[يك خاطره از زندان در باره رفيق پيكارگر شهيد، شهره شيرزادى:]
على‌ دوست نازنين همه ‌اش مى گفت: " چرا ميرين؟ كجا ميرين؟"
مى گفتم: "ميخام برم درس بخونم، كار كنم، تازه گيآم كه مى بينى‌ هر چند وقت بايد اين دو تا بچه رو بردارم و برم تازه بعد از ۱۰ سال بگم با كى‌ دوستم، كجا مى رم، شوهرم چى‌ كار مى كنه،... خسته شدم از اسيرى، سى‌ و سه سالم شده، مى‌خوام بقيه شو زندگى كنم." على‌ هم مى خنديد: " خوب از هيفده، هيجده سالگى بزرگت كردن، حق دارن بدونن چطور شوهردارى و بچه دارى مى كنى‌. بد مى‌كنن كه حال و احوالت رو مى پرسن؟" و باز هم مى گفت: " بابا آخه كجا ميرين از اين جا هيجان انگيز تر؟ نه والله گذشته از شوخى‌، اخبار دنيا رو نمى خونين؟ نمى بينين كه بالاترين آمار خود كشى‌ مال سوئده؟ چرا؟ چون هيجان نيست ديگه! همش خوشى‌ و راحتى‌ و امنيت. نه جنگى، نه تحريم اقتصادى، نه اعدامى، نه زندانى، نه حتى زلزله اى. از روزى كه به دنيا ميان مى دونن كى خونه مى خرن، كى قيمت خونه اى كه در بيست و پنج سالگى ميخرن ۲۶/۳% اضافه ميشه خوب حق داران خودشونو بكشن. مثل ما كه نيستن، كه نمى دونيم خونه اى رو كه تو ۶۰ سالگى با هزار تا قرض و قوله خريديم، فردا بمب مى ندازن روش يا بايد بذاريم گروى آزادى بچه مون كه براى صمد بهرنگى شعر گفته. ميرين شما هم خود كشى‌ مى ‌كنين ها! بعد مايبيچاره بايد اين جا وسط اين همه كار و گرفتارى عزاى شما عزيزان در غربت مرده رو هم بگيريم..." آخرش منهم گفتم: "على‌ جون از شوخى‌ گذشته ، اصلا مى‌خوام برم يه جايى كه يه بلوز و دامن سفيد بپوشم، يه كلاه حصيريم بذارم سرم و برم دوچرخه سوارى . بعدم هر جا دلم خواست وايسم براى صمد بهرنگى شعر بنويسم.
بعد از اين كه آمديم كانادا، بعضى وقت ها سوار دوچرخه ‌هاى بچه‌ هايم مى شدم و چرخى مى زدم. اما سال ها گذشت و من در ميان درس و كار و طلاق و دو فرزند نوجوان، و خو كردن و جا گرفتن در دنيايى جديد، به كلى‌ علّت آمدنم به ديار فرنگ را از ياد بردم، ولى‌ على‌ هنوز هم گاه گدارى هر وقت تلفنى حرف مى زديم مى پرسيد: " گذشته از شوخى‌ مژگان، بالاخره بلوز دامن سفيده رو پوشيدى؟"
از حرص على‌ هم كه بود، عاقبت يك دو چرخه براى خود خودم خريدم. بعد هم براياطمينان خاطر خودم، ولى باز هم ‌ بيشتر از حرص على‌،يك سبد هم براش خريدم. و خلاصه بعد از ۱۴ سال يك روز بلوز دامن سفيد معروف را پوشيدم، دفتر و مدادى گذاشتم تو سبد و رفتم دوچرخه سوارى كنار اقيانوس. در حالى‌ كه باد موهاى رنگ كرده سياه و دامن سفيدم را مى آشفت، صداى شهره را شنيدم: " چه لذتى داره وقتى‌ باد موهاتو به هم مى ريزه، ميره زير پيرهنت ونَمى‌ رو كه رو پوستت نشسته با خودش مى بره. چه قدر دلم مى خواد يه دفعهٔ ديگه توييه بعد از ظهر داغ دوچرخه سوارى كنم". گفتم:" لابد مى‌خواى بى‌ حجاب هم باشى‌ و بعدش هم برى سينما". خنديد، فكر كردم من هم مى ‌توانم حرف هاى با مزه بزنم، ولى‌ شهره فوراً زد توى ذوقم: "مژگان جون دارى بهتر ميشى‌ ولى‌ خيلى‌ مونده ياد بگيرى". و راست مى گفت. هنوز سال ها كار داشت تا من الفباى آگاهانه خنديدن و صادقانه خنداندن را بياموزم. شهره نه فكر مى كرد، نه زورى ميزد، نه ادعأيى داشت. با اين همه با حرف هاى شيرين و خنده‌هاى بى‌ قيمتش، زنانه جلوى آن ديوارهاى پوشيده در زمهرير ايستاده بود تا جوانى‌ ما پلاسيده نشود. آنچه شهره را بى‌ رقيب مى كرد هنر بذلّه گويى نبود، خود زندگى‌ بود كه بى‌ دريغ از او مى‌جوشيد و مثل بارانى گرم از جنس استوا بر سر و روييخ كردهٔ‌ ما مى پاشيد. بيست و هفت هشت سالى‌ مى شود كه شهره را نديده‌ام. يك باره دلم برايش تنگ شد يا بهتر بگويم دلم بد جورى هوايش را كرد. آن وقت دوچرخه‌ام، بى‌ فرمان من، يك راست از ساحل اقيانوس آرام پيچيد، زير نخل هاى كنار كارون توى گلدوزى شهره.
يادم نمى آيد اولين بار كه از قزل حصار برم گرداندند به اوين، سال ۱۳۶۱ بود يا ۱۳۶۲، و يا چه فصلى بود، اما يادم هست كه غروب بود، صداى اذان مى آمد. وقتى‌ بود كه با بيست و چند نفر ديگر هنوز توى سلول ماركسيست هاى بد ( اين اسمى بود كه يكى‌ از پاسداران مٔونث قزل حصار به ما داده بود و بعد‌ها هم حاج داوود- رييس وقت زندان قزل حصار رسماً اين لقب را به ما اعطا كرد ) در بند سه انفرادى بودم. هم، هم بندى هايمان كه با نگرانى‌ بدرقه مان كردند، و هم من و دخترى از بند سه عمومى‌ كه به اوين منتقل شديم، همه فكر كرديم ما دو نفر اعدامى هستيم.
اين اوينى نبود كه قبلاً ديده بودم. اتاق ها، راهروها و حتى دستشويى پر بود از زنان حامله، مادران مسن، و بچه‌هاى كوچك و البته دختران و زنان جوان. هيچ كس را نمى شناختم و اگر هم آشنايى بود نمى ‌شد دنبالش گشت و يا با او حرف زد. هوا گرم نبود، ولى‌ نمى دانم چرا از سر تا پايم عرق مى ريخت، شايد به خاطر گيجى از سفرى بود در كوران سلول ها از شهرى به شهر ديگر، شايد به خاطر نديدن چهرهٔ مهربان آشنائى در مقصد كه كيسهٔ وسايلم را از دستم بگيرد، شايد هم از انديشهٔ ميدان تيرى كه عاقبت فردا از نزديك مى ديدم. از لابلاى ازدحام راهى‌ گشودم تا دست و رويم را آبى بزنم، توى صف ورود به دستشويى كه ايستاده بودم، كسى‌ آرام بيخ گوشم نجوا كرد: نگران نباشين، براى اعدام نياوردنتون. من امروز بازجويى بودم، آوردنتون براى تعزيه خونى. امشب مرثيهٔ آقامون حسينه! با نگاه مشكوكى برگشتم به طرف صدا، ولى‌فقط از پشت سر ديدمش؛ دختر تقريباً قد بلندى با موهاى سياه سياه، صاف صاف و كوتاه، داشت از من دور مى شد. همان شب حول و حوش ساعت ده همهٔ زندانيان را، از زن و مرد براى ديدن تعزيه بردند. چند نفر از سران پيكار آمدند پشت بلند گوى حسينيهٔ اوين و از گناهانشان استغفار كردند. توّاب تر از همه قاسم عابدينى بود و مهمترينشان حسين روحانى. روز بعد هم ما دو تا را برگرداندند قزل حصار، تا هر كدام خبر شكستن قهرمانان را، با خود به بندى ببريم و مثل صاعقه‌اى از درد، بزنيم توى چشمان زخمين و ناباور باقى‌ اسيران. صداى غريبهٔ مشكوك راست گفته بود مرثيهٔ آقامون حسين بود.
مدت كوتاهى بعد براى بار دوم به اوين اعزام شدم. از آن جا كه به قول اكرم ديگر اسطوره اى نمانده بود كه بشكند، تا مرا براى مرثيه خوانيش به حسينيهٔ اوين ببرند و بعد هم در لباس قاصدى بد خبر برم گردانند، اين بار دوستان هم بند به راستى‌ باور داشتند براى اعدام مى روم. از راه نرسيده روانه‌ى دادگاه آقاى گيلانيم كردند. وقتى‌ مسئول بند زنان گفت: " خواهر ببرينش اتاق ۴، طبقهٔ پائين، بند ۴"، فكر كردم حالا من هم مانند همهٔ دادگاه رفته‌ ها مى‌نشينم به انتظار حكمم. ولى چند روزى كه از برگشتنم به اوين گذشت‌، دانستم در اتاق ۴، طبقهٔ پائين، بند ۴ هيچ جاى خالى ‌اى‌ براى انتظار حكم من نيست، تشويشى گسترده در انتظار حكمى كه خدايگان براى زندگى‌يك دختر با موهاى سياه سياه، صاف صاف و كوتاه خواهند داد، شب ها و روزهاى آن اتاق را، حتى پنجرهاى پشت ميله‌ها را پر كرده بود.
چند ماهى‌ بيشتر از دستگيريش نمى گذشت. چشمان ريز، سياه و شيطانى داشت كه انگار دو تا ستاره در آنها مى درخشيدند. موهاى سياه سياه، صاف صاف و كوتاهى داشت تا روى گوش هايش و هميشه با سنجاق كوچكى طرّه موى سمجى را كه توى پيشانيش مى ريخت عقب مى زد. نه لاغر بود نه چاق، نسبت به زنان ايرانى بالا بلند مى نمود. سياه سوخته نبود، پوست سبزه‌اى داشت، نه سبزهٔ تند. زيبا روى فيلم هاى هاليوود نبود ولى چهرهٔ دوست داشتنى و قشنگى داشت كه ‌ يك پارچه نمك خالص بود. يادم نمى آيد سال ۱۳۶۱ بود يا ۱۳۶۲، زمستان بود يا پاييز. من۲۰-۱۹ساله بودم و او ۲۲-۲۱. اهل آبادان بود. شنيده بودم كه مى گفت دانشجوست و در آمريكا درس مى خواند و بعد از شلوغى هاى ايران آمده تا مثلاً در كنار مردمش باشد. ذرّه‌اى تكبّر، تكلف يا شائبه در رفتارش نبود و به سادگى با همه مى ‌جوشيد. با آنكه فقط دو سالى‌ از من بزرگتر بود، مثل يك معلّم به او احترام مى‌ گذاشتم. از دور تحسينش مى ‌كردم، اما يك جورهايى در نزديك شدن به او ترديد مى ‌كردم نمى دانم، انگار واهمه داشتم. امّا او مثل گل مينا بى‌ ادّعا همه جا سر مى ‌كشيد و سر به سر همه مى گذاشت. آن روزها چاقو و يا هيچ وسيله تيز ديگرى در دسترسمان نمى‌ گذاشتند، براى همين هم پنيرى را كه قالبى‌ به هر اتاق مى دادند بايد با نخ تقسيم مى كرديم. يك روز يكى‌ از بچه‌ها در حال تقسيم پنير غر مى زد كه " اَه، بابا نمى شه با نخ، همش خورد ميشه، ذرّه بين مى خواد". شهره گفت:" خوب گيريم كه چاقو هم بهت مى دادن، آخه چه طورى مى‌خواستى اينيه قالب پنير فسقليو بين پنجاه نفر تقسيم كنى‌. حالام قبل از اين كه صبحونهٔ فردا را مضمحل كنى‌ و ما تو رو پنجاه قسمت كنيم، اگه نمى تونى‌ بدش به اين دختر كرده ببُره، از دهات اومده با ماست بندى و پنير زنى‌ و اين جور چيزا بزرگ شده." و اين طورى شد كه انگار سدّ ترديد مرا شهره شكست و غريبهيى مشكوك باموهاى سياه سياه شد دوستى‌ با رنگ آبى صداقت. شهره از آن آدم هايى بود كه حتّى اگر اسمشان را هم ندانى، همان بار اول كه مى بينيشان فكر مى كنى‌ همهٔ عمرت آنها را مى شناخته اى و آنقدر بى‌ آلايشو پر از شور زندگى بود كه چاره اى براى اطرافيانش نمى گذاشت، مگر مهرى همواره، توأم با احترامى عميق.
دو ماهى‌ از دادگاهم گذشت. هنوز خبرى از حكم نبود. يك روز بلند گوى بند، طبق معمول با خش خشى‌ در ابتدا، روشن شد: "مژگان نويدى به دفتر مراجعه كند." چند كلام تقريبا مشابهى‌ كه بعد از نام زندانى، از آن بلند گو در مى آمد چهار معنى‌ مى‌توانست داشته باشد؛ باز جويى، انتقال به زندانى ديگر، آزادى، و يا اعدام. معنى‌" فلانى به دفتر بند مراجعه كند"، بازجويييا دادگاه بود، معنى‌ " فلانى به دفتر بند مراجعه كند" و "مسول اتاق وسائلش را به دفتر تحويل بدهد"، انتقال يا آزادى بود، ولى‌ وقت بلند گوى بند حول و حوش ساعت ۲ بعد ازظهر ويا ۹ شب روشن مى شد خبر مرگ بود. هميشه اعدامى ها را آن ساعت ها صدا مى كردند. در آن مواقع خانم رحيمى مسئول بند زنان مى گفت: اسامى كه مى خوانم با تمام وسايل به دفتر بند مراجعه كنند" و تا مى گفت "با تمام وسايل" مى‌دانستيم كه خوانده شده ها اعدامى هستند. آن روز بعد از اين كه من وارد دفتر شدم، صدا كردند كه مسئول اتاق وسايلم را بياورد و من بدون حكم دوباره منتقل شدم قزل حصار. بچه‌ها سر به سرم مى گذشتند: "بابا‌ هى ما رو دق مرگ مى كنى‌، فكر مى‌ كنيم مى برن اعدامت كنن، آخرش هم هيچى‌ به هيچى، ‌ دوباره بر مى گردى".
چند ماهى‌ در بند سه عمومى‌ بودم كه باز هم راهى‌ اوينم كردند. اين بار از آن نعش كش‌ها با شيشه‌ هاى سياه نبود. يك ماشين بنز معمولى‌. دستم را با دست بند بستند به دست گيرهٔ در و بدون چشمبند نشاندنم روى صندلى‌ پشت. خود حاج داوود هم رانندگى‌ مى كرد. توى دلم گفتم:" اين دفعه حتماّ اعداميم، حاج داوود هم مى آد كه خودش تير خلاصو بزنه!" و بى‌ اختيار خنديدم. خيابان ها، مغازها، دستفروش‌ها كه يادم نيست لبو مى فروختند يا فال گردو، صداى بوق ماشين ها، دخترهاى بى‌ چادر، مردى كه سوار تاكسى مى شد، بلند گوى وانت خربزه،... مثل خواب مى ‌ماند. هنوز مدهوش تماشاى آدم ها بودم كه بدون چشم بند زندگى‌ مى كردند، راه مى‌رفتند، مى دويدند، خريد مى كردند... كه در آهنى بزرگ اوين پشت سرم بسته شد. در دفتر زندان حكمم را خواندند: مژگان نويدى دو سال حبس تعليقى. و حالا من با كارتنى كه همهٔ زندگيم تويش جا گرفته بود دم در اتاق ۴ بند ۴ ايستاده بودم. كسى‌ دستم را گرفت، شهره بود با همان طرّه موى سمجى كه مثل شبق روى پيشانى اش ريخته بود: "حقم دارى بهتت بزنه. با اين همه جهان گردى كه تو مى كنى‌ لابد ماتت برده كه ما هنوز توى اتاق ۴ داريم علامه طباطبايى‌ مى‌ خونيم! "
با نا باورى گفتم:" حكممو دادن شهره" .
- خوب؟
- دو سال حبس تعليقى! م
نسترن گفت: " بابا اين دختر كُرده اصلاً زندانى نيست، سه ساله الكى‌ مى آد اين جا و همه مونو علاف كرده."، اتاق ۴ از خنده پر شد.
با آنكه نه در هفده سالگى كارمهمّى در بيرون زندان كرده بودم و نه در۲۰ سالگى كار مهمّى در داخل زندان. ولى‌ از آن جا كه به قول دوستان، وقتى‌ كه ما را گرفتند مسعود رجوى هنوز در دانشگاه تهران سخنرانى‌ مى كرد، من كه آن روزها، فقط دو سه سالى‌ از دستگيريم گذشته بود، در جمهورى نو بنياد اسلامى زندانى قديمى‌ محسوب مى شدم. به همين بهانه هم، عزيزانى كه بعد از من آمده بودند و بسيارى شان سال هايى طولانيتر در محبس ماندند و يا بعدها جان باختند، حق آب و گلى بيش از استطاعتم و محبت و احترامى بيش آن چه سزاورش بودم به من روا ميداشتند. همه دورم حلقه زدند، دستم را فشردند، در آغوشم گرفتند و بوسيدند و گفتند:" حالا خيالمان راحت شد. فقط بايد ببينيم آقاى لاجوردى هر سال زندانى رو كه كشيدى، به جاى چند روز حبس تعليقى حساب مى كنه! " در درياى مهر غريبه‌ هايى‌ كه حالا همه كَسم شده بودند و زندگيم‌ را جشن مى‌گرفتند، به دختر كُرده حسوديم شد و بى‌ صدا گفتم: چى‌ مى شد كه حالا حكم همه رو خونده بودن؛ دو سال حبس تعليقى "
در عبور كند روزهايى چنين، شايد براى آنكه به آنها ثابت كنيم كه هنوز زنده‌ايم و شايد هم براى آنكه به خودمان ثابت كنيم كه خاطرهٔ زندگى‌ را فراموش نكرده ايم، چشم ها و دست هامان را، به كارى بى‌ امان مى كشيديم. آكنده از انتظارى مشوّش، آن چه مجاز بوديم بكنيم، خواندن قرآن و كتاب‌هاى اسلامى معدودى بود كه در دسترسمان بود يا دوختن جا نماز و درست كردن تسبيح با هسته‌ هاى خرما و خمير نان. ولى‌ با وقت بى‌ پايانى كه داشتيم، آنقدر كتاب هاى علامه طباطبايى و آيت‌الله مطهرى و... را خوانده بوديم كه به قول فهيمه داشتيم روى سرمان عمامه در مى آورديم. و تازه اگر نام خانواد گيمان عابدى هم بود، مگر پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هاى ما چند تا تسبيح و جا نماز احتياج داشتند!
اين بود كه شروع كرديم به سابيدن سنگ هايى كه در هوا خورى پيدا مى كرديم و حكّاكى شكل پرنده‌اى، اسمى، خورشيدى، گاه شعرى كوتاه، ... روى آنها، و هم چنين گلدوزى كردن خاطره ها، رؤيا ها و آرزوهامان، اگر پارچه پيدا مى كرديم. نخ گلدوزى هم عمدتاً از شكافتن جوراب ها تاًمين مى شد. خانواده هامان آن روزها حتماً، به سلامت فكرى مان مشكوك شده بودند، با آن همه جوراب زرد و سبز و نارنجى كه در نامه‌هاى "شش خطى‌ ماهى‌يك بارمان" سفارش مى‌ داديم. از حيث ابزار كار هم، چند تا سوزن بود كه در اختيار مسئول اتاق بود و نوبتى مى چرخيد. البتّه موضوع گلدوزى بايد تأييد مى شد كه مستهجن و غير اسلامى نباشد.
گلدوزى من رقص چند زن و مرد با لباس كردى، در كنار آتش بود. پروين نازنين كه خودش هم كُرد بود، طرحش را برايم كشيد، فكر مى‌ كنم مال شهره را هم او روى پارچه نقاشى كرد. پارچه ى گلدوزى من، آستر كيف كهنهٔ يكى‌ از بچه‌هاى اتاق ۸ بود. داشتم فكر مى‌ كردم كه چه رنگ هايى استفاده كنم. گفتم: " پيرهنيكى‌ شونو قرمز مى ‌كنم، خودم هم يه پيرهن قرمز كردى دارم ..." شهره گفت: "اون يكى‌ رو هم اگه جوراب بنفش گير آوردى بنفش بدوز براى من. يك روز تنمون مى‌كنيم و با هم كردى مى رقصيم." مثل مادر بزرگ‌ ها زير لب گفتم: "انشا‌الله". گلدوزى شهره امّا، دخترى بود با موهاى سياه كه در كنار كارون و زير سايهٔ نخل ها دوچرخه سوارى مى كرد؛ گلدوزيش هم مثل خودش بى‌ ادّعا بود. كار شهره به سرعت پيش مى رفت، مال من امّا نه؟ از آن جا كه مجبور بودم بيشترش را در توالت بدوزم، آن هم شب ها وقتى‌ كه صف نبود.  
مى گفت: "اينا همش بهانه س، بابا بى‌ عرضه‌اى."
-  آخه بى‌ انصاف توى اون نور، پدر آدم در مى آد تا شكل ها رو درست در بياره.
- خوب تقصير من چيه، كه تو توى گلدوزى هم ترويج فساد و فحشا مى كنى‌؟ مثل من يك كار محترمانه و سالم انتخاب مى كردى و مثل خانوما تو اتاق مى دوختيش.
فهيمه مى گفت: " به خدا خودم شنيدم، مسئول اتاق داشت غر مى زد: " زن بى‌ حجاب، روى دوچرخه، توى هواى آزاد، خوب درست نيست كه ...". شهره هم در حالى‌ كه چشم هاى ريزشو ريزتر مى كرد، با انگشت به گلدوزيش اشاره كرد و با لحنى جدّى جواب داد: " شما اگه دقيق تر نگا كنى‌، مى بينى‌ كه اين زن نيست،يه دختره ده دوازده ساله س، هيكلش درشته". سيمين كه تازه فهميده بود كه برادرش حبس ابد گرفته و از روزى كه خبر را شنيده بود، يك بند يك گوشهٔ اتاق كز كرده بود، در حالى‌ كه از شدّت خنديدن اشك از چشمانش سرازير شده بوده. گفت: "تو رو خدا فهيمه،يه دفعهٔ ديگه اون جاييشو بگو كه گفت اگه دقيق تر نگا كنى..."
آن روزها سنجاق سر و سنجاق قفلى جواهرات نايابى براى ما محسوب مى‌ شدند كه مى شد با كمى‌ فشار دست و پيچاندن و انحنا دادن به قلاب تبديلشان كرد و بعد با كمكشان چيزى بافت. بنابر اين آنها كه چنين ثروتى داشتند، يا بايد با زبان خوش با ديگران تقسيمش مى كردند، يا مالشان در امان نبود. سنجاق سرهاى شهره هم از اين قاعده مستثّنى نبودند. يك روز شهره كه داشت گلدوزى مى كرد و هر چند وقتى‌ با اَهى كشدار، و كلافگى موهايش را كه مرتّب مى ريخت توى صورتش كنار مى زد، چون باز هم يك كسى‌ سنجاقش را كش رفته بود، يك باره با لحنى جدّى و كمى‌ عصبانى گفت: " خانم ‌هاى هنرمند اولاً سنجاق سر مال موى سرِ نه قلاب بافى‌، ثانياً چن دفعه بگم؟ بابا من براى قشنگى‌ سنجاق نمى زنم، وسيلهٔ كارمه" همهمه ‌اى كه بخش لايتجزاى اتاقى‌ با پنجاه و اندى ساكنين زن بود و هرگز پايان نمى گرفت قطع شد. اولين بار بود كه صداى عصبانيت شهره را مى ‌شنيديم. پس از لحظات كوتاهى نگاهمان كرد كه با تعجّب به او خيره شده بوديم و با خندهٔ دلنشين و شيطنت آميزى گفت: "خوب حالا حساب كار دستتون اومد؟ به خدا اين دفعه دست هر كى‌ قلاب سنجاقى ببينم مجبورش مى‌كنم موهامو با دست نگه داره تا من گلدوزى كنم." و بچه ها كه براى لحظّه ‌يى نگران حالش شده بودند همه زدند زير خنده با غر غر مهربانى: "لا مصب."
بعضى وقت ها صدايش مى زدم نمك، بعضى وقت ها شيرين. آخرش شبى‌ نسترن گفت: پدر و مادرش بين همهٔ اسما بالاخره شهره رو انتخاب كردن. حالا تو هم تصميم بگير. بالاخره نمك يا شيرين؟"
- آخه شهره خيلى‌ با نمكه ولى‌ خيلى‌ شيرين مى خنده!
شهره از آن طرف اتاق داد زد: "من كه گفتم كردها خلن. حرف هاى عجيب غريب مى زنن و مخ آدما رو به كار مى گيرن".
هر وقت آبگوشت يا خوراك لوبيا چيتى مى دادند، بچه هايى كه معده‌اى بودند (آنهايى كه ناراحتى معده داشتند)، چيز ديگرى مى خوردند و سهمشان به ما مى رسيد، و آنها كه آبگوشت و خوراك لوبيا دوست داشتند دلى‌ از عزا در مى‌آوردند. يك روز كه ناهار آبگوشت داشتيم، ناهار خوردن ما غير معده‌اى ها طبق معمول چنين روزهايى به درازا كشيد و با آن كه ساعت نزديك ۲ بعد ازظهر بود، ما كه ده پانزده نفرى مى شديم، هنوز دور سفره نشسته بوديم. شهره داشت بشقاب ديگرى مى ‌كشيد، كه من گفتم:" شهره جون فكر ما نيستى‌ فكر معده ت باش".
-  من كه تا اين سن رسيدم هنوز نمى دونم معده‌ام كجاست.
-  با اين آبگوشت خوردنت به زودى مى فهمى.
-  چقدر سخت مى گيرين بابا، آدم يه روز مى آد، يه روزم ميره.
در همين اثنا بلدگوى بند با خش خش نفرت انگيزى روشن شد: " شهره شيرزادى با تمام وسائل به دفتر بند مراجعه كند". شهره قاشق آبگوشتى را كه در نيمه راه بين بشقاب و دهانش بود، خورد و در حالى‌ كه قاشق را پايين مى گذاشت با همان خندهٔ دلنشين گفت: "ديدى گفتم مژگان خانوم..." ولى‌ من حتّى اگر حوصلهٔ شوخى‌ هم داشتم نمى توانستم چيزى بگويم، انگار دهانم را با خاك پر كرده بودند.
بلند شد و مشغول جمع كردن اسباب هايش شد. كسى‌ جعبهٔ شهره را از روى طاقچهٔ سراسرى روى ديوار پائين آورد. روپوشش را پوشيد. چادر نداشت. گفت: "يه چادر بهم بدين." ولى‌ هيچ كس تكان هم نخورد؛ همهٔ ما اسير لحظّهٔ‌ شومى بوديم كه عاقبت روبرويمان ايستاده بود. لحظّه ‌يى كه بارها تكرار شده بود، ولى‌ هنوز هم وقتى‌ كه از راه مى رسيد خشكمان مى زد. لحظه‌يى كه عزيزى را، جوانى‌ رعنا و تندرست و زيبا را، جلوى چشمانمان مى ‌بردند كه بكشند و ما از درد آنكه، از دستان ناتوانمان هيچ بر نمى‌آمد، انگار جان مى ‌داديم. اين جور وقت ها نه فقط اتاقى كه اعدامى داشت، همهٔ بند مثل قبرستان مى شد. سكوت تنها حرفى‌ بود كه به جا مى نمود؛ سكوت محض، مى توانستى صداى قلب بغل دستيت را بشنوى. يك دفعه كسى‌ به در كوبيد. يكى‌ از "خواهران" بود: "شهره شيرزادى مگر نشنيدى كه اسمت رو خوندن؟ چرا اينقدر طولش مى دى؟" برادرا" رو يه ساعته معطل كردى." كسى‌ گفت: "همهٔ بند شنيدن خواهر، ولى‌ چادر نداره." و خواهر مثل قرقى رفت و با يك چادر سرمه‌اى برگشت. چادر را سرش كرد، يكيك بغلش كرديم وقتى‌ داشت مى رفت، نوبت من كه شد و بغلش كردم، فكر مى‌ كنم رنگم پريده بود و نفس نمى كشيدم. گفت:" چته مگه مرده ديدى!" هميشه تا پاى پله‌ ها با آنها مى ‌رفتيم. وسط پله‌ ها با چادرى كه برايش كوتاه بود و آن موهاى سياه كه باز هم با سماجت روى پيشانيش ريخته بود مكثى كرد، رويش را برگرداند و گفت: "تنبل خانم پيرنمو تمومش كنى‌ ها..."
بغضى كه در كنارم ايستاده بود، با صداى بلند شكست: "لا مصب". و من امّا يادم مى آيد وقتى‌ رسيد بالاى پله‌ها و در پشت سرش بسته شد خواسته بودم بدوم و بگويم: "ستاره، اسمت رو بايد مى ذاشتن ستاره. نه براى آنكه قهرمانى و يا مثل ستاره‌هاى توى شعرهاى انقلابى‌ هستى‌،براى اين كه تنها كارى كه بلدى درخشيدنه."، ولى‌ فكر مى ‌كنم هنوز هم نفس نمى كشيدم.
حالا بعد از بيست و هفت هشت سال فكر مى ‌كنم كاش يك بار ديگر ديده بودمش و جوابش را داده بودم: "آره، ما كردها خليم، حرفهاى عجيب و غريب مى‌زنيم و مخ آدما رو چند روزى به كار مى گيريم، امّا شما آبادنى ها بد جنسين، خود تون عجيب ‌و غريبين، هم شهره ايد هم گمنام، هم غريبه ايد هم عزيز ‌و با اين جور بودنتون، دل آدما رو يك عمرى به كار مى‌ گيريد.
برگرفته از : ايران گلوبال: http://www.iranglobal.dk/I-G.php?mid=2-62429