

همه در ماتم خود اشک می‌ریزند

که فردا باز کدامین نوعروسی بیوه می‌گردد

کدامین مرد را شبگردها از خانه می‌دزدند.

۱۳۴۳

*******

کنون که خاک

شادمانه پذیراست

نسیم تازه نفس را

که صادقانه وزید

بیا که

بذر هستی خود را

به خاک بنشانیم

کنون که باغ

از حضور ما مکدر است

بیا که چون نسیم

(دزدانه) بگذریم.

*******

سر یاری دگر یاران ندارند / وفاداری وفاداران ندارند

سترون ابرهای آرزوها / دگر یک قطره هم باران ندارند.

*******

ساقی ز شراب ناب ده جام دگر / ما رهرو عشقیم در این راه گذر

جامی دو سه می‌ ریز که این راه دراز / شاید برسانیم به پیمانه به سر.

******* 

ساقی چو شراب ناب دارم بر دست / خوردم دو سه جام باده گشتم سرمست

هوشیار شده به عالم سرمستی / دیدم که به جام آنچه می‌جویم هست.

*******

ساقی چو به من داد ز می جام دگر / هوشیار شد از حرمت می خام دگر

چو میکده خالی شد و مستان رفتند / من بودم و یک عاشق بدنام دگر.