[یادداشت: حوادثی که در استکهلم رخ داد (و هنوز ادامه دارد) بار دیگر از فعال شدن شکافی خبر می‌دهد که در کشورهای متروپل و برخی از اقمار آنها میان نیروی کار فرودست خارجی (بخش قابل توجهی از مهاجران) و جوامع میزبان سر باز کرده است. از آنجا که پیدایش و شدت یافتن این روند خود متاثر از پویش های جدید سرمایه داری متاخر و سیاست‌های دولتی همبسته با آن است، باید موضوع را فراتر از گزارش های محدود ژورنالیستی و بازتاب ناقص این رویدادها در رسانه‌های جریان اصلی دنبال کرد (در این سطح در بهترین حالت معمولا سویه‌های فرهنگی ماجرا برجسته می‌شود.)
چندی پیش در نشریه آلترناتیو مقاله‌ی بلندی در همین زمینه از فروغ اسدپور منتشر شده بود که خواندن و تامل در آن اینک بار دیگر موضوعیت می یابد: "سرمایه داری و قومیت: بازتولید هویت قومی در سرمایه داری پیشرفته"
http://www.altiran.com/2012/06/blog-post.html
در همین خصوص اسدپور یادداشتی هم درباره رویدادهای اخیر استکلهم نوشته است (متن پایین) که می‌تواند میان آن تحلیل کلی‌تر با مصداق‌های عینی سر باز کردن این شکاف ارتباط بیشتری ایجاد کند.]
با تشکر از رفیقی که این مقاله را برای ما فرستاده است.
 
این بار گتوی "هوسبی" در استکهلم
فروغ اسدپور

بیشتر کسانی که در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری در غرب زندگی می کنند می دانند که بخش بزرگی از نیروی کار شاغل در شاخه ی نظافت این کشورها معمولا دارای تبار "خارجی" هستند. بسیاری از ما به مدد تجربه و مشاهده دریافته ایم که بخش بزرگی از نیروی کار "خارجی تبار" به گونه ای "نظام مند" جذب مشاغل کم درآمد، سخت و فرساینده می شود، اگر اصولا این افراد جای پای محکمی در بازار کار بیابند. بسیاری از ما با دیدن انواع "گتو"های خارجی نشین که عده ای از فقیرترین "سفید"ها را نیز در خود جای می دهند، از خود پرسیده ایم که چرا چنین تمرکزی اصولا پیش می آید. بسیاری از ما با صحنه ی "گله های" (نو) جوانان پسری که به شیوه ی آمریکایی-آفریقایی های ایالات متحده لباس های "نایک" مخصوص ستارگان موسیقی هیپ هاپ یا رپ می پوشند، آشنا هستیم. پسرهایی که در راه رفتن ادای "گنده لات ها" را درمی آورند، با لهجه های خاص خود زبان "بومیان سفید" را "از ریخت می اندازند"، مرتب پیش پای خود و یا در پیاده رو تف می اندازند، لابلای هر سه جمله ی کوتاه و به لحاظ گرامری "ناقص شان" یک "والله" غلیظ با صدای بلند بر زبان می آورند و ناگهان در وسط خیابان با هم گلاویز می-شوند. شخص با دیدن این (نو) جوانان "حاشیه نشین" که در معابر و گوشه های میادین محلات خود گرد هم آمده و با هم گفتگو، دعوا و شوخی می کنند، خواهر و برادرهای کوچکتر خود را مراقبت کرده و خیابان های مناطق "گتو" را به تسخیر خود درمی آورند، به پلیس هایی که سر خود را از ماشین گشت بیرون آورده و تحریک آمیز براندازشان می کنند، دندان قروچه رفته و یا پشت آنها فریاد میزنند: "سگ نگهبان برو گمشو" و شب هنگام نیز گهگاه با سنگ به استقبال گشتی ها میروند، از خود میپرسد که آیا واقعا ارتباطی واقعی بین این "بچه ها" و جامعه ی "مادر" وجود دارد؟ در یکی از محلات نسبتا مرکزی شهر کپنهاک، محله های کارگری-دانشجویی به نام بلوگوردس-پلاس در یک سوی پیاده رو کافه هایی وجود دارد مملو از جمعیت "دانمارکی" که در فصل تابستان بیرون از کافه ها در پیاده رو زیر چترهای آفتابی نشسته و نوشیدنی و یا خوراکی صرف می کنند، و آن سوی پیاده رو در میدان روبروی این کافه ها انبوه (نو) جوانان خارجی تبار به حالتی نامنظم در دسته های بزرگ یا کوچک پسرانه گوشه گوشه ی میدان ایستاده و صدای بلند بحث هایشان توجه همه را به خود جلب میکند. به نظر نمی رسد که ارتباطی بین این دو دنیا، این دو شیوه ی زندگی، این (نو) جوانان و جامعه ی پیرامون شان وجود داشته باشد، یا این که وجود دارد و در ظاهر قابل رویت نیست؟
"بچه های گتو" در مدارس محلات "گتو" نیز درس می خوانند. من مدارسی را دیده ام که به جرأت می توانم بگویم 90% دانش آموزان شان خارجی تبار و یا به عبارتی "موسیاه و چشم سیاه و یا پوست سیاه" بودند و در مقابل بیش از 90% آموزگاران و کارکنان مدیریتی آنها را "دانمارکی های سفید" تشکیل می دادند. من به سبب پژوهشی که چند سال پیش حول تاثیر ساختارهای اجتماعی، به میانجی مدارس، بر (نو) جوانان خارجی تبار انجام می دادم، از چندین مدرسه ی "گتو" بازدید کردم و چندین ماه متوالی میهمان کلاس های درسی شان بودم. کتاب های درسی این مدارس به طرز تکاندهنده ای از دنیای واقعی این نوجوانان دوراند و تقریبا می توان گفت هیچ ارتباطی با زندگی روزمره و تاریخی این دانش آموزان شان ندارند. این کتابها تصویری از گذشته، حال و آینده ی ایشان به دست نمیدهند. جامعه ای مجرد و بی ارتباط به این (نو) جوانان در کتابهای درسی توصیف می شود که علاقه ای نیز در آنها برای درک بیشتر آن برنمی انگیزد. برخی از (نو) جوانانی که با من گفتگو می کردند نسبت به گذشته ی پدران و مادران خود بسیار علاقمند بودند و گمان می بردند که در پرتو شناخت آن گذشته، بهتر می توانند جایگاه امروز خود در جامعه ی دانمارک را درک کنند. اما مدارسی که من مطالعه کردم، هیچگونه امکان جدی برای آموزشی از این دست نداشتند. آموزگاران این مدارس در مناطق دیگری زندگی میکردند و آشنایی بسیار جدی با آن وضعیت تاریخی- جهانی نداشتند که موجب آن شده است تا کشور کوچکی همچون دانمارک میزبان گروههای مهاجر و پناهنده از بیشتر کشورهای "جهان سوم" باشد. در این مدارس نوجوانان بسیاری را در سنین 14-15 سال (به ویژه پسرها و البته بسیاری از دختران نیز) دیده ام که هنوز قادر نیستند یک متن معمولی از کتابهای درسی را درست و بدون غلط بخوانند و بدتر این که نمیتوانند به شما یا آموزگار کلاس توضیح بدهند که موضوع متن مزبور واقعا چه بود و چه نکات اصلی ای در آن وجود داشت. بسیاری از دانش آموزان پسر با حالتی حاکی از بی تفاوتی، خستگی، و گاه بی احترامی و بی علاقگی به آنچه آموزگار می گوید در گوشه ای از کلاس می نشینند و بی اینکه در بحثهای کلاس مشارکتی کنند، به اصطلاح مزاحم نظم کلاس میشوند و همین نیز آموزگاران را وامیدارد تا به آنان پرخاش کرده و بسیاری از اوقات این پسرها را از کلاس بیرون کنند. گاهی در میانه ی ساعات درسی به ناگهان سروصدایی از یک گوشه ی کلاس برمی خیزد و با چرخش سر متوجه میشوی که دو پسر با هم گلاویز شده و یک دیگر را به باد مشت و لگد گرفته اند. برخی از دخترها با تلفن های موبایل شان مشغولند و آموزگار بیهوده سعی میکند با بلند کردن صدایش توجه دانش آموزان سربه هوای خود را به مطلب درسی جلب کند. اگر آموزگاری دارای اقتدار لازم در حرکات و لحن صحبت خود نباشد هیچ بعید نیست که با این نوجوانان کارش به درگیری لفظی بسیار جدی و حتی فیزیکی بکشد. من آموزگارانی را دیدم که به شدیدترین وجهی این نوجوانان را تحقیر می کردند تا اقتدار تربیتی و آموزشی خود را بر آنها تحمیل کنند. من آموزگارانی را دیدم که این نوجوانان (پسر) را وحشی، فوندمنتالیست، دیوانه، مردسالارهای کوچک بی مغز، اراذل و اوباش و سربار جامعه می خواندند و به وضوح به آنان می گفتند که هرگز "به جایی نخواهند رسید" و در جامعه ی دانمارک آینده ای نخواهند داشت. به این (نو) جوانان مرتبا یادآوری می شد که "اینجا دانمارک است"، چنانچه آداب و رسوم و قوانین کشور را خوش ندارید به همان جایی برگردید که پدرومادرهای تان از آنجا کوچ کرده اند. به این بچه ها مرتبا یادآوری میشد که اولین چیزی که باید فرابگیرند این است که "نان شب خود را درآورده و سربار جامعه نشوند، همانطور که خانواده هایشان شده اند". مشاوران تحصیلی مدارس معمولا دختران را نصیحت میکردند که به کارآموزی در حرفه ی نگهداری سالمندان و یا کودکان و نهایتا پرستاری مشغول شوند و به پسران توصیه میشد که به مدارس کارآموزی حرفه ای رفته و کارگر ماهر بشوند. بین خود آموزگاران نیز معمولا بحث بود که آیا اصولا این نوجوانان (به ویژه پسرها) به سبب ناتوانی در قلمرو سواد شفاهی و کتبی قادرند در مدارس کارآموزی حرفه ای دوام بیاورند یا خیر. در مدارس مناطق "گتو" دو موضوعی که معمولا موجب ایجاد جاروجنجال های شدید بین دانش آموزان و آموزگاران شان میشود، یکی موضوع "بهم پیوستگی یا انتگراسیون" خارجی تبارها در جامعه ی دانمارک است و دیگری موضوع "اسلام و جهان غرب". آموزگاران مدارسی که من دیدم، به جز یک مورد، در هیچ یک از این دو موضوع قادر به بحث جدی با دانش آموزان خود نبودند. بیشتر آنان از وضعیت موجود به نحوی تلویحی یا تصریحی، فقط دفاع می کردند و به پیشینه ی قومی، تاریخی، جغرافیایی و دینی دانش آموزان به نحوی صریح یا تلویحی اهانت روا می داشتند. همین نیز موجب برانگیخته شدن خشم این نوجوانان میشد. آنها آشکارا آموزگاران خود را متهم به راسیسم و اسلام ستیزی میکردند و به نوبه ی خود از ارائه ی استدلال های جدی برای اتهامات شان عاجز بودند. این دانش آموزان در هنگام گفتگو با من (که به سبب چهره و موی سیاه و لهجه ی "غیردانمارکی"ام مرا از خود می دانستند و معمولا به جز یکی دو مورد با من رفتاری بسیار صمیمانه و حتی محرمانه داشتند) از نبردهای "پارتیزانی" با پلیس در شب هنگام، و از درگیری هایشان با آموزگاران با حس توأمان غرور و رنجیدگی خاطر سخن می گفتند و داستان های فراوانی در باره ی راسیسم مدارس، راسیسم آموزگاران، راسیسم پلیس و نظایر آن برای نقل کردن داشتند. از این که همه ی پیشینه ی آنان به نوعی در نگاه جامعه ی رسمی دانمارک زیر سوال است خشمگین بودند. از این که رسانه های گروهی کشور مرتبا از آنها بدگویی می کنند و انواع اتهامات واقعی و دروغین را متوجه آنها میکنند، سخت آزرده و رنجیده خاطر بودند. از این که آموزگاران مرتبا به آنها هشدار می دهند که مراقب باشند تا مبادا "سرنوشتی مشابه با پدرومادرهایشان" بیابند، احساس اهانت دیدگی داشتند. از این که پدرومادرهایشان به سبب "فقر فرهنگی" و ناتوانی زبانی از سوی نهاد مدرسه تحقیر می شوند، از این که سرزمین های  پدرومادرهایشان از سوی برخی از آموزگاران "فقیر، عقب مانده و سزاوار بمباران" تلقی میشوند، از این که اگر پسرها سه یا چهار نفری در خیابان با هم راه بروند پلیس جلوی آنها را می گیرد و پس از بازخواست شفاهی با خشونت متفرق شان میکند، از این که مرتبا در مناطق خاصی از شهر پلیس آنها را بازرسی بدنی میکند، از این که به دیسکوتک ها راهشان نمیدهند چون دختر همراهشان نیست، و یا چون موسیاه اند و لباس مناسب بر تن ندارند، از همه ی این تجارب خشمگین بودند. البته بیشتر این (نو) جوانان در هنگام مقایسه ی کشور دانمارک و کشورهایی که پدرومادرهایشان از آنجا مهاجرت کرده اند، بدون هیچ تردیدی دانمارک را جای بهتری برای زندگی می دانستند و فقدان آزادی بیان، تامین اجتماعی و آزادی زنان (که به ویژه دخترها روی آن تاکید داشتند) در کشورهای مزبور را معضلی بسیار جدی می دانستند. اما به جز آن احساس می کردند که مواهب و پیشرفت های این کشور (دانمارک) هم در واقعیت نصیب آنها و خانواده هایشان نمی شود و از حاشیه نشینی و فقدان ارزش اجتماعی خود و خانواده هایشان بسیار سرخورده بودند. بسیاری از پسرهایی که من با آنها گفتگو می کردم از شورشهای جوانان "سیاه" (یعنی به طور کلی خارجی تبار) در کشورهای دیگر با غرور یاد می کردند و با هیجان به یکدیگر قول می دادند که آنها نیز چنین خواهند کرد. همین شورشها آنها را متقاعد ساخته بود که سرنوشت مشترکی اینها و آن دیگران در سراسر اروپا را به هم می‌پیوندد.