دختر و همسرم در چادری كه در دل جنگل بر پا كرده ایم، درون كیسه خواب هایشان خواب و بیدارند. از این كه من بیدارم و در كنار چادر، آتش را زنده نگهداشته ام بیشتر احساس امنیت می كنند. توی یک جنگل ناآشنا، به دور از آب و آبادانی، خوابیدن هر سه نفرمان بدور از عقل بود. خواب برادر مرگ است. آدم چه می داند چه پیش خواهد آمد. از بی تدبیری و لجاجت خودم عصبانی ام. اگر راه اصلی را ادامه می دادم و نمی خواستم میان بر بزنم، شاید الان در كمپگاه بودیم، این بیچاره ها هم زابرا نمی شدند.
با چوب بلندی آتش را زیر و رو می كنم و یک بغل از چوب های خشک و خوش سوز روی آن می ریزم. گیلاس ام را پر می كنم و كنار آتش می نشینم و سیگاری روشن می كنم. شعله های آتش زبانه می كشد و شعاع وسیعتری از دور و بر چادر را روشن می كند. پیچ و تاب شعله ها سایه ی درختان اطراف را به رقص وامی دارد و زبانه های آتش خود را تا كمرگاه درختان بالا می كشند. نمی شود چشم از آتش بر گرفت. رقص شعله ها دل انگیز است و گرمایش دلنشین و یادآور هزار خاطره ... چه آتشی بر پا كرده بودیم. در یكی از جنگل های بین اردبیل و آستارا بود، تنه ی خشک درخت تنومندی را كشان كشان بر سر چشمه ای كه شب را در كنارش اطراق كرده بودیم آوردیم. دوازده نفر بودیم از جمله مالک، رحیم، محمد و سیاوش، هنوز بگیر و ببندها شروع نشده بود. حسن تا پاسی از شب گذشته برایمان آواز می خواند و صدایش با صدای پرندگان شبخوان و ریزش آب چشمه سار ... در هم می پیچید.
به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها، / كه بر فروزم آتش ها دركوهستان ها، آه.
سر اومد زمستون / شكفته بهارون/ گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
"و ما صدا به صدایش می دادیم"
یه جنگل ستاره داره جان جان /  یه جنگل ستاره دار
فقط سه چهار نفر از آن میان جان سالم بدر بردیم. بعد ها با مالک در یک جمع سازماندهی شدیم وتا قبل از دستگیری اش شب و روز با هم بودیم. مالک قبل از این كه دستگیر شود به شوخی می گفت: ببین ،اگر من رفتم و تو زنده ماندی، باید حسابی بنویسی ها، من هم همین طور، باید سنگ تمام بگذاریم. ولی در مورد من یادت باشد كه بنویسی مالک تا به حال دست اش به دست هیچ بلقیسی نخورده بود. بلقیس نام دختر خیالی مالک بود.
تابستان سیاه سال شصت است. مالک از سراسكند و من از شهری دیگر به دلایل امنیتی بیرون زده ایم و قرار است در تبریز جمع مشتركی را تشكیل دهیم. خانه ای اجاره كرده و وسایلی تهیه نموده ایم، بی آنكه حتی شبی در آن خانه سر كنیم ضربه ها پشت سر هم وارد می شوند و چند مركز مهم تشكیلاتی سازمان مورد یورش پاسداران قرار می گیرد و ما این بار دوران آواره گی مشتركی را آغاز می كنیم. زیر پایمان خالی است و سرشته ی امور از دستمان رها شده است. ترس از تنهایی، ترس از دستگیری، شكنجه، مرگ، ترس از خلایی كه بر جان و روحمان نشسته است، وادارمان می كند كه از همدیگر جدا نشویم، حتی سر قرارها هم با هم می رویم، الا قرار آخر مالک.
- حالا این همه راه و به چادر، آنهم به تنهایی حالگیری نیست؟ تا شش و نیم صبر كن. من می رم پنج دقبقه طرف و می بینم می آم دیگه.  
- مالک جون، تو شیش و نیم با طرف قرار داری، الان ساعت سه است، سه ساعت و نیم خیلییه، من حالم اصلاخوش نیست، دارم می افتم، از همین بیابونا سرمو می اندازم می رم طرف چادر، شب، مسعود می آد، قراره سرمسایل صحبت كنیم، ماشین شو می گیرم می آم دنبالت، راحت، تو هم مجبور نیستی این همه راه و پیاده بیایی.
- ها، مگه این كارو بكنی، ببین، رفتنی من می شینم پشت فرمون،
- قبول؟
-  قبول
این گفتگوی آخر با مالک هزار بار توی ذهنم تكرار شده است، راستی اگر مالک بیشتر اصرار می كرد چی؟ خودم را می شناسم، می ماندم، اگر می ماندم چی؟ الان كجا بودم؟ در چه حال و وضعی؟ تنم می لرزد مسعود با یک ساعت تاخیر، هشت شب آمد. اتوموبیل اش را گرفتم  و به دنبال مالک رفتم. همه ی خیابان های اطراف محل قراراش را گشتم. از مالک خبری نبود، به این امید كه شاید به دلیل تاخیر من از بیراهه به سمت چادر راه افتاده است، به چادر برگشتم. مالک نبود. بعد از رفتن مسعود، ما تا ساعت ده شب با نگرانی در انتظار مالک به شور و مشورت نشستیم و در نهایت تصمیم به تعطیل كار و ترک چادر گرفتیم. قرارشد كه شب را در آلونكی در آن حوالی كه در دل درختان انبوه واقع شده بود، به صبح برسانیم.
اولین نگهبان شب هستم، آتش سیگار را در مشتم پنهان كرده وآشفته حال دراطراف آلونک قدم میزنم و چشم از چادر بر نمی دارم مالک هنوز مقاومت می كند و لب وا نكرده است. چادر بر عكس شب های پیش كه مهربانانه هفت هشت جوان پر شور، خسته و خاک الود را در خود پناه می داد، اینک خالی و بی روح، كج و عوج در كنار جاده ی كمریندی تبریز به زیر روشنایی ماه، بی جهت در انتظار حادثه نشسته است. چون حتم دارم كه مالک حرف نخواهد زد. اگر مالک به حرفم گوش می كرد و سر این قرار های غیر ضروری نمی رفت، شاید كارمان به اینجا نمی كشید.
چرا اصرار نكردم؟ من كه تجربه ام از او بیشتر بود. چرا مانع اش نشدم؟ حالا همه ی این ها به كنار، چرا خودم سر قرارها همراه اش می رفتم؟ مثلا با چند ده متر فاصله كه فرد سوم را نشناسم، بی آنكه به ابعاد تور پلیس فكر كرده باشم. چندین بار مطرح كردم كه توی این شهر شاید از طریق دستگیر شدگان بریده شناسایی شویم. شاید در تهران شانس زنده ماندنمان بیشتر باشد، گوش نكرد. اگرسر قرارها نمی رفت، گچ كاری خانه ی مصطفی را می توانستیم تا یک ماه هم شده طول بدهیم تا آب ها از آسیاب بی افتد. مصطفی با این كه هوادار ساده ای بیش نبود با این حال، پناه مان داده بود با این شرط كه در محله زیاد آمد و شد نكنیم، ولی مالک به خرج اش نمی رفت، حرف اش این بود كه با چند نفر از هواداران كم تجربه در ارتباط است كه در صورت قطع ارتباط، امكان این كه به چنگ پلیس بیفتند، وجود دارد. به گمانم این یكی از همان ها بود كه دستگیر شده و زیر شكنجه بریده و قرار مالک را لو داده بود.
آتش رو به خاموشی است، باید به فكر هیزم باشم. چراغ قوه را برمی دارم و قدری دورتر از چادر كه بیدارشان نكنم، به جمع آوری هیزم می پردازم. بعد از دو سه بار رفت و برگشت، می نشینم و گیلاسم را پر می كنم. آتش دوباره جان می گیرد. آلونک بی در و پیكر باغ كه چند صد متری از چادر فاصله دارد، خود را در دل تاریک انبوه درختان پنهان كرده است و پنج جوان خسته و خاک آلود به امید اولین نگهبان شب كه من باشم، روی كف برهنه ی آن، تن به خواب عمیقی سپرده اند. از در آلونک به داخل نگاه می كنم، لحظاتی طول می كشد تا اشباح هر كدام را كه معصومانه كنار هم دراز كشیده اند، از هم تمیز دهم. دو ساعت نگهبانی ام تمام شده است، كدام یک را بیدار كنم؟. سرم را داخل آلونک می برم و آهسته صدا می كنم:
- فرامرز، - حسن، - قادر... ؟
سر به بالش كفش هایشان به چنان خواب عمیقی فرو رفته اند كه گویی در رختخوابی از پر قو آرمیده باشند. دلم رضا نمی دهد بیدارشان كنم. مگر نه این كه رییس سنی این جمع محسوب می شوم؟ مگر نه این كه مثل آن ها تمام روز را در ظل آفتاب با خاک و آجر و سیمان كلنجار نرفته ام؟ همه ی این ها به كنار، مگر نه این كه همین چند ساعت پیش بطور كاملا اتفاقی از چنگال شكنجه و مرگ قسر در رفته ام؟ كدام خواب؟
صدای شكستن شاخ و برگ های خشک به زیر قدم های كسی، جانوری به گوش می رسد، از جایم بلند می شوم و به هر طرف نگاه می كنم از جایی دو نقطه ی نورانی بدون هیچ حركتی نگاه ام می كند، دقت می كنم، دو نقطه ی دیگر، چند نقطه ی دیگر، از شكاف در چادر به درون نگاه می كنم، هر دو خوابند. نكند اسیر گله ی گرگ ها شده باشیم؟ ولی گرگ باید خیلی بد جنس باشد كه با وجود این همه آهو و گوزن و خرگوش توی این جنگل ها، بخواهد به آدم حمله كند. كیلاس ام را پر می كنم و می نشینم و به محض  احتیاط، تبر را دم دستم می گذارم.
اگر همراه مالک می رفتم لابد شكارچیان با یک سنگ دو نشان می زدند، شاید هم بیشتر، یعنی من هم به اندازه ی مالک توان مقاومت داشتم؟ چه می دانم، حالم خوش نبود، بلاخره مدت ها دربدری، بی خوابی، بی غذایی، كار خودش را كرده بود. از بد بیاریمان ماه رمضان هم بود، نه قهوه خانه ای، نه رستورانی، مگر این كه نان و پنیری می خریدیم و می رفتیم حمام كوفت می كردیم. خوابیدن در اتوبوس های بین شهری لو رفته بود، مسافرخانه ها تحت كنترل بودند. توی مناطق خلوت شهر، توی چشم می زدی، مناطق و چهار راه های شلوغ شهر در قرق پاسدار ها بود كه با استفاده از توابین به شكارفراری ها نشسته بودند. به زمین و زمان مشكوک بودی. به چشم هیچ آشنایی نباید برمی خوردی. روزی نبود كه در لیست اعدامی های روزنامه ها چشمت به اسامی عده ای از دوستانت و یا هم تشكیلاتی های خودت نیفتد. سرم را انداختم پایین و از همان بیابان های پشت دانشگاه خود را به آبرسانی رساندم، بیابان هایی كه گورستان هزاران جلد كتاب و نشریه و روزنامه بود كه كپه، كپه اینجا و آنجا ریخته بودند. تنها ما نبودیم، كه هراس در دل مردم شهر افتاده بود و آگاهی عقوبتی سخت به دنبال داشت. با حسرت و اندوه از كنار كپه های كتاب، كپه های نشریه، اعلامیه ها، دست نوشته ها گذشتم.
گیلاس ام را پر می كنم و چند تكه چوب به روی آتش می گذارم. حلقه های هیولایی دود بر قامت كشیده ی آتش چنگ می زنند و از ورای لایه های لغزنده ی دود و آتش، چهره ی پر صلابت مالک را می بینم كه گرگ ها از هر طرف برسرش ریخته اند و لت و پاراش می كنند. گرگ های آدم خوار. اولین نگهبان شب هستم، زیر درختان تنومند و پر شاخ و برگی كه آلونک را در میان گرفته اند، قدم می زنم و چشم از چادر بر نمی دارم. در فاصله ای از چادر، پرهیبی از دیوار های نیمه تمام و تل هایی از آجر و كیسه های سیمان به چشم می خورد.
طفلكی فرامرز چه افسوسی می خورد كه كارش را نیمه تمام رها كرده است. دندان پزشكی می خواند ولی بنای ماهری هم بود، بقیه ی بچه ها زیر دست او كار می كردند. و به این طریق از تیر رس تفنگچی های دولتی در امان بودند. با صدای هر اتوموبیلی گوش تیز می كنم، نكند مالک بریده و نشانی چادر را لو داده باشد، اگر به چادر حمله كنند بعید نیست كه فكر تفتیش آلونک هم به سرشان بزند، باید آنی بیدارشان كنم كه به چنگشان نیافتیم.
اولین نگهبان شب هستم، افتان و خیزان راه می روم. توی مشتم سیگار می كشم، می ایستم، راه می روم سیگار می كشم، دور و بر چادررا به دقت می پایم، سر از در آلونک تو می برم، نگاه شان می كنم، خواب خوابند. مالک لب وا نكرده است. آن شب را كه خود به درازای سالی بود، مالک به زیر شكنجه، من به نگهبانی و بچه ها با خواب به صبح رساندیم. در روشنایی روز دارایی مان را به شش قسمت مساوی تقسیم كردیم و به دنبال شش سرنوشت نا معلوم راه افتادیم. سپیده در حال دمیدن است از نقطه های نورانی درون جنگل اثری نیست و شب به همراه آخرین ستاره ها رخت بر بسته است. تک و توک آمد و شد اتوموبیل ها در جاده ی جنگلی آغاز شده است. كتری را پر آب می كنم و كنار آتش می گذارم و بساط صبحانه را می چینم. باید كم كم بیدارشان كنم.
 
برای اطلاعات بیشتر از این نویسنده: