www.peykarandeesh.org

از پوران بازرگان و در بارهء او
انتشارات اندیشه و پیکار

كاش مهر را، قدرتِ مرگ بود (به ياد پوران بازرگان)

نجمه موسوى
برگرفته از نشريه آرش، شماره ۹۸-۹۹، مارس ۲۰۰۷

دومينيك پرسيد: چند سالش بود؟
گفتم: هفتاد سال.‏
با خودم گفتم همين كه بشنود هفتاد سالش ‏بوده، خواهد گفت «روحش شاد» و پيش ‏خودش فكر مى كند كه زندگى اش را كرده بوده ‏و سپس پيگيرِ كارهاى روزمره خواهد شد.‏
در اشتباه بودم.‏
گفت: جوان بوده، مگر بيمار بود؟
ديدم تعبيرى كه او از جوانى و پيرى دارد با آن ‏چه در فرهنگ من است چقدر تفاوت دارد. براى ‏او هفتاد سالگى سنِ مردن نيست. تازه وقتِ ‏سفرهاى دوران بازنشستگى و فراغت است. ‏دورانِ فعاليت هاى فرهنگى و غيره.‏
مى ديدم در كشورهايى مثل ايران، چقدر مفهوم ‏سن مثل بسيارى ديگر از مفاهيم متفاوت است. ‏در آن جا همين كه كسى پنجاه سالش مى شود ‏ديگر در آخر راه است. ديگر بايد به فكر عاقبتش ‏باشد. بايد نماز و روزه اش را تكميل كند. در ۵۰ ‏سالگى اگر مادر بزرگ نشده باشد خيلى عجيب ‏و بعيد به نظر مى آيد.‏
اما همكارم دنبالِ دليلى بر افسردگى ام مى ‏گشت. در حالى كه قهوه اى به من تعارف مى ‏كرد باز پرسيد بيمار بود؟‏
گفتم: بكسالى مى شد. اما پيش از اين كه ‏بيمارى از پا بيندازدش جوان بود و فعال بود. ‏استخر مى رفت. بيرون مى رفت. خيلى« تكان ‏مى خورد». ‏

گذاشتم « تكان خوردن» كه اصطلاحى ‏فرانسوى است را با ذهنِ خودش تعبير كند. ‏
حتما در ذهن دومينيك وقتى زن هفتادساله اى ‏تكان مى خورد، يعنى به ديدن موزه مى رود، به ‏ته دانسان هاى انجمن هاى محلى مى رود. با ‏همان انجمن گهگاهى در رستورانى غذا مى ‏خورد و يا به نرماندى سفر مى كند.‏
نگفتم كه او « تكان مى خورد» اما براى شركت ‏در ميتينگ هاى مختلف. براى آماده سازىِ ‏جلسات بزرگداشت روز زن و اول ماه مى، براى ‏
شركت در بحث و گفتگوهايى در رابطه با مسائل ‏ايران. ‏
او تكان مى خورد اما نه براى ديدن نوه هايى كه ‏نداشت، بلكه براى ديدنِ همه ى بچه هايى كه ‏چون او، از «ايرانِ»شان رانده شده بودند و در او ‏مادرِ راه دورِ خود را مى جستند. تكان مى خورد ‏چرا كه آگاه بود از همه ى جناياتى كه در ايران ‏مى گذشت و او هيچ گاه بر آن ها بى تفاوت ‏نبود. ۲۵ سال زندگى در تبعيد، آتش نفرت او ‏را به رژيم فرهنگ ستيز و قرون وسطايى حاكم ‏بر ايران، سرد نكرد.‏
همكارم پرسيد: چه نسبتى داشتيد؟
در پاسخ به او همان حرف هايى را زدم كه چند ‏وقت پيش از آن، وقتى به بيمارستان براى ‏ملاقاتش رفته بودم و از هم اتاقى اش كه دائم ‏تلويزيون نگاه مى كرد، آن هم برنامه هاى صد تا ‏يه غاز كانال ۶ را ابراز خستگى كرده بود به ‏سرپرستار گفتم تا بتوانم برايش تقاضاى يك ‏اتاق يك نفره بكنم.‏
گفتم: او رييس دبيرستان من بوده است. زنى ‏اهل مطالعه بود. زنى محترم كه بسيارى از هم ‏
سن هاى من را تربيت كرده است و مديون او و ‏زنانى چون او هستيم. ‏
دومينيك مى فهميد كه براى رييس دبيرستان ‏احترام قائل شدن، آن هم در سن من يعنى چه ‏اما نمى فهميد چرا اين همه افسرده ام. براى ‏همدردى گفت كه برايش بسيار پيش مى آيد ‏كه با خوبى از يكى از معلم هايش ياد كند ولى ‏خوب زندگى است و مرگ براى همه است. ‏
لبخندى با دلتنگى زدم. به او نگفتم كه او واقعا ‏رييس دبيرستان من نبود، اما چه اهميتى ‏داشت؟ چرا كه مى دانستم ديگرانى را از محيط ‏هاى بسته ى فكرى آن زمانِ ايران نجات داده ‏بود. به او نگفتم مبارز بود، تبعيدى بود، يكى از ‏شاهدين بخشى از تاريخ ايران بود، و تا آخرين ‏لحظه به باورهاى خود كه ضديت با جهل و ‏دشمنى با عاملين جهل بود، وفادار مانده بود.‏
همكارم بيش از اين سؤال نكرد چرا كه مرا غرق ‏در انديشه و اندوه مى ديد و حتما حدس مى زد ‏
كه در آن لحظه، پشت ميز كارم نشسته ام ولى ‏بى شك ذهنم بسيار از آن جا دور است.‏
با پوران بودم كه مى رفت و تكه اى از هر يك از ‏ما را با خود مى برد.‏
‏۸ مارس ۲۰۰۷- پاريس‏

بالای صفحه