چاپ
دسته: کتاب

file8.jpgشرح‌حال مجموعه‌ای از شهدای سازمان پیکار

و رفقایی که به کومله پیوستند


همانطور که در مقدمۀ بخش اول شرح‌حال شهدای سازمان پیکار آمده است، با تقاضا از خانواده‌ها و رفقا، تلاش ما این است که تا حد ممکن اطلاعات موثقی از رفقای شهیدمان در مجموعه‌ای منسجم به‌صورت یک کتاب ارائه دهیم.

برای آن‌که جمع‌آوری این اطلاعات به کامل‌ترین و موثق‌ترین شکل ممکن انجام ‌پذیرد، گذشته از اسنادی که طی این چهل سال به‌مرور جمع‌آوری شده، شرح‌حال‌ها ‌می‌بایست بر دانسته‌ها، اطلاعات و خاطرات کسانی استوار باشد که این شهدا را می‌شناخته و به‌نحوی با آنها در ارتباط بوده‌اند. کوشش ما این است که با یاری شما، نفسِ این فعالیت، در سطح وسیع‌تری نسبت به امروز، در شکل جمعی و متکی بر دانسته‌های بازماندگان و نزدیکان شهدا باشد که تحقق این هدف دو وجه دارد:

یکی اضافه و کامل کردن اطلاعات تاکنون به‌دست‌آمده و دیگری تصحیح و تصدیق این اطلاعات؛ زیرا کاملاً محتمل است که در اطلاعات به‌دست آمده چه‌بسا چهل سال فاصلۀ تاریخی، حافظه‌ها را کدر ساخته و نکته‌هایی خلاف واقع به شرح‌حال رفقا رسوخ کرده باشد. به‌همین دلیل از رفقا تقاضا داریم با نگاهی انتقادی بر این اطلاعات ما را کمک کنید تا با یک کار جمعی نکات احیاناً اشتباه را تصحیح کنیم. هدف از انتشار شرح‌حال شهدا تجلیل و قدردانی از آنها در این مبارزۀ تاریخ‌ساز است و همچنین سندی‌ست بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی که هرگونه اطلاعات خلاف واقع یا غلوآمیز، به اصالت این اسناد لطمه خواهد زد.

ضمناً تأکید داریم که تنها راه تماس با جمعی که این مهم را به‌عهده دارد آدرس "سایت اندیشه و پیکار" ( این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید ) است.

رساندن اطلاعات و نظرات از طریق واسطه و میانجی (شبکه‌های مجازی) کار تمیزدادن سره از ناسره را دشوار می‌کند.

با سپاس جمع اندیشه و پیکار


١. غلام‌رضا آجرپیAjorpeyGholamreza.jpg

رفیق غلام‌رضا آجرپی ۲۵ تیرماه ۱۳۳۷ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پس از تحصیلات متوسطه، در هنرستان صنعتی آن شهر به تحصیلات خود در رشتۀ برق ادامه داد. بعد از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار داوود به فعالیت علیه رژیم جمهوری اسلامی پرداخت. در اوایل سال ۱۳۶۰ او و دو تن دیگر از اعضای سازمان - شهدای پیکارگر سعید دادخواهان و علی ظروفی - در كرمانشاه در تور سپاه که درواقع برای مجاهدین تدارک دیده شده بود، افتاده و دستگیر شدند. آنها با پنهان‌كاری و همكاری خانواده‌های اعضا و هواداران سازمان در این شهر بی‌آن‌كه توسط رژیم شناسایی شوند، در پاییز همان سال از زندان دیزل‌آباد آزاد شدند. رفقا در زندان، تشکیلات هواداران پیکار را بنیان نهادند که حتی پس از آزادی آنها تا اواخر مرداد ۱۳۶۱ همچنان پابرجا بود. غلام‌رضا به دنبال خاموشی سازمان پیكار که در اواخر سال ۱۳۶۰ پیش‌آمد، سال بعد در تشكلی به نام "سازمان كمونیستی پیكار در راه آزادی طبقه كارگر" در كنار تعدادی از اعضا و هوادارن سابق سازمان به فعالیت خود تا زمان آخرین دستگیری ادامه داد. این تشكل برنامۀ "سازمان اتحاد مبارزان كمونیست" را مبنای فعالیت خود قرار داده بود. بنابه گفتۀ یکی از رفقایش، در جریان بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰، رفیق غلام‌رضا به گرایش "مارکسیسم انقلابی" پیوست.
رفیق غلام‌رضا متأهل بود و در اوایل مهرماه ۱۳۶۲ که دوباره دستگیر شد، به‌عنوان تكنیسین برق در كارخانه‌ای در حومۀ تهران به كار اشتغال داشت. همسرش نیز با او دستگیر شد و چند سالی را در زندان گذراند. غلام‌رضا پس از تحمل ۲۲ ماه حبس توأم با شكنجه‌های جسمی، روحی و سلول‌های انفرادی طولانی مدت در بازداشتگاه توحید (كمیتۀ مشترك سابق) و زندان اوین، در اواخر سال ۱۳۶۳ محاكمه و پس از تأیید حكم اعدامی كه توسط آخوند حسینعلی نیری، حاكم شرع در اوین صادر شد، در سال‌روز تولدش در سن ۲۷ سالگی به اتفاق رفقا شهرام محمدیان‌باجگیران و علی ظروفی كه هم پرونده‌ای او بودند، به اتهام فعالیت در سازمان پیکار، در ۲۵ تیر ماه ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام شد.
نوشته‌ای از یک هم‌بند:
"غلام‌رضا سال ۱۳۶۳ وارد بند ۳، اتاق ۶۴ به‌اصطلاح آموزشگاه شد. پدرش در کوره ‌پزخانه کار می‌‌کرد، به این خاطر نام فامیلش آجرپی بود؛ پدر پنج ماه از سال برای کار مجبور می‌‌شد خانواده را ترک کند. این اولین ارتباط طولانی‌مدتم با یک کارگر بود. زمانی که غلام‌رضا از سختی‌های زندگی و محیط اطرافش می‌گفت، اختلاف طبقاتی را به روشنی درمی‌‌یافتم. در ارتباط با او بود که احساس "ول معطل بودن" بخش میانی (خرده‌‌بورژوازی) به من دست داد. همسرش را هم دستگیر کرده بودند. می‌گفت:
"اگر مرا نزنند [اعدام]، حتماً همسرم را می‌زنند" (اسم خانمش را نمی‌دانم).
خیلی از [داشتن] بچه خوشش می‌‌آمد. می‌‌گفت:
"شش ماه پشت سرهم یك جا نبودیم، همیشه در‌به‌‌در بودیم".
به‌خاطر رابطه رفیقانه‌‌ایی که بین‌مان شکل گرفته بود، بعد از اعدامش ضربۀ روحی بدی خوردم. این گونه تجربه‌ها به آدم یاد می‌داد که نمی‌‌بایستی رابطۀ عاطفی برقرار کرد.
یک شب یک جت عراقی، بغل زندان سقوط کرد. برق‌ را سریع قطع کردند. یکی بغل دست غلام‌رضا، در آن تاریکی مزاحی کرد که سبب خندۀ اتاق شد. تواب‌های اتاق (سال ۱۳۶۴ شش تواب را برای گزارش نویسی وارد اتاق کرده بودند) سریع به پاسدارها خبر دادند. تواب‌ها در تاریکی ندیده بودند چه كسی تیکه پروُنده بود. رفیقی که این كار را كرده بود بلند شد گفت من بودم. رضا هم بلند شد و گفت نه من بودم. هر دو آنها را بردند بیرون؛ پاسدارها را حسابی سر کار گذاشته بودند. بعد از تعزیر برگردانده شدند به اتاق. روزهای ملاقات به او می‌گفتم:
تو بورژوا هستی.
می‌گفت: چرا؟
می‌‌گفتم: موقع ملاقات خیلی شیک می‌كنی.
قیافۀ جالبی داشت. لباس‌ اعدام شده‌‌ها را تنش می‌‌کرد. تیپ خود ساخته‌‌ایی بود".

وصیت‌نامۀ غلام‌رضا آجرپی، فرزند محمدرضا:
"با عشق فراوان به مادر عزیزم و برادر و خواهرانم: … و تمامی خانوادۀ فامیل و فرزندان دلبندم این جوانان آینده. حالا که این سطور را می‌نویسم ۲۵/۴/۱۳۶۴ می‌باشد. با این که نمی‌توانم تمامی صحبت‌هایم را در این چند سطر مطرح کنم، ولی می‌دانم که شما عزیزانم از آرزوها و حرف‌هایم به خوبی مطلع هستید و می‌دانید که زندگی را چگونه تعریف می‌کردم و در زندگی چیزی به جز سعادت و بهروزی انسان‌ها نمی‌خواستم.
مادر عزیزم مسلما از نبود من آزرده خاطر خواهید شد ولی می‌دانم که صبر و تحمل شما در برابر سختی‌های زندگی خیلی بیشتر از این ناملایمات است و در زندگی که در آغوش تو داشته‌ام شاهد رو در رویی تو با آن نابسامانی‌ها بوده‌ام ولی هر بار با صبر و بردباری که داشته‌ای موفق و شادکام بوده‌ای. مادر عزیزم در حال حاضر نیز به‌جز این چیزی از تو نمی‌خواهم. صبور و بردبار باش، گریه و زاری چیزی را تغییر نخواهد داد. پس به فرزندان جوانت بپرداز و آنها را به درستی بزرگ کن. خواهران دوست داشتنیم، شما را برای یک لحظه فراموش نمی‌کنم خود را همیشه نیازمند عواطف شما می‌دانسته‌ام، به مادر کمک کنید. او را دلداری دهید و خود نیز بردبار باشید. انسان‌ها ابدی نیستند و هر روز شما شاهد مرگ هزاران هزار انسان در جهان هستید. حال بعضی به‌خاطر پیری بعضی به‌خاطر تصادفات، بیماری‌ها و بعضی به‌خاطر آزادی کشورشان از یوغ سرمایه و امپریالیسیم. ولی آن چیزی که اهمیت دارد، در این آمدن و رفتن، درست زندگی کردن با شرافت زیستن است، زندگی‌ای که تأثیری هر چند ناچیز برای دیگران داشته باشد. باید به‌همین درست زندگی کردن با شرافت زیستن و تأثیرداشتن فکر کنید و نه به مرگ و نیستی. چرا که در هر حالت انسان رفتنی و فناپذیر است. به فرزندان‌تان اینها را بیاموزید و این چنین یاد مرا زنده نگه دارید نه با گریه و زاری.
با فرزندانم [رفیق خود فرزند نداشته منظور خواهر و برادرزاده‌ها هستند] صحبت می‌کنم شما نسل انقلابید شما از هر جهت پیشروتر و آگاه‌تر از هم سن و سال‌های خود در دوران پیش از انقلابید و نسبت به مسائل پیرامون خود حساس‌ترید. باید زندگی خود را به درستی انتخاب کنید. با آگاهی و دانش کافی، شما آینده سازان این کشور هستید. پس نقش خود را در آیندۀ این مردم و این کشور بدانید و سعادت انسان‌ها را فراموش نکنید. گرم‌ترین سلام‌ها و پیام‌هایم را به افراد فامیل و به‌خصوص خانوادۀ همسرم برسانید و این‌که این سعادت نصیب من شد که با دختری دوست داشتنی وانسانی این چنین پاک از خانوادۀ شما ازدواج کنم احساس غرور و سربلندی می‌کنم هر چند که زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود ولی دنیایی از عواطف و خاطرات را با خود همراه دارم و تا آخرین لحظه، او جزیی از وجود من خواهد بود و با تمام وجودم عاشقانه او را دوست دارم و می‌خواهم بعد از من به زندگی عادی خود همانند همه مردم ادامه دهد، مسلما یاد من در زندگی عادی او جریان خواهد داشت ولی نباید حاکم بر زندگی او و عاملی بازدارنده برای آینده او باشد.
برادرم، این دوست همیشگیم را عاشقانه دوست دارم و دست‌های مردانه‌اش را می‌فشارم. دختر ستاره مانندش را به‌جای من ببوسید و می‌دانم که در این شرایط راهنما و یاری دهندۀ خانواده خواهی بود. این نامه را با حالت روحی بسیار خوب می‌نویسم و حتی در این لحظه نه به فکر مرگ بلکه به فکر زندگی با تمام زیبایی‌هایش هستم. این را از عمق وجود و با اعتقاداتم می‌گویم. برای همگی‌تان آرزوی سعادت و بهروزی که آرزوی من در زندگی بود می‌نمایم. از مسئولین می‌خواهم که وسایل شخصی، همراه با وسایل خانۀ مرا به شما تحویل دهند، همچنین جسد مرا، چون می‌دانم که در صورت این‌که در اینجا به خاک سپرده شود مشکلات زیادی برای شما عزیزان به‌وجود می‌آید به‌همین جهت می‌خواهم که جسدم را به شما برای دفن در شهرستان تحویل دهند.
غلام‌رضا آجرپی ۲۵/۴/۱۳۶۴".

 

٢. حسین آذری‌فر
رفیق حسین آذری‌فر (با نام مستعار عبدالله) سال ۱۳۲۶ در محلۀ قدیمی آب‌منگل تهران به دنیا آمد. پدرش در بازار تهران کار می‌کرد و خودش هم ابتدا در بازار و بعد در خیابان لاله‌زار به فروش لوازم الکتریکی مشغول شد. او از جوانی به‌ویژه در سال‌های ۴۲-۱۳۳۹ فعالیت سیاسی داشت.
در اواخر دورۀ دبیرستان، جمعه‌های آخر هفته با یك د‌وست هم‌محلی‌ به کوه می‌رفتند. آن دوست هم‌محلی‌اش سال ۱۳۴۸به عضویت سازمان مجاهدین درآمد و با حسین به‌عنوان سمپات کار می‌کرد. به‌علت نداشتن اعتقادات مذهبی - که سازمان مجاهدین در آن سال‌ها به آن اعتقاد داشت - رابطه‌اش با سازمان در حد سمپات باقی ماند. بعد از ضربۀ سال ۱۳۵۰ و دستگیری‌های گسترده، رابطه‌اش قطع می‌شود ولی بعد از چندی سازمان دوباره با او تماس برقرار می‌کند و فعالیتش را ادامه می‌دهد. با تغییر‌و‌تحولات ایدٸولوژیکِ سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴، فعالیتش به سطح بالاتری رسید. در دوران قیام به همراه رفقای دیگر در سازمان پیکار سازماندهی شد. اكثر امكانات تداركاتی و مسكونی سازمان پیکار را او و رفیقی دیگر تهیه می‌کردند. رفیق حسین به‌دلیل توانایی‌های تکنیکی که داشت به بخش چاپ منتقل شد. او شبانه روز در سازمان فعالیت می‌کرد و کمتر می‌توانست به خانواده سر بزند. روز چهاردهم تیر ماه ۱۳۶۰ قرار بود در محل دفتر چاپ در حوالی چهار راه ولیعصر در جلسه‌ای شرکت کند. حسین اولین نفری بود که به محل رسید، متأسفانه این محل از پیش توسط سپاه پاسداران شناسایی و اشغال شده بود. كمی بعد احمد رادمنش مسئول چاپ، برای چک کردن سلامتی محل به او زنگ می‌زند، رفیق حسین (عبدالله) در حالی كه زیر فشار و تهدید پاسداران بود، با صدایی نگران پیام عدم سلامتی محل را می‌فرستد و صدایش قطع می‌شود.
خاطراتی از مسٸول تشکیلاتی رفیق درباره او:
"من (شاکر) با رفیق عبدالله در اوایل سال ۱۳۵۹ آشنا شدم. عبدالله را به‌خاطر توانایی‌هایش در کار بازاریابی، شناختش از بازار تهران و تهیۀ امکانات و غیره در بخش تدارکات سازماندهی کردیم. خصوصیات بسیار مشابهی از نظر امکان‌یابی، نحوۀ برخورد با مردم عادی و بازاری‌ها و امثالهم داشتیم که مراودات من وعبدالله را خیلی راحت‌تر می‌کرد.
چاپخانۀ بزرگی راه انداخته بودیم و از آن برای چاپ هفته نامه پیکار، اطلاعیه، كتاب و غیره، استفاده می‌کردیم [مسئول این چاپخانه احمد رادمنش (بهرام)] بود. رفیق عبدالله در تهیۀ نیازهای چاپخانه در ارتباط مستقیم با من و بهرام قرار داشت.
من از هر لحاظ به عبدالله در انجام وظایف محوله اعتماد داشتم. این اعتماد امری کاملا متقابل و رابطۀ صمیمانه‌ای بین ما ایجاد شده بود. از میان ده‌ها رفیق تحت مسئولیتم که متأسفانه بسیاری از آنها از دست رفته‌اند، عبدالله برایم جایگاه خاصی دارد. عبدالله آدمی فوق‌العاده صمیمی، خاکی، پایش روی زمین و خونگرم بود. رفتار او با افراد تحت مسئولیتش رفیقانه و گرم بود.
چون دفتر تداركات سازمان نسبتا كوچك بود و لوازم بسیاری در تداركات احتیاج می‌شد، انباری در جنوب تهران تهیه كردیم با یك وانت كوچك كه عمدتا در اختیار عبدالله بود. او مدام بین دفتر و انبار تداركات رفت‌و‌آمد می‌كرد. در یکی از سری ضربات تابستان ۱۳۶۰ فهمیدیم مأمورین به دفتر انبار و تدارکات و محل‌های دیگر ریخته و در آنجا كمین كرده‌اند. معمولا بعد از ریختن به محل فعالیت، در آنجا کمین می‌کردند تا افراد باقی‌مانده دیگر را هم دستگیر کنند؛ اسناد، مدارک واموال موجود را نیز مصادره می‌كردند. همان‌طور که بعد از دستگیری بسیاری از رفقا، متأسفانه از سرنوشت تعدادی از آنها بی‌خبرماندیم، ازسرنوشت عبدالله عزیز هم تا این لحظه بی‌خبر هستم".
خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر در تاریخ ٢٨ شهریور ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌ها منتشر شد:
"بنابه گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، حسین آذری‌فر، فرزند علی‌اصغر به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، حضور در خانه‌های تیمی و مسئولیت تدارکاتی سازمان در ارتباط با شهرستان‌ها، محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسد فی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
او همراه با ١٨ مبارز دیگر روز ۲٦ شهریور ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شدند.

 

٣. حمیدرضا آرستArast-Hamidreza.jpg
رفیق حمیدرضا آرست فرزند منصور سال ١٣٣٧ در رشت به دنیا آمد. تا مقطع سیکل بیشتر نتوانست درس بخواند و به آهنگری و جوشكاری مشغول شد. او از هوداران سازمان پیكار در استان گیلان بود. پس از دستگیری دوران محكومیتش را در زندان نیروی دریایی رشت می‌گذراند که در جریان آتش سوزی ۲۴ اسفند ۱۳۶۱، همراه یك هم‌بند پیكاری و پنج زندانی سیاسی دیگر به شهادت رسید.
گزارش این حادثه در صفحات ٨٢ تا ٨٤ کتابِ خاطراتِ زندانِ احمد موسوی به نام "شب به خیر رفیق" آمده که سال ٢٠٠٥ نشر باران به چاپ رسانده است:
"در آخرین روزهای اسفند سال ١٣٦١، غروب سه شنبه، زندانیان زندان باشگاه رشت در تدارک مراسم چهارشنبه‌سوری هستند. سفره‌های شام چیده شده است. هنوز همه زندانیان گرداگرد سفره‌ها جمع نشده‌اند که ناگهان از درون سقفِ زندان صدای ترق‌تروق به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه اتصال سیم‌های برق یا واکنش اولیه چوب‌ و‌ تخته در مقابل شعله‌های آتش. نگاه‌ها بهت‌زده به یکدیگر خیره می‌مانند. چند نفری از زندانیان به طرف در زندان می‌روند تا زندانبان را صدا کنند. ابتدا جوابی نمی‌آید، ضربات مشت‌ و‌ لگد بر در آهنی و فریادهای بلند زندانیان، نگهبان‌ها را به واکنش وامی‌دارد. زندانبانان با فحش و ناسزا زندانیان را تهدید می‌کنند که از در فاصله بگیرند وگرنه شلیک خواهند کرد. بوی سوختگی فضا را پر کرده است. قسمتی از سقف چوبی سوراخ می‌شود و شعله‌های آتش نمایان می‌شوند. آتش زبانه‌کشان از سقف حیاط ساختمان که به سقف ساختمان زندان متصل است، به سمت زندان پیش می‌آید. با نمایان شدن شعله‌های آتش، التهاب تمامی زندانیان را فرا می‌گیرد. فضای آکنده از دود نفس‌ها را بند می‌آورد. همه به دنبال روزنه‌ای برای نجات می‌گردند. اعتراض زندانیان راه به جایی نمی‌برد. پاسداران در را باز نمی‌کنند. رضا سپهری‌آزاد به همراه چند زندانی دیگر به طرف اتاقی می‌روند که احتمال می‌دهند دیوارش از بلوک است و از دیوارهای دیگر نازک‌تر. رضا با تخته شنای خود به دیوار می‌کوبد. زندانیان دیگر با کندن پایه تخت فلزی به کمک رضا می‌آیند. بعد از دقایقی با نفس‌های به‌شماره‌ِ افتاده از تلاش و دود، متوجه می‌شوند با آن وسایل کاری از پیش نمی‌رود. دایرۀ مرگ لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شود. با قطع برق تاریکی و دود درهم می‌آمیزند. سرفه‌ها شدیدتر می‌شوند. چند نفر از زندانیان از حال می‌روند. تعدادی به سوی حمام و دستشویی می‌روند تا از سوختن در میان شعله‌های آتش در امان بمانند یا روزنه‌ای برای فریاد پیدا کنند. تعدادی به اتاق دیگر می‌روند و با شکستن شیشۀ پنجره‌ها تلاش می‌کنند راهی برای نفس کشیدن پیدا کنند. با شکسته شدن شیشه‌ها دودِ متراکم در سقف و پشت‌بام به داخل اتاق‌ها می‌آید. زندانیان متوجه می‌شوند آتش و دود، دُور تا دُورِ ساختمان را فرا گرفته است و تنها داخل اتاق‌ها از آتش در امانند.
پاسداران و مسئولین زندان نه تنها در زندان را باز نمی‌کنند، بلکه زندانیانی را هم که می‌خواهند در آهنی را از جا بکنند، با تهدید به تیراندازی مجبور به فاصله گرفتن از در می‌کنند. کانال تلویزیونی گیلان بدون ذکر نام زندان از سپاه و آتش‌نشانی می‌خواهد به زندان بروند. نیروی دریایی در لحظه‌های نخست آتش‌سوزی خواهان باز کردن در زندان می‌شود و به سپاه پیشنهاد می‌کند برای جلوگیری از فرار زندانیان با نیروهای خودش اطراف زندان را محاصره کند، اما سپاه مخالفت می‌کند. زندانیان در اتاق‌ها، حمام و توالت‌ها فشرده‌تر در کنار هم قرار می‌گیرند. در این میان رضا خطر را به‌هیچ می‌گیرد و برای نجات جان دیگران تلاش می‌کند. بعد از گسترش آتش در تمامی ساختمان زندان، ماموران آتش‌نشانی فرامی‌رسند. زندان در محاصرۀ سپاه قرار می‌گیرد. عملیات مهار حریق آغاز می‌شود. رضا و حمید برای انتقال زندانیان از حال‌رفته به اتاقی دیگر در تکاپو هستند. آخرین باری که برای آوردن بچه‌ها‌ می‌روند سقف اتاق بزرگی فرومی‌ریزد و راه خروج بسته می‌شود. رضا و حمید در میان آتش و دود گیر می‌افتند. آخرین روزنه‌های امید بسته می‌شوند. سرفه‌ها به شماره می‌افتند. شش‌ها از دود پر می‌شوند و پاها یکی پس از دیگری توان ایستادن را از دست می‌دهند. کم کم آتش مهار می‌شود. زندانیان، زخمی‌ها، ازحال‌رفته‌ها و جان‌باختگان را یکی پس از دیگری بیرون می‌برند و با تهدید اسلحه در گوشه‌ای از زمینِ پوشیده از برف جای می‌دهند. پاسدارها زندانیان را به ناسزا می‌گیرند. از درون توالت‌ها تعدادی از زندانیان برای نجات جان خود فریاد می‌کشند. با شکستن دریچۀ توالت‌ها، آخرین زندانیان برجای‌مانده در میان آتش و دود بیرون آورده می‌شوند. همۀ زندانیان در محاصرۀ پاسداران مسلح قرار گرفته‌اند. عملیات انتقال زخمی‌ها، از‌حال‌رفته‌ها و جان‌باختگان به بیمارستان آغاز می‌شود. صبح روز بعد خانواده‌های زندانیان جلوی زندان باشگاه رشت جمع می‌شوند. اسامی زندانیانی که به بیمارستان انتقال داده شده‌اند، اعلام می‌شود. هنوز تعداد و اسامی جان‌باختگان مشخص نیست. جلوی بیمارستان پورسینای رشت جمعیتی انبوه جمع شده است. پاسدارها بیمارستان را محاصره کرده‌اند و از ورود خانواده‌های زندانیان به محوطه زندان جلوگیری می‌کنند. تنها خانواده‌هایی که از طرف سپاه و مسئولین زندان برگه همراه دارند، می‌توانند وارد بیمارستان شوند. لحظه‌هایی بعد فضای بیمارستان با اشک و بغض و کینه انباشته می‌شود و اسامی جان‌باختگان دهان‌ به‌ دهان در میان خانواده‌ها پخش می‌گردد. رضا سپهری‌آزاد، حمیدرضا آرست، میراحمد موسوی، عزیز صالح‌زاده، قدرت مروی، بهروز و بختیار جان‌باختگان آتش‌سوزی هستند که رضا و حمید بی‌کمترین اثری از سوختگی جان می‌با‌زند. بدین سان سال ١٣٦١ آتش چهارشنبه‌سوری با هفت پشته هیمۀ جان به رقص می‌آید".
گزارش دیگری هم از این آتش‌سوزی در سایت بیداران به نقل از یكی از زندانیانی كه در آن واقعه حضور داشته، آمده است.

 

٤. محمد آرنگ
رفیق محمد آرنگ از فعالین سازمان پیکار سال ۱۳۶۰ در قم، تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥. یوسف آریان‌فر
رفیق یوسف آریان‌فر سال ۱۳۳۶ در قزوین به دنیا آمد. تحصیلات‌اش را در همین شهر به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ تا شروع "انقلاب فرهنگی" در سال ۱۳۵۹ و بسته شدن دانشگاه‌ها، برای خرید کتاب و نشریۀ گروهای خط ۳ و شرکت در جلسات نیمه علنی، با دفتر "دانشجویان مبارز طرفدار آزادی طبقه کارگر" رابطه داشت. سپس به "سازمان وحدت انقلابی برای آزادی طبقه کارگر" پیوست و در رابطه با تجمعات و تشکلات کارگران بیکار فعالیت می‌کرد. بعدتر در کارخانه‌ای به کار پرداخت و در اعتراضات و اعتصابات کارگری نقش فعالی به عهده داشت. دوستانش دربارۀ او گفته‌اند كه وی جوانی بود سبزه‌رو، با قدی متوسط، چارشانه، خوشرو، مهربان، باوفا، اهل مطالعه، تجزیه تحلیل و تفکر که به علاوه آدمی ساده‌پوش هم بود.
یوسف با صمیمیت خاص خودش در مباحث شرکت می‌کرد، از مطلب مورد بحث خارج نمی‌شد و از این‌که دربارۀ موضوعی كه از آن بی‌اطلاع بود سوال كند، ابایی نداشت. جدا از مسائل کارگران به مشکلات سایر زحمت‌کشان و دهقانان اطراف شهر نیز علاقه داشت و آنها را دنبال می‌کرد.
با شدت گرفتن بحران ایدٸولوژیک در درون سازمان وحدت انقلابی، یوسف با عده‌ای دیگر در اوایل سال ۱۳۶۰ با قبول نظرات سازمان پیکار در رابطه با تحلیل ماهیت حاکمیت جمهوری اسلامی و مرحلۀ قیام به سازمان پیکار پیوستند.
در اوایل تابستان ۱۳۶۰ او را در پیاده‌رو خیابانی شناسایی و دستگیر می‌کنند. هنگام دستگیری، پاسداران در بازرسی بدنی از او نوشته‌ای به دست می‌آورند که حاكی از نظرات سیاسی و درون تشکیلاتی رفیق در رابطه با بحران سازمان پیکار بود.
گفته‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"در دادگاه انقلاب اسلامی قزوین در سال ۱۳۶۰، هنگام محاکمه کوتاهی، حاکم شرع حجت‌الاسلام رامندی از وی می‌پرسد، که:
آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟
یوسف جواب می‌دهد كه:
نه!
حاکم شرع:
آیا به اسلام اعتقاد داری؟
یوسف این بار نیز با شجاعت تمام می‌گوید:
نه!
حاکم شرع از او می‌خواهد كه از عقاید کمونیستی‌اش دست‌بردارد، توبه کند و به اسلام رو بیاورد. یوسف قاطعانه به حاکم شرع جواب می‌دهد كه او از سر آگاهی کمونیست شده و به این ایده یک شبه اعتقاد پیدا نکرده است".
این گفتۀ کوتاه را یوسف برای هم‌بندی‌اش بعد از دادگاه تعریف کرده و می‌دانسته که حکم دادگاهش چیست.
خبر اعدام رفیق و ۱۹ مبارز دیگر در تاریخ ٢۱ شهریور ماه ١٣۶٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران چنین آمده بود:
یوسف آریان‌فر، فرزند ولی به اتهام "عضویت در سازمان وحدت انقلابی و پیکار، تهیه گزارش از کارخانۀ شیشه برای سازمان، پخش اعلامیه‌های ممنوعه در کارخانه، تحریک کارگران، به اعتصاب کشاندن کارخانه، عضوگیری برای سازمان، به انحراف کشاندن افراد و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی" توسط دادگاه انقلاب اسلامی قزوین به اعدام محکوم و در روز ۱۷ شهریور ماه ۱۳۶۰ در قزوین اعدام شد. بنابه گفتۀ رفیقی، کسانی که به‌طور مستقیم در تصمیم‌گیری اعدام این رفیق و بسیاری اعدام‌های دیگر دست داشتند عبارتند از: سعید وحدانی از دادگاه انقلاب اسلامی قزوین، داوود شکیب‌زاده دادیاردادگاه انقلاب اسلامی قزوین، رامندی حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی و خداوردی دادستان انقلاب اسلامی.

 

٦. اكبر آقباشلو (ایوب)Aghbashlou-Akbar.jpg
رفیق اكبر آقباشلو در سوم اردیبهشت ۱۳۳۴ در خانواده‌ای پر جمعیت و فقیر در تبریز به دنیا آمد. پدرش دارای چند همسر بود و فرزندان بسیاری در خانه زندگی می‌كردند. اكبر با وجود فقر خانواده درس‌خوان بود و در مدارس كوزه‌كنانی، رازی و ثقة‌الاسلام تحصیلاتش را به پایان رساند. سال ۱۳۵۲ كلاس دوازده دبیرستان بود که در رابطه با یك محفل هفت-هشت نفره فدایی قرار می‌گیرد که همگی دستگیر می‌شوند. او را به یك سال زندان محكوم می‌کنند. در زندان دیپلمش را گرفت و پس از آزادی در كنكور رشته فیزیك دانشگاه تبریز شركت کرد و قبول شد. بعد از یك ترم با تغییر رشته، به تحصیل در زبان انگلیسی پرداخت.
او که پیشتر با اعضای مجاهدین در زندان آشنا شده بود، با تشكیل بخش منشعب سازمان مجاهدین م. ل در پاییز ۱۳۵۴، به آنها پیوست. اكبر تا پیش از قیام ۱۳۵۷ با رعایت مسائل امنیتی، یكی از برادران و یا پدرش را گاهی بسیار کوتاه ملاقات می‌كرد.
پس از قیام در كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار به‌عنوان یكی از مسٸولین این كمیته با نام مستعار "ایوب" سازماندهی شد. ایوب با فعالیت مستمر و فعالانه به همراه سایر رفقا باعث رشد چشمگیر كمیتۀ تبریز از نظر كمیت و نوع فعالیت شد. رفیق با نظرات سازمان در مقاطعی اختلاف داشت. نقطۀ اوج این اختلافات و عدم پیروی تشكیلاتی از سازمان در اواخر شهریور ۱۳۵۸ روی داد كه او مانع پخش مقاله‌ها‌یی با عنوان "آیت‌الله طالقانی - تبلور نیم قرن مبارزۀ ضدامپریالیستی و ضداستبدادی خلق" (پیکار شمارۀ ۲۰) و همچنین "میوه‌چینان انقلاب، طالقانی را دق‌مرگ كردند" (پیکار شماره ۲۱) در كمیتۀ آذربایجان شد. از آنجا که نشریۀ پیكار در آذربایجان تکثیر و بعداً به حوزه‌ها و نقاط مختلف فرستاده می‌شد، این رفقا شماره ۲۰ نشریۀ پیكار را با چند صفحه‌ سفید بازچاپ کردند. ایوب به‌خاطر همین انتقادات و عدم همراهی با سازمان، عملا از تشكیلات كنار گذارده شد و در كنگرۀ دوم سازمان در مرداد‌ماه ۱۳۵۹، به‌عنوان یكی از نمایندگان انتخاب شده اجازه حضور نیافت. با وجود رفتن هیٸتی از سوی كنگره به آذربایجان و بحث با او، به نتیجه‌ای نرسیدند و از سازمان كنار گذاشته شد. البته رفیق اعلام كرد كه از سازمان خارج شده است. او همراه برخی از همراهانش از جمله شهید لادن بیانی و دو تن از بستگانش، در شهریور سال ۱۳۵۹، گروهی به نام "ستاره سرخ" تشكیل دادند كه فعالیت محدودی داشت. ایوب مسئول نشریۀ ستاره سرخ، ارگان این گروه بود و از نام مستعار امیر سبزواری استفاده می‌کرد.
مسٸول پیشین او (رفیق سلیم) در كمیته تبریز در بارۀ او گفته است:
"ایوب فرد تیزهوش و نكته‌جو، اما عجول و غیر مسئول در قبال بیان نظراتش بود. در واقع پس از رفتنم به كردستان، وى یكى از افرادى را كه مى‌توانست او را درك كند، در كنار خود نداشت. با مسئولین و اعضاى سازمان به‌دلیل تصمیمات جدا از تشكیلات و عجولانه‌اش، آبش به یك جوى نمى‌رفت و سرانجام هم در اوایل سال ۱۳۵۹، از سازمان اخراج شد، ولى خودش عنوان مى‌كرد كه جدا شده است".
رفیق لادن بیانی با پوشش همسر اكبر، خانه‌ای را در منطقۀ شهر زیبای تهران اجاره كرده بود. در هشت تیرماه سال ۱۳۶۰، یکی از همسایه‌ها که در سپاه پاسداران و کمیتۀ محل فعال بود، به خانه آنها مشکوک می‌شود و چندی بعد منزل اجاره‌ای آنها مورد حمله سپاه و کمیته قرار می‌گیرد. در جریان محاصره و گلوله باران خانه، رفیق اکبر از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دستگیر شد. برادر جوان‌تر اکبر چند روز بعد همراه با مادرش به آن خانه رفته با کلیدی که داشتند در را باز کردند. آنها با خانه‌ای کاملا به‌هم‌ ریخته مواجه شدند. و به‌ فاصلۀ کوتاهی نیز پاسدارانی كه در كمین بودند به خانه ریخته و او را هم دستگیر می‌كنند. پس از اعدام دو برادرش وی سال‌ها در زندان باقی ماند. بعد از دستگیری اكبر، تلاش خانواده برای گرفتن خبری از او بی‌نتیجه ماند.
خانوادۀ رفیق كه دو پسر دیگرشان یكی در تهران و دیگری در تبریز زندانی و زیر حكم اعدام بودند، سرانجام از طریق روزنامۀ جمهوری اسلامی مطلع شدند که اكبر را در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران تیرباران كرده‌اند. با وجود پیگیری خانواده بعد از اعدام، جسد وی نیز به آنها تحویل داده نشد و اعلام کردند که او در گورستان خاوران دفن شده است. رفیق اكبر ۲۶ ساله و تا آن زمان مجرد بود.
بر‌اساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی مرکز که در روزنامۀ جمهوری اسلامی به تاریخ ۸ شهریور ١٣٦٠ در بارۀ خبر اعدام ۱۵ مبارز به چاپ رسید، ۱۲ تن از آنها از رفقای پیكار بودند، و اتهامات اكبر(ایوب) چنین اعلام شده بود:
"عضویت در خانۀ تیمی، مسئول نشریۀ ستاره سرخ، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع، مفسد فی‌الارض، باغی و محارب با خدا و رسول خدا".

 

٧. بابک آقباشلوAghbashlou-Babak.jpg
رفیق بابك آقباشلو ۲۳ شهریور ۱۳۳۶ در خانواده‌ای پرجمعیت و فقیر در تبریز متولد شد. بعد از پایان تحصیلات به‌عنوان كارگر فنی به كارمشغول شد. برادر بزرگ‌ترش رفیق اكبر (ایوب) به سازمان مجاهدین م. ل. پیوسته بود. پس از قیام ۱۳۵۷ بابک نیز همراه با برادرانش به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات آذربایجان بخش تبریز به فعالیت پرداخت و پس از مدتی به تشكیلات تهران منتقل شد. با جدایی برادرش اكبر از سازمان، به تبریز بازگشت و همراه او وعده‌ای دیگر گروه "ستاره سرخ" را بنیان گذاردند.
رفیق صبح زود ۲۸ اسفند ۱۳۵۹ هنگام پخش اعلامیه در یکی از خیابان‌های فرعی تبریز شناسایی شد، و باوجود فرار از دست پاسداران، به چنگ ماموران کمیته انقلاب اسلامی افتاد. او را با ضرب‌‌و‌‌شتم به سلول انفرادی کمیتۀ مرکزی انقلاب اسلامی تبریز برده و مورد شکنجه‌های جسمی و روحی قرار دادند. از جملۀ این شکنجه‌ها او را سه بار با دست‌و‌پای بسته در حالی که یک حلب بزرگ روی سرش گذاشته بودند، در بالای تپه‌ای در پشت زندان تبریز مورد اعدام نمایشی قرار داده و سپس با لگد از بالای تپه به پایین پرتابش کردند. او پس از دو ماه بازداشت، در ملاقاتی با خانواده‌اش این ماجرا را تعریف کرده بود.
باوجودی‌که بازجویان از او هیچ‌گونه اطلاعاتی به‌دست نیاورده بودند، در اردیبهشت ۱۳۶۰ در "دادگاه" به اتهام شعارنویسی علیه حكومت اسلامی به پنج سال حبس محكومش کردند. رفیق در زندان نیز فعال و مورد نفرت پاسداران بود. پس از ۳۰ خرداد و آغاز قتل‌عام مبارزان سیاسی چندین بار به انفرادی و شكنجه‌گاه برده شد. پس از اعدام برادرش اكبر در اوایل شهریور ماه به مقابله با پاسداران دست می‌زند و در نتیجه باز به‌شدت مورد شكنجه و آزار قرار می‌گیرد. پس از ترور امام جمعۀ تبریز توسط "مجاهدین خلق" (رجوی) در بیستم شهریور ۱۳۶۰، رژیم وحشیانه دست به انتقام‌جویی از کل زندانیان سیاسی زد. رفیق مجددا محاكمه و به ۱۰۰ ضربه شلاق و اعدام محكوم می‌شود؛ او همراه ۱۴ مبارز دیگر كه ۴ نفرشان از رفقای پیكاری بودند، در ۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.
بر‌اساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور، که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامه‌ها به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رفیق بابك و ٤ رفیق پیكاری دیگر در تبریز چنین عنوان شده بود:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا".
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. خانوادۀ رفیق خبر اعدام را از طریق روزنامه و یکی از بستگانشان دریافت کرد. آن گونه كه رفقای هم‌بندش گفته‌اند، وی قبل از اعدام نیز در چندین نوبت توسط شکنجه‌گران شلاق می‌خورد. او با خواندن سرود انترناسیونال به پای اعدام رفت.
رفیق بابك در نزدیکی پایگاه بسیج ناحیه ۶ تبریز یک کیوسک روزنامه‌فروشی داشت که بعد از دستگیری و اعدامش، از طرف این پایگاه غصب و مورد استفاده آنها قرار گرفت.

 

٨. نسرين آموزگارAmouzgar_Nasrin_3.jpg
رفیق نسرین آموزگار سال ١٣٤٠ در زنجان متولد شد. او کاندیدِ عضویت در سازمان بود و مسئولیت تشكیلاتی کارخانۀ تولیدارو و همچنین یک کارخانۀ دیگر دارویی را به عهده داشت. در مورد شهادت او در نشریۀ پیكار ۱۱۲، دوشنبه ۸ تیر ماه ۱۳۶۰ چنین آمده است:
"… روز پنج‌شنبه ۲۹ خرداد، در حالی كه گروهی از هواداران سازمان ما در منطقۀ "سه‌ راه‌ آذری" مشغول انجام وظیفۀ انقلابی خویش و پخش و فروش نشریه بودند، با یورش وحشیانۀ پاسداران سرمایه كه سعی می‌كردند مانع فعالیت آنها شوند، روبه‌رو می‌گردند. در اثر مقاومت رفقا و عده‌ای از اهالی محل، كار به زد‌و‌خورد می‌كشد. در این میان پاسداران و اوباشان حزب‌اللهی یكی از رفقای دختر را آن‌چنان كتك می‌زنند كه دندان‌های این رفیق خرد می‌شود، رَحِم او پاره گشته و بدنش به‌شدت كبود می‌شود. پاسداران پس از این كار با بی‌شرمی تمام رفیق مجروح را به داخل ماشین می‌اندازند تا با خود ببرند. اما در اثر مقاومت مردم و یورش آنها به ماشین سپاه، آنها مجبور می‌شوند رفیق را رها كنند.
در همین موقع یكی از پاسداران كه به احتمال قوی عباس فرمانی، پاسدار كارخانه و عضو انجمن اسلامی كارخانۀ تولیدارو است، و رفیق [نسرین هم] در همان كارخانه كار می‌كرده است، از فاصله بسیار نزدیكی (كمتر از دو متر) به مغز رفیق شلیك می‌كند و رفیق قهرمان ما نقش بر زمین می‌شود.
در این تیراندازی‌ها یكی از عابرین هم به شهادت می‌رسد. پاسدار جانی بلافاصله اسلحه را تحویل پاسداران دیگر داده و خود فرار می‌كند. مردم رفیق نسرین را در حالی كه گلوله سر وی را سوراخ كرده و از سمت دیگر خارج شده بود به بیمارستان می‌رسانند و رفیق را در حال اغما بستری می‌كنند. رفیق نسرین به علت شدت جراحات وارده به مغز و در حالی كه مدت ۱۰ روز در حال اغما بود، سرانجام [در ۷ تیر ماه ۱۳۶۰] به شهادت رسید. یادش جاوید و راهش پاینده باد!".
نوشته‌ای از یک رفیق هم‌رزم:
"کارگرانی که سال ۱۳۶۰ در کارخانه داروپخش کار می‌کردند، امروزه به‌طور حتم باز نشسته شده‌اند، بسیاری از آنها باید به یاد داشته باشند که در آن سال‌های بعد از قیام، دختر جوانی در کارخانه شروع به کار کرده بود که یار و یاور و هم‌صحبت بسیاری شد. دختری که شور زندگی و بالندگی، وجود او را در بر گرفته بود. دختری که گوشش می‌شنید و چشم‌هایش با کنجکاوی می‌نگریست و به همدردی می‌گریست. قلبش دوست می‌داشت و دست‌هایش، دست‌های دیگری را در بر می‌گرفت. آرزوهایش بزرگ بودند، به بزرگی رنج انسان، عزمش جزم بود به وسعت تاریخ و جسارتش بزرگ، به بزرگی افق‌های روشن.
ماه‌های بعد از قیام، ماه‌های حرکت به سوی تغییر بود. دختران جوان برای حرکت به سوی آرمان‌های خود حتی در شکل تشکیلاتی، مشکل بزرگی نداشتند. جوانان سرمست، تابلوی دانشگاه‌ها را بر سردر کارخانه‌ها نصب می‌كردند. نسرین آموزگار به اتفاق دوستان خود محفلی مطالعاتی درست کرده بودند. کار توده‌ای، حضور در کنار درد‌ و‌ رنج، پیوستن به اردوی کار خوش‌تر می‌نمود. محفل دختران، "گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر" را برگزید. برای نسرین آموزگار سیاست به‌تدریج همه چیز را تسخیر کرد؛ تحصیل، خانواده، پدر و مادر، موقعیت اجتماعی، همه چیز را، خواندن رمان را دیدن فیلم را. اما سیاست قادر نشد از بروز یک چیز جلوگیری کند و آن عشقی بود که به‌تدریج در درونش جوانه زد و شروع به رشد کرد.
از آن پس نسرین آموزگار به "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست و با خودش هزاران سوال، صد‌ها رابطۀ اجتماعی برای گروه به ارمغان آورد. نسرین آمد تا زندگی و مبارزۀ کارگران داروپخش به موضوع جلسات گروه تبدیل شود. شورای کارخانه، انجمن اسلامی تازه تأسیس یافته، مدیریت کارخانه، همه و همه موضوع بحث گروه باشد. در این هنگام بود که اعلامیه‌های مسلسل شماره‌دار درکارخانه شروع به پخش شد. ولوله‌ای در کارخانه ایجاد شده بود. اعلامیه‌ها دست‌به‌دست می‌گشت و موضوعات و مشکلات و خواسته‌های کارگران را طرح می‌کرد. سرعت و هشیاری نسرین مانع از شناسایی او شد. ده شماره اعلامیه که موضوع مشخصی را مرتب به بحث می‌گرفت کار کم سابقه‌ای در فعالیت‌های کارگری بود. سال ۱۳۵۹ سال وحدت گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر با سازمان پیکار بود از آن پس نسرین فعالیتش را در سازمان پیکار دنبال کرد.
او همچنان با عشق خود درگیر بود. او قادر شد به‌تدریج با حس جدید کنار بیاید. وقتی سیاست عشق را پذیرفت، وقتی عشق با سیاست کنار آمد، او چون خیل عظیم دختران هم‌عصر خود در انتظار آن نماند. او با جرأت و جسارت از علاقۀ خود سخن گفت. پرده از روی تردیدهای اولیه خود که تصور می‌کرد عشق با سیاست و مبارزۀ انقلابی سازگار نیست، برداشت. او دیگر از شعر گالیا [شعری از هوشنگ ابتهاج] عبور کرده بود. دلدادگی برایش دیگر فسانه‌ای نبود او دیگر برای عاشق شدن در انتظار کاروان نماند. پروسۀ ازدواج او گفتنی‌ست، باید گفته شود. نه فقط به‌خاطر نفی تبلیغات مسموم جمهوری اسلامی و دادن تصویر واقعی از مناسبات بین زنان و مردان مبارز، بلکه به‌خاطر آشکار ساختن معصومیت‌هایی که برای "منزه بودن" و "منزه ماندن"، از طبیعی‌ترین حقوق انسانی خود دست شسته بودند. پروسۀ ازدواج او گفتنی‌ست، برای نشان دادن راه‌های سختی که انقلابیون دیروز برای رسیدن به درک‌های امروز پیموده‌اند. نسرین شش ماه با مردی که دوستش داشت در یک خانه زندگی کرد و چهرۀ دیگری از زندگی بین مردان و زنان را به نمایش گذاشت.
نسرین بیست و نهم خرداد ۱۳۶۰، روز شروع فصل تازه‌ای از خشونت بی‌سابقه و توحش جمهوری اسلامی، مجروح شد و پس از ده روز در حالت کُما درگذشت. نوع مجروح شدن او و زمان این حادثه، پرده از روی خصوصیات بارز او برمی‌دارد همچنین نشانه توحش سازمان یافته و از پیش تصمیم‌گیری شده جمهوری اسلامی در سرکوب مبارزان است. نسرین هنگام بازگشت از سرِکار متوجه ازدحام وسیع مردم و حضور گستردۀ پاسداران در "سه‌ راه‌ آذری" می‌شود. آن روز با حضور گستردۀ اعتراض و قدرت‌نمایی "سازمان مجاهدین" در مقابل رژیم همراه بود. حاكمیت برای سرکوب، نیروی زیادی را به "سه‌ راه‌ آذری" کشانده بود. دختری در حلقۀ محاصره پاسداران به شدت مورد حمله قرار می‌گیرد. نسرین برای فراری دادنش مداخله می‌كند اما موفق نمی‌شود. پاسداران او را هم دستگیر و به زور سوار ماشین می‌کنند. نسرین یک لحظه از غفلت پاسداران استفاد و در ماشین را باز كرده و فرار می‌کند. پاسداری که به دنبالش از ماشین پیاده شده بود، از دو متری به سر او تیراندازی و او را نقش بر زمین می‌کند".

 

٩. حسین آیینه‌ورزان
رفیق حسین آیینه‌ورزان سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد. او معلم و مجرد بود. به جرم فعالیت در سازمان پیکار در آبان ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه اطلاعات بیشتری از او به دست نیاوده‌ایم.

 

١٠. حمید ابراهیمیEbrahimi-Hamid.jpg
رفیق حمید ابراهیمی سال ۱۳۳۷ در همدان به دنیا آمد. او سال ۱۳۵۶ هم‌زمان با جنبش انقلابی مردم برای سرنگونی رژیم شاه وارد دانشگاه شد. در همین زمان با "دانشجویان مبارز" و فعالین خط ۳ آشنا شد و بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. اواسط تابستان سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و مدتی در زیرزمین زندان هتل بوعلی (هتلی که توسط رژیم مصادره و به‌عنوان زندان از آن استفاده می‌شد) تحت شكنجه‌ قرار گرفت. در زمان دستگیری از مسٸولین تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی سازمان در همدان بود. در بیدادگاه رژیم از مارکسیسم، طبقۀ کارگر و سازمان پیکار دفاع کرد.
حاکم شهر همدان،"علمی" نامی گفته بود: "حالا که اعدام می‌شوی بیا توبه کن".
ولی حمید در جواب گفته بود: "نه!".
حمید را یك هفته بعد از تولد دخترش در یک شب سرد، بعد از شکنجۀ مجدد، تیر باران كردند.
خبر اعدام رفیق ۱۶ مهر ماه ۱۳۶۰ در روزنامه‌های دولتی اعلام شد:
"بنابه اعلامیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، حمید ابراهیمی، فرزند محمود با اتهام "شرکت در توطئه و قیام علیه جمهوری اسلامی و عضویت فعال در تشکیلات سازمان مرتد و محارب پیکار و شرکت در راهپیمایی‌ها و درگیری‌های خیابانی و ایجاد هم‌آهنگی بین تظاهر کنندگان و تأیید کلیۀ مواضع سازمان"، در دادگاه انقلاب اسلامی همدان محکوم به اعدام و در ۱۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد".
کینۀ رژیم به رفیق حمید به این دلیل بود كه در دادگاه از مارکسیسم و مواضع سازمان پیکار دفاع کرده و توبه نكرده بود. خانوادۀ حمید، جسد او را در هر مكانی که دفن می‌کرد، عوامل رژیم آن را بیرون آورده و شبانه جلوی خانه‌شان می‌انداخت. خانواده بعد از مدتی، مخفیانه با این عنوان كه متوفی در تصادف ماشین كشته شده جسدش را در گورستان امام‌زاده کوه همدان دفن كرد. رژیم تا مدت‌ها خانواده را زیر فشار قرار داده بود تا محل دفن را پیدا کند.
خانوادۀ حمید سنگ‌قبری برای فرزندشان تهیه كرده بود. وقتی محل دفن رفیق را پاسداران پیدا می‌کنند، با بولدوزر به آنجا می‌روند تا جسد را بیرون بیاورند اما با مخالفت شدید روستاییان موجه می‌شوند. بعد‌ها رهگذرانی روی سنگ‌قبر شعارهای انقلابی می‌نوشتند.

 

١١. طاهر ابراهیمیEbrahimi-Taher.jpg
رفیق طاهر ابراهیمی سال ۱۳۳۶ در بوکان به‌ دنیا آمد. سال ۱۳۵۴ وارد دانشگاه ارومیه شد. در جریان مبارزات و تظاهرات دانشجویی سال ۱۳۵۶ دستگیر و دوماه در زندان شاه به‌سر برد و برای مدتی از دانشگاه اخراج شد. با اوجگیری مبارزات انقلابی توده‌ها، در اواخر سال ۱۳۵۶ رفیق دانشکده را رها کرد و به مبارزه با رژیم شاه پرداخت. او در تشکیل "جمعیت آزادی زحمت‌کشان" بوکان نقش فعالی داشت. طاهر در نگهبانی شهر، در مبارزات دهقانان انقلابی کردستان برای مصادرۀ زمین‌ها، در درگیری‌های "سیلکو" که دهقانان علیه فئودال‌ها و مالکین مبارزه می‌کردند، فعالانه شرکت کرد. او یك دوره به کارگری پرداخت و در زمان قیام ۱۳۵۷ به کردستان بازگشت؛ فعالانه در جهت ایجاد "جمعیت دفاع از حقوق زحمت‌کشان کرد" در بوکان تلاش کرد و در بخش روستایی "جمعیت..." به مبارزۀ انقلابی‌اش ادامه داد و از کار آگاه‌گرانه در میان زحمت‌کشان روستا بازنایستاد.
او همراه پیشمرگۀ شهید تیمور حسنیانی با تشکیل محفلی فعالیت خود را در بوکان آغاز کرد. به اتفاق سایر هم‌رزمانش، در پستوی منزلی، دستگاه پلی‌کپی را که با زحمت فراوان به‌دست آورده بودند به راه انداخته و اعلامیه‌هایی علیه رژیم جمهوری اسلامی چاپ و پخش می‌کردند.
در جریان دورۀ اول جنبش مقاومت كردستان وقتی که رفیق تیمور برای تهیۀ اسلحه به کوه رفته بود، رفیق طاهر در شهر ماند و به‌علت فعالیت‌های افشاگرانه‌اش علیه رژیم، توسط پاسداران و جاش‌ها شناسایی و برای مدت كوتاهی زندانی شد. در یورش اول ارتجاع به کردستان در کنار پیشمرگان "جمعیت..." در جنگ سقز با دلاوری و شجاعت شرکت کرد. مدتی بعد در جادۀ "تیکان تپه" به‌دست مزدوران رژیم جمهوری اسلامی اسیر، اما خوشبختانه پس از تصرف شهرها به‌دست پیشمرگان، آزاد شد.
با تلاش طاهر و هم‌رزمانش، محفل‌شان دوباره شکل گرفت و پس از مطالعه و بررسی در بهمن ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوستند. او سرمقاله‌های پیکار و اعلامیه‌های سازمان را به زبانی ساده برای زحمت‌کشان بوکان توضیح می‌داد. در هفت اسفند ماه ۱۳۵۹ هنگام یورش مزدوران حزب دمکرات به مقر سازمان پیكار در بوکان، رفیق طاهر با اسلحه کمری خود دلاورانه ایستادگی کرد.
در این رابطه مقاله‌ای در نشریۀ پیكار ۹۷، دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ آمده:
"بار دیگر افراد مسلح حزب دمکرات برطبق سیاست حزب، جنایتی دیگر آفریدند و روی پاسداران ارتجاع را سفید کردند. این بار نیز جریان طبق معمول حمله و یورش وحشیانه به پیشمرگان یک نیروی انقلابی فعال در جنبش مقاومت خلق کرد است. حرکتی که دقیقا از پاسداران و ارتش ضدخلقی انتطار می‌رود، بار دیگر به‌وسیلۀ حزب دمكرات انجام می‌گیرد.
جریان بدین قرار است كه تعداد زیادی از افراد مسلح حزب دمکرات که اکثرا مست بوده‌اند بعداز‌ظهر روز پنج‌شنبه هفتم اسفند ابتدا در خیابان و در حضور مردم به یکی از فروشندگان نشریۀ پیکار حمله برده، او را مورد ضرب‌ و‌ شتم و توهین قرار داده و دستگیر می‌کنند. سپس با تجهیزات کامل و سلاح‌های سنگین و نیروی زیاد مقر سازمان پیکار را در شهر بوکان محاصره و شروع به تیراندازی به‌سوی مقر و نگهبانان آن می‌کنند. اعتراضات مردمی که می‌خواستند جلو یورش را بگیرند مورد توجه افراد مسلح حزبی قرار نمی‌گیرد و آنان به روی مردم نیز آتش می‌گشایند. طی این درگیری، حزبی‌ها با آر پی جی و نارنجک‌انداز به ساختمان مقر تیراندازی می‌نمایند. این حملۀ وحشیانۀ با مقاومت دلیرانۀ رفقای ما روبه‌رو می‌گردد. پس از آن‌که بیش از سه ربع ساعت از درگیری و حملۀ مغول‌وار دمکرات‌ها به مقر ما می‌گذرد، از آنجا که عده‌ای از رفقای ما شهید و زخمی می‌شوند، رفقا از درون مقر پیشنهاد آتش بس و مذاکره می‌دهند، ولی این جانیان و جلادان همچون پاسداران رژیم ضدخلقی جمهوی اسلامی از کوبیدن مقر با سلاح‌های سبک و سنگین دست برنمی‌دارند تا بالاخره به‌ داخل مقر نفوذ کرده و شروع به دستگیری و کتک‌کاری رفقای بی‌سلاح و توهین به آنان می‌نمایند، افراد زخمی را زیر باران مشت‌ و‌ لگد می‌گیرند. پیشمرگان قهرمان سازمان ما را که تا به امروز در هر نبردی در صف مقدم جبهه بوده و سینۀ خود را در برابر تهاجم رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی سپر کرده‌اند، نیز خلع سلاح کرده و با توهین و کتک‌کاری اسیر می‌کنند.
بی‌شرمانه‌تر و وحشیانه‌تر از همه اینها سربریدن یکی از افراد زخمی توسط یکی از جلادان دمکرات می‌باشد. شخصی که این کار را کرده در زمان شاه نیز جاسوس و ساواکی و فردی جنایتکار بوده، او اکنون یکی از مسئولین حزب دمکرات است. لگد زدن و توهین به جنازۀ شهیدان نیز از شاهکارهای دمکرات است. این جانیان در حالی‌که پیکر شهدای ما غرق در خون بوده درپی گشتن جیب‌های آنان و دزدی کردن بوده‌اند. به شهادت مردمی که از نزدیک شاهد ماجرا بوده‌اند، بوی الکل ناشی از مستی افراد حزب کاملا معلوم بوده است. پس از تمام این بی‌شرمی‌ها و دستگیری حدود چهل نفر از رفقای مسلح و غیر مسلح ما، این جانیان یکی از زندانیان ما را که یک قاچاقچی مشهور و بزرگ جاش رژیم جمهوری اسلامی بود، با احترام و در حالی‌که خود این جاش به نفع حزب شعار می‌داد آزاد ساخته و او را با خود می‌برند. در کنار تمام این قضایا افراد مسلح حزب چندین دفعه با تهدید و ارعاب و تیراندازی به‌سوی مردمی که برای اعتراض به حرکت حزب تجمع کرده بودند آنها را پراکنده می‌سازند و حتی قصد کشتن بستگان یکی از شهدای ما را که در حال افشای حزب بود می‌کنند. غارت اموال مقر و آتش زدن نشریات، آخرین عمل این جنایتکاران بود. هم اکنون مقر ما در تصرف و اشغال این غارتگران و جنازۀ شهدا نیز در اختیار آنان است".


١٢. محمدرضا ابراهیمی
رفیق محمدرضا ابراهیمی دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او به تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.



١٣. میرشمس ابراهیمی‌نرگسیEbrahimiNargesi-MirShams.jpg
رفیق میرشمس ابراهیمی‌نرگسی فرزند سید حبیب، ۲۹ بهمن ۱۳۳۵ در روستای نرگستان از توابع شهرستان صومعه‌سرای استان گیلان به دنیا آمد. در دوران دبیرستان با اندیشه‌های سوسیالیستی آشنا شد و فعالانه در مبارزات مردمی سال‌های ۵۷ – ۱۳۵۶ شرکت داشت؛ پس از پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست. او از همان ابتدای قیام در تشكیلات سازمان در شهرهای صومعه‌سرا، رشت و سپس تهران به فعالیت پرداخت. میرشمس همچنین در كارخانۀ گروه بهمن كه سازندۀ باتری و چراغ‌ دستی بود، كار می‌كرد. در میان كارگران محبوب بود و در جهت پیشبرد خواسته‌های صنفی آنان نقش داشت. پس از ضربه‌های وارده به شاخۀ کارگری سازمان در استان گیلان، به ‌ناچار محل کار خود را ترک و به تهران فرار کرد. در اول مهرماه ۱۳۶۱ در خیابانی در تهران دستگیر و ابتدا به اوین و سپس به گوهر دشت منتقل و در بیدادگاه رژیم به ده سال زندان محكوم شد. در زندان خود را به سوسیالیسم وفادار می‌دانست و بر سر مواضعش پایدار ماند. در سال ۱۳۶۶ یكی از رفقا توانست به همراه خانوادۀ او به ملاقاتش برود. رفیق شمس پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه در کشتار عام انقلابیون در شهریور ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. پدرش بعد از شنیدن خبر اعدام او چندی نکشید که سکته و فوت کرد. مادرش هم دچار فراموشی شد و بعد از چندی او نیز به درود حیات گفت. زمین پدرش هم توسط سپاه با زور مصادره شد.
خاطره‌ای از یك رفیق هم‌بند:
"اولین بار در گوهردشت دیدمش. مرا به یاد سرسبزی برنج‌زارهای شمال و مرداب انزلی انداخت. هنوز بوی طراوت و تازگی روستا را می‌داد. یادم می‌آید که پس از ناآرامی‌ها و اعتصاب غذا‌های متعدد در بند ۳ آموزشگاه، معروف به بند سرموضعی‌ها، تمام افراد این بند و تعدادی از سرموضعی‌های بند ۵ را به بند‌های اوین قدیم و پس از مدتی از آنجا به گوهردشت منتقل کردند. گویا برنامه این بود که در بَدو ورود زهرچشم حسابی از همه گرفته شود. پس از ورود همه را با چشم‌بند به داخل بند برده و کاملا لخت کردند و رو به دیوار سرپا نگاه داشتند. بچه‌ها با شرمندگی و اضطراب پا‌به‌پا می‌شدند. نمی‌دانم چقدر طول کشید، به نظر یک قرن می‌آمد. ناگهان صدای باز شدن درِ بند آمد و گروهی پاسدار نعره‌زنان به داخل بند ریختند و با باتوم، کابل و یا چوب به بچه‌ها حمله کردند. چند پاسدار یکی از بچه‌ها را که چشم‌بندش را بالا زده بود زیر مشت‌ و‌ لگد گرفته بودند. بقیه با چشم‌بند می‌دویدیم، به‌هم می‌خوردیم یا به دیوار.
یکی از بچه‌ها فریاد زد: "مواظب سر و صورت باشین".
جمعی از پاسداران به سمت او هجوم بردند. یکی از آنان فریاد می‌زد: "خط می‌دی مادر جنده؟ خواهر همه‌تون اینجا گائیدست".
ما می‌دویدیم و سعی می‌کردیم که سر و صورت را از ضربه‌ها در امان نگاه داریم. سرانجام همه با چشم‌بند رو به دیوار نشستیم. بعضی ناله می‌کردند و بقیه خاموش نشسته بودند.
ناگهان یکی با لهجۀ غلیظ رشتی گفت: "چاکو دیدی امرا تورش آش"، مترادف فارسی: "ما را له و لورده کردند".
بی‌اختیار خنده‌ام گرفت، شمس بود. حتی در بحبوحۀ بزن‌و‌بکوب هم شوخ‌طبعیش را فراموش نمی‌کرد. هروقت دلم می‌گرفت با هم از جنگل‌های سرسبز شمال و مرداب انزلی حرف می‌زدیم. او سرشار از امید بود. همیشه این شعر شاملو را می‌خواند:
"گیرم که ابر نبارد
این انتظار مرا شاد می‌کند
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می‌کند".
با هم، هم‌اتاق بودیم. من، شمس، اسماعیل موسایی از بچه‌های پیکار و رضا قریشی عضو سازمان رزمندگان که هر سه در کشتار سال ۱۳۶۷ اعدام شدند و تقی از بچه‌های مستقل اقلیت. روزی که بند ما را صدا کردند، نوبت کارگری اتاق ما بود. من و رضا مشغول جارو زدن راهرو اصلی بند بودیم که رئیس زندان گوهردشت وارد شد و پرسید: "شما اوینی‌ها هستین"، گفتیم بله. گفت: "جارو رو همین جا بزارین و برگردین تو اتاقتون" و سپس فریاد کشید: "همه تو اتاق، چشم‌بند بزنین و آماده باشین، اتاق به اتاق صدا می‌کنیم زیر هشت".
کسی تعجب نکرد. همه انتظارش را داشتیم. مدت‌ها بود که شایعۀ کشتار همگانی دهان‌به‌دهان می‌گشت ولی کسی باور نمی‌کرد. ملاقات‌ها قطع شده بود. تلویزیون را برده بودند و روزنامه نمی‌دادند. هواخوری هم نمی‌رفتیم. خبر می‌رسید که هیئت سه نفره‌ای مرکب از دادستان کل انقلاب، حاکم شرع ارشد دادگاه‌های انقلاب و دادیار اول زندان مشغول پاکسازی زندان‌ها هستند. یکی که به بهداری رفته بود، کوهی از دمپایی می‌بیند که گوشه‌ایی کپه شده.
حتی بعضی از پاسدار‌ها هم غیرمسقیم هشدار می‌دادند. صادق [ریاحی]، یکی از بچه‌های راه کارگر که در کشتار ۱۳۶۷ اعدام شد، به یكی از پاسدارهای پیر گفته بود: "حداقل در را باز کنید که یکی به گل‌ها آب بدهد تا از تشنگی نمیرند".
پاسدار جواب داد: "مواظب زندگی خودتون باشین، گل مهم نیست!".
اما باز کسی باور نکرد.
روز قبل بند روبه‌رویی را صدا کرده بودند و شب بچه‌های اقلیتی بند بالای ما از طریق مورس فهمیدند که تک تک افراد بند را به دادگاه ایدئولوژیک بردند و حتی بخشی به چوبه‌های دار سپرده شدند. آن‌طور که فردا فهمیدیم همان شب این خبر به اقلیتی‌های بند ما داده شد ولی آنان تصمیم گرفتند که خبر را مکتوم نگاه دارند که مبادا روحیۀ بند خراب شود. من و رضا [قریشی] به اتاق برگشتیم. تقی خبر بالا را داد، خبری که باید زودتر داده می‌شد و نشد. فرصتی نمانده بود که حرفی بزنیم یا تصمیمی بگیریم.
شمس به زبان رشتی پرسید: "توکه تجربۀ زندان شاه را داری چه فکر می‌کنی؟".
مانده بودم که چه بگویم. اسماعیل [موسایی] گفت: "من فکر می‌کنم خالی می‌بندن، می‌خوان ایجاد وحشت کنن که کنترل زندان رو از دست ندن. خصوصا حالا که جنگ رو باختن" و من گفتم: "فکر نمی‌کنم که سه تا از گردن کلفت‌ترین مهره‌های رژیم اومدن اینجا که خالی ببندن. مطمئنا می‌دونن که وقتی روشن بشه که همه چیز خالی بندی بوده دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه، اونوقت نوبت ماست که خشتکشون رو به سرشون بکشیم". این آخرین کلامی بود که بین ما ردوبدل شد. حدود دو هفته بعد، وقتی که بازمانده‌ها را به بند برگرداندند از اتاق ما سه نفر از جمله شمس برنگشتند. از بند ۸۵ نفره اوینی‌ها ۴۳ نفر باقی‌مانده بود. آخرین خبر شمس را نادر... (از هواداران کشتگر) به من داد، او هم از بچه‌های شمال بود:
"با چشم‌بند توی راهرو اصلی روبه‌روی راهروی منتهی به اتاق‌های به‌اصطلاح دادگاه نشسته بودم. چشم‌بندم طوری بسته شده بود که می‌توانستم رفت‌و‌آمد‌ها را ببینم. شمس را شناختم. جلوی صفی بود که از طرف راهرو دادگاه می‌آمد. به رشتی پرسیدم: "چه خبر؟".
جواب داد: "خالی دواستان دارید". مترادف فارسی "دارن خالی می‌بندن".

 

١٤. مهدی ابریشمچی
رفیق مهدی ابریشمچی از هواداران سازمان پیكار بود كه بر اثر پرتاب نارجک به تظاهرات هوادارن سازمان پیکار در جلو دانشگاه چشمش را از دست داده بود. مدت‌ها در شكنجه‌گاه بند ۲۰۹، زندانی بود و سال ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥. محمود ابلاغیانEblaghian-Mahmoud.jpg
رفیق محمود ابلاغیان سال ۱۳۳۳ در بروجرد به دنیا آمد. پدرش یك پیشه‌ور ساده و فقیر بود. اغلب تابستان‌ها برای كمك به پدر زحمت‌كش خود در ادارۀ خانواده به شاگردی می‌پرداخت. دو سال تابستان را در یك مغازۀ سبزی فروشی به كار مشغول بود. دوران تحصیلات دبیرستانی را در بروجرد گذراند. در سال‌های آخر دبیرستان با ماركسیسم آشنا شد. سال ۱۳۵۳ به مدرسه عالی ورزش راه یافت. یك سال دورۀ كارآموزی تربیت بدنی را در دبیرستان سهراب تهران كه مخصوص ارمنی‌ها بود، گذراند.
محمود در شهریور ۱۳۵۶ با سازمان مجاهدین م. ل. ارتباط گرفت. او با پشتكار و علاقۀ تمام وظایف محولۀ سازمانی را به انجام می‌رساند. با رشد مبارزات توده‌ها علیه رژیم شاه، محمود هم فعالانه در آنها شركت می‌كرد. تابستان ۱۳۵۷ در كارخانه جنرال شروع به كار كرد، اما به دنبال مبارزات روز افزون طبقۀ كارگر و تعطیل شدن كارخانه‌ها، مجبور به ترك كارخانه شد.
پس از قیام، در دفتر علنی سازمان پیكار در تهران با نام مستعار رضا به فعالیت خود ادامه داد. در آبان ۱۳۵۸، طبق تصمیم سازمان به كردستان اعزام و مسٸول دفتر سازمان در سقز شد. محمود در سازماندهی رفقای هوادار در سقز نقش به سزایی داشت.
به‌دلیل افشاگری‌های سازمان پیکار به سیاست‌های حزب دمكرات در حمایت‌شان ازمالکان زمین، بعدازظهر روز پنج شنبه هفتم اسفند، ۳۰ تن از عوامل حزب در بوكان، یكی از فروشندگان نشریۀ پیكار را (كه در آن "مصاحبه مجاهد با قاسملو" افشا شده بود) در حضور مردم مورد ضرب‌ و‌ شتم قرار داده و دستگیرش می‌کنند. نیم ساعت بعد از حادثه، آنها با نیرویی بسیار زیاد و همراه با یكی از مسٸولین حزب دمكرات كه در زمان رژیم گذشته ساواكی و جاسوس بود، با انواع سلاح‌های سبك و سنگین مقرْ سازمان پیكار را در شهر محاصره كرده و مورد حملات نظامی خود قرار می‌دهند. آنها حتی وحشیانه به روی مردمی كه درصدد آن بودند تا از یورش حزبی‌ها جلوگیری به‌عمل بیاورند آتش می‌گشایند. در برابر این یورش ضدانقلابی، رفقای مستقر در مقرْ دلیرانه دست به مقاومت می‌زنند. پس از سه ربع حملات فاشیستی و كشتار و زخمی كردن چند تن، رفقا پیشنهاد آتش‌بس و مذاكره می‌دهند. اما حزبی‌ها همچنان به حملات خود ادامه داده و آنگونه که در زندگی‌نامۀ رفیق طاهر ابراهیمی نیز گفته شد، طی یک حمله و درگیری سخت توسط افراد حزب دمکرات، رفقا محمود ابلاغیان از اعضای سازمان و اهل بروجرد، پیشمرگه باقی خیاطی اهل مهاباد و پیشمرگه طاهر ابراهیمی اهل بوكان، به شهادت می‌رسند. به‌علاوه تعدادی از رفقای مستقر در مقر شدیدا زخمی می‌شوند.
به دنبال این جنایات هولناك، حزبی‌ها به داخل مقر نفوذ كرده، رفقای زخمی‌ و دیگران را مورد توهین و ضرب‌و‌شتم قرار می‌دهند. این جلادان سپس به دزدی و خالی كردن جیب رفقای غرقه به خون دست زده، اموال مقر را غارت كرده، نشریات كمونیستی را آتش زده و ۴۰ تن از رفقای مسلح و غیر مسلح را به اسارت گرفتند.
بخشی از نامۀ رفیق محمود به خانواده‌اش در ۲۵ آذر ماه ۱۳۵۹:
"...اكنون كه جنگ بین دو رژیم ارتجاعی شروع شده و توده‌های بی‌گناه و زحمت‌كش شهرهای خوزستان، گوشت دم توپ شده‌اند و در حال حاضر وضعیت برای تمام زحمت‌كشان ایران روز به روز سخت‌تر می‌گردد. این بدتر شدن اوضاع همچنان ادامه خواهد داشت تا این كه بالاخره مردم به آن آگاهی لازم دست یافته و در صدد ریشه كن ساختن عامل بدبختی‌شان برآیند. اما تا آن موقع، فاصله اگر چه كوتاه ولی كوشش بسیار می‌طلبد و هر كه در این راه گام نهاد خدمتی بزرگ و حتما اجری گران‌بها در پیشگاه توده‌ها و تاریخ خواهد داشت. با این تفصیل من همان‌طور كه قبلا بارها گفته‌ام، به كار خود علاقمند، معتقد و راضی و خوشحال هستم. و به شما نیز این حق را می‌دهم كه از بابت من خوشحال باشید و نه نگران ..." رضا؟ ۲۵/۰۹/۱۳۵۹
پس از این واقعه هولناك، هزاران نفر در شهرهای كردستان در محكومیت این جنایت توسط حزب دمكرات به خیابان‌ها آمدند. سازمان‌ها و گروه‌های بسیاری این جنایت را محكوم كردند. در مورد این واقعه، در نشریۀ پیكار ۹۷ دوشنبه ۱۸ اسفند و پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹ و همچنین پیكار ۹۹، دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۶۰ تحلیل‌ها و گزارشات مفصلی آمده است.

١٦. مسعود ابوسعیدیAbousaeidi_Masoud1.jpg
رفیق مسعود ابوسعیدی ۷ فروردین ۱۳۳۶ در سمنان متولد شد. او كارگر كتاب فروشی و مجرد بود. ۷ مرداد ۱۳۶۰ در یكی از خیابان‌های تهران دستگیر و ۶ روز بعد در ۱۳ مرداد در زندان اوین تیرباران شد. در تشكیلات سازمان پیکار با نام‌های مستعار، هاشم و مسعود نجفی فعالیت می‌كرد.
خبر اعدام رفیق مسعود ابوسعیدی فرزند غلام‌رضا و ١١ پیكارگر دیگر، در روزنامه‌های کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در تاریخ چهارشنبه ١٤مرداد‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی زندان اوین منتشر شد. در این روزنامه‌ها اتهام رفیق را همچون موارد دروغ دیگر "اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی" اعلام كردند. در سایت بیداران محل دفن رفیق بهشت‌زهرا، قطعه ۶۱ ردیف ۱۳ آمده است.

   

 



١٧. عبدالحسین احسانیEhsani_Abdolhossein.jpg
رفیق عبدالحسین احسانی و ۱۴ پیكارگر دیگر در ضربه به بخش چاپ سازمان پیکار در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. این رفقا در زندان اوین به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مركز تیرباران شدند.
به نقل از روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی ایران در روزنامه‌های چهارشنبه ٣١ تیر ماه ١٣٦٠ خبر اعدام این رفقا منتشر شده بود.
اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل گردید. دفن شهدا در خاوران را با این رفقا آغاز كردند.

 

 

  

 

  

  

١٨. احمد ...
رفیق احمد سال ۱۳۴۴ در تبریز به دنیا آمد. او پسرخالۀ پیكارگر شهید محمد دانشورجامع است. رفیق در ضربۀ دوم به سازمان پیکار همراه با مرکزیت دستگیر و اعدام شد. او دانش‌آموز و در تشكیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در تبریز فعالیت می‌كرد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩. امان‌الله احمدی
رفیق امان‌الله احمدی سال ۱۳۳۴ در تبریز به دنیا آمد. او مهندس و مجرد بود. در تبریز دستگیر و در سال ۱۳۶۰ به جرم فعالیت در سازمان پیکار اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠. حسین احمدی‌برادرعمواوغلو
رفیق حسین احمدی‌برادر‌عمو‌اوغلو از فعالین سازمان پیکار در تابستان یا پاییز سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢١. غلام‌رضا اخلاقی
رفیق غلام‌رضا اخلاقی فرزند محمود، سال ۱۳۳۸ در روستای تنكمان در نزدیکی شهرستان نظرآباد در استان البرز (کرج) به دنیا آمد. او در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. بنابر خبری در روزنامۀ كیهان ۲۰ تیر ماه ۱۳۶۰ بر‌اساس اعلام دادسرای انقلاب اسلامی كرج، غلام‌رضا به حكم بیدادگاه این شهر به اتهام "قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و رهبری حمله به مردم مسلمان و مبارز تنکمان به وسیلۀ چوب و چماق و ایجاد رعب و وحشت در منطقه، مفسدفی‌الارض و باغی" شناخته شد. او را در سحرگاه ۱۸ تیر ماه ۱۳۶۰ در کرج تیرباران كردند.

 

٢٢. نسترن اخلاقی‌سنقریAkhlaghi-Nastaran.jpeg
رفیق نسترن اخلاقی‌سنقری سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. او دانشجوی رشتۀ مكانیك دانشگاه صنعتی بود. در پاییز ۱۳۶۰ پدرش به خیال این‌ كه ارشاد می‌شود محل اختفای دخترش را به پاسداران گزارش می‌دهد. رفیق از اعضای کمیتۀ غرب تهران سازمان پیکار بود كه در ۷ مهر ۱۳۶۱ اعدام شد. او موهایی روشن، مجعد و چشمانی به رنگ سبز داشت.
یکی از هم‌زنجیرانش درخاطرات خود می‌نویسد:
"روزهایی که افراد را برای اعدام می‌بردند، خیلی مشخص بود. اسم‌هایی را می‌خواندند و همه می‌دانستند که او اعدامی است. از هر اتاقی که بچه‌ها را صدا می‌کردند، چه از مجاهد و چه از بچه‌های دیگر، برای ما سخت بود. آن شب سکوت مطلق بود. بعضی‌ها را سریع می‌بردند ولی برای برخی وقت خداحافظی باقی می‌ماند. از روزی که همیشه به یادم است، روزی بود که نسترن اخلاقی را بردند. من با او دوست بودم. او با پدرش سیاسی شده بود و مذهبی بودند. در جریان قیام نسترن به اندیشۀ چپ روی می‌آورد و به پیکار می‌پیوندد ولی پدرش مذهبی می‌ماند. پدرش او را کنترل می‌کرده که کجا می‌رود و می‌آید. نسترن را وقتی دیدم، توی بند یک بود و نماز می‌خواند تا وانمود کند که چپ نیست و مذهبی است. زیرا خودش می‌دانست که تا چه حد لو رفته است.
یكی از رفقا گفته بود كه تا مدتی مسئولیتش در سازمان برای بازجویان روشن نشده بود. بر اثر شكنجه بسیار، مدتی در بند بهداری اوین بود. در اواخر آبان سال ۱۳۶۰ به اتفاق دیگر زندانیان بند بهداری، به بند ٢۴٠ منتقل شد كه در اتاق ۶ بود. بعد از لو رفتن موقعیت و فعالیت‌هایش در سازمان، زمستان همان سال دوباره برای بازجویی او را بردند و شکنجه کردند. رفقا او را در راهرو بازجویی با پاهای ورم کرده دیده بودند.
او دانشجوی رشتۀ مكانیك و در بخش دانشجویی- دانش‌آموزی پیكار(دال دال) درغرب تهران فعالیت می‌کرد و گویا بعدا به خود سازمان منتقل شد. ما به او می‌گفتیم حالا که لو رفته‌ای تو هم بگو. می‌گفت اگر من بخواهم همه چیز را بگویم باید شما را هم بگویم و من این کار را نمی‌توانم بکنم. خیلی امیدوار بود که پدرش بتواند کاری بکند. ما نمی‌دانیم که پدرش واقعا اقدامی کرد یا نه، به ما می‌گفت که پدرش فکر نکرده بوده که دخترش حکم اعدام بگیرد، بلکه فکر می‌‌کرده با کار خود باعث "ارشاد" و نجات دخترش می‌شود. نسترن می‌گفت من دلم برای مادرم می‌سوزد، ولی بگذار این داغ همیشه در ذهن پدرم بماند. او بیست و دو ساله و اولین فرزند خانواده بود. آخرین باری که از بازجویی برگشت گفت فکر می‌کنم اعدامم کنند ولی انسان در آن موقع هم که چنین حرفی می‌زند در دل امیدکی به زنده ماندن دارد. این حالت در همه اعدامی‌ها بود که شاید اعدام نشوند. نسترن یک کیف هم در زندان درست کرد که به ما داد و ما آن را تا قزل‌حصار با خود بردیم ولی در آنجا جزو چیزهایی بود که از ما گرفتند. به من و خواهرم گفته بود این را به‌دست مادرم برسانید که یک یادگاری از من داشته باشد. کیفی مشکی بود که روی آن خیلی قشنگ گلدوزی شده بود. شبی که او را برای اعدام می‌بردند تعداد اعدامی‌ها زیاد بود. ده، یازده نفر از بند ما را بردند. یکی از چیزهایی که در این جریان خیلی چشم‌گیر بود، این بود که نسترن باور نمی‌کرد، ما گریه می‌کردیم. خودش که دختری بود سفید و تپلی، مثل خون قرمز شده بود. در زمان اعدام، زندانبانان می‌گفتند كه زندانی با اثاث، كه ممكن بود به بند دیگری منتقل شده باشد. نسترن از گریه‌های ما اشکش جمع شده بود ولی می‌گفت توی اثاثیه‌ام نان سوخاری‌هایم را بگذارید. ما سوخاری‌ها را گذاشتیم ولی می‌دانستیم که مسئله چیست".
نوشته‌ای از نامزد نسترن كه پس از گذراندن سال‌ها زندان، هم اكنون در خارج از كشور زندگی می‌كند:
"ما در طول فعالیت تشكیلاتی در سال‌های ۵۹- ۱۳۵۸ با هم آشنا شدیم و هم‌كاری ما منجر به علاقۀ قلبی بسیار گشت و تمایل خود را برای زندگی مشترك علاوه بر فعالیت‌مان به هم ابراز داشتیم. حتی این مسٸله را خانواده‌های‌مان هم می‌دانستند. البته خانوادۀ رفیق با من موافق نبودند و متأسفانه كمی بعد هم در سال ۱۳۵۹ من دستگیر شدم. رفیق بعدا تمام رد‌های مرا پاك كرد، به منزل‌مان رفت و همه ابزار و وسایل مربوطه را جابه‌جا كرد و خلاصه با پشتكار بسیار تمام مسٸولیت‌های مرا در بخش‌های مربوط تقبل نمود. تا این كه ۳۰ خرداد پیش آمد و بگیر‌و‌ببند‌ها شروع شد. او نیز چند ماه بعد دستگیر شد، البته شنیده بودم كه پدرش باعث دستگیری او شده بود. در بازجویی‌های من و حتی پس از محاكمه، بسیاری از مساٸل او برای من و زندانبانان روشن شد، اما من هیچ‌وقت جز این كه او نامزد من بوده به هیچ مورد دیگری اشاره نكردم. اما ظاهرا بازجویان اطلاعت بسیاری از او داشتند. یاد و خاطرۀ او هرگز برای من فراموش شدنی نیست و من همیشه او را دوست دارم و خواهم داشت.
سال‌ها بعد خانوادۀ او با مشكلات و پرس‌و‌جوی بسیار توانستند، خانوادۀ مرا پیدا كنند و از من و محل من پرس‌و‌جو می‌كردند و می‌خواستند در مورد دخترشان بدانند، من با خاطرۀ تلخی كه از لو دادن او توسط پدرش داشتم و این‌كه او عضو حزب جمهوری اسلامی بود، هیچ‌گاه تمایلی به تماس با آنها نداشتم. یادش همیشه با من است".

 

٢٣. حسین اخوت
رفیق حسین اخوت هشتم خرداد ماه ۱۳۶۱ در اراک، طی درگیری با پاسداران كشته شد. حسین از فعالین سازمان پیکار، دانشجو و مجرد بود. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٤. صادق اخوتOkhovat-Sdagh.jpg
رفیق صادق اخوت سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او پس از قیام به سازمان پیكار پیوست. صادق که كارگر فنی بود، سال ۱۳۵۹ برای كمك به بخش چاپ سازمان به تهران فراخوانده شد و در چاپخانۀ اصلی سازمان به فعالیت پرداخت. رفیق در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و ۱۱ روز بعد، همراه با گروهی از رفقا تیرباران می‌شود. آنها را در یك گور دسته‌جمعی در مزار خاوران دفن می‌کنند. او نامزدی داشت به اسم مینا با نام مستعار "صغرا" كه دیگر از او هیچ اطلاعی در دست نیست.
در روزنامه کیهان مورخ ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ خبر اعدام صادق و ۱۴ مبارز دیگر بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی چاپ شد. این ۱۵ رفیق از بخش چاپ سازمان بودند كه در ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شده بودند. این گروه از رفقا اولین شهدایی بودند که در خاوران دفن شدند. ستون ۱۵ ردیف ۶۰.

 

 

 

 

 

 

 

 

٢٥. حسین اخوت‌پوده‌ایOxovatPodehie-Hosein.jpg
رفیق حسین اخوت‌پوده‌ای سال ۱۳۳۹ در پوده از روستاهای اصفهان به دنیا آمد. او فرزند آخر خانواده و پدرش خرده‌مالك بود. حسین دوران كودكی را در روستای پوده گذراند، سپس در اصفهان به‌عنوان کارگر ذوب‌آهن مشغول به كار شد. حسین که كاندید عضو سازمان شده بود در اواخر سال ۱۳۶۱ در اصفهان دستگیر و پس از مدت كوتاهی به همراه دو هوادار دیگر سازمان پیکار در اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. رفیق حسین، دایی رفیق شهید حسین اخوت‌مقدم است.
در روزنامۀ اطلاعات، سوم خرداد ۱۳۶۱آمده بود:
"كلیه ارگان‌های سازمانی پیكار نابود شد. حسین اخوت، مسٸول بخش توزیع، پس از مهرداد [نام مستعار رفیق شهید اسماعیل شمس‌مهر كه در همین اطلاعیه درباره وی آمده بود که اسماعیل شمس مهر با نام مستعار مهرداد، مسٸول كل كميته و مسٸول جمع هماهنگی اصفهان، مسٸول جعل و مسٸول تداركات، طی يك درگيری مسلحانه توسط برادران پاسدار به هلاكت رسيد] و مسٸول ارتباطات سازمان پیكار در اصفهان". در همین خبر آمده بود كه نزدیك به ۴۵ نفر از افراد تشكیلات پیکار در اصفهان دستگیر شده‌اند، سپس اسامی هفت نفر از رفقا در آن ذکر شده بود.
شعری از مجید نفیسی به یاد حسین اخوت‌مقدم و حسین اخوت‌پوده‌ای:
حسین
پا به رکاب دوچرخه / و زمزمۀ خرمن کوبان بر لب: "برو برو قاطر خسته!"
"برو برو ای زبون بسته!"- "حسین! دهاتی کوچک من! / از کجا می‌آیی؟"
- "از رودخانۀ خشک پوده خواهرزاده / هدیه‌ام مشتی خاک است"
- "به کجا می‌خواهی بروی دایی جان؟" / - "به مفت آباد اصفهان
برای جوشکاری فلز آینده" / سوار بر موتور هندا / و زمزمه خرمن کوبان بر لب:
"برو برو تا وات کنم / شلوار مخمل پات کنم" / "حسین! بچه راه‌آهن من! از کجا می‌آیی؟"
- "از قلۀ سرد سبلان، دایی جان! / هدیه‌ام مشتی برف است"
- "به کجا می‌خواهی بروی خواهرزاده؟"
- "به شاد آباد در تهران / برای تراشکاری فلز آینده" / یکی، رکاب چرخ را می‌فشرد
دیگری، دسته گاز موتور را / و هر دو زمزمۀ خرمن‌کوبان بر لب:
"این ور یالت گل کاریه اون ور یالت گل کاریه / وسط یالت مرواریه"
از کجا می‌آیید / به کجا می‌روید؟ / ای آتش کاران فلز آینده! مگر نمی‌شنوید آوای نی چوپان‌ها را
که برای‌تان می‌خوانند:
"حسین راه دوره تو منشین / فریب و مکر فراوونه تو منشین
دو تا خنجر به زهرآلوده کرده‌اند برای شام مهمانه تو منشین" / ولی باد نمی‌گذارد / صدای نی را بشنوند
یکی، رکاب چرخ را می‌فشرد / دیگری، دسته گاز موتور را
و هر دو به دور دولاب خون / چرخ می‌زنند / چرخ می‌زنند
و زمزمه خرمن‌کوبان بر لب:/ "برو برو قاطر خسته!
برو برو ای زبون بسته! / برو برو ای قاطر خسته! / برو برو ای زبون بسته!"
۱۷ژانویه ۱۹۸۶

 

٢٦. حسین اخوت‌مقدمHosein-Oxovat-Moghadam.jpg
رفیق حسین اخوت‌مقدم سال ۱۳۳۱ در محلۀ راه‌آهن تهران به دنیا آمد. در دبیرستان با سوسیالیسم آشنا شد و با کار در کارخانۀ یخچال سازی راه‌آهن با وضعیت کارگران آشنایی پیدا کرد. در اوایل سال ۱۳۵۰ همراه عده‌ای از دوستانش به صورت قاچاق به دوبی و قطر رفت تا از آنجا بتواند به فلسطین برود؛ ولی پس از یک‌سال آوارگی و کار طاقت‌فرسا در كشورهای حاشیه خلیج مجبور به بازگشت شد. حسین سال ۱۳۵۲ با لو رفتن محفل مارکسیستی‌ای که در آن فعالیت داشت، دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد. پس از زندان به مرور به سمت خط مشی‌ای که بعدها به نام خط سیاسی-خلقی معروف گشت، سمت‌گیری کرد. تا سال ۱۳۵۶ مدتی کارگر منبت‌کار و سپس تراشکار کارگاه‌های میدان قزوین بود.
حسین به کوهنوردی علاقۀ زیادی داشت و عضو کانون کوهنوردی تهران بود و از این محمل برای فعالیت سیاسی خود استفاده می‌کرد. در اعتراضات ۱۳۵۶ زحمت‌کشان خارج از محدوده، به‌خصوص در غرب تهران، محلۀ شادآباد نقش فعالی داشت و در بین مردم محبوبیت به‌دست آورده بود. تا اوایل سال ۱۳۵۷ در کارخانۀ شادآنپور کار می‌کرد و جزو محفلی بود که بعدها به "کارگران مبارز" معروف شد. این محفل از شرکت کنندگان در "کنفرانس وحدت" بود که در مرداد ۱۳۵۸ در "سازمان پیکار" ادغام شد. در سازمان، حسین با نام مستعار رضا در بخش کارگری و محلات ورامین و تهران به فعالیت پرداخت. پس از ضربات تابستان ۱۳۶۰ به بخش چاپ و تدارکات منتقل شد. در جریان بحران داخلی سازمان پیکار به "جناح انقلابی" (فراكسیون) گرایش پیدا کرد و در همۀ فعالیت‌های عملی آن نقش اصلی را به‌عهده داشت. او خواهرزادۀ رفیق شهید حسین اخوت‌پوده‌ای بود.
پاسدارها مدت‌ها به دنبال رفیق حسین بودند. پدر و مادرش را به گروگان می‌گیرند و ماه‌ها در سلول‌های انفرادی بند ٢٠٩ اوین و جاهای دیگر محبوس‌شان می‌کنند. در اوایل آذر‌ماه ۱۳۶۱ به دنبال خیانت عناصر واداده لو رفت. با لو رفتن خانه‌اش در خیابان شهباز تهران، همراه همسرش (نوشین نفیسی) که باردار بود، دستگیرشد. در زندان علیرغم فشار و شكنجه و توبۀ برخی از افراد، به آرمان‌ زحمت‌کشان وفادار ماند. به احتمال زیاد هشتم اسفند ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد. جسدش را به خانواده ‌تحویل ندادند و در مزار خاوران دفنش کردند. حسین و همسرش صاحب یک دختر شدند که در زندان به دنیا آمد. او هرگز فرزندش را ندید. مجید نفیسی درژوئیه ١٩٩٥ به یاد حسین شعری به نام "دستخط" سرود و به دختر حسین تقدیم كرد.
خاطره‌ای از نیما پرورش در كتاب "نبردی نابرابر"، انتشارات اندیشه و پیكار ۱۳۷۳:
"... به محض ورود به سلول و بسته شدن درب آن، از شدت دردِ پاهایم روی زمین افتادم. چشم‌بند خود را باز کردم و متوجه شدم که در سلول فرد دیگری نیز هست. مردی تقریبا ۶۰ ساله با مو و ریش سفید در انتهای سلول، قسمتی که شوفاژ وجود داشت، رو به دیوار نشسته بود. (زندانیان مجبور هستند به‌محض شنیدن صدای درب سلول، رو به دیوار مقابل درب بنشینند تا از دیدن چهرۀ بازجو توسط زندانی ممانعت شود و فقط پس از بسته شدن درب می‌توانند مجددا روی خود را برگردانند) درب سلول که بسته شد، روی خود را برگرداند. تا متوجۀ بدحالی من شد مرا کمک داد و به قسمت بالای سلول برد. من او را با نام حاج آقا اخوت می‌شناختم. حاج آقا اخوت پدر حسین اخوت بود. از فعالین سازمان پیکار. خواهر اخوت پس از دستگیری، حسین را پای قرار می‌کشد. اما او که سرقرار متوجۀ وضعیت مشکوک می‌شود، خود را از مخمصه بیرون می‌کشد و فرار می‌کند. پاسداران در عوض پدرش را گروگان گرفته به زندان می‌اندازند. او را به‌عنوان گروگان گرفته بودند تا پسرش که از فعالین سازمان پیکار بوده خود را معرفی کند. مردی بسیار مهربان بود. همان روز عصر پاها و پشتم را با تکه پارچه خیسی ماساژ داد و از اندوختۀ قند خود در سلول برایم آب قند درست کرد. از این‌که موفق به دستگیری پسرانش نشده‌اند، راضی بود ولی از این‌که در این سن و سال مجبور بود در زندان به‌سر برد ناراحت بود...".

 

٢٧. اصغر اربابی
رفیق اصغر اربابی که در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، سال ۱۳۶۰ در قم تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٨. سوسن ارجمندی
رفیق سوسن ارجمندی دانش‌آموز بود. او به جرم فعالیت در سازمان پیکار در اردیبهشت ۱۳۶۱ در شیراز حلق‌آویز شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٩. داوود (اهل ارومیه)
رفیق داوود دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او سال ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٠. قنبرعلی (محمد) اسدی‌ترسیابAsadi_Tarsiab-Ganbarali_Vasiat.jpg
رفیق قنبر‌علی(محمد) اسدی‌ترسیاب در روستای ترسیاب، از توابع محمود‌آباد مازندران، در یك خانوادۀ فقیر كشاورز به دنیا آمد. در بخش كارگری سازمان پیکار فعالیت می‌كرد و كاندید عضو بود. زمان دستگیری در تهران به‌عنوان كارگر نقاش ساختمان کار می‌کرد. رفيقى با صفا و دوست داشتنى بود كه بسيارى از زحمت‌كشان كوچه مروى و شمس‌العماره در بازار تهران او را مى‌شناختند و دوستش داشتند.
در نیمه‌های مرداد ۱۳۶۰ در آدرسی كه در وصیت‌نامه‌اش آمده با چند رفیق دیگر دستگیر شد. بعد از حدود یک ماه شکنجه‌های سخت، بی‌آن‌که بتوانند حرفی از زبانش بیرون بكشند در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ اعدامش کردند.
وصیت نامه رفیق قنبر:
"نام: قنبرعلی اسدی، نام پدر: نادعلی، شمارۀ شناسنامۀ من ۴۸، محل اقامت در تهران، ناصر خسرو، خدابندلو، پلاک ۱۶، محل اقامت پدر و مادر، جادۀ آمل، محمود‌آباد، پنج کیلومتری محمودآباد، دهی به نام ترسیاب، منزل اسدی.
پدر و مادر عزیزم از دور همۀ شما را می‌بوسم، همین‌طور، عباس و داریوش و سرور و کلیۀ آشناها و فامیل را از دور می‌بوسم.
پدر و مادر عزیز اگر من از این دنیا رفتم، عباس و داریوش هستند، یکی بازوی راست و دیگری بازوی چپ شما را گرفته و حافظ شما هستند. مادر عزیزم، می‌گفتی اگر فقط بشنوم که مرا دستگیر کردند، خودم را می‌کشم، ولی مادر می‌دانم که این کار را نمی‌کنی، اگر من رفتم، عباس و داریوش هستند. خوب آدم یک روز به دنیا می‌آید و روزی از دنیا می‌رود.
دیگر عرضی ندارم، قربان همگی شما، قنبرعلی اسدی ۲۸/۶/۱۳۶۰".

 

٣١. زهره اسلامیZohre-Eslami.jpg
رفیق زهره اسلامی سال ۱۳۴۰، در یک خانوادۀ مذهبی در آبادان متولد شد. وی در آبادان تحصیلات متوسطه‌اش را به پایان برد و به جنبش دیپلمه‌های بیكار پیوست. پس از جنگ و مهاجرت جنگ‌زدگان به نقاط دیگر كشور، خانوادۀ او نیز در تهران مستقر می‌شوند. او مدتی در كارخانه‌های جوراب‌سازی و صابون‌سازی كار می‌كرد. در تهران به فعالیت تشكیلاتی خود در سازمان پیکار ادامه داد. روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۰ دستگیر و ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۱ در زندان اوین اعدام شد.

 

  

  

 

٣٢. علی اسلامی
رفیق علی اسلامی در محلۀ جوادیه تهران به دنیا آمد. در سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) پیكار در تهران فعال بود. او را در اول بهمن ماه ۱۳۶۱ اعدام می‌كنند.
خاطرات عباس كیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر:"
…" دو ماه و نیمی از آمدن ما به اتاق پنج بند دو می‌گذشت كه روزی آمدند و اسامی سه نفر را اعلام كردند. آنها را از ما جدا كردند و به سالن آموزشگاه بردند. در میان آنهایی كه ماندند، كسی بود به نام علی اسلامی، از هواداران پیكار در بخش دال دال. علی خیلی كم حرف می‌زد. اغلب كتابی در دست می‌گرفت و قدم زنان می‌خواند. دربارۀ خودش هم چیزی نمی‌گفت. اصلا تصور نمی‌كردیم كه او را به دادگاه ببرند و اعدام كنند. همان زمان كه با هم در اتاق بودیم، علی اسلامی و مسعود رضا‌جو به دادگاه رفتند. وقتی علی و مسعود را به دادگاه بردند، تا مدتی چیزی از سرنوشت‌شان نمی‌دانستم. بعدها كه روزی با اتوبوس برای ملاقات می‌رفتم، یكی از بچه‌هایی را دیدم كه قبلا در اتاق پنج با هم بودیم. ضمن صحبت به من گفت كه مسعود و علی را اعدام كرده‌اند... ص ۱۰۵۶
...اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ بود كه مرا برای بازجویی صدا كردند و به بند ۲۰۹ بردند ... فردای آن روز ... بعد از یكی دو ساعت، بازجو پیراهن ما را گرفت و به سلول انفرادی دیگر برد. از من خواست چشم‌بندم را بردارم. در را بست. وقتی چشم‌بندم را برداشتم، دیدم دو نفر از بچه‌هایی كه شب پیش با من در سلول بودند، آن جا هستند. خیلی صمیمانه به استقبالم آمدند و مرا نشاندند. شروع به معرفی خودشان كردند. یكی از آنها گفت: "من سیدمحمد اسلامی هستم" با حرف‌هایی كه زد، متوجه شدم كه برادر علی اسلامی، یكی از بچه‌های پیكار "جوادیه" است. او را اعدام كرده بودند. گفت: "برادرم رو اعدام كردن، اما من با رحیم، بازجوی‌مان همكاری می‌كنم". این جمله‌ها را خیلی راحت بیان كرد..." صفحه ۱۰۶۲

 

٣٣. محمود اسلامی
رفیق محمود اسلامی روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ در خیابان هاشمی تهران در تظاهرات موضعی دستگیر شد. رژیم تا دو سال از مواضع او اطلاعى نداشت تا این‌که چند زندانی هوادار كه در زیر شكنجه بریده بودند، او را شناسایی و به پاسداران معرفی می‌کنند که از هواداران سازمان پیکار است. او را هفده خرداد ۱۳۶۳ در تهران تیرباران می‌کنند.
نوشته ای از یك هم‌بند:
"متولد ۱۳۳۳ بود فکر می‌کنم. دستگیری ۱۳۶۰ از بخش دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) پیکار بود. سه بار دادگاه رفته، منتظر حکم اعدام بود. در مورد اعدامش اختلاف نظر وجود داشت.
سال ۱۳۶۳، یک تواب علنی توده‌ای فرستاده شد تو اتاق، نماز می‌خواند. یک توده‌ایی با او صحبت کرد که نماز نخوان. تواب را بردند بعد هم توده‌ای را بردند. مصاحبه کرد و آزاد شد. اواسط خرداد ۱۳۶۳ یکی از زندانی‌هایی که به‌خاطر انفرادی ۳ ساله و مقاومتش در گوهردشت خیلی‌ها نام او را شنیده بودند، به اتاق آورده شد. با محمود آشنا بود. شب‌ها با هم گفت‌و‌گو می‌کردند (متأسفانه اسم آن فرد فراموشم شده) یک شب پاسداری آمد اسم آن فرد را خواند به همراه کلیه وسایل (یعنی منتقل شدن) با رفتن وی پاسداری به نام عباس (عباس کلاغ) با پرونده در دست، در اتاق را باز کرده گفت محمود اسلامی. محمود رفت به طرف در، عباس با صدای کلاغ مانندش پرسید: جنبش کمونیستی بحران داره؟ کلیه وسایل! عباس کلاغ رفت. محمود گفت فردی که از گوهردشت آمده بود تواب شده و بحث‌های بین آن دو را به زندانبان گزارش داده بود. محمود از اتاق رفت. یک‌سال و نیم بعد برادرش را با تمام شدن حکمش از قزل‌حصار به اوین آوردند. در تماس با اتاق ما گفت: محمود را همان شب که از اتاق بیرون برده،اعدام کردند. ۱۷ خرداد ۱۳۶۳ بود. او اهل کمیجان بود. شهری در فاصله ۹۰ کیلومتری شرق همدان.
تعریف می‌کرد. بازجو برادرش را می‌زده و می‌پرسیده اسم گه‌ات چیه؟ برادرش می‌گوید: محمد. بازجو شاکی می‌شود، می‌پرسد فامیل اَن‌ات چیه؟ جواب می‌دهد: اسلامی. بازجو پاک قاطی می‌کند. محمد می‌گوید برادر بلد نیستی بازجویی کنی چرا دادشو سر من می‌زنی. بازجو یك نر و ماده می‌خواباند تو گوشش".

 

٣٤. محمدعلی اشرفیAshrafi_Mohamad.jpg
رفیق محمدعلی اشرفی اول مهر‌ماه ۱۳۳۲ در آغاجاری در یك خانوادۀ كارگری متولد شد. تا ششم ابتدایی بیشتر نخواند و سپس به آموزشگاه فنی‌حرفه‌ای شرکت نفت رفت و به‌عنوان كارگر فنی به كار پرداخت. بعدها با اخذ دیپلم متوسطه كارمند شد. او دارای روحیه‌ای حساس و هنرمندانه بود. در زمان شاه یک‌بار به‌دلیل ساختن فیلمی از وضع زندگی زحمت‌کشان آغاجاری و بار دیگر در ارتباط با دستگیری یکی از رفقایش، ساواک او را دستگیر می‌كند، اما هر دوبار پس از مدتی آزاد می‌شود. او لب اسرارگویش آن‌چنان بسته بود که رژیم شاه به‌نحوۀ مبارزاتش پی‌نبرد. در سال ۱۳۵۷ هنگام اعتراضات علیه رژیم شاه، فعالانه در اعتصاب کارگران "شرکت نفت" شرکت کرد و از سازمان‌دهندگان آن اعتصاب حماسی بود. او در میان کارگران وجهه و پایۀ وسیعی داشت و با آن‌که کارگران از کمونیست بودنش مطلع بودند، او را به عضویت شورای مرکزی انتخاب کردند.
رفیق محمد نیز مانند رفیق منوچهر نیك‌اندام از فعالین تشکیلات پیکار در آغاجاری بود و هر دوی آنها چه در انتخابات مجلس و چه در هنگام سیل خوزستان فعالانه شرکت داشتند. مردم "سرکوره‌ها" (۵ کیلومتری ماهشهر) رفیق را حتما به‌یاد دارند که چگونه فعالانه در هنگام سیل به یاری زحمت‌کشان آمده بود. در جریان سیل، محمد مسئول چادر امداد سازمان پیکار در سرکوره‌ها و رفیق منوچهر مسئول ارتباطات امداد بود. در یورش پاسداران به هواداران سازمان پیکار در ۲۹ و ۳۰ مهر ۱۳۵۹ محمد هم دستگیر می‌شود. این دستگیری‌ها در ارتباط با موضع انقلابی و کمونیستی سازمان پیکار علیه جنگ بود و رفقا دلاورانه از این موضع در زندان و زیر شکنجه دفاع کردند. رفقا محمد و منوچهر در سحرگاه سوم آبان ۱۳۵۹ در میانكوه آغاجاری تیرباران شدند. محمد متأهل و دارای یك فرزند بود.
بعد از اعدام، جنازۀ آنها را به بیمارستان شرکت نفت در امیدیه بردند. قبل از آوردن جنازه‌ها بیمارستان را تعطیل و محاصره كرده بودند و کاركنان بیمارستان را بیرون فرستادند. پاسداران تا ۲۴ ساعت جنازه‌ها را به خانواده‌ها تحویل ندادند و فقط با این شرط كه در قبرستان شهر نباید دفن شوند، تحویل داده شدند، چرا که "کافر و نجس" هستند! خانواده‌های محمد و منوچهر، جنازه فرزندان دلیرشان را در ده کیلومتری امیدیه در یک روستا که خویشان محمد در آنجا زندگی می‌کردند، دفن کردند.
از نشریۀ پیکار شماره ۸۰، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۵۹، بازجویی و محاکمه در "دادگاه عدل اسلامی" خلخالی جلاد:
"پیکارگران شهید، رفقا محمد اشرفی و منوچهر نیک‌اندام تا دم مرگ به آرمان زحمت‌کشان وفادار ماندند. در بیدادگاه دژخیمان، نه وکیل مدافعی بود و نه خبرنگاری و نه کیفرخواستی، فقط چند سوال و سپس حکم تیرباران! ما در اینجا عین جملاتی را که در بیدادگاه بین رفیقان‌مان و خلخالی جلاد رد‌و‌بدل شده است می‌آوریم تا نشان دهیم که این بیدادگاه ارتجاعی، روی بسیاری از جنایتکاران تاریخی را سفید کرده است.
خلخالی جلاد می‌پرسد: مرام شما چیست؟
رفقا گفتند: دفاع از زحمت‌کشان.
خلخالی پرسید: کمونیست هستید؟
رفقا: بله.
خلخالی (با تمسخر): حتما زمان شاه مبارز بودید؟
رفقا (محکم): بله.
خلخالی: توبه می‌کنید؟
رفقا: خیر.
خلخالی: اگر آزاد شوید باز هم همین راه را ادامه می‌دهید؟
رفقا: بله تا آخرین قطرۀ خون‌مان مبارزه خواهیم کرد.
رفیق محمد در اینجا سوال کرد با چه مدرکی ما را محاکمه می‌کنید؟
خلخالی گفت: مدرک خاصی نمی‌خواهد، همین که رفتید کردستان جنگیدید، کافیست.
رفیق محمد: اگرچه در کردستان جنگیدن افتخار بزرگی‌ست اما، ما به کردستان نرفته‌ایم. شما ما را به‌خاطر اعتقادات‌مان و عشق‌مان به زحمت‌کشان محاکمه می‌کنید.
خلخالی آخرین سوالش را مطرح کرد: چرا سازمان‌تان می‌گوید، مردم جنگ‌زده خواهان قطع جنگ هستند، مگر امام نگفته ما تا پیروزی نهایی باید بجنگیم؟
رفیق منوچهر: شما حرف "آیت‌الله خمینی" را می‌گویید، ولی ما حرف تمامی مردم را، علاوه بر این حرف ما منطبق بر منافع مردم است. بروید از مردم سوال کنید ببینید چی جواب می‌دهند.
خلخالی آن‌وقت به "بهوند" (بهوند شخص مرتجعی‌ست که رئیس دادگاه ضدانقلاب میانکوه بود) مرتجع گفت یک ورق کاغذ بدهد و آن‌وقت روی کاغذ نوشت: اعدام".
نشریۀ پیکار شماره ۷۹، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۵۹، بخشی از اطلاعیۀ سازمان پیكار در رابطه با اعدام رفقا:
"خلق قهرمان ایران:
" … جنایت جدید رژیم در تیرباران ۳ پیکارگر قهرمان در آبادان و آغاجاری، ادامۀ سیاست کشتار و سرکوب رژیم برای بازسازی سرمایه‌داری وابسته است و ما به خلق قهرمان ایران در مورد تشدید این سیاستِ سرکوب و خفقان و ترور و تیرباران به بهانۀ جنگ غیرعادلانۀ کنونی هشدار می‌دهیم. سه پیکارگر قهرمان چرا تیرباران شدند:
با شروع جنگ رفقای هوادار سازمان در خوزستان فعالانه در کمیته‌های امداد شرکت جستند. آنها همه جا در کنار توده‌ها، به افشاگری علیه این جنگ ارتجاعی پرداخته، در ضمن از هیچ فداکاری و از جان‌گذشتگی به‌منظور کاهش صدمات جنگ برای توده‌ها دریغ نکردند. تیرباران یاران دلاور ما در خوزستان نیز به‌خاطر همین رزمندگی و پیکارجویی رفقای هوادار ما بوده است. پیکارگر شهید محمد اشرفی، نفتگر کمونیست و پیکارگر شهید منوچهر نیک‌اندام معلم کمونیست در روز سه شنبه ۲۹ مهر در آغاجاری دستگیر شدند. جرم آنها این بود که در روز قبل اعلامیه‌های سازمان پیکار در مورد جنگ در سطح وسیعی در شهر پخش شده بود! هنگامی که خانواده‌های این دلاوران با زن و بچه برای اعتراض به دستگیری آنان روانۀ سپاه پاسداران می‌شوند، مورد ضرب‌وجرح پاسداران سرمایه قرار می‌گیرند و بالاخره در روز شنبه سوم آبان (۴ روز پس از دستگیری) دو تن از رفقا تیرباران می‌شوند.- سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر/ ۸/۸/۱۳۵۹".

 

٣٥. محمدابراهیم‌ اشکانAshkan_Mohamad_Ebrahim.jpg
بخشی از جزوۀ "زندگی‌نامۀ چند تن از پیکارگران شهید" گردآوری از یاران فاضل، هوادار سازمان پیکار در پاکستان ۱۸/۶/۱۹۸۳:
"خانوادۀ رفیق از زحمتکش‌ترین خانواده‌های بلوچستان هستند که از سال‌ها قبل برای کار به عراق رفته بودند. محمدابراهیم سال ۱۳۳۲ درعراق متولد شد، چند سال بعد همراه خانواده به ایران باز می‌گردد. سال ۱۳۵۰ بعد از اخذ دیپلم در ایرانشهر، وارد دانشگاه تبریز، رشتۀ مهندسی می‌شود و از فعالان سیاسی شهر بود. قبل از قیام در بلوچستان به مبارزه و افشاگری علیه ارتجاع حاکم می‌پردازد. در روزهای بهمن ۱۳۵۷ فعالانه در ایجاد کمیتۀ انقلابی ایرانشهر شرکت داشت و از افشای خوانین و مرتجعین محلی كه بارها وی را تهدید به مرگ كرده بودند بیمی نداشت؛ حتی افرادی مثل مولوی قمرالدین و مولوی عبدالرحمان سربازی، در چاه‌بهار او را به سپاه لو داده بودند. او با زحمت‌كشان، كپرنشینان ایرانشهر و كارگران "سد پیشین" پیوند و رابطۀ خوبی برقرار کرده و در جهت تشكل آنها فعال بود. وی در ابتدا از هوادارن سچفخا بود، اما بعد از مدتی به "سازمان دمكراتیك مردم بلوچستان" و سپس به سازمان پیكار پیوست. در تشكیلات پیكار در ارتباط با دهقانان "گرم بیت" قرار گرفت و برای بسیاری از مردم این منطقه، چاه‌بهار و "پیشین" یك دوست صمیمی بود.
در ۱۴ یا ۱۵ شهریور ۱۳۶۰ در شهر کوچک "پیشین" دستگیر می‌شود. رژیم هیچ‌گونه مدرکی از او در دست نداشت و حتی تعلق سازمانی‌اش را نمی‌دانست. زیر شکنجه‌های وحشیانه برای کسب اطلاعات، استخوان‌های رفیق را خرد می‌کنند که شانسی برای زنده ماندن نمی‌ماند، ولی سخنی بر زبان نیاورد و حتی هویت تشكیلاتی خود را نیز اقرار نكرد. پاسداران او را به بیمارستان نمی‌رسانند و با یک تیرخلاص شهیدش می‌کنند. در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۶۰ رادیو زاهدان وی را اشتباهاً و ناشناخته به‌عنوان یکی از هواداران سازمان مجاهدین خلق اعلام کرد".

 

 

 

٣٦. گیتی اصغریGiti-Asghari.jpg
رفیق گیتی اصغری سال ۱۳۳۹ در زنجان متولد شد، فرزند بزرگ یک خانوادۀ مذهبی و زحمت‌کش با دو خواهر کوچک‌تر بود. او که درس‌خوان و هوش سرشاری داشت، دو سال را جهشی پشت سر گذاشت و سال ۱۳۵۵ در حالی‌که فقط ۱۶ سال داشت وارد رشتۀ کتاب‌داری دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران شد. چون از قبل با موسی خیابانی و خانواده‌اش آشنایی داشت، هوادار سازمان مجاهدین شده بود. سال ۱۳۵۶ با ادامۀ مطالعات و بحث‌ها و در ارتباط با رفقای هوادار بخش مجاهدین م.ل، مارکسیست شد؛ سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و سپس سازمان پیکار پیوست. اهل مطالعه و پرسش بود و روحیۀ کنجکاوی داشت. در مبارزات دانشجویی فعال و از اعضای ثابت برنامه‌های کوهنوردی و کتابخانه‌های دانشجویی بود. به موسیقی، فیلم و ادبیات علاقۀ زیادی داشت. میزش پر بود از انواع نوارهای موسیقی و فیلم‌های جدید که از کتابخانه‌های دانشکده‌ها به امانت می‌گرفت. در برنامه‌های انستیتو گوته فعالانه شرکت می‌کرد. شبی که انستیتو در دانشگاه صنعتی برنامه داشت و پلیس دانشگاه را محاصره کرد، گیتی جزو کسانی بود که شب را در دانشگاه سپری کردند. یکی از مقررات خوابگاه این بود که شب ساعت ۱۰ حضور غیاب می‌کردند و اگر کسی بدون اطلاع مسئولین غایب بود پیگیری می‌شد! زمان حضور و غیاب کس دیگری به جای او خوابید، تا سرپرست خوابگاه متوجه غیبت او نشود، كه چنین شد.
سال ۱۳۵۸ با رفیق محمود افشار از فعالین پیكار ازدواج کرد. از تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای ادامه فعالیت سازمانی به کرمان فرستاده شدند. پاییز ۱۳۶۰ در آن روزهای سیاه، هر دو در خانۀ پدری محمود دستگیر و به اوین برده شدند. گیتی زمان دستگیری ۲۱ ساله و باردار بود ولی فرزند آنها هرگز متولد نشد. آنها زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها چون کوه استوار ایستادند و به مزدوران سرمایه نه گفتند. قامت استوارشان در ۱۷ دی ۱۳۶۰ آماج رگبار گلوله‌های پاسداران قرار گرفت. پیکر او در قطعه ۹۲ / ردیف ۷۷ بهشت‌زهرا تهران دفن شده است.
نوشته‌‌ای از یكی از هم‌رزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری: (این متن عینا در شرح‌حال رفیق محمود افشاری هم آمده است).
"با محمود و گیتی هم‌دانشکده‌ای بودم. با گیتی ۴ سال شب‌و‌روز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم می‌رفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. خانۀ آنها در خیابان هاشمی بود و پدرش در آتش‌نشانی کار می‌کرد. اواخر سال ۱۳۵۸ خانۀ خیابان هاشمی را فروختند و خانۀ بزرگ‌تری در شهرکی در جادۀ مخصوص کرج خریدند تا برای پسر و عروس‌شان اتاق جداگانه‌ای داشته باشند. گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانش‌آموزی کار می‌کردند. از نیمه‌های تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از هم‌دانشکده‌ای‌های ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجه‌های بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچه‌ها دستگیر می‌شوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر می‌کردند عیسی می‌داند که آنها در تهران نیستند، به سراغ‌شان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر می‌کنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز می‌ریزند و رفقای‌مان را می‌برند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیت‌نامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکس‌های قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که می‌سوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را می‌شنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را می‌خواند و گیتی را می‌دیدم که جان شیفته‌اش را در کمرکش کوه‌های البرز به سمت بلندترین قله‌ها می‌کشاند و با شیطنت نوجوانی می‌خندد و سرود زندگی سر می‌دهد! مادر با استواری تمام به من روحیه می‌داد و با توجه به مشکلاتی که می‌دانست با آنها درگیر بوده‌ام از من خواست کمتر به منزل‌شان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (عیسی احمدزاده) اطلاعی ندارم".

 

٣٧. کاظم اعتمادی‌عیدگاهیEtemadiAidgahi-Kazem.jpg
رفیق کاظم اعتمادی‌عیدگاهی سال ۱۳۳۴ در مشهد در خانواده‌ای متوسط چشم به جهان گشود. پدرش در یک مغازۀ بزرگ پارچه فروشی كارگر فروشنده بود. سال ۱۳۵۲ بعد از اتمام تحصیلات در مشهد وارد دانشگاه صنعتی آریامهر تهران شد. آنجا هم از دانشجویان ممتاز بود. از سال ۱۳۵۳ زندگی سیاسی خود را با ورود به انجمن اسلامی دانشگاه آغاز کرد و در مدت کوتاهی معلومات وسیعی در بارۀ اسلام کسب کرد، اما یک سال بعد اسلام را کنار گذاشت. با توجه به حُسن اعتمادی که بچه‌های انجمن چه از نظر معلومات و چه از نظر صداقت نسبت به او داشتند باعث شد که جمعی از آنها با کاظم همراه شوند. او سازمانده و از رهبران اصلی تظاهرات دانشجویی بود که بعد از مدتی توسط ساواک شناسایی و از ورود به دانشگاه منع شد، اما به‌علت بالا بودن سطح دانش و تحصیلاتش و با پادرمیانی مقامات علمی دانشگاه دوباره اجازه ورود یافت. اوایل سال ۱۳۵۶ برای شرکت در فعالیت‌های انقلابی، دانشگاه را ترک کرد. او کتاب "تاریخ سی سالۀ حزب کمونیست چین" را نیز ترجمه کرده بود. بعد از قیام ۱۳۵۷ با یک گروه كمونیستی كه با چند تن دیگر تشکیل داده بودند به سازمان پیکار پیوستند. کاظم در این گروه درعرصۀ نظری فعال بود و می‌توان گفت یکی از پخته‌ترین اعضای جمع محسوب می‌شد و دست به قلم هم بود. در سازمان با نام مستعار حسین ملك در تحریریۀ نشریه پیکار سازماندهی شد و سپس در بخش کمیتۀ آموزش به فعالیت خود ادامه داد که به "حسین آموزش" معروف شده بود. او چندین گزارش از جنبش کارگری نوشت و با همکاری رفیق و همرزم خود، شهیدِ پیکارگر داوود حیدری "تحلیل ازشرایط جامعۀ روستایی در ایران" به رشتۀ تحریر درآورد.
از کتاب "گریز ناگزیر" سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، ج. ۲، ص ۱۰۵۹ تا ۱۰۶۲. خاطراه‌ای از عباس کیقبادی که با او در زندان بوده:
"خاطرۀ جالبی از یکی از رفقای سالن ۴ دارم. اواخر آذر سال ۱۳۶۱ بود که روزی یک زندانی را با ساک به داخل اتاق هل دادند. او وقتی وارد شد ساکش را در گوشه‌ای گذاشت و همان‌طور ایستاده شروع کرد به سلام و احوالپرسی با بقیه. جوان ۳۰ ساله‌ای بود با سبیل‌های کلفت و سری کم مو. بلند قد بود و سبزه‌رو. پایش می‌لنگید. خودش را معرفی کرد و گفت: "من کاظم اعتمادی هستم، با نام مستعار حسین آموزگار [آموزش درست است، چون در كمیتۀ آموزش سازمان پیکار فعالیت می‌كرد به حسین آموزش معروف شده بود]، کاندید عضو سازمان پیکارم و به اتهام همکاری با پیکار دستگیر شده‌ام. در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کردم و در انتظار حکمم هستم!". بعد نحوۀ دستگیری‌اش را تعریف کرد و گفت: "در خیابان منتظر ماشین بودم. ماشینی ایستاد و سوار شدم. سرنشینان ماشین شروع به صحبت کردند و از من پرسیدن چه کاره‌ام. گفتم مهندس ساده از دانشگاه صنعتی. پرسیدند مهندس چی هستی که لباست این طوریه؟! گفتم: مگه لباسم چه اشکالی داره؟ گفتند تو رو یه جایی می‌بریم که بفهمی اشکالش چیه! و منو به کمیتۀ مشترک بردند. اون جا شروع کردن به کتک زدنم و بعد شکنجه شروع شد. هرچه گفتن، قبول نکردم و زیر بار نرفتم. گفتن تو سیاسی هستی. قبول نکردم. گفتن باید خونه‌ات را به ما نشون بدی. اونا رو به خونه‌ام بردم که در محله‌ای در اطراف بازاره. از شلوغی خیابان استفاده کردم و در یک فرصتی که پیش اومد، در ماشین رو باز کردم و پا به فرار گذاشتم. اونا بلافاصله تیراندازی کردن. دو گلوله به پام خورد و به استخوان اصابت کرد. منو به بیمارستان بردن و پس از مدتی به اوین فرستادن. وقتی قاسم عابدینی دستگیر شد، در شناسایی‌هایی که از روی عکس‌های بچه‌های پیکار و خط ۳ می‌کرد، منو شناسایی کرد. منو به کمیتۀ مشترک برگردوندن و دوباره بازجویی شروع شد. قاسم عابدینی را بالای سرم آوردند. گفت: من مسئول تو بودم. تو کاظم اعتمادی هستی. بیش از این مقاومت نکن که به نفعت نیست. از آن لحظه به بعد دیگه خودمو به‌عنوان مدافع سوسیالیسم معرفی کردم و سر حرفم وایستادم. در دادگاه هم همین‌طور رفتار کردم".
کاظم اعتمادی بعد از این حرف‌ها شروع کرد به خواندن آواز: دشت و دمن، باغ و چمن لاله و ریحان پرورده ... ملودی تصنیف هم درست مانند این‌که ویلون می‌زند، با دهان می‌زد. همۀ ما با او هم آواز شدیم. فضای اتاق ناگهان عوض شد. او می‌خواند و وقتی به موزیک می‌رسید، همۀ اتاق آن ریتم را با دهن می‌زد. آنقدر سروصدا کردیم که پاسداری آمد گفت: "چه خبرتون شده؟ جشن گرفتین؟". ما فوراً آواز خواندن‌مان را قطع کردیم. کاظم اعتمادی آنقدر محجوب و متین بود و آنقدر برخوردهای انسانی داشت که در عرض دو هفته مسئول اتاق شد. هرشب قبل از خواب برای‌مان ترانۀ لالایی ویگن را می‌خواند. دیگر این عادت قبل از خواب‌مان شده بود. وجود او آرامشی به ما می‌داد. بچه‌های دیگری هم در اتاق‌مان بودند که احتمال می‌رفت اعدام شوند و روحیۀ بسیار خوبی داشتند. ولی وجود کاظم فضای خاصی به اتاق داده بود. اتاق‌های سالن بند آموزشگاه شبیه هم بودند. آموزشگاه سه طبقه داشت و ۶ سالن. از در ورودی که وارد "زیر ۸" می‌شدی، دست چپ سالن ۱ و دست راست هم سالن ۲ بود. سالن ۱، ۳ و ۵ در طبقات روی هم قرار داشت و سالن‌های ۲، ۴ و ۶ هم روی هم. سالن ۶ سالن صغیرها یا زیر ۱۸ ساله‌ها بود. بقیۀ سالن‌ها به سر موضعی‌ها اختصاص داشت. در هر سالن هم فکر می‌کنم حدود ۱۰ اتاق بود. می‌گویم فکر می‌کنم چون هیچ وقت با چشم باز (به جز دست‌شویی رفتن) آنجا را ندیدم. راه تماس ما در این بند، از طریق مُرس و پیام گذاشتن در توالت بود. به این ترتیب به هم خبر می‌دادیم که ساعت سال تحویل نوروز ۱۳۶۲، همه با هم سرود بخوانیم و جشن بگیریم. شب قبل از عید لوازم جشن را آماده کردیم. قصد داشتیم سفرۀ هفت‌سین بچینیم. در حالی که کارهای تدارکاتی را انجام می‌دادیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و آواز می‌خواندیم. ناگهان پاسدارها به اتاق ریختند. انگار به تمام اتاق‌ها ریخته بودند. فریاد می‌زدند که "چه خبرتونه؟!". و شروع کردند به تهدید کردن و گفتن این که: "بچه‌های ما دارن تو جبهه‌ها شهید میشن و شما اینجا جشن می‌گیرین و می‌زنین و می‌رقصین؟!". کاظم که مسئول اتاق بود گفت: "عیده و بچه‌ها می‌خوان شاد باشن. این چه اشکالی داره؟". گفتند: "بیا بریم که نشونت بدیم اشکالش کجاست!". او را با خودشان بردند؛ با پس گردنی و چک و لگد. ما در اتاق به شلوغ بازی‌مان ادامه دادیم. می‌رقصیدیم و آواز می‌خواندیم که دوباره در باز شد. من سرپا بودم. به من گفتند: "تو هم بیا" و مرا هم با خودشان بردند. ما را به "زیر ۸" بردند و سه چهار ساعتی از ما "پذیرایی" کردند. حسابی می‌زدند. بچه‌های دیگری هم بودند که من آنها را نمی‌شناختم، اما از اتاق ما من و کاظم بودیم. بعد ما را به اتاق برگرداند و گفتند: "یادتون باشه فردا هم دست از پا خطا نمی‌کنین!". با این‌که از نصف شب گذشته بود وقتی برگشتیم دیدیم بچه‌های اتاق منتظر ما نشسته‌اند. بعد از این‌که ماجرا را تعریف کردیم، خوابیدیم. فردا صبح سفرۀ هفت‌سین را چیدیم، لباس‌های‌مان را عوض کردیم و آمادۀ سال تحویل شدیم. به‌محض اعلام سال نو از رادیوی بند، بچه‌ها شروع کردند با مشت به دیوار کوبیدن و سرود "بهاران خجسته باد" را خواندن. من برای اولین بار دیدم که زندان اوین به لرزه درآمده است. در تمام بندها و در تمام سالن‌ها، بچه‌ها با مشت به دیوار می‌کوبیدند و سرود می‌خواندند.
پاسدارها تا چند ساعت بعد هم اصلاً به سالن‌ها نیامدند. ظاهراً به هیچ اتاقی هم نرفتند. اما چند ساعت که گذشت، بچه‌ها را یکی یکی صدا زدند. آنها را که شناخته بودند، به "زیر ۸" بردند و به قول خودشان از آنان پذیرایی گرمی کردند. کاظم را هم صدا زدند. او گفته بود: درست است که من مسئول اتاقم، اما مسئول شلوغ‌کاری بچه‌ها که نیستم! ۱۰ اردیبهشت ماه (شب اول ماه مه) ۱۳۶۲ کاظم را بردند. بعدها شنیدیم که هم‌زمان از اتاق‌های دیگر هم عده‌ای را برده‌اند. همان شبی بود که به‌آذین و کیانوری را برای اولین بار... [به] تلویزیون آورده بودند. ظاهراً شب قبلش ناخدا افضلی فرماندۀ نیروی دریایی و عده‌ای دیگر از افسران توده‌ای را دستگیر کرده بودند. به جز کاظم اعتمادی، بچه‌های دیگری هم همان شب اعدام شدند. از جمله ولی‌الله رود[گریان] که او هم از بچه‌های پیکار در شمال بود. هرگز او را ندیدم، اما چیزهای زیادی درباره‌اش در زندان شنیدم. وحید خسروی هم بود که در رشت دستگیر شده بود. او از زندان رشت فرار کرده بود. او را در تهران دوباره دستگیر کردند. او هم در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کرده بود. یکی دیگر از بچه‌های پیکار وازگن منصوریان بود. تمام این بچه‌ها را همان شب برای اعدام بردند.با رفتن کاظم، وضعیت اتاق به‌هم ریخت. جای خالی او را کسی نمی‌توانست پرکند".

 

٣٨. فریدون اعظمی‌بیرانوندAzami_Ferydon.jpg
رفیق فریدون اعظمی‌بیرانوند فرزند پرویز، بهار ۱۳۲۵ در خرم‌آباد متولد شد. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه جندی‌شاپور اهواز، در شهرهای خوزستان به آموزگاری پرداخت. در زمان شاه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ به اتهام فعالیت سیاسی در زندان بود. از اول قیام تا اوایل سال ۱۳۶۰ در تشكیلات خوزستان سازمان پیکار فعالیت می‌کرد و سپس به تهران آمد. او به همراه همسر و دو فرزندنش در نیمۀ شب ۱۶ دی‌ماه ۱۳۶۰ در خانه‌اش دستگیر شد. بعد از مدتی شكنجه در كمیتۀ مشترك، به اوین منتقل گشت. همسرش در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آزاد شد و در ملاقاتی که با فریدون داشته، فریدون به او می‌گوید كه از یك دادگاه چند دقیقه‌ای می‌آید. رفیق از چهره‌های مقاوم زندان بود که همراه رفیق داوود مداٸن از فداییان اقلیت پس از این‌که آنها را سه بار برای اعدام می‌برند و بازمی‌گردانند در ۸ آبان ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران‌شان می‌کنند.
بخشی از نوشتۀ برادرش محمد، با نام "خاطراتی از فریدون اعظمی":
"فریدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردین سال ۱٣۲۵ چشم بر این جهان گشود. در محیط خانوادگی ما پس از پدر و مادرم، بالاترین اتوریته را در میان خانوادۀ پرجمعیت ما داشت. فریدون بسیار هم سخاوتمند بود. نه تنها پول‌های خودش را به سادگی خرج هرکس و ناکسی می‌کرد، از پول جیبی "بی‌زبان" من نیز غافل نمی‌ماند. فریدون به ورزش روی آورده بود. البته کوهنوردی و اسب سواری و تیراندازی را ما از کودکی آموخته بودیم و از ورزش‌های مورد علاقۀ عموم افراد خانواده بود. فریدون هم در این زمینه‌ها مهارت خوبی داشت. در دوران دبیرستان ابتدا تحت تأثیر "دکتر" (هوشنگ اعظمی) پسر عموی‌مان، کشتی‌گیر شد و در حد قهرمان آموزشگاه‌ها در بروجرد پیش آمد و سپس به والیبال علاقمند گردید. در این دوره که ما از بروجرد به اهواز آمده بودیم، فریدون یک والیبالیست به نام در سطح استان خوزستان شده بود.
فریدون زندگی را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگی کرد. با موسیقی رابطۀ خوبی داشت. از همان دوره‌ها که ضبط صوت "تپاز" داشتیم تا این اواخر که نوار جایگزین "صفحه" موسیقی شده بود، او همیشه در حال گوش‌دادن به موسیقی‌های کلاسیک به‌ویژه بتهوون بود. صبح با موسیقی از خواب برمی‌خاست، شب با موسیقی می‌خوابید و با صدای آرام موسیقی مطالعه می‌کرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسیاری از ما بازتر و مدرن‌تر بود.
در سال ۱٣۵۲ فریدون در ارتباط با گروهی از دانشجویان جندی‌شاپور اهواز دستگیر شد. در این دستگیری، فقط فعالیت او در رابطه با دانشجویان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محکوم گردید. او در زندان اهواز دورۀ محکومیت را می‌گذراند. پیش از این‌که زمان آزادی‌اش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دکتر اعظمی، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری بازجویی می‌شدیم. فریدون را هم به این بازداشتگاه برای بازجویی منتقل کردند. از اولین روز ورودش به "کمیتۀ مشترک" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشیدیه، با همدیگر بودیم.
قرار بود ما را به گروه دیگری برای تکمیل پرونده بسپارند. اگر تیم جدید بازجویی به اطلاعات بیشتری می‌رسید، موقعیت بازجویان قبلی پایین می‌آمد. به‌همین‌خاطر نیکزاد بازجوی گروه رسولی به ما گفت: "همه حرف‌هایتان را همین‌جا بزنید، اگر یک کلمه بیشتر از این پیش بازجوهای دیگر بگویید، شهیدتان می‌کنیم". بعد ما را ساعت‌ها تنها می‌گذاشتند تا پرونده را همسان کنیم. در این وضعیت، یک بار بازجوی‌مان نیکزاد، به فریدون گفت: "فری (منظورش فریدون بود) اگر آزادت کنیم و مرا در بیرون ببینی چه واکنشی نشان می‌دهی؟"، فریدون خندید و حرفی نزد. او گفت: "راستش را بگو اذیتت نمی‌کنم". فریدون گفت: "اگر در بیرون تو را ببینم جگرت را در می‌آورم". نیکزاد که انتظار چنین پاسخی را نداشت به فریدون حمله‌ور شد، اما به نظر رسید در وسط راه پشیمان شد و گفت: "می‌دونم لوطی هستی و شوخی کردی"؛ به‌هرحال او به سه سال و نیم محکوم شد و تا آزادی از زندان، من در بند دیگری بودم. در تمام طول نگهداریش در کمیتۀ مشترک چنان روحیۀ بالایی داشت که زبانزد زندانیان بود.
فریدون در تابستان سال ۱٣۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد. پس از آزادی از زندان و پیش از قیام به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست [سازمان پیكار در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ تشكیل شد]. او یکی از کادرهای موثر این جریان در خوزستان بود. با تهاجم رژیم به جریانات سیاسی، به تهران منتقل شد و در جریان ضربه به رهبری این سازمان، در نیمه شب ۱۶ دی‌‌ماه سال ۱٣۶۰ به همراه همسرش فخری زرشگه و دو فرزندشان سهراب و همایون، دستگیر و ابتدا درهمان کمیتۀ مشترک که در جمهوری اسلامی بند ٣۰۰۰ اوین نامیده می‌شد، زیر شکنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسین برانگیز و حفظ همۀ اعضای تشکیلات پیکار در خوزستان، که با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبان‌ماه ۱٣۶۱ در برابر آتش تیر، ایستاده به خاک افتاد".
بخشی از نوشته‌ای از رضا نویامه (محمدرضا معینی) در مجلۀ آرش شماره ۴۲-۴۱ با عنوان "فریدون تویی" كه خاطرات زندانی دیگری به نام "حكمت" است كه چند شب متوالی او را به همراه فریدون و داوود مداٸن از رفقای اقلیت برای اعدام می‌بردند و در حالی كه دیگران را اعدام می‌كردند، آنها را به سلول‌شان بازمی‌گرداندند:
"... فریدون زیر لب دایه دایه می‌خواند، وقتی ازش پرسیدم الان به چه فکر می‌کنی گفت: "به پسرهام و دنیای آنها، به این که پدر خوبی بودم یا نه"، من خندیدم گفتم: "اما رفیق خوبی بودی، بعد واسش تعریف کردم که هم گروهیم". داوود می‌گفت: "به برادرش فکر می‌کند که سال شصت اعدام شده، شاید او هم شبی را در این سلول گذرانده باشد". در همین حرف‌ها بودیم که در باز شد و آخوندی آمد تو، سلام علیکی کرد و نشست به ارشاد کردن، به قول داوود بیشتر به "رحمت کردن!" می‌گفت: "دم آخری اشهد خود را بجا بیاورید تا در آن دنیا لااقل بخشیده شوید و در دادگاه الهی به اسم مسلمان بروید و نه ملحد" بعد هم گفت که اسم‌های‌مان را کف پاهای‌مان بنویسیم که در صورت متلاشی شدن جسد بتوانند شناسایی کنند. داوود گفت: "حاج آقا ما قبلا شناسایی شده‌ایم!" حاج آقا با اخم بلند شد رفت، هنوز در را نبسته بود که زیر لب گفت: "خدا رحمت‌تان نکند!" بعد از چند دقیقه شروع کردیم به نوشتن اسم‌ها. برای اولین بار در زندگیم بود که زیر پام چیزی می‌نوشتم قلقلک نداشتم، دستانم می‌لرزید، فریدون می‌گفت: "اگر قلقلک نمی‌آید به‌‌دلیل ترس نیست" شاید لرزش دستم را دیده بود، "علتش این‌که در اثر شلاق کف پا بی‌حس می‌شه". داوود گفت: "این را بیشتر مدیون حسینی هستم تا لاجوردی". ساعت و حلقه و وسایل شخصی را هم هر کدام جداگانه در یک کیسه گذاشتیم و اسم‌ها را روش نوشتیم. نمی‌دانم چند وقت گذشت که پاسدار در سلول را باز کرد و هر سه نفر ما را با چشم‌بند بیرون آورد و به جایی در انتهای سالن برد، آنجا متوجه شدیم که کسان دیگری هم هستند. بعد ما را وارد سالن بزرگی کردند و به انتهای آن رفتیم، تعدادی پاسدار هم بودند که کنار دیوار ایستاده با هم حرف می‌زدند. صدای قرائت قرآن در سالن می‌پیچید، چیزی شبیه سالن ورزشی بود. بعد همه ما را ته سالن در کنار دیوار گذاشتند. زمین سالن را با پلاستیک پوشانده بودند. بعد ما را از هم جدا کردند و در میان بقیه گذاشتند. مجموعا ده نفر بودیم، یکی از پاسدارها جلو آمد و چشم‌بندهای ما سه نفر را باز کرد. اینجا اتاق اعدام بود، محل تمرین تیراندازی گاردی‌ها در زمان شاه. شنیده بودم که بعد از تعطیل کردن اعدام پشت بند ۴ اینجا اعدام می‌کنند. فقط چشم‌های ما سه نفر باز بودند. پاسدارها ماسک زده بودند، همان کیسه‌ای که در بند ۳۰۰۰ رو سر ما می‌کشیدند و فقط جای چشم‌هایشان باز بود. بعد هم حکمی را قرائت کردند، من هیچ چیز نمی‌شنیدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد، صدای وحشتناکی پیچید، برای لحظاتی هیچ نمی‌فهمیدم، فقط از روی افتادن جنازۀ بغل دستی‌ها روی پاهایم و فواره خون بر صورتم فهمیدم هنوز سر پا هستم، ... دیدن تیرباران شدگان که هنوز جان داشته و از درد به خود می‌پیچیدند و خنده‌های هیستریک پاسدارها و دیگر اذیت و آزارشان به هنگام تیر خلاص زدن، بدجوری دیوانه کننده بود، من حتی قدرت نشستن و یا تکیه به دیوار زدن را نداشتم، بعدها شاید فقط احساس کردم قبل از تیراندازی صدای فریاد و شعار دادن داوود و فریدون و دیگران را شنیده‌ام، بعد هر سه نفرمان را به سلول باز گرداندند، همان سلول. حکمت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد و همان حالت روزهای اول را داشت. شانه‌هایش می‌لرزید و با چشمانی خشک می‌گریست و زیر لب آرام می‌گفت: "این از مردن بدتر است. چرا من را نکشتند؟". فریبرز و من آرام می‌گریستیم و منصور با خشمی که هیچ‌گاه در چشمانش ندیده بودم، سرش را به دیوار سلول می‌کوبید. محمد سرش را پایین انداخته بود و شانه‌هایش آرام می‌لرزید. فقط شاید من منتظر بقیه داستان بودم که فریدون را از نزدیک می‌شناختم. اما حکمت نمی‌توانست ادامه بدهد. چند روز بعد بقیه ماجرا را چنین گفت: "این نمایش مرگ سه بار در سه روز متوالی تکرار شد، هر روز ما را به دفتر مرکزی دادستانی می‌بردند و بعد از بازجویی جلو در شعبۀ بازجویی می‌نشاندند تا صدای زجر و فریاد شکنجه شدگان را بشنویم وشب همین قصه بود. ما را می‌بردند با عده‌ای دیگر کنار دیوار می‌گذاشتند، آنها اعدام می‌شدند و ما صدای مرگ آنها را می‌شنیدیم، اما دیگر در سلول کمتر حرف می‌زدیم. شب اول فقط هر کدام جایی پیدا کردیم که بنشینیم و بعد تا صبح نه کسی حرف زد و نه خوابید، چشم‌های‌مان هم حتی حرف نمی‌زد که در همه مدت زندان منتظر باز شدن یک لحظه چشم بند بود تا یک سینه سخن گوید، یا شاید من یادم رفته که حرفی زده‌ایم یا نه. در پایان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه می‌بردند و در مورد همکاری می‌پرسیدند. من نمی‌دانم واقعا نمی‌دانم چرا حرفی نزدم، نه از ترس مرگ که از ترس تکرار دیدن صحنه‌های تیرباران. من فقط تیرباران را در روی جلد کتاب خرمگس دیده بودم. لحظه‌ای که پوست می‌شکافد و خون فواره می‌زند، و درد و خون و فریاد را با هم می بینی ... شب آخر بود که فقط من را به سلول باز گرداندند. فریدون و داوود با بقیه اعدام شدند. روز بعد مرا به اینجا آوردند".
حکمت همچنان خیره به سقف می‌نگریست. تنم می‌لرزید، فریدون را کشتند؟ منصور دستم را در دستانش فشرد، او می‌دانست فریدون آشنای من است. نتوانستم جلوی هق هقم را بگیرم و فریبرز و محمد هم با من گریستند. محمد هم‌بند زمان شاه فریدون بود و فریبرز داغدار همه بچه‌های کشته شده. منصور زیر لب و آرام شعری می‌خواند و روبه‌روی در سلول ایستاده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود تا اشکش نریزد و زیرلب می‌خواند:
"فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی"".

 

٣٩. صارم‌الدین افتخاریEftexari-saremedin.jpg
رفیق صارم‌الدین افتخاری سال ۱۳۳۶ در شهر مهاباد در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. در این شهر تا کلاس چهارم ابتدایی را خواند، چون پدر و مادرش معلم بودند و سال ۱۳۴۷ به تهران منتقل شدند، صارم هم باقی تحصیلاتش را در تهران ادامه داد. وجود افراد سیاسی و فرهنگی در خانواده و آشنایان، او را بسیار زود با مساٸل سیاسی پیرامونش آشنا کرد. سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد؛ در همین سال با ماركسیسم آشنا شد و به مطالعه در این زمینه پرداخت. كمی پیش از قیام به مجاهدین م. ل پیوست و سپس در "دانشجویان مبارز" از فعالین جنبش دانشجویی بود که اکثرا در سازمان پیكار به فعالیت خود ادامه دادند. او با رفقا منیژه و بیژن هدایی همسایه بود. سال ۱۳۵۸ در تشكیلات سازمان در مهاباد و اشنویه سازماندهی شد و به‌عنوان مسٸول تشكیلات به عضویت سازمان درآمد. در آنجا با درایت در راه پیشبرد كارهای سازمان و كمك به زحمت‌كشان كُرد كه آنها را به خوبی می‌شناخت همت گماشت. رفیق جزو اولین كسانی بود كه در حملۀ اول رژیم به شهر سنندج به آنجا رفت و دوشادوش رزمندگان كرد به مقابله پرداخت. چون او به‌عنوان یك كمونیست رزمنده برای پاسداران و حكومت جمهوری اسلامی، فرد شناخته شده‌ای بود؛ و همچنین به‌دلیل چالاكی و توان سازماندهی، سازمان او را مدتی برای كمك به رفقای تشكیلات به استان بلوچستان فرستاد. پس از بازگشت به كردستان برای سازماندهی تشكیلات مخفی سازمان، در سنندج مستقر شد. او در این شهر مخفیانه به فعالیت گسترده‌ای در میان جوانان و زحمت‌كشان كرد دست زد. رفیق صارم جزو پنج نفر اصلی تشكیلات كردستان سازمان بود.
سال ۱۳۵۹ با رفیق فرشته فایقی از رفقای تشكیلات سقز ازدواج كرد. با بحران درونی سازمان و ضربات پلیسی متأسفانه در زمستان ۱۳۶۰ همراه همسرش در یك خانۀ تیمی دستگیر و به زندان سنندج منتقل شد. با وجود تلاش بسیار مادرش به هیچ یک از اعضای خانوادۀ رفیق اجازه ملاقات داده نشد. رفیق صارم پس از مقاومت دلاورانه در برابر شکنجه‌ها و آزار بسیار، اوایل فروردین ۱۳۶۱ در زندان سنندج تیرباران شد و او را در مزارستانی در شهرستان قُروه دفن کردند.
گفته‌ای از رفیق سلیم، مسٸول تشكیلات كردستان سازمان پیکار:
"صارم از اولین اعضا و كادر سازمان در كردستان بود. فرشته اولین زنى بود كه در سقز به ما پیوست. پس از جنگ دوم تصمیم گرفتیم كه كار تشكیلاتى در شهرها را گسترش دهیم و افراد شناخته شده در شهرهاى خود را به نقاط دیگر فرستادیم كه كمتر شناخته شوند. صارم و همسرش را از مهاباد كه اهل ‌آنجا بود به سنندج فرستادیم تا جمع مخفى سنندج را تشكیل دهد. پس از بحران سازمان و چند دستگى در تشكیلات، صارم دستگیر شد. فرشته هم كمى بعد از او در خیابانی به‌عنوان فردی مشكوک دستگیر می‌شود، اما ارتباط فرشته و صارم براى رژیم مشخص نشد. فرشته نیز با رد گم كردن و عدم اطلاع از جریانات سیاسى در شرف آزادى بود كه متأسفانه با دستگیرى هوادارى كه از دانشجویان كرد در تبریز بود، او شناسایی شد و اطلاعات بسیاری لو رفت. فرشته به‌شدت تحت شكنجه قرار گرفت واعدام شد."
نوشته‌ای از برادر رفیق:
"در شرایط بحرانی زمستان ۱۳۶۰ و در پی دستگیری‌های پی‌در‌پی پیکارگران، بسیاری از رفقا به شهر‌های دیگر رفته و مخفی می‌زیستند. من و خواهرم در چنین شرایطی به تهران آمدیم و مخفیانه زندگی می‌کردیم. از مسئولان سازمان پیکار در کردستان، صارم تنها عضوی بود که در سنندج مانده بود.
در زمستان ۱۳۶۰، صارم برای جمع‌آوری مقداری امکانات برای کمک به هواداران سازمان در سنندج، سفری به تهران کرد. در دیداری که با برادرم صارم در تهران داشتم، به‌طور واضح با او مطرح کردم که بازگشت به سنندج بسیار خطرناک است و احتمال دستگیری و اعدام در کار است. او هم بسیار واضح به من گفت که در این شرایط بحرانی، او خود را مسئول جان تمام هواداران سازمان در سنندج می‌داند و تا آخرین هوادار را در جای امنی مستقر نکند، سنندج را ترک نخواهد کرد و علت سفرش به تهران هم، جمع کردن کمک مالی و غیره برای کمک به این هواداران بود".
خواهر رفیق نیز دربارۀ او نوشته است:
"صارم از همان کودکی علیه نابرابری‌ها به‌شدت عکس‌العمل نشان می‌داد. برای برابری انسان‌ها و برابری زن و مرد تلاش می‌کرد. در مقابل نابرابری‌ها با جرأت نظرات خود را بیان کرده، سعی در قانع کردن طرف مقابل، عوض کردن یا تأثیر گذاشتن داشت.
صارم فردی نترس و شجاع بود. زمانی که همه را مجبور می‌کردند که ورقه عضویت در حزب رستاخیز را امضا کنند، او از نادر کسانی بود که از امضای عضویت در این حزب خودداری کرد. صارم همیشه جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و به‌علت کمک به دیگر هم‌کلاسانش محبوب همه بود. بین فامیل هم صارم فردی محبوب و دوست داشتنی بود. همه از نشست و برخاست با او احساس خوشحالی و افراد فامیل و غیر فامیل که او را می‌شناختند از دوستی با او احساس افتخار می‌کردند. با وجودی که نظرات خود را به‌وضوح بیان می‌کرد، کمتر دیگران را می‌آزرد، چون قدرت گفتارش آن‌چنان بود که می‌توانست علیه نظرات آنها بحث کند. مردی بود از خود گذشته و قبل از این‌که به منافع خود فکر کند به ایده‌های انسانی می‌اندیشید".

 

٤٠. سهراب افراسیابی
رفیق سهراب افراسیابی سال ۱۳۳۸ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پدرش کارمند جزء ادارۀ پست و مادرش خانه‌دار بود. سال ۱۳۵۶ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشته ریاضی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. در دانشگاه با خواهر بزرگترش "سیما" در دفتر سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. پس از بسته شدن دانشگاه‌ها، مدتی در تشکیلات سازمان در شیراز ماند. با ضربات اولیه به تشکیلات شیراز در بهار و تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق خواهرش به اصفهان رفت و در تشکیلات آنجا سازماندهی شد. با ادامۀ ضربات پیاپی در فروردین ۱۳۶۱، او و خواهرش نیز دستگیر شدند و در پاییز همان سال پس از مدت‌ها شکنجه و آزار فراوان هر دو را تیرباران کردند.

 

٤١. سیما افراسیابی
رفیق سیما افراسیابی سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، سال ۱۳۵۵ در رشتۀ زیست‌شناسی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از قیام در دانشگاه همراه برادر کوچکترش رفیق سهراب در دفتر سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. بعد از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها، مدتی همچنان در تشکیلات سازمان در شیراز فعال بود. با شدت‌گیری ضربات به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی مخالف در تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق برادرش به اصفهان رفتند و در تشکیلات آنجا سازماندهی شدند. با ادامۀ ضربات و دستگیری‌ها در فروردین ۱۳۶۱ او و برادرش نیز دستگیر می‌شوند و در پاییز همان سال پس از شکنجه‌ها و آزارهای طاقت‌فرسا تیرباران شدند.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"سیما ظاهر بسیار ساده‌ای داشت، موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با لهجۀ مردم آن دیار صحبت می‌‌کرد. او و برادرش سهراب که او نیز هوادار سازمان پیکار و دانشجوی رشتۀ ریاضی دانشگاه شیراز بود، از من دعوت کردند که برای تعطیلات نوروز ۱۳۵۹ به داراب و خانۀ آنها بروم. با خوشحالی پذیرفتم و دوم فروردین ۱۳۵۹ راهی داراب شدم. در تمام مسیر گندمزارها و باغ‌‌های مرکبات اطراف جاده که تا چشم کار می‌‌کرد باشکوه خاصی خودنمایی می ‌کردند، مرا به خود مشغول کرده بود. طبیعت زیبای داراب در بهار دیدنی است. کوهپایه‌‌های اطراف شهر با درختان نارنج و انواع گل‌های یاس و کاغذی با رنگ‌های زیبا که از بیرون خانه‌ها دیده می‌شدند، چشم را خیره می‌‌کرد. من با شرایط فرهنگی بیشتر شهرهای استان فارس و داراب هم آشنایی داشتم و برایم بسیار جالب و ارزشمند بود كه دختری از چنان جو عقب‌مانده و بستۀ مذهبی آمده و با یک سازمان چپ‌گرا کار می‌‌کند! به‌ویژه وقتی با شرایط خانوادگیش بیشتر آشنا شدم این ارزش برایم صد چندان شد.
خانۀ آنها با همۀ کوچکی، صفای خاصی داشت. پدرش در ادارۀ آموزش و پرورش نامه‌رسان بود. مادرش با همان لباس و آرایش زنان روستایی آن دیار به استقبال‌‌مان آمد. سفرۀ هفت‌سین با انواع شیرینی‌ها و آجیل (گندم و برنج تفت داده شده) دستپخت مادر، روی زمین پهن بود. یک‌‌رنگی و مهربانی در هر کلام آنها و قطعۀ شیرینی‌ای که تعارف می‌کردند، موج می‌زد. همۀ عشق و امیدشان فرزندان شایسته‌ای بود که به آنها می‌‌بالیدند. مادر با غرور تمام از دخترش سیما می‌‌گفت که اولین دختر در فامیل‌شان بوده که دانشگاه قبول شده، و از سهراب که مایۀ غرور همۀ فامیل و همۀ ده شده است. پدر و مادر خوشحال بودند که فرزندان‌شان با رفتن به دانشگاه به‌اصطلاح، خود را گم نکرده‌اند و همچنان راه زحمت‌کشان را می‌‌پویند. مدتی که آنجا بودم، شهر را به من نشان دادند. بحث‌های زیادی کردیم و با امید به فردای بهتر برای همۀ زحمت‌کشان از آنها جدا شدم.
متأسفانه بعد از آن دوباره موفق به دیدار آنها نشدم. با شروع یورش رژیم به نیروهای انقلابی همیشه نگران آنها بودم که در شهر کوچکی مثل داراب چه می‌‌کنند و چگونه خود را حفظ می‌‌کنند. تا این‌که مدتی پیش به‌‌طور تصادفی با عزیزی برخورد کردم که آن سال‌ها را در داراب بوده. وقتی از سیما و سهراب پرسیدم برایم تعریف کرد: آنها با شروع سرکوب‌ها از داراب رفته بودند (احتمالاً به اصفهان) ولی متأسفانه با ضرباتی که به سازمان پیکار وارد می‌‌شود، آن دو نیز دستگیر و پس از مدت کوتاهی اعدام می‌شوند! جنازه آنها را در ازای پول تیر به خانواده می‌‌دهند. آنها نیز مانند خیلی رفقای دیگر در قبرستان عمومی شهر دفن نمی‌‌شوند و به همراه سایر اعدامی‌‌ها در دامنۀ کوهی در ورودی داراب دفن شده‌اند".

 

٤٢. فاطمه افشار
رفیق فاطمه افشار سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد. خواهر کوچک‌تر رفیق محمود افشار بود که بیشتر با نام مهناز شناخته می‌شد و دختر بسیار آرامی بود. در رشتۀ اقتصاد دانشگاه ملی (بهشتی فعلی) درس می‌خواند. سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و بعد به سازمان پیکار پیوست. او همراه رفقا محمود و همسرش گیتی اصغری در یورش پاسداران به منزل‌شان دستگیر و به اوین برده شد. در ۱۷ دی‌ماه ۱۳۶۰ هر سه آنها را تیرباران کردند. او در قطعۀ ۹۲ ردیف ۷۷ بهشت‌زهرا تهران دفن شده است. دو خواهر كوچك‌تر آنها نیز چند سالی زندانی شدند.

 

٤٣. محمود افشارAfshar-Mahmoud.jpg
رفیق محمود افشار سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. سال ۱۳۵۴ با قبولی در رشتۀ دامپزشکی دانشگاه ارومیه، یک سال در این رشته درس خواند. سال بعد با این دید که دانشگاه تهران جو مبارزاتی بالاتری دارد، در کنکور شرکت کرد و در رشته کتاب‌داری دانشگاه تهران پذیرفته شد. او در مبارزات دانشجویی دانشگاه ارومیه و تهران فعالیت زیادی داشت و در ادارۀ اتاق کوهنوردی و کتابخانۀ دانشجویی و سازماندهی مبارزات دانشجویی نقش به‌سزایی ایفا می‌کرد. عشق به طبیعت، موسیقی، ادبیات و هنر در همه لحظات و ابعاد زندگی او موج می‌‌زد و اهل مطالعه هم بود. او تأثیر زیادی روی اطرافیان و به‌ویژه خانواده داشت و توانسته بود بسیاری را به سوی افکار خود سوق دهد. سال ۱۳۵۸ با رفیق گیتی اصغری ازدواج کرد. بعد از كنگرۀ دوم سازمان پیکار و در پی تصمیم تشكیلاتی سازمان در انتقال دانشجویان هوادار به نقاط مختلف كشور، تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای شرکت فعال‌‌تر در مبارزات به کرمان رفتند. پاییز ۱۳۶۰ که برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند، در خانۀ پدری او همراه گیتی و خواهرش مهناز دستگیر و در تاریخ ۱۷ دی‌ماه همان سال پس از شکنجه‌های فراوان تیرباران شدند. آنها را یکی از مسئولین سازمان به نام عیسی احمدزاده (اسد اردبیلی) در همکاری با بازجویان و شکنجه‌گران در تهران لو می‌دهد که دستگیر شدند؛ عیسی از رفقای نزدیک محمود بود که در اردبیل دستگیر شده بود. پیکر محمود در بهشت‌زهرای تهران، قطعه ۹۲ ردیف ۷۶ دفن شده است.
نوشته‌‌ای از یكی از هم‌رزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری: (این متن عینا در شرح‌حال رفیق گیتی اصغری هم آمده است).
"با محمود و گیتی هم‌دانشکده‌ای بودم. با گیتی ۴ سال شب‌و‌روز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم می‌رفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. [...] گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانش‌آموزی کار می‌کردند. از نیمه‌های تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از هم‌دانشکده‌ای‌های ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجه‌های بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچه‌ها دستگیر می‌شوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر می‌کردند عیسی می‌داند که آنها در تهران نیستند، به سراغ‌شان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر می‌کنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز می‌ریزند و رفقای‌مان را می‌برند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیت‌نامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکس‌های قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که می‌سوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را می‌شنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را می‌خواند و گیتی را می‌دیدم که جان شیفته‌اش را در کمرکش کوه‌های البرز به سمت بلندترین قله‌ها می‌کشاند و با شیطنت نوجوانی می‌خندد و سرود زندگی سر می‌دهد! مادر با استواری تمام به من روحیه می‌داد و با توجه به مشکلاتی که می‌دانست با آنها درگیر بوده‌ام از من خواست کمتر به منزل‌شان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (عیسی احمدزاده) اطلاعی ندارم".

 

٤٤. عبدالنبی افشاری
رفیق عبدالنبی افشاری متولد سال ۱۳۳۶ در بندر ماهشهر بود. او را که در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد پاسداران در بندر ماهشهر دستگیر می‌کنند و ۱۰ مهرماه ۱۳۶۰ در زندان نوا، در خوزستان نزدیک سربندر تیرباران می‌شود. همراه او چهار مبارز از اعضای مجاهدین نیز اعدام شدند. دو روز قبل از اعدام، رفیق را به سختی شکنجه داده بودند. روز اعدام وقتی از او خواستند که از باورهایش دست بردارد، به آنها گفت: "وجود خدا بر من ثابت نشده و بنابراین خدا وجود ندارد".

گفته‌ای و شعری از رفیق سیروس ماهان:

رفیق نبی افشاری و رفیق اصغر کاویانی هر دو با من همسلول بودند. دوره زندان و اعدام‌شان را به خوبی به یاد دارم. هر دو از زندانیان سرموضع و مبارز زندان بودند. لحظاتی پس از اعدام رفیق افشاری، محمد نادریان رئیس زندان و شکنجه‌گر معروف زندان ناوا درِ بند را باز کرد و گفت: "یا مثل نبی افشاری باشید که جلو جوخه گفت به وجود خدا باور ندارد، یا همین امشب بیایید اطلاعاتتون را بدهید".

 

"نگاه آخر" برای نبی افشاری، پیکارگر

در فکر آن نگاه آخر،

که ثانیه‌ای بعد،

زمان آن را با خود برد.

و پرندگان لانه‌های تاریک،

از وحشت گلوله‌های وحشی

در آسمان ابری ایران فرو رفتند.

و چراغ‌های نورافکن زندان

قطرات خون تو را

ذره ذره چشیدند.

در فکر آن نگاه آخر و آهن،

و ثانیه‌هایی که بی‌وقفه می‌مردند.

راز نگاه تو را هنوز نیز،

خلق‌های خفته نمی‌داند.

جادوی خواب، خلق را در ربوده است

و آنان که خفته‌اند

طلوع سپیده بر پنجره‌های بسته را

نمی‌بینند.

تنها آن که در اوج زیسته است

حدیث ابرهای بارانزا را می‌داند.

و تو

‌پیش از آنکه شکوفه دهی

پیمانه‌های نهال عمر جوانت را،

دیوان به جرعه‌ای سرکشیدند.

وقتی که خلق افیون دین به سینه فرو می‌برد،

و گلدسته‌ها شبانه روز شرارت امواج را می‌افزودند.

نام تو را صدا کردند

و سرب‌ها از جان پر طپشت گذشتند

دیوار قلعه هنوز نیز بوی خون تو را دارد

۱۹۹۲

 

٤٥. فرخ افشاری‌نسب45-Afsharinasab_Farrokh.jpg
رفیق فرخ افشاری‌نسب متولد میان‌کوه در ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰به بخش تدارکات و توزیع سازمان پیکار دستگیر می‌شود و ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ در تهران همراه ۱۱ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر تیربارانش می‌کنند. خبر اعدام او و سایر رفقا در روزنامه‌های رسمی ۲۵ مرداد‌ماه منتشر شد. او با نام مستعار محمود در سازمان فعالیت می‌‌كرد، در زمان دستگیری با مدارك شناسایی به نام اكبر هاشمی دستگیر شده بود. رفیق فرخ پسر عموی رفیق شهید محمود افشاری‌نسب از رفقای بخش ارتباطات و مالی و همچنین مسٸول ارتباطات كمیته‌‌های شهرستان‌ها بود.

 

 

 

 

 

 

 

٤٦. محمود افشاری‌نسب
رفیق محمود افشاری‌نسب متولد میان‌کوه بود و تحصیلات فوق دیپلم داشت. او پسر عموی رفیق شهید فرخ افشاری‌نسب از فعالین سازمان پیکار بود که سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. بازجویان او افرادی به نام‌های سعید دزفولی، علیرضا درویشی و غلام بهمنی از اعضای سپاه پاسداران که به ترتیب از اهالی میانکوه، آغاجاری و امیدیه بودند! متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 ٤٧. اصغر اکبرنژادعشاقAkbari-Asghar.png
رفیق اصغر اکبرنژادعشاق سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای متوسط در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۰ در رشتۀ مكانیك وارد دانشكده فنی دانشگاه تهران شد. او و دانشجویانی از دانشكده پزشكی و فنی، محفلی در هواداری از سازمان مجاهدین خلق تشکیل دادند. برخی از آنها همچون رفقا رضا تفكری، احمد صادقی‌قهاره در زمان شاه و شهرام محمدیان‌ باجگیران، در رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسيدند. با دستگیری رفیق اصغر و یك رفیق دیگر در اوایل سال ۱۳۵۳ فعالیت محفل متوقف شد، باقی افراد محفل در اواخر همان سال همگی به سازمان مجاهدین خلق پیوستند و مخفی شدند. اصغر تا زمان پيروزی قیام در زندان بود و پس از آن به‌عنوان يكی از كادرهای سازمان پیکار در كميتۀ تهران و بخش كارگری با نام مستعار مسعود فعاليت می‌كرد. سال ۱۳۵۸ با رفیق شهید فخری لک‌كمری عضو كمیتۀ تهران ازدواج می‌کند. اين دو رفيق بنابه گفتۀ دوستان آنها، بسيار عاشقانه در كنار هم فعاليت می‌كردند.
پس از ضربۀ اول به كميتۀ چاپ و با بحران داخلی سازمان، اين دو رفيق نیز با محدوديت‌های بسياری مواجه شدند. در پاييز سال ۱۳۶۰، زمانی كه آن دو در یک كيوسک تلفن مشغول تماس بودند، اصغر ناگهان متوجه می‌شود كه يكی از زندانيان زمان شاه كه به سازمان اكثريت پيوسته بود، آنها را دیده. او به سرعت به همسرش می‌گويد كه شناسايی شده‌اند. آن فرد اكثريتی، به سمت آنها هجوم می‌آورد و قبل از آن‌كه موفق به فرار شوند با داد و فرياد، پاسداران كميته را برای دستگيری فرامی‌‌خواند. بدين گونه رفقا دستگير می‌شوند. رژیم جمهوری اسلامی با حیله‌گری، دستگیری او را در ارتباط با دستگیری رهبری سازمان پیکار اعلام می‌كند؛ درحالی‌كه او و چند مبارز دیگر از آن لیست، مدتی پیش‌تر دستگیر شده بودند. روزنامه‌های ۲۴ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ كه خبر دستگیری مركزیت سازمان پیکار را منتشر کردند، در بارۀ اصغر نوشته بودند: "با نام‌های مستعار منوچهر و مسعود، عضو مركزیت شاخۀ تهران، مسٸولیت كمیتۀ ارتباطات و تكثیر، نامبرده از اعضای قدیمی سازمان منافقین خلق بوده كه در سال ۱۳۵۴ ماركسیست شده است".
در زندان هر دو را به شدت شكنجه می‌کنند. اطلاعات بازجویان از آنها به‌قدری وسيع بوده كه رفقا متوجه می‌شوند آنها مدت‌ها تحت تعقيب و مراقبت بوده‌اند. گویا بازجویان با دادن اطلاعات غلط به رفيق فخری او را به شک می‌‌اندازند كه همسرش با پليس همكاری می‌كند، او در اولين ملاقات حضوری به گوش اصغر سيلی می‌‌زند؛ اما زمانی که فخری به حيلۀ بازجویان پی می‌برد از عمل خود در رنج بوده و اين را به هم‌بنديان خود می‌‌گفته.
رفیق اصغر را در اوایل بهمن ماه ۱۳۶۱ همراه همسرش در زندان اوین تیرباران کردند.

 

٤٨. اکرم (نام مستعار)
رفیق اكرم سال ۱۳۳۳ در كرمان به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلاتش در رشته شیمی برای تدریس در دبیرستان‌های بندرعباس به آنجا رفت و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او در اوایل سال ۱۳۶۱ در بندرعباس دستگیر و اواخر ۱۳۶۱ در بیست و هشت سالگی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩. سیامک الماسی
رفیق سیامك الماسی شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت كرج حلق‌آویز شد.
به نقل از كتاب "در نبردی نابرابر" نوشتۀ نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیكار. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٠. ناصر الماسیان
رفیق ناصر الماسیان شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین حلق‌آویز شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
به نقل از كتاب "در نبردی نابرابر" نوشتۀ نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیكار. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥١. فریبا الهی‌پناه51-ElahiPanah-Fariba.jpg
با استفاده از سایت بیداران
رفیق فریبا الهی‌پناه مرداد‌ماه ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. پس از فارغ‌التحصیلی در رشتۀ ریاضی- فیزیك، برای تحصیل در رشتۀ دبیریِ ریاضی سال ۱۳۵۸ وارد دانشكدۀ تربیت معلم تهران شد. او در بخش دانشجویی- دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال.دال) فعالیت می‌کرد‌‌. با شروع ضربات به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در تابستان ۱۳۶۰ ارتباطات او هم قطع شد و به اجبار مدتی در خانۀ رفقای‌ دیگر مخفی بود. رفیق فریبا در آبان ۱۳۶۰ در یكی از خیابان‌های تهران دستگیر و پس از شكنجه‌های بسیار، ۱۶ آذر همان سال در كمتر از یك ماه در اوین تیرباران شد و پیکرش را در خاوران دفن کردند.

 

 

 

٥٢. پروانه امامEmam_Parvaneh2.jpg
رفیق پروانه امام سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متمول در تهران به دنیا آمد. نوۀ دختری آیت‌الله سیدابوالفضل زنجانی بود. سال ۱۳۵۸ پس از اخذ دیپلم برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ برق وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شد.
پروانه در تاریخ ۴ فروردین ۱۳۶۱ همراه نامزدش، رفیق شهید حسین نیستانكی در خانۀ چاپ سازمان پیکار در اصفهان دستگیر شد.
در روزنامۀ اطلاعات روز سوم خرداد ۱۳۶۱ آمده بود: "كلیه ارگان‌های سازمانی پیكار نابود شد" و در ادامه با ذكر اسامی هفت نفر از رفقا به دستگیری ۴۵ تن از رفقای تشكیلات اصفهان نیز اشاره شده بود، در باره رفیق پروانه نوشته بود: "پروانه امام، با نام مستعار آذر، عضو كمیتۀ مروجین".
پروانه ۲۹ اسفند۱۳۶۱ در شهر اصفهان به جوخۀ اعدام سپرده شد. جسد او را در مقابل دریافت پول تیر به خانواده‌اش تحویل دادند! خانواده، جسد پروانه را به تهران حمل و در قطعه ۹۴ ردیف ۱۵۳ شماره ۶ بهشت‌زهرا دفن کردند.

 

 

 

٥٣. محمدرضا امامی
رفیق محمدرضا امامی در بخش‌های کارگری كمیتۀ تهران و انتشارات سازمان پیکار فعالیت داشت. او در شهریور ۱۳۶۷ در اوین حلق‌آویز شد. در برخی لیست‌ها به اشتباه به‌عنوان مجاهد آمده است.

وحید آبان، آنچه بیادم هست مختصر برایتان می‌نویسم:

محمدرضا امامی متولد ۱۳۳۷ در زنجان از خانواده‌ای فرهنگی است که در خانه‌های فرهنگی محلۀ هاشمی تهران زندگی می‌کردند. او سه خواهر و یک برادر داشت و در رشته ریاضی دبیرستان هدف درس می‌خواند و سپس در سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی مکانیک وارد دانشگاه صنعتی آریامهر شد. محمدرضا انسانی گرم، مهربان، صمیمی و خوش‌برخورد و اهل مطالعه بود. او در دانشگاه به سمت جریانات چپ گرایش یافت و با تشکیل سازمان پیکار به این سازمان پیوست. او که دل در آزادی و رفاه کارگران و زحمتکشان داشت در بخش کردستان سازمان فعالیت حرفه‌ای خود را آغاز کرد. نام تشکیلاتی او وحید بود؛ پس از بحران درونی سازمان در پاییز سال ۶۰ به تهران رفت و احتمالا در کمیته تدارکاتی فعالیت می‌کرد. او در اردیبهشت ۱۳۶۰ بر سر قراری در تهران که توسط یکی از رفقای سازمان که زیر شکنجه محل قرار را لو داده بوده دستگیر می‌شود. به فاصلۀ کمتر از دو ماه بعد از دستگیری او را در سن ۲۴ سالگی اعدام می‌کنند. احتمالا تیرباران. در این فاصله او در ملاقاتی که با خانواده‌اش داشته به آنها چگونگی دستگیری و نام آن فردی که او را لو داده بوده می گوید. طبق اخباری که پس از اعدام او از درون زندان می‌آمد او و بسیاری دیگر در یک سلول کوچک بسیار داغ در اوین زندانی بوده‌اند و زیر شکنجه مقاومت بسیار از خود نشان داده و هیچکس را لو نمی‌دهد. جسد محمدرضا را به خانواده‌اش تحویل نمی‌دهند و تنها آدرس قبری در خاوران می‌دهند. یک ماه بعد جنایتکاران بیشرم اسلامی حتی به سنگ آرامگاه او نیز رحم نکرده و آن را خرد کرده بودند. یادش گرامی باد!

با پوزش، یک اصلاح: سال دستگیری ۱۳۶۲ بود و نه ۱۳۶۱. با مهر.

سن او در زمان اعدام ۲۵ سالگی می‌شود. با پوزش از فراموشکاری!

متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٤. برزین امیراختیاری
رفیق برزین امیراختیاری بعد از قیام از اعضای اصلی و فعال گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. در تابستان ۱۳۵۹ پس از وحدت گروه با سازمان پیکار، در کمیته تهران سازماندهی شد. او اوایل سال ۱۳۶۰ از دست پاسدارانی که قصد دستگیری‌اش را داشتند فرار می‌کند. از آن پس در کمیته‌های دیگر سازمان نیز فعال بود تا این‌که پاییز همان سال همراه با سه رفیق دیگر، مصطفی علی‌نقی‌پور و جمشید خرمن‌بیز و سعدی معدن‌دار، در خانۀ رفیق سعدی، در نوشهر که پُر از اسناد و مدارک درون سازمانی و مورد شناسایی قرار گرفته بود، دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه مورد شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند، اما هیچ‌گونه اطلاعاتی، حتی آدرس و اسم خودشان را به بازجویان نمی‌دهند. به گفتۀ برخی از زندانیان هم‌بند او: "آنها سرود می‌خواندند و دارای روحیه بالایی بودند. پاسداران وقتی آنها را به صف کرده و می‌خواستند به‌عناوین مختلف آنها را تحقیر کنند، مصطفی به صورت یكی از پاسداران تف می‌اندازد".
دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ رفقا سعدی، جمشید، مصطفی و برزین در نوشهر استان مازنداران اعدام شدند.
نوشته‌ای از محمد نبوی مسئول کمیتۀ پزشکی سازمان پیکار در کتاب "گریز ناگزیر" جلد ۲ ص ۷۰۳ به کوشش ناصر مهاجر و مهناز متین و سیروس جاویدی...:آمده که در آن روایت دیگری از دستگیری رفیق بیان شده است:
"دلم می‌خواهد از خیلی‌هایی که به ما در کار کمیتۀ پزشکی یاری رساندند، سپاسگزاری کنم، مثلاً از برزین امیراختیاری که ما از خانۀ او برای بستری کردن مبارزان کردی که زخمی می‌شدند و به تهران انتقال می‌یافتند استفاده می‌کردیم. مادر برزین را دستگیر کردند و گفتند باید خودش را معرفی کند تا مادرش را آزاد کنند. برزین به‌این‌دلیل خودش را معرفی کرد. او را بعداً اعدام کردند. امیدوارم روزی فرزندش را پیدا کنم و به او بگویم که پدرش چه انسان شریفی بوده است. من کمتر کسی را دیده‌ام که در راه آرمان‌ها و اعتقاداتش چنین بی‌شائبه از خود مایه بگذارد. در یکی از فراخوان‌های سازمان [پیکار] برای کمک مالی، او جواهرات هدیۀ ازدواجش را فروخت و پول آن را تماماً به سازمان داد."

 

٥٥. جواد امیرشاهی
رفیق جواد امیرشاهی سال ۱۳۳۲ درخانواده‌ای زحمت‌کش و کارگری در بندرعباس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در این شهر و متوسطه را در شهر سمنان به پایان برد. سال ۱۳۴۹ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسی وارد دانشگاه تبریز شد. در دانشگاه علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد. چهار سال بعد به‌عنوان مهندس مشغول به كار می‌شود. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار "قادر" در سمنان به فعالیت پرداخت که محبوبیت بسیاری در بین مردم آنجا یافته بود. رفیقی در بارۀ او می‌گوید: "جواد فردی رادیکال، بسیار فعال و مسئولی جدی بود با انگیزه و رادیکالیزم عجیبی که داشت. همیشه با توده‌ای‌ها درگیر بود. می‌توان گفت کل تشکیلات سمنان را درواقع او به پیش می‌برد. سمنان شهر کوچک و دلگیری بود ولی او راسخ و استوار به فعالیت خود ادامه می‌داد".
دوستی که او را برای اولین بار در سال ۱۳۵۸ دیده بود، اعتقاد راسخ به مبارزه، عدالت‌جویی و شهامت او را تحسین می‌کرد: "جواد درهمان یک دیدار کوتاه با شور‌و‌شوق از پخش گسترده و مداوم اعلامیه‌ها و بیانیه‌های سازمان در شهر کوچک سمنان می‌گفت: "هر روز آنها را از در و دیوار شهر کنده و پاره می‌کنند، ولی دوباره روز بعد شهر پر از اعلامیه و اعلانات می‌شود"".
جواد اوایل تیر ۱۳۶۰ دستگیر و کمتر از یک ماه بعد در سمنان تیرباران شد. روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٥، چهارشنبه ٧ مرداد‌ماه ١٣٦٠ خبر اعدام رفیق را به نقل از اطلاعیۀ دادگاه انقلاب اسلامی سمنان منتشر کرد. در همین روزنامه اتهامات رفیق چنین اعلام شده بود:
"١- عضویت در سازمان محارب و ضدانقلاب پیکار و رهبری جریان فکری و عملی خط‌ مشی این سازمان و فعالیت گسترده در منطقه. ٢- تهیۀ گزارش‌های کذب و خائنانه از جبهه‌های جنگ علیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تضعیف روحیۀ سربازان. ٣- تشکیل هسته‌های تئوریک و عملی و تیم‌های آموزشی در جهت خط‌ مشی سازمان پیکار. ٤- پخش و تکثیر اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌ها و جزوات سازمان و تامین امکانات مادی و تدارکاتی در سطح سمنان و کمک مالی به سازمان پیکار. ٥- ارتداد و به انحراف کشاندن جوانان ساده‌دل".
جواد در دادگاه از مواضع خود دفاع می‌کند و وقتی برای اجرای حکم اعدام صدایش می‌کنند با خواندن سرود انترناسیونال از بند خارج می‌شود. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:"من به كمونیست بودنم در كمال افتخار اعتراف كرده‌ام". رفیق جواد در زمان اعدام ۲۸ سال داشت.
در خبر همان روزنامه و براساس اطلاعیۀ دادستانی: "جسد وی در گورستان غیرمسلمین دفن خواهد شد". به‌دلیل محبوبیت و سرشناسی رفیق در سمنان، پس از دریافت جسد توسط خانواده، با‌وجودی‌كه اجازۀ دفن در گورستان شهر را نداشتند، مردم زیادی در تشییع جنازۀ او شركت كردند. مراسم تدفین رفیق با دخالت و زدوخورد پاسداران و حزب‌الهی‌ها همراه بود؛ اما مردم به تشییع آن ادامه دادند. پس از مراسم، پاسداران عدۀ بسیاری از شركت‌كنندگان را دستگیر كردند.
تلویزیون كومله برنامه‌ای در معرفی شهدا تهیه کرده که در دقیقۀ ۲۴ آن به رفیق جواد امیرشاهی‌ پرداخته است. http://www.youtube.com/watch?v=f۵۴GQLfxNZ۸

 

٥٦. فتح‌الله امیری
رفیق فتح‌الله امیری در ۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفیق محمود سعادت‌سلطانی در اراک تیرباران شد. هر دو از فعالین سازمان پیکار بودند. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٧. برزو امینی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۰۲ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۶۰:
رفیق برزو امینی سال ۱۳۳۸ در روستای كرون از توابع اصفهان به دنیا آمد. او از هوادارن سازمان پیکار بود كه در طول دو سال اولیۀ حاكمیت رژیم جمهوری اسلامی لحظه‌ای از مبارزه علیه آن بازنایستاد. رفیق برزو در اثر تصادف اتوبوس در جادۀ مسجد سلیمان- اصفهان در اواسط فروردین ۱۳۶۰ و در راه انجام وظیفه تشكیلاتی به شهادت رسید.
برزو با این‌كه منقضی خدمت ۱۳۵۶ بود، در دوران جنگ این افراد را به خدمت دوبارۀ سربازی فراخوانده بودند او با اعتقاد به ارتجاعی بودن جنگ ایران و عراق، فلاكت‌های ناشی از آن را برای زحمت‌كشان افشا می‌كرد.
در مراسم سوگواری او مرتجعین و كارگزاران رژیم، عوام‌فریبانه كوشیدند كه رفیق را از خود معرفی كنند و ادعا كردند كه او "در حین رفتن داوطلبانه به جبهۀ جنگ بر اثر تصادف درگذشته است." اما تبلیغات دروغین رژیم جمهوری اسلامی در زحمت‌كشان ما تأثیری نداشت. آنهایی كه برزو را می‌شناختند، می‌دانند كه رفیق برزو پیكارگری بود كه قلبش را در خدمت انقلاب و پیروزی سوسیالیسم قرار داده بود.

 

٥٨. عبدالحمید انتظاری58-Entezari-Abdolhamid.jpg
رفیق عبدالحمید انتظاری فرزند خانلر سال ١٣٣٦ در محمودآباد مازنداران به دنیا آمد. او دانشجو و فعال در سازمان پیکار بود که در تهران دستگیر و در ٢٨ آذر ١٣٦٠ در اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

 

 

٥٩. حسین اندخیده
رفیق حسین اندخیده سال ۱۳۳۶ در بندردَیّر از توابع بوشهر متولد شد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه به‌عنوان معلم دبستان در آموزش‌و‌پرورش بوشهر شروع به كار كرد. حسین به تازگی ازدواج كرده بود كه همراه با دو رفیق هم‌دوره‌ای و هم‌روستایی‌اش، شهید علی رنجبر و حیدر محمدی که همگی در سازمان پیکار فعالیت داشتند، دستگیر و روز جمعه ششم شهریور ۱۳۶۰ در بوشهر تیرباران شد.
یادهایی از یک دوست دربارۀ حسین اندخیده، حیدر محمدی و علی زنجبر:
"در دهۀ پنجاه با اوج‌گیری جنبش‌های مردمی و تجمع کمونیست‌ها (غیر حزب توده‌ای) و روشنفکران دیگر در دانشگاه‌ها و بازگشت آنها عمدتاً در کسوت معلمی به شهرها و روستاهای‌شان، گرایش‌های جوانان تشنۀ فهمیدن، به سوی آنان زیاد بود و آنها نیز به‌رغم وجود حکومت پلیسی، دست به فعالیت‌های اجتماعی سیاسی می‌زدند.
در شهر دیر و روستاهای اطراف آن مانند بردستان با همراهی بخشی از معلمین بوشهری و فعالین محلی محفل تقریباً متشکل با گرایش مارکسیستی به‌وجود آمد که جوانان تربیت یافتۀ آن در جنبش مردمی سال‌های ۵۷-۱۳۵۶ فعال و حتی رهبری حرکت‌های مردمی عمدتاً با آنان بود، دو تا سه سال پس از انقلاب نیز فعالیت‌های گسترده‌ای در منطقه داشتند.
[جمع] رهبری، حسین اندخیده، حیدر محمدی، علی رنجبر و چند نفر دیگر در روستای بردستان، یک خانۀ بزرگ داشتند که [در آن] برای جوانان و نوجوانان کلاس‌های آشنایی با علوم اجتماعی و فرهنگ کمونیستی و برنامه‌های تفریحی برگزار می‌کردند. جالب اینجا بود که مردم روستا از این کار حمایت و حتی کمک مالی هم می‌کردند. به‌همین‌دلیل در سال‌های اولیۀ پس از انقلاب، بسیج و سپاه توان اختلال در کار آنها را نداشتند، حتی بعضی از بسیجی‌ها به آنها تمایل داشتند و در این کلاس‌ها شرکت می‌کردند.
حسین اندیخی، حیدر محمدی، علی رنجبر و باقی که آموزگار بودند این تشکیلات را اداره می‌کردند. آنها تا اواخر سال ۱۳۵۹ توانستند در بردستان و دیر بمانند اما بعد مجبور به ترک محل شدند و به بوشهر رفتند. در آنجا هم فعالیت‌های سازمانی خودشان را ادامه دادند. آنها در اواسط سال ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار در آبان‌ماه همان سال حسین، حیدر و علی در بوشهر تیرباران شدند.
در منطقۀ دیر و اطراف به‌دلیل شرایط اقلیمی، اجتماعی و فرهنگی افراد بسیاری هستند که طبع شاعریِ بالایی دارند و اغلب گفته‌های خود را به شعر بیان می‌کنند، به‌ویژه دو بیتی. شاعرانی مانند فائز و مفتون؛ حسین اندیخی هم از جمله شاعران منطقه بود که به سبک جدید نیز شعر می‌گفت، از جمله شعرهایی در زندان سرود".
با استفاده از گزارش سایت اخبار روز در بارۀ گرامی‌داشت یاد جان‌باخته‌گان دهۀ۶۰ در سی و یکمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ در تورنتو:
حسین افصحی نویسنده، بازیگر و کارگردان تئاتر، نمایشنامۀ "اولین پریود در زندان" را خواند که با الهام از کتاب اعظم شکری باعنوان "قاعدگی زنان در زندان‌های جمهوری اسلامی" نوشته بود. او قبل از شروع نمایش‌خوانی در یادمان تورنتو شعری از حسین اندخیده آموزگار، شاعر و مبارز کمونیست (سازمان پیکار) که از اهالی بوشهر بود و به‌عنوان وصیت‌نامه‌اش در آخرین شب زندان این شعر را سروده بود و در سال ۱۳۶۰ همراه هم‌رزمش حیدر محمدی اعدام شد برای حضار در سالن نمایش خواند:
از جمع ما زنجیریان
هر شب رفیقی می‌رود
یاران همه شب منتظر
تا این‌که فردا چون شود
خون لخته بست در پشت‌مان
از ضربۀ شلاق خصم
اما زهر شلاق او
پُر کینه گردد سینه‌مان
این سینه خود آتش بود
وز آتش کینش چه باک
یاران چو سرو استوار
پروا ندارند از نسیم
دارم یقین روزی شود
برپا قیام توده‌ها
دیوار زندان بشکنند
یاران همه گردند رها
یاران وصیت می‌کنم
شب می‌رود، آید پگاه
آید بهار و فصل گل
یاران کنید یادی ز ما
یاران کنید یادی ز ما.

 

٦٠. سوسن‌گُل انصاری
رفیق سوسن‌گل انصاری از فعالین بخش دانشجویی- دانش‌آموزى سازمان پیکار بود که به دنبال بحران ایدئولوژیک در درون سازمان به جناح "مارکسیسم انقلابى" پیوست. سوسن‌گل را اکثریتى- توده‌ای‌ها شناسایى و به نیروهاى اطلاعاتى لو می‌دهند. پاسداران و بازجویان که رفیق را به جرم کمونیست بودن، دفاع ازحقوق کارگران و زحمت‌کشان، بعد ازشکنجه‌های طاقت‌فرسا و تجاوز نتوانسته بودند اراده‌اش را درهم بشکنند، درسحرگاه ٢١ فروردین ماه سال ۱۳۶۳ به میدان اعدام بردند. او با فریادهای زنده باد سوسیالیسم، مرگ بر سرمایه، مرگ بر خمینی در زندان دیزل‌آباد کرمانشاه حلق‌آویز شد و قهرمانانه به شهادت رسید. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦١. عباس انصاری
رفیق عباس انصاری سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. برای تحصیل به کشور آلمان رفته بود و در شهر ترییر در رشتۀ مهندسی برق تحصیل می‌كرد که با وقوع انقلاب درسش را نیمه‌تمام رها كرد و به ایران بازگشت. در آلمان با گروه "پیكار خلق" كه از نظر سیاسی به سازمان پیكار نزدیك بود، فعالیت داشت. آنها در اواخر سال ۱۳۵۹ به سازمان پیکار پیوستند. در مقابل دانشگاه تهران تظاهراتی علیه بسته شدن دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ از طرف بخش تشکیلات دانش‌آموزی سازمان پیکار صورت گرفت؛ طی این تظاهرات عوامل رژیم دو نارنجک به میان تظاهركنندگان انداختند و در این حادثه رفیق عباس نیز زخمی شد.
در تظاهرات اول ماه مهِ سازمان نیز عباس فعالانه حضور داشت. كمی بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، بقال محل او را به‌عنوان كمونیست به پاسداران لو می‌دهد که دستگیرش می‌کنند و به سرعت اعدام می‌شود. رفیق متأهل و دارای یك فرزند بود.

 

٦٢. نسرین ایزدی‌واحدیIzadi-Nasrin.jpg
رفیق نسرین ایزدی‌واحدی سال ۱۳۳۳ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ پس از اتمام دوران ابتدایی و متوسطه، تحصیلاتش را در رشتۀ اقتصاد در دانشگاه تهران ادامه داد. سال ۱۳۵۵ بعد از فارغ‌التحصیلی مشغول به كار شد. در دوران قیام به سازمان پیكار پیوست و كمی بعد با هم‌دانشكده‌ای خود رفیق بهروز جهاندارملك‌آبادی از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین م. ل ازدواج كرد. نسرین با نام مستعار منیژه، عضو سازمان بود و در هیٸت تحریریۀ پیكار و همچنین در پیكار تٸوریك فعالیت داشت. در اولین كنگرۀ سازمان در اسفند ۱۳۵۷، به‌عنوان نمایندۀ منتخبِ یكی از بخش‌های سازمان در آن شركت کرد. هم زمان با بحران ایدئولوژیک درونی سازمان پیكار و ضربات پلیسی و دستگیری‌ها در ۸ دی‌ماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی آنها مورد هجوم پاسداران قرار گرفت و نسرین، بهروز و دختر ده ماهه‌شان دستگیر و به زندان منتقل شدند. پاسداران چند روز بعد فرزند شیرخوارۀ آنها را به خانوادۀ نسرین تحویل دادند. در تمام مدت بازداشت، خانوادۀ رفقا نتوانستند ملاقاتی‌ داشته باشند و یا حتی خبری از فرزندان‌شان به‌دست بیاورند. نسرین را حدود دو ماه و نیم بعد، یعنی ۲۰ اسفند ۱۳۶۰ در تهران تیرباران کردند. جسدش را خانواده تحویل گرفت و در بهشت‌زهرا دفن كرد. رفیق بهروز جهاندار‌ملك‌آبادی نیز پیش‌تر یعنی ۲۸ بهمن ۱۳۶۰ در زیر شكنجه جان سپرده بود.

 

 

 

 

٦٣. ایرج ایوبی
رفیق ایرج ایوبی اوایل بهمن ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر شد و چند روز بعد در ۱۲ بهمن‌ماه در کمیتۀ انقلاب اسلامی نوشهر در زیر شكنجه به شهادت رسید. او در سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

  

٦٤. روح‌الله باقروندBaghervand-Ruhollah.jpg
رفیق روح‌الله باقروند سال ۱۳۴۱ در خانواده‌ای زحمت‌كش به دنیا آمد. به‌دلیل فشار زندگی و عدم علاقه‌اش به تحصیل، دورۀ دبیرستان را نیمه‌تمام رها كرد و به كار مشغول شد. تحت تأثیر مبارزات توده‌ها علیه رژیم شاه به‌تدریج تمایلات ماركسیستی یافت. پس از قیام ۱۳۵۷ در كارخانه چیت‌ممتاز تهران مشغول به كار شد. او در مبارزات کارگران فعالانه شركت می‌کرد و هم‌زمان به آموزش آنان می‌پرداخت؛ کار و فعالیتش بیش از ۶ ماه طول نکشید؛ او را به جرم فعالیت انقلابی از كارخانه اخراج کردند.
رفیق در ارتباط با گروه "مبارزان راه آرمان كارگر" فعالیت می‌کرد که سال ۱۳۵۸ بعد از ادغام گروه در سازمان پیکار، در یكی از هسته‌های كارگری سازماندهی شد. او كه با كار چاپ نیز آشنایی داشت، بعد از چند ماه به قسمت چاپ مركزی سازمان منتقل شد و تا زمان دستگیری در آنجا فعالیت می‌كرد. روح‌الله جزو ۱۵ نفری بود كه در كمتر از دو هفته بعد از ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به چاپخانۀ سازمان پیکار، آنها را در ۳۱ تیرماه در زندان اوین تیربارن کردند. خبر اعدام این رفقا در روزنامۀ كیهان همان روز منتشر شد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه، ۷ مهر ۱۳۶۰:
"بالاخره در یورش وحشیانۀ اخیر رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی به چاپخانه‌های سازمان، رفیق [روح‌الله باقروند] نیز دستگیر شد و تا آخرین نفس به آرمانش وفادار ماند. رفقایی كه از نزدیك روح‌الله را می‌شناختند، صداقت، فروتنی، شور انقلابی و عشق به زحمت‌كشان از یك سو و كینۀ طبقاتی و خشم و نفرت او از بورژوازی و عمالش را به یاد دارند و او را تحسین می‌كردند".

 

 

 

٦٥. حشمت باقریBagheri-Heshmat.jpg
رفیق حشمت باقری سال ۱۳۳۹ در محلۀ "سوراخ مازو" محمودآباد در یك خانوادۀ دهقانی فقیر به دنیا آمد. شرایط سخت زندگی را با لمس گرسنگی سپری کرد. قبل از قیام در مبارزات دانش‌آموزان و توده‌های زحمت‌كش فعالانه شركت داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ همراه با دیگر رفقای كمونیست در ایجاد كتابخانه و نمایشگاه فعال بود. او از اولین افرادی بود که به تشکیلات سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیكار که در تابستان ۱۳۵۸ تشكیل شد، پیوست. او هم‌زمان همراه سایر رفقای خود در فعالیت‌های توده‌ای و كار در مزارع برای پیوند با دهقانان زحمت‌كش شركت می‌كرد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
"از خصلت‌های بارز رفیق [حشمت باقری]، خصوصیات توده‌ای وی و محبت رفیقانه‌ای بود كه زحمت‌كشان و رفقایش را تحت تأثیر قرار می‌داد. او علیرغم این كه مرگش را حتمی می‌دانست، هیچ‌گاه یاس به خود راه نداده و از روحیه‌ای قوی برخوردار بود و یك دم در راه انجام وظایف كمونیستی‌اش وقفه ایجاد نشد. رفیق تا آخرین لحظات حیاتش به تشكیلات و رفقایش وفادار بود و به پدرش وصیت كرده بود كه: "جسدم را باید رفقایم تشییع كنند. آنها بهترین دوستان من هستند". رفیق حشمت در ۷ فروردین ۱۳۶۰ بر اثر بیماری سرطان در محمودآباد درگذشت".

 

 

٦٦. حمید باقری
رفیق حمید باقری در بیست‌و‌نهم مهر ۱۳۶۰ در گرگان تیرباران شد. در نشریۀ پیكار شماره ۱۲۵، دوشنبه ۱۱ آبان خبر اعدام رفیق آمده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦٧. محمدحسین (غلامحسین) باقری
رفیق محمدحسین باقری سال ۱۳۳۷ در روستای "درواهی" از توابع برازجان به دنیا آمد. او معلم دورۀ راهنمایی در بندرعباس بود که در تابستان ۱۳۶۷ در همین شهر حلق‌آویز شد. در برخی لیست‌ها به اشتباه از او به‌عنوان مجاهد نام برده‌ شده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦٨. محمود باقری‌محقق68-Mahmoud_Baqeri_Mohaqeq.jpg
رفیق محمود باقری‌محقق سال ۱۳۳۷ در مشهد متولد شد. در سنین نوجوانی به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست و در کارخانه‌ای به‌عنوان کارگر مکانیک کار می‌کرد. او نیز با جمع رفقا سلیم آرونی و ادنا ثابت از سازمان چریک‌ها انشعاب کرد. آنها اول به "گروه آرمان" و سپس به سازمان پیکار پیوستند. محمود با اسم مستعار جلیل عضو و مسئول اول کمیتۀ خراسان سازمان پیکار بود. او و تعدادی دیگر از اعضای کمیتۀ خراسان در یک تعقیب و مراقبت پیچیده، در زمستان ۱۳۶۰ دستگیرشدند. او در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ همراه با ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیل‌آباد مشهد تیرباران شد.

گفته ای از یک رفیق:

"محمود با اسم مستعار جلیل. دانشگاه که تعطیل شد بچه‌ها در شهرهای مختلف پخش شدند. جلیل رفت مشهد. پدرش محضردارد بود. او با سه رفیق دیگر عضو و مسئول اول کمیته خراسان و مسئول بخش کارگری بود. درواقع تشکیلات مشهد را او شکل داد. در سازماندهی و کار سیاسی برجسته، رادیکال، فعال و در مخفی کاری و حفظ امنیت بسیار دقیق بود. درضربه‌ای که به کمیته خراسان وارد آمد، یک تیم حرفه‌ای تعقیب و مراقبت از تهران و اصفهان رفته بوده مشهد. جلیل مسئولیت تمام کارها را به‌عهده می‌گیرد و به دیگر رفقا می‌گوید که شما مسئولیتی به‌عهده نگیرید".
گفته‌ای از یك رفیق دیگر:
"دربارۀ محمود باید بگویم، هنگامی كه رفیق را برای اعدام می‌بردند با صدای بلند این شعر را می‌خواند، "بولشویك‌وار بباید جنگید، چه كند با دل چون آتش ما آتش تیر".

 

٦٩. خسرو بایرامی
رفیق خسرو بایرامی در اواخر آذر و یا اوایل دی‌ماه سال ۱۳۶۰ در بابل تیرباران شد. او کارگر عکاسی و اهل همدان بود. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٠. اسماعیل بحرناک
رفیق اسماعيل بحرناک سال ۱۳۳۰ در اراک به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد و در اوایل دهۀ پنجاه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و هم‌زمان در دبیرستان‌های اراک تدریس می‌کرد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از هواداران سازمان مجاهدین م.ل بود و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. اسماعیل با تجربیات و دانش سیاسی‌ای که داشت، سریع ارتقا یافت و از مسئولین تشکیلات سازمان در اراک شد. پاسداران اسماعیل را پاییز ۱۳۶۰ دستگیر می‌کنند و در زندان به‌شدت مورد شکنجه و آزار قرار می‌گیرد. رفیق اسماعیل که متأهل هم بود در هجدهم دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفیق امير واعظی در اراک تيرباران شد.

 

٧١. مصطفی بختیاریBaxtiari_Mostafa.jpg
رفیق مصطفی بختیاری بیست مهرماه ۱۳۴۰ در خانواده‌ای متوسط در مهاباد به دنیا آمد. سال آخر دبیرستان را ناتمام رها کرد و به صف پیشمرگه‌های سازمان پیکار پیوست و در چندین عملیات سازمان شرکت کرد. مصطفی اوایل مهرماه ۱۳۶۰ در مهاباد دستگیر شد و پس از نزدیک به یک ماه شکنجه‌های توانفرسا، در بعدازظهر شنبه دوم آبان ۱۳۶۰ در مهاباد تیربارانش کردند. خبر اعدام مصطفی به همراه سه مبارز دیگر در روزنامۀ كیهان ۶ آبان ۱۳۶۰ منتشر شد که به نقل از پاسداران انقلاب اسلامی واحد خبر، اتهامات رفیق مصطفی را "شركت در ۱۱ درگیری مسلحانه و كشتن چند برادر ارتشی و پاسدار" اعلام کرده بود. رفیق در بیدادگاه به حاکم شرع گفته بود: "افتخار می‌کنم که کمونیست هستم و برای آزادی خلقم مبارزه می‌کنم".

 

 

 

 

 

 

٧٢. رضا براتوندBaratvand-Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۳ اول مرداد ۱۳۵۸ و پیكارهای شماره ۶۵ و ۱۱۳:
رفیق رضا براتوند روز جمعه ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ به دست عده‌ای حزب‌الهی در روستای لالی، واقع در شمال غربی مسجد‌سلیمان، خفه می‌شود و سپس برای عوامفریبی و منحرف کردن اذهان جسدش را در رودخانۀ "آب شور" لالی می‌اندازند.
چندی قبل از این واقعۀ هولناک، اکیپی از دانشجویان مذهبی برای ارشاد و "سازندگی!؟" وارد لالی می‌شوند. یکی از افراد این اکیپ به نام طباطبایی بعد از مدتی اقامت در لالی و فعالیت در مقام مبلغ مذهبی و معلم قرآن، با تعدادی از اهالی محل بنام‌های محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدی‌نژاد، جعفر ماطوری، ابراهیم سلطانی و مهندس موَذنی.(که یکی از ساواکی‌های پیوسته به رژیم بود و پس از قیام آب توبه بر سر خویش ریخته و به حجله‌گاه فاشیسم رفته‌ بود) آشنا می‌گردد. این مهندس موذنی با نوشتن یک ندامت‌نامه، گناهان خویش را شسته و به شکل افتخاری برای مسئولین "انقلابی!" امور، با سمت بخشدار در لالی کار می‌کرد. او برای اثبات خوش‌خدمتی خود به مسئولین، به پاسداران دستور اکید داده بود که شب‌ها هر جا افراد کمونیست را دیدند هدف گلوله قرار دهند. جناب بخشدار این دستور را پس از آمدن دریادار مدنی، استاندار خوزستان به لالی صادر می‌کند. مدنی در بازدیدش از لالی مردم را تهدید کرده که اگر کوچک‌ترین حرکتی بکنید، به سر شما همان بلایی را خواهم آورد که برسر عرب‌ها آوردم.
صدور دستور "هدف قرار دادن کمونیست‌ها"، خشم افراد مبارز را بر می‌انگیزد، رفیق رضا نیز در این زمینه و موارد دیگر به بحث‌های طولانی با افراد مذهبی به‌خصوص با طباطبایی می‌پردازد؛ او در زمینۀ افشاگری از طریق بحث‌ بسیار فعال بود. افراد باند فوق بعد از مدتی تصمیم می‌گیرند رضا براتوند را که مبارزی پرانرژی و جسور بود، به‌دلیل داشتن اندیشه‌ای جدا از آنها و افشاگری‌هایش از میان بردارند. در پی این تصمیم، روز جمعه ۲۱/۴/۱۳۵۸ حدود ظهر رفیق رضا را خفه کرده و جسدش را در آب می‌اندازند. آنها پس از انجام این عملِ به‌ظاهر موفقیت‌آمیز، سوار بر دو ماشین در راه بازگشت به لالی با دو نفر... که برای آب تنی عازم "آب شور" (محل وقوع حادثه) بودند برخورد می‌کنند. این دو پس از رسیدن به کنار رود متوجۀ لباس و یک یخدان می‌شوند و یقین پیدا می‌کنند که باید حادثه‌ای رخ داده باشد. قاتلین برای رد گم کرن، بلافاصله پس از رسیدن به لالی به مردم و کمیته اطلاع می‌دهند که رضا براتوند هنگام شنا غرق شده. مردم با همراهی عده‌ای از دوستان رضا به محل حادثه می‌روند و پس از مدتی جستجو جسد را از آب بیرون می‌کشند. روی بینی جسد یک خراشیدگی وجود داشت و دهان و بینی‌اش پر از شن بود؛ این احتمالاً نشان از آن داشت که سر رضا را در شن‌ها فرو برده و بدین ترتیب او را خفه کرده بودند. دوستان رضا بلافاصله جسد او را به شکل "سرازیر" نگه می‌دارند و شکمش را فشار می‌دهند، اما حتی یک قطره آب هم از دهان یا بینی رضا بیرون نیامد و این مشخصه، به تنهایی حکایت از آن داشت که "رضا به قتل رسیده". پس از دیدن وضیعت پیکر بی‌جان رضا و سوال‌هایی که مطرح شده بود، طباطبایی، محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدی‌نژاد و محمود حمیدی‌نژاد شدیداً وحشت کرده و دچار تناقض گویی شدند. وقتی مردم علت حادثه را از آنها جویا شدند، هریک از آنها توضیح ماجرا را به دیگری موکول می‌کرد، حتی یکی از آنها آشفته شد و فریاد زد: "چرا من توضیح بدم، من که هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم".
کاملا مشهود بود که جسد حالت دفاعی داشته، دست‌هایش روی سینه و یک پایش به جلو بوده و این نشان می‌داد که احتمالاً در حالی که عاملین حادثه سر رضا را در شن فرو کرده بودند، او سعی می‌کرده از زمین بر خیزد که موفق نشده. پزشک محل که هندی بود با دیدن جسد، بلافاصله به شکل غیرارادی، رو به برادرِ رضا می‌کند و از وی می‌پرسد: "برادرتان با کسی دشمنی داشته؟" که این غیرطبیعی بودن خفگی را نشان می‌داد، اما این پزشک پس از معاینه جسد، جواز دفن صادر می‌کند و وانمود می‌کند که خفگی به شکل طبیعی بوده. بعداً عده‌ای از رفقای رضا به پزشک مزبور مراجعه می‌کنند و از او خواستار توضیح می‌شوند که با چه مجوزی وقتی‌که او پزشک قانونی نیست، جواز دفن صادر کرده؟ و او پاسخ می‌دهد که پزشک قانونی مسجد‌سلیمان کتباً به وی این اجازه را داده است. این مسئله بسیار تعجب‌آور بود که چگونه ظرف سه، چهار ساعت پزشک قانونی مسجد‌سلیمان خبردار شده و مجوز کتبی را به دست پزشک مزبور رسانده؟ در حالی که فاصله زمانی از مسجد‌سلیمان به لالی حداقل ۲ ساعت طول می‌کشد. رفقای رضا از پزشک می‌خواهند تا مجوز دفن را نشان دهد، اما او می‌گوید: "مجوز پیش رئیس پاسگاه است" و درجواب این‌که: "اگر خفگی طبیعی بوده چرا پس از وارونه کردن جسد آبی از حلق و بینی خارج نشده و او چگونه چنین تشخیصی داده؟" پاسخ می‌دهد: "با یک دستگاه مخصوص این را فهمیدم". رفقا در تمام طول معاینه شاهد بودند که پزشک هرگز دستگاهی به کار نبرده بود و این موضوع را به او تذکر می‌دهند، اما پزشک مزبور که از تناقض گویی خودش خسته شده بود، می‌گوید: "ممکن است من اشتباه کرده باشم، می‌شود جسد را بیرون آورد و دوباره معاینه کرد".
یکی از رفقا در حالی که از دکان پدر حمیدی‌نژاد، جنس می‌خریده، می‌شنود که یکی از عاملین اصلی قتل به آن دیگری می‌گوید: "حرفی که نزدی" و از آن دیگری می‌شنود که: "نه مثل این‌که جریان دارد می‌خوابد". و پس از وقوع حادثه هم، طباطبایی عامل اصلی قتل ناپدید شد و دیگر کسی اطلاع و اثری از وی نداشت.

 

٧٣. فرنگیس براتی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۴۸ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۵۹:
رفیق فرنگیس براتی دانشجوی دانشگاه تهران (دانشجوی سابق دانشگاه شیراز) در سال ۱۳۵۵ در ارتباط با سازمان آزادیبخش (منسوب به سیروس نهاوندی) دستگیر و به سه سال زندان محكوم شد. وی از فعالین جنبش دانشجویی سال‌های ۵۵- ۱۳۵۳ دانشگاه شیراز بود. صداقت و ایمانش به رهایی خلق‌های در زنجیر، وی را به فعالیت گسترده‌ای بعد از آزادی از زندان تا لحظۀ شهادت واداشت. وی به همراه رفیق شهید سودابه مهرآسا از هواداران صدیق سازمان پیكار، زمانی‌كه به قدرت خزیدگان...، سنندج را به خاك و خون كشیدند، در ۶ فروردین ۱۳۵۸، در راه عزیمت به كردستان بر اثر تصادف اتومبیل‌شان كشته شدند.

 

عزیز برازنده

رفیق عزیز برازنده در یک خانواده فقیر کارگری در نظرآباد کرج به دنیا آمد. او در شهرک صنعتی قزوین به کار مشغول بود و در تشکیلات کارگری سازمان پیکار فعالیت داشت. یک بار در سال ۱۳۶۰ دستگیر ولی پس از مدتی آزاد می‌شود. بعد از دستگیری دوم، دیگر کسی از سرنوشت او خبری ندارد. به گفته رفیقی، عزیز مفقودالاثر شده است. متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٤. عطا‌الله برازندهBarazandeh-Attaollah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۷۶، ۲۱ مهر ماه ۱۳۵۹:
رفیق عطا‌الله برازنده سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای زحمت‌كش در روستای علی‌آباد از منطقۀ افشار كردستان به دنیا آمد. دوران كودكی را در محیطی پر از دردورنج، در میان دهقانان فقیر گذراند. در سنندج به دبیرستان رفت و در همان دوران با مساٸل سیاسی آشنا شد و به صف فعالین سیاسی و انقلابیون پیوست.
عطا سال ۱۳۵۵ وارد دانشكدۀ دامپروری ایلام شد و با استواری و بی‌پروا از فضای سنگین و خفقان‌باری كه رژیم آریامهری ایجاد كرده بود، در دانشكده به فعالیت‌های مبارزاتی‌اش ادامه داد. رفیق در همان دوران قیام ۱۳۵۷ که فعالانه در تظاهرات توده‌ای شركت داشت، هوادار سازمان پیکار شد. او با شركت فعال در جنگ خونین نوروز ۱۳۵۸ سنندج، تجارب ارزنده‌ای آموخت. سپس به دانشكده برگشت و در كنار سایر رفقا به تبلیغ‌و‌ترویج پرداخت و مسٸولیت چندین هستۀ كارگری و دانش‌آموزی سازمان را به‌عهده گرفت. پس از مدتی دانشكده را رها كرد و در ارتباط با دفتر سازمان در تهران به‌صورت یك مبارز حرفه‌ای به فعالیت انقلابی مشغول شد. ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ در یورش دوم رژیم جمهوری اسلامی به كردستان، رفیق عطا در جنبش مقاومت سنندج در كنار خلق كُرد و در سنگر سازمان پیكار فعالانه شركت کرد.
عطا نسبت به انتقادات و ضعف‌هایش هیچ‌گونه گذشتی نمی‌كرد و نمونۀ درخشانی از انضباط‌پذیری در كار تشكیلاتی و سیاسی بود. او همواره می‌كوشید از روی نیازها و دستورات تشكیلات حركت كند و سخت‌ترین مأموریت‌ها را با رضایت خاطر می‌پذیرفت. با برخوردهای صمیمی و گرمش می‌توانست راحت و سریع با توده‌های زحمت‌كش رابطۀ عاطفی برقرار كند و بذر آگاهی را در دل آنان بپاشد.
رفیق عطا روز دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۵۹ به همراه رفیق دیگری، هنگام اجرای یك مأموریت تداركاتی در جادۀ سقز- بانه، از طرف پاسداران رژیم مورد شناسایی و حمله قرار می‌گیرند. هر دو رفیق پیشمرگه، قهرمانانه می‌رزمند. رفیق همراه موفق می‌شود با تیراندازی متقابل، حلقۀ محاصره را بشكند؛ ولی رفیق عطا مورد اصابت نارنجك دشمن قرار می‌‌گیرد و در حالی كه زخمی بود، دستگیر می‌شود و زیر شكنجه‌های وحشیانه به شهادت می‌رسد.

 

٧٥. جعفر برزگر
رفیق جعفر برزگر اهل شیروان و کارگر نصب موکت بود. او از رفقایی بود که همراه محمود باقری‌محقق بخش کارگری خراسان را بنا نهاده و سازماندهی کردند. او از اعضای کمیتۀ خراسان سازمان پیکار بود که به همراه سایر اعضا در یک تعقیب و مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود. او را در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به همراه ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیل‌آباد مشهد تیرباران می‌کنند. همسر رفیق باردار بود و فرزندش بعد از اعدام او متولد شد.

 

٧٦. سیاوش بلوریان
رفیق سیاوش بلوریان از رفقای تشکیلات سازمان پیکار در خرمشهر بود که پس ازشروع جنگ ایران و عراق به اهواز رفت. او در تابستان ۱۳۶۰ در زندان کارون اهواز همراه رفیق اصغر کاویانی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٧. عباس بنائی Banaie_Abbas.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکارِ دانشجو شماره ۵، نیمه اول آذر ۱۳۶۰. ارگان اتحادیه جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار:
رفیق عباس بنائی فروردین ۱۳۲۷ در یک خانوادۀ نسبتا فقیر در تهران متولد شد. در جوانی به‌علت فقر مادی قادر به ادامۀ تحصیل نبود و برای تامین مخارج زندگی مجبور شد، به کارهای سختی تن دهد، اما هم‌زمان شبانه به تحصیل خود ادامه داد. او بعد از اتمام تحصیلات متوسطه، با مقدار پولی که جمع کرده بود و کمک مالی اطرافیانش توانست در سال ۱۳۵۲ به آلمان سفر کند. در آنجا موفق به دریافت فوق‌دیپلم در رشتۀ مکانیک اتوموبیل شد. طی سال‌های اقامتش در خارج، با کنفدراسیون دانشجویان علیه امپریالیسم و رژیم سرمایه‌داری شاه فعالیت می‌کرد. با اوجگیری مبارزات توده‌ها در ایران، قبل از شهریور خونین ۱۳۵۷، به ایران بازگشت. بعد از سرنگونی خاندان پهلوی و به قدرت رسیدن رژیم جمهوری اسلامی رفیق می‌گفت: "فقر، گرسنگی، فحشا، بیسوادی، بیکاری، جهل فرهنگی، بحران و... حاصل نظام سرمایه‌داری می‌باشد و ما باید علیه این نظام مبارزه کنیم". او در میان توده‌ها چون ماهی در آب شناور بود و در بسیج مردم منطقۀ خاک سفید تهران‌پارس علیه پاسداران نقش بسیار عمده‌ای داشت.
عباس به‌عنوان یکی از اعضای فعال گروه انقلابیون (م.ل) "پیکارخلق" لحظه‌ای از مبارزه و افشای بورژوازی و مرتجعین وابسته به آن یعنی رویزیونیست‌های سه جهانی، توده‌ای و اکثریتی‌ها غافل نمی‌شد. بعد از وحدت گروه "پیکار خلق" با سازمان پیکار، در این سنگر به مبارزه‌اش ادامه داد. رفیق عباس با نام مستعار میرزا، مسٸول امكانات الكترونیكی و از مسٸولین فنی رادیو سازمان بود كه در اوایل تابستان ۱۳۶۰ برای مدتی مخفیانه برنامه پخش می‌كرد.
او رئوف و مهربان و دوستی با وفا برای كارگران بود، در بحث‌هایش با رفقا با متانت برخورد می‌کرد، ولی در برابر دشمنان زحمت‌كشان، با منطقی كوبنده با آنان مقابله می‌کرد. رفیق به‌دنبال تهاجم رژیم به سازمان‌های سیاسی دستگیر و در ۲۴/۵/۱۳۶۰ در تهران اعدام شد.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۲۵ مرداد منتشر شد، دادگاه انقلاب اسلامی اتهام او و سایر اعدام‌شدگان این روز را: "حمله به مردم بی‌گناه و ضرب‌و‌جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی حكومت و طرح ترور شخصیت‌های مملكتی" اعلام كرد.

 

٧٨. جواد بهاریان‌شرقیBaharian_Sharghi_Javad.jpg
رفیق جواد بهاریان‌ِ شرقی، ۸ مرداد ۱۳۳۴ در خانواده‌ای متوسط در مشهد متولد شد. از سنین کودکی به‌دلیل بیماری کلیوی بارها مورد عمل جراحی قرار گرفت و دوران کودکی و نوجوانی سختی را سپری کرد. در​ نوجوانی با مساٸل سیاسی و جریانات چپ آشنا شد و به مطالعه‌ای منظم در این زمینه‌ها پرداخت که او را در مسائل تئوریک بسیار آزموده كرد. جواد از دوستان نزدیك رفیق غلامحسین سلیم‌آرونی (عباس) کادر برجسته و قدیمی سازمان پیكار بود.​ در مهرماه سال ۱۳۵۶ در دانشگاه پلی‌تكنیك (امیركبیر فعلی) در رشتۀ مهندسی نساجی پذیرفته شد و به تهران آمد و از دانشجویان فعال دانشگاه بود. در دورۀ انقلاب با فعالیت در گروه کوهنوردی دانشگاه (اتاق کوه) و کمیتۀ فیلم، در سازماندهی تظاهرات دانشجویی در درون و بیرون دانشگاه نقش فعالی داشت. او در ۱۸ مهر ۱۳۵۹ با رفیق هم‌رزم خود شهلا ازدواج كرد. از ابتدای انقلاب از مروجین و سخنرانان علنی در بخش دانشجویی– دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیكار در دانشگاه‌ها و مراسم مختلف از جمله هشت مارس، اول ماه مه، روز دانشجو، انقلاب اکتبر و… بود. بر مزار رفیق تقی شهرام در مراسم یادبودش، مجری و سخنران مراسم بود. او تا قبل از بسته شدن دانشگاه‌ها در تابستان ۱۳۵۹ و حتی بعد از آن به‌عنوان مجری اكثر میتینگ‌ها در كنار رفیق ارژنگ رحیم‌زاده قرار داشت. پس از قتل‌عام رهبران جنبش ترکمن‌صحرا به‌دست رژیم جمهوری اسلامی، رفیق سازماندهی و اجرای میتینگی را که در بیرون محوطۀ دانشکدۀ فنی در بزرگداشت آنان با سخنرانی رفیق ارژنگ برگزار شد، به‌عهده داشت.
جواد (با نام مستعار سعید) تا زمان دستگیری مسئول تعدادی از مروجین "دال دال" بود. از افراد تحت مسٸولیت او رفیق شهره شیرزادی بود كه ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ تیرباران شد.
مطالعه و تحقیق در متون مارکسیستی که رفیق بخش اعظمی از زندگی خود را صرف آن کرده بود، با تفکر و اندیشه‌ همراه بود. او به راحتی پذیرای هر نظری نمی‌شد و علاوه بر استقلال نظری از قوۀ تحلیل عمیق‌ و عینی‌ای برخوردار بود. صبح روز سی خرداد در گفت‌و‌گویی با همسرش می‌‌گفت كه همه چیز به این روال آرام پیش نخواهد رفت و با اطمینان اضافه می‌‌کرد که رژیم موج کشتار عظیمی را شروع خواهد کرد.
رفیق برای رژیم و به‌خصوص ارگان‌های سرکوبگرش همچون دانشجویان خط امام چهرۀ کاملاً شناخته شده‌ای بود. او در حالی‌که ساعت ۶ عصرِ روز شنبه سوم مرداد ۱۳۶۰ برای اجرای قراری تشكیلاتی در میدان امام حسین (فوزیه) از خانه خارج شده بود، دستگیر می‌شود. جواد را به محل سابق كمیتۀ مشترك برده و در همان جا محاكمه‌اش كردند. روزنامۀ‌ جمهوری اسلامی اسم او را به همراه ۱۱ رفیق پیكارگر و مبارزانی دیگر به عنوان تیرباران شده در زندان اوین در ۲۴ مرداد همان سال منتشر کرد؛ اما براساس تاریخ وصیت‌نامۀ کوتاه رفیق و بنا‌به شهادت دیگر رفقای زندانی، به احتمال بسیار قوی او همراه دیگر رفقا در ۲۱ مرداد ۱۳۶۰ (هجده روز بعد از دستگیری) تیرباران شده است.
همسر او، رفیق شهلا که دو روز بعد از دستگیری جواد برای یافتن اطلاعات و ارتباط با دیگر رفقای سازمان به خوابگاه دانشجویان سر می‌زند، در آنجا توسط عوامل رژیم شناسایی و دستگیر می‌شود که تا مرداد ۱۳۶۴ در زندان بود.

 

٧٩. صالح بهرامی
رفیق صالح بهرامی در ارتباط با سازمان پیکار در ۹ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٨٠. ابراهیم بهرامی‌سعادت
رفیق ابراهیم بهرامی‌سعادت ۲۸ مهر ۱۳۶۱ در بندرعباس حلق‌آویز شد. او كارگر و در رابطه با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٨١. فرهاد بهرمان
رفیق فرهاد بهرمان سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای كارگری درآبادان به دنیا آمد. تا مقطع دیپلم در همین شهرتحصیل کرد. بعد از قیام ۱۳۵۷ با تشكیلات سازمان پیکار در آبادان و سپس در ماهشهر به فعالیت پرداخت و همچنین از فعالین در میان جنگ‌زدگان بود. پس از خاموشی سازمان پیكار، فعالیتش را با "سازمان كمونیستی پیكار" ادامه داد؛ در پروسۀ پیوستن به "حزب كمونیست ایران" بود که سال ۱۳۶۲ در كرمانشاه دستگیر می‌شود و در زندان (مورد آزار و شکنجۀ بسیار قرار می‌گیرد). او سعی داشت با گول‌زدن زندانبانان از اعدام رهایی بیابد و به‌نظر می‌رسید كه با آنها مدارا می‌كند، مثلا نماز می‌خواند. او مدت‌ها در بند انفرادی ۶۴ زندان دیزل‌آباد به‌سر برد و مدتی در اتاق‌های جمعی بند ۶۴. خانواده‌اش در ماهشهر زندگی می‌كردند و برادر بزرگش گاه به ملاقاتش می‌آمد. روحیۀ بسیار خوبی داشت. تمام اتهاماتش در رابطه با سازمان پیكار بود. او را در اواخر سال ۱۳۶۳ اعدام کردند.
خاطره‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"خرداد‌ماه سال ۱۳۶۳، بعد از چند ماه انفرادی در بند ۶۴، مرا به اتاق‌های عمومی همین بند كه در ابتدای راهروها قرار داشت، بردند. در این اتاق افراد مختلفی از جریان‌های سیاسی متعدد و همچنین دو قاچاقچی مواد مخدر هم بودند. در اتاق غیر از من و یك رفیق پیكاری دیگر، بقیه تظاهر به نماز خواندن می‌كردند. همۀ افراد، زندانیان شریفی بودند و از تركیب اتاق می‌شد حدس زد كه رژیم با اكثر آنها مشكل دارد. از جملۀ این افراد، زندانی سیاسی جدیدی بود كه اهل آبادان و همشهری من بود. او كتاب قطوری با جلد سختی با عنوان "تعبیر خواب" از یك آیت‌الله در دست داشت و می‌گفت كه كتاب بسیار با ارزشی است. من در روزهای اول به‌خاطر همین موارد و نماز خواندنش، به او اعتماد نداشتم، اما پس از چند روز كه در رفتار و صحبت‌هایش دقت كردم، متوجه شدم كه اشتباه می‌كنم. یك روز از او پرسیدم كه چرا آن كتاب را با ارزش خواندی، او كتاب را آورد و دوباره تكرار كرد كه واقعا كتاب با ارزشی است و در حالی كه نشسته بود، روی پایش قرار داد و با آن شروع به ضرب گرفتن كرد و آهنگ شادی از آن به صدا درآورد، بعد رو به من كرد و گفت: "هیچ جای دیگر این "دانشگاه انسان‌سازی"، تنبكی به این خوش‌دستی پیدا نمی‌كنی!، برای همین هم بسیار با ارزش است". رفیق فرهاد، بسیار شوخ و بذله‌گو بود و روحیۀ خوبی داشت. به من و آن رفیق پیكاری دیگر می‌گفت كه احتمال می‌دهد اعدام شود، اما می‌خواهد از همۀ شانسش تا جایی كه خرابكاری نكند، استفاده كند. رفیق در ارتباط با رفقای شهید غلام‌رضا آجرپی، علی ظروفی و شهرام محمدیان‌باجگیران دستگیر شده بود كه متأسفانه همۀ آنها اعدام شدند".

 

٨٢. غلام‌رضا بهروان
به نقل از كتاب خاطرات زندان "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"...غلام‌رضا بهروان صداى قشنگى داشت و گاهى وقت‌ها براى ما آوازى را زمزمه مى‌کرد، تازه شش ماه بود که عروسى کرده بود. ‌يک روز که از خيابان رد مى‌‌شده، مى‌بيند که عده‌اى چماق‌‌دار دارند دخترى را که در حال فروش نشريه است اذيت مى‌کنند. با آنها وارد بحث و مشاجره مى‌شود و به‌همين‌علت دستگيرش مى‌کنند. در دادگاه چهارماه برايش حکم مى‌‌برند و اتهامى که به او مى‌‌زنند شرکت در راهپيمايى سازمان پيکار بوده است. بدون توجه به‌ اين‌که، او اشاره مى‌‌کرد روز قبل از راهپيمایى (۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰) دستگير شده است و چطور مى‌توانسته در آنجا حضور داشته باشد؟! ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ در یک اعدام دسته‌جمعی در زندان گوهردشت [او را نیز] از بند ۵ واحد ۳ زندان قزل‌حصار به اعدام بردند..."
خاطره‌ای از یک هم‌بند‌:
... غلام‌رضا مدتی هم در سوئد زندگی می‌کرد. اوایل در زندان با اسم مستعار مهدی صدایش می‌کردیم. صدای بسیار خوش و دلنشهینی داشت. بنابه گفته‌ای او از هواداران وحدت انقلابی بوده اما مجتبی میرحیدری که تواب بسیار بیرحم و مسئول بند هم بود، رفیق را به‌دلیل درخواست سه جلد تاریخ نهرو از خانواده‌اش، به جرم واهی ایجاد تشکیلات پیکار در بند، سر موضع و فعال معرفی کرده و همراه رفقای دیگر به اوین فرستاده و در آنجا رفیق اعدام می‌شود.

نوشته‌ای از یک همبند دیگر:

در یک دورۀ سیاه زندان، آن هم در مجردی، که جا نبود و بیشتر بر روی پاهای‌مان و چند نفری بر روی تخت و حتی پنجره می‌نشستیم با هم، همسلول بودیم، بعضی اوقات در تخت بالایی و پنجره من و ایشان [غلامرضا] و چندین نفر دیگر می‌نشستیم، خیلی شفاف و صادق، رفیق بود. صورتی گرد با مویی کم به تصورم می‌رسد، با اینکه از من بزرگ‌تر بود توجه رفیقانه و مخلصانه‌ای داشت.

در آن خفقان و ترس و وحشت هر چند آهسته با صدایی بس زیبا و حزین و منظم آهنگ می‌خواند، بیشتر چندین آهنگ قدیمی و خزان. بیشتر با یکی دو نفر دیگر همسلولی که شاید در سطح هم می‌بودند یا بیشتر همدیگر را می‌شناختند، کنار هم می‌نشستند و گفت‌و‌گو و مباحثه داشتند. اولین باری که کنار آنها قرار گرفتم با تأیید و تأکید ایشان آنها حاضر به گفت‌و‌گو شدند.

در سلول شاید کمتر از ۲ در ۳ که بیش از ۳۰ نفر بودیم همه بجز بهروز (گروه فرقان) که خیلی متین و شریف بود، کمونیست بودیم، قدش از بهروز کوتاه‌تر بود و البته با بهروز هم گپ و گفت رفیقانه داشت.

مخلص در سطح رفیق خصوصی ایشان نبودم، در ضمن بجز آنجا در بند باز و مناسبی هم با ایشان آشنایی پیدا نکرده بودم، بعد از آن شوک و زجر هم اکثر خاطره و حافظه‌ام را که بسا لحظات خوبی از رفیقی چون ایشان را به صورت خاص به آن سپرده بوده‌ام متاسفانه از دست داده‌ام و بیشتر به‌صورت سایه‌هایی به‌خاطرم می‌آید. یاد عزیزش گرامی باد!

 

٨٣. صادق بهمنی83-Bahmani_Sadegh2.jpg
رفیق صادق بهمنی سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در سنندج به دنیا آمد. بعد از دوم دبستان همراه خانواده به مریوان رفت و در آنجا تا دوم نظری تحصیل کرد. صادق برای کمک به خانوادۀ تنگ‌دستش هم‌زمان با تحصیل کار هم می‌کرد.
با استفاده از نشریۀ پیکار ۹۲، دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۵۹:
"عشق به زحمت‌کشان، انگیزه‌‌ای بود برای رفتن او به دانش‌سرای مقدماتی و پس از اتمام دانش‌سرا قدم در راهی گذاشت که انقلابیونی همچون صمد آغازش کرده بودند؛ او در میان زحمت‌کشان "آلانه" (زادگاه کاک فؤاد) هم‌زمان با تدریس برای فرزندان زحمت‌کشان آلانه، به آگاه کردن اهالی زحمت‌کش پرداخت.
رفیق صادق در تابستان ۱۳۵۸ همراه چند تن از رفقای مبارزش با سازمان تماس گرفت و این هنگامی بود که او در اتحادیۀ دهقانان مریوان و در آگاه و متشکل کردن دهقانان نقش به‌سزایی داشت. در یورش اول رژیم ضد‌خلقی جمهوری اسلامی به کردستان، صادق تفنگ به دست گرفت و در کنار اتحادیۀ دهقانان به‌عنوان پیشمرگه به مبارزۀ مسلحانه با نیروهای سرکوبگر رژیم پرداخت. بعد از شکست مفتضحانۀ رژیم در کردستان و بازگشت پیشمرگان به شهرها، رفیق مجدداً به کار معلمی خود ادامه داد.
در زمستان ۱۳۵۸ طبق تصمیم سازمان به‌عنوان پیشمرگه در منطقۀ "ترکه ور" و "مه رگه ور" بین شهرهای ارومیه و اشنویه به کار سیاسی تشکیلاتی پرداخت. استعداد در کار سیاسی– نظامی و روحیۀ توده‌ای– انقلابی او در جوش‌خوردن با زحمت‌کشان باعث شد که رفیق صادق به معاونت مسئول دسته‌ای از پیشمرگان سازمان ارتقا یابد. بعد از ۶ ماه رفیق صادق در مریوان و سپس در کامیاران سازماندهی شد.
صمیمیت عمیق رفیق صادق با زحمت‌کشان برای روستاییان حوزۀ فعالیتش، از او چهرۀ آشنایی ساخته بود. پیر و جوان آبادی‌ها محبت عجیبی از او به دل داشتند. در ۱۷/۱۰/۱۳۵۹ وقتی که بیش از هزار نفر از مزدوران جاش و پاسدار و ارتشی به منطقۀ "کوله ساره" حمله کردند، رفیق صادق بعد از ۲ ساعت مقاومت دلیرانه و پس از وارد آوردن ضرباتی بر دشمن همراه ۴ رفیق هم‌رزمش در محاصرۀ تعداد زیادی از نیروهای دشمن افتاد و قهرمانانه جنگید. در میدان نبرد گلوله‌ای بر قلب آتشین او که دلش برای زحمت‌کشان می‌تپید نشست و رفیق صادق بهمنی (كاك جمال) از جنبش مقاومت خلق کرد به شهادت رسید.
بعد از اتمام نبرد نابرابر ۶ ساعته و فرار دشمن، اهالی زحمت‌کش آبادی و پیشمرگان قهرمان به محل شهادت رفیق شتافتند و پیکر خونین او را همچون پرچمی سرخ بر دوش گرفته و با چشمانی پر از اشک رهسپار آبادی "کوله ساره" شدند.
یكی از پیام‌های کاک صادق بهمنی به رفقای هم‌رزمش:
"دلیران کُردستان! رزم‌آوران خلق کُرد! پیکرهای خونین هم‌رزمان ما پرچم سرخ مقاومت ماست، همچون رودخانه‌ها، ایستادن ما را پیشه نیست. همچون کوهساران پا برجا خواهیم ماند. همچون دریاها طغیان خواهیم کرد، همچون طوفان بر ستم‌گران خواهیم تاخت. ما فاتحان قله‌های رفیع حماسه‌ها، ما از تبار آتش و خون و مقاومت، ما از کاروان عاشقان رهایی از بندگی و بردگی، ما جوشیده از دل خلق قهرمان کُرد هستیم. بیایید لاله‌ها را با خون خویش سیرآب سازیم. پیکار ما خونین، اما افتخار آفرین است. پیشمرگه را توقف پرهیز از نبرد، ذلتی بیش نیست. مگر پیشمرگه می‌میرد؟".
تشییع جنازۀ با شکوه رفیق شهید صادق بهمنی در "کوله ساره" و مراسم یادبود در "طا":
"ظهر روز ۱۸/۱۰/۱۳۵۹ پیکر به خون خفتۀ رفیق شهید کاک صادق بهمنی (جمال) بر دوش زحمت‌کشان و پیشمرگان انقلابی قرار گرفت و در معیت اهالی منطقه و پیشمرگان قهرمان "کومله"، "پیکار" و "رزمندگان"، به قبرستان محل انتقال یافت و طی مراسم باشکوهی به خاک سپرده شد. مراسمی که هر لحظۀ آن بیانگر پیوند عمیق پیشمرگان انقلابی و زحمت‌کشان آبادی بود. ساعت ۴ بعدازظهر همان روز مراسم یادبودی از طرف سازمان پیکار در مسجد آبادی برگزار شد. در این مراسم نمایندۀ سازمان ضمن سخنرانی حول زندگی و تاریخچۀ مبارزاتی رفیق شهید و قدردانی از همکاری و فداكاری اهالی محل، بر هم‌بستگی زحمت‌کشان و پیشمرگان انقلابی جنبش مقاومت جهت تشدید و تعمیق مبارزات خلق کُرد تاکید کرد. در قسمت بعدی مراسم، نمایندگان پیشمرگان کومله و سازمان رزمندگان ضمن سخنرانی، از یاد پرافتخار کاک صادق تجلیل کردند. همان روز در آبادی "طا" به‌محض بازگشت پیشمرگان از "کوله ساره"، مردم زحمت‌کش آبادی جمع شده و با تأثر فراوان در مراسم یادبود رفیق صادق شرکت کردند. طی این مراسم رفیق پیشمرگه‌ای که در طول درگیری، همراه رفیق زخمی شده بود در مورد چگونگی درگیری و جانبازی و قهرمانی‌های رفیق صادق صحبت کرد.
روز بعد نیز در نماز جمعه، نمایندۀ پیشمرگان سازمان در مسجد سخنرانی کرده و ضمن گرامی داشت یاد رفیق، اوضاع سیاسی کشور و کُردستان، وظایف انقلابیون و زحمت‌کشان را برای اهالی "طا" تجزیه‌و‌تحلیل نمود.
مرده‌ای تو؟
نه، نه!
زنده‌ای‌ تو به ابد
کی تو را خلق فراموش کند؟
تو همچنان پنجه فکندی با مرگ
و تمام تن تو آتش بی پایان بود
بلشویک وار بباید جنگید
بلشویک وار بباید جنگید
چه کند با دل چون آتش ما آتش تیر؟".

 

٨٤. لادن بیانیBayani_Ladan.jpg
با استفاده و کمی ویراستاری از نوشتۀ "سرود خلق، سرود زندگی است"، از یاسمن، منتشره در كتاب زندان (جلد دوم)، نشر نقطه، ۱۳۸۰:
رفیق لادن بیانی هفتم آبان ۱۳۳۶ در خانواده‌ای مرفه در رشت به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده بود و دو خواهر بزرگ‌تر از خود داشت. رفیق كودكی قوی، با قدی متوسط و استخوان‌بندی‌ای درشت بود. چشمان قهوه‌ای بسیار زیبا داشت. پدرش وكیل دادگستری و مادرش دیپلمه و خانه‌دار بود. پدر و مادر از هیچ كوشش برای ادامۀ تحصیل فرزندان فروگذار نبودند. لادن بچه‌ای بود خجالتی و كنجكاو كه مشاهداتش را از درگیری‌های معمولی خانوادگی می‌نوشت. دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان را در رشت گذراند. با مطالعۀ كتاب‌های مختلف اجتماعی كه در دسترس بود، سعی در بالا بردن آگاهی خود داشت، اگر چه پدر و مادر او به‌شدت از سیاسی شدن فرزندان خود جلوگیری می‌كردند.
سال ۱۳۵۴ در رشتۀ پزشكی دانشگاه‌های مشهد و تبریز پذیرفته شد و از آنجا كه محیط دانشگاه تبریز را سیاسی‌تر می‌دید، دانشگاه آذرآبادگان تبریز را انتخاب كرد. در محیط دانشگاه با جمع‌های كوهنوردی كه بیشتر از فعالین سیاسی بودند آشنا شد و بیش‌تر در متن فعالیت‌های سیاسی قرار گرفت.
در همان سال، یكی از بستگانش كه به تازگی از اروپا آمده و از فعالین كنفدراسیون دانشجویان بود، با خود تعداد زیادی کتاب ماركسیستی به زبان فارسی آورد و لادن و رفقایش را در تبلیغ‌و‌ترویج ایده‌های ماركسیستی شریك كرد. لادن بدین طریق با ادبیات چپ، جنبش چریكی و ایده‌های ماركسیستی آشنا شد.
لادن در اواخر دی‌ماه ۱۳۵۵ بر اثر یك اشتباه، با كوله‌پشتی‌ای پر از اعلامیه‌های ماركسیستی و ضدحكومتی كه توسط همان خویشاوند تهیه شده بود، دستگیر شد. در اواخر سال ۱۳۵۶ پس از چند ماه زندان و شكنجه به ۵ سال زندان محكوم می‌شود. در دادگاه دوم محكومیتش به دو سال تخفیف یافت و در اولین موج آزادی زندانیان سیاسی در شهریور ۱۳۵۶ آزاد شد و به تحصیلاتش ادامه داد. اوایل سال ۱۳۵۷، پدر و مادرش او را برای تعطیلات به سویس فرستادند، اما روحیۀ سركش او توان ماندن در آنجا را نداشت و هم‌زمان با مبارزات مردم علیه رژیم شاه، كمی پیش از قیام در اوایل بهمن‌ماه ۱۳۵۷ به ایران بازگشت.
در همان اوان قیام به جمع هوادارن سازمان پیكار پیوست و از فعالین تشكیلات دانشجویی– دانش‌آموزی (دال دال) شد. او همچنان در تبریز به تحصیل ادامه می‌داد و هر هفته چند روزی را هم در تهران برای كار در فعالیت‌های سازمانی می‌ماند. در زمان تحصن كارگران بیكار در وزارت كار در فروردین ۱۳۵۸، یكی از مروجین سازمان و همچنین گزارشگر این اعتصاب بود. همچنین در پاییز ۱۳۵۸ كه جمهوری اسلامی دست به اخراج دختران از مدارس فنی‌‌و‌‌حرفه‌ای زد، از پیشاهنگان صف مبارزه علیه این نابربری شد.
رفیق لادن در تشكیلات تبریز از رفقای نزدیكِ اكبر آقباشلو (رفیق ایوب) بود و در زمان اختلافات رفیق ایوب با سازمان در دوران برگزاری كنگرۀ دوم در تابستان ۱۳۵۹، همراه او از سازمان جدا شد و به اتفاق چند رفیق دیگر "گروه ستاره سرخ" را بنیان گذاشتند.
هشتم تیرماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی رفقا لادن و ایوب مورد یورش پاسداران قرار گرفت و هر دو دستگیر شدند. علیرغم تلاش خانواده برای یافتن ردی از او، هیچ‌كدام از ارگان‌های پلیسی و امنیتی رژیم به آنها پاسخ درستی نمی‌دادند.
یكی از كسانی كه در زندان اوین او را دیده بود، خاطره‌ای از وی تعریف كرده است:
"در تابستان سال ۱۳۶۰، وقتی در یكی از راهروهای اوین چشم بسته در انتظار ایستاده بودم، صدای لادن را می‌شنیدم كه در حال صحبت با یك پاسدار نگهبان زندان و پرس‌و‌جو در مورد زندگی او بود. لادن به او توضیح می‌داد كه اهداف كمونیست‌ها از بین بردن فقر و فلاكت در جامعه است".
لادن هفتم شهریور ۱۳۶۰ همراه تعداد زیادی از رفقای پیكارگر اعدام شد. نام او و سایر رفقا در روزنامۀ جمهوری اسلامی ۸ شهریور ماه منتشر شد. رفیق لادن بیانی در هنگام كوهنوردی با رفقای دیگر همواره این سرود را می‌خواند:
"سرود خلق سرود زندگی است
به پیش، به پیش به سوی سوسیالیسم
تو ای رفیق،
ببر سرود رزم ما به كوچه‌ها،
میان توده‌ها".

 

٨٥. نصرت‌الله بیرم‌وندBiramvand-Nosratolah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۹، دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۶۰:
رفیق نصرت‌الله بیرم‌وند‌ سال ۱۳۳۹ در شهرستان بروجرد در خانواده‌ای نسبتا فقیر متولد شد. رفیق صبح تا شام همراه پدرش در دکان کار می‌کرد. کسانی که به‌نوعی با نصرت برخورد کرده بودند، او را دوست داشتند و از خشم و کینۀ او نسبت به پولدارها و خصوصا رباخواران که چند بار باعث فراری یا زندانی شدن پدرش هم شده بودند، تعریف می‌کردند.
کلاس اول دبیرستان بود که به‌خاطر فشار زندگی ترک تحصیل کرد. ولی یک‌سال بعد یعنی در اواخر سال ۱۳۵۳ در رابطه با نزدیکانش شروع به مطالعۀ کتاب‌های انقلابی کرد و در این رابطه علاقه و شوق بسیاری از خود نشان می‌داد. در همان اوایل خواهان تشدید مبارزه بود و در عمل هم پیگیری زیادی از خود نشان داد. قبل از این‌که وارد زندگی سیاسی شود، چندین بار با مزدوران ساواک درگیر شده بود. سال ۱۳۵۵ محفلی که رفیق در آن فعال بود، مشی چریکی را رد کرده و به کار سیاسی– تشکیلاتی، تشکیل حزب طبقۀ کارگر و کار سیاسی در درون طبقه اعتقاد پیدا می‌کند.
رفیق سال ۱۳۵۵ برای کار در کارخانه به تهران رفت ولی به‌علت پایین بودن سنش هیچ کارخانه‌ای قبولش نکرد. او در کارگاهی مشغول به‌کار شد. مدت دو سال در تهران و تبریز به کارگری پرداخت و در تبریز به مطالعۀ بیشتر دربارۀ رد مشی چریکی و خیانت‌های حزب توده ادامه داد. هنگامی که مبارزات توده‌ها در سال ۱۳۵۷ اوج گرفته بود به شهرستانش برگشت و به‌طور فعال در تظاهرات و تشکیل نمایشگاه‌های کتاب شرکت کرد. در اواخر سال ۱۳۵۷ که گروه "هسته مقاومت" تشکیل شد، رفیق فعالیت خود را در این گروه ادامه داد. در پاییز ۱۳۵۸ "هسته مقاومت" با دو محفل دیگر وحدت کرد که گروه جدیدی به اسم "مبارزین طبقه کارگر" تشکیل شد.
در مبارزه ایدئولوژیکی که بعد از چند ماه از موجودیت این گروه در گرفته بود و باعث انشعاب آن گشت، فعالانه شرکت کرد و سپس همراه دیگر رفقایش به سازمان پیکار پیوست. آن‌چه که جزو ویژگی‌های رفیق بود و او را زبانزد رفقایش کرده بود پیگیری، قاطعیت و پشتکارش در تمامی صحنه‌های مبارزه بود.
رفیق نصرت كه با نام مستعار محسن در تشكیلات فعالیت می‌كرد، عضو فعال كمیتۀ ارتباطات و مالی سازمان بود. او و ۱۲ رفیق پیكارگر به دنبال ضربۀ پلیسی به كمیتۀ انتشارات، تداركات و توزیع که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ روی داد دستگیر شدند. بنابر خبر روزنامۀ جمهوری اسلامی یك شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۶۰، او و دیگر رفقا در یك اعدام دسته‌جمعی به اتفاق ۱۸ مبارز دیگر در شامگاه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شدند. این دومین گروه اعدام دسته‌جمعی رفقای پیكارگر در رابطه با این ضربه بود. گروه اول در ۳۱ تیرماه تیرباران شده بودند.
مراسم بزرگداشت با شکوه رفیق نصرت‌الله بیرم‌وند:
شنبه ۲۴/۵/۱۳۶۰ رادیو و تلویزیون خبر اعدام او و چندین رفیق دیگر را اعلام کرد. با پخش این خبر که اسم رفیق نصرت‌الله هم میان آنها بود، مردمی که او را می‌شناختند در غم‌ و‌ اندوه فرو رفتند. خانواده هنوز از این خبر در شوکه بود که مردمی که این خبر را شنیده بودند به منزل آنها سرازیر شدند. در ساعت اولیه، انعکاس خبر در بین مردم دهان‌به‌دهان می‌گشت. شب اول با همدردی تعدادی دوستان و آشنایان به اتمام رسید. روز بعد تودۀ بسیاری از زنان و مردان حتی بچه‌ها دسته دسته به منزل خانوادۀ رفیق می‌آمدند. استقبال مردم به حدی بود که منزل گنجایش مهمانان را نداشت که مردم محل آمادگی خود را برای هر گونه کمک از قبیل خانه و امکانات دیگر به خانواده اعلام داشتند.
دراین مراسم با‌شکوه خشم و کینۀ مردم از روستایی و شهری و عشایر در شعارها آشکار بود. شرکت توده‌ها در این مراسم به‌قدری فعال و گسترده بود که فالانژها و مزدوران رژیم حیرت‌زده شده بودند، چنان‌که یکی از این مزدوران گفته بود: "مردم می‌دانند او کمونیست است و در مراسم او هم شرکت می‌کنند. اینها به ما و اسلام پشت کرده‌اند". این مزدوران و عوامل آنها فکر می‌کردند که در این مراسم فقط دوستان و رفقای شهید شرکت خواهند کرد و آنها قادر به سرکوب و دستگیری آنها می‌شوند‌. دوستان و مردم با‌ وجود این‌که مراسم در سه خانه برگزار می‌شد‌، به‌علت کمبود جا می‌آمدند و می‌رفتند. بسیاری از شرکت کنندگان موقعی که می‌خواستند مراسم را ترک کنند به پدر خانوادۀ رفیق اظهار می‌داشتند که ما تسلیتی نداریم به شما بگوییم، امیدواریم این رژیم سرنگون شود.
مراسم حدود پنج روز از صبح‌ تا شب ادامه داشت. شرکت گروهی و فعال عشایر قهرمان لرستان در این مجلس به مراسم شکوه و جلال خاصی می‌داد. رفقا از جمله خانوادۀ رفیق برای مردم شرکت‌کننده به خوبی توضیح می‌دادند که رفیق در مدت یک ماه بعد از دستگیری چگونه زیر آزار و اذیت و شکنجه قرار داشته ولی هرگز حتی یک لحظه علیه زحمت‌کشان و سازمانش لب به سخن نگشود و تا دم مرگ مقاومت کرد. وقتی جریان دستگیری و اعدام رفیق برای مردم بازگو می‌شد، آنها خشم خود را بیشتر بیان می‌کردند. چند نفر از شرکت‌کنندگان می‌گفتند که تمام آن توبه‌نامه‌ها و پشیمانی‌ها و ندامت‌ها که پشت رادیو و تلویزیون می‌آورند دروغ می‌باشد و ما اصلا باور نمی‌کنیم. یکی از زحمت‌کشان می‌گفت: "برادر ناراحت نباش، نصرت تنها فرزند شما نبوده او فرزند همۀ ما بود، ای کاش من هم پسری چون نصرت‌الله شجاع و نترس داشتم". دیگری می‌گفت: "مشهدی، غم نخور این رژیم هم رفتنی است، آن کس که باد می‌کارد توفان درو خواهد کرد". یکی از بستگان رفیق در بین جمع می‌گفت: "من اصلا هر چقدر فکر می‌کنم که نصرت از موقعی که خود را شناخته کوچک‌ترین خطایی کرده که نکرده، همیشه به زیر‌دستان کمک نمی‌کرد که می‌کرد، برای خانه کار نمی‌کرد که می‌کرد، من اصلا نمی‌دانم چگونه نصرت را فراموش کنم، ای کاش همه چیزم را از دست می‌دادم ولی او را از دست نمی‌دادم".

 

٨٦. روبرت پاپازیانPapazian-Ropert.jpg
رفیق روبرت پاپازیان اول بهمن ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ مرفه ارمنی در تهران به دنیا آمد. از نوجوانی با ذهنی پویا، مستقل و کنکاشگر، نظرات و باورهای غالب درجامعه را مورد نقد و بررسی قرار می‌داد. با‌ این‌که به طبقۀ مرفه جامعه تعلق داشت، نسبت به شرایط افراد کم‌درآمد حساس بود و داشته‌هایش را صمیمانه با دوستانش تقسیم می‌کرد. او در مقابل زور و بی‌عدالتی بی‌تفاوت نبود و همیشه در دبیرستان از هم‌کلاسی‌های خود در برابر زورگویی سایرین دفاع می‌کرد. خانواده و دوستانش او را انسانی مهربان، سخاوتمند، وفادار و بلندنظر توصیف می‌کردند که قلبش برای همه می‌تپید. در هم‌صحبتی فردی آرام بود، چنان‌که افراد در سنین مختلف اعم از زن و مرد در کنارش احساس آرامش می‌کردند چون‌که با نگاه و اندیشۀ باز به حرف‌های دیگران صبورانه گوش می‌داد.
موضوعات و مسائلی که ذهن رفیق را به خود مشغول می‌كرد، فراتر از روزمره‌گی‌های زندگی بود. در نوجوانی به انجمن نوجوانان حزب داشناک ارامنه پیوست، اما پس از مدت کوتاهی منتقد نگاه ناسیونالیستی آن شد که صرفا به‌صورت محدود به امور جامعۀ ارامنه می‌پرداخت و حول مسائل و اهدافی متمرکز بود که چندان ارتباطی با زندگی در جامعۀ ایران نداشت. كنار‌ه‌گیری از مسائل و مشکلات جامعۀ ایران که اقلیت ارامنه نیز بخشی از آن محسوب می‌شد را تنگ‌نظرانه و شووینیستی ارزیابی می‌کرد.
روبرت در زندگی کوتاه خود در رسیدن به ایده‌های سوسیالیستی، فراز و نشیب‌های زیادی را سپری کرد. پس از اتمام دورۀ متوسطه در دبیرستان پسرانۀ ارامنۀ "کوشش" برای ادامۀ تحصیل به سویس و سپس فرانسه رفت. شهریور ۱۳۵۵به کنفدراسیون دانشجویان پاریس پیوست و سال ۱۳۵۶ به دنبال مرزبندی به طرفداری از سازمان‌های داخل کشور در درون کنفدراسیون، به فعالیت در درون گروه مخفی سیاسی "درک" (دانشجویان و روشنفکران کمونیست) پرداخت و به همراه این گروه به‌تدریج به سوی بخش مارکسیست لنینیست (م.ل) سازمان مجاهدین سمت‌گیری کرد. همان سال ۱۳۵۶ در پاریس از موسسۀ آموزش دیپلماسی و روابط بین‌المللی مدرک لیسانس گرفت.
تابستان ۱۳۵۷ در اوج جنبش ضد‌سلطنتی به ایران بازگشت و فعالانه در آن شرکت کرد. در همان سال در پی بحران درونی سازمان مجاهدین م.ل و مورد نقد و بررسی قرار گرفتن روش‌های اتخاذ شده، در آذر‌ماه ۱۳۵۷ سازمان پیکار شکل گرفت. روبرت همراه اکثریت افراد گروه "درک" با بررسی مسیر تحولات جنبش چپ و سازمان‌های موجود در ایران، اواخر سال ۱۳۵۷، به سازمان پیکار پیوست. او در جنوب تهران سازماندهی شد و به فعالیت سیاسی خود ادامه داد.
روبرت آذر‌ماه ۱۳۵۸ به کردستان، شهر سنندج رفت و در تحصن دی‌ماه شهر نقش فعالی ایفا کرد. در آنجا به‌عنوان مروج تٸوریک–سیاسی به فعالیت پرداخت و در یكی از حمله‌های دولت به کردستان (فروردین ۱۳۵۹) همراه سایر مبارزین، از شهر دفاع کرد.
به‌علت سکتۀ مغزی در سنین ده تا دوازده سالگی و عوارض ناشی از آن چند سالی مرتب مورد درمان بود. تا سن ۱۸ سالگی عملا در وضعیت آسیب‌‌پذیری قرار داشت، اما این محدودیت هیچ‌گاه مانع از فعالیت او در شرایط سخت و طاقت‌‌فرسای مبارزه در کردستان و چندی بعد در زندان نشد. پس از خاتمۀ درگیری نظامی در کردستان، مبارزه و فعالیت سیاسی خود را در روستاها و کوه‌های اطراف ادامه داد. از شهریور ۱۳۶۰ هم‌زمان با موج سرکوب گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی بین شهرهای مختلف کردستان به فعالیت خود به صورت مخفی ادامه داد. در آذرماه ۱۳۶۰ به‌دلیل لو رفتن از سوی چند تن از توابین، ناچار به ترک سنندج و اقامت در تهران شد.
به‌دنبال حمله رژیم به نیروهای چپ و شدت‌گیری بحران درونی سازمان پیکار، ذهن مستقل، منتقد و جستجوگرش درگیر سوالات و انتقادات از برخی نظرات سازمان و رهبری آن بود که ۱۶ بهمن ۱۳۶۰ در اطراف خانۀ یکی از آشنایانش در خیابان سهروردی، از سوی یک تواب شناسایی و دستگیر می‌‌شود. از او خواسته شده بود تا امن بودن خانه‌ای را بررسی کند و در صورت حصول اطمینان از امنیت آنجا، مدارک و اسناد سازمانی را بیرون بیاورد. بنابه اظهار یکی از رفقا، علیرغم تردید زیاد، متأسفانه این مسئولیت را می‌‌پذیرد. در کوچه یکی از مأمورین رژیم او را به اسم سازمانی‌اش "رضا" صدا می‌‌زند، وقتی عکس‌العمل نشان می‌‌دهد،.دستگیرش می‌کنند، او شناسنامه‌‌اش را نشان می‌‌دهد و می‌‌گوید که روبرت پاپازیان است، اما توابی که خانه را لو داده و در محل در انتظار او بود، روبرت را می‌شناخته و حتی اسم مستعار او را می‌‌دانسته. با توجه به اطلاعات تواب مورد نظر از فعالیت‌های روبرت در کردستان و همچنین اطلاعات کافی رژیم از فعالیت سازمان پیکار در منطقۀ کردستان که منجر به خروج اعضای سازمان و بازگشت به تهران شده بود، پروندۀ روبرت خیلی زود سنگین و تکمیل می‌شود.
درطی پنج ماه بازداشت، از ملاقات حضوری و امکان مکالمه تلفنی با خانواده محروم بود. فقط با یکی از نمایندگان خلیفه‌‌گری ارامنه ملاقات حضوری و کوتاهی داشت. در این دیدار به نرمش و کوتاه آمدن از مواضعش تشویق شد، اما او به این درخواست پاسخ منفی داد. او به هدف و مبارزه‌‌اش اعتقاد راسخ داشت. روبرت در نامه‌ای که دو یا سه روز قبل از اعدامش در تاریخ ۲۴ تیر‌ماه ۱۳۶۱ از بند ۳ (یا ۲) اتاق ۲ بالا نوشته بود و بعد از اعدامش به دست خانواده‌اش رسید، گفته بود که به محض رسیدن حکم دادگاه، خانواده‌ را در جریان قرار خواهد داد. در نامه همچنین می‌‌نویسد که نگران حال مادربزرگ و مادرزنش است. به‌نظر می‌‌رسد می‌‌خواسته به رفقایش هشدار بدهد. از پنج ماه زندان وی به‌جز یک نامه که به افراد خانواده نوشت، چیزی در دست نیست. بعد از اعدام عینک و بلوزش را به خاله‌‌اش می‌‌سپارند. رژیم حتی حاضر به دادن وصیت‌نامه و بقیه وسایل او به خانواده‌‌اش نشد.
روبرت در مدت اسارت، در حرکت‌های جمعی، تشکیل گروه‌های گفت‌‌و‌گو، مطالعه و آموزش زبان فرانسه شرکت فعالی داشت. براساس خاطرات هم‌‌بندانش، با روحیۀ بسیار مقاوم به دیگران نیز روحیه می‌‌داد و با وجود تمام شکنجه‌ها و فشارها، نه تنها پایدار می‌ماند بلکه شخصیت صادق، متین و انسانی‌اش در نبرد با شرایط بسیار سخت و بی‌رحمانۀ زندان متبلور می‌شود. پیداست که وسعت‌نظر و انسانیت او در حمایت، همدلی، پشتیبانی فکری و روحی از زندانیان، فراتر ازحیطۀ محدود سازمانی بود. روبرت با ایجاد روابط صمیمانه و صادقانه در بین افراد حتی در بین زندانیان گروه‌های دیگر نیز تأثیر‌گذار بود و محبوبیت و احترام خاصی در بین زندانیان داشت. او می‌گفت: "زندان هم یکی از عرصه‌های مبارزه است. باید در این عرصه نیز مقاومت کرد".
هم‌‌بندان او بیاد دارند که روبرت در جو وحشتناک شکنجه و اعدام زندان اوین با قیافۀ آرامش می‌گفت: "به‌هر‌حال برای مدت زمان محدودی زندگی می‌کنیم، مهم نه مدت این دوره بلکه مضمون آن است". رفیق قبل از اعدام به بهانۀ برداشتن ساعتش به نزد هم‌بندانش باز می‌گردد تا با آنها وداع کند. آخرین کلامش این بود: "مهم طول عمر نیست، بلکه تأثیر زندگی و مرگ ماست بر دیگران، زندگی به معنای وسیعش همواره ادامه دارد". او را پس از پنج ماه مقاومت و پایداری همراه ۱۵۰ زندانی سیاسی دیگر در ۲۸ تیر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران کردند و در خاوران در یک گور دسته‌جمعی به خاک سپرده شد.

 

٨٧. فریدون پرناکParnak-Fereydon.jpg
رفیق فریدون پرناک پنج اردیبهشت ۱۳۳۸ در شهر کوچک گیلان‌غرب به دنیا آمد. او فرزند اول و محبوب خانواده بود با چندین خواهر و برادر. پدرش روستایی زحمت‌کشی بود که به‌خاطر آیندۀ فرزندانش به شهر رفته و مغازه‌ای باز کرده بود. فریدون در دوران تحصیل شاگرد با استعدادی بود و هر سال شاگرد اول می‌شد. یک معلم مذهبی و متعصب همواره در صدد جذب او به اندیشه‌های خود بود. این فرد در سرنوشت و سرانجام تراژیک او نقش مهمی داشت. فریدون پس از تحصیلات ابتدایی به قصرشیرین رفت و در آنجا به تحصیل ادامه داد. در دوران پایانی دبیرستان با اندیشه‌های کمونیستی و مبارزات ضد‌دیکتاتوری آشنا شد. سال ۱۳۵۶ با رتبۀ خوبی در کنکور سراسری در رشتۀ فیزیک دانشگاه گیلان پذیرفته شد.
از همان روزهای اول ورود به دانشگاه، وارد مبارزات دانشجویی شد و بارها به‌عنوان نمایندۀ دانشجویان در قبولاندن خواسته‌های آنها به مسئولان فعال بود. دو بار توسط ساواک و گارد دانشگاه دستگیر شد و مدت کوتاهی در بازداشتگاه گذراند. در قیام ۱۳۵۷ با مردم در سرنگونی رژیم پهلوی همراه شد و در همین دوره به جمع "دانشجویان مبارز" پیوست و فعالانه در کارهای مبارزاتی آن شرکت داشت. با پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست و کمی بعد در بخش دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) استان گیلان در رشت سازماندهی شد. در آنجا یکی از پرشورترین فعالان و از گردانندگان کیوسک نشریات سازمان در میدان شهرداری رشت بود.
در مقابله با بسته شدن دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۵۹، موسوم به "انقلاب فرهنگی"، فریدون یکی از فعالینی بود که در ساعات اولیه تسخیر دانشگاه توسط حزب‌اللهی‌ها، نام او اشتباها به‌عنوان یکی از کشته شدگان برده شد. پس از بسته شدن دانشگاه‌ها مدتی در تشکیلات تهران و سپس در اسلام‌آباد غرب فعالیت می‌کرد. بسیاری از خانواده‌ها با آغاز جنگ ایران و عراق به اجبار به این شهر مهاجرت کرده بودند. فریدون در این منطقه فعال و از اعضای مرکزیت تشکیلات در آنجا بود. با بروز بحران درونی و ضربات پلیسی به سازمان که آن را دچار ضعف و فروپاشی کرده بود، او طرفدار حفظ تشکیلات و هوادار جناح موسوم به "کمیسیون گرایشی" شد. در تشکیلات غرب کشور اغلب هوادار "جناح انقلابی" یا "مارکسیسم انقلابی" بودند و با وجود اختلافات سیاسی با دیگر مسئولین تشکیلات به همۀ وظایفش به‌دقت عمل می‌کرد. او یکی از اعضای باهوش‌ و خلاق‌ تشکیلات بود و رفقا روی او حساب می‌کردند.
اوایل پاییز ۱۳۶۰ به‌دلیل جو نظامی–پلیسی در آن شهر کوچک، بنابه توصیۀ تشکیلات، فریدون مصمم شد که مدتی از آن محیط دور شود. به پیشنهاد عمویش به قصد عزیمت به روستای خانوادگی‌شان به گیلان‌غرب رفت. در آنجا متأسفانه مورد شناسایی همان معلم دوران دبستانش به نام "مرتضی شیرزادی" قرار گرفت که بارها بر سر انقلاب و عدم حقانیت رژیم بحث کرده بودند. این فرد حزب‌اللهی که بعدها به نمایندگی مجلس رژیم هم رسید، رفیق فریدون را به‌عنوان یک کمونیست و ضد‌رژیم می‌شناخت. فریدون همراه عمویش توانسته بود ۱۰ کیلومتری از شهر خارج شود و به ظاهر از دست پاسداران بگریزد، اما پاسداران با راهنمایی آن معلم حزب‌اللهی، در میانۀ راه رفیق را از اتوموبیل پیاده می‌کنند و با دستارِ کُردی‌ای که عمویش بر سرِ داشت، چشمان فریدون را می‌بندند و به سپاه پاسداران اسلام‌آباد غرب تحویل می‌دهند.
در زندان بدون هیچ مدرک و یا حتی اتهام مشخصی، فقط به‌دلیل این‌که کمونیست است، مدت‌ها به‌شدت شكنجه‌اش می‌دهند. پاسداران در اوایل حتی نمی‌دانستند که او از هواداران سازمان پیکار است. با ضربه خوردن تشکیلات پیکار در آن شهر و دستگیری تعدادی از هواداران، متأسفانه اطلاعات بیشتری در مورد او به‌دست رژیم افتاد. رژیم همچنین با درخواست اطلاعات از سپاه و کمیتۀ رشت، او را به اعتراضات دانشجویی مرتبط کرد و بر اتهامات و شکنجه‌های او افزودند. او برای خلاصی از شکنجه و ترس از این‌که نتواند شکنجه‌ها را تحمل کند و موجب لو دادن افراد شود، دو بار دست به خودکشی زد و به بیمارستان منتقل شد، اما با وجود تمام شکنجه و آزارها، رفیق فریدون هیچ اطلاعاتی نداد.
او همراه دیگر دستگیرشدگان و ‌هم‌پرونده‌ای‌هایش در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ در داگاهی چند دقیقه‌ای، توسط حجت‌الاسلام علی موحدی جنایت‌کار، "محاکمه" و به اعدام محکوم شد. آنها را روز جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به زندان دیزل‌آباد كرمانشاه به طبقۀ دوم، بند ۲ شهربانی منتقل کردند که زندانیان سیاسی را در خود جای داده بود. از آن زمان تا شامگاه سه شنبه، ۵ مرداد‌ماه ۱۳۶۱ که او و چند زندانی دیگر را "با اثاث" (اصطلاحی در زندان دیزل‌آباد، به معنی زندانی با همۀ متعلقات) صدا کردند، حدود سه ماه زیر اعدام بود. برخی از هم‌بندی‌هایش به یاد دارند که در زمان هواخوری فریدون پرشور، به آرامی در حیاط بند گام می‌زد و کمتر با دیگران صحبت می‌کرد.
رفیق را همان شامگاه در حالی که با صدای بلند فریاد می‌زد: "زنده باد کمونیسم، زنده باد سوسیالیسم"، اعدام کردند. یکی از هم‌بندیانش می‌گفت: "از زمان بردن آنها، بندها در خاموشی فرو رفت. حتی زندانیان عادی نیز در سکوت کارهای‌شان را انجام می‌دادند. کمتر از یک ساعت بعد از بردن آنها صدای رسای رفقا کمی دورتر از دیوارهای بند شنیده می‌شد و آنگاه می‌فهمیدی که چرا همه سکوت می‌کنند، تا آخرین نداهای دلاورانِۀ آنها را بشنوند".
فردای آن روز به پدرش اطلاع داده شد که برای تحویل جسد به پزشکی قانونی کرمانشاه مراجعه کند. پدر جسد را تحویل گرفت و در هم‌آنجا به زیر پای پسر بزرگش بوسه زد. رفیق در مزارستان عمومی گیلان‌غرب با حضور و شرکت جمعیت زیادی از مردم تشییع شد. تا چند روز تعدادی از بستگانش کنار قبر او می‌خوابیدند تا از تعرض حزب‌اللهی‌ها در امان باشد، اما آنها بالاخره یک روز به قبر او هجوم برده و آن را تخریب کردند. خانواده تصمیم گرفت که قبر را از پایین تا سطح زمین با سیمان پر کند تا دیگر هیچ‌کس نتواند تعرضی کند.
نوشته‌ای از خواهرش:
"با سپاس فراوان به پدرم (که با احترام بوسه می‌زند به زیر پای دلاورِ غرق در خونش) و احترام به پاهای تاول زدۀ مادرم که یک لحظه فریدون را در دیزل‌آباد تنها نمی‌گذاشت. سینۀ مادرم مالامال است از خاطرۀ برادرم و دیگر رفقای هم‌بندش و کینه به دل از دزدهای جاش گیلان‌غرب و جنایت کارانی که تشنه بودند به خونِ گرمِ برادران، خواهران و رفقایم. دست تک‌تک همه شما را رفیقانه می‌فشارم".
بخشی از نامۀ فریدون به مادرش در گیلان‌غرب، زمانی که دانشجو بود و در رشت سکونت داشت (سال۱۳۵۸):
"...سعی کنید همان‌طور‌که در زندگی از پی سختی و مشکلات زندگی برآمده‌اید، مقاوم باشید، آفتاب زندگی‌بخش در پس ابر تیره پنهان نخواهد ماند. زندگی تو و پدرم با کار و زحمت توأم بوده، تنها برای سعادت ما، من و خواهرانم. در مقابل شما و شب نخوابی‌های‌تان و رنج طاقت‌سوزتان در بزرگ کردن ما و در مقابل دستان پینه‌بستۀ پدرم با کار طاقت‌فرسا و کشنده‌اش که بتواند ما را در رفاه نسبی بزرگ کند چه می‌توانیم انجام دهیم؟ ما زندگی‌مان را مدیون زحمات و رنج‌تان می‌دانیم. همان‌گونه که مقاوم در زندگی مشقت بارت از پس رنج‌ها برآمدی، به خواهرانم بیاموز که در مقابل مشکلات مقاوم باشند تا آماده شوند برای شرافتمندانه زندگی کردن و برای مقابله با بدی‌ها و ستم‌ها و زندگی‌شان در جهت خدمت به خوبی‌ها و نیکی‌ها باشد. زمان به‌سوی زندگی بهتر سیر می‌کند آن هم از بطن و درون سختی‌ها و مشکلات و این امری طبیعی است. ... فرزندت فریدون پرناک".
نوشته‌ای از یک رفیق:
"به یاد رفیق از دست رفته‌ام فریدون پرناک،
شخصیت سیاسی و مرگ حلاج‌وار فریدون روی دیگر شخصیت او را در سایه قرار داده‌ و شاید کمتر کسی بداند که فریدون جوانی بسیار با استعداد و تیزهوش و یکی از دانش‌آموزان نمونه و ممتاز مدارس گیلان‌غرب بود؛ و هنگامی که در سالِ اگر اشتباه‌ نکنم ۱۳۵۵ در کنکور سراسری (که آن موقع در کنکور قبول شدن کار هر کسی نبود) با معدل بالایی در رشتۀ فیزیک قبول شد، در خیابان می‌دیدم که چگونه مردم و مخصوصا جوانان روزنامۀ اطلاعات که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری از جمله نام فریدون را با نام شهرستان مربوطه و در کنار آن نام گیلان‌غرب درج شده‌ بود، با افتخار به هم نشان می‌دادند. فریدون در بدو ورود به دانشگاه‌ به کار سیاسی روی آورده‌ و یکی از فعالان دانشجویی دانشگاهش می‌شود. در بحبوحۀ قیام و در ماه‌های پایانی پیش از سقوط رژیم پادشاهی به گیلان‌غرب برگشت؛ آن موقع هم‌زمان بود با دستگیری دو تن از معلمان گیلان‌غرب به وسیلۀ ساواک، یعنی زنده‌ یاد فریبرز نجفی و معلم انقلابی و محبوب‌مان فریبرز شیرزادی. به دنبال آن دستگیری، معلمان در یک اعتصاب و بست‌نشینی همگانی در آموزش‌و‌پرورش گیلان‌غرب خواستار آزادی همکاران در بندشان شدند. شاید کسی نداند که فریدون یکی از بانیان و یکی از گردانندگان آن اعتصاب بود. هم او بود که وقتی خبر دادند که گویا ژاندارمری می‌خواهد به اعتصاب کنند گان حمله کند، می‌گفت که اینجا باید ماند و از تهدید ژاندارم‌ها نباید ترسید و با شور‌ و‌ حرارت به بست‌نشینان روحیه می‌داد. بعد از دستگیری درسال ۱۳۶۰ به جرم مخالفت و ارتباط با یکی از سازمان‌های مخالف رژیم بدون هیچ‌گونه مدرکی و فقط به جرم اعتراف به یک درگیری کوچک با یک عنصر در دانشگاه به اعدام محکوم شد. به مدت نزدیک به ۳ ماه‌ که زیر اعدام بود حتی برای یک دقیقه از خود ضعف نشان نداد و اصلا بدان فکر نمی‌کرد که به پایان زندگی‌ا‌ش نزدیک شده‌ و در یکی از همین روزها اعدام خواهد شد. هربار که در طول روز می‌خوابید و او را از خواب بیدار می‌کردم می‌گفت، ولم کن همین روزهاست که برای همیشه به خواب خواهم رفت و از دستت راحت خواهم شد. ۵ مرداد سال ۱۳۶۱ نزدیکی‌های عصر حوله‌ام را برداشتم و می‌خواستم به یکی ازدستشویی‌ها بروم تا با ریختن یکی دو آفتابه آب بر روی خودم به‌اصطلاح دوشی بگیرم. نگاهی کرد و گفت، می‌خواهی دوش لوکس بگیری، گفتم آری می‌روم دو آفتابه آب سرد بر روی خودم بریزم. دوش لوکس من به قول فریدون بیش از۱۰ دقیقه طول نکشید. هنگام برگشتن در راهرو یکی از رفقای‌مان به سرعت به طرفم آمد و رنگ پریده‌ و هراسان پرسید کجا بودید؟ گفتم که به فریدون گفتم کجا می‌روم، هیجان‌زده‌ گفت فریدون را بردند. برای چند لحظه به قرارش برای رفتن به دکتر فکر کردم و با خود گفتم کاش می‌ماندم و قرارمان برای دکتر را به او گوشزد می‌کردم، اما با تکرار حرف‌های رفیق‌مان که او را بردند، با اسباب و لباس‌هایش بردند، دانستم که فریدون برای همیشه رفته و دیگر هرگز او را نخواهم دید. فریدون درشب ۵ مرداد سال ۱۳۶۱، اگر اشتباه نکنم در ساعت بین حدود نه‌ و‌ چهل‌و‌پنچ تا نه و چهل‌و‌‌‌هفت دقیقه با فریاد ''زنده باد کمونیسم"، مرگ در راه‌ آرمان را مغرورانه در آغوش کشید. شب بعد در همان ساعتی که فریدون تیرباران شد همه زندانیان بند علیرغم جو رعب‌ و‌ وحشت و حضور تواب‌ها در بند، از اطاق‌ها بیرون آمده‌ و در جلو اطاق‌های‌شان ایستاده‌ به مدت یک دقیقه در حالت سکوت به او ادای احترام کردند. حدود دو هفته بعد از تیربارانش از پشت بلندگو با خواندن نام فریدون خواستند تا برای رفتن به دکتر آماده‌ شود، اما جنایتکاران یادشان رفته بود که دو هفته پیش زندگی را از او گرفته بودند و شاید تقدیر چنین است که در سرزمین نفرین شدۀ ایران باید همیشه سهراب‌ها کشته شوند و نوش‌دارو بعد ازمرگ‌شان. باید در اینجا یادآوری کنم که جاش‌ها و خود فروخته‌گان و دریوزه‌‌گانِ نام و نان و مقام، نقشی اساسی در قتل‌عام عزیزان‌مان داشتند".
شعری از خواهر رفیق:
"لحافِ هزاران تکه
زوزۀ باد
تن قندیل شده‌ام را می‌‌‌لرزاند
پوکۀ گلوله‌های تن رفیقانم
در رودِ رگانم متلاشی می‌‌شود
تکه‌های دیوارۀ‌ رگانم
بر استخوان‌هایم آویزانند
به زیرِ لحافِ هزاران تکۀ ناتمامِ ساخته
از خاطرات رفیقانم می‌خزم
گرمم نمی‌‌‌شود
می‌‌سوزم!
گدازۀ یاقوتی تن‌شان
چه داغ است هنوز!
دستکشِ مهربانانۀ حسن را می‌پوشم
دستِ سوزان طاهره را می‌گیرم
و دل به ترنم آخرین آوازِ
عاشقانۀ سرخِ فریدون می‌دهم
و تن لرزانم را
به داغیِ شقایق‌های پیرهنش می‌سپارم
و گل انار پیرهنش را بر گونه‌هایم می‌مالم
و در عروسی‌ خوبان
به سما در می‌آیم".
مینا پرناک

 

٨٨. رحمان پرهوده88-Parhoudeh_Rahman.jpg
رفیق رحمان پرهوده دانشجوی پزشکی در زاربروکن (آلمان) بود. پس از بازگشت به ایران که هم‌زمان بود با قیام ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران به تحصیلش ادامه داد. رفیق در ارتباط با یک گروه کوهنوردی دستگیر و در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. او در یك خانوادۀ کارگری بزرگ شده بود و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه از این رفیق تا کنون نتوانسته‌ایم اطلاعات بیشتری به دست بیاوریم.

 

 

 

  

 

 

٨٩. محمدعلی پژمان
رفیق محمدعلی پژمان (با نام مستعار علی کاکو) سال ۱۳۲۶ در شیراز متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۴۶ به آلمان، شهر مونیخ رفت. با آن که به‌سان اکثر جوانان آن روزی، قصد تحصیل در دانشگاه را داشت، فعالیت در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی را در پیش گرفت. در ارتباط با رفقایی که گرایش مارکسیستی داشتند، با مطالعۀ آثار مارکسیستی و مقایسۀ آن با سایر نظرگاه‌های سیاسی و بررسی انقلابات گوناگون، مارکسیسم را به‌عنوان راه رهایی کارگران و سایر زحمت‌کشان پذیرفت و در تمام عمر کوتاه خود به این جهان بینی وفادار ماند. پس از مدتی به شهر کیل و سپس به کلن رفت و در تمامی این مدت در کنفدراسیون فعالیت مستمر داشت. در محفلی مارکسیستی متشکل از رفقای کنفدراسیون در پی پاسخ برای حل معضلات جنبش کمونیستی ایران بود و هم‌زمان به ترجمۀ برخی ازنوشته‌های کوتاه لنین نیز پرداخت. سال ۱۳۵۳ در پی بحث‌های درونی با رفقای هم‌نظر خود و از آنجایی که هیچ یک از تشکلات چپ خارج کشور پاسخگوی وی و رفقای هم‌نظرش نبودند، در صدد تشکیل یک گروه کمونیستی و اعلام بیرونی آن برآمدند که چندی بعد "گروه انقلابیون مارکسیست–لنینیست" با نشریۀ ماهیانه "پیکارخلق" آغاز به فعالیت کرد. علی یکی از پایه‌گذاران و اعضای رهبری گروه بود. پس از تشکیل گروه، سازماندهی و ایجاد تشکل‌های کمونیستی و دانشجویی وظیفه‌ای مبرم در برابر گروه بود که علی برای انجام چنین وظیفه‌ای عازم ترکیه شد و توانست تشکل‌هایی را در آنجا شکل دهد. گروه در چندین شهر اروپایی نیز تشکل کمونیستی و دانشجویی ایجاد کرد و تعدادی از اعضا را پس از دورۀ آموزش تئوریک به ایران فرستاد. یکی از آنها علی بود که چند روز پس از قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ وارد ایران شد. در آذربایجان به‌عنوان مهندس، در کشت‌وصنعت مغان شروع به فعالیت کرد و در مدت اقامت کوتاهش در تبریز توانست هسته‌های کمونیستی‌ای در چند شهر آذربایجان سازماندهی کند؛ سپس به تهران رفت و مسئولیت انتشاراتی گروه را به‌‌عهده گرفت.
ارگان گروه به نام "پیکارخلق" هر هفته یا هر دو هفته یک‌بار انتشار می‌یافت. اکثر مقالات این نشریه و همچنین تعدادی از مقالات نشریۀ تئوریک گروه در ایران به قلم علی بود. او در مذاکرات با تشکلات "رزمندگان" و "سازمان پیکار" نقش فعالی ایفا می‌کرد. علی مانند سایر رفقای گروه اعتقاد وافری به وحدت کمونیست‌ها داشت، از همین رو تقریبا تمامی گروه پس از مباحث و مذاکرات طولانی با سازمان پیکار، با وجود برخی انتقادات به آن پیوستند. عمدۀ انتقادات در اطلاعیۀ پیوستن گروه به سازمان كه در نشریۀ پیکار ۸۹، دوشنبه ۲۲ دی‌ماه ۱۳۵۹آمده، به قلم علی است. او در کمیتۀ تهران سازمان به فعالیت پرداخت و عضو هیئت تحریریۀ پیکار تئوریک بود. به گفتۀ رفقایی که علی را در تشکل جدید می‌شناختند، او کادری نمونه بود. یكی از رفقای این گروه كمی پس از پیوستن به سازمان پیکار به دست جنایتکاران اسلامی، شهید شد.
علی در دوران فعالیت جدید خود با رفیق دختری آشنا شد که احتمالاً پیش از دستگیری با وی ازدواج کرده بود. پاسداران توانستند علی را در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر کنند و در زیر سخت‌‌ترین شکنجه‌ها قرار دهند. مقاومت علی در زندان بنابه گفتار و یادداشت‌های مبارزان هم‌‌بند او نمونه بود. او بسیاری از رفقا را با نام و محل سکونت‌شان می‌شناخت. با وجود شکنجه‌های توانفرسا، او لب از لب نگشود، حتی یک نفر هم از طریق علی دستگیر نشد. در زندان نیز به كمونیسم و امر رهایی طبقۀ کارگر وفادار ماند و در محیط خفقان و شکنجۀ زندان‌ها، همراه با سایر زندانیان به بزرگداشت روز اول ماه مه اقدام کرد. در اواخر عمر به بیماری سرطان پوست دچار شده بود. در جریان اعدام‌های دسته‌جمعی زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ همراه اولین گروه حلق‌آویز شد. چندین روز قبل از اعدام او را که چرک به خونش راه یافته بود با کمال تعجب بستری و معالجه کردند. وقتی او را از بهداری برگرداندند می‌گفت: "مرا برای کشتن پروار کرده‌اند".
نوشته‌ای از یک هم‌رزم او:
"خبر اعدام علی برایم غیر منتظره نبود، از چند سال پیش وقتی که از دستگیری او مطلع شدم، می‌دانستم که رژیم خمینی او را زنده نخواهد گذاشت. با این همه موقعی که تلفنی از خبر اعدام مطلع شدم، یک‌باره از دست دادن او برایم قطعی شد. نمی‌خواستم باور کنم که دیگر "علی کاکو" نیست. اولین بار او را "قبل از قیام" در هامبورگ دیدم. روزهای جمعه جلسات دانشجویی بود و بچه‌ها از شهرهای مجاور می‌آمدند و بحث‌ها داغ می‌شد. رفیقی او را معرفی کرد. گفت علی از "کیل" می‌آید. جوانی لاغر و ریزه میزه که سیاه پوشیده بود، "سیاه باکونینی"، بی‌سر‌و‌صدا و ساکت و محجوب بود. بچه‌ها به شوخی او را آنارشیست می‌نامیدند. جریان مشی چریکی که شروع شد عده‌ای از دانشجویان در خارج مقابلش موضع گرفتند. تماس‌های‌مان بیشتر شد و با عشق به مبارزه، تبدیل به محفلی شدیم. کار مشترک گروهی را که شروع کردیم او از همان آغاز روی مسئلۀ ایران رفتن تاکید داشت. با تشکیل "گروه انقلابیون مارکسیست لنینیست" (پیکار خلق)، کارمان جدی‌تر شد و علی، تمامِ‌ وقتِ خودش را روی کار در گروه گذاشت. او پرکار و پرانرژی، محبوب و با صمیمیت رفقا را جلب می‌کرد. او مورد محبت همه بود، حتی رقبای سیاسی ما او را دوست داشتند. وی مسئولیت امور دانشجویی ما را داشت، هم‌زمان نشریۀ پیک دانشجو را به راه انداخت و در پیکار خلق مقاله می‌نوشت. خوب می‌نوشت روان و قابل فهم و برای نوشتن مطالعه می‌کرد. سپس عضو هیئت اجرایی گروه شد و قرار شد برای ادامۀ فعالیت به ترکیه برود، آنجا در فاصلۀ کمی توانست چند هسته بزند. در جریان قیام، گروه به ایران منتقل شد، علی به‌طور حرفه‌ای و فشرده فعالیتش را ادامه داد، خانه و زندگی درست حسابی هم نداشت، مدتی در این شهر و زمانی در شهر دیگر زندگی می‌کرد. او در موضع‌گیری‌هایش قاطع و سریع بود. تز "سه جهان" را در همان خارج رد کرد. حکومت را در "فروردین ۱۳۵۸" ارتجاعی و از فردای جنگ هر دو طرف جنگ را مرتجع می‌دانست. خواهان وحدت جنبش کمونیستی بود که در این راستا مطالعه می‌کرد، می‌نوشت، بحث می‌کرد و با گروه‌ها و سازمان‌ها تماس می‌گرفت. بعد از مباحثات و جدل‌های بسیار به سازمان پیکار پیوستیم. علی کاکو آنجا هم با ایمان کامل به باورهای سیاسی-عقیدتی‌اش و با اعتقاد به ضرورت یگانگی، فعالیت‌های مبارزاتی خود را پیش می‌برد و در این راه نامش جاودانه شد".
نوشته‌ای از یكی دیگر از رفقای نزدیكش:
"علی كاكو از رفقای خارج از كشور بود ولی مرغ طوفان شد، چرا كه امید به آینده در وجود او چون طفل در جنین مادر رشد می‌كرد و اندیشۀ تغییر جهان را در درونش شعله‌ور می‌ساخت. همین امر بود كه او را به داخل كشور كشاند و در گردونۀ تماس عینی با جنبش كشورمان قرار داد. تا به آخر نیز در این گردونه جانانه جنگید و تلاش نمود و جان باخت. كاكو به قول خیلی‌ها، از گل‌های سر سبد جنبش خارج از كشور بود. او در شرایطی كه سمت‌گیری فعال‌ترین عناصر جنبش خارج از كشور به سمت جنبش عینی در ایران شروع شده بود به كار پرداخت و جزو فعالین این سمت‌گیری بود. بعد از وحدت گروه پیكار خلق با سازمان پیكار، علی كاكو جزو كسانی بود كه بعد از مدتی با مسٸولیتی نسبتا حساس در درون سازمان پیكار به كار پرداخت و در بخش نشریه و هیٸت تحریریه مداوم و بدون غرور و با فروتنی تمام‌عیار تلاش نمود.
او رفیقی بود كه گاه به ظاهر آرام و كم حرف ولی درون او دنیایی احساس و جنب‌ و‌جوش نهفته بود. اوایل ورودش به ایران تا اندازه‌ای با محیط داخل اخت نشده بود و به قول خودش آفتاب مشرق تنش را نسوزانده بود، اما قابلیت سنجش اوضاع و تیزبینی خاصی كه داشت او را به جایی كشاند كه بعد از مدت كوتاهی در شهر تهران از هر سوراخ و سنبه‌ای كه بوی حركت و جنبش به مشام می‌رسید سر درآورد و به قول هم‌جمع‌هایش جزو خاكی‌ترین بچه‌های داخل شد.
سال‌های فراموش نشدنی ضربات لجام‌گسیختۀ رژیم هار جمهوری اسلامی كه قصد داشت، سایۀ شوم وحشت و تسلیم‌طلبی را همه جا بگستراند، در مورد سازمان‌های سیاسی مصادف شده بود با درگیری‌های نظری دورن سازمان پیكار و این امر، مشكل را در مورد رفقای فعال و متعهد مضاعف كرده بود. علی جزو بچه‌هایی بود كه وحشت و تسلیم را به‌هیچ می‌شمرد و با قیافۀ به‌ظاهر آرام ولی در درون با دنیایی پر از امید و جوشش، تماس‌های خود را با دور و اطراف مرتب و مسٸولانه حفظ می‌كرد و در عرصه‌های دیدگاهی فعالانه شركت می‌كرد. بعد از ضربات و انشعابات نظری در درون سازمان پیكار، او به مدت كوتاهی با یكی از جناح‌های سازمان پیكار [كمسیون گرایشی] همكاری كرد ولی بعد از این مدت، تمام طیف‌های مختلف سازمان پیكار و بخش‌های دیگر جنبش برای او قابل بررسی و بحث جلوه می‌كرد و در نتیجه او تلاش خود را در مسیری به كار گرفت كه بتواند در عرصه‌های نقد نظری جنبش موثر واقع گردد و این امر را مفیدتر تشخیص می‌داد. در اواخر، جهت پیش‌برد این وظیفۀ خود دنبال كار نسبتا منظم و دراز مدتی، جهت تامین نیاز‌های مادی و امنیتی خود می‌گشت كه به كار برق رو آورد و تبدیل به علی برقی یا كاكو برقی شد.
به‌لحاظ به‌ كارگیری تمام هستی خود در راه جنبش، تنها جای نسبتا امنی كه برایش باقی مانده بود، خانۀ مادریش بود كه آن هم چندان امن نبود ولی علی ناچار از خانۀ مادرش استفاده می‌كرد. گرفتاری او نیز به حدس بسیاری از رفقای نزدیكش در رابطه با همین خانه اتفاق افتاد و گمان می‌رفت كه علی قبلا از آن خانه به‌عنوان محمل علنی استفاده كرده و با كسانی كه بعدا تاب‌و‌تحمل ضربات را نداشتند به آنجا رفت‌‌و‌‌آمد داشته و در این رابطه نیز لو رفته بود.
در شرایطی كه از هم پاشیدگی جنبش مشاهده می‌شد، قلب كوچك و مالامال از اسرار علی كاكو، این از هم پاشیدگی درونی را به دشمن رو نكرد. به‌سان سپیده، گل داد و مژده داد و رفت. اعدام این رفیق درد جانكاهی است برای همه و فقدانش نیز قابل جبران نیست. از این لحاظ كه ما در شرایطی زندگی می‌كنیم كه اعدام نزدیك‌ترین یاران خود را پس از مدت‌ها فقط از طریق روزنامه‌ها و یا دهن‌به‌دهن می‌شنویم. به یادش بی‌مناسبت نمی‌دانم، شعری را برایتان بنویسم از شفیعی كدكنی:
"ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامه‌های پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جان‌تان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشته‌اند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار می‌شود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق نوشته‌اند"".

 

٩٠. سعید پسندیده
رفیق سعید پسندیده را به اتهام برپا کردن تشکیلات پیکار در درون زندان، در یک اعدام دسته‌جمعی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدام کردند. در واقع تشكیلاتی در كار نبود. اوایل دی‌ماه ۱۳۶۰ بیست نفر از رفقای زندانی را از قزل‌‌حصار، بند ۵ واحد ۳ به اوین می‌برند که همگی از هوادارن سازمان پیكار و چند جریان دیگر خط ۳ بودند. رژیم با توطٸه و همكاری توابین و برای ترساندن دیگر زندانیان، این رفقا را كه افرادی سرموضعی بودند و اتهامات مشابهی داشتند، از قزل‌حصار‌ به اوین منتقل می‌کند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد به‌خاطر زدن تشكیلات در زندان، برای اعدام به اوین فرستاده شده‌اند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ رفیق را بازگرداندند و ۹ رفیق دیگر را اعدام كردند كه از میان آنها هفت نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند. او نوۀ آیت‌الله سیدمرتضی پسندیده (برادر بزرگ خمینی) بود.
به نقل از "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"در مورد او شنیده بودم که جلوى همه زندانیان با کچویى که رئیس زندان بوده، بحث مى‌‌کند و بعد عصبانى مى‌شود و کشیده‌اى به گوش کچویى مى‌زند. گفته مى‌‌شد پاسدارها به تلافى این عمل او را اعدام کردند".

 

٩١. طاهره پشتیبان91-Poshtiban_Tahereh.jpg
رفیق طاهره پشتیبان سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای زحمت‌کش در رشت به دنیا آمد. او هفت برادر و خواهر داشت و خود آخرین فرزند خانواده بود. طاهره در سال ۱۳۵۸ در رشتۀ علوم تجربی، دبیرستان را به پایان رساند. از دوران دانش‌‌آموزی به هواداران سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار ناهید در تشکیلات سازمان به پخش اعلامیه و نشریۀ پیکار و همچنین شعارنویسی مشغول بود. مدتی نیز در خانه‌های تیمی و مخفی سازمان زندگی کرد. او در بخش‌های دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال)، کارگری، تدارکات و محلات رشت فعالیت داشت. رفیق و سایر هم‌تیمی‌هایش مدتی به‌دلیل مسائل امنیتی مجبور به ترک رشت شدند. با تشدید بحران سیاسی درونی سازمان، چند ماه قبل از دستگیری، چون فعالیت تشكیلاتی‌اش كمتر شده بود، به سازمان انتقاد داشت. بعد از بازگشت به رشت، هم‌زمان با ضربه به تشكیلات گیلان سازمان، در اول دی‌ماه ۱۳۶۰ در یك خانۀ تیمی دستگیر و ۱۹ روز بعد در ۲۰/۱۰/۱۳۶۰ در چالوس تیرباران شد.
با استفاده از بخشی از نوشتۀ گلرخ جهانگیری با عنوان، "یاران من":
خانه را طاهره و مینو [ستوده‌پیما] اجاره کرده بودند. یکی از خانه‌های امن سازمان پیکار در رشت بود که در آن مدارک مهمی از جمله چارت تشکیلاتی سازمان پیکار در گیلان نگهداری می‌‌شد. اسامی اعضا و هواداران در این چارت مستعار بودند. هنوز هم مشخص نشده که چگونه این خانه لو رفته است. بعضی‌‌ها می‌‌گویند که همسایه‌ها به پلیس خبر دادهاند؛ اما بر‌اساس تجارب، اگر چنین می‌‌بود، در عرض ۱۹ روز اعدام نمی‌‌شدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زیر شکنجه می‌‌ماندند.
طاهره دوست خوب من بود. مدتی در لاهيجان در يک هستۀ تشکيلاتی فعاليت می‌کرديم. شعار می‌نوشتيم، شعارهای سازمان را بزرگ ‌نويسی می‌کرديم. اعلاميه پخش می‌کرديم، مقالات نشريۀ پيکار را با هم ‌می‌خوانديم، بحث می‌کرديم. در اين هسته، ما دو نفر سريع به هم نزديک شديم. دوستش داشتم. وقتی دستگير شدم، توانست با زرنگی به‌عنوان فاميل‌ام در زندان رشت به ملاقاتم بيايد. صاف بود، ساده‌ بود و دوست داشتنی. روزی که از زندان فرار کردم، مرا به خانه‌‌ای بردند. با چشم بسته به آنجا رفتم. نمی‌دانم در کدام منطقۀ شهر رشت بود. اما خانۀ‌ تروتميزی بود. به اتاقی وارد شدم. خواهرم گفت يک سورپرايز برايت دارم. يک دفعه در اتاق باز شد و طاهره پريد تو بغل من. چند روزی را که من در آن خانه بودم، ما سه نفر يک آن از هم جدا نشديم. شبها، ساعتها در رختخواب حرف می‌زديم. می‌خنديديم. همه ‌چيز مثل يک بازی بود. خندۀ ما ۲۱ تير، وقتی رژيم به خانه‌های چاپ و مونتاژ سازمان، که روزها تحت نظر بوده، حمله کرد، تمام شد و تا امروز اين خنده‌ها با آن خلوص و پاکی، ديگر هرگز برايم ميسر نشده است. در اين حمله يکی از عزيزانم، جمپور طهماسبی، دستگير شد و در ۳۱ تير، با ۱۴ نفر ديگر اعدام شد. از آن به بعد سرگردان خيابان‌ها شديم. جان بر کف؛ دنبال سرپناهی. طاهره اما اين شانس، و شايد بدشانسی را نداشت که زنده بماند و برای هميشه سوگوار عزيزانش باشد.

 

٩٢. جهانگیر پوربافرانیPourbaferani-Jahangir.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹:
رفیق جهانگیر پوربافرانی سال ۱۳۳۱ در یك خانوادۀ كارگری در روستای بافران از توابع نایین متولد شد. پدرش با مقنی‌گری و مادرش با فروش اجناسی در یک زیرپله گذران زندگی می‌کردند. جهانگیر دوران دبستان را در نایین و دبیرستان را در قم گذراند. در سال ۱۳۴۹ به دانشكدۀ علم‌و‌صنعت راه یافت اما پس از مدتی با تغییر رشته به دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران رفت. با فوق‌لیسانس مهندسی معدن فارغ‌التحصیل و در همان رشته مشغول کار ‌شد. در سال ۱۳۵۴ با ماركسیسم–لنینیسم آشنایی پیدا می‌کند. او در اثنا كار رابطۀ متقابلی با كارگران معدن برقرار كرد و به‌صورت عنصری فعال در خدمت مبارزۀ طبقاتی قرار گرفت. به موازات اوجگیری مبارزات توده‌ای ۱۳۵۷ در جریان شركت فعال در مبارزۀ مردمی با مشی چریكی مرزبندی كرد. در آبان ۱۳۵۸ به‌عنوان هوادار به سازمان پیكار پیوست.
به‌دلیل ایمان به آرمان پرولتاریا، علاقه و پشتكار پیگیرانه و خلاقیت، در اندك مدتی به مسٸول آموزشی و سیاسی یكی از شهرستان‌های استان كرمان ارتقا یافت. رفیق جهانگیر در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۵۸، طی تصادف اتومبیل هنگام انجام وظیفه سازمانی در جاده تهران–قم به شهادت رسید.
خاطره‌ای از یک دوست:
"جهانگیر دو سال از من بزرگ‌تر و با برادرم هم‌کلاس بود. من هم در همان دبیرستان درس می‌خواندم و از این طریق با او آشنا شدم. با ورود به دانشگاه در فعالیت‌های دانشجویی، اتاق کوه، اتاق فیلم شرکت می‌کرد و زمانی‌که فیلمی برای نمایش داشتند به ما هم خبر می‌داد که برویم. وقتی‌که تمایلش را به ثبت نام در یک کلاس آموزش رقص با دوستان مطرح کرد، با بازتاب منفی بعضی رفقا مواجه شد. علیرغم پرورش در یک خانوادۀ سنتی و فضای مذهبی شهر قم، او نگاه بازتری به این‌گونه مسائل داشت.
جهانگیر تأثیر مهمی در روشن شدن و مرزبندی من با مشی چریکی داشت. در این گفت‌و‌گوها این سوال مطرح می‌شد که چگونه در یک شرایط اختناق می‌توان با تهیۀ اسلحه و مهمات علیه رژیم مبارزه کرد، ولی نمی‌توان در زمینۀ آگاهی بخشی به مردم فعال بود؟ هم‌زمان جزواتی که در آنها به نوعی با مشی چریکی مرزبندی شده بود و به دست‌مان می‌رسید، مطالعه می‌کردیم.
قبل از ضربات سال ۱۳۶۰ در سفری که به کشورهای اروپای شرقی "سوسیالیستی" و اروپایی غربی داشتیم ته‌ماندۀ توهماتی که هنوز به "اردوگاه سوسیالیسم" داشتیم از بین رفت. مسئولیت‌پذیری و تلاشش برای حل‌و‌فصل مشکلات در طول سفر برای ما چشم‌گیر و ارزشمند بود.
دوستی برایم تعریف کرد: "یک روز صبح زود که هنوز در خواب بودم، از بیمارستان زنگ زدند و اطلاع دادند جهانگیر تصادف کرده و نیاز به تهیۀ خون دارد. من سریع خودم را به بیمارستان رساندم. رفیق همراهش هم که زخمی شده بود، آنجا بود و سر‌و‌صورتش را باند پیچیده بودند، فکر کردم او دچار مشکل اساسی شده است که خوشبختانه فقط جراحات سطحی برداشته بود. جهانگیر در سر‌و‌صورتش آثار جراحت دیده نمی‌شد اما متأسفانه قطع نخاع شده بود. وقتی به طرف جهانگیر رفتم به من اشاره کرد که به او نزدیک‌تر شوم و در گوشم گفت که در جادۀ قم-تهران تصادف کرده‌ایم و تو باید هرچه زودتر خودت را به محل تصادف برسانی، چون من مدارکی در زیر فرش صندق عقب ماشین پنهان کرده‌ام باید آنها را برداری که به دست پاسدارن نیافتد. بعد از تهیۀ خون که ضروری بود با موتور دوستی رفتیم و مدارک را برداشتیم".
پس از مدتی شنیدم که او را به‌علت کمبود امکانات درمانی به بیمارستانی در تهران منقل کرده‌اند، اما چند روز بعد از عمل جراحی فوت کرد".

 

٩٣. محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی)
رفیق محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی) سال ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. او به بهانۀ ایجاد تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع به‌دلیل داشتن جمعی همبسته در حمایت از هم‌بندان، روابط درونی‌شان در سال ۱۳۶۱ لو رفت و تعدادی نزدیك به ده نفر از آنان اعدام شدند. رفیق محمدرضا سال ۱۳۶۳ درعادل‌آباد شیراز حلق‌آویز شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٩٤. حمید پورصفر‌جهرمی
رفیق حمید پورصفرجهرمی سال ۱۳۴۲ در آبادان به دنیا آمد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق به همراه خانواده‌اش و هزاران خانوادۀ جنگ‌زدۀ دیگر به شیراز رفتند. در این شهر در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. در جریان بحران ایدئولوژیک درونی سازمان همراه تعدادی از رفقا توانستند خود را حفظ کرده و به فعالیت ادامه دهند. در پی ضربات متعدد به تشکیلات شیراز، اصفهان و توابع آنها حمید و چند رفیق دیگر در اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر شدند. رفیق در زندان مقاومت جانانه‌ای از خود نشان داد و از مواضعش دفاع کرد. حمید همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
خاطرۀ دوستی هم‌بند در وبلاگ تیرگان با عنوان "روز دیدار با...":
"بعدازظهر بود، چهارشنبه، روز ملاقات، فصل پاییز، پاییز شیراز. ساعت‌هایی که خورشید رو به غروب می‌رود. چه رنگی دارد؟ سرخ می‌زند، اما نه سرخ سرخ. ملایم است. رنگی که تا اندازه‌ای نم آب اشکی، گوشه‌های چشم یکی از بچه‌ها رقیق کرده باشدش. این رنگ متمایل به نارنجی یا بنفش، سبک، پرده باز کرده بود و مثال سایۀ غبار اما سنگین و فشرده پیش آمده بود و حتی در راهرو بند چهار حس می‌شد. نفس به نفس با ما بود که قدم می‌زدیم.
شانۀ راست من راه می‌رفت. رو به در ورودی که گرچه باز بود، پاره‌ای وقت‌ها برای آیند و روند و آورد و برد غذا و آب‌جوش و امثال این نیازمندی‌ها، اما از جهت ورود و خروج ممنوع بود، یا منوط به اجازه بود. باریک و بلند بود. می‌کشید بالا و با چهرۀ سبزۀ استخوانی و قرصی، چشم‌های سیاه نافذ و حرکات موزون و به قاعده، به دل می‌نشست. قابل اعتماد بود. نوزده سال داشت. وقتی نمی‌گذشت چندان که خط زده بود و مجموع شده بود. به نوعی استوار بود و پای بر جای. این‌طور به نظر می‌آمد که در مراسم آئین مهر حضور به هم رسانده بود. شعشعۀ جوانی که استخوان کف می‌کند و جوش دوباره می‌خورد. آدمی دامنه می‌گیرد و سپس دست می‌گشاید.
غار آئین خودش را در سپرده بود. از کمر به بالا برهنه کرده بود تا وقتی گیسو در لاوک آب می‌برد و از ریشه باز عزم می‌کند مگر برآید و جهت بگیرد تولدی دیگر را، جسم و روح برگزار کرده بود. بچۀ آبادان بود و اصل و ذات او از مردم دووان بود. جنوبی بود و نشانه از خط و درازای ساحل خلیج را داشت. بی تاب شنیدن اندیشه‌های او بودم. درون او چه غوغایی بود که این همه می‌کوشید تا در ظاهر موقر و آرام باشد. بین دو نیرو در جدال بود؟ حمید پورصفرجهرمی؟ نه، جهرمی نبود. همان که گفتم، از مردم دووان بود. جنگ‌زده بود. رخت به شیراز کشیده بود. پس نشسته بود تا در موضعی دیگر پیش بزند؟
این‌طور بود، سرگذشت او شکاف برداشته بود. عمق دره‌ای را چشم می‌دواند که او را از پاره‌ای یاران جدا کرده بود و به پاره‌ای دیگر پیوند زده بود، محکم‌تر. چه اتفاقی افتاده بود؟ سازمانی که او تعلق گرفته بود شکسته بود. از خود زبانه کشیده بود. در تنهایی خود نمی‌گنجید. با گذشتۀ خود که تاریخ تولد او باشد برگشت زده بود. دوری که تاریخ معاصر را در بر می‌گرفت. انتخاب کرده بود تا در سلسلۀ مبارزات نیروهایی که نام و نشان چپ را داشته‌اند جای بگیرد. با آنها بخواند و دم‌ بزند. میراث را بار دوش کرده بود و پیش روی را آهنگ در آمدن به مناطق ایمن و راحتی آیندۀ مردم دیده بود. گره کودکی او باز شده بود و جوانی را با گره درشتی آغاز کرده بود که در کشش با یک جمع منسجم به ظهور رسیده بود. من او را مرور می‌کردم که هنوز می‌دیدم تنهایی او در تنهایی بزرگ یک دمدمۀ توفانی مستحیل شده است. پس پا به راه او بودم که در راهرو گام برمی‌داشت، با آهستگی وطمأنینه.
می‌گفت و لابد در این حین و دم می‌دید که سازمان او شقه شده است. جانبی راست، جانبی چپ و دره‌ای دهن باز کرده بود که دیگر هزار گل نام نمی‌داشت. درۀ مرگ بود. شکار شده بود پیش از موعدی که می‌توانست از مهلکه جست بزند. طعمۀ چنگ تیز و گزندۀ حیوان گرسنۀ خون آدمی. در پوست گردو که محصور شده بود. هنوز هر چند دست و پَل او را کنارۀ زمخت پوستۀ درونی گردو زخم و زیل می‌کرد، اما باز تنهایی را سر شکن کرد، به جمع پیوست. به همان نام که بیرون نیز هسته‌ای بیش نبود و در یک نظام به هم در پیوسته و منسجم عمل می‌کرد. این تنهایی همچنان داغ و برشته بود. ورز می‌آورد خمیر را گرده می‌کرد و به تنور آخته می‌چسباند. نانی که دهن می‌گذاشت همان نوع آرمانی بیرون بود هنوز، آرمان میراث. میراث میهنی که فراتر می‌رفت. جهانی بود. بر خطا بود؟ چه کسی حکم می‌کند بر این واقعۀ همچنان معمایی؟
البته شکست دیگر آنقدر عمق پیدا کرده بود که تا مغز استخوان رسیده بود و بخواهید، از جنس گروه خونی تک‌تک آن جمع گسستۀ تنهایان شده بود. پس حمید پورصفر بر چه رسم و مداری به حرکت در می‌آمد و همچنان بر مواضع خود پای می‌فشرد و از پای نمی‌نشست؟ شکل و شیوۀ پیش از اینِ خود را که نفی می‌کرد اما به افقی دیگر چشم انداخته بود که کار را همچنان دست گرفته بود. نظریه می‌پرداخت. نه این، که آن! توفیر می‌کرد؟ او که مرگ را پیش گذاشته بود. در اتاقک دنگال و تیغ‌بار دادگاه هم که تاکید کرده بود. نه! من بر مرام خود هستم. برای من می‌گفت و هر دو گوش با دهان گاله، بلندگو داشتیم. اسم می‌خواند. برای ملاقات فهرستی را بر می‌شمرد و هر بار شامل هفده تا هجده نفر بیش یا کم می‌شد، به رسم الفبا. یکی دو اسم را که شنیدیم هر دو ایستادیم. به دقت گوش می‌داد. ردیف الفبا رعایت نشده بود. چپ‌اندر قیچی بود، سنگ می‌پراند، از موجی به موجی متفاوت، ناهمخوان و یکی از شرق و یکی از غرب. این‌طور، رو به او گفتم اسامی ملاقاتی نیست؟ درست متوجه شدی. گفت: برای اعدام صدا زدند. اعدام؟ جهیدم از جا، فقط سر تکان داد. چانۀ او علامت تأیید بود که رو به سینۀ او، قلب‌گاه او، نشان شده بود. محرز بود، این اسامی حکم گرفته بودند. زیر اعدام هم بودند، در انتظار به سر می‌بردند. چهرۀ او را دقیق شدم. نه ابروی او خم گرفته بود نه رنگ رو برگشته بود. حلقۀ دهان او قفل بود. حالتِ هنوز پرسانِ من او را برانگیخت تا هم‌راه و هم‌شانۀ خود را مجاب کند. تبسم او یک پر کاه طلا بود که می‌درخشید و سفیدی دندان‌هاش شعف گرم شیر جوشان بود، همین.
من کنار افتادم، اما سعید صبوری (برادر کوچک‌تر احمد و یک خواهر دیگر که آنها نیز در شیراز اعدام شدند) هم‌خط و کار و پیگرد او، چه که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خورشیدِ دمِ غروب شیراز را چشم دوخته بود که می‌شکست و می‌نشست و کم کم رنگ می‌باخت؟ بی صدا گریه می‌کرد. گوشت و خون و استخوان آب شده بود، سعید چکه می‌کرد. از طریقۀ خط گوشۀ چشم او به گونه‌ها و دهان او که طعم نمک دریا را می‌چشید. هوای حضور حمید در راهرو تا به او نزدیک شد چشم‌های اشک‌بار سعید را به ما برگرداند. حمید! بچه‌ها را می‌برند! می‌دیدم و می‌شنیدم که یک قدری حمید گردن کج گرفت جانب شانۀ چپ، همان تبسم و بدن فرخنده که در این دم تهیج هم شده بود. سمت مرگ را توجه می‌داد. نیم ساعت دیگر هم ما را می‌برند.
برگشتیم و باز راهرو را دنبال گرفتیم. یقین کرده بودم که در این موارد حمید خطا نمی‌گوید. پس بی‌تاب بودم و قرار نداشتم. روز ملاقات بود. روز شلوغی، روز رفت‌و‌آمد و خانواده‌ها، چشم امید به دیدن یکی دو فقره گفت و شنید و باز چهره به چهرۀ همان خط ابرو و حلقۀ چشم و دهان شاداب را که با او سال‌ها هم‌لقمه بوده‌اند. مادر که به دیدار تکه‌ای از میل و مهر و آرزوی خود می‌آمد و پدر؟ خود را در روزهایی که چشم به خاک پوشانده بود می‌دید. آیندۀ دست‌هایی را که زندگی می‌گذاشت و بار می‌آورد و با باد به‌هم در می‌پیچید، اما چرا روز ملاقاتی؟ روز دیدار با بچه‌های خود بشنود که تکۀ کفن او را کنار بزنند و از چشم‌های او بخوانند دم آخر ایشان را دیده است. نه در اتاقک شیشه‌ای. در گوی خیالین و روزنی تا او را به جهانی در می‌پیوست، که ترک کرده بود. اگر او رقم ختم بر آن کشیده بود، جهان هنوز چشم در پی او داشت. حمید بار آمده بود که هر چیز را کوک بکند، دقیقۀ باور خود را باز کوک، نگاه می‌دارد.
اسم‌ها را خواندند. لحن گوینده تفاوت نمی‌کرد. آموختۀ مرگ خوانی بود و دیدار را به همان سان نگاه می‌کرد و مثل این‌که فرقی نمی‌گذاشت بین این دو. مرگ‌وحیات توأمان در نظر او بوی مردار گرفته بود. عجب! خاموش نبودیم. گُر گرفتیم اما سکوت در سرمای زیر صفر درجۀ انجماد، ما را از حرکت وا ایستاند. هم، اسم حمید پورصفرجهرمی را شنیدم هم، اسم سعید صبوری را که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود. ورق صورت حمید باز شد وقتی هم، اسم خود را شنید هم اسم سعید را، به سوی او لنگر انداخت. گردن را بیشتر از بار پیش به شانۀ چپ سپرد و ابروها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنی شعلۀ شمع را داشت. دیدی گفتم سعید نیم ساعت دیگر صدامان می‌زنند؟ بلند شو، اسباب اثاثیه را جمع کن، ما هم می‌رویم.
حمید دیگر با من نبود. من با او شدم. خیلی در بند اسباب اثاثیه‌ای که نبود. ایستاد در آستانۀ در سلول جمعی، سر بالا گرفت، دست‌ها را قلاب کرد به سردر چارچوب و نه رو به جمع هم‌اتاقی‌های خود که از دو سو، چپ و راست سر می‌چرخاند و بلند گفت: ببینید دوستان! نگویید حمید پورصفرجهرمی از ما خداحافظی نکرد. همین صدای خداحافظی من باشد. من به‌عنوان یک معتقد به اندیشۀ سرخ‌رنگِ خون چپ، جنس قلب، به سوی مرگ می‌روم. چشم‌هایش روشن بود و می‌درخشید. خودم را در آیینه دیدم یک دم و ندیدم. وقتی که راهرو را سپرد و طبقۀ پایین رفت. سر تا پام خشک زد آنی و به خود که آمدم از خاطرم گذشت و رو به بچه‌ها جَلد خیز برداشتم: به پول احتیاج دارند. حتم، سلول انفرادی شاید به پول احتیاج پیدا کنند. قدری پول...
پول گرفتم و دویدم از پله‌ها پایین رفتم. جسارتی بود شاید، به موقع البته. چپاندم داخل جیب حمید، باز فرصتی بود که به چشم‌های نجیب و تبسم شیرین او نگاه بکنم. امتنان داشت. دیدم که خرسند بود. سال شصت‌و‌یک بود، سه آذر. او را با جمعی از یاران هم‌پیمانش زدند. خبر را یکی آورد برای ما. پرسشی که از او داشتم همچنان جانم را ناخن می‌زد. برای چه او تا به این حد جان در کار چیزی کرده بود که گمان نمی‌رفت دیگر مأخذی در عرصۀ اجتماع می‌داشت. او بهای خودش را می‌پرداخت که شکل گرفته بود و اعتقاد پیدا کرده بود. زندگی معنایی متفاوت از آنی دارد که اکنون حاکمیت در جریان بوق می‌زند و در کرنا می‌دمد. همین. نیچه می‌گفت:"اگر آن جوانی که بر سر صلیب رفت بیشتر عمر می‌کرد از رای خود بر می‌گشت" راست است؟ این نکته در مورد حمید نیز صدق می‌کند؟".

 

٩٥. حمید پورعباسیانPourabbasian_Hamid.jpg
رفیق حمید پورعباسیان سال ۱۳۳۶ در آبادان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را هم‌آنجا به پایان برد و سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست. حمید ۳۱ تیر‌ماه ۱۳۶۰ به همراه ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در اوین تیرباران شد که خبر آن در روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٠ چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید.
دو شعر و یک متن از رفیق هم‌رزمش منوچهر دوستی:
"از سال‌های درد و گریز. به‌ یاد تمامی رفقایی که عاشق انسان، زندگی و رهایی انسان‌ها از نظام سرمایه‌داری بودند، حمید پورعباسیان یکی از این عاشقان بود. یاد او و بقیه گرامی باد.
زمستان بود و دم‌سردی
به روی کاکلش بنشسته برفی بود
شهر و
مردم خاموش
چون خاکستر سردی
نشان از شعر و شوری چند.
پریشان بود و غوغا بود
چنان چون گیسوان دختران در باد
نگاه من
که گویی آهوی وحشی
رمیده جای جان می‌جست!
چه بد غلتید اما راه
میان سنگلاخ قرن‌هاتر پیش!
زمستان بود و همچون برگ آویزان
ز هر سرشاخۀ منصوری
دل من آسمانی بود
درد اندود و برق آسا
که توده توده می‌گریید
دو خواهر داشتم چون لاله عباسی
برادر داشتم از شعر شیرین‌تر
رفیقی داشتم
با من غزل می‌خواند و عاشق بود
ولی من ماندم و
خاموشی جنگل
زمستان بود و برف آلود
ولیکن شاخه‌ای دیدم
نشانم داد گلبرگی
و دیدم در مقام خویش
شعری خواند خاکستر!
حمید انسان بسیار ساده و بی‌تکلفی بود. و بسیار پر‌شور. درحالی ‌که از فعالین سازمان خودمان [پیكار] بود، یکی از چهره‌های فعال و پرتلاش دیپلمه‌های بیکار آبادان هم بود. سخنران عجیبی بود. من بارها از زبان افراد مختلف شنیده بودم که همه را میخکوب می‌کند. تا این‌که روزی خودم به محلی که او در آنجا مشغول سخنرانی برای مردم بود، رسیدم. واقعا در وقت سخن کولاک می‌کرد. خوشحالم که آن روز شاهد آن سخنرانی انقلابی پرشور و زیبای او بودم. حمید فراموش ناشدنی، زیبایی کلام و هیجان خاصی داشت. با تمام حس و هیجانش در انسان نفوذ می‌کرد. زیبایی او بخشی در سادگی و شیفتگی او بود. من که خود در همین دوره یکی از فعالین شبانه ‌روزی جنبش و پیکار در آبادان بودم، وقتی سخنرانی‌اش را گوش می‌کردم دچار احساسات شدیدی شده بودم و به مردمی نگاه می‌کردم که چگونه مثل خود من محو کلام او بودند.
همین سخنرانی‌های جانانه و جذاب، او را شهرۀ شهر کرده بود. بعد از جنگ هم روزی او را به اهواز می‌برند تا گویا برای دیپلمه‌های بیکار آنجا سخنرانی کند. در آنجا هم غلغله می‌کند و پاسداران او را دنبال کرده و از قرار معلوم به سمتش هم شلیک شده بود. خبر به سرعت به ما رسید و همه فکر کردیم که یا کشته و یا به دست جانیان سپاه افتاده است، اما چند ساعتی بعد دوباره او را دیدیم که با آرامش خاصی به جمع پیوست و چنان هم رفتار می‌کرد که گویا اصلا او نبوده که، چنین صحنه‌ای را پشت سر گذاشته است.
همۀ ما درگیر و در اوج احساسات فعالیت سیاسی بودیم و درست در همین زمان او عاشق هم شده بود. جوان بود و فعال اجتماعی و عاشقی که هر لحظه آرزوی دیدار یار داشت؛ و حالا حساب کن که چه معجون غریبی از چنین کسی که به جریانی با رادیکالیسم پیکار هم جوش خورده بود، در می‌آمد. یادم است که اولین قرار عشقی او را من در خانۀ خودمان ترتیب دادم. مادرم و خواهران و برادرانم، اتاق پذیرایی‌مان را برای آنها خلوت کردیم تا آن دو دیدارشان را برقرار کنند. یادم است، هنوز نمی‌دانست که اگر کار به بوسیدن کشید، لب، لپ و یا پیشانی یارش را ببوسد.
پدرش در شهر آبادان مغازۀ حلبی‌سازی داشت و با هم ناموافق بودند. رابطه‌اش با مادر و یگانه خواهرش اما خوب بود. پدرش هم البته از او انتظار همکاری در مغازه را داشت و این چیزی بود که در شرایط پرهیجان اجتماعی آن زمان و با آن سن‌و‌سال برای حمید ممکن نبود. بعد از آن سخنرانی در اهواز یک‌ بار دیگر هم حمید همراه با رفیق‌مان محمود صمدی در یکی از محله‌های ماهشهر دستگیر می‌شود. هر دو را به بازداشتگاه کمیته می‌برند. حمید فردا از فرصتی برای فرار استفاده می‌کند و محمود صمدی گویا تصمیم به ایستادگی در مقابل سپاه می‌گیرد و نمی‌آید. بی‌آن‌که بداند چه واقعیت تلخی به‌زودی گریبانگیر او خواهد شد. خوشبختانه حمید می‌گریزد و متأسفانه محمود بعد از چند روزی به جوخۀ اعدام سپرده می‌شود.
بعد از این جریان که درعین‌حال سازمان در حال گسترش و نیازمند نیروهای بسیاری بود، او را هم مثل بسیاری دیگر به تهران منتقل می‌کنند، تا هم از دسترس رژیم در امان باشد و هم این‌که فعالیتش را ادامه دهد. حمید را به بخش چاپ پیکار منتقل می‌کنند. همان چاپخانۀ بزرگ که نشریۀ پیکار و سایر کارهای انتشاراتی پیکار را بیرون می‌داد. متأسفانه همان‌طور‌که رژیم خودش نیز نشان داد، بعد از لو رفتن بسیاری از مراکز فعالیت پیکار با هجوم وحشیانه‌ای که صورت گرفت، بخش وسیعی از کادرها و مناسبات سازمانی ما درهم شکست. حمید درهمین اولین هجوم همراه با تعدادی احتمالاً حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر از رفقای دیگر و از بخش‌های مختلف سازمان دستگیر شد.
اغلب آن رفقا در اندک زمانی بعد از این دستگیری یا در زیر شکنجه جان سپردند و یا رژیم اعدام‌شان کرد و این همان زمانی است که پیوندهای تشکیلاتی‌ پیکار زیر ضربات گسسته شد و پس از آن هم دیگر امکان بازسازی را به علاوه به‌ دلایل انشعاب نظری به‌دست نیامد. حمید آن‌طور‌که گویا خانواده‌اش دیده و گفته بودند، جسدش، قدی بلندتر از زمان زنده بودنش داشته و دست‌های او از چند قسمت کاملا شکسته بود. محل دفنش را من متأسفانه نمی‌دانم. هر ترانه‌ای که اندکی بوی عشق و دلدادگی داشت، او را دچار لرزش حسی عجیبی می‌کرد. قصد دارم اگر روزی به ایران برگردم به خاوران بروم و آواز دلدادگی بخوانم. با صدای بلند هم بخوانم. شاید حمید هم‌آنجا باشد و این بار هم جواب مرا بدهد.
ایکاش
ایکاش آفتاب تو آخر، چتر سرم شود
هنگام که احسان تبرهای شبانه
شرح روشنی است.
طلوع آن صبح عمومی و دلگشای
تسلای خاطرم بود
من که با صمیم و نیاز تو آویختم
دست‌های پرالتهاب نگاه و زبان خویش را
به پولک‌زار این گردن دراز شب.
ایکاش حمید زنده بود
ایکاش اعظم مانده بود
ایکاش که هر قطرۀ تیزآب شرکت نفت سیلی شود
ایکاش که قُمری گلوی تو دوباره
از نو چیزی بخواند
ایکاش که دست‌های من دوباره
شاخه‌های افراشتۀ عشقم شوند!".

 

٩٦. مسعود پورکریمPourkarim-Masoud.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۴۵، ۱۲ اسفند ۱۳۵۸:
رفیق مسعود پورکریم سال ۱۳۲۶ در خانواده‌ای فقیر در بندر‌انزلی چشم به جهان گشود. از همان ابتدای نوجوانی به‌دلیل سرکوب مبارزین از سال‌های ۱۳۴۲ به بعد، که برخی از اقوام و آشنایان رفیق را نیز دربر می‌گرفت با مسائل سیاسی و جنایات رژیم شاه آشنایی پیدا کرد. در دورۀ دبیرستان با شرکت در جلسات مذهبی–سیاسی به مسائل و دردهای جامعه آگاهی بیشتری یافت. پس از پایان دورۀ دبیرستان به‌عنوان سپاهی‌دانش به یکی از دهات اطراف شهرستان نقده رفت؛ این دوره هم‌زمان با سرکوب خلق کُرد از جانب رژیم شاه بود. در آنجا نیز اختلاف طبقاتی و فقر زحمت‌کشان را به چشم دید و خود را هرچه بیشتر برای مبارزه علیه سیستم و رژیمی که باعث این دردها و رنج‌ها بود آماده می‌کرد.
پس از پایان این دوره، در شرکت فیلیپس شعبۀ گیلان استخدام شد، در آنجا او توانست از نزدیک با آنچه قبلا در مورد آن مطالعه کرده بود یعنی سرمایه‌داری و ماهیت انگلی آن بهتر آشنا شود و هم‌زمان شاهد رشد بیمارگونۀ اقتصاد مصرفی در مقابل فقر توده‌ها باشد. او عمیقاً در جستجوی راهی جدی و انقلابی برای مبارزه بود و سرانجام در بهار ۱۳۵۰ همگام با محفلی که در آن فعالیت می‌کرد با سازمان مجاهدین خلق ارتباط برقرار می‌کنند و تحت آموزش قرار می‌گیرند. با ضربۀ سنگین ساواک در شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین، با این‌که بیش از چند ماه از ارتباط او نمی‌گذشت به ‌دستور سازمان در پاییز همان سال مخفی شد. به‌عنوان یک انقلابی حرفه‌ای، دورۀ نوینی از مبارزه را آغاز کرد.
مسعود به‌دلیل صلاحیت در کار تکنیکی–نظامی، مسئولیت‌هایی در این رابطه به‌عهده گرفت. تا سال ۱۳۵۳ در عملیاتی نظیر انفجار بمب دستی هنگام ورود سلطان قابوس، پادشاه مزدور عمان به ایران و انفجار بانک عمران متعلق به بنیاد پهلوی (شاه) شرکت کرد.
در جریان تغییر‌و‌تحولات درونی سازمان مجاهدین با تکیه بر تمامی دستاورد‌های مبارزاتی خود و با ایمان به ایدئولوژی طبقۀ کارگر و محو استثمار در جامعه، به مجاهدین م.ل پیوست. او با هدف کار سیاسی–تشکیلاتی در میان کارگران به کارخانه رفت و مدت زیادی را در رابطه نزدیک با کارگرانی که در کنار کوره‌های ذوب فلزات و در زیر سقف‌های پردود و در بدترین شرایط کار، به تولید می‌پرداختند کار کرد. از آنها آموخت و تجارب خود را در اختیار سازمان گذاشت.
مسعود از پاییز ۱۳۵۳ تا پاییز ۱۳۵۵ در بدترین شرایط امنیتی درحالی‌که مانند دیگر رفقای مخفی مورد پیگرد دائمی مأمورین ساواک قرار داشت، در کارخانه‌های پلاستی‌ران، صنایع فلزی طاهری، ایران سویچ، تولیدی پارس‌متال، کفش وین و کفش بلا همراه هزاران کارگر دیگر به کار پرداخت. بدین ترتیب به کار سیاسی–تشکیلاتیِ سازمان در رابطه با طبقۀ کارگر و در حدی که مشی سازمان اجازه می‌داد، کمک کرد. این دوره برای رفیق آموزش‌های گران‌بهایی را دربر‌داشت و از او یک مبارز جدی و مقاوم ساخت. او با ارائه تحلیل‌ها و مطالعات خود در میان کارگران کمک زیادی به شاخۀ کارگری سازمان می‌کرد.
در زمستان ۱۳۵۵ در خیابان هفت‌چنار (بریانک) تهران مورد سوء‌ظن مأمورین گشت کمیتۀ به‌اصطلاح ضدخرابکاری قرار گرفت. مأمورین که قصد دستگیری او را داشتند با آتش شلیک رفیق مواجه شدند و موضع دفاعی گرفتند. مسعود طی این جنگ‌‌وگریز موفق شد با زخمی کردن یکی از مأمورین، سالم از صحنۀ درگیری فرار کند.
او درجریان مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین م.ل ( درباره مشی چریكی) که از اوایل ۱۳۵۶ آغاز شده بود، فعالانه شرکت داشت و پس از تشکیل سازمان پیکار در آذر ۱۳۵۷ به فعالیت خود در آن ادامه داد. در قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ مسلحانه در کنار مردم حضور داشت. روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ زمانی‌که رفیق عازم کمک به رزمندگان خلق در یکی از مناطق تهران بود، توسط مأموران کمیته دستگیر و به محل کمیتۀ مرکزی امام (مدرسه رفاه) منتقل شد. کارگذاران دولتِ موقت از رفتار درست و غیر خصمانۀ رفیق سوء‌استفاده کرده و او و رفیق دیگری را که همراهش بود خلع سلاح کردند. آنها حتی سلاح سازمانی رفیق را که در زمان شاه با خونِ دل و نثار خون شهدا به ‌دست آورده بود از او گرفتند!
مسعود بعد از قیام با نام مستعار حمید، حمیدناتور در كمیته‌های متعدد سازمان پیکار فعالیت می‌كرد. در هر دو كنگرۀ سازمان از سوی رفقای عضو به نمایندگی آنان شركت داشت. در اویل قیام مدتی مسٸول كمیته آذربایجان و سپس مسٸول كمیته شمال سازمان بود. سال ۱۳۵۹ از منطقۀ گیلان برای نمایندگی مجلس شورا از سوی سازمان پیكار معرفی شد. پس از بحران درونی و خاموشی سازمان با دیگر رفقای بازمانده مدت‌ها برای احیای سازمان، تلاش کرد. سال ۱۳۶۱، به كمك چند عضو قدیمی در تدارك مقدمات سازماندهی مجدد اعضا و هوادارن بود که دستگیر شد.
در دورۀ فعالیت در مجاهدین م. ل، مسعود زمانی مسٸول گروهی، معروف به "شكواییه" بود. پس از قیام در سال ۱۳۶۱، یكی از افراد این گروه كه پیشتر دستگیر و زیر شكنجه وا داده بود، در گشت با اتوموبیل سپاه، حوالی میدان آزادی تهران مسعود را شناسایی می‌كند و او دستگیر می‌شود. او در زندان به یكی از هم‌بندانش گفته بود كه "بابك" (اسم مستعار) او را لو داده است. وی را در ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۲، برای اعدام از كنار سایر هم‌بندانش می‌برند و در تهران تیربارانش می‌کنند. محل دفن او در خاوران است.
بخشی از خاطرات عباس کیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۱۰۶۵:
"در مهرماه ۱۳۶۲، مسعود پوركریم را به اتاق ما آوردند. او از بچه‌های پیكار بود. از بچه‌های بخش منشعب كه بعد به پیكار پیوسته و كاندید نمایندگی مجلس از طرف سازمان در بندرانزلی شده بود. ۳۵ ساله به‌نظر می‌رسید. حدود ۱۶۰ سانتی‌متر قد داشت. چهرۀ لاغرش هرگز از خاطرم نمی‌رود. آن‌قدر ضعیف بود كه ما سعی می‌كردیم به او بیش‌تر غذا بدهیم. می‌گفت: "مسٸله من غذا خوردن نیست". تعریف می‌كرد كه احمد شمس، قاسم عابدینی و صمد علیزاده او را شناسایی كرده‌اند. در زندان بر اثر شكنجه، كلیه‌هایش به كلی از كار افتاده بودند. دیالیز شده بود. مسعود هم روحیۀ بسیار قویی داشت. اصولا آدم بسیار ساكت و كم حرفی بود، اما وقتی حرف می‌زد، به بچه‌ها روحیه می‌داد. امید و نویدی در كلامش بود. جنبۀ انسانی قضیه هم در همین بود. من و او ساعت‌ها با هم حرف می‌زدیم. به من می‌گفت: "برای من مهم نیست كه تو با سازمان پیكار بودی یا نه؟ هر چه بودی، من به‌وجود آدم‌هایی مثل تو افتخار می‌كنم!" از او پرسیدم: "چرا ایران موندی؟ تو كه گاو پیشونی سفید سازمان بودی. فكر نكردی كه با ماندنت در ایران و دستگیری‌ات، حُكمت حتما اعدامه؟ چرا از ایران بیرون نرفتی؟ چقدر نیرو و زمان لازمه تا انسان‌هایی مثل تو ساخته بشن؟ چرا سعی نكردی كه جانت رو در ببری؟". می‌گفت: "یكی از مهم‌ترین دلایلی كه باعث شد بمانم این بود كه جوان‌های زیادی در پی فعالیت‌های ما جذب فعالیت سیاسی و سازمان شدن. حالا اونها، هر كدوم به‌دلیلی به زندان افتادن. فعالیت بعضی‌هاشون در حد كتاب خوندن و نشریه خوندن بود. آدم‌هایی به‌همین‌دلیل اعدام شدن. آدم‌هایی مثل من و ما می‌رفتیم، چه كسی جواب پدر و مادر این بچه‌ها رو می‌داد؟ ما مسٸول بودیم، باید می‌موندیم!". در پاسخش می‌گفتم: "مسعود، این چه حرفی است كه می‌زنی؟ این تو نیستی كه باید جواب پدر و مادر منو بدی. من آگاهانه راهم رو انتخاب كردم".
صحبت‌های ما بیش‌تر حول این مقولات دور می‌زد. فكر می‌كردم كه مسعود چقدر احساسی با قضایا برخورد می‌كند. به نظرم می‌آمد كه برخوردش سیاسی نیست. یك توده‌ای در اتاق بود كه ما را "ضد انقلاب" می‌خواند و خودش را انقلابی می‌دانست. می‌گفت: "من با پای خودم به زندان اوین آمدم و گفتم كه هوادار حزب توده هستم و خودم را معرفی كردم!" او گوشه‌ای می‌نشست و تنها بود. به مسعود می‌گفتم: "این آدم هم آگاهانه هوادار حزب توده شده و با پای خودش به زندان اومده! در این موارد، چه كسی باید جواب‌گو باشه؟ وانگهی، اگه كسی مثل منو دستگیر كردن، تو مسٸول نیستی. تو مسٸول خودت هستی". پاسخ او كماكان این بود كه: "ما مسٸولیم!" به‌رغم این‌كه نظرات و برخورد احساسی مسعود را قبول نداشتم، اما ایستادگی، منش و نگاه انسانی و اعتقادات او برایم قابل احترام بود. واقعا انسان بود. مسعود پوركریم كسی بود كه سال‌های زیادی از عمرش را در راه آزادی و سوسیالیسم گذاشته بود. تلاش او را قدر می‌دانم. همیشه یاد و خاطره‌اش با من است و نمی‌توانم لحظه‌ای او را فراموش كنم. هر سال هنگامی كه سالروز اعدامش فرا می‌رسد، بی‌اختیار به یاد او می‌افتم. مسعود را در تاریخ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۲ برای اعدام بردند. دو نفر بودند. او و علی شاكری كه آملی بود و از هواداران چریك‌های فدایی خلق (اشرف دهقانی).
در روز اعدام مسعود، مرا هم صدا كردند. نمی‌دانستم به كجا بناست بروم. به "زیر ۸" كه رسیدم، گفتند: "باید بری دادگاه!". همان وقت صدای علی شاكری را شنیدم. اسمش را صدا زده بودند. گفت: "این جا هستم". نزدیك من نشسته بود. به او گفتم: "علی هنوز اینجایی؟!". هفته قبل او را از اتاق ما برده بودند. پرسیدم: "اَبی كجاست؟". به مسعود پوركریم اَبی می‌گفتیم. گفت: "آن طرف نشسته. ما را برای اعدام می‌برند!". مرا به دادگاه بردند و آنها را برای اعدام".

 

٩٧. محسن پیغمبرزادهPEYGHAMBARZADEH2.jpg
با استفاده از نوشتۀ محمد پیام "زیر شکنجه کشته شد و تسلیم نشد" مندرج در کتاب زندان؛ جلد دوم؛ صفحه ۲۰۹، به ویراستاری ناصر مهاجر:
"رفیق محسن ۸ بهمن ۱۳۴۲ در شهر قم، دیده بر جهان گشود. پنجمین فرزند خانواده بود. پدر و مادرش به آموزگاری در مدارس ابتدایی اشتغال داشتند. هر چند خانواده‌ در مجموع از نظر اقتصادی به لایه‌های پایینی اقشار متوسط شهری تعلق نداشتند، محسن از همان اوایل کودکی، فقر و نابرابری‌های اقتصادی و اجتماعی را به‌طور نسبی تجربه کرده بود. فضای فرهنگی خانواده و هم‌زمان شدن شکوفایی نوجوانی‌اش با تب‌و‌تاب سیاسی–اجتماعی درون جامعه به او یاری نمود تا آگاهی‌هایی برای درک بهتر آنچه در اطرافش می‌گذشت پیدا کند.
روحیۀ لطیف و مهربان محسن، شوخ طبعی و معاشرت طلبی‌اش، بدون اغراق او را در میان هم‌بازی‌ها، هم‌کلاسی‌ها و همسایگان، محبوب و دوست داشتنی كرده بود. هنگامی که آرمان‌خواهی و آگاهی اجتماعی، او را به فعایت‌های سیاسی اجتماعی در میان دانش‌آموزان و نوجوانان شهر مذهبی قم برانگیخت، شخصیت محسن جهشی چشمگیر یافت.
محسن از اوایل سال ۱۳۵۸ عمدۀ نیرویش را در راه فعالیت‌های اجتماعی–سیاسی صرف می‌نمود، اما همچنان به‌عنوان دانش‌آموزی برجسته به مطالعۀ دروس دبیرستانی خود نیز ادامه می‌داد. برای تامین هزینه‌های کاغذ، فتوکپی و خرید و پخش نشریات سیاسی و همچنین کمک مالی به نشریۀ "۱۳ آبان" (نشریۀ دانش‌آموزی سازمان پیکار) و "پیکار"، محسن حتی تا مدتی بدون اطلاع پدر و مادرش، روزهای تعطیل را از صبح زود تا شب به کارگری ساختمان می‌پرداخت و بدین ترتیب بیش از پیش با رنج کارگران آشنایی می‌یافت. محسن ارتباط تشکیلاتی چندانی با تشکل دانش‌آموزی سازمان پیکار در تهران نداشت، اکثر فعالیت‌های خود را به‌صورت خودجوش و متکی بر ابتکارات خود و رفقایش انجام می‌داد. یکی از ویژگی‌های دیگر شخصیت محسن، ذوق ادبی و به‌ویژه علاقۀ او به بیان احساسات انسانی‌اش به صورت شعر بود. تعدادی از سروده‌های او در نشریۀ "۱۳ آبان" به چاپ رسیده که یکی از آنها به مناسبت اعدام تقی شهرام است.
محسن که دیگر یک‌پارچه شوروعشق به آرمان رهایی انسانیت از ستم و نابرابری شده بود، به همراه تعداد دیگری از فعالین جنبش دانش‌آموزی شهر قم، از طریق تهیه و پخش اعلامیه‌های سیاسی، شعارنویسی، روزنامه‌های دیواری و نیز تماس حضوری با اقشار محروم و به‌ویژه کارگران کوره‌پزخانه‌ها، گچ‌سازی‌ها و یا کارگران ساختمانی، تمامی توان نوجوانی‌اش را در راه آرمان خود به کار گرفت. او هوادار "سازمان پیکار" شد. به گروه گرایی و منافع یک‌جانبۀ تشکیلاتی اعتقادی نداشت و از همین‌‌رو همچنان دست در دست هر دوست و رفیقی که مورد اعتماد نسبی‌اش بود به کارهای آگاهگرانۀ توده‌ای همت می‌گماشت. او توانسته بود با این شیوۀ وحدت‌بخش، حرکت چشم‌گیری را در جهت پخش نشریات و اعلامیه‌های افشاگرانه و آگاهی‌بخش در سطح شهر قم دامن زند و در امر سازماندهی آن نقش اساسی بر عهده گیرد. هواداران گروه‌های چپ، به‌ویژه چپ رادیکال، که به‌شدت زیر فشار نیروهای مذهبی قرار داشتند، انگشت شمار بود. محسن به همراه رفقایش ارتباط و همکاری گسترده‌ای را با برخی از هواداران چپ در شهرهای اطراف به‌وجود آوردند. یکی از کارهای محسن و هم‌رزمانش، فعالیت گسترده در میان جنگ‌زدگان اسکان یافته در شهر قم بود و این مسئله حساسیت نیروهای امنیتی رژیم را برانگیخته بود.
یورش گستردۀ جمهوری اسلامی به نیروهای دمکراتیک در خرداد ۱۳۶۰ باعث شد که محسن، ماه‌های تیر و مرداد سال ۱۳۶۰ را همراه با خانواده‌اش در خارج از شهر قم به سر برد و در برخی از جلسات امتحانات نهایی سال چهارم نظری حضور نیابد، اما علیرغم احساس خطری که محسن را در بازگشت هر چند موقت به شهر قم برای شرکت در امتحانات شهریور‌ماه دچار تردید نموده بود، او به همراه پدر و مادرش در روز ۱۳ شهریور ماه به‌صورت سرزده وارد شهر می‌شود. به‌محض ورود به شهر، محسن برای سروگوش آب‌دادن و در ضمن یافتن محل مناسبی برای مرور دروس تجدیدی، به کتابخانۀ نزدیک محل سکونت‌شان می‌رود. بنابه گفتۀ مادر محسن، او پس از مدت کوتاهی به خانه باز می‌گردد و اوضاع را مشکوک توصیف می‌کند. به مادرش می‌گوید که یکی از محصلین به‌محض مشاهدۀ او در کتابخانه، از جا برخاسته و به سرعت آنجا را ترک کرده است. مادرش از او می‌خواهد که در منزل نماند. محسن روانۀ خانۀ مادر بزرگش می‌شود که در فاصلۀ نزدیکی از خانۀ خودشان قرار داشت، اما دیر شده بود و مأمورین امنیتی سپاه قم که از حضور محسن در شهر مطلع شده بودند، به سرعت دست به کار شده و شمار عظیمی از عوامل بسیجی و اوباش و لمپن‌های خود را روانۀ محلۀ محسن می‌کنند. پدر محسن که از خرید به منزل می‌آمد، از چهره‌ها و رفت‌و‌آمدهای مشکوک آن همه افراد ناشناس در محله متعجب می‌شود و شومی اوضاع را احساس می‌کند. او خبر ندارد که لحظاتی قبل، تعدادی از اوباش به سرکردگی نوجوانی هم سن‌و‌سال محسن، در منزل آنان را کوبیده و از مادر هراسان محسن سراغ پسرش را گرفته‌اند‌. چون باور نمی‌کنند که محسن در خانه نیست، مادر را هل داده به داخل منزل یورش می‌برند.
در این حال‌و‌هوا پدر محسن بعد از گذشتن از تفتیش مهاجمین سپاه، وارد منزل می‌شود. در حالی که پدر و مادر محسن و خواهر هشت ساله‌اش هاج‌ و واج بر خود می‌لرزند، نزدیک به ده نفر از مأمورین سپاه با لباس شخصی، اتاق به اتاق، کمد به کمد و هر گوشۀ خانه را زیرو‌رو می‌کنند. خانوادۀ محسن انواع فحاشی‌ها و بد دهنی‌های آنها را تحمل می‌کنند، به امید این‌که بعد از تمام شدن جستجوهای پاسداران بتوانند به‌نحوی فرزندشان را از خانۀ مادر بزرگش فراری بدهند و غافل از این‌که اوباشان سپاه در بیرون از منزل‌شان در حال پرس‌‌وجو از همسایگان‌اند تا رد پایی از محسن بیابند.
کودک چهار پنج ساله‌ای به آنها می‌گوید شاید محسن به خانۀ مادر بزرگش رفته باشد. بلافاصله پاسداران با راهنمایی همان کودک بی‌خبر از همه جا، به سراغ خانۀ مادر‌بزرگ محسن می‌روند. در حالی‌که همه جا را تحت کنترل گرفته‌اند، کودک را می‌فریبند و او را مجبور می‌کنند که در منزل مادر‌بزرگ محسن را زده و به محسن بگوید زود به خانه برگردد که پدرش با او کار دارد! محسن که در حال گرم کردن شیر برای خالۀ بیمارش است، صدای زنگ در را می‌شنود و بی‌اطلاع از ماجرا، به سوی در شتافته و از کودک همسایه می‌شنود که پدرش از او خواسته است هرچه زودتر به خانه بازگردد. به داخل بازمی‌گردد و آخرین جمله‌ای را که عزیزانش به‌خاطر دارند، بیان می‌کند: "خاله جون مواظب شیر باش که سر نرود، من میرم ببینم بابام چه کارم داره و زود برمی‌گردم".
درست در هنگامی که از پیچ کوچه به داخل کوچۀ اصلی می‌پیچد، به ناگهان بیش از بیست پاسدار و بسیجی که با لباس شخصی در محل‌اند، به او یورش می‌برند. از هر سو مشت‌و‌لگد بر هیکل درشت ولی نوجوان محسن باریدن می‌گیرد. همسایه‌ها با شنیدن فریادهای دلخراش او، سراسیمه از منزل بیرون می‌ریزند. یکی از خانم‌های همسایه که منزلش در ابتدای کوچه قرار دارد، با چشمانی اشک‌بار تعریف می‌کند که فریادهای "بابا جون به دادم برس، مرا کشتند" محسن را شنیده و از در بیرون زده بود. چندین نفر را دیده بود که با پرتاپ لگدهای پیاپی، محسن را که از شدت درد فریاد می‌زد به جلو می‌راندند، از پیچ کوچۀ اصلی گذشتند. پدر و مادر وحشتزدۀ محسن هفت روز تمام به هر دری زدند. نه سپاه پاسداران، نه دادگاه انقلاب اسلامی و نه هیچ‌یک از دیگر ارگان‌های رژیم به پدر محسن پاسخ روشنی ندادند و او هر روز دست از پا درازتر به خانه بازگشت. آخرین دل‌خوشی پدر آن بود که در انتظار بازگشت یکی از آخوندهای با نفوذی که در همسایگی آنها می‌زیست بماند تا بلکه او بتواند از اوضاع و محل زندان محسن خبری برایشان به دست آورد.
ظهر روز جمعه ۲۰ شهریور‌ماه سال ۱۳۶۰، یعنی درست یک هفته پس از دستگیری محسن، هنگامی که پدر روی پله‌های ایوان منزل نشسته بود، طبق معمول هر هفته صدای منادیان نماز جمعه از بلندگوهای قوی شهر فضا را پر کرده بود، صدای شوم آیت‌الله مشکینی را می‌شنود که خطبۀ نماز جمعه را می‌خواند. با شنیدن نام دادگاه‌های انقلاب اسلامی، توجه پدر ماتم‌زدۀ محسن به گفته‌های امام جمعه جلب می‌شود:
"... به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان قم ۱۲ نفر منافق و پیکاری به اعدام محکوم شده و حکم عدل اسلامی در مورد آنها به مرحلۀ اجرا در آمد". (قلب پدر فرو می‌ریزد).۱- علی تقوی به جرم فعالیت در سازمان منافقین. ۲- محسن پیغمبرزاده فرزند حسین به جرم عضویت در هستۀ مرکزی پیکار، شاخۀ قم و فعالیت شدید در جهت فریب جوانان ناآگاه و قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ...".
چشم پدر سیاهی می‌رود و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر می‌گردد. به‌سختی خود را به داخل ساختمان می‌کشد و در مقابل چشمان وحشتزده و گود رفتۀ همسرش، زبانش بند می‌آید. خبر کشته شدن محسن و یازده تن دیگر از جوانان مبارز قم، از جمله در روزنامۀ کیهان شمارۀ ۱۱۳۸۶ روز شنبه ۲۸ شهریور ماه سال ۱۳۶۰ اعلام شده است. پدر و مادر محسن که از خبر کشته شدن فرزندشان به دست جلادان رژیم، آن هم تنها یک هفته بعد از دستگیری وحشیانۀ او سخت شوکه شده‌ا‌ند، ناامید از نجات جان محسن، برای به دست آوردن جسد او روزها و هفته‌ها به این در و آن در زدند، اما نه تنها راه به جایی نبردند، بلکه پاسداران قم، پدر و مادر داغدیده را نیز در مقابل درب دادستانی انقلاب اسلامی قم دستگیر و به مدت دو روز در زندان سپاه زندانی کردند.
در پاسخ به درخواست تحویل جسد فرزندشان، جلادان سپاه گفته بودند: "ما جسد محسن را تحویل نمی‌دهیم زیرا او دم مرگ از افکار ملحدانۀ خود دست نکشید و حاضر به همکاری با ما نشد. لذا جسد ملحد و باغی به خدا و اسلام، نمی‌تواند در قبرستان مسلمانان دفن شود!". پس از اصرار و پی‌گیری‌های پدر محسن، مأمورین سپاه حاضر می‌شوند که ساعت مچی محسن را که شیشه‌اش شکسته و از کار افتاده بود و نیز شلواری را که هنگام دستگیری به پا داشت که آثار و لکه‌های خون هنوز بر روی آن به چشم می‌خورد تحویل پدر و مادرش بدهند. به خوبی روشن بود که شلوار محسن را جلادان رژیم قبل از تحویل دادن در ماشین لباسشویی انداخته بودند تا آثار خون را از بین ببرند؛ اما ظاهراً موفق نشده بودند.
پدر و مادر محسن ناامید از باز پس گرفتن جسد خونین و شکنجه شدۀ پسرشان ، تا مدت‌ها به هر دری می‌زدند تا بلکه از محل احتمالی دفن جسد فرزندشان اثری به دست آورند، اما هرچه گشتند و پرس‌وجو کردند، تلاش‌شان به جایی نرسید. آنچه خانوادۀ محسن توانستند به دست بیاورند، اطلاعات جسته‌و‌گریخته‌ای است که جملگی حکایت از شکنجه‌های شدید و وحشیانۀ آنها بر پیکر مجروح محسن داشت. خبر اعدام محسن، دروغ بیشرمانه‌ای بیش نبود. مأموران شکنجه و بازجویان دادستانیِ انقلاب اسلامی قم (مزدوری بنام "کرمی") به منظور به تسلیم کشاندن و در هم شکستن مقاومت محسن و احتمالاً وادار کردن او به مصاحبه‌های تلویزیونی و یافتن نام و نشانی رفقای مبارز او، محسن را تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روحی قرار داده بودند، اما محسن با مقاومت دلیرانۀ خود زیر شکنجه جان سپرد و به خواست دژخیمان تسلیم نشد".
بخشی از نوشتۀ برادر رفیق:
"... بعد از اعلام خبر به‌اصطلاح اعدام (زیرا به احتمال قوی کارش به اعدام نکشیده و زیر شکنجه جان باخته بود) تلاش والدینم برای دریافت جنازه یا حتی محل دفن احتمالی نیز به جایی نرسید. پاسداری که آخرین جواب قطعی را به آنها داد گفته بود "برای این جسد پسرت را ندادیم که تا آخرین نفس ملحد خالص و باغی باقی ماند" و بدین ترتیب حتی هنوز هم مادر داغدار و رنجدیدۀ محسن نتوانسته است به‌طور صد در صد باور کند که محسن مرده است و در آن یکی دو سال دلش خوش بود که شاید زمانی از گوشۀ زندان در یک جایی از او خبری برسد. از محسن چند شعر و از جمله شعری در ستایش استواری تقی شهرام در "سیزده آبان" آن زمان چاپ شد و چند شعر چاپ نشده او را شخصا به رفیق زنده یاد بیژن هدایی دادم تا در شماره‌های "چاپ نشده!" بعدی نشریۀ ۱۳ آبان چاپ شود. متأسفانه به‌دلیل آوارگی ما در هنگام دستگیری محسن و از هم پاشیدن خانۀ پدر و مادرم و تاراج آن توسط پاسداران مهاجم، هنگام دستگیری او هیچ‌کدام از اشعار او را در اختیار ندارم. تنها یادمان او قطعه شعری است دکلمه‌شده از اشعار سعید سلطانپور توسط محسن در سن ۱۵ سالگی و عکس ضمیمۀ نامه نیز از ماه‌های آخر زندگی او می‌باشد...".

 

٩٨. نصرالله تاج‌بخش
رفیق نصرالله تاج‌بخش سال ۱۳۴۰ در بندرعباس متولد شد. با نام مستعار یوسف و شهرام در تشكیلات سازمان پیكار فعالیت می‌كرد. رفیق از مسٸولین دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در بندرعباس و دیپلمه بود. او را در ۱۱ فروردین ۱۳۶۱ در شیراز دستگیر می‌کنند و در ۲ آذر‌ماه همان سال همراه ۲۱ پیكارگر دیگر در زندان عادل‌آباد شیراز حلق‌آویزش كردند. نصرالله در زمان اعدام ۲۱ سال داشت. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعی به دست نیاورده‌ام.

 

٩٩. جعفر تاروردی قاضی‌جهانی
رفیق جعفر تاروردی قاضی‌جهانی سال ۱۳۳۳ در خانواده‌ای متوسط در محلۀ قاضی‌جهان آذرشهر به دنیا آمد. خانواده بعدها به تبریز مهاجرت كرد و او در آنجا بزرگ شد. از همان نوجوانی به كارگری مشغول شد و در دوران جوانی هم تا پیش از قیام در كارخانجات متعدد كار كرد. او حدود سال‌ ۱۳۵۰ از مرز رد شده به آذربایجان شوروی می‌رود تا با رمز و رموز آموزش‌های چریکی آشنا شود؛ ولی در آنجا به او می‌گویند که برگرد و در تبریز یک دکه بزن و برای ما جاسوسی کن. چون او قبول نمی‌کند او را دیپورت و به مأمورین مرزی تحویل می‌دهند که سپس زندانی می‌شود. در آنجا خود را به دیوانگی می‌زند، در پرس و جوهای ساواک از دیگران، همه می‌گویند که دیوانه است و گاهی سر به بیابان می‌گذارد. به این ترتیب او آزاد می‌شود. بعد از قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و در بخش كارگری كمیتۀ آذربایجان به فعالیت پرداخت که با نام مستعار عارف در تشكیلات شناخته می‌شد. در سال ١٣۵٨ به‌عنوان نماینده کارگران تبریز با رادیو فرانس اینترناسیونال مصاحبه‌ای داشت. با ضربات پلیسی‌ای كه به كمیته تبریز در تابستان ۱۳۶۰ وارد آمد، همراه عده بسیاری از رفقای كمیتۀ آذربایجان به تهران منتقل شد.
در تهران او و همسرش كه به تازگی صاحب فرزندی شده بودند، محلی را اجاره كردند كه بعدها حسین روحانی از مركزیت سازمان در آنجا با آنها زندگی می‌كرد. پیش از دستگیری مركزیت سازمان، این محل نیز لو رفت که رفیق جایش را عوض كرده بود. در ۱۸ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ ماموران رژیم به خانه‌ای كه رفیق ادنا ثابت و رفقای دیگری در آن جلسه کارگری داشتند حمله می‌کنند. جعفر از پشت‌بام فرار کرده خود را به خیابان می‌رساند ولی هنگام گرفتن تاکسی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و دستگیر می‌شود.
در جریان یكی از مصاحبه‌های حسین روحانی در حسینیه زندان اوین، جعفر بلند شده و اعتراض می‌کند که پاسداران او را با ضرب‌و‌شتم از جلسه بیرون می‌برند. سال ۱۳۶۱ در تهران تیرباران شد.
در این مورد می‌توان به كتاب " نبردی نابرابر"،(ص ۳۶) خاطرات زندان نیما پرورش اشاره كرد:
"...برخی از زندانیان سال ۱۳۶۱، همچنین از دو زندانی دیگر از سازمان پیکار یاد می‌کردند که در اعتراض به وضعی که برای حسین روحانی در برابر لاجوردی پیش آمده بود، از میان جمعیت برخاسته، به دفاع از سازمان پیکار و علیه جمهوری اسلامی موضع می‌گیرند و به لاجوردی و حسین روحانی پرخاش می‌کنند. آن دو یکی "ارژنگ رحیم‌زاده" بوده و دیگری را به نام "عارف" می‌شناخته‌اند، از همان جا به زیر شکنجه می‌فرستند و اعدام می‌کنند...".

 

١٠٠. حسین تدین‌نبوی
رفیق حسین تدین‌نبوی سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه سال ۱۳۵۱ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پذیرفته شد. رفیق پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین گروه "دانشجویان مبارز" بود كه با پیوستن گروه به سازمان پیکار پس از قیام، در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) و کمیتۀ تهران به فعالیت خود ادامه داد. یکی از زندانیان هم‌بند، او را به‌خاطر می‌آورد که سال ۱۳۶۲ در اتاق تعزیری‌های سالن ۱ با او بوده. رفیق حسین در سال ۱۳۶۳ تیرباران شد.

 

١٠١. ایرج ترابیTorabi-Iraj3.jpeg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
رفیق ایرج ترابی سال ١٣٣٨ در یک خانوادۀ کارگری در شیراز به دنیا آمد. از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار و مدتی نیز مسئول پخش یکی از مناطق آبادان بود. رفیق در تظاهرات عصر دوشنبه ٣١ فروردین ١٣٦٠ دانش‌آموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار به مناسبت اعتراض به بسته بودن دانشگاه‌ها در جریان انقلاب فرهنگی و گرامی‌داشت مقاومت اول اردیبهشت ١٣٥٩، در اثر پرتاب نارنجک در مقابل دانشگاه تهران، از طرف عاملین رژیم به صف تظاهرات، کشته شد.
پدر رفیق کارگر کارخانۀ سیمان دورود بود که به‌علت اعتراض به کارفرما از کارخانه اخراجش کردند و سپس در پالایشگاه آبادان توانست كاری پیدا کند. بدین ترتیب رفیق در محیط کارگری شهرهای دورود و آبادان بزرگ شد. در ارتباط و تأثیرپذیری از عناصر آگاه از دوران دبیرستان به مبارزه روی آورد. ایرج هم‌زمان با تحصیل، به‌خصوص در تابستان‌ها برای کار به کارخانه‌ها می‌رفت. در تظاهرات مربوط به شهدای فاجعۀ سینما رکس آبادان فعالانه شرکت کرد و در روزهای قیام و سرنگونی رژیم پهلوی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. پس از قیام ۱۳۵۷ ‌همراه کسانی که به خواست‌ها و آروزهای‌شان نرسیده بودند، مبارزۀ متشکل را با گروه "متحدین خلق" آغاز کرد و سپس با سازمان پیکار ادامه داد. ایرج از آذر ۱۳۵۸ در ارتباط با سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار قرار گرفت و مدتی مسئول قسمت پخش نشریات یکی از مناطق آبادان بود. پس از جنگ ایران و عراق و با استقرار اجباری در شیراز، در افشاگری علیه جنگ و کمک به آوارگان جنگی نیز فعال بود. در جریان پرتاب نارنجک از جانب عوامل رژیم جمهوری اسلامی به صف تظاهرات علیه بسته شدن دانشگاه‌ها، رفقا ایرج و آذر مهرعلیان جان باختند. در این تظاهرات علاوه بر صدها زخمی، مژگان رضوانیان نیز با جراحات عمیق سرانجام پس از جدالی طولانی با مرگ جان باخت. پیکر رفیق ایرج در فردای تظاهرات برای خاک‌سپاری به شیراز برده شد.
گزارشی از مراسم سوم رفیق در شیراز:
"در تاریخ ۲/۲/۱۳۶۰ مراسمی از طرف تشکیلات شیراز سازمان پیکار به مناسبت سوم رفیق ایرج ترابی بر مزار وی برگزار گردید. در این مراسم خانوادۀ رفیق، تعدادی از هواداران سازمان و مردمی که در گورستان حضور داشتند، شرکت نمودند. دسته گل‌های بزرگی که از طرف تشکیلات شیراز و هواداران و آوارگان هوادار سازمان بر مزار رفیق گذارده شده بود به چشم می‌خورد. در آغاز به مناسبت شهادت پیکارگر قهرمان، جمعیت به حالت ایستاده با مشت‌های گره‌کرده، یک دقیقه سکوت کردند. پس از آن پیام سازمان پیکار قرائت شد؛ بعد رفقا سرود شهیدان را خواندند که با استقبال حاضرین مواجه شد. آنگاه پیام سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار شیراز را یکی از رفقا خواند و سپس پیام آورگان جنگ هوادار سازمان در شیراز و قطعه شعری که به‌مناسبت شهادت رفیق توسط یکی از هواداران سروده شده بود خوانده شد. حاضرین در فاصلۀ پیام با مشت‌های گره‌کرده شعار می‌‌دادند: "ایرج شهیدم قسم به خون پاکت راهت ادامه دارد". بسیاری از حاضرین در گورستان که بر سر مزار رفیق حضور یافته بودند با ابراز تنفر از رژیم جمهوری اسلامی با خانوادۀ رفیق هم‌دردی می‌کردند. جمعیت حاضر مرتب فریاد می‌زدند: "مرگ بر جلادان خلق".
پدر رفیق ضمن سپاسگزاری و تشکر از همه رفقا و کسانی که با خانوادۀ ایرج ابراز هم‌دردی کرده بودند، طی یک سخنرانی اظهار داشت: "من یک کارگرم که بر اثر چهل سال کار در پالایشگاه‌ها، مناطق نفتی و گاز و تأسیسات برق و آب مریض شده‌ام و در زندگی هیچ ندارم جز دست‌های زحمت‌کشم، من چهل سال است که رنج می‌برم و امروز رژیم به تلافی این چهل سال، نعش فرزندم را تحویل من داده است". پدر چندین بار سئوال کرد: "آیا کسی هست که بگوید جرم فرزند من چه بوده که رژیم او را کشته؟" یکی از حاضرین از میان جمعیت فریاد بر آورد: "جرم فرزند تو این بوده که او یار زحمت‌کشان بود". پدر ادامه داد که "آیا ما قیام کردیم که امروز شاهد این کشتارها باشیم؟". سخنرانی مهیج او جمعیت را تحت تأثیر قرار داد و جمعیت با شعار "درود بر تو ای کارگر مبارز" از وی استقبال کرد. آنگاه مادر ایرج طی سخنانی ضمن دفاع از فرزندش گفت: "از این به بعد بچه‌های من بایست راه او را ادامه دهند". جمعیت با شعار "درود بر تو ای مادر مبارز" به وی پاسخ دادند. جمعیت شعار می‌داد "ایرج شهیدم قسم به‌خون سرخت راهت ادامه دارد".
در میان جمعیت فقط سه یا چهار فالانژ وجود داشت که سعی می‌کردند نظم مراسم را به‌هم بزنند که به‌سرعت افشا شدند. مراسم از ساعت سه تا چهارونیم ادامه داشت و با خواندن سرود "شهیدان" پایان یافت. پس از ترک مراسم و خارج شدن جمعیت از گورستان به گفتۀ یکی از حاضران دو ماشین استیشن سپاه پاسداران سرمایه که قصد دستگیری رفقا را داشتند به گورستان آمده بودند که دست‌خالی برگشتند. یکی از فالانژهای عامل سپاه روی مزار رفیق رفت و پلاکادرهای سازمان را پاره پاره کرد و قصد داشت دسته‌گل‌ها را دور بریزد که با مخالفت مردم عزادار مواجه شد. پاسداران قصد داشتند یک نفر را که به آنها اعتراض می‌کرده دستگیر کنند که موفق نمی‌شوند و بر اثر اعتراض مردم آنجا را ترک می‌کنند ولی قبل از ترک محل تهدید کردند: "چون این جوان پیکاری و کمونیست بوده، ما شب بر می‌گردیم و قبرش را به‌هم می‌زنیم و اجازه نمی‌دهیم او را در گورستان مسلمین خاک کنند!" این جانیان، چنین كردند و شبانه قبر رفیق را خراب نمودند".
نوشته‌‌ای از، خواهر ایرج، لیلا دانش:
"ایرج به هنگام مرگ ۲۲ سال داشت. ما پنج خواهر و برادر بودیم. ایرج دو سال از من كوچك ‌تر بود. او دیپلمش را در یك مدرسۀ فنى در آبادان گرفت. آدمى بود اهل فن و تكنیك. ما پروسۀ‌ آگاه شدن و تمایل پیدا كردن به مبارزۀ سیاسى را تقریباً با هم گذراندیم. هر دو پیش از قیام با جمع‌ها و محافلى كه بعدها به خط ۳ معروف شدند، در تماس قرار گرفتیم. من دانشجو و ساكن تهران بودم و در فاصلۀ كمى بعد از قیام، به سازمان پیكار ملحق شدم. ایرج هم پس از مدتى هوادار سازمان شد. چهار پنج ماهى بود كه ایرج به تهران آمده بود و در شركتى كار مى‌كرد كه وسایل فتوكپى و تكثیر هم داشت. پیكار از این امكانات استفاده مى‌كرد. ایرج آدمى بود صادق و بى‌ریا. از آن‌چه داشت، مایه مى‌گذاشت. دوست داشت كه همۀ وقت و انرژى و امكاناتش را براى سازمان بگذارد.
من و ایرج قرار گذاشته بودیم كه ساعت چهار‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر با هم به تظاهرات برویم. دوره‌اى بود كه برگزارى تظاهرات دشوارشده بود. یادم نیست كه سازمان چگونه و در چه پروسه‌اى تصمیم گرفت كه تشكیلاتى‌ها را از رفتن به تظاهرات منع كند. ولى مى‌دانم كه همان‌روز به ما كه تشكیلاتى بودیم اطلاع دادند به تظاهرات نرویم. این مسئله در تمام این سال‌ها مرا اذیت كرده است؛ چرا كه اگر خطر بود، براى همه بود. به‌هر‌حال، من در تظاهرات شركت نكردم، ولى حدود ساعت چهار‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر رفتم جلوى دانشگاه. خیابان انقلاب مثل میدان جنگ بود. از انفجار نارنجك هیچ اطلاعى نداشتم. فكر كردم كه حتماً درگیرى شده. عده‌اى مشغول جابه‌جا كردن مجروحین بودند. حتی یك لحظه هم به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است ایرج زخمى شده باشد. چون او را ندیدم، به خانه برگشتم. یكى از بچه‌هایى كه در تظاهرات همراه ایرج بوده، او را سوار وانتى كرده و به بیمارستان سینا برده بود. آن موقع در برخى از جمع‌هاى سازمان مرسوم بود كه كسانى كه كار مى‌كردند، از حقوق‌شان مبلغى (فكر مى‌كنم حدود ۷۰۰ تومان) را به‌عنوان "توجیبى" برمى‌داشتند و باقى را براى مخارج جمعى و سازمانى كنار مى‌گذاشتند. ایرج چند روز پیش‌تر از این واقعه، آخرین حقوقش را گرفته بود و چیزى معادل همان پول تعیین‌شده در جیبش بود. پول را به‌همراه بقیۀ وسایل [در بیمارستان] به من دادند. روز بعد ساعت ۶ یا ۷ صبح بود كه به پزشكى قانونى رسیدیم. كاملاً روشن بود كه تلاش مى‌كنند جنازه‌ها را تحویل ندهند تا شاید در فرصتى بى‌سر‌و‌صدا آنها را دفن كنند و تظاهرات و شلوغى مجددى راه نیافتد. با همۀ آشفتگى و اضطراب و غمى كه داشتم، برایم مسجل بود كه هر‌طور‌ شده باید جنازه را تحویل بگیریم. با كمك آقاى وكیلى كه مى‌شناختیم، توانستیم جنازه را تحویل بگیریم. بدون او موفق نمى‌شدیم. نمى‌دانم این وكیل را چه كسى پیدا كرده بود. به احتمال زیاد دوستان و رفقاى وابسته به سازمان این كار را انجام داده بودند. قبل از خاك‌سپارى، بچه‌ها جنازه را دیدند و از آن عكس گرفتند. یكى از عكس‌ها در نشریۀ پیكار چاپ شده است. این عكس، سینه و شكم ایرج را كه ساچمه‌هاى زیادى خورده، نشان مى‌دهد".
خاطره‌ای از قنبر، همان كسى كه ایرج را سوار وانت مى‌كند و آخرین لحظات را در كنار او مى‌گذراند:
"من و ایرج در یك ردیف حركت مى‌كردیم. فكر مى‌كنم در وسط صف تظاهرات بودیم. او طرف راست من قرار داشت. مدت زیادى از شروع تظاهرات نگذشته بود. حول‌و‌حوش درِ اصلى دانشگاه تهران بودیم. من خودم نارنجك را دیدم. تقریباً جلوى پاى ایرج به زمین افتاد. صداى انفجار را شنیدم. دیدم كه ایرج زخمى شد و به زمین افتاد. حالش خیلى بد بود. بلافاصله او را سوار وانتى كردیم و به بیمارستان سینا رفتیم. چند دقیقۀ اول هنوز مى‌توانست حرف بزند، اما بعد... به بیمارستان كه رسیدیم، من دیگر نماندم. او را آن‌جا گذاشتم و بیرون آمدم تا به بچه‌ها خبر بدهم".
همچنین نگاه كنید به "نارنجكی كوچك، پیش درآمد انفجاری بزرگ" از مهناز متین و سیروس جاوید. منتشره در كتاب گریز ناگزیر. و در سایت اندیشه و پیكار:
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-۱۳۵۹.html

 

١٠٢. محمد‌رضا ترابی
رفیق محمد‌‌رضا ترابی سال ۱۳۴۳ در بندرعباس متولد شد. تا سال دوم در دبیرستان "ابن‌ سینا" ی این شهر درس ‌خواند. او که با نام مستعار امین مریدی در تشكیلات سازمان پیکار فعالیت می‌کرد در ۲۵ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. پس از سه ماه حبس انفرادی در ۲۱ مهرماه ۱۳۶۰، محمدرضا را که بیش از ۱۷ سال نداشت در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۴ مبارز دیگر در روز بعد در روزنامه‌های رسمی منتشر شد. در اعلامیۀ دادستانی آمده بود:
"محمد‌رضا ترابی فرزند حسین متهم به عضویت در تیم‌های تروریستی، قیام مسلحانه علیه حاکمیت الله، طرح‌ریزی و شرکت در سرقت‌های متعدد، سرقت اتوموبیل و پلاک‌های آن، سرقت چندین بانک، شرکت و فعالیت در خانه‌های تیمی، لانه‌های فساد و فحشا در تهران و کرج و بندرعباس، وارد کردن سلاح گرم به بندرعباس، کشف سلاح‌های ژ ٣، یوزی و کلت و مقادیر زیادی فشنگ و نارنجک جنگی، جمع‌آوری کمک‌های مالی به گروهک تروریستی منافقین، شناسایی افراد سپاه و بسیج و شهربانی بندرعباس و افراد حزب‌الهی جهت ترور، به‌عهده داشتن کلیه ترورهای انجام شده در بندرعباس، حمله و خلع‌سلاح بعضی از نیروهای انتظامی در بندرعباس، آتش‌سوزی منازل و مغازه‌ها، جعل اسناد و مدارک دولتی و شناسنامه به نام افراد مختلف، شده بود".
رفیق محمد‌رضا و چهار مبارز دیگر روز سه شنبه ٢١ مهرماه ١٣٦٠ در شیراز تیرباران شدند. خانوادۀ او توانست جسد رفیق را در گورستان بندرعباس دفن كند.

 

١٠٣. مجتبی ترکاشوند
رفیق مجتبی ترکاشوند سال ۱۳۴۰ در كرمانشاه به دنیا آمد. او از مسٸولین تشكیلات سازمان پیکار در آنجا بود. خبر اعدام او و دو مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی در ۹ شهریور منتشر شد. او را یك روز پیشتر در ۸ شهریور ۱۳۶۰در زندان دیزل‌آباد كرمانشاه تیرباران كرده‌ بودند. در روزنامه‌ها اتهام مجتبی تركاشوند، فرزند فتح‌علی بدین گونه آمده‌ بود:
"عضویت در "گروهک آمریکایی پیکار"، عضویت فعال در این گروه و شرکت و سازماندهی و رابط تشکیلاتی بین همدان، کرمانشاه و تهران و داشتن مشی مسلحانه، محارب با خدا و خلق خدا و مفسدفی‌الارض شناخته شد و در ساعت ٢ بامداد روز یکشنبه ٨ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در کرمانشاه اعدام گردید." متأسفانه تا کنون در بارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٤. حمید ترکپور (تركی)
رفیق حمید ترکپور (ترکی) سال ۱۳۳۶ در آبادان به دنیا آمد. در كلاس ششم ابتدایی بود که وارد کلاس‌های كارآموزان شركت نفت در آبادان شد و تحصیلات فنی، كارگری و حرفه‌ای را در آنجا تمام كرد. سپس در شركت ملی نفت و نه در پالایشگاه كه دو ادارۀ مختلف بودند، به‌عنوان كارگر فنی تأسیسات مشغول به كار شد.
پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعالانه در تشكیلات آبادان سازمان با نام حمید "كارگری" فعالیت می‌كرد. پس از شروع جنگ ایران و عراق، از ادارۀ شركت ملی به پالایشگاه منتقل شد. با تشدید جنگ به تهران رفت و در پالایشگاه تهران مشغول به كار شد. با شدت‌گیری ضربه‌های پلیسی به گروه‌های سیاسی و به بخش‌های سازمان، او در تابستان ۱۳۶۰ لو رفت و مخفی شد. پس از بحران درونی سازمان پیکار و رو به خاموشی گراییدن آن، تا مدت‌ها با رفقای محافل متعدد در ارتباط بود و سپس فعالیتش را با یک محفل سوسیالیستی دنبال كرد. هم‌زمان برای امرار معاش در یك كارگاه تراشكاری كار می‌كرد و نزد برخی از رفقای كارگر شركت نفت كه به تهران منتقل شده بودند، مخفیانه زندگی می‌كرد. رفیق در این زمان متأهل بود و یك فرزند داشت.
در آن اواخر رفیقی كه حمید نزدش زندگی می‌کرد، در مورد اوضاع پلیسی، خیانت‌ها و لو رفتن‌ها اخطارهای بسیاری داده بود، اما حمید با‌ وجود همۀ اینها تصمیم داشت با یكی از محفل‌ها ارتباط مجدد بگیرد كه در تلاش برای این ارتباط، در اوایل سال ۱۳۶۲ دستگیر شد. پس از شكنجه‌های بسیار برای گرفتن اطلاعات دربارۀ رفقای باقی‌ماندۀ سازمان، بدون اعتراف و دادن اطلاعاتی، در فروردین‌ماه ۱۳۶۳ در زندان اوین تیربارانش می‌کنند.
یكی از هم‌زنجیرانش در بارۀ او گفته است:
"من در سال ۱۳۶۲ در سلول ۶۳ سالن ۳ تا انتقالم به زندان دیگر با رفقای پیکار هم‌سلول بودم. در سلول ما محمود اسلامی، حمید تورک هم بود. یادم می‌آید مسلۀ اعدام برای‌شان بی‌اهمیت بود".
خاطره‌ای از یک هم‌بند دیگر:
"حمید ترکی کارگر شرکت نفت بود. از ابتدایی که به اتاق آمده بود، می‌دانست حکمش اعدام است. بعد از سه ماه صدایش زدند برای اجرای حکم. انگشت شصت دست راستش زیر پرس رفته، قطع شده بود. یادش بخیر می‌گفت: "وولک از بس نون و پنیر خوردم این چهار تا انگشتم داره می‌چسبه به هم. تبدیل به بال می‌شه". یک شب جمعه داشتیم فیلم سینمایی تماشا می‌کردیم. در بارۀ جنگ دوم بود. توی یه صحنه نازی‌ها وارد شدند. بلند گفت: "ووی، وولک حزب‌اللهی‌ها اومدند". توده‌ای‌ها اعتراض کردند که حزب‌اللهی‌ها نازی نیستند. داد زد "بابا خدا روکولتون، مارو دارن می‌برن اعدام کنن، حق نداروم نظرمو بگوم؟".
بچه‌اش هم تازه به دنیا اومده بود. بازجو برده بودش و باهاش حرف می‌زد که زن و بچه‌داری، توبه کن. به فکر زن و بچه‌ات باش. به بازجوش جواب داده بود: "من به خانواده‌ام گفتم نیان. من تصمیمم را گرفته‌ام". یکی از افراد تئوریك بود. راه‌شان پُر رهرو".

 

١٠٥. محمدمهدی‌ تنکابنی
رفیق محمدمهدی تنکابنی ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. او در رابطه با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. متأسفانه تا کنون در مورد این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٦. ناصر توفیقیانTofighiyan-Naser.jpg
رفیق ناصر توفیقیان دانشجوی دانشگاه اصفهان و از اعضای دانشجویان مبارز بود. او پس از قیام به كار و فعالیت در میان كارگران به‌ویژه بیكاران اصفهان پرداخته بود و از هواداران فعال سازمان پیكار در شهر اصفهان به حساب می‌آمد. ناصر در تظاهرات بیکاران در تدوین و بیان خواسته‌های آنان همواره فعالانه شرکت می‌کرد. او را که شناخته شده بود، در ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ پاسداران در تظاهرات بیكاران اصفهان، در مقابل فرمانداری با گلوله‌ از پشت سر ترور می‌کنند.
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره‌های ۴۹، ۵۱ و ۱۰۰
۱۸ فروردین ۱۳۵۸ گلوله‌های ارتجاع قلب پیکارگر دلیر، ناصر را از تپش انداخت. ناصر قبلاً دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و در آنجا علیه رژیم شاه، علیه ستم طبقاتی مبارزه می‌کرد، اما هنگامی که احساس کرد با رها کردن دانشگاه و کار در کارخانه می‌تواند در راه رهایی طبقۀ کارگر نقش بارزتری ایفا نماید، تردید نکرد و به صف میلیونی کارگران در کارخانه‌ها پیوست و در سازماندهی مبارزات آنان فعالانه کوشید. او از جمله هوداران فعال سازمان پیکار در اصفهان بود. پس از قیام و روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی، آن‌چنان‌که همه می‌دانیم سیاست دولت و شورای انقلاب در مقابل جنبش کارگری چیزی جز وعده‌ وعید و سرکوب نبود! ترور رذیلانه ناصر هم در رابطه با همین سیاست قابل توجیه است. ناصر در جریان فعالیت‌های سیاسی– کارگری خود توسط مرتجعین محلی اصفهان شناخته شده بود و هنگامی‌که در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در راهپیمایی چندین هزار نفری کارگران بیکار اصفهان و حومه از خانۀ کارگر به طرف استانداری، کارگران در مقابل استانداری اجتماع کردند تا خواست‌های عادلانۀ خود را به گوش مسئولین برسانند، افراد کمیتۀ انقلاب اسلامی به دستور رؤسای خود بر روی کارگران آتش گشودند که در اثر آن سه کارگر مجروح شدند و رفیق ناصر توفیقیان نیز به‌طور حساب شده‌ای از پشت سر بزدلانه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
قابل توجه است که دو روز قبل از این حادثه، مصحف (معاون وقت استانداری اصفهان) کارگران مبارز و حق‌طلب را که در خانۀ کارگر جمع شده بودند، تهدید به کشتار کرد و گفت: "اگر در اصفهان تظاهرات کنند، آنها را به گلوله خواهد بست". بنابراین این کشتار با برنامۀ قبلی استانداری و در رابطه با همان سیاست سرکوب جنبش کارگری از جانب رژیم صورت گرفته است، نه آن‌چنان‌که برخی ساده‌ اندیشان می‌پندارند و حوادثی نظیر این را تصادفی و ناشی از مثلاً اعمال سر خود کمیته‌ها جلوه می‌دهند. آری ما "دولت بازرگان"، "شورای انقلاب"، استانداری اصفهان و معاون وی را عامل این قتل فجیع می‌دانیم.
پس از این جنایت کسانی نظیر "آیت‌الله طاهری" نیز کارگران مبارز و حق‌طلب را ضدانقلاب خواندند، اما کارگران فرزند انقلابی خود را ارج نهادند و روز بعد از این حادثه در اعتراض به کشتار، در باشگاۀ کارگران تحصن کردند و بار دیگر بر خواست‌های حق‌طلبانۀ خود پای‌فشردند. "درود بر شهیدِ راه ما ناصر توفیقیان" این بود شعار کارگران و این بود تجلیل کارگران از ناصر.
شعری به یاد رفیق کارگر ناصر توفیقیان از شفق در ۲۸/۲/۱۳۵۸:
"وقتی‌که سرود می‌خوانی،
آوازهای بلند عاشقانه‌ات
در کوچه و بازار خواهد پیچید،
از دودکش کارخانه‌ها
به‌سوی جاودانگی پرواز خواهد کرد!
تا کارگران با لباس‌های چرکین
سرود تو را بخوانند رفیق شهیدم!
شهر، سراسر
در سرخی خون تو
خواهد جوشید،
جاری خواهد شد،
تا كاخ‌های ارتجاع را در هم کوبد".
گزارش مراسم بزرگداشت سالگرد شهادت رفیق ناصر توفیقیان در اصفهان:
"یک کبوتر سفید،
با لکۀ خونی بر سینه
پر می‌کشد به‌سوی آزادی
به‌سوی قله‌های رهایی
از طرف دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان در اصفهان و دانشجویان مبارز میتینگی در محوطۀ جلوی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه اصفهان برگزار گردید. مراسم با شرکت چند هزار نفر با اعلام یک دقیقه سکوت به پاس شهدای به خون خفتۀ خلق آغاز شد و سپس سرود انترناسیونال که جمعیت نیز با آن همراهی می‌کرد پخش گردید. آنگاه پیام دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار قرائت شد. در این پیام به عملکرد‌های رژیم در برابر جنبش کارگری و توده‌ها اشاره شده بود. عمل‌کردهایی که از جمله با حیله و فریب شروع شده و با سرکوب وحشیانۀ توده‌ها ادامه دارد. همچنین پیام دانشجویان مبارز خوانده شد. سپس علی عدالت‌فام یکی از نمایندگان کارگران بیکار تهران آغاز به سخن کرد. او با نفس گرم و با لحن شیوای خود که سخنان پر محتوایی را با زبان ساده بیان می‌داشت، جمعیت را به شور آورده بود. عدالت‌فام که از طرف دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان دعوت شده بود، به لزوم اتحاد و یک‌پارچگی و داشتن تشکیلات در مبارزۀ دموکراتیک و ضدامپریالیستی طبقۀ کارگر و توده‌ها اشاره و نقش روشنفکران انقلابی را در این پروسه مبارزاتی به تصویر کشید و چه خوب با آوردن مثال "درخت تنومند چنار و نیلوفر نازک نارنجی" به لزوم تشکیلات در مبارزۀ کارگران تکیه کرد و اشاره نمود که طبقۀ کارگر با داشتن تشکیلات همانند چنار تنومندی می‌شود که سهمگین‌ترین بادها نیز بر آن کاری نخواهد کرد. او از تجارب خود در مبارزات کارگران بیکار تهران سخن به میان آورد و تکیۀ دوباره بر آن‌که واقعاً "چارۀ رنجبران وحدت و تشکیلات است".
سخنران بعدی که از طرف دانشجویان مبارز بود، در رابطه با هیئت حاکمه و چگونگی برخورد گروه‌های مختلف به آن صحبت کرد. در ادامۀ مراسم، کارگری که از طرف کارگران بیکار کرج برای اعلام همبستگی آمده بود، رشتۀ کلام را به دست گرفت. وی اشاره به کشتار رژیم در گوشه و کنار کشورمان نمود و این کشتارها را با کشتارهای وحشیانۀ رژیم شاه خائن مقایسه کرد. وی گفت: "همچنان که در گذشته (منظور دوران شاه) چهلم هر شهیدی به مبارزات توده‌ها اوج بیشتری می‌بخشید، هم اکنون نیز چنین است، اما با یک تفاوت و آن این‌که طبقۀ کارگر می‌رود تا مُهر طبقاتی خویش را بر این مبارزات بکوبد".
به دعوت کمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۹ مراسمی در دانشگاه تبریز برای بزرگداشت خاطرۀ رفیق ناصر توفیقیان و طرح مسائلی درباره بیکاری برگزار گردید.
در این مراسم رفیق کارگری با اشاره به تهدید بنی‌صدر دایر بر این‌که اگر کارگران اعتصاب بکنند، مردم را برای سرکوب آنها به کارخانه خواهد برد، گفت: "این‌که بنی‌صدر کارگران را ضدانقلابی می‌داند از ماهیتش که حامی سرمایه‌داران است برمی‌آید. ما می‌گوییم، مردم چه کسانی هستند؟ مگر همین کارگران و زحمت‌کشان نیستند؟ معلوم است آقای بنی‌صدر منظور تو از مردم همان پاسدارانت هستند!" وی سپس به کارگران هشدار داد که هم‌زنجیران خود را آگاه کرده و نشان دهند که این اعمال به نفع امپریالیسم می‌باشد. در اینجا شعار "یاشاسین کارگر، محوالسون سرمایه‌دار" (زنده باد کارگر، نابود باد سرمایه‌دار) در سالن طنین انداخت. آنگاه رفیق کارگری شعری بنام "بیرایشلیین انسانام من" (من انسانی کارگرم) خواند که مورد استقبال قرار گرفت.

 

١٠٧. رضا توسلی
رفیق رضا توسلی از رفقای كمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در تشكیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) تبریز بود. او در ضربه‌ای که اوایل تابستان ۱۳۶۰ به چاپخانه و كمیتۀ محلات و كارگری تبریز وارد آمد، دستگیر شد و پس از شكنجه‌های بسیار همراه ۱۱ مبارز دیگر كه برخی از آنها از رفقای پیكارگر بودند، در ۱۶ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران می‌شود. متأسفانه دربارۀ این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتر به دست نیاورده‌ایم.
خبر اعدام رفیق بنا به گفتۀ دادگاه انقلاب اسلامی تبریز در روزنامه‌های یكشنبه ۱۸ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"رضا توسلی فرزند مرتضی به اتهام ارتداد، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، محاربه با خدا، رسول خدا و نایب امام زمان، قیام مسلحانه علیه اسلام و انقلاب اسلامی ایران در رابطه با گروهک آمریکایی، محارب، مسلح و غیرقانونی پیکار، پخش و نشر و تکثیر اعلامیه‌ها و نشریات و پوسترهای سازمان مزبور و به انحراف کشاندن اذهان جوانان ناآگاه، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و امام زمان و نایب بر‌حقش، مرتد و باغی شناخته شده و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٦ مرداد ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد.

 

١٠٨. احمد توکلی
رفیق احمد توکلی سال ۱۳۴۱ در بندرعباس چشم به جهان گشود. او را که در رابطه با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، در ۳۱ مرداد ۱۳۶۰ در همین شهر تیرباران کردند. احمد در مزارستان بندرعباس به خاک سپرده شده است. متأسفانه تا کنون دربارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٩. بهاءالدین توکلی
رفیق بهاءالدین توکلی متولد اردبیل، دیپلمه و از فعالین سازمان پیکار بود. او همراه پدرش که شغل لوله‌کشی داشت کار می‌کرد. رفیق در اردبیل دستگیر و در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۰ همراه ۲۲ مبارز دیگر در تبریز تیرباران شد. خبر اعدام آنها روز بعد در روزنامه‌های رسمی كشور اعلام می‌شود. اتهام رفیق بهاء بنابر اطلاعیۀ دادستانی:
"قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی" اعلام شده بود.

خاطره‌ای از یک همبند:

"رفیق بهاءالدین توکلی یکی از پیکاری‌های بسیار صادق بود. اولین بار او را زمانی دیدم که سازمان پیکار در تدارک برگزاری مراسم روز کارگر (۱۱ اردیبهشت) در تبریز بود. تصمیم گرفته شده بود این تظاهرات به صورت موضعی برگزار شود. در آن روزهای سال ۶۰ شرایط سخت شده بود و حمله و به خاک و خون کشیدن راهپیمایی‌ها و تظاهرات نیروهای انقلابی اوج گرفته بود . قرار بود این تظاهرات با حضور هواداران در استان‌های زنجان؛ آذربایجان‌غربی و شرقی در شهر تبریز برقرار شود. از هر استان هم تعدادی به‌عنوان محافظ از راهپیمایی مراقبت کنند. ۷-۸ نفر هم از اردبیل برای این کار در نظر گرفته شده بود؛ که برای ارتقاء آمادگی بدنی و جسمی و آموزش حرکات رزمی به مدت یک هفته در جاده فرودگاه اردبیل که در آن سال‌ها دشت و بیابان بود جمع شده و توسط یکی از رفقا آموزش می‌دیدیم. بهاء‌الدین با قد متوسط خود بسیار آماده بود.
در ۱۱ اردیبهشت تظاهرات در پل منجم تبریز که محله‌ایی فقیرنشین به شمار می‌آمد با شکوه و موفق‌آمیز با حضور حدود ۵۰۰ نفر از هواداران برگزار شد. آن روز ما که محافظ بودیم به پنجه بکس و چوب مجهز شده بودیم تا در صورت لزوم از خود و صف راهپیمایی دفاع کنیم که خوشبختانه به خیر گذشت. یکی دو بار هم بهاءالدین به من نشریه و اعلامیه برای پخش رسانده بود. در بهار ۶۰ به اطراف شهر اردبیل می‌رفتیم که جلسات مطالعه برقرار بود. ناصر خادم‌حسینی و اسحاق حصولی؛ بهاء‌الدین توکلی؛ وحید مناف‌زاده؛ محمدرضا ابراهیم‌زاده و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر شدند. احمد عیسی‌زاده (اسد) در ادامه همکاری با بازجویان همه این افراد را لو داده بود که بعد از دستگیری به بندهای مجردی زندان تبریز منتقل شدند.در اوایل مرداد ۶۰ به بند ۱ سه‌گانه منتقل و همراه سایر هم‌پرونده‌‌ای‌ها در اتاق شماره ۱۷ مستقر شدند بسیاری از رفقای این اتاق در تابستان و پاییز ۶۰ اعدام شدند و این اتاق بعدا به ستاد توابین به رهبری احمد عیسی‌زاده، یعقوبعلی خدایی و بهمن عیوقی تبدیل گشت.

بهاءالدین بسیار خنده رو و پرجنب و جوش بود، حتی در بند عمومی هم که زمان هواخوری زیاد داشتیم یا در حال فوتبال و یا بازی والیبال همواره در حال شوخی با سایرین بود و اصلا خنده بخشی از حالت چهرۀ او به شمار می‌آمد و انگار نه انگار که با مرگ فاصله کمی دارد. حدس می‌زنم در زمان اعدام نیز خنده‌های بهاءالدین ادامه داشته است".

متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١١٠. روح‌الله تهرانی
رفیق روح‌الله تهرانی معلم بود. او در رابطه با فعالیت در سازمان پیکار دستگیر و در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١١١. روح‌الله تیموری111-Teymori-Rohola2.jpg
رفیق روح‌الله تیموری متولد ۱۳۳۴ در شهرستان میاندوآب و هم‌رزم و هم‌کلاس رفقا حمید ندروند و فرامرز عدالت‌فام بود. او بعد از گرفتن دیپلم به اتفاق فرامرز، جذب فعالیت سیاسى شده بود. آنها با تشکیل گروهی به مبارزه علیه رژیم شاه می‌پردازند. رفقای گروه میاندوآب، بچه‌هایى بودند كه در شهر میاندوآب از مدرسه، هم‌دیگر را مى‌شناختند و با مردم بسیارى نیز آشنایى و دوستى داشتند.
روح‌الله بعد از سربازى به‌خاطر رفاقت و دوستى بسیار نزدیك با فرامرز و حمید، به سازمان پیكار می‌پیوندد. در بخش تداركات کمیتۀ آذربایجان سازماندهى می‌شود و سپس همگى در بخش چاپ و تداركات سازمان در تهران سازماندهى شدند. او در رعایت مساٸل مخفی‌کاری دقیق و منظم بود. قدی بلند داشت و به روح‌الله خندان معروف بود. درصدد بود به ادامۀ تحصیل در رشتۀ چاپ بپردازد كه متأسفانه هرگز فرصتش را نیافت. در ۷ شهریور ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق به همراه ۱۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۹ شهریورماه منتشر شد. در آن خبر آمده بود كه پنج نفر از این جمع و روح‌الله تیموری فرزند عقار به اتهام: "الف: مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین. ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج. ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی. د- به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و دریافت حقوق و مستمری از سازمان پیكار داشته‌اند. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، روح‌الله تیموری، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره در روز ٧ شهریور‌ماه ١٣٦٠ اجرا شد".

 

 

 

 

١١٢. امیرمنصور تیموریانTeymorian-Amirmansour.jpg
رفیق امیرمنصور تیموریان سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. در دوران تحصیل به مسجد محل هم می‌رفت و قرآن را سریع آموخت. خیلی زود با ذهنی باز به نقد آن پرداخت و چون جزو ممتازین کلاس قرآن بود توانست در موقعیتی خاص برای رفع اشکالاتش به ملاقات آیت‌الله گلپایکانی برود و در بازگشت گفته بود که جوابش را نگرفته است. بعد از اتمام تحصیلات در مدرسۀ خوارزمی، به دانشکدۀ مکانیک در پلی‌تکنیک (دانشگاه امیركبیر) راه یافت. در ادامۀ پویش و مطالعه‌، مارکسیسم را شناخت و به‌‌دلیل انتقاداتی که به شوروی داشت به جریانات موسم به خط ۳ پیوست. او که از ابتدا به کار متشکل معتقد بود با اعلام موجودیت سازمان پیکار در ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۵۷ جذب کار منظم با آن شد. قبل از قیام نشریۀ صمد و آوای دانش‌آموز را او و رفقایش منتشر می‌کردند. در جریان جدا شدن هواداران سازمان پیكار از "دانشجویان مبارز" و ایجاد سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در پاییز ۱۳۵۸، از تشکیل دهندگان اولیه آن بود که واقعا زحمت کشید. منصور به مبارزۀ ایدئولوژیک شدیدا اعتقاد داشت. با وجود فعالیت و مشغله‌های سازمانی‌اش، در محافل و بحث‌های مؤثر شرکت می‌کرد. بعد از انتشار پیکار شماره ۱۱۰ كه متعاقب آن موجی از اعتراضات درونی راه افتاد، رفیق دست به تحقیقات و مطالعاتی زد که حاصل‌اش چند نوشتۀ دستخطی در رابطه با مارکسیسم بود. در جریان ضربه به سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰ فراری شد. رفقا به او پیشنهاد خروج از کشور ‌دادند. در آن شرایط این پیشنهادات را انحلال‌طلبانه می‌دانست و می‌گفت:"اگر سازمان سرپا بود شاید، ولی فعلا کار داخل خیلی زیاد است و باید تشکیلات را سروسامان داد". در پاییز ۱۳۶۰ در نشستی ۳ نفره با رفقای دال دال، دستگیر شد. بعد از حدود یک سال زندان و شکنجه احتمالاً مهر یا شهریور ۱۳۶۱ اعدام می‌شود. در آخرین ملاقات با مادرش می‌گوید:"لازم نیست بیایی، احتمالاً آزاد می‌شوم و لبخند می‌زند".
وقتی به پدرش تلفنی خبر اعدام منصور را می‌دهند، خیلی رزیلانه می‌پرسند: "پسرت مؤمن بود و نماز می‌خواند؟" پدرش جواب می‌دهد:"بله". طرف بی‌شرمانه می‌گوید: "پس رفت بهشت. بیایید وصیت‌نامه‌اش را بگیرید" و آدرس محل دفن را می‌دهند. پدر بعد از تماس تلفنی سکته کرد و همان موقع درگذشت. یک وصیت‌نامۀ کوتاه و رسمی تحویل خانواده می‌دهند. خواسته بود که ساعتش را به برادرش و مقدار پولی که داشته به‌عنوان یادگاری به بچه‌های خواهرش بدهند که هیچ‌کدام را نمی‌دهند.
او قبل از اعدام یک وصیت‌نامه نوشته و به یکی از هم‌بندانش داده بود که اگر شد به بیرون ببرند که بعدها برای مادرش پست شد. نامه‌اش مالامال از عشق و ایمان به رهایی و سوسیالیسم است.
بخش‌هایی از وصیت‌نامۀ امیرمنصور:
"… مادر و پدر عزیزم از این‌که برای شما فرزندی لایق نبودم عذر می‌خواهم و این اواخر شما را کمتر می‌دیدم. چون تمامی زحمت‌کشان را فامیل خود می‌دانم، از آنجایی که خواسته شما مبنی بر مهندس شدن و زندگی آرام را برنیاوردم، معذورم. چون من مهندسی را صدقه سر سرمایه‌داران نمی‌خواهم. از من خواسته‌اند که ننگ را بپذیرم و مصاحبه تلویزیونی کنم ولی من حاضر نیستم صدای فریاد هم‌زنجیرانم را زیر شکنجه بشنوم و استثمار وحشیانۀ کارگران را ببینم و سکوت کنم. نه، آن‌چنان‌که رسم کمونیست‌هاست ایستاده چون سرو به استقبال مرگ می‌روم. شاید جان من هدیۀ ناچیزی باشد به انقلاب و زحمت‌کشان. در مرگ من عزاداری نکنید. مخارجش را صرف انقلاب و سوسیالیسم کنید...زنده باد سوسیالیسم، زنده باد کمونیسم، مرگ بر رژیم سرمایه جمهوری اسلامی. اول فروردین ۱۳۶۱".
تاریخ وصیت‌نامه اول فروردین ۱۳۶۱ است. یعنی ۶ یا ۷ ماه قبل از اعدامش! حکم را می‌دانسته. او را تحت شکنجه‌های جسمی و روحی نگه‌ داشته بودند تا مصاحبه کند، ولی با روحیۀ عالیی که داشت یکی از مبتکران و سران تشکیلات داخل زندان بود. رفیق عمری کوتاه با ۲۲ بهار ولی پرثمر داشت.

 

١١٣. ادنا ثابتSabet-Edna.jpg
با استفاده از خاطرات رفقای هم‌رزمش و همچنین نوشته‌ای در جلد دوم كتاب زندان از ناصر مهاجر...
رفیق ادنا ثابت دوم تیر‌ماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود با دو خواهر و دو برادر بزرگ‌تر از خود. پدر و مادرش تحصیل كرده و از یهودیان كرمانشاه بودند كه در دهۀ ۱۳۱۰ به تهران كوچ کردند. پدر ادنا صاحب كارخانۀ هواكش‌سازی بود و خانواده‌ای مرفه داشتند. اکثر افراد خانه در امور كار و تجارت فعالیت می‌كردند و برادرانش در آمریكا به تحصیل مشغول بودند. مادر به‌دلیل مشغلۀ زیاد در امور مالی كارخانه، كمتر فرصت و وقت تربیت دختر كوچكش را داشت و گفته بود كه در واقع "ثریا" فرزند ارشد خانواده كه ۱۶ سال از ادنا بزرگ‌تر بود، ادنا را بزرگ كرد.
ادنا در نوجوانی می‌گفت كه دین باعث اختلاف بین مردم می‌شود و به‌همین‌ دلیل به مذهب اصلا توجهی نداشت. در سال ۱۳۵۲ با معدل بالا در رشتۀ ریاضی فارغ‌التحصیل و در كنكور سراسری دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) در رشتۀ مهندسی مكانیک پذیرفته شد. او از دوران نوجوانی به‌‌علت جو فرهنگی خانواده به مطالعه علاقه داشت، در دوران دانشگاه مطالعه را در جهت یافتن راه حلی برای پاسخ به نیازهای اجتماعی ادامه می‌‌دهد که به ماركسیسم می‌رسد. پیش از قیام به مبارزات سازمان چریك‌های فدایی خلق توجه پیدا کرد و هوادار پیگیر آنها شد. در جنبش دانشجویی بسیار فعال بود و هیچ فرصتی را برای خودسازی و شركت در مبارزه از دست نمی‌داد.
خانواده، ادنا را در تابستان ۱۳۵۴ برای تعطیلات به لندن می‌فرستد. او كه در همان دوران با سازمان چریك‌های فدایی خلق ارتباط برقرار كرده بود، این سفر را فرصتی برای بریدن از خانواده و پیوستن به جنبش مبارزات چریكی می‌یابد. خانواده كمی بعد به لندن رفت اما اثری از او نیافت. در ایران بسیار به دنبال او گشتند و حتی به پلیس و ساواک هم مراجعه كردند ولی كسی از او اطلاعی نداشت. در آن دوران اگر دانشجویی در كلاس‌های درس حاضر نمی‌شد، پس از چندی مسٸولان دانشگاه به گارد و سپس ساواک اطلاع می‌دادند. برای ساواك این مسٸله به یقین تبدیل می‌شد كه فرد غایب به جنبش چریكی پیوسته و مخفی شده است. ادنا با هشیاری از این فرصت كه به لندن رفته، این یقین را از دستگاه‌های امنیتی شاه گرفته و توانسته بود در خانه‌های تیمی سازمان چریك‌ها با نام مستعار "پری" به فعالیت مخفی بپردازد.
زندگی مخفی و مبارزات چریكی برای او دیری نمی‌پاید. در تیر‌ماه ۱۳۵۵ با ضربات بی‌امان پلیس به سازمان چریک‌ها و رهبری این سازمان و شهادت حمید اشرف، انتقادات بسیاری در برابر مبارزۀ مسلحانه پیش می‌آید. سال ۱۳۵۴ سازمان مجاهدین خلق تغییر ایدٸولوژی داده بود و در اواخر ۱۳۵۶ به نقد مشی چریكی جدا از توده می‌پردازد.
دربارۀ تداوم مبارزۀ چریكی در میان برخی از مبارزان مسلح، از جمله ادنا و رفیق همرزمش غلام‌حسن سلیم‌آرونی، اساسا درستی این مشی زیر سوال می‌رود. در سال ۱۳۵۶، به‌خاطر مخالفت با رهبری سازمان چریك‌های فدایی این دو رفیق خواهان پیوستن به سازمان مجاهدین م ل می‌شوند. سرانجام در اوایل سال ۱۳۵۷ به همراه چند رفیق دیگر و از جمله رفیق محمود باقری‌محقق به سازمان مجاهدین م ل می‌پیوندند.
در جریان تغییر و تحول در سازمان مجاهدین م ل در آذر‌ماه ۱۳۵۷، این سازمان به سه گروه تقسیم می شود. بیشتر اعضا، سازمان پیكار را تشکیل می‌دهند و تعداد كمتری در دو گروه "نبرد برای رهایی طبقه كارگر" و گروه "مبارزه در راه آرمان طبقه كارگر" متشكل می‌شوند. رفقا ادنا و غلام‌حسن در ابتدا به گروه آرمان می‌پیوندند و در تابستان ۱۳۵۸، به‌عنوان عضو به سازمان پیكار ملحق می‌شوند.
پس از قیام رفیق ادنا با خانواده‌اش تماس می‌گیرد و رفیق غلام‌حسن را به‌عنوان همراه و همرزم خود به آنها معرفی می‌كند. علیرغم مخالفت خانواده با او ازدواج می‌كند. غلام‌حسن در كمیتۀ تهران فعالیت می‌کرد و رفیق ادنا به‌دلیل دانش و مطالعات گسترده‌اش در ماركسیسم، به بخش ترویج در كمیتۀ كارگری فرستاده می‌شود.
سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، از دو سو درگیر بود، یكی ضربات پلیس و دیگری بحران ایدٸولوژیك- سیاسی درونی، ادنا تا زمان دستگیری، پیگیرانه با اجرای قرارهای متعدد روزانه، وظیفۀ سازمانی خود را برای برون رفت از بحران انجام می‌داد.
در این مورد یكی از اعضای مركزیت گفته بود:
"رفیق ادنا ثابت برای انتقال جمع‌بندی دو نظرگاه به جمع مرکزیت و کمیتۀ تهران، از طرف جمع خودش انتخاب شده بود؛ او با یک نظر موافق بود ولی با نظر دیگر مخالف، در انتقال جمع‌بندی بحث به رفقای مرکزی آنقدر صداقت به خرج داد که ما اول نمی‌دانستیم خودش موافق کدام دیدگاه بوده است؛ پس از گزارش دو دیدگاه نظر خودش را اعلام کرد." در جریان بحران درونی سازمان از مروجین و فعالین "نظریه شورا" بود.
همسر و همرزم ادنا، در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و كمی بعد در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ اعدام شد. ادنا با وجود از دست دادن یارش و دیدن خبر اعدام او در روزنامه، همچنان پیگیر وظایف تشكیلاتی را انجام می‌داد. متنی دربارۀ غلام‌حسن نوشت كه در نشریۀ پیكار چاپ شد.
ادنا همراه ۴ رفیق دیگر در خانۀ تیمی‌ای كه موسوم به خانۀ وسایل خانگی بود، ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ همزمان با دستگیری رهبری سازمان، دستگیر شد. او در تشكیلات با نام مستعار طاهره و زهره فعالیت می‌كرد. در زندان وی را به‌شدت شكنجه كردند كه با استقامت تحمل كرد و هیچ‌كس و هیچ امكانی را لو نداد. بازجویان در زمان بازجویی، گفته‌های او را ضبط كردند و از آن یك مصاحبۀ رادیویی ساختند که پیش از نوروز ۱۳۶۱ فقط در بندها از طریق بلندگو پخش شد. این مسٸله باعث روی‌ گرداندن تعدادی از هم‌بندیانش از او شد، چرا كه آنها فكر می‌كردند كه ادنا وا داده است. این بایكوت موقت بسیار باعث آزار روحی او شد، اما همچنان با پیگیری و استقامت، دوباره اعتماد هم‌زنجیرانش را به خود جلب كرد.
ادنا را در شامگاه یكی از روزهای اوایل تابستان ۱۳۶۱ از بند بردند و احتمالاً در همان زمان اعدامش كردند. تاریخ دقیق اعدام معلوم نیست. او در خاوران دفن شده است.

یكی از هم‌بندیانش در این باره گفته است:
"چشمان آبی‌اش برق می‌زد، رخسارۀ گرد و مهتابی‌اش زیبا‌تر از همیشه می‌نمود، تبسم خشكی به هنگام بدرود با یاران بر چهرۀ تكیده ومغرورش پدیدار شد، تبسمی كه از به پایان رسیدن زندگی پرشورش خبر می‌داد، زندگی‌ای كه در راه مبارزه برای آیندۀ بهتر انسان‌ها گذاشته بود".
شعری از مجید نفیسی، از مجموعۀ اشعار "بی‌خانه در ونیس":
""نه ـ اِدنا"
گاهی او را می‌بینم
که در دامن بلندش
از راه می‌رسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار می‌کشد
"سِرْ! واتْ دِی، ایز تودِی؟"
می‌گویم:"ژودی"
و گاهی:"دانراشتاگ"
زیرا می‌دانم که ادنا
از آلمان گریخته و در پاریس شوهر کرده است
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من می‌گذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را می‌شنوم
۱۶ فوریه ۱۹۹۷".

برای اطلاعات بیشتر از زندگی و فعالیت این رفیق در سازمان چریک‌های فدایی خلق به کتاب "قتل عبدالله پنجه‌شاهی و بیماری کودکی چپ روی" نوشته محسن صیرفی‌نژاد، از ص 29 تا ص 43 در لینک زیر می‌توانید مراجعه کنید:

http://www.ap56.ir/wp-content/uploads/2021/06/ap-book-20210605.pdf

همچنین در کتاب "مصطفی شعاعیان و رمانتیسم انقلابی" نوشته انوشه صالحی در صص 426 و 427 به این رفیق اشاره شده است.

 

 

١١٤. داوود ثروتیانServatian-Davoud.jpg
رفیق داوود ثروتیان سال ۱۳۳۵ در میاندوآب متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان رساند، سپس در دانشگاه ارومیه به تحصیل مشغول شد. داوود قبل از قیام به چریک‌های فدایی گرایش داشت. اوایل قیام در گروۀ هودار زحمت‌کشان میاندوآب فعالیت می‌کرد؛ پس از مدتی به غیر از یک نفر تمامی اعضای این گروه جذب سازمان پیکار شدند. رفیق جزو مرکزیت میاندوآب بود و این مسئولیت را تا اعزام به تشکیلات تبریز بر عهده داشت. او در كمیتۀ آذربایجان سازمان با نام مستعار پولاد فعالیت می‌کرد. داوود پسر عموی رفیق روح‌الله تیموری بود.
خاطره‌ای از رفیق علی رادبوی:
"سازمان در تبریز یک دفتر مهندسیِ به ثبت‌رسیده داشت، اسم خیابانش حالا یادم نیست، جلسۀ ارشدهای شهرستان‌ها را در این دفتر برگزار می‌کردند، داوود مسئول این دفتر بود. وقتی هفت، هشت نفر ارشدهای شهرستان، در آن دفتر جمع می‌شدیم، داوود می‌آمد و به همه تذکر می‌داد که کمی صدای‌شان را پایین بیاورند، مسائل امنیتی را رعایت کنند، بعد توی همون جمع رو به من می‌کرد و می‌گفت: "علی، این تذکرات شامل تو نمی‌شه‌ها. تو همشهری منی، تو هر کاری دوست داری می‌تونی بکنی"، بعد می‌زد زیر خنده. داوود جواهر بود، خاطرات زیادی با هم داریم".
داوود در بخش تداركات سازمان در تبریز دستگیر و بنابه نوشتۀ روزنامه‌ها در ساعت ۱۱ شب پنجشنبه، ۸ مرداد ۱۳۶۰ در تبریز همراه ۱۸ مبارز دیگر تیرباران شد. اتهام او و ۶ رفیق پیكارگر دیگر، بنابه اطلاعیۀ دادستانی تبریز چنین بود:
"اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن کومله و فدایی شاخۀ اشرف و غیره."
وصیت‌نامۀ داوود ثروتیان:
"رفقا‏! ‬همه ناظریم كه انقلاب چقدر رشد كرده،‏ ‬مبارزۀ طبقاتی رشد كرده است‏. ‬مبارزۀ پراكنده نیروی ما را تضعیف می‌كند،‏ ‬پس با تمام توان خودْ پایه‌های آن حزب رزمندۀ خود را پی‌ریزیم و مبارزه را تحت رهبری ستاد رزمندۀ كارگران تا پیروزی انقلاب و استقرار سوسیالیسم و كمونیسم به پیش بریم‏.‬ ‏‬زنده باد سوسیالیسم‏!‬ زنده باد انقلاب‏! ‬‬درود بر رزمندگان كمونیست و كارگران انقلابی و دیگر انقلابیون!‬‬ بین امپریالیسم و كمونیسم درۀ عمیقی‌ست كه باید با خاكستر ما پر گردد‏!‬".

 

١١٥. سعید جاویدJavid_Said.jpg
رفیق سعید جاوید سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای كارگری در یکی از محله‌های جنوب تهران متولد شد. خانواده بعدها به گوهردشتِ کرج نقل مکان می‌کند. آنها در اصل اهل اردبیل بودند. سعید بنابه‌دلایلی اسم فامیلِ مادری خود (جاوید) را بر می‌گزیند.
در مبارزۀ مردم علیه رژیم شاه همراه سایر دوستانش در کرج فعالانه شرکت می‌کند. با سرنگونی رژیم شاه با پیوستن به هسته‌های دانشجویی–دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) به فعالیت‌ خود ادامه می‌دهد. او پاییز سال ۱۳۵۸ در میدان اصلی کرج در حال پخش اعلامیه و فروش نشریۀ پیکار بود که دستگیر و به دوسال زندان در دادگاه کرج محکوم می‌شود. او را برای گذراندن دورۀ محکومیت به زندان قزل‌حصار کرج منتقل می‌كنند. در آنجا او به‌زودی تبدیل به یکی از فعالین پرشور می‌شود و در سال ۱۳۵۹ در اعتراض به شرایط بد زندان، با سایر زندانیان اعتصابی را سازمان می‌دهند.
در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ برای ایجاد وحشت میان زندانیان، رژیم با توطٸه و همكاری توابین و با اعلام كشف تشكیلات مخفی سازمان پیكار در زندان، سعید را به همراه دیگر رفقایش كه سر موضعی بودند و اتهامات مشابه داشتند، از بند ۵ واحد ۳ قزل حصار به اوین منتقل می‌کند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد به‌دلیل داشتن تشكیلات در زندان برای اعدام به اوین فرستاده می‌شوند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ نفر را بازگرداندند و ۹ تن دیگر را فردای آن روز یعنی در ۱۵ بهمن اعدام می‌کنند كه از میان آنها هفت نفر از هواداران سازمان پیكار بودند. تمامی اعدام شدگان آن روز، در قطعۀ ۹۲ بهشت‌زهرای تهران در یک ردیف قرار دارند. عناصر مزدور جمهوری اسلامی حتی بعد از گذشت سال‌ها به سنگ قبر آنها نیز رحم نمی‌كنند.
سعید که در زمان مرگش ۱۸ سال بیش نداشت از مدت‌ها پیش به‌عنوان زندانی سیاسی كمونیست و معترض شناخته شده بود. با‌‌وجودی‌که چند ماهی از پایان محكومیتش می‌گذشت از او خواسته بودند که براى آزادی‌اش مصاحبه کند، ولى از انجام این کار خوددارى کرده بود.

 

 

١١٦. کریم جاویدیJavidi_Karim.jpg
رفیق كریم جاویدی سوم آبان ۱۳۳۴ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۲ در رشتۀ پزشكی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. در دوران قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و سرپرستی تیم اعزام پزشكی سازمان به كردستان را در سال ۱۳۵۸ به‌عهده داشت. او بسیاری از مجروحان پیشمرگه و سایر مبارزان را در تبریز مداوا می‌كرد. كریم همچنین از مسٸولین دانشجویی–دانش آموزی (دال دال) سازمان در كمیته آذربایجان بود. قبل از تابستان خونین ۱۳۶۰، در محاصرۀ كوی دانشگاه تبریز و دستگیری بسیاری از فعالین چپ در ۲۹ دی‌ماه ۱۳۵۹، کریم که در سال آخر رشته پزشكی به‌عنوان انترن در بیمارستان‌های تبریز مشغول به كار بود، دستگیر می‌شود. رفیق مدت‌ها در انفرادی به‌سر برد و خانواده‌اش سرانجام پس از ۲۰ روز توانست او را ملاقات كند.
با لو رفتن تشكیلات تبریز و اعترافات برخی از شكنجه‌شدگان، موقعیت تشكیلاتی رفیق برای رژیم مشخص شد و دادگاه او در ۱۹ مرداد ۱۳۶۰ در اوج دستگیری‌ها و اعدام‌ها انجام گرفت. بنابر حكم دادگاه، منتشره در روزنامه‌های چهارشنبه ۲۱ مرداد‌ماه، رفیق كریم جاویدی فرزند كاظم و ۴ تن از رفقایش متهم به: "قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" شد. رفیق كریم در ۲۰ مرداد ۱۳۶۰ به همراه چهار رفیق پیكارگر دیگر در زندان تبریز تیرباران شد.
وصیت‌نامۀ كریم جاویدی:
"به سازمانم، به طبقۀ کارگر و خلق‌های قهرمان ایران؛ وصیت‌نامه‌ام را با چند بیت از سرود سازمانی آغاز می‌کنم. (یاد یاران)
گشته بر پا کنون پرچم ما
دارد از پتک کارگر نشان
یاد یاران کنیم زنده در جان
توده‌ها را دهیم سازمان
یک صف و یک صدا،
برزگر با کارگر تکیه بر بازوان
حدود شش ماه و بیست روز از بازداشتم می‌گذرد. این اولین نامه‌ای‌ست که می‌نویسم. در این مدت هر چند کوتاه، سیر حاد مبارزۀ طبقاتی در کشورمان به شدیدترین وجهی راه خود را می‌پیماید. جنبش اعتلاء‌یابندۀ توده‌ها، نظام حاکم را مورد هدف قرار داده است. گرایشات و انحرافات خطرناکی جنبش توده‌ها را مورد محاصره قرار داده است و بیم آن می‌رود که اگر با این انحرافات برخورد اصولی و پیگیرانه نشود به انحرافات [در] جنبش توده‌ای منجر می‌شود. مسئله‌ای که در شرایط فعلی نقش عمده دارد و قابل برخورد شدید است و در انقلاب جای دارد، مجاهدین خلق است. مجاهدین خلق به‌عنوان یک نیروی بورژوا دمکرات در اتخاذ سیاست و برنامه و تاکتیک دارای اشتباهات فراوان و انحرافات عمیقی هستند. همسویی و اتحاد عمل مشخص آنها با جناح بنی‌صدر (لیبرال‌ها) و تشکیل "شورای ملی مقاومت"، مخدوش کردن آشکار صف انقلاب و ضد‌انقلاب است. ترور مسلحانه به‌عنوان یک مشی جدا از توده و ماجراجویانه لطمات فراوانی بر جنبش انقلابی و كمونیستی وارد کرده و مشکلات بیشتری را به سازمان‌های انقلابی و کمونیستی تحمیل کرده است؛ در‌حالی‌که (آنها) آمادگی سازمانی عملی لازم را نداشته‌اند، به‌نظر من مشی چریکی به‌عنوان یک مشی جدا از توده که توان سازماندهی جنبش توده‌ای را ندارد، هنوز ورشکست نشده، بلکه با شدت هر چه تمام‌تر سخت‌جانی خود را نشان می‌دهد. به‌علت کم‌بها دادن به مبارزۀ ایدئولوژیک و عدم برخورد قاطع و مستمر و افشای مواضع متزلزل و بینابینی آنها و نبود یک تشکل م.ل قوی و دارای پایگاه توده‌ای و کارگری، این بورژوازی خواهد بود که آنها را به دنبال خود خواهد کشید. همان‌طور‌که عملا در واقعیت مبارزۀ طبقاتی شاهد این هستیم. در رابطه با شرایط ترور و خفقان حاکم بر جامعه و حملۀ ددمنشانۀ رژیم ارتجاعی به نیروهای کمونیست و انقلابی، ضرورت برخورد فعال و همه‌جانبه با این تهاجم و جلوگیری از ضربات بیشتر به تشکیلات و اتخاذ شیوه و تاکتیک‌های مناسب بدون این‌که ذره‌ای درنگ در ایفای وظایف انقلابی و کمونیستی سازمان جایز باشد، از مهم‌ترین وظایف سازمان در بر خورد به مسئله تشکیلات می‌باشد. به‌خاطر حاکمیت دو سال و نیم جو لیبرالی در سطح جامعه و وجود لیبرالیسم تشکیلاتی و استقبال فراوان روشنفکران به مارکسیسم–لنینیسم در صفوف تشکیلات، عناصر لیبرال و روشنفکر متزلزل وجود دارند که در شرایط فعلی با توجه به هجوم سبعانه ارتجاع به نیروهای انقلابی و کمونیست (به‌ویژه سازمان) تزلزلات روشنفکرانۀ آنها تعمیق یافته و در مواردی به خیانت در می‌غلتند.
رهنمود داهیانۀ لنین رهبر پرولتاریای جهان در مورد این مسئله باید چراغ راه ما در برخورد به این عناصر باشد. در صورت مشاهدۀ چنین وضعی به نسبت و میزان این تزلزل سیاسی–ایدئولوژیک، باید افراد تصفیه شوند و از مدار تشکیلاتی اخراج صورت گیرد. شرایط فعلی حاکم بر جامعه محک خوبی برای آزمایش و توانمندی ایدئولوژیک رفقای تشکیلات می‌باشد. به‌نظرم در شرایط فعلی، کار سیاسی انقلابی عمده است و باید از هرگونه حرکت چپ‌روانه و زودرس و روی دیگر آن، راست‌روانه و عقب‌مانده اجتناب نمود، ولی در بعضی مناطق مانند گیلان و مازندران که توده‌ها و زحمت‌کشان از توهم کمتری نسبت به رژیم برخوردارند، می‌توان در تدارک عملی سازماندهی جنبش توده‌ای مسلحانه اقدام نمود و به‌علت رشد ناموزون انقلاب در كشور ما باید با هر منطقه برخورد مشخص نمود. وجود جنبش‌های توده‌ای در مناطق مختلف و سازماندهی آنها نیروی رژیم را پخش کرده و از متمرکز شدن نیروهای آن برای ضربه زدن به جنبش توده‌ای و سازمان‌های انقلابی م.ل جلوگیری خواهد کرد. توجه به جنبش طبقۀ کارگر و دادن رهنمود لازم به (آن) از مسائل کلیدی برای تعیین تکلیف نهایی با قدرت حاکم می‌باشد. بپردازم به مسئله دادگاه خودمان:
دیشب همراه رفقا (هشت رفیق و یک دوست مجاهد) ما را به دادگاه خواستند و دادگاه‌های یک دقیقه‌ای و قرون وسطایی، به‌علت دیر وقت بودن و اشتغال بیش ازحد بیدادگاه‌ها، چهار نفر پیش [سید‌ابوالفضل] موسوی [تبریزی] جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند. موسوی جلاد به همۀ آنها محارب گفته بود و در صورت عدم همکاری با آنها، اعدام را مطرح کرده بود. شب پرعظمتی بود. رفقا مرگ را به بازی گرفتند و با روحیۀ شاداب و رزمنده در انتظار بودند. مبارزات توده‌ها و مقاومت آنها در برابر ارتجاع حاکم، روحیۀ تمام آنها را بالا برده است. کار به جایی رسیده بود که رفقای کم‌تجربه به رفقای دیگر روحیه می‌دادند. دیر وقت بود، همراه رفقا به بند برمی‌گشتیم، درحالی‌که چهار نفر دادگاهی شده و پنج نفر را به فردا موکول کردند. حکم ما از قبل تعیین شده است و ما نیز به‌ عهد خونین خود که همانا مبارزۀ بی‌امان با ارتجاع حاکم است و جان باختن در راه منافع طبقۀ کارگر، بلشویک‌وار به استقبال مرگ خواهیم رفت و کاروان جنبش انقلابی همچنان پرتوان و پرخروش به راه خود تا قلۀ پیروزی (جمهوری دموکراتیک خلق، سوسیالیسم، کمونیسم) ادامه خواهد داد.
به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوانی شده است، درود می‌فرستم و از او می‌خواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند و به تمام فامیل و آشنایان سلام برساند. و امیدوارم که [آنها] راه ما را ادامه دهند.
درود بر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر!
مرگ بر ارتجاع و امپریالیسم!
زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم!
پیکارگر کمونیست، کریم جاویدی ۱۷/۰۵/۱۳۶۰".

 

١١٧. احمد جزء‌مطلبی
رفیق احمد جزء‌مطلبی سال ۱۳۳۸ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان برد و همیشه جزو دانش‌آموزان ممتاز بود. پس از گرفتن دیپلم ریاضی فیزیك در سال ۱۳۵۶، با قبولی در امتحانات اعزام دانشجو، به فرانسه رفت. با شروع انقلاب به ایران بازگشت و در سازمان پیكار به فعالیت پرداخت. پدرش مزرعۀ كوچك سبزی‌كاری داشت که احمد به او كمك می‌كرد.
در اواسط سال ۱۳۶۰ پاسداران او را به‌عنوان فرد مشکوک در جادۀ زنجان–تبریز دستگیر می‌کنند. احمد با‌ توجه به تربیت مذهبی‌اش، اطلاعات خوبی از مذهب داشت. در زندان خود را طرفدار آیت‌الله شریعتمداری جا می‌زند و با انجام مناسک مذهبی سعی می‌کند خود را یک فرد عادی نشان دهد. در دادگاهی به سه سال زندان محكوم می‌شود. متأسفانه بعد از یك سال حبس، یکی از زندانیان بریده كه قبلا با احمد در ‌یک ‌‌تشكیلات ‌بوده، او را شناسایی می‌کند. این زندانی بریده بعدها به همكاری گسترده با رژیم می‌پردازد و پس از آزادی مدتی در كارخانه ترانسفورماتور زنجان به كار مشغول بود. وقتی پاسداران به موقعیت تشكیلاتی احمد پی می‌برند، از این‌که چنین گول خورده‌اند، با عصبانیت تمام و با هدف انتقام، احمد را به‌شدت شكنجه می‌كنند. شدت جراحات شكنجه چنان بوده که احتمالاً زیر شكنجه كشته شده باشد. افراد خانوادۀ احمد که پیکر او را دیده بودند‌، می‌گفتند كه او را مُثله کرده و از کمر به پایین سوزانده بودند.
از سویی براساس اعلامیۀ رژیم، او را ظاهرا چند روز پس از شناسایی همراه دو مجاهد در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران می‌كنند.
بخشی از نوشتۀ هژیر پلاسچی "تبار خونی گل‌ها، می‌دانی":
"...نوروز ۱۳۶۲ است. هوای منجمد صبح. کلاغ‌ها هوار می‌کنند در قبرستان زنجان. جنازۀ احمد پیچیده در شولایی سپید، در بدرقه‌ای به‌اجبار ناچیز و کم جمعیت به گور می‌رود. برای تلقین مذهبی گوشۀ کفن را کنار می‌زنند و این احمد است. او را مثله کرده‌اند و روی بدنش تا زیر شکم رد پای داغ اتو مانده است. بدن نازک احمد را سوزانده‌اند و بوی گوشت سوخته می‌پیچد در فضای خالی گورستان. حالا از کنار دیوارهای آن گورستان نفرین شده که می‌گذرید، نفس بکشید، عمیق تا بفهمید بوی گوشت کباب شدۀ احمد هنوز مانند ارواح سرگردان در آن حوالی قدم می‌زند".
همچنین از صفحۀ فیس‌بوک هژیر پلاسچی:
"وقتی می‌گفت "احمد" چشم‌هایش پُر می‌شد. و بعد می‌خواند، با صدای نخراشیدۀ خش‌دارش که بغض گرفته بود گلویش را می‌خواند: "نیمه‌شب با چهرۀ پوشیده می‌آیند به بند..." همین بود که احمد در تمام دقیقه‌های ما حضور داشت، انگار که هیچ‌وقت نمرده باشد. او را می‌شناختم با این‌که هرگز او را ندیده بودم. احمد برای من عکسی بود که گوشه‌هایش را گذر زمان شکسته بود. با این همه انگار احمد هر بار با ما می‌نشست پای عرق سگیِ ارمنی‌ساز و خیارشور و سیگار، با بغض فروخوردۀ ما که ترسان دم می‌گرفتیم: "زنده‌باد / زنده‌باد / زنده‌بادا سوسیالیسم...".
هرگز نشد که سر قبرش برویم. انگار نیازی نبود. زیارت اهل قبور را برای مرده‌گان گذاشته‌اند و احمد نمرده بود. او "شهید" بود، شهادت می‌داد به تمام رنجی که برده بودیم، تاریخ‌به‌تاریخ، پشت‌به‌پشت. حالا که این سرودها در آرشیو "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه‌ کارگر"، در آرشیو سازمان خاموش‌شدۀ احمد منتشر شده است انگار پرت شده‌ام به همان عصرهای دلگیر زنجان، به آن صدای نخراشیدۀ خش‌دار، به احمد که نیمه‌شب با چهرۀ پوشیده آمده بودند و برده بودندش و او هنوز زنده بود، بعد از این همه سال، از توی همان عکس قدیمیِ مندرس، با همان پیراهن چهارخانۀ عزیز.
احمد جزءمطلبی، از اعضای سازمان پیکار در آزادی طبقه‌ی کارگر، پشت‌در‌پشت کارگر بوده است. پدرش کارگر باغ‌های سبزی‌کاری ابتدای جادۀ بیجار بوده و خودش نیز در همان باغ‌ها کار می‌کرده. او را چنان که گفته‌اند به‌عنوان مشکوک بازداشت می‌کنند. احمد ادعا می‌کند که از هواداران شریعتمداری است و در نهایت "محمل" او را می‌پذیرند، به سه سال زندان محکوم و روانۀ بند مذهبی‌های زندان زنجان می‌شود. در بند برای توجیه محمل خودش و با اتکا به اطلاعات وسیع مذهبی‌اش، برای هم‌بندی‌ها کلاس تفسیر نهج‌البلاغه می‌گذارد تا روزی که یکی از "کوکلس‌کلان‌ها" را به بند می‌آورند. کوکلس‌کلان به تواب‌هایی گفته می‌شد که با چهرۀ پوشیده به بندها آورده می‌شدند تا زندانیان شناسایی‌نشده را شناسایی کنند. هم‌بندی‌هایش گفته‌اند: "احمد، کوکلس‌کلان را که دید رنگش پرید". به هم‌بندی‌ها گفته بود: "من رفتنی شدم، اطمینان دارم طرف مسئول سازمانی‌ام بود". چند ساعت بعد احمد را از بند می‌برند و هرگز برنمی‌گردد. بر‌اساس اطلاعات رسمی، احمد جزءمطلبی را در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ در زندان زنجان اعدام کرده‌اند. نزدیکانش اما گفته‌اند آثار شکنجه‌های تازه را بر بدن او دیده بوده‌اند. عکسی از او ندارم که منتشر کنم اما سرودهای تازه‌ منتشرشده در آرشیو سازمان پیکار را به یاد او و نیز به یاد صمد طاهری، از مسئولین بخش دانش‌آموزی پیکار در زنجان که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد، گوش می‌کنم و هنوز یاد آن صدای خش‌دار که "زنده‌باد / زنده‌باد / زنده‌بادا سوسیالیسم..."".

 

١١٨. کریم جباری
رفیق كریم جباری تحصیلات دكترای خود را در سال ۱۳۵۶ در رشتۀ مهندسی كشاورزی در دانشگاه فرایبورگ آلمان به پایان برد. او در همین سال به ایران بازگشت و در دانشگاه گیلان به تدریس پرداخت. پس از قیام به تشكیلات هواداران سازمان پیکار پیوست و در میان صیادان شمال فعالیت می‌كرد. رفیق در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و سریع اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

سیامک جعفرزاده

رفیق سیامک جعفرزاده در میاندوآب آذربایجان چشم به جهان گشود. دانشجوی دانشکده پلی‌تکنیک و از فعالین سازمان دانشجویی دانش‌آموزی (د.د) پیکار بود. او در سال ۱۳۶۰اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاودره‌ایم.

 

١١٩. احمد‌رضا جعفری
رفیق احمد‌رضا جعفری به بهانۀ تعلق به تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع به‌دلیل داشتن جمعی هم‌بسته در حمایت از هم‌دیگر که روابط درونی‌شان سال ۱۳۶۱ لو رفته بوده، سال ۱۳۶۳ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. نزدیك به ده رفیق از این جمع نیز به مرور تا سال ۱۳۶۳ اعدام شدند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٠. وحید جعفری
رفیق وحید جعفری سال ۱۳۶۱ به جرم ارتباط با سازمان پیکار در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢١. عبدالمجید جعفری‌زیارتی
رفیق عبدالمجید جعفری‌زیارتی در آبادان به دنیا آمد. او را روز شنبه، هفتم شهریور ۱۳۶۰ در اوین تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های دو روز بعد منتشر شد. اتهامات او در خبر چنین آمده بود:
"...عبدالمجید جعفری‌زیارتی فرزند اسدالله، الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی؛ د- به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌اند". متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٢. بهمن جلیلی
رفیق بهمن جلیلی سال ۱۳۴۱ در لاهیجان به‌ دنیا آمد. زمان دستگیری دانش‌آموز بود. او که در ارتباط باسازمان پیکار فعالیت می‌کرد در شهریور ۱۳۶۷ در رشت حلق‌آویز شد. در برخی از لیست‌ها نام او به اشتباه هوادار مجاهدین ذکر شده است. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٣. غلام جلیلی‌‌کهنه‌شهریJalili_Kohneh_Shahri-Gholam.jpg
رفیق غلام جلیلی‌‌کهنه‌شهری سال ۱۳۳۵ در كهنه‌شهر از توابع سلماس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند. سال ۱۳۵۳ در رشتۀ مهندسی مكانیك در دانشگاه پلی‌تكنیك پذیرفته شد. او در پروژۀ خانه‌سازی شهرك اكباتان تهران مدتی كار کرد. قبل از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود و بعد از قیام در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) به‌خصوص در پلی‌تکنیک فعالیت می‌كرد. او سال آخر دانشگاه را می‌گذراند که با حمله به دانشگاه‌ها، موسوم به"انقلاب فرهنگی" دانشگاه بسته شد. در دوران بحران درونی سازمان پیکار در شکل‌گیری کمیسیون گرایشی نقش داشت. در رابطه با بحران و جنبش از او چندین جزوۀ دست‌نویس با نام جعفر كه اسم مستعار تشكیلاتی‌اش بود، تکثیر شده بود.
در اوایل مهر ۱۳۶۲ در "رباط‌ کریم" تهران بر سرقراری كه لو رفته بود، دستگیر و به زندان اوین منتقل می‌شود. مادرش توانست دو ماه بعد با او ملاقات كند، در مجموع حدود ۴ یا ۵ بار تا زمان اعدامش ملاقات داشت. بر روی نوشته‌ای كه روی پتویش بود و به خانواده‌اش تحویل دادند، تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۶۳ به‌ چشم می‌خورد. ۲۵ فروردین ۱۳۶۳ در اوین همراه ۲۳ مبارز دیگر اعدام شد. در آخرین تلاش مادرش برای ملاقات در اواخر فروردین ۱۳۶۳، به او می‌گویند كه ملاقات ندارد و شماره تلفنی به مادر می‌دهند که با آن تماس بگیرد. در تماس تلفنی به خانواده گفته می‌شود که غلام اعدام شده و در بهشت‌زهرا دفن است. با‌ وجود پیگیری‌های‌ خانواده، هیچ ردی از او در بهشت‌زهرا نمی‌یابند، اما بعدها، در دی‌ماه همان سال به آنها ‌گفته می‌شود كه جلال در گورستان خاوران است.
پسر عموی او شاهپور جلیلی‌ کهنه‌شهری، هوادار سازمان اقلیت با ۱۸ سال سن نیز در ۲۳ خرداد ۱۳۶۱ در زندان تبریز تیرباران شد.
خاطره‌ای از یك رفیق:
"تظاهرات اول ماه مه (۱۱ اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ در خیابان قزوین برگزار شد. بعد از این‌که در تظاهرات اول اردیبهشت یعنی ده روز قبل از آن به صف تظاهرات دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار حمله شده بود، انتظار می‌رفت که روز اول ماه مه نیز رژیم با خشونت و سازماندهی بیشتری به تظاهرات کارگری پیکار حمله کند. لذا رهنمود داده شده بود که علاوه بر شرکت حداکثری خود و اطرافیان‌مان در تظاهرات، نکات امنیتی با دقت هرچه بیشتر رعایت شود. به‌همین دلیل: ۱ - رفقا موظف شدند بعد از تظاهرات در محل امنی با رفقای جمع خود و همین‌طور جمع بالاتر قرار سلامتی داشته باشند تا به سرعت از دستگیری‌ها آگاه شده و اقدام لازم انجام شود. ۲ – از محمل‌های حضور یکدیگر در آن زمان و مکان آگاهی داشته باشیم.
حدود ساعت ۵ بعدازظهر و یک ساعت بعد از آن با رفیق غلام قرار سلامتی داشتم، که او سر هیچ‌کدام حاضر نشد و مطمئن شدم که دستگیر شده است.بلافاصله به رفیقی در جمع بالاتر اطلاع دادم. قرار شد ضمن تهیۀ شناسنامه برای من و او فردا همراه رفیق مادری برای آزادی غلام اقدام کنیم.
در ضمن رفقا از محل بازداشت با خبر شده و فردای آن روز به اتفاق رفیق مادر (احتمالاً مادر اقدس جناب، مادر شهید شهرام جناب) به محل مسجد استخر (واقع در خیابان هلال احمر) رفتیم. رفیق مادر موضوع را با نگهبان دم در مطرح کرد. او در پاسخ گفت: باید نزد "برادر عزتی" بروید و ما را به داخل راهنمایی کرد. مادر با لحن خاصی پرسید: "پیش "برادرِ عزتی" بریم یا پیش خودش؟"، پاسدار جواب داد: "برادر عزتی دیگه!" و مادر چند بار دیگر سوال را تکرار کرد و جواب داد: "با برادرش کاری نداریم! با خود عزتی کار داریم!!!" و با این جملات اونها رو مسخره می‌کرد! آن روز هرچه منتظر شدیم برادر عزتی نیامد و مجبور شدیم روز بعد مراجعه کنیم. بالاخره برادر عزتی بعد از پرسیدن دلیل مراجعه، شناسنامه‌های ما را خواست! من هم با بی‌تفاوتی و خونسردی کامل شناسنامه‌ها را به او دادم. شناسنامه‌ها را با دقت وارسی می‌کرد و پشت سر هم پرسید: شهرهای‌تان که با هم فرق می‌کند، چطور باهم آشنا شدید؟ از کجا فهمیدید او این‌جاست؟ و چند سوال مشابه دیگر. من هم چادر به سر و مظلوم مانند یک دختر ساده از همه‌جا بی‌خبر که از هیچ چیز سر در نمی‌آورد، همه را به خواست خدا و تقدیر و این چرندیات ربط دادم!!! پاسدار، شناسنامه‌ها را بارها زیر و رو کرد، باهم تطبیق داد و آخرش گفت: ببخشید خواهرم که من می‌پرسم و شناسنامه‌تان را این‌جوری نگاه می‌کنم. آخه اینقدر تو این کارها جعل می‌کنند که ما مجبوریم مواظب باشیم! در دلم به او خندیدم و با خود گفتم: "این هم یکی از همان‌هاست ولی کار رفقای ما آن‌چنان درست و محکم است که تو و امثال تو متوجه نمی‌شوند!" دست آخر که نتوانست چیزی پیدا کند، نامه‌ای به مسئول مربوطه نوشت، توی پاکت گذاشت و به دست ما داد تا برای آنها ببریم. هنوز محل بازداشت آنها را به یاد دارم، در خیابان نواب بود. نامه را بردیم و تحویل دادیم. بعد از حدود ۱۰ – ۱۵ دقیقه رفیق‌مان را در مقابل خود دیدیم. مادر با شادی تمام او را در آغوش کشید و با هم از آنجا بیرون آمدیم. کمی با هم در خیابان راه رفته و از آن محل دور شدیم. از رفیق مادر برای همراهی ارزشمندش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم. چقدر خوشحال بودیم که توانستیم رفیق عزیزی را با این سرعت از چنگ پاسداران رها کنیم.
بعدها که خبر دستگیری و اعدام او را شنیدم با خود می‌اندیشیدم: ای کاش باز هم می‌توانستم به همراه رفیق مادر او را از چنگال پاسداران و از پشت میله‌ها به آغوش خانواده‌اش برگردانم. ای کاش! افسوس که دیگر چنین نشد. جا دارد بازهم از رفیق مادر تشکر کنیم. اگر زنده است پایدار و به سلامت باشد و اگر درگذشته، یاد او نیز گرامی!"
غلام در وصیت‌نامه‌اش، به‌‌دلیل مساٸل امنیتی از همسرش "زهرا" به‌عنوان خواهرش نام می‌برد.
وصیت‌نامۀ غلام جلیلی‌‌كهنه‌شهری:
"نام: غلام جلیلی‌ کهنه‌شهری، فرزند حسین، تاریخ تولد ۱۳۳۵، شماره شناسنامه ۲۹۳۸. وسایل: عینک، ۹۴۰ تومان پول، یک پتوی شطرنجی قرمز، کفش و کمربند، موتور هندا ۱۱۰ آبی شماره شهربانی ۳۳۵۸ و یک کلاه ایمنی زرد که با آنها دستگیر شده‌ام.
مادر، برادران و خواهرانم و زهرای عزیز! سلام، حالتان چطور است؟ سال نو آغاز شد و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گل‌های وحشی دامن کوهستان را نوازش می‌د‌هد و صحرا را از خواب شب بیدار می‌کند. امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید و هر چند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم که در عطر گل‌های وحشی کوهستان، در نسیم شامگاهان که برگ‌های بنفشه را چون گیسوان دخترکان نوازش می‌دهد، در لحظه‌های سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد، در قلب و دل یک‌یک شما‌ها زنده خواهم شد. من زندگی را خیلی دوست داشتم، با شرافت و سختی زندگی کردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی کردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم. از طرف من تمامی بچه‌ها را یکی‌یکی ببوسید که دلم بی‌نهایت برای‌شان تنگ شده است. مادر، تجربۀ چندین سالۀ اخیر [که] شاید در صدسالۀ اخیر ایران بی‌نظیر باشد، [با] سختی‌ها و مشقات به‌دست آمده است، کاش می‌توانستم آنچه در دل داشتم برروی کاغذ بیاورم، درضمن از پتویی که فرستاده بودید تار موهای زهرای کوچک را جدا کردم که به‌عنوان یادگاری نگه‌ داشته بودم ودر جیب پیراهن قهوه‌ای (خط خوردگی) هست. تنها توصیه‌ام به همه بچه‌ها ودوستان این است که درس‌های‌شان را مرتب و جدی بخوانند و در آخر شعری از حافظ یادم افتاد که برای‌تان می‌نویسم.مادر جان، من وظایف برادری‌ام را در مورد زهرای عزیز به‌درستی انجام نداده‌ام (به‌خصوص در یک سال اخیر) از این رو جداً تقاضا دارم که مرا ببخشید، امیدوارم همیشه دو چندان محبتی که نسبت به من داشتید زهرا را عزیز بدارید. بار دیگر از قول من به همۀ بچه‌ها و فامیل و از جمله بابا و مریم خانم و بچه‌هایش سلام برسانید که خیلی حق به گردن من دارند. در ضمن مادر جداً تقاضا دارم به‌خاطر من گریه‌ و‌ زاری نکنید چون من عمیقا احساس می‌کنم هر چقدر شما سر حال و شاداب باشید، در لحظۀ فعلی شاد خواهم بود، چرا که لحظاتی دیگر به یادگارها خواهم پیوست. مادر الان برادران بزرگ شده‌اند و زندگی تو هرچند دیگر من در کنارت نخواهم بود، تأمین است و در ضمن از بچه‌های خانه نیز همین خواهش را دارم، اول دوست دارم که بعد از من لبخند به لبان‌تان همیشگی باشد، ثانیاً جداً به مادر احترام بگذارید چرا که این انسان رنجدیده با سختی‌های غیرقابل وصفی ما را بزرگ کرده است.دست همگی شما را به گرمی و صمیمیت بی‌کران می‌فشارم.
فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم / بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم.
غلام جلیلی ۱۵/۱/۱۳۶۳ زندان اوین- تهران".

 

١٢٤. شیرزاد جمالی
رفیق شیرزاد جمالی سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. او همراه ۲۱ رفیق پیكارگر روز سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز در خبر اعدام آنها چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، شیرزاد جمالی، فرزند محمدعلی با نام مستعار پرویز و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". او مجرد و دیپلمه بود. متأسفانه از این رفیق اطلاعات بیشتری به دست ما نرسیده است.

 

١٢٥. حسین جمشیدیJamshidi-Hosein.jpg
رفیق حسین جمشیدی سال ۱۳۳۷ در برقان كرج به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همدان به پایان برد و سال ۱۳۵۵ در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی تهران (شهید بهشتی فعلی) پذیرفته شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود. سال سوم دانشگاه را می‌‌گذراند که با "انقلاب فرهنگی" در اردیبهشت ۱۳۵۹ دانشگاه‌ها بسته شد. حسین از مسٸولین دانشجویی- دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در همدان بود. در تابستان ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر می‌شود ولی او را به همدان می‌فرستند. پس از شكنجه‌های بسیار در ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ همراه ۳ مبارز دیگر در همدان تیرباران شد.
خبر اعدام و اتهام آنها در روزنامه‌های رسمی روز بعد منتشر گشت:
"توطئه و اقدام علیه نظام جمهوری اسلامی، شرکت در درگیری‌های خیابانی، عضویت و هواداری از گروهک وابسته و تأیید خط مشی مسلحانۀ آنها در براندازی حکومت اسلامی، توزیع، انتشار نشریات ممنوعه و به انحراف کشانیدن جوانان".

   

 

١٢٦. بهروز جمشیدی‌مجد
رفیق بهروز جمشیدی‌مجد سال ۱۳۳۶در یك خانوادۀ فقیر از ایل بختیاری در ایذه، خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را در مسجدسلیمان به پایان برد. سال ۱۳۵۴ سال آخر دبیرستان بود که به علت فعالیت‌های سیاسی توسط ساواك بازداشت می‌شود و مدت دو سال در زندان كارون اهواز در بازداشت به سر می‌برد. او در ارتباط غیرمستقیم با گروه "تلاش برای آزادی طبقه کارگر" که در خوزستان، تهران و شمال فعال بود، دستگیر شد. همان سال از مسجدسلیمان نزدیک به ۳۰ نفر در همین رابطه دستگیر شدند.
پس از پایان تحصیلات اولیه به دانش‌سرای تربیت‌معلم رفت و بعد از فارغ‌التحصیلی از آنجا در روستاهای اطراف مسجدسلیمان به تدریس كودكان روستایی پرداخت. پس از قیام ۱۳۵۷ با رفقایش یک گروه كوچك ماركسیستی با گرایش "خط ۳" تشكیل دادند که در ایذه و لالی فعالیت می‌کردند. در تابستان ۱۳۵۸، این گروه به سازمان پیكار پیوست و رفیق از سازمان دهندگان پرشور تشكیلات سازمان پیکار در خوزستان شد. بهروز با یكی از رفقای دختر ازدواج كرد که بعد از دستگیری‌ هر دو آنها در سال ۱۳۶۱، دخترشان در زندان به دنیا آمد. متأسفانه بر اثر شكنجه‌های وحشیانه‌ای كه همسر رفیق با وجود بارداری متحمل شده بود، فرزند آنها دچار نواقص جسمی شد. رفقای زندانی آن سال‌ها می‌گویند که همسر رفیق بهروز فرزندش را که تنها یادگار بهروز بود بسیار دوست می‌داشت.
بهروز زیر شکنجۀ بازجویان زندان، مقاومت بسیار خوبی كرد و در اول مرداد ۱۳۶۲ در مسجدسلیمان، تیرباران شد.

 

١٢٧. شهرام جنابShahram_Jenab.jpg
رفیق شهرام جناب سال ۱۳۳۸ در قزوین چشم به جهان گشود. پیش از قیام، دانشجوی فیزیک دانشگاه تهران و از اعضای "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با تشكیل سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) از مسٸولین یکی از بخش‌های آن شد. رفیق در تشكیلات با نام مستعار احمد فعالیت می‌كرد. در اولین ضربه به سازمان پیكار كه بخش عمده‌ای از كمیتۀ چاپ و تداركات به دست رژیم افتاد، در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و همراه ۱۱ رفیق پیكارگر دیگر در ۱۲ مرداد همان سال تیرباران شد. رژیم به‌دلیل اعتراضات بسیار و پیگیرِ مادر رفیق، خانم اقدس جناب، او را هم مدتی در زندان نگاه داشت. رفیق مادر كه از فعالین مادران شهدا بود، در اول خرداد ۱۳۸۹، در قزوین درگذشت.
خاطره‌ای از یك رفیق زندانی دختر در بارۀ مادر اقدس جناب:
"...ما را بردند توی یک اتاق و گفتند حالا می‌توانید چشم‌بندهاتان را باز کنید. در آنجا مادر اقدس را دیدم. من پسرش شهرام (جناب) را می‌شناختم که اعدام شد، ولی خود مادر را نمی‌شناختم. با هم صحبت کرده، قرار گذاشتیم که همدیگر را نمی‌شناسیم. خیلی زن مهربانی بود."
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، شهرام جناب (با نام مستعار احمد)، فرزند ابوالفضل و ١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".
این دلاوران را در گورستان خاوران دفن كردند.

 

١٢٨. عبدالکریم جوادی
رفیق عبدالكریم جوادی سال ۱۳۲۶ به دنیا آمد. او دارای مدرك فوق‌ لیسانس، استادیار در دانشگاه و متأهل بود. كریم که در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت، در ۱۹ مهر ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٩. کامیار جهان‌بیگلریKamyar-JahanBiglar.jpg
با استفاده از پیکار شماره ۱۲۲، دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۶۰
رفیق کامیار جهان‌بیگلری ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۳۱ در خانواده‌ای متوسط در سنندج به دنیا آمد. پس از دورۀ ابتدایی وارد دبیرستان هدف در تهران شد. استعداد برجستۀ رفیق او را همواره از شاگردان ممتاز کلاس قرار می‌داد. در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکدۀ هنرهای تزئینی (دانشگاه هنر فعلی) گردید. اگرچه محیط دانشکده از نظر سیاسی محیط فعالی نبود و جوی غیرسیاسی داشت ولی او تحت تأثیر تضادها و جریانات مبارزاتی درون جامعه و آشنایی‌ای که به‌عنوان یک روشنفکر با مارکسیسم در اواخر دورۀ تحصیلی پیدا کرده بود، به مبارزه علیه رژیم شاه روی آورد.
رفیق کامیار از همان ابتدا با مشی چریکی مرزبندی داشت و پیروزی انقلاب را در تشکل سیاسی–مردمی می‌دانست. در این هنگام به‌علت نداشتن ارتباط با سازمان‌های انقلابی و کمونیستی برای تدارک کار در بین طبقۀ کارگر، کلاس درس را ترک گفت اما ناگزیر ابتدا به سربازی رفت. هنوز این دوره را به پایان نبرده بود که در یک کارگاه تراشکاری مشغول به کار شد. با اوجگیری جنبش توده‌ای، او همراه "دانشجویان مبارز" برای تبلیغ مواضع کمونیست‌ها به کارخانه‌ها می‌رفت. در روزهای قیام بهمن ۱۳۵۷ در مصادرۀ اسلحه از پادگان‌ها فعالانه شرکت کرد.
بعد از قیام، رفیق برای ادامۀ مبارزات خود و فعالیت در جهت متشکل ساختن طبقۀ کارگر به دنبال کار به کارخانه رفت و پس از چندی در کارخانۀ ایران والونو، در شرق تهران مشغول به کار شد. با پی‌بردن به ضرورت کار با یک تشکیلات مارکسیستی به‌عنوان شرط لازم برای ارتقا مبارزه، پس از بررسی مواضع گروهای م.ل، در اوائل سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. در مدت زمان کوتاهی که در کارخانه ایران والونو کار می‌کرد، پیوندی عمیق بین خود و کارگران بوجود آورده بود، به‌طوری که خیلی زود نقش بارز رفیق در رهبری مبارزات کارگران آشکار گشت.کارگران ایران والونو هیچ‌گاه چهرۀ پرمحبت رفیق را نسبت به خود فراموش نخواهند کرد.
نام علی (کامیار) در کارخانه در قلب کارگران جای داشت و کارگران در جواب تمام سمپاشی‌های مزدوران سرمایه، با گفتن دورد بر بیگلری مشت محکمی بر دهان آنان می‌کوبیدند. رفیق کامیار در کانون شوراهای کارگری شرق تهران فعالانه شرکت می‌کرد. نسبت به جمع‌بندی از تجربیات، برخوردی انقلابی و مسئولانه داشت که نمونۀ آن جمع‌بندی از حرکت یک ساله در کانون شوراهای شرق تهران است که در چند شمارۀ "پیکار" به چاپ رسید.
با آغاز جنگ ایران و عراق از اولین رفقایی بود که بر ارتجاعی بودن این جنگ پافشاری می‌کرد و بر سر آن به مبارزه ایدئولوژیک ‌پرداخت. کامیار از اواسط سال ۱۳۵۹ کاندید عضو سازمان شد. او همسر رفیق شهید مریم فاطمی بود که هم‌دانشکده‌ای بودند؛ مریم در كمتر از یك سال بعد از کامیار در زندان اوین تیرباران شد. کامیار در ضربۀ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به تشکیلات کمیتۀ تهران دستگیر شد و به‌شدت مورد شکنجه و آزار قرار گرفت. ۱۲ مرداد رفیق کامیار به دست جلادان رژیم جمهوری اسلامی همراه با یازده رفیق پیكارگر تیرباران شد.
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی، روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، كامیار جهان‌بیگلری (با نام مستعار احمد) فرزند علی‌اكبر و١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحلۀ اجرا درآمد".
این رفقا را در گورستان خاوران دفن کردند.

 

١٣٠. سیدمحسن جهاندار‌دماوندیJahandare_Damavandi-Mohsen.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰:
رفیق سید‌محسن جهاندار‌دماوندی سال ۱۳۳۰ در بابل متولد شد. فعالیت سیاسی را با تشکیل یک محفل روشنفکری مبارز در سال ۱۳۵۲ که بعدها با یک جمع کارگری یکی شد، آغاز کرد. این جمع که تا بعد از قیام فعال بود از سال ۱۳۵۴ روی برخی مواضع اصولی مثل رد مشی چریکی و موضع‌گیری علیه رویزیونیسم در شوروی و چین تاکید داشت. جمع علیرغم کمبودهایش توانست در برخی حرکت‌های جامعه نقش فعالی داشته باشد. در تابستان ۱۳۵۸ جمع مزبور از هم پاشید و رفیق محسن که از قبل از قیام بر مواضع "پیکار" پای می‌فشرد به سازمان پیکار پیوست.
رفیق محسن فارغ‌التحصیل حقوق از دانشگاه تهران بود و در کمیتۀ حقوقی سازمان پیکار سازماندهی شد. او برای ایجاد یک کانون دمکراتیک از وکلای انقلابی برای دفاع از زحمت‌کشان در مشکلات حقوقی‌شان تلاش می‌کرد. از جمله از حقوق دهقانان چند روستا در اطراف زنجان در برابر خان‌های منطقه فعالیت‌های بسیاری از خود نشان داد. او و رفقا مرتضی محمدی‌محب، محمد‌علی همایون‌نژاد و علی نیر که همگی عضو کمیتۀ حقوقی سازمان بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۰ شهریور پس از یک ماه شکنجه اعدام شدند.
خبر اعدام رفیق محسن همراه ۶۹ مبارز دیگر كه چهار نفر از آنها از رفقای سازمان پیكار بودند در روزنامه‌های عصر و صبح ۱۴ شهریور‌ماه منتشر شد:
"سید‌محسن جهاندار‌دماوندی فرزند علی، به جرم عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیۀ و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان یاد شده، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حكم صادره در محوطۀ زندان اوین اجرا شد".

 

 

 

١٣١. بهروز جهاندار‌ملک‌آبادیJahandar_Malekabadi_Behrouz.jpg
رفیق بهروز جهاندار‌ملک‌آبادی سال ۱۳۳۰ در اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۰ در دانشگاه تهران به تحصیل در رشتۀ اقتصاد پرداخت. سال ۱۳۵۴ ترم آخر دانشگاه بود که به سازمان مجاهدین م ل پیوست و مخفی شد. سال ۱۳۵۵ همراه رفیقی در یك مأموریت سازمانی در محاصرۀ ساواک قرار گرفتند؛ آنها پس از چند ساعت مقاومت مسلحانه، در‌حالی‌كه بهروز دست چپش گلوله خورده بود، حلقۀ محاصره را شكسته و خود را به یكی از پایگاه‌های سازمان رساندند.
او پیش از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقای دیگر در سازمان پیكار سازماندهی شد. بعد از قیام با هم‌كلاسی خود، رفیق نسرین ایزدی‌واحد (رفیق منیژه یکی از رفقای مسئول آموزش تئوریک در بخش هیئت تحریریه) ازدواج كرد، زمان دستگیری فرزندشان ده ماهه بود.
بهروز از كادرهای قدیمی، حرفه‌ای سیاسی سازمان و یكی از بهترین اعضای سازمانده بود. رفیق حسین یکی از اعضای بخش هیئت تحریریه پیکار بود. بعد از بحران درونی پیکار و از‌هم‌پاشی شیرازۀ تشكیلات و عدم امكانات برای این رفقا كه به‌صورت حرفه‌ای فعالیت می‌كردند، خانۀ او و همسرش در۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ در محاصرۀ نیروهای سپاه قرار گرفت. رفقا را به همراه فرزند ده ماه به زندان كمیتۀ مشترک سابق بردند و هر دو را بلافاصله در زیر شكنجه‌های بسیار شدید قرار دادند. مركزیت سازمان هنوز دستگیر نشده بود و دژخیمان رژیم با توجه به شناختی كه از بهروز داشتند، از او محل دستیابی به مركزیت و سایر مسٸولین را خواستار بودند. بهروز در ۲۸ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ در زیر شكنجه به شهادت رسید.
در تمام مدت كوتاه بازداشت، خانوادۀ رفیق علیرغم جستجو و کوشش بی‌وقفه نتوانست هیچ خبری از او به‌دست بیاورد اما موفق شد به‌هر‌ترتیبی که شده فرزند رفقا را تحویل بگیرد.
خانواده تاریخ شهادت را از آخرین خبری كه مسٸولین زندان دربارۀ او به آنها گفته بودند، حدس زدنند. مسٸولین زندان از طریق تلفن و به‌طرز وحشتناک و تحقیرآمیزی، خبر درگذشت بهروز را به خانواده‌اش اطلاع می‌دهند. مسٸولین زندان علیرغم پیگیری و پافشاری خانواده، محل دفن را نگفتند، ولی خانواده بعدها توانست به محل دفن فرزندشان در خاوران پی ببرد. همسرش نسرین ایزدی‌واحد نیز كمی بعد در ۲۰ اسفند ۱۳۶۰، تیرباران شد.

 

١٣٢. حسن جهانگیری‌لاکانیJahanghiri_Hasan.png
رفیق حسن جهانگیر‎لاکانی اول مهرماه ۱۳۳۵ در خانواده‌ای متوسط در لاهیجان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را گذراند. مدتی در یكی از روستاهای گیلان به شغل معلمی مشغول بود. سال ۱۳۵۴ مانند بسیاری از جوانان با مسائل سیاسی آشنا شد و با چندی از دوستانش گروه کوچکی را تشکیل دادند. او با سازمان مجاهدین م.ل فعالیت می‌کرد و پس از تشکیل سازمان پیکار در دوران قیام ۱۳۵۷ به آن پیوست و در تشكیلات كمیتۀ شمال در رشت با نام مستعار عباس سازماندهی شد. رفیق به‌دلیل صلاحیت و پیگیری در كارهای تحت مسٸولیتش و همچنین تیزهوشی و آگاهی ماركسیستی، به كاندید عضو سازمان ارتقا یافت و سپس عضو كمیتۀ شمال سازمان شد. در كمیتۀ گیلان مسٸولیت هواداران چند شهر به‌عهدۀ او بود. رابطۀ او با رفقای هوادار صمیمانه و برابر بود و همه کار کردن با او را دوست داشتند.
با بحران درونی پیکار در تابستان ۱۳۶۰، در "كمیسیون گرایشی" برای احیا و سازماندهی مجدد سازمان تلاش می‌كرد؛ تا پیش از خاموشی سازمان، آخرین مسٸولیت او ارتباطات با تهران و مركزیت سازمان بود که تا زمان دستگیری هم‎چنان فعال بود. حسن ارتباط نزدیكی با رفیق مسعود پوركریم، مسٸول كمیتۀ شمال سازمان داشت كه او نیز با رفقای دیگر درصدد احیا سازمان بودند. سال ۱۳۶۰ حسن را دو بار در تهران دستگیر کردند ولی او را نشناختند و آزاد شد. متأسفانه ۱۵ خرداد ۱۳۶۲ در تهران بر سر قراری لو رفته، زندانی دیگری او را شناسایی می‌کند و دستگیر می‌شود. رفیق كمتر از یك سال پیش از آن در ۲۵ شهریور ۱۳۶۱ با یكی از رفقای همرزم و همشهری‌اش ازدواج كرده بود.
بازجویان از فعالیت‌های او برای احیای سازمان آگاهی داشتند و درصدد بودند هرچه زودتر این جمع و افرادش را پیش از گسترده شدن نابود كنند؛ رفیق را چهار ماه تحت وحشیانه‌ترین شكنجه‌ها قرار دادند. با این‌که بسیاری از مکان‌های رفت‌وآمد و خانه‌های تیمی را می‌شناخت، هیچ‌یک از آنها زیر ضرب نرفت. به گفتۀ یکی از هم‌بندانش سه بار دست به خودکشی زد كه موفق نشد. حسن در طی ۶ ماهی كه زندانی بود، دو یا سه بار با مادرش ملاقات كرد و به او به‌نحوی اطلاع داد كه همسرش بایستی فرار كند و با اشاره فهماند که دوستانش در بیرون زندان در تلۀ وزارت اطلاعات هستند. بدون این‌كه هیچ رازی را به بازجویان رژیم بگوید، تا به آخر ایستادگی كرد. پاسداران و عمال رژیم كه از گرفتن اطلاعات ناامید شده بودند، او را در ۱۱ آذر‌ماه ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران كردند. جسدش در خاوران زیر شماره ١٦٤٨ دفن شده است. رفیق در بازپسین ساعات پیش از اعدام، وصیت‌نامه‌ای به خانواده‌اش نوشت كه بخشی از آن چنین است:
"...حضور تك‌تك اعضای خانواده مهربانم سلام می‌رسانم. عزیزانم، در موقعیتی كه به‌سر می‌برم به‌طور جدی نمی‌دانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه این‌كه ناراحت باشم یا این‌كه فكر كنید در آخرین لحظات زندگی‌ام از خود بی‌خود شده‌ام. از این‌كه تك‌تك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمی‌دهم. ...پول‌هایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان می‌فرستم. ...من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد. از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسید، می‌توانید به گلستان چوشل بروید".
بخش‌هایی از گفتگوی گلرخ، همسر رفیق حسن جهانگیری، با مجید خوشدل در سایت گفتگو:
"...ما در یک شهر با هم بزرگ شده بودیم. من و "حسنی" در پانزده خرداد ۱۳۶۱ در یک خانه با هم زندگی می‌کردیم، یعنی در یک خانۀ تیمی و ۲۵ شهریور همان سال با هم ازدواج کردیم که بعد حسنی را ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ گرفتند و ۱۱ آذر همان سال اعدام کردند. ما عشق را تجربه کردیم.
ما [من و خواهرم] فرار کرده بودیم و در ترکیه بودیم. روز تولدم بود. ما با خانواده‌ها قرار گذاشته بودیم که سر هر ماه به آنها تلفن بزنیم و خبر بگیریم که چه اتفاقی افتاده. روز تولدم که باران شدیدی می‌آمد، به خانوادۀ حسنی زنگ زدم. خانوادۀ او جوری با من حرف زدند که انگار مرا نمی‌شناسند. گفتند: "شما اشتباه گرفتید" و تلفن را قطع کردند. بعد من به عمه‌‌ام زنگ زدم. او چون فکر می‌کرد من می‌دانم، خبر اعدام حسنی را به من داد. حالت روحی‌ام، خیلی وحشتناک بود. بدتر از آن این بود و آن برایم بیشتر فاجعه بود که من چه‌طور خبر را به بچه‌ها بدهم. تازه بعداً فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، چون ما که با هم ازدواج تشکیلاتی نکرده بودیم. ما عاشق هم بودیم. خیلی خیلی سخت بود.
من از اول آدمی بودم که "ازدواج" را قبول نداشتم. یادتان هست که می‌گفتند: "در خانه‌های تیمی قرص ضدحاملگی پیدا کرده‌اند!" در این شرایط ما مجبور شدیم که ازدواج کنیم. من حتی یادم است، شبی که با مامان صحبت می‌کردم، به او گفتم که ما کمونیست‌ها حرف‌مان یکی است، یعنی به آن قرارداد اهمیت نمی‌دهیم، اما مجبوریم این کار را بکنیم.
من حسنی را هرگز فراموش نکردم و هرگز هم فراموش نمی‌کنم. من فکر می‌کنم فقط مسئله عشق نبود. البته من نمی‌خواهم قهرمان‌سازی کنم، امّا حسنی هیچ‌کدام از ماها را لو نداد و او به‌خاطر ما مُرد. این [موضوع] همیشه روی شانۀ‌ من هست. یعنی او می‌‌توانست همۀ ما را به هوا ببرد، اما نبرد. حسنی را من هرگز فراموش نکردم. با این‌که دورانی که ما با هم بودیم، دوران وحشت بود، اما همان یک ماهی که ما با هم بودیم (ما فقط توانستیم یک ماه با هم تنها باشیم) خیلی به ما خوش گذشت.
هر دومان می‌دانستیم که این دورۀ‌ خوب زود تمام می‌شود. آره، هم او می‌دانست و هم من می‌دانستم، اما هر دوی ما می‌خواستیم که دیگری زنده باشد و خودش بمیرد. مثلاً آخرین باری که او از من خداحافظی کرد، می‌دانستم که دیگر او را نمی‌‌بینم؛ جایی که ما بودیم، فضای خیلی بازی بود. او همان‌‌طوری ‌که می‌رفت، من دم در ایستاده بودم و به خودم می‌گفتم: "من دیگر او را نمی‌بینم". البته خوشبختانه بعداً ما هم‌دیگر را دیدیم. ولی وقتی که به خانه‌ تیمی رفتیم، ما با هم قرار داشتیم که او سرقرار نیامد و من دیگر او را ندیدم.
خیلی‌ها از اعدام شوهرم چیزی نمی‌دانستند. البته من فقط او را از دست ندادم و خیلی از دوستان نزدیکم ‌ام را از دست داده‌ام. آنقدر غم‌‌و‌غصه زیاد بود که نگو. من تا پیش از این ماجراها بزرگ‌ترین غم زندگی‌ام تصادف پسر عمه‌ام بود که مرده بود. بعد شما می‌‌آیی و می‌بینی، بهترین دوستان‌ات اعدام شده‌اند. البته یک شانسی که من داشتم این بود که ما یک گروه بودیم. من دوستانی را می‌شناسم که تنها بودند و شرایط ما را داشتند و خودکشی کردند. واقعاً در آن موقع همۀ ما به صفر رسیده بودیم؛ از بس که فشار زیاد بود. وقت نداشتی که به احساس خودت فکر کنی. چون مدام خبر اعدام‌ها می‌رسید".

 

١٣٣. مسعود جیگاره‌اىJigarehie-Masoud.jpg
رفیق مسعود جیگاره‌ای ۱۴ تیرماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. فرزند سوم و اولین پسر یك خانوادۀ پرجمعیت كارگرى با پنج خواهر و یك برادر بود. پدر بزرگ او سال‌ها قبل با خانوادۀ خود از اصفهان به تهران مهاجرت كرده، با دو پسرش مدت‌ها در كارخانۀ دخانیات تهران به كارگرى مشغول بوده‌اند. پدر مسعود بیش از ۴۰ سال سابقه كارگرى در این كارخانه داشت و از هواداران جبهۀ ملى در سال‌هاى ۱۳۳۰ بود. پدر به طرفدارى از مصدق پس از كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاد و تنها فرد سیاسى خانواده محسوب مى‌شد. مادر مسعود از یك خانوادۀ مرفه و مذهبى اصفهانى بود اما به‌شدت با خرافه‌پرستى و عقب‌ماندگى‌هاى فكرى و ارتجاعى مذهب مخالفت مى‌كرد.
مسعود در خانواده و نزد دوستان و آشنایانش فردى دوست داشتنى بود. خنده‌هاى رسا و بلندِ او را كمتر كسى فراموش مى‌كند و طنز ساده و گزندۀ او تقریبا شامل همۀ افراد مى‌شد. پدر مسعود به علت تجارب منفى‌اش از فعالیت سیاسى به‌شدت با فعالیت فرزندانش مخالفت مى‌كرد. باوجود پدرسالارى در خانواده، مسعود تنها كسى بود كه با پدر رابطۀ نزدیك و دوستانه‌اى داشت.ولی از سن ۱۸ سالگى اوقات بسیار كمى را با خانواده مى‌گذراند.
مسعود دورۀ متوسطۀ تحصیلى را در دبیرستان خواجه‌نصیر در خیابان نواب تهران به اتمام رساند. در سال پنجم دبیرستان با عده‌اى از رفقاى خود، اولین محفل مطالعات ماركسیستى را براى تحقیق در مسائل سیاسى و اجتماعى آن زمان تشكیل داد. باوجود قبولى در كنكور ورودى دانشگاه با ‌عنوان نفر سوم در رشتۀ مهندسی برق، به‌خاطر اعتقاد به كار در درون مردم، به دانش‌سرایى راهنمایى قزوین رفت و به شغل معلمى پرداخت. تمام جمع محفلِ آنها به ضرورت كار توده‌ای و ارتباط ارگانیك با طبقۀ كارگر اعتقاد داشتند. آنها ضمن شركت در مبارزات دانشجویى، در كارخانه‌هاى مختلف قزوین و اطراف تهران هم فعالیت داشتند و در میان كارگران اعلامیه‌هاى سیاسى پخش مى‌كردند. پس از مدتی محفل آنها سمت‌گیرى روشن‌ترى به سوى طبقۀ کارگر پیدا كرده و تصمیم به گسترش فعالیت خود در میان كارگران مى‌گیرند. متأسفانه در اوایل كار، همۀ افراد محفل غیر از او دستگیر مى‌شوند و مسعود تنها مى‌ماند. از همكاران مسعود در آن دوران مى‌توان از فدایى شهید یدالله سلسبیلى یاد كرد. آنها دوستان نزدیكى بودند، اما به‌دلیل رعایت اصول مخفى‌كارى از هویت سیاسى خود سخنی به میان نمی‌آوردند. حوالى سال ۱۳۵۴مسعود به خانواده اطلاع مى‌دهد كه به سربازى مى‌رود، اما این پوششى بود براى فعالیت بیشتر. در همین زمان در شهر صنعتى قزوین در كارخانۀ تولید شیشه مشغول به كار مى‌شود و كمى بعد به سازمان مجاهدین خلق (م.ل) مى‌پیوندد و در جمع مشورتی و زیر مسٸولیت حسین روحانی قرار می‌گیرد. اواخر سال ۱۳۵۶، به‌عنوان یکی از اعضای ۱۲ نفرۀ شورای مسٸولین سازمان مجاهدین م.ل که در پاریس تشکیل شد انتخاب می‌شود.
تا مقطع قیام بهمن ۱۳۵۷، هیچ‌گاه به میان خانواده بازنگشت؛ او تنها از طریق شوهر خواهرش، پیکارگر شهید رضا حسینعلی‌خانى، گه‌گاه خبرى از سلامتى خود به آنها مى‌رساند. با به‌عهده گرفتن مسئولیت‌هاى متعدد در تشكیلات پیکار، در مرداد ۱۳۵۹ در كنگرۀ دوم سازمان به‌عنوان نمایندۀ كمیتۀ تهران شركت می‌کند و به‌عنوان عضو در مركزیت ۵ نفرۀ سازمان انتخاب می‌شود. همچنین مسٸول كمیته‌های محلات و شهرستان‌ها بود. او ۱۱ بهمن ۱۳۵۹ با رفیق منیژه هدایى (سودابه) یكى از مسئولین سازمان دانشجویى–دانش‌آموزى پیكار در تهران، ازدواج مى‌كند.
مسعود در سازمان با نام‌های مستعار جلیل و احمد شناخته می‌شد. پس از بحران درونی پیکار در سال ۱۳۶۰، مسٸول مستقیم تشكیلات سازمان در مناطق كشور شد. با عمیق شدن بحران ایدئولوژیک سیاسى، گرایشات و جناح‌هایی شکل گرفتند که مسعود در "كمیسیون گرایشى" بر حفظ تمامیت سازمان پیكار و تشكیلات سیاسى آن تا برون رفت از بحران درونى پاى می‌فشرد. در ضربۀ بزرگ پلیسى در اواخر سال ۱۳۶۰ كه سازمان دچار ضعف‌هاى تشكیلاتى شده بود، همراه همسر و بسیارى از مسئولین و مركزیت سازمان (به گفتۀ رژیم) در ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ به دام پلیس مى‌افتد.رفقا مسعود و منیژه در خانۀ تیمی خود در سه‌راه آذری دستگیر می‌شوند. آنها را ابتدا به كمیتۀ مشترك می‌برند و زیر شكنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند. رفیق سپاسی آشتیانی در همین زندان زیر شكنجه به شهادت می‌رسد. مسعود كمونیستى شجاع و وفادار به آرمان‌هاى طبقۀ كارگر بود؛ باوجود تمام ترفندهاى رژیم جمهورى اسلامى برای درهم شكستن او، همچنان پابرجا، از ماركسیسم و طبقۀ كارگر دفاع كرد و جانش را در راه آرمانش گذاشت كه از نوجوانى براى تحقق آن جنگیده بود. در بهار ۱۳۶۱، مصاحبه‌ای با مسعود جیگاره‌اى از تلویزیون سراسرى پخش شد كه نه در نفى سازمان و یا گذشتۀ خودش، بلكه در انتقاداتى به گذشتۀ سازمان پیکار بود، به‌هرحال او با حضور اشتباه در این مصاحبه، موجب سوء‌استفاده رژیم از آن شد. منیژه هدایى همسر وى در اولین مصاحبۀ حسین روحانى در نفى سازمان و اعلام مسلمان شدنش، شجاعانه به روحانی پرخاش کرد و هم‌آنجا به مصاحبۀ تلویزیونى كه چند هفته پیش‌تر به ابراز ندامت از فعالیتش پرداخته بود، انتقاد كرد. شرح این مصاحبه‌ها در كتاب "خاطرات زندان" از منیره برادران آمده است.
بخشی از مقدمه‌ای که تراب حق‌شناس در خرداد ۱۳۶۴ بر كتاب "بازنده" نوشته است:
"...شناخت از دشمن و كینۀ طبقاتى نسبت به او راه را بر فریب خوردن مى‌بندد. بسیارى از مبارزینى كه در دوران شاه سال‌ها زندان و شكنجه را تحمل مى‌كردند، در برابر رژیم جمهورى اسلامى و چهرۀ فریبكارانه و ابتدایى او نتوانستند مقاومت كنند و حتى در خارج از زندان به نظراتى بسیار خائنانه غلتیدند. اندك توهمى نسبت به دشمن كه در شرایط عادى چه بسا مخفى مى‌ماند در زیر شكنجه، ضربات خود را وارد مى‌سازد. به‌نظر مى‌رسد كه نمونۀ ضعفی كه یكى از اعضاى مركزیت سازمان ما مسعود جیگاره‌اى (جلیل) از خود نشان داد، از این دست باشد.
او كه از خانواده‌اى كارگرى برخاسته و سال‌ها از زمانى كه دانشجو بود، فعالانه علیه رژیم شاه و سپس رژیم جمهورى اسلامى مبارزه كرده و در بخش‌هاى كارگرى فعالیت چشم‌گیرى داشت، تنها با این توهم كه گویا "لاجوردى" وقتى مى‌گوید، همان‌گونه كه حرف تسلیم شدگان را به رادیو و تلویزیون براى پخش مى‌دهد، دفاع امثال او را نیز خواهد داد، در زندان اوین و در حضور جمع كثیرى از زندانیان شروع به صحبت كرد. او از مواضع سازمان پیكار در قبال اشغال سفارت و مسئله جنگ و همچنین از موضع ضدانقلابى دانستن رژیم دفاع كرد و درعین‌حال برخى از ضعف‌هاى سازمان و بخش منشعب را آن‌طور كه خود تصور مى‌كرد، بر شمرد، اما رژیم كه او را این‌چنین فریب داده بود، همین نكتۀ آخر مربوط به انتقاد از بخش منشعب را در تلویزیون پخش كرد و او را كه به مصاحبۀ تلویزیونى حاضر نشده بود، طورى نشان داد كه گویى با تلویزیون مصاحبه كرده و از رژیم دفاع نموده است. همین توهم او موجب آن شد كه چنان فردى كه سریعا هم تیرباران شد، تسلیم‌شده، قلمداد شود (كه تا حدودى شده بود) و به‌لحاظ سیاسى و حیثیت اجتماعى لطمه‌اى به سازمان پیكار و جنبش چپ وارد گردد كه جبران آن در سطح اجتماعى و توده‌اى تنها با فعالیت دو چندان امكان‌پذیر است".
رفقا مسعود جیگاره‌اى و منیژه هدایی احتمالاً در اواخر سال ۱۳۶۱ تیرباران و در خاوران دفن شدند.

 

١٣٤. سهراب چالیش
رفیق سهراب چالیش سال ۱۳۴۰ در آغاجاری متولد شد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشكیلات منطقۀ آغاجاری و امیدیه به فعالیت پرداخت. رفیق سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. او را در قبرستان ارامنۀ آغاجاری دفن كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٣٥. مسعود چمن‌پیراChamanPira-Masoud4.jpg
رفیق مسعود چمن‌پیرا سال ۱۳۳۷ در میانه، آذربایجان شرقی به دنیا آمد؛ در خانواده‌ای با یک خواهر و چهار برادر. پدرش متولد باکو و کفاش بود. در کل، خانواده‌ دارای جو سیاسی با گرایش‌های چپ بود.
مسعود تحصیلات خود را نیمه‌کاره رها می‌کند و برای کار در یک شرکت آسانسور سازی به تهران می‌رود. بعد از مدتی وارد خدمت سربازی.می‌شود ولی محیط و جو آنجا با روحیاتش سازگاری نداشت و احساس رضایت نمی‌کرد؛ هم‌زمان تظاهرات و اعتراضات مردمی علیه رژیم پهلوی در حال نضج‌گیری بود. او با ترفند خوردن چای و چیزهای دیگر که موجب طپش قلب می‌شوند می‌تواند معافی بگیرد. به شهر خود میانه بازمی‌گردد و در قیام ۱۳۵۷ شرکتی فعال داشت. در جریان اعتراضات، با مسائل چپ و خط سه آشنا می‌شود. بعد از قیام در شهر میانه همچون دیگر مناطق، جمع‌ها و گروه‌هایی تشکیل شده بود و رفیق همراه یکی از این گروه‌ها به سازمان پیکار می‌پیوندد. فعالیت آنها تبلیغ نظرات پیکار از طریق بحث‌های تئوریک و خیابانی، پخش نشریه و تراکت‌ها، شعارنویسی و جلب هواداران جدید بود، با توجه به کوچکی شهر و این که همه یکدیگر را می‌شناختند فعالیت مبارزاتی، کار مشکلی بود. او همچنین در گرداندن کتابخانه‌ای که بچه‌های چپ تشکلیل داده بودند و بیشتر کتاب‌های خط سه در آن بود مستمر و کوشا شرکت داشت.
با وقوع جنگ ایران و عراق سازمان پیکار علیه این جنگ ارتجاعی موضع گرفته بود. مسعود با رفیقی که اعلامیه‌های ضد جنگ را پخش می‌کرده همراه بوده، سپاه آن رفیق را دستگیر می‌کند و مسعود هم در دفاع از او دستگیر می‌شود. پس از شش ماه که از زندان آزاد می‌گرد‌د از طرف سازمان به تهران منتقل و در بخش چاپ و تدارکات سازماندهی می‌شود.
او در انجام کارهای محوله با تمام وجود تا به آخر ایستادگی می‌کرد. منظبط بود و به نوشتن داستان‌های کوتاه نیز علاقه داشت. با قدی بلند جسور و دارای کاریزما بود.
رفیق مسعود پس از ضربۀ‌های همه‌جانبۀ پلیسی به كمیته‌های انتشارات، تداركات و توزیع سازمان پیکار در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و چند هفته بعد در اولین سری اعدامی‌ها، همراه ۱۴ پیكارگر دیگر در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیر‌باران شد. در اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی آمده بود كه آنها در زندان اوین تیرباران و به پزشكی قانونی منتقل شدند. خواهر مسعود که در فرصتی به پزشک قانونی مراجعه می‌کند، جای گلوله‌ها و شکنجه را بر پیکر برادرش مشاهده کرده بود. اجساد هیچ‌كدام از این رفقا به خانواده‌های‌شان تحویل داده نشد. این رفقا اولین گروهی بودند كه در خاوران دفن شدند. آنها را به صورت جمعی خاک کرده بودند.
زمانی که خبر اعدام او به میانه می‌رسد، تعداد بسیاری از اهالی شهر برای ادای احترام به خانۀ پدری مسعود می‌روند و یک مراسم با شکوه برقرار می‌شود.

 

 

 

١٣٦. حمید چِهِل‌‌پَلی‌زاده136-Chehlpolizadeh_Hamid2.jpg
رفیق حمید چِهِل‌‌پَلی‌زاده سال ۱۳۳۰ در شوشتر (خوزستان) در خانواده‌ای زحمت‌کش به دنیا آمد. از مبارزین قدیمی بود که پیش از قیام به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی به زندان افتاده بود. حمید لیسانس كشاورزی داشت ولی بعد از قیام در شهر كوچك شوشتر به‌علت معروفیتش به‌عنوان یك كمونیست به او كار نمی‌دادند. برای امرار معاش به اجبار در یك مغازۀ تعمیرات رادیو و تلویزیون كار می‌كرد. رفیق دارای قدرت کلام مؤثر توده‌ای بود و در افشای خرافات دینی و سیاسی کردن جو شوشتر نقش به‌سزایی داشت. با روحانیونی که علیه مارکسیسم تبلیغ می‌کردند نیز بحث می‌کرد. وقتی در پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد، مدرکی علیه‌ او نداشتند. در زندان روحیۀ بسیار خوبی داشت و از اعتقادش با سربلندی دفاع کرد. یکی از افراد جوخۀ اعدام، رضا نجارزاده، که زمانی شاگرد او بوده و سپس از اصلاح‌طلبان جناح خاتمی شد، چنین گفته: "وقت اعدام، رئیس سپاه به حمید چهل‌پلی گفت که توبه کن تا به جهنم نروی، ولی قاطعانه جواب شنید که من به بهشت و جهنم‌تان باور ندارم و با او بحث می‌کند. رئیس سپاه به وی سیلی می‌زند و می‌گوید که سر اعدام هم دست بر نمی‌داری. سپس دستور می‌دهد او و سه نفر دیگر را که با او اعدام شدند، اول پاهای‌شان را هدف قرار دهند". بدین ترتیب آنها را زجرکش کردند. سه رفیقی که با او اعدام شدند، محمد‌علی معمار از رزمندگان که از ۵۷- ۱۳۵۲ در زندان بوده، مهدی محمدی و بهمن محسنی‌تبریزی که از پیكار بودند. این رفقا را ۳۰ آذر ۱۳۶۰ در خارج از شوشتر تیرباران كردند. خبر اعدام حمید و مبارزان دیگری در روزنامۀ كیهان در دوم دی‌ماه و بار دیگر در ششم دی‌ماه ۱۳۶۰ به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"حمید چهل‌پلی‌زاده [كه به اشتباه چلپلعلی‌زاده، چاپ شده بود] فرزند رجب‌علی به جرم هواداری فعال از سازمان آمریکایی پیکار و ارتباط تشکیلاتی با افراد سطح بالای سازمان، مفسدفی‌الارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی و مرتد شناخته و به اعدام محکوم شد".
بخشی از نوشتۀ خانم ناهید نصرت در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۲۱۱:
"...حمید چهل‌پلی اعدام شده بود. من با این كه بارها به خانۀ حمید رفته بودم، هرگز نتوانستم او را ببینم. حمید در زمان شاه به زندان افتاده بود و بعد از قیام هم بعد از مدت كوتاهی، فراری و سپس دستگیر شده بود. من با مادر حمید دوست شده بودم. او در غیاب حمید، از راه سبدبافی زندگی‌اش را اداره می‌كرد".

 

  

١٣٧. علی حاج‌باقر
رفیق علی حاج‌باقر سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او مجرد بود و در ۱۲ مهر ۱۳۶۰ در اصفهان تیرباران شد.
به ما اطلاع داده شده كه او از هواداران تشكیلاتی سازمان پیكار در اصفهان بوده است. متأسفانه تا کنون اطلاعات بیشتری دربارۀ این رفیق به دست نیاورده‌ایم.

 

١٣٨. مهرداد حاجی
رفیق مهرداد حاجی در آبادان متولد شد. او از جنگ‌زدگان و ساکن شیراز بود که در تشكیلات جنگ‌زدگانِ آبادانِ سازمان پیکار در شیراز فعالیت می‌كرد. در سال ۱۳۶۰ به اتهام فعالیت تشكیلاتی دستگیر شد و چندین سال در زندان عادل‌آباد شیراز به‌سر برد. بعد از آزادی به همراه چندین رفیق پیكارگر دیگر تصمیم به فرار از ایران می‌گیرند. در مرز ترکیه گشتی‌های سپاه که با اسب گشت می‌دادند متوجۀ آنها شده دستگیرشان می‌کنند. در مسیر پاسگاه، رفقا تصمیم به فرار می‌گیرند. مهرداد و یکی دیگر از رفقا با شلیک گلوله پاسداران كشته می‌شوند. متأسفانه از او دیگر اطلاعی در دست نیست.

 

١٣٩. رحمت حبیب‌پناه
با استفاده از اعلامیه و تراکت مورخۀ ۱۷ مرداد‌ماه کمیتۀ کردستان سازمان پیکار که بخش‌هایی از آن در نشریۀ پیکار شماره ۱۲۴، چهار آذر منتشر شد.
رفیق رحمت حبیب‌پناه سال ۱۳۳۴ در خانواده‌ای فقیر در ارومیه به دنیا آمد. دورۀ دانش‌سرای راهنمایی را در ارومیه گذراند و سپس در یک مدرسۀ راهنمایی‌ در مهاباد به معلمی پرداخت. در همین دوره با افكار انقلابی آشنا شد و در تظاهرات و راه‌پیمایی‌های قبل از قیام شركت فعالی داشت. سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست و به‌عنوان پیشمرگه مشغول انجام وظایف انقلابی شد. پس از یورش اول رژیم به کردستان به‌دلیل فقر خانواده، مجبور شد سر كار برود، ولی همچنان در رابطۀ تشكیلاتی با هواداران سازمان در مهاباد قرار داشت. صمیمیت و ایمان به مبارزه، موجب برقراریِ پیوندِ عاطفی او با اطرافیانش می‌گشت. با شروع جنگ دوم کردستان مجددا به صفوف پیشمرگه‌ها پیوست و در اكثر درگیری‌های محور ارومیه–مهاباد دلاورانه جنگید.
رحمت به اتفاق رفقای پیشمرگه خالق نقدیان و محمد ولیدی در اوایل تابستان ۶۰ به تهران آمد. آنها مدتی در یکی از خانه‌های سازمانی متعلق به گروۀ تدارکات ساکن بودند که متأسفانه با ضربۀ بزرگِ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به مراکز چاپ و تدارکات سازمان پیکار، دستگیر و پس از شکنجه‌های طاقت‌فرسا و آزار فراوان همراه ۹ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند. رفقا را در خاوران دفن کردند.
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در ۱۴ مرداد‌ماه، اعدام رحمت را بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی چنین منتشر کردند:
"... به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، ۱۲ نفر از اعضای گروهك پیكار... رحمت حبیب‌پناه، فرزند رضا به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".

 

١٤٠. بهرام حدادیان
رفیق بهرام حدادیان سال ۱۳۳۹ متولد شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. زمان دستگیری دیپلم متوسطه بود. او را در شهریور ۱۳۶۷ حلق‌آویز كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌‌ایم.

 

١٤١. اسماعیل حسن‌وندHasanvand-Esmaiel.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲ آبان ۱۳۶۰:
رفیق اسماعیل حسن‌وند در اسفند‌ماه سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ کارگری و فقیر به دنیا آمد. فقر چنان از سر و روی خانواده می‌بارید که او را به‌جای شیر با آب‌جوش و نشاسته بزرگ کردند. جو خانواده کاملاً سیاسی بود و رفیق از سنین ۱۳–۱۲ سالگی با سیاست آشنا شد و به مطالعۀ آثار صمد بهرنگی پرداخت. او از اوایل جنبش توده‌ها علیه رژیم شاه در صف مقدم مبارزات بود. در تحصن و اعتصاب‌ها خصوصاً در سطح مدارس رفیق نقشی فعال داشت. در سال ۱۳۵۷ در جریان یورش دانش‌آموزان به دبیرستان ملی که ویژۀ بچه‌های مرفه بود و به آتش کشیدن دفتر مدرسۀ پهلوی که مسئول آن اعتصاب‌شکن بود وهمچنین حمله به بانک‌ها نقش برجسته و کاملاً چشم‌گیری داشت. پلیس شاه برای دستگیری رفیق به خانه‌شان یورش برده بود. در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همراه توده‌ها و نیروهای انقلابی که به ژاندارمری شهر حمله کردند نیز حضور داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ در مبارزات دانش‌آموزی مدارس سهم به‌سزایی داشت، به‌طوری‌که از مسئولین بخش دانش‌آموزی تشکیلات هوادار سازمان پیکار در مسجد سلیمان و مسئول هستۀ دبیرستان خود "۱۷ شهریور" شد. در اوایل سال ۱۳۵۸ که "دفتر سیاسی طرفداران طبقۀ کارگر" در مسجدسلیمان تشکیل شد، او یکی از رفقای فعال این دفتر بود و با کمک یکی دو رفیق دیگر مسئولیت پخش چندین محله را به‌عهده داشتند. خلاقیت، استعداد و صلاحیت‌های رفیق چنان بود که با شکل گرفتن تشکیلات هوادار سازمان پیکار در نیمۀ دوم سال ۱۳۵۸ در این شهر مسئول تحویل گرفتن نشریات شد.
اسماعیل گاهی ساعت‌ها در زیر آفتاب گرم جنوب با این‌که بیش از ۱۶ سال نداشت، برای گرفتن نشریات، وقت صرف می‌کرد و با جثۀ نحیفش به تنهایی نشریات سنگین را حمل‌ ‌کرده و به کانال خاص خود می‌رساند. علیرغم کنترل شدید و دقیق دروازۀ شهر، رفیق با زرنگی خاص نشریات را از طرق مختلف وارد شهر می‌کرد. او چنان علاقه‌ای به مبارزه داشت که با وجود حساسیت وظیفه‌اش و توصیۀ مسئولین یک‌دم از پای نمی‌نشست و خواهان کار و مسئولیت‌های بیشتر بود، حتی در برخی محلات نیز در امر تبلیغ و پخش اعلامیه و شعارنویسی به فعالیت‌ می‌پرداخت. در تشکیلات روزبه‌روز بیشتر رشد و ارتقا می‌یافت و مسئولیت‌های جدیدتری به‌عهده‌اش گذاشته می‌شد.
سپس رفیق رابط "پیک" تشکیلات مسجدسلیمان با تشکیلات مرکزی جنوب و در تیم چاپ نیز سازماندهی شد و یکی از اعضای مؤثر تیم چاپ بود. رفیق گاهی ۲۰ ساعت از شبانه روز را کار می‌کرد و ساعت‌ها در خانۀ چاپ، به چاپ نشریات محلی و اعلامیه‌ها می‌پرداخت و پس از آن راهی محلات می‌شد تا در توزیع آن نیز به دیگر رفقا کمک کند و به موقع نیز برای ارتباط‌گیری و رساندن پیک از شهر خارج می‌شد. از خصوصیات بارز رفیق شجاعت و جسارتی بی‌مانند و روحیۀ شاد، بشاش و همیشه خندانش بود. شاید کمتر کسی اسماعیل را افسرده و غمگین دیده باشد. در همه جا پیش قدم و پیشاهنگ بود.
در جریان سیل خوزستان بهمن ۱۳۵۸ نقشی فعال داشت و درحالی‌که روزهای اول، رفقای بالای تشکیلات هاج‌و‌واج مانده بودند، او دست به کار شد؛ به کمک چند دانش‌آموز دیگر در محلات شهر اقدام به جمع‌آوری کمک و امکانات از قبیل لباس، پتو، غذا و دارو کرد. پس از برپایی چادر کمیتۀ جوانان مبارز مسجدسلیمان جهت کمک به سیل‌زدگان، همه روزه با کوله‌باری از غذا و دارو همراه دیگر رفقا پس از عبور از کوه‌های صعب‌العبور، (چون‌که پل‌ها را آب برده بود) به کمک ایل‌نشینان بختیاری می‌شتافت و در کنار آن به کار آگاه‌گرانه و افشای ماهیت رژیم جمهوری اسلامی در میان زحمت‌کشان سیل‌زده می‌پرداخت. بر اثر پشت‌کارش از مسئولین حمل‌و‌نقل آذوقه به روستا شد. پس از جریان سیل در انتخابات مجلس نیز نقش فعالی داشت و با تکثیر اعلامیه‌ها و تراکت‌های فراوان در اتاق‌های بی‌روزنه به کار می‌پرداخت و تا مدتی از رفتن به مدرسه خودداری کرد.
در اردیبهشت ۱۳۵۹ بعد از تحویل گرفتن کارتن نشریات، بوسیلۀ سپاه پاسدارن دستگیر می‌شود و علیرغم سن کم و تبلیغات دروغین رژیم در آن زمان که بچه‌های کمتر از ۱۸ سال را به سه ماه حبس محکوم می‌کند، پس از فشارهای بسیار جهت پیدا کردن عاملین فرستندۀ نشریات، که ناموفق می‌مانند، او را به یک سال زندان محکوم می‌کنند. بعد از گذشت ۶ ماه به دنبال آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق، از آنجا که زندان کارون اهواز در تیررس آتش توپخانه عراق بود، او را که سنش کم و حبس سنگینی نداشت، همراه چند تن دیگر از رفقای هم سن‌و‌سالش آزاد می‌کنند. دوران زندان، رفیق را آبدیده‌تر کرد و در تشکیلات از مسئولین بخش تبلیغات شد. براثر شرایط جنگ دیگر امکان کار علنی در روز میسر نبود، او با کمک دیگر رفقایش شب‌ها با مشعل‌های پیک در محل‌ها روان می‌شد تا ندای زحمت‌کشان را که از گرانی و بیکاری به تنگ آمده بودند به وسیله شعار بر در و دیوارهای شهر منعکس سازند. زمانی که نقش تبلیغات برجسته‌تر می‌شود رفیق وارد تبلیغات حرفه‌ای تشکیلات شده و به‌علت موقعیت حساسش با "سازمان.پیکار" به کار می‌پردازد. بعد از فعالیت‌های شبانه‌روزی‌اش در بخش "س.پ" در پی تغییر‌و‌تحولات دوباره به تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال.دال) بر می‌گردد و مسئول هستۀ حرفه‌ای تبلیغات در شعارنویسی و پخش اعلامیه می‌شود. فعالیت‌های پیگیر و خستگی‌ناپذیر رفیق خواب را از چشم پاسداران و بسیجی‌ها ربوده و بسی شب‌ها که از تیررس گلوله‌های آنان گریخته بود. در اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰ هنگامی که در یک تیم محافظ از دیگر رفقای فروش و پخش محافظت می‌کرد، برای رهایی یک رفیق از دست حزب‌الهی‌ها با آنها درگیر می‌شود و موفق به نجات "رفیق پخش" شده، ولی خودش دوباره دستگیر می‌شود که به‌شدت مورد ضرب‌و‌شتم حزب‌الهی‌ها و افراد بسیج قرار می‌گیرد. چون از رفیق مدارکی به‌دست نیاورده بودند فردای آن روز او را آزاد می‌کنند.
اسماعیل در جریان تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ بسیار فعال بود و پس از اعدام‌های دسته‌جمعی در هفتۀ اول تیرماه، با هستۀ تیمی خود هنگامی که نیمه‌شب برای افشا و محکوم کردن اعدام‌ها مشغول شعارنویسی بود دستگیر می‌شود و پس از شکنجه‌های فراوان و خون‌ریزی ناشی از شکنجه، زیر مراقبت شدید در سحرگاه شنبه ۲۰ تیر‌ماه ۱۳۶۰ جلو جوخۀ اعدام قرار می‌گیرد. بااین‌که رژیم از او خواسته بود که توبه کند و کتباً علیه سازمان خود چیزی بنویسد تا آزادی‌اش را باز یابد، اما رفیق مصمم و پایدار به دادستان و حاکم شرع "خزائی و بهرامی"، "نه" گفت و در‌حالی‌که هنوز ۱۸ سالش تمام نشده بود اعدام شد.
رفیق را دژخیمان همراه با یک مبارز مجاهد، پس از اعدام با لباس خونین‌شان به خاک سپردند. پس از آن‌که خبر اعدام در شهر پخش می‌شود، خانواده و بستگانش همراه توده‌ها، جسد رفیق را با چنگ‌و‌دندان از زیر خاک بیرون آورده و پس از انجام مراسم با احترام به خاک می‌سپارند. طبق برخی اخبار، رفیق را وحشیانه شکنجه کرده تنش را با سیگار سوزانده و دستش را شکسته بودند.
نوشتۀ یكی از رفقای مسٸول تشكیلات سازمان در مسجد سلیمان:
"در آغازِ بنیان‌گذاری تشکیلات در مسجدسلیمان، نشریۀ پیکار را از رفقای مرکزیت خوزستان می‌گرفتیم که اسماعیل مسئول تحویل و حمل‌و‌نقل آنها از اهواز به مسجدسلیمان بود. بعداً ما از تشکیلات یک دستگاه چاپ دریافت کردیم و با خانۀ مخفی که برای این کار تدارک دیده بودیم، رفیق اسماعیل مسئول چاپ شده بود. وقتی نشریه باید چاپ می‌شد، روزها در چاپخانه تنها می‌ماند و بعضی وقت‌ها بعد از دو روز [کار] باید صبر می‌کرد تا شب می‌شد و بتواند از خانه خارج شود یا فردِ رابط بتواند برای او غذا و نوشیدنی ببرد. این یکی از خاطرات دردناکی‌ست که وقتی بدان فکر می‌کنم فوق‌العاده متأثر می‌شوم؛ چون ما در آن خانه نه یخچال داشتیم و نه کولر و در تابستان ۵۵ درجه خوزستان ماندن در یک خانه دربستۀ مخفی، کار طاقت‌فرسایی بود".
خاطره‌ای از یک زندانی هم‌بند به نقل از نشریۀ مجاهد شماره ۸۷۷:
"اسماعیل ۱۷ ساله بود که حکم اعدام او توسط مصطفی پورمحمدی جنایتکار صادر شد. من دو روز قبل از اعدام اسماعیل، با او صحبت کرده و متوجه شدم که برای درهم شکستن روحیۀ اسماعیل به مدت ۹ روز او را در یک توالت خرابه به ابعاد ۷۰ در ۷۰ سانتی‌متری حبس کرده بودند. اسماعیل گفت: "دیشب کمرم را عقرب زده الان نمی‌توانم روی پا بایستم، عفونت کرده و این آدم‌کشان هم مرتباً شکنجه می‌کنند. دو روز دیگر برای اعدام می‌روم". روز تیربارانِ اسماعیل حسن‌وند، او را روی چهار دست‌وپا حرکت می‌دادند. در کنار اسماعیل، آخوندِ کثیف و رذل، پورمحمدی حضور داشت و مرادیِ آدمکش، رئیس زندان و فردی که فرمان آتش را صادر می‌کرد نیز، همراه آنان بود".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"صبحی که ما شنیدیم اسماعیل را اعدام کرده‌اند.چند تا از رفقا (اسم‌شان را نمی‌توانم بگویم) رفتند و همان شبانه جنازه را از خاک بیرون کشیدند. او را درون یک پلاستیک معمولی گذاشته و فقط به‌صورت سطحی خاک رویش ریخته بودند، اصلا عمیق کنده نشده بود. دست‌و‌پای اسماعیل را شکسته و ناخن‌‌هایش را کشیده بودند، من خودم دیدم. بعد از این‌که به خانواده خبر دادند، آنها طبق رسم‌و‌رسومات معمول پیکر درهم‌شکستۀ اسماعیل را برای دفن آماده کردند. روز خاک‌سپاری تعداد بسیاری از اهالی آمدند و تظاهرات بسیار بزرگی به راه افتاد. اسماعیل از اولین اعدامی‌ها بود و بعد از او یک مجاهد به نام رستمی را اعدام کردند".
خاطره‌ای دیگر از یک هم‌شهری:
"وقتی پدر اسماعیل بعد از بیرون آورده شدن جسد، دید که دست‌و‌پای پسرش را شکسته‌اند و ناخن‌هایش را کشیده‌اند می‌گفت: "شما که می‌خواستید او را بکشید دیگه چرا ناخن‌هاشو کشید و به این روزش انداختید، لامصب‌ها این چه بلایی‌ست که به سرش آوردید. این است حکومت عدل علی و اسلام که می‌گید".
جسد یک بچۀ شانزده، هفده ساله را بعد از کشیدن ناخن و شکستن دست‌و‌پا حتی تحویل پدر و مادرش ندادند. در گورستان کافران خاکش کردند و خانواده حق نداشت طرف این گورستان برود. یک منطقۀ دور از شهر، نزدیک کوه را دورش سیم خاردار کشیده بودند و اعدامی‌ها را آنجا دفن می‌کردند و کسی حق نداشت به آنجا نزدیک شود. اسمش را هم گذاشته بودند گورستان کافرها. فقط به خانواده‌ها خبر می‌دادند که بچه‌تان اعدام شده و دفنش کرده‌ایم".

 

١٤٢. تیمور حسنیانیHasniani-Teymour.jpg
رفیق تیمور حسنیانی سال ۱۳۳۳ در یك خانوادۀ خرده مالک در روستای "قازلیان" بوكان دیده به جهان گشود. در بوكان با پشتكار و موفقیت دوران تحصیلات متوسطه را گذراند و بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد. یك سال بعد با تغییر رشته به دانشكده كشاورزی ارومیه رفت و در مبارزات سیاسی و دانشجویی آنجا شركتی فعال داشت. در همان دوران ساواك او را شناسایی و یك سال از تحصیل محروم کرد. این محرومیت نه تنها مانع ادامه مبارزۀ او نشد، بلكه مصمم‌تر به راه خود ادامه داد.
پس از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقایش در تشكیل "جمعیت دفاع از زحمت‌كشان و حقوق ملی خلق كرد" در بوكان كوشا بود و نقش فعالی داشت. در یورش اول رژیم به كردستان در اوایل ۱۳۵۸، او در روستاهای اطراف سردشت در میان زحمت‌كشان به فعالیت مشغول بود. در تشكیل اتحادیۀ دهقانی در منطقه "نه لین" (اطراف سردشت) نقش مهمی ایفا کرد و مردم را برای جنگ با فٸودال‌ها و خلع سلاح كمیتۀ فٸودالی " تازه قلعه" (بین سردشت و پیرانشهر) متشكل کرد؛ همچنین در جریان آزادسازی شهر بوكان از دست مزدوران رژیم نقش مهمی داشت و تجارب ارزنده‌ای به دست آورد.
او كه به مبارزۀ متشكل اعتقاد داشت، سرانجام به تشكیلات سازمان پیکار در بوكان پیوست. بعد از اشغال "كامیاران" توسط نیروهای سركوبگر رژیم، دسته‌ای از پیشمرگان سازمان كه تیمور هم در آن فعالیت می‌کرد، در روستاهای اطراف كامیاران مستقر شدند. تیمور همراه سایر پیشمرگان در كنترل جادۀ كامیاران–سنندج شركت کرد و جهت روشنگری اهداف جنبش با مسافران صحبت می‌کرد.
تیمور در وارد آوردن ضربه به نیروهای رژیم مستقر در كامیاران، فرودگاه سنندج و ستون‌های اعزامی از كامیاران به سنندج شركت کرد و توانایی‌های خوبی از خود نشان داد. در آگاه سازی و تشكل روستاییان منطقه، به‌خصوص جوانان، فعال بود. داشتن خصلت‌های ارزنده و آگاهی و آشنایی به مساٸل و مشكلات روستاییان، او را هر چه بیشتر به توده‌ها نزدیك می‌ساخت. رفقای هم‌رزمش همواره برخوردهای صمیمانه و پیگیر وی را به‌خاطر دارند. تیمور پس از پنج ماه مبارزۀ مداوم در روستاهای اطراف كامیاران، به بوكان بازگشت و با به‌عهده گرفتن مسٸولیت دسته‌ای از پیشمرگان سازمان پیكار (دسته شهید نجم‌الدین) به همراه توده‌های زحمت‌كش به مبارزه علیه متجاوزین ادامه داد.
تیمور در ۲۷ مهر‌ماه ۱۳۵۹ در جریان حملۀ دو دسته از پیشمرگان سازمان پیکار به مقر سپاه پاسداران و جاش‌های ضد‌خلق در سقز، بعد از وارد آوردن ضربه، در حال عقب نشینی مورد اصابت گلوله مرتجعین ضد‌خلق قرار گرفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید.
پس از شهادت تیمور، پیشمرگان و عدۀ زیادی از مردم، جسد رفیق را برای حمل به زادگاهش، روستای قزلیان، تشییع كردند و در طول راه شعارهایی به پشتیبانی از پیشمرگان و جنبش مقاومت می‌دادند. سپس عده زیادی با اتوموبیل جهت خاكسپاری به زادگاهش می‌روند. در مراسم خاكسپاری از سوی سازمان پیكار، كومله و دفتر ماموستا شیخ‌عزالدین حسینی پیام‌هایی خوانده شد و مراسم با سخنان پدر رفیق پایان یافت.
در روز سوم شهادت رفیق، در مراسمی که مردم روستا برگزار می‌كنند، پیام سازمان و قطعه شعری در رسای او قراٸت شد. در طول مراسم سرود "ای شهیدان" و سرودهای دیگر توسط پیشمرگان و مردم خوانده می‌شد. در همین روز مراسمی نیز در مسجد بازار بوكان از طرف خانوادۀ رفیق برگزار شد كه رفیق پیشمرگه‌ای از سازمان پیكار، در بارۀ تیمور، جنگ ایران و عراق و مسٸله خودمختاری صحبت کرد. در این مراسم، پیام سازمان چریك‌های فدایی خلق (اقلیت) نیز خوانده شد.

 

١٤٣. چیزام حسنی
رفیق چیزام حسنی در نهم اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. او دانش‌آموز بود و در تشکیلات دانش‌آموزی سازمان پیکار فعالیت می‌کرد‌. چیزام از جمله رفقایی بود که پس از خاموشی سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، در تنگنای آوارگی و گریز، سرانجام به‌ دست رژیم افتاد و در زندان اعدام شد. متأسفانه از رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٤٤. نظام حسنىHasani_Nezam.jpg
با استفاده از نشریۀ كمونیست شماره ۱۸، ۳۰ فروردین ۱۳۶۴.
رفیق نظام حسنی سال ۱۳۳۴ در یكی از روستاهای اطراف سقز به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه در همین شهر، به دانشگاه تبریز راه یافت و در آنجا بود که با فعالیت‌‌های سیاسی آشنا شد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و یكی از مسٸولین كمیتۀ كردستان سازمان در سقز بود. او از قدرت تٸوریك و سازماندهی بالایی برخوردار بود و در میان مردم و رفقایش به‌عنوان فردی پیگیر و پرتلاش شناخته می‌شد. در جریان بحران درونی سازمان به جناح "ماركسیسم انقلابی" گرایش پیدا کرد. رفیق نظام پیش از این‌كه سرنوشت سازمان معلوم شود در زمستان ۱۳۶۰ توسط تعدادی از خاٸنین و جاش‌ها شناسایی و دستگیر شد. در زندان برای لو دادن سایر رفقای كمیتۀ كردستان سازمان، زیر شدید‌ترین شكنجه‌های بازجویان قرار گرفت و سربلند از این آزمایش هول‌انگیز بیرون آمد. پاسداران و مسٸولین دادستانی که درصدد خُرد كردن شخصیت انقلابی او بودند، بدون اطلاع او در برابر جمع زندانیان جلسه‌ای به اتفاق رفیق همراهش پیكارگر شهید محمد‌صالح سهرابی ترتیب دادند تا مکارانه نشان دهند كه این دو رفیق از راه خود برگشته‌اند، اما این حربۀ رژیم با گفته‌های رفیق نظام كه با صدای بلند گفت: "كمونیست زندگی كرده‌ام و می‌خواهم كمونیست هم بمیرم" خنثی شد. رفیق در آن دوران پرتلاطم از زندان نامه‌ای به رفقایش در بیرون فرستاده بود كه متأسفانه به‌دلیل عدم وجود تشكیلات سازمان پیكار در آن زمان به دست این رفقا نرسید، اما خوشبختانه رفقای كومله آن را به‌دست آوردند و در سطح تشكیلات خود منتشر كردند. در این نامۀ شورانگیز رفیق از اعتقادات خود به مبارزه تا آخرین مرحله گفته بود و از همۀ رفقا خواسته بود در عرصۀ مبارزه هیچ‌گاه پرچم پیكار كمونیست‌ها را زمین نگذارند. رفیق را پس از حدود یك سال زندان و شکنجه در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ در زندان سقز اعدام كردند.

 

 

١٤٥. محمود حسنی‌مقدمHasani_Moghadam-Mahmoud2.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰.
رفیق محمود حسنی‌‌مقدم فرزند نصرت‌الله، سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ متوسط در شهرستان دماوند متولد شد. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در دماوند، آمل و تهران به پایان رساند. در اواخر این دوران با کتب مارکسیستی-لنینیستی آشنایی یافت و با مطالعۀ آنها به مارکسیسم گرایش پیدا کرد و آن را پذیرفت. پس از اخذ دیپلم در رشتۀ ریاضی در دانش‌سرای شمیران به تحصیل پرداخت و به فعالیت‌های انقلابی و مبارزاتی روی آورد. در تشکیل نمایشگاه کتاب و عکس و یا ترتیب جلسات بحث در دانش‌سرا بسیار فعال بود و به‌علت پشتکار و شوری که رفیق در این فعالیت‌ها از خود نشان می‌داد، چندین بار از طرف ساواک تحت تعقیب قرار گرفت و از جانب مسئولین دانش‌سرا به اخراج تهدید شد.
محمود کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعال‌تر از هر زمانی به مبارزه ادامه داد و هرجا که می‌توانست در جنبش اعتراضی توده‌ها شرکت می‌جست و اعلامیه‌های سازمان را در میان توده‌ها و در محلات فقیرنشین شهر دماوند پخش می‌کرد.
او پس از پایان دانش‌سرا به تدریس در مدارس مشغول شد. در دوران تدریس،همواره در ارتقا آگاهی انقلابی و کمونیستی شاگردانش می‌کوشید و در همین رابطه پیوندی عاطفی میان خود و شاگردانش برقرار ساخته بود. محمود با کمیتۀ معلمین سازمان در ارتباط قرار گرفت و تا هنگام دستگیری، پیگیرانه به وظایف انقلابی‌اش با نام مستعار سعید ادامه داد.
در تاریخ شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ رفیق در خانه‌اش مورد حملۀ پاسداران رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت و همراه همسر و چند رفیق دیگر از جمله پیكارگران شهید علی‌رضا سعادت‌نیاکی و هاشم کرمی دستگیر شد. مزدوران رژیم که وحشیانه در نیمه‌های شب به خانۀ رفیق محمود حمله برده بودند، جز چند جلد کتاب به چیز دیگری دست نیافتند، اما مقداری از وسایل خانگی آنها را به یغما بردند.
رفیق محمود پس از تحمل یک ماه شکنجه و زندان، در تاریخ ۲۴ مرداد‌ماه همراه رفیق هاشم کرمی، ۱۰ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر به پای جوخه‌های اعدام برده و تیرباران شدند. خانوادۀ رفیق در هفتمین روز شهادت او گرد آمده و یاد محمود و هم‌رزمانش را گرامی داشتند و با سرودها و شعارهای انقلابی، آرمان آنها را زنده ساختند. محمود در خاوران دفن است.

 

 

١٤٦. رضا حسینعلی‌خانیHoseinali_Khani_Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰
رفیق رضاحسینعلی‌خانی سال ۱۳۲۳ در تهران متولد شد. کمی قبل از قیام به سازمان پیکار پیوست. چاپ‌و‌توزیع نشریۀ "کارگر به پیش" از اولین فعالیت‌های او بود. نقش او در چاپ‌وتوزیع نشریات سازمان و استفاده جسورانه از امکانات علنی برای اشاعۀ آگاهی انقلابی و کمونیستی بین توده‌ها و به‌ویژه کارگران بسیار برجسته بود. او در پاییز ۱۳۵۸ دستگیر شد. در مدت کوتاه سه ماه زندان، به آموزش اطرافیان خود پرداخت و با روحیۀ عالی تأثیر قابل توجهی بر دیگر زندانیان داشت. رضا همسر خواهر شهید مسعود جیگاره‌ای بود و در انتشارات آگاه تهران سال‌ها كار می‌كرد.
شور‌و‌شوق رفیق برای به‌‌عهده گرفتن مسئولیت‌های بیشتر با اشکالات امنیتی همراه بود که می‌توانست به شناخته شدن او ناشی شود که ناگزیر در یک هستۀ تدارکاتی سازماندهی شد. طی دوران فعالیت بارها مورد پیگرد قرار گرفت. رضا دلسوزانه مسئولیت‌های خود را انجام می‌داد و به اشکالات و نارسایی‌ها با شکیبایی و صبر فراوان برخورد می‌کرد. ایمانش به مبارزه عمیق بود و خشم وافری به رویزیونیست‌ها و اپورتونیست‌ها داشت. او از هیچ چیزِ خود در راه سازمان و تحقق اهداف کمونیستی دریغ نورزید. سادگی و تواضع از ویژگی‌های رفیق بود. در پی ضربۀ پلیسی به بخش چاپ و انتشارات سازمان در ۲۰ تیر‌ماه دستگیر و در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ در اوین تیرباران شد.
خبر اعدام او و ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در روزنامه‌های رسمی عصر چهارشنبه ۳۱ تیر‌ماه منتشر شد. این رفقا صبح زود همان روز تیرباران و اجسادشان به پزشكی قانونی منتقل شده بودند، اما اجساد رفقا را به خانواده‌ها ندادند و آنها را در خاوران دفن کردند. این ۱۵ رفیق، اولین شهدایی بودند كه در خاوران دفن شدند.

 

  

١٤٧. خیرالله حسینی
رفیق خیرالله حسینی و ۲۹ مبارز دیگر که ۴ نفر از آنها از رفقای پیكار بودند در ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شدند. خبر این اعدام دسته‌جمعی در روزنامه‌های رسمی صبح و عصر چهارشنبه ۲۱ مردادماه منتشر شد. در بارۀ اتهام رفقای پیکارگر چنین ادعا کرده بودند: "قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" و در مورد رفیق خیرالله نوشته بودند:
"خیرالله حسینی فرزند سیف‌الله (اشتباه حسین‌پور چاپ شده بود) محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامه رفیق خیرالله حسینی:
"به كلیۀ رفقا و كمونیست‌های راستین و انقلابی؛
در این شرایط كه رژیم جمهوری اسلامی همه روزه ده‌ها تن از نیروهای كمونیست و انقلابی را به خاك‌و‌خون می‌كشد و خون جوانان انقلابی از چنگ رژیم ارتجاعی می‌چكد و در این شرایط كه رژیم از هر طرف به انقلاب یورش آورده است، از كلیه رفقا و انقلابیون می‌خواهم كه راه سرخ رفقای شهید را تا برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهند و حتی یك لحظه از فكر مبارزه غافل نباشند.
به پدر و مادر و برادران و خواهرانم بگویید كه گریه نكنند. مرگ سرخ را بر زندگی ننگین ترجیح دهند. من همه چیز خود را وقف سازمان پیكار می‌كنم و امیدوارم كه انقلاب سرخمان هرچه زودتر پیروز شود و خلق ستمكش‌مان روی آزادی ببیند. افسوس كه زنده نماندم كه بیشتر به مبارزه در راه آزادی خلق‌مان و در راه آزادی و برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهم. ولی می‌دانم كه رفقای انقلابی و كمونیست این راه را ادامه خواهند داد. رفقا تا پیروزی نهایی مبارزه كنیم. خیرالله حسینی ۱۸/۰۵/۱۳۶۰".
متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٤٨. غلام‌حسین حسینی
رفیق غلام‌حسین حسینی در اوایل تابستان ۱۳۶۰ در رابطه با فعالیت‌ در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کرج دستگیر شد. در اوایل دی‌ماه ۱۳۶۰ او را همراه ۱۹ مبارز دیگر كه اتهام اغلب آنها در ارتباط با سازمان پیكار و یا جریان‌های دیگر خط سه بود، از بند ۵ واحد ۳ زندان قزل‌حصار به اتهام واهیِ داشتن تشكیلات در زندان، اما در واقع برای زهرچشم گرفتن از دیگران و شكنجه و اعدام به زندان اوین بردند. اواسط بهمن همان سال، ۱۱ نفر از آنها را بازگرداندند، اما ۹ رفیق دیگر را به جوخه‌های اعدام سپردند. از این اعدامیان ۶ نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند که رفیق غلام‌حسین هم جزو آنها بود. این رفقا در ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ اعدام شدند.

 

١٤٩. کاظم حسینیHoseini_Kazem.jpg
رفیق کاظم حسینی سال ۱۳۴۰ در بوشهر به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار بود که در آذر‌ماه ۱۳۶۱ در بوشهر تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

حسین حسینی‌دهدشتی

رفیق حسین حسینی‌دهدشتی در سال ۱۳۳۴ در شهر بهبهان متولد شد و در همان شهر دوره متوسطه را به پایان رساند. لیسانسِ مهندسی کشاورزی را در رشته آبیاری از دانشگاه جندی‌شاهپور اهواز و فوق لیسانس را در دانشکده کشاورزی کرج گرفت. رفیق حسین در تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. او در زندان کرج به‌ مدت ۲ ماه زیر شکنجه قرار داشت. در دادگاه اول به او حکم ۴ سال زندان داد می‌شود اما در بهمن ماه ۱۳۶۰ به زندان اوین منتقل و بدون محاکمه و حکمی از دادگاه در همان ماه همراه چند تن از پیکارگران و مبارزین اعدام شد. در تمام دوران زندان هیچ‌گونه ملاقاتی به خانواده‌اش داده نشد. زمانی که خانواده جهت پیگیری و برای ملاقات به زندان کرج می‌روند به آنها می‌گویند که به زندان اوین انتقال داده شده، به آنجا بروید؛ در مراجعه به اوین نگهبانی درب زندان از دیگر مأمورین می‌خواهد که خانواده حسین را از آن محل دور کنند. یکی از مأمورین زندان پدر، مادر و برادر حسین را سوار ماشینی کرده و آنها را در بیابان‌های خارج از شهر از ماشین پیاده می‌کند. مادر حسین شروع به گریه و زاری و بیقراری می‌کند، بعد از مدتی یک ماشین پلیس که از آنجا گذر می‌کرده میایستد و در پرس‌و‌جو، خانواده شرح حال خود و رفتن به درب زندان اوین را می‌گویند. پلیس آنها را سوار ماشین کرده و به بهشت‌زهرا می‌برد که شاید از طریق دفتر بهشت زهرا بتوانند اطلاعاتی بدست بیاورند. در آنجا خانواده متوجه می‌شود که اسم فرزندشان در دفتر آنجا هست و او را اعدام کرده‌اند، چون در کنار اسمش با ضربدر قرمز مشخص کرده بودند "اعدام".

  

١٥٠. اسحاق حصولیHosouli-Es_hagh.jpg
رفيق اسحاق حصولی سال ۱۳۲۵ در ارومیه در خانواده‌ا‌‌ی مذهبی و بازاری به دنیا آمد. مدتی به اصرار پدر در قم طلبه بود اما بعدها تصمیم گرفت آنجا را ترک و وارد دانشگاه شود. او از فساد حاکم در حوزه سرخورده بود و هر از گاهی این را می‌خواند: "می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مکن". اسحاق پس از پایان دورۀ متوسطه، سال ۱۳۴۴ برای ادامۀ تحصیل در رشته کامپیوتر به آمریکا رفت.(دوستی یادآوری کرده که اسحاق حصولی هرگز به آمریکا نرفت). پس از اخذ مهندسی (لیسانس کامپیوتر) در تهران مشغول به کار شد. او بذله‌گو، شوخ‌طبع و حاضرجواب با قدی کوتاه، بدنی ورزیده و موهای کم‌پشت بود.
رفیق در اکثر اعتصابات ضدرژیمی سال‌های ۵۷-۵۶ شرکتی فعال داشت و خود از مسئولین این اعتصابات بود. بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات ارومیه سازماندهی شد. او برای کسب تجربۀ زندگی کارگری، از موقعیت شغلی‌اش دست کشید و به‌عنوان کارگر فنی در ارومیه شروع به کار کرد. در تشكيلات اروميه با نام مستعار حسن شناخته می‌شد. در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ در جریان ضربات پلیسی به کمیتۀ آذربایجان سازمان، اسحاق همراه رفقا ناصر خادم‌حسینی، بهاء‌الدین توکلی، حمید ندروند، محمدرضا ابراهیمی و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر و به زندان تبریز منتقل شد. گویی آنها را احمد عیسی‌زاده معروف به اسد، لو داده بود.
اسحاق در انفرادی که بود این قسمت از فیلم اسپارتاکوس را بازگو می‌کرد: "آنان‌که با مرگ یک قدم فاصله دارند به شما سلام می‌گویند" که اشاره به نبرد گلادیاتورها با یکدیگر بود. نام اسحاق را ۵ مهر برای اعدام خواندند، در‌حالی‌که لبخند تلخی بر لب داشت در میان بدرقۀ پرشور سایر زندانیان با همه خداحافظی کرد. او در پنجم مهرماه ۱۳۶۰ در تبريز تيرباران شد. در روزنامه‌های ۶ مهر ١٣٦٠ اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور به چاپ رسید که اتهامات علیه رفیق اسحاق و ۲ رفیق پیكارگر دیگر در تبریز:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی در داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا"، عنوان شده بود.
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.
خاطره‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"گفتم مقداری در مورد رفیق اسحاق حصولی بنویسم، زمانی که من به زندان تبریز منتقل شدم، مستقیم به بند انفرادی برده شدم که این بند تازه ساخته شده و به زندان اضافه شده بود. کاملا از بتون بود با درهای آهنین. مسٸول آن کسی بود به نام استور که آنقدر آدم را کتک می‌زد تا واقعا بالا بیاری. با مشت‌و‌لگد، بعداً این آدم بیمار موهای سر وسبیل را با ماشین اصلاح دستی می‌زد و فقط ریش را باقی می‌گذاشت.
این بند اگه اشتباه نکرده باشم دارای ۳ ردیف ۸ تایی انفرادی بود که هر ردیف ۸ تایی به صورت دو ۴ تایی مقابل همدیگر بودند. در هر انفرادی بتونی به‌علت زیاد بودن زندانی تا ۹ نفر در آن نگهداری می‌شد. ما در شهریور ۱۳۶۰ زیرپیراهن‌مان را بر عکس می‌پوشیدم تا بر اثر عرقی که کرده و عدم حمام و بهداشت، بتوانیم به راحتی شپش‌ها را بگیریم.
در همان زمان، رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادم‌حسینی، بهاالدین توکلی و عده‌ای دیگر و همچنین هواداری به نام فضل‌الله دیانت را از یک خانۀ تیمی در اردبیل دستگیر و به آنجا آورده بودند. فضل‌الله دیانت افسر وظیفه بود و من هم که از نیروی هوایی آورده شده بودم به او احساس نزدیک بودن داشتم. بعد از مدتی کوتاه به بند سه گانۀ ۲ منتقل شدیم .من و فضل‌الله دیانت و تعدادی دیگر به اطاق ۱۹ فرستاده شدیم و رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادم‌حسینی و بهاالدین توکلی به اطاق شماره ۱۷، هم‌آنجایی که رفقا محمد‌رضا شبروهی و شهریار رسولی بودند، فرستادند. در بند سه گانه برعکس انفرادی جا و هواخوری بیشتر بود .
رفیق اسحاق در گروه تشکیلات اردبیل از همه مسن‌تر بود، می‌گفتند زمانی درحوزۀ قم با موسوی تبریزی هم‌دوره بوده و بعدا ول کرده و در رشته کامپیوتر لیسانس مهندسی گرفته بود. سنش حدود ۳۵ به‌نظر می‌رسید. اسحاق قبل از دستگیری کارگر فنی بود. یک چیز جالب، قیافه او خیلی شبیه به جوانی آیت‌الله منتظری بود. من اوایل فکر می‌کردم با او فامیل است. رفیق اسحاق خیلی ساده و خوش برخورد بود و می‌گفت در انتهای راه ما افق تابناک جامعه کمونیستی است. این رفیق در مهر‌ماه تیر باران شد .
یک خاطره از شب‌های قبل از اعدام دارم، گفت: فرامرز من در دوران دانشجویی خیلی آهنگ‌های عاشورپور خوانندۀ شمالی را گوش داده‌ام مثلا، "آی جینگه جینگه جان، آی جینگه جینگه جان ..."، آهنگ فولکلوریک جالبی بود که من سعی کردم براش بخوانم. دربارۀ رفیق اسحاق می‌گفتند که موسوی تبریزی را می‌شناخت و در روز دادگاه که زیاد هم طول نکشید، فقط سر همدیگر داد می‌زدند. علت مشخص نشدن تاریخ دقیق تیر باران‌ها این بود که بعد از دادگاه تشریفاتی که حاکم شرعش موسوی تبریزی در آن زمان با حفظ شغلش دادستان کل انقلاب هم بود و معمولا در پنج شنبه‌ها انجام می‌گرفت، محکومین به تیرباران به بند بازگردانیده نمی‌شدند. به انفرادی می‌بردند و قبل از تیر باران شلاق می‌زدند".

 

١٥١. محمدهاشم حق‌بیان
رفیق محمد‌هاشم حق‌بیان سال ١٣٣٣ در یك خانوادۀ كشاورز در روستای امیر‌آباد از توابع نور استان مازندران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان روستا و سپس در آمل به پایان برد. با کسب لیسانس در رشتۀ حسابداری از دانشگاه مازندرانِ بابلسر فارغ‌التحصیل شد. در دانشگاه به فعالیت سیاسی روی آورد. پس از قیام ۱۳۵۷ به تشكیلات سازمان پیکار در شهرستان نور مازندران پیوست و همراه برادرش علی‌اكبر به تبلیغ‌و‌ترویج در میان روستاییان و زحمت‌كشان كشاورز.دست می‌زد. او توانست با كمك مردم سیصد هكتار زمینِ متعلق به سه فٸودال را بین زحمت‌كشان بی‌زمین تقسیم كند. رفیق محمد‌هاشم، به کار و آموزش رایگان در مزارع برنج نیز می‌پرداخت.
او انسانی آرام بود که با شوق نظرات و نشریات سازمان را پخش می‌کرد. در تظاهراتی در شهر آمل مورد حملۀ مأموران جمهوری اسلامی قرار گرفت که با اصابت ترکش یک سه‌راهی به پایش زخمی شد و به بیمارستان منتقلش کردند؛ او توانست به کمک برادرش و یک پرستار از دست پاسداران فرار کند.
اوایل شب پنجم تیرماه ۱۳۶۰ نزدیك به پنجاه پاسدار به خانۀ آنها حمله كرده، رفیق و برادرش را كه از هواداران فداییان اقلیت بود، دستگیر كردند. پاسداران تعدادی کتاب و نشریۀ مربوط به سازمان پیکار را در منزل‌شان پیدا کردند که متعلق به محمد‌هاشم بود. این نشریه‌ها به‌عنوان مدرک جرم در دادگاه استفاده شد. آنها در روز ۱۷ یا ۱۸ تیرماه در شهرستان نور و در دادگاه انقلاب محاكمه و به اعدام محكوم شدند. در روزنامه‌های رسمی اتهامات رفیق محمد‌هاشم و برادرش چنین اعلام شد:
"طرفداری از سازمان پیکار، فعالیت مستمر و شرکت در درگیری‌های شهرهای آمل، قائم شهر و گنبد و تبلیغ به نفع گروهک‌هایی که در وقایع گنبد و کردستان نقش عمده‌ای داشتند، همچنین گمراه کردن نوجوانان و فراهم نمودن زمینۀ تسهیلات و خلاف‌‌کاری‌ها برای دشمنی با حکومت جمهوری اسلامی. مرتد، مفسد و محارب با خدا".
طبق اطلاعاتی که سال‌ها بعد آشنایان به دست آوردند، دادگاه فقط یکی از آنها را به مرگ محکوم کرده بود. براساس این اطلاعات، مأموران به علی‌اكبر كه برادر بزرگ‌تر بود، اعلام کردند که تنها یکی از آنها را اعدام خواهند کرد؛ در نتیجه او در دادگاه اعلام کرد که نشریه‌های پیکار متعلق به اوست و او هوادار سازمان پیکار است، در‌حالی‌كه او از هواداران فداییان اقلیت بود. مأموران از آنها پرسیدند که کدام یک داوطلب مرگ است. از آنجایی که علی‌اکبر سه سال بزرگ‌تر بود داوطلب شد که با مرگ خود جان برادرش را نجات دهد.
پس از محکوم شدن به اعدام، علی اكبر حدود دو ساعت در بند عمومی زندان نگه داشته شد و ماجرا را برای دیگر زندانیان تعریف کرد. پس از آن، در روز ١٨ تیر‌ماه سال ١٣٦٠ او را به مكان اعدام در جنگل "كشپل" بردند. رفیق علی‌اکبر را در مقابل چشمان برادرش تیرباران می‌کنند؛ سپس مأموران به رفیق محمد‌هاشم می‌گویند که پیکر برادرش را بردارد. هنگامی که او به طرف جسد می‌دود، مأموران به او نیز شلیک می‌کنند.
مأموران، اعدام دو برادر را به خانوادۀ آنها اعلام کردند و هنگام تحویل پیکر‌شان، یکی از مأمورین اظهار داشت: "من از طرف خداوند مأمور شدم تا ایشان را اعدام كنم". مسئولان هیچ وصیت‌‌نامه‌ای از آنها به خانواده تحویل ندادند. آن دو در قبرستان امیرآباد به خاک سپرده شده‌اند. بر روی سنگ قبرشان نوشته شده است: "گرامی باد خاطرۀ اكبر حق‌بیان و محمد‌هاشم حق‌بیان".
خبر اعدام رفیق محمد‌هاشم، فرزند رمضان‌علی، همراه برادرش رفیق علی‌اکبر در روزنامۀ جمهوری اسلامی و کیهان چهارشنبه ٢١ مرداد‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید. در زمان اعدام، علی‌اكبر ۳۰ سال و محمد‌هاشم ۲۷ سال سن داشتند.

 

١٥٢. عباس‌علی حق‌وردیان152-Haghverdian_Abbasali.jpg
با استفاده از یاد‌نامۀ مبارزات رفیق عباس‌علی حق‌وردیان- اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در اُمئو- سوئد (هواداران سابق سازمان پیکار) فوریه ۱۹۸۴.
رفیق عباس‌علی حق‌وردیان سال ۱۳۲۸ در خانواده‌ای متوسط در اهواز متولد شد. در اوایل سال ۱۳۵۰ پس از پایان دورۀ دبیرستان و هم‌زمان با شکل‌گیری هسته‌های مخفیِ روشنفکران مذهبی و غیر‌مذهبی به یکی از هسته‌های مذهبی جلب شد. با امکانات محدود مالی که داشت پس از مدتی توانست جهت ادامۀ تحصیل، هزینۀ مسافرت به سوئد را فراهم کند. در همان ماه‌های اول ورود به سوئد با روشنفکران مخالف رژیم شاه آشنا شد و در ارتباط با جنبش دانشجویی، به مبارزۀ متشکلی که در سوئد جریان داشت جلب می‌شود. با مطالعات مقدماتی مارکسیسم با مذهب که تا آن زمان مبارزۀ خود را از کانال این ایدئولوژی می‌دید، به مرزبندی رسید و به مارکسیسم گروید.
عباس مطالعۀ آثار تئوریک و شرکت در مبارزه را مقدم بر هر مسئله دیگری می‌دید. با اتکا به آموزش نسبی از مارکسیسم، سریع‌تر از بسیاری از رفقای هم‌تشکیلاتی آن زمان با "رویزیونیسم خروشچفی و تز سه جهان" مرزبندی کرده و به مبارزه پرداخت. سال ۱۳۵۶ تحت تأثیر جنبش داخل، از اولین فعالین جنبش دانشجویی بود که به مرزبندی با مشی چریکی رسید. رفیق پس از دو سال اقامت در سوئد معتقد شد که باید به داخل کشور بازگشته و در آنجا به مبارزه ادامه دهد. با ترک تحصیل در پاییز ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به ایران بازگشت. قبل از ترك سوٸد تا آخرین روز فعالانه در اتحادیۀ دانشجویی شهر اُمٸو به‌عنوان یكی از مسٸولین به مبارزات خود ادامه می‌داد.
او به‌علت جو خفقان موجود و نبود یک تشکیلات سراسری نتوانست با جنبش آن دوره تماس بگیرد. آن زمان هوادار بخش منشعب از سازمان مجاهدین (مجاهدین م ل) بود که به‌صورت انفرادی و گاهی در ارتباط با برخی از رفقا به مطالعه و شرکت در مبارزه می‌پرداخت. سپس در کارخانه‌ای مشغول کار شد و در مقطع قیام فعالانه در جنبش توده‌ای و تظاهرات خیابانی، سنگربندی، حمله به كلانتری‌ها و پادگان‌ها و... شرکت می‌کرد. در بحث‌های توده‌ایِ خیابانی در تهران، فعالانه به افشای مرتجعین به قدرت‌خزیده، توطٸه‌های امپریالیسم جهانی، افشای جاسوسان سوسیال امپریالیسم و انحرافات موجود می‌پرداخت و از منافع كارگران و زحمت‌كشان دفاع می‌كرد.
مدت کوتاهی پس از قیام، رفیق به کردستان رفت و در مقاومت مسلحانۀ خلق کُرد علیه رژیم جمهوری اسلامی شرکت كرد. در همین دوره در ارتباط تشکیلاتی با سازمان پیکار قرار گرفت و پس از مدتی به دفتر سازمان در شهر بوکان منتقل شد. روز ۷ اسفند ۱۳۵۹ حزب دمکرات وحشیانه به مقر سازمان در بوکان حمله کرد و سه رفیق را به شهادت رساند و ۲۴ رفیق دیگر را به اسارت گرفت. رفیق عباس از جمله رفقای دستگیر‌شده بود که پس از شش روز اعتصاب غذا و مقاومت در زندان و حمایت توده‌های وسیعی از خلق کُرد، حزب دمکرات مجبور شد رفقا را آزاد سازد. او از کردستان به اهواز و سپس به تهران انتقال یافت و تا زمان دستگیری عموما در تهران بود. با تداوم بحران درونی سازمان، رفیق از امكانات امنیتی محروم و به‌شدت در معرض خطر دستگیری قرار داشت. اوایل زمستان ۱۳۶۱ گویا یكی از افرادی که آدرس و سابقۀ مبارزاتی رفیق عباس را می‌دانست، دستگیر می‌شود و فردای آن روز در همکاری با رژیم، عباس را لو می‌دهد. پاسداران بلافاصله عباس و همسرش را که هفت ماهه باردار بود دستگیر می‌کنند. او زیر شکنجه‌ها‌ی وحشتناك در حالی كه پاسداران و بازجویان همسر پا به ماهش را در زندان نگاه داشته بودند، زبان نمی‌گشاید، او را در تیرماه ۱۳۶۲ به جوخۀ اعدام سپرند.

 

١٥٣. سارا حمیدی
رفیق سارا حمیدی همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. خبر اعدام در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران سارا حمیدی فرزند جعفر با نام مستعار زهرا و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندر‌عباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٤. ناصر حیدرپور
رفیق ناصر حیدرپور از فعالین سازمان پیکار بود که در دهه ۶۰ به شهادت رسید. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٥. حمید حیدریHeydari_Hamid.jpg
رفیق حمید حیدری ۱۹ مرداد ۱۳۳۱ در سراب به دنیا آمد. پدر و مادرش از روستایی در آذربایجان شرقی بودند. یكی از زیباترین وجوه زندگی حمید، رابطۀ عاشقانۀ والدینش بود. هفت ساله بود كه خانواده‌اش از سراب به تبریز كوچ كردند و در محله‌ای قدیمی و فقیرنشین ساكن شدند. در ابتدا زندگی فقیرانه‌ای داشتند، اما پدرش كه قبلا به خرید‌و‌فروش میوه و سبزیجات مشغول بود، پس از آمدن به تبریز خرید‌‌و‌فروش فرش را شروع کرد و با تلاش بسیار به یك فروشندۀ موفق و پر درآمد تبدیل شد.
حمید پسر بزرگ خانواده‌ای پر جمعیت بود و رابطۀ نزدیكی با اعضای خانواده داشت. در مدرسه هر سال شاگرد اول بود. در دوران دبیرستان و دانشجویی بدون اطلاع خانواده به محلات فقیرنشین تبریز می‌رفت و با بچه‌های كارگران و زحمت‌كشان نشت‌و‌برخاست داشت و از نظر درسی به آنها كمک می‌كرد.
حمید در دوران كودكی به‌دلیل جو شدید مذهبی خانواده، فردی مذهبی بار آمده بود. مادرش اکثر مناسک مذهبی را مو‌به‌مو انجام می‌داد. حمید از سال پنجم دبیرستان به مساٸل سیاسی علاقه‌مند شد و به‌خاطر اعتقادات مذهبی‌اش، از خمینی هواداری می‌كرد و در تكثیر اعلامیه‌های او فعالانه شرکت داشت. در نوجوانی شاهد تظاهرات ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در تبریز بود.
سال ۱۳۴۹ در دانشگاه تبریز در رشتۀ مهندسی كامپیوتر كه كاملا رشتۀ جدید و كمتر شناخته‌شده‌ای بود، قبول شد. سال اول دانشگاه با اعضای مجاهدین خلق از جمله رفیق شهید حسن سبحان‌الهی آشنا و جذب سازمان مجاهدین می‌شود. حمید در سال دوم به خواست سازمان، به زندگی مخفی روی آورد و برای فعالیت در خانه‌های تیمی به تهران منتقل شد. پیش از ترك تبریز برای خانواده‌اش نامه‌ای نوشت.
او فردی بسیار پایبند اخلاق‌، مؤدب و خجالتی بود. در تشكیلات به او گفته شد كه با این خصوصیات اخلاقی نمی‌توان به‌عنوان یک چریک در مواقع بحرانی و خطرناک، مثلا هنگام جنگ و گریز با پلیس جان خود را بدر برد. او را به مناطق فقیرنشین می‌فرستند تا راه‌ و‌ روش و گفتار مردم كوچه و خیابان را بیاموزد. حمید همچنین به شهرهای خارك، لار، قشم، بندرعباس و خوزستان ... برای كارگری می‌رود و مانند بیشتر كارگران زحمت‌کشِ فصلی، گاهی روی كارتن و در هوای باز، شب را می‌گذرانْد.
بعد از دوسال با بازگشت به تشكیلات تهران، در كارخانه‌های اطراف شهر كار می‌كند و در جنوب تهران‌ ساکن می‌شود. او همچنان به قهوه‌خانه‌ها و مراكز تجمع زحمت‌كشان رفت‌وآمد داشت. با تغییر‌و‌تحولات ایدٸولوژیك سازمان مجاهدین، حمید نیز به مجاهدین م ل می‌پیوندد. رفقا در تشكیلات به شوخی به او می‌گفتند كه "اگر توانستی لهجۀ غلیظ آذریت را عوض كنی، خصوصیات اخلاقی و رفتاریت را هم عوض خواهی كرد!" زندگی در میان كارگران و زحمت‌كشان به او درس‌های بسیاری آموخت و با توجه به این تجارب، دیگر خجالتی نبود و توانایی بسیار بالایی در ارتباط‌گیری با مردم و جلب اعتماد آنها داشت.
در جریان خانه‌گردی‌های ساواک در سال ۱۳۵۵ رفقا مجبور به تخلیۀ بسیاری از خانه‌های تیمی می‌شوند و دوران سخت و پرآشوبی را از سر می‌گذرانند. حمید تا پس از قیام به‌دلایل امنیتی نتواست تماسی با خانواده بگیرد، آنها از زنده بودن او هیچ اطلاعی نداشتند.
کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ كه سازمان پیكار شکل گرفت، به همراه بسیاری از رفقای مجاهد م.ل در آن سازماندهی و بعد از قیام یکی از مسٸولین كمیتۀ كارگری شد. تا شروع جنگ ایران و عراق همچنان در کارخانۀ جنرال موتورز كار می‌كرد كه به خواست سازمان، در اواخر تابستان ۱۳۵۹ به‌عنوان مسٸول تشكیلات خوزستان به اهواز می‌رود و تا اواخر سال ۱۳۶۰ در آنجا می‌ماند. او با دیگر رفقا در خانۀ چاپ پیکار و یا به قول خودشان در آن‌زمان "چاپخانۀ نینا"، با یك خانوادۀ جنگ‌زدۀ آبادانی که همه فعال سازمان بودند زندگی می‌كرد؛ این چاپخانه رژیم را ذله کرده بود و به‌شدت به دنبال کشف آن خانه بود. این خانواده رفیق را با نام ناصر می‌شناختند. یکی از افراد خانواده که آن زمان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود اکنون طرحی از رفیق حمید کشیده است که در کتاب همراه این شرح حال می‌‌آید.
با ضرباتی كه در سال ۱۳۶۰ تشكیلات خوزستان و شیراز و بندرعباس یكی پس از دیگری خورد، حمید با توجه به موقعیت خطرناكی كه تشكیلات در خوزستان دچارش شده بود، تصمیم گرفت افراد مسٸول را جابه‌جا كند و تا خود مطمٸن نشد که این رفقا به جاهای امنی رفته‌اند، به تهران بازنگشت.
در دی‌ماه سال ۱۳۶۰ که آخرین جلسۀ مسٸولین و مركزیت سازمان پیکار با تمام امكانات امنیتی موجود و با نگهبانی مسلحانۀ رفقا برای تصمیم‌گیری نهایی درباره سرنوشت سازمان برگذار شد، حمید هم شركت داشت. پس از بازگشت بسیار ناراحت و نگرانِ سرنوشتِ سازمان بود. این جلسه متأسفانه با عدم موفقیت همراه بود و اختلافات درونی همچنان لاینحل باقی ماند و كمی بعد با دستگیری مركزیت و جمع مهمی از مسٸولین، سازمان رو به خاموشی رفت.
حمید به اهواز بازگشت اما با ضرباتی كه کل سازمان متحمل شده بود، عملا دیگر تشكیلات خوزستان وجود خارجی نداشت. ناچار اوایل اسفند ۱۳۶۰ به تهران رفت و در ۲۶ اسفند همان سال ازدواج كرد. او هرگونه امكانات مالی‌ای كه در اختیار داشت، میان رفقایی كه احتیاج داشتند تا خود را از خطر برهانند، تقسیم كرد.
او هیچ تمایلی به خروج از كشور نداشت، امكان مادی‌ای هم برای او و همسرش موجود نبود. حمید معتقد بود كه بایستی در كشور تا آنجا كه امكانش هست ماند وفعالیت كرد. رفقایی از پیكار كه به كومله و سهند نزدیك شده بودند به حمید و همسرش پیشنهاد كردند به شرطی که به آنها بپیوندند، می‌توانند به كردستان بروند، اما آنها نپذیرفتند. حمید به مواضع سیاسی كومله و سهند انتقاد داشت و معتقد بود كه تشكیلات آنها نیز به‌دلیل‌ عدم مطالعات پایه‌ای، دچار بحران‌های متعدد خواهد شد.
بعد از خاموشی سازمان پیکار، برای حمید از هر چیزی آزاردهنده‌تر، برخوردهای غیررفیقانۀ برخی افراد در جناح‌های مختلف نسبت به هم بود. یكی از این موارد در همان جلسۀ آخرِ مركزیت و مسٸولین روی داد. در همسایگی یا نزدیكی محل جلسه، پاسداران به خانه‌ای حمله می‌کنند؛ همه فكر می‌كردند که لو رفته‌اند و تعدادی بدون در نظر گرفتن جان و هستی رفقای دیگر در صدد برمی‌آیند تا زودتر جان خود را به‌دربرند، اما افرادی هم بودند كه سعی در آرام كردن اوضاع داشتند و با قاطعیت بر ایستادن پافشاری می‌كردند که یکی از آنها، رفیق مسعود پوركریم معروف به حمید ناتور بود.
حمید به فکر احیا سازمان پیكار نبود، او می‌خواست با توجه به درس‌هایی كه از بحران به‌دست آمده و با مطالعه و كار مجدد در میان طبقه، تشكلی به‌وجود آورد كه پایدارتر باشد. در این خصوص با رفقای رزمندگان، نبرد و دیگر رفقای خط سه كه می‌شناخت و می‌یافت ارتباط می‌گرفت. سال ۱۳۶۱ در جریان تغییر‌و‌تحولات و نظراتی كه سایر محفل‌ها اراٸه می‌دادند، قرار داشت و نظرات آنها را مطالعه می‌كرد.
رفیق و همسرش از ابتدای سال ۱۳۶۱ تا زمان دستگیری امكانات بسیار محدودی داشتند و به سختی گذران زندگی می‌كردند؛ با‌وجود‌این مطالعه و بحث ادامه داشت و از جمله بحث‌ آنها در باره بحران سازمان، چگونگی برون‌رفت و كار رو به جلو بود.
همسر حمید با همسر رفیق محمود کریمی که هم‌دبیرستانی و پیكاری بودند ارتباط داشت، زمانی‌که حمید با محمود کریمی قرار سلامتی داشت، این رفیق یك هفته پیشتر دستگیر شده بود و زیر شكنجه‌های شاق، پس از یک هفته که فكر می‌كرده همسرش دستگیری او را به رفقا اطلاع داده، زمان و محل قرار سلامتی را می‌گوید. متأسفانه بر اثر یک سهل‌انگاری، خبر دستگیری محمود به حمید نرسید و او به سر قرار رفت و به دام پاسداران افتاد. سه ماه قبل از دستگیری، حمید و همسرش خانه‌ای اجاره كرده بودند که كسی آدرس آن را نمی‌داست، حتی افراد خانواده را چشم بسته به آنجا می‌بردند.
حمید ۳۰ خرداد ۱۳۶۲ به‌دلیل تجربۀ مبارزاتی‌اش زودتر از موعد به سر قرار رفته بود. وقتی متوجۀ وضعیت غیرمعمول محل می‌شود، تصمیم به ترک منطقه می‌گیرد، ولی مأمورین که متوجه حمید شده بودند از اطراف بر سرش می‌ریزند و دستگیرش می‌كنند. بازجویان رژیم که از سابقه و مسٸولیت‌های او مطلع بودند به‌شدت مورد شكنجه‌اش‌ قرار می‌دهند. علاوه بر كابل، زیر شكنجه، فك و بسیاری از دندان‌هایش می‌شکند و بر اثر فشار قپانی كتفش نیز جابه‌جا می‌شود؛ با وجود تمام این شکنجه‌‌ها، با سربلندی مقاومت كرد. پس از یک سال آزار و شکنجه به اعدام محكوم شد و دو سال بعد حكم اعدام او در شورای عالی قضایی به حبس ابد تغییر کرد. در بند عمومی روحیۀ خوبی داشته و چندین نامه با همسر زندانی‌اش رد‌و‌بدل می‌کند. همسرش هم كه دستگیر شده بود تا چند سال بعد از اعدام حمید در زندان ماند.
حمید یك سال و نیم پس از دریافت حكمِ حبس ابد، در كشتار تابستان ۱۳۶۷ در شهریور‌ماه، به‌ علت پایداری روی مواضعش به دار آویخته شد.
نوشته‌ای از همسرش:
"همۀ نامه‌های حمید كه در زندان به دستم رسید ۱۵ عدد است كه نامۀ اول روی كاغذ معمولی و چند خط بود، اما نامه‌های بعدی كاغذِ فرم بود كه مفصل‌تر بودند. یكی از نامه‌های حمید برای من ارزش ویژه‌ای دارد و در واقع یک‌جور وصیت‌نامه است. بعد از این‌كه حمید حكم حبس ابد گرفت و من خبرش را شنیدم، به او نامه‌ای نوشتم و از این‌كه زنده خواهد ماند، ابراز امیدواری كرده بودم. او نامۀ بلندی برایم نوشت كه در آن از مفهوم زنده بودن و چرا و چگونه زنده بودن و از اهمیت تأثیری كه زندگی یا مرگ فرد روی دیگران دارد نوشته بود و در واقع برای من حكم یک‌جور وصیت‌نامه را دارد. در‌حالی‌كه نزدیك به یک سال و نیم بعد اعدام شد، این نامه را زمانی نوشته بود كه می‌دانست زنده خواهد ماند.
در بند زنان، وقتی كه نامۀ حمید برایم می‌آمد، اغلب زندانیان زن سرموضعی آن را می‌خواندند و در آخر سر به دست من می‌رسید، با این حساب كه نامه‌ای از رفیق حمید که به‌عنوان یكی از افراد مهم جنبش است به همه روحیه می‌داد. من بیشتر اطلاعاتی كه مشخصۀ بند و تاریخ و اسم و غیره بود را به‌خاطر مساٸل امنیتی و این‌كه در نقل‌و‌انتقال بعدی ممكن است به دست كسان دیگری بیافتد، پاک می‌كردم. وقتی نامه‌ای از همسر زندانی می‌رسید، معمولش این بود كه همسر هم در پشت همان صفحه جوابش را بنویسد، اما ما به‌خاطر این كه نامه‌ها را نگه داریم، جواب را در كاغذ دیگری می‌نوشتیم. نامه‌ها ممكن بود در حین گشت‌ها از بین برود كه مجبور بودیم به طرق مختلف آنها را مخفی كنیم".
خاطره‌ای از یك رفیق هم‌بند:
"از زمانی‌که خسرو، که کلاه پشمی "صمد بهرنگی" به سر می‌کرد و چهار زانو توی کافه نشاط می‌نشست و تسبیحِ دانه درشت شاه مقصود می‌چرخاند و از انقلاب دم می‌زد و همۀ ما درویش صدایش می‌کردیم و به سرش قسم می‌خوردیم و در یادگیری الفبای انقلاب به او اقتدا می‌کردیم؛ تو زرد از آب درآمد و در بازجویی‌های سال ۱۳۵۳ حتی اطلاعات چگونگی تولدش را هم لو داد و بعد هم توی زندان قصر دوباره شد آقا خسرو، پیر و مراد انقلابیِ مشتی بچه که نمی‌شناختندش؛ من به‌شدت به هر چه مراد و پیر بود بدبین شدم.
شاید به‌همین‌دلیل بود که وقتی در اطاق ۶۲ بند ۳ آموزشگاه باز شد و حمید با دو تا پتوی سربازی، همان جلو، دم در، چارزانو نشست و با لهجۀ خیلی غلیظِ آذری گفت که اسمش حمید حیدری و از بچه‌های مرکزیت کارگری پیکار است، من توی دلم گفتم: "باز هم یکی از اون پاگون دارها" و خودم را کنار کشیدم. ولی چه زود این کناره‌گیری در صمیمیت، صداقت و سادگی این آذری شیرین لهجه ذوب شد. منی که ضد هرگونه رابطۀ مراد و مریدی بودم، ناگهان یک باره شدم مرید این مرد و حقا که او لیاقت مرادی داشت.
آنقدر فروتن بود که در فضایی که همه به اتکا گذشته، داعیۀ رهبری آینده را می‌کردند، چیز زیادی از گذشته‌اش نمی‌گفت. تا آنجا که من، جسته و گریخته از حرف‌هایش به یادم مانده، این بود كه، حمید یکی از بچه‌های هوادار مجاهدین در دانشگاه تبریز بود که پس از جدایی بخش مارکسیستی به آنان پیوست. پیش از انقلاب عضو یکی از هسته‌های مخفی سازمان بوده و در خانه‌های تیمی فعالیت می‌کرد. در هنگام اعتصاب کارخانه‌ها جزوه فعالین اعتصاب بوده و پس از قیام به بخش کارگری سازمان پیوست. او کارگر کارخانه‌ای بود و تا مدت‌ها پس از قیام ۱۳۵۷ در همان جا ماند.
اما هدف من اینجا مرور گاه‌‌شمار فعالیت‌های سیاسی وی نیست. می‌خواهم از حمیدی حرف بزنم که وقتی خبر اعدام محمد [نورانی- پیكار]، نزدیک‌ترین رفیق من و مرگ پدرم که یک ماه پس از اعدام او سکته کرد و رفت، یک‌جا به من دادند، کنارم نشست و گفت: "گریه کن". گفتم: "نمی‌خواهم ضعف نشان بدهم". گفت: "گریه کردن برای از دست دادن عزیزان ضعف نیست، منتهای انسانیت است".
حمیدی که وقتی مرتضی [قلعه‌دار- پیكار] را از اطاق ما بردند و همه می‌دانستیم که می‌رود تا اعدام شود، به گوشه‌ای خزید و به آرامی اشک ریخت و با دیدن اشكش همه گریستند. غم مرد بزرگ بود. این همان مرتضایی بود که وقتی رنجور و تب کرده، پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه به اطاق ما آوردند، حمید تا صبح بیدار بر بالینش نشسته و تر و خشکش کرده بود.
نزدیک عید که می‌شد همۀ متأهل‌های اطاق به ولوله می‌افتادند که هدیه‌ای برای همسران‌شان آماده کنند. آن سال هم حمید با شعفی ناگفتنی به ساختن گردنبندی از هسته‌های خرما پرداخت. تردیدی ندارم که شهلا هنوز آن را به گردن می‌آویزد، شاید در روز‌های به یاد ماندنی، روزی که با حمید آشنا شد، روزی که با حمید ازدواج کرد و روزی که حمید را به دار کشیدند. هسته‌ها را پرداخت کرد، توی چای خیساند و جلا داد. نتیجۀ کار بی نظیر بود. با هم رفتیم ملاقات، همسر او هم در زندان بود. وقتی بر می‌گشتیم از زیر چشم‌بند پرسید: "ملاقات خوب بود؟". گفتم: "فقط ده دقیقه". گفت: "مهم این است که رفقا سالم باشند". عاشق همسرش بود، با هم دوش‌به‌دوش فعالیت می‌کردند. تنها تأسفش این بود که چرا فرزندی ندارند. می‌خندیدم و می‌گفتم: "خیالی نیست رفیق، وقتی رفتی یه تیم فوتبال جور کن". با خنده جواب می‌داد: "تا ببینیم"، انگار ته دلش می‌دانست که رفتنی در کار نیست.
هردو زیر حکم بودیم، وقتی بعد از سه تا چهار ماه جواب نمی‌آمد، همه می‌دانستند که حکم اعدام بوده و برای تأیید نهایی به دادگاه عالی قم رفته است. هر هفته دو بار، یادم نیست چه روز‌هایی، شاید چهارشنبه‌ها و یکشنبه‌ها، اعدامی‌ها را از اطاق‌ها جمع کرده و به اطاق وصیت می‌بردند که آماده سفر آخرین شوند. ما هم هر هفته دو شب دور هم جمع می‌شدیم، کسی نمی‌پرسید چرا سه شنبه شب‌ها یا شنبه شب‌ها.
می‌خواندیم، خاطره تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. به‌ قول یکی از بچه‌ها، با مسعود، که یادش سبز، شب‌چرانی می‌کردیم. کسی لب تر نمی‌کرد، اما همه می‌دانستیم که این شب‌های به‌درودی است با رفتگان احتمالی فردا . یکی از این فرداها بود که مرا صدا کردند. همه ساکت بودند و حمید کمکم می‌کرد که وسایلم را جمع‌و‌جور کنم. دل دل می‌کرد و حرفی نمی‌زد، وقتی تمام کردم، همه دور اطاق ساکت ایستاده بودند. یکی یکی با همه روبوسی کردم و حمید آخرین نفر بود. دستم را محکم فشرد، همدیگر را بغل کردیم، بعد مستقیم تویه چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: "به زودی می‌بینمت!". خندیدم و گفتم: "نکنه تو هم به آخرت اعتقاد پیدا کردی حمید!؟" خنده تلخی کرد و گفت: "مسخره".
می‌توانستی سوسوی اشک را ته نی نی چشمانش ببینی. من رفتم ولی نه به اطاق وصیت، منتقلم کردند به قزل‌حصار و ۶ ماه بعد، حکم ۱۲ سال زندان را رویت و امضاء کردم. حکم از اعدام به ۱۲ سال تقلیل پیدا کرده بود. خدا خدا می‌کردم که حمید هم حکم بگیرد. هر که از اوین می‌آمد، اولین سؤالم دربارۀ حمید بود. خیلی‌ها خبر نداشتند، ولی جسته‌ و‌ گریخته می‌دانستم که هنوز زنده است، که خودش مایۀ امیدواری بود.
فکر کنم که اوسط یا اواخر ۱۳۶۳ بود که دوباره به اوین برگشتم. اول بند ۱ اطاق ۳۰ و بعد هم بند ۳ اطاق ۶۷. از لای نرده‌های اطاق ۳۰ بود که دیدمش، حمید هنوز زنده بود. فوتبال بازی می‌کرد. می‌خواستم یک‌جوری به گوشش برسانم که من هم زنده هستم، فریاد زدم: "حمید تُرکه رو عشقه"، نزدیک بود دردسر درست شود، فهمید منم، توپ را انداخت پشت اطاق ما و به هوای برداشتن آن به پشت پنجره آمد، جویده جویده گفت: "خوشحالم که زنده برگشتی".
همیشه به شوخی "حمید تُرکه" صدایش می‌کردم. یادم هست توی یکی از نامه‌هایش به شهلا نوشت: "اگر مرا ببینی مطمٸناً به‌جا نمی‌آوری. اینجا از بس با بچه‌های تهران هم‌دهن شدم که حتی لهجه‌ام کاملاً برگشته!" و شهلا در جواب نوشت: "حمید تو اصلا عوض شدنی نیستی، خصوصاً لهجه‌ات که حتی از لابلای نامه‌ها هم پیداست". برایم خواند و کلی خندیدیم، این شده بود دستک من، هر وقت فرصتی دست می‌داد گفته‌های شهلا را به یادش می‌آوردم. شهلا درست می‌گفت، حمید عوض شدنی نبود. با همان شور از سوسیالیسم دفاع می‌کرد و تن به هیچ‌گونه سازشکاری نمی‌داد. به یاد دارم اوایل تغییر‌و‌تحولات بود. لاجوردی رفته بود و میثم جانشینش شده بود. میثم ادای دموکرات‌ها را در می‌آورد. روزی به داخل بند آمد و دربارۀ مشکلات بند سؤال کرد. توده‌ای‌ها این ماجرا را به فال نیک گرفته و به مطرح کردن مسائل صنفی پرداختند. حمید و عباس رئیسی [پیكار] صحبت را به مجرای دیگری انداخته و از جنایاتی که در زندان اتفاق افتاده و ریاکاری تازۀ دموکرات‌ها حرف زدند. میثمی بدجوری آچمز شده بود. خون خونش را می‌خورد، ولی برای حفظ ظاهر هم شده چیزی نمی‌گفت. اگرچه بعداً زهرش را ریخت. چند روز بعد عباس را به بهانه‌ای بیهوده به زیر بند بردند و حسابی خدمتش رسیدند.
با باز شدن درهای بند، جنبش‌های اعتراضی زندان هم آغاز شد. حمید بی‌هراس و دغدغه جلودار این حرکت‌ها بود. من از این همه بی‌پروایی می‌ترسیدم. حمید هنوز حکم نگرفته بود. می‌ترسیدم او را نیز از دست بدهم. شاید خودخواهانه بود. حمید راست می‌گفت: "شتر سواری که دولا دولا نمیشه". یک بار گفتم: "حمید یه کم مواظب باش، تو هنوز حکم نگرفتی!" و پشیمان شدم. پرسید: "میگی چی کار کنم رفیق. ساکت بشینم!؟". گفتم: "نه فقط خود‌تو تابلو نکن!". خندید و جواب داد: "رفیق شتر سواری که دولا‌دولا نمیشه".
می‌دانستم که حق با اوست، ولی نمی‌خواستم او را نیز از دست بدهم، به اندازۀ کافی، توی این چند ساله، عزیز از دست داده بودم. خجالت‌زده گفتم :"ببخش رفیق، منظورم این نیست، ولی پر کردن جای امثال تو کار ساده‌ای نیست". لبخندی زد و گفت: "دلتو دریا کن رضا، من که کسی نیستم" و منِ دلْ دریایی، می‌خواستم یک دریا خون گریه کنم، وقتی که شنیدم حمید را که حکم گرفته بود، در قتل عام سال ۱۳۶۷ اعدام کردند. دوباره ستاره دیگری از آسمان پر ستارۀ شب ما چیده شده بود".

 

١٥٦. داوود حیدریHeidari-Davoud.jpg
رفیق داود حیدری در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای الیگودرز به دنیا آمد. چندی بعد خانواده به نظرآباد کرج کوچ می‌کند. داود در کرج دیپلم گرفت و سپس از دانش‌سرای معلم فارغ‌التحصیل شد. او در چند روستای کرج به شغل معلمی مشغول می‌شود. در اسفندماه ۱۳۶۰ دستگیر و بعد از هفت سال شکنجه و اسارت در قتل‌عام سال ۱۳۶۷ اعدام می‌شود.
نوشته‌ای ‌از خواهر و رفقای داود:
در سال ۱۳۳۷ در روستایی دورافتاده از توابع شهر کوچک الیگودرز، کودکی دیده به جهان گشود که سی سال بعد مصداق این بیت حافظ شد:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
داود هنوز خردسال بود که خانواده‌اش ناگزیر برای گریز از تنگناهای اقتصادی، تصمیم به ترک دیار خود گرفت؛ پدر کاری در کارخانۀ «پارچه‌پافی مقدم» یافت و بدین ترتیب خانوادۀ داود و نیز بسیاری از اقوام و آشنایان‌یشان به نظرآبادِ کرج کوچ کردند. داود تحصیلاتش را تا دورۀ متوسطه در نظرآباد گذراند و در کرج دیپلم گرفت و سپس در رشتۀ ریاضی از دانش‌سرای تربیت معلم فارغ‌التحصیل شد.
از جمله افرادی که در شکل‌گیری شخصیت انقلابی و آرمان‌خواه داود تأثیر بسزایی داشتند می‌توان از حسینقلی پرورش نام برد. حسینقلی که خود از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق بود، پس از پایان دورۀ مهندسی شیمی از دانشگاه صنعتی به‌عنوان دبیر شیمی در دبیرستان نظرآباد تدریس می‌کرد و سرانجام در ۲۵ دی ۱۳۵۵ در طی یک درگیری به ضرب گلولۀ مأموران ساواک کشته شد. رفیق حسینقلی بیش از آموزش شیمی به دانش‌آموزان خود سعی می‌کرد در آنها روحیۀ پرسشگری و کتابخوانی را پرورش دهد؛ دانش‌آموزان بارها از او شنیده بودند که «همیشه سؤال کنید. هیچ چیز را از هیچ‌کس بدون دانستن دلیلش نپذیرید، حتی اگر آن کس من باشم.» نقل این روایت شاید خالی از لطف نباشد و شیوۀ خاص برخورد رفیق حسینقلی با دانش‌آموزان و نیز صداقت داود را به نمایش بگذارد: روزی در نوبت امتحان شیمی، او ورقه‌های امتحان را به دانش‌آموزان داد و خود از کلاس بیرون رفت. پشت در کلاس ایستاد و از درون قاب عکس بزرگی که به دیوار کلاس آویزان بود، بچه‌ها را زیر نظر گرفت. بعد از تصحیح اوراق امتحانی زیر هر کدام از آنها، بنا به عملکرد آن روز دانش‌آموزان یادداشتی نوشت. برای داود که نمره ۱۳ گرفته بوده، نوشته بود: «کم است، ولی شرافتمندانه بود».
ارتباط داود با معلمش به قدری صمیمی و دوستانه شده‌ بود که او حتی به منزل رفیق حسینقلی هم رفت‌و‌آمد داشت و خارج از کلاس درس نیز از او می‌آموخت. این تماس‌ها و بحث‌ها و کتاب‌خواندن‌ها جملگی در پرورش افکار و تکامل شخصیت رفیق داود تأثیری عمیق و قاطع گذاشت، به‌طوری که او خیلی زود از جوانان هم‌نسل خود فاصله گرفت. توجه او معطوف شده بود به کتاب، هنر، ادبیات و تئاتر و دنبال کردن مسائل اجتماعی-سیاسی بخش جدایی‌ناپذیر زندگی‌اش شده بود. انتخاب شغل معلمی هم به تأسی از همان معلمِ صادق و مبارز بود، معلمی که نوع نگاه او را به دنیا تغییر داده بود و این تغییری بود عمیق و واقعی به گونه‌ای که تمام نزدیکان داود این مسئله را به وضوح حس می‌کردند؛ از جمله برخورد داود با خواهر کوچکش در قالب روابط سنتی نمی‌گنجد.
داود در همان دوران نیز از جمله با شهدا میترا بلبل‌صفت و مسعود پرورش که آنها هم از اعضای سازمان چریک‌ها بودند و در درگیری با ساواک کشته شدند، رابطه نزدیکی داشت. داود پس از انقلاب نیز با مادر میترا و خانواده پرورش روابط صمیمانۀ خود را حفظ کرد.
پس از فارغ‌التحصیلی از دانش‌سرای تربیت معلم، در روستاهای اطراف کرج، قاسم‌آباد بزرگ و کوچک، نجم‌آباد، زکی‌آباد و نوکَند (اهالی این روستا اکثراً علی‌اللهی بودند) به‌عنوان دبیر ریاضی استخدام می‌شود، ولی چون در این مدارس با کمبود معلم مواجهه بودند، تدریس رشته‌های دیگر را نیز به‌عهده می‌گیرد. در مدرسۀ یکی از این روستاها کتابخانۀ نسبتاً بزرگی برپا می‌کند. نکتۀ حائز اهمیت این کار داود این بود که این کتابخانه مملو بود از کتاب‌های متنوع علمی و فرهنگی؛ قصد داود از برپایی این کتابخانه القای نظرات ایدئولوژیک مارکسیستی به دانش‌آموزانش نبود بلکه انس گرفتن دانش‌آموزان به کتاب و کتابخوانی هدف اصلی او بود.
دانش‌آموزان، چه پسر و چه دختر با داود بسیار احساس راحتی می‌کردند و او را به دیدۀ یک دوست بزرگ‌تر می‌نگریستند. توجه داود به شاگردانش به حدی بود که گاه پیش می‌آمد که دانش‌آموزان بیمار و نیازمند درمان را با خود به شهر برده و به خرج خود آنها را نزد پزشک ببرد. زمانی نگذشت که داود در چشم روستاییان چیزی فراتر از آموزگار فرزندان‌شان شد؛ او که کنجکاو بود از فرازونشیب زندگی دهقانی سر درآورد، در بحث‌های آنها شرکت می‌کرد و می‌خواست بداند که آنها چگونه مشکلات‌شان را حل می‌کنند. این همدلی و همراهی با روستاییان حس اعتماد و احترام را در آنها برمی‌انگیخت، داود برای آنها صرفاً یک آموزگار ساده نبود، مشاور و کمک حالشان نیز بود: برای حل مشکلاتشان از قبیل کانال‌کشی آب، تقسیم آن و غیره به سراغش می‌آمدند و او نیز از هیچ کمکی فروگذار نبود. همین برخورد احترام‌آمیز و یاری‌دهندۀ او باعث شد که مهر و دوستی بسیاری از اهالی را کسب کند. در نظرآباد هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود و این موضوع بعد از انقلاب باعث کینه‌توزی و ناراحتی حزب‌اللهی‌ها و پاسدارهای محل می‌شد. حتی سی سال بعد از سربه‌دار شدنش، تا زمانی که هنوز مادر داود در قید حیات بود، هر از گاهی روستاییانی با صندوق‌های میوه به منزل مادر داود می‌آمدند و با بوسیدن دست و پیشانی مادر، خود را از شاگردان پسرشْ داود معرفی می کردند.
داود در کنار مسئولیت پرورش معنوی شاگردانش از ارتباط با سایر مبارزان با گرایش‌های مختلف سیاسی نیز غافل نبود. قبل از قیام با دانشجویان تهران و کرج روابط خوبی داشت و در برنامه‌های کوه شرکت می‌کرد. در فعالیت‌ها و جنش دانشجویی قبل از قیام حضوری فعال داشت و با بسیاری از فعالین اصلی جنبش دانشجویی به‌طور منظم در ارتباط بود. این ارتباط بیشتر به بحث و گفتگو، تبادل کتاب و جزوه‌ معطوف می‌شد. علاوه بر متون پایه‌ای مارکسیستی اقتصادی و فلسفی، رفیق مطالعات گسترده و عمیقی در امور هنری و فرهنگی از شعر و ادبیات ایران و جهان گرفته تا تئاتر و سینما داشت. همیشه کتابی بود که به خواندنش مشغول باشد یا به دیگران به امانت بسپارد.
به‌رغم مشغولیت دوچندانش در دروان قیام، وظیفۀ معلمی خود را از یاد ‌نبرد؛ در دوران قیام وقتی مدارس تعطیل بودند، رفیق داود تصمیم می‌گیرد کلاس‌های درس خود را دایر کند، با این استدلال که اگر کلاس‌ها را تعطیل کنم، دخترها مجبورند خانه‌داری کنند و پسرها بروند سرِ زمین کشاورزی و در نتیجه تمام آموخته‌هایشان از بین خواهد رفت. در ظاهر ممکن بود برای عده‌ای از انقلابیون این کار عدم همراهی داود با مسیر انقلاب تلقی شود؛ اما درست برعکس، داود با برقرار نگه‌داشتن کلاس‌هایش می‌خواست پل ارتباطی دانش‌آموزانش با جریان قیام قطع نشود. در واقع، این از درک عمیق او از انقلاب ناشی می‌شد: انقلاب برای او چیزی عمیق‌تر و اصیل‌تر از همراهی صرف با جریان عمومی بود. اگر قیامی شکل گرفته باید دانش‌آموزانش که از محروم‌ترین طبقات جامعه بودند از آن آگاه باشند و خود را در آن بیابند. به همین خاطر بود که قیام و اعتصاب‌ها باعث جدایی او از شاگردانش نشد؛ برعکس، او این فرصت را مغتنم شمرد تا چرایی اعتصابات و شورش مردم را برای آنها توضیح دهد. خود زمانی که کلاس نداشت فعالانه در تظاهرات و حرکت‌های اجتماعی شرکت می‌کرد. برای مثال، با مردمی و همه‌گیر شدن تظاهرات به‌خصوص در تهران زمانی که حکومتِ وقت تصمیم می‌گیرد برای سرکوب مردم، ارتش زرهی قزوین و چند شهر دیگر را وارد تهران کند، اهالی کرج و نظرآباد که داود هم همراه آنها بود، جاده‌های منتهی به تهران را مسدود می‌کنند و بدین‌ترتیب مانع ورود ارتش از این نقاط به تهران می‌شوند.
یکی از خصوصیات برجستۀ رفیق داود این بود که از پذیرفتن غیرنقادانه یک خط مشی سیاسی و دنباله‌روی کورکورانه از یک سازمان سیاسی احتراز داشت؛ به‌همین‌دلیل هم از همان اوایل قیام نشریه‌های تمام سازمان‌ها و احزاب گوناگون را می‌خواند. در طی همین جستجوگری بود که در پی نقد مشی چریکی و گسست از آن، به خط سه و کمی‌ بعد‌تر به سازمان پیکار گرایش پیدا کرد، سپس در کمیتۀ معلمین سازمان پیکار سازماندهی شد و به فعالیتش در این سازمان ادامه داد.
یکی از کارهایی که رفیق داود در قالب فعالیت سازمانی انجام داد، برپایی چادر پزشکی در تابستان سال ۱۳۵۸ در روستای قاسم‌آباد بزرگ در منطقۀ ساوج‌بلاغ کرج بود. انگیزۀ پرپایی این چادر پر کردن کمبود امکانات پزشکی در منطقه‌ای بود که داود مستقیماً با رنج‌ها و نیازهای ساکنان آن آشنا بود و نمی‌توانست نسبت به آنها بی‌تفاوت باشد. رفیق همراه یک پزشک و دو پرستار و چند رفیق دیگر که عمدتاً دختر بودند، به مدت سه ماه چادری برپا کردند به منظور راهنمایی و کمک به زنان این شهر. مادر داود با روحیۀ سخاوتمندی که به پسر نیز به ارث رسیده بود، خانۀ خویش را در اختیار رفقا و همراهان داود قرار داد و با رویی گشاده به مدت سه ماه از آنها میزبانی کرد.
از دیگر مسائلی که در سازمان توسط رفیق پیگری می‌شد، تحقیق در مورد مسائل دهقانی بود: شناخت عینی‌‌ای که داود با زندگی در میان روستاییان کسب کرده‌ بود، در کنار مطالعات گسترده‌اش درمورد مسائل دهقانی، کمک کرد که او و دوست نزدیکش، رفیق کاظم اعتمادی عیدگاهی که از مسئولین هیأت تحریریۀ پیکار بود، به همراه هم تحقیقات گسترده‌ای را در باب مسائل دهقانی پیش ببرند. این دو رفیق ماه‌ها، هر آخر هفته به مناطق روستایی اطراف کرج می‌رفتند، -مناطقی که داود به خاطر سال‌ها تدریس شناخت خوبی از آنها داشت- و به بررسی و تحلیل مسائل دهقانی می‌پرداختند؛ محصول این بررسی‌ها کتاب "تحلیل از شرایط جامعۀ روستایی در ایران" به قلم رفیق کاظم بود.
کار در سازمان بی‌تنش نبود، بخشی از آن به نابه‌جا بودن انتظارت مسئولین بالاتر و در بعضی موارد تحمیل نظرات به اعضا و بخشی از آن به روحیه آزادی‌طلب رفیق داود برمی‌گشت؛ برای مثال، روزی یکی از مسئولین تشکیلاتی کرج که در نظر نگرفته بود پخش اعلامیه در محیط‌هایی که رفقا کار توده‌ای می‌کنند می‌تواند محمل، وضعیت و ثمرۀ فعالیت‌های آنها را از بین ببِرد، خطاب به داود می‌گوید: «بهتر است از موقعیت خود استفاده کنی و اعلامیه‌های سازمان را در روستاهای محل تدریست پخش کنی». داود از این کار سربازمی‌زند. این بحث تا آنجا پیش می‌رود که رفیق داود ادامه فعالیتش در سازمان را به زیر سؤال می‌برد. از نظر او کار تهیجی و تبلیغی نه تنها با وظیفۀ معلمی هم‌خوانی نداشت، حتی باعث می‌شد تمام اعتمادی که داود سال‌ها با خلوص و صداقت بین خود و روستاییان بنا کرده بود فروبپاشد. با دخالت رفیق کاظم، این بحث به پایان می‌رسد و داود از آن پس ارتباط خود را با سازمان از طریق این رفیق ادامه می‌دهد.
جای آن دارد که یادی شود از یکی دیگر از رفقا که رابطۀ بسیار صمیمانه‌ای با داود و خانوادۀ او داشت؛ رفیق منصور از اولین کسانی بود که به تلافی انفجار بمب در دفتر نخست‌وزیری در شهریور ۱۳۶۰ صبح روز بعد یعنی دهم شهریور در اهواز به جوخه اعدام سپرده شد. خبر کشته‌شدن رفیق منصور همه، از جمله کاظم و داود را در بهت و پریشانی فرو برد؛ چه کسی می‌تواند خلاء از دست دادن رفیقی مهربان و یاری خوش خو را تسلا ببخشد آن هم نه در جریان یک عملیات مسلحانه، بلکه در پی یک انتقام‌جویی رذیلانه.
در مهر ۱۳۵۹ پاکسازی معلمان مستقل و مبارز شروع می‌شود، داود نیز از این تحفه بی‌بهره نمی‌ماند. او که معلمی را نه یک شغل، بلکه دریچه‌ای به سوی تربیت انسان‌های آگاه و آزاده می‌دید، گمان کرد شاید راهی باشد که از دانش‌آموزانش جدا نشود و با کمک و حمایت خانوادۀ دانش‌آموزان بتواند به مدرسه بازگردد. در پی‌گیری‌هایی که انجام می‌دهد متوجه می‌شود که حکم قطعی است! «هیچ‌کاری نمی‌شود کرد! حکم تو و یک نفر دیگر را خود محمدعلی رجایی (وزیر آموزش و پرورش وقت) امضا کرده است.» این جمله‌ای بود که داود از یکی از نزدیکان که در آموزش و پرورش کرج کار می‌کرد شنید. رژیم نه تنها با تیغ تیزش پیوند او را با درس و مدرسه و شاگردانش پاره کرد، بلکه سوار بر اسب سرکوب در حال تار‌و‌مار کردن مبارزین بود. در این حال ماندن جایز نبود. داود بعد از یورش پاسداران به خانۀ پدری‌اش متواری می‌شود و در آذر ماه همان سال، به مانند بسیاری دیگر از انقلابیون به زندگی مخفی روی می‌آورد. پاسداران در اولین حمله با جای خالی داود روبه‌رو شدند و هرآنچه از کتاب و جزوه و دست‌نوشته بود با خود بردند. این البته کار آسانی نبود، برای خالی کردن کتابخانۀ داود پاسداران مجبور شدند کتاب‌ها را بار یک کامیون کنند! چندی بعد یکی از آشنایان برای خواهرش تعریف می‌کند که در آذر سال ۵۹ اعضای کمیتۀ محل چند شب پیاپی آتشی برپا کرده و در پناه آنْ شب تا صبح نگهبانی می‌دهند... شعله‌های این آتش برخاسته از کتاب‌های داود بود!
شاید خاطره‌ای دیگر از داود بتواند چهرۀ چندبعدی، جسور و حمایت‌گر او را در چشم خواننده پررنگ‌تر کند: در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۰ داود در نزدیکی محل قرارش با رفیقی دیگرْ متوجه می‌شود که پاسداران چند رفیق دختر را در حال فروش نشریه مورد آزار قرار داده و کتک می‌زنند؛ به حمایت از دختران جلو می‌رود و با پاسدارها درگیری لفظی پیدا می‌کند، آنها هم دخترها را رها کرده و داود را با خود به بازداشتگاه کمیتۀ محل می‌برند. در بازداشتگاه داود خود را احمد غلامی اهل دورود معرفی می‌کند، می‌گوید در یک مبل فروشی نجار است، همسر و دو دختر دارد و سعی می‌کند با زبان خودشان موضوع را یک حمایت ساده از زنان آزار‌دیده جلوه دهد. او در جواب دلیل دخالتش در مسئله می‌گوید: «دیدم چند نفر "مرد" دارند چند "زن" را می‌زنند، جوشی شدم. آخر مگر می‌شود دست بر زنِ نامحرم بلند کرد...». بازداشت او مصادف است با پخش مصاحبه کیانوری و بهشتی از تلویزیون؛ پاسداران برای اطمینان از «سیاسی نبودن» داود، او را جلوی تلویزیون می‌نشانند تا واکنشش به این مصاحبه را ببینند، او هم با این بهانه که خسته است تقاضا می‌کند که او را از دیدن این مصاحبه معاف کنند و به سلولش برگردانند. این برخورد خلاقانه رفیق به کمکش می‌آید و او فردای همان روز آزاد می‌شود.
داود در دوران متواری بودن خود، در خانۀ دوستان و آشنایان و مدتی هم نزد مادرِ رفیق آذر مهرعلیان به سر می‌بُرد. به جاست چند خطی دربارۀ مادر مهرعلیان که داود را همچون پسر خود می‌دانست گفته شود. مادر مهرعلیان خانۀ کوچکی در تهران داشت که پیش از قیام نیز درش همیشه به روی رفقا گشوده بود. روز شنبه ۳۱ فروردین ماه ۱۳۶۰ آذرْ فرزند کوچک مادر مهرعلیان برای شرکت در تظاهراتی که به دعوت تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزان سازمان پیکار برگزار شده بود از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بازنگشت... داود به قصد سر زدن به مادر نزد او می‌رود و مادر را نگران و بی‌تاب می‌یابد. آخر شب مادر نگران از تأخیر آذر به امید یافتن فرزند دلبندش راهی بیمارستان‌های تهران می‌شود. داود با اینکه خود فراری بود، نمی‌توانست مادر را تنها به حال خود رها کند. او و خواهرش پا به پای مادر، بیمارستان به بیمارستان سراغ از آذر می‌گرفتند اما آن شب جستجوی آنها بی‌نتیجه ماند. آذر در تظاهرات کشته شده بود. این آخرین عزیز مادر نبود که به دست دژخیمان پرپر می‌شد؛ مادر بعد از شهادت آذر عزیز دیگری را از دست داد. اگر شهادت آذر قلبش را شکست، شهادت داود کمرش را...
اندکی از سی‌ خرداد ۱۳۶۰ گذشته و هنوز دست پاسداران به داود نرسیده، پاسدارانِ تشنه به خون داود دوباره به منزل مادر و پدرش حمله می‌کنند و این بار مادر او را به قصد به دام انداختن داود با خود می‌برند. مادر را بیش از ۲۴ ساعت در سلولی نگه می‌دارند و مورد بدرفتاری قرار می‌دهند که از ناحیه کمر آسیب می‌بیند. مادر داود در برابر این وحشی‌گری مقاوت می‌کند و تا آزاد شدنش نه لب به غذا می‌زند و نه آب.
چند ماهی داود سرپناه ثابتی نداشت تا این‌‌که یکی از آشنایان با هویت جعلی برای او کاری در شرکت نفت تهران دست و پا می‌کند. با کفایتی که در کار از خود نشان می‌دهد او را با ترفیع شغلی به سمنان منتقل می‌کنند. محل امنی بوده و کسی هم او را نمی‌شناخته. رفیق داود چنان از موقعیت خود اطمینان خاطر داشت که در یک پیغام به خواهرش گفته بود: «دیگر دست جن هم به من نمی‌رسد». متأسفانه این وضعیت چندان نمی‌پاید. در ۷ اسفندماه ۱۳۶۰ برای مطلع شدن از حال و اوضاع خواهرش که فراری و مخفی شده بود، به تهران می‌رود. موفق نمی‌شود او را ببیند و هنگام بازگشت به سمنان در همان روز در ایستگاه قطار مورد شناسایی قرار می‌گیرد. داود از دست پاسداران می‌گریزد و به سرعت سوار تاکسی‌ای می‌شود. راننده با فهمیدن اینکه موضوع از چه قرار است سعی می‌کند داود را از محل دور کند، ولی پاسداران با بی‌سیم به پایگاه‌های خود خبر می‌دهند و موفق می‌شوند، تاکسی را متوقف کرده و داود را دستگیر کنند. او را حدود شش ماه در اوین نگه می‌دارند و برای شناسایی و کسب اطلاعات، به کرج می‌فرستند. در کرج شکنجه‌های بیشتر در انتظار اوست؛ پاسداران کرج از مدت‌ها قبل دنبال داود بودند، در همین جاست که به‌طور کامل مورد شناسایی قرار می‌گیرد. در این مدت خانواده از مکان بازداشت و حال و اوضاع او بی‌خبر بود و در تمام این دوران بی‌خبری، داود در کنار تمام کمونیست‌های صادق دیگر تحت شکنجه‌های شدید بود تا مصاحبه کند و از مبارزه برائت بجوید. بازجویان که با شکنجه و آزار نتوانسته بودند داود را درهم بشکنند، تلاش داشتند با توسل به عواطف و احساسات مادرش این کار را بکنند. به مادرش یک ملاقات حضوری می‌دهند و می‌گویند: «اگر داود حاضر به مصاحبه شود، همین الان او را با تو می‌فرستیم خانه. در غیر این صورت اعدام خواهد شد.» در ملاقات، داود خطاب به مادر می‌گوید: «مادر! اگر تو بخواهی، مصاحبه می‌کنم، اما من دیگر آن داودی که تو می‌شناختی نخواهم بود!» مادر جواب می‌دهد: «نه! من همان داود را می‌خواهم. همان داود بمان!» او همان داود را می‌خواست: شریک غم مادر، دلسوز خواهر، یاور پدر، مهربان با مردم کوچه و بازار، صمیمی با شاگردان، همراه ضعیفان و عاصی در برابر ستمگران...
از شکنجه‌های روحی‌ای که این مادر مبارز تحمل کرد، همین بس که یکی از پاسداران نظرآباد برای آزار دادن مادر و قدرت‌نمایی خود هر از چندگاهی نزد مادر داود می‌رفت و با تحقیر می‌گفت: «دیدی داود کمونیست را گرفتیم. حالا حسابی حالش را جا می‌آوریم. او همه بچه‌های نظرآباد را کمونیست کرده بود...».
مادر داود مانند تمام مادران خاوران همرزم فرزندش بود، در هفت سال اسارت، سختی را به جان خرید و هیچ فرصتی را برای دیدار فرزند از دست نداد. چه روزها که با امید می‌آمد و داود ممنوع‌الملاقات بود... اما کهولت پدر و دوری راه مانع می‌شد که او هم‌پای مادر به دیدار فرزند بشتابد. داود این قضیه را می‌دانست وگرچه دلتنگ پدر می‌شد اما حاضر نبود برای مرخصی چند روزه و تازه کردن دیدارها در پای دژخیمان سر خم کند و تن به خواسته‌های آنها بدهد. مأموران باز در تلاشی دیگر در صدد استفاده از عواطف فرزند- پدری برای شکستن داود در 22 تیرماه سال 1367 به خانه او رفته و به پدر می‌گویند آیا مایل است داود را ببیند؟ پدر جواب می‌دهد: "دیدن او نور را به چشمانم باز می‌گرداند". در این لحظه داود را به داخل خانه راهنمایی می‌کنند. هیچ کس گمان نمی‌کرد این دیدار، آخرین دیدار باشد، هیچ کس از نقشه شوم جلادان برای جان‌های شیفته خبر نداشت... کمتر از دو ماه بعد او به جوخه اعدام سپرده شد. جلادان تا ۲۱ آبان خبر شهادت داود را از مادر مخفی می‌کنند و تمام مراجعات مادر به زندان در این مدت بی‌پاسخ می‌ماند.
مادر بعد از شهادت داود، در برابر بی‌تابی‌های خواهرش و جویبار اشک روانش، تنها یک پاسخ داشت: «مادر! مگر شما خود راه‌تان را انتخاب نکردید؟ شما باید نتیجۀ انتخاب راه خود را همانند انتخاب راه‌تان بپذیرید و با آن کنار بیایید...» در دامن چنین مادری چنین پسری پرورش یافته بود.
خدیجه زمانی، مادر جنگنده‌ای بود که قطره‌ای اشک از چشمانش نچکید، اما نه بخشید و نه فراموش کرد: این را از نفرت عمیقش از مزدوران جمهوری اسلامی و از نگاهی که تا دم مرگ به درِ همیشه بازِ خانه دوخته بود می‌شد فهمید. خبر مرگ داود را از ترس واکنش تند مادر و انعکاس آن بر اهالی محل در بیابان به او دادند تا مبادا کسی از نعره‌های او در برابر جنایتشان آگاه شود. به او گفته بودند در ۲۱ آبان به فلان آدرس بیا، او هم ساده‌دلانه با این خیال که بالاخره لحظۀ دیدار با داود فرارسیده با یکی از همسایگان عازم محل می‌شود. در آنجا او و همراهش را سوار بر خوردرویی از شهر خارج می‌کنند. در لحظه‌ای که خبر را به مادر می‌دادند به زن همراهش گفتند زیر بغل مادر را بگیرد تا نیافتد. مادر خنده‌ای خشم‌آلود کرد: «فرزند من در برابر شما نیافتاد حال من چطور بیافتم، من چطور می‌توانم بیافتم و آبروی او را ببرم؟!» با همین روحیه پرصلابت به خانه آمد و خبر را به پدر پیر داود نیز داد: «داودم را کشتند!». مادر در مراسم عزای داود نه گریست، نه ترسید، بلکه دف‌زنان رقصید...
این اهالی محل بودند که علیرغم هشدارها و تهدید‌های پاسداران مراسم یادبود داود را آنچنان که باید برگزار نمودند. پاسداران ناتوان از پراکنده کردن هم‌محلی‌ها و دوستان و آشنایان، در مقابل همدلی و همراهی آنها هیچ واکنشی جز خزیدن به گوشه‌ای و نظاره کردن نداشتند.
پیش از دستگیری داود، پاسداری به نام جعفر کریمی از ساکنین نظرآباد، شدیداً تلاش می‌کرد تا علیه داود پرونده‌سازی کند، به همین خاطر به روستاهایی که داود در آنجا تدریس می‌کرد می‌رفت و سعی داشت روستاییان را قانع کند که علیه داود طوماری امضا کنند. تلاشی عبث! حتی یک نفر از اهالی هم حاضر نشد علیه آموزگاری مهربان که جان در راه مبارزه علیه فقر و ظلم و جهل نهاده بود شهادت دهد!
رفیق داود نه تنها به‌دلیل اعتقادات و باورهایش و نه فقط به‌دلیل فعالیت در سازمان پیکار، بلکه مخصوصاً به‌دلیل محبوبیتش نزد ساکنین نظرآباد، شاگردانش و خانواده‌های‌شان تحت شکنجه بود. رژیم که از این محبوبیت و مردمی بودن داود باخبر بود، خوب می‌دانست که شکستن و مصاحبه گرفتن از او چه امتیاز تبلیغاتی‌ بزرگی محسوب خواهد شد. آری نازلی حرف نزد! رفیق داود در زندان ۷ سال تمام بدون داشتن هیچ حکمی، انواع شکنجه‌ها را به جان خرید ولی زیر بار خفت مصاحبه و همکاری نرفت. او نه تنها خود نشکست، حتی نگذاشت مادرش هم بشکند. مادر دقیقا آن ملاقات در زندان را به خاطر داشت که پسر با پای شکسته در برابرش ظاهر شده بود، اما پسر تمام تلاشش را می‌کرد که پای شکسته را از مادر مخفی کند! مادر از او می‌پرسد چرا نشسته‌ای، داود می‌گوید خب نشستن که بد نیست، تو هم صندلی‌ای بخواه و بنشین. مادر خطاب به یکی از نگهبانان می‌گوید: «برادر یک صندلی برای من هم بیاور». داود گوشزد می‌کند اینها برادر تو نیستند. نگهبان‌ند! به گفتۀ یکی از هم‌بندیان رفیق داود، دریغ از یک لبخند که داود نثار زندان‌بانان و توابان کند. نگهبانان را برادر خطاب نکردن خود نشانه‌ای بود از مقاوت و شکنجه را به جان خریدن.
خاطرۀ یکی از رفقای همبند داود به خوبی گویای شکنجه و بازجویی مداوم اوست:
«با داود حیدری در زندان گوهردشت هم سلول یا به اصطلاح هم اتاق بودم. چون پروندۀ اتهامی داود در کرج بود، هر از گاهی دوباره بازجویی می‌شد و آن روز هم که صبح آمدند سراغش این تصور را داشت، و من حتی ناهار همان روز را هم برایش نگه داشتم که بیاید، ولی او دیگر بر نگشت. موقع آمار شبانه از پاسدار پرسیدم و او در جواب گفت نگرانش نباش، او جایش خوب است!»
داود در زندان با شجاعت مثال‌زدنی‌ای شکنجه‌ها را تاب آورد و تا آخرین لحظۀ زندگی برسر باورها و اعتقاداتش محکم و استوار ایستاد. حتی شکستن افرادی از رهبری سازمان، ذره‌ای تزلزل در او ایجاد نکرد، زیرا راهی را که در پیش گرفته بود، آرمانی بود که آن را انتخاب خود می‌دانست و به درستی‌اش ایمان داشت. این ایمان به آرمانش در لحظه لحظۀ حیاتش در زندان حضور داشت. به گواه یکی از رفقای همبند: «او آرمانش را همین امروز زندگی می‌کرد.»
زمانی که هیأت مرگ در زندان گوهردشت کرج در «دادگاه‌های» چند ثانیه‌اش بین زندانیان مرگ قسمت می‌کرد، نوبت به داود که رسید، قاضی کرج که از سرسختی و مقاومت او داستان‌ها شنیده بود، مانع ورودش به «دادگاه» شد، رو به پاسداران کرد و گفت: «او را ببرید». و اینچنین در ۵ شهریور ۱۳۶۷ نام رفیق داود با ثبت در فهرست اعدامیان جاودانه شد.
یکی از همبندیان داود که سال‌ها با او زندگی کرده بود می‌گوید: «داود بسیار آدم شادی بود، اهل زندگی کردن بود، با جُک‌ها و شوخی‌های خود فضایی ایجاد می‌کرد که از بودن در آن احساس لذت می‌کردی.» و می‌گوید که داود از رویاهایش بعد از آزادی با او گفته، گفته که تشنۀ یادگرفتن است، که اگر مجال باشد باز هم خواهد آموخت، در پی پاسخ پرسش‌هایش به وادی فلسفه و علم قدم می‌گذارد و زندگی خواهد کرد... با این حال هم او می‌گوید که حتی اگر آن جانیان داود را به جلسه دادگاه کذایی‌شان فرامی‌خواندند و حتی اگر داود می‌دانست که زندگی‌اش در گروی سرفرودآوردن در مقابل خواست دژخیمان است، باز هم سرنوشتش جز کشته شدن به دست جلادان نبود؛ چراکه داود از دستۀ به مرگِ‌-خود-چرا-آگاهان بود.
همبندی دیگر روز اعدام رفیق داود را چنین به‌خاطر می‌آورد:
«‌داود حیدری متولد ۱۳۳۷ بود. با او در گوهردشت با هم بودیم. قوی هیکل و ورزشکار بود. ما در کمونی ۱۵ نفره با ۱۱ خط مختلف سیاسی حبس می‌کشیدیم. در بند ۸ گوهردشت، بزرگ‌ترین کمون بند. او با یک فرقانی و مجاهد و راه کارگری در یک سلول بود. در روز پنجم.شهریور.۶۷، هفت نفر از بچه‌های بند ۸ را صدا زدند یکی از آنها داود بود. فرقانی و مجاهد را هم همراه او بردند. بعد فهمیدیم هر کدام را در یک سلول قرار داده بعد به محل اعدام بردنده‌اند. او جزو سری اول اعدام‌شدگان چپ، در گوهردشت در تابستان ۶۷ بود. چند تا [از] بچه‌ها مربوط به دادستانی کرج بودند. به آنها می‌گفتند «کرجی». داود هم جزو کرجی‌ها بود».
شخصیت متین و افتادۀ او همراه با مقاومت سازش‌ناپذیرش در طی سالیان شکنجه و رنج، از او چهره‌ای خاص ساخته بود که زندانیان با عقاید و آراء مخالف هم دوستش می‌داشتند.
همبندی سالیان او حسن گلزاری می‌گوید:
«داود روابط خطی نداشت؛ حتی با توده‌ای‌ها سلام و علیک انسانی داشت. داود می‌توانست تفکر را از خود انسان‌ها جدا کند. تنها مرزی که داشت با تواب‌ها بود. برای پرسشگرش خیلی احترام قائل بود؛ بر خلاف بسیاری دیگر که "نمی‌دانم" در قاموس‌شان نیست، برای هر سؤالی جواب از پیش‌‌آماده نداشت. از دگمِ «استالین‌گرایی» آن زمان به دور بود؛ او بود که با حرارت خاص خود خواندن کتاب «مزرعۀ حیوانات» جرج اروول را به من پیشنهاد داد... داود بیست و چند ساله گویا چهل سال تجربه داشت. در بحث‌ها خیلی راحت برخورد می‌کرد و بحث را به شیوۀ منطقی پیش می‌برد. بحث با او با رفاقت عمیق شروع می‌شد و با یک رفاقت برادارنه خاتمه می‌یافت. با اینکه اطلاعات وسیعی در زمینه‌های مختلف از جمله فلسفه و هنر داشت، در هنگام بحث هرگز فکر نمی‌کردی که از بالا با تو برخورد می‌کند».
در عین حال همین سرسختی در برابر شکنجه و پافشاری روی اعتقاداتش او را حتی در جمع زندانیان محدود می‌کرد، چرا که از نگاه زندان‌بانان سلام و صحبت کردن زندانیان دیگر با داود، نشانه‌ای بود از این که آنها "سر‌موضع" هستند پس برایشان خطرناک بود و سزاوار عقوبت!
یک زندانی سابق، مهزاد در این باره می‌گوید:
«در سال ۶۶ بود که او را به بند یک گوهر دشت آوردند. بلند قد، با هیکلی ورزیده که به میانسالی می‌زد. با سبیلی پر پشت و بلند. همیشه کت می‌پوشید و به تنهایی قدم می‌زد. تا آن زمان کسی رابطۀ جدی با وی نمی‌گرفت. همیشه در نگاه مراقبش بودم. آرام قدم می‌زد و متین. خود او هم می‌دانست و با کسی تماس نمی‌گرفت. منش او و نوع قدم زدنش مانند زندانیان سال‌ها حبس کشیده بود با آن نگاه و لبخند دوست داشتنی‌اش. به‌راستی من را به یاد معلم‌ها می‌انداخت. در بند قدم می‌زدم و فکر می‌کردم کاش جلو می‌رفتم و با او چند کلام صحبت می‌کردم. دریغا که نمی‌توانستم. تصویر زیبایی از او در دل و ذهن دارم. مانند رمانی قطور که فقط فرصت خواندن یک فصل آن را داشتم».
سعدی معدندار از دوستان نزدیک داود، روزی به رفیقی دیگر گفته بود: «داود یکی از صادق‌ترین انسان‌هایی است که تا به حال دیده‌ام».
بهتر است کلام را با این وصف شایسته از رفیق داود حیدری، که از زبان همبند سابقش حسن گلزاری جاری شده به پایان برد:
«داود تجسم عینی و از نمادهای انسان‌های شریف تاریخ بود. وجودش به تنهایی سرشار از عشق عمیق به آرمان‌های والای بشریت بود. در هولناک‌ترین لحظات زندان، حسرت حتی اندکی نرمش را در دل توابین و زندانبانان گذاشت و سرانجام سر به دار شد. به روایت بچه‌هایی که شاهد صحنه بودند، به محض دیدن داود توسط گروه مرگ، اجازۀ ورود او را به داخل دادگاه نمی‌دهند و بدون هیچ پرسش و پاسخی فقط از روی ظاهرش و شاید هم با اشارۀ نادری دادستان کرج که همیشه در دادگاه بچه‌های کرج حضور داشت، حکم اعدامش را صادر می‌کنند. یاد و نامش به درازای تاریخ زنده است».

 

١٥٧. مسعود حیدری
رفیق مسعود حیدری سال ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶ در خانواده‌ای فقیر در آمل متولد شد. پدر خود را خیلی زود از دست داد. او قبل از قیام در یک شرکت ساختمانی در بخش آزمایشگاه خاک، در شاهی (قائم شهر) کار می‌کرد. مسعود در دورۀ قیام جزو فعالین "خط سه" بود و در سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. در جریان اعتصاب کارگران آن شرکت ساختمانی در بهار ۵۸ به شکل مؤثری شرکت داشت. با راهنمایی او فعالین چپ آمل نیز به تحصن کارگران پیوستند. مسعود در تهیۀ جزوه‌ای از موقعیت کارگران و مبارزاتشان نقش داشت. در تابستان ۱۳۶۰ با یورش رژیم به سازمان‌های چپ و مبارز ارتباط تشکیلاتی رفیق با سازمان پیکار قطع شد. او برای ادامۀ مبارزه و فعالیت علیه رژیم، در ۲۲ آبان‌ماه ۱۳۶۰ با حفظ مواضع خود، از طریق رفیق حشمت اسدی (از فعالین سربداران) به صفوف اتحادیه کمونیست‌های ایران در جنگل‌های شمال پیوست و نقش مهمی در بخش تدارکات سربداران ایفا کرد. مسعود در قیام آمل متأسفانه در غروب ششم بهمن هنگام عقب‌نشینی قوای سربداران زخمی و اسیر شد. از جزئیات اعدام یا کشته شدنش زیر شکنجه چندان خبری در دست نیست، به گفتۀ دوستانی مسعود در فروردین ۱۳۶۱ اعدام شد. خبر اعدامش پس از عید ۱۳۶۱ در روزنامه‌های رسمی درج گشت. در کتاب "پرندۀ نو پرواز" اشاراتی به نقش و فعالیت او شده است. رفیق بسیار جسور و با شهامت بود و در طرح عقاید خود صراحت داشت. رفیق که از روحیه‌ای بشاش برخوردار بود با صدای خوشش در هنر آوازخوانی نیز تبحر داشت.

 

١٥٨. جواد حیدری‌کایدان
رفیق جواد حیدری‌کایدان دانشجوی پزشكی بود و در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. از این رفیق متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٩. یحیی خاتونی159-Khatoni-Yahya.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۳۲، دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۵۸
رفیق یحیی خاتونی سال ۱۳۲۴ در یک خانواده متوسط در روستای قیلسون از توابع سقز چشم به جهان گشود. در هشت سالگی مادر و در یازده سالگی پدرش را از دست داد. یحیی تحصیلات ابتدایی را در سقز گذراند و سپس به دانش‌سرای مقدماتی سنندج راه یافت. او که می‌بایست هم‌زمان با تحصیل معاش خود را نیز تأمین کند، تابستان‌ها به خرده‌فروشی در روستاهای اطراف سقز می‌پرداخت. زندگی پررنج و آشنایی نزدیک با زندگی مشقت‌بار روستاییان، در او عشق و هم‌دردی عمیقی به زحمت‌کشان ایجاد كرده بود.
یحیی پس از دورۀ دانش‌سرا به آموزگاری پرداخت تا این‌که در دانشگاه تبریز به‌عنوان دانشجوی روانشناسی پذیرفته شد. بعد از پایان تحصیلاتش به سقز بازگشته و در هنرستان صنعتی و دانش‌سرای مقدماتی به تدریس پرداخت. شخصیت انقلابی و مبارزه‌جویانه‌اش ‌او را همواره رو‌در‌روی ساواک قرار می‌داد. عوامل ساواک در خرداد‌‌ماه ۱۳۵۴ شبانه به خانه‌اش یورش بردند، اما هشیاری انقلابی رفیق مانع از آن شد که مدرکی به دست آنها بیافتد. همان سال ۱۳۵۴ او را به کرمان تبعید می‌کنند و بعد از مدتی به تبریز انتقالش می‌دهند، اما دیگر حق تدریس نداشت. سال ۵۶-۱۳۵۵ باز بدون حق تدریس و این بار به خرم‌آباد تبعید می‌شود.
روستاییان ستمدیدۀ اطراف سقز خاطرۀ فداکاری‌ها و از خود گذشتگی‌های رفیق یحیی را از یاد نخواهند برد. زندگی آنها چنان به‌هم گره خورده بود که مرگ هم، یارای جدا کردنشان را نداشت. خانۀ او به روی روستاییان زحمت‌کش همیشه باز بود و با گشاده‌رویی و فداکاری روستاییان را راهنمای و تا جایی که می‌توانست در حل مشکلات آنان کوتاهی نمی‌کرد. وقتی که دهقانان زحمت‌کش و تحت‌ستم روستای "کوقتو" با مالکین مرتجع رو‌در‌رو شدند، او بی‌درنگ به کمک آنان شتافت. مالکین که به برکت پشتیبانی از دولت جمهوری اسلامی مسلح شده و جواز قتل روستاییان را گرفته بودند، سینۀ مالامال از آتش او را همراه با عده‌ای دیگر از رزمندگان کُرد همچون ملا رشید، شکافتند.
اربابان بزرگ منطقه با دسته‌جات مسلح، دهقانان زحمت‌كش را به انقیاد كشیده بودند، رفیق یحیی در ایجاد "اتحادیه‌های دهقانان" و مسلح كردن آنان در برابر تجاوزات اربابان تلاش زیادی كرد. او در درگیری با نیروهای اربابان روز جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۵۸ در ایرانشاه، سقز به شهادت رسید.
به‌مناسبت چهلمین روز شهادت رفیق کاک یحیی خاتونی، هواداران سازمان پیکار در سقز، ضمن گرامی‌داشتِ یاد این شهیدِ دلاور، طی اعلامیه‌ای از زندگی و مبارزات او در راه آرمان زحمت‌کشان، تجلیل کردند.

 

١٦٠. ناصر خادم‌حسینی
رفیق ناصر خادم‌حسینی دانشجوی دانشگاه ارومیه و با نام مستعار نادر عضو سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار در کمیتۀ آذربایجان بود. او در سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.

خاطره‌ای از یک رفیق:

"رفیق ناصر خادم‌حسینی (نام مستعار نادر) دانشجوی دانشگاه ارومیه بود. وی هنگام دستگیری به همراه اسحاق حصولی یکی از مسئولین تشکیلات اردبیل به شمار می‌رفت. در مرداد ۶۰ به همراه اسحاق حصولی، حمید ندروند، بهاء‌الدین توکلی، وحید مناف‌زاده، محمد رضا ابراهیم‌زاده و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر شدند. احمد عیسی‌زاده (اسد) در ادامه همکاری با بازجویان همه این افراد را لو داده بود که بعد از دستگیری آنها به بندهای مجردی زندان تبریز منتقل شدند. بندهای مجردی به سلول‌های ۱و نیم در ۲ متری گفته می‌شد که بین ۹تا ۱۱ نفر در آنها نگهداری می‌شدند!!. بید و شپش‌ها در این بندها، در هنگام تابستان از سر و صورت بالا می‌رفتند. شب‌ها هنگام خواب دو قسمت می‌شدیم که نصفی ایستاده و بقیه می‌خوابیدند و بعد از مدتی جاها عوض می‌شد. سه بار در روز برای دستشویی و وضو درهای سلول‌ها باز می‌شد. یک بار ناصر را هنگام شستن دست و صورت در دستشویی دیدم؛ آرام به من نزدیک شد و گفت همه چیز لو رفته و چیزی برای پنهان کردن نمانده. در بهار ۶۰ زمانی که بیرون از زندان بودیم چند بار با هسته های مطالعاتی که مسئولیت آن با ناصر بود برای بحث به اطراف شهر اردبیل و شهرستان سرعین که منطقه‌ای توریستی بود می‌رفتیم.

از جمعی که در فوق به آن اشاره شد، وحید مناف‌زاده توبه کرد و به همکاری با بازجویان رژیم پرداخت. کریم حسینی‌منتظر نیز بعد از توبه ظاهری در یک فرصت همراه یکی از رفقای راه کارگر از زندان تبریز گریختند.
ناصر خادم‌حسینی و اسحاق حصولی خوش خط بودند و نشریه محلی سازمان پیکار(چالیش) در اردبیل را به صورت دست‌نویس نوشته و تکثیر می‌کردند. اوایل مرداد ۶۰، ناصر به همراه تعداد دیگری از زندانیان به بند عمومی منتقل شده و در اتاق شماره ۱۷ بند یک مستقر شدند این اتاق‌ها سه در چهار بوده و در هر کدام چهار تخت ۳ طبقه قرار داشتند که در آن روزها به علت تعداد زیاد زندانی ۴ نفر هم روی زمین می‌خوابیدند (جمعا ۱۶ نفر). صبح‌ها به همراه سایر رفقای پیکاری که حدود ۴۰ نفر بودیم به ورزش دسته‌جمعی می‌پرداختیم. بعد از آمدن احمد عیسی‌زاده و تواب کثیف دیگر (یعقوبعلی خدایی) به بند عمومی، این ورزش‌های دسته‌جمعی تعطیل شدند.
ناصر در بند عمومی توسط احمد عیسی‌زاده (اسد) تحت فشار بود که توبه کند ولی نهایتا ناصر زیر بار نرفت.

ناصر خوش برخورد بود و در آبان‌ماه ۶۰ به همراه حمید ندروند، بهاء‌الدین توکلی و محمدرضا ابراهیم‌زاده به‌عنوان تنبیه و اصلاح ناپذیر به بند زندانیان عادی منتقل شدند .این رفقا بعد از اتمام بازجویی توسط یکی از بازجویان کثیف زندان تبریز به نام جعفر تقوی (که مسئول بازجویی از پیکاری‌ها و فدائیان اقلیت بود) توسط حاکم شرع حسین موسوی‌تبریزی به اعدام محکوم شدند و بعد از انتقال به بند مجرد (که شرح شرایط این بندها قبلا رفت) اعدام شدند (حدود ۱۸ آبان‌ماه ۶۰). کسانی که از بندهای مجرد به بند عمومی منتقل می‌شدند از روحیه بالای این مبارزین انقلابی و از شعارهایی که روی دیوارها توسط آنان کنده شده بود می‌گفتند.

به امید روزی که مسئولین این جنایت‌ها در دادگاه‌های بین‌المللی و در حضور بازماندگان، خانواده‌ها و مردم محاکمه و به‌سزای اعمال خود برسند".

 

١٦١. جمیله خاصری
رفیق جمیله خاصری همراه سه رفیق پیكارگر دیگر در سحرگاه سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ در زندان كارون اهواز تیرباران شد. در روزنامه‌های رسمی عصر روز بعد در بارۀ خبر اعدام آنها آمده بود:
"جمیله خاصری فرزند ناصر به حكم دادگاه انقلاب اسلامی اهواز به اتهام همکاری فعال با سازمان ضدخلقی و محارب پیکار و رابط تشکیلاتی شاخۀ خوزستان و شیراز و در اختیار قرار دادن کلیه امکانات خود در راه تقویت سازمان مذکور، محارب با خدا و رسول خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
در روزنامۀ جمهوری اسلامی همان روز چنین آمده بود:
"جمیله ناصری فرزند ناصر از هواداران فعال گروهك ضدخلقی و ضدالهی پیكار، به جرم شركت در درگیری‌های دانشگاه در سال گذشته به ۶ ماه زندان محكوم شده بود، بعد از ۴ ماه و پس از اخذ تعهد مورد عفو قرار گرفته و آزاد شد، ولی مجددا به‌خاطر فعالیت برعلیه نظام جمهوری اسلامی و ارتباط فعال با سازمان مذكور و شركت در درگیری كه منجر به كشته شدن تنی چند از مردم مسلمان بی‌دفاع شده بود، به اعدام محكوم شد. روابط عمومی دادستانی انقلاب".
متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٦٢. بهروز خاصهKhaseh-Behroz.jpg
رفیق بهروز خاصه سال ۱۳۳۹ در امیریه تهران متولد شد. تحصیلات خود را در مدرسۀ رهنما و بعد زاگرس به پایان رساند. در جریان به‌اصطلاح فضای باز ۱۳۵۶ با مسائل سیاسی آشنا شد و سپس از طریق یکی ازنزدیکان به خط ۳ و سازمان پیکار گرایش پیدا کرد. مدتی در پاتوق‌های کارگری، اعتراضات و تظاهرات خیابانی و به‌ویژه کارگری شرکت فعال داشت. بعد از قیام به سازمان پیوست و در كمیتۀ تدارکات سازمان به‌طور حرفه‌ای مشغول فعالیت شد. بهروز با تمام وجود و با تلاشی سخت، دسته‌های اعلامیه و نشریه را برای پخش می‌برد، او تمامی زندگی کوتاهش را وقف مبارزه کرد.
بعد از انتشار بیانیۀ سازمان در پیکار شماره ۱۱۰، از اولین رفقای رادیکالی بود که در مقابل این جریان موضع گرفت، ولی عمر کوتاهش مجال نداد تا با جمع‌بندی و موضع‌گیری به جریانات انشعابی و غیره بپردازد. در طی حملۀ رژیم به مرکز تدارکات در ۲۰ تیر ۱۳۶۰ و گرفتن دفتر شركت "تکنوفاین" که یکی از مراکز اصلی و مهم سازمان محسوب می‌شد، رفیق بهروز نیز دستگیر می‌شود. ۱۱ روز بعد یعنی در ۳۱ تیر ۱۳۶۰، از طریق رادیو و مطبوعات خبر اعدام او و دیگر رفقا به اطلاع عموم می‌رسد. طبق اظهارات یکی از رفقا که جسد بهروز را دیده بود می‌گفت که کتف وی کاملا متلاشی، زیر چشمش سیاه و بینی‌اش کاملا کوفته شده بود که نشانگر آن بود که قبلا زیر شکنجۀ وحشیانۀ پاسداران قرار گرفته و احتمالاً زیر شکنجه شهید شده است. بعد از اعدام به خانواده اطلاع می‌دهند که او در "لعنت آباد" (گورستان خاوران) دفن شده و اجازۀ مراسم و تشییع هم ندارید. علیرغم تهدید و جلوگیری، عده‌ای جمع شدند و به خاوران رفتند که به درگیری با پاسداران و حزب‌اللهی‌ها منجرشد. تا سال‌ها بعضی از رفقایش هر سال بر مزارش گل می‌گذاشتند و یا در روزنامه‌ها به شیوه‌های مختلف پیام یاد بود می‌فرستادند. از رفیق وصیت و یا نامه‌ای باقی نمانده. بهروز خطاب به مادرش که می‌گفته: "بالاخره برای ما هم دردسر درست می‌کنی" گفته بود: "مادر، مطمئن باش از من حرفی نخواهند شنید که آدرس خانه‌ام را بدانند" و همین هم شد. رژیم حتی آدرس منزل او را تا بعد از اعدامش نمی‌دانست.
متن آگهی‌ با عكس او از طریق دوستانش در یكی از روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"بهروز همیشه به یاد ماندنی
پس از سال‌ها مبارزه علیه سرطان پلیدی كه سرانجام چهار سال پیش در چنین روزی تو را به كام مرگ كشید، با الهام از زندگی همیشه جاری و سراسر تلاشت یاد تو را با ادامۀ راهت در مبارزه علیه سرطانِ خون آشام و با امید به نابودی این بلیه ضدبشری ادامه می‌دهیم. مخارج سالگرد به سازمان مبارزه با سرطان اهدا خواهد شد. همكارانت،..."
همان‌طور كه در بالا نوشته شده او در اولین ضربۀ بزرگ به سازمان، به همراه عده‌ای از رفقای انتشارات، تداركات و توزیع دستگیر و ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیر‌ماه به همراه ۱۴ نفر از رفقای پیكارگر تیرباران و دسته جمعی در گورستان خاوران دفن شدند. این رفقا اولین شهدایی بودند كه در خاوران به خاك سپرده شدند.

 

١٦٣. محسن خاکمردانی
رفیق محسن خاکمردانی سال ۱۳۳۰ در شهرستان خوی (آذربایجان غربی) متولد شد. بعد از اتمام تحصیلات با مدرک لیسانسِ حقوق قضایی از دانشگاه تهران به‌عنوان قاضی در دادگستری زنجان مشغول به كار شد. در تشکیلات با نام یورداوغلی شناخته می‌شد. پس از ضربه به تشكیلات كمیتۀ آذربایجان و تبریز، مسٸولیت‌ها و موقعیت تشكیلاتی محسن نیز لو رفت. او در شهریور ۱۳۶۰ در شهرستان سلماس دستگیر و برای بازجویی به تبریز منتقل شد. پس از بازجویی و محاكمۀ چند دقیقه‌ای، همراه برادرش محمود خاکمردانی در ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
قطعه‌ای از اشعار کتاب "قورتولوش" (رهایی) محسن خاکمردانی که به زبان ترکی است:
قالماز بولوت آریندا گونش چخار آنجاق
اندیر بیرگون ائدر آلچاق
سورمه ئیب دوران فرعونلار ایله گوجلی تزارلار
چاتاجاقدیر دنیزه داغدان آخان سئل یولی تاپاجاق
خورشید زیر ابر نمی‌‌ماند هر گز
تاریخ همه دیکتا تورها را سرنگون خواهد کرد
فرعون‌ها و تزارها نتوانستنند طولانی مدت بمانند
سیلی که از کوه روان است، راه خود را به طرف دریا پیدا خواهد کرد.

 

١٦٤. محمود خاکمردانی
رفیق محمود خاکمردانی سال ۱۳۳۴ در شهرستان ماكو (آذربایجان غربی) متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای متعدد آذربایجان به پایان برد؛ سپس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ حقوق به دانشگاه تهران رفت. پس از قیام به شغل كتاب‌فروشی پرداخت و به سازمان پیکار پیوست که در تشکیلات با نام عزت شناخته می‌شد. در اردیبهشت ۱۳۶۰ توسط مأموران رژیم در ارومیه دستگیر و پس از بازجویی به زندان تبریز منتقل شد. پس از حوادث ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز كشتار عام انقلابیون، پروندۀ محمود دوباره به جریان افتاد. بعد از ضربه به تشكیلات آذربایجان و به‌ویژه تبریز، موقعیت او در تشكیلات لو رفت و در همین زمان برادر بزرگ‌ترش، محسن را نیز دستگیر کرده و به زندان تبریز آورده بودند. در دادگاهی چند دقیقه‌ای هر دو برادر را به اعدام محكوم و در ۱۵ آذر ۱۳۶۰، در زندان تبریز تیرباران می‌کنند.
وصیت‌نامۀ رفیق:
"درود به کارگران و زحمت‌کشان وخلق قهرمان ایران. درود به سازمانم. وصیت‌نامه‌ام را با صحبتی از رفیق هوشی مین شروع می‌کنم،."در میان سرمایه‌داری و سوسیالیسم درۀ عمیقی است که با خاکستر ما کمونیست‌ها پر می‌شود". جنبش توده‌ها اوج می‌گیرد. خلق قهرمان ایران برای رهایی از سلطۀ امپریالیسم و ارتجاع می‌خروشد و این در حالی‌ست که انحرافاتی بر جنبش دمکراتیک ایران حاکم می‌شود. مشی چریکی مجاهدین از یک طرف، خیانت و سازشکاری‌های رویزیونیست‌ها از طرف دیگر ضرباتی به جنبش وارد می‌آورد. رژیم جمهوری اسلامی که با جنبش توفندۀ توده‌ها مواجه گشته، همان‌‌طوری که از قیام ۲۲ بهمن تا‌ به‌حال به سرکوب پرداخته، اکنون به شکل عریان و فاشیستی نیز کشتار توده‌ها و انقلابیون و کمونیست‌ها را ادامه می‌دهد. اکنون زندان‌های جمهوری اسلامی پر از انقلابیون و کمونیست‌هایی است که شجاعانه مرگ را می‌پذیرند و حماسه‌ها می‌آفرینند. مبارزۀ طبقاتی به ما یاد داده است که در هر شرایطی بلشویک‌وار بجنگیم و تا آخرین لحظه به آرمان طبقۀ کارگر وفادار بمانیم. من نیز به‌‌عنوان یک کمونیست با آغوش باز و با کمال افتخار مرگ را می‌پذیرم، زیراکه می‌دانم راهم، راه آزادی طبقۀ کارگر ادامه خواهد داشت و بالاخره طبقۀ کارگر و زحمت‌کشان پیروز خواهند شد. من سربلند و با افتخار جلو گلوله‌های دژخیمان خواهم ایستاد زیرا که آزادی مفت به‌دست نخواهد آمد. ما بهای آزادی فردای خلق ایران هستیم و در بهار آزادی و سوسیالیسم زنده خواهیم شد. به‌عنوان یک کمونیست هوادار سازمان پیکار سفارشم به رفقا وسازمانم چنین است:
۱- مبارزۀ قاطع و پیگیر با تمام اشکال رویزیونیسم (توده‌ای واکثریتی‌ها و سه جهانی‌ها) و با تمام خائنین به طبقۀ کارگر.
۲- مبارزۀ ایدئولوژیک قاطع با انحرافات حاکم بر جنبش دموکراتیک (مبارزه با انحرافات مجاهدین- مبارزۀ ایدئولوژیک درون سازمانی برای زدودن افکار و دیدگاه‌های غیر پرولتری که منجر به اشتباهاتی در انتخاب مسئولین و اعضا می‌گردد، زیرا انتخاب مسئولین با معیارهای غیرپرولتری نشان داد خائنینی پیدا می‌شوند که ضرباتی به تشکیلات و جنبش وارد می‌آورند. این‌گونه خائنین باید به موقع خود اعدام انقلابی گردند.
به خانواده‌ام (برادران و خواهرانم و پدر و مادرم) سلام می‌رسانم. از خواهرانم می‌خواهم که به‌هیچ‌وجه برای من ناراحت نباشند زیراکه من راهی را رفته‌ام که مرگ برایم امری طبیعی ا‌ست. اگر که نتوانستم وظایف خانوادگی را به‌طور کامل انجام دهم امیدوارم که خواهران و برادرانم مرا ببخشند، چون که این مربوط به شرایط زندگی‌مان می‌شد. با درود به تمام رفقا و آشنایان، مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع، برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقۀ کارگر، زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم.
امضا: محمود خاکمردانی، ۱۴-۹-۱۳۶۰".

 

١٦٥. علی‌اکبر خان‌احمدیKhanAhmadi-Aliakbar.jpg
رفیق علی‌اکبر خان‌احمدی یکی از كارگران با سابقۀ شركت نفت بود. او پس از این‌که در محل كارش در آغاجاری تحت تعقیب قرار گرفت، از طرف تشکیلات پیکار به تهران منتقل کرد و مدتی در خانه‌های تیمیِ كمیتۀ تداركات سازماندهی شد. متأسفانه در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ با ضربات وارده به كمیته‌های چاپ، توزیع و تداركات، علی نیز همراه عده دیگری از رفقا دستگیر شد.
او داماد خانوادۀ شهدا منوچهر و محمد نیک‌اندام بود. در سال ۱۳۵۹ زمانی که رفقای شهید منوچهر نیك‌اندام و محمد اشرفی دستگیر و در بیدادگاه خلخالی اعدام شدند، علی توانست قبل از این‌که پاسداران برای بازداشت وی اقدام کنند به تهران بگریزد. در سرکوب گستردۀ انقلابیون در سال ٦٠، در تهران بازداشت و در کمتر از یک ماه در ۷  شهریور همان سال اعدام شد. 
خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر كه ۹ نفر از آنها پیکارگر، دو نفر از رفقای سابق پیكار و دو رفیق فدایی از "چریک‌های فدایی خلق (اشرف دهقانی) و اقلیت" بودند، در روزنامه‌های عصر دوشنبه ۹ شهریور‌ماه منتشر شد. در اطلاعیه دادستانی كل انقلاب اسلامی در مورد علی چنین آمده بود:
"علی‌اکبر خان‌احمدی، فرزند اسکندر، از اعضای برجستۀ سازمان پیکار، مسئول کمیته خدمات و تدارکات و مسئول مستقیم جعل مدارک، مسٸولیت امور فنی و الکترونیکی سازمان، فعالیت حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار كه از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
رفیق علی در ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد.

 

 

١٦٦. حسینعلی خانی
رفیق حسینعلی خانی سال ۱۳۲۳ به دنیا آمد. او که در سازمان پیکار فعالیت داشت در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ در اراك تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٦٧. حسن (علی) خاوری
رفیق علی خاوری سال ۱۳۲۹ در خانوده‌ای بسیار فقیر در کرمان به ‌دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده‌ای بود که پس از اصلاحات ارضی در اوایل دهه ۱۳۴۰ در جستجوی کار به تهران مهاجرت کرد. پدرش در باغ یک مالک بزرگ، در حوالی کرج به‌عنوان باغبان مشغول به کار شد که همچنان زندگی فقیرانه‌ای داشتند. علی به‌‌دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده بعد از کلاس نهم دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد. او به شغل‌های مختلفی پرداخت که با رنج و محنت همراه بود و تفاوت‌ طبقاتی را مستقیما تجربه می‌کرد. از سال ۱۳۵۳ در کارخانۀ بنز خاور مشغول به کار شد. او از نمایندگان فعال شورای كارخانه و از مهم‌ترین رهبران اعتصاب بنز خاور در سال ۱۳۵۷ بود. چون او در كارخانۀ خاور كار می‌كرد و در تشكیلات پیکار با نام علی شناخته می‌شد، به او "علی خاوری" می‌گفتند.
علی از نظر ظاهری، هیکلی تنومند با دستانی بزرگ و چهره‌ای سیه چرده داشت. پیش از قیام به عضویت سازمان مجاهدین خلق م. ل. درآمد اما زندگی علنی داشت و در بخش کارگری سازماندهی شده بود. پس از قیام در کمیتۀ تهران سازمان پیکار نیز در بخش کارگری فعال بود. او به‌دلیل سابقۀ فعالیت در دوران مبارزه مسلحانه، از اعضای کمیتۀ نظامی سازمان نیز بود. او مدتی هم حسین روحانی را همراهی می‌کرد.
حسن فردی عاطفی بود و با رفقایی که آشنا می‌شد، وابستگی عاطفی شدیدی پیدا می‌کرد. با وجود کم حرفی، شور و نشاط بسیار و خنده‌های طولانی و از ته دلی داشت. هر چند روی مساٸل سیاسی، تٸوریک نبود، اما مسائل کارگری و مبارزاتی را به‌‌دلیل تجربیاتی که داشت به خوبی پیش می‌برد. یکی از مسائلی را که در کمیتۀ تهران بر آن پافشاری می‌کرد، تعلیمات نظامی بود که با مخالفت دیگران مواجه شد و او نمی‌توانست از نظر تٸوریک ضرورت این کار را جا بیاندازد، ولی در این باره بسیار پیگیر بود.
علی که نام واقعی‌اش حسن بود، شش ماه پس از استقرار شوراهای اسلامی در کارخانه‌های بزرگی همچون بنز خاور، در مهر‌ماه ۱۳۵۸ توسط حزب‌اللهی‌ها و عوامل مدیریت کارخانه به‌عنوان یک کمونیستِ شورشگر شناسایی می‌شود و او را مجبور به ترک کارخانه می‌کنند. از زمانی که مخفی شد به‌عنوان یک کادر حرفه‌ای سازمان، شبانه روز به فعالیت سیاسی مشغول بود.
اوایل سال ۱۳۵۹ با یکی از رفقای هوادار سازمان با نام مستعار "مهین" ازدواج کرد. این دو رفیق علاقۀ وافری به یک‌دیگر داشتند، دستگیری و اعدام علی موجب اندوه و آزار روحی فراوانی برای همسرش شد. رفیق علی در تابستان ۱۳۶۰، دستگیر می‌شود، او چون حتی نامش را به عوامل رژیم نگفته بود، گمنام در زیر شکنجه‌های وحشیانۀ بازجویان و پاسداران در پاییز سال ۱۳۶۰ در زندان کمیتۀ مشترک به شهادت رسید.

 

١٦٨. منوچهر خدادادی
رفیق منوچهر خدادادی، یکی از فعالین مبارز در سازمان پیکار را در آبان ۱۳۶۴ اعدام کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوده‌ایم.

 

١٦٩. محمد‌حسین خراسانیان
با استفاده از نشریۀ پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠
رفیق محمد‌حسین خراسانیان در سازمان دانشجویی - دانش‌آموزی (دال دال) پیکار فعال بود. او وصیت‌نامۀ کوتاهی با امضای مستعار خود، فریدالدین موسوی، قبل از دستگیری نوشته بود، اما متأسفانه در همان روز به چنگ ماموران رژیم افتاد. او روز ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ در شهر قم به دست جلادان جمهوری اسلامی به شهادت رسید. در روزنامه‌های پنج شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۶۰، خبر اعدام رفیق محمد‌حسین و ۷ مبارز دیگر منتشر شد، به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز چنین نوشته شده بود:
"محمد‌حسین خراسانیان فرزند محمد، به اتهام هواداری از گروهک محارب پیکار و نگهداری نارنجک دست‌ساز، جعل کارت دفتر تبلیغات امام با نام مستعار علی سلیمانی، وابستگی شدید به گروهک پیکار و شرکت فعال در پخش نشریات آن، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی قم، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامۀ رفیق:
"خیال می‌کنید با کشتار و اعدام رهروان راه آزادی طبقۀ کارگر، سیستم پوسیده و منحط خود را از مرگ حتمی نجات خواهید داد؟ خیال می‌کنید خواهید توانست برای همیشه کارگران را استثمار کنید؟ زهی خیال باطل! اما بدانید هر قطره خون ما، خود اخگری است به دامن ارتجاع. روزی خواهد رسید که هزاران اخگر از لولۀ تفنگ حزب کمونیست به سوی پیکر فرتوت سرمایه شلیک خواهد شد و برای همیشه شما را به گورستان تاریخ خواهد سپرد! وصیت‌نامۀ من (سرباز سادۀ ارتش سرخ): صبح‌گاهان هنگامی که کارگران خواب آلود و خسته با سوت کارخانه بیدار می‌شوند، در میدانی وسیع با چشم و دستانی باز اعدامم کنید. پیروز باد پیکار سرخ کار علیه سرمایه.
فریدالدین موسوی، سوم تیر‌ماه ۱۳۶۰".

 

١٧٠. جمشید خرمن‌بیزKharmanBiz-Jamshid2.jpg
رفیق جمشید خرمن‌بیز سال ۱۳۳۹ در ساوجبلاغ کرج متولد شد. پیش از قیام دیپلمش‌ را گرفت و در همان دوران دبیرستان با مارکسیسم- لنینیسم آشنایی پیدا کرد. او کشتی‌گیر بود و در سنین جوانی در مسابقات کشتی قهرمانی کشور شرکت می‌کرد. بسیاری از مردم محل او را به‌عنوان یک انسان خوب و فهمیده می‌شناختند و مورد علاقه‌شان بود. در دوران قیام به اتفاق رفیق شهید "سعدی معدندار" و دیگر دوستان در شکل دادن و سازماندهی تظاهرات ضدرژیم شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از قیام درمحل زندگی خود به فعالیتش ادامه داد و از اعضای "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. پس از وحدت گروه "انقلابیون..." با سازمان پیکار او با نام مستعار حمید در تشکیلات منطقۀ نظرآباد (کرج) به فعالیت پرداخت. در سال ۱۳۵۹ از دست پاسدارانی که قصد دستگیری‌اش را داشتند از منطقه فرار کرد و به کمیته‌های دیگر سازمان منتقل شد. در پاییز ۱۳۶۰ نزد رفیق سعدی در نوشهر بود که خانۀ پر از اسناد و مدارکِ درون سازمانی مورد شناسایی قرار می‌گیرد. او و رفقا سعدی معدندار، مصطفی علی‌نقی‌پور و برزین امیراختیاری با کل مدارک دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه زیر شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند اما هیچ اطلاعاتی، حتی اسم و آدرس خود را به بازجویان نمی‌دهند. آنها سرود می‌خواندند و از روحیۀ بالایی برخوردار بودند. مزدوران وقتی آنها را به صف کرده و می‌خواستند به‌عناوین مختلف آنها را تحقیرکنند، رفیق مصطفی به صورت مزدوران تف می‌اندازد. رفقا سعدی معدندار، مصطفی علی‌نقی‌پور و برزین امیراختیاری در دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ به‌دست جلادان و مزدوران خمینی در نوشهر، استان مازنداران اعدام شدند.

 

 

١٧١. علی خستایی
رفیق علی خستایی که خود از فعالین سازمان پیکار بود، به همراه پیكارگر شهید علیرضا مدنی در ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٧٢. خسرو ...
رفیق خسرو سال ۱۳۴۴ در دهستان احمد سرگوراب از شهرستان شفت در استان گیلان به دنیا آمد. او از هوادارانی بود كه در سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) فعالیت می‌كرد. در اوایل مرداد ۱۳۶۰ در رشت دستگیر و در اواخر سال ۱۳۶۰ یا اوایل سال ۱۳۶۱ در زندان رشت اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٧٣. وحید خسروی
رفیق وحید خسروی سال ۱۳۴۰ در بابل در یک خانوادۀ کارمندی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را در همان شهر به پایان برد. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات بابل سازماندهی شد. او یک بار اوایل سال ۱۳۶۰ در بابل دستگیر شد، در زندان با روابطی که با زندانیان عادی و مأموران درون زندان ایجاد کرده بود پس از خرداد ۶۰ از احتمال اعدام خود باخبر شد و توانست با کمک دیگران در ۲۱ تیرماه همان سال از زندان فرار کرده و به تهران برود. بعد از دستگیری رهبری سازمان پیکار، به فعالیت محفلی در کارخانجات تهران روی آورد. در اسفند ۱۳۶۱ نامش در بازجویی‌های محمد‌رضا نصیری لو رفت. او مجددا و این بار به همراه پیكارگر شهید احمد شیرازی دستگیر شد. رفیق را دو ماه بعد از بازجویی در بند ۲۰۹ اوین به دادگاه بردند. حاکم شرع آن زمان حجت‌الاسلام حسینعلی‌ نیری که خود اهل شهرستان‌های همان اطراف بود، از وی می‌پرسد: "دفعۀ قبل، به تو دو سال حکم دادم از زندان فرار کردی، این دفعه چقدر حکم دهیم تا فرار نکنی؟" و او پاسخ می‌دهد: "شما هر حکمی به من بدهید، من اگر بتوانم باز هم فرار می‌کنم." وحید در دادگاه از مواضع سازمان و ماركسیسم دفاع كرد. در ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ در اوین اعدام شد.
فرار رفیق وحید از زندان بابل به همراه یك رفیق ازسازمان وحدت كمونیستی در نشریۀ رهایی دورۀ دوم، شماره ۹۰، یكشنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۰ در صفحه ۶ منتشر شد؛ بخشی از آن:
"...فرار رفقای كمونیست از زندان بابل: یكشنبه ۲۱ تیرماه [۱۳۶۰]، حدود ساعت دو و نیم صبح، یكی از رفقای هوادار ما (سازمان وحدت كمونیستی) و یكی از رفقای هوادار " سازمان پیكار" همراه دو تن از زندانیان عادی موفق به فرار از زندان بابل شدند. این دو رفیق چندی قبل دستگیر و به حبس محكوم شده بودند. فعالیت فراوان در زندان، سازماندهی زندانیان سیاسی در كمون زندان و همچنین سازماندهی زندانیان عادی برای دفاع از حقوق خویش، فعالیت برای دادن آگاهی به زندانیان عادی و سواد‌آموزی به ایشان، ترتیب آكسیون‌هایی در بزرگداشت ۱۱ اردیبهشت [روز جهانی کارگران] و بزرگداشت شهدا در داخل زندان، ترتیب بحث آزاد و غیره توسط این رفقا و سایر رفقای كمونیست منجر به این شده بود که عملا، حاكمیت در دست زندانیان باشد و نه زندانبانان، زندانیان عادی با آموختن این‌كه چگونه باید حق خود را بگیرند، به‌وضوح به تفاوت میان كمونیست‌ها و سایرین پی برده بودند و آشكارا از كمونیست‌ها و این رفقای فعال، دفاع و حمایت می‌كردند.
روشن است كه چنین مساٸلی نمی‌توانست مورد خوشایند رژیم و دژخیمان باشد، تا جایی كه رفقا مطلع می‌شوند كه ۳۸ گزارش اغتشاش و آشوب علیه رفیق هوادار سازمان ما و چندین گزارش نیز علیه رفیق هوادار سازمان پیكار به "دادگاه انقلاب" داده شده و "دادگاه" نیز بر‌اساس آنها رفقا را محكوم به اعدام كرده است. ولی به علت حمایت سایر زندانیان از این رفقا، نمی‌توانند آنها را بلافاصله از بند بیرون ببرند. با شنیدن این خبر، رفقا تصمیم به فرار می‌گیرند و پس از طرح یك نقشۀ ماهرانه و بریدن میله‌های سلول موفق به فرار می‌شوند".
نیما پرورش نیز در كتاب "در نبردی نابرابر" صفحه ۳۹ در این باره نوشته:
"چند روز پس از ملاقات و پیش از انتقال من به قزل‌حصار، در ۲۲ مرداد [۱۳۶۲]، حوالی ساعت ۱۱ صبح درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسایل ‌شان را جمع کنند و برای بعد از نهار آماده باشند. مدتی كه آنها در سلول ما بودند، من با آنان دوست شده بودم و علاقه عمیقی پیدا كرده بودم. نام آنها را كه خواندند، بی‌اختیار اشك از چشمانم جاری شد. آنها تمامی رفقای سلول را تک‌تک در آغوش گرفتند. همه می‌دانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آن‌ها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام می‌شدند؟ وحید ۲۲ سال بیشتر نداشت و احمد ۲۴ ساله بود. بعدها فهمیدم بیشتر كسانی كه اعدام می‌شدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همین جسارت بود كه رژیم را به وحشت می‌انداخت. آخرین ناهار را با یكدیگر خوردیم. پیش از این‌که از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسیونال خواندیم. در آخرین لحظات، پیش از بسته شدن درِ سلول، با ولعی وصف‌ناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم. آخرین کلام آنها همچنان در گوشم می‌پیچد: "ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!" تمام آن شب را گریستم. آن شب به یاد آنها شب شعری در سلول برگزار كردیم.".

 

١٧٤. مجید‌رضا خسروی‌کامرانیkhosravi_Kamrani-Majid_Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۱۸، دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰.
رفیق مجید‌رضا خسروی‌کامرانی سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای مرفه در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به اتمام رساند. با استعداد و هوش فراوانی که داشت در ١٥ سالگی موفق شد با رتبۀ اول، دورۀ دبیرستان را به پایان برساند. خانواده‌اش او را برای ادامۀ تحصیل به آمریکا فرستاد که از همان ابتدای ورود، در رابطه با مبارزات دانشجویان ایرانی خارج از کشور قرار گرفت و به فعالیتی مستمر بر ضد رژیم شاه در صفوف کنفدراسیون جهانی دانشجویان پرداخت. کمتر از دو سال از اقامتش نگذشته بود که هم‌زمان با اوج گیری جنبش انقلابی به ایران بازگشت و برای تحصیل در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان، وارد دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران شد. در ابتدا رفیق با‌وجودی‌که از تجربۀ کمی در رابطه با مبارزات طبقۀ کارگر برخوردار بود، با انرژی و پشتکار فراوان و با شور مبارزاتی همراه دیگر دانشجویان مبارز در اعتصابات، تحصن‌ها و مبارزات کارگران کارخانجات تهران شرکت می‌کرد. او صادقانه به زندگی و فعالیتی پرشور با کارگران پرداخت و از نزدیک با رنج‌ها و محرومیت‌های زندگی رنجبران ایران که در زیر استثمار وحشیانۀ سرمایه‌داران به فلاکت و بدبختی افتاده بودند، آشنا شد. او همچنین همراه با رفقایی دیگر در میان زحمت‌کشان شهرک ولی‌عصر تهران زندگی و فعالیت کرد که به آنان عاطفه بسیار عمیقی داشت و با ایمان به رسالت‌شان به آگاه کردن آنان می‌پرداخت. رفیق که از همان ابتدای فعالیت در میان طبقه، به ضرورت کار منظم تشکیلاتی پی‌برده بود، با مبارزه و طرد نظرات راست و اپورتونیستی برمبنای وفاداری به مارکسیسم به صفوف سازمان پیکار پیوست. او با نام مستعار نادر در تشکیلات فعالیت می‌کرد و به نادرِ توزیع (در بخش توزیع پیكار) معروف بود.
پاسداران رفیق را یک ‌بار زمانی که مشغول پخش اعلامیه بود دستگیر کرده و به زندان بردند، اما او توانست با جسارت تمام مدارک و اطلاعات خود را از بین ببرد و با سوراخ کردن دیوار بازداشتگاه شبانه موفق به فرار شود.
مجید (نادر) رفیقی صمیمی با احساس مسئولیت و جدی بود. در هماهنگی و تنظیم کارهای جمعی فعالیت چشمگیری داشت. رفیقی منضبط و دقیق بود و با بینش سیاسی و تیزبینی، علیرغم سنگینی وظایف عملی‌اش از برخورد به مسائل سیاسی–ایدئولوژیک سازمان غفلت نمی‌ورزید. او همان‌طور‌که زمانی به یکی از رفقایش گفته بود، از مرگ خویش حماسه‌ای جاودانه ساخت: "اگر روزی مرا در مقابل جوخۀ اعدام قرار دهند، احساس با شکوهی خواهم داشت و در آخرین لحظه با مشت‌های گره کرده و با تمامی وجودم فریاد خواهم زد: "زنده باد سوسیالیسم!"".
رفیق که در قسمت توزیع تشکیلات تهران و با عنوان کاندید عضو فعالیت می‌کرد، در جریان حملۀ رژیم در اولین ضربۀ بزرگ پلیسی به سازمان در ۲۰ تیر‌ماه ١٣٦٠، ساعت یک بعد از نیمه شب در تهران دستگیر و به زندان اوین فرستاده شد. رفیق همراه با ١٨ مبارز دیگر که ۱۱ نفر آنها پیکارگر بودند، در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق روز یک‌شنبه ٢٥ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"مجیدرضا خسروی‌کامرانی، فرزند نصرالله، معروف به نادر، عضو اصلی و فعال کمیتۀ توزیع سازمان ضدخلقی پیکار که تحت پوشش شرکت تجارتی ایران سی پی کو عمل می‌کرده است به اتهام حمله به مردم بیگناه و ضرب و جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیسم جهانی و در رأس آن آمریکا، به اعدام محکوم شده و در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد".
ابتدای اطلاعیه دادستانی انقلاب اسلامی مرکز با این آیه از قرآن شروع می‌شد که: "همانا پاداش کسانی که با خدا و رسولش بستیزند و راه تبهکاری در زمین بکوشند آن است که به سختی کشته شوند، یا به دار آویخته گردند یا به سختی بریده شود دست‌ها و پاهای ایشان از برابر یکدیگر یا رانده شوند از زمین. این برایشان خواری و ذلتی است در دنیا، در آخرت نیز برای ایشان عذابی بس دردناک و بزرگ تدارک دیده شده است" [سوره مائده، آیه ٣٣].
خاطره‌ای از یك رفیق:
"شب حمله به مراكز توزیع پیكار من در خانۀ مركزی کمیتۀ توزیع در میدان گل‌ها [تهران] خوابیده بودم. نیروهای رژیم گویا ابتدا به خانه‌ها و سپس به مراكز چاپ و توزیع حمله كرده بودند. بعد از حمله به خانۀ نادر در حال بردن او، تلفن توزیع را به اهل خانه می‌دهد و آنها بعد از بردن او به من دو بار تلفن كرده و گفتند كه محل را به‌علت لو رفتن ترك كنم و من دفعه دوم آنجا را ترك كردم و به‌خاطراحساس مسٸولیت و باهوشی رفیق نادر، توانستم فرار كنم و اكنون در سوٸد زندگی می‌كنم. یادش گرامی".

 

١٧٥. فاطمه خشند
رفیق فاطمه (شهره) خشند سال ۱۳۳۳ در یك خانواده فقیر در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. پدرش در همان محل با چرخ‌دستی میوه فروشی می‌كرد. رفیق فرزند بزرگ خانواده با چهار خواهر و برادر بود. در تهران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را به پایان برد و در سال ۱۳۵۱ در رشتۀ برق دانشكده فنی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و بهمن ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل شد. او در دانشکده در کلیۀ فعالیت‌های صنفی، سیاسی و تظاهرات ضد شاه فعالانه شرکت می‌کرد‌ و مسئولیت‌های متعددی به‌عهده داشت.
در دوران دانشجویی با یكی از هم‌دوره‌ای‌هایش [مهدی] در گروه‌های كوهنوردی دانشكده فنی آشنا شد و پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۵۶ با هم ازدواج كردند. هر دو آنها هوادار سازمان چریك‌های فدایی خلق بودند. در گرماگرم قیام، فاطمه با رفقای "دانشجویان مبارز" همراه شد و سپس در همراهی با "دانشجویان مبارز" به سازمان پیكار پیوست.
با اعلام انشعاب سازمان چریك‌های فدایی خلق در خرداد ۱۳۵۹، همسر فاطمه به شاخۀ اكثریت سازمان چریک‌ها ملحق شد و از همین زمان اختلافات عقیدتی و سیاسی این زوج با وجود علاقۀ بسیار به یکدیگر، بالا گرفت. سرانجام این عدم تطابق فكری و سیاسی منجر به جدایی و طلاق شد. رفیق فاطمه بیشتر در كمیتۀ تهران سازمان پیکار و همچنین در كمیته كارگری فعالیت می‌کرد و آخرین مسٸولیتش به همراه پیكارگر شهید منصور روغنی (جعفر) در بخش انتشارات داخلی سازمان در خانۀ تیمی منطقۀ نظام‌آباد بود. هنگام حملۀ پاسداران به این خانه در اواخر دی ۱۳۶۰، رفقا دست به مقاومت زده و با پاسداران درگیر شده بودند. طبق گفتۀ برخی شاهدان از یك خانۀ تیمی دیگر که در همان كوچه قرار داشته و متعلق به رفقای كومله بوده، رفقا دستگاه‌های پلی‌كپی و چاپ را از بالا به كوچه پرتاب كردند تا هیچ چیزی سالم به دست پاسداران نیافتد.
یك روز پس از دستگیری، برای شناسایی رفیق عكسش در تلویزیون پخش شد كه این امر مشخص می‌کرد، رفقا هیچ نشانی از خود نداده بودند. رفیق فاطمه از شناسنامۀ جعلی‌ای كه سازمان با نام "فاطمه خرسند" تهیه کرده بود، استفاده می‌كرد. از همان ابتدای دستگیری هر دو رفیق به‌شدت مورد ضرب و جرح و شکنجه قرار گرفتند اما هر دو فریاد می‌زدند و شعار می‌دادند. هیچ‌كس در زندان نشانه‌ای از این رفقا نیافت، با تنفری كه پاسداران نسبت به مقاومت از این دو داشتند، به احتمال بسیار هر دو در زیر شكنجه كشته شده‌اند. تاریخ شهادت این دو رفیق اوایل بهمن ۱۳۶۰ است.
خاطره‌ای از یكی از هم رزمانش:
"فاطی خشند را در سال ۱۳۵۷ در رابطه با کار سازمانی برای اولین بار ملاقات کردم. دختری ریزنقش با چشمانی گیرا که نشان از تیزهوشی و حساس بودنش داشت. او مهندس برق بود و قبل از قیام در ذوب آهن به‌عنوان مهندس کار کرده بود. در سال ۱۳۵۸ در تهران به‌عنوان کارگر در کارخانۀ داروپخش کار می‌کرد. همسر او با سازمان فداییان بود و با انشعابات درون فداییان در سال ۱۳۵۹ با جریان اکثریت رفته بود و فاطی برایش زندگی با کسی که به حمایت از جمهوری اسلامی برخاسته بود، غیر ممکن می‌نمود. آن روزهای سخت جدایی از کسی که سال‌ها به او عشق می‌ورزید را من در کنارش بودم و دیدم چقدر مصمم بود و تا چه حد به مبارزه و راهی که انتخاب کرده بود ایمان داشت. حدود یک سال بعد (۱۳۶۰) او را ملاقات کردم اما این بار در بخش چاپ نشریۀ داخلی پیکار فعالیت می‌کرد. من با علاقۀ ویژه بر سر این قرارها می‌رفتم چون فرصتی می‌شد تا با هم صحبت کنیم. سال ۱۳۶۱ خبردار شدم که در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود. مادرش کوچه به کوچه دنبالش می‌گشت، به تمام زندان‌ها سر زده بود اما هیچ نشانی از فاطی پیدا نکرده بود.عکس فاطی را در تلویزیون برای کسب اطلاعات در مورد او و نامش نشان دادند و این را برای خانوده‌اش محرز می‌کرد که او دستگیر شده است. چند سال بعد من از طریق دوستانی که با سازمان کومله فعالیت می‌کردند مطلع شدم که گویا پاسداران به خانۀ فاطی و هم‌رزمانش، منصور روغنی (جعفر) حمله کردند، آنها ماشین چاپی را که در خانه‌شان بود از پنجره به بیرون پرت کردند و احتمالاً سعی داشتند فرار کنند. جعفر روغنی اعدام شد ولی از فاطی خبر بیشتری به دست نیامد. دوستانی که در زندان بودند هیچ وقت او را ملاقات نکرده‌اند. او بی‌خبر از کنار ما رفت، اما خاطرات خوشش همیشه با من و همه دوستان و هم‌رزمانش به جا مانده است. یادش شاد!".

 

١٧٦. حسین خضرایی‌تهران‌پاك
رفیق حسین خضرایی‌تهران‌پاک سال ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. دانشجوی دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران در رشته راه و ساختمان بود ولی از دانشکده فارغ‌التحصیل نشد، زیرا معتقد بود که تیتر مهندسی او را از تهیدستان دور می‌کند. او هم‌زمان با تحصیل از سال ۱۳۵۴در دبیرستان گلرنگ تهران، (دوراهی قپان) تدریس هم می‌كرد. در ابتدا مذهبی بود اما همراه با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین مارکسیسم را پذیرفت. او جزو رهبران برجسته و از جسور‌ترین فعالین جنبش دانشجویی بود. او در سازماندهی و رهبری تقریبا تمامی تظاهرات دانشکدۀ فنی نقش محوری داشت. در سال ۱۳۵۶ برای ۳ ترم از ادامۀ تحصیل محروم شد. در تشکیل "دانشجویان مبارز" نقش اساسی داشت و مدت کوتاهی بعد به سازمان پیکار پیوست.
فرشته همسر حسین از فعالین دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران و در بخش دانشجویی - دانش‌آموزی (دال دال) نماینده و مسئول دانشکدۀ ادبیات بود. سال ۱۳۵۹ بعد از بسته شدن دانشگاه‌ها (موسوم به انقلاب فرهنگی) در شهر اراک سازماندهی شد. سال ۱۳۶۰ هنگام بازگشت به اراک همراه همسرش در ترمینال اتوبوس تهران دستگیر شدند. حسین خضرایی را در آذر‌ماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند.
بخشی از کتاب "تجربۀ فعاليت سياسى در تشكل دانشجويان مبارز ..." از حمید آشوریان:
"... احتمالاً دی‌ماه ۱۳۵۷ بود، به من گفته شد كه در ساعتى از اوایل شب به اطاقى در دانشكدۀ حقوق بروم. من حدس زدم كه شاید چیزهایى را شبانه و مخفیانه باید از دانشگاه خارج كنیم، اما وقتی به آنجا رفتم، با كمال تعجب جلسه‌اى بود از بیست، سى نفر از بچه‌هاى فعال كه از غالب دانشگاه‌ها و دانشكده‌هاى تهران در آنجا حاضر بودند. قیافۀ آنها كمابیش در فعالیت‌هاى صنفى و فیلم‌هاى دانشجویى و سخنرانى‌ها و برنامه‌هاى كوه یا خوابگاه برایم آشنا بودند، بدون این‌كه نام و میزان فعالیت آنها را بدانم. اسامى رفقایی كه بعدها كشته شدند و یادم هست: ارژنگ رحیم‌زاده از دانشكده حقوق، حسین خضرایى از فنى، منیژه هدایى از پزشكى، غلام كشاورز [بهمن جوادى] از دانشكده كشاورزى كرج، فرشته [همسر حسین] از ادبیات و رفقایی از دانشگاه صنعتى و پلى‌تكنیك، دانشگاه ملى و علم و صنعت، علوم اجتماعی و غیره بودند. در جلسه برایم مشخص شد كه آنها در واقع تصمیم گیرندگان و سازماندهان اصلى حركت‌هاى دانشجویى آن دوران در تهران بودند. براى اولین بار شاهد بودم كه چگونه همه چیز بحث و تصمیم‌گیرى و جمع‌بندى مى‌شود. این جلسه اولین تماس مستقیم من با آن گروهى بود كه بعدها "دانشجویان مبارز براى آزادى طبقه كارگر" نام گرفت".

 

١٧٧. مسلم خلجKhalaj-Moslem-1.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۶۸، دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۵۹
رفیق مسلم خلج سال ۱۳۲۶ در جوادیه، محله‌ای فقیرنشین در جنوب تهران به دنیا آمد. در آنجا درد‌ و‌ رنج حاصل از ستم طبقاتی را در هر کوچه و خیابان می‌دید و با ذهن فعال و نقادانه‌ به سرعت توانست از مشاهدۀ عادی آنچه در جریان بود خود را به عمق برساند. برای او دیدنِ مرگِ پسرِ همسایه در اثر رماتیسم یا سوء‌تغذیه، بوی متعفنِ گِل‌و‌لای خیابان‌ها، قطره‌های عرق بر چهرۀ کارگران، دست‌های چروکیدۀ مادران زحمت‌کش، همه‌ و‌همه مفهومی طبقاتی می‌یافت. مُسلِم در دبیرستان با کمونیسم آشنا شد و بهتر توانست به چراها پاسخ گوید. او ماهیت رژیم سلطنتی حاکم را به‌خوبی دریافته بود.
مسلم سال ۱۳۵۵ وارد دانشکدۀ توانبخشی (فیزیوتراپی) دانشگاه تهران شد. او با ایمان به مبارزه علیه ارتجاع حاکم به‌زودی جای خود را در صف مبارزات دانشجویی یافت. از همان سال‌های اول در مبارزات صنفی–سیاسی دانشجویی شرکت فعالی داشت و هرگز فشار نیروهای سرکوبگر رژیم نتوانست کوچک‌ترین خللی در ادامۀ فعالیتش پدید آورد. قدرت پیوند سریع با زحمت‌کشان از برجسته‌ترین خصوصیاتش بود.
در قیام همانند سایر نیروهای چپ، فعالانه در مبارزات توده‌ها شرکت داشت و در دانشکده فعالیت سیاسی‌اش را دنبال می‌کرد. در آذرماه ۱۳۵۸ هوادار سازمان پیکار شد. پیوستن به صفوف دانشجویان هوادار سازمان، فعالیت سیاسی او را صد چندان کرده بود. خانه و زندگی را رها کرد و با سکونت در محلۀ دروازه غار (جنوب تهران) به کار در میان توده‌های زحمت‌کش پرداخت. انضباط تشکیلاتی و پشتکار انقلابی‌اش، زبان‌زد همه رفقایی بود که با او کار می‌کردند. او در مدت کوتاهی با استعداد ویژه‌ای که در امر تماس با توده‌های زحمت‌کش داشت، رشد سریعی در تشکیلات دانشجویان هوادار یافت.
رفیق به‌دنبال یک وظیفۀ تشکیلاتی در تصادف با یک کمپرسی (در سه راه فرحزاد–کارگر) قلبش که با عشق به مبارزه علیه ستم طبقاتی می‌تپید از حرکت باز ایستاد.
روز شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۵۹ در محلۀ دروازه غار مراسم بزرگداشتی به یاد رفیق شهید مسلم خلج برگزار شد. جمعی از رفقا و هم‌رزمان و آشنایان مسلم، ساعت ۳۰/۶ بعد‌از‌ظهر در گود رسولی اجتماع کردند (محلی که رفیق نشریات پیکار و دیگر نشریات انقلابی و کمونیستی را به مردم عرضه می‌کرد). با چند سرود فلسطینی و سپس قرائت پیامِ "پیکار زحمت‌کشان گود" و یک دقیقه سکوت به یاد آن رفیق شهید، مراسم آغاز گشت. شعرِ "مراسم تدفین یک کمونیست" سرودۀ سرتوک، متنی که یکی از رفقای اهل محل به یاد او نوشته بود و زندگینامۀ رفیق، به وسیلۀ رفقای او خوانده شد. سپس یکی از بچه‌های کوچک غار كه به تازگی رفیقی صمیمی و مهربان یافته ولی او را این‌چنین از دست داده بود، متنی قرائت کرد که در آن قول داده بود راه رفیق خلج را ادامه دهد و تا ریشه‌کن شدن سرمایه‌داران و مفتخوران از پای ننشیند. سپس پیام نیروهای سیاسی محل به ترتیب: پیام جمعیت زنان مبارز، هواداران سازمان‌های رزمندگان و راه کارگر خوانده شد و در پایان پیام هواداران چریک‌های فدایی خلق (اقلیت) نیز به دست رفقا رسید. برخی از شعارهایی که از سوی جمعیت تکرار می‌شد عبارت بود از: گودنشین می‌رزمد، کاخ نشین می‌لرزد، شعار زحمت‌کشان: نان مسکن آزادی، گودنشین! گود نشین! این خانه‌های خالی حق مسلم توست این حاصل رنج توست، سرمایه از روز ازل نبوده سرمایه‌دار حق تو را ربوده، سرمایه‌داری وابسته عامل هرگرانی، زحمت‌کشان ایران بر می‌کشند فریاد دیگر بس است گرانی دیگر بس است بیکاری. پلاکاردها و اوزالیدهای متعدد و تصویری از رفیق شهید مسلم خلج بر پارچه‌ای که زیر آن نوشته شده بود: "نَمیریم و نَمیرند آنان که ره خلق بگیرند" محیط مراسم را زینت می‌بخشید. رفقایی که با او همراه بودند درس‌های گرانبهایی از خصایص اخلاقی و اجتماعی او آموخته‌اند.

 

١٧٨. ارسلان خلیلیKhalili-Arsalan.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق ارسلان خلیلی سال ۱۳۴۱ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در سنندج متولد شد. با برآمد جنبش انقلابی در سال‌های ۵۷-۱۳۵۶ در سراسر ایران به طور فعال در مبارزات دانش‌آموزان، تظاهرات، اعتصابات و پخش اعلامیه شرکت کرد. بعد از قیام با اوجگیری مبارزات توده‌ها در کردستان همراه دیگر رفقای خود در ایجاد بنکه‌های محلات در سنندج نقش مهمی داشت و یکی از فعالین بنکۀ "تازه آباد" بود. به علت شایستگی و جسارت انقلابی از همان ابتدا مسئول کمیتۀ نظامی بنکه شد. ارسلان در دوران فعالیتش با شور و علاقه به آموزش نظامی افرادِ "بنکه" و محله می‌پرداخت. رفقا و دوستانش در "بنکه" خاطرۀ فداکاری‌ها و صبر وحوصلۀ رفیق را در آموزش‌های نظامی فراموش نکرده‌اند.
با شروع یورش ضدانقلابی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، در بهار ۱۳۵۹ کاک ارسلان به‌عنوان یک پیشمرگِ انقلابی دوشادوش سایر پیشمرگان در مقاومت حماسه آفرین ۲۳ روزۀ مردم مبارز سنندج شرکت فعال داشت. هنگام خروج پیشمرگان از شهر به صف پیشمرگان سازمان پیکار پیوست و تا لحظۀ شهادتش، علیه سرمایه‌داری جمهوری اسلامی و نیروهای سرکوبگر به پیکارش ادامه داد.
ارسلان یک پیشمرگ انقلابی و کمونیست بود. صداقت، شور و شجاعت در درگیری‌های نظامی از صفات بارز او بود. رفیق از محبوبیتی خاص در نزد رفقای سازمان و زحمت‌کشان منطقۀ کامیاران و "را ورود" برخوردار بود. مقاومت قهرمانانۀ او در اواخر دی‌ماه ۱۳۵۹ به‌همراه ۹ تن دیگر از هم‌رزمانش در درگیری "کوله ساره" با یک ستون ارتش و جاش و پاسدار در هوای سرد زمستان افتخارآفرین بود. در درگیری پس از آن‌که تا آخرین فشنگ مقاومت می‌کند، در‌حالی‌که بر اثر اصابت دو گلوله (یکی به سر و دیگری به رانش) زخمی شده و همراه ۴ رفیق دیگر در محاصره دشمن قرار گرفته بود، وصیت‌نامه‌ای آغشته به خونش می‌نویسد، خوشبختانه در این درگیری زنده می‌ماند.
وصیت‌نامۀ ‌او در نشریۀ پیکار ‌۹۶، ص ۵، دوشنبه ۱۱ اسفند و در نشریۀ دانش‌آموزی‌ ۱۳ آبان چاپ شد که عمق کینۀ طبقاتی او را نسبت به دشمن و عشقش را به آرمان پرولتاریا نشان می‌داد. در لحظاتی که سنگرش آماج گلوله‌های دشمن بود و آخرین فشنگ را برای خود نگاه داشته بود، در دفترچۀ خون آلودش نوشت.
وصیت‌نامه رفیق:
"...دشمن به ما كینه دارد و رحم نخواهد كرد، ما هم نباید رحم كنیم. مبارزۀ طبقاتی یعنی بی‌رحمی به دشمن طبقاتی. من به خون شهیدان انقلاب سوگند یاد می‌كنم كه به آرمان‌مان كه آرمان طبقۀ كارگر است تا آخرین نفس وفادار بمانم. من افتخار می‌كنم كه مرگم در راه آرمان زحمت‌كشان است.
مادر امیدوارم كه بتوانی جای خالی مرا برای همیشه بگیری. سلام مرا به تمام دوستان و آشنایان برسانید. كامیاران، فرزند شما. ۱/۱۱/۱۳۵۹".
آخرین و تازه‌ترین خیانت و جنایت حزب دمكرات در روز چهارشنبه ۱۱ شهریور‌ماه ۱۳۶۰ در مقابله و ضدیت با نیروهای انقلابی کمونیست در کردستان تحمیل یک درگیری مسلحانه به همراه ضد انقلابیون رزگاری، به ما و رفقای کومله در منطقه کامیاران بود که منجر به شهادت سه رفیق پیشمرگه از سازمان ما و چند رفیق پیشمرگه از کومله گردید. این رفقای قهرمان به همراه دیگر پیشمرگه‌های دلاور دو سازمان با مقاومت و تعرض متقابل خود در برابر یورش ضدانقلابی این ائتلاف نامقدس، نشان دادند که در برابر هر تهاجمی به منافع خلق کرد و از آن جمله نیروهای انقلابی واقعی جنبش مقاومت، قهرمانانه ایستادگی می‌نمایند. رفقای پیشمرگ شهید، رفیق رزگار شیخ‌الاسلامی، رفیق ارسلان خلیلی و رفیق اسد صلواتی، سه رفیقی بودند که در این نبرد قهرمانانه مقاومت کردند، جنگیدند و سرانجام جان باختند.

 

١٧٩. فریده خنجری
رفیق فریده خنجری از فعالین سازمان پیکار در تابستان ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨٠. علی خواجه‌وند
رفیق علی خواجه‌وند ۲۲ مرداد ۱۳۶۰ در قزوین تیرباران شد. خبر اعدام وی و سه مبارز دیگر روز ۲۷ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در این خبر بنا‌به گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران آمده بود:
"چهار نفر از اعضای گروهک‌های پیکار و منافقین که سلاح خویش را به طرف قلب امت محروم ما نشانه رفته و بازوی مسلح امپریالیسم آمریکا و صدام جنایتکار در داخل خاک میهن اسلامی شده بودند، به کیفر الهی خود رسیدند".
رفیق علی در قزوین دستگیر و در هم آنجا محاكمه و به اتهام "تشکیل خانۀ تیمی و جمع‌آوری اطلاعات مربوط به سپاه و چاپ و تکثیر نشریۀ پیکار و عضوگیری"، در قزوین تیرباران شد. . متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨١. حمید‌رضا خوشنامKhoshnam-HamidReza-1.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۶۰
رفیق حمید‌رضا خوشنام سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۵ در دوران دبیرستان فعالیت انقلابی خود را آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ به همراه برادرش رفیقِ شهید مجید و برخی از رفقای هم‌دبیرستانی به ایجاد محفلی مارکسیستی دست‌زدند و مشغول آموزش و شناخت مارکسیسم و ترویج و اشاعۀ آن در محیط اطراف خود شدند. حمید دیرتر از برادرش مجید به فعالیت سیاسی کشیده شد، اما بسیار سریع در زمینۀ آموزشی رشد کرد. هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات تو‌ده‌ها در ماه‌های آخر ۱۳۵۷، رفقا فعالانه در این مبارزات شرکت کردند و در حد توان خود به سازماندهی و هدایت آن می‌پرداختند. از جمله فعالیت‌های رفقا در این دوران پخش منظم و فعالانه اعلامیه و تراکت‌های سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب تهران، نظیر راه‌آهن، جوادیه، نازی‌آباد خزانه، علی‌آباد، یاخچی‌آباد و در مراکز سیاسی شهر مثل دانشگاه، میدان انقلاب و در تظاهرات توده‌ای بود. همین‌طور در تظاهرات موضعی دانشجویان مبارز که در مناطق و محلات فقیرنشین صورت می‌گرفت، حضور داشتند. رفقا در کنار این فعالیت‌ها با ترویج مارکسیسم به جذب و سازماندهی عناصر پیشرو می‌پرداختند.
بعد از قیام رفقا مجید‌رضا و حمید‌رضا برای این‌که هر چه کارآتر در فعالیت انقلابی شرکت داشته باشند، ترک تحصیل کردند. هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند که بعد از ادغام در سازمان پیکار، مدتی در سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال. دال) فعالیت داشتند وسپس مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایه‌ریزی آن نقش فعالی داشتند به‌عهده گرفتند، حمید مسئولیت محلات نازی‌آباد و یاخچی‌آباد را به‌عهده داشت.
حمید که به تازگی به کاندید عضوی سازمان ارتقا یافته بود، مسئولیت ارشد و عضویت در حوزۀ محلات جنوب تهران را عهده‌دار شد. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانه‌های تیمی سازمان رفقا مجید و حمید جداگانه به چنگال ارتجاع گرفتار آمدند. رفیق در جریان یورش به مراكز چاپ و توزیع در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ به همراه ۱۱ رفیق دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
در خبر روزنامه‌ها كه دو روز بعد منتشر شد آمده بود: "حمید‌رضا خوشنام، فرزند رضا و ١١ نفر دیگر به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم شد و حكم صادره در زندان اوین به اجرا درآمد".
برادرش در كمتر از یك ماه بعد در ۷ شهریور‌ماه اعدام شد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"حمید را اولین بار جلوی اداره برق وحیدیه، تهران‌نو سر یک قرار از قبل تعیین شده دیدم. با نگاه اول هم‌دیگر را دریافتیم و بازگویی رمز شناسایی به حالت شوخی میان‌مان رد‌و‌بدل شد. به گرمی دستم را فشرد و قبل از هر چیز جویای سلامتی و اوضاع جسمی‌ام بود. با اعتماد به نفس و پشت‌گرمی بالایی در مورد مسائل صحبت می‌کرد و سؤالاتم را با توضیحات کافی در کمال آرامش پاسخ می‌گفت. در همان برخورد اول اعتماد و اطمینانم را نسبت به خودش جلب کرد. هر بار که می‌دیدمش آن خونگرمی رفیقانۀ اولین دیدار را در او حس می‌کردم. در برنامه‌ریزی و سازماندهی توانایی خوبی داشت و در انجام مسئولیت‌هایش دقیق و فعال بود.
یک شب دقیق یادم نیست در خانۀ محلۀ سیزده‌ آبان (پایین‌تر از نازی‌آباد‌) یا در خانۀ گود، نزدیک میدان شوش با رفقا جمع شده بودیم، بحث و صحبت که تمام شد یکی از بچه‌ها گفت: "رفقا حمید به تازه‌گی کاندید عضو شده است". ما همگی به او تبریک گفتیم! او با خنده‌های ریز و خجلتی در چشمْ سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. حمید مسئولِ بخشِ "پخش حرفه‌ای" سازمان بود. این بخش برای پخش اعلامیه و تراکت در جلو کارخانه‌های غرب و شرق تهران و رساندن نشریات و اعلامیه‌های کارگری به دست کارگران فعالیت می‌کرد. رفقا که از ساعات رفت‌و‌آمد سرویس و پایان کار روزانۀ کارگران اطلاع داشتند، دوتَرکه با موتور به پخش می‌رفتند که همیشه با خطر تصادف و دستگیری مواجه بودند.
در درگیری‌های روز سی خرداد ۱۳۶۰ با او و رفقای دیگر در حوالی چهار راه جمهوری (شاه سابق) بودیم، به یاد دارم او که اهل ورزش و ورزیده بود با چه شجاعت و جسارتی در شکل‌گیری دوبارۀ صف تظاهرات تلاش می‌کرد. یکی دوبار بعد از آن روز دیدمش، بار آخر اطراف میدان امام‌حسین (فوزیه سابق) که احتمالاً چند روز قبل از دستگیری‌اش بود، با حالتی نگران و بی‌تاب گفت: "اوضاع خیلی خراب است. مواظب باش. قرارها را باید محدود کرد. به بچه‌ها هم بگو..." و دیگر از حمید خبری نداشتم تا خبر کوتاهی آمد که دستگیر، شکنجه و اعدام شده است. چگونه می‌توانستم باور کنم...".

 

١٨٢. مجید‌رضا خوشنامKhoshnam-MajidReza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر‌ماه ۱۳۶۰
رفیق مجیدرضا خوشنام سال ۱۳۳۸ در جنوب تهران متولد شد. همچون برادرش پیکارگر شهید حمید، فعالیت انقلابی خود را از دوران دبیرستان از سال ۱۳۵۵ آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ با حمید و برخی از رفقای هم‌دبیرستانی محفلی مارکسیستی تشکیل دادند و مشغول آموزش مارکسیسم و اشاعه آن در محیط اطراف خود شدند.
هم‌زمان با رشد مبارزات توده‌ها در ماه‌های آخر سال ۱۳۵۷، رفقا با شرکت فعال در این مبارزات، در حد خود به سازماندهی و هدایت آن می‌پرداختند؛ از جمله فعالیت‌های آنها پخش منظم اعلامیه و تراکت‌های سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب و غرب تهران بود.
بعد از قیام رفقا برای این‌که بتوانند تمام وقت به مبارزۀ خود فعالانه ادامه دهند، در سال ۱۳۵۷ ترک تحصیل کردند و به همراه رفقای دیگر‌شان در ایجاد "کانون دانش‌آموزان مبارز" و هدایت آن نقش مؤثری داشتند.
رفقا مجید‌رضا و حمید‌رضا هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند، بعد از ادغام این گروه در سازمان، برای مدتی در "سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار" فعالیت کردند. سپس رفقا مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایه‌ریزی آن نقش داشتند به‌عهده گرفتند. رفیق مجید مسئولیت برخی از محلات غرب تهران را به‌عهده داشت و خود مستقیماً در فعالیت‌های تبلیغی آن شرکت می‌کرد. او بعد از مدت کوتاهی وقفه در فعالیتش با تغییر سازماندهی، در چاپ مرکزی سازمان به فعالیت مشغول بود. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانه‌های تیمی سازمان، رفیق نیز به چنگال ارتجاع گرفتار شد.
خبر اعدام مجید و ۱۴ مبارز دیگر که ۹ نفر از آنها از رفقای پیکار، ۲ نفر رفقای سابق پیکار، یک رفیق از فداییان خلق (اشرف دهقانی) و رفیقی دیگر از فداییان اقلیت بودند، در روزنامه‌های رسمی، دوشنبه ٩ شهریورماه ١٣٦٠ آمده بود:
"درود به رزمندگان جبهه‌های نبرد با کفر جهانی به سرکردگی آمریکای خونخوار و درود به امت قهرمان و شهیدپرور که در جبهۀ داخلی عرصه را بر منافقان کوردل و جنایتکار تنگ نموده و هر روز که می‌گذرد عده دیگری از این جنایتکاران به قرآن و اسلام را دستگیر و تحویل نیروهای انتظامی و قضایی می‌دهند و به ندای قرآن لبیک می‌گویند که "یاایها النبی جاهدا الکفار و المنافقین و اغلط علیهم" [سوره توبه، آیه ٧٣]. مجید‌رضا خوشنام فرزند رضا به اتهام: الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی که به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده است، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مجیدرضا خوشنام مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و در روز ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد".
برادر رفیق نیز کمتر از یک ماه پیش در ۱۲ مردادماه، تیرباران شده بود.

 

١٨٣. حجت‌الله خوش‌کفاKhoshkafa-Hojatallah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۵۳، ۱۵ اردیبهشت و پیكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفیق حجت‌الله خوش‌کفا در سیزده سالگی از فعالین تشكیلات دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار در اندیمشک بود. حجت در فروش نشریات سازمان فعالانه شركت می‌کرد و در زمینه طراحی نیز استعداد خوبی داشت. از او طرحی به نام "پیش به سوی ایجاد حزب طبقۀ كارگر" به یادگار مانده كه از طرف رفقایش در اندیمشك تكثیر شده بود. ۲۶ اسفند ۱۳۵۸ در آستانۀ سال "امنیت" هنگامی كه او در اجتماع مردم مبارز اندیمشک در اعتراض به كشتار بیكاران آن شهر شركت كرده بود، از ناحیه گردن هدف گلوله پاسداران قرار گرفت و به شهادت رسید.
روز پنجشنبه ۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۵۹ مصادف بود با چهلمین روز شهدای به‌خون‌خفتۀ خلق در اندیمشک، به همین منظور مردم اندیمشک در مزار شهدا اجتماع کرده بودند. طاهری، روحانی منفوری که پس از حوادث اندیمشک در تلویزیون ظاهر شده و آن حوادث را کار ساواکی‌ها خوانده و مردم اندیمشک را بی‌فرهنگ نامیده بود، به منظور عوام‌فریبی با دسته‌گلی بر مزار شهدا می‌رود، ولی از طرف مردم "هو" می‌شود. پس از اجتماع در مزار، مردم با سردادن شعارهایی به سمت مرکز شهر راهپیمایی می‌کنند "زندانی سیاسیِ یونسکو بی‌هیچ قید و شرطی آزاد باید گردد؛ (یونسکو نام زندان دزفول است) چندین نفر کشته، دهها نفر زخمی، مرگ بر ارتجاع این نوکر آمریکا؛ انقلاب فرهنگی با چوب و چماق محکوم است؛ کشتار دانشجویان، توطئۀ آمریکاست". راهپیمایان در مسیر خود به "قبرستان مسیحا" بر مزار شهید شاهین دژشکن حاضر شده و یاد او را گرامی داشتند. راهپیمایی در شهر ادامه پیدا کرد و در جلوی شهربانی به پایان رسید. چماقداران و عوامل ارتجاع تلاش کردند تا راهپیمایان را متفرق سازند و هربار با این شعار: "درگیری، درگیری، توطئۀ آمریکا، مرگ بر ارتجاع" روبه‌رو شده و با مقاومت به عقب رانده می‌شدند. اسامی شهدا: غریب رضایی ۲۲ ساله، حجت‌الله خوش‌کفا ۱۳ ساله (از هواداران سازمان پیکار)، صفرعلی رزم ۱۱ ساله، محصل کلاس پنجم ابتدایی، شاهین دژشکن ۳۱ ساله از کانون بیکاران، نویسنده و شاعر.
شعری از رفیق شاهین دژشکن:
"دلم از واژه‌های انتظارآلود بیزار است
به جام دیده‌ام اندوه شب جاری است
و در رگ‌های جان من
دگر شوق سفرکردن
                        رسیدن
                                 آشنا گشتن
                                              نمی‌جوشد
و گویی زندگی
در پیچ پیچ نقب یخ‌آلودۀ رگ‌های من مرده است
مرا ای آشنای شهر شادی‌ها
تو با روشن چراغِ گل‌نشانِ چهرِ سیمین‌ات
زپشت نرده‌های شب طلوعی کن
که دلتنگم
که اینجا درسکوت خلوت این گوشۀ تاریک".

 

١٨٤. جواد خیاط‌زاده
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق جواد خیاط‌زاده با نام مستعار یاشار، از فعالین بخش تداركات كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار بود. او در پی ضربه‌ای كه به كمیتۀ تبریز وارد آمد، همراه تعدادی از رفقا دستگیر و بلافاصله به زیر شكنجه‌های وحشتناكی برده شد. مقاومت حماسی رفقای پیكارگر در زندان تبریز نه تنها بر روی زندانیان، بلكه بر روی شكنجه‌گران نیز تأثیر گذاشته بود. بازجو و شكنجه‌گری به نام "آقا رضا" به زندانی‌های دیگر گفته بود: "تمام این بچه‌های پیكار یك جور به‌خصوصی احمق هستند. به‌طور نمونه، مخصوصا این جواد (یاشار) به قدری با هوش و با استعداد و روشن است كه ما در بین زندانی‌ها همچین آدمی ندیدیم". جلادان سعی می‌كردند به هر شیوه‌‌ای كه شده، جواد (یاشار) را به خیانت بكشانند. به گفتۀ رفقایی که او را دیده بودند به‌شدت كتك خورده بود و از آنجا كه بازجویان او را مسٸول چند نفر از رفقا می‌دانستند، شكنجه‌ را به‌حد زیادی روی رفیق متمركز كرده بودند. لكه‌های خونی كه پیراهنش را در برگرفته بود، از شكنجه‌های وحشتناکی حكایت می‌كرد. برای شكنجۀ روحی رفیق، همسرش را شدیداً در حضورش مورد اهانت و كثیف‌ترین الفاظ قرار می‌دهند، اما جواد (یاشار) تا دم مرگ به آرمان سرخش وفادار ماند و چون سروِ ایستاده و سرافراز به شهادت رسید.
چهارشنبه هفت مرداد ۱۳۶۰، شب اعدام بود. آن روز نوری جلاد (یكی از شكنجه‌گران معروف زندان تبریز) ترور شده بود و سیدحسین موسوی‌تبریزی خون‌خوار (دادستان دادگاه "انقلاب" تبریز در آن موقع و دادستان انقلاب کل کشور در ماه‌های بعد)، مثل مار زخمی در صدد گرفتن انتقام بود. او دستور داده بود تمام كسانی كه پرونده‌شان در ماشین نوری بوده (نوری برای بررسی، پرونده‌ها را به همراه داشت) اعدام كنند. جواد دادگاهی شده بود ولی موسوی حكم اعدام برای او نداده بود. وضعیت جواد چنان بود که در ملاقات با خانواده، پس از دادگاه گفته بود: "من اعدامی نیستم. دنبال بچه‌هایی بروید كه امكان اعدام‌شان هست".اما موسوی و دیگر مسئولین که فقط به دنبال انتقام بودند، درست سه ساعت قبل از تیرباران، حكم اعدام هفت رفیق پیكارگر را به آنها دادند. (رفیق پیكارگر كریم ساعی قبلا زیر شكنجه شهید شده بود). آن شب اعدامْ از ساعت ده و نیم تا ده دقیقه به ۱۲ طول كشید، رفقا را به‌تدریج می‌بردند و تیرباران می‌كردند.
خبر اعدام رفیق جواد و ۱۸ مبارز دیگر را كه ۷ نفرشان از رفقای پیكار بودند در روزنامه‌های رسمی در دوشنبه ۱۲ مرداد منتشر شد. به نقل از روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چنین آمده بود:
"جواد خیاط‌زاده معروف به یاشار، به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفی‌الارض و مرتد، شناخته و به اعدام محکوم شد".
آنها ساعت ۱۱ شب ٧ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطه زندان تبریز تیرباران شدند.

 

١٨٥. باقی خیاطیKhayati-Baqi.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹
رفیق باقی خیاطی از اهالی مهاباد و دانشجوی دانشگاه تبریز بود. در روزهای پرشور قیام به هواداران سازمان پیکار پیوست. در سال ۱۳۵۸ با یورش وحشیانۀ رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، کاک باقی در فعالیت‌های تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار شرکت می‌کرد. در تابستان ۱۳۵۹ برای خدمت انقلابی به زحمت‌کشان کردستان، عازم مهاباد شد و در پاییز همان سال در صفوف پیشمرگان سازمان قرار گرفت. پس از مدتی عهده‌دار وظایف تشکیلاتی در مقر بوکانِ سازمان شد. کاک باقی در ۷ اسفند ۱۳۵۹ در جریان یورش وحشیانه و جنایتکارانۀ حزب دمکرات، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به کاروان شهیدان جنبش مقاومت خلق کرد پیوست. خاطرۀ رفقای دلیر، باقی خیاطی، طاهر ابراهیمیان و محمود (رضا) ابلاغیان همواره در دل خلق‌ ستمدیدۀ.کرد زنده است.

  

 

 

١٨٦. سعید دادخواه (دادخواهان)Ketab-_YadeRefiganrageramibedarim-Siamak_Amiri-24.jpg
با استفاده از "نشریۀ كمونیست" شماره ۴۳، شهریور‌ماه ۱۳۶۷.
رفیق سعید دادخواه سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ متوسط و مذهبی در شهر همدان متولد شد. در دوران تحصیل فردی کوشا، منضبط و خوش‌خو بود. پس از سپری کردن دوران سربازی به‌عنوان سپاه عدالت، برای یافتن کار راهی تهران شد. به علت علاقه وافرش به کوهنوردی با هیأت‌های مختلف کوهنوردی ارتباط برقرار کرد و از این طریق با مسائل سیاسی و جریانات چریکی آشنا شد. او در مدت کوتاهی با روش مبارزۀ چریکی مرزبندی کرد و به برقراری رابطۀ نزدیک با مردم و مبارزاتشان روی آورد.
سعید از آغاز قیام نقش فعالانه‌ای در سازماندهی تظاهرات علیه رژیم شاه ایفا کرد. بعد از قیام و با فراهم شدن امکان فعالیت علنی برای سازمان‌های سیاسی مخالف، به سازمان پیکار پیوست که با گذشتۀ ننگین و خیانت‌بار حزب توده و دنباله‌روان آن مرزبندی قاطع داشت. با بهره‌گیری از تجاربش، خود را تمام وقت در خدمت جنبش قرار داد. در اوایل سال ۱۳۵۸، همراه با رفقای شهید حمید ابراهیمی و حسین جمشیدی و تنی چند از دوستانش، هستۀ اولیه هواداران سازمان پیکار در همدان را بپا داشتند و با فعالیت شبانه‌روزی و مستمر توانستند در مبارزات مردم همدان علیه رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی جای خود را باز کنند. او در کار ترویج و سازماندهی بسیار فعال بود و توانست تشکیلات هوادران پیکار را در همدان به نحو چشمگیری تقویت و تحکیم کند. در مبارزات دیپلمه‌های بیکار همدان نیز فعالانه شرکت نمود تا جایی که در اواسط سال ۱۳۵۹، به چهرۀ شناخته‌شده‌ای در میان فعالین جنبش بیکاران تبدیل شد. سعید برای برگزاری تظاهرات اول ماه مه همان سال در همدان تلاش بسیاری كرد و خود او در این مراسم پرچم سرخ را در جلو تظاهرات حمل می‌کرد.
با فرا رسیدن ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و حملۀ جنایتکارانۀ رژیم به صفوف مبارزین کمونیست و سازمان‌های چپ، سعید به کرمانشاه فرستاده شد. مدت کوتاهی از اقامتش در کرمانشاه نگذشته بود که در توری كه پاسداران برای مجاهدین در نظر گرفته بودند، همراه رفقای شهید علی ظروفی و غلام‌رضا آجرپی به اشتباه دستگیر شد. پس از ۷ ماه بازداشت، با كمک تشكیلات سازمان پیکار، امكاناتی كه هنوز وجود داشت، اراٸه شناسنامه‌های جعلی و همکاری خانوادۀ رفقای كرمانشاهی، در دی‌ماه همان سال از زندان آزاد شدند. او در زندان دیزل‌آباد کرمانشاه نیز برای ایجاد یک تشکیلات مخفی سرسختانه تلاش کرد. این روابط تشکیلاتی که زندانیان را قادر ساخته بود با بیرون تماس بگیرند و نشریات کمونیستی را به داخل زندان بیاورند، علیرغم تلاش‌های رژیم، به‌صورت منسجمی تا اواسط تابستان ۱۳۶۱ همچنان فعال بود.
سعید پس از آزادی از زندان با نام "یدالله" فعالیت می‌کرد كه در جریان بحران درونی سازمان پیکار به طرفداری از جریان "مارکسیسم انقلابی" پرداخت و با تشکیل "سازمان کمونیستی پیکار" در پائیز ۱۳۶۱، ضمن حفظ ارتباطات توده‌ای خود، در چاپ و نشریات این سازمان فعالیت‌های خود را ادامه داد.
عرصۀ اصلی فعالیت‌های او در محیط‌های کارگری متمرکز شد و از اوایل سال ۱۳۶۲، در یکی از کارخانه‌های تهران کار کرد. در جریان ضربات پلیسی مهرماه ۱۳۶۲، كه تعدادی از رفقای پیكار لو رفتند، وی و چند تن دیگر از رفقای سازمانی‌اش دستگیر می‌شوند. بلافاصله او را به کمیتۀ مشترک و از آنجا به اوین بردند و پیکر مقاومش را به زیر شدیدترین شکنجه‌های قرون وسطایی کشاندند. او در تمام این دورۀ سخت مقاومت کرد. جنایتکاران رژیم اسلامی برای درهم شکستن مقاومتش او را به زندان همدان منتقل کردند و در آنجا یک تواب را به سلول انفرادی‌اش فرستادند تا از او کسب اطلاعات کنند. رژیم با این نیرنگ خود نیز کاری از پیش نبرد. دوباره شکنجه‌ها شروع شد، سپس او را به پای محاکمۀ فرمایشی کشیدند و آخوند جنایتکاری بنام "محمد سلیمی" که قبلا حاکم شرع مشهد و قاتل شمار زیادی از مبارزین و کمونیست‌های مشهد بود، او را به مرگ محکوم کرد. سعید را در شهریور ۱۳۶۳ به جوخه اعدام سپردند.

 

١٨٧. منظر دارابی
رفیق منظر دارابی سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای نسبتاً فقیر در تهران‌نو- شرق تهران- به ‌دنیا آمد. او در دبیرستان بدایع تحصیل کرد و از طریق خواهر و دختر عمویش که معلم و از مشوقین او به فعالیت‌های سیاسی بودند به هواداری از سازمان پیكار ترغیب شد و در تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) شرق تهران به فعالیت پرداخت. یک دوره نیروهای سیاسی از جمله پیکار در بسیاری نقاط شهر بساط فروش کتاب و نشریات سازمانی داشتند؛ در چهارراه تلفن‌خانه نارمک و سرسبز نرسیده به هفت‌حوض نیز این فعالیت برپا بود که همیشه محل بحث و تبادل نظر می‌شد، رفیق منظر پرشور و فعال یکی از مسئولین این دو بساط و پای ثابت آنها بود. پس از یورش رژیم به سازمان‌های مبارز در تابستان ۱۳۶۰، منظر را که ۱۶ سال بیشتر نداشت، "كمیتۀ رومی" دستگیر و شکنجه می‌کند، سپس او را به زندان اوین منتقل می‌کنند که در آنجا ۴ سال حبس می‌کشد. بنابه گفتۀ رفقا او از بدو ورود به بند عمومی زنان گوشه‌گیر بود و با كمتر كسی صحبت می‌كرد. رفقای همبند او یكی از دلایل ناملایمات روحی شدیدش را شدت خشونت و شكنجه‌های وحشتناک در "كمیتۀ رومی" می‌دانستند که‌ با روابطِ مشکلِ خانوادگی هم عجین شده بود. منظر در اوین پنچ یا شش بار دست به خودكشی می‌زند و هر بار زندانیان هم‌بندش او رانجات می‌دهند. پدر و مادرش که به‌شدت مذهبی و سنتی بودند، توانایی درک آمال و آرزوهای منظر را نداشتند و او از این زاويه هم تحت‌ فشار بود. می‌دانيم که‌ دستگاه‌ تبلیغاتی رژیم چطور اعتقادات‌ مذهبی مردم را ملعبه نیازهای سرکوب خود می‌کرد و می‌کند.
منظر پیش از خواهر و دختر عمویش دستگیر ‌شده بود؛ زمانی‌که آنها هم دستگیر و زندانی می‌شوند هر دو احتمالا برای رد گم کردن، از عقایدشان برگشته و بعد از آزادی نیز به زندگی غیرسیاسی روی می‌آورند. برای منظر که با جان‌ و‌ دل به انقلاب و سوسیالیسم معتقد بود، "بریدن" آنها چه واقعی و چه غیرواقعی یا به‌دلیل شکنجه و ترس از مرگ، غیرقابل فهم و قبول بود. این دختر جوان در اثر شکنجه‌های جسمی و روحی وحشیانه‌ای که بر او و هم‌بندیانش وارد کردند و دیدن کسانی که زیر این شکنجه‌ها تاب نیاورده و از عقاید خود برگشته بودند، تمام رویاهایش برای راهی که زندگی‌اش را بر آن نهاده بود نقش بر آب می‌دید و در نتیجه انگیزه‌ای برای ادامه زندگی در خود نمی‌یافت.
بعد از آزادی از زندان منظر همچنان در التهاب روحی به‌سر می‌برد، اما پدر و مادرش به خیال خود برای کمک به دخترشان، اجازۀ ارتباط با دوستان قدیمی را به او نمی‌دهند که این خود بر رنج و فرسودگی روح جوان و حساسش افزود. او به‌عنوان یک عنصر چپ و غیرمذهبی همیشه با خانوادۀ خود مشکل داشت.
بخشی از نوشتۀ یک رفیق هم‌بند:
"به یاد دارم که به من می‌گفت که مادرش هر روز او را به زور به مسجد محل می‌برد و به او می‌گفت که نماز بخوان حالت خوب می‌شود، اما منظر از تمامی افراد دور و برش متنفر بود. او دچار افسردگی و آشفتگی روحی بسیار عمیقی شد. [...] بعد از چندین بار اقدام به خودکشی حدوداً یکی دو سال پس از آزادی از زندان، از بالای بام خانه خود را به پایین پرت کرد و درگذشت. آخرین باری که با من صحبت کرد به من گفت من را با خودت از این جهنم خارج کن و هر وقت که به خانۀ ما به صورت یواشکی می‌آمد، می‌گفت که "من نمی‌خواهم به آن خانه برگردم". ای‌کاش من قدرت انجام دادن کاری را برایش داشتم، بعد از خارج شدنم از ایران خبر خودکشی‌اش را شنیدم و این حس ناتوانی‌ام در کمک به این دختر جوان که دوست صمیمی‌ام بود تا ابد با من خواهد ماند. صداقت این رفیق در کار انقلابی و صورت بسیار زیبایش هرگز از خاطرم نمی‌رود. یاد عزیزش گرامی باد".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"سال ۱۳۵۹ بود. گروه‌های سیاسی بر سر هر چهارراهی بساطی داشتند. نشریه و کتاب می‌فروختند و اعلامیه‌های‌شان را پخش می‌کردند. طبیعتاً با جمع ‌شدن مردم، بحث و جدل حول مسائل روز درمی‌گرفت. گاهی حزب‌اللهی‌ها با چوب و چماق به این بساط‌ها حمله‌ور می‌شدند، بچه‌ها را زخمی و کتاب‌ها و نشریات را پاره و لگدمال می‌کردند. منظر، این دختر شجاع با رفقایی در شرق تهران، چهارراه سرسبزِ نارمک در کنار دیگر گروه‌های سیاسی، بساط پیکار را نمایندگی می‌کرد. من بین این بساط و بساط دیگری در چهارراه تلفن‌خانه که چندان از هم دور نبودند و پیاده شاید یک ربع راه بود، برای رساندن اعلامیه، نشریه و کتاب رفت‌و‌آمد می‌کردم. یک روز که در راه رفتن به نزد بچه‌ها و منظر بودم، از دور دیدم محوطه خلوت است و از ازدحام همیشگی خبری نیست. جلوتر که رسیدم دیدم کتاب‌ها و نشریات روی زمین پراکنده‌ شده‌اند و منظر غضب‌آلود و خشمگین، تنها آن میان ایستاده است. ازش پرسدیم: "چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بقیه کجایند؟". گفت: "حزب‌اللهی‌ها حمله کردند؛ بساط را به هم ریختند؛ همه در رفتند. این چه وضعی‌ست. جلو مردم خجالت‌آوره که ما کتاب‌ها و همه چیز را ول کنیم و دربریم، ما مسئولیم؛ باید وایستیم و دفاع کنیم". دست به کمر زده بود، چهرۀ دلنشین و روشنش به سرخی می‌زد. او به راستی آمادۀ حمله بود و دفاع از آنچه صادقانه انجام می‌داد و به آن ایمان داشت. وقتی شرح حالش را خواندم و از روحیۀ جسور و رزمنده‌ای که از این رفیق جوان سراغ داشتم، درد، ذهن و جسمم را در هم پیچید. چهرۀ شاداب و جذابش، با لبخندی که گرمی و طراوت داشت در جلوی چشمانم ظاهر شد. ای کاش نقاش بودم! نمی‌دانم او چند بار برای خودکشی به پشت‌بام رفته بود؟ چند بار به پایین و آسفالت سخت نظر انداخته بود؟ چه تصاویری در ذهنش شکل بسته بود؟ به هنگام سقوط به چه اندیشه بود؟ به شکنجه‌ها؟ به رهایی از تمامی فشارها؟ نمی‌دانم، فقط افسوس!".

 

١٨٨. خسرو دارایی
رفیق خسرو دارایی در بنارود زنجان چشم به جهان گشود. او نوۀ امیرخسرو دارایی از فعالان فرقه دمکرات بود که در جنبش جنگل با میرزا کوچک‌خان همکاری نزدیکی داشت.
رفیق خسرو با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، اهل شعر و ادب هم بود. او در سال ۱۳۶۰ در نوشهر اعدام شد. از رفیق دفترچه‌ای از اشعارش باقی مانده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨٩. محمدتقی دالانی‌قدیم
رفیق محمد‌تقی دالانی‌قدیم سال ۱۳۳۷ در تبریز به دنیا آمد. او دانشجو و از رفقای دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیكار در کمیتۀ آذربایجان بود. محمد در ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ در زندان تبریز اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩٠. رضا دالوند
رفیق رضا دالوند از فعالین سازمان پیکار در سحرگاه روز ٢٢ شهریور ١٣٦٠ در شیراز اعدام شد. در تاریخ ٢٣ شهریور خبر اعدام او در روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"به اتهام شرکت در خانۀ تیمی و نبرد مسلحانه علیه امت اسلامی و عضویت در گروه پیکار، محارب و به مرگ محکوم شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩١. محمد داناییDanai-Mohamad.jpg
رفیق محمد دانایی حدود سال ۱۳۴۰ در النجق از روستاهای اطراف مرندِ آذربایجان شرقی، در خانواده‌ای فقیر و کشاورز چشم به جهان گشود و خویشاوند پیکارگر شهید یعقوب کسب‌پرست بود. او در تبریز از ده سالگی در یک کارگاه آهنگری کار می‌کرد. پس از قیام در جنبش کارگران بیکار تبریز شركتی فعال داشت. او با وجودی‌که نتوانسته بود بیشتر از کلاس دوم یا سوم ابتدایی بخواند ولی با پشتکار و خودآموزی سطح سواد خود را بالا برده و کتب مارکسیستی را می‌خواند و در بحث‌ها شرکت می‌کرد. او در سال ۱۳۵۸ همراه چند نفر دیگر از رفقا دستگیر می‌شود. آنها را داخل یک استخر خالی انداخته و مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند. در دو گوش رفیق دو شیشه بطری قرار می‌دهند که با وارد کردن ضربه، باعث کم شدن شنوایی و درد بسیار در گوش می‌شود. او از جوان‌ترین رفقایی بود كه در بخش تدارکات و سپس در چاپ سازمان پیکار در تبریز سازماندهی شد. 
خبر اعدام محمد و ۱۸ مبارز دیگر که ۶ نفر از رفقای پیکارگر بودند، در روزنامه‌های دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه بنابر اطلاعیۀ روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چاپ شد:
"محمد دانایی فرزند محمود به اتهام اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسد فی‌الارض و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم شد".
رفقا ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۷ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

١٩٢. مریم دانش
رفیق مریم دانش سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. در یک استودیو عکاسی واقع در خیابان مصدق شمالی تهران، فنِ چاپ عکس را در تاریک‌خانه فرا گرفت و هم‌آنجا شاغل شد. مریم را حزب‌اللهی‌های انجمن اسلامی دبیرستانی که در آنجا درس خوانده بود، بعد از شناسایی‌اش تحویل کمیتۀ خیابان گرگان می‌دهند. دبیرستانش در سهروردی شمالی و خانۀ پدری‌اش در خیابان گرگان قرار داشت. او را پس از یکی دو هفته به جرم هواداری از سازمان پیکار به زندان اوین منتقل می‌کنند. مریم مجرد و ۱۹ ساله را در مهرماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران کردند.
بخشی از کتاب "تاریخ زنده" (حقایقی از زندان‌های زنان در جمهوری اسلامی ایران) جلد اول، فصل سوم ۲۰۰۵، نوشتۀ: فریبا مرزبان:
"...مرداد‌ماه سال ۱٣۶۰ بود، من دستگیر شده و در زندان اوین بند ٣۱۱ سلول ۶ در حبس بودم. در سلول تنها بودم که نگهبان در سلول را گشود و چند زندانی تازه دستگیر شده را به سلول راهنما شد. "مریم دانش" پشت سر خانم بیانی وارد سلول شماره ۶ شد. دختری بود جوان، بلند قد و لاغر اندام. او هوادار سازمان پیکار بود که از طرف انجمن اسلامی دبیرستان محل تحصیلش شناسایی و در محل مسکونیش دستگیر شده بود.
زنده یاد مریم از درد کلیه رنج می ‌برد و باید مرتباً به دستشویی می‌رفت. خود من دچار تکرر ادرار شده بودم و بیشتر بچه‌ها مشکل مزاجی پیدا کرده بودند. بعدازظهرها اغلب به در می‌کوبیدیم و فریاد می‌زدیم: "نگهبان، حال مریم خراب است. نگهبان، ما نمی‌توانیم بیشتر از این منتظر بمانیم".
در یکی از روزها فریاد پشت فریاد بود. بیچاره مریم از درد کلیه به خود می‌پیچید. رنگش تیره می‌شد و با دست‌هایش محکم روی کلیه‌اش را گرفته بود. بالاخره نگهبان در را باز کرد و به ما اجازه رفتن به توالت را داد. تنبیه ما همچنان ادامه داشت. با دیدن و روبه‌رو شدن با کمبودها و فشارهای زندانبان‌ها، ما هم به فکر راه حل افتادیم. از نگهبان پارچ آبخوری اضافه خواستیم و او هم به تصور این‌که دو پارچ آبخوری برای ما کم است، پذیرفت و پارچ دیگری به ما داد. از این پارچ برای تخلیه ادرار در سلول استفاده شد. هرگاه کسی نیاز مبرم به توالت پیدا می‌کرد یک پتوی سربازی دور او می‌گرفتیم و او قضای حاجت می‌کرد! بعد پارچ را می‌گذاشتیم کنار سلول تا در فرصت‌های رفتن به توالت خالی کنیم و بشوییم. در آن زمان بیشترین فشار بر سلول شماره ۶، یعنی سلول ما بود.
صبح یکی از روزهای ماه مهر مریم دانش را برای بازجویی صدا زدند. شب هنگام خسته بازگشت و گفت: "مرا به بازجویی نبردند. به دادگاه رفتم. چشم بندم را باز کردند اما اجازۀ دفاع به من ندادند. زمان دادگاه خیلی کوتاه بود". همۀ ما متعجب بودیم. هیچ‌یک از ما به دادگاه نرفته بودیم تا از شرایط و فضای آن اطلاعی داشته باشیم. وضعیت پروندۀ مریم را خطرناک نمی‌دیدیم. او در گوشه‌ای نشست و به خوردن غذایش که سرد شده بود پرداخت. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که قربانی و غفوری (نگهبان‌های بند) به سلول ما آمدند. حضور آن دو که در تنبیه و آزار و اذیت ما کوتاهی نمی‌کردند، در آن موقع شب غیر منتظره بود. قربانی شروع به صحبت با مریم کرد و از او در باره دادگاه چیزهایی پرسید: "نظرت در باره دادگاه چیست، آیا دادگاه را قبول داری یا خیر؟".
مریم بیچاره که نمی‌دانست چه چیزی انتظار او را می‌کشید، اعتراضش را نسبت به دادگاه ابراز داشت و گفت: "خیر، اصلاً. دادگاهی را که نتوانم در آن حرف بزنم قبول ندارم. من تا این تاریخ به بازجویی نرفته‌ام، دادگاه برای چه؟ این چه دادگاهیه؟". قربانی پرسید: "یعنی دادگاه را قبول نداری، دادگاه اسلامی را قبول نداری؟". مریم که از این موضوع عصبی شده بود بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: "خیر. دادگاهی را که در آن حق دفاع نداشته باشم قبول ندارم. من معترض هستم".
نگهبان‌ها لحظاتی بعد ما را ترک گفتند. یک هفته گذشت. غروب روز شنبه ۱۹ مهر‌ماه ۱٣۶۰ بود. یک غروب خاکستری. در گرگ‌و‌میش هوا، اکبری آمد و مریم را با تمام وسایلش فرا خواند. وسایل او خلاصه می‌شد در یک عدد شورت، مسواک، یک شانۀسر و یک حوله. این لوازم حاصل چند ماه حبس در زندان جمهوری اسلامی بود. از جا پریدیم و خوشحال بودیم که یک زندانی سیاسی آزاد می‌شد. از آزادی او می‌گفتیم و با صدای بلند توأم با شادی سر داده بودیم: "مریم تو آزادی. مریم داری آزاد می‌شوی".
مریم خوشحال بود و نمی‌خواست وسایلش را همراه ببرد. از او خواستیم وسایل شخصیش را به رسم یادگار با خود ببرد. او موافق نبود. حوله‌اش را نشان داد و گفت: تنها حوله‌ام را بر می‌دارم. همگی از او خواستیم تا وسایلش را همراه ببرد. وسایلش را برداشت، با همه ما روبوسی کرد و به‌درود گفت. نگهبان او را برد. در بارۀ او و شادی‌های آن شب در خانه‌شان صحبت کردیم. ما هم شاد بودیم و مرتب می‌گفتیم: "یکی از ما هم آزاد شد". در رؤیا و خیال سری به خانۀ مریم زدیم و عکس‌العمل پدر و مادر چشم انتظار او را دیدیم. تکرار می‌کردیم: "امشب در خانه مریم چه خبر است؟" در ضمن با رفتن او یک نفر از سلول ما کم شده بود و اندکی جای بیشتر برای خواب داشتیم!
فردا شب، من و نوشین کارگر سلول بودیم. سفرۀ محقرانۀ سلول‌مان را آماده کردیم. تصمیم گرفتیم برای اطمینان بیشتر در باره آزاد شدن مریم از نگهبان‌ها سؤال کنیم. وقتی برای تحویل سهمیه غذا از سلول بیرون رفتیم، از غفوری که موقع نگهبانیش بود پرسیدم: "مریم آزاد شد؟ آره، مریم آزاد شده؟". منتظر تأیید سؤالم بودم که یک باره قربانی، نگهبان دیگر، همچون حیوانی زخمی به خروش درآمد و گفت: "کسی که دادگاه را قبول نداشته باشد باید آزاد شود؟ او اعدام شد. کسی که اعتراض به دادگاه دارد حقش اعدام است".
در شوک و ناباوری تمام با در دست داشتن ظروف آش به سلول باز گشتیم. ظروف غذا را در گوشه‌ای گذاشتیم و آرام در سکوت نشستیم. همه ناراحت و ماتم‌زده بودیم. باور کردن خبر اعدام مریم برایمان بسیار دشوار بود. نوشین به‌شدت می‌گریست و در همان حال می‌گفت: "بیچاره مریم، بیچاره مریم". به ناگاه صدای گلوله‌ها و رگبارهای شب گذشته از خاطرم گذشت. از خود پرسیدم: "گلوله شماره چند مریم را کشت؟ کدام گلوله؟ چندمین گلوله سینۀ مریم را درید؟". شب گذشته ٨۶ گلوله را شمرده بودیم. گلوله شماره چند مریم را خاموش کرد؟
در افکار و حال خود بودم که نگهبان غفوری در سلول را باز کرد. او تصور نمی‌کرد سلول ما را غم زده ببیند. شاید در این فکر بود که خبر اعدام در ما ترس و وحشت انداخته باشد. ترس و وحشت در ما بود، اما نه به‌خاطر اعدام. وحشت ما از توحشی بود که عریان شده بود و بیداد می‌کرد! ترس ما از بی‌عدالتی بود که جز اعدام و شکنجه ثمری دیگر از انقلاب به بار نیاورده بود و تعجب من از این موضوع بود که چطور و بر چه اساسی حکم اعدام مریم را داده بودند بدون این‌که او را برای بازجویی و بازپرسی فرا خوانده باشند؟! بدون آن‌که پروسۀ بازپرسی را طی کرده باشد دادگاهی شده بود!
زندانبان قربانی، در همان شب بعد از دادگاه مریم برای تهیۀ گزارش از او به سلول ما آمده بود و این اطلاعات تأثیر به‌سزایی در روند کلی پروندۀ مریم داشت. سؤالات مشخصی که از او می‌شد برای گرفتن عکس‌العمل از او بود و بیچاره از هیچ چیز خبر نداشت. او با سادگی تمام اعتراضش را نسبت به دادگاه اعلام کرده بود. ما بعداً پی بردیم که نگهبان‌ها به دستور بازجوی مریم به سلول آمده بودند...".

 

١٩٣. کامران دانش‌خواه
رفیق کامران دانش‌خواه سال ۱۳۳۷ در تهران متولد شد. در شهر ارومیه دانشجوی رشته کشاورزی بود و در سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) فعالیت می‌کرد. او در همان ارومیه دستگیر شد و پس از انتقال به تبریز در دوشنبه شب، ١۹ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز اعدام شد. کامران مجرد بود. خبر اعدام او و ٢٨ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ٢١مرداد‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"کامران دانش‌خواه فرزند حسین به اتهام قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع و نشریات اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامۀ رفیق:
‏"‬خون ما پیرهن كارگران، / خون ما پیرهن دهقانان، / خون ما پیرهن سربازان، / خون ما پرچم خاك ماست‏"
‬از رفیق شهید خسرو گلسرخی‏
با درودهای بی پایان به تمامی رزمندگان كمونیست و شهیدانی كه در راه آزادی طبقۀ كارگر جان باختند‏. ‬من به‌عنوان یك ماركسیست–لنینیست و هوادار سازمان پیكار در راه آزادی طبقۀ كارگر،‏ ‬تمامی آنچه در توان خود به‌عنوان یك روشنفكر كمونیست داشتم در راه مبارزه با امپریالیسم و ارتجاع به كار گرفتم و در این راه جز عشق به آرمان والای طبقۀ كارگر و جز عشق به زحمت‌كشان‏ [‬چیزی‏] ‬مشوق من نبوده است‏. ‬در این دوران كوتاه مبارزه،‏ ‬زندگی را آموختم و آموختم كه چگونه زحمت‌كشان را دوست بدارم و چگونه از دشمنان‌شان نفرت داشته باشم و بالاخره آموختم كه چگونه بمیرم‏. ‬مرگ چندان فاصله‌ای با من ندارد ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش می‌روم،‏ ‬زیرا كه می‌دانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم بر می‌خیزد و چه با شكوه است چنین مرگی‏!‬
از تمامی رفقای مبارز و دلیرم می‌خواهم كه در مقابل سختی‌ها سر فرود نیاورند و مبارزه را پیگیر و متحد به پیش برند و در این راه لحظه‌ای سازش و تردید به خود راه ندهند و از آن‌ها می‌خواهم كه به سازمان عشق بورزند و همیشه از آن چون دژی علیه سرمایه‌داری محافظت كنند و بالاخره می‌خواهم كه هرگز یك لحظه از رویزیونیسم‏ ‬غافل نباشند‏.‬ از پدر و مادر و برادران و خواهرم می‌خواهم كه در مرگ من نگریند زیرا كه من با تمامی وجودم خواهان چنین مرگی بودم و اینک به آن دست یافته‌ام‏.‬ ‬مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع‏!‬ ‬برقرار باد جمهوری دموكراتیک خلق‏!‬‏ ‬زنده باد سوسیالیسم!
كامران دانش‌خواه‏ ‬۱۸‏/‬۵‏/‬۱۳۶۰".

 

١٩٤. محمد دانشورجامعDaneshvar_Jame-Mohamad.jpg
رفیق محمد دانشورجامع سال ۱۳۳۲ چشم به جهان گشود. او با وجود تحصیلات دانشگاهی از کارگران با سابقه بود. محمد با نام مستعار "مهدی" در بخش چاپ سازمان پیکار در تشکیلات تبریز فعالیت می‌کرد. او متأهل و دارای دو فرزند بود.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر که شش نفر از آنها از رفقای پیکار بودند در روزنامه‌های دوشنبه ۱۲ مردادماه ۱۳٦۰ چاپ شد:
"محمد دانشورجامع، فرزند احمد به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و هم‌کاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره [برای سایر رفقای پیکارگر که با وی اعدام شدند نیز همین متن آمده بود] به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفی‌الارض و مرتد شناخته شده، به اعدام محکوم شد".
محمد را ساعت ۱۱ شبِ پنج شنبه، ۸ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران و در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

١٩٥. شکرالله دانشیارDaneshyar-Shokrollah.jpg
رفیق شکرالله دانشیار سال ۱۳۳۶ در خانواده‌ای كارگری در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان، سال ۱۳۵۴ در دانشكده اقتصاد و علوم اجتماعی مازندران در بابلسر مشغول به تحصیل شد. در دانشکده در جنبش دانشجویی شركت فعال داشت و به مطالعه و فعالیت‌های كوهنوردی هم می‌پرداخت. کمی پیش از قیام هوادار سازمان پیكار شد و با اولین آزادی‌های نسبی با سازمان تماس گرفت و ابتدا در تشکیلات دانشكده و پس از بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در آبادان سازماندهی شد. او در سازمان پیکار به فعالیت انقلابی در میان زحمت‌کشان آبادان ادامه داد. با شروع جنگ ایران و عراق رفقای هوادار سازمان در خوزستان، در کمیته‌های امداد شرکت جستند و همه جا در کنار توده‌ها به افشا‌گری علیه جنگ ارتجاعی می‌پرداختند. در ضمن از هیچ فداکاری و جان‌گذشتگی به منظور کاهش صدمات جنگ برای توده‌ها دریغ نمی‌کردند.
روز دوم مهر ۱۳۵۹ پاسداران به چادر امداد سازمان می‌آیند و سراغ مسئول چادر را می‌گیرند که رفیق خودش را معرفی‌ می‌کند. پاسداران با این بهانه که به کمیته می‌رویم تا به چند سؤال پاسخ بدهی‌، او را با خود می‌برند. هم‌زمان صادق خلخالی جلاد، به آبادان و مناطق جنگ‌زده آمده بود. رفیق به جرم مسئول چادری که برای کمک به جنگ‌زدگان دائر شده بود، اسیر و ۲۵ روز تحت شکنجه قرار گرفت. روز ۲۷ مهرماه در همان بازداشتگاه صادق خلخالی حکم اعدم او را صادر می‌کند و به دست دژخیمان جمهوری اسلامی تیرباران می‌شود.
خبر اعدام رفیق در نشریۀ پیکار شماره ۷۹ دوشنبه ۱۲ آبان‌ماه ۱۳٥۹ و در خبرنامۀ جنگ شماره ٦، پنج شنبه ۱٥ آبان‌ماه ۱۳٥۹ آمده است.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"شناخت من از شکرالله (یا شکری که با همین نام هم معرف خاص‌و‌عام بود) در دانشکدۀ اقتصاد و علوم اجتماعی دانشگاه مازندران (بابلسر) بود. تا سال ۱۳۵۷ با "اتاق کوه" همکاری داشت. از آنجا که از مسٸولین کتابخانه پیشگام و تدارکات جلسات مباحثه و مناظره بودم، کمتر روزی بود كه او را نبینم، زیرا او نیز به‌عنوان چهرۀ معرف دفتر دانشجویی پیکار فعالیتی حرفه‌ای داشت. دفترهای دانشجویی پیشگام و پیکار بالاترین طبقه، زیر سقف شیروانی دانشکده را تشکیل می‌دادند. تا زمان بسته شدن دانشگاه‌ها مبارزات مشترکی از سوی این دو تشکل، مثل برگزاری تظاهرات ۱۶ آذر، هماهنگی در سازماندهی انتخابات دانشجویی، حضور درخشان و فعال در مدیریت تا حیطه خودگردانی دانشکده نیز سازمان می‌یافت. رفیق شکرالله مُجدانه در آنها حضور داشت. او مبارزی پرتوان و خستگی‌ناپذیر، مهربان و با صداقت از دیار آبادان بود. پس از بستن دانشگاه‌ها در فروردین ۱۳۵۹ از او بی‌خبر بودم. چند ماه بعد، اندکی پس از آغاز جنگ ایران و عراق آگاهی یافتم که او در آغازین روزهای این جنگ نابود کننده نیروهای انقلاب و "رحمت آسمانی" برای رژیم اسلامی در حین تبلیغ افشاگرانه علیه آن در آبادان دستگیر شده و مدتی بعد با گلوله‌های دستۀ مرگ جان سپرده است".

 

١٩٦. علی‌اکبر داوری
رفیق علی‌اکبر داوری از رفقایی بود که هم‌زمان با ضربه به بخش چاپ و تدارکات سازمان در ۲۰ تیرماه دستگیر شد. او را در یک گروه ۱۵ نفره از رفقای پیکار، ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند. خبر اعدام علی و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامه کیهان چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ هم به چاپ رسید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز این رفقا در زندان اوین تیرباران شدند. نوشته شده بود که، اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل شد. این رفقا اولین گروهی بودند که در مزار خاوران دفن شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩٧. موسی داوودی
رفیق موسی داوودی سال ۱۳۴۱ در هشترود به دنیا آمد. در تشکیلات دانشجویی - دانش‌آموزی پیکار (دال دال) تبریز فعالیت می‌کرد و سال آخر دبیرستان بود که در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود. با وجود سن کم به‌شدت شکنجه شد اما مقاومت جانانه‌ای کرد وهیچ نگفت. او به همراه ۴ رفیق پیکارگر و مبارزانی از دیگر سازمان‌ها در ۳ مهر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
خبر اعدام او و ٣٤ مبارز دیگر به تاریخ ٦ مهرماه ١٣٦٠ در روزنامه کیهان به چاپ رسید:
"موسی داوودی [که به اشتباه داوری چاپ شده بود] فرزند عبدالحسین به اتهام حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار و فعالیت در یک گروه آمریکایی بنابر حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز محکوم به اعدام و در روز ۳ مهر‌ماه ۱۳٦۰ در تبریز اعدام شد".

 

١٩٨. یوسف داوودی
رفیق یوسف داوودی سال ۱۳۴۲ در رامهرمز متولد شد. او با خواهر دوقلوش به دنیا آمد. خانواده در اصل اهل "می‌ داوود" بختياری بود. پدرش رفتگر شهرداری و یوسف تنها پسرش بود که او را با مرارت و فقر بسيار بزرگ كرد. رفیق در مدرسه و محل زندگی محبوبیت بسیاری داشت. او سال آخر دبیرستان را می‌گذراند که در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار رامهرمز به فعالیت پرداخت. اوخر تیرماه ۱۳۶۰ در رامهرمز دستگیر و ۵ مرداد ۱۳۶۰ در زندان سپاه پاسداران رامهرمز اعدام شد.
او به اشتباه به‌عنوان شعار‌نويس (به گفتۀ یکی از آشنایان، او برای شعارنویسی رفته بوده) در محلی كه تازه شعار‌نويسی شده بود و رنگ روی ديوار هنوز خيس بود، توسط پاسداران دستگير شد و بلافاصله در زير شكنجۀ وحشيانه قرار می‌گيرد، چنان‌که دست و پایش را می‌شکنند. رفیق در زمان اعدام با شجاعت شعار می‌داد و پاسداران برای اين‌كه او را زجركش كنند، ابتدا به پاهايش شليك کردند و پس از مدتی در حالی كه به‌شدت در خون خود تپيده بود به او تیر خلاص می‌زنند.
در غسال‌خانه اجازه نمی‌دادند كه پير مردِ غسال او را بشويد. رفيق پيكارگر اسماعيل شيرالی كه بعدها در مراسم شب هفت دستگير و سپس اعدام شد، پیکر او را شست. یوسف را در گورستان بهشت‌آباد رامهرمز دفن کردند اما مدتی بعد حزب‌اللهی‌ها جنازۀ او را با لودر از خاک بيرون آورده و با همان لودر به بیرون از شهر در محلی دورافتاده و متروکه، به پای کوهی می‌برند و آنجا دفن می‌کنند.
رفقای پيكارگر برای مراسم شب هفت او اعلاميه‌ای منتشر كردند و مردم را به شركت در اين مراسم فرا خواندند، عده بسیاری نیز شرکت می‌کنند. رفقا در اين مراسم پرچم سرخ بر سر مزارش برمی‌افرازند. پاسداران با دیدن جمعیت زیاد و شنیدن شعارها، مزار را محاصره کرده به مراسم هجوم می‌آورند و با ضرب‌و‌شتم شدید عده زيادی از شركت‌كنندگان را دستگير می‌كنند، از جمله دو رفيقِ پيكارگرِ یوسف را صدرالله عباسيان و اسماعيل شيرالی كه آنها را نيز پس از شكنجه‌های بسيار در مهرماه همان سال اعدام کردند. همچنين دو پسر دايی وی را نيز در اين مراسم دستگير و سال‌ها در زندان نگاه داشتند.

 

١٩٩. فرج‌الله دشتيانیDashtiani_Farajollah.jpg
رفیق فرج‌‌الله دشتیانی سال ۱۳۲۸ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. بعد از پایان تحصیلات ابتدایی‌اش سه سال در "کارآموزان پالایشگاه" کارآموزی کرد و سپس به‌عنوان کارگر فنی در بخش پروسس و بنج ۸۵ مشغول به کار شد. او از هم‌دوره‌ای‌های زنده یاد مهدی تمیمی‌عرب بود. پس از گرفتن دیپلم متوسطه به‌عنوان کارمند فنی به کار پرداخت. کمی پیش از قیام از هواداران سازمان پیکار شد و پس از قیام در تشکیلات سازمان در آبادان به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. رفیق از پیشگامان اعتصاب کارکنان پالایشگاه آبادان در سال ۱۳۵۷، به‌ویژه در قسمت پروسس محسوب می‌شد. پس از قیام از مؤسسین و دبير شورای کارکنان پالايشگاه بود که از سوی سازمان کانديدای انتخابات مجلس شورا در سال ۱۳۵۸ شد. پس از جنگ ایران و عراق و انتقال به شیراز، در درگیری‌های رژیم با کارکنان جنگ‌زدۀ شرکت نفت همواره از پیشروان بود. رفیق در این زمان متأهل بود.
او در تابستان ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و به‌خاطر نفرت بسیار رژیم از او، به‌سرعت تیرباران شد.

 

 

 

٢٠٠. مختار دشتی‌مقدم
رفیق مختار دشتی‌مقدم در تشكيلات پیکار با نام‌های مستعار مسعود و ايرج رشيدی فعاليت می‌كرد. او فوق دیپلم و متأهل بود. رفیق در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در دوم آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠١. مهراعظم دوانی‌پور
رفیق مهراعظم دوانی‌پور دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او دوم آذرماه سال ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. در خبری كه در روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد، آمده بود:
"با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود که در زير نام اين رفيق آمده بود: "مهراعظم دوانی‌پور با نام سازمانی فاطمه اكبری، مسٸول چاپ و جعل اسناد در استان فارس و استان‌های تابعه". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٢. مختار دوراهکی
رفیق مختار دوراهکی سال ۱۳۳۵ در بوشهر متولد شد. او کارمند نیروهوایی و از فعالین سازمان پیکار بود که همراه همسرش در سال ۱۳۶۰ در همان بوشهر اعدام شد.

 

٢٠٣. محمد دوستدار
رفیق محمد دوستدار از فعالین سازمان پیکار در ۴ آذرماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۳٥ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی ٥ آذرماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محمد دوستدار، فرزند جلیل به اتهام ارتباط با عزالدین حسینی و ارتباط با کودتاچیان به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب، مفسد و باغی بر حکومت جمهوری اسلامی ایران شناخته شد و به اعدام محکوم گردید". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٤. ويکتوريا دولتشاهیDolatshahi-Viktoria.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۸ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰ و "پیکارِ غرب" نشریۀ سازمان پیكار در کرمانشاه.
رفیق ویکتوریا دولتشاهی سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ سرشناس کرد در کرمانشاه به دنیا آمد. او دختر سرزنده‌ای بود که به تاریخ و ادبیات علاقه داشت. در دوران قیام ۱۳۵۷ فعالانه در تظاهرات و حرکت‌های توده‌ای شرکت کرد و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) کرمانشاه سازماندهی شد.
او امتحانات نهایی سال چهارم نظری را در دبیرستان پروین اعتصامی به پایان رسانده بود که در اول تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران حتی یک برگه از آنچه که به‌اصطلاح خودشان مدرک جرمی باشد از او پیدا نمی‌کنند. ولی مدرک از نظر رژیم چیزی جز شرکت فعال او در مبارزات دبیرستان نبود و رژیم خواستار اشد مجازات برای ویکتوریا شد. از همه مهمتر، خشمی بود که جلادان رژیم از مقاومت و دفاع او در طی بازجویی به دل داشتند. پس از دستگیری، او را با چند زندانی دیگر در سلولی کوچک که فقط سوراخی برای نفس کشیدن داشت به بند می‌کشند. در برخوردهای اولیه با زندانبانان یکی از عوامل رژیم به نام حاجی معطری (جلاد اعزامی از تهران) برای تضعیف روحیۀ انقلابی زندانیان وارد سلول می‌شود و کمونیست‌ها را به باد تهمت و توهین می‌گیرد. رفیق ویکتوریا آرام نمی‌نشیند و به روی او تف می‌اندازد. جلاد که چنین انتظاری نداشته، خشمگین و ناراحت او را به سلول انفرادی برده و زیر شکنجه قرار می‌دهد، اما ویکتوریا همچنان با روحیه‌ای عالی به خواندن سرودهای انقلابی می‌پردازد و با هر ضربه‌ای که جلاد فرود می‌آورد صدای سرود خواندن او رساتر می‌شود، تا جایی که بالاخره حاجی معطری جلاد فغان بر‌می‌آورد که تو با این کارت مرا دیوانه کردی! رفیق در اعتصاب غذا علیه شرایط وحشتناک زندان نیز شرکت می‌کند. این اعتصاب اگر چه ناموفق بود، ولی صدای اعتراض ده‌ها تن از زندانیان زن را منعکس ساخت؛ آن هم در زندانی که رئیس بندش یک زنِ متهم به قتل است و رژیم برای شکستن روحیۀ زندانیان از زنان شوربخت و ناآگاه زندانیان عادی استفاده می‌کند؛ در زندانی که در آن شپش و کثافت بیداد می‌کند و زندانیان از کوچک‌ترین حقی برای اعتراض محروم هستند.
زمانی که حکم اعدام ویکتوریا در بیدادگاه، قطعی و اعلام می‌شود او بار دیگر روحیۀ انقلابی و کمونیستی خود را نشان می‌دهد؛ خندان حکم را می‌شنود، بهترین لباسش را می‌پوشد و خود را مرتب و تمیز می‌کند. وقتی او را با دو تن از زندانیان مجاهد برای اعدام می‌بردند، لحظاتی فراموش نشدنی بود، "سرود ای رفیقان... و یاد یاران ..." او طنین انداز می‌شود. این سرود‌ها و شعارهای "مرگ بر ارتجاع"، "زنده باد سوسیالیسم" او لرزه بر اندام جلادان می‌اندازد و آتش مقاومت و اعتراض را در دل زندانیان شعله‌ور می‌سازد. او می‌خواهد با چشمان باز در برابر گلوله‌های مزدوران سرمایه قرار گیرد. بدون شک خاطرۀ دلاوری‌های ویکتوریا دولتشاهی همچون ستارۀ درخشانی در آسمان پر ستارۀ جنبش کمونیستی ایران خواهد درخشید. او در تاریخ ۱۶/۰۵/۱۳۶۰ در کرمانشاه اعدام شد.

 

٢٠٥. غلامحسين دهداری
رفیق غلامحسین دهداری اهل آبادان بود. او در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در ۲ آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد.رفیق با نام مستعار منصور در تشكيلات پیکار فعالیت می‌کرد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم

 .

٢٠٦. داوود دهقان‌عقیل‌آبادیDehghanAghilAbadi-Davoud.jpg
با استفاده از نشریۀ "پیکار دانشجو" شماره ۴، نیمه دوم آبان ۱۳۶۰، ارگان اتحادیۀ جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار
رفیق داوود دهقان‌عقیل‌آبادی سال ۱۳۳۰ در تهران متولد شد. پدرش به‌عنوان یک کارگر گل‌کار شاغل بود. داوود چه در تعطیلات تابستانی مدارس و چه در ساعات فراغت از مدرسه نزد پدرش کار می‌کرد. بارها می‌گفت که با وجود ضعف مالی خانواده، توانسته دوران دبیرستان را به پایان برساند. در دوران خدمت سپاهی بهداشت با توده‌های روستایی ایران تماس نزدیک و گرمی برقرار کرده بود.
به‌محض ورود به سوئد، با پیوستن به صفوف دانشجویان انقلابی فعالانه در مبارزات ضدرژیم شاه شرکت جست و با کسب آگاهی طبقاتی، آگاهانه به پیشبرد کار مبارزاتی در خارج از کشور ادامه داد.
سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) زمانی‌که جنبش دانشجویی خارج از کشور به مرزبندی دقیق‌تر با رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم پرداخت، داوود از جمله رفقایی بود که با جهت‌گیری به سمت یک خط مشی معین، به رد مشی چریکی جدا از توده رسید. او در متشکل ساختن هواداران بخش منشعب مجاهدین م.ل فعالانه شرکت کرد. در صفوف هواداران این سازمان در اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در سوئد- امئو، قاطعانه به مبارزه علیه نظریات انحرافی پرداخت. تا مقطع قیام ۱۳۵۷ به‌عنوان عضو و کاردار اتحادیۀ امئو، مسئولیت‌های سیاسی–تشکیلاتی را صادقانه در امر مبارزه پیش می‌برد. پس از قیام بهمن‌ماه به ایران بازگشت و با انرژی و پشتکار به مبارزۀ انقلابی خود در ایران ادامه داد. بسیارند دوستان و رفقایی که چهرۀ خندان و مصمم داوود را پشت میز‌كتابش، مقابل دانشگاه تهران به یاد دارند. او با ظاهر صمیمی و شاداب خویش به ترویج آگاهی، این دشمن مرتجعین پرداخت. میز‌کتابش پر بود از آثار تئوریک–سیاسی جنبش کارگری جهان و ایران. او فعالانه در بحث‌های خیابانی آن روزهای تهران در خیابان انقلاب شرکت می‌جست و به افشای چهرۀ خائنین و جنایات رژیم در کردستان و غیره می‌پرداخت. معتقد بود که بدین ترتیب می‌تواند خط مشی سازمان پیکار را در میان توده‌های انقلابی، تبلیغ‌و‌ترویج کند. او می‌گفت که در این دوره از مبارزۀ خود به تجارب بسیاری دست یافته است. سپس در ارتباط با یک محفل کارگری قرار گرفت که به فعالیت مخفی روی آورد و زندگیش را تماما وقف مبارزه کرد.
رفیق از جمله انقلابیون و کمونیست‌هایی بود که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ در یورش ارتجاع به بخش چاپ و تدارکات سازمان دستگیر شد. ۴۷ روز در سیاهچال‌های دژخیمان، شکنجه‌های قرون وسطایی رژیم را تحمل کرد ولی لب نگشود. او در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ به جوخۀ اعدام سپرده شد.
داوود یکی از هزاران شهیدی‌ست که تا پای جان مقاوم ایستاد و گلوله‌های مزدوران سرمایه را به جان پذیرفت. بدین ترتیب به همۀ مبارزان درس مقاومت و ایستادگی داد. یاد او در قلب رفقایی که از نزدیک با او آشنایی داشته‌اند باقی است.
خبر تيرباران رفيق همراه ۱۱ پیکارگر و ۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی دوشنبه ۹ شهريورماه منتشر شد:
"داوود عقيل‌آبادی فرزند مصطفی با نام سازمانی اسماعيل اسماعيلی، به اتهام عضويت در خانۀ تيمی، معاونت تداركاتی كميتۀ خدمات سازمان، سرقت اموال مردم بی‌گناه و مسٸوليت تعميرات ماشين‌های چاپ و تكثير به اعدام محكوم شد".

 

٢٠٧. احمد دهقانی
با استفاده از "یادنامه شهیدان"، حزب کمونیست ایران
رفيق احمد دهقانی سال ۱۳۳۶ در خانواده‌ای زحمت‌كش در سنندج چشم به جهان گشود. با وقوع قیام ۱۳۵۷ از نظر آگاهی سياسی بارورتر شد و كمی بعد با حضور تشكيلات پيكار در كردستان به آن پيوست. با شروع سرکوب نیروهای سیاسی در اوایل سال ۱۳۶۰ و بُروز بحران درونی در سازمان پيكار به تهران رفت؛ در تلاش بود كه با پيوستن به رفقای تشكيلات تهران به فعاليت خود ادامه دهد. متأسفانه احمد در زمستان ۱۳۶۱ دستگير شد و زير شديدترين شكنجه‌ها قرار گرفت. او را در ۳۱ مرداد ۱۳۶۲ تيرباران کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٨. محمود دهقانی
رفیق محمود دهقانی در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در دوم آذرماه ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد. رفيق با نام مستعار هاشم در تشکیلات پیکار فعاليت می‌كرد.متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٩. منصور دهقانی
رفیق منصور دهقانی سال ۱۳۳۶ در خانواده‌ای متوسط در آبادان چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۵ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسی‌سازه وارد دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) شد. منصور از فعالین پرشور "دانشجویان مبارز" و سپس تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در تهران، آبادان و اهواز بود. در اوایل تابستان ۱۳۶۰ با اولین ضربه به تشکیلات سازمان در خوزستان به همراه عده‌ای دیگر از رفقا دستگیر شد. منصور در ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ همراه رفیق پیکارگر جمیله خاصری و هشت مبارز از مجاهدین خلق توسط دادگاه انقلاب اسلامی اهواز محکوم و اعدام شد.
خاطره‌ای از یک هم‌بند:
"منصوردهقانی بچه آبادان بود که در اهواز دستگیر شد، آن زمان دانشجو بود. پسر خیلی خوش‌سیما و توداری بود. آن زمان بچه‌هایی که تازه دستگیر می‌شدند را، منصور توی بند سعی می‌کرد جمع و جورشان کند و بهشان روحیه بدهد. چند تا از بچه‌هایی که قبل از منصور اعدام شده بودند، وصیت‌نامه‌های خودشان را به منصور داده بودند چون یک اعتماد عمومی نسبت به منصور وجود داشت که با اعدام منصور معلوم نشد چه بلایی سر اون وصیت‌نامه‌ها آمد".

 

٢١٠. اسماعیل ذبیح‌الهی
رفیق اسماعیل ذبیح‌الهی از فعالین سازمان پیکار، قبل از خرداد 1360 با وانت حمل‌و‌نقل نشریۀ پیکار در راه شمال بوده که دستگیر می‌شود؛ تا مقطع 30 خرداد در زندان می‌ماند. در آستانۀ آزاد شدن بوده که از طریق توابی لو می‌رود و پس از مدتی اعدام می‌شود. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢١١. علی ذوقیZoghi_Ali.jpg
رفيق علی ذوقی ۲۷ خرداد ۱۳۳۷ در تهران به دنيا آمد. او فرزند اول خانواده‌ای پراولاد بود. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۶ برای ادامۀ تحصيل در رشته دبيری فيزيک به دانش‌سرای تربيت معلم تهران رفت. در دوران رژیم شاه یکی از عموهایش را که سیاسی بوده، دستگیر و زندانی می‌کنند؛ این اتفاق در سیاسی شدن علی تأثیر به‌سزایی داشت. در دوران قیام ۱۳۵۷ بسيار پرشور بود و بعد از قیام با باز شدن ستاد سازمان پیکار در دانشگاه تهران، به سازمان پيوست و در تشكيلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) سازماندهی شد.
علی به مباحث نظری بسیار اهمیت می‌داد و اغلب اوقات فراغتش مشغول خواندن کتاب‌های تٸوريك و سياسی بود. او سعی می‌کرد همیشه با شرکت در بحث‌های اطرافیان و مردم سطح آگاهی آنان را ارتقاع دهد. مادرش پس از کشته شدن علی در سوگواری او می‌گفت که علی معلم او بوده است.
در دانش‌سرای تربیت معلم به "علی پیکاری" معروف بود. در دوران به‌اصطلاح انقلاب فرهنگی با بسته شدن دانشگاه‌ها در ارديبهشت ۱۳۵۹، چندین شبانه روز با دیگر رفقا از سنگر آزادی دانشگاه دفاع کرد. یک بار در تابستان ۱۳۵۹ هنگام نوشتن شعار روی دیوار دستگیر می‌شود و نزدیک به سه ماه در زندان می‌ماند. در روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، کسانی که او را دیده بودند، می‌گفتند که او به دنبال رنگ و وسایل دیگر جهت شعار‌نویسی بوده. در جريان درگيری در تظاهرات همان روز، رفقایی او را ديده بودند که کفش کتانی به پا داشته، بازویش زخمی و باند پیچی شده بود. علی در حوالی ميدان فردوسی در همان روز با شليک مسلسل پاسداران به شهادت رسيد. جسدش نشان می‌داد كه چندین گلوله به صورت زیگزاگ بر سینه‌اش اصابت کرده بود. جسد علی را به خانواده تحویل دادند. او را در روستایی که پدر و مادرش به دنیا آمده بودند به خاک سپردند. بارها دیده می‌شد که بر روی در و دیوار گورستان نوشته شده: "علی، شهید راه خلق". بعدها عوامل رژیم سنگ مزار او را چندین بار شکستند؛ خانواده برای جلوگیری از این کار، سنگ مزار دیگری تهیه کرد که روز کشته شدن یعنی "۳۰ خرداد" دیگر روی سنگ مزار ذکر نشده بود. علی هم‌محله‌‌ای رفیق شهيد حمید رضایی بود که هر دو در محل زندگی‌شان به‌عنوان چپ و کمونیست شناخته شده بودند. رفيق حميد رضایی پس از تظاهرات اول اردیبهشت ۱۳۶۰ به خانه برنگشت و خانواده‌اش هرگز خبری از او به دست نیاورد.
يادنامه‌ای از يكی از رفقای علی، منتشرشده در سایت اخبار روز، پنج‌شنبه ۲ تير ماه ۱٣۹۰:
"٣۰ سال از فاجعۀ ٣۰ خرداد ۱٣۶۰ گذشت. ٣۰ سال پیش در چنین روزی قلب جوان و پرشور علی ذوقی با گلولۀ پاسدارانِ جهل از تپش افتاد. ٣۰ خرداد ۱٣۶۰ یک روز شنبه بود. عصر جمعه ۲۹ خرداد علی آمد که به ما سری بزند. مثل همیشه دو تا کتاب زیر بغل داشت. خیلی خوشحال از دیدن او شدیم و او را شام نگاه داشتیم و بعد هم از او خواستیم که شب را پیش ما بماند.
این آخرین دیدار ما با او بود. فردا صبح تنها مادرم بیدار بود و مشغول آب و آبپاشی حیاط که علی از خانه رفت. مادر به او گفت: "بمان و صبحانه بخور و برو!" ولی او صبحانه نخورده رفت. من با خواهر کوچک‌ترم که ۱۶ سال داشت می‌خواستیم به تظاهرات برویم. هیچ کدام از ما مجاهد نبودیم ولی می‌خواستیم در تظاهرات شرکت کنیم.
خیابان‌ها شلوغ بود. پاسداران همه جا رژه می‌رفتند و صدای آمبولانس‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. من پس از چند ساعت جست‌و‌گریز خودم را به خانۀ یکی از دوستانم رساندم و تصمیم گرفتم شب را همان‌جا بمانم. ساعتی بعد خواهر بزرگم به خانۀ دوستم زنگ زد و از سلامتی من خبردار شد. فردا نزدیک ظهر به خانه‌مان رفتم. مادرم گفت که از علی خبری ندارد. نزدیک ساعت سه بعد‌از‌‌ظهر زنگ خانه را زدند، برادرم را همراه برادرِ علی دیدم که وارد خانه شدند. برادرم گریه می‌کرد، دیگر همه چیز را فهمیدم!
هنوز خاکستر سیگارش در جا سیگاری بود و هنوز رختخواب او را جمع نکرده بودیم. علی دیگر نبود. امروز پس از ٣۰ سال هنوز باور نمی‌کنم و هر بار که هر جوانی هر جای دنیا در تظاهرات کشته می‌شود، همان رنج و درد را در قلب و روحم حس می‌کنم و یا حتی در این دیار هر صدای آمبولانس مرا به یاد آن روز شوم می‌اندازد.
علی جوان و پرشور کشته شد. فراموش شد. در خانواده کمتر از او حرف زده می‌شود! اما یاد و خاطرۀ او برای من همیشه زنده است. چقدر دلم می‌خواهد آن جنایتکاری را که قلب پرشور او را به گلوله بست بشناسم!".

 

٢١٢. زهرا ذولفقاریZolfaghari-Zahra.jpg
رفیق زهرا ذولفقاری سال ۱۳۲۸ در یک خانوادۀ سنتی و مذهبی در کازرون به دنیا آمد. پدرش بنا و معمار بود و خانواده‌ای نسبتا فقیر با ۹ فرزند را اداره می‌کرد. رفیق زهرا فرزند ششم خانواده و از هوش بالایی برخوردار بود. او برخی از کلاس‌ها را دو سال یکی گذراند و در ۱۷ سالگی با معدل ۲۰ در رشته طبیعی، در همان شهر دیپلم گرفت. به‌همین‌دلیل سال ۱۳۴۷ بدون کنکور در رشتۀ مهندسی شیمی در دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد.
رفیق در این سال به اتفاق دو برادرش که آنها نیز در دیگر دانشگاه‌های تهران پذیرفته شده بودند، به تهران رفت. در اولین روز تحصیل در دانشگاه، بدون چادر و روسری در سر کلاس حاضر شد؛ در شهر کوچک و سنتی کازرون این نوع اعمال مجاز نبود، در نتیجه نفس این کار عملی پیشرو محسوب می‌شد. در دو سال اول تحصیل از شاگردان ممتاز دانشگاه صنعتی بود، رفته رفته با توجه به سطح بالای جنبش مبارزات دانشجویی در تهران و روحیۀ حساس و عدالت‌جویانه‌اش، به سوی این جنبش جذب شد. اولین فعالیت سیاسی او شرکت در تظاهرات علیه گرانی بلیط‌های اتوبوس شهری در اسفندماه سال ۱۳۴۸ بود که او در صف اول تظاهرات مورد ضرب‌و‌شتم پلیس و ساواک قرار گرفت و مجروح شد. در بیمارستان و سپس در دانشگاه به‌خاطر شهامت و جسارتش مورد حمایت و ستایش سایر دانشجویان قرار گرفت. به‌دلیل تعلقات مذهبی، به‌عنوان هوادار، جذب سازمان مجاهدین خلق شد که در آن دوران هنوز نام رسمی نداشت. اشرف ربیعی یکی از رفقای نزدیک و هم‌دانشكده‌ای او بود. رفیق زهرا همچنین مرتبا برای شنیدن سخنرانی‌های دکتر علی شریعتی به حسینۀ ارشاد می‌رفت. در ضربۀ سال ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین، در پاییز همان سال ساواک به خانۀ او و برادرانش حمله بُرده و آنها را دستگیر كرد.
در زندانِ کمیته شهربانی چون مدرکی علیه او نداشتند، با دادن اخطار پس از یک روز آزادش كردند. در سال ۱۳۵۲ که سال آخر دانشگاهش بود همچنان در اغلب تظاهرات دانشجویی حضور داشت و همواره ارتباطش با سازمان مجاهدین به‌عنوان هوادار برقرار بود. در آن زمان میان رفیق و یکی از هواداران سازمان مجاهدین ارتباط عاطفی ایجاد می‌شود‌ که آنها تصمیم به ازدواج گرفته بودند. در پاییز سال ۱۳۵۲ در‌حالی‌که یک ترم به پایان تحصیلاتش باقی مانده بود، مجددا ساواک به خانۀ آنها حمله می‌کند و او را با تمام افراد خانواده به زندان کمیتۀ مشترک می‌برد، حتی اقوامی را هم که برای بازدید به آنجا آمده بودند، دستگیر می‌کنند که پس از چند روز آزاد می‌شوند، اما رفیق زهرا را به‌شدت مورد شکنجه قرار می‌دهند و با محکومیت دو سال حبس به زندان قصر می‌فرستند.
زهرا در زندان با مطالعه و گفت‌و‌گو با سایر زندانیان و هم‌زمان با رفقای سازمان مجاهدین خلق در بیرون از زندان، تغییر ایدٸولوژی می‌دهد و خود را یک مارکسیست–لنینیست می‌خواند. در زندان قصر همچنین به مطالعۀ سیستماتیک روی می‌آورد و به کمک یک هم‌بند زبان فرانسه می‌آموزد، به حدی در یادگیری این زبان پیشرفت می‌کند که قادر به ترجمۀ متون کلاسیک از زبان فرانسوی می‌شود.
در سال ۱۳۵۴ بعد از آزادی از زندان، تحصیلاتش را در رشتۀ مهندسی شیمی به پایان می‌‌رساند و با همان هوادار مجاهدین خلق که مذهبی مانده بود ازدواج می‌کند. این ازدواج دیری نمی‌پاید و به‌دلیل اختلافات ایدٸولوژیک در دو سوی مختلف فکری در سازمان مجاهدین قرار گرفته بودند، در سال ۱۳۵۶ خاتمه می‌یابد. زهرا در آن فاصله دو بار به درخواست همسرش سقط جنین می‌کند، زیرا همسرش نمی‌خواسته، فرزندانش بدون مذهب بزرگ شوند. این مسٸله لطمات روحی به رفیق وارد می‌کند. همسر سابق او بعد از قیام به سازمان مجاهدین خلق (رجوی) می‌پیوندد.
زهرا پس از فارغ‌التحصیلی در بهمن‌ماه ۱۳۵۴، در یک کارخانۀ رنگ‌سازی به‌عنوان مهندس ناظرِ تولید مشغول به کار شد. با شروع جنبش انقلابی مردم در سال ۱۳۵۷، فعالانه در تظاهرات شرکت داشت. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در کمیتۀ تهران سازماندهی شد. با اوج‌گیری تقابل سازمان‌های سیاسی با رژیمِ تازه به قدرت‌رسیدۀ جمهوری اسلامی، اغلب زندانیان سیاسی دوران رژیم پیشین در لیست سیاه حکومت قرار گرفته بودند. رفیق زهرا نیز از این مسٸله آگاه بود. با ضربات پلیسی متعدد در سال ۱۳۶۰ به سازمان پیكار و سرانجام خاموشی آن در اوایل سال ۱۳۶۱، به کمک رفقا از مرز خارج می‌شود، اما کمی بعد باز‌می‌گردد و به آشنایانش می‌گوید که "این کمونیست‌ها نیستند که باید از کشور بروند، بلکه با مبارزۀ مداوم با رژیم، این عوامل رژیم هستند که بایستی چنین کنند". متأسفانه رفیق در پاییز ۱۳۶۱ با نام مستعار دستگیر می‌شود و رژیم تا مدتی به هویت او پی‌نمی‌برد. پس از نزدیک به ۶ ماه سرانجام هویت او توسط برخی از توابین آشکار می‌شود و رفیق تحت شدید‌ترین شکنجه‌ها قرار می‌گیرد. مدتی بعد در بیدادگاه چند دقیقه‌ای، آخوندی که محاکمه‌اش می‌کرد، از او می‌پرسد: "آیا مسلح دستگیر شده‌ای"، رفیق زهرا جواب می‌دهد: "بله مسلح به مارکسیسم–لنینیسم!" آخوند با لنگه کفش به او حمله می‌کند و با صدای بلند می‌گوید که "ما در زندان مار در آستین پرورش می‌دهیم".
رفیق را پس از مدتی نگاهداشتن در زندان انفرادی به بند عمومی منتقل می‌کنند. در زندان روابطش را با رفقای پيكاری و خط سه و سر موضعی حفظ كرده بود و همچنان خصم رویزيونيست‌ها و همكاران رژيم بود. به‌دلیل مقاومت و پايداری بسيارش در زندان و همچنين پايبندی‌اش به اصول، مورد احترام زندانيان و مورد نفرت زندانبانان قرار داشت. رفيق در زندان در همۀ عرصه‌ها مقاومت می‌كرد. او مدت بسيار زيادی را در زندان انفرادی و در تابوت‌ها گذراند. اين شكنجه‌های وحشتناك سرانجام تاثيراتش را به‌صورت بحران‌های روحی در جان رفيق برجای گذاشت. او در زندان، گاه با پاسداران درگير می‌شد که همواره مورد آزار و اذيت آنان قرار می‌گرفت و به‌شدت شکنجه می‌شد. پس از گذشت چند سال، بحران‌های روحیِ رفیق زهرا شدت گرفت، با‌وجود‌این همواره از محبت ساير هم‌بنديانش برخوردار بود. رژيم با وجود اطلاع از وضعيت روحی ناهنجار رفيق او را همچنان نه تنها در زندان نگاه داشته بود بلكه اغلب به انفرادی می‌فرستاد و شكنجه می‌كرد. در دوران كشتار مرداد و شهريور ۱۳۶۷ كه بسياری از رفقای مجاهد زن اعدام شدند، رفقای چپ را به‌دلیل نماز نخواندن شلاق می‌زدند. رفيق زهرا پیوسته در زير شكنجه شعار می‌داد و با پاسداران مقابله می‌كرد. زهرا را تا یک سال بعد از كشتار سال ۱۳۶۷ در زندان نگاه داشتند. وضعيت بسيار متفاوت او در بسياری از خاطرات زندان، توسط رفقای زن بازگو و منتشر شده است.
در اوایل سال ۱۳۶۸ بدون اطلاع خانواده‌اش او را به بیمارستانِ بیماری‌های روانی امین‌آباد در جنوب تهران منتقل می‌کنند. رفیق را پس از شکنجه‌های بسیار و با بدنی مملو از زخم و شکستگی و زمانی که دیگر امکان شکنجه و تجاوز بیشتری برای پاسداران رژیم جمهوری اسلامی در زندان وجود نداشته، در این تیمارستان رها می‌کنند. وضع روحی او بقدری نا متعادل و خراب بود که تا حدود شش ماه از خانواده‌اش هیچ چیز به یاد نداشت. پس از گذشت این مدت، شماره تلفن خانۀ یکی از بستگانش را به یاد می‌آورد و با کمک یک پرستار با آنها تماس می‌گیرد که سرانجام خانواده‌اش که ماه‌ها دربه‌در به دنبال یافتن اطلاعی از سرنوشت فرزندشان سرگردان بودند، او را در موقعیتی بسیار بد و آشفته می‌یابند. خانواده با نوشتن درخواست‌های متعدد به مسٸولین زندان، دادستانی و همچنین گرفتن نامه از آیت‌الله منتظری موفق می‌شوند که او را برای درمان در اوایل سال ۱۳۶۹ از زندان آزاد کنند.
زمانی كه آزاد شد، تنها جسمی از او باقی مانده بود. مدت‌ها در بيمارستان‌های روانی بستری بود. مواقعی كه در بيمارستان نبود، گاه در خيابان‌های تهران با صدای بلند عليه رژيم شعار می‌داد كه پاسداران او را كتك می‌زدند و به زندان باز‌می‌گرداندند. سپس خانواده‌اش مجددا برای آزادی او اقدام می‌كردند. زمانی كه حال روحی‌اش بهتر بود، كار می‌كرد و مدتی در يك شركت شيميايی به کار مشغول شد، اما مرتب به بيمارستان فرستاده می‌شد. در پاییز سال ۱۳۷۵، زمانی كه برای درمان قصد خروج از كشور را داشت، برای گرفتن اجازۀ خروج به دادستانی انقلاب در تهران مراجعه کرده تا بتواند درخواست پاسپورت کند که در آنجا او را دوباره دستگیر می‌کنند، دو روز بعد به خانواده‌اش اطلاع می‌دهند که او را در پی حمله‌های روحی به بیمارستان منتقل کرده‌اند، اما در بیمارستان دچار ایست قلبی شده و درگذشته است. خانواده بدون باور به این گفتۀ عوامل رژیم، پیکر زهرا را در دارالرحمۀ شیراز به خاک می‌سپارند. بر روی سنگ قبرش شعری از پروین اعتصامی نگاشته‌اند. در زمان مرگ، رفیق زهرا، با قلبی بزرگ و استعدادی شگفت در آموختن، ۴۷ سال داشت.

 

٢١٣. علی رادفر
رفیق علی رادفر اهل بجنورد بود. خبر اعدام علی و ١٠ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ٤ آذرماه ١٣٦٠، به چاپ رسید. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود که:
"علی رادفر فرزند محمد‌حسن به اتهام فعالیت تبلیغی و کمک مالی به سازمان پیکار، تبلیغ جنگ مسلحانه و وابستگی به سازمان پیکار، به رای دادگاه انقلاب اسلامی بجنورد مفسد فی‌الارض، محارب با خدا و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره سه شنبه ٣ آذر‌ماه ١٣٦٠ در بجنورد به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢١٤. اسدالله رامشانى
با استفاده از "نشریۀ کمونیست" شماره ۳۵ دی‌ماه ۱۳۶۶
رفیق اسدالله رامشانی سال ۱۳۳۲ در حوالی همدان به دنیا آمد. دوران کودکی‌اش توأم با مرگ پدر و مهاجرت خانواده به کرج برای ادامۀ زندگی بود. با مرگ پدر، مادرش امکان تأمین معیشت بچه‌ها را در روستای زادگاه‌شان نداشت، به ناچار در جستجوی کارهای پرمشقتی چون رختشویی و کارهای‌ خانگی راهی کرج شد. اسد با هر رنج و زحمتی که بود، امکان تحصیل را مهیا کرد و توانست در سال ۱۳۵۰ دورۀ متوسطه را به پایان برساند. در همان سال‌ها ساواک او را به‌دلیل فعالیت‌های آگاه‌گرانۀ سیاسی و ضدرژیمی در جریان برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، دستگیر و چند ماهی حبس کرد.
مدتی پس از آزادی او به آموزگاری در روستاهای اطراف کرج، چالوس و دورود پرداخت؛ با سرمشق قرار دادن صمد بهرنگی، به‌عنوان یک معلم انقلابی، به جای تدریس تمام آن چیزهایی که در خدمت عادی و طبیعی جلوه ‌دادن جامعه و مناسبات طبقاتی موجود بود، مبارزه با جهل و خرافه، توضیح علل محرومیت‌ها و ستم‌های طبقاتی را وظیفۀ خود قرار داد.
اسد از طریق شرکت فعال و ایراد سخنرانی نقش مؤثری در برپایی تظاهرات ضد رژیم شاه ایفا می‌کرد. درمیان توهمات بورژوایی و خرده‌‌بورژوایی به رژیم اسلامی تازه به قدرت‌رسیده، او با بی‌اعتمادی کامل به این رژیم جدید، شخصا معتقد بود که حکومت جدید سعی در به شکست کشانیدن مبارزات توده‌ها دارد و اساسا حکومتی ضدانقلابی و علیه تداوم انقلاب است. او دارای درک روشنی از مبارزۀ طبقاتی بود و درس‌های قیام را این‌گونه برای خود جمع‌بندی کرده بود: "کمبود آگاهی و عدم سازماندهی و فقدان یک جریان پرولتری باعث عقیم ماندن انقلاب گشت". چنین بود که بر لزوم تداوم انقلاب از طریق یک مبارزۀ متشکل انقلابی تأکید داشت. در این رهگذر ابتدا به گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست و سپس همراه آن به سازمان پیکار ملحق شد.
رفیق بخشی از فعالیت‌های خود علیه جمهوری اسلامی را در کردستان انقلابی گذراند و چنان‌که خود او می‌گفت: "انگیزه‌ام نه کسب تجربیات نظامی، بلکه قرار گرفتن و حضور داشتن در متن یک مبارزۀ زندۀ ملی و طبقاتی در کردستان است. او تشنۀ یاد گرفتن و یاد دادن و تغییر بوجود آوردن بود، چنان‌که یکی از هم‌رزمانش بیاد او سروده:
"در میان آنچه که ذهن‌ها می‌آفرینند
و در میان حقیقت‌ها و بودن‌ها
و در میان آنچه که
به راستی وجود دارد
به دنبال ذهن تو می‌گردم
ز آن رو که تو همیشه به دنبال
آفرینش‌های تازه
در زمانۀ نوین بودی"
پس از بازگشت از کردستان در تشکیلات همدان سازمان پیكار سازماندهی شد. در جریان بحران داخلی سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰ "جناح انقلابی" را برگزید. در اواسط سال ۱۳۶۱ با ضربات شدید پلیسی بر پیکر سازمان و به‌خصوص بر جناح انقلابی، ارتباط تشکیلاتی او نیز قطع شد. پس از آن در صدد ارتباط با رفقای کومله برآمد. رفیق متأسفانه در اواخر آذر‌ماه ۱۳۶۲ دستگیر شد. در دوران زندان که بیش از یک ماه به طول نکشید، با مقاومت‌های سرسختانه‌اش دشمن را دچار شگفتی کرد و از اصول و اعتقادات خود دفاع کرد و هیچ‌گاه در مقابل تهدید و شکنجه‌های وحشیانۀ رژیم سر فرو نیاورد. رفیق در دى‌ماه ۱۳۶۲ در زندان همدان اعدام شد.
نوشته‌ای از فرزین ایرانفر:
"اسدالله رامشانی در اطراف الوند زاده شد. خانۀ آنها مشرف به الوند بود. از زمانی که به راه رفتن افتاده بود و با بچه‌های دیگر به بازی پرداخته بود، گاهی سری به الوند بر می‌گرداند. ارتفاع الوند با تمام گستردگی‌اش توجه او را جلب می‌کرد. او در الوند چه می‌دید؟ استواری؟ بزرگی و ناشناخته‌گی؟ در طول سال‌های طولانی دوستی، همواره از الوند سخن می‌گفت. از شیفتگی و شیدایی‌اش. از پدر، تصویر محدود اما روشنی داشت. تصویر یک آدم سخت‌کوش و زحمت‌کش. پدر در زندگی‌اش دوام زیادی نیاورد و با یک بیماری کوچک از پای در آمد. از پا در آمد تا مسئولیت بچه‌ها بر عهدۀ مادر قرار گیرد. مادر قادر به تأمین معاش در آن دامنه‌های سرد الوند نبود. ناچار بچه‌ها را به دندان گرفت و راهی دیارهای ناآشنا شد. در آن روزگار کرج کم‌کم قد می‌کشید و علاوه بر افراد بومی اطراف کرج مردمان دیگر را نیز به طرف خود جذب می‌کرد. حالا اسدالله که سال‌ها از مدرسه دور مانده بود، می‌توانست سر کلاس برود.
اسدالله قد بلندترین و بزرگ‌ترین بچۀ کلاس بود، اما هیچ‌گاه به مبصر بودن و عزیز دردانۀ معلم شدن تن نداد. او دور از غوغای بچه‌های کلاس در گوشه‌ای می‌نشست و با خود خلوت می‌کرد. او در خلوت خود به چه فکر می‌کرد؟ در گفت‌و‌گوهای درونی اندیشه‌اش به کجا پرواز می‌کرد؟ در خود بودن و فکر کردن‌های او اولین چیزی بود که مرا به او نزدیک کرد، اما بعدها نوع زندگی و مسائلی که داشتیم زمینۀ ده‌ها نزدیکی شد. من تنها کسی بودم که به خانۀ آنها رفت‌و‌آمد داشتم. من در خانۀ آنها غریب نبودم مادر از ما پذیرایی گرمی می‌کرد.
اسدالله بدنی چالاک داشت. به زودی متوجه استعداد خود در زمینۀ ورزش بوکس شد. روحیۀ او نه با زدن و خوردن میانه‌ای داشت و نه از پیروزی بر حریف شاد می‌شد. او رقابت و غلبه بر دیگری را خوش نمی‌داشت. او در جستجوی رقابت با سرکشی‌های بلند طبیعت بود. او سکوت و تعمق را در تنهایی کوه‌نوردی، بر هیاهوی میدان‌ها ترجیح می‌داد. وقتی به قله‌ها می‌رسید، قهقهۀ بلندی سر می‌داد و لحظه‌ای بعد در تنهایی خود، گوش را به شنیدن سکوت می‌سپرد.او از وقار کوه‌ها سخن می‌گفت و از سکوت دره‌ها و از صدای وزش باد در تنهایی قله‌ها. او حرکت به سوی کوه‌ها را از الوند شروع کرد و توانست آن پشت پشت‌های الوند را که همیشه به آن فکر می‌کرد ببیند. از بخش روشن تا بخش پشت به آفتاب کرده وجب‌به‌وجب الوند را گشت.
ما وقتی تنها می‌شدیم شکوفایی پیدا می‌کردیم. از اینجا و آنجا از ادبیات تا فیلم از ماده تا روح از مذهب تا عرفان، جولانگاه ما می‌شد. این نوجوانان کرجی در آن حال‌ و‌هوای آن روز جامعه، چه می‌گفتند و چه می‌کردند؟! ما زرنگ‌ترین‌های مدرسه نبودیم اما کنجکاوترین‌شان بودیم و عمامه به سرها را خوش نمی‌داشتیم. از هر فرصتی استفاده می‌کردیم تا سؤالاتی را در برابرشان قرار دهیم. با این حال فعالین مذهبی هم امکانات بیشتری داشتند و هم امکان تماس با آنها فراهم‌تر بود. به‌همین‌ جهت من و اسدالله هم تحت تأثیر آنها قرار گرفتیم. مرزهای کنجکاوی‌های ما به سرعت از مرز مسائلی که دین مطرح می‌کرد گذشت، به‌همین‌جهت دیدار‌های ما از آن پس صرف تناقضات‌مان نسبت به مذهب و دین می‌شد. بعد از مدتی سرگشته از مذهب در صحرای سرگردان پرسش‌ها رها شدیم تا درد تردید را به خشنودی بی‌خیالی ترجیح دهیم. سؤال‌ها آنقدر شده بود که دیگر قطعیت‌های گذشته، تاب مقاومت نمی‌آورد. اسدالله و من رابطۀ زنده و پویایی در آن دوران نوجوانی داشتیم. چیزهای نویافته را به سرعت به هم منتقل می‌کردیم. آن دوران سرگردانی و بی‌هویتی بر ما سخت گذشت، ناامیدی داشت ما را تسخیر می‌کرد.
اسدالله در این دوره بسیار پویاتر از من بود، بیشتر از من به سینما می‌رفت و بیشتر از من می‌خواند. او به دنبال کشف زیبایی‌ها می‌رفت. کوه‌نوردی اجازۀ تسلط یاس را نمی‌داد. به‌لحاظ خانوادگی او از من آزاد‌تر بود و من می‌توانستم حرکت او را به سوی هنر، به سوی ادبیات ببینم. او به نیچه علاقۀ زیادی نشان می‌داد. "چنین گفت زرتشت" را می‌خواند و برای من یادداشت‌هایی می‌آورد. در فضای آن روزها به موازات رودخانۀ کرج به راه می‌افتادیم و به رود جاری در ته دره می‌نگریستیم و در کنار آن به شنیدن صدای موج می‌پرداختیم. رامشانی می‌خواند: "کمتر از ذره نه ای! پست مشو، عشق بورز. تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان". و من می‌خواندم: "چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک". او بعد از ۲۲ سال چرخ زنان به خلوتگه خورشید رسید، اما من هنوز بعد از گذشت ۴۵ سال به مراد و مدعای بزرگ خود نرسیده‌ام. آیا روزی به آن مراد بزرگ خواهیم رسید؟ شاید! همه چیز بستگی به این داشته باشد که یاد عزیزان دیگری، بار عزیز آن آرمان چقدر در روح ما جریان داشته باشد. بستگی به این دارد که عزت و ارزش آن آرمان، چقدر در بین مردم گسترده شده باشد و باز هم شاید بستگی به این داشته باشد که واقعیت‌های امروز را چقدر درک کرده‌ایم و چقدر آنها را با آرزوها و آرمان‌های خود سازگار کرده‌ایم.
مدرسه ما تمام شد. ما بعد از اتمام دبیرستان، به راه‌های مختلف رفتیم. اسدالله معلم روستاهای جاده کرج به چالوس شد. جو چریکی آن زمان او را کمتر از دیگران گرفت. عشق او به داستان و فیلم و کوه‌نوردی، از سیاست بیشتر بود. او در حماسه زندگی نمی‌کرد. واقعیت‌ها و مادر پیری که باید عشق به او می‌داد، زندگی در عظمت کوه‌ها او را از شهر دور کرد. او رفت و در کنار رود کرج و در دو راهی دورود، معلم روستا شد. با چه عشقی به بچه‌ها می‌آموخت. در دیدارهای بعدی متوجه شدم که ادبیات او را تسخیر کرده است. داستان‌های کوتاهی می‌نوشت و آنها را برایم می‌خواند. یکی از داستان‌های کوتاه او را به یاد می‌آورم: "ماه رمضان بود وقتی معلم وارد کلاس شد بچه‌ها مثل همیشه بپا خواستند و معلم مثل همیشه با مهربانی گفت: باز هم بلند شدید!. همه جای خود نشستند و یکی از بچه‌ها در‌حالی‌که دستش را بلند کرده بود بلند شد و گفت: "آقا اجازه! شما روزه‌اید؟" معلم به کنار او آمد و بغل دستش نشست و دست به سر و موهای او کشید و گفت: "بشین پسرم، بشین! من و تو همیشه روزه‌ایم و منتظر افطار".
اما دنیای هیجان‌آور مبارزۀ سیاسی پس از قیام، در آن دوران آنقدر قوی بود تا ادبیات و هنر و همه چیز را زیر بگیرد. فضای سیاسی آن روز ایران برای کسانی که با آرمان‌های انسانی زندگی می‌کردند همه چیز را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. همسر، فرزند، مادر و... همه چیز را. رامشانی قدم در راهی گذاشت که فقط صداقت و وفاداری و آزادی و برابری، تنها توشۀ راهش بود. او به گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست. او درد و رنج کارگر را می‌شناخت، نه به‌خاطر زندگی سخت و کار سنگین مادرش، نه به‌خاطر رنجی که در روستاها دیده بود، بلکه به‌خاطر زندگی سخت دوران ترک تحصیل که با کار کارگری زندگی‌اش را گذرانده بود. او از جمله کسانی بود که به وحدت گروه با سازمان پیکار توجه داشت. سازمان پیکار با گستردگی خود امکانات جدیدی از مبارزه را بر روی او می‌گشود او با توجه به توانایی جسمانی و توان کوه‌نوردی، در بخش نظامی سازمان پیکار در کردستان سازماندهی شد.
آخرین بار او را در خانه‌اش و در کنار دختر و همسرش دیدم. در آن روزهای سخت سال ۱۳۶۰ چند روزی در کنار او احساس امنیت کردم. در آن زمان او دختر دو ساله‌ای داشت. آن روزها فشارهای امنیتی اثری بر روی او نگذاشته بود، اما از یک چیز نگران بود. نگران مادری بود که نمی‌توانست آن‌گونه که می‌خواست او را زیر چتر حمایت خود بگیرد. به یاد می‌آورم که قطره اشکی در گوشۀ چشمش ظاهر شد و به آرامی به گونه‌اش لغزید".

 

٢١٥. عبدالامير راهدارRahdar-AbdolAmir3.jpg
رفیق عبدالامیر راهدار سال ١٣٣٥ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه مدتی کار کرد و سال ۱۳٥٧ برای ادامۀ تحصیل به هند رفت. در آنجا یکی از فعال‌ترین هواداران سازمان پیکار در تشکیلات دانشجویی شد. پس از بحران درونی سازمان به "جناح انقلابی" پیوست. او برای عوامل جمهوری اسلامی در هند شناخته شده بود و بارها مورد ضرب‌و‌شتم آنها قرار گرفت که سرانجام در روز چهارشنبه ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۲ برابر با ٧ مهر‌ماه ١٣٦١ در بنگلور هند به دست عوامل رژیم ترور شد.
بخشی از خاطره‌ای که در سایت دیدگاه و به نقل از نشريه مجاهد شماره ۷۶۳، منتشر شده است:
"...اوايل دهۀ شصت بود. از سر شب بچه‌ها مشغول چسباندن عکس و پلاکارد بودند. کميته دفاع از آزادی‌های مدنی به‌ رهبری مايکل فرناندز در شهر بنگلور هند در دفاع از زندانيان سياسی‌‌ای که مظلومانه به ‌چوبه‌‌های دار بوسه می‌زدند، دعوت به‌ تظاهرات کرده بود. انجمن‌های دانشجويی به‌‌رغم اختلاف نظرها بر آن شده بودند تا دست‌در‌دست يکديگر در اين تظاهرات شرکت کنند. انجمن اسلامی که مجموعه‌ای از چماقداران در آن گرد آمده بودند، تهديد به‌حمله کرده بود. رسم‌شان اين بود هر جا که دانشجويان آگاه و شرافتمند تجمعی داشتند، سگ‌های هار رژیم به‌ آنجا حمله می‌‌بردند و همچون اسلافشان در درون ميهن، هجوم می‌آوردند. گفته می‌شد منوچهر متکی دوباره برای سازماندهی اين جانوران به‌ هند آمده است. اين اولين‌ بار نبود که اين موجود جنايت‌پيشه برای سازماندهی حمله چماقداران فالانژ به‌ هند باز گشته بود.
روز به‌ نيمه نزديک می‌شود، بچه‌ها سرفراز و استوار دسته‌دسته گردهم می‌آيند. شخصيت‌ها و نيروهای بشردوستِ هندی در جلوی صف‌اند. پليس هم در کنار تظاهرکنندگان راه می‌‌پيمايد. صف تظاهرات به‌راه می‌افتد. فرياد مرگ بر خمينی در شهر می‌پيچد. صف می‌پيچد و در مسير به ‌يک دبيرستان می‌‌رسد. ناگهان گله‌های چماقداران از ديوار دبيرستان بالا می‌کشند و با هجوم گلۀ جلودار، باران سنگ است که می‌بارد و درگيری آغاز می‌‌شود. همه حتی پليس هم غافلگير شده‌اند. فرماندهی گله‌‌های خمينی‌پرست را منوچهر متکی به‌عهده دارد. گاز اشک‌‌آور شليک می‌‌شود. چماقداران با قمه، چماق‌های ميخ‌دار، چاقو و شمشير حمله می‌کنند. جانی‌ای معروف به‌ هاشم کشتی‌گير که اصفهانی هم هست، قمه‌اش را بالا می‌برد و در يک آن قمه در جان امير راهدار فرو می‌رود، جگر را می‌شکافد و از کليه می‌گذرد. منصور شتابان امير را بر ترک موتور یزدی خود می‌نشاند و به‌ سوی بيمارستان می‌‌تازد. امير در راه بيمارستان جان می‌بازد. بيش از هشتاد ‌تن از چماقداران و منوچهر متکی و عده‌ای از سران انجمن به‌اصطلاح اسلامی دستگير می‌شوند. چند ماه بعد رفسنجانی برای معامله‌‌ای ننگين و به ‌تاراج دادن سرمایۀ ملی در ازای آزادی جنايتکاران چماقدار به ‌هند سفر می‌کند".

 

٢١٦. علی‌رضا رجائی‌منش
رفیق علی‌رضا رجائی‌منش از فعالین سازمان پیکار همراه ٤٢ مبارز دیگر در سحرگاه هفت مهر‌ماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد. خبر اعدام او بنابه اطلاعیۀ دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه هشت مهر‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"علی‌رضا رجائی‌منش فرزند فرج‌الله به اتهام عضویت در تیم‌های نظامی، شرکت فعالانه در کلیۀ تظاهرات مسلحانه که اکثراً به ضرب ‌و‌ جرح و قتل مردم بی‌گناه منجر شده، فعالیت در گروه‌های تبلیغاتی و به شهادت رساندن یک برادر پاسدار و همچنین عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، به اعدام محکوم گردید".
خاطره‌ای از یک هم‌بند:
"علی‌رضا رجایی‌منش ۱۹ ساله طرفدار پیکار، اهل شهر ری (شاه‌عبدوالعظیم) بود. علی‌رضا توسط برادر بزرگش که فرماندۀ یک پایگاۀ بسیج بود، تحویل کمیتۀ شهرری داده می‌‌شود. علی‌رضا با من شش روز در اوین بود، با زیرپیراهنی از آن جنس‌های بنجول رنگ‌و‌رو ‌رفته، شلوار سربازی کهنه و کفش‌های پارچه‌ای کفش ملی‌، پاره. در اوین برای اولین بار، هنگام بردن او در مهر ۱۳۶۰ برای تیرباران، به‌سختی گریستم و سال‌های بعد بارها".
نوشته‌ای از یک هم‌بند دیگر (احمد مقمی):
"علی‌رضا رجائی‌منش ، یکی‌ از هزاران جاودانۀ گمنام...؛
اواخر تابستان شصت بود که از کمیتۀ مرکزی میدان بهارستان به زندان اوین منتقل شده و پس از چند ساعت به یکی‌ از اتاق‌های طبقهٔ پایین بند دو برده شدم. در میا‌ن بیش از هفتاد نفر که بعد به هشتاد نفر هم رسید، کم‌‌کم با دیگران به صحبت می‌نشستم. در میا‌ن آن همه زندانی، جوانی‌ بود با قدی متوسط، چشمانی درشت و سیاه و ابروهای کمانی، ریش نه چندان پُرش بلند شده بود، به‌دلیل این‌که نزدیک به سه‌ ماه در کمیتۀ انقلاب شهر ری بازداشت بوده است. آنچه بیشتر جلب توجه می‌‌کرد، لباس بسیار فقیرانه‌اش بود، زیرپوش ارزان قیمتی که کاملا رنگش رفته با شلوار سربازی و کفش‌های اسپرت وطنی پاره. اهل شهر ری بود و دانش‌آموز هوادار پیکار، تازه ۱۹ سالش شده بود و می‌‌گفت: "باید دیپلم می‌‌گرفتم اما پس از "انقلاب فرهنگی‌ دانشگاه‌ها"، در دبیرستان‌ها هم هواداران گروه‌های سیاسی رو اخراج می‌‌کردن و من هم دیگه ترسیدم به دبیرستان بروم". روز سی‌ خرداد همراه با مجاهدین در تظاهرات شرکت داشته و در رساندن زخمی‌های ناشی‌ از چاقو و یا گلوله به محل‌های امن و بیمارستان فعال بوده است. آن شب پس از ورود به خانۀ پدری با برادر بزرگش که سرپرست بسیج محل بوده روبه‌رو می‌‌شود، پس از درگیری لفظی، برادرش او را تحویل کمیتۀ شهر ری می‌‌دهد تا به قول خودش "آدم شود و دنبال گروهک‌ها نرود". در آنجا و در بازجوی‌ها در جواب این‌که "چرا لباست خونی است؟" می‌‌گوید: "من در تظاهرات شرکت نداشتم و فقط هنگام عبور با دیدن زخمی‌ها به آنها کمک کردم". در اوین حدود ده روز با ما بود و در این مدت به دادگاهی‌ رفت که می‌‌‌گفت فقط پنج دقیقه طول کشید. چند روز بعد ناباورانه، عصر هنگام نامش خوانده شد که حاضر شود با کلیه وسایلش که چیزی نداشت. چنین احضاری و در چنین ساعاتی، نشانۀ صد‌در‌صد‌ی اعدام بود. آن زمان من با این‌که طرفدار مجاهدین بودم که در بیرون از پیکاری‌ها متنفر بوده و آنها را اپورتونیست می‌خواندیم، هنگام بردنش یک لحظه احساس کردم کبوتر سفیدی از پنجرۀ اتاق که فقط گوشۀ کمی‌ از آسمان را نشان می‌‌داد، بیرون پرید و من تا ساعتی‌ به‌سختی گریستم و ‌این اولین گریۀ من در اوین بود که بعد بارها و بارها تکرار شد، هر بار هنگام بردن یک محکوم به اعدام. فردای آن روز نامش در روزنامه‌ای که به اتاق داده شد، همراه با اسامی ده‌ها تن دیگر درج شده بود. یاد همه جاودانگان راه آزادی گرامی باد!".

 

٢١٧. حمید رحمانپورRahmanpour-Hamid.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۸۲، دوشنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۵۹
رفیق حمید رحمانپور سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای زحمت‌کش در یکی از محلات کارگر‌نشین اهواز به دنیا آمد. زندگی در میان زحمت‌کشان او را با درد و رنج آنان آشنا ساخت. او در دبیرستان سعدی تحصیل کرد و دیپلم گرفت. شور‌ و شوق انقلابی او را به میدان مبارزه علیه امپریالیسم و رژیم شاه سوق داد. در جریان مبارزات توده‌ها علیه رژیم شاه در صفوف جنبش دانش‌آموزان به مبارزه ادامه داد و پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ نیز با نیرویی بیشتر در پیکار خونین زحمت‌کشان شرکت کرد.
حمید در پاییز سال ۱۳۵۸ از طریق نشریات سازمان پیکار با مواضع آن آشنا شد و با تکیه به رهنمودهای نشریۀ "پیکار" و دیگر نشریات سازمانی، بدون ارتباط تشکیلاتی به تبلیغ نظرات سازمان می‌پرداخت و کمی بعد به فعاليت تشكيلاتی در یکی از کمیته‌های محلات سازمان در اهواز ادامه داد. رفیق با پشتکار و صداقت و تعهد انقلابی توانست مدارج تشکیلاتی را سریعا طی کرده و به عضویت هستۀ مرکزی محله‌ای که در آن فعالیت می‌کرد، درآید.
او برای انجام وظایف تشکیلاتی و تبلیغ مواضع سازمان، به‌ویژه در مورد جنگ ارتجاعی ایران و عراق، در شهر مانده بود و در راه انجام مأموریت سازمانی در ششم آبان ۱۳۵۹ هنگام گذشتن از "چهار راه آبادان"، بر اثر "ناشیگری" رانندۀ یکی از اتومبیل‌های "کمیته انقلاب اسلامی" که موجب تصادف با رفیق حمید شد، زندگی پرافتخار ولی کوتاه او به پایان رسید.

 

 

 

٢١٨. حسين رحمانیRahmani_Hosein.jpg
رفیق حسین رحمانی سال ۱۳۳۵ در آبادان متولد شد. پدرش چند سال بعد از "انقلاب سفید شاه" همانند میلیون‌ها دهقان دیگر، برای کارگری به آبادان رفت. حسین فرزند پنجم خانواده و اولین فرزندی بود که توانست دوران دبیرستان و سپس دورۀ دوسالۀ فوق‌دیپلم را به پایان برساند و به‌عنوان معلم در دبیرستان‌های این شهر به تدریس بپردازد. او برادر بزرگ‌تر پیكارگر شهید هوشنگ رحمانی است. حسین خیلی زود در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی و مارکسیسم آشنا شد و در دوران دانشجویی در دانشكده به مبارزات منسجم و حرکت‌های اعتراضی دست می‌زد. در جریان قیام با جریانات خط ۳، کار تشکیلاتی خود را آغاز کرد و در جمع گروه "متحدین خلق" و سپس "سازمان وحدت انقلابی" حضور فعال تشکیلاتی داشت. بعد از شروع جنگ ایران و عراق و بروز بحران در تشکیلات وحدت انقلابی، در اواخر سال ۱۳۵۹ با نقل مکان به شیراز، کار سیاسی تشکیلاتی خود را با سازمان پیکار آغاز کرد. سال ۱۳۶۱ به دنبال ضربات پی‌درپی پلیسی به تشکیلات پیکار، در شیراز دستگیر شد اما رژیم از موقعیت سازمانی رفیق هیچ اطلاعی در دست نداشت. بعدها یکی از توابین به نام علی آيينه‌ورزانی كه مسٸول تشكيلات شيراز بود، رفیق حسین را به‌عنوان یکی از مسئولین سازمان در شیراز شناسایی می‌کند که منجر به شکنجۀ بیشتر و اعدام رفیق می‌شود.
در خبر روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود:
"با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند". سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری ذکر شده بود که در زير نام اين رفيق آمده بود:
"حسين رحمانی با نام سازمانی بهروز، عضو مركزيت تشكيلات پيكار و مسٸول كل بخش كارگری در شهرستان‌ها".
حسین در مدت چند ماهی که در زندان بود بر سر مواضع سیاسی و کمونیستی خود اصرار می‌ورزید و تا به آخر ایستاد. او را در دوم آذر سال ۱۳۶۱ در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ رفیق پیکارگر دیگر بوسیلۀ جرثقیل به دار آویختند. مزدوران رژیم برای آزار و شکنجۀ روحی هر چه بیشتر او ترتیبی دادند که آخرین کسی که حسین در زندان ملاقات کرد فرزند ۵ ماه‌اش باشد که در زندان متولد شده بود.

  

 

٢١٩. هوشنگ رحمانیRahmani_Hoshangh.jpg
رفیق هوشنگ رحمانی متولد سال ۱۳۴۵ در آبادان و فرزند کوچک خانواده بود. او برادر کوچک‌تر پیكارگر شهید حسين رحمانی‌ست که یک سال بعد از او اعدامش کردند. در دوران قیام با جریانات سیاسی شهر و با مواضع سازمان پیکار آشنا شد که در سال ۱۳۵۸ منجر به رابطۀ تشکیلاتی نزدیک‌ وعمیق‌تری گشت. بعد از جنگ ایران و عراق از آبادان به شیراز آمد و در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) به فعالیت و کار تشکیلاتی ادامه داد. اوایل تابستان ۱۳۶۰ زمانی که جو پلیسی در سطح کشور حاکم بود، شبی بعد از یک جلسه با رفقای تشكیلات، هنگامی که به طرف خانه می‌رفت، پاسداران دستگیرش می‌كنند. او با خود تنها یک نوار صوتی از انتشارات درون سازمانی به همراه داشت. چند ماه بعد، در اواخر مهرماه در یک محاكمۀ چند دقیقه‌ای در به‌اصطلاح دادگاه، با ماندن سر موضع و بیان این‌که کمونیست است، در سن ۱۵ سالگی محکوم به اعدام شد و چند شب بعد تیربارانش کردند. او در قبرستان بهایی‌ها در کنار چند مبارز دیگر به خاک سپرده شد. چندی بعد رژیم آن قبرستان را به پارک تبدیل کرد.

 

 

 

 

 

٢٢٠. علی‌رضا رحمانی‌شستانیRahmani_Shastan-Alireza.jpg
با استفاده از نشریۀ‌های پيكار ۱۰۵ و ۱۱۲، دوشنبه ۲۱ ارديبهشت و ۸ تير‌ماه ۱۳۶۰
رفیق علی‌رضا رحمانی‌شستانی سال ۱۳۳۳ در خانواده‌ای نسبتا فقیر در شهر سراوان، استان سیستان و بلوچستان، متولد شد. در تهران دیپلم گرفت و بعد به مدرسۀ عالی کشاورزی همدان راه یافت و از آنجا در سال ۱۳۵۶ با عنوان مهندس كشاورزی فارغ‌التحصیل شد؛ سپس به مدت کوتاهی به خارج از کشور رفت و در آنجا با "دانشجویان مبارز" آشنا شد.
رفیق پس از بازگشت به ایران با پیوستن به سازمان پیکار مبارزۀ خود را آغاز کرد و به‌دلیل پایگاه توده‌ای که در شهر خود داشت، در زمستان ۱۳۵۸ کاندیدای نمایندگی مجلس شورای ملی از سراوان (بلوچستان) شد و از سوی سازمان پیکار نیز مورد حمایت قرار گرفت که تعداد قابل توجهی از آراء زحمت‌کشان بلوچستان را به خود اختصاص داد. توده‌های زحمت‌کش بلوچ علی‌رضا را خوب می‌شناختند و به او اعتماد داشتند و همین مایۀ وحشت رژیم جمهوری اسلامی و مرتجعین محلی شده بود. او به مبارزۀ خود ادامه داد و پیگیرانه، به‌عنوان یک پیکارگر پرشور به افشای رژیم ارتجاعی حاکم و دشمنی‌های آن با خلق‌های ایران پرداخت.
رفیق روز ۲۰ اسفند ۱۳۵۹ در‌حالی‌که از تهران با اتوبوس عازم زاهدان بود، مورد شناسایی چند پاسدار قرار می‌گیرد که آنها نیز مسافر اتوبوس بودند. اتوبوس با این‌که چند کیلومتر از تهران دور شده بود به دستور پاسداران به ترمینال خزانه بازگشت داده می‌شود. با اطلاعی که یکی از پاسداران به کمیته می‌دهد با ورود مجدد اتوبوس به ترمینال، رفیق را دستگیر و پس از یک ماه بازداشت در کمیتۀ مرکزی تهران او را به زندان اوین بند ۲۰۹ که زیر نظر مستقیم باند آیت‌الله بهشتی در دادستانی انقلاب قرار داشت، انتقال می‌دهند. رفیق تحت فشار و شکنجه قرار گرفت و ممنوع الملاقات بود. تمام تلاش‌های خانواده به‌خصوص مادرش برای دریافت خبری از او بی‌نتیجه ماند. مادر رنجدیده‌اش به دادستانی کل نوشت:
"حضور محترم دادستان کل کشور: آیت‌الله موسوی اردبیلی؛
احتراما اینجانب بخت‌بی‌بی رحمانی‌شستانی مادر ۷۴ سالۀ مصیبت کشیده و زجردیده، مراتب زیر را به استحضار رسانده و تقاضای بذل توجه و اقدام فوری دارم. فرزند اینجانب به نام علی‌رضا رحمانی‌شستانی در تاریخ ۲۰/۱۲/۱۳۵۹ موقعی که از تهران عازم زاهدان بوده در اتوبوس مسافربری توسط مأمورین کمیته منطقه ۱۲ دستگیر و سپس به کمیتۀ مرکز انقلاب اسلامی تهران و از آنجا به زندان اوین منتقل شده و طبق اطلاع، هم‌اکنون در بند انفرادی (بند ۲۰۹) به سر می‌برد و تاکنون هیچ مرجع قضایی و انتظامی در برابر مراجعات مکرر اینجانب، نه دلیل بازداشت ایشان و نه نوع اتهامات را بازگو ننموده‌اند. چه بسیار روزهایی که مرا از این کمیته به آن کمیته و از این زندان به آن زندان پاس داده‌اند و در همه جا با تحقیر و توهین‌های فراوان رو‌به‌رو شده‌ام. آیا هیچ گوش شنوا و چشم بینایی نیست که یار این مادر پیر و زجرکشیده در برابر این همه بی‌حرمتی و بی‌عدالتی باشد. آیا این قانون، اسلامی است که بعد از گذشت دو ماه که از دستگیری فرزندم که سرپرستی مرا به‌عهده دارد، اجازه ندهد به غیر از یک بار پسرم را ببینم؟ بعد از گذشت دو ماه هنوز هیچ‌گونه اطلاعی از وضع فرزندم ندارم و شدیدا نگران سلامتی‌اش هستم و همچنان بلاتکلیف و سرگردان و بدون سرپرست در شهر تهران به این در و آن در می‌زنم و در آرزوی آزادی هرچه زودتر فرزندم که به پاکی او ایمان دارم می‌باشم و از شما تقاضا دارم هرچه زودتر خواسته‌های این مادر پیر و دردمند و وضعیت فرزندم را پاسخ گویید. با احترام، بخت‌بی‌بی رحمانی‌شستان".
اما این نامه بی‌جواب ماند. در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ جنایتکاران جمهوری اسلامی شهادت رفیق را همراه با شهدای دیگر در ارتباط با "درگیری" اعلام می‌كنند.
رفیق رحمانی‌شستانی را همراه با ۲۲ مبارز و کمونیست دیگر از جمله رفقا سعيد سلطانپور و محسن فاضل، در فردای تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، تيرباران كردند. جلادان رژیم اسلامی خون این فرزندان خلف زحمت‌کشان را وحشیانه‌تر از آنچه در رژیم شاه شاهد بودیم، ریخته‌اند. آنها نه تنها از این جنایات خود شرم ندارند بلکه با وقاحت تمام اقدام خود را "قانونی و شرعی" می‌نامند. محمدی گیلانی، حاکم شرع، در تلویزیون گفت: "اسیران و زندانیان حتی مجروح را می‌توان کشت!".
خبر اعدام رفيق علی‌رضا، فرزند نورمحمد، با عنوان وقيحانۀ "اعدام انقلابی ۲۳ مهاجم مسلح و عامل كشتار مردم" در روزنامه‌های رسمی صبح و عصر اول تيرماه منتشر شد. رفقای تیرباران شده و از جمله علی‌رضا، ماه‌ها پيش از وقايع مربوط به ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دستگير شده بودند. در اين اطلاعيه آمده بود كه ۱۵ نفر و از جمله رفيق علی‌‌رضا را در ظهر روز ۳۱ خرداد و ۸ مبارز ديگر را در ساعت ۹ بعد‌از‌ظهر همان روز تيرباران كرده‌اند. در اين ميان حداقل ۱۳ نفر از اعدام شدگان نام خودشان را اعلام نكرده بودند و هويت آنها برای دادستانی انقلاب پوشيده بود. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز، در مورد اتهام رفيق علی‌رضا نوشته شده بود "از اعضای مهم پیکار، باغی، محارب، مفسد و مرتد".

 

٢٢١. ارژنگ رحيم‌زاده
رفیق ارژنگ رحیم‌زاده سال ۱۳۲۸ در قوچان متولد شد. يک برادر بزرگ‌تر از خود داشت و پدرش تاجر و از خانواده‌ای متوسط و با فرهنگ بود. آنها از كرد‌های كرمانج باجگيران بودند كه به قوچان مهاجرت می‌کنند. او از دوستان كودكی و هم مدرسه‌ای پیكارگر شهید شهرام محمدیان‌باجگیران (جواد) بود.
ارژنگ تحصیلات ابتدایی را در قوچان گذراند. سال ۱۳۵۱ در كنكور دانشكده نفت آبادان پذیرفته شد. پس از شركت در تظاهرات دانشجویی از دانشكده نفت اخراج می‌شود، سپس در رشتۀ حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و تحصیلاتش را تا مقطع فوق‌لیسانس ادامه داد. در سال ۱۳۵۵ به‌دلیل فعالیت‌های دانشجویی برای مدت كوتاهی به زندان افتاد و چندین ماه در زندان اوین بود. از بنيانگذاران گروه "دانشجويان مبارز در راه آزادی طبقه كارگر" بود كه كمی پيش از قیام شكل گرفت. پس از قیام از مسٸولين تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) و عضو هيٸت تحريریۀ نشريۀ پيكار و نشريۀ ۱۶ آذر، ارگان دانشجویی پیکار بود. ارژنگ از مروجین، سخنرانان و برگزار‌کنندگان علنی میتینگ‌های سازمان پیکار در اغلب مراسم بود و با صدایی بسیار رسا، با گفتاری متین و کاملاً روان صحبت می‌کرد. او با صورتی روشن، موهای قهوه‌ای، سبیل نسبتاً بورِ پرپشت و عینک و کلاه کپی در میان رفقا مورد احترام، دوستداشتنی و سازمانده بسیارخوبی بود.
او نیز از مخالفین سرمقالۀ نشریۀ پیکار ۱۱۰ بود و پس از بحران درونی پیکارهمچنان به فعالیت خود ادامه داد. كتابی در نقد بيانيۀ ۱۱۰ به نام "رفرم يا انقلاب" منسوب به اوست كه يک سال بعد از شهادتش در سال ۱۳۶۲، توسط دانشجويان هوادار سازمان پيكار در خارج از كشور منتشر شد.
ارژنگ همزمان با دستگيری رهبری سازمان در اواخر بهمن‌ماه ۱۳۶۰ دستگير شد. در زمان دستگيری که کاندید عضو بود، با مدارک شناسايی جعلی به نام مسعود محمدی به چنگ رژيم افتاد. رفيق با نام مستعار فيروز در تشكيلات فعاليت می‌كرد.
در روزنامه اطلاعات، ۲۴ بهمن ۱۳۶۰، چنين آمده بود: "مسعود محمدی با نام تشكيلاتی فيروز از كادرهای برجسته تٸوريک گروه و نامبرده يكی از اعضای چهار نفرۀ كميتۀ ايدٸولوژيک و هيئت تحريريۀ پيكار بوده است". رفیق ارژنگ در ۳۱ شهريور ۱۳۶۱ در زندان اوين تيرباران شد.
بخشی از خاطرات آقای رسول شوکتی (از سایت رنگین کمان)، دانشجوی دانشكده كشاورزی اروميه در سال ۱۳۵۱، كه تا سال ۱۳۵۷ در زندان بود. بعد از قیام و بازگشت به دانشكده و تشكيل شورای مديريت دانشكده، چنين نوشته است:
"...در همان چند روز اول، ثبت نام انتخابات برای شورای دانشجویی برگزار شد. رفیق ارژنگ رحیم‌زاده که در بند دو موقت قصر، هم اطاق بودیم به دعوت دانشجویان مبارز (پیکار) جهت سخنرانی به ارومیه آمده بود. ارژنگ لیسانس حقوق بود و در سخنرانی‌هایش که عمدتا علیه تفکر توده‌ای بود هر فاکتی که از کلاسیک‌ها (مارکس، انگلس و لنین) می‌آورد با ذکر صفحه و پاراگراف مستند می‌کرد. وی در سال ۱۳۶۰ جان در راه هدفش گذاشت".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"من و شهرام محمديان و ارژنگ رحيم‌زاده از دوران دبيرستان با هم دوست بوديم و رُمان‌های معاصر ايران و جهان و [نقد] سينما مطالعه می‌كرديم. بعدها كنكور شركت كرديم، شهرام پزشكی تهران، ارژنگ مهندسی آبادان قبول شدند و من هم علوم پايه مشهد. چهار ماه از ورودم به دانشگاه مشهد نگذشته بود که توسط ساواك دستگير شدم. ارژنگ را به علت شركت در تظاهرات دانشجويان از دانشگاه نفت آبادان اخراج کرده بودند. او دوباره در كنكور شركت كرد و مثل اين‌كه در رشتۀ حقوق دانشگاه تهران قبول شد. من او را بعد از سال ١٣٥١ دیگر نديدم تا اين‌كه سال ١٣٥٥ در زندان قصر، بند ملی‌كش‌ها [او را] که تازه دستگير شده بود دیدم. فكر كنم باز در تظاهرات دانشجويی بوده. بعد از مدت كوتاهی همۀ ما را به زندان اوين بردند اما بندمان جدا بود و از هم جدا شديم. در سال‌ ١٣٥٩ باز همديگر را ديديم و باهم به دفتر سازمان پيكار رفتيم و من او را به يكی از مسئولين پيكار معرفی كردم. اسم آن شخص يادم نيست، ولی از مجاهدين ماركسيست شده بود كه باهم در زندان بودیم. بعد از انقلاب این آخرين ديدار ما بود".
از مجموعه شعر "پس از خاموشی" تحت عنوانِ، "خاطرۀ سوزان" اثر مجید نفیسی ص ۷۷، به یاد ارژنگ رحیم‌زاده:
"کلمات در دست‌های تو
بوی تازۀ بربریِ بامداد را می‌گرفت
که توداغ داغ می‌پیچیدی
در کاغذ روزنامه‌های کوچکت
وتند تند
به دست کارگرانی می‌دادی
که منتظر سرویس صبح
پا به پا می‌شدند
کلمات در دهان تو
غرش برانۀ توپ می‌شد
که از دهانۀ بلندگوی کوچکت
در پیشاپیش راهپیمایان
خیز می‌گرفت و شارپ شارپ
بر سینۀ اوباش می‌نشست.
ای شاطرِ مهربان!
ای توپچی جسور!
شنیده‌ام که در آخرین پخت تنور زندگیت
هنگامی که دست‌ها و زبانت را بریدند
از خون آن، گُر کشیدی
و لولۀ توپی را ریختی
همیشه غران و سوزان.
اکنون تو رفته‌ای
ولی هنوز
از داغی و بُرایی خاطرۀ تو
بی‌اختیار، سرانگشتانم را
پس می‌کشم، و گوش‌هایم را
می‌گیرم.
۱۶ ژانویه ۱۹۸۶".

 

٢٢٢. علی‌مراد رحيمیعلیمراد-رحیمی5.jpg
رفيق علی‌‌مراد رحیمی سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای‌‌ فقیر در بروجرد به دنیا آمد. منطقۀ‌‌ زندگی آنها از محله‌های فقیرنشین شهر بروجرد بود. او در سنین جوانی با‌‌ سیاست و مبارزه آشنا شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پيكار پيوست و در بخش چاپ و تداركات تهران با نام مستعار بابك مشغول به فعالیت شد. از ویژگی‌های بر جستۀ رفیق صداقت و خوش قلبی او بود که اعتماد همه را به خود جلب می‌کرد و می‌‌توانستی روی او حساب کنی. به‌‌‌علت شرایط سخت زندگی از روحیه‌ای‌‌ مقاوم و سخت‌کوش برخوردار بود. هم‌زمان با ضربۀ پليسی به بخش چاپ و تداركات سازمان در ۲۰ تيرماه به همراه تعداد بسياری از رفقا دستگير شد.
علی‌مراد به همراه ۱۱ رفيق پيكارگر و یک رفيق از چريك‌های فدايی خلق و یک رفیق فدايی اقليت، در ۷ شهريور در زندان اوين تيرباران شدند. اكثر رفقای پيكار از كميتۀ تداركات و توزيع سازمان بودند. خبر اعدام او و ١۳ مبارز دیگر، دوشنبه ٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌های رسمی به چاپ رسید. در اين خبر بنابر اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"علی‌مراد رحیمی فرزند ابراهیم به اتهام؛ الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین، ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج، ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی همچنین به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشت و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرد. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".

 

٢٢٣. سعيد رستم‌کلایی
رفيق سعيد رستم‌کلایی متولد سال ۱۳۳۶ بود. پس از دیپلم متوسطه، تحصيلاتش را در کالجی در شهر کيل (آلمان) ادامه داد و در آنجا با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی به فعالیت سیاسی پرداخت. بعد از قیام به ایران برگشت و در سازمان پیکار فعاليت خود را ادامه داد. در پاییز سال ۱۳۵۹ به‌جرم هواداری از سازمان پيکار در ساری دستگیر و به تهران منتقل شد. در زندان به اتهام "برپا کردن تشکیلات پیکار" در یک اعدام دسته‌جمعی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدامش كردند.
در زندان اوین در واقع تشكيلاتی در كار نبود، کل اين جمع ۲۰ نفره كه در اوايل دی‌ماه ۱۳۶۰ از قزل‌حصار بند ۵ واحد ۳ به اوين برده شدند، از هواداران سازمان پيكار و چند جريان ديگر خط ۳ بودند. رژيم با توطٸه و همكاری توابين و به‌خاطر ترساندن ديگر زندانيان، اين رفقا را كه افرادی سر موضعی بودند و اتهامات مشابهی داشتند به اوين منتقل كرد و پس از انتقال آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه اين افراد به‌خاطر زدن تشكيلات در زندان برای اعدام به اوين فرستاده می‌شوند. از اين جمع ۲۰ نفره ۱۱ رفیق را بازگرداندند و ۹ رفیق ديگر را اعدام كردند كه از ميان آنها هفت نفرشان از هواداران سازمان پيكار بودند.

 

٢٢٤. ساسان رسولیRasouli_Sasan.jpg
رفیق ساسان رسولی سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه متولد شد. پدرش کارمند بود. ساسان برادر کوچک پیكارگر شهید شهریار رسولی و همچون او دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز بود. رفقا از طرف مادری به خالو قربان منتسب بودند که در جریان نهضت جنگل رهبر کردها بوده است. ساسان با بسته شدن دانشگاه‌ها و آغاز به‌اصطلاح انقلاب فرهنگی در اردیبهشت ۱۳۵۹ از تبریز به تهران آمد و چون قبلا در تبریز مدتی به‌عنوان حروف‌چین در چاپخانه‌ها کار کرده بود در تهران در چاپخانه‌ای در خیابان فردوسی مشغول به کار شد و هم‌زمان در چاپخانۀ سازمان پیکار با نام مستعار سیروس فعالیتش را شروع کرد. در جریان لو رفتن چاپخانۀ پیکار در سال ۱۳۶۰ او نیز دستگیر می‌شود. ساسان، برادرش و پیكارگر شهید نعمت‌الله مهاجرین که همشهری و دوست خانوادگی و هم‌دانشکده‌ای بودند و در تشكیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) تبریز فعالیت می‌کردند، در فاصله زمانی کوتاهی از یك‌دیگر تیرباران شدند.
ساسان به همراه ۱۱ رفيق پيكارگر و يك رفيق از چريك‌های فدايی خلق و يك رفيق فدايی اقليت، ۷ شهريور در زندان اوين تيرباران شدند. اكثر رفقای پيكار از كميتۀ تداركات و توزيع سازمان بودند. خبر اعدام رفيق و ١٣ مبارز دیگر، دوشنبه ٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌های رسمی به چاپ رسید. در اين خبر بنابر اطلاعیه روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"ساسان رسولی فرزند علی‌مراد به اتهام؛ الف: مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ‌و‌پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین، ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج، ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی، همچنین به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشت و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرد. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".

 

 

٢٢٥. شهريار رسولیRasouli-Shahriar.jpg
رفیق شهریار رسولی سال ۱۳۳۳ در کرمانشاه متولد شد. همچون برادرش ساسان برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به دانشگاه تبریز رفت. از طرف مادری به خالوقربان رهبر کُردها در جریان نهضت جنگل منتسب می‌شد. پدرش هم کارمند بود. این دو برادر همراه رفیق نعمت‌الله مهاجرین که همشهری، دوست خانوادگی و هم‌دانشکده‌ای بودند، در بخش دانشجویی-دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در تبریز فعالیت می‌کردند. رفقا طی مدت کوتاهی یکی بعد از دیگری تیرباران شدند.
شهریار یک‌ بار دستگیر شده بود اما توانسته بود جان سالم به‌در ببرد. بار دوم در اوایل مردادماه پس از ضربه به بخش انتشارات کمیتۀ آذربایجان در تبریز همراه دیگر رفقا به چنگ رژیم افتاد. شهریار همراه ۸ رفیق پیکارگر و چند مبارز دیگر در ۱۹ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام رفقا در روزنامه‌های رسمی ۲۱ آبان‌ماه منتشر شد که به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"شهریار رسولی فرزند علی‌مراد به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامۀ رفیق:
"به سازمانم،‏ ‬به تمامی كمونیست‌‌ها و مبارزین راه رهایی زحمت‌كشان‏.
از آن هنگام كه قدم در این مسیر نهادم و سلاح ماركسیسم–لنینیسم را به‌عنوان برنده‌‌ترین و تنها سلاح راه رهایی قطعی زحمت‌كشان از قید بندگی و استثمار یافتم‏، ‬(معتقدم كه) ‏"بین جامعۀ سرمایه‌داری و كمونیسم درۀ عمیقی وجود دارد كه با خاكستر كمونیست‌ها باید پر شود"‬ (هوشی مین)‏.
چیزی كه در این لحظه ایمان و اعتقاد مرا صد چندان كرده و استواری و صلابت مرا برای پذیرش این لحظۀ پرافتخار صد چندان افزوده است، عمق‌یابی و گسترش جنبش انقلابی و كمونیستی‌ست كه به‌وضوح نمایان می‌باشد و دورنمای روشن و آیندۀ پیروز را برای رهایی زحمت‌كشان از قید بردگی‏ ‬مزدوری نشان می‌دهد‏. اگرچه چندان محتمل نیست،‏ ‬ولی من آرزو داشتم قبل از مرگم چند صباحی از پیروزی خلق زحمت‌كش را به چشم خود ببینم‏. طی چند ماه اخیر صدها تن از بهترین فرزندان خلق را به اتهامات واهی و پوچ و فقط به‌خاطر دفاع ازمنافع زحمت‌كشان به جوخه‌های اعدام سپرده‌اند‏. این است ماهیت رژیم سرمایه‌داری،‏ ‬آنگاه كه بخواهد برای امپریالیسم خوش‌رقصی كند و به‌اصطلاح ثبات و امنیت برای سرمایه را به رخ امپریالیست‌ها بكشد و ماهیت كثیف و ارتجاعی‌‌اش را هرچه بیشتر بنمایاند، و اكنون من نیز با قلبی پُرامید‏ ‬(امید به پیروزی قطعی زحمت‌كشان بر ظلم و ستم سرمایه‌داری‏) با عزمی استوار آمادۀ پذیرش گلوله‌های سُربین دشمن دژخیم می‌باشم‏. بگذار بورژوازی ژاژخایی‏ (یاوه‌گویی) ‬كند‏. بگذار صدها و هزارها از كمونیست‌ها و فرزندان خلق را اعدام كنند،‏ ‬سرانجام پیروزی از آن زحمت‌كشان است‏. تاریخ مبارزات خلق‌ها این حقیقت را بارها و بارها به اثبات رسانده است‏.‬
مرگ برامپریالیسم‏! ‬مرگ بر رژیم سرمایه‌داری‏! ‬برقرار باد جمهوری دموكراتیك خلق‏! فرزند خلق،‏ ‬شهریار رسولی.
به پدر،‏ ‬مادر،‏ ‬برادران و خواهرانم،
من از شما چیزی نمی‌خواهم،‏ ‬جز این‌كه راهم را ادامه دهید‏. خود بهتر از هر كس دیگر سیر زندگانی مرا می‌دانید‏ و می‌دانید كه من در تمام طول زندگی كوتاهم چه قبل از شروع زندگی مبارزاتی و به‌صورت‏ ‬غریزی و چه بعد از شروع زندگی مبارزاتی و به‌صورت آگاهانه، همیشه حامی منافع زحمت‌كشان بودم و در این راه مبارزه كردم و هیچ‌گاه قدمی به پس برنداشتم،.‬پس راهم را ادامه دهید‏.‬ این را نیز بدانید كه بیدادگاه رژیم جمهوری اسلامی هیچ مدركی از من دال براقدام تروریستی و اقداماتی نظیر آن ندارد و تنها جرم من و تنها گناه من دفاع از منافع زحمت‌كشان است‏.‬ فرزند شما و خلق شهریار رسولی".

 

٢٢٦. يعقوب رشتی
رفيق يعقوب رشتی سال ۱۳۴۲ در بندرعباس متولد شد. دانش‌آموز دبيرستان ابن‌سينا بود كه به تشكيلات دانشجویی–دانش‌‌آموزی (دال دال) سازمان پيكار در بندرعباس ملحق شد. پس از بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰ و ضربات متعدد به تشكيلات حوزۀ جنوب، تشكيلات بندرعباس به‌شدت ضربه خورد و بسياری از رفقا به شهرهای ديگر منتقل و در آنجا سازماندهی شدند. يعقوب که به شيراز فرستاده شده بود از ضربات پلیسی وارده به تشکیلات آنجا در امان ماند و با جمع رفقای باقی‌ماندۀ تشكيلات شيراز در "جناح انقلابی" پیکار فعاليت می‌كرد. متأسفانه در ضربۀ بزرگی كه در دهم فروردين به اين جمع وارد آمد و ده‌ها تن از رفقا دستگير شدند، به دام پاسداران افتاد. خبر اين دستگيری در روزنامه‌های رسمی ۲۲ ارديبهشت‌ماه منتشر شد: "با كشف ۱۰ لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند".
رفيق پس از تحمل شكنجه‌های وحشتناک پاسداران و بازجویان، در كمتر از ۸ ماه بعد تيرباران شد. در روزنامه‌های سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ آمده بود:
"۲۲ نفر از اعضای مهم سازمان پيكار در شيراز اعدام شدند. دادستانی انقلاب اسلامی شيراز اعلام كرد يعقوب رشتی فرزند كهور با نام‌های مستعار ناصر عاطفی و مجيد، به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأييد دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزيت و كادرهای تشكيلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تيمی، شركت در درگيری مسلحانه، عضويت در هسته و گروه ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميه‌های سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات و كتب ضالۀ سازمان و اعلاميه‌ها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمک مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار، به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره شب گذشته به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".

 

٢٢٧. ناصر رشيديان‌دزفولیRashidi_Naser2.jpg
رفیق ناصر رشیدیان‌دزفولی شهریور ۱۳۳۵ در دزفول چشم به جهان گشود. در دوران دبستان و دبیرستان، هر سال از دانش‌آموزان ممتاز دزفول بود. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۵۳ در رشتۀ دبیری فیزیک دانشگاه جندی‌شاپور اهواز پذیرفته شد. در دانشگاه با مارکسیسم آشنایی پیدا می‌کند و کمی بعد با گروهی از هم‌فکرانش علیه رژیم شاه به مبارزه می‌پردازد. اواخر سال ۱۳۵۷ هوادار سازمان پیکار شد و پس از قیام یکی از مسئولین در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار در دانشگاه بود. در سال ۱۳۵۹ که با به‌اصطلاح "انقلاب فرهنگی" دانشگاه‌ها را بستند، فرصت مناسبی برای ناصر پیش آمد تا با کار در یك چاپخانه با کارگران تماس نزیک‌تری داشته باشد. او از نوجوانی در کوره‌های آجرپزی کار کرده بود و در آنجا به کمک کارگرانی می‌شتافت که پیر، بیمار یا خانوادۀ پرجمعیتی داشتند. تا اواخر سال ۱۳۵۹ مسئولیت تشکیلات شمال خوزستان (دزفول- اندیمشک- شوش) را به‌عهده داشت که با گرایش جوانان مبارز و کارگران به نیروهای سیاسی و سازمان پیکار، فعالیت و مسئولیت‌هایش بیشتر شد.
هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات و سرکوب فاشیستی جمهوری اسلامی در خرداد سال ۱۳۶۰ به مسجد سلیمان رفت. همراه رفقای دیگر در خانۀ تیمی‌ای به چاپ و پخش اعلامیه می‌پرداختند که جاسوسان رژیم آنها را شناسایی می‌کنند و پس ازمدت کوتاهی همگی دستگیر می‌شوند. ناصر ۲ ماه زیر شکنجه‌های‌ طاقت‌فرسا مقاومت می‌کند، حتی خود را به یاد دوست صمیمی‌اش که از کشور خارج شده بود، حبیب صادقی معرفی می‌کند. او که ورزشکار و از قدرت بدنی خوبی برخوردار بود توانست در موقعیت مناسبی در ۸ مرداد ۱۳۶۰ از زندان سپاه فرار کند. فردای آن روز سالگرد روز قدس بود و تمامی نیروهای سپاه، بسیج، اطلاعات و پلیس، شهر را برای یافتن او محاصره و همه را بازرسی و کنترل می‌کردند. متأسفانه بار دیگر دستگیر و پس از شکنجه‌های بسیار بدون دادگاه در ۱۹ شهریور ۱۳۶۰ در مسجد سلیمان به همراه پیكارگران شهید ابراهيم فتحی و بهروز شاهين و يك رفيق از راه كارگر تیرباران شد. در زیر شلوارش بر روی یک تکه کاغذ کوچک، شعری از محمد اقبال لاهوری جا سازی کرده بود که بر سنگ مزارش نوشته شده است:
"ساحل افتاده گفت، گر چه بسی زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم
موج ز خود رفته‌ای، تيز خراميد و گفت
هستم اگر می‌روم گر نروم نيستم"
خبر اعدام رفيق كه خود را با نام حبيب صادقی معرفی كرده بود به همراه ۳ مبارز ديگر در روزنامه‌های ۲۲ شهريور‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد. در اين خبر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران، آمده بود:
"حبیب صادقی (ناصر رشيديان‌دزفولی) فرزند محمد به اتهام هواداری از سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار و شرکت فعال در درگیری‌های اخیر با مردم مسلمان و همچنین فرار از زندان، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجد‌سلیمان مفسدفی‌الارض، محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره پنج‌شنبه ١٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ به مورد اجراء گذارده شد".

 

٢٢٨. جمشيد رشيديان‌دزفولیRashidian_Dezfuli-Jamshid.jpg
رفیق جمشید رشيديان‌دزفولی سال ۱۳۳۷ در دزفول به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه‌ برای ادامه تحصیل به تهران رفت و دانشجو شد، هم‌زمان به تدریس در مدارس نیز می‌پرداخت. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) تهران فعالیت می‌کرد. در اوایل سال ۱۳۶۰ در بخش توزیع مرکزی نشریات، سازماندهی شد. با ضربات پلیسی که به بخش چاپ، تدارکات و توزیع سازمان وارد آمد، در ۲۰ تیر‌ماه دستگیر شد و به‌شدت مورد شکنجه قرار گرفت. رفیق متأسفانه بر اثر شدت شکنجه‌ها بنابه گفتۀ هم‌بندانش دو هفته بعد، در ۵ مرداد ۱۳۶۰ به شهادت رسید. جسد او را به خانواده ندادند و در خاوران دفن کردند. جمشید از بستگان پیکارگر شهید ناصر رشیدیان بود.

 

  

 

 

 

 

٢٢٩. داريوش رضازادهRezaZadeh-Daryush.jpg
رفيق داريوش رضازاده سال ۱۳۳۶ در تبريز چشم به جهان گشود. تحصیلات متوسطه تا دورۀ لیسانس در رشته طراحی صنعتی را در تبریز گذراند و در دانشگاه آگاهی سياسی‌اش بيشتر شد. پدرش (آقای رضا رضازاده) یک مغازۀ عکاسی داشت و زمانی هوادار حزب توده بود. او هرگز حاضر نشده بود پرچم شیر و خورشید را در مغازه‌اش نصب کند. خانواده‌ جَوی غیرمذهبی و ضدحکومت شاه داشت و بعد از قیام ١٣٥٧ نیز جو انقلابی در خانه حاکم بود.
داریوش فعالیت سیاسی–تشکیلاتی را از زمان قیام در دانشگاه تبریز آغاز کرد. در آن دوران از هواداران سازمان چريک‌های فدايی خلق بود اما پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. بعدها او به تهران منتقل شد و در بخش انتشارات سازمان فعالیت می‌‌کرد. در ۲۰ تیر‌ماه ١٣٦٠ پاسداران با حمله به خانه‌ای كه رفقا کار چاپ نشریۀ پیکار را در آنجا انجام می‌دادند، آنها را دستگیر کرده و به زندان اوین می‌برند. دستگیری او را مسئولین زندان به خانواده اطلاع ندادند. از زمان دستگیری تا اعدامِ آنها چند روز بیشتر طول نکشید. خبر اعدام داریوش و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ بر‌اساس اطلاعيه دادستانی به چاپ رسید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز آنها در زندان اوین تیرباران و در خاوران دفن شدند. خانواده از اعدام رفیق داریوش که ٢٤ ساله بود از طریق روزنامه مطلع شد.
مأمورین جمهوری اسلامی حتی از حضور خانواده‌ها در مزار خاوران ممانعت به عمل می‌آورند و خانواده‌هایی را که به آنجا می‌رفتند و هنوز می‌روند، مورد آزار و اذیت قرار داده و می‌دهند. خانوادۀ رضازاده هم از این آزارها در امان نبود. یک بار در دهۀ ١٣٦٠ مأمورین امنیتی لباس شخصی با حمله به ماشین‌های پارک‌شدۀ جلوی در خاوران، سقف ماشین پدر داریوش را کاملاً خراب می‌کنند. خواهر ١٥ سالۀ داریوش نیز به اتهام هواداری از سازمان پیکار در سال ١٣٦٠ دستگیر شد و مدت پنج سال در زندان حبس کشید. داریوش هم در این زمان با خانم جوانی نامزد بود.
در نشريۀ پيكار شماره ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰ در بارۀ رفیق داریوش چنین آمده است:
"جدیت و صمیمیت رفیق در انجام وظایف تشکیلاتی و عشق او به توده‌ها و تنفری که از بورژوازی و نوکران آن یعنی رویزیونیست‌ها داشت، همچنین روحیۀ آرمانخواهی و علاقۀ اصولی و شدید او به سازمان کمونیستی‌اش در تمام فعالیت‌هایش بارز بود. خون رفيق داريوش كه به دست مزدوران جهل و سرمايه بر صحنۀ قتلگاه اوين ريخت و با خون صدها شهيد كمونيست و انقلابی ديگر در‌هم آميخت، بر پرچم سرخ انقلاب كارگران و زحمت‌كشان ميهن و پرولتاريای جهان نقش بسته است. درود بر رفيق داريوش و ديگر بلشويک‌های فراموش نشدنی كه برای طبقۀ خويش افتخار آفرين شدند".

خاطره‌ای از یک رفیق:
"داریوش، رفیقی از شرق تهران (تهران‌نو) با چهره و موی روشن و لبخندی همیشه بر لب بود. او اغلب بعد ازظهرها، سال ۱۳۵۹، با موتورش می‌آمد سر چهاراه پست و تلگراف نارمک، جایی که گروه‌های مختلف سیاسی کتاب و نشریه‌های سازمانی‌شان را به مردم عرضه می‌کردند و محلی بود برای بحث و تبادل نظر. دوشنبه‌ها لبخند همیشگی داریوش مقداری تفاوت داشت. دست می‌کرد تو خورجین موتورش، نشریۀ پیکار را نشان می‌داد و با خوشحالی می‌گفت: "داغِ داغ است. دست بزن هنوز گرمه". ما دورش جمع می‌شدیم و در مورد سرمقاله‌ها بحث و نظری رد‌و‌بدل می‌کردیم. او خود نظرمند بود و به مسائل روز با دید انتقادی برخورد می‌کرد. اگر موضعی را در نشریۀ پیکار قبول نداشت با صراحت می‌گفت.
هرگاه که برای انجام کاری می‌رفتم دم خانه‌شان، با خوش‌رویی در انجام هر کمکی کوتاهی نمی‌کرد و همیشه برای دوستان وقت داشت. دو بار با او و جمعی از رفقا در برنامه‌ای چند روزه به اطراف جنگل‌های منگل و آمل رفتیم. داریوش چون چند سالی از ما بزرگ‌تر بود، به نوعی مسئولیت برنامه و رتق‌و‌فتق کارها با او می‌شد که با شایستگی و مراقبت رفیقانه، هوای همه را داشت. با وجود سختی راه و گاهی سرما و برف در برخی مناطق، جَو دوستانه و شادی در کل مسیر همراهمان بود. تا قبل از سال ۱۳۶۰ تقریبا هر هفته با جمع رفقا که داریوش نیز پای ثابت آن بود، به کوه‌های شمال تهران "اوین‌درکه"، "آبشار دوقلو"، "فرح‌زاد" و غیره می‌رفتیم که در واقع یک برنامۀ تشکیلاتی بود.
با آن‌که خبر دردناک دستگیری و تیرباران او و جمع دیگری از رفقا را شینده بودم، وقتی عکس داریوش را در صفحۀ اول پیکار ۱۱۶ نهم شهریور ۱۳۶۰ دیدم شوکه شدم و باز قبول این واقعیت که او را شکنجه و تیرباران کرده‌اند و دیگر به میان‌مان باز نخواهد گشت برایم سخت بود. همیشه در این فرض و گمان بوده و هستم که داریوش در واپسین لحظات به چه فکر می‌کرده، با آرزوهایش چگونه کنار آمده و از زمان شنیدن صفیر اولین گلوله تا رسیدن به آرامش ابدی بر او چه گذشته؟... آه! چهرۀ خندان و مهربانش هم اکنون در برابرم است. یادش گرامی!".

 

٢٣٠. احمد رضایی
رفیق احمد رضایی در اراک معلم و متأهل بود. او با سازمان پیکار فعالیت مبارزاتی خود را پیش می‌برد. رفیق را در سال ۱۳۶۰ تیرباران کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٣١. حجت رضایی
رفیق حجت رضایی سال ۱۳۴۷ در چالوس به دنیا آمد. سال ۱۳۶۱ در‌حالی‌که ۱۴ سال بیشتر نداشت در تهران در ارتباط با بخش دانش‌آموزی-دانشجویی پیکار دستگیر شد و پس از تحمل شکنجه و سلول انفرادی، به ۱۰ سال زندان محکوم می‌شود. در جريان اعدام‌های دسته‌جمعی زندانيان سياسی در تابستان ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت حلق‌آویزش می‌کنند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٣٢. حسين رضایی
رفیق حسین رضایی در ضربات پلیسی رژیم به بخش چاپ، تدارکات و توزیع پیکار در ۲۰ تیر ۱۳۶۰ همراه تعدادی از رفقا دستگیر می‌شود. او و رفقا را در روز شنبه ٢٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تهران تيرباران کردند. خبر اعدام حسین در روزنامه‌های رسمی یکشنبه ٢٥ مردادماه ١٣٦٠ منتشر شد. در این خبر بنابه اطلاعیه‌ای از طرف روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز آمده بود:
"حسین رضایی فرزند ارسلان و ١٨ نفر دیگر به اتهام عضویت در جمع جعل سازمان مرتد پیکار، حمله به مردم بیگناه و ضرب‌و‌جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، به اعدام محکوم گردید". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٣٣. حمید رضایی
رفیق حمید رضایی سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شد. او برادر کوچک‌تر پیکارگر شهید فریده رضایی همچون خواهرش بسیار پرشور و فعال بود. حمید پس از اخذ دیپلم در کمیتۀ محلاتِ پیکار سازماندهی شد. در تظاهراتی که سازمان پیکار به مناسبت سالگرد بسته شدن اجباری دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ در تهران برگزار کرد و در این تظاهرات رفقا آذر مهرعلیان، مژگان رضوانیان و ایرج ترابی در اثر انفجار نارنجک عوامل رژیم شهید شدند، حمید همراه پیکارگر شهید علی ذوقی مثل همیشه حضوری فعال داشت. در عکسی که در نشریۀ پیکار شماره ۱۰۳ چاپ شده است، او دستان خون آلودش را نشان می‌دهد. متأسفانه بعد از این تظاهرات، رفیق حمید به خانه برنگشت. خانواده تا مدت‌ها فکر می‌کرد به‌دلیل این‌که حزب‌اللهی‌های محل او را شناسایی کرده‌اند، متواری شده و ممکن است روزی به خانه برگردد، ولی افسوس که هرگز چنین نشد و خبری از او به دست نیامد!

 

٢٣٤. فریده رضایی

رفیق فریده رضایی تنها دختر خانواده‌ای زحمتکش، در سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. او دانشجوی رشته علوم آزمایشگاهی بود و با نام مستعار سعیده در تشکیلات پیکار شناخته می‌شد. روحیه بالا و پرشوری داشت که به راحتی با همه ارتباط برقرار می‌کرد. مواضع سازمان را برای رفقای تحت مسئولیتش و دیگران با زبانی ساده می‌توانست بازگو کند و در انجام وظایفش بسیار جدی و پیگیر بود. رفیق فریده و پیکارگر شهید غلام جلیلی‌کهنه‌شهری که در سال ۱۳۶۲ دستگیر و تیرباران شد، تصمیم داشتند با یکدیگر ازدواج.کنند. آنها در مهرماه سال ۱۳۶۰ بر سر یک قرار تشکیلاتی با پیکارگر شهید رویا صدر در خیابانی شناسایی و دستگیر می‌شوند. مراجعات خانواده به زندان اوین و کمیته‌ها نتیجه‌ای نمی‌دهد و خبری از فریده به دست نمی‌آید؛ تا اینکه شب قبل از ۱۷ دی ماه ۱۳۶۰ از زندان اوین با خانه تماس تلفنی داشته و با مادرش صحبت می‌کند. مثل همیشه سرحال و با روحیه بوده و به مادرش می‌گوید که نگران او نباشند و هرگز زاری نکنند. رفیق به همراه رفقای دیگری در ۱۷ دی ماه ۱۳۶۰ تیرباران شد. از محل دفن او اطلاعی در دست نیست. احتمالا همراه اعدامیان دیگر از جمله پیکارگر شهید عزت طباطبائیان دفن شده.

 

 

٢٣٥. غلام‌حسین رضاییان
رفیق غلام‌حسین رضاییان سال ۱۳۶۳ در عادل‌آباد شیراز اعدام شد. روزنامه اطلاعاتِ ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ دربارۀ غلام‌حسین و دستگیری دیگر رفقا چنین نوشته بود:
"با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند" سپس با ذکر اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری، در باره اين رفيق آمده بود: "غلامحسين رضاييان با نام سازمانی يوسف، عضو اصلی شورای سابق رهبری تشكيلات فارس و استان‌های تابعه". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٣٦. مژگان رضوانيانRezvanian-Mozhgan.jpg
رفیق مژگان رضوانیان سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد. پدرش سرهنگ بود. مادر و پدر از هم جدا شده بودند و مژگان که از زمان کودکی زیر فشارهای زن‌پدرش قرار گرفته بود، به تهران آمده و پیش مادرش زندگی می‌کرد. او نوۀ دختری زنده یاد محمود ثنایی، ترانه سرای مشهور بود. در ارتباط با رفقای سازمان پیکار به صفوف هواداران می‌پیوندد. رفیق کارآموز سال اول بهیاری بُرزویه بود. او در‌حالی‌که بیش از ۱۶ سال نداشت، در اثر انفجار نارنجکی که پاسداران روز ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ به میان تظاهر کنندگان سازمان دانشجویی–دانش آموزی پیکار پرتاب کردند، زخمی شد و شب شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۰ در بیمارستان به شهادت رسید.
مژگان نمونۀ بارز نسل جوان و انقلابی جامعۀ ما بود که با درک مسائل اجتماعی–سیاسی جامعه، مارکسیسم را تنها راه رهایی برای نابودی سرمایه و نیل به سوسیالیسم یافته بود.
مهناز متين در بخشی از كتاب " گريز ناگزير" می‌نویسد:
"مژگان رضوانيان، دختر ۱۶ ساله‌‌اى كه در تظاهرات ٣١ فروردين زخمى شده بود، در بخش ما بسترى بود. ساچمه‌هاى زيادى به شكمش خورده بودند. عملش كردند. بعد محل عمل عفونت كرد و حالش خيلى بد شد. دكترها كوشش كردند كه نجاتش دهند. يك ‌بار ديگر او را عمل كردند اما متأسفانه اثر نكرد و چند روز بعد درگذشت. يادم هست كه بچه‌هاى سازمان به ديدنش مى‌آمدند. يك‌بار يكى از بچه‌ها سرش را نزديك گوش او آورد و گفت: سارا مى‌خواد به ديدنت بيايد! سارا گويا مسىٔول سازمانى مژگان بود. من هم در اتاق بودم. مژگان در حالت نيمه كُما بود و واكنشى به چيزى نشان نمى‌داد اما به‌محض شنيدن نام سارا، ناگهان به خود آمد و سرش را به علامت نفى تكان داد. مى‌خواست بگويد كه سارا به بيمارستان نيايد چون مى‌‌دانست كه بيمارستان امن نيست و پاسداران همۀ رفت‌و‌آمد‌ها را كنترل مى‌كنند. مژگان به‌رغم حال بدش، براى مسىٔولش نگران بود. زندگى كوتاه اين دخترك ۱۶ ساله خود داستانى تراژيك دارد كه مجال بازگويى‌اش اين‌جا نيست".
نشریۀ پیکار شمارهای ۱۰۳ و ۱۰۶ از ۱۹ زخمى خبر می‌دهد که در بيمارستان هزارتخت‌خوابى بسترى شده‌اند: "از مجموع ۱۹ نفر مجروحين بسترى، ۱۲ نفر توانستند از چنگ دژخيمان رژيم بگريزند، ولى ۶ نفر توسط پاسداران پس از بهبودى نسبى به دادستانى و سپس اوين برده شدند كه از سرنوشت اين عده اطلاعى در دست نيست. يك رفيق دانش‌آموز به نام رفيق مژگان رضوانيان پس از ۲۰ روز ماندن در بيمارستان به شهادت رسيد. ... رفيق مژگان ۱۶ سال داشت و از رفقاى نزديك به رفيق شهيد آذر مهرعليان بود و در همان لحظۀ گردهم‌آيى تظاهرات - چوب پلاكارد در دست رفيق آذر بود - رفيق مژگان و عده‌‌اى ديگر از رفقا در نزديكى او قرار داشتند. هنگامى كه نارنجك ساچمه‌‌اى به وسيلۀ عناصر وابسته به حكومت نزديك پلاكارد منفجر شد، عدۀ زيادى زخمى شدند و ۲ نفر به شهادت رسيدند. ... اين نارنجك ضدنفر بود و پوسته‌اش به جاى چُدن از ساچمه‌هاى فراوان كه توسط پارافين جامد قالب زده مى‌شود درست شده بود و فقط در كارخانجات صنايع نظامى - واقع در سطلنت‌آباد با پروانه و به ابتكار شركت آلمانى - در زمان شاه ساخته مى‌شد ... اين نارنجكِ نوع جديد و مدرن، نه به دست افراد به‌اصطلاح "بى‌سروپا كه سه‌راهى مى‌سازند"، بلكه از نوع كم‌نظير و جديدى‌ست كه سراغش را فقط بايد نزد ارتشيان سطح بالا يا كميته‌هاى مربوط به حفاظت كارخانه گرفت...".
روزنامۀ كيهان، در روزهاى بعد با شيوۀ ويژۀ "خبررسانى" خود، خبر مرگ مژگان رضوانيان را درج مى‌كند؛ اين بار از زبان خانواده‌اش و در بخش آگهى‌هاى تسليت و ترحيم: "درگذشت فرزند جوان و ناكام‌مان دوشيزه مژگان رضوانيان كه توسط گروه جنايتكار آمريكايى–صدامى پيكار تا پاى مرگ مجروح شده بود و بعد از ۲۰ روز مقاومت در مقابل مرگ در اثر شدت جراحات وارده وفات يافت، به اطلاع دوستان و آشنايان مى‌رسد. با درخواست از مقامات مسىٔول كه وكالتاً از طرف ولايت دم به آنان واگذار مى‌گردد، استدعا دارد به حق ولى‌عصر حضرت مهدى "عج" نسبت به قصاص اين جنايتكاران و بازستادن خون ناحق ريخته شده، اقدام نمايند" (كيهان، ش ۱۱۲۸۲، سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۴).
پيكار در پاسخ به اين "آگهى" كيهان مى‌نويسد: "رژيم به قتل اين رفيق و بسيارى ديگر از كمونيست‌ها و انقلابيون اكتفا نكرده، مى‌كوشد از اين فجايعى كه خود به بار مى‌آورد، عليه سازمان ما و ديگر نيروهاى انقلابى استفاده كند. در اين ميان، فردى كه گويا [...] دايى رفيق مى‌باشد، نقش ارتجاعى فعالى بازى كرده و بارها رفيق مژگان را در حال بيمارى تهديد به دستگيرى و به‌اصطلاح مجازات مى‌نموده است. او كه فردى فالانژ دوآتشه و اهل مهاباد مى‌باشد، تا چندى پيش معاون "دادستانى انقلاب" بوده و اكنون ترفيع مقام يافته است. او باعث شده بود تا رفيق مژگان كه هويتش را در بيمارستان نگفته و خود را مژگان لاجوردى معرفى كرده بود، لو برود و بالاى سرش چند پاسدار بگذارند. خانوادۀ رفيق به‌دلايل مختلف، من‌جمله در نتيجۀ تحريك فرد مزبور در مراسم تدفين و مجلس يادبود رفيق، دست به توهين عليه سازمان ما زدند".
به مناسبت چهلمين روز شهادت مژگان، نشريۀ پيكار شماره ۱۱۰ شرح حال كوتاهى از او به چاپ مى‌رساند. همچنين نگاه كنيد به "نارنجكی كوچك، پيش درآمد انفجاری بزرگ"، از مهناز متين و سيروس جاويد منتشره در كتاب "گريز ناگزير" و همچنين در سايت انديشه و پيكار:
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-۱۳۵۹.html

 

٢٣٧. محمد‌امین رمضان‌پور
رفیق محمد‌امین رمضان‌پور سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای متوسط در بندرعباس به دنیا آمد. او تحصیلات متوسطه را با گرفتن دیپلم از هنرستان صنعتی به پایان برد. رفیق در مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در بندرعباس در ارتباط با سازمان پیکار دستگیر و در اوایل شهریور‌ماه ۱۳۶۰ در همان شهر به‌عنوان "محاربه با خدا و امام زمان و همکاری با گروه‌های ضد‌انقلاب" در زندان بندرعباس تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٣٨. بهرام رمضانی‌نژادRamazaninezhad-Bahram.jpg
رفيق بهرام رمضانی‌نژاد سال ۱۳۳۶ به دنيا آمد. او دانشجو بود و در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) شيراز فعاليت می‌كرد. بهرام اوایل تابستان سال ۱۳۶۰ دستگير و در ۱۳ مرداد ۱۳۶۰ در زندان عادل‌آباد شیراز تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

 

 

٢٣٩. علی رنجبر
رفیق علی رنجبر سال ۱۳۳۵ در روستای بردستان از توابع دیر در استان بوشهر به دنیا آمد. او هم‌دورۀ رفقای شهید، حسین اندخیده و حیدر محمدی بود. پس از فارغ‌التحصیلی از دانش‌سرای تربیت معلم در سال ۱۳۵۸ به تدریس در دوره‌‌های راهنمایی در بوشهر پرداخت. در سال ۱۳۵۹ به‌دلیل فعالیت‌ در سازمان پیکار از آموزش‌و‌پرورش اخراج شد. پس از اخراج در ادارۀ شیلات به‌عنوان کارگر ساده به‌‌کار پرداخت و تا زمان دستگیری‌اش، در اواسط تابستان ۱۳۶۰، همچنان در آنجا مشغول به‌کار بود. علی در ششم شهریور ۱۳۶۰ همراه رفقا حیدر محمدی و حسین اندخیده، در زندان بوشهر تیرباران شد. خانوادۀ رفیق موفق شد پیکر بی‌جان او را در روستای گورک در نزدیکی بوشهر دفن کند.
یادنامه‌ای در بارۀ این سه رفیق که در بوشهر اعدام شدند، در شرح حال حسین اندخیده آمده.

 

٢٤٠. حسن روح‌الله
رفيق حسن روح‌الله از فعالین سازمان پیکار در دی‌ماه ۱۳۶۰ در اراك تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 ٢٤١. احمد‌علی روحانیRohani_AhmadAli.jpg
رفیق احمد‌علی روحانی سال ۱۳۳۰ در خانواده‌ای با ۵ فرزند در بردسکن از توابع شهر کاشمر در استان خراسان به دنیا آمد. برادر کوچک‌تر او پیکارگر شهید جلال نیز از اعضای سازمان بود که با نام مستعار ناصر شناخته می‌شد. مادر احمد و جلال که در سنین جوانی شوهرش را از دست داده بود، با کار خیاطی در تنگدستی آنها را بزرگ کرد. او (مادر) در سال‌های آخر، پیش از دستگیری احمد و جلال مرتب از کاشمر به تهران می‌آمد و با کمک در همۀ امور با آنها زندگی و همراهی می‌کرد. به خانۀ سایر رفقای سازمان پیکار نیز می‌رفت تا با حضورش مانع مشکوک شدن نیروهای سپاه پاسداران و مأموران کمیته به جمع این رفقا شود. مادر چند سال بعد از اعدام پسرانش یک فرزند دیگر خود را در تصادف از دست داد و تا پایان زندگی بار مسئولیت نوه‌ها‌ی کوچکش را هم به دوش کشید.
رفیق احمد‌علی سال ۱۳۴۹ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پذیرفته شد و ۱۲۰ واحد درسی را نیز گذراند او در دوران دانشجویی خود یعنی اوایل دهۀ ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و همین تعهد و ضرورت‌های زندگی چریکی و مخفی باعث شد تحصیلاتش ناتمام بماند. او با تغییر‌و‌تحول ایدیولوژیک سازمان در سال ۱۳۵۴، مارکسیست شد. در آن زمان عضو شاخۀ تكنيكی سازمان بود. در اواخر سال ۱۳۵۶ عضو شورای ۱۲ نفره مسٸولين سازمان و همچنين عضو هيٸت اجرايی ۴ نفره از همين شورا شد. پس از تشکیل سازمان پیکار، از طرف شاخه‌اش برای شرکت در كنگرۀ اول سازمان در اسفند ۱۳۵۷ انتخاب شد. او در كنگرۀ دوم به‌عنوان عضو علی‌البدل مركزيت انتخاب شد.
رفیق احمد در سال ۱۳۵۶ با رفیق شهید بهجت مهرآبادی که از اعضای باسابقۀ سازمان مجاهدین بود ازدواج کرد و هر دو در تغییر‌و‌تحولاتی که منجر به کنار گذاردن مشی چریکی و سپس بنیان‌گذاری سازمان پیکار شد، نقش مهمی داشتند. در زمان بحران درونی سازمان، در سال ۱۳۶۰ رفقا خواهان حفظ تشکیلات بودند و در کمیسیون گرایشی فعالیت می‌کردند. در ضربۀ بزرگ بهمن‌ماه به سازمان، رفقا و عده‌ای دیگر از مسئولین سازمان دستگیر شدند و به‌شدت زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفتند. رفیق احمد را هیچ‌گاه به بند عمومی نبردند. احمد همراه همسرش در اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۲ اعدام شد.
خاطرۀ یکی از هم‌دوره‌ای‌های احمدعلی در دانشگاه صنعتی که خود دانشجوی رشتۀ مهندسی مکانیک در اواخر سال‌های دهۀ ۱۳۴۰ و اوایل دهۀ ۵۰ بود:
"زمستان اوایل دهۀ ۱۳۵۰ بود، احمد‌علی و یک دانشجوی دیگر صنعتی برای کوهنوردی به توچال در شمال تهران رفتند. آنها خیلی به کوهنوردی علاقه داشتند؛ موقع برگشت به طوفان زمستانی برخوردند و ناچار شدند زیر سنگی پنهان شوند تا خود را حفظ کنند، ولی باد و بورانِ شدید ادامه پیدا کرد. هوا که تاریک شد، برف همه جا را گرفته بود. احمد‌علی تازه مارکسیست شده بود ولی دوستش خیلی مذهبی و آخوندزاده بود و گفت که "بشینیم دعا کنیم". این باعث شد که بیشتر دچار سرمازدگی شود و شروع به هذیان گفتن کرد که "الان امام زمان داره می‌آد". احمد مرتب می‌گفت که "بلند شو، بجنب، ببین گرگ‌ها می‌آیند". دوستش را تکان می‌داد که جلوی یخ زدنش را بگیرد؛ ولی هر کاری می‌کرد فایده نداشت و دوست مذهبی به هذیان گویی ادامه می‌داد که "امام زمان می‌آید و مرا ول کنید". ما که شب منتظر این دو بودیم، دیدیم خبری از آنها نشد. صبح به گروه کوهنوردی توچال خبر دادیم. احمدعلی خودش را به پناهگاه شیرپلا رسانده و آنجا از حال رفته بود. ما از جای پای او توانستیم دانشجوی دیگر را پیدا کنیم که متأسفانه یخ زده بود. احمد‌علی را به بیمارستان بردند و او هم انگشتانش یخ زده بود ولی جان سالم به‌در برد. این ماجرا تبدیل شد به مثالی برای فرق [برخورد] بین یک ماتریالیست و یک ایده‌آلیست مذهبی. دانشجویان تا مدتی آن را بین خود تجزیه و تحلیل می‌کردند. احساس می‌کردند که اگر دانشجوی دیگر آنقدر مذهبی نبود و به امید امام زمان نمانده بود، شاید جان سالم به‌درمی‌برد. مراسم دانشجوی مذهبی را در مسجدی برگزار کردیم، ولی روال آخوندی نداشت و مدرن بود. یکی سخنرانی کرد و چند شعار ضدرژیم هم داده شد".
خاطرۀ دیگری از یک دوست و هم‌دانشگاهی:
"من آشنایی کوتاهی با احمدعلی روحانی داشتم، در چارچوب تدارک یک برنامه کوهنوردی سه چهار روزه به قله دماوند، به گمانم در تابستان ۱۳۵۳ بودیم. سرپرست ما، دانشجوی همدوره‌‌ای من، خوشبختانه تنها افراد چپی یا غیردینی را در گروه نمی‌گنجاند و کسانی از بچه‌های مذهبی‌ها را هم می‌آورد. دست من اگر بود، با ضدیتی که با دین در آن سال ‌ها داشتم، این کار را نمی‌کردم. احمد یکی از مذهبی‌ها بود، اما خیلی زود احترام مرا جلب کرد. آرام و متین و منطقی بود. با ما جبهه‌‌گیری نمی‌کرد و بحث خدا و پیغمبر و معاد پیش نمی‌‌کشید. حتی تظاهر به دین‌داری نمی‌کرد و نمازش را در خلوت می‌خواند. با ما به احترام رفتار می‌‌کرد. در کارهای جمعی با جان‌و‌دل شرکت می‌‌کرد. مقاوم و استوار بود. برای "هم‌هوا شدن" در "پناهگاه رینه" [در مسیر جنوبی صعود به قله دماوند] بود یا در یک گوسفند‌سرا مانده بودیم و یک سنگ‌چین درست می‌کردیم. با جدیت کار می‌کرد و توانایی‌های جسمی او حس احترام مرا باز بیش‌‌تر برمی‌انگیخت.
در مراحل مختلف صعود، او در گروه پیشتاز بود. خم به ابرو نمی‌آورد و خستگی نمی‌شناخت. من در کوه‌‌پیمایی‌ها اغلب کم می‌‌آوردم و از کسانی بودم که آخر از همه افتان‌و‌خیزان و تنها با واپسین ذرات نیروی اراده به قله می‌رسیدم، اما در این برنامه نمی‌دانم چه شده ‌بود که نیرو و نفس کم نمی‌‌آوردم. شاید از احمد نیرو می‌‌گرفتم؟ در مرحلۀ پایانی صعود، احمد جلوتر از همه می‌رفت و من با بیست متر فاصله نفر دوم بودم. بادِ شدید و معروف بامداد دماوند از پهلو می‌‌وزید و ذرات نامرئی گُل گوگرد را به هوا می‌برد. یقۀ‌ بلند لباس بافتنی‌ام را روی دهان‌ و ‌بینی کشیده‌ بودم و از لای آن نفس می‌کشیدم. این بخش از یقه مانند فیلتر عمل کرده‌ و بیرون آن لکه‌ زرد و بزرگی از گوگرد ایجاد شده‌ بود.
صد متر مانده به قله، احمد ناگهان ایستاد. هیچ جای ایستادن نبود در آن باد وحشتناک. به او که رسیدم، سخت نفس‌ نفس می‌زد و نای ایستادن نداشت. چیزی روی دهان و بینی‌اش نکشیده‌ بود. شال گردنش را روی بینی‌‌اش کشیدم و گفتم که پشتش را طوری بچرخاند که باد کمکش کند و به‌سوی بالا هلش دهد. در جا سرحال آمد، همین کار را کرد و راه افتادیم. اگر حافظه‌ام خطا نکند، نخست من به قله رسیدم و او نفر سوم یا چهارم بود. عکس‌هایی از این برنامه داشتم، اما چیزی باقی نمانده‌ است. احمد را بعد از آن دیگر ندیدم. به‌ زودی ناپدید شد و معلوم بود که پنهان شده ‌است. دیدار بعدیم با او بر صفحۀ تلویزیون بود که برایم سخت تکان‌دهنده‌ بود.[در جریان یکی از نمایش‌های تلویزیونی که رژیم با شکنجه از انقلابیون تهیه می‌کرد رفیق گویا بی‌آنکه سخنی بگوید حضور داشت] نام او در فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی هست، اما رشتۀ‌ او را نمی‌دانم. سال ورود او را ۱۳۵۰ گفته‌‌اند که می‌شود هم‌دورۀ من".

 

٢٤٢. جلال روحانیRouhani_Jalal.jpg
رفیق جلال روحانی برادر کوچک پیکارگر شهید احمد‌علی، سال ۱۳۳۵ در بردسکن از توابع شهر کاشمر استان خراسان به دنیا آمد. جلال دانشجو و مسئول تشکیلات کمیتۀ اصفهان بود که با نام مستعار يونس فعالیت می‌کرد. او همچنين از سوی كميتۀ اصفهان نمايندۀ منتخب در كنگرۀ دوم سازمان شد. رفیق از کادرهای سازمان پیکار و از دستگیر‌شدگان بهمن‌ماه ۱۳۶۰ بود. در جریان بحران درونی سازمان موضع حفظ تشکیلات و همکاری با آن داشت. متأسفانه رفقایی که به "جناح انقلابی"‌ پیوسته بودند، بعد از این‌که این رفیق از خانۀ تشکیلاتی به قصد اجرای قراری بیرون می‌رود، خانه را تخلیه می‌‌کنند. نظر رفقای جناح چنین بوده که رفيق یونس به‌دلیل اين‌كه طرفدار "جناح انقلابی" نيست، پس به جناح راست تعلق دارد. وقتی‌‌که رفیق بر‌می‌گردد و با آن وضعیت روبه‌رو می‌شود، به ناچار به آوارگی می‌‌افتد. به خانۀ برادر بزرگ‌ترش در تهران می‌رود كه از مسٸولين اصلی سازمان بود و خود نیز در موقعيت مناسب امنيتی قرار نداشت. رفقایی که در این جریان نقش داشتند، بعدها از کار خود پشیمان شدند.
رفيق يونس تا زمان دستگیری در خانۀ رفقا احمد و بهجت سکونت داشت. هنگام دستگیری قصد فرار داشت که توسط مأموران سپاه پاسداران پایش گلوله خورد. رفیق در زندان با وجود شکنجه‌های بسیار مقاومت کرد. او مدت کوتاهی پس از دستگیری، در اسفند سال ۱۳۶۰ اعدام شد. شب قبل ازاعدام، رفیق از زندان اوین به خانواده تلفن زد و گفت که حکم اعدام گرفته و روز بعد اعدام خواهد شد. جلال قبل از اعدام به‌شدت بیمار و بر اثر شکنجه صدایش در تلفن خیلی ضعیف بود. چند روز بعد اعضای خانوادۀ جلال به بهشت‌زهرا رفتند و نام او را در دفتر قبرستان پیدا کردند که در قطعه ۹۰ دفن شده بود.

 

 

٢٤٣. ولی‌الله رودگريانRodgarian-Valioallah.jpg
رفیق ولی‌الله رود‌گریان سال ۱۳۳۴ در آمل به دنیا آمد. پیش از قیام فعال سیاسی بود و از چریک‌های فدایی خلق هواداری می‌کرد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به آموزگاری در مدارس آمل پرداخت. در زمان قیام هوادار سازمان مجاهدین م ل بود که سپس به سازمان پیکار پیوست و در بخش کارگری و محلات کمیتۀ شمال سازماندهی شد. سال ۱۳۵۹ با پیکارگر شهید مينو ستوده‌پيما که بعد‌ها دستگیر و قبل از او اعدام شد، ازدواج کرد. در ضربات پلیسی سال ۱۳۶۰ دو بار از دام پاسداران گریخت، یک بار در خیابان و بار دوم از یک خانۀ تیمی در رشت، اما اوایل سال ۱۳۶۱ در ترمینال غرب تهران به او مشکوک می‌شوند و دستگیرش می‌کنند. در زندان خودش را با نام سیاوش یاوری و رانندۀ کامیون معرفی می‌کند. پس از نزدیک به یک سال به‌دلیل عدم وجود مدرکی، در حال آزاد شدن بود که توسط فردی که زیر شکنجه‌های وحشیانه تاب نیاورده بود شناسایی و به‌شدت شکنجه می‌شود‌. در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ مجددا محاکمه و چند روز بعد در ۱۲ اردیبهشت اعدامش می‌کنند. در دادگاه دوم از مواضع سازمان و مارکسیسم دفاع می‌کند که مجددا به زیر شکنجه می‌برندش. به هنگام اعدام سرود انترناسیونال می‌خواند. در مراسم تشییع جنازِۀ رفیق در آمل عدۀ زیادی از اهالی شهر شرکت داشتند که موجب هراس مسئولین شهر شده بود.
وصیت‌نامۀ رفیق:
"نام: ولی‌الله، نام خانوادگی: رودگریان، شمارۀ شناسنامه: ۱۷۷، متولد: ۱۳۳۳، نام پدر: محمد، صادره: آمل.
پدر مادر اعضای خانوادۀ گرامیم. با سلام‌های خالصانه و گرم، در آخرین لحظات زندگیم که راهش را خودم انتخاب کرده بودم هیچ‌گونه نارحتی نداشته و به شرافتم سوگند که دوستتان داشته و از شما می‌خواهم که در اندوه از دست دادن من اشکی نریخته و صبروشکیبایی را پیشه سازید. خدمت تمامی اقوام دوستان و آشنایان دور و نزدیک سلام و مراتب احترام مرا برسانید. خدمت خانوادۀ مینو همسرم هم سلام برسانید. در خاتمه بار دیگر از همۀ شما می‌خواهم که ناراحت نبوده و در غم‌وشادی‌های همدیگر شریک واقعی باشید. – فرزند کوچک شما ولی‌الله رودگریان ۱۰/۲/۱۳۶۲".
خاطرۀ یک هم‌بند در بهمن‌ماه ۱۳۶۱:
"تو همون مقطع بودش که ولی را آوردند پیش ما. البته قبلش خب خبر داشتم که کجاست. تو انفرادی بودش. جریان این‌طوری بود که اون رو می‌برند، می‌گیرن می‌زنندش، البته قرار بود آزاد بشه. یک سالی بیشتر بود که زندان بود، قرار بود از طریق خانواده یا کسان دیگری براش شناسنامه جفت‌و‌جور بکنند که او آزاد بشه، چون چیزی ازش نداشتند. همین‌طوری اشتباهی گرفته بودنش و عملا تونسته بود خودش را یک آدم عادی جا بزنه. هیچی ازش نداشتند. برامون تعریف کرد که "آره ما رو بردند بازجویی و گرفتند دِ بزن. ما هم هیچی نگفتیم. یک دفعه دیدم دارند در رابطه با مسئلۀ خونه صحبت می‌کنند و این‌که "آره ما می‌دونیم، همه چیزهای تو را می‌دونیم، تو لو رفتی و باید خودت حرف بزنی". ما دیدیم خیلی وحشتناک دارند ما را می‌زنند. آقا چرا می‌زنید؟ چی چی رو لو رفتی؟ من که کاری نکردم، یک سال و خرده‌ای‌یه که تو زندانم. دیدم یک سری آدرس‌های خونه و اینا رو دارند می‌دهند و گفتند: "آره یادته فلان موقع تو یخچال فلان چیز". یک چیزهایی که در جمع‌های خاصی بود. اونجا فهمیدم که یک سری چیزها لو رفته. بعد تو همین بزن بزن‌ها بود که همین‌طوری گفتند: "آره ما می‌دونیم، در مورد تو روحانی گفته". من تعجب کردم که روحانی من را از کجا دیده. من هیچ جوابی ندادم فقط گفتم که "من حرفی نمی‌زنم. اگر چیزی می‌خواهید بدانید بروید از همان روحانی بپرسید". من هیچی ننوشتم. هر چی هم تو پرونده‌ام بود چیزهایی بود که دیگران نوشته بودند".
در حین بازجویی‌ها، آن موقع بازجوی پیکاری‌ها "مسعود" نامی بود، به ولی‌الله می‌گوید که "تو را در اصل پسر عموت لو داده"، یعنی یک‌جوری براش طراحی می‌کند که تو را پسرعموت لو داده. بعد یک سری ماجراها را برای او تعریف می‌کند که جالب بوده، مثلا روابط شخصی که آن موقع با همدیگر داشتند. اینا مثل این‌که یک روابطی هم با علی کشتگر داشتند. خب این جریان مال قبل از قیام بود؛ پسر عموش بود و چند نفر دیگه که همه بچه محل بودند. این‌طور بهش تلقین کرده بودند که "پسر عموت تو را لو داده". اسمش هم اسماعیل بود. اسماعیل رودگریان.
من خودم قبلا در یکی دو هفتۀ اول دستگیریم با اسماعیل بودم و دیده بودم که چه بلایی سرش آورده بودند، پاش همش سوراخ بود، کتک وحشتناکی خورده بود. چون او را به‌عنوان مسئول اقلیت آمل گرفته بودند و چیزی هم که ازش می‌خواستند مستوره احمدزاده بود. تکلیف معلوم است. تو را بگیرند و بگویند مرکزیت تون را می‌خواهیم. بیچاره‌اش کرده بودند. این خودش یک ماجرای جدایی دارد. اسماعیل جزء کسانی بود که حکمش محرز بود اعدام است. به نوعی آنها می‌خواستند اسماعیل را خراب کنند و قصد داشتند ببرندش در دادگاهی که بچه‌های آمل را دادگاهی می‌کردند که اسماعیل نپذیرفته بود و من می‌دونستم که واقعا مقاومت کرده بود.
تو صحبت‌هایی که تو زندان داشتیم بعضی وقتا یه اتفاقات عجیبی می‌افتاد، نمی‌شد با یک کلمه اون چیزی که تو ذهن "ولی" بود بتونه تغییر کنه، چون بازجو بهش گفته بود و خیلی بهش فشار آمده بود. اتفاقا یکی از هم‌اتاقی‌های ما که از بچه‌های راه کارگر، اهل تبریز به اسم فرج‌الله سعیدی، از زندانیان قدیمی بود می‌رود با ولی هم‌اتاق می‌شود. من ماجرا را برای او هم تعریف کرده بودم. یک هفته‌ای خودش زیر بازجویی بوده و در تهران دستگیر شده بود، یعنی او هم بار دوم بود که لو می‌رفت. در حین بازجویی با ولی هم‌اتاق می‌شود. با همدیگر در بارۀ یک سری ماجراها صحبت می‌کنند. فرج برای ولی تعریف می‌کند که "آره من یک همچین چیزی شنیدم. یک نفر که من با او هم‌اتاق بودم در مورد اسماعیل برام تعریف کرد که اسماعیل را چنان زده بودند که پاش سوراخ شده بود". (واقعا من خودم برده بودمش تو حموم و تمام پوست پاهاش را باز کردم. خیلی وحشتناک بود. به شوخی به من می‌گفت که "تو را ناز کرده‌اند". واقعا هم من را در مقابل اون ناز کرده بودند). به ولی می‌گوید که "اسماعیل یک چنین وضعیتی داشته، بعید است که در مورد تو چنین چیزی گفته باشد. اگر بریده بود می‌بردنش دادگاه، دادگاه هم که نبردنش. موضوع این است که تو را دارند گمراه می‌کنند". ولی‌الله آنجا جریان را می‌فهمد و خیالش راحت می‌شود که از طرف اسماعیل نبوده است.
او با خودش حساب کتاب می‌کند و از اسماعیل دیگر خیالش راحت می‌شود. اونا همه از بچه‌های سیاسی قدیم بودند. بعد می‌فهمد که "سپرغمی" بوده که لو داده. یک دو‌رانی بود که بریده‌ها را برای شناسایی می‌آوردند. به اونا کوکلس‌کلان می‌گفتیم. فقط چشم‌هاشون را می‌دیدی. دستش را می‌گذاشت روی شانه‌ات ومی‌کشید این ور. ولی را هم این جوری شناسایی کرده بودند. یک هفته بعد که فرج را از بازجویی آوردند بالا من دیدمش و گفت که "آره من ولی را دیدم و برایش موضوع را تعریف کردم". من خیلی خوشحال شدم که ماجرا به گوش ولی رسیده است. اتاق ما اکثرا اعدامی بودند. یعنی از اون جمع، بیشتر از ۴ یا ۵ نفر زنده نماندیم".
بخشی از خاطرات نيما پرورش از کتاب "نبردی نابرابر"، انتشارات انديشه و پيكار، ۱۳۷۳ پاريس:
"...هنگام غروب [يكی از روزهای پايانی سال ۱۳۶۱] قبل از اتمام كار بازجوها، مجددا در سلول باز شد و فرد ديگری را به درون سلول آوردند. او را از زيرزمين بدانجا آورده بودند و كف پاهايش سرخ و ورم كرده بود و بر روی صورتش جای سيلی‌هايی كه خورده بود، هنوز كاملا مشخص بود. او خود را ولی‌الله رودگريان معرفی كرد. از فعالين سازمان پيكار بود كه در تابستان ۱۳۶۱ دستگير شده بود، ولی هنوز موفق به شناسايی او نشده بودند.
او خود را رانندۀ تریلی معرفی کرده بود و حتی می‌خواستند او را آزاد کنند و به اتاق آزادی هم برده بودند، ولی دست آخر فردی که او نیز از فعالین سازمان پیکار بود و دستگیر شده و کارش به همکاری کشیده بود، ولی‌الله رودگریان را شناسایی می‌کند. ولی‌الله را مجددا به ۲۰۹ آورده و پس از یک هفته دادگاهی کرده بودند. او در دادگاه از مارکسیسم دفاع کرده بود و در پاسخ حاکم شرع دادگاه در مورد مارکس و انگلس و لنین گفته بود: "آنها گل‌های سرسبد جامعۀ بشری هستند" و حاکم شرع خشمگینانه درآمده بود که "پیغمبر گل سرسبد است." همین امر موجب شده بود که باز او را به ۲۰۹ آورده، در آنجا تحت شکنجه قرار دهند. فردی بسیار با روحیه و مسلط بر خود به‌نظر می‌آمد. می‌دانست که او را اعدام خواهند کرد ولی به هیچ‌وجه نگران به‌نظر نمی‌رسید. پس از دادگاه و دفاع او از مارکسیسم، بازجویش در صدد برآمده بود تا روحیه و شخصیت او را بشکند، اما او مسلط‌‌‌تر و استوارتر از آن بود که بتوانند به آسانی بر شخصیتش چیره شوند. خودش برای‌مان تعریف کرد که همان روز صبح، قبل از این‌که او را به زیرزمین ببرند، حسین روحانی، قاسم عابدینی و صمد علی‌زاده با بازجوی او به سراغش آمده از او می‌خواستند که دفاع خود را پس بگیرد و در برنامه‌ای رادیو–تلویزیونی از جمهوری اسلامی دفاع کند، ولی او به هیچ‌عنوان حاضر به پذیرفتن چنین شرطی نشده بود. به همین سبب او را همان صبح به زیرزمین برده و تا زمانی که به سلول آوردند، تحت شکنجه قرار داده بودند. اطلاعاتی که او آن شب از وضع زندان و بازجویی‌ها در اختیارم گذاشت بسیارمفید بود.
آن شب پس از خوردن شام، در جایی که با یکدیگر سیگار می‌کشیدیم از سرنوشت او جویا شدم. می‌دانست که اعدام خواهد شد. او و خانواده‌اش در آن شهرستان محبوب و برخوردار از وجهه‌ای مردمی بودند. در سال ۱۳۶۱ نامزدش [همسرش] را هم در شهرستان آمل اعدام کرده بودند. با توجه به دفاعی که در دادگاه کرده بود، به احتمال قوی خودش را هم اعدام می‌کردند ولی تأسف او از این بود که اگر چند روز دیگر هم لو نمی‌رفت، حتما آزاد می‌شد.
همان شب، در خصوص مراقبت‌های بعد از شکنجه توصیه‌هایی به من کرد. ازجمله این‌که به‌هیچ‌رو محل شکنجه، کف پا یا پشت بدن را با آب ماساژ ندهم، زیرا باعث زدن تاول و برآمدن پوست می‌شود و همین‌گونه نیز شد. همچنین توسط او از نام کلیۀ بازجوها و از جمله بازجوی خودم باخبر شدم. بازجوی فعالین پیکار، شخصی به نام رحیم بود که فردی به نام علی‌رضا معاونش بود.
من برای آنها [هم سلولی‌هايش در زمانی بعدتر] از آشنایی خودم با ولی‌الله رودگریان، در روزهای اول دستگیریم صحبت کردم. گفتند: "ولی‌الله را پس از شکنجه در ۲۰۹، به همان سلول ۶۳ آورده بودند و در ۱۱ اردیبهشت سال ۶۲ او را در‌حالی‌که سرود انترناسیونال می‌خوانده از سلول برده‌ و به جوخۀ اعدام سپرده‌اند". خبر اعدام "ولی" برایم بسیار تأسف‌انگیز بود، گرچه او را کاملا نمی‌شناختم ولی آشنایی آن شب من در آن سلول، تأثیر عمیقی بر من گذاشته بود".
گفته‌ای از یک رفیق
"ولی‌الله رودگریان را به اسم سیاوش یاوری می‌شناختیم. سال ۱۳۶۱ یا ۶۲ بود که کوکلوس‌کلان‌ها آمدند. ما در اتاق‌های دربسته بودیم. از اتاق ۴۱ شروع کردند و بچه‌‌ها را یکی یکی بیرون می‌آوردند و کوکلو‌س‌ها می‌آمدند و بچه‌ها را شناسایی می‌کردند. ما در اتاق ۴۲ بودیم و رفیق‌مان در اتاق ۴۳. محمدرضا سپرغمی، ولی‌الله را شناسایی کرد. ما از طریق ریزنویس و علایمی که در دستشویی و غیره می‌گذاشتیم از اوضاع و اخبار همدیگر باخبر می‌شدیم و ارتباط داشتیم، از طریق همین ارتباطات شنیدیم که ‌سیاوش یاوری یعنی ولی‌الله را بردند. باوجودی‌که افرادی مثل قاسم عابدینی، حسین روحانی، عطااللهی و دیگران در آن اکیپ شناسایی بودند ولی این محمدرضا سپرغمی که تواب شده بود و همه گونه همکاری می‌کرد رودگریان را لو داده بود. برادرش جمشید سپرغمی اوایل تا سال ۱۳۶۲ با ما بود و بچۀ خیلی خوبی هم بود اما وقتی محمدرضا را شهریور ۱۳۶۱ در آمل اعدام کردند، جمشید را هم بردند زیر شکنجه و فشار که تواب شد. اینها یک برادر کوچک‌تر هم داشتن به نام غلام‌رضا که در شمال دستگر شده بود".
گفته‌ای دیگر در بارۀ رفیق:
"خانوادۀ رودگریان یک خانوادۀ معروف و متشخص بود. عموشان دکتر بود و گرایش چپ داشت. پسر عموشان اسماعیل از چریک‌های فدایی بود که دستگیر و اعدام شد، هر چه مادر و برادرها تقاضای کالبدشکافی کردند مسئولین قبول نکردند. خانواده با دیگر خانواده‌های شهدا در ارتباط فعالی بودند و هر سال مراسم می‌گرفتند و رژیم جمهوری اسلامی را اصلا خوش نمی‌آمد. ولی‌الله را با همسرش که باردار بود دستگیر کردند. در واقع در منطقۀ ما – شمال - این خانواده نماد مبارزین چپ بودند و برای رژیم شناخته شده بودند. در آن زمان که به همه کوپن و غیره می‌دادند، از این خانواده دریغ می‌کردند".

 

٢٤٤. ناصر روزپيکر
رفیق ناصر روزپیکر از فعالین تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در تبریز بود. او در ضربه‌ای که به تشکیلات آذربایجان در تابستان ۱۳۶۰ وارد آمد دستگیر و پس از شکنجه‌های بسیار همراه ۸ پیکارگر و ۱۳ مبارز دیگر در ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام ناصر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ٢١ آبان‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"ناصر روزپیکر فرزند اصغر به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ١٨ آبان‌ماه ١٣٦٠ در تبریز اجرا شد".
وصیت‌نامۀ رفیق:
‏"مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ‏ ‬من بیاید و من تا می‌توانم زندگی كنم نباید به پیشواز مرگ بروم.‬ البته اگر یك روز با مرگ رو‌به‌رو شدم كه می‌شوم،‏ ‬مهم نیست‏.‬ مهم این است كه زندگی یا مرگ من چه اثری بر روی زندگی دیگران داشته باشد"‬. ‬رفیق صمد بهرنگی از پیشروان جنبش كمونیستی ایران كه با نوشته‌های ساده و صمیمی‌اش معلم بسیاری از جوانان میهن و از جمله من بوده است‏.‬
رزمندگان كمونیست و انقلابیون‏!‬ كارگران و زحمت‌كشان مبارز‏!‬
خوشحالم و دلشادم از این‌كه سربلند و ایستاده می‌میرم و خون سرخ من چون قطره‌ای از دریای بیكران هزاران شهید انقلاب سرخ‌مان،‏ ‬نهال انقلاب را بارورتر می‌سازد و تنها ناراحتی عمده‌ام این است كه در راه آرمانم،‏ ‬رهایی طبقۀ كارگر و كلاً‏ ‬رنجبران جامعه و در راه جامعۀ والای كمونیستی مبارزۀ اندكی نموده‌ام و نتوانستم با دركی عمیق‌تر،‏ ‬از م ‬ل‏ بهرۀ بیشتری داشته باشم‏.‬
رفقا‏! ‬سفارش من این است كه با استفاده از سلاح برندۀ سازش‌ناپذیر م ل توده‌های كارگر و رنجبران را آگاه نموده و در این راه از همان ابتدا با ایجاد تشكیلات پولادین كمونیستی، ‏‬بدون هیچ سازشی با بورژوازی،‏ ‬به‌خصوص نوع رویزیونیسم‏ (خروشچفی و سه جهانی) ‬مبارزه‌ای طولانی به‌پیش بریم.‬ تذكر می‌دهم كه بیشتر ضرباتی كه هم اكنون از ارتجاع حاكم می‌خوریم ناشی از ضعف تشكیلاتی و لیبرالیسم موجود در تشكیلات است،‏ ‬به‌خصوص كه خائنین عمدتاً‏ ‬از ردۀ بالا بود‌ه‌اند. ‬اكنون دیگر ما تجربیات انقلابات شرقی، همچون انقلاب روسیه را پشت سر گذاشته‌ایم و با توجه به گذشت زمان و حركت تاریخ،‏ ‬تشكیلات ما باید بسیار قوی‌تر و ظریف‌تر از تشكیلات كمونیستی پیشین باشد‏.‬
رفقا‏! رزمندگان كمونیست و انقلابیون! در راه انقلاب دموكراتیك خلق به رهبری طبقۀ كارگر،‏ ‬در راه سوسیالیسم و كمونیسم به پیش‏! ‬مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع‏!‬ ‬پیش به سوی ایجاد حزب طبقۀ كارگر‏ (‬حزب كمونیست ایران‏)! ‬هرچه مستحكم‌تر باد سازمان پیكار در راه آزادی طبقۀ كارگر‏!‬ ۳۰‏/‬۶‏/‬۱۳۶۰‏ ‬ناصر روزپیكر".
شعر زیر را رفیق ناصر ‬در زندان تبریز سروده‏:‬
"هم اینك لحظات مرگ را انتظار می‌كشم، / با خائنین، / ‬قاتلان‌ام قاتلان من و دیگر رفقای قهرمان شهید هم‌بندم، / با هر نگاه،‏ ‬با تمام خیانت‌های‌شان، تمام وقایع و جریانات گذشته،‏ ‬تمام ادعاهای پوچ آنها،‏ ‬/ تمام راست‌روی‌های سازمان، رفقایی كه قهرمانانه جان باختند،‏ / و تمام رفقایی كه اینك،‏ ‬/ در بیرون با ارتجاع در ستیز‌اند، / به‌صورت داستانی‬، / پر از خشم و نفرت،‏ ‬پر از كینه و پر از امید،‏ / خشم و نفرت به خائنین،‏ ‬/ كینه به ارتجاع و امید به رفقا و آینده،‏ ‬/ از نظرم می‌گذرد‏.‬/ در یك لحظه می‌خواهم فریاد بكشم، / و با تمامی خشم بر سرشان بكوبم، / ولی افسوس‏ ...‬، / من فریاد را به كینه بدل می‌كنم و در دل پر كینه‌ام جای می‌دهم،‏ / كینۀ من طبقاتی‌ست،‏ ‬/ كینۀ طبقۀ كارگر به سرمایه‌داری، / و روزی آتش این كینه،‏ / طومار رژیم سرمایه‌داری، / وتمام مزدورانش را،‏ ‬/ در هم خواهد پیچید‏.‬ / شنبه شب‏ ‬۹‏/‬۸‏/‬۱۳۶۰".
شعردیگری از رفیق که در زندان تبریز سروده است‏:‬
"گویه قالخیز آل بایراق ‏/‬ پرچم سرخ برافراشته می‌شود‏ / عصیانچی خالقین صفی‏ / صف طغیانگر توده،
ایسنچیار اونون قطبی / ‬پیشاپیش همه،‏ ‬طبقۀ كارگر،/ كسگین قلیچ كیمی / همچون تیغ‏ ‬بُران،
باراچا الیر قارابرلوقلارین اوره گین /‬ قلب ابرهای تیره را می‌شكافند / سلینیر / می‏‌غرد
جانا گلمیك هارای / ‬آری،‏ ‬به جان آمدیم‏ / بوقدرزوردمك / از چنین زورگویی
باهالیق / گرانی / آژلیق،‏ ‬بئكارلیق /‬ گرسنگی،‏ ‬بیكاری
نه واقتا جان /‬ تا كی؟ / بس دور،‏ ‬داها یوخ صبریمیز /‬ بس است،‏ ‬دیگر صبری نمانده
داها یوخ طاقت /‬ نه دیگر طاقتی‏!‬ / تیتره ایر سرمایا نظامنین بینوره سی /‬ بنیان نظام سرمایه‌داری می‌لرزد
الاوزالدیر سیخیر دشمنین بوینون / ‬گلوی دشمن را در چنگال خود می‌فشارد / زحمت‌كش خلقیسیز عالبیر /‬ زحمت‌كشان می‌خروشند‏!‬
‏ََِ"چورك،‏ ‬یورد،‏ ‬آزادلیق‏" / "‬نان،‏ ‬مسكن،‏ ‬آزادی‏"‬ / محو اولسون ارتجاع / نابود باد ارتجاع
یاشاسین ایشچیلر / ‬زنده باد طبقۀ كارگر / زوردمك،‏ ‬آژلیق /‬ زورگویی،‏ ‬گرسنگی
سرمایه‌دار قانونی / قانون سرمایه‌دار / كمونیستلرین اعلامیه‌لری / نشریات كمونیستی
ایشیق ساجاق،‏ ‬آگاه لیق اولدوزلاری / اختران آگاهی روشنی می‌بخشند / خلق اوخویور،‏ ‬آیدین اولر فیكرین‏ / خلق می‌خواند و آگاه می‌شوند
گزیر بیربیر ایشچیلرین النده / دست‌به‌دست كارگران می‌گردد / گوزل نقشه چكیرلر / طرح‌های جالبی می‌ریزند
لرزه دوشور ارتجاع اندامینا / لرزه بر اندام ارتجاع می‌افتد / وار زور بله خالقی باغلییر گوللیه / با تمام قدرت،‏ ‬مردم را به گلوله می‌بندد
ایستیركی سئلین قولون باغلیه / می‌خواهد كه جلوی سیل را بگیرد / اما مگر سئلین قاباغی توتولار؟ / اما مگر سیل را می‌توان مهار كرد؟
بوسئل ایشچیلرین زوردور / این سیل،‏ ‬قدرت كارگران است / اونون قولی زحمت‌كشلر قولودور/‬ و نیروی آن نیروی زحمت‌كشان
هرنه‌قدر قان توكه‌جاق قوی توكسون / بگذار هرقدر كه می‌تواند خون بریزد / هرنه‌قدر زور در اجاق قوی ورسون / بگذار هركاری می‌تواند،‏ ‬بكند
ملیونلار لاله بویلایز چوللرده /ملیون‌ها لاله در صحراها می‌رویند / آل بایراقین رنگی قیزاریر عالمده /‬ و رنگ سرخ پرچم عالمگیر می‌شود
ناصر روزپیكر،‏ ‬۲۰‏/‬۹‏/‬۱۳۶۰،‏ ‬زندان تبریز".

 

٢٤٥. نادر روستا
رفیق نادر روستا سال ۱۳۴۰ در نیویورک به دنیا آمد. خانواده‌اش اهل آبادان بود و او در همین شهر تحصیلات متوسطه‌اش را به پایان برد و به صف دیپلمه‌های بیکار پیوست. بعد از قیام به تشکیلات سازمان در آبادان پیوست. پس از جنگ ایران و عراق با خانواده به شیراز مهاجرت کرد. در آنجا با شاخۀ تشکیلات جنگ‌زدگان و سپس با بخش محلات شیراز با نام مستعار رضا فعالیت می‌کرد. رفیق در زمان بحران درونی سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد. در پی ضربه به این تشکیلات در ۷ فروردین ۱۳۶۱ دستگیر شد. پس از شکنجه‌های بسیار و گذراندن دوران طولانی در انفرادی، با ۲۱ رفیق پیکارگر دیگر در ۲ آذر ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز حلق‌آویز شد.
خبر آن در روزنامه‌ها‌ی رسمی چهارشنبه ۳ آذر‌ماه ۱۳۶۱ منتشر شد:
"۲۲ نفر از اعضای مهم سازمان پيكار در شيراز اعدام شدند. دادستانی انقلاب اسلامی شيراز اعلام كرد نادر روستا فرزند ابراهیم با نام‌های مستعار رضا اکبری و فرید، به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأييد دادگاه عالی انقلاب اسلامی، به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تيمی، شركت در درگيری مسلحانه، عضويت در هسته و گروه ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميه‌های سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات و كتب ضاله سازمان و اعلاميه‌ها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره شب گذشته به اجرا در آمد".

 

٢٤٦. منصور روغنیRoghani-Mansour.jpg
رفیق منصور روغنی سال ۱۳۲۴ در اصفهان در خانواده‌ای كارگری و مذهبی به دنیا آمد. پدرش انسان سرشناسی بود که در میان آشنایان و همکارانش محبوبیت زیادی داشت و در کارخانۀ "پشمباف" اصفهان کار می‌کرد؛ کارخانه‌ای که کارگرانش در سال‌های منتهی به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سهم زیادی در مبارزه علیه رژیم شاه داشتند. بهای اندک نیروی کار پدر کفاف هزینۀ زندگی را نمی‌داد، به‌همین‌دلیل سایر افراد خانواده نیز مجبور به کار بودند.
منصور تحصیل را از مکتب شروع می‌کند، اما پس از چندی با خواست خود و همیاری خانواده، با توجه به سطح معلوماتش در کلاس ششم دبستانِ "علیرضا عباسی" مشغول درس خواندن می‌شود. محیط مدرسه همچون کل جامعه برای وی میدان آزمون روزمرۀ نابرابری‌ها، اختلافات فاحش طبقاتی و سیه‌روزی‌های نظام سرمایه‌داری بود. دورۀ متوسطه را در دبیرستان "ادب" گذراند؛ در این دوران که خود کار هم می‌کرد، با نزدیکی به کارگران کارخانه پشمباف و دیدن شرایط رقت‌بار معیشتی کارگران، با آنها و خانوادۀ آنان جوشید و در سطح شناخت خود کوشید تا همراه آنان باشد؛ همراهی و جوششی که گام‌به‌گام او را به ‌شدتِ استثمار و بی‌حقوقی کارگران در یک سو و درندگی طبقۀ سرمایه‌دار و دیکتاتوری هار شاهنشاهی در سوی دیگر آشناتر ساخت. این شناختْ منصور را به اندیشه وامی‌دارد و به راهی می‌کشاند که برای برچیده شدن این شرایط اسفناک، می‌باید کاری از پیش ببرد. در همان روزها "سیدمهدی میراشرافی" سرمایه‌دار بزرگ با هدف دستیابی به سودهای انبوه‌تر، کارخانۀ پشمباف را تعطیل و کارخانۀ ریسندگی و بافندگی "تاج" را با ماشین‌آلات مدرن تأسیس کرد. در نتیجه کارگران بسیاری اخراج شدند؛ کارگران که پدر منصور هم جزو آنان بود، فریاد اعتراض سرداده و دست به اعتصاب زدند و با محاصرۀ کارخانه راه خروج ماشین‌آلات را مسدود کردند. با وجود همۀ این کارها صدای‌شان با تهدید و لشکر‌کشی دولت بورژوازی در گلو خفه شد. منصور از این‌که زندگی صدها کارگر همراه زنان و کودکان خردسال‌شان با این درجه از شقاوت برای سود سرمایه، قربانی می‌گشت با همۀ وجود، عاصی بود.
در سال‌های بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اصفهان کانون جزر‌و‌مد پاره‌ای از فعالیت‌ها بود. انجمن‌های متعددی در حوزه‌های مختلف، کارهای زیادی انجام می‌دادند. عناصر فعال این نهادها به‌لحاظ خاستگاه طبقاتی و اهداف اجتماعی، متفاوت و متضاد بودند. جوانان و افراد خانواده‌های کارگری نیز در جستجوی یافتن همراه‌هانی برای اثر‌گذاری بر فعالیت‌های اجتماعی بودند. کانون‌های دانش‌آموزی مدارس نیز حلقه‌ای از این شبکه‌ها را تشکیل می‌دادند و منصور هم یکی از فعالین دبیرستان ادب بود. در تجمعات، فعالین با تعلقات اجتماعی مختلف دور‌هم جمع می‌شدند که در یک چیز با هم هم‌داستان بودند: مبارزه با رژیم شاه. در این دوران ساواک همه جا را زیر کنترل خود داشت و دانش‌آموزان سیاسی سعی می‌کردند بخش‌های حساس فعالیت خود را به خارج از دبیرستان منتقل کنند؛ از جمله جلسات‌شان در خانه‌ها تشکیل می‌شد.
رفیق منصور بعد از گرفتن دیپلم برای انجام خدمت سربازی، به‌عنوان سپاه‌دانش به کرمان فرستاده می‌شود. او یک سال هم در ادارۀ پست کار کرده بود. فضای نفرت‌بار در ارتش و مشاهدۀ گرسنگی، نبود دارو و درمان و محرومیت ساکنان مناطق مختلف کشور، خشم او را علیه رژیم شعله‌ورتر ساخت. وقتی از سربازی باز‌گشت مصمم‌تر از پیش به فکر مبارزه بود. در غیاب او افراد هم‌فکرش در اصفهان، به فعالیت خود ادامه داده و جلسات‌شان را برگزار می‌کردند.
روزی منصور بدون اطلاع قبلی وارد خانه می‌شود که آن روز در آنجا جلسه‌ای بوده، او هم می‌نشیند و ابتدا به بحث‌ها گوش می‌دهد و سپس صحبت خود را با این جمله شروع می‌کند: "در مقابل دیکتاتوری و خفقان رژیم نباید مانند گوسفندانی باشیم که رو‌به‌روی کشتارگاه‌شان به صف می‌ایستند تا یکی یکی به مسلخ برده شوند و از دم تیغ بگذرند. باید علیه رژیم شورید و برای این کار باید تشکل خاص خود را برپا داریم".
بعد از این جلسه و گفت‌و‌گوهای بسیار، رفقا برای پیشبرد کارها تصمیمات مختلفی گرفتند از‌ جمله تهیه لوازم تایپ و چاپ اعلامیه که از اولین نیازها بود. کارهای بعدی، ادامه جلسات در خانه‌ها یا در کوه‌های اطراف شهر و بررسی راه‌های مؤثر برای مبارزه بود. این جلسات بیشتر جنبۀ سیاسی پیدا می‌کرد و صحبت‌هایی انجام می‌گرفت که باید از راه و روش انقلابیون آن زمان درس گرفت و راه آنها را دنبال کرد. رفیق منصور در پیش‌برد کارهای جمع و جهت‌دادن به فعالیت‌ها بسیار می‌کوشید. او هم‌زمان برای گفت‌و‌گو با کارگران و کمک به اهالی فقیر روستاها به نقاط محروم اطراف اصفهان می‌رفت، از جمله فعالیت‌های او چند سال کار در کنار یک پزشک در یکی از بیمارستان‌های اصفهان بود.
با فشار سهمگین دیکتاتوری در جامعه، محافل مشکوک سیاسی آماج تعقیب ساواک بودند. با وقوع رخداد سیاهکل و سپس لو رفتن سازمان مجاهدین، موج تهاجم ساواک شدیدتر شد. در دل چنین فضایی، منصور و همراه‌هان به این فکر افتادند که باید از حالت موجود خارج گردیده و برای ادامۀ مبارزه چاره‌اندیشی ‌کنند. دیری نپایید که جمع اصفهان در ادامۀ فعالیت‌های خود، در ارتباط با همراه‌هانی در تهران که فعالیت و مبارزات مشترکی داشتند، گروه "مهدویون" آن زمان را شکل دادند.
در آن زمان دو سازمان بزرگ مسلح چریکی، مجاهدین و فداییان، به‌رغم تجارب و آموزش‌های نظامی و استفاده از ساز‌و‌کارهای مقابله با ساواک، به‌طور مستمر آماج ضربات کوبندۀ ساواک قرار می‌گرفتند. گروهای کوچک‌تر نیز از این ضربات در امان نبودند. با حملۀ ساواک به دانشگاه تهران یکی از افراد مهدویون که در حال پخش اعلامیه‌ای بوده توسط ساواک دستگیر می‌شود. او با استفاده از یک فرصت به دست آمده در دیدار تصادفی با یک آشنا، ماجرای اسارت خود را به نوعی خبر می‌دهد تا دیگر رفقا با اتخاذ تدابیر لازم از خطر بگریزند. ضربات همچنان ادامه داشت و با دستگیری چند عضو گروه و کشته شدن دو عضو دیگر، رفقای گروه تصمیم می‌گیرند برای نجات جان چند نفر از اعضا که مخفی کردن آنها ساده نبود، در مرحلۀ اول برای یافتن راهی برای خارج ساختن اعضایی که زیر ضرب بودند و سپس فرستادن آنها به منطقه، منصور را به خارج بفرستند. او این وظیفه را قبول می‌کند‌ و راهی فرانسه می‌شود. در ادامۀ ضربات، در تهران تعدادی دیگر از اعضا کشته و دستگیر می‌شوند، اما جمع در اصفهان و تهران به فعالیت خود ادامه می‌دهد. با شدیدتر شدن اوضاع امنیتی، اعزام تنی چند از دوستان به خارج ضرورت بیشتری یافت که رفیق دیگری به منصور می‌پیوندد. منصور برای این‌که بتواند در فرانسه بماند و اجازۀ اقامت دریافت کند در مدارس عالی از جمله دانشکدۀ هنرهای زیبا، بخش معماری ثبت نام می‌کند. او و رفیق دیگر برای امرار معاش به کارگری در کارخانۀ شیشه‌سازی و حتی کار فصلی انگورچینی هم می‌پردازند.
در آن روزها، کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا فعالیت گسترده‌ای داشت و مبارزاتش را علیه اعدام فعالین سازمان‌های‌ چریک‌های فدایی و مجاهدین متمرکز ساخته بود. منصور به‌محض ورود به فرانسه در این فعالیت‌ها شرکت کرد و می‌کوشید با کمک فعالین سیاسی و عناصر دست اندرکار کنفدراسیون، راهی برای کمک و نجات به یاران داخل پیدا کند. در تلاش برای یافتن راهی با تعدادی از افراد سرشناس خارج و منطقه آشنایی پیدا می‌کند و سعی می‌کند با آنها تماس بگیرد ازجمله با فرزند یکی از روحانیون سرشناس تهران در پاریس وارد گفت‌و‌گو می‌شود‌ که شاید از طریق پدر او در تهران بتوانند منصور را با خانوادۀ "امیر‌شاه‌کرمی" ها که از افراد مؤثر گروه مهدویون در تهران بودند وصل کنند، کار انجام گرفت ولی متأسفانه به نتیجه نرسید. هم‌زمان رفیق منصور فعالیت‌های خود را در پاریس و منطقه به پیش می‌برد و گزارش کارها را توسط رفیق دیگر به دست همراه‌هان مبارز در ایران می‌رساند. طی این فعالیت‌ها، منصور با یکی از اعضای "سازمان مجاهدین خلق ایران" آشنا و به این سازمان وصل می‌شود. تماس با این رفقا برای منصور نقطۀ عطفی شد و آنچه سازمان می‌گفت و عمل می‌کرد حرف و باور سیاسی او و همراهانش بود. سازمان مجاهدین در بیشتر کشورهای خلیج و خاورمیانه، با جنبش‌ها و نیروهای رادیکال منطقه ارتباط داشت. منصور پس از ارتباطات متعدد، نتیجۀ کلیۀ کارهایش را در این مدت، جمع‌بندی و در اختیار هم‌رزمان داخل قرار داده، به فعالیت در سازمان مجاهدین ادامه می‌دهد. ارگان خارج از کشور سازمان مجاهدین در زمینۀ ترجمه، انتشارات، جمع‌آوری اسناد و مدارک تشکیلات و کارهای دیگر فعال بود که رفیق منصور نیز در این راستا همه‌جانبه همکاری و همراهی را شروع می‌کند.
در فاصله سال‌های ۱۳۵۲ به بعد، پروسۀ تحولات ایدئولوژیک و سیاسی درون سازمان مجاهدین ابعاد گسترده‌تری پیدا کرد. باورهای مذهبی سازمان و آنچه تا به آن روز روایت رادیکال از اسلام تلقی می‌شد، در مبارزۀ عملی روزانه ضرورتاً، آرام آرام جای خود را به ایدئولوژی مارکسیستی می‌داد. پروسۀ این تحولات در خارج از کشور نیز جریان داشت. رفیق منصور هم در این راستا از آنجایی که تمام زندگی خود را در راه مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر و زحمت‌کشان گذاشته بود و به‌خصوص که در راه و مسیر زندگی مبارزاتی‌اش از واقعیات ایدئولوژی اسلامی آشنایی خوبی داشت، بدون هیچ‌گونه شک‌و‌شبهه‌ای و با استقبال با این فرایند همراه گردید، چون به خوبی درک کرده بود که ایدئولوژی اسلامی هیچ‌گونه نقش و نقطۀ مثبتی برای رهایی زحمت‌کشان ندارد و با قرار گرفتن عده‌ای به عنوان مجتهد و ملا در پشت این ایدئولوژی روز‌به‌روز مردم جامعه به فقر فرهنگی و بدبختی سوق داده می‌شوند.
به مرور تعدادی از مسئولین بالای سازمان از جمله رفیق تقی شهرام به خارج منتقل شدند و کارها و مسئولیت‌های ارگان خارج روز‌به‌روز بیشتر شد و کلیه افراد سازمان ازجمله رفیق منصور مسئولیت‌های سنگین‌تری برعهده گرفتند. با حاد شد مبارزات در جامعه و تحولات داخل سازمان، اعضای سازمان تصمیم می‌گیرند تعدادی از آنها به خارج فرستاده شوند و در نشستی که در پاریس تشکیل می‌شد شرکت نمایند تا تصمیمی جدی برای پیش‌برد این مبارزات و راه و روش آن گرفته شود، به‌خصوص که مبارزات مردمی در جامعه روز‌به‌روز حادتر می‌گشت. در این جلسه نهایتاً از طرف رفیق تقی شهرام و دیگران تصمیم گرفته شد که ارگان خارج کشور به کلی به داخل انتقال داده شود. در انجام این امر مسئولیت جمع‌آوری آرشیوها، مدارک و اسناد پایگاه‌های منطقه و بردن رفقا از جمله پوران بازرگان و تراب حق‌شناس به عهدۀ رفیق منصور گذاشته شد.
او وقتی وارد ایران شد، سازمان مجاهدینِ مارکسیست–لنینیست با ادامۀ بحث‌ها، جدایی رفیق تقی شهرام از سازمان، نقد مشی چریکی جدا از توده و... به سه گروه عمده تقسیم شده بود، منصور در این رابطه تصمیم خود را گرفت، درجلسه‌ای او گفت: "همۀ ما هر کجا که هستیم، باید فعال جنبش کارگری باشیم. ما باید در یک راه به مبارزۀ خود ادامه دهیم، مبارزه برای رهایی طبقۀ کارگر و تهدستان جامعه و به قدرت رساندن آنها، حال در هر گروه و سازمانی که هستیم"، با چنین نگاهی فعالیت خود را در "سازمان پیکار" با نام مستعار جعفر ادامه داد. او پس از قیام در كميتۀ تهران سازماندهی شد و در كار ترجمۀ متون با تحريريۀ پيكار همكاری می‌کرد. پس از ضربه به چاپخانۀ مركزی سازمان، از سوی كميتۀ تهران برای کمک به انتشار دوبارۀ نشريۀ پيكار مدتی به‌عنوان مسٸول چاپ پيكار و هم‌چنين نشريۀ داخلی سازمان فعاليت كرد که شبکۀ گسترده‌ای از امکانات برای سازمان پدید آورد. پس از دستگيری رفيق تقی شهرام در تيرماه ۱۳۵۸، او عضو كميتۀ پيگيری برای آزادی شهرام شد و فعالانه در جمع‌آوری اسناد و اطلاعات تلاش می‌كرد. یکی از فعالیت‌های ماندنی این رفیق، تشکیل کمیتۀ دفاع از شهرام در بیدادگاه‌های رژیم جنایتکار اسلامی بود. او در این زمینه با افراد بسیاری تماس گرفت. برای جلب رضایت مادر شریف‌واقفی بارها به دیدار او رفت. در همین راستا با عناصر بسیاری گفت‌و‌گو کرد و کوشید تا نظر موافق آنها را برای جلوگیری از سوءاستفاده‌های جنایتکارانۀ رژیم علیه مجاهدین م. ل و کل جنبش چپ به دست آورد. بعد از اعدام رفیق شهرام این مبارز بزرگ، به‌رغم کارشکنی‌های خصمانۀ رژیم، منصور همۀ تلاشش را برای برگزاری مراسم بزرگداشت این رفیق به‌عمل آورد. طرحی که جامۀ عمل پوشید و عدۀ زیادی یاد این رفیق را گرامی داشتند.
با شدت‌گیری ناملایمات اجتماعی و در ادامۀ سرکوب‌ها، از خرداد ۱۳۶۰ ضربات یکی پس از دیگری از طرف رژیم جنایتکار خمینی به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی فرود می‌آمد که سازمان پیکار نیز در معرض یکی از وحشیانه‌ترین شبیخون‌ها قرار گرفت و عده زیادی دستگیر شدند. رفیق منصور جان سالم بدر برد اما اطلاعات مربوط به هویت واقعی و نقش و فعالیت‌هایش در سازمان لو رفت. یکی از دستگیر شدگان به اسم "احمد رادمنش" این اطلاعات را در اختیار اسدالله لاجوردی دادستان رژیم خمینی، مستقر در زندان اوین قرار داد. لو رفتن اطلاعات و اعدام‌های بیشمار انقلابیون تأثیری بر فعالیت‌های رفیق منصور نگذاشت. او با همان شور همیشگی به کارها و کمک‌رسانی به رفقا ادامه می‌داد، متأسفانه در اواخر دی‌ماه ۱۳۶۰ توسط مأموران رژیم دستگیر شد. چند روز از دستگیری او نمی‌گذشت که در بهمن‌ماه ١٣٦٠ در زندان اوین اعدام شد (به گفته لاجوردی وی را تیرباران کردند). لاجوردی که انجام این اعدام را از آن خود می‌دانسته به خانۀ پدر رفیق زنگ می‌زند و با قساوت خبر تیرباران را به گوش مادر سالمندش می‌رساند. متعاقب دریافت این خبر چند نفر از افراد خانواده و دوستان قدیمی منصور برای گرفتن جنازه راهی تهران شده و به مقامات و مراجع مختلف مراجعه می‌كنند ولی هیچ‌کدام از مسئولین جوابی نمی‌دهند و اثری از جسد او به دست نمی‌آید‌. درواقع لاجوردی و زندانبانان از تحویل جسد خود‌داری می‌کنند. افراد خانواده و دوستان دست از کار برنمی‌دارند. برای یافتن جسد به گورستان‌ها می‌روند که دژخیمان رژیم مانع جستجوی آنها می‌شوند. برای خانواده و دوستانش همه چیز روشن بود، منصور چون بسیاری از هم‌رزمانش توسط کارگذاران رژیم خمینی در گورهای جمعی به‌طور مخفیانه دفن شده بود. خانواده او و جمعی از رفقا و دوستان پس از برگشت به اصفهان مراسمی را به یاد و بزرگداشت او برگذار می‌کنند و اعدامش را که توسط لاجوردی یکی از جنایتکاران تاریخ بشریت انجام گرفته بود در این مراسم اعلام می‌کنند. یادش گرامی باد!

 

٢٤٧. حسين رونقی247-Ronaghi-Hosein1.jpg
رفیق حسین رونقی سال ۱۳۴۲ در اراک به دنیا آمد. پس از قیام ۵۷ در ارتباط با سازمان پیکار به فعالیت پرداخت. او پیش از حوادث ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شد. مقاومت و استحکامش در زندان باعث کینه‌توزی و آزار بازجویان نسبت به او شده بود. سرانجام او را که حاضر به تسلیم نبود، به جرم واهی بمب‌گذاری در قطار قم - اراک به اعدام محکوم کردند، درحالی‌که او مدت‌ها پیش دستگیر شده و در زندان محبوس بود. حکم اعدام در تیر یا مرداد سال ۱۳۶۰ در اراک اجرا شد. مزدوران از دفن جنازۀ حسین در گورستان عمومی شهر جلوگیری کردند. هنگامی که پیکر بی‌جان رفیق حسین برای دفن به روستای پدری او منتقل شد، مزدوران رژیم با تجمع در آن روستا نیز مانع از خاک‌سپاری شدند. سرانجام و با مصائب بسیار جنازه به تهران منتقل و در آنجا دفن شد.

 

 

 

 

  

٢٤٨. حسن رويگر
رفیق حسن رویگر سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به دانش‌سرای تربیت معلم رفت و به تدریس در مدارس زاهدان پرداخت. او که از هواداران سازمان پیکار در تشكيلات بلوچستان بود، در اواسط اسفند‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفقا محمود سنچولی و محمدگل ريگی و يك مبارز دیگر از زندان فرار می‌كنند. رفیق محمود سنچولی بلافاصله دستگير و اعدام می‌شود. سه رفيق ديگر پس از اين‌كه نمی‌توانند امكانات امنيتی مناسبی در شهر بيابند به سمت كوه‌های اطراف می‌گريزند، اما در محاصرۀ پاسداران قرار می‌گيرند؛ رفقا حسن رویگر و محمدگل ريگی دستگير می‌شوند و تنها يک رفيق ديگر می‌تواند فرار کند.
رفیق حسن را اواخر اسفند ۱۳۶۰ در زندان شماره ۲ سپاه زاهدان، مورد وحشيانه‌ترين شكنجه‌ها قرار می‌دهند و سرانجام با آويزان كردن او از یک پنكۀ سقفیِ در حال كار، به شهادت می‌رسانند.

 

٢٤٩. منصور رياحی
رفيق منصور ریاحی دانشجوی دانشگاه اهواز بود. برادر او را كمتر از يک سال پیش دستگير کرده بودند که مقاومت جانانه‌ای از خود نشان داده بود. با بحران درونی سازمان پیکار در تابستان و پاييز ۱۳۶۰ به جریان "پیکار انقلابی" که متشکل از تنی چند از رفقای خوزستان بودند، می‌پیوندد. در واقع بخشی از رفقای دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال)، يك بخش از شاخۀ کارگری و کمیتۀ خوزستان این جریان را درست کرده بودند. هستۀ "مرکزی" اين رفقا شامل سه نفر بود، منصور ریاحی، یوسف حمیدی و دیگری که معروف به محمد سرخو بود. یوسف حمیدی بر سر یک قرار دستگیر می‌شود که پس از بازجويی و شكنجه‌های وحشناک بسیار محمد سرخو و منصور را لو می‌دهد. محمد سرخو هم پس از دستگیری در زير فشارهای شکنجه طاقت نیاورده همکاری می‌کند و با یوسف حمیدی تعدادی از رفقای پیکار اهواز را لو می‌دهند. محمد سرخو و یوسف حميدی عليرغم همكاری، در سال ۱۳۶۱ اعدام شدند. رفيق منصور در اواخر سال ۱۳۶۱ دستگير شد و مقاومت دلیرانه‌ای کرد. در زندان اهواز معروف شده بود که هیچ‌كس به اندازۀ منصور و برادرش شکنجه نشدند، هر دو آنها مقاومت جانانه‌ای کردند. برادر منصور به مدت دو سال زیر بازجویی بود و زمانی که منصور دستگیر شد چون موضوع جدید بود، این دفعه بازجو‌ها روی منصور تمرکز کردند. رفيق منصور مدت یک سالی زیر بازجویی بود و بعد اعدام شد. برادرش خوشبختانه با یک درجه تخفیف ابد گرفت که در سال ۱۳۶۶ توسط هیئت منتظری عفو گرفت و از زندان بیرون آمد و با نامزد برادرش ازدواج کرد.

 

٢٥٠. محمدگل ريگی
با استفاده از کتابچۀ زندگی‌نامۀ چند تن از پیکارگران شهید، گردآوری از یاران فاضل "هوادارسازمان پیکار... پاکستان" ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفيق محمد‌گل ریگی سال ۱۳۳۵ به دنيا آمد. بعد از اتمام تحصيلات متوسطه به دانشگاه زاهدان رفت. بعد از قيام تمايلاتی به سچفخا داشت و يكی از فعال‌ترين دانشجويانی بود كه در "خانه بلوچ" و نيز انجمن دانشجويان بلوچ شركت داشت. او پس از انتقاداتی به سياست‌های سچفخا به "اتحاد زحمتكشان بلوچستان" پيوست. اين گروه كمی بعد به سازمان پيكار ملحق شد. رفيق از فعالان و سازمان دهندگان تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) بود و هم‌زمان در تشكيلات سازمان پيكار بلوچستان مسٸوليت‌هايی بر عهده داشت. كمی بعد مسٸوليت تشكيلاتی ايرانشهر و چابهار نیز به او محول شد. پس از مدتی به زاهدان رفت و در رهبری تشكيلات سازمان در بلوچستان فعاليت می‌کرد. محمد به‌شدت با گرايشات انفعال‌طلبانه و وازدگی مبارزه می‌كرد و در كارهای تبليغی و سازماندهی بسيار فعال بود. متأسفانه در اوج فعاليت‌هایش اكثريتی‌ها او را شناسايی کرده و به پاسداران معرفی می‌کنند.
زمانی كه پاسداران قصد دستگيریش را داشتند، می‌گريزد و با تير از ناحيۀ پا مجروح و دستگير می‌شود. او در زندان سمبل مقاومت و حفظ روحيۀ انقلابی بود و همواره برای گريز از زندان به دنبال راهی می‌گشت. به كمك رفقای پيكارگر ديگر همچون محمد سنچولی دست به فرار می‌زنند كه متأسفانه رفيق سنچولی دستگير و بلافاصله اعدام می‌گردد. محمد و چند رفیق ديگر نمی‌توانند برای مخفی شدن امكانات مناسبی بيابند که مجبور می‌شوند به كوه‌های اطراف فرار کنند. آنها مورد محاصره پاسداران قرار گرفته و به همراه رفيق حسن رويگر دستگير می‌شوند، خوشبختانه يكی از جمع آنها موفق به فرار می‌‌شود.
پس از انتقال به زندان در مقابل چشم زندانيان ديگر با شلاق به پای زخمی‌اش می‌زنند تا اقرار كند كه چه كسانی به فرار آنها کمک كرده‌اند. او با سرافرازی بارها تكرار می‌كند كه "من خودم بودم كه تصميم به فرار گرفتم" دژخيمان او را به سلول انفرادی می‌اندازند و اجازۀ هيچ‌گونه تماس و يا هواخوری نمی‌دهند تا مقاومتش را بشكنند. رفيق بعد از مدت كوتاهی كه در سلول جمعی به‌سر می‌برد به کمک هم سلولی‌هايش دوباره طرح فراری را در نيمه اول خرداد ۱۳۶۱ اجرا می‌كنند و ميله‌های سلول را با کمک اره آهن‌بُری كه تهيه كرده بودند، می‌بُرند و از سلول خارج می‌شوند. بعد از فرار از زندان، پاسداران متوجه شده و او را كه به‌خاطر پای زخمی توان دويدن نداشته مجددا دستگير می‌كنند و به‌شدت مورد شكنجه قرار می‌دهند.
به گفتۀ یکی از رفقای که در آن شب در زندان پایگاه یا زندان شماره ۱ زاهدان (زندان سابق ساواک) بوده، محمدگل زیر شکنجه کشته می‌شود. رفیق در ضمن فرار دوم از زندان شماره ۲ زاهدان یا به‌قول رژیم "ندامتگاه شماره ۲" تیر می‌خورد. او را که زخمی بوده همان شب در اواسط خرداد ۱۳۶۱ به زندان شماره ۱ می‌آورند. در یکی از سلول‌های بند او را آنقدر شکنجه می‌کنند که جان می‌دهد. به‌گفتۀ رفیقی که در زندان شماره ۲ بوده، مسئولان زندان روز بعد جسد محمد‌گل را در وسط حیاط زندان شماره ۲ به دیگر زندانی‌ها نشان می‌دهند و می‌گویند که محمدگل در حین فرار کشته شده است و این است عاقبت فرار از زندان.

 

٢٥١. عبدالرحيم رئيسیRaisi-Abdolrahim.jpg
با استفاده از نوشته‌ای در کتابچۀ "زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید" گردآوری از یاران فاضل "هوادارسازمان پیکار... پاکستان" ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفیق عبدالرحیم رئیسی سال ۱۳۳۴ در روستای گردهان ایرانشهر متولد شد. در دوران کودکی پدرش را ازدست می‌دهد و سرپرستی خانواده را پدربزرگش به‌عهده می‌گیرد. سال ۱۳۵۴ وارد دانش‌سرای عالی زاهدان در رشتۀ زبان انگلیسی شد. مخارج تحصیلی را دایی‌اش که همچون هزاران زحمت‌کش بلوچ به کشورهای خلیج، جهت امرار معاش می‌روند تأمین می‌کرد. در دانش‌سرا با مسائل سیاسی که ابتدا پيرامون مساٸل ملی و ناسيوناليستی بود آشنا شد، اما رفته‌رفته با پی‌بردن به ماهيت پليد سرمايه‌داری در بوجود آوردن آن همه بی‌عدالتی، به نيروهای چپ گرايش پیدا کرد. پس از قیام در شکل ‌دادن به تشکل‌ نیروهای چپ فعالانه شرکت داشت. او در ابتدا جزو "دانشجویان مبارز" بود و در اوایل سال ۱۳۵۹ به هواداران سازمان پیکار پیوست. در اردیبهشت ۱۳۵۹ زمان "انقلاب فرهنگی" دستگیر و به زندان اوین منتقل می‌شود ولی بعد از ۲ ماه آزاد ‌شد.
اوایل سال ۱۳۶۰ از تهران با اعلامیه و نشریات پیکار به زاهدان می‌رود که در آنجا توسط پاسداران دستگیر شده و به زندان شماره ۱ (ساواک سابق) منتقل و در زندان به وحشیانه‌ترین شکل شکنجه می‌شود؛ این وحشیگری‌ها در ارادۀ پولادین رفیق تأثیری نداشت. او مستقيما زير نظر "قلمبر" (مسٸول گروه تحقيقات استان‌های بلوچستان، كرمان و هرمزگان، كه در كرمان بوسيله مجاهدين ترور شد) شكنجه‌های قرون وسطايی را تحمل می‌کند. قلمبر، رفيق رئيسی را با "كوردم" كه آلت جنگی قديمی و شامل گلوله‌ای سُربی است با سيمی متصل به آن، هم‌زمان با نواخته شدن سرود "شهيدان شهيدانِ" سازمان پيكار از ضبط صوت‌، به‌شدت شكنجه می‌دهد. به او دو راه پیشنهاد می‌کنند: یا مرگ یا مصاحبۀ تلویزیونی؛ یک شبانه روز هم مهلت می‌دهند. ولی او از قبل اعلام کرده بود که "این راه را آگاهانه انتخاب کرده‌ام و خونم رنگین‌تر از فاضل‌ها و رحمانی‌ها نیست، بگذار تا خون من قطره كوچكی جهت آبياری انقلاب كارگران و زحمت‌كشان باشد". بعد از مدت کوتاهی در ۲۷ تيرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خبر اعدام رفيق در روزنامه‌های يكشنبه ۲۸ و دوشنبه ۲۹ تيرماه ۱۳۶۰ منتشر شد. در اين خبر آمده بود كه رفيق به همراه ۱۳ مبارز ديگر "به اتهام عضویت در گروه پیکار و همکاری و معاونت مستمر با این سازمان، دایر کردن خانه تیمی و واگذار نمودن خانۀ مذکور به اعضای سازمان، انجام مأموریت مکرر میان تهران و زاهدان، داشتن سابقۀ اغتشاش و مقاومت در برابر مردم مسلمان در جریان انقلاب فرهنگی و دانشگاهی و ارتداد از اسلام، بنابه حكم دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان مفسدفی‌الارض، باغی، محارب با خدا و مرتد شناخته و به اعدام محکوم شد".
یکی از شکنجه‌گران معروف بلوچستان به نام "داوود" در زندان شماره ۱ زاهدان با بيرحمی تمام به زندانیان می‌گوید: "عبدالرحیم رئیسی اصلاً نمی‌دانست ما چکار می‌کنیم تا این‌که یک‌هو به رگبارش بستیم، گردنش شل شد و افتاد".

  

٢٥٢. عباس ریيسیRaiesi-Abbas.jpg
رفیق عباس رییسی ۲۸ آبان ۱۳۳۶ در برازجان از توابع استان بوشهر متولد شد. پس از پایان سیکل اول دبیرستان با بورس دولتی به دبیرستان دانشگاه پهلوی شیراز رفت و سپس در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی به تحصیل پرداخت. در سال ۱۳۵۹ که دانشگاه‌ها بسته شد، سال سوم رشتۀ حقوق بود و یکی از فعالین "دانشجویان مبارز". پس از جدایی تشکیلات دانشجویی–دانش‌‌آموزی پیکار (دال دال) از دانشجویان مبارز، در صفوف دال دال و سپس در بخش دیگری از سازمان با نام عبدالله به فعالیت پرداخت. پس از بحران درونی سازمان در اوایل سال ۱۳۶۰ به طرفداران "نظریه شورا" پیوست. در جلسات شورا (با ادنا ثابت و...) شرکت فعال داشت. او که کاندید عضو سازمان بود در مهر ۱۳۶۱ بر سر قراری با یکی از رفقا دستگیر می‌شود. عباس از دادن اطلاعات و آدرس همسرش خودداری کرده و به بازجویان گفته بود كه خانواده‌اش در شهرستان هستند. حدود ۴ يا ۵ ماه پس از دستگيری به مادر و برادرش اجازه ملاقات می‌دهند. رفیق به خانواده گفته بود كه رژيم او را پس از اتمام محكوميتش آزاد نخواهد كرد.
بخشی از کتاب "نبردی نابرابر" نوشتۀ نيما پرورش، چاپ انديشه و پيكار، پاريس ۱۳۷۳:
"...پس از اتمام محکومیتش، ۳ یا ۴ سال، شرایط زیر را برای آزادیش قرار دادند. امضاء تعهدنامه مبنی بر عدم فعالیت سیاسی، محکومیت گروه خود، انزجارنامۀ کتبی که رفيق از انجام این خواسته‌ها سرباز زد و به کسانی که محکومیت‌شان تمام شده و بی‌حکم در زندان مانده بودند پیوست. برادر رفيق كه از هواداران سازمان مجاهدين بود در برازجان در اوايل دهۀ ۱۳۶۰ اعدام شده بود. رفيق عباس مقاومت را اقدامی تاکتیکی نمی‌دید بلکه آن را نوعی دفاع از هویت سیاسی–ایدئولوژیک خود می‌دانست، از این رو شرایط آزادی را نپذیرفت. پيش از دادگاه به رفقای هم‌بندش گفته بود كه "ایدئولوژی من هویت من است. اگر آن را نفی کنم، خود را نفی کرده‌ام. اگر توبه کنم، شرمنده خواهم بود که به شهرم، جایی که برادرم کشته شده است، بازگردم". رفيق عباس در شهريور ۱۳۶۷ پس از اين كه دو سال از پايان محكوميتش می‌گذشت، در زندان گوهردشت حلق‌آويز شد".
خاطره‌ای از يك هم‌بند:.
"پس از عملیات فروغ جاویدان تمامی زندانیان دو باره محاکمه شدند. شرایط برای زنده ماندن زندانیان چپ، پذیرش مسلمانی و رد مارکسیسم بوده است. سؤال دادگاه اين بود. ۱- آیا مارکسیستی؟ ۲- آیا مسلمانی؟ کسانی که به سؤال ۲ جواب مثبت می‌دادند می‌ماندند، عباس در دادگاه اعلام می‌کند که مارکسیست است و با حاکم شرع درگیرشده و از هویت ایدئولوژیکی خود دفاع می‌کند.
چند تن دیگر نیز در کنارم نشسته بودند. پاسداری به سراغ‌مان آمد. از راه پله کنار فرعی، به طبقۀ پایین وارد شدیم. به این قسمت جز یک بار که مرا برای بردن به انفرادی آورده بودند، وارد نشده بودم، اما احساس کنجکاوی هم نداشتم. در گوشه‌ای از راهرو نشسته بودم. در کنار تعداد دیگری از بچه‌ها که در انتظار نوبت دادگاه خویش بودند، شماری از بچه‌ها (که متأسفانه نامشان به ذهنم نمی‌آید) پس از محاکمه، در قسمت چپ درب دادگاه نشسته بودند و در انتظار اعدام خویش بودند. صدای فریادی از درون دادگاه بلند شد. فحش و بد و بیراه بود که رد‌و‌بدل می‌گشت. درب دادگاه با ضربۀ لگدی به‌شدت باز شد. چند پاسدار روی سر یکی از بچه‌ها ریخته بودند و ضمن کتک زدن او، فحش و ناسزا می‌دادند. ناصریان (دادیار زندان) نیز مدام او را سیلی و لگد می‌زد و زندانی نیز به آنها و به اشراقی فحش و دشنام می‌داد، به اسلام و به تمام وحشی‌گری آنها مدام دشنام می‌داد و آن‌ها هم او را زیر مشت و لگد خود گرفته بودند. او یکی از زندانی‌های شناخته شده بند ملی‌کش‌ها، عباس رییسی بود. برای آخرین بار او را که به طرف آمفی تئاتر می‌بردند از پشت سر دیدم، او را همان روز اعدام کردند".
خاطره‌ای از رفیق مهرزاد دشتبانی:
"عباس رییسی، زارعباس، خالو... بچۀ تنگستان، دانشجوی حقوق ملی تهران، مردی که یک جنبش به اراده، سازماندهی و توانایی تئوریک وی احتیاج داشت. مردی که زیر بازجویی فریاد زد: "دنبال اطلاعات هستید؟ اینجاست تو مشت من. اگر تونستید بازش کنید". بارها او را زیر بازجویی دیدم. همیشه برتر از مرگ بود. در قزل‌حصار بند یک، واحد یک در آخر سال ۱۳۶۲ بود که کوکلوس‌کلان‌ها برای شکار و شناسایی وارد بند شدند. در همین شناسایی بود که برادرِ علیرضا حسینی، نادر شناسایی و اعدام شد. هفت نفر از رفقای پیکار را به بازجویی مجدد بردند. بعد از چند روز چهار نفر از ما، بهروز برزو، حسن زعفرانچی عباس رییسی و من را در چهار گوشۀ مسجد با چشم‌های بسته نگه داشتند و فشار شروع شد. علیرضا، معاون سربازجوی پیکار به سمت خالو رفت و گفت: "تو مسائل خود را نگفتی. بازی تمام است. ما همه چیز را در بارۀ تو داریم". عباس با خونسردی گفت: "همان است که گفتم. بیش از این چیزی ندارم که بگویم". از میان توابینِ بند، شخصی را آوردند و روبه‌روی عباس نشانند. علیرضا به او گفت که تعریف کند که عباس کی‌ست. او گفت: "دانشجوی سابق ملی حقوق است و یکی از سازمان‌دهندگان اصلی اعتصابات دانشجویی و فعال سازمان پیکار". علیرضا به عباس گفت: "حالا حکم‌ تو اعدام است". عباس چشم‌بند خود را برداشت و ناگهان کشیدۀ محکمی بر گوش تواب زد و فریاد زد: "برای آزادی حقیرات چرا دروغ می‌گویی و با زندگی دیگران بازی می‌کنی؟!" از هر طرف به عباس هجوم آوردند. عباس را ۳ شبانه روز سرپا زیر هشت نگه داشتند. گفتنی‌های بسیاری در ارتباط با عباس است: سازماندهی او در بند ملی‌کش‌ها، زد‌و‌خورد‌ش در محاکمۀ سال ۱۳۶۷ قبل از اعدامش، بحث و نظر وی در ارتباط با اعدام و زارعباس به‌عنوان گرایش سوسیالیستی در بند ملی‌کش‌ها. او ستاره‌ای نایاب بود. شب قبل از اعدامش گفت: "من نمی‌توانم از نظراتم کوتاه بیایم. من نمی‌توانم به کارگران نفت بگویم که نماز خوانده‌ام. البته این موضع من است، فقط من. شما چه می‌کنید؟! خود بهتر می‌دانید". وای جنبش کمونیستی چه شیری را از دست داد".
گفته‌ای از رفیق محمدجواد محبی:
"در قزل‌حصار من با عباس در دو اتاق بسته هم‌بند بودم. او جزو آدم‌های به‌قول معروف استخواندار و "سرموضع تیر" اصطلاحی که در زندان استفاده می‌شد، بود. بعد در دوره‌ای که فضا بازتر شده بود و از اتاق بیرون می‌رفتیم، هم‌زمان شده بود با مقطعی که عباس را برده بودند اوین و برگشته بود. من نمی‌دانم به چه دلیلی، در او تغییراتی را می‌دیدیم. قبلا شاید برای این‌که به خودش پوششی بدهد و مورد شناسایی قرار نگیرد و از آنچه در پرونده‌اش آمده اطلاع بیشتری ندهد، ‌‌آرام‌تر بود. وقتی از اوین برگشت از یک موضع بالاتری، باوقارتری و سخت‌تری نسبت به رژیم برخورد می‌کرد. یک مثال بزنم. اگر دورۀ اول را بنامیم فاز اول، در این فاز عباس از این صحبت نمی‌کند که باید درگیر بشویم ولی در فاز دوم عباس از این نظریۀ پشتیبانی می‌کند.
داستان از این قرار بود: وقتی کوکلوس‌کلان‌ها - حدود هفتاد، هشتاد نفر از گروه‌های مختلف - آمدند و در بندها چرخیدند، جلو اتاق‌ها می‌رفتند و از بچه‌ها خواسته شده بود که طوری در اتاق قرار بگیرند که دیده بشوند. آنها بچه‌هایی را شناسایی کردند از جمله عباس را، که همه را بردند اوین بعضی از این بچه‌ها اصلا برنگشتند. عباس را بعد از بازجویی منتقل می‌کنند به سالن سه آموزشگاه، جایی که در آن شرایط یکی از با روحیه‌ترین، منسجم‌ترین و تشکیلاتی‌ترین سالن‌های کل زندان بود. بچه‌های رده بالای سازمان‌ها که هنوز اعدام نشده بودند نیز در آن سالن بودند و روابط کاملا سیاسی بود. عباس هم در آن فضا قرار می‌گیرد. بعد از این است که دوباره به قزل‌حصار منتقل می‌شود. آخرهای سال ۱۳۶۳ است که مقداری فضا بازتر شده، هواخوری داریم و غیره.
بعد از چند ماهی ما را از هم جدا کردند که عباس را بردند گوهردشت و مرا به بند دیگری فرستادند. در دورۀ "ملی‌کشی" عباس شرایط را نپذیرفته بود. شرایط تا جایی که من می‌دانم دادن انزجار کتبی بود که بازجوها از قبل کوتاه آمده بودند. هم فضا عوض شده بود هم تعداد ملی‌کش‌ها خیلی زیاد شده بود. قبلا از زندانیان می‌خواستند که انزجار ویدئویی بدهند. انزجار کتبی به‌زعم مسئولین زندان فقط بین زندانی و دادیار بود. عباس نپذیرفت و به جمع ملی‌کش‌ها اضافه شد، این جمع از روحیۀ بالایی برخوردار است که عباس یکی از آنهاست.
بعد می‌رسیم به مقطع اعدام‌ها در سال ۱۳۶۷. از بند ملی‌کشی‌ها، نمی‌دانیم برطبق چه ضابطه‌ای گروهی را می‌برند بیرون. این بند را گذاشته بودند جزو آخرین بندی که با آن مواجهه می‌شوند. تصور مسئولین زندان این بود که بند ملی‌کشی‌ها همه رفتنی هستند. اول این‌که ما همه از یک ماه تا چند سال دورۀ حبس‌مان تمام شده بود و اضافی می‌کشیدیم. دوم این‌که اعتصاب غذا کرده بودیم. بعدا لیست آمد که باید پر می‌کردیم و بعضی از بچه‌ها مثل عباس نوشته بودند مارکسیست هستند، عده‌ای جواب نداده بودند و تعدادی هم بسته به پرونده‌شان نوشته بودند مسلمان، ولی شیوۀ پاسخ دهی نشان از روحیۀ بالای این بچه‌ها بود.
یکی از دلایلی که بند ملی‌کشی‌ها تلفات کمتری داد این بود که شب قبل‌اش به ما خبر رسید و جسته گریخته هم شنیده بودیم که دارند بچه‌ها را اعدام می‌کنند؛ اول مجاهدین را قتل عام کرده‌اند و حالا نوبت چپ‌هاست ولی تا آن زمان دقیق از کم‌و‌کیف قضایا خبر نداشتیم. بین ما مجاهد نبود، همه چپ بودند. به ما به‌طور مشخص اعلام شد که یک سؤال کلیدی‌ای که می‌پرسیدند این است که "آیا خدا را قبول داری یا نه؟" "مسلمان هستی یا نه؟" در مرحلۀ اول کاری به موضع سیاسی نداشتند. حکم خمینی در رابطه با چپ‌ها حکم شرعی محارب است.
وقتی خبر کشتار به بند رسید ۲ نیمه شب بود. وقتی مطمئن شدیم خبر صحت دارد فکر کردیم مسئولیت داریم خبر را در بند پخش کنیم. تقسیم بندی پخش خبر این‌طور بود که هر کس موظف بود به کسانی که نزدیک است خبر دهد و بگوید که سؤال‌ها چیست. وقتی عباس این خبر را می‌شنود موضع می‌گیرد و می‌گوید که "من شخصا دفاع خواهم کرد. می‌گویم که مارکسیست هستم این موضع من است ولی نمی‌توانم کسی را تشویق به این موضع‌گیری کنم". اینها را من شنیدم، چون در سلول ما نبود. فردای آن روز وقتی ناصریان می‌پرسد خدا را قبول داری یا نه؟ عباس می‌گوید: "نه". من دیگر از او خبری نداشتم".
گفته‌ای از رفیق آذرنوش:
"در زندان من با عباس در رابطۀ تشکیلاتی بودم. وقتی او را از زندان اوین آوردند سال ۶۵ یا آخر ۶۴ بود. حکمش تمام شده بود ولی حاضر نشده بود تعهد بدهد. آورده بودنش اوین و داخل ملی‌کش‌ها شد. او خودش را از گرایش سوسیالیستی پیکار معرفی می‌کرد و اسم یک سری رفقای دختر و پسر را می‌گفت که من الان در حافظه ندارم. در آن بندی که ما بودیم چند تا برنامه از جمله برنامۀ اول کومله و پیش‌نویس برنامۀ آنها را روی یک کاغذ داشتیم. علیرضا زمردیان احتمالا از رادیو شنیده بوده و گفته بود و بچه‌ها نوشته بودند. یکی از بچه‌های "خط سه" هم بود که طرح برنامه‌شان را آورد روی کاغذ. کلا در آن دوره در بند ما بحث برنامه بین بچه‌های خط سه داغ بود. از رزمندگان، قریشی پیش ما بود ولی دامادشان در طبقۀ دیگر بود. در قزل‌حصار فضا چنین بود که بچه‌ها مرزبندی می‌کردند که انقلاب سوسیالیستی هستی یا انقلاب دمکراتی. ما که در اوین بودیم این بحث‌ها را نداشتیم. ولی کسانی که از قزل می‌آمدند اینجوری بودند و با مجاهدین تماس نمی‌گرفتند، با بقیه مرزبندی انقلابی و سفت‌و‌سخت داشتند... ما یک جمع پنج‌نفره می‌شدیم که روی برنامه صحبت می‌کردیم، با بچه‌های دیگه هم برخورد داشتیم...
قبل از این‌که عباس به بند ما بیاد فضا کمی باز شده بود و درِ بندها را باز کرده بودند. در کل حدود چهارصد زندانی آنجا بود. این بند ویژگی خاصی داشت، یکی این‌که ۱۲۰ نفر ملی‌کش بودیم که ۷۰-۶۰ نفر از سال ۱۳۵۶ جزو قدیمی‌ها بودیم و بقیه هم از جریانات مختلف بودند، حتی توده‌ای و اکثریتی هم داشتیم که حکم‌شان تمام شده بود ولی نمی‌رفتد و می‌گفتند "ما قانونی هستیم چرا ما را گرفتین؟". آنها از آن موضع برخورد می‌کردند. بعد حدود هفتاد نفر زیر حکمی داشتیم مثل قریشی، زمردیان، حمید تبریزی... اینها دادگاه رفته بودند و منتظر بودند که بیایند و ببرندشان برای اعدام، برای همین به اینها می‌گفتیم زیر حکمی. بعد بچه‌هایی که سال ۱۳۶۴ دستگیرشده بودند مثل اقلیت و جریانات دیگر که بازجویی‌شان تمام شده بود، محمود محمودی هم در بند ما بود. اینها ویژگی‌های بند ما بود.
با بچه‌هایی که از قدیم از زندان شاه بودند، بند تدارک این را دید که یک اساسنامۀ بسیار دمکراتیکی را تهیه کند؛ مبانی حقوقی را تعریف کردند که همه روی کاغذ آمد. اگر کسی منفرد بود و طرح‌‌و‌نظری داشت باید دو نفر دیگر را با خودش همراه می‌کرد تا نظرش در اتاق‌ها بچرخد و بچه‌ها در مورد آن نظر بدهند. از طرفی هم در برخورد به رژیم موضع‌گیری‌های بند عموما یک‌ دست بود، به این اعتبار که موقعیت‌های مختلفی پیش‌آمد که اعتراض کردیم، مثلا یک روز غذا نمی‌گرفتیم و قابلمه را می‌گذاشتیم بیرون. برای اولین بار بعد از سرکوب سال ۶۰ ما متنی تهیه کردیم خطاب به شورای عالی قضایی که "ما زندانیان سیاسی که حکم‌ دورۀ حبس‌مان تمام شده و فقط به‌خاطر داشتن عقیده در زندان باقی مانده‌ایم، این مغایر با بند ۲۴ قانون اساسی و تفتیش عقاید است و ما خواهان آزادی خود هستیم". یادم نیست که بچه‌های اقلیت هم امضا کردند یا نه. در طول چهار سال برای اولین بار ما دیگر نمی‌گوییم منافق و ضدانقلاب، بلکه به‌عنوان زندانی سیاسی، ۳۵ نفر این متن را امضا کردند که حرکت مهمی بود. سلسله مبارزات این‌جوری شروع شد. در این شرایط بود که عباس (خالو) وارد بند ما شد. این جو و بحث درونی و اعتراضات ادامه داشت که آمدند و ما را جدا کردند و بردند به بندهای دربسته، اما به تحریم غذا ادامه دادیم یعنی خودِ غذا را نمی‌گرفتیم ولی نان و چای را می‌گرفتیم. در اتاق‌های دربسته بچه‌ها عموما با مورس آشنا بودند و به طرق مختلف مثل نوشتاری، کد گذاری، زدن به دیوار و غیره اتاق‌ها با هم در تماس بودند. در کل بندِ سرزنده و شادابی داشتیم. تا این‌که آمدند دوباره همه را برگرداندند بالا. می‌خواستند اینهایی را که حکم نداشتند آزاد کنند. یک سری دادگاه‌ها شروع شد. ما ماندیم که عباس هم با ما بود. بچه‌هایی که معروف بودند به ملی‌کش و حکم‌تمام‌شده، همۀ ما را جمع کردند بردند به سالن چهار زندان اوین، همان چهار سالنی که در زمان شاه ساخته شده بود. آنجا یک بند ملی‌کش‌ها درست شد که ما آنجا بودیم. آنجا هم همه بچه‌ها سرموضعی خطاب می‌شوند، چه مجاهد چه چپ. ما که به آن سالن رفتیم به اصرار، یک اتاق شعبه‌ششی درست کردیم. اتاق شعبه‌ششی به این معنی بود که آنها که از حزب توده و اکثریت بودند برای بازرسی به شعبۀ پنج می‌رفتند و بقیه چپ‌ها به شعبۀ شش. ما برای این‌که با شعبه پنچی‌ها هم‌اتاق نشویم، می‌خواستیم اتاق جداگانه بگیریم. بحث و مخالف هم بود که تفکیک صنفی نکنیم و غیره ولی به‌هر‌صورت دو اتاق شعبه‌ششی درست کردیم. عموما با حفظ موضع که ما نمی‌خواهیم... می‌آمدند تو اتاق. آنجا مجاهدین هم بودند، بخشی بچه‌های اقلیت و منفردین و بخش دیگر بچه‌های خط سه. یک اتاق شعبه‌پنجی‌ شدند، یک اتاق مجاهدین. ما بحث برنامه را ادامه می‌دادیم و اگر کسی از مبانی مارکسیستی خوانده بود کلاس می‌گذاشت و بحث می‌کردیم و هم‌زمان عمل اعتراضی را با بیرون گذاشتن هفتگی غذا ادامه می‌دادیم. جالب این بود که بچه‌ها صبر می‌کردند تا آن روزی که ناهار قرمه‌سبزی بود غذا را بیرون بگذارند. بعضی به شوخی یا جدی می‌گفتند که "نکنید این کار را، اون روزی که تخم‌مرغ است غذا را بذارید بیرون!""
شعری از داريوش البرز. برگرفته از کتاب نبردی نابرابر نوشتۀ نیما پرورش:
"آموزشگاه اوین
اینجا زنده به گورانند
سوخته‌گان آتشین عشق
مخوف‌تر از همیشه اوین
سالن سه آموزشگاه
نعره پاسدار
باز شدن قفل درب
رفقا اسماعیل و عباس
ایستاده استوار
راسخ‌تر از همیشه
سوی مسلخ عاشقان
واپسین نفس‌ها
امید به شکستن و فرو ریختن
زمستان طولانی و سرد و سیاه
در تابش آفتاب فرداها.
٢٩ آبان ١٣٨٠ / اسماعیل موسایی و عباس رییسی (خالو)".

خاطره‌ای از رفیق بهروز:

"یکی از بچه‌ها گفت که یکی از بند مقابل باهات کار دارد . آن زمان از داخل دستشویی می‌شد از طریق مورس تماس گرفت. رفتم و دیدم عباس رئیسی است. خبر داد که اعدام‌های دست‌جمعی شروع شده و دارند اعدام می‌کنند. از بند اونطرف شروع کرده‌اند و امروز هم نوبت بند ماست. در بند عمومی ما سه نفر ملی‌کش هستند که گفته‌اند دفاع ایدئولوژیک می‌کنیم و اعدام را می‌‌پذیریم و می‌دانیم که اعدام خواهیم شد. البته بعدها معلوم شد که تعدادشان از سه نفر بیشتر شده بود. به من پیشنهاد می‌کرد که حواست باشد با این موجی که آمده می‌خواهند زندان را تصفیه کنند. مواظب باش و بی‌گدار به آب نزن، خودت را حفظ کن و بگذار این موج بگذرد که اعدام نشوی. من پرسیدم تو که این حرف را می‌زنی پس چرا خودت این کار را نمی‌کنی و چرا می‌خواهی دفاع ایدئولوژیک بکنی؟ او گفت وضعیت من فرق می‌کند، مرا در منطقه می‌‌شناسند و اگر من کوتاه بیایم در آنجا روی مردم و مبارزاتشان تأثیر منفی خواهد داشت، برای همین من دفاع ایدئولوژیک می‌کنم ولی تو حواست باشد. من گفتم در این باره باید فکرهایم را بکنم و الان نمی‌توانم چیزی بگویم. او زمان خداحافظی دستش را از لای نرده‌های دستشویی آورد بیرون و مشتش را گره کرد. این آخرین دیدار و تماس ما با هم بود. او درواقع اولین کسی بود که خبر اعدام‌ها را به بند ما منتقل کرد و احتمالا جان بسیاری را نجات داد. یادش گرامی. او پرشور و سرزنده بود!"

 

٢٥٣. حميد زارع
رفيق حميد زارع ۱۱ شهريور ۱۳۶۰ در يزد تيرباران شد. در روزنامه‌های رسمی شنبه ١٤ شهریور ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی خبر اعدام حمید و دو مبارز دیگر چنین آمده بود:
"حمید زارع فرزند محمد‌علی به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، شرکت در ایجاد حریق و آتش‌سوزی از جمله حریق کتابفروشی شهید صفوی و شرکت در خانۀ تیمی، کمک مالی به گروهک‌های مزبور، ایجاد درگیری ضدمردمی خیابانی، نشر‌و‌پخش شایعات مختلف علیه نظام جمهوری اسلامی و وابستگی به گروه آمریکایی پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی یزد، باغی و محارب شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره روز چهارشنبه ١١ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در یزد اجرا شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٥٤. عباس زارع
رفيق عباس زارع که در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد در سال ۱۳۶۰ دستگير و در كشتار عام انقلابيون در شهريور سال ۱۳۶۷ در زندان اوين حلق‌آويز شد. او احتمالاً از رفقای جنگ‌زدۀ آبادانی بود. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٥٥. مجتبی زرگری

255-Zargari-Mojtaba.jpgبا استفاده از نشریۀ پيكار ۱۱۸، دوشنبه ۲۳ شهريور ۱۳۶۰
رفیق مجتبی زرگری، پاسداری که با پذیرش مارکسیسم ــ لنینیسم به سازمان پیکار پیوست. مجتبی سال ۱۳۳۷ در یکی از شهرهای آذربایجان در یک خانوادۀ زحمت‌کش به ‌دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی خود را در هم‌آنجا گذراند و سپس همراه خانواده برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد. سال ۱۳۵۶ در مدرسه عالی بازرگانی قبول شد و همراه با آغاز جنبش انقلابی مردم در سال ۱۳۵۷ فعالانه در تظاهرات، اعتصابات و اعتراضات توده‌ای شرکت کرد. سال ۱۳۵۷ به‌علت عقاید مذهبی و شور‌و‌شوق انقلابی به سپاه پاسداران پیوست، اما کینۀ طبقاتی‌اش به نظام سرمایه‌داری باعث شد که خیلی زود به ماهیت سرکوبگرانۀ سپاه پاسداران پی‌ببرد. سال ۱۳۵۸ در ارتباط با رفقای هم‌رزمش در دانشکده با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنا شد و آن را به‌عنوان علم رهایی طبقۀ کارگر پذیرفت. شب‌ها بر روی دیوارها به نوشتن شعارهای انقلابی و پخش اعلامیه‌های کمونیستی می‌پرداخت و بالاخره از سپاه پاسداران بیرون آمد. مجتبی در این سال با جمع "دانشجویان مبارز" دانشکده همکاری می‌کرد و در اردیبهشت ۱۳۵۹ با تشکیلات "وحدت انقلابی برای آزادی طبقه کارگر" به فعالیت پرداخت و خیلی سریع از افراد فعال تشکیلات شد. رفیق مجتبی بارها از طرف پاسداران مزدور سرمایه دستگیر شد. یکی از این دستگیری‌ها در رابطه با تصرف خوابگاه‌های دانشجویی بود که او همراه سایر رفقایش دستگیر و پس از چهار روز آزاد شد. او در بسیاری از محلات کارگرنشین تهران از جمله خاک‌سفید به فعالیت سیاسی و آگاه نمودن توده‌ها پرداخت و قدرت بسیاری در انتقال آگاهی سیاسی و آموزش م–ل به کارگران و زحمتکشان داشت. مجتبی با بسیاری از کارگران کُرد ارتباط برقرار کرده بود و در جمع‌آوری کمک از رفقا و دوستان، برای کومله و خلق رزمندۀ کرد کوشا بود. همواره آرزو داشت که در کردستان در صفوف خلق کرد به مبارزه خود ادامه دهد، اما ارتجاع این فرصت را به او نداد.
در جریان مبارزه ایدئولوژیک "وحدت انقلابی"، رفیق به‌طرف "سازمان پیکار" سمتگیری کرد. در ادامه مبارزاتش در ۱۹ تیر‌ماه ۱۳۶۰ توسط مزدوران رژیم دستگیر و پس از ۱۲ روز در سحرگاه ۳۱ تیر‌ماه ۱۳۶۰ به همراه ۱۴ رفیق هم‌رزم به اتهام دفاع از آرمان طبقۀ کارگر به جوخۀ اعدام سپرده شد و قلب سرخ و پر خروشش با آتش گلوله دشمن از تپش ایستاد. خبر اعدام رفيق و ١۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣۶٠ به چاپ رسید.
در تابستان ۱۳۶۰متنی در افشای رژیم جمهوری اسلامی و اعدام رفیق مجتبی زرگری در محلۀ خاك‌سفيد تهران ميان مردم زحمتكش پخش شد.

 

٢٥٦. کریم زرین‌مهر

Zarinmehr-Karim.jpgرفيق كريم زرین‌مهر سال ۱۳۳۸ در آبادان متولد شد. در همين شهر تحصيلات ابتدايی و متوسطه‌اش را به پايان رساند و بعد از قیام به تشكيلات سازمان پیکار در آبادان پيوست. پس از جنگ همراه خانواده جنگ‌زدۀ خود به اصفهان رفت و در آنجا فعاليتش را با نام مستعار بهروز قاسمی ادامه داد. رفيق در ۱۲ تير‌ماه ۱۳۶۰ در اصفهان تيرباران شد. یکی دیگر رفقای آبادانی که در اصفهان فعال بود و در آنجا دستگیر و اعدام شد رفیق کبری غیاثی بود. این دو رفیق در حین فعالیت‌های معمول در دوران جنگ و تبلیغات سازمانی دستگیر شدند. هر دو جوانْ و مقاوم بودند و رژیم تاب این نوع ایستادگی را نداشت و به ویژه آن‌که از چنین مقاومت‌هایی آینده‌ای تاریک برای خود حس می‌کرد.
بخشی از خاطرۀ یک رفیق:
"... روی دیوارهای جاده اتوبان ذوب‌آهن، که زندان دستگرد در آن واقع شده را با همکاری چند رفیق دیگر شعارنویسی کرده بودند. آخرین بار شبی به همراه رفقا علی علی‌دوستی‌قهفرخی و حسین نیستانکی روی دیوارهای زندان می‌نوشتند. یکی دور نوشته را می‌نوشت و یکی دیگر داخل آن را با قلم‌مو رنگ می‌زد که ضخیم و پررنگ و از دور قابل خواندن باشد. یک نفر دیگر هم مراقب بود تا هر حرکت مشکوکی را به آنها بگوید. در‌حالی‌که مشغول نوشتن بودند رفیق حسین متوجه نوری می‌شود که بر نوشته‌های روی دیوار تابیده بود. به رفقا می‌گوید: "دارند ما را کنترل می‌کنند فرار کنیم". در همین زمان موتور سپاه از باند آن طرف اتوبان و از وسط نرده‌ها به این طرف می‌آید. رفقا وسایل را رها کرده و سعی در فرار می‌کنند. حسین خود را به وسط اتوبان رسانده و سینه خیز به همان مسیری می‌رود که موتور از آنجا آمده بود و به سرعت خود را از مسیر موتور و روشنایی دور می‌کند. موتور که متعلق به پاسداران بوده بوق می‌زند و از داخل زندان هم نورافکن‌های گَردان به سمت بیرون هدایت می‌شوند و متأسفانه دو رفیق دیگر به دست پاسدارها می‌افتند که به زندان منتقل و به فاصلۀ کوتاهی اعدام شدند". [این خاطره در شرح‌حال رفقا علی علی‌دوستی‌قهفرخی و حسین نیستانکی هم آمده است].

 

٢٥٧. محسن زمانی‌فرد
رفیق محسن زمانی‌فرد از هواداران تشكیلاتی سازمان پیكار بود كه در اواخر تیرماه ۱۳۶۲ اعدام شد. او مجرد بود و یك ماه پیشتر خواهرش مهری و شوهر خواهرش حسین جودی‌خسروشاهی از اعضای كومله را اعدام كرده بودند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
خاطره‌ای از یك هم‌بند:
"نزدیک یک ماه از رمضان سپری شده بود [اواخر تیرماه ۱۳۶۲] و روزی سفرۀ جمعی انداخته بودیم و نشسته بودیم به خوردن ناهار که در باز شد و پاسدار صدا زد: "محسن زمانی‌فرد" و بی‌هیچ مکثی: "با کلیۀ وسایل" محسن برخاست، یکی از بچه‌ها گفت: "محسن جان، بابا عجب بساطیه، ناهارت را بخور". محسن تلخ و گزنده گفت: "دیگر چه فایده؟ که چه بشود؟" در نزدیک به یک ماه، سه نفر از یک خانواده، حسین و همسرش (خواهر محسن) و محسن را از ما گرفتند و ما ماندیم و آوار درد بی‌درمان که بر سرمان فرود آمد. تلخ بودیم ما همه، ویران بودیم ما همه".

 

٢٥٨. عليرضا زمرديانZomorodian-AliReza1.jpg

با استفاده از نشریۀ راه کارگر شماره ۷۰، دورۀ دوم سال دهم، دی‌ماه ۱۳۶۸
رفيق علیرضا زمردیان سال ۱۳۲۶ در خانوادۀ مرفهی در تهران، متولد شد. درمحیطی مذهبی پرورش یافت و تحصیلات دبیرستانی خود را درمدرسه علوی به ‌پایان رساند. سال ۱۳۴۶ برای تحصيل در رشتۀ فيزيك، وارد ‌دانشگاه شد و بلافاصله به جرگۀ مبارزان و فعالین سیاسی پیوست و سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد. او در فاصلۀ کوتاهی به یکی از کادرهای اصلی بخش ایدئولوژیک سازمان تبدیل شد و سال ۱۳۵۰ از دانشگاه فارغ‌التحصيل شد. همان سال همراه عده‌ای از هم‌رزمانش دستگیر و پس از مقاومتی جانانه به ۱۰ سال زندان محکوم شد. او برادر كوچك‌تر مجاهد شهید ليلا زمرديان از كادرهای قديمی سازمان مجاهدين و مجاهدين م ل بود كه سال ۱۳۵۵ در تهران در یك درگيری با ساواك به شهادت رسيد. رفيق، پسر خالۀ علیرضا تشیّد از اعضای قديمی سازمان مجاهدین بود که هر دو در سال ۵۴- ۱۳۵۳ در زندان مارکسیست شدند. بعد از انقلاب عليرضا زمرديان به سازمان پيكار و رفيق عليرضا تشيد به سازمان راه كارگر پيوست و هر دو در شهریور سال ۱۳۶۷ جاودانه شدند.
عليرضا در زندان تغییر ایدئولوژی داد و در سال ۱۳۵۴ با اعلام مواضع جدیدش به بخش مارکسیست سازمان مجاهدین پیوست. رد ایدئولوژی اسلامی از طرف او، ضربۀ سختی بر مرتجعین مذهبی وارد آورد. بگونه‌ای که سال‌ها بعد نیز بارها با کینه و نفرت فراوان از این ضربه سخن می‌گفتند. از جمله کروبی بارها در مجلس اسلامی به این مسئله اشاره کرد و بهزاد نبوی در مصاحبه‌ای با رادیو تلویزیون در سال ۱۳۵۹ عنوان کرد که: "وقتی علیرضا زمردیان و علیرضا تشید مارکسیست شدند، همه ما همراه با آیت‌الله منتظری در زندان گریستیم!"
علیرضا بعد از هفت سال حبس در رژيم پهلوی، در زندان‌های تهران و شيراز، در جریان قیام از زندان آزاد شد. او پيش از آزادی از زندان با یکی از محافلی که بعدها "راه کارگر" را بنیان گذاشتند همراه شد، اما قبل از اعلام موجودیت "راه کارگر"، به‌دلیل نزدیکی ایدئولوژیکی به سازمان پیکار پیوست. رفيق که دانش وسيعی در مساٸل ايدٸولوژی، اسلام و ماركسيسم داشت در هيٸت تحريريه پيكار تٸوريك و كميتۀ تهران سازماندهی شد. فعالیت انقلابی او به مثابۀ یکی از کادرهای اصلی سازمان پیکار تا سال ۱۳۶۱ ادامه یافت که در اواخر پاییز همان سال توسط مزدوران رژیم شناسایی و دستگیر شد. جلادان بلافاصله شکنجه‌های وحشیانه را آغاز کردند. هدف شکستن ارادۀ علیرضا و وادار کردن او به مصاحبۀ تلویزیونی بود. این تلاش را شش سال تمام ادامه دادند. علیرضا در زندان جمهوری اسلامی نیز همچون دوران ستمشاهی، یکی از سازماندهندگان اصلی مقاومت در زندان بود و در سازماندهی اعتصابات زندانیان سیاسی نقشی برجسته ایفا کرد. رفيق در كشتار عام انقلابيون در شهريور سال ۱۳۶۷ به جانيان جمهوری اسلامی نه گفت. او قهرمانانه جنگید و برخاک افتاد.
نامه‌ای از یکی از دوستان هم‌بند رفيق علیرضا زمردیان در زندان شيراز:
"در بارۀ علیرضا خواسته بودی اگر چیزی یادم هست بنویسم، همین‌قدر به‌نظرم می‌رسد که او را به‌خاطر جریان لیلی (لیلا زمردیان، خواهرش) از شیراز به تهران بردند، چه موقع، دقیقا یادم نیست، اما راجع به وضعیت خودش، در آن دوره که جزو مجاهدین بود و در دورانی كه دستگیری‌های گسترده توسط ساواک صورت می‌گرفت، علیرضا توانسته بود از یک امکان آشنا استفاده کند و در یک تعمیرگاه اتومبیل مشغول کار بشود. او به بهترین وجه [توانسته بود] خط مشی تشکیلاتی آن دوران، در به میان توده‌ها رفتن و از این طریق حل کلیۀ مسائل امنیتی، حفظ خود و خارج شدن از تیررس ساواک و قطع روابط خانوادگی و آشنایی‌های شناخته شده را به درستی حل نماید. حالا دقیقا یادم نیست ولی گویا محل کار او را بچه‌ها در زیر شکنجه به ساواک اطلاع داده بودند و به این ترتیب دستگیر شد. در زندان جزو بچه‌هایی بود که شلوغ‌کاری نمی‌کردند و در حرکت‌های دسته‌جمعی مثل ورزش و غیره شرکت نمی‌کرد؛ در عوض مرتب مطالعه می‌کرد و کتاب تنها دوست و مونسش بود. طبیعی است که در سازماندهی زندان شرکت فعال داشت و به‌لحاظ اعتقاد به تشکیلات و چارچوب سازمانی با کمال علاقه کلیه وظایف تشکیلاتی را که احیانا به او محول می‌شد انجام می‌داد. در آن دوران تربیت‌‌و‌آموزش نیروی جوان در زندان برای ما خیلی اهمیت داشت و علیرضا هم در این زمینه مثل بقیۀ بچه‌ها فعالانه تلاش می‌کرد. در زندان شیراز، در دوران ۵۵- ۱۳۵۱ به مطالعات فلسفی کشانده شد و در این زمینه چنان پیشرفت کرده بود که بچه‌ها به‌ شوخی به او لقب "هگل" را داده بودند. اغلب روی طبقۀ سوم تخت‌های زندان نزدیک سقف می‌نشست و بچه‌هایی مثل سید‌جلیل (سيد احمديان) از پشت میله‌های اطاق داد می‌زدند، "علیرضا بلند شو از لانه‌ات بپر پایین و با بقیه یک کمی بدو و ورزش کن!" البته بعدها وقتی در این زمینه هم بهش انتقاد کردیم با کمال میل پذیرفت و در شلوغی‌ها هم یک ‌جوری شرکت می‌کرد. در دوران ۵۴-۱۳۵۳ با من و مهندس سحابی مطالعۀ آنتی دورینگ به زبان انگلیسی را شروع کرد. هرقدم که جلو می‌رفتیم ابهامات و عدم پاسخگویی خط فکری ایدئولوژیک خودمان آشکارتر می‌شد، ولی در این جمع جایی برای بحث وجود نداشت و هر کس برای خودش از پلمیک انگلس و دورینگ برداشتی می‌کرد. بالاخره خبر تحول ایدئولوژیک مجاهدین در بیرون و برداشتن هر نوع مانعی برای ابراز علنی دیدگاه ایدئویوژیک، باعث شد که بچه‌ها علنا خودشان را از دیدگاه مذهبی مجزا بکنند و علیرضا هم دیرتر، ولیکن از بقیۀ بچه‌ها منطقی‌تر با دوستان مجاهد مذهبی برخورد نمود. زمانی که هیچ‌کس به دوستان باقی‌مانده در چارچوب مذهبی نمی‌توانست توضیح منطقی بدهد، چرا که فضای احساسات و بهم ریختگی اعتمادها جای همه چيز را گرفته بود، علیرضا برای آنها ساعت‌ها از تحول خودش توضیح می‌داد و آنها مثل این‌که کسی را از دست داده باشند گریه کرده بودند".
خاطراتی از احمد شقاقی از زندان اوین در دوران کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷، در نوشته‌ای با عنوان "جنایات سال ۱۳۶۷"، از سایت عصر ما، آگوست ۲۰۱۲:
"فرصت زیادی نداشتیم و بحث در بند در مورد تغییروتحولات داغ بود و ما - بیشتر زندانیان خط سه - دور هم جمع شدیم و در این مورد به گفت‌و‌گو پرداختیم. بعد از کمی بحث و گفت‌و‌گو به این نتیجه رسیدیم که موجی از سرکوب و کشتار با پایان جنگ در راه است و زندانیان سیاسی یکی از دم دست‌ترین آدم‌ها برای قربانی شدن هستند. حکومت نیاز به جو رعب‌و‌وحشت دارد و کشتار زندانیان بیشتر از هر چیز دیگر این نیاز را فراهم می‌کند. ضمن این‌که با کشتار تعداد زیادی از زندانیان و آزادی زندانیان بی‌خطر حداقل حکومت می‌توانست برای یک دوره از "شر" زندانیان سیاسی راحت شود. البته ما با توجه به اطلاعات محدود قادر نبودیم ابعاد جنایات در حال وقوع را تخمین بزنیم. به‌هر‌حال بحث بر سر چه باید کرد؟ بود. اولین تصمیم ما این بود که این تحلیل را با دیگر زندانیان نیز در میان بگذاریم تا با توجه به واقعیات بتوانند تصمیم بگیرند و دوم این‌که حداکثر عقب‌نشینی ممکنی را که پرنسیپ‌مان را زیر پا نگذارد انجام دهیم. علیرضا زمردیان در این مورد ملاحظه‌ای داشت و یادم می‌آید که به‌طور ضمنی می‌گفت: "عقب‌نشینی به‌طور کلی برای زندانیان درست است، اما در موارد خاص و چهره‌های شناخته شده و با پرونده و سابقۀ زیاد، جایی برای عقب‌نشینی نیست. اگر زندانیان به‌طور عموم باید عقب‌نشینی کنند و نرمش نشان دهند این افراد باید از مواضع‌شان دفاع کنند". واضح بود که او خودش را خطاب قرار می‌داد و در این جمع او و حمید حیدری از اعضای با سابقۀ سازمان پیکار و جان بدر بردگانی بودند که از مواضع‌شان همیشه دفاع کرده بودند. چند لحظه‌ای نگاه علیرضا و حمید بر هم خیره ماند و در نهایت حمید نیز حرف علیرضا را تأیید کرد. من و یکی دو نفر از رفقا تلاش کردیم نظر آنها را تغییر دهیم و در واقع نمی‌توانستیم مرگ آنها را بپذیریم و البته خبر نداشتیم که وسعت فاجعه بیش از اینها است".

 

٢٥٩. حسین زید‌آبادی
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۶ سال سوم دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق حسین زید‌آبادی سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای زحمت‌کش و تهیدست در یکی از دهات کرمان به دنیا آمد. به قول مادرش: "من او را با نان خشک بزرگ کردم". رفیق هم‌زمان با کار کارگری درس می‌خواند و بارها مجبور شد برای کمک به معاش خانواده‌اش تحصیل را ترک کرده و به کار بپردازد. بعد از گرفتن دیپلم برای کمک به خانواده در معدن مس سرچشمه مشغول به کار شد.[این مجتمع تحت مدیریت آمریکایی بود] در آنجا می‌گفت: "باید همواره به کار می‌بودی، اگر آمریکایی‌ها لحظه‌ای تو را بیکار می‌دیدند، اخراجت می‌کردند".
در این مدت که نزدیک به یک سال طول کشید و مصادف بود با برآمد جنبش قهرمانانۀ توده‌ها در سراسر ایران، او نیز بنابه روحیۀ انقلابی خود با چند نفر دیگر از دوستانش یک هستۀ مخفی تشکیل داد. آنها در ضرباتی به منافع آمریکایی‌ها، از جمله نیروگاه برق كارخانه را به آتش كشیدند. بعد از این واقعه، حسین از سرچشمه فراری می‌شود و در شهرستان سیرجان و اطراف به مبارزات خود ادامه می‌دهد. پس از قیام ۲۲ بهمن تا مدتی در کمیتۀ انقلاب اسلامی به کار می‌پردازد و در آنجا از نزدیک و مستقیما ماهیت ضدخلقی این ارگان‌ها را به چشم دیده و پس از مدتی از کمیته خارج می‌شود.
سال ۱۳۵۸ در امتحانات تربیت معلم کرمان قبول شد و به تحصیل پرداخت، از همین زمان با ماركسیسم آشنا و پس از مدتی به تشکیلات سازمان پیکار می‌پیوندد. رفیق به‌دلیل شرکت فعال و رهبری مبارزات دانشجویی تربیت معلم در سال ۱۳۵۹ اخراج می‌شود. او در همان سال به‌دلیل تبلیغات علیه جنگ دستگیر می‌شود و پس از دو ماه اسارت با هوشیاری، خود را از چنگ رژیم خلاص می‌کند. رفتن به زندان نیز در ارادۀ رفیق تأثیری نبخشیده و مصممانه به مبارزات خود ادامه می‌دهد. وی به‌دلیل شور مبارزاتی و شرکت در فعالیت‌های انقلابی، سریعا رشد کرده و در مرکزیت تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) کرمان سازماندهی می‌شود. او همواره خستگی‌ناپذیر و با ابتکار وظایفش را پیش می‌برد.
رفیق ۱۶ تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر و بعد از شکنجه‌های بسیار توسط جلادان جمهوری اسلامی به‌ شکل فجیعی (همراه با زجركشی) تیرباران می ‌شود. آخوند "مرتضی فهیم کرمانی"، جلاد معروف کرمان چندین بار در زندان به سراغ وی رفته و خواستار توبۀ او شده بود؛ رفیق در پاسخ فریاد کشیده بود "تو جلاد فرزندان زحمت‌کشان هستی و باید توبه کنی نه من". زندانیان عادی و سیاسی از مقاومت حماسه‌وار و سرودها و شعارهایش در زندان تعریف‌ها می‌کنند. او از زندان پیغام داده بود: "از رفقایم می‌خواهم که راهم را ادامه دهند." حسین تا پایان به راه و آرمان و سازمانش پایدار و هنگام تیرباران با شعارهای کوبنده‌اش نابودی سرمایه و تولد فردای روشنی را بشارت می‌داد. او نگذاشته بود که چشمانش را ببندند. رفیق حسین زید‌آبادی فرزند رنج‌ و‌ زحمت کویرنشینان بود، ستاره‌ای سرخ بود بر آسمان کویر!
خبر اعدام رفیق و چهار مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی ایران، در روزنامه‌های رسمی ٥ مرداد‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید: "حسین زیدآبادی فرزند بهزاد به اتهام قیام علیه جمهوری اسلامی، طرفداری از گروهک منحرف و مخرب پیکار و تشکیل خانه تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی کرمان باغی، محارب با خدا و رسول، مرتد فطری و مفسدفی‌الارض، شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره یک‌شنبه ٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در کرمان به اجرا در آمد و وی تیرباران گردید". دادسرای انقلاب اسلامی کرمان اعلام کرد: "چون معدومین مرتد فطری می‌باشند حق دفن در گورستان مسلمین را ندارند".

 

٢٦٠. عباس‌علی زمان‌کسبی (میرزا)

Zamankasbi-Abbas.jpgبا استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۶ سال سوم دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق عباس‌علی زمان‌کسبی دانشجوی دانشگاه ملی و ساکن تهران بود. او عضو تشکیلات پیکار (دال دال) در بخش غرب تهران بود. همراه با پیكارگر شهید شهرام جناب و رفیقی دیگر، در یک تیم فعالیت می‌کردند. عباس را کارگران کارخانۀ ایران والونو و بسیاری از کارگران در کانون شوراهای کارگران شرق تهران به‌خوبی می‌شناختند. او خود در خانواده‌ای زحمت‌کش بزرگ شده بود و درد آنها را با پوست و گوشت خود لمس می‌کرد.
خصلت‌های توده‌ای رفیق باعث شده بود که همۀ کارگران او را دوست داسته باشند. با زبانی ساده مسائل اقتصادی و سیاسی کارگران را برایشان توضیح می‌داد. او بعد از حدود یک سال کار در کارخانه به‌دلیل صلاحیت‌های ایدئولوژیک در بخش چاپ سازمان پیكار، سازماندهی شد.
رفیق در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ توسط دژخیمان جمهوری اسلامی دستگیر و چند روز بعد در ۳۱ تيرماه همراه ۱۴ پيكارگر دیگر تیرباران شد. جسد اين رفقا را به خانواده‌های‌شان ندادند و آنها را در خاوران دفن کردند. در حقيقت اين سری از اعدامی‌ها اولين كسانی بودند كه در خاوران دفن شدند.
خبر اعدام این رفقا در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۳۱ تيرماه منتشر شد؛ بنابر خبر روزنامه‌ها اجساد اعدام شدگان به پزشكی قانونی منتقل شد.

 

  

 

 

٢٦١. نعمت‌الله سادات‌شکوهی
رفيق نعمت‌الله سادات‌شکوهی سال ۱۳۳۳ در مشهد به دنيا آمد. در همين شهر تحصيلات ابتدايی و متوسطه‌اش را به پايان رساند. پس از ديپلم به دانش‌سرا رفت و فوق‌ديپلم گرفت و در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. رفيق که متأهل بود در ۶ خرداد ۱۳۶۱ در زندان وكيل‌آباد مشهد حلق آويز شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٦٢. محمد سارونی
رفیق محمد سارونی که در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ همراه ١١ مبارز دیگر در زندان اوین اعدام شد.
بنابر خبر روابط عمومی زندان اوین که در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ١٤مرداد‌ماه به چاپ رسید، محمد سارونی فرزند سعید‌خان به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٦٣. کريم ساعی

Saie_Karim_2.jpgبا استفاده از نشریۀ پیکار ۱۱۵، دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۶۰
رفیق کریم ساعی سال ۱۳۲۸ در خانواده‌ای متوسط در شهرستان خوی، آذربایجان غربی (در جمع هفت برادر و دو خواهر، که کوچکترین آنها به حساب می‌آمد.) با فاصلۀ چند دقیقه بعد از برادر دو قلوی خود دیده به جهان گشود. در دوران رژیم سلطنتی تحت تأثیر تضادهای اقتصادی و اجتماعی جامعه به فعالیت‌های سیاسی کشانده شد. او به وجود طبقات در جامعه معترض بود و همواره سعی می‌کرد با مقایسۀ تضادها، راه حلی بیابد. ضمناً فعالیت‌های سیاسی برادر بزرگ‌ترش در خارج از کشور علیه رژیم سلطنتی و فشار ساواک به پدرش برای جلوگیری از فعالیت برادر، او را در پی‌گیری مسائل سیاسی مصمم‌تر می‌کرد. پس از پایان تحصیلات متوسطه و خدمت اجباری سربازی در سال ۱۳۵۲ برای ادامۀ تحصیل و ورود به دانشگاه، به شهر بیرمنگام انگلستان رفت. او در خارج از کشور نیز همواره مسائل سیاسی ایران را دنبال می‌‌کرد که در این رابطه با بخش خارج از کشور سازمان مجاهدین خلق آشنا شد. بعد از یک سال‌و‌نیم به آلمان سفر کرد. او شدیداً از ادامۀ تحصیل در اروپا و دور بودن از مبارزات انقلابی ناراحت بود، به پیشنهاد تشکیلات به ترکیه رفت تا در آنجا ضمن ادامۀ تحصیل به تدارک امکانات مبارزاتی منجمله تامین راه‌های تدارکاتی در مرز ترکیه - ایران مشغول شود. ترکیه بیشتر با روحیه، زبان و خواسته‌های سیاسی او هم‌آهنگی داشت. در آن دورانِ پُرخطرِ زمان شاه برای انجام چند مأموریت تشکیلاتی به‌طور مخفی به ایران سفر کرد و گاهی بی‌خبر و به مدت کوتاهی از خانواده نیز دیداری می‌‌کرد. او در بیان اعتقاداتش بی‌تعارف بود و با افتخار به باورهای سیاسی و مرامی که داشت، در آگاه‌سازی اطرافیان به تضادهای طبقاتی و روشنگری در باره جنایات رژیم می‌پرداخت.
همراه با تغییر و تحول ایدئولوژیک درسازمان مجاهدین به مارکسیسم پیوست و این تغییر نقطۀ عطفی در زندگی او به‌شمار می‌آمد. کریم در رابطه با سازمان مجاهدین تا سال ۱۳۵۷ به فعالیت انقلابی خود ادامه داد و کمی قبل از قیام بهمن ۱۳۵۷ به ایران بازگشت. در جریان قیام در جمع کارگرانِ مجموعه کارخانجات جاده کرج که کنترل کارخانه را به‌عهده گرفتند حضور داشت. او با درخواست احضار صاحب‌ کارخانه در تجمع کارگران، به افشاگری از بهره‌کشی صاحب‌ کارخانه‌ها از کارگران و همچنین به تشریح حق‌ و‌ حقوق آنها پرداخت. رفیق از پیش ‌قراولان ایجاد تشکلات کارگری و تشکیل شوراها در محیط‌های اداری و سازمان‌های دولتی بود.
پس از شرکت در اولین کنگرۀ سازمان پیکار، در مأموریتی سازمانی با نام مستعار احمد در اسفند‌ماه ۱۳۵۷ در تشکیلات خوزستان سازماندهی می‌شود‌. از همان ابتدا در رابطه با سندیکای کارگران پروژه‌ای آبادان به فعالیت پرداخت که نقش مؤثری در تداوم کار و رهبری سندیکا (به‌طورغیرمستقیم) داشت. همین‌طور در تدوین اساسنامۀ سندیکا نقش مهمی در ارتقاء مضامین مواد اساسنامه ایفا کرد. این اقدامات موجب خشم‌ و‌ کینۀ عناصر مرتجع و فرصت‌طلب شد که دائماً برای رفیق مزاحمت ایجاد می‌کردند، ولی او برای خنثی کردن اهداف این عناصر مرتجع که سعی در تضعیف سندیکا داشتند، مزاحمت‌ها را تحمل می‌کرد. در تهیۀ اخبار و گزارش از فعالیت سندیکا و دیگر مسائل آبادان و خرمشهر (مبارزات خلق عرب) تلاش بسیاری به خرج می‌داد. در چارچوب فعالیت‌های کمیتۀ خوزستان در انتشار نشریۀ "نفتگر به پیش!" شرکت داشت و در امور صفحه‌بندی، طراحی و ارتقاء کیفیت چاپ نشریات محلی سازمان شور‌‌و‌‌شوق فراموش نشدنی از خود نشان می‌داد. کارگران مبارز سندیکای پروژه‌ای آبادان خاطرۀ کریم را به‌عنوان یک انقلابی کمونیست به‌ یاد دارند.
کریم در اوایل سال ۱۳۵۸ یادداشت‌های خود را در بارۀ سازمان‌های سیاسی ترکیه تنظیم کرد که همان سال این مقاله‌ها، تحت عنوان "دربارۀ ترکیه" که اوضاع سیاسی و سازمان‌های مبارز این کشور را به‌طور فشرده شرح می‌داد در شماره‌های ۱۰، ۱۲، ۱۳، ۱۴ و ۱۶ نشریۀ پیکار منتشر شد، اما به‌دلیل حوادثی که پیش آمد مقاله ناتمام ماند. با آغاز جنگ ایران و عراق رفیق به تهران فراخوانده می‌شود و در اواسط تابستان ۱۳۶۰ در بخش چاپ و انتشارات تبریز سازماندهی شد. با این‌که امکان محفوظ ماندنش در تهران میسر بود، کریم ترجیح داد که بدون تعللی در اجرای مأموریت سازمانی برای پیوستن به رفقایش عازم تبریز شود. با ضربات به تشکیلات آذربایجان در اواخر تیر‌ماه ۱۳۶۰ و آماده‌باش رژیم، به‌محض ورود به تبریز در ترمینال اتوبوس‌های بین شهری، فردی از اعضای بریدۀ کمیتۀ تبریز به نام یعقوب گونٸیلی او را شناسایی می‌کند. پاسداران کریم را دستگیر و به شدیدترین وجه زیر شکنجه قرار می‌دهند ولی او لب از لب نگشود. بعد از چندین روز شکنجه‌های ممتد و سخت که رفیق بیهوش شده بود، در ۵ مرداد‌ماه سال ۱۳۶۰ پیکر خرد شدۀ او را برای این‌که به‌هوش بیاورندش به بیمارستان می‌برند. در گواهی فوتِ دکتر و متصدیان بیمارستان آمده بود:
"شکستگی قفسۀ سینه، صدمات شدید به آلت تناسلی، گردن و بازو مشاهده و معالجات انجام شده مؤثر واقع نشدند". یکی از رفقای فداکار، یکی از کمونیست‌های صدیق، رفیق کریم ساعی (احمد) در زیر شکنجه در تبریز به شهادت رسید.
برادر دوقلوی کریم، شهید علی‌اصغر ساعی، از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران (رجوی) بود که در تیرماه ۱۳۶۷ در عملیات موسوم به فروغ جاویدان در حوالی تنگۀ چهارزبر در درگیری مسلحانه با نیروهای رژیم به شهادت رسید.

 

٢٦٤. عليرضا سپاسی‌آشتيانی

Sepasi_30001.jpgبا استفاده از نشریه پيكار شماره ۴۴، ۶ اسفند ۱۳۵۸.
رفيق علیرضا سپاسی‌آشتيانی سال ۱۳۲۳ در خانواده‌ای متوسط در آشتيان متولد شد. او درسن ۱۵ سالگی به تهران رفت و به‌دلیل جو سياسی–مذهبی خانواده به مساٸل سياسی روی‌‌آورد. در سال‌های ۴۴-۱۳۳۹ كه مبارزات عليه امپرياليسم و رژيم شاه رشد و اوج نوينی يافته بود، او با مساٸل اجتماعی و سياسی جامعه بيشتر آشنا می‌شود. مبارزات توده‌ای كه در آن موقع عمدتاً حول شركت در سخنرانی‌ها و محافل سياسی–مذهبی و شركت در تظاهرات خيابانی دور می‌زد، او را كه فردی مذهبی بود، بر آن داشت كه در جستجوی برداشت‌های مبارزه‌جويانه از مذهب برود. در همين دوره است كه به اختلافات فاحش طبقاتی در جامعه و رنج و بدبختی میليون‌ها تودۀ زحمت‌كش تحت‌ستم و چهرۀ كريه رژيم شاه پی‌می‌برد. علیرضا در این دوره هدف اصلی زندگی خويش را بازيافته و به مبارزۀ انقلابی با رژيم شاه به‌عنوان يك تعهد انقلابی و مذهبی فكر می‌كند. با قيام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بار ديگر مبارزات پرخروش خلق سركوب شد و چكمه‌پوشان شاه بر مردم مسلط گرديدند. شكست و نااميدی در چهرۀ توده‌ها قابل مشاهده بود.
رفیق قبل از ورود به دانشگاه، پیش از آن‌كه به تحصیل و مدرک فكر کند به مبارزات پرشوری كه در آنجا جريان داشت می‌انديشد. او در پاییز سال ۱۳۴۲ با چنين ايده‌ای وارد رشتۀ معماری دانشكده هنرهای زيبای دانشگاه تهران شد و در سنگر دانشگاه چنان‌كه انتظار داشت، امكانات مناسبی برای مبارزه به‌دست آورد.
بعد از قيام ۱۵ خرداد كه علیرضا فعالانه در آن شركت داشت، مانند بسياری به ناکارآمد بودن مبارزات غيرمسلحانه پی‌برد. داشتن تشكيلات و مبارزۀ مخفی و مسلح، اولين چيزی بود كه ذهن بسياری از روشنفكران و جوانان انقلابی آن زمان را به خود مشغول می‌کرد و رفيق نيز از آن جمله بود. زمانی كه یک جريان مذهبی (حزب ملل اسلامی) با هدف سرنگونی قهرآميز رژيم شاه به او پيشنهاد همكاری می‌دهد، گويا گمشدۀ خويش را يافته، با شور فراوان به اين گروه می‌پيوندد. مدت زيادی نمی‌گذرد كه کل گروه به تور ساواک افتاده و تمام اعضای آن دستگير می‌شوند.علیرضا در آبان‌ماه سال ۱۳۴۴ دستگير و در بیدادگاه به دو سال زندان محكوم می‌شود. زندان فرصت مناسبی برای تعمق در مساٸل سياسی و مبارزاتی برای او فراهم کرد.
در سال ۱۳۴۶ با عزمی راسخ‌تر از زندان آزاد می‌شود. عليرغم اين‌كه از طرف ساواك تحت‌نظر بود، با استفاده از تجربيات گذشته در زمينۀ مخفی‌كاری، به اتفاق چند هم‌رزم سابق از جمله شهدا محمد مفیدی، محمدباقر عباسی، مصطفی جوان‌خوشدل و عباس پاك‌ایمان گروهی به نام "حزب الله" تشکیل می‌دهند. اين گروه در اواخر سال ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدين خلق ايران می‌پيوندد که زندگی مخفی رفيق از همين زمان آغاز ‌شد. ايدٸولوژی و تفكر مجاهدين چيزی بود كه رفيق با توجه به روحيۀ ضداستثماری و مبارزاتی‌اش از يك سو و تفكر مذهبی از طرف ديگر به دنبالش می‌گشت. در تشکیلات مجاهدین شرايط و زمينۀ رشد خوبی از نظر سياسی برايش فراهم ‌شد. تفكر و ايدٸولوژی مجاهدين، عليرغم تمامی گيرايی‌اش نتوانست حركت روبه‌پیش او را سد كند. سرانجام با توجه به تمامی شناخت و تجاربی كه در مبارزۀ چندين سالۀ خود به دست آورده بود، راه رهايی زحمت‌كشان را در ماركسيسم–لنينيسم يافت و به آن گرويد. رفیق با نام مستعار دایی در تشکیلات شناخته می‌شد.
از جمله عمليات نظامی كه در آن شركت داشت می‌توان به یك خلع سلاح ناموفق و سپس فرار از چنگ پليس و ديگری اعدام انقلابی سرتيپ "سعيد طاهری" افسر جنايتكار رژيم شاه نام برد كه همراه شهيد محمد مفيدی انجام داد. سرتیپ طاهری از منفورترين افسران رژيم شاه بود كه دستش به خون صدها نفر از هموطنان ما آغشته و نقش فعالی در سركوب قيام ۱۵ خراد داشت. رژيم به‌دليل حساسيت و نفرتی كه از شركت رفيق در اين اعدام انقلابی نسبت به او داشت، خانواده‌اش را مورد آزار و اذيت فراوان قرار داد.
عليرضا طی هفت سال كار مخفی و زير‌زمينی، چندين بار از چنگ مزدوران ساواك فرار ‌کرد. در دو مسافرت به خارج در رابطه با ماموريت‌های سازمانی، چهار بار از مرز گذشت. يك بار ژاندارمری در مرز ايران او را با هويت جعلی دستگير می‌کند كه با طرح محمل مناسب آزاد می‌شود. بار ديگر در افغانستان در زمان داوودخان، باز در رابطه با هويت جعلی دستگير و به مدت يك ماه زندانی می‌شود. بعد از آزادی از زندان تحت‌نظر رسمی قرار می‌گيرد ولی با استفاده از یک فرصت مناسب می‌تواند فرار کند.‌
رفيق در دی‌ماه ۱۳۵۳ در رابطه با مسٸوليت‌های تشكيلاتی باز مخفيانه به خارج كشور می‌رود. او در خارج كشور از نزديك در لبنان و عمان شاهد مبارزات عادلانۀ خلق‌های فلسطين و عمان بود. او جای حقيقی خود را در خارج از كشور در رابطه با فعاليت‌های تداركاتی، سياسی و تبليغی سازمان در كنار اين خلق‌ها، توده‌های انقلابی و دانشجويان ايرانی می‌يافت.
در شهريورماه ۱۳۵۶، هم‌زمان با اوج‌گيری مبارزات مردمی و مبارزه ايدٸولوژيك درونی سازمان، باردیگر رفيق مخفيانه از مرز تركيه وارد ايران می‌شود و در گسترش مبارزه ايدٸولوژيك و انتقادات به مشی چريكی (مبارزات مسلحانه جدا از توده) نقش به‌سزایی ایفا می‌کند. زمانی كه سازمان پيكار به مثابۀ ثمر‌ۀ بحث و نتیجه‌گیری‌هایی كه رفقای سازمان از يك‌سال‌و‌نيم قبل در درون بخش منشعب شروع كرده بودند اعلام موجوديت می‌کند، در كنار ديگر رفقايش به فعاليت مبارزاتی خود در سازمان پیکار ادامه می‌دهد.
رفیق سپاسی در هر دو کنگرۀ سازمان پیکار، اسفند ۱۳۵۷ و مرداد ۱۳۵۹، به‌عنوان یکی از اعضای مرکزیت انتخاب شد. تا زمان دستگیری به‌دلیل سابقۀ مبارزاتی و صلاحیت که داشت، حتی در سال پرمخاطرۀ ۱۳۶۰ در رهبری سازمان حضور داشت. در دوران بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰ بدون همراهی با هیچ جناح خاصی، سعی می‌کرد تشکیلات را حفظ کند. بارها در جلسات متعدد برای برون رفت از بحران که خطرات بسیاری همراه داشت، شرکت کرد. با شدت گرفتن ضربات رژیم جمهوری اسلامی به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی، رفیق مجداً وارد زندگی کاملاً مخفی شد و مانند دوران پیش از قیام از خانواده‌اش دور افتاد و هرگز فرصت دیدار مجدد آنها را نیافت. رفیق سپاسی و همسرش دو فرزند پسر و دختر دارند. همسر رفیق نیز با‌وجودی‌که فردی سیاسی نبود، همچون دوران شاه، دستگیر شد و مورد آزار و اذیت رژیم قرار گرفت و مدت‌ها در زندان بود.
علیرضا در پی‌ضربۀ پلیسی به سازمان در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ همراه ۲ رفیق از مرکزیت پنج نفره و تعدادی دیگر از مسئولین سازمان دستگیر شد. خبر این دستگیری که برای رژیم بسیار مهم بود، هفته بعد مقارن سالگرد قیام، تیتر اول روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون رژیم شد. رفیق سپاسی و سایر دستگیر شدگان را بلافاصله در کمیتۀ مشترک به زیر بازجویی و شکنجه‌های وحشیانه بردند. بازجویان و عوامل رژیم به‌دلیل سابقۀ مذهبی و کمونیست شدنش نفرت دو چندانی از او داشتند. رفیق با مقاومتی سترگ در زیر شکنجه‌ها، در اواخر بهمن‌ماه ۱۳۶۰، دو هفته پس از دستگیریش در زیر شکنجه به شهادت رسید.
شعری از يكی از رفقای دختر در زندان برای او:
"به ياد آن پيكارگر "دایی بزرگ" / جز نويد و فرياد / هيچ نبود / نه، هيچ نبود / كه از دردش بكاهد / مرهمی از لبخند / جز باران شامگاهی / كه با خود می‌برد / خونش را / و اندوه ترانه‌هايش را / و به جز مرگ / و سرمای ديوار درون / نه، هيچ نبود / جز صفای دوستی…"
در زندان می‌گفتند كه او را به يك سلول سرْ باز در كميتۀ مشترك برده بودند و آنقدر شكنجه شده بود كه نيمه شب كه تمام وجودش از درد و فرياد بود، زير نم نم باران برای هميشه آرام می‌گيرد.
بخشی ازخاطرات زندانیان:
"در كميتۀ مشترك با يكی از رفقا در دو سلول روبه‌روی هم بودند. او می‌گفت كه سپاسی را به شدت شكنجه كرده بودند و خيلی از افراد رژيم به سلولش مراجعه می‌كردند و گاه او را مخفيانه زير نظر داشتند. يك شب كه او را به شدت شكنجه كرده و به سلولش آوردند و چند پاسدار او را حمل می‌كردند، پس از مدت كوتاهی كه او فرياد زد، نگهبان، نگهبان، دكتر و افراد زيادی به سلولش می‌دويدند. اما او تمام كرده بود".
"رفيق محمد صبورى‌گرگرى که در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید از زبان يكى از رفقاى شهيد چنين نقل می‌كرد: "عليرضا سپاسى‌آشتيانى در يكى از سلول‌هاى نزديك سلول من بود. در اثر شكنجه‌هاى بسيار شديدى كه بر او اعمال شده بود، دست و پاى رفيق عملا از كار افتاده بود به‌طورى‌كه نمى‌توانست آنها را حركت دهد. سينه خيز كنان به بازجويى می‌رفت و بر مى‌گشت ولى روحيۀ بسيار قوى و بالايى داشت. مرتب در سلولش با صداى بلند مشغول سرود خواندن و شعار دادن عليه جمهورى اسلامى بود. با اين‌كه هر بار نگهبانان چند نفرى به داخل سلول رفيق مى‌ريختند و او را مى‌زدند ولى باز رفيق به شعار دادن‌هايش ادامه مى‌داد و در سلول‌هاى ديگر روحيه مبارزه و مقاومت مى‌دميد. سپاسى‌آشتيانى همواره با نگهبانان از موضع بالا برخورد مى‌كرد. از آنجایى كه سپاسى‌آشتيانى براى دستشويى رفتن قادر به باز كردن دكمه‌هاى شلوارش نبود، هر بار كه لازم مى‌شد با صداى بسيار بلند فرياد می‌زد: "نگهبان!" وقتى كه نگهبان مى‌آمد، سپاسى با لحن تحقير‌آميزى به او مى‌گفت: "شلوارم را بكش پايين". بعد باز صدا می‌كرد و مى‌گفت: "شلوارم را بكش بالا". در مدتى كه رفيق سپاسى آنجا بود، جوّ ۲۰۹ را به هم ريخته بود و مدام شعار مى‌داد و سرود مى‌خواند..."
برای اطلاعات بیشتر به مقالۀ: "علیرضا سپاسى: يادى از رفيق"، نوشتۀ تراب حق‌شناس در سایت اندیشه و پیكار مراجعه كنید.

 

٢٦٥. محمد‌رضا سپهری‌نژاد‌آزاد268-SepehriAzad-MohamadReza.jpg
رفيق محمدرضا سپهری‌نژاد‌آزاد سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای فرهنگی در رشت به ‌دنيا آمد. تحصيلات ابتدايی و متوسطه‌ را در همين شهر به پايان برد و سال ۱۳۵۶ وارد دانشگاه شد. در نوجوانی به ورزش بوكس روی آورد و با بدنی ورزيده و قوی از سن ۱۹ سالگی به تيم ملی بوكس ايران راه يافت. در دانشگاه به هواداری از مبارزات سياسی نيروهای رزمنده پرداخت. در دوران قیام با "دانشجويان مبارز" همراه شد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و ابتدا در تشكيلات محل تحصيل و پس از بسته شدن دانشگاه‌ها در شهر رشت سازماندهی شد. سال ۱۳۶۰ پس از ضربات متعدد به تشكيلات شمال، او نيز دستگير می‌شود. پس از بازجويی و شكنجه‌های بسيار و متداول در زندان‌های جمهوری اسلامی به ۱۰ سال زندان محكوم شد.
در زندان رفيق روحيۀ بسيار خوب و رزمنده‌ای داشت و مورد احترام بسياری از مبارزان بود. او در آنجا نيز به بدن‌سازی و ورزش ادامه می‌داد. محمدرضا متأسفانه در حادثه آتش‌سوزی زندان رشت كه منجر به كشته شدن ۷ زندانی شد، در ۲۶ اسفند ۱۳۶۱، جانش را از دست داد. او تا آخرين لحظه و تا آنجا که در توانش بود به رفقای ديگر کمک کرد. برادر و خواهرش نيز در همان زمان در زندان بودند. برای شرکت در تشيیع جنازۀ محمدرضا، برادرش را به بيرون از زندان بردند. خواهرش فرخنده نيز مدتی در زندان بود و پس از آزادی با رفيق پيكارگر هادی نيك‌اندام ازدواج كرد. فرخنده متأسفانه در مهر‌ماه سال ۱۳۷۷، در سانحۀ كوهنوردی، همراه همسرش و رفقا بهروز برزو و كبری اسرافيليان در اثر سرما جان سپردند.
واقعۀ آتش سوزی زندان رشت يكی از فجايع بی‌شمار رژيم در بی‌مبالاتی و بی‌اهميت دانستن جان زندانيان دربند است كه در سال‌های اوليۀ دهۀ پرآشوب ۱۳۶۰ روی داد. در عيد سال ۱۳۶۲ رژیم دوباره زندانیانی را که از آن آتش‌سوزی جان سالم بدر برده بودند، به زيرزمين همان زندان منتقل كرد. همه زندانيان به ياد رفقای در آتش‌سوخته، سفرۀ هفت‌سينی ترتيب دادند و نام آن هفت رفيق را بر روی سفره گذاردند.
رفيق جوانی، مجيد ميرزايی به ياد اين رفقا شعری به نام "ققنوسان" سروده بود که برای همه خواند:
"از كوچه‌های سوخته، هنوز هم دودی چنين غمناك بر می‌خيزد / آميخته با بوی لادن سرخ / آه بر باغ ما چه می‌رود سولماز / نگاه كن! / اينک، تكرار ترجيح‌بند تير / با گرم‌ناك عاشقانۀ بوسه / و حكايت صليب و عندليب / و سرود شادمانۀ چهارشنبه‌سوری با هفت پشته آتش / از هيمه‌های سوسن سوری / و با غريبانۀ نغمۀ دوری / آه سولماز / اين شاخه‌های توست كه می‌شكند بی امان / و بازوان توست كه می‌سوزد از التهابِ واژۀ هم‌آغوشی / ما ققنوسان همواره اين گونه بوده‌ايم / اين گونه عاشقانه / اين گونه داغدار / و قلب‌مان همواره سروده شدن، زين‌سان / ما در آتشی كه در خويشتن می‌افروزيم، می‌سوزيم / و بر نهر خون خويش، آواز خوان، قايق می‌رانيم / تا از پس هزار زمستان و تازيانۀ سرما / زايمان خونين باغ / شكفتن شقايق / پرواز سينه‌سرخ را ما به تماشا نشسته‌ايم".
با استفاده از برنامۀ تلويزيون كومله، پنجره‌ها در ۱۴-۱۰-۲۰۱۰، بخشی از گفت‌و‌گو با حسین مقدم و اکبر حاج‌بابایی پیرامون آتش‌سوزی زندان رشت و گفته‌های يكی از زندانيان؛ (متن مفصل‌تری در يادنامۀ رفيق حميد‌رضا‌ آرست آمده است):
"من این واقعۀ تلخ را از زبان تنی چند از زندانیانِ تبعیدی زندان رشت در زندان قزل‌حصار کرج شنیده‌ام، خود ناظر این حادثۀ جان‌سوز نبوده‌ام... رفیق عزیزم، بهروز برزو این واقعه را در زندان قزل‌حصار برایم تعریف کرد. او می‌گفت: "رضا سپهری‌آزاد از مسئولین سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار در شهر رشت بود. زمانی که زندان رشت آتش می‌گیرد او همراه چند تن دیگر در تلاش برای یافتن راه خروجی موفق می‌شوند پنجرۀ بند را باز نمایند و از این کانال خود را به بیرون برسانند. اما او برای نجات جان دیگران چند بار به داخل بند باز می‌گردد و موفق می‌شود برخی را از آتش دور کند. بار آخر بر اثر دودِ غلیظ، خود دچار مسمومیت و خفگی می‌گردد و جانش از دست می‌رود"".
يك خاطره با استفاده از نوشتۀ کاوه در سایت گفت‌و‌گو‌های زندان، ۱۵/۱۲/۱۳۸۵:
"ماجرا از این قرار بود، در سال ۱۳۶۱ تعدادی زندانی را از زیرزمینی واقع در محلی به‌ نام پل عراق رشت که قبل از سال ۱۳۵۷ مدرسۀ رضاشاه نامیده می‌شد به زندان دیگری در همان نزدیکی که قبلاً باشگاه افسران بود انتقال دادند. این محل از سه اتاق و یک راهرو تشکیل می‌شد. در اتاق اول، نزدیک در زندان، محل نگهداری توابین و اتاق وسط و آخر مجاهدین و چپ‌ها زندگی می‌کردند.
ساعت حدود ۳ یا ۴ بعدازظهر ما را به هوا‌خوری فرستادند. هوا ابری و کمی سرد بود. بعضی‌ها تنها و بعضی دیگر به صورت دو و سه نفره قدم می‌زدیم. گاهی به شوخی می‌گفتند می‌خواهند کاه بیاورند تا چهارشنبه‌سوری را جشن بگیریم! کم‌کم بر تراکم ابرها اضافه می‌شد. نم نمک باران چون شبنم می‌بارید و روشنی روز جایش را به تاریکی شب می‌داد. هواخوری نیز به پایان خودش رسید. داخل زندان برگشتیم. اندکی بعد شام را که کوکوی سیب‌زمینی بود آوردند. سفره‌ها از گروه‌های شش و هفت نفره تشکیل می‌شد. برای شام آماده می‌شدیم که یکی گفت: "چنان تگرگی می‌بارد که فردا ملاقات برف داریم! کمی گوش کنید!" دقیقا شبیه به صدای باریدن تگرگ روی شیروانی بود. ثانیه‌ای نگذشت برق قطع شد. بچه‌ها که در راهرو قدم می‌زدند در تاریکی متوجه شعله‌های آتش روی سقف شدند. صدایی که گمان می‌رفت باریدن تگرگ است در واقع صدای سوختن سقف زندان بود. بلادرنگ صدای کوبیدن در و فریاد کسانی که نعره می‌زدند: "در را باز کنید، زندان آتیش گرفته"، همه زندانیان را به خود کشید. تعدادی با کوبیدن خود به در تلاش داشتند که در را باز کنند. اما نه تنها در باز نشد بلکه از پشت در، زندانبانان تهدید کردند که اگر در را بشکنیم ما را به رگبار می‌بندند. با شنیدن تهدید امیدها برای نجات به یأس تبدیل گشت. تصور کردیم قصدشان سوزاندن ما است. آتش هم‌چنان زبانه می‌کشید و گسترده می‌شد و دود غلیظ ناشی از آن همگی را به وحشت کامل انداخت. تعدادی نا‌امیدانه بر در می‌کوبیدند و فریاد می‌زدند که شاید در به ‌روی‌شان باز شود. همه جا تاریک بود. کسی را نمی‌توانستی ببینی. فقط صداها شنیده می‌شد. عده‌ای شیشه‌های راهرو را شکستند. بعضی‌ها از داخل توالت‌ها که پنجره‌ای کوچک داشت فریاد می‌کشیدند و تقاضای کمک می‌کردند.
[بعد از آتش سوزی] ... دو پاسدار آمدند و ما را به زندان قبلی، مدرسۀ رضا‌شاه بردند. تعداد دیگری از بچه‌ها را دیدم و دور هم جمع شدیم. گفتند چند ثانیه قبل از فروریختن سقف درب را باز کردند. تعدادی توانستیم سالم در بریم و حدود ۲۵ نفر از ما که دچار جراحت و سوختگی شدید شده بودند در بیمارستان بستری شدند. متأسفانه هفت زندانی اسیر هم در این ماجرا و فقط به‌خاطر باز نکردن در، جانشان را از دست دادند. فردای آن روز ملاقات داشتیم. بی‌شرمانه به خانواده‌ها گفته بودند که زندانیان قصد فرار داشتند و زندان را به آتش کشیدند. در‌حالی‌که حقیقت چیز دیگری بود. در واقع بخاری اتاق زندانبانان که با تخته‌های نئوپان در پشت زندان ساخته بودند آتش گرفته و به سقف سرایت کرده بود و آنها به بهانۀ این‌که زندانیان فرار نکنند درِ زندان را باز نکرده بودند! در صورتی که زندان در مجاورت پادگان نیروی دریایی و ژاندارمری قرار داشت و به‌راحتی قابل کنترل بود. حتی هنگامی که افراد ژاندارمری و نیروی دریایی خواستند از دیوار برای کمک به حیاط زندان بپرند. پاسداران با تهدید و گرفتن اسلحه به طرفشان مانع شدند و پس از استقرار نیروی مسلح سپاه پاسداران دور محوطه زندان با تعلل بیش از یک ساعت از آغاز آتش‌سوزی در را باز کردند که متأسفانه خیلی دیر شده بود. وقیحانه‌تر آن‌که روز عید، دادستان وقت با خرید چند جعبه شیرینی به زندان آمد و تلاش داشت که ماجرا را کم اهمیت جلوه بدهد! که با اعتراض زندانیان که خواهان محاکمۀ مسببین آتش‌سوزی و سهل‌انگاری آنان که به موقع در را باز نکرده بودند، مواجه شد. زندانیانِ عصبانی هنگام سخنرانی دادستان از جلسه خارج شدند. نتیجه این شد که زندانیان باقی مانده (حدود چهل نفر) را پس از یک ماه به عنوان تبعید به زندان اوین انتقال دادند".

 

٢٦٦. مسعود ستايش

266Setayesh_Masoud.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره‌های ۶۲، ۷۴ و ۱۰۸
رفیق مسعود ستایش سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متوسط در محلۀ چهارباغ سنندج دیده به جهان گشود. دورۀ ابتدایی و راهنمایی را در دبیرستان بوعلی سنندج به پایان برد. مسعود که اهل مطالعه و دارای بینش سیاسی بود، در مبارزات توده‌های مردم علیه رژیم شاه شرکتی فعال داشت. او از رفتن به سربازی اجباری خودداری کرد و در راهپیمایی سال ۱۳۵۸ در مریوان و تحصن مقابل استانداری کردستان در سنندج نقش فعالی ایفا کرد.
مسعود که در کنار توده‌های زحمت‌کش خلق کرد بزرگ شده بود به صفوف هواداران سازمان پیکار در سنندج پیوست و در جریان مقاومت ۲۸ روزۀ مردم قهرمان سنندج در بهار ۱۳۵۸ دلاورانه شرکت کرد. سال ۱۳۵۹ در شرکت ماد که آن زمان یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های ساختمانی غرب ایران بود مشغول به کار شد. مدت کوتاهی پس از استخدام هدایت و رهبری یکی از اعتصابات کارگران شرکت مذبور را برعهده گرفت. رفيق در اوایل سال ۱۳۵۹ به‌عنوان یک پیشمرگه، تمام توان انقلابی خود را در خدمت جنبش مقاومت خلق کرد قرار داد. در روز ۱۷ خرداد ۱۳۵۹ در جنگ با مزدوران ارتش رژیم، در جادۀ سنندج به كامياران به اتفاق رفیق هم‌رزمش، امیر فقير، پس از چند ساعت مقاومت به شهادت رسیدند و هر دو در روستای "آیینه" در جاده کامیاران به خاک سپرده شدند.

 

 

٢٦٧. مينو ستوده‌پيما

Setodeh_Peyma_Minou.jpgرفیق مینو ستوده‌پیما سال ۱۳۳۹ در شهر رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد. سال ۱۳۵۷ در دانشگاه رشت پذیرفته شد که مصادف با کوران قیام مردم علیه رژیم شاه بود. پس از قیام و بازگشایی دانشگاه‌ها، به تحصیلش ادامه داد و هم‌زمان در جنبش دانشجویی حضوری فعال داشت. سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) به فعالیت پراخت. با تعطیلی مجدد دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۵۹، در کمیتۀ محلات شهر رشت و سپس چاپ‌و‌نشر این کمیته سازماندهی شد. در همین زمان با پیکارگر شهید ولی‌الله رودگریان ازدواج کرد.
در سال بحرانی ۱۳۶۰ كه سازمان هم از درون و هم از بیرون با بحران بزرگی مواجهه شده بود، با اجرای قرارهای متعدد و برگزاری جلسات درصدد پشت سر نهادن بحران سیاسی-تشکیلاتی سازمان برآمد. با ضربات پلیسی متعدد به تشکیلات در تهران و شمال، متأسفانه مینو در اول دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه سه تن از هم‌رزمانش رفقا طاهره میراحسان، طاهره پشتیبان و صدیقه فلکرو در یک خانۀ تیمی در رشت دستگیر شدند.
بخشی از نوشته‌ای از گلرخ جهانگیری با عنوان"ياران من":
...خانه را رفقا طاهره و مینو اجاره کرده بودند. یکی از خانه‌های امن سازمان در گیلان بود که در آن مدارک مهمی از جمله نمودار تشکیلاتی سازمان پیکار در گیلان نگهداری می‌شد. اسامی اعضا و هواداران در این چارت مستعار بودند. هنوز هم مشخص نشده است که چگونه این خانه لو رفته است. بعضی‌ها می‌گویند که همسایهها به پلیس خبر دادهاند. اما بر اساس تجارب، اگر چنین می‌بود، در عرض ۱۹ روز اعدام نمی‌شدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زیر شکنجه می‌ماندند. رفیق مینو در حال گذراندن پروسۀ کاندید عضوی و عضویت در سازمان بود. هر چهار نفر در بخش دانشجویی سازمان پیکار در گیلان فعالیت می‌کردند.
رفقا، در ۲۰ دی‌ماه، فقط ۱۹ روز بعد از دستگیری و پس از مقاومت بسیار در برابر شکنجه‌های وحشیانۀ پاسداران در زندان چالوس تیرباران شدند. از بیمارستان ۲۲ آبان لاهیجان به خانوادۀ رفقا تلفنی خبر رسید که پاسداران چهار جنازه از چالوس به بیمارستان آورده‌اند. خانواده‌ها برای شناسایی به آنجا رفتند و عزیزانشان را در سردخانۀ‌ بیمارستان یافتند. آثار شکنجه بر تن آنها مشهود بود. همگی تیرباران شده و تیرخلاص خورده بودند. خانواده‌ها از سپاه پاسداران اجازۀ تحویل جنازه‌ها را گرفتند. به آنها به‌دلیل مارکسیست بودن، اجازۀ دفن در گورستان عمومی داده نشد. خانوادۀ رفیق صدیقه فلکرو او را در باغ خانه‌شان دفن کرده‌اند. رفقا زهرا (طاهره) میراحسان و مینو ستوده‌پیما در خورتای جوشل در باغ خانوادگی دفن شده‌اند...

 

٢٦٨. ناصر سرخی
رفیق ناصر سرخی سال ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ کارگری در تبریز زاده شد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در کمیتۀ کارگری تبریز سازماندهی شد. در پی ضربه به بخش چاپ و دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) کمیتۀ آذربایجان، در اواخر تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر و پس از شکنجه‌های‌ بسیار جمعه شب ۱۶ مرداد ۱۳۶۰ همراه ۱۱ مبارز دیگر كه برخی از رفقای پيكار بودند، در زندان تبریز تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق ناصر و ۱۱ مبارز دیگر به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی یک‌شنبه ١٨ مرداد‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"ناصر سرخی فرزند محمود به اتهام قیام مسلحانه علیه اسلام و انقلاب اسلامی ایران در رابطه با گروهک آمریکایی، محارب، مسلح و غیرقانونی پیکار، پخش و نشر و تکثیر اعلامیه‌ها و نشریات و پوسترهای سازمان مزبور و به انحراف کشاندن اذهان جوانان ناآگاه، محارب با خدا و رسول خدا و امام زمان و نایب بر حقش، مرتد و باغی، شناخته شده و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٦مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجراء گذارده شد".
يادنامه‌ای از صابر در اکتبر ۲۰۰۲ در سایت اندیشه و پیکار:
"این داستان را نخستین بار در تابستان سال ۱۳۶۵ بر اساس خاطرات زندان تهیه و آن را در اختیار برنامۀ "افق انقلاب" قرار دادم. این نوشته بارها از "صدای انقلاب ایران" پخش و چند بار در "پیام" نشریۀ صدای انقلاب ایران و بار آخر در شمارۀ ۱۵ نیمه اول آبان‌ماه ۱۳۶۶ چاپ و منتشر گردید.
ناصر سرخی: یك كارگر رزمندۀ دربند
ساعت به ۱۲ نصف شب نزدیک می‌شد، ناصر مشغول نوشتن بود. پدر و مادر و بقیه اهل خانه خوابیده بودند، ناگهان در به شدت كوبیده شد. چه كسی می تواند باشد؟ او كه این وقت شب با هیچ‌یک از كارگران وعدۀ ملاقاتی نگذاشته بود،... خب! شاید همسایه‌ای باشد كه چیزی لازم دارد؟! می‌داند كه اهل خانه ممكن است خوابیده باشند، معمولا ابتدا یواشكی صدا می‌زند؛ اگر ...، باز صدای نواختن در با شدتی بیشتر بلند شد. پدرش بیدار شد، پدر پا شد كه برود در را باز كند: هنوز نخوابیدی ناصر؟ نصف شب كی ممكنه باشه؟! پدر هنوز از اتاق بیرون نرفته بود كه در چوبین حیاط با صدای بلندی گُرُپ شكست و چند نفر مسلح پلنگ پوش و پوتین به پا ریختند توی حیاط. ناصر؛ پاسدار!!
اهل خانه بیدار شدند، بچه‌ها انگار جوجه‌هایی كه از لای پر مرغ سر در بیاورند هر یک از گوشه‌ای از زیر لحاف و پتوی كهنه و زیر پيراهنی سر درآوردند. مادر ناصر گفت: "خونه‌م خراب، ناصر؛ چكار كنیم؟". ناصر كه نوشته را توی دستش تكه‌تكه می‌كرد، گفت: "چیزی نیست آبا؛ ببینیم چه مرگشونه". اما در همان حال سركی كشید و از پنجره نگاه كرد كه آیا راه فراری هست؟ نبود! اتاق، پنجرۀ رو به كوچه نداشت. حیاط و كوچه هم پر از مزدوران بود. تازه داشتند از دیوار و پشت بام هم بالا می‌رفتند. اندیشید: "از كجا ممكنه بو برده باشن؟".
این البته چیزی نبود كه احتیاج به هشیاری ویژۀ پلیس و پاسدار داشته باشد. در محله و كارخانه، ناصر، از پیش از قیام هم به‌عنوان یک كارگر پیشرو و انقلابی شناخته شده بود. كارگر بودن و پیشرو بودن خود "جرم" آشكار ناصر بود، مخصوصا كه ناصر در اعتصاب‌ها و مشخصا در مبارزه برای كانون بیكاران فعال بود، بین كارگران محبوب بود و حرفش برو داشت. تا پدر ناصر آمد بجنبد و به حیاط برود مزدوران با پوتین‌هایشان آمدند تو: اینجا خونۀ كیه؟". پدر ناصر گفت: "نمی‌دونید خونۀ كیه و در می‌شكنید و میایید تو؟".
یكی از مزدوران جلوتر آمد: "دنبال مواد مخدر می‌گردیم" و كارتش را نشان داد. "با ناصر سرخی كار داریم، می‌بریمش چند سؤالی ازش می‌كنیم". بچه‌ها كز كرده بودند، مادر ناصر نگاهش را به پوتین‌های سیاه پاسداران دوخته بود و از بس بیمار و نحیف بود كه داشت از حال می‌رفت. ناصر غرید: "این حرف‌ها یعنی چه؟ مواد مخدرِ چی؟ ما آدم‌های شرافتمندی هستیم، این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد، نیت اصلی‌تون چیه؟ هیچ‌كس باور نمی‌كنه ما مواد مخدر داشته باشیم، خونه و زندگی مونو ببینین!" و می‌خواست با داد و بیداد مانع پاسداران شود كه یک پاسدار دراز و ریشو كه تازه آمده بود تو، جیغ زد: "یعنی چه؟ جون نمی‌كنه؟ یاالله راه بیفت! مواد مخدر یا هر چیز دیگه، راه بیفت!" مادر ناصر چشمانش گشاد شد و پیش خود گفت: "این چه وضعشه؟!".
ناصر كتش را روی دوش انداخت و به پدرش گفت: "ظاهراً فقط چند سؤال نیست! تو به در و همسایه‌ها بگو، مسأله مواد مخدر نیست، مثل روز روشنه كه زیر سر مسعود خان كارفرماست، می‌خوان آبرومون را هم ببرن، غیر از اونا چه كسی مدعی ماست؟". پاسدار ریشو گفت: "اینجام دست بردار نیستی؟ می‌خوای آشوب به پا كنی؟ جلو بیفت یاالله!". خواهر كوچك‌تر ناصر زد زیر گریه و صدای گریه‌ش بلند شد. یكی از پاسدارها داد زد: "هیس! ساكت! همسایه‌ها بیدار می‌شن! ساكتش كن خانوم!".
ناصر در حال بیرون رفتن به پدرش نزدیك‌تر شد و توی گوشش گفت: "به اون پسره هم كه می‌لنگه خبر بده!". پاسدار قد بلند بازوی ناصر را گرفت و او را بین خودش و پاسدار دیگری قرار داد و بعد دو پاسدار دیگر با چراغ قوه داخل اتاق شدند و با پوتین‌های گلی‌شان رختخواب‌های به هم‌ریخته را لگد كردند و شروع كردند به، مثلاً، تفتیش و بازرسی! به هر گوشه‌ای سر می‌كشیدند؛ پستو، پنجره، تاقچه‌ها، پشت چراغ، پشت سماور، حتی پتوها را از روی بچه‌ها كنار زدند و كوچولوهای خوابیده را هم بیدار كردند. گوشه‌های موكت را كنار می‌زدند، بوی نم و دوای موش فضای اتاق را فرا گرفت. ناصر كه بین دو پاسدار ایستاده بود اعتراض كرد: "این‌طوری دنبال مواد مخدر می‌گردید؟". پاسدارها دستش را از پشت دستبند زدند و بدون خداحافظی او را هل دادند و مثل سگ‌هایی كه دنبال غذا بگردند، توی حیاط هم داخل سطل‌ها و بشكه‌های آب سر می‌كشیدند و بالاخره از در حیاط بیرون رفتند. اهل محله در آن وقت شب ریخته بودند بیرون، گرچه محلۀ آهنگران در حاشیۀ شهر بود و تازه داشت آباد می‌شد و برق نداشت و كوچه‌ها تاریک بود، اما همسایه‌ها توانستند متوجه ماجرا شوند و بفهمند كه پاسداران به خانۀ ناصر شبیخون زده‌اند و او را از خانه بیرون كشیده و برده‌اند. "ناصر بود، بردنش باجی فاطمه؟!". "آره زهرا جان! چند روزی بود كه دلم خبر داده بود؛ یعنی میگی چكارش می‌كنن زهرا؟ حیف شد كه دیر خبر شدیم وگرنه بلای مأموران شهرداری را سرشان می‌آوردیم". "حالا فردا هم می‌ریم دنبالش".
در آهنی زندان به روی ناصر بسته شد، ناصر با دست‌های بسته نشست. پارچه سیاهی را كه روی چشم‌هایش بسته بودند به کمک زانویش كمی كنار زد تا بتواند سلول را ببیند، سلول یک مترونیم طول و یك متر عرض داشت. پتوی كهنۀ كثیفی پهن شده بود. بوی بدی سلول را آكنده بود؛ بوی نم و كاسه‌ای غذای مانده كه كنار دیوار افتاده بود و معلوم بود كه متعلق به زندانی قبلی است. ناصر از زیر چشم‌بند نگاهی بر دیوارها انداخت. سلولْ پنجره نداشت و راه فراری به نظر نمی‌رسید. نوشته‌هایی بر دیوارها جلب نظر می‌كرد. بعضی‌ها را پاک كرده بودند، اما بعضی را توانست بخواند: "كارگران جهان متحد شوید!، آثار ضربات شلاق پاک می‌شود، اما آثار خیانت هرگز پاک نمی‌شود!، سعید رحمانپور، داود ثروتیان، یعقوب، ممد"... . به یاد یعقوب [كسب پرست] افتاد و حرف‌هایی كه برای كارگران در كانون بیكاران می‌زد، چقدر ساده و روشن صحبت می‌كرد؛ چقدر زنده و دقیق از مشكلات كارگران بیكار حرف می‌زد؛ انگار صدای یعقوب بود كه در گوشش طنین می‌انداخت. آخرین جملات سخنرانی‌اش [را] به یاد می‌آورد:
"بینید رفقا كه چه دنیای برعكسیه، دست‌های ما آفرینندۀ همه نعمت‌های زندگیه، اما در همان حال همین دست‌های ما از آن نعمت‌ها كوتاه است. دست‌های خسته‌مان را همیشه روی شكم گرسنه می‌گذاریم. سرمایه و نظام سرمایه‌داری دیواری‌ست بین دست و دهان ما، این دیوار را باید خراب كرد!".
ناصر همان وقت كه این حرف‌ها را شنیده بود، پدرش در نظرش مجسم شده بود كه ده‌ها سال رمق جانش را در خدمت داراتر شدن ثروتمندان گذاشته بود و این اواخر كه تقاضای بازنشستگی كرده بود، آن كلاه را سرش گذاشتند و اخراجش كردند. حالا هم دوباره به یاد پدرش افتاده بود. پدر بیكار باشه و خودش هم كه زندانی است، معیشت خانواده پس چه خواهد شد؟ رشته افكارش به زندان و دستگیری خودش بازگشت: "چقدر از كارهایش اطلاع دارند؟ چطور بازجویی پس بدهد؟" و با همین افكار كم كم خوابش برد .... صبح زود در آهنی سلول با صدای گوش‌خراش قفل زنگ‌زده‌اش باز شد و زندانبان داد زد: "ناصر تویی؟"، "بلی!"، "راه بیفت بریم!".
در اتاق بازجویی او را هم‌چنان دست بسته روی یک صندلی نشاندند و پتوی كهنه و كثیف و خاک آلودی روی سرش انداختند، طوری كه از هر طرف به زمین می‌رسید. یک ساعت...، دو ساعت...، داشت خفه می‌شد، اگر هم سر بلند می‌كرد باران مشت و لگد و شلاق بود كه بر سرش می‌بارید. پس از این تحقیر و توهین، جناب بازجو رسید: "همه چیز را می‌دانیم! نه خودت را بدبخت كن نه ما را هم دردسر بده! یالله فوراً هر چی می‌دونی بگو! من ضبط صوت را روشن می‌كنم كه حرف‌هاتو بزنی". تكمه ضبط صوت را فشار داد. ناصر گفت: "چرا منو دستگیر كردید؟".
بازجو ضبط صوت را خاموش كرد: "خودت خوب می‌دونی جونور! تو كارخونه، تو محله، اینجا و اونجا همیشه دنبال آشوبگری هستی؛ چوب لای چرخ اسلام گذاشتی؛ با انجمن اسلامی سرشاخ میشی، كارگران رو تحریک می‌كنی". ناصر بازهم سؤال می‌كرد تا ببیند اطلاعات مزدوران در چه زمینه‌ای‌ست، تا هم بهتر جواب بدهد و هم اگر فرصتی دست داد رفقایش در خارج زندان را در جریان قرار دهد و سرانجام گفت: "این حرف‌ها چیه؟ شاید عوضی گرفتین!". "خفه شو! هیچ هم عوضی نگرفتیم و خیلی هم خوب می‌شناسیمت، تو ناصر سرخی هستی سن ۲۸ سال در محلۀ آهنگران نزدیک خیابان منجم زندگی می‌كنی، سیزده سال سابقۀ كار داری و در زمان طاغوت هم آشوبگر و خرابكار بودی" و بعد چند فحش چارواداری هم داد و ادامه داد: "زود باش هر چه می‌دونی بگو! اعتصاباتون؛ آشوبگری‌های كفرآمیزتون علیه اسلام؛ رهبرانتون؛ كمونیست‌ها، همه شو بگو! بگو و توبه كن وگرنه سر خودتو به باد دادی". باز چند فحش‌آبدار دیگر زینت حرف‌هایش كرد و تكمه ضبط را فشار داد.
ناصر با خود اندیشید: "پس خیلی چیزها را هنوز نمی‌دونند"؛ و بعد شروع به صحبت كرد: "پدرم بیكاره. یك پیر مرد ۶۰ ساله، مادرم ۴۵ سالشه، مریضه؛ سه برادر و پنج خواهریم؛ من تنها نون‌آور این خانواده ده نفریم، پدرم اخراج شده، به زور چنگ و ناخن آلونكی تو حاشیه شهر درست كردیم، نه برق داره، نه آب داره، نه خیابون؛ شهرداری تا حالا چند دفعه خواسته كه این آلونک را هم روسرمان خراب كنه، چهار فصل یک فصل، یک نفس و بدون تعطیل كار می‌كنیم، پدرم و مادرم هر كدام چند تا مریضی دارند؛ پول دكتر و درمون...".
بازجو جیغ زد: "این مزخرفات به درد خودت می‌خوره" و چند تا فحش رکیک داد و نالید: "اومدی اینجا دكتر و درمون از من می‌خوای؟ آب و برق می‌خوای؟ به جای آب و برق، كوفت و زهرمار هم بهتون نمی‌دیم، انگار نصیحت فایده نداره و تو عاقل بشو نیستی!". بعد رویش را به طرف در برگرداند: "بیایید تو برادر! مشت و مال می‌خواد". به اشاره بازجو دو پاسدار داخل اتاق شدند. كنار زدن پتو همراه بود با توهین و پس‌گردنی و مشت‌و‌لگد، به‌طوری‌كه او را با دست‌های بسته كف اتاق ولو كردند. بعد سه نفری همراه بازجو کتک وحشیانه‌ای به ناصر زدند. خودشان آن را "پاس پاس" می‌نامیدند، با تی‌پا و مشت‌و‌لگد او را به طرف یكدیگر می‌انداختند و همان‌طور دست بسته خونین و مالینش كردند. وقتی هم خسته می‌شدند با چند صفحه از اوراق بازجویی خود را باد می‌زدند؛ یكی یكی استراحت می‌كردند و بعد نوبت شلاق و شكنجه‌های جوراجور بود.
پس از چند روز به ناصر خبر دادند كه مادرش به ملاقات آمده است. ناصر تعجب كرد، گرچه بُروز نداد، اما برایش عجیب بود. فكر می‌كرد چطور مادرش در آن شرایط توانسته ملاقات بگیرد. جناب بازجو، با چشمان از حدقه در آمده و بغض فرو خورده‌اش بین او و مادرش نشسته بود؛ اما مادر در همان اولین جمله برایش روشن كرد كه: "در و همسایه، الهی سلامت باشند، كه كاری كردند من ترا ببینم، برایت سلام دارند". ناصر فهمید كه مردم محله اعتراضی كرده‌اند و مزدوران ناچار شده‌اند با این ملاقات موافقت كنند. او هم ضمن احوال‌پرسی مادر، فرصت را غنیمت شمرد و وسط حرف‌هایش به مادر گفت: "آیا اونا محفوظن و می‌تونن کمک كنن، بلكه حضرت عباس و فاطمه زهرا كمكی بكنند".
به این ترتیب اسم عباس و زهرا را كه از دوستان محله و كارخانه‌اش بودند به یاد مادر انداخت و متوجهش كرد كه مزدوران هنوز آنها را نمی‌شناسند و می‌توانند به مبارزه‌شان ادامه دهند و حتی به آزاد شدن او کمک كنند. مادر چهره‌اش بازتر شد و گفت: "آها، آها، آره ناصر جان، منهم شب و روز دست به دامن حضرت عباس و فاطمه زهرا هستم" و با دلتنگی ادامه داد: "خب وضع و حال خودت چطوره؟". ناصر گفت: "دلتنگی نكن آبا؛ اگر هم مُردم، خودت می‌دونی كه پاک و سر بلندم"، مادر نتوانست خود را كنترل كند و اشكش جاری شد. بازجو با لحن غیض‌آلودی گفت: "ملاقات تمومه!".
ناصر را به سلول برگرداندند. بازجو به دنبالش داخل سلول رفت و با همان حالت غیض‌آلود گفت: "ما می‌دونیم كه تو هیچی بروز ندادی، این ملاقات هم كه بهت دادیم دلمون به حال اون مادر بیچاره سوخت، بلكه تو هم دلت بسوزه و سر عقل بیای. خیال نكن با قفل كردن اون پک‌و‌پوزت می‌تونی كاری بكنی، اگه حرفاتو بزنی همین امروز آزادت می‌كنیم؛ همین امروز! نترس خیال كنی كه چون جرمت زیاده نمی‌بخشیمت! ما می‌تونیم همین‌طوری الكی اعدامت كنیم، یا همین‌طوری الكی ببخشیمت؛ فهمیدی؟". ناصر جوابی نداد. بازجو نالید: "ها! جون بكن! جوابی بده!". "من جوابمو دادم، چیز دیگه‌ای ندارم بگم."
بازجو در سلول را ترق به روی ناصر بست. ... و شكنجه‌ها ادامه یافت. بیش از یک ماه بود كه ناصر را از سلول به اتاق بازجویی می‌بردند و بر می‌گرداندند و قفل دهانش باز نمی‌شد، هر چه از او سؤال می‌كردند همان جواب‌ها را می‌داد، چند بار تلاش كرده بود فرار كند اما نتوانسته بود. در آن سلول تاریک و نمور و كثیف، خوابیدن را برایش قدغن كرده بودند. نوشتۀ "محمد" بر دیوار سلول جلو چشمانش بود: "آثار شكنجه و شلاق پاک می‌شود، اما آثار خیانت...". "محمد" [دانشور جامع] كارگری بود با ۲۱ سال سابقۀ كار؛ آگاه و زرمنده؛ توانایی و روحیۀ عالیش هیچ به قیافۀ نحیف و لاغر و عینک‌ قطور ته استكانیش نمی‌خواند. تا آخرین نفس زیر شكنجه‌های وحشیانه قهرمانانه مقاومت كرد و یک بار دیگر اثبات نمود كه ابزار سركوب سركوبگران، كارگر نیست! او حتی اسم واقعی‌اش را كه دشمن خیلی خوب می‌دانست "محمد دانشور [جامع]" است به دشمن نگفت؛ و به این ترتیب ارادۀ یک كارگر آگاه و كمونیست را تجلی داد و این حقیقت را مجسم نمود كه شكنجه و مرگ در برابر مشقات این زندگی كه او و هم‌زنجیرانش را در خود ذوب می‌كند، چنین نمودی ندارد. ناصر دردهای پا و ناخن‌های شكسته‌اش را، پشت، لگن و دنده‌هایش و سوختگی‌های بدنش را با یادآوری این خاطره‌ها تسكین می‌داد، گرچه صدای گوش‌خراش نوار "دعای كمیل" و روضه خوانی كه مدام در سلولش با صدای بلند پخش می‌شد، شكنجه‌ای بود كه همچون زخم‌هایش آزارش می‌داد، اما این انجماد هم در برابر آفتاب حقیقت آرمانش تاب مقاومت نداشت.
به یاد حرف‌های عباس می‌افتاد، صحبت‌هایی كه در یكی از تجمع‌های كارگران بیكار كرده بود:. عباس پا شد و لنگ لنگان جلوتر آمد و روبه‌روی كارگران قرار گرفت و در برابر حرف‌های یكی از انجمن اسلامی‌چی‌های خرفت كه كارگران را به صبر دعوت كرده بود و وعدۀ بهشت داده بود گفت: "بهشت ما باید روی همین زمین برپا شود! ما دیگر فریب افسانۀ خدا و خرما را نمی‌خوریم! زندگی من در محلۀ آهنگران همین شهر تبریز حالاشم یک جهنمه. روزی هزار عقرب و اژدهای هفت سر مرا می‌گزند، بچه‌هام گرسنه‌اند، آب ندارم، روشنایی ندارم، استراحت ندارم، مادرم فلجه، پدرم زمین‌گیر و واریس داره. صدایم هم دربیاد، زندانیم می‌كنن و شكنجه‌هایی را سر آدم میارن كه از اژدهای هفت سر درنده‌ترن! منو می‌سوزونن، دنده‌هامو می‌شكنن، له و لورده‌ام می‌كنن؛ این جهنم نیست پس چی یه؟! بهشت هم همون دنیاییه كه قدرت دست خودمون بیفته و این همه نعمت و ثروت و دوا و درمون و هر چی خوشی و خرمی دنیاس، این همه محصول رنج خودمون نصیبمون بشه، نه! دیگه فریب اون افسانه‌های پوچ رو نمی‌خوریم ..." باز اندیشید: "حالا عباس چكار می‌كند؟ آیا پیام‌ها بهش رسید؟ آن لنگِ دوست داشتنی حتماً كارهای خودشو ادامه داده".
قفل دهن ناصر هرگز باز نشد، مزدوران هم جرأت نكردند او را زیاد نگاه دارند، زیرا وجودش در زندان هم، حتی خطری بود برای قدرت سیاهشان و تا روز تیرباران با وجود آن همه زخم و درد، همراه هم‌زنجیرانش در زندان سرود می‌خواند و تجربه‌های مقاومت در زندان را اشاعه می‌داد و روحیۀ مبارزان دربند را با دمیدن امید درخشان فردای پیروزی اعتلا می‌بخشید. http://www.peykar.org/old/saf.aza/s.aza.pdf/Naser-Sorkhi.pdf

 

٢٦٩. سیدهاشم سريدی‌ضيابری
با استفاده از "نشريه کمونیست" شماره ۳۲ مرداد ۱۳۶۶
رفیق سیدهاشم سریدی‌ضیابری سال ۱۳۳۹در یک خانوادۀ کارگری در امامزاده هاشم رشت چشم به جهان گشود. پدرش کارگر سادۀ کارخانۀ شیر پاستوریزه رشت بود. کار طاقت‌فرسای پدر، و سطح پایین زندگی‌شان و، زندگی در دخمه‌ها و سیاه‌ جوی‌های نازی‌آباد رشت، او را از همان کودکی با چهرۀ کریه فقر و فلاکت آشنا کرد. پانزده ساله بود که با سوسیالیسم و راه رهایی طبقۀ کارگر آشنا شد و به مبارزه روی‌آورد. به همراه دوستان و همکلاسی‌هایش در راه‌اندازی نمایشگاه کتاب و تظاهرات نقش فعالی داشت. او با وجود سن پایین، توانایی و خلاقیت خود را در ارتقا آگاهی سیاسی کارگران و زحمت‌کشان محلات نازی آباد، ۱۳ آبان و جوادیۀ شهر رشت، در طول قیام ۱۳۵۷ به نمایش گذاشت.
پس از قیام به‌علت فقر خانواده مجبور به ترک تحصیل شد و به‌عنوان کارگر فلزکار، با نام مستعار احمد عالی، در شرکت فیروزه به کار پرداخت. در ابتدای کارش به‌دلیل تصادف با ماشین دچار ضربۀ مغزی شد و تا لحظۀ شهادتش بهبود نیافت. در این دوره علیرغم تشنجات عصبی و سردردهای مداوم، لحظه‌ای از مبارزه باز نایستاد. او ابتدا با گروه "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" ارتباط برقرار کرد و سپس به سازمان پیکار پیوست.
در اواخر سال ۱۳۶۰ هاشم در دوران بحران درونی سازمان پیکار به جناح "مارکسیسم انقلابی" پیوست و سپس با "سازمان کمونیستی پیکار" همراه شد. او برادر همسرِ پیكارگر شهید شهرام محمدیان‌‌باجگیران بود. در جریان ضربات سوم آبان‌ماه ۱۳۶۲ که تعدادی از رفقای این گروه از جمله رفیق شهرام دستگیر شدند، هاشم و عدۀ دیگری از رفقا نیز به دام افتادند. در بیدادگاه سرمایه به ده سال زندان محکوم شد. مزدوران رژیم در زندان اوین، علاوه بر شکنجه و آزارهای جسمی و روحی، از رساندن دارو به او جلوگیری کرده و مداوماً با ناراحتی‌های مغزی و تشنجات عصبیِ دست به‌گریبانش، آزارش می‌دادند.
بازجویان به عبث می‌پنداشتند اگر هاشم را به سخنرانی در جمع زندانیان فرا بخوانند، خواهند توانست با وعدۀ فریبندۀ رهایی از زندان، او را به اظهار ندامت و پشیمانی وادارند. رفیق هاشم به آرمان خود وفادارماند و در جمع زندانیان به نقد نظام سرمایه‌داری و افشای ماهیت ضدانقلابی جمهوری اسلامی پرداخت. جنایتکاران جمهوری اسلامی، ناتوان از درهم شکستن ارادۀ این رفیق کارگر و کمونیست، در سحرگاه ۲۴ تیرماه ۱۳۶۴ او را همراه شمار دیگری از مبارزین به جوخۀ اعدام سپردند. عدۀ بسیاری از کارگران و زحمت‌کشان زادگاهش، همان‌هایی که رفیق هاشم قلبش برای رهایی آنها می‌تپید و درمیان آنان پرورش یافته بود، در مراسم یادبودش یاد عزیز او را گرامی داشتند.

 

٢٧٠. محمود سعادت‌سلطانی
رفیق محمود سعادت‌سلطانی یکی از فعالین سازمان پیکار در ۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفیق فتح‌الله اميری در اراک تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٧١. عليرضا سعادت‌نياکی
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۵ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۶۰
رفیق علیرضا سعادت‌نیاکی سال ۱۳۳۱ در یک خانوادۀ متوسط در شهرستان آمل متولد شد. پدرش روزنامه‌نگار بود و همراه علیرضا در هر فرصتی در میان دوستان و آشنایان از وضعیت و ظلم‌و‌ستم موجود انتقاد می‌کردند و دست به افشاگری می‌زدند.
علیرضا دوران دبستان و دبیرستان را در آمل به پایان رساند و سال ۱۳۵۰ به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران راه یافت. در آنجا به‌تدریج جذب فعالیت‌های صنفی–سیاسی و مبارزات دانشجویی شد و در مدت کوتاهی به یک دانشجوی فعال در عرصۀ مبارزات دانشجویی تبدیل گشت. به‌دلیل برداشت‌های مبارزه جویانۀ سازمان مجاهدین خلق از مذهب، به سمت ایدئولوژی این سازمان سمتگیری کرد و آن را پذیرفت. از آن پس فعالیت مبارزاتی‌اش در این راستا شکل گرفت. پس از مدتی با شوروشوق انقلابی، همراه تعدادی از رفقای هم‌رزم در دانشکده برای ارتقا مبارزه‌شان علیه رژیم شاه یک محفلِ مخفیِ سیاسی-انقلابی به نام هوادار سازمان مجاهدین خلق تشکیل می‌دهند.
این محفل انقلابی با مصادرۀ یک دستگاه ماشین پلی‌کپی از یکی از مدارس، محور کار خود را تکثیر و پخش اعلامیه‌های سازمان مجاهدین قرار داد. هم‌زمان اعضا برای بالا بردن سطح تئوریک خود به مطالعۀ کتب انقلابی و هم‌چنین مارکسیستی پرداختند. پس از مدتی علیرضا همراه دیگر رفقای محفل به زندگی نیمه مخفی روی می‌آورد و در نهایت با ترک تحصیل و لاجرم خارج شدن کامل از صحنۀ فعالیت‌های دانشجویی به یک مبارز حرفه‌ای تبدیل می‌شود.
محفل انقلابی فوق به‌دلیل مشکلات ارتباطی، تا سال ۱۳۵۵ موفق نشده بود با سازمان مجاهدین تماس برقرار کند. قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی مجاهدین در سال ۱۳۵۴ رفقا نیز به موازات این تغییر و تحول به‌تدریج پوستۀ مذهبی خود را شکافته و ایدئولوژی مارکسیستی–لنینیستی را پذیرفته بودند. علیرضا از اولین رفقای محفل بود که این تکامل ایدئولوژیک و اعتقاد به م.ل را پذیرفت. در خرداد‌ماه ۱۳۵۵ موفق می‌شوند به سازمان مجاهدین وصل و به سرعت با تمام امکانات خود در تشکیلات ادغام شوند. رفیق علیرضا پُرکار و پیگیر در انجام وظایف انقلابی خود در فعالیت گروهی، از نظم وانضباط شایان توجهی برخوردار بود. در سال ۱۳۵۶ در بخش انتشاراتی سازماندهی شده و در آنجا فعالانه به‌کار پرداخت.
پس از قیام به‌عنوان مسئول کمیتۀ شمال به آنجا فرستاده شد و در گسترش پایه‌های سازمان پیکار در این منطقه فعالانه کوشید. رفیق علیرضا با اسم مستعار سعید، در سال ۱۳۵۸به‌دلیل توانایی در زمینۀ پزشکی و نیازهای منطقۀ کردستان، به‌عنوان یک کادر تشکیلاتی و تحت نام مستعار "دکتر محسن" به منطقۀ کردستان فرستاده شد. در مدت دو سال فعالیت بی‌وقفۀ توده‌ای با تحمل مشقات و شرایط سخت زندگی و با سرکوب تمام عیاری که رژیم جمهوری اسلامی بر خلق کرد وارد می‌کرد، به‌عنوان پزشک در روستاها، توجه و علاقۀ وسیع زحمت‌کشان را به خود جلب کرد. نام "دکتر محسن" در مناطق وسیعی از روستاهای کردستان زبانزد زحمت‌کشان و دهقانان فقیر بود.
پیوند رفیق با توده‌های کرد و محبوبیتش چنان بود که وقتی در جریان حملۀ ضد‌انقلابی حزب دمکرات به مقر سازمان پیکار در بوکان (که منجر به شهادت سه رفیق شد) این شایعه منتشر گردید که دکتر محسن نیز در این درگیری به شهادت رسیده است، اما او فقط زخمی شده بود. تأثر و ناراحتی زاید‌الوصفی حاکی از کینه و نفرت نسبت به عمل جنایتکارانۀ حزب دمکرات در میان دهقانانی که رفیق را می‌شناختند، بوجود آمد. او تا اوایل سال ۱۳۶۰ در کردستان فعال بود تا این‌که با تغییراتی در سازماندهی به تهران منتقل گردید. این انتقال مصادف بود با آغاز حملات سرکوبگرانۀ رژیم، علیرضا در تهران موقتا در منزل یکی از رفقای تشکیلات ساکن شد. این خانه که از قبل مورد شناسایی رژیم قرار گرفته بود، مورد یورش سبعانه پاسداران قرار گرفت. علیرضا، صاحبخانه و دو رفیق پیشمرگه که در آنجا به‌ سر می‌بردند همگی در تیرماه سال ۶۰ دستگیر و پس از تحمل بیش از دو ماه شکنجه و زندان، همراه چند رفیق دیگر از جمله پیکارگر شهید جلیل سید‌احمدیان، به‌دست جلادان رژیم در ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ به جوخۀ اعدام سپرده شدند. علیرضا به‌عنوان یک کادر تشکیلاتی، باسابقۀ مبارزاتی‌اش برای رژیم شناخته شده بود. بازجویان خام خیالانه کوشیدند با شکنجه به اطلاعات تشکیلاتی او پی‌ببرند و روحیه‌اش را درهم بشکنند، ولی نتوانستند سخنی از دهان او بیرون بکشند.
از خصوصیات بارز رفیق پرکاری، نظم ، شور انقلابی و ضدیتش با رویزیونیست‌ها، دشمنان انقلاب و توده‌ها بود. برای انجام هر کاری به‌ویژه کارهای پرخطر، همواره آمادگی داشت. با مشکلات به مبارزه می‌پرداخت و با برخوردهای روشنفکرانه مبارزه می‌کرد.
خبر اعدام رفيق و ۱۸ مبارز ديگر به نقل از روابط عمومی دادستانی كل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۲۸ شهريور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"عليرضا سعادت‌نياكی فرزند محمدرضا به اتهام عضويت بسیار فعال در سازمان ضد‌خلقی پیکار، مسئول تدارکات و ارتباطات کمیتۀ کردستان از طرف سازمان و مسئول تبلیغی سازمان در آمل و بابل، تبلیغات ملحدانه در آمل و بابل، محارب با خدا و رسول خدا و مفسدفی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۲۵ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد".
پیامی از رفقا پوران بازرگان و تراب حق‌شناس به خانوادۀ سعادت‌نیاكی:
"به خانوادۀ رفقای شهيد، مراتب احترام خودم و همسرم، پوران بازرگان را به شما ابراز می‌كنم. پايداری‌تان را در وفاداری به آرمان‌هایِ والایِ انسانیِ رفيقِ عزيزِ شهيدمان، علیرضا سعادت‌نياكی (دكتر محسن) می‌ستايم و تاكيد می‌كنم كه مقاومت خانواده‌های شهدا و به‌ويژه شما برای همۀ ما درس بزرگ و فراموش نشدنی در مبارزه عليه ظلم‌و‌جهل و تاريكی حاكم بر جامعۀ ماست.
در مبارزۀ درازمدت و سرنوشت‌سازی كه در جهان و جامعۀ ما بين نيروهای پيشرو و واپسگرا جريان داشته و دارد، ستاره‎های درخشانی وجود داشته‌اند كه شهيد عزيز ما، علیرضا يكی از بهترين‌هاست. تربيتی كه او در دامان خانواده كسب كرده بود و آرمان‌های والايش، چنان رفتاری انقلابی و مردمی در او پديد آورده بود كه زحمت‌كشان كردستان او را به‌عنوان شخصيتی محبوب و نمونه می‌شناختند. نام دكتر محسن افتخار سازمان پيكار در بين مردم كردستان بود. اگر او با كمال تاسف، طول عمر نيافت ولی عرض عمر داشت و شخصيت و خاطره‌ای مثبت و فراموش نشدنی از خود برجای گذاشت.
باری ماييم و وظيفۀ تلاش در راه تحقق آرمان آنان، ماييم و مبارزۀ مجدانه در راه آزادی برابری، ماييم و احترام به خانواده‌های ارجمند شهدا، به‌ويژه به شما كه به‌خاطر مقاومت و يادمان‌های هر ساله، خود طعم تلخ زندان را چشيده‌ايد. تقاضا می‌كنم، سلام و مراتب احترام ما را به ‌آقای سعادت‌نياكی برسانيد و همين‌طور اگر صلاح دانستيد، به ديگر افراد خانواده‌های همدرد و آگاه و وفادار. به اميد روزی كه همگی جشن پيروزی، آزادی، برابری، جشن برپايی دنيايی بهتر را برگزار كنيم. آن روز علیرضا و امثال او را چون نگين درخشان در ميان خواهيم داشت. با تاكيد بر احترام و وفاداری. تراب حق‌شناس، ۲۱ مهر ۱۳۷۷".

 

٢٧٢. مهران سعادت‌نياکی

272-Saadat_Niaki_Mehran.jpgرفيق مهران سعادت‌نیاکی سال ١٣٣٨ در خانواده‌ای متوسط در آمل به دنیا آمد. دارای سه برادر و یک خواهر بود که یکی از برادرانش، پیکارگر شهید علیرضا، ٢٥ شهریور ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد. مهران تصحيلات ابتدايی و متوسطه را در آمل به پايان برد و برای ادامه تحصيل در رشتۀ راديولوژی، سال ۱۳۵۶ به دانشگاه رفت. او از فعالين تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) بود که با نام مستعار "تقی" در كميتۀ شهریِ ساری سازماندهی شد. با لو رفتن اطلاعاتِ تشكيلات شمال، مهران برای ادامۀ فعاليت به مشهد می‌رود. كمتر از دو ماه بعد، بر سر قراری لو رفته دستگير می‌شود. با برملا شدن هويت سياسی‌اش برای بازجويی کامل‌تر، به زندانی در شهر چالوس برده می‌شود. در زندان مقاومت سترگی كرد و لب باز ننمود، زیر شکنجه در ١١ آذر ١٣٦٠ به شهادت رسید. جنازۀ رفيق را به خانواده‌اش تحویل ندادند، پاسداران او را در محوطۀ زندان نوشهر دفن کردند.
نوشته ای از رفیق تراب حق‌شناس كه در مراسم درگذشت پدر دو پیكارگر شهید، علیرضا و مهران سعادت‌نیاكی خوانده شد:
"پدر دو شهید اخیر (مهران و علیرضا)، زنده یاد محمدرضا سعادت‌نیاکی خبرنگار کیهان و انسانی آگاه و مبارز بود. او در فروردین ۱۳۸۸ درگذشت و طی قریب سی سال پس از فرزندان شهیدش به مبارزه‌اش ادامه داد و رنج شکنجه و زندان را بارها تحمل کرد. شبانگاه ۱۰ فروردین ۱۳۷۰ او را دستگیر می‌کنند و به دفتر وزارت اطلاعات در ساری می‌برند و پس از ماه‌ها بازجویی و شکنجه (از دستبند قپانی تا انواع دیگر که باعث آسیب‌های سخت به دستگاه عصبی و فلج تدریجی او شد) او را سه سال در زندان آمل نگاه می‌دارند. بهانۀ دستگیری، خروج یکی از فرزندانش از طریق قاچاق از کشور بود، اما آنچه عُمال رژیم را آزار می‌داد فعالیت‌های پرشور وی در بسیج خانواده‌های شهدا و قربانیان جنایات جمهوری اسلامی بود. متن زیر در بزرگداشت وی و ادای دین و احترام به خانوادۀ سعادت‌نیاکی و همۀ خانواده‌های مقاوم شهیدان نوشته شده است.
در بزرگداشت فقید خانوادۀ ما، خبر درگذشت آقای محمدرضا سعادت‌نیاکی را با نهایت تأسف شنیدیم. ایشان قبل از هرچیز، انسانی درستکار، عاشقِ آزادی و عدالت، شجاع، مقاوم و در آگاه کردن و بیداری مردمان با قلم و زبان و عمل پیگیر بود؛ چنان‌که پیامدهای دشوار اراده و عمل خویش را با سربلندی تحمل کرد و ایستاد. وی همچنین یکی از بزرگان خانوادۀ ارجمند شهدای ما بود، پدر رفقای شهید علیرضا سعادت‌نیاکی (دکتر محسن) و مهران سعادت‌نیاکی. از جمله، تحت تأثیر تربیت و ارزش‌های زندگی او و مادر گرامی‌شان بود که آنها به دفاع از آزادی - برابری و به مخالفت با ستمکاری حاکمان پرداختند و برای برپایی دنیایی فارغ از ستم و استثمار به جان کوشیدند.
در تلاطم سرنوشت سازی که جامعۀ ایران را فراگرفت و رژیم شاه را برانداخت و امید می‌رفت که اکثریت جامعه یعنی زحمت‌کشان بتوانند گام‌هایی به سوی عدالت اجتماعی و بهبود اوضاع بردارند، کسانی بودند که جانب حق و عدالت را گرفتند و راه تسلیم در برابر ارتجاع نپیمودند. شهدای گرامی، علیرضا و مهران در چنین راهی پیکار کردند، زیرا ارزش‌هایی که در خانواده آموخته بودند حفظ شرافتِ انسانی و مبارزه با نیرنگ و جهل و ستم را با جانشان عجین کرده بود و تلاش صادقانۀ آنان در راه برقراری جامعه‌ای آزاد و برابر از این سرچشمه سیراب بود.
فقید بزرگِ امروز ما، آقای محمد‌رضا سعادت‌نیاکی، همانند دیگر اعضای خانواده‌های شهدا و زندانیان، بار سنگین و جانکاه از دست دادن عزیزان خویش را تحمل کرد، به آنان افتخار کرد و به آرمان‌های انسانی آنان دلبسته ماند و احترام گذارد. با وجود گذشت قریب سی سال از طوفان سیاهی که هزاران تن از بهترین جوانان و انسان‌های آرمانخواه را از ما گرفت، حق خانواده‌های شهدا و زندانیان و رنجی که متحمل شده‌اند و نیز اهمیت مشارکت آنان در مبارزه برای آزادی ـ برابری و بهروزی جامعه به خوبی شناخته نشده است.
اجازه دهید این افتخار نصیب من شود که عضوی از خانوادۀ شما، از خانوادۀ شهدا و زندانیان باشم، و از راه دور و به‌رغم موانع موجود، مراتب احترام و تسلیت خود را به بانوی خودمان خانم شهربانو قریشی‌طیبی و همۀ اعضای خانوادۀ گرامی شما و دیگر خانواده‌های شهدا تقدیم کنم. یقین دارم هر گامی که به سوی آرمان‌های انسانی در جامعۀ ما برداشته شود مدیون خون شهیدان و رنج و امید و استقامت خانواده‌های شهدا و عموم ستمدیدگان و مبارزان است؛ مبارزانی که راه را، با فکر و جسارتی درخور، آگاهانه پی می‌گیرند و زندگی را تنها با چنین اهدافی معنادار می‌یابند. یاد فقیدِ امروز ما آقای سعادت‌نیاکی و فرزندان شهیدش همیشه گرامی است. بهترین بزرگداشت آنان امید است و مقاومت و ادامۀ زندگی آن‌سان که آن آرزوهای بلند را در خود بگنجاند. ۲۷ فروردین ۱۳۸۸ ، ۱۶ آوریل ۲۰۰۹. تراب حق‌شناس".

 

٢٧٣. محمدحسين سعادتی

رفيق محمدحسين سعادتی سال ۱۳۳۴ به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه برای ادامۀ تحصيل به آمريكا رفت. در آنجا با جنبش دانشجويان ايرانی که عليه رژيم شاه فعالیت می‌کردند آشنا و همراه شد. سال ۱۳۵۶ به هواداران سازمان مجاهدين م ل پیوست. بعد از قیام درسش را نيمه‌تمام رها کرد و به ايران بازگشت؛ در تشكيلات سازمان پيكار سازماندهی شد و تمام‌ وقت به فعاليت پرداخت. اواسط تابستان ۱۳۶۰ با بحران درونی پيكار و ضربات متعدد پليسی به کل سازمان و تشكيلات شيراز، او را برای کمک به بازسازی تشكيلات شيراز به آنجا اعزام و سازماندهی می‌كنند. با ضربات مجددی كه به تشكيلات وارد می‌آید، او هم لو می‌رود و پاسداران دستگيرش می‌کنند. از زير بازجويی‌ و شکنجه‌های وحشيانۀ پاسداران رژيم سربلند بيرون آمد. رفيق را در ۱۲ ارديبهشت ۱۳۶۳ در زندان شيراز حلق‌آويز کردند.
خاطره‌ای از تراب حق‌شناس در بارۀ محمدحسین:
"با ديدن عكس و يادداشتی دربارۀ اين رفيق، ياد او مرا به تأثری عميق فرو برد. ياد آخرين ديدار ما با هم در پاييز ۱۳۶۰ در تهران. آن روزها، سازمان پيكار و ديگر سازمان‌ها زير ضربات سخت رژيم بودند و پيگرد و شكار انقلابيون هر لحظه، ستاره و ستاره‌هايی را از آسمان به زير می‌كشيد؛ اما بودند ستاره‌هايی مثل او كه صميمانه می‌خواستند كاری بكنند، بی‌باک و بی‌هراس، جانشان را در كف گذارده بودند تا از آرمان‌هايی‌شان كه چيزی جز آزادی، برابری نبود، دفاع كنند. مصرانه می‌خواست به سازمان بپيوندد و وظيفه‌ای برايش مشخص شود.
رفيقی كه دربارۀ او با من حرف زد، می‌گفت كه محمدحسين از آمريكا آمده و مشتاق فعاليت مبارزاتی است. من كه اوضاع بسيار دشوار سازمان را می‌دانستم، ابتدا در تماس گرفتن تعلل كردم ولی بعد، افرادی او را به ملاقات با من كشاندند. نگاه صميمی و مصمم او مرا در بن‌بست قرار داد و چند قرار ملاقات ديگر هم به‌خوبی به‌ يادم هست، در حوالی ميدان آيزنهاور- ستارخان با او داشتم. هم دشواری اوضاع را برايش شرح دادم و می‌خواستم كه مدتی صبر كند، شايد كمی اوضاع بهتر شود و هم موقعيت سياسی را با او درميان گذاشتم و هم يكی دو مقاله برای ترجمه به او پيشنهاد كردم و همه را با چه علاقه‌ای دنبال می‌كرد.
سرانجام چون جای امنی در تشكيلات نمی‌توانستم برايش پيدا كنم، باز هم روی پيشنهاد و نظر خودم پافشاری كردم كه بايد صبر كند. اما او كه مثل بسياری از پاک‌بازان آن روزها، سراپا شور‌و‌هيجان بود، گفت كه به شيراز می‌رود شايد از طريق رفقای آنجا گمشدۀ خود را كه چيزی جز امكان فعاليت سياسی در راه انقلاب و سوسياليسم نبود، بيابد.
ضربات بر سازمان هر چه سخت‌تر می‌شد و ديگر او را نديدم و خبری از او هم نداشتم، تا اين‌كه از كشور خارج شدم و در تبعيد ماجرايش را شنيدم و تا مغز استخوانم تير كشيد و جز حلقۀ اشكی در چشمانم كه بسيار از فراغ رفقايم داغ ديده است، كاری نمی‌توانستم بكنم. نمی‌دانستم كه روزی برای اين رفيق مرثيه‌ای خواهم نوشت. هفتم سپتامبر ۱۹۹۸".

 

٢٧٤. غلام سقاط

274-Saqat_Gholam.jpgبا استفاده ازنشریه پیکار ۸۲، دوشنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۵۹
رفیق غلام سقاط سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. پدرش کارگر صنعت نفت بود،غلام نیز به‌دلیل نیاز مالی خانواده مجبور به ترک تحصیل و روی آوردن به‌سوی صف کارگران شد. او علیرغم سن کم مجبور بود کارهای سخت و سنگینی را انجام دهد و از همان زمان رنج‌وستم طبقاتی را با پوست‌و‌گوشت خود لمس کرد. در سال ۱۳۵۷ با اوج‌گیری جنبش توده‌های زحمت‌کش، به سیل خروشان مبارزات مردمی پیوست و در جریان این مبارزات، آگاهی سیاسی‌اش نیز بالا رفت. پس از قیام به کار آگاهگرانه و سازماندهی در میان کارگران پرداخت و صداقت و بینش انقلابی او اعتماد کارگران مبارز را جلب کرده و به‌عنوان نمایندۀ شورا از طرف کلیۀ کارگران اسکله هفت در آبادان برگزیده شد. او خود كارگر پروژه‌ای بود. عوامل رژیم جمهوری اسلامی که از توانایی‌های انقلابی رفیق و نیز اطمینانی که کارگران به او داشتند آگاه بود، به بهانۀ کمی سن از نمایندگی وی جلوگیری کردند. رفیق در مبارزات کارگرانِ پیمانی نقش فعالی داشت و برای این‌که این کارگران زیر پوشش صنعت نفت قرار گیرند تلاش بسیاری کرد. غلام ابتدا در صفوف هواداران سازمان چریک‌های فدایی خلق فعالیت می‌کرد‌ و وقتی در جریان مبارزاتش با مواضع سازمان پیکار آشنا شد به صفوف آن پیوست و از مهر ۱۳۵۸ در ارتباط فعال با تشکیلات پیکار در آبادان قرار گرفت. رفیق در انجام وظایف تشکیلاتی و مبارزاتی‌اش چنان شور‌و‌شوقی نشان می‌داد که رفقایش به او لقب "پرشور" داده بودند. پس از آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق، غلام برای تبلیغ‌و‌ترویج سیاست سازمان در کنار توده‌هایی که اجبارا در مناطق جنگ‌زده باقی‌مانده بودند، ماند و به انجام وظایف تشکیلاتی خود ادامه داد. رفیق علاوه بر کار فعال و آگاه‌گرانه در میان کارگران و توده‌ها، گزارشات، مقالات و اشعار بسیاری را برای نشریات "پیکار" و "نفتگر به پیش" فراهم آورده بود.
روز دهم آبان‌ماه ۱۳۵۹ رفیق پیکارگر غلام سقاط در‌حالی‌که بیش از ۲۰ سال نداشت در اثر ترکش خمپاره‌های ارتش مرتجع عراق به شهادت رسید.

 

٢٧٥. فرزانه سلطانی

Soltani-Farzaneh1.jpgرفیق فرزانه سلطانی ۹ فروردین سال ۱۳۳۵در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به اتمام رساند و سال ۱۳۵۶ در رشتۀ معدن در دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد. در دانشگاه از فعالین دانشجویی بود و در دوران قیام به گروه "دانشجویان مبارز" پیوست. پس از قیام فعالیتش را با سازمان پیکار ادامه داد و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) اصفهان از مسئولین این تشکیلات شد. با بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آن شهر باقی ماند و مسئول بخش کارگری شد. پس از آغاز جنگ ایران و عراق و آواره شدن مردم مناطق جنگی، بسیاری از رفقای تشکیلات آبادان در این شهر سازماندهی شدند. با آغاز بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰، رفیق فرزانه و تعداد بسیاری از رفقای کمیتۀ اصفهان از "جناح انقلابی" پشتیبانی کردند.
با وجود خاموشی سازمان، این رفقا هم‌چنان به فعالیت تشکیلاتی خود ادامه دادند. تشکیلات کمیته اصفهان در ۹ فروردین ۱۳۶۱ ضربه خورد. روزنامۀ اطلاعات سوم خرداد ۱۳۶۱ در خبری منتشر کرد:
"كليه ارگان‌های سازمانی پيكار نابود شد" و در ادامه آمده بود كه نزديك به ۴۵ نفر از افراد تشكيلات در اصفهان دستگير شده‌اند، سپس با ذکر اسامی هفت نفر از رفقا، زير نام رفيق فرزانه نوشته شده بود:
"فرزانه سلطانی با نام‌های مستعار مريم مرادی (اسم مستعاری در شناسنامه)، طاهره و فاطمه عضو جمع هماهنگی، مسٸول امورمالی، مسٸول كارخانجات نساجی دختران و مسٸول بخش كارگری".
ضربۀ کمیتۀ اصفهان بدین گونه بود که یکی ‌از افراد جمع کمیتۀ هماهنگی به نام مرتضی ‌زائری، به شیراز می‌رود تا در آنجا قرار یا قرارهایی را اجرا کند. مرتضی ‌زائری یکی‌ از فعالین دانش‌آموزی در آبادان بود که قبل از قیام در شیراز هم فعالیت داشت و بسیاری از رفقا را در اصفهان نیز می‌شناخت. بعد از فرار از زندان شیراز، در تابستان ۱۳۶۰ مسئولیت و ارتباطات زیادی به‌عهده داشت. او تا روز دستگیری‌اش، مسئول (دال دال) اصفهان بود. پیش از او، نوروزعلی برومند یکی ‌دیگر از فعالین پیکار در ذوب‌آهن اصفهان نیز شناسایی و دستگیر شده بود که پس از شکنجه‌های بسیار، رفقایی را به بازجویان معرفی‌ می‌کند. مرتضی ‌زائری هم در شیراز و قبل از اجرای قرارش دستگیر می‌شود. این دو دستگیری، باعث به دام افتادن بسیاری از رفقا در ظرف دو سه روز در اصفهان و شیراز شد. مرتضی زائری بعدها یکی‌ از هم‌كاران بازجویان شد و حتی تا آنجا پیش رفت که اگر در خیابان‌ها رفیقی را می‌دید و چیزی به‌خاطرش می‌رسید، به پاسدارها می‌گفت كه دستگیرش كنند.
رفیق فرزانه در جریان این دستگیری‌ها در اصفهان، سال ۱۳۶۱ هنگام اجرای یک قرار دستگیر شد. او چندین ماه قبل از دستگیری‌ جزو جمع پنج نفرهٔ کمیته هماهنگی بود که مسئولیت "جناح انقلابی"‌ سازمان پیکار را در اصفهان به‌عهده داشت.
فرزانه را مدتی‌ نزدیک به یک سال پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه محکوم به اعدام کردند. در زندان‌های اصفهان و تهران مقاومت جانانه‌ای کرد و تا مدت‌ها مقاومت او زبانزد زندانيان بود. رفیق فرزانه از سرسخت‌ترین زندانیان زندان اصفهان بود که به‌خاطر زدن سیلی به گوش بازجو دستش را شکسته بودند. او و دوست نزدیکش پروانه امام اوایل سال ۱۳۶۲ در اصفهان اعدام و در بهشت‌زهرای تهران ‏(قطعه ‏‎۹۴‎‏) دفن شدند. به گفتۀ زندانیان هم‌بند، آنها را از سر سفرۀ هفت سین صدا زدند و بردند تا به‌اصطلاح حال همه را بگیرند. فرزانه گفته بود: "من تنها برای مادرم ناراحتم که وقتی عید می‌آید من نیستم!" و مادرش می‌گفت: "جنازه‌اش می‌خندید و از من خواسته بود که ای مادرم زانوی غم در سینه مگیر تا پاسدار شب نگوید مادر محکوم داغدار است، رُز قرمز در سینه نشان تا بگوید دل پرکینه دارد". مادر برایش گاهی به نجوا و گاهی با صدای رسا زمزمه می‌کرد:
"گل فرزانه‌مو کاشتم امیدی شَوی خُرم / که مو سایه‌ات بنشینم / گل فرزانه شد وقت شکفتن / سر کارت کشید رگبار دشمن / ستاره بودی و ماهم گشتی / تو خورشید شدی و میدرخشی…".
بخشی از خاطرات صنم احمدی، هم‌بند فرزانه که خود نیز در ۱۶ سالگی به اتهام هواداری از سازمان پیکار دستگیر شده بود، در کتاب "جنایت بی‌عقوبت، شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در جمهوری اسلامی"، انتشارات عدالت برای ایران، دسامبر ۲۰۱۱:
"...اوایل دستگیری مرا به بازداشتگاه سیدعلی‌خان بردند، این بازداشتگاه در حقیقت یک خانۀ مصادره‌ای بود که پاسدارها از اتاق‌های متعدد و حیاط بسیار بزرگش به‌عنوان بازداشتگاه موقت استفاده می‌کردند. از کوچۀ سیدعلی‌خان با ماشین وارد یک حیاط بزرگ شدیم. این حیاط را با یک دیوار تقریبا نصف کرده بودند و نیمۀ دوم را برای نگهداری زنان استفاده می‌کردند. ورودی به قسمت زنان یک پتو بود که از آن به‌عنوان در استفاده می‌شد. پتو را که کنار می‌زدی یک حیاط بود که ته آن یک در بزرگ آهنی بود که بعدا فهمیدم زندانی‌های سال ۱۳۶۰ به آن طویله می‌گفتند و درواقع شکنجه‌گاه بوده است. در قسمت چسبیده به طویله دو توالت کوچک بود، کنارش یک اتاق کوچک نگهبانی و کنار آن یک اتاق بزرگ که معمولا برای خواب و استراحت پاسدارهای زن استفاده می‌شد.
اتاق اول چسبیده بود به اتاق بزرگ نگهبان‌ها، بعد از آن، اتاق‌های دو، سه و چهار بودند. اتاق‌های یک و دو و سه هر کدام بین ۳ تا ۷ زندانی داشتند اما اتاق ۴ خالی بود. من و چهار نفر دیگر در اتاق دو بودیم. درهای اتاق‌های ما در بازداشتگاه چوبی بودند و وسط درها از شیشه بود ولی روی شیشه‌ها را رنگ زده بودند که ما نتوانیم بیرون را ببینیم. زندانی‌ها این رنگ‌ها را خراش داده بودند.
یه روز که توی اتاق نشسته بودم و از لای رنگ‌های خراش خوردۀ روی شیشه در، بیرون را نگاه می‌کردم، دیدم که یک دختر خوشگل با چشم‌های میشی درشت، صورت گرد و موهای صاف مشکی که در قسمت جلو کمی سفید شده بود را آوردند. این دختر سرش را پایین گرفته بود و همین‌طور که دست راستش را توی بغلش نگه داشته بود راه می‌رفت، بعدا دیدم که دستش را با یک پارچه که دور گردنش می‌رفت بسته بود، به نظر می‌اومد که دستش ضربه دیده باشه. یک بار هم دیدم که یک تشت گذاشته با پا داره لباس‌هاشو می‌شوره. این دختر را بردند ته حیاط به اتاق چهار، بعدها فهمیدم که او فرزانه سلطانی از هواداران سازمان پیکار است.
یک بار که فرزانه از جلو اتاق‌ها رد می‌شد، پرسیدم: "جرمت چیه؟" گفت: "پیکار". بعد یه بار که رفته بود از اتاق نگهبانی یه چیزی رو بگیره بهش گفتم: "دستت چی شده؟" گفت: "دستم شکسته" ... من همین‌طوری نگاه فرزانه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم چرا فرزانه چهرۀ همیشه غمگینی داره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا هر روز پیر و پیرتر میشه؟ یه روز به یکی از بچه‌های هم‌بندی گفتم که فکر کنم به فرزانه تجاوز کرده باشند!
فرزانه سلطانی حدود سه یا چهار ماه در بازداشگاه سیدعلی‌خان بود اما بعد او را بردند. بعدها فهمیدم او را برای بازجویی و اقرار گرفتن برده‌اند تهران. فرزانه سلطانی رابط تشکیلاتی اصفهان - تهران بود و او را دو یا سه بار برای تکمیل پرونده به تهران برده بودند.
جمهوری اسلامی در زندان دستگرد اصفهان یه بند جدید برای زندانیان سیاسی زن ساخته بود که هر کس حکمش صادر می‌شد می‌رفت اونجا. ماها که از اتاق‌های کوچک دربسته خسته شده بودیم هر روز له له می‌زدیم که زودتر بریم دستگرد. از بد شانسی یا شاید خوش شانسی، من و تعدادی از زندانیانی که به قول پاسدارها اصلاح نشده بودیم را به جای بند جدید به بند نسوان قدیم که محل نگهداری زندانیان عادی بود، بردند. وقتی وارد زندان نسوان شدم دیدم که زندانیان سیاسی برای خودشان یک اتاق بزرگ دارند با تعداد زیادی تخت سه طبقه. البته به تعداد زندانیان تخت موجود نبود اما یک حیاط مشترک با زندانیان عادی داشتیم که به همه چیز می‌ارزید، هر وقت می‌خواستی می‌تونستی بری هواخوری. هیچ‌کدام از زندانیان حق مالکیت هیچ تختی را نداشت و هر کس زودتر می‌خوابید حتما تخت خالی پیدا می‌کرد اما من که دوست داشتم شب‌زنده‌داری کنم معمولا روی زمین پتو می‌انداختم و می‌خوابیدم. بعضی از زندانی‌ها برای تخت‌های وسط، با ملافه پرده درست کرده بودند و با این کار با خودشان یا بعضی از رفقا خلوت می‌کردند. از بچه‌های پیکار، پروانه امام، من و دو نفر دیگر در آن بند بودیم. بعد از چند هفته فرزانه سلطانی را پیش ما آوردند. اما به پروانه امام و فرزانه حکم نداده بودند.
زمستان سال ۶۱، یه روز که من و چند تای دیگه داشتیم توی حیاط بازی می‌کردیم، پاسدار مردی کنار در اومد و بلند گفت: پروانه امام، وسایلت را جمع کن و بیا! پروانه و فرزانه هر دو دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان بودند. اون روز پروانه با همه خداحافظی کرد و رفت. شب که شد فرزانه گفت: "حتما پروانه را برای اعدام برده‌اند. من و پروانه تنها زندانی‌هایی هستیم که حکمی بهمون ابلاغ نشده، برای همین حدس می‌زدیم که حکم ما اعدام باشه. همین روزها نوبت من می‌رسه. امشب باید دور هم جمع شیم، من می‌خوام یه چیزهایی رو براتون تعریف کنم". اون شب فرزانه با من و دو رفیق دیگه خلوت کرد، همگی رفتیم روی یکی از تخت‌های وسط که پرده داشت، پرده را کشیدیم و فرزانه شروع به حرف زدن کرد و گفت: "من نمی‌دونم شماها مادر منو می‌شناسید یا نه ولی بچه‌های آبادان همه‌شون مادر منو خوب می‌شناسند. مادرم به من گفت یا دنبال کار سیاسی نرو، یا اگه رفتی آبروی ما رو نبر! من وقتی مادرم اینو گفت خندیدم، گفتم: مامان نگران آبروتی یا نگران دخترتی؟! سر این قضیه همه‌ش با مامان شوخی می‌کردم ولی باور کنید وقتی دستگیر شدم و شکنجه شروع شد تنها چیزی که تو سرم اومد جملۀ مادرم بود. اون بود که باعث شد من مقاومت کنم و تا این لحظه هیچی به جمهوری اسلامی نگفته باشم، نه سازمان پیکار بود نه بچه‌های دیگه بودن، فقط مادرم و این جمله که اگه می‌ری تا آخرش برو".
تمام مدت که فرزانه از مادرش می‌گفت، لبخند رضایتی روی صورتش بود. همین‌طور که فرزانه حرف می‌زد من می‌لرزیدم، از قدرت یک جملۀ مادر که تا کجا بچه رو می‌بره، فرزانه خیلی خیلی شکنجه شده بود.
بعد گفت: "دست من توی شکنجه شکسته شد. بعد از کلی بازجویی و شکنجه در کمیتۀ مشترک تهران، من رو برای تکمیل پرونده به اصفهان فرستادند. یک راست من رو بردند به محلی که تا امروز نمی‌دونم کجاست، یه جای پرت و دور از شهر اصفهان، لباس تن من یک دست پیژامه و پیراهن راه راه بود که به زندانیان کمیتۀ مشترک می‌دادند. یکی از روزهایی که من رو در اون زندان شکنجه می‌کرند دستم زیر بدنم موند. یکی از پاسدارا با پوتین جفت پا پرید روی کتفم. همون جا دستم شکست. پاسدارها که صدای شکستن دست من رو شنیدند یکی یکی از اتاق رفتند بیرون و من را با اون حال و با دست شکسته توی اتاق شکنجه ول کردند. من از درد به خودم می‌پیچیدم اما نای گریه نداشتم! همون‌طور که روی زمین نیمه بیهوش بودم یکهو یک پاسدار مرد در سلول را باز کرد و اومد تو. اومد جلو و در تاریکی اتاق پیژامه منو کشید پایین و خودش را انداخت روی من، اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم یعنی آن قدر کتک خورده بودم که اصلا به هیچ عنوان نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. سکوت مطلق بود تو فضا که من همه انرژی مو جمع کردم و یه هویی گفتم آی. پاسداره هول کرد بلند شد رفت از تو اتاق بیرون و در را پشت سر خودش بست. من همون جوری با همون پیژامه‌ای که از پام در اومده بود، با پایین تنۀ لخت، بدن خونی و درب و داغون یه مدتی اونجا بودم تا این‌که دو تا پاسدار زن اومدن تو و زیر بغلم رو گرفتند و چادر انداختند سرم و همون جوری از اونجا من را بردند بازداشتگاه سیدعلی‌خان".
فرزانه وارد جزئیات تجاوز نشد، چون توی اون شرایط زندان و توی اون دوره حرف زدن با ما که خیلی جوون‌تر از او بودیم بیشتر از این امکان نداشت، وقتی او می‌گفت، من دلم می‌خواست اصلا نشنوم و آنقدر شوکه بودم که یک جاهایی حس می‌کردم حتی صداش رو نمی‌شنوم. یک مسٸله هم آبروی خود و خانواده‌ات هم بود، من فکر می‌کنم برای همین فرزانه که نزدیک به یک سال با ما زندگی کرده بود، هیچ چیزی دربارۀ تجاوز و شکنجه‌اش نگفت تا موقعی که مطمئن شد داره می‌ره برای اعدام. خیلی روشن بود این مسٸله، ولی ما بچه‌های خیلی جوانی بودیم، به نسبت فرزانه و با توجه به فضای آن موقع، گفتن تمام جزئیات قضیه سخت بود و چیزی که گفت برای ما روشن بود.
فرزانه می‌گفت: "برای دست شکستۀ من هیچ کاری نکردند! انگار که به خودشون می‌گفتن این‌که اعدامیه، چرا دوا و درمان خرجش کنیم؟ بذار همین‌طور باشه تا وقت اعدامش برسه! از اونجایی که کاری برای دستم نکردند من فهمیدم که اعدامی‌ام چون اگر نخواهند اعدامت کنند می‌برند دستت رو درست می‌کنند که مدرک دست مردم ندهند". آخرش هم گفت: "به مادرم بگید که خیلی دوستش دارم و به دوست پسرم هم بگید که من عاشقش بودم"... حدسش درست بود. دوسه روز بعد از خلوت فرزانه با ما او رو برای اعدام بردند.
سال‌ها بعد که من از زندان آزاد شدم برای مدتی تحت مراقبت شدید پدر و مادرم بودم و هیچ راهی برای پیدا کردن خانوادۀ فرزانه نداشتم. یادم می‌آید که وصیت‌نامۀ فرزانه رو روی یک چادر مشکی با نخ مشکی نوشتیم و به یکی از بچه‌ها سپردیم که به خانوادۀ فرزانه برسونه. یه جملۀ وصیت‌نامه‌اش این بود: "مرا در کدام گورستان به خاک خواهید سپرد؟ تمام گورستان‌های دنیا برای من کوچک است...".

 

٢٧٦. زهرا سليم
رفیق زهرا سلیم در اصفهان به دنیا آمد. خواهر کوچک‌تر سیما و همسر رفیق جليل سيد‌احمديان بود. او با نام مستعار سودابه، از اعضای بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق بود که از بدو تأسیس سازمان پیکار در شاخه کارگری فعالیت می کرد. زهرا همراه رفیق جلیل در ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگير شد. پاسداران كه برای دستگيری فردی معتاد به خانه‌ای در تهران‌نو كه آنها هم مستاجرش بودند مراجعه می‌كنند، به‌طور اتفاقی چند نشريۀ پيكار را در اتاق رفقا می‌بينند و آنها را نیز دستگير می‌كنند. رفیق زهرا دو ماه و نیم قهرمانانه در برابر شکنجه‌های وحشیانۀ جلادان رژیم مقاومت کرد و هیچ نگفت، سرانجام خون پاکش در شب ۲۵ شهریورماه قتل‌گاه اوین را رنگین‌تر ساخت و نشان داد که او رفیقی سترگ و پیکارگری افتخار آفرین بود.
خبر اعدام رفيق و ۱۸ مبارز ديگر به نقل از روابط عمومی دادستانی كل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های روز ۲۸ شهريور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"زهرا سلیم به اتهام عضويت بسیار فعال در سازمان ضد‌خلقی پیکار، همچنین قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع و این‌که نامبرده، به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشته و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌ است، محارب با خدا و رسول خدا و مفسدفی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۲۵ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد".

 

٢٧٧. سيما سليم

277-Salim_Sima.jpgرفیق سیما سلیم در شهر اصفهان به دنیا آمد. او خواهر بزرگ‌تر پیکارگر شهید زهرا بود. سیما در اواخر سال ۱۳۵۹ با حسين روحانی ازدواج کرد که در ضربۀ بزرگ پلیسی به تشکیلات رهبری سازمان در بهمن‌ماه ۱۳۶۰ با حسین دستگیر شد. در زمان دستگیری دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بود. او در اوسط بهار ۱۳۶۱ همراه عدۀ دیگری تحت عنوان مصاحبه با مسئولین سازمان پیکار، در تلویزیون جمهوری اسلامی ايران حضور داشت که گویا صحبتی نکرده. رفیق در اوایل سال ۱۳۶۳ اعدام شد.

 

 

 

 

 

 

 

٢٧٨. غلام‌حسن سليم‌آرونیHasan-SalimAroni-6.jpg
با استفاده از یادنامه‌ای از رفیق ادنا ثابت در پيكار ۱۲۳، دوشنبه ۲۷ مهرماه ۱۳۶۰.
رفیق غلام‌حسن سلیم‌آرونی سال ۱۳۳۳ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در مشهد به دنیا آمد. او را در تشکیلات با نام عباس می‌شناختند. در آغاز سال‌های نوجوانی یعنی اوایل دهۀ ۵۰ با جنبش کمونیستی آشنا شد. هم‌زمان‌که برای کمک به تأمین معاش خانواده به کار جوشکاری می‌پرداخت، در یک محفل مارکسیستی نیز به کار تکثیر کتب مارکسیستی مشغول بود.رفیق عباس همراه محفلی که در آن فعالیت می‌کرد، با شناخت از خیانت‌های حزب توده به سمت جنبش مسلحانه چریکی گرایش یافت و با رفقای هم محفلش در صدد برقراری ارتباط با سازمان چریک‌های فدایی خلق برآمد. او در پایان سال ۱۳۵۴ موفق شد با این سازمان تماس برقرار کند؛ در همان زمان به‌دلیل گرایش خودش برای کار در میان طبقۀ کارگر و به دستور سازمان، در کارخانۀ پروفیل طوس شروع به کار کرد. در مدتی که رفیق در آنجا کار می‌کرد، فعالیت مبارزاتی کارگران کارخانه و به‌خصوص در تماس بودن با کارگران پیشرو اثرات عمیقی در شکل‌گیری بینش پرولتری او داشت. در پایان سال ۱۳۵۵ در اثر ضرباتی که از طرف رژیم شاه به سازمان چریک‌های فدایی وارد آمد و مسائل امنیتی ناشی از آن، عباس مجبور به ترک کارخانه شده و اجبارا به زندگی مخفی روی آورد. به‌دلیل گرایش قوی رفیق به کار در میان طبقۀ کارگر، سازمان چریك‌های فدایی تصمیم گرفت او را در اواسط سال ۱۳۵۶ در تنها شاخۀ کارگری سازمان که با اصرار و پافشاری رفیق عباس در مشهد پاگرفته بود، سازماندهی کند.
فعالیت مجدد عباس در میان طبقۀ کارگر این بار همراه با مطالعه عمیق‌تر کتب مارکسیستی و آثار مشی چریکی و همچنین نوشته‌های رفقا بیژن جزنی و حمید مؤمنی و مبارزۀ ایدئولوژیک در این زمینه بود. روحیۀ پرشور و زندۀ او در گسترش نفوذ شاخۀ کارگری در میان کارگران بسیار مؤثر افتاد. رفیق همراه شاخۀ کارگری سازمان چ. ف. خ. ا. فعالانه در نوشتن مطلب برای نشریۀ داخلی و شرکت در مبارزۀ ایدئولوژیک درون سازمانی کوشش می‌کرد و بسیاری از مطالبی که در نشریات داخلی آن زمان سازمان چاپ می‌شد از طرف این جمع بود. از جملۀ این مطالب مقاله‌ای بود در رد "تئوری رکود" که نه تنها از طرف بخشی از رهبری بخش منشعب از سازمان مجاهدین خلق، بلکه از طرف جریانی در درون چریک‌های فدایی نیز در اوائل سال ۱۳۵۶ نیز مطرح می‌شد. رفیق عباس و جمع تشکیلاتی‌اش، در این مقاله با استناد به فاکت‌هایی در رابطه با جنبش طبقۀ کارگر و موقعیت اقتصادی و سیاسی رژیم شاه، ثابت می‌كردند بحران اقتصادیی که وجود دارد، به‌ناگزیر توده‌ها را به حرکت واداشته و این حرکت در روند خود به زودی به مبارزۀ انقلابی توده‌ها با رژیم شاه تبدیل خواهد شد.
نوشتن این مقالات در پاییز سال ۱۳۵۶ سرآغازی بود برای رسیدن قسمتی از شاخۀ کارگری، که عباس نیز در آن شرکت داشت، به رد مشی چریکی و حل تناقضاتی که بین مشی چریکی و تئوری‌های مارکسیستی–لنینیستی و عینیت جنبش طبقۀ کارگر وجود داشت. از اين جمع رفقا جواد بهاريان‌شرقی، محمد باقری‌مقدم به سازمان پيكار پیوستند که بعدها به دست رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسيدند.
در همین دوره با اوج‌گیری مبارزات مردمی، رفته‌رفته درج مقالاتی که مشی چریکی را مورد سؤال قرار داده و به‌جای آن فعالیت آگاهگرانۀ سیاسی در میان طبقۀ کارگر را پیشنهاد می‌كرد، در نشریۀ داخلی با برخورد غیردمکراتیک مرکزیت سازمان ممنوع شد. رفیق عباس از آنجا که در طول زندگی سیاسی پربارش، اهمیت تعیین‌کنندۀ تشکل طبقۀ کارگر را لمس کرده بود، به‌تدریج به نفی قدرت فوق طبقاتی‌ای که تئوری‌های مشی چریکی برای یک چریک مسلحِ جدا از توده قائل بود می‌رسد. او با بینش طبقاتی خود که در اثر مطالعۀ کتب مارکسیستی و فعالیت عملی در میان طبقۀ کارگر به‌دست آورده بود در اوائل بهار ۱۳۵۷ گرایش و تمایل خود را به جریان مردمی و نفی مشی چریکی جدا از توده اعلام کرد.
رفیق در همان زمان در مقاله‌ای نقش آگاهی را در به حرکت درآوردن و رهبری کردن توده‌های کارگر به سمت اهداف تاریخی‌اش و ضرورت تلفیق آگاهی سوسیال–دمکراتیک با جنبش خود‌به‌خودی طبقۀ کارگر را خاطر نشان نموده و قاطعانه از کار آگاهگرانه سیاسی در میان طبقۀ کارگر برای تامین هژمونی طبقۀ کارگر و انقلاب دمکراتیک دفاع نمود. او هنگامی که با عدم امکان مبارزۀ ایدئولوژیک در درون سازمان چریک‌های فدایی مواجه شد، اعلام انشعاب کرد و برای ادامۀ فعالیت انقلابی خواستار تماس با بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق شد. رفیق بعد از مطالعۀ جدی و پیگیر در زمینۀ نظام حاکم بر شوروی، تز سوسیال امپریالیسم را پذیرفت.
رفیق غلام‌حسن همراه همسرش رفيق ادنا ثابت و اكثر گروه كارگری‌شان، در تابستان ۱۳۵۷ به بخش م ل سازمان مجاهدين خلق پيوستند. در آذر‌ماه ۱۳۵۷ كه اكثريت اعضای سازمان مجاهدين م ل در سازمان پيكار متشكل شدند، رفيق حسن و ادنا در ابتدا با گروه "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه كارگر"، منشعب از مجاهدين م ل همراه شدند.
او در اواخر سال ۱۳۵۸ با مطالعۀ روند موضع‌گیری‌های سیاسی ایدئولوژیک "سازمان پیکار" در بخش کارگری آن مشغول به فعالیت شد. رفیق پس از پذیرش مشی سیاسی سازمان گفته بود: "من تا به حال جوشکار بودم حالا می‌فهمم که باید کوشید تا آگاهی سوسیال‌دمکراتیک را با جنبش خودبه‌خودی طبقۀ کارگر جوش دهیم". مطالبی که رفیق در نشریات "فابریک" می‌نوشت با استقبال کارگران مواجه می‌شد و موجب بسط هرچه بیشتر آگاهی در میان توده‌های کارگر بود.
تلاش‌ رژیم حاکم برای ضربه‌زدن به جنبش کمونیستی با همدستی اکثریتی‌ها به ثمر رسید، روز یک‌شنبه ۲۱ تیر ۱۳۶۰ هنگامی که رفیق غلام‌حسن از میدان انقلاب عبور می‌کرد توسط اکثریتی‌ها مورد شناسایی قرار گرفت و دستگیر شد. رفيق در زمان دستگيری از اعضای مسٸول و تصميم‌گيرندۀ كميتۀ تهرانِ سازمان بود. دژخیمان رژیم جمهوری اسلامی نتوانستند کوچک‌ترین مدرکی علیه رفیق به‌دست آورند.
رفیق عباس که لحظه‌به‌لحظۀ زندگی سیاسی‌اش مملو از استواری بر منافع طبقۀ کارگر و حراست از آن بود، نه تنها کوچک‌ترین اطلاعاتی به‌دست رژیم نداد، بلکه حتی اسم واقعی خود را هم نگفت. به‌این‌ترتیب رفیق نشان داد که چگونه حتی در قتل‌گاه رژیم سرمایه‌داری هم به وظایف کمونیستی‌اش واقف بوده و با وثیقه قراردادن خون سرخش از آن پاسداری می‌کند.
رژیم باوجودی‌که فقط به ارتباط عباس با سازمان پی‌برده بود، بدون آنکه حتی اسم واقعی رفیق را بداند، او را در یک بازجویی چند دقیقه‌ای محکوم به اعدام کرد و روز ۲۱ یا ۲۲ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در جلوی گلوله‌های جلادان رژیم جمهوری اسلامی گرفت و به شهادت رسید.
خاطره‌ای از يك رفيق:
"اين رفيق طبق عادتش، رودررو به افراد تازه آشنا شده نگاه نمی‌كرد و هميشه سعی می‌كرد، چهرۀ خودش را قايم كند. فوق‌العاده دقيق و جدی در مساٸل بود. در درگيری دو جناح رژيم جمهوری اسلامی روی حمله به هر دو جناح شديدا پای می‌فشرد و در يك جلسۀ بحث شديدا به يكی از نويسندگانِ بيانيۀ منتشره در پیكار ۱۱۰ حمله كرد و من هيچ‌وقت او را آنقدر عصبانی نديده بودم. با ديدن خانه‌های بچه‌های فعال كارگری شديدا متأثر شده بود و وضع خانۀ مسكونی من كه محل قرار كارگرهای كارخانه بود، برايش قابل قبول نبود و تلاش زيادی برای بهبود اين وضع با بچه‌های مركزیت انجام داده بود. خانه‌های علنی ماها را به اصرار خودش چشم بسته می‌آمد. برای تهيۀ كتابی كه به بازارچه كتاب رفته بود که از طريق یک اكثريتی شناسايی و دستگير می‌گردد".
یکی از بستگانش در باره او نوشته:
"مادرش از تولدش در هفت ماهگی می‌گفت، آنقدر کوچک بود که به سختی در آغوشش جای می‌گرفت. اما حسن که تب زندگی را از آغاز به همراه داشت با تمام مشکلات جسمی‌اش، زندگی‌اش آغازی استوار يافت. از کودکی روحیه‌ای شاد و ماجراجو داشت. مادرش می‌گفت: "حسن همیشه به فکر آدم‌های دور‌و‌برش بود. یک روز زمستانی سرد، حسن آمد خانه، بدون کفش و بدون کت، پرسیدم: "مادر لباست کو؟". جواب داد: "توی راه یک آدمی را دیدم لباس نداشت، کفش نداشت. لباس‌هایم را دادم به او"".
آنقدر شور زندگی در او جریان داشت که محال بود در کنار او باشی و حس زنده بودن نکنی. امید به آزادی و برابری انسان را در سوسیالیسم جستجو کرد، و بعد از سال‌ها مبارزه همراه با سازمان چریک‌های فدایی خلق، تدام مبارزه‌اش را با سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر شکل بخشید".
رفقایش راجع به او می‌گویند:
"او آن‌چنان پرشور بود که در کنارش گمان می‌كردی که انقلاب سوسیالیستی در راه است. سال‌ها از خانواده‌اش فاصله گرفت. دستگیری‌ها و زندان‌های شاه را پشت سر گذاشت. او رسیدن به آزادی انسان‌ها را هدفی عالی می‌دانست. همیشه در نگاهش، عشق زیبایش را به همسرش "ادنا ثابت" شاهد بودم. به یاد دارم که گرمای محبت این دو انسان به هم، گرمابخش لحظات با هم بودن‌مان در خانه بود. رژیمِ بی‌رحم جمهوری اسلام بدون این‌که هویت واقعی او را بداند، او را به اسم "عباس محسنی‌مشهدی" در بامداد ۲۲ مرداد ۱۳۶۰ به گلوله بست. او با تمام وجودش به آرمان‌هایش پایبند بود، بدان‌گونه که زندگی‌ش را بهای آن داد".

 

٢٧٩. فرهاد سليمی
رفيق فرهاد سلیمی در بخش تداركات سازمان پیکار فعالیت می‌کرد كه در ضربۀ پليسی ۲۱ تيرماه ۱۳۶۰ به اين بخش و بخش توزيع‌و‌چاپ او نیز دستگير شد. این رفقا به مدت ۱۰ روز به‌شدت مورد شكنجه قرار گرفتند که پانزده تن از آنها روز چهارشنبه ۳۱ تيرماه ۱۳۶۰ در زندان اوين تيرباران شدند. اجسادشان را بعد از انتقال به پزشكی قانونی در مزار خاوران دفن کردند. اين رفقا از اولين شهدايی بودند كه در خاوران به خاک سپرده شدند.
خبر اعدام رفيق و ۱۴ رفيق پيكارگر ديگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۳۱ تيرماه منتشر شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوده‌ایم.

 

٢٨٠. محمود سنچولی
با استفاده از زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید، گردآوری از "یاران فاضل" هوادار سازمان پیکار در پاکستان.
رفیق محمود سنچولی سال ۱۳۳۵ در یکی از روستاهای شهرستان طبس در خانواده‌ای زحمت‌کش به دنیا آمد. پس از به پایان رساندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، سال ۱۳۵۴ وارد دانش‌سرای عالی زاهدان شد؛ در آنجا در کلیۀ حرکت‌های صنفی دانشجویان، فعال و مبارزی پیشرو بود. کلِ اعضای خانوادۀ رفيق متأسفانه در زلزلۀ سال ۱۳۵۷ طبس كشته شدند و او تنها بازماندۀ خانواده‌اش بود.
پس از قیام او به اتفاق عده‌ای از رفقای دانش‌سرا اولین تشکل خودشان را به نام "انجمن دانشجویان طرفدار آزادی زحمت‌کشان" تشکیل دادند و نشریۀ خبری-سیاسی-تبلیغیی را به نام "جمبران" منتشرمی‌کردند. رفیق در سازماندهی اعتصابات دانشجويی و همچنين تشكيل كتابخانۀ دانشجويان به منظور تبلیغ و اطلاع رسانی نقش برجسته‌ای داشت. او همچنین از مسئولان تشکل "دانشجویان مبارز طرفدار آزادی طبقه کارگر" در زاهدان بود که پس از مدت كوتاهی به سازمان پيكار پيوست. او در مرکزیت تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) زاهدان بود و سپس به عضویت سازمان پیکار درآمد. رفیق تا زمان دستگيری‌اش فعالانه و پرشور به وظايف تشکیلاتی خود ادامه می‌داد.
رفیق محمود در شهریور ۱۳۶۰ سر یک قرار در زاهدان دستگیر شد. ابتدا به زندان شماره یک بعد زندان شماره ۲ سپاه منتقلش کردند. در شکنجه‌گاه ابوذر ساعت‌ها بی‌وقفه مورد شکنجه‌های قرون وسطایی قرار گرفت. او را مدت‌ها در سلول انفراد نگه داشتند، اما پس از مدتی با افزايش تعداد زندانيان رفیق را به سلول‌های چند نفره منتقل كردند. آثار شكنجه‌های وحشتناكی همچون كابل زدن بر روی دست و پا، آويزان كردن از يك دست و يا منگنه كردن ناخن‌ها را تا مدت‌ها می‌شد روی بدن او ديد.
رفیق در متشكل ساختن و دادن روحيه به ديگر زندانيان فعال و پيگير بود. پاسداری به نام "حسين سرگلزايی" مرتب او را آزار می‌داد و قصد تحقيرش را داشت، اما رفيق با صلابت و هوشياری بسيار مانع دست‌يابی چنین افرادی به نياتشان می‌شد. رفیق همیشه با رعایت مسائل امنیتی به‌ویژه در بحث‌های دو نفره، رفقای هم‌بندش را از مسائل زندان آگاه می‌کرد. زمانی که رژیم برای پنهان کردن واقعیت شکنجه و اعدام‌ها گروهی را برای به‌اصطلاح برای "تحقیق در مورد شکنجه" به راه انداخت، رفیق فعالانه ماهیت آنها را برای زندانیان افشا می‌کرد.
او همراه رفيق محمدگل ريگی و چند رفیق ديگر تصميم به فرار از زندان می‌گيرند. در یکی از روزهای نیمۀ اول اسفند ۱۳۶۰ هنگام اجرای برنامۀ ورزشی، یکی از آنها پاسداری را خلع‌سلاح کرده و امکان فرار بقیه را فراهم می‌کنند اما متأسفانه رفیق محمود پس از مدت کوتاهی دستگیر و در ۲۱ فروردین ۱۳۶۱ تیرباران می‌شود.

 

٢٨١. محمدصالح سهرابى

281-Sohrabi-Mohamadsaleh.jpgبا استفاده از "یادنامۀ شهیدان"، حزب كمونیست ایران
رفیق محمد‌صالح سهرابی سال ۱۳۳۵ در شهر سقز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد. در دوران قیام فعالانه در تظاهرات و خیزش توده‌ای شرکت کرد. پس از قیام به تشکیلات کردستان سازمان پیکار پیوست و یکی از اعضای منضبط و پیگیر آن بود. رفیق پرکار و از نظر تئوریک مسلط به مسائل نظری بود. با شروع ضربات پلیسی سراسری و بحران درونی سازمان، او و چند رفیق دیگر از جمله پیكارگر شهید نظام حسنی، هوادار جناح "مارکسیسم انقلابی" شدند.
رفیق محمدصالح مجرد بود و در اواخر سال ۱۳۶۰ در خیابانی در سقز شناسایی و دستگیر شد. او پس از تحمل شکنجه و آزارهای فراوان در ۲۶ اسفند ۱۳۶۱ در کنار رفیق نظام در زندان سقز تیرباران شد. محل دفن نامعلوم. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

(برادر رفیق محمد‌صالح در توضیح کوتاهی که برای ما ارسال داشته: تاریخ تولد او ۰۱-۰۱-۱۳۴۰ و تاریخ شهادت ۲۶-۱۱-۱۳۶۱ است).

 

 

 

٢٨٢. سیدجليل سيداحمديان

282-Seied_Ahmadian_Seiedjalili.jpgبا استفاده از پيكار ۴۴ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۵۸ و پيكار ۱۲۱ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۶۰
رفيق سیدجليل سیداحمدیان سال ۱۳۲۳ در يک محلۀ فقيرنشين تبريز در خانواده‌ای كم درآمد و مذهبی متولد شد. در سال‌های جنبش ملی به رهبری دكتر مصدق، تحت تاثير گرايش سياسی خانواده و حمايت آن از اين جنبش، با مساٸل سياسی آشنا شد. پس از سقوط دولت ملی مصدق و بدتر شدن اوضاع اقتصادیِ اقشارِ فقير و متوسط جامعه، خانوادۀ او برای یافتن شغل به تهران نقل‌مکان کرد. در مبارزات ضد‌دولتی سال‌های ۴۲-۱۳۳۹ و حوادث ۱۵ خرداد به‌طور فعال شركت داشت. سال ۱۳۴۲ در رشتۀ راه‌و‌ساختمان دانشكده فنی، دانشگاه تبريز پذيرفته شد. در زمان تشكيل "نهضت آزادی ايران" با آنان به فعاليت پرداخت. آشنایی با مجاهد شهید محمد حنیف‌نژاد در سال‌های بعد او را از سیاست‌های بورژوا-رفرمیستی امثال "نهضت آزادی" جدا کرده به سوی مبارزۀ انقلابی و مخفی سوق داد. از بدو تشكيل سازمان مجاهدين با بنيانگذاران آن همراه بود و در سال ۱۳۴۶، رسماً به عضويت سازمان درآمد.
جلیل برای مبارز‌ۀ انقلابی و حرفه‌ای در تابستان ۱۳۴۹ همراه با جمعی دیگر از هم‌رزمان به خارج از کشور فرستاده شد تا در پایگاه‌های فلسطینی به آموزش نظامی بپردازد. مرداد‌ماه همان سال زمانی که با دیگر رفقای سازمانی، در دُبی منتظر آماده شدن بقیۀ امکانات برای ادامۀ سفر بودند، پلیس در بازار شهر به آنها مشکوک شده و همه را دستگیر می‌کند. مقاومت آنها در زندان طاقت‌فرسای دبی برای او نخستین تجربۀ مبارزاتی بود که از آن سرافراز بیرون آمد. پس از قریب ۴ ماه اسارت، زمانی که قرار بود یک هواپیمای ایرانی آنها را دست‌بسته به زندان‌های ایران تحویل دهد، با کمک سازمان مجاهدین و نقشۀ قبلی که در اجرای آن حسین احمدی روحانی به‌عنوان فرماندۀ عملیات، عبدالرسول مشکین‌فام و محمدصادق سادات‌دربندی شرکت داشتند، هواپیما را ربوده و به‌جای ایران به بغداد برده شد. این اقدام انقلابی و موفقیت‌آمیز برای رهایی شش نفر از افراد سازمان، که اولین عمل نظامی و موفق سازمان محسوب می‌شد، به پایه‌های سیاسی و امنیتی رژیم شاه در منطقه نیز ضربه وارد ساخت.
از اواخر آذر تا بهمن ۱۳۴۹ مقاومت در برابر شکنجه‌های رژیم ارتجاعی بعثی در زندان بغداد، آزمایش دیگری بود که رفیق جلیل و دیگر هم‌رزمانش از آن نیز سربلند بیرون آمدند. سرانجام با دخالت نمایندۀ الفتح در بغداد و فعالیت‌های سازمان، همگی توانستند به پایگاه‌های آموزش نظامی الفتح در سوریه و سپس لبنان ملحق شوند. رفیق جلیل در شهریور‌ماه ۱۳۵۰ پس از ضربۀ سختی که به سازمان وارد شد و تعداد بسیاری از اعضا و کادرها به اسارت ساواک افتادند، مخفیانه و مسلح از راه ترکیه به ایران بازگشت، ولی متأسفانه پس از مدت کوتاهی در ۳۰ مهر ۱۳۵۰ همراه با حنیف‌نژاد و تنی چند در یک خانۀ تیمی دستگیر می‌شود. سومین دورۀ زندان با مقاومت انقلابی در برابر وحشی‌گری‌ها وشکنجه‌های ساواک آغاز شد. در بیدادگاه رژیم شاه ابتدا به اعدام محکومش می‌کنند که در دادگاه تجدید نظر همراه قریب به ۲۰ تن از هم‌رزمان، محکومیتش به حبس ابد تقلیل یافت. او تا ارديبهشت ۱۳۵۱ در زندان اوين به سر برد. زمانی كه به حبس ابد محكوم شد به زندان قزل‌قلعه و قصر منتقلش كردند. در دی‌ماه ۱۳۵۱، به‌علت درگيری با پليس زندان به برازجان تبعيد گشت و در بهمن‌ماه همراه ديگر زندانيان به زندان شيراز انتقال يافت. در ۲۶ فروردين ۱۳۵۲ شورش بزرگی در بند چهار زندان عادل‌آباد شیراز به وقوع پیوست که نقطه‌عطفی در مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی محسوب می‌شود. در این ماجرا مأمورین رفیق را به‌عنوان يكی از محركين حادثه، همراه ۱۳ مبارز ديگر به مدت ۱۵ روز در شرايط سختی (دست‌ها از پشت بسته، پاها در زنجير و چشم‌ها بسته) قرار داد. رفيق پس از آن، ۶ ماه در سلول انفرادی گذراند.
سال ۱۳۵۴ با مطالعات و بحث‌های پیگیری كه در زندان پيرامون ايدٸولوژی سازمان مجاهدين صورت گرفت، همراه بسیاری از زندانيان مجاهد تغيير ايدٸولوژی داده به مارکسیسم گروید. در ۱۷ شهريور ۱۳۵۷ به‌علت نقشی كه در شكل‌گيری اعتصاب غذای سه روزۀ زندانيان سیاسی شيراز در اعتراض به كشتار مردم به دست رژيم شاه داشت، به زندان سنندج تبعيد شد و مدت سه ماه و اندی در اين زندان گذراند. او قریب ۷ سال در زندان‌های تهران و شیراز به سر برد تا عاقبت در قیام ۵۷ به دست توانای توده‌های انقلابی از زندان آزاد شود.
پس از قیام بهمن، در اوایل سال ۱۳۵۸ به‌عنوان یکی از اعضای سازمان پیکار به کردستان اعزام شد. رفیق (با نام مستعار منصور دهقان و نام تشکیلاتی بهروز) در مسئولیت جدید خود صمیمانه مبارزه کرد. او مدتی مسئول دفتر سازمان در سنندج بود. در کنگرۀ دوم سازمان در تابستان ۱۳۵۹ به‌عنوان یکی از نمایندگان تشکیلات کردستان شرکت داشت و در جریان انتخابات مجلس شورای ملی از سوی سازمان کاندیدای نمایندگی از تبریز شد که در این کارزار اتنخاباتی به افشای چهرۀ ارتجاعی رژیم و تبلیغ اهداف انقلابی و کمونیستی سازمان پرداخت.
رفیق تا اواخر سال ۱۳۵۹ در کنار خلق کرد ماند و سپس به تهران منتقل شد. تا زمان دستگیری به دست پاسداران، صمیمانه به وظایف تشکیلاتی خود به‌عنوان یک کمونیست ادامه داد. در نیمه تیرماه ۱۳۶۰ به همراه همسرش زهرا سليم، به‌نحوی کاملا غیرمنتظره دستگير شد. پاسداران كه برای دستگيری فردی معتاد به خانه‌ای در تهران‌نو كه آنها هم مستاجرش بودند وارد می‌شوند، اتفاقی چند نشريۀ پيكار در اتاق رفقا می‌بينند و آنها را دستگير می‌كنند. بعد از دو ماه و نیم مقاومت قهرمانانه در برابر شکنجه‌های وحشیانه و پایداریش به آرمان کارگران و زحمت‌کشان خون پاکش در شب ۲۵ شهریورماه، قتلگاه اوین را رنگین‌تر ساخت.
خبر اعدام رفیق جلیل و ١٨ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی ۲۸ شهریورماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی منتشر شد:
"سیدجلیل سیداحمدیان فرزند حیدر به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، مسئولیت ارتباطات اعضاء و فعالیت در توزیع و تکثیر اعلامیه‌ها و نشریات سازمان و حضور در خانه‌های تیمی، به حکم شرعی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسدفی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد".

 

٢٨٣. بهرام شاهوران

283-Shahvaran_Bahram.jpgبا استفاده از پیکار ۸۲ دوشنبه ۲ آذرماه ۱۳۵۹
رفیق بهرام شاهوران سال ۱۳۳۸ در شیراز به‌ دنیا آمد و هم‌آنجا به تحصیل پرداخت. بعد از قیام به تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیكار پیوست و در شیراز به فعالیت پرداخت. با فراگیری آموزش‌های سازمانی و غنی‌تر ساختن آگاهی سیاسی به عنصری فعال در تبلیغ‌و‌ترویج ارتقاء یافت. در گرماگرم جنگ ارتجاعی ایران و عراق به‌عنوان دیپلم‌وظیفه در پادگان ۲۰ اهواز مشغول خدمت سربازی بود. او طبق رهنمود تشكیلات برای تبلیغ سیاست‌های سازمان در مورد جنگ ارتجاعی، عازم جبهۀ جنگ شد تا در حد توانش ایده‌های انقلابی را در میان سربازان نشر دهد و آنان را بر ماهیت جنگ آگاه ساخته و به آنها بیاموزد که چگونه سرمایه‌داران با تبلیغات ارتجاعی و شوینیستی جوانان میهن را به جنگ می‌فرستند و آنها را "گوشت دم توپ" خود می‌کنند.
بهرام علیرغم شرایط سخت جبهه‌های جنگ به‌طور چشم‌گیری در افشای جنگ بین رژیم‌های ایران و عراق فعالیت کرد. رفیق بهرام به جبهه رفته بود تا ماهیت جنگ ارتجاعی را میان سربازان برملا کند. او بر اساس تحلیل سازمان، اعتقادی به شرکت در این جنگ نداشت، اما جبهه یکی از مراکزی بود که در آن ارتجاع و جنگ می‌بایست افشا گردد؛ می‌بایست در سنگرها در میان سربازان که فرزندان زحمت‌کشان‌اند تبلیغ ضدجنگ نمود و آنها را برای انقلاب آماده ساخت. رفیق بهرام چنین کرد، او به جبهه رفت تا به سربازان بگوید که این جنگ متعلق به سرمایه‌داران است و کارگران و فرزندان زحمت‌کشان ایران و عراق نباید یکدیگر را کشتار نمایند، اما دشمن اجازه نداد تا او باز هم بیشتر ارتجاع ایران و عراق و ماهیت ناعادلانۀ جنگ کنونی را افشا کند، او فعالیت انقلابی خود را در واحد تانک به پیش می‌برد اما این واحد مورد هدف بمباران هواپیماهای عراقی قرار گرفت و بدین ترتیب رفیق بهرام در راه منافع زحمت‌کشان توسط ارتجاع در اوایل آبان‌ماه ۱۳۵۹ به‌ خاک‌و‌خون کشیده شد.

 

 

٢٨٤. بهروز شاهين
رفيق بهروز شاهين سال ۱۳۴۱ در یک خانوادۀ بسيار فقيرِ كارگری در محلۀ "دَره‌ خرسان" یا کوی همایونِ مسجدسليمان به‌دنيا آمد. پدرش کارگر بنا و مادرش خانه‌دار بود. او هم‌زمان با تحصیل کار هم می‌کرد و به‌دلیل شرایط بد اقتصادیِ خانواده وتغذیۀ نامناسب، صورتی لاغر و تکیده و جثه‌ای ریز داشت. بهروز که خواهرزاده پیکارگران شهید جهاندار و جهانبخش صالحی بود، شیوۀ مبارزه و آموزش‌های ابتدایی سیاسی را از آنها آموخت.
او در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) در مسجد سليمان فعاليت می‌كرد. در حمله‌‌ای که سپاه پاسدارانِ مسجد سلیمان به منزل رفیق جهاندار کرد، بهروز را نیز دستگیر کرده و همراه خود بردند. زیر شکنجه‌های وحشیانه کتفِ چپ بهروز از جا در می‌آید ولی شکنجه‌گران او را به بیمارستان نبردند و در همان وضعیت دردناک و مجروح در تاریخ ۱۹ شهريور ۱۳۶۰ در مسجد سلیمان تیربارانش کردند.
خبر اعدام رفيق و دو پيكارگر دیگر، ناصر رشيديان‌‌دزفولی و ابراهيم فتحی و یک رفيق از راه كارگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران در روزنامه‌های رسمی ۲۲ شهريور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"بهروز شاهین فرزند عبدالله، فردی سابقه‌دار و به اتهام حضور فعال در خانۀ تیمی و شاخۀ سیاسی نظامی سازمان آمریکایی پیکار و کشف مقادیر زیادی مهمات و وسایل تخریبی و تهاجمی از قبیل نارنجک و فشنگ و بمب و امثالهم از خانۀ وی، شرکت فعال در تظاهرات ضدانقلاب که منجر به شهادت و مجروح شدن عده‌ای گردید، در دادگاه انقلاب اسلامی مسجد سلیمان، مفسدفی‌الارض، محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره پنج‌شنبه ١٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ به مورد اجراء گذارده شد".

 

٢٨٥. محمدرضا شبروهی
رفیق محمدرضا شبروهی سال ۱۳۳۸ در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد. سال ۱۳۵۶ برای ادامۀ تحصیل به انستیتو فنی تبریز (مدرسه عالی تبریز) وارد شد. در دوران قیام ۱۳۵۷ پیگیر و پرشور در فعالیت‌های انقلابی در رشت و تبریز شرکت داشت. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و درتشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی ‌(دال دال) تبریز سازماندهی شد. پس از بسته‌ شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در همان تبریز ماند.
محمدرضا که پیش از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دستگیر شده بود، در جریان ضربه‌های پلیسی به تشکیلات آذربایجان در تیر‌ماه ۱۳۶۰ و دستگیری اعضای دال دال، موقعیت تشکیلاتی‌اش لو می‌رود. او همراه دیگر رفقای زندانی پیکارگر، در زندان تشکیلاتی به‌پا کرده بودند. محمدرضا همراه ۸ رفیق پیکارگر دیگر در ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق و ٢٢ مبارز دیگر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های ٢١ آبان‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محمدرضا شبروهی فرزند حسین به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و در روز ٢٥ شهریور ١٣٦٠ در زندان تبریز تیرباران شد".
خاطره‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"بعد ورود ما به بند سه گانه، اولِ ورودی و زیر هشتِ بند، رفیق محمدرضا و چند رفیق دیگر به پیشواز ما آمدند، آنها می‌دانستند که از بند انفرادی آمده‌ایم، گفتند تمام لباس‌ها را در بیاورید. به‌خاطر امکان وجود شپش، به ما چند لباس دیگر دادند تا عوض کنیم .رفیق محمدرضا دانشجوی سال آخر دانشگاه تبریز بود. او و رفیق شهریار رسولی همیشه با هم بودند، از لهجه او فهمیدم شمالی است و با او رشتی حرف زدم و آشنایی ما از هم‌آنجا شروع شد. من خیلی خوشحال بودم که او در کنارم بود، بعدا فهمیدم که او و رفیق شهریار از بازماندگانی بودند که تشکیلات پیکارِ داخل زندان را می‌چرخاندند. بعد از چندی، محمدرضا می‌خواست از وضعیت من بداند تا راهنمایی کند که چه کار کنم. بعد از این‌که [وضعیتم را] فهمید، گفت چون کسی تو را نمی‌شناسد، همه چیز را انکار کن، اما اگر لو بروی، حتما اعدام می‌شوی؛ که در آن صورت باید وصیت‌نامه می‌نوشتم و به یک رفیقی می‌دادم تا از بند ۶ که هنوز دست شهربانی و زندان عادی بود، به بیرون برده شود. آنها در اطاق ۱۷ بودند. یکی از شب‌ها قبل از تیرباران رفقا، از من خواستند چیزی بخوانم و من یک دکلمه خیلی جالبی که در یکی از پیکارها بود اجرا کردم که به این شکل بود:
"در مصاف آشتی‌ناپذیر بین طبقه کارگر وسرمایه‌داری
بین خلق‌های ستمدیده و امپریالسم و ارتجاع
بین پیام‌آوران نورِ آگاهی و دیوهای جهل و استثمار
از آشتی خبری نیست
هرچه هست خیزش هست و سرکوب
فداکاری هست و فتنه‌گری
پیشرفت هست و ممانعت
و سرانجامِ دستۀ اول پیروزی و دستۀ دوم شکست و نابودی‌ست
این منطق مبازۀ طبقاتی‌ست
و در پایان راه،
افق تابناک جامعۀ کمونیستی‌ست
آری رفقا شما راه‌روان پیروزمند این راهید".
با این دکلمه رفقا بغض‌شون گرفت. رفیق محمدرضا چهره‌ای بسیار دوستانه ومهربان داشت، همه دوستش داشتند. او از زندانیان قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ بود و زندانیان عادی خیلی تحت تاثیر رفتارش بودند. رفیق محمدرضا در اواخر شهریور ۱۳۶۰ توسط بازجوی جلاد، جعفر تقوی بازجویی و توسط حاکم شرع جنایتکار موسوی‌تبریزی محاکمۀ تشریفاتی شد و تیرباران گردید. / فرامرز".
وصیت‌نامۀ محمدرضا شبروهی:
"به تمامی كمونیست‌ها و انقلابیون راه آزادی طبقۀ كارگر،
با اوج‌گیری جنبش دموكراتیک و ضدامپریالیستی خلق‌های قهرمان ایران،‏ ‬رژیم ضد‌خلقی جمهوری اسلامی روز‌به‌روز هارتر شده و هرچه بیشتر خون كمونیست‌ها و انقلابیون را می‌ریزد تا شاید چند روزی بیشتر به حیات خود ادامه دهد ولی زهی خیال باطل كه سپیدۀ صبح پیروزی نزدیک است‏.‬
آری رفقا،‏ ‬كمونیست‌ها همیشه آمادۀ مرگ هستند،‏ ‬زیرا كه آرمان‌شان جز با خون سرخ زحمت‌كشان و انقلابیون به ثمر نخواهد رسید‏. چون بین سرمایه‌داری و سوسیالیسم درۀ عمیقی وجود دارد كه باید از خاكستر انقلابیون و كمونیست‌ها پر شود و من به‌عنوان شاگرد این مكتب،‏ ‬مرگ را به‌عنوان یک شكل مبارزه قبول كردم زیرا‏:‬
"‬دلم از مرگ بیزار است‏
ولی آن‌دم كه نیكی و بدی را، گاه پیكار است‏
فرو رفتن به كام مرگ شیرین است
كه هم بایستۀ آزادگی این است‏"
(نقل از دفاعیات رفیق شهید هوشنگ ترگل‏ [‬از شعر بلند آرش كمانگیر اثر سیاوش كسرائی‏])
كارگران و زحمت‌كشان ایران‏! امروز مبارزۀ سختْ بین اردوی كار از یک طرف و اردوی سرمایه و ارتجاع از طرف دیگر وجود دارد‏. زمان آن رسیده كه برخیزید و تمام زنجیرهای اسارت و بردگی را از هم بگسلید و خصم دیرینه‌تان را به زباله‌دان تاریخ بیندازید‏. رفقا در این مقطع از تاریخ خلق‌های قهرمان ایران‏، باید تمامی كمونیست‌ها و انقلابیون تجربه‌ای سخت به دست آورند و آن این‌كه هیچ‌وقت گول لیبرال‌ها را نخورده، بدانند كه بورژوازی هروقت امكان سركوب داشت،‏ ‬حتماً‏ ‬سركوب می‌كند و در این مبارزه با بورژوازی به یک تشكیلاتِ سخت و آهنین نیاز است و این تشكیلات جز با مبارزۀ ایدئولوژیک سخت و بی‌امان علیه هرگونه انحرافات "‬چپ"‬ و "راست" پایدار نخواهد ماند‏. وصیت من به پدر و مادر و برادران و خواهرانم این است كه به‌خاطر من گریه نكنند بلكه با ادامۀ راهم به آرمانم جامۀ عمل بپوشانند‏. همچنین كلیۀ متعلقاتم را به سازمان پیكار بدهید،‏ ‬تا در راه سرخ انقلاب به مصرف برساند‏.‬ ‏- مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع‏!‬ ‏- مبارزه با امپریالیسم جدا از مبارزه با رویزیونیسم نیست‏!‬ ‏- برقرارباد جمهوری دموكراتیک خلق‏!‬ ‏- زنده باد سوسیالیسم‏!‬ پیكارگر كمونیست محمدرضا شبروهی ۲۵/۰۶/۱۳۶۰‏ - ‬زندان تبریز".

 

٢٨٦. حميدرضا شجاعی
رفیق حميدرضا شجاعی در مشهد به دنیا آمد و در همان شهر به دانشگاه رفت. او از فعالان دانشجویان مبارز وعضو کمیتۀ خراسان پیکار بود. حمیدرضا به همراه تعدادی از اعضای این کمیته در یک تعقیب و مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به همراه ۴ رفیق پیکارگر دیگر تیرباران شد.

گفته‌ای از یک رفیق:

"حمیدرضا فعال و با انگیزه بود و می‌توانستی برای انجام کارها روی او حساب و اعتماد کنی. احتمالا دانشجوی مشهد بود. چهره استخوانی و نسبتا درازی داشت. در ابتدا در بخش دانشجویی سازمان پیکار فعال بود و یک دوره بجنورد و قوچان را به‌عهده داشت و سپس در بخش تدارکات به فعالیت خود ادامه داد".

متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٨٧. عبدالحميد شجاعی

287-Shojaie_Abdolhamid.jpgرفیق عبدالحمید شجاعی سال ۱۳۳۹ در نوشهر مازندران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان برد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات کمیتۀ شمال استان مازندران، نوشهر و بابلسر سازماندهی شد.
به‌علت فعالیت‌هایش در این مناطق، شناخته شده بود و به همین‌دلیل پاسداران و حزب‌اللهی‌ها از او کینه به دل داشتند؛ کمی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ او را دستگیر کرده و به شدت مورد آزار و شکنجه قرار می‌دهند. چند روز بعد از بمب‌گذاری در دفتر جمهوری اسلامی و کشته شدن تعداد بسیاری از سران رژیم در ۷ تیر، در یک عمل انتقام‌‌جویانه رفیق حمید و ۸ مبارز دیگر را در ۸ تیر‌ماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند. رژیم به‌بهانۀ این بمب‌گذاری بسیاری از زندانیان را اعدام کرد.
خبر اعدام رفیق و ٨ مبارز دیگر به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی چالوس در روزنامه‌های رسمی ٨ تیر‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"عبدالحمید شجاعی به اتهام حملۀ مسلحانه به مردم بی‌دفاع، قیام مسلحانه علیه مردم بی‌دفاع، عضویت در سازمان پیکار و شرکت فعال در درگیری‌های شهرستان‌های شمالی، در نیمه شب ٨ تیر‌ماه ١٣٦٠ اعدام شد".
خبر اعدام رفیق در پیکار ١١٣ دوشنبه ١٥ تیر ١٣٦٠ نیز آمده است.

 

 

 

 

٢٨٨. عبدالکريم شربتی

288-Sharbati-Abdolkarim.jpgبا استفاده از نشریه پيكار ۵۴ دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۵۹
کاک عبدالکریم شربتی سال ۱۳۳۲ در شهر بانه، استان کردستان متولد شد. تا کلاس یازدهم را در همین شهر خواند و سپس از هنرستان مخابرات تهران دیپلم گرفت و به استخدام شرکت مخابرات درآمد. اگرچه از خانوادۀ مرفهی بود اما در دوران تحصیل کار هم می‌کرد. او ابتدا با حزب دمکرات همکاری داشت اما بعد مشی چریکی را پذیرفت و در آن چارچوب علیه رژیم شاه به مبارزه پرداخت. در جریان قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ همراه مردم در تصرف ساواکِ سلطنت‌آباد، پادگان عشرت‌آباد و کلانتری ۶ تهران فعالانه شرکت کرد. در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ هنگام یورش وحشیانۀ رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، جزو اولین کسانی بود که از تهران به کردستان رفت و در سازماندهی تظاهرات مردم مبارز سنندج علیه رژیم شرکت کرد؛ همچنین مدتی در کوه‌های اطراف بانه در جنگ مقاومت به مبارزه پرداخت.
با نزدیکی بیشتر به زندگی کارگران و زحمت‌کشان و با آشنایی و گرایش به نقطه نظرات سازمان پیکار در تابستان ۱۳۵۸ خط مشی چریکی را رد کرد. در پاییز ۱۳۵۸ با حوزۀ سنندج سازمان ارتباط گرفت و با صداقت و شایستگی‌ای که ازخود نشان داد به سرعت از سطح یک هوادار به کاندید عضوی ارتقاء یافت.
او هم‌زمان که در ادارۀ مخابرات کار می‌کرد، چندین مسئولیت تشکیلاتی نیز به‌عهده داشت و در نگهبانی شهر سنندج نیز شرکت می‌جست. کاک کریم در هر فرصتی که به دست می‌آمد برای مردم سنندج سخنرانی‌های بیادماندنی ایراد می‌کرد و با زبان ساده و موشکافانه برای آنها از واقعیات زندگی، از ماهیت رژیم جمهوری اسلامی، از نظام سرمایه‌داری وابسته، از ریشه‌های اصلی فقر‌و‌فلاکت زحمت‌کشان و از مبارزۀ طبقاتی سخن می‌گفت. با شرکت فعالش در بنکه‌های محله‌های فقیرنشین، به‌ویژه بنکۀ حاجی‌آباد، توانسته بود در قلب مردم زحمت‌کش این محلات جای امنی به‌دست آورد؛ چنان‌که پس از انتشار خبر شهادتش مردم محلۀ حاجی‌آباد و تازه‌آباد به یاد او سرودِ "ای شهیدان" از سرودهای سازمان پیکار را می‌خواندند.
او بارها به رفقا می‌گفت: "از هر طریقی که می‌توانیم باید برای پیشبرد آگاهی توده‌ها با آنها ارتباط برقرار نماییم" و خود در این زمینه پیشتاز بود. هنگامی که مردم غیور سنندج به‌عنوان اعتراض به ستون ارتش در دروازۀ شهر اجتماع کرده بودند، کاک کریم ضمن سخنرانی برای آنها گفت: "ما تا آخرین قطرۀ خون‌مان خواهیم جنگید و از خلق دلاور کُرد دفاع خواهیم کرد"، یکی از پیشمرگه‌های حزب دمکرات که هم‌سنگر او بود، چنان متاثر شده بود که زیر رگبار گلوله و خمپاره، در‌حالی‌که از وی تعریف می‌کرد سلاح و فشنگ‌های او را به‌دست سازمان رساند.
رفیق کریم یکی از قهرمانان خلق کرد، فعالانه در صف مقاومت شرکت کرد و در ۶/۲/۱۳۵۹ هنگامی که پیشاپیش پیشمرگان جهت پاک‌سازی ساختمان استانداری از مزدوران رژیم در حرکت بودند، به شهادت رسید.
"ای مرغ‌های طوفان!
پروازتان بلند
آرامش گلوله سربی را
در خون خویشتن
این‌گونه عاشقانه پذیرفتید،
این‌گونه مهربان". (م.سرشک)

 

٢٨٩. مرتضی شرفی

289-Sharafi-Morteza.jpgرفیق مرتضی شرفی سال ۱۳۳۰ در تهران به دنیا آمد. او برادر پیكارگر درگذشته عقیله شرفی بود.
مرتضی که فردی درس‌خوان بود، علاقه وافری به شیمی و فیزیک داشت. سال ۱۳۴۸ در رشتۀ فیزیک دانشگاه تهران و یک‌ سال بعد در کنکور رشتۀ مهندسی برق دانشگاه پلی‌تکنیک قبول شد و از همان‌جا نیز فارغ‌التحصیلی‌اش را گرفت. او همچنین موفق به گرفتن مهندسی رشتۀ آبیاری از دانشگاه اهواز شد. رفیق در تشکیلاتِ شیرازِ سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او متأهل و مدیر کارگاه برق رسانی دشت ورامین بود.که در فروردین‌ماه ۱۳۶۱ دستگیر و در سوم آذر همان سال همراه رفقای پیکارگرش در شیراز تیرباران شد.
در خبر روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود:
"دركشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند". سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود که در بارۀ اين رفيق نوشته بودند: "مرتضی شرفی با نام مستعار احمد جمالی، عضو مركزيت كميتۀ سابق تشكيلات و عضو اصلی بخش كارگری".
رفیق مرتضی در یک اعدام دسته‌جمعی در ۳ آذر ۱۳۶۱ همراه ۲۰ پیکارگر دیگر در زندان عادل‌آباد شیراز حلق‌آویز شد.

 

 

 

 

٢٩٠. رضا شریفی
رفیق رضا شریفی در تشکیلات سازمان پیکار در خرمشهر فعالیت می‌کرد. او با شروع جنگ و آوارگی ناشی از آن، همراه خانواده در مهر‌ماه ۱۳۵۹به تهران رفت و در آنجا سازماندهی شد. رضا در شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٩١. سعید شعله
رفیق سعید شعله سال ۱۳۳۴ در اصفهان به دنیا آمد. پس از به‌ پایان رساندن تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۲، به دانشگاه رفت. در آنجا از دانشجویان فعال سیاسی بود و کمی پیش از قیام هوادار سازمان پیکار شد. پس از قیام از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) سازمان در اصفهان بود. سعید در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و به دست دژخیمان جمهوری اسلامی در ۱۲ مهر ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٩٢. احمدرضا شفیعی‌زاده
با استفاده از نشریه پیکار ١٢٢ دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠
رفیق احمدرضا شفیعی‌زاده سال ۱۳۳۳ در ابیانه کاشان به دنیا آمد. پس از چندی خانواده‌ به آبادان مهاجرت کرد و او در این شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. قبل از قیام ۱۳۵۷، دانشجوی هوادار سازمان مجاهدین خلق م.ل در آمریکا بود که با اوجگیری جنبش توده‌ای در ایران تحصیلات خود را نیمه‌تمام رها کرد و به ایران آمد. در آبادان با جمعی از هم‌فکران خود به تکثیر و پخش اعلامیه‌ها و نشریات و گفتارهای رادیویی مجاهدین م.ل و سپس سازمان پیکار پرداخت. او در مبارزات توده‌ای و نطق‌های تبلیغی شرکت فعال داشت و سخنرانی‌هایش در تظاهرات توده‌ای به مناسبت فاجعۀ سینما رکس آبادان برای بسیاری که در مراسم گورستان آبادان حضور داشتند خاطره‌انگیز است.
جمعی که رفیق در ارتباط با آن فعالیت می‌کرد، در قیام مسلحانۀ بهمن ۱۳۵۷ فعالانه شرکت کرد. پس از تغییراتی که در آن جمع پیش آمد، در زمستان ۱۳۵۸ در ارتباط مستقیم با سازمان پیکار قرار گرفت و به تشکیل هستۀ هواداران سازمان در کاشان پرداخت و مسئول تبلیغات و بخش کارگری آن بود. در اواخر زمستان ۱۳۵۸ جنبش کارگران بیکارِ کاشان را سازماندهی کرد و به عضویت شورای کارگران انتخاب شد و هم‌زمان در کنار فعالیت خستگی‌ناپذیر خود، به فعالیت انقلابی آگاهگرانه نظیر پخش‌ِ شبانه، شعارنویسی و سازماندهی این‌گونه فعالیت‌ها در بین جوانان و دانش‌آموزان کاشان و روستای ابیانه که زادگاهش بود می‌پرداخت.
احمدرضا، بهار ۱۳۵۹ در کارخانۀ ریسندگی (سالن شماره ۲) کاشان به کار مشغول شد. کارگران مبارز و شریف سالن شماره ۲ هیچ‌گاه اعتراضات رفیق به کارفرمای زالوصفت و دفاع از منافع کارگران را از یاد نمی‌برند. رهنمودهای او برای پیشبرد مبارزات کارگریِ کارخانه موجب موفقیت‌هایی برای کارگران شد و به محبوبیت او در میان کارگران افزود.
او را یک‌ بار در سال ۱۳۵۹ با پیکارگر شهید عزیز صفری دستگیر می‌کنند ولی او پس از چندی آزاد شد. رفیق در زندان نیز به مبارزه ادامه می‌داد. در تبلیغ خط مشی سازمان و مبارزه با رویزیونیست‌های توده‌ای و جریانات انحرافی نظیر فداییان اکثریت پیگیر و فعال بود. رفیق را بار دیگر دستگیر می‌کنند و این بار بدون محاکمه در زندان نگه‌اش می‌دارند که با برپایی شورِ مقاومت و مبارزه در زندان، اعتصاب غذایی را نیز رهبری کرد. پاسداران و بازجویان هراسان از وجود او در کاشان، او را به اوین فرستادند که پس از دو ماه به یک سلول انفرادی در کاشان بازگردانده شد. زندانیانی که آزاد می‌شدند همه از روحیه و مقاومت حماسه‌آفرین احمدرضا یاد می‌کردند. رفتار انقلابی، فعالیت بی‌وقفه و آگاهگرانۀ او تاثیر زیادی بر زندانیان گذاشته بود.
رفیق در ۱۳ تیرماه ۱۳۶۰ شبانگاه، همراه ۶ زندانی مبارز که چهار نفرشان از هم‌سنگران خود او بودند، به تهران منتقل گشت و در آنجا به دست پاسداران و به حکم بیدادگاه خمینی تیرباران شد.
در روزنامه‌های رسمی سه شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰، خبر اعدام رفيق احمد‌رضا و ۲۲ مبارز ديگر منتشر شد كه حداقل ۵ نفر از آنها از تشكيلات نشریۀ پيكار سرخ كاشان بودند. در اين خبر به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز، چنين نوشته شده بود:
"احمدرضا شفیع‌زاده فرزند محمد به اتهام عضويت فعال در سازمان کمونیستی پیکار با سوابق کیفری متعدد و اقدام علیه جمهوری اسلامی و تحریک زندانیان و ایجاد آشوب و بلوا و اغتشاش و ارتداد، بنا‌به رای دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی برای اعدام در ١٣ تیر‌ماه ١٣٦٠، شبانگاه به تهران منتقل شد. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یکشنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیر مسلمین به‌خاک، سپرده شد".

 

٢٩٣. زهره شکاریZohreh_Shekari.jpg
رفیق زهره شکاری سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای غیر مذهبی در رشت به دنیا آمد. در میان دو خواهر و سه برادر، فرزند دوم خانواده بود. مادرش شاهدخت خانه‌دار و پدرش علی‌اکبر در رشت فروشندۀ لوازم خانگی بود. زهره از کودکی و نوجوانی باهوش، محبوب و اهل ورزش بود. یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ دبیرستان زهره سال‌ها بعد این‌طور نوشت: "در سال ۱۳۵۳ يك گروه ورزش صبحگاهی دختران در سالن ورزش دانشگاه تهران به راه افتاد. بسياری از دختران، از دانشكده‌های ديگر هم در آن شركت می‌كردند؛ بيشترشان از فعالين چپ بودند. يكی از اين بچه‌ها زهره شكاری نام داشت كه از هم‌كلاسی‌هايم در رشت بود. او در دانشگاه صنعتی آريامهر (شريف كنونی) درس می‌خواند. زهره چهرۀ جذاب و شخصيت صميمی و مهربانی داشت. در دورۀ دبيرستان، دانش‌آموزان سا‌ل‌های پايين‌تر، هميشه جلوی كلاس او می‌آمدند تا دسته‌گلی به او هديه كنند. او از محبوب‌ترين چهره‌های دبيرستان ما بود". (از کتاب گریز ناگزیر جلد اول صفحه ۱۹۱-۱۹۲).
او دوران دبیرستان را تا کلاس ۱۱ در دبیرستان دخترانه فروغ رشت گذراند و سال آخر از دبیرستان خوارزمی تهران فارغ‌التحصیل شد. سال ۱۳۵۳ پس از پایان تحصیلات متوسطه در هژده سالگی در رشتۀ مهندسی پتروشیمی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد. دانشجویان ضد رژیم شاه، این دانشگاه را "صنعتی" می‌نامیدند و آریامهرش را حذف می‌کردند. در آن زمان توانایی و تیزهوشی در رشتۀ ریاضی یکی از پیش‌شرط‌های ورود به این دانشگاه بود که برای زنانی که به‌ویژه از شهرهای کوچک می‌آمدند، امری دشوار بود. زهره با تلاش زیاد توانست وارد رشتۀ مهندسی‌ای شود که در آن دوران عملا در انحصار مردان بود. فعالیت در گروه پژوهش‌های فرهنگی دانشجویان دانشگاه از جمله کارهای فرهنگی او محسوب می‌شد.
زهره به‌عنوان یک زن چپ و کمونیست به معنای انسانی‌اش تصمیم گرفته بود که به‌طور فعال در مبارزات سیاسی شرکت کند. هدفش تشکیل جامعه‌ای بود که فقر‌و‌فلاکت در آن وجود نداشته باشد، خواهان برابری زن و مرد و رعایت سایر اصول انسانی بود. این امر را از طریق انطباق ایده‌های مارکس و لنین با شرایط ایران و ایجاد یک جامعۀ کمونیستی امکان‌پذیر می‌دانست. پیش از قیام ۱۳۵۷ در گروه "دانشجویان مبارز" فعالیت داشت و بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست تا بتوانند قشرهای مختلف جامعه را سازماندهی کرده و در برابر حکومت جدید که به‌شدت در حال سرکوب مردم بود، بایستند. در سازمان به‌دلیل قابلیت‌ها و تجارب و همچنین دانسته‌های مارکسیستی‌اش، رشد کرد و ارتقا یافت. پس از تعطیلی دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹ که با کشته شدن ده‌ها دانشجو و اخراج و بیکاری استادان همراه بود، در کرج سازماندهی و از مسٸولین دانشجویی–دانش آموزی (دال دال) این شهر شد.
زهره پرشور و پرتحرک بود با زیبایی خیره‌کننده، چشمان درشت و نافذ، لبان برجسته و پر از لبخند و شوخ‌طبعیِ خاص خودش. بدنی ورزیده داشت و به ژیمناستیک و کوهنوردی در کوهستان‌های اطراف استان تهران می‌پرداخت. با خواندن کتاب رمانِ "نینا"، تحت تاثیر آن قرار گرفته بود. زهره که با ادبیات مارکسیستی آشنایی خوبی داشت، همواره در حال مطالعۀ کتاب‌هایی بود که احساس می‌کرد به تئوری مبارزاتی‌اش کمک می‌کند.
زهره در همان دورۀ دانشجویی با استاد دانشگاه خود که پنج سالی از او بزرگ‌تر بود، ازدواج کرد. سال ۱۳۵۸ با هم یک خانۀ قدیمی زیبا در کرج اجاره کرده بودند. او خانه را بسیار ساده و با سلیقه آراسته بود. یک ماشین چاپ کوچک هم در این خانه بود که زهره و سایر رفقایش نشریات خود را در آنجا چاپ می‌کردند. همسر زهره متولد استان خراسان بود و سفر به مشهد برای دیدار خانوادۀ شوهر از جمله مسافرت‌های سالانۀ زهره به حساب می‌آمد. با شروع سرکوب‌های وحشیانۀ رژیم حاکم، همسر زهره چهار سال در زندانی محبوس بود که خوشبختانه اعدام نشد.
در کرج زهره با دانشجویان هوادار سازمان پیکار در دانشکدۀ کشاورزی نیز کار سیاسی می‌کرد و مسئولیت سازماندهی دانش‌آموزان دبیرستانی را هم به‌عهده داشت. جلسات مطالعۀ کتاب‌های کلاسیک مارکسیستی و بحث حول نظرات روزمرۀ سازمان پیکار و سایر احزاب سیاسی و برنامه‌ریزی برای سازماندهی دانشجویان و دانش‌آموزان از فعالیت‌های مهم آنها بود. این جلسات در خانه‌های فعالین و گاهی اوقات در کوه‌های زیبای اطراف کرج برگزار می‌شد. زهره هنگام کوهنوردی توجه داشت که زندان گوهردشت که در پایان دوران رژیم سلطنتی ساختنش متوقف شده بود اکنون توسط رژیم جدید از سرگرفته شده و در حال ساخت و تکمیل است. برایش مشخص بود که رژیم جمهوری اسلامی قصد سرکوب مخالفین سیاسی خود را دارد و دستگیری، حبس و اعدام آنها در دستور کارش است.
دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار در کرج فعالانه نشریات مختلف سازمان را در خیابان‌ها می‌فروختند و از جنبش کارگران و گرسنگان بیکار برای حقوق‌شان، از مبارزۀ مردم کردستان برای ایجاد یک شرایط انسانی و همچنین جنبش دانشجویان مدارس فنی دخترانه که همگی توسط رژیم اسلامی بسته شده بود حمایت می‌کردند. مقابله با سرکوب رژیم جدید، فعالانه توسط نیروهايی سیاسی سازماندهی می‌شد و زهره با تمام وجود در این جنبش‌ها شرکت داشت.
زهره در کرج توانست در یکی از مدارس دخترانه شغل نیمه‌وقت معلمی پیدا کند، اما نگران بود چون یکی از زنان دانشجوی حزب‌اللهی دانشگاه صنعتی، مدیر این مدرسه شده بود. رژیم اسلامی فعالانه معلمین و مدیران با سابقه را تصفیه و اخراج کرده و سعی در استخدام افراد جدیدی داشت که به اسلام سیاسی اعتقاد داشته باشند. پیش از نوروز ۱۳۵۹ دانش‌آموزان برای قدردانی و تشکر از زهره، ده‌ها کارت تبریک نوروز به او دادند که نشان‌دهندۀ محبوبیت او بین دانش‌آموزان بود. توجه به حقوق کودکان و نوجوانان از مهمترین ایده‌های زهره به حساب می‌آمد و در تدریس از متدهایی استفاده می‌کرد که مبتنی بر قدرت خلاقیت و ابتکار خود شاگردان باشد.
حکومت اسلامی در شهرهای مختلف برای سرکوب نیروهای چپ و مبارز گروه‌های ضربت سازمان داده بود. در کرج این گروه شبه‌نظامی "المراقبون" نام داشت که توسط آخوندهای مسجد جامع کرج پشتیبانی می‌شد. کار المراقبون شناسایی افراد سیاسی مخالف رژیم و حمله به آنها با چاقو و قمه بود. در جلسات دانشجويی- دانش‌آموزی که زهره شرکت داشت یکی از بحث‌ها روزمره چگونگی دفاع از خود و فرار از دست این چاقوکشان حزب‌اللهی بود. کسانی که نشریۀ سازمانی را در خیابان‌ها می‌فروختند، می‌بایست توسط سایر فعالین همراهی و محافظت شوند. زهره سازماندهیِ حفاظت از رفقای جوانتر را به‌عهده داشت.
کرج تپه بزرگی در شمال شهر دارد که محل حاشیه‌نشیان فقیر به اسم "زورآباد" بود. وقتی زهره پرسیده بود که چرا اسم این محله زورآباد است، مردم محل به او گفته بودند: "چون با زور آبادش کردیم". عده‌ای از دانش‌آموزان هوادار سازمان با کمک زهره و سایر فعالین نشریه‌ای به نام "فریاد زورآباد" منتشر می‌کردند که به معضلات مردم، مثل نبود آب و برق و فاضل‌آب می‌پرداخت و به وضعیت بد کوچه‌ها و خیابان‌ها اعتراض داشت. راه‌های خاکی پرشیب در زمستان‌ها یخ می‌زد و باعث زمین‌خوردن و شکستگی دست‌و‌پای پیر و جوان و کودک می‌شد. این نشریه را با یک دستگاه چاپ کوچک منتشر کرده و شب‌ها پشت در خانه‌های مردم می‌انداختند. هر یک از آلونک‌های زورآباد آب‌انبار کثیفی داشت که ماشین آب‌رسانی هر چند وقت یک بار آن را پرمی‌کرد و در ازای این کار هر خانوار پولی می‌پرداخت. انواع انگل‌ها در این آب‌انبار‌ها وجود داشت که باعث بیماری‌های مختلفی بین اهالی می‌شد. حکومت جدید هم که قول رسیدگی به خواسته‌های حیاتی مردم را داده بود، اصلا برایش درد و رنج مردم اهمیتی نداشت و برای‌شان کاری نمی‌کرد. زنان محلۀ زورآباد بارها چه در دوران رژیم سلطنتی پهلوی و چه در رژیم جمهوری اسلامی، جاده‌های اصلی پایین تپه را بسته بودند تا نیازهای حیاتی خود را به گوش همه برسانند اما گوش هیچ‌کدام از مقامات بدهکار این اعتراض‌ها نبود. سال‌ها بعد تنها کاری که رژیم جدید اسلامی انجام داد عوض کردن اسم زورآباد به اسلام‌آباد بود. زهره و رفقایش در کرج سعی داشتند از طریق نشریات افشاگرانه مردم را برای گرفتن خواسته‌های اساسی‌ و به‌حق‌شان بسیج کرده و فعال‌شان کنند ولی سرکوب‌های رژیم جمهوری اسلامی با زندانی کردن و اعدام ده‌ها فعال سیاسی در همان کرج مردم را منفعل و فعالیت رفقا را با مشکلات اساسی همراه کرده بود.
با شروع جنگ ایران و عراق در شهریور ۱۳۵۹ سازمان پیکار اعلام کرد که این جنگ علیه کارگران ایران و عراق است که این موضع‌گیری دشمنی رژیم جمهوری اسلامی را با سازمان پیکار بیشتر کرد؛ زهره با این نظرات موافق بود و شعارهای ضد جنگ ایران و عراق را به میان مردم کرج می‌برد. حکومت از این جنگ برای سرکوب هر چه وسیع‌تر خواست‌های مردم و مخالفین استفاده کرد و با دستگیری و اعدام فعالینی چون زهره شکاری و هزاران نفر دیگر توانست حاکمیت خود را تثبیت سازد.
اما زهره چگونه دستگیر شد؟ شرایط کشور بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ مملو از رعب‌و‌وحشت تحمیل شده توسط رژیم بود. اعدام‌های روزانۀ ده‌ها نفر از فعالین سیاسی، در رادیو تلویزیون و روزنامه‌های دولتی اعلام می‌شد. پدر و مادر، نگران زهره بودند و می‌خواستند او به رشت بازگردد. او اواخر تیرماه ۱۳۶۰ که عازم رشت بود، در ترمینال اتوبوسرانی شرق تهران از یک تلفن عمومی به خانه زنگ می‌زند و می‌گوید که ساعاتی دیگر عازم آنجا است. زهره که یک مُبلغ خستگی‌ناپذیر بود، در همان کیوسک تلفن شعار "نان مسکن آزادی" را می‌نویسد که یکی از شعارهای اصلی سازمان پیکار بود. در آن شرایط خفقان و پلیسی این عمل زهره توجه یک زن حزب‌اللهی چادر مشکی طرفدار رژیم را جلب می‌کند؛ او با هیاهو ماموران سپاه پاسداران را خبر کرده و زهره را هم‌آنجا به‌ جرم نوشتن شعار دستگیر می‌کنند. ماموران سپاه پس از دستگیری زهره، به خانۀ خالۀ او در تهران رفته و خانه را گشتند اما هیچ مدرکی علیه زهره پیدا نکردند. زهره در زندان مورد شکنجه و آزار قرار گرفت و به جرم نوشتن شعار "نان مسکن آزادی" به پنج سال زندان محکوم شد. بعد از مدت‌ها زهره به كمك خانواده توانست خود را به زندان رشت منتقل کند. در آنجا چندین ملاقات با پدر و مادر و حتی با خواهر و برادرانش داشت.
یکی از برادرانش که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود، تقریبا هم‌زمان با زهره در شهر اصفهان دستگیر شده بود. بعد از سرکوب‌های شدید سال ۱۳۶۰ و به ‌زندان افتادن زهره و برادرش، وقت پدر و مادر و خواهر و برادرانِ دیگر که چند نفرشان نوجوان بودند، در جلوی زندان‌های مختلف ایران سپری می‌شد. زهره از زندان رشت یک دفترچه برای خانواده فرستاد و از طریق زندانیانی که آزاد شده بودند، پیام شفاهی داد که در صفحات این دفترچه با آبلیمو مطالبی برای آنها نوشته که با گرم کردن صفحات نوشته‌های او را بخوانند. ولی تلاش خانواده بی‌نتیجه ماند. احتمالا صفحاتی که زهره با آبلیمو نوشته بود پاره شده بودند. پدر و مادر تا زنده بودند به این موضوع فکر می‌کردند که حتی گفته‌هایی که دخترشان پیش از اعدامش برای‌شان نوشته از آنها گرفته شده بود. زندانیانی که با زهره در زندان صحبت کرده و بعداً آزاد شده بودند، به پدر و مادر گفتند که او بسیار کنجکاو بود که بداند جنبش مردمی در خارج از زندان چه موقعیتی دارد و سازمان پیکار در چه وضعیتی است. متأسفانه در آن دوران بین سال‌های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ بسیاری از اعضا و کادرها و هواداران این سازمان دستگیر و بسیاری اعدام شده بودند. حرکت‌های کارگری و سایر جنبش‌های اعتراضی به‌شدت سرکوب و فعالین سیاسی زندانی، شکنجه و اعدام می‌شدند. خفقان کامل بر ایران حاکم بود. کسانی که زهره را در زندان دیده بودند، می‌گفتند که بارها او و سایر زندانیان را برای اجرای حکم اعدام ساختگی برده بودند. رژیم در صدد این بود كه در حین اعدام ساختگی ببیند آیا کسی شعار می‌دهد یا سرود می‌خواند که در آن صورت حکم اعدام و تیرباران عملی می‌شد. این اقدام جنایتکارانه را رژیم جمهوری اسلامی بارها در دهۀ ۱۳۶۰ انجام داد و زندانیانی را که حتی حکم اعدام نداشتند ولی هنوز حاضر به قبول حاکمیت این رژیم نبودند، اعدام کرد.
در اوایل سال ۱۳۶۲ موقعیت تشکیلاتی او در سازمان لو رفت و زهره را به‌طور ناگهانی از زندان سپاه پاسداران رشت به یکی از زندان‌های تهران منتقل و یک هفته بعد او را در ۲۵ فروردین ۱۳۶۲، تیرباران کردند. زهره شب قبل از اعدام به خانواده در رشت تلفن زد و خیلی کوتاه گفت که فردا به ملاقات‌اش بروند و یک ماشین وانت هم با خودشان بیاورند. خانواده وحشت زده به تهران رفت ولی ملاقاتی در کار نبود. به‌جای آن مقامات زندان گفتند که زهره در قبرستان بهشت سکینه در کرج دفن شده است. پدر و مادر مخفیانه قبر را شکافتند و پیکر بیجان زهره را دیدند که در یک چادر سیاه پیچیده شده بود و شانزده گلوله به سر و سینه‌اش زده بودند.
بخشی از کتاب "از اوین تا پاسیلا" ص ۷۴، خاطرات زندان داریوش البرز:
"...کرج در مقايسه با تهران شهر کوچکى به شمار مى‌رفت، ولى اعدامى بسيار داشت. هم‌زمان با تيرباران کردن بچه‌‌هاى کرج که با ما به اوين منتقل شدند، دخترى از بند زنان به نام زهره شکارى که هوادار پيکار و عضو تشکيلات معلمان کرج بود را پيش از آزادى شناسایى و اعدام مى‌کنند. دستگيرى [لو رفتن] زهره گويا به اين شکل بوده که او را به همراه تعداد ديگرى به جوخۀ آتش نمايشى می‌فرستند. بعد از تيرباران کردن، بقيه خود را به زمين مى‌اندازند ولى زهره هم‌چنان سرپا ايستاده بوده، بنابراين او را در زندان نگه‌ مى‌دارند و بقيه را آزاد مى‌کنند...".

 

٢٩٤. مرتضی شکرالله‌بيگ‌تبريزی
رفیق مرتضی شکرالله‌بيگ‌تبريزی دانشجو و از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) بود. او در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٩٥. اسماعیل شمس‌مهرShamsMehr-Esmail3.jpg
رفیق اسماعیل شمس‌مهر ۲۱ خرداد ۱۳۳۵ در آبادان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. او پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق همراه خانوادۀ جنگ‌زده‌اش به اصفهان رفت و در تشکیلات آنجا با نام مستعار مهرداد سازماندهی شد. با درایت و پشتکار بی‌دریغ در فعالیت‌هایش، پس از مدتی، مسٸولیت‌های بالایی در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) و تشکیلات پیکار به او محول شد. در دوران بحران درونی سازمان با تعدادی دیگر در تشکیلات اصفهان، جانب "جناح انقلابی" را گرفت. در سال ۱۳۶۰ طی ضربات متعدد به تشکیلات اصفهان مسٸولِ کلِ جمع رفقای آنجا بود. در ضربۀ بزرگ به کمیتۀ اصفهان، یکی‌ از اعضای جمعِ کمیتۀ هماهنگی، مسٸول كل دانشجويی و دانش‌آموزی پيكار و مسٸول كميتۀ مروجين شیراز به‌ نام مرتضی‌ زائری، برای اجرای قرارهایی به شیراز می‌رود. چندی قبل، نوروزعلی برومند از فعالین پیکار در ذوب آهن اصفهان دستگیر شده بود که در زیر شکنجه اعترافاتی می‌کند و قرارهایی را لو می‌دهد. مرتضی‌ زائری با نام‌های مستعار اكبر خسروی، حميد احمدی و اكبر خدری، قبل از اجرای قراری دستگیر می‌شود. این دو دستگیری باعث گیرافتادن بسیاری از رفقا در ظرف دو سه روز در اصفهان و شیراز شد. مرتضی‌ زائری دانش‌آموزی بود که كمی پیش از قیام در آبادان فعالیت می‌کرد و افرد بسیاری را می‌شناخت؛ بعد از یک فرار از شیراز، مسئولیت و ارتباطاتی را در اصفهان در دست داشت. او شکنجه‌ها را تاب نیاورد و بعدها حتی به یکی‌ از شکارچیان و همکاران بسیار فعال رژیم تبدیل شد و تا آنجا پیش رفت که اگر رفیقی را در خیابان ‌می‌دید با کمک پاسدارها او را دستگیر می‌کرد و در این زمینه عملاً در اصفهان اقدام به دستگیری دو تن از رفقایی (دو برادر) کرد که جزو فعالین رزمندگان بودند. البته در مورد این دو برادر اگرچه آنها را با کمک یک پاسبان متوقف می‌کند تا پاسداران سرمی‌‌رسند، اما از آنجا که نتوانسته بود در مورد آنها اطلاعات درستی بدهد، آنها توانستند بعد از ۲۴ ساعت جان سالم بدر برند.
رفیق اسماعیل نیز بر سر قرار با همان مرتضی زاٸری در ۲۳ فروردین ۱۳۶۱ در اصفهان لو می‌رود و در‌حالی‌كه مسلحانه از خودش دفاع می‌كند، هدف گلوله قرارگرفته و كشته می‌شود. خانوادۀ رفیق او را در گورستان تخته پولاد اصفهان به خاک سپرد. در روزنامۀ اطلاعات سوم خرداد‌‌ماه ۱۳۶۱ آمده بود: "كليه ارگان‌های سازمانی پيكار در اصفهان نابود شد" و در زير اين خبر اسامی هفت رفيق مشاهده می‌شد. در این خبر شهادت رفيق اسماعيل بدین شکل تشریح شده بود: "اسماعیل شمس‌مهر با نام مستعار مهرداد، مسٸول كل كميته و مسٸول جمع هماهنگی اصفهان، مسٸول جعل و مسٸول تداركات، طی یک درگيری مسلحانه توسط برادران پاسدار به هلاكت رسيد". در خبر روزنامه‌ها از مرتضی زاٸری هم نام برده شده بود.
نوشته‌ای از یک رفیق:
"اسماعيل شمس‌مهر با نام مستعار "مهرداد" و کریم نیسی هر دو از بچه‌های آبادان بودند که پس از جنگ هم در اصفهان فعالیت می‌کردند. هر دوی این رفقا هم تا آخرین روز که دستگیر شدند جزو جمع پنج نفرهٔ کمیته هماهنگی بودند که مسئولیت "جناح انقلابی"‌ پیکار را در اصفهان به عهده داشتند. این رفقا هم‌زمان با رفیق فرزانه سلطانی قرارشان لو رفت. اسماعيل شمس‌مهر و کریم نیسی هر دو در یک روز و احتمالا بر سر یک قرار بوده‌اند. اسماعيل در محل قرار به ضرب گلوله پاسداران کشته شد و رفیق کریم زنده به دست آنها ‌افتاد که در همان یکی‌ دو روز اول در زندان خود را حلق‌آویز کرد".

 

٢٩٦. محمدتقی شهرام

296-Shahram_Taqi.jpgبا استفاده از سایت اندیشه و پیکار
رفيق محمدتقى شهرام آذر‌ماه ۱۳۲۶ در تهران متولد شد. پدر و مادرش نيز متولد تهران بودند. پدرش رمضان از فعالين پركار جبهۀ ملى و ضدكمونيستى دو آتشه بود که دوستى نزديكى با على اردلان و مهدى بازرگان داشت. پدر، كارمند وزارت دارايى و از وضعیت مالى خوبی برخوردار بود که بعدها به رياست ادارۀ قند و شكر تهران رسيد. رفیق تقى فارغ‌التحصيل سال ۱۳۴۴ بود و همان سال در كنكور دانشگاه تهران در رشتۀ رياضى پذيرفته شد. پدرش فقط سال اول تحصيلى (۴۵-۱۳۴۴) شهريۀ دانشگاه را پرداخت، پس از آن شهرام هر سال شاگرد اول دانشگاه مى‌شد و از دادن شهريه معاف بود. خرداد ۱۳۴۸، ليسانس رياضى را با رتبۀ اول دانشگاه تهران تمام كرد و به ادامۀ همين رشته تا فوق‌ليسانسس پرداخت.
اواسط سال ۱۳۴۸ زمانی که دانشجو بود، به گروه متشکلی از مبارزان مسلمان که بعدها سازمان مجاهدين خلق ايران ناميده شد، پيوست. متأسفانه این گروه در شهریور ۱۳۵۰ مورد ضربۀ ساواک شاه قرار گرفت و نزدیک به هشتاد درصد کادرها و اعضا دستگیر و زندانی شدند. رفیق شهرام نیز جرو این دستگیرشدگان بود.
تقی شهرام به‌عنوان عنصر غيرقابل تحمل و توهين کننده به شاه، همراه رفيق شهيد حسين عزتی (از گروه مارکسيستی ستاره سرخ) به زندان ساری تبعيد می‌شود. در اواسط ارديبهشت ماه ۱۳۵۲، او که از شش ماه پيشتر، ادامۀ ۱۰ سال محکوميتش را در زندان ساری و در حال تبعيد می‌گذراند، موفق به جذب زندانبان خود، افسر انقلابی، ستوان دوم "اميرحسين احمديان" به مجاهدين می‌شود. آنها با مقدار زيادی اسلحه و مهمات می‌گريزند و به سازمان مجاهدين وصل می‌شوند.
از اواخر سال ۱۳۵۲ محمد‌تقی شهرام که از توانایی نظری خاصی برخوردار بود همراه عدۀ دیگری در پی مطالعات وسیع به مارکسیسم می‌گراید. بايد توجه داشت که برخلاف ادعای سازمان مجاهدين خلق (رجوی) "وی در زندان تغيير ايدئولوژی نداده بود، بلکه در پروسۀ سال‌های ۵۴- ۱۳۵۲ به مارکسيسم–لنينيسم معتقد شد" (پيکار ۵۸، ص۴).
تغییر ايدئولوژی در سازمان با‌وجودی‌که از سال ۱۳۵۳ اكثريت اعضای آن ماركسيست شده بودند، متأسفانه با رويداد‌هاى تلخ و مرگبارى همراه شد؛ که می‌توان به اعدام سازمانى مجيد شريف‌واقفى در ۱۶ ارديبهشت ۱۳۵۴ و مجروح شدن شديد و متعاقب آن دستگيرى مرتضى صمديه‌لباف كه از اعضاى مسلمان بودند اشاره کرد.
رفیق تقى شهرام به‌عنوان یکی از مبارزین و متفکرین ماركسيست موجب تحولات چشم‌گيرى در سطح جنبش شد. كتاب "بيانيۀ اعلام مواضع ايدئولوژيك سازمان مجاهدين خلق ايران" كه عمدۀ مطالب از آن او بود، در مهر ۱۳۵۴، "احتضار امپراطورى دلار و توطئه‌هاى امپرياليستى آمريكا"، "ظهور امپرياليسم ايران و تحليلى بر روابط ايران و عراق ۱۳۵۵"، اکثر سرمقاله‌های نشريۀ مجاهد و ده‌ها مقاله و متون تئوريك دیگر کار تقی شهرام بود.
تقى شهرام چهرۀ بسيار شناخته شده و مهمى براى ساواک بود. سازمان مجاهدین م.ل شهرام پس از ضربات شديد ساواک به هر دو سازمان فدایی و مجاهدين در سال ۱۳۵۵، تصمیم به خارج کردن تقی شهرام از کشور گرفت. سرانجام در اوايل سال ۱۳۵۶ از كشور خارج شد و به فرانسه رفت. در تيرماه ۱۳۵۷ رهبری سازمان با موجی از انتقادات درونی کادرها و مسئولین داخل روبه‌رو شد که مضمون اصلی آن نقد مشی چریکی و مناسبات بوروکراتیک حاکم بر سازمان بود. در پی این جریان در پاريس، نشست فوق‌العاده‌اى از كادرهاى سازمان (جمع مسئولین) تشكيل مى‌شود كه پس از چند روز بحث و گفت‌وگو این جمع به كنار گذاردن تقى شهرام از رهبرى رأی مى‌دهد.
كمى پيش از پيروزى قیام ۱۳۵۷ تقى شهرام با كمك سازمان پیكار به داخل كشور بازمى‌گردد. در اين زمان او بى‌پروا در جلو دانشگاه تهران و در جلسات بحث و گفت‌وگوهاى خيابانى به شکل پرشوری شركت مى‌كرد. اعضاى سازمان چند بار او را به خطر شناسايى شدن توسط عوامل رژيم شاه و يا مذهبى‌هاى افراطى هشدار دادند، اما او از شرکت در این بحث‌های خیابانی خودداری نمی‌کرد. در شامگاه روز دوشنبه ۱۱ تيرماه ۱۳۵۸ در خيابانى حوالى ميدان توحيد، توسط شخصی که سابقۀ فعالیت مبارزاتی شهرام را می‌دانسته شناسايى شده و موجب دستگیری او می‌شود.
خبر دستگيرى تقى شهرام در راديو و روزنامه‌هاى كشور با آب‌و‌تاب اعلام مى‌شود و در همان ابتدا رژیم جمهور اسلامی او را به قتل چندين نفر متهم مى‌کند. همان‌گونه كه پيش‌بينى شده بود، رژيم با دستگيرى او قصد داشت به تبليغات همه‌جانبه عليه جنبش كمونيستى و انقلابى ايران دست بزند. با شكنجه جسمی و روحی قصد شكستن او را داشتند، بيش از يك سال در زندان‌هاى مختلف، انفرادى‌ها و به‌ويژه در بند مخوف ۲۰۹ زندان اوين محبوس بود. اما او كه هشيار و آگاه به مقاصد شوم رژیم جدید بود، مقاومتى بى‌نظير از خود نشان داد و حتى به التماس‌هاى آخوند على قدوسى دادستان كل كشور كه چند كلمه‌اى در رد سازمان مجاهدين براى نجات جانش بيان كند، توجهى نكرد.
با‌وجودى‌كه تقى شهرام حاضر به محكوم كردن سازمان مجاهدين (رجوى) نشد، اما سازمان مجاهدين خواهان محكوميت او بود و در اطلاعيۀ رسمى كه در تاريخ ۱۳ تيرماه ۱۳۵۹ منتشر كرد، خواهان شركت دو نفر از نمايندگان اين سازمان در دادگاه شد و كمى بعد هم در اين رابطه شهيد موسى خيابانى و فرد ديگرى را به دادستانى معرفى كرد. سازمان پيكار به همراه گروه‌هاى ديگر براى هماهنگى فعاليت‌ها در جهت آزادى شهرام دست به تشكيل كميته‌اى به اين منظور زد.
محاكمه در ۲۳ تير‌ماه آغاز شد و شهرام را روز اول به دادگاه آوردند اما او با به‌رسميت نشناختن آن به سلولش باز گردانده شده. دادگاه از آن پس بدون حضور شهرام ادامه يافت و در نهایت او را به اعدام محکم کرد.
رفیق محمد‌تقى شهرام در دوم مرداد ۱۳۵۹ با بيش از يک‌سال حبس در انفرادى‌هاى متعدد و از جمله در بند ۲۰۹ زندان اوين، تيرباران شد. روزنامۀ كيهان مورخ ۲ مرداد ۱۳۵۹ اطلاع داد که رفیق شهرام: "به همراه بيست تن از محكومين كودتاى اخير [موسوم به نوژه] سحرگاه امروز تيرباران شدند".
رفیق تقی در زندان دست به نوشتن یادداشت‌های روزانۀ خود زده بود که بعدها از طریق دوستانی به دست تراب حق‌شناس رسید و سپس در سایت اندیشه و پیکار منتشر شد. این نوشته‌ها حاوی یادداشت‌های خطی محمدتقی شهرام در زندان‌های جمهوری اسلامی در فاصله ۱۴ تیر تا ۲۶ مرداد ۱۳۵۸ است.

 

٢٩٧. رحیم شهسواری
رفیق رحیم شهسواری سال ۱۳۳۷ در شیراز به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به کارگری پرداخت. او پرشور در قیام ۱۳۵۷ مردمْ علیه رژیم شاه شرکت کرد و در همین دوران با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنایی یافت. پس از قیام به هواداران سازمان پیکار ییوست و در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. مدتی از اعضای کانون دیپلمه‌های بیکار بود و سپس در تشکیلات شیراز با کمیتۀ هنر و تبلیغات فعالیت می‌کرد. رفیق جزو ۲۴ نفری بود که ۵ تیرماه ۱۳۶۰ در یک مینی‌بوس در راه کوه دستگیر شدند.
رحیم در زندان پایدار و مقاوم ایستاد و از رفقای پیگیر در تشکیلاتی بود که هواداران پیکار در زندان زده بودند. این تشکیلات با دستگیری‌ افراد تازه در اوایل تیرماه سال ۱۳۶۱ لو می‌رود. او جزو هشت عنصر مهم این تشکیلات بود که برای بازجویی مجدد به بازداشگاه سپاه فرستاده شد. رفیق رحیم شهسواری همان شب اول در انفرادی بازداشگاه سپاه با جوراب خود را حلق‌آویز و خودکشی می‌کند تا اطلاعاتش به دست رژیم نیافتد.

 

٢٩٨. رزگار شیخ‌الاسلامی
با استفاده از نشریه پيكار ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق رزگار شیخ‌الاسلامی سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای متوسط در شهر مریوان به دنیا آمد. در همان اوان جوانی تحت تأثیر جو سیاسی خانواده با مسائل سیاسی آشنایی پیدا کرد. در سال‌های قبل از قیام یکی از فعالین جنبش دانش‌آموزی بود. او اعتراضات دانش‌آموزی را همراه دیگرهم‌فکران خود علیه رژیم ارتجاعی شاه سازماندهی می‌کرد. در اعتراضات، راهپیمایی‌ها و میتینگ‌ها که مردم را به صفوف انقلاب می‌کشاند شرکت فعالی داشت و همین امر حساسیت ساواک را برمی‌انگیخت.
رفیق در بحبوحۀ مبارزات توده‌ایِ سال ۱۳۵۷ با چند تن از رفقای خود برای سازماندهی مبارزات دانش‌آموزی و پیوند آن با جنبش مردمی، کانون محصلین مریوان را تشکیل دادند. کانون با کوشش‌های بی‌دریغ رفقا یکی از مراکز تجمع و تشکل دانش‌آموزان شد. رفقا در این کانون برای بالا بردن سطح آگاهی دانش‌آموزان و نیز توده‌های مردم از تمام امکانات موجود مانند چاپ نشریه و اعلامیه، اجرای نمایشنامه، برگزاری نمایشگاه و دائر کردن کتابخانه و نیز شرکت عملی درکارهای دسته‌جمعی استفاده می‌کردند. رفیق هم‌زمان در تماس نزدیک با اتحادیۀ دهقانان بود و در کوچ تاریخی مردم مریوان نقش فعالی داشت. او در یورش ۲۸ مرداد‌ماه ۱۳۵۸ همراه چند تن دیگر دستگیر شد. بعد از آزادی، دوباره فعالیت مبارزاتی خود را شروع کرد و با تشکیلات سازمان پیکار در سنندج تماس گرفت و به‌طور فعالی در جنبش دانش‌آموزان علیه حضور مزدوران رژیم در شهر شرکت کرد.
پس از آن‌که جنبش خلق کرد و پیشمرگه‌های آن توانستند نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی را عقب نشانده و شهرهای کردستان را دوباره آزاد کنند، رزگار فعالیت خود را در کانون محصلین مریوان ادامه داد و در اجرای نمایشنامۀ "۹ شهید" و نیز چندین نمایشنامۀ دیگر فعالانه شرکت کرد. در پخش نشریات و اعلامیه‌های سازمان نقش بسزایی داشت. مدتی در شهر سقز و سنندج پیشمرگه بود و در جریان جنگ یک ماهه مریوان در "بنکه‌ها" به فعالیت پرداخت، مدتی بعد از تخلیه شهر به پیشمرگان سازمان پیكار پیوست. رفیق در مدت زمانی که پیشمرگه بود در کارهای عملی و سیاسی شور‌و‌شوق زیادی نشان می‌داد و در بالا بردن سطح آگاهی سیاسی و تئوریک خود و دیگر رفقایش کوشا بود. او برای مدتی در جمع مسئولین مقر و جمع مسئولین آموزشی–سیاسی پیشمرگان، علی‌البدل پیكارگر شهید عبدالکریم شربتی بود.
او ۱۱ شهریور ۱۳۶۰ در منطقه کامیاران در درگیری با نیروهای مزدور دمکرات و رزگاری در‌حالی‌که در اول جبهه بود، همراه دو پیشمرگۀ پیکارگر و چند رفیق پیشمرگه از کومله به شهادت رسید. سه پیشمرگۀ پیکارگر، رفقا رزگار شیخ‌الاسلامی، ارسلان‌ خلیلی و اسد صلواتی بودند که در این نبردْ قهرمانانه جنگیدند، مقاومت کردند و سرانجام به شهادت رسیدند.
حزب دمکرات کردستان در پوشش طرفداری از منافع خلق کرد، همواره مترصد وارد آوردن ضربۀ جدیدی بر جنبش کردستان بوده و این ضربات را به اَشکال مختلف و به‌ویژه در لحظات حساس و خطیر بر پیکر آن وارد آورده است. جنایات مزدوران این حزب در کردستان نسبت به نیروهای کمونیست و نمایندگان واقعی جنبش کردستان، گوشه‌هایی از این ضدیت دیرینۀ طبقاتی "حزب" نسبت به منافع کارگران و زحمت‌کشان و خلق‌های تحت‌‌ستم و نیروهای آگاه کمونیست را به نمایش می گذارد. در سال ۱۳۵۹ این حزب در بوکان با تهاجم ضد انقلابی‌اش به مقر سازمان پیكار در این شهر، ۳ رفیق قهرمان را به شهادت رساند، تعداد زیادی را دستگیر کرد (که بعدا تحت فشار توده‌های خلق کرد و نیروهای انقلابی آزاد شدند) و اموال مقر را به غارت برد.

 

٢٩٩. نجم‌الدين شيخی

299-Sheikhi_Najmodin.jpgبا استفاده از نشریه پیکار ۵۴، دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۹
رفیق نجم‌الدین شیخی سال ۱۳۳۵ در یک خانوادۀ فقیر و تنگد‌ست در روستای مولان آباد از توابع شهرستان سقز دیده به جهان گشود. فقر، بی‌چیزی و تنگدستی از جمله شرایطی بود که رفیق در آن بزرگ شد. با‌وجودی‌که وضع مالی خانواده بسیار بد بود، پدرش اصرار داشت که نجم‌الدین به مدرسه برود. او هم‌زمان با تحصیل چوپانی نیز می‌کرد. پس از پایان دورۀ ابتدایی برای دورۀ متوسطه به شهر سقز رفت؛ در این شهر با مسائل جامعۀ طبقاتی آشنا شد که در شکل‌گیریِ طرز فکرش نقش بسزایی داشت.
رفیق در جریان اوجگیری مبارزات توده‌ها در تظاهرات، اعتصابات و تحصن‌ها فعالانه شرکت داشت. پس از قیام بهمن‌ماه، کاک نجم به‌عنوان یکی از اعضای فعال "جمعیت طرفدار زحمت‌کشان" سقز به فعالیتش ادامه داد. او همچنین به‌عنوان یکی از افراد پرتلاش اتحادیۀ دهقانی منطقۀ سقز در مبارزات دهقانی منطقۀ تیله‌کوه و تازه‌آباد و باغچه‌له فعالانه شرکت می‌کرد.
در مرداد‌ماه ۱۳۵۸ به‌دنبال یورش وحشیانۀ رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، رفیق نجم‌الدین در جریان مقاومت قهرمانانۀ مردم دلاور سقز، همراه آنها شجاعانه جنگید. با توجه به علاقه‌ای که نسبت به کار توده‌ای–انقلابی داشت، شغل معلمی را انتخاب کرد و معلم روستای "خاپوره ده" شد که قبلا رفیق پیكارگر شهید انور ماجدی معلم آن بود. با‌وجودی‌که کاک نجم مدت کمی در آن ده مشغول کار بود، روستاییان علاقۀ زیادی به او پیدا کرده بودند. آنها به وی می‌گفتند: "تو جای خالی کاک انور را برای ما پر کرده‌ای".
در جریان یورش مجدد ارتش و پاسداران به کردستان، رفیق به‌عنوان پیشمرگۀ سازمان پیکار به صف جنبش مقاومت خلق کرد پیوست. او در یک مأموریت شبانه جهت کمک رساندن به پیشمرگان مستقر در سقز، با عده‌ای از رفقا عازم این شهر می‌شود. با توجه به حضور نیروهای ارتش و سپاه آنها ناچار بودند چراغ‌های ماشین‌شان را روشن نکنند و در تاریکی طی راه می‌کردند. در همین زمان حادثۀ مهیبی رخ می‌دهد. ماشین رفقا با ماشین رفقای فدایی تصادف می‌کند که در این حادثه او و یکی از رفقای فدایی به ‌نام رضا خلیفه‌زاده در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ به شهادت رسیدند.

 

٣٠٠. احمد شیرازی
رفیق احمد شیرازی سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. بعد از اتمام تحصیلات متوسطه نزد پدرش در قهوه‌خان‌ای کار می کرد. او در دوران قیام ۵۷ بسیار فعال بود. در دوران قیام فعالیتش را با جریانات موسوم به "خط سه" ادامه داد و به یکی از فعالین جدی و اصلی دفتر دانشجویان و دانش‌آموزان این جریان در آمل بدل شد. در سال ۵۸ به سازمان پیکار پیوست و در بخش تبلیغات و فروش نشریه فعال بود. او سپس از مسٸولین تشکیلات سازمان در کمیتۀ تهران شد. بعد از ضربات شدید پلیسی و دستگیری رهبری پیکار، به فعالیت محفلی در کارخانجات تهران روی آورد. احمد در اسفند ۱۳۶۱ دستگیر شد و دو ماه بعد او را از اتاق بازجویی ٢٠٩ به دادگاه بردند. حاکم شرع، حسینعلی نیری از او خواسته بود تا نظرش را نسبت به جمهوری اسلامی اظهار کند و او گفته بود: "حتی اگر مرا خاک کنید، باز هم استخوان‌های پوسیده‌ام شعار مرگ بر جمهوری اسلامی سر خواهند داد". احمد در ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ به همراه هم‌رزمش پیكارگر شهید وحید خسروی در اوین اعدام شد.
نيما پرورش در كتاب "در نبردی نابرابر" صفحه ۳۹، در باره آنها می‌نويسد:
"...چند روز پس از ملاقات و پيش از انتقال من به قزل‌حصار، در ۲۲ مرداد [۱۳۶۲]، حوالی ساعت ۱۱ صبح درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسایل‌شان را جمع کنند و برای بعد از ناهار آماده باشند. مدتی كه آنها در سلول ما بودند، من با آنان دوست شده بودم و علاقۀ عميقی [به آنها] پيدا كرده بودم. نام آنها را كه خواندند، بی‌اختيار اشك از چشمانم جاری شد. آنها تمامی رفقای سلول را تک‌تک در آغوش گرفتند. همه می‌دانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آنها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام می‌شدند؟ وحید ۲۲ سال بیشتر نداشت و احمد ۲۴ ساله بود. بعد‌ها فهميدم بيشتر كسانی كه اعدام می‌شدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همين جسارت بود كه رژيم را به وحشت می‌انداخت. آخرين ناهار را با يكديگر خورديم. پیش از این‌که از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسیونال خواندیم. در آخرین لحظات، پیش از بسته شدن درِ سلول، با ولعی وصف‌ناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم. آخرین کلام آنها هم‌چنان در گوشم می‌پیچد: "ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!" تمام آن شب را گريستم. آن شب، به ياد آنها "شب شعر"ی در سلول برگزار كرديم".

 

٣٠١. اسماعيل شيرآلی
رفیق اسماعیل شیرآلی سال ۱۳۳۹ در يك خانوادۀ پرجمعيت و كارگری در رامهرمز به دنیا آمد. پدرش كارگر بازنشسته شركت نفت بود. بسياری از برادران و بستگانش از فعالان اجتماعی آگاه اين شهر محسوب می‌شدند و تعدادی از آنها نيز در دهۀ ۱۳۶۰ مدت‌ها در زندان به‌سر برده بودند. رفیق پس از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۷ به دانشگاه راه یافت و این مصادف شد با آغاز قیام ضد رژیم شاه. او پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) در منطقۀ آغاجاری و رامهرمز به فعالیت پرداخت. اسماعیل در مرداد ۱۳۶۰ در رامهرمز دستگیر شد. او شخصيت بسيار دوست داشتنی و رفيقانه‌ای داشت و در زندان نيز تا شب پيش از اعدامش با شوخی و سرزندگی، به هم‌بنديانش روحيه می‌داد. رفیق اسماعیل که قبلا دو بار دستگیر شده بود، در ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ درزندان سپاه میانکوه آغاجاری تيرباران شد.
خبر اعدام رفیق و ٢١ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۳۱ شهریور‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"ازعناصر فعال سازمان آمریکایی پیکار بوده و به جرم شرکت در درگیری‌های بهشت آباد رامهرمز با در دست داشتن پرچم سرخ پیکار و ایجاد آشوب و اغتشاش به شهادت شهود و اقرار صریح متهم و حمله به سوی مردم بیگناه، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی آغاجاری، باغی و محارب با خدا و رسول خدا و مفسدفی‌الارض و مرتد شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره در ٣١ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در آغاجاری اجرا شد و وی اعدام گردید".

 

٣٠٢. علیرضا شیردل‌روستایی
رفیق علیرضا شیردل‌روستایی اهل مازندران و از رفقای سازمان پیکار بود. در سال ۱۳۵۹ در زندان ''چوبین در'' قزوین با دیگر مبارزین دست به اعتصاب و مقاومت می‌زنند که محسن خداوردی، دادیار دادگاه انقلاب با گارد سرکوب وارد می‌شود و همه را شدیدا سرکوب می‌کنند. دست علیرضا در این حمله شکسته و به بیمارستان منتقل می‌شود. رفقای دانشجویی ــ دانش‌آموزی و دیگر اعضا طبق یک طرح قبلی او را از بیمارستان فراری می‌دهند.
خاطره‌ای از یك رفیق:
''در سال ۱۳۵۹ خبر آمد که زندانیان سیاسی در زندان ''چوبین در'' قزوین دست به مقاومت‌ زده و دادیار محسن خداوردی به همراه گارد محافظ زندان، به زندانیان یورش برده و تعدادی مجروح و دست‌و‌پا شکسته را پس از سرکوب به بیمارستان انتقال داده‌اند. یکی از این زندانیان با طرح و نقشۀ تعدادی از رفقا و اعضای سازمان پیکار موفق به فرار و اختفا شد. در شبکه روابطی که من بودم در جریان آن قرار گرفتم.
زمان گذشت و پس از سی خرداد و هفت تیر و هشتم شهریور ارتجاع حاکم با شمشیری از رو بسته در کار شکار و امحاء انقلابیون بر آمده بود. هیجده روز در کمیته زندانی بودم و با انتقال به دادگاه انقلاب، در شهریور ۱۳۶۰ که در بازداشتگاه دادگاه انقلاب و در یکی از شب‌های رعب‌آور نوبت بازجویی داشتم، کسی هم‌سن‌و‌سال خودم، کتک خورده و زخمی همراه با فحش‌های رکیک از دفتر دادیار به بیرون پرتاب شد. تمام اعتراض زندانی مجروح این بود که شماها حق توهین به خانوادۀ مرا ندارید. در بازگشت از بازجویی در زیرزمینی که زمانی تعدادی از گروگان‌های آمریکایی در آن بودند، زندانیِ شکنجه شده رفیق ''علیرضا شیردل‌روستایی'' را به اتاق ما آوردند. اگر اشتباه نکنم دو سه روزی با هم و در کنار دیگران بودیم. رفیق گفت که تصادفی در تهران دستگیر و پس از شناسایی به اینجا منتقل شده تا با تکمیل پرونده‌اش در زمینۀ فرار در سال گذشته از زندان، هم پرونده‌اش تکمیل و هم فرار دهندگانش شناسایی شوند و سپس دوباره به اوین تحویل داده شود. مرا هم نمی‌شناخت. فقط برای جلب اطمینان اشاره کردم که او را می‌شناسم. علیرضا خیلی ترسان و هشدار دهنده دعوت به سکوت کرد. پس از آن که به زندان منتقل شدم دیگر وی را ندیدم. علیرضا امیدی به زنده ماندن نداشت. نامش را علیرضا شیردل‌روستایی و متولد مازندران گفته بود. در آن زمان زندانیانی بودند که تا به آخر نام و محل تولد واقعی خود را نمی‌گفتند، برخی پس از تحمل پنج سال زندان آزاد شدند و برخی با همان نام پای جوخه ایستادند.
زمان گذشت و من در سال ۱۳۷۵ در خارج از کشور نام او و برادرم و خودم را زیر حرف شین در لیست جانباختگان که سازمان مجاهدین مجلد کرده بود دیدم. علیرضا شیردل‌روستایی از کمونیست‌های هوادار سازمان پیکار بود. به گمان من پس از تکمیل پرونده شورش و فرار از زندان به تهران منتقل و در آنجا به قتل رسیده است. ولی این‌که تا تیرباران چقدر تحمل زندان کرده است من نمی‌دانم".

 

٣٠٣. شهره شيرزادی
رفیق شهره شیرزادی سال ۱۳۳۸ در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت. در دوران قیام به ایران بازگشت. او دارای قدی نسبتا بلند، سبزه‌رو با موهای کوتاه، همواره خندان و روحیه‌دهنده به دیگران بود. شهره پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات آبادان به فعالیت پرداخت. پس از جنگ ارتجاعی ایران و عراق فعالیتش را در تهران ادامه داد که مسٸولش پیكارگر شهید جواد بهاريان‌شرقی بود. شهره پیش از دستگیری با رفیقی از تشکیلات هم‌حوزه‌ای‌اش نامزد شده بود. او در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه‌های بسیار در ۱۹ بهمن‌ماه ۱۳۶۱ اعدام شد.
خاطره‌ای از یک هم‌بند:
با استفاده از "کُردها فقط خلن، آبادانی‌ها بد جنسن"! از مژگان نويدى. متن کامل در این آدرس آمده است http://www.peykarandeesh.org/literature/۷۳۴-kordhaabadaniha.html.
"… صدای شهره را شنیدم:
"چه لذتی داره وقتی‌ باد موهاتو به هم می‌ریزه،
می‌ره زیر پیرهنت و نَمی‌ رو که رو پوستت نشسته
با خودش می‌بره.
چه قدر دلم می‌خواد
یه دفعهٔ دیگه توی یه بعد‌از‌ظهر داغ
دوچرخه سواری کنم".
گفتم: "لابد می‌خوای بی‌‌حجاب هم باشی‌ و بعدش هم بری سینما". خندید، فکر کردم من هم می‌‌توانم حرف‌های با مزه بزنم، ولی‌ شهره فوراً زد توی ذوقم: "مژگان جون داری بهتر میشی‌ ولی‌ خیلی‌ مونده یاد بگیری". و راست می‌گفت. هنوز سال‌ها کار داشت تا من الفبای آگاهانه خندیدن و صادقانه خنداندن را بیاموزم. شهره نه فکر می‌کرد، نه زوری می‌زد، نه ادعایی داشت. با این همه با حرف‌های شیرین و خنده‌های بی‌‌قیمتش، زنانه جلوی آن دیوارهای پوشیده در زمهریر ایستاده بود تا جوانی‌ ما پلاسیده نشود. آنچه شهره را بی‌‌رقیب می‌کرد هنر بذله‌گویی نبود، خود زندگی‌ بود که بی‌‌دریغ از او می‌جوشید و مثل بارانی گرم از جنس استوا بر سر‌ و‌ روی یخ کردهٔ‌ ما می‌پاشید. بیست‌و‌هفت هشت سالی‌ می‌شود که شهره را ندیده‌ام. یک باره دلم برایش تنگ شد، یا بهتر بگویم دلم بد جوری هوایش را کرد. آن وقت دوچرخه‌ام، بی‌ فرمان من، یک راست از ساحل اقیانوس آرام پیچید، زیر نخل‌های کنار کارون توی گلدوزی شهره.
یادم نمی‌آید اولین بار که از قزل‌حصار بَرم گرداندند به اوین، سال ۱۳۶۱ بود یا ۱۳۶۲، و یا چه فصلی بود، اما یادم هست که غروب بود، صدای اذان می‌آمد. وقتی‌ بود که با بیست و چند نفر دیگر هنوز توی سلول مارکسیست‌های بد (این اسمی بود که یکی‌ از پاسداران مٔونث قزل‌حصار به ما داده بود و بعد‌ها هم حاج داوود- رییس وقت زندان قزل‌حصار- رسماً این لقب را به ما اعطا کرد) در بند سه انفرادی بودم. هم، هم‌بندی‌هایمان که با نگرانی‌ بدرقه‌مان کردند، و هم من و دختری از بند سه عمومی‌ که به اوین منتقل شدیم، همه فکر کردیم ما دو نفر اعدامی هستیم.
این اوینی نبود که قبلاً دیده بودم. اتاق‌ها، راهروها و حتی دستشویی پر بود از زنان حامله، مادران مسن، و بچه‌های کوچک و البته دختران و زنان جوان. هیچ‌کس را نمی‌شناختم و اگر هم آشنایی بود، نمی‌‌شد دنبالش گشت و یا با او حرف زد. هوا گرم نبود، ولی‌ نمی‌دانم چرا از سر تا پایم عرق می‌ریخت، شاید به‌خاطر گیجی از سفری بود در کوران سلول‌ها از شهری به شهر دیگر، شاید به‌خاطر ندیدن چهرهٔ مهربان آشنایی در مقصد که کیسهٔ وسایلم را از دستم بگیرد، شاید هم از اندیشهٔ میدان تیری که عاقبت فردا از نزدیک می‌دیدم. از لابلای ازدحام راهی‌ گشودم تا دست و رویم را آبی بزنم، توی صف ورود به دستشویی که ایستاده بودم، کسی‌ آرام بیخ گوشم نجوا کرد:
"نگران نباشین، برای اعدام نیاوردنتون. من امروز بازجویی بودم، آوردنتون برای تعزیه خونی. امشب مرثیهٔ آقامون حسینه!"
با نگاه مشکوکی برگشتم به طرف صدا، ولی‌ فقط از پشت سر دیدمش؛ دختر تقریباً قد بلندی با موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاه، داشت از من دور می‌شد. همان شب حول‌و‌حوش ساعت ده همهٔ زندانیان را، از زن و مرد برای دیدن تعزیه بردند. چند نفر از سران پیکار آمدند پشت بلندگوی حسینیهٔ اوین و از گناهانشان استغفار کردند. تواب‌تر از همه قاسم عابدینی بود و مهم‌ترین‌شان حسین روحانی. روز بعد هم ما دو تا را برگرداندند قزل‌حصار، تا هر کدام خبر شکستن قهرمانان را، با خود به بندی ببریم و مثل صاعقه‌ای از درد، بزنیم توی چشمان زخمین و ناباور باقی‌ اسیران. صدای غریبهٔ مشکوک راست گفته بود: مرثیهٔ آقامون حسین بود.
مدت کوتاهی بعد برای بار دوم به اوین اعزام شدم. از آنجا که به قول اکرم، دیگر اسطوره‌ای نمانده بود که بشکند، تا مرا برای مرثیه خوانیش به حسینیهٔ اوین ببرند و بعد هم در لباس قاصدی بد خبر بَرم گردانند، این بار دوستان هم‌بند به راستی‌ باور داشتند برای اعدام می‌روم. از راه نرسیده روانۀ دادگاه آقای گیلانیم کردند. وقتی‌ مسئول بند زنان گفت: "خواهر ببرینش اتاق ۴، طبقهٔ پایین، بند ۴"، فکر کردم حالا من هم مانند همهٔ دادگاه رفته‌‌ها می‌نشینم به انتظار حکمم. ولی چند روزی که از برگشتنم به اوین گذشت‌، دانستم در اتاق ۴، طبقهٔ پائین، بند ۴ هیچ جای خالی‌ای‌ برای انتظار حکم من نیست، تشویشی گسترده در انتظار حکمی که خدایگان برای زندگی‌ یک دختر با موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاه خواهند داد، شب‌ها و روزهای آن اتاق را، حتی پنجرهای پشت میله‌ها را پر کرده بود.
چند ماهی‌ بیشتر از دستگیریش نمی‌گذشت. چشمان ریز، سیاه و شیطانی داشت که انگار دو تا ستاره در آنها می‌درخشیدند. موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاهی داشت تا روی گوش‌هایش و همیشه با سنجاق کوچکی طرّه موی سمجی را که توی پیشانیش می‌ریخت عقب می‌زد. نه لاغر بود نه چاق، نسبت به زنان ایرانی بالا بلند می‌نمود. سیاه سوخته نبود، پوست سبزه‌ای داشت، نه سبزهٔ تند. زیباروی فیلم‌های هالیوود نبود ولی چهرهٔ دوست داشتنی و قشنگی داشت که ‌ یک پارچه نمک خالص بود. یادم نمی‌آید سال ۱۳۶۱ بود یا ۱۳۶۲، زمستان بود یا پاییز. من۲۰ -۱۹ساله بودم و او ۲۲-۲۱، اهل آبادان بود. شنیده بودم که می‌گفت دانشجوست و در آمریکا درس می‌خواند و بعد از شلوغی‌های ایران آمده تا مثلاً در کنار مردمش باشد. ذره‌ای تکبر، تکلف یا شائبه در رفتارش نبود و به سادگی با همه می‌‌جوشید. با آن‌که فقط دو سالی‌ از من بزرگ‌تر بود، مثل یک معلم به او احترام می‌‌گذاشتم. از دور تحسینش می‌‌کردم، اما یک جورهایی در نزدیک شدن به او تردید می‌‌کردم، نمی‌دانم، انگار واهمه داشتم. اما او مثل گل مینا بی‌اد‌عا همه جا سر می‌‌کشید و سر‌به‌سر همه می‌گذاشت. آن روزها چاقو و یا هیچ وسیلۀ تیز دیگری در دسترسمان نمی‌‌گذاشتند، برای همین هم پنیری را که قالبی‌ به هر اتاق می‌دادند باید با نخ تقسیم می‌کردیم. یک روز یکی‌ از بچه‌ها در حال تقسیم پنیر غُر می‌زد که: "اَه، بابا نمی‌شه با نخ، همش خُرد می‌شه، ذره‌بین می‌خواد". شهره گفت: "خوب گیریم که چاقو هم بهت می‌دادن، آخه چه‌طوری می‌خواستی این یه قالب پنیر فسقلیو بین پنجاه نفر تقسیم کنی‌. حالام قبل از این‌که صبحونهٔ فردا را مضمحل کنی‌ و ما تو رو پنجاه قسمت کنیم، اگه نمی‌تونی‌ بدش به این دختر کرده ببُره، از دهات اومده با ماست‌بندی و پنیرزنی‌ و این جور چیزا بزرگ شده" و این‌طوری شد که انگار سد تردید مرا شهره شکست و غریبه‌ای مشکوک باموهای سیاه سیاه، شد دوستی‌ با رنگ آبی صداقت. شهره از آن آدم‌هایی بود که حتی اگر اسم‌شان را هم ندانی، همان بار اول که می‌بینی‌شان فکر می‌کنی‌ همهٔ عمرت آنها را می‌شناخته‌ای و آنقدر بی‌‌آلایش و پر از شور زندگی بود که چاره‌ای برای اطرافیانش نمی‌گذاشت، مگر مِهری همواره توأم با احترامی عمیق.
دو ماهی‌ از دادگاهم گذشت. هنوز خبری از حکم نبود. یک روز بلندگوی بند، طبق معمول با خش خشی‌ در ابتدا، روشن شد: "مژگان نویدی به دفتر مراجعه کند" چند کلام تقریبا مشابهی‌ که بعد از نام زندانی، از آن بلند‌گو در می‌آمد چهار معنی‌ می‌توانست داشته باشد؛ بازجویی، انتقال به زندانی دیگر، آزادی، و یا اعدام. معنی‌ "فلانی به دفتر بند مراجعه کند"، بازجویی یا دادگاه بود، معنی‌ "فلانی به دفتر بند مراجعه کند" و "مسول اتاق وسایلش را به دفتر تحویل بدهد"، انتقال یا آزادی بود، ولی‌ وقتی بلندگوی بند حول‌و‌حوش ساعت ۲ بعدازظهر و یا ۹ شب روشن می‌شد خبر مرگ بود. همیشه اعدامی‌ها را آن ساعت‌ها صدا می‌کردند. در آن مواقع خانم رحیمی مسئول بند زنان می‌گفت: "اسامی‌ای که می‌خوانم با تمام وسایل به دفتر بند مراجعه کنند" و تا می‌گفت "با تمام وسایل" می‌دانستیم که خوانده شده‌ها اعدامی هستند. آن روز بعد از این‌که من وارد دفتر شدم، صدا کردند که مسئول اتاق وسایلم را بیاورد و من بدون حکم دوباره منتقل شدم قزل‌حصار. بچه‌ها سر‌به‌سرم می‌گذشتند: "بابا‌ هی ما رو دق مرگ می‌کنی‌، فکر می‌‌کنیم می‌برن اعدامت کنن، آخرش هم هیچی‌‌به‌هیچی، دوباره بر می‌گردی".
چند ماهی‌ در بند سه عمومی‌ بودم که باز هم راهی‌ اوینم کردند. این بار از آن نعش کش‌ها با شیشه‌‌های سیاه نبود. یک ماشین بنز معمولی‌. دستم را با دست‌بند بستند به دست‌گیرهٔ در و بدون چشم‌بند نشاندنم روی صندلی‌ پشت. خود حاج داوود هم رانندگی‌ می‌کرد. توی دلم گفتم:"این دفعه حتما اعدامی‌ام، حاج داوود هم می‌آد که خودش تیر خلاصو بزنه!" و بی‌‌اختیار خندیدم. خیابان‌ها، مغازها، دستفروش‌ها که یادم نیست لبو می‌فروختند یا فال‌گردو، صدای بوق ماشین‌ها، دخترهای بی‌‌چادر، مردی که سوار تاکسی می‌شد، بلندگوی وانت خربزه،... مثل خواب می‌‌ماند. هنوز مدهوش تماشای آدم‌ها بودم که بدون چشم‌بند زندگی‌ می‌کردند، راه می‌رفتند، می‌دویدند، خرید می‌کردند ... که در آهنی بزرگ اوین پشت سرم بسته شد. در دفتر زندان حکمم را خواندند: مژگان نویدی دو سال حبس تعلیقی و حالا من با کارتنی که همهٔ زندگیم تویش جا گرفته بود، دم در اتاق ۴ بند ۴ ایستاده بودم. کسی‌ دستم را گرفت، شهره بود با همان طرّه موی سمجی که مثل شبق روی پیشانی‌اش ریخته بود: "حقم داری بهتت بزنه. با این همه جهان گردی که تو می‌کنی‌ لابد ماتت برده که ما هنوز توی اتاق ۴ داریم علامه طباطبایی‌ می‌‌خونیم!".
با ناباوری گفتم: "حکممو دادن شهره". – "خب؟". "دو سال حبس تعلیقی!". نسترن گفت: "بابا این دختر کُرده اصلاً زندانی نیست، سه ساله الکی‌ می‌آد اینجا و همه‌مونو علاف کرده"، اتاق ۴ از خنده پر شد. با آن‌که نه در هفده سالگی کار مهمی در بیرون زندان کرده بودم و نه در۲۰ سالگی کار مهمی در داخل زندان. ولی‌ از آنجا که به قول دوستان، وقتی‌ که ما را گرفتند مسعود رجوی هنوز در دانشگاه تهران سخنرانی‌ می‌کرد، من که آن روزها، فقط دو سه سالی‌ از دستگیریم گذشته بود، در جمهوری نو بنیاد اسلامی، زندانی قدیمی‌ محسوب می‌شدم. به همین بهانه هم، عزیزانی که بعد از من آمده بودند و بسیاری‌شان سال‌هایی طولانی‌تر در محبس ماندند و یا بعدها جان باختند، حق آب‌و‌گلی بیش از استطاعتم و محبت و احترامی بیش از آنچه سزاورش بودم، به من روا می‌داشتند. همه دورم حلقه زدند، دستم را فشردند، در آغوشم گرفتند و بوسیدند و گفتند: "حالا خیالمان راحت شد. فقط باید ببینیم آقای لاجوردی هر سال زندانی رو که کشیدی، به جای چند روز حبس تعلیقی حساب می‌کنه!" در دریای مهر غریبه‌‌هایی‌ که حالا همه کَسم شده بودند و زندگیم‌ را جشن می‌گرفتند، به دختر کُرده حسودیم شد و بی‌‌صدا گفتم: "چی‌ می‌شد که، حالا حکم همه رو خونده بودن: دو سال حبس تعلیقی؟".
در عبور کُند روزهایی چنین، شاید برای آن‌که به آنها ثابت کنیم که هنوز زنده‌ایم و شاید هم برای آن‌که به خودمان ثابت کنیم که خاطرهٔ زندگی‌ را فراموش نکرده‌ایم، چشم‌ها و دست‌هامان را به کاری بی‌‌امان می‌کشیدیم، آکنده از انتظاری مشوش؛ آن چه مجاز بودیم بکنیم، خواندن قرآن و کتاب‌های اسلامی محدودی بود که در دسترس‌مان بود یا دوختن جانماز و درست کردن تسبیح با هسته‌‌های خرما و خمیر نان. ولی‌ با وقت بی‌‌پایانی که داشتیم، آنقدر کتاب‌های علامۀ طباطبایی و آیت‌الله مطهری و... را خوانده بودیم که به قول فهیمه داشتیم روی سرمان عمامه در می‌آوردیم. و تازه اگر نام خانواد‌گی‌مان عابدی هم بود، مگر پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ‌های ما چند تا تسبیح و جانماز احتیاج داشتند!
این بود که شروع کردیم به سابیدن سنگ‌هایی که در هواخوری پیدا می‌کردیم و حکاکی شکل پرنده‌ای، اسمی، خورشیدی، گاه شعری کوتاه ... روی آنها و همچنین گلدوزی کردن خاطره‌ها، رویا‌ها و آرزوهامان، اگر پارچه پیدا می‌کردیم، نخ‌ گلدوزی هم عمدتاً از شکافتن جوراب‌ها تاًمین می‌شد. خانواده‌هامان آن روزها حتماً، به سلامت فکری‌مان مشکوک شده بودند، با آن همه جوراب زرد و سبز و نارنجی که در نامه‌های "شش خطی‌ ماهی‌ یک بارمان" سفارش می‌‌دادیم. از حیث ابزار کار هم، چند تا سوزن بود که در اختیار مسئول اتاق بود و نوبتی می‌چرخید. البته موضوع گلدوزی باید تأیید می‌شد که مستهجن و غیر اسلامی نباشد.
گلدوزی من رقص چند زن و مرد با لباس کردی، در کنار آتش بود. پروین نازنین که خودش هم کُرد بود، طرحش را برایم کشید، فکر می‌‌کنم مال شهره را هم او روی پارچه نقاشی کرد. پارچۀ گلدوزی من، آستر کیف کهنهٔ یکی‌ از بچه‌های اتاق ۸ بود. داشتم فکر می‌‌کردم که چه رنگ‌هایی استفاده کنم. گفتم: "پیرهن یکی‌ شونو قرمز می‌کنم، خودم هم یه پیرهن قرمز کردی دارم..." شهره گفت: "اون یکی‌ رو هم اگه جوراب بنفش گیرآوردی بنفش بدوز برای من. یک روز تنمون می‌کنیم و با هم کردی می‌رقصیم".مثل مادر بزرگ‌‌ها زیر لب گفتم: "انشا‌الله". گلدوزی شهره اما، دختری بود با موهای سیاه که در کنار کارون و زیر سایهٔ نخل‌ها دوچرخه‌سواری می‌کرد؛ گلدوزیش هم مثل خودش بی‌ ادعا بود. کار شهره به سرعت پیش می‌رفت، مال من اما نه؟ از آنجا که مجبور بودم بیشترش را در توالت بدوزم، آن هم شب‌ها وقتی‌ که صف نبود.
می‌گفت: "اینا همش بهانه‌س، بابا بی‌‌عرضه‌ایی".- "آخه بی‌ انصاف توی اون نور، پدر آدم در می‌آد تا شکل‌ها رو درست در بیاره".- "خب تقصیر من چیه که تو توی گلدوزی هم ترویج فساد و فحشا می‌کنی‌؟ مثل من یک کار محترمانه و سالم انتخاب می‌کردی و مثل خانوما تو اتاق می‌دوختیش". فهیمه می‌گفت: "به خدا خودم شنیدم، مسئول اتاق داشت غر می‌زد که زن بی‌‌حجاب، روی دوچرخه، توی هوای آزاد، خب درست نیست که ...". شهره هم در‌حالی‌که چشم‌های ریزشو ریزتر می‌کرد، با انگشت به گلدوزیش اشاره کرد و با لحنی جدی جواب داد: "شما اگه دقیق‌تر نگا کنی‌، می‌بینی‌ که این زن نیست، یه دختره ده دوازده ساله‌س، هیکلش درشته". سیمین که تازه فهمیده بود که برادرش حبس ابد گرفته و از روزی که خبر را شنیده بود، یک بند یک گوشهٔ اتاق کز کرده بود، درحالی‌‌که از شدت خندیدن اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: "تو رو خدا فهیمه، یه دفعهٔ دیگه اون جایی شو بگو که گفت اگه دقیق‌تر نگا کنی...".
آن روزها سنجاق سر و سنجاق قفلی جواهرات نایابی برای ما محسوب می‌‌شدند که می‌شد با کمی‌ فشار دست و پیچاندن و انحنا دادن به قلاب تبدیل‌شان کرد و بعد با کمک‌شان چیزی بافت. بنابراین آنها که چنین ثروتی داشتند، یا باید با زبان خوش با دیگران تقسیمش می‌کردند، یا مال‌شان در امان نبود. سنجاق سرهای شهره هم از این قاعده مستثنی نبودند. یک روز شهره که داشت گلدوزی می‌کرد و هر چند وقتی‌ با آهی کشدار و کلافگی موهایش را که مرتب می‌ریخت توی صورتش کنار می‌زد، چون باز هم یک کسی‌ سنجاقش را کش رفته بود، یک باره با لحنی جدی و کمی‌ عصبانی گفت: "خانم‌های هنرمند اولاً سنجاق سر مال موی سرِ، نه قلاب بافی‌، ثانیاً چن دفعه بگم؟ بابا من برای قشنگی‌ سنجاق نمی‌زنم، وسیلهٔ کارمه" همهمه‌‌ای که بخش لایتجزای اتاقی‌ با پنجاه و اندی ساکنین زن بود و هرگز پایان نمی‌گرفت، قطع شد. اولین بار بود که صدای عصبانیت شهره را می‌‌شنیدیم. پس از لحظات کوتاهی نگاه‌مان کرد که با تعجب به او خیره شده بودیم و با خندهٔ دلنشین و شیطنت‌آمیزی گفت: "خب حالا حساب‌کار دستتون اومد؟ به خدا این دفعه دست هر کی‌ قلاب سنجاقی ببینم مجبورش می‌کنم موهامو با دست نگه داره تا من گلدوزی کنم" و بچه‌ها که برای لحظه‌ای نگران حالش شده بودند، همه زدند زیر خنده با غُرغُر مهربانی: "لا مصب".
بعضی وقت‌ها صدایش می‌زدم نمک، بعضی وقت‌ها شیرین. آخرش شبی‌ نسترن گفت: "پدر و مادرش بین همهٔ اسما بالاخره شهره رو انتخاب کردن. حالا تو هم تصمیم بگیر. بالاخره نمک یا شیرین؟" –"آخه شهره خیلی‌ با نمکه ولی‌ خیلی‌ شیرین می‌خنده"! شهره از آن طرف اتاق داد زد: "من که گفتم کردها خلن. حرف‌های عجیب غریب می‌زنن و مخ آدما رو به کار می‌گیرن".
هر وقت آبگوشت یا خوراک لوبیا چیتی می‌دادند، بچه‌هایی که معده‌ای بودند (آنهایی که ناراحتی معده داشتند)، چیز دیگری می‌خوردند و سهم‌شان به ما می‌رسید و آنها که آبگوشت و خوراک لوبیا دوست داشتند، دلی‌ از عزا در می‌آوردند. یک روز که نهار آبگوشت داشتیم، نهار خوردن ما غیر معده‌ای‌ها طبق معمول چنین روزهایی به درازا کشید و با آن‌که ساعت نزدیک ۲ بعدازظهر بود، ما که ده پانزده نفری می‌شدیم، هنوز دور سفره نشسته بودیم. شهره داشت بشقاب دیگری می‌کشید، که من گفتم: "شهره جون فکر ما نیستی‌ فکر معده‌ات باش". – "من که تا این سن رسیدم هنوز نمی‌دونم معده‌ام کجاست". – "با این آبگوشت خوردنت به زودی می‌فهمی". – "چقدر سخت می‌گیرین بابا، آدم یه روز می‌آد، یه روزم می‌ره". در همین اثنا بلندگوی بند با خش خش نفرت‌انگیزی روشن شد: "شهره شیرزادی با تمام وسائل به دفتر بند مراجعه کند". شهره قاشق آبگوشتی را که در نیمه‌راه بین بشقاب و دهانش بود خورد و در‌حالی‌‌که قاشق را پایین می‌گذاشت با همان خندهٔ دلنشین گفت: "دیدی گفتم مژگان خانوم..." ولی‌ من حتی اگر حوصلهٔ شوخی‌ هم داشتم نمی‌توانستم چیزی بگویم، انگار دهانم را با خاک پر کرده بودند.
بلند شد و مشغول جمع کردن اسباب‌هایش شد. کسی‌ جعبهٔ شهره را از روی طاقچهٔ سراسری روی دیوار پائین آورد. روپوشش را پوشید. چادر نداشت. گفت: "یه چادر بهم بدین" ولی‌ هیچ‌کس تکان هم نخورد؛ همهٔ ما اسیر لحظهٔ‌ شومی بودیم که عاقبت روبه‌روی‌مان ایستاده بود. لحظه‌ای که بارها تکرار شده بود، ولی‌ هنوز هم وقتی‌ که از راه می‌رسید خشک‌مان می‌زد. لحظه‌‌ای که عزیزی را، جوانی‌ رعنا و تندرست و زیبا را، جلوی چشمان‌مان می‌بردند که بکشند و ما از درد آن‌که، از دستان ناتوان‌مان هیچ برنمی‌آمد، انگار جان می‌‌دادیم. این جور وقت‌ها نه فقط اتاقی که اعدامی داشت، همهٔ بند مثل قبرستان می‌شد. سکوت تنها حرفی‌ بود که به جا می‌نمود؛ سکوتِ محض، می‌توانستی صدای قلب بغل دستیت را بشنوی. یک دفعه کسی‌ به در کوبید. یکی‌ از "خواهران" بود: "شهره شیرزادی مگر نشنیدی که اسمت رو خوندن؟ چرا اینقدر طولش می‌دی؟ "برادرا" رو یه ساعته معطل کردی". کسی‌ گفت: "همهٔ بند شنیدن خواهر، ولی‌ چادر نداره" و خواهر مثل قرقی رفت و با یک چادر سرمه‌ایی برگشت. چادر را سرش کرد، یک یک بغلش کردیم وقتی‌ داشت می‌رفت، نوبت من که شد و بغلش کردم، فکر می‌‌کنم رنگم پریده بود و نفس نمی‌کشیدم. گفت: "چته مگه مرده دیدی!". همیشه تا پای پله‌‌ها با آنها می‌‌رفتیم. وسط پله‌‌ها با چادری که برایش کوتاه بود و آن موهای سیاه که باز هم با سماجت روی پیشانیش ریخته بود مکثی کرد، رویش را برگرداند و گفت: "تنبل خانم پیرنمو تمومش کنی‌‌ها...".
بُغضی که در کنارم ایستاده بود، با صدای بلند شکست: "لا مصب". و من اما یادم می‌آد وقتی‌ رسید بالای پله‌ها و در پشت سرش بسته شد خواسته بودم بدوم و بگویم: "ستاره، اسمت رو باید می‌ذاشتن ستاره. نه برای آن‌که قهرمانی و یا مثل ستاره‌های توی شعرهای انقلابی‌ هستی‌، برای این‌که تنها کاری که بلدی درخشیدنه"، ولی‌ فکر می‌کنم هنوز هم نفس نمی‌کشیدم. حالا بعد از بیست‌و‌هفت هشت سال فکر می‌کنم کاش یک بار دیگر دیده بودمش و جوابش را داده بودم: "آره، ما کردها خُلیم، حرف‌های عجیب‌و‌غریب می‌‌زنیم و مخ آدما رو چند روزی به کار می‌گیریم، امّا شما آبادنی‌ها بد جنسین، خودتون عجیب‌‌و‌غریبین، هم شهره‌اید هم گم‌نام، هم غریبه‌اید هم عزیز ‌و با این جور بودنتون، دل آدما رو یک عمری به کار می‌‌گیرید".

 

٣٠٤. داريوش صابر306-Dariush_Saber.jpg
با استفاده از نشریه پیكار ۹۸ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹ و نشریه حقیقت ۵۸، ۲۲ بهمن ۱۳۵۸.
رفيق داريوش صابر سال ۱۳۳۴ در يك خانوادۀ كارگری در آبادان متولد شد. پدرش از كارگران شرکت نفت بود که چند سال پیش از قیام مورد تصفیه و اخراج قرار گرفت. بعد از اخراج پدر، خانواده به تهران نقل مکان کرد. داریوش پس از پايان دورۀ دبيرستان وارد هنرستان صنعتی شد و در همان سال‌ها با سیاست ومبارزه آشنایی یافت و در محيط تحصيلی‌اش در پيشبرد مبارزه و سازماندهی آن فعالیت می‌کرد. پس از پايان تحصيلات به سربازی رفت و در پادگان نيز فعال بود و بسياری از رفقايش را در آنجا يافت. پس از پايان سربازی به آبادان برگشت و در مبارزات مردم آنجا به‌ويژه پس از فاجعۀ سينما ركس، در تشكل و هماهنگی آنان نقش بسيار فعالی داشت. او در سازماندهی و آگاه کردن كارگران پالايشگاه لحظه‌ای از كوشش و مبارزه باز نمی‌ايستاد و مي‌كوشيد در ميان كارگران هسته‌های سياسی و انقلابی تشكيل دهد و می‌گفت: "برای پيروزی نهایی انقلاب، تنها يك راه وجود دارد و آن هم شركت مستقل طبقۀ كارگر و تحت رهبری سازمان مخصوص به خودش است". کمی پیش از قیام گروه "مبارزان راه آزادی طبقه كارگر" که یکی از جمع‌های موسوم به "خط سه" محسوب می‌شد از مواضع عمومی سازمان پیکار هواداری می‌کرد و وارد گفت‌وگوهای اولیه برای پیوستن به سازمان شده بود.
رفيق داريوش يك كمونيست انقلابی بود که به مبارزات جدا از توده باور نداشت و می‌گفت: "بايد با مردم بود و با آنها زيست و با آنها انديشيد". او تمام هستی و فعاليت خود را صرف سازماندهی زحمت‌كشان و طبقۀ كارگر ايران نمود. او از دامان طبقۀ كارگر برخاسته و با رنج و فقر و بدبختی‌های اين طبقه آشنا بود و جانش را بر سر خدمت به آنها نهاد. او در جریان فعالیت‌هایش پیوسته میان آبادان و تهران در رفت و آمد بود. در روزهای قیام ۲۲ بهمن او در حمله به پادگان عشرت‌آبادِ تهران شرکت فعالی‌ داشت. در جریان همین عملیات توده‌ای مورد اصابت گلوله‌های ارتش قرار گرفت و به شها‌دت رسید. پس از شهادت رفيق داريوش گروه او در سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پيوست. جا دارد از دو رفیق دیگر او که عضو "مبارزان راه آزادی طبقه كارگر" بودند نیز یاد کنیم یعنی رفقای شهید کاک اسماعیل و کاک محمد محمدی که بعد‌ها به اتحادیه کمونیست‌ها پیوستند. داریوش در ضمن خواهرزادۀ رفیق شهید فريدون خرم‌روز از مسئولین "دانشجويان مبارز" هم بود که بعد‌ها با اتحادیه کمونیست‌ها همراه شد.

 

 

 

٣٠٥. صادق صادقی
رفیق صادق صادقی از فعالین تشکیلاتی سازمان پیکار در كاشان و از افراد "هستۀ سرخ" پیکار در این شهر بود. او در اوایل بهار ۱۳۶۰ و پیش از وقایع ۳۰ خرداد به همراه جمعی از رفقا در کاشان دستگیر شد. رفیق صادق همراه ۴ رفیق از این هسته و مبارزین دیگر در ۱۳ یا ۱۴ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق صادق و ٢٢ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی در روزنامه‌های رسمی یکشنبه ٢٨ تیرماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"به حکم دادگاه انقلاب اسلامی کاشان صادق صادقی فرزند حسن که بعد از تشخیص هویت کثیف خود اقدام به خودکشی نیز کرده بود، به اتهام عضويت فعال در سازمان کمونیستی پیکار، همچنین فعال حزب دموکرات کردستان و رابط با سازمان منافقین، مفسدفی‌الارض، محارب با خدا و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او در شامگاه یکشنبه ١٤ تیر‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تیرباران شد. همچنين چون این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد، بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٠٦. اعظم صادقی‌بناب

SadeghiBonab-Azam1.jpgرفیق اعظم صادقی‌بناب سال ۱۳۳۲ در تبریز به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۵۰ وارد دانشگاه تبریز شد. رفیق از هواداران سازمان مجاهدین و سپس مجاهدین م ل بود. در سال ۱۳۵۴ به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش در رابطه با مجاهدین خلق دستگیر شد و به مدت دو سال در زندان قصر حبس کشید. پس از آزادی، او که از فعالین جنبش دانشجویی بود، همراه جمع دانشجویان از جمله رفقا اکبر آقباشلو، لادن بیانی، شهریار رسولی و بسیاری دیگر بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست. در تشکیلات با نام مستعار فریده شناخته می‌شد و در کمیته تبریز در بخش محلات، کارگری و انتشارات فعالیت می‌کرد.
رفیق اعظم در کنگرۀ دوم سازمان پیکار در هیئت نمایندگی تبریز شرکت داشت. او در ضربه به کمیتۀ آذربایجان در تابستان ۱۳۶۰ همراه بسیاری از رفقا دستگیر و در ۱۵ آذر همان سال در زندان تبریز اعدام شد. دادستان وقت که حکم اعدام رفیق اعظم صادقی‌بناب را داد موسوی تبریزی بود. برادر رفیق اعظم، اکبر صادقی‌بناب که از اعضای سازمان فداییان اکثریت بود نیز در سال ۱۳۶۷ در تهران اعدام شد. اعظم با رفیقی از کمیتۀ تبریز به نام فریدون نامزد بود، که خوشبختانه وی موفق شد به خارج از کشور بگریزد.
بخشی از خاطرات رقیه (دانشگری) در کتاب "داد و بیداد" از ویدا حاجبی:
"..."نقشه‌های رنگی اعظم"؛ اعظم صادقی‌بناب را سال ۱۳۵۴ دستگیر و به بند ما منتقل كردند. آذربایجانی بود و ریزه و فرز. فكر كنم تازه لیسانس جغرافی گرفته بود. از همان اول كه وارد بند شد، با همه روابط نزدیكی برقرار كرد. با این‌كه بیشتر به "سیاسی كارها" گرایش داشت و با آنها دوست بود، اما با طرفداران مشی مسلحانه هم روابط خوبی داشت. رفتار و حضور اعظم در فضای بند تأثیری مثبت و پایدار داشت. مرتب نقشه‌های رنگی جهان، اروپا و ایران و… را می‌كشید و به در‌و‌دیوار راهرو و اتاق‌ها می‌زد. نام كشورها را سایه می‌زد و برجسته نویسی می‌كرد. رنگ‌هایی كه‌ با دارو و سبزی و دیگر مواد غذایی درست می‌كرد، جلای خاصی به نقشه‌ها می‌داد. اعظم با نقشه‌هایش فضای زندان را رنگی ‌كرده بود. هر چند بعضی از ما نسبت به ورود پاره‌ای وسایل به بند، از جمله چیزهای رنگی سختگیر بودیم، اما نقشه‌های رنگی اعظم حرمت خاصی داشت. خیلی‌ها، از جمله من پیش اعظم برجسته‌ نویسی و نقشه‌كشی یاد می‌گرفتیم. بعضی‌ها هم مثل تو [ویدا حاجبی] پیش او خوشنویسی یاد می‌گرفتند. خط زیبایی داشت.
حدود یك‌ سالی با ما بود. پس از آزادی‌اش، شهین رضایی كه جغرافی خوانده بود، نقشه‌ها را تكمیل می‌كرد. هنگام آزادی‌، نقشه‌های اعظم را بین هم‌بندی‌ها تقسیم كردیم و به یادگار بیرون بردیم. بهار آزادی اما، دیری نپایید. جمهوری اسلامی خیلی زود گریبان كسانی چون اعظم را گرفت. اعظم در سال ۱۳۶۰ در تبریز دستگیر و اعدام شد. شنیده بودیم در فضای خشونت‌بار تبریز شكنجه‌های سختی بر او اعمال شده بود. در همان سال بود که روح‌انگیز [دهقانی] را هم در گونی به گلوله بسته بودند.
اكبر، برادر اعظم را هم در همان سال‌های اول انقلاب دستگیر كردند و پس از تحمل شكنجه و سا‌ل‌ها زندان بالاخره اعدامش كردند. اما باور نمی‌كردم كه اعظم چنین سرنوشتی پیدا كند. به نظرم می‌رسید همیشه سرش به كار خودش است. شاید هم درست نشناخته بودمش. بعدها از دوستان نزدیک و همرزمش شنیدم که پیش از انقلاب به سازمان پیكار در راه آزادی طبقة كارگر پیوسته و از مبارزان پیگیر و فعال این سازمان بود..."

 

٣٠٧. يدالله صارم‌خانی
رفیق یدالله صارم‌خانی در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه بیش از ۲۰ نفر از رفقای پیکارگر کمیتۀ شیراز (فارس) روز سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
در روزنامه اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضاله سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندر‌عباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحله اجرا گذاشته شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٠٨. حسن صالحی
با استفاده از نشریه پیکار ۷۳، دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ص ۲۴
رفیق حسن صالحی از هواداران سازمان پیكار در شهر رشت بود. او در غروب پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ در‌حالی‌که در حال ورزش بود، با رگبار گلوله پاسداران در برابر چشم مردم ترور شد. پس از ترور رفیق حسن، پاسداران اجازۀ به خاک‌ سپردن او را در گورستان محلی به نام "تازه آباد" ندادند. حزب‌اللهی‌ها و پاسداران، مردمی را که برای تشییع جنازۀ رفیق آمده بودند، با حملات وحشیانه مجروح و بسیاری را دستگیر کردند. فعالیت‌های چشمگیر مردمی و سیاسی رفیق به‌خصوص در محلات کارگری جهت آگاه ساختن اهالی زحمت‌کش آنجا رژیم را به وحشت انداخته بود که وقیحانه دست به این جنایت زد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم. لازم است اشاره کنیم که در اواسط شهریور همین سال دو رفیق دیگر سازمان، مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی در تبریز در حین پخش اعلامیه دستگیر و دو ساعت بعد ترور شدند.

 

٣٠٩. علمدار صالحی
رفیق علمدار صالحی فرزند غلام، سال ۱۳۳۷ در بردستان از توابع دیر در استان بوشهر متولد شد. با به پایان رساندن تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۵ به دانش‌سرای تربیت معلم رفت و بعد از فارغ‌التحصیلی در بندرعباس به شغل معلمی پرداخت. او پس از قیام به سازمان پیكار در این شهر پیوست و از اعضای فعال تشكیلات بندرعباس بود. در پی ضربات پلیسی‌ای که به کمیته‌های شیراز، بوشهر و خوزستان در سال ۱۳۶۰ وارد آمد، رفیق علمدار نیز در زمستان همان سال در بندرعباس دستگیر شد. او در زیر شکنجه‌های طاقت‌فرسا مقاومت دلاورانه‌ای کرد و ‌همین‌ امر خشم مزدوران رژیم را بیشتر برانگیخت. رفیق که مجرد بود در اواخر اسفند‌ماه سال ۱۳۶۰ در یکی از میدان‌های شهر در ملأ‌عام به دار آویخته شد.

 

٣١٠. مسعود صالحی‌راد

310-Salehirad_Masoud.jpgبا استفاده از نشریه پیکار ۶۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۵۹ و پيكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفيق مسعود صالحی‌راد سال ۱۳۳۸ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايی و متوسطه را در اين شهر به پايان برد و سال ۱۳۵۶برای تحصيل در رشتۀ پزشكی به دانشگاه تبريز رفت. پيش از قيام ۱۳۵۷ در اغلب مبارزات مردمی شركت می‌كرد و در جريان قيام در تسخير ساواك رشت، فعالانه شركت داشت. بعد از سرنگونی رژیم شاه، مسعود نمايندۀ "دانشجويان مبارز" در شورای دانشكده پزشكی تبريز بود و سپس با پیوستن به سازمان پیکار يكی از مسٸولين پرتلاش تشكيلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در تبريز شد. در پگاه روز ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ به اتفاق پیکارگر شهید طيب نجم‌الدينی در حال پخش اعلامیه در محلۀ فقيرنشين سرخاب تبريزبودند که پاسدارها دستگيرشان می‌کنند و چند ساعت بعد جسد آنها در زمين‌های اطراف جادۀ تبريز– اهر پيدا می‌شود. رفيق مسعود در آن زمان ۲۱ سال داشت.
شعری برای اين دو رفيق که در پیکار ۷۲ به چاپ رسید:
ستارگان پرفروغ
آسمان زحمت‌کشان را
غرق روشنای سرخ می‌کنند
و ریشخند می‌زنند
بر دست و پا زدن ارتجاع
جلادان ضدخلق!
پاسداران سرمایه!
پیکارگران را از مرگ چه باک؟
پیکارگران غرقه در خون!
رفقای دلیر!
فریاد سرختان، در گوش زحمت‌کشان
می‌پیچد
موج می‌زند
و رساتر طنین می‌اندازد.
فریاد سرختان
از قله‌های پیروزی خبر می‌دهد
نوید می‌دهد فردای فروزان را
جمهوری دمکراتیک خلق را...
اول شهریور ۱۳۵۹.
قسمت‌هایی از اعلامیه سازمان پیکار دربارۀ ترور جنایت‌کارانه رفقای پیکارگر، مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی:
"سحرگاه ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ حدود ساعت پنج صبح، محلۀ سرخاب تبریز شاهد یکی از جنایات هولناکِ عوامل مسلح رژیم جمهوری اسلامی بود. دو رفیق پیکارگر مسعود صالحی‌راد، دانشجوی سال ۳ پزشکی تبریز و طیب نجم‌الدینی دانشجوی سال ۳ پزشکی تبریز، از اعضای دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار (تبریز) هنگامی که اعلامیه‌های سازمان را به دست توده‌های زحمت‌کش این محله می‌رساندند، توسط گشتی‌های کمیته بازرسی و یا سپاه پاسداران تبریز دستگیر می‌شوند. دو ساعت بعد یعنی در ساعت ۷ صبح چوپانی جسد دو جوان را در نزدیکی جادۀ اهر– تبریز (کیلومتر ۲ تبریز) می‌یابد. در‌حالی‌که رد یک ماشین استیشن یا جیپ یعنی از نوع همان ماشین‌های مورد استفادۀ کمیتۀ بازرسی و سپاه پاسداران در کنار جسد دو شهید دیده می‌شد!
چوپان به اهالی دهِ نزدیک خبر می‌دهد و اهالی ده به ژاندارمری... و سه ۳ روز بعد این یاران وفادار زحمت‌کشان پس از انجام تشریفات قانونی در گورستان "وادی رحمت" تبریز به خاک سپرده می‌شوند و در دفتر گورستان نوشته می‌شود: دو جنازۀ مجهول‌الهویه!... ما موفق می‌شویم پس از جستجوی بسیار سرانجام روز جمعه ۲۴ مرداد از کم‌ و‌ کیف این جنایت هولناک آگاهی یابیم.
آری این چنین دو تن دیگر از فرزندان انقلابی خلق، دو پیکارگر کمونیست به دست مامورین کمیته و پاسداران ارتجاع به شهادت می‌رسند و این چنین دو تن دیگر از رفقای ما را با همان روش شناخته‌شدۀ تروریستی ــ فاشیستی سر‌به‌نیست می‌کنند. روشی که از مدت‌ها پیش در مورد انقلابیون کمونیست و دیگر نیروهای انقلابی به‌کار می‌رود. روشی که با صلاح‌دید حزب جمهوری اسلامی در سپاه پاسداران و کمیته‌ها طراحی و به اجرا گذاشته می‌شود. همچنان که هم‌وطنان مبارز ما اطلاع دارند، ارتجاع با این روش و تاکتیک جنایت‌کارانه و فاشیستی تا‌ به‌ حال بسیاری از فرزندان انقلابی خلق را ترور کرده است: رفیق پیکارگر ناصر توفیقیان در اصفهان، چهار رهبر خلق ترکمن رفقای فدایی: توماج، مختوم، جرجانی و واحدی، کارگر مجاهد ناصر محمدی و... و بسیاری از رفقا و مبارزین دیگر همه و همه با همین شیوۀ فاشیستی و جنایتکارانه به شهادت رسیده‌اند.
عصر روز دوشنبه ۲۷/۵/۱۳۵۹ به مناسبت بزرگداشت شهادت دو رفیق پیکارگر، مراسمی در گورستان وادی رحمت تبریز برگزار شد. در مراسم ابتدا پیام سازمان پیکار (کمیته آذربایجان) قرائت گردید. بعد از ارائه شرح مختصری از زندگی و مبارزات دو رفیق، سرود کردی "ای رقيب" به همراه خانوادۀ رفیق طیب نجم‌الدینی که از کردستان آمده بودند، خوانده شد. آنگاه برادر مسعود، عمو و سپس پدر شهید طیب سخنانی در مورد زندگی مبارزاتی آنها ایراد کردند. در این مراسم پبام‌هایی از طرف سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی از جمله کومله، هواداران سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر، گروه انقلابیون م.ل (پیکار خلق)، وحدت انقلابی، اتحادیه کمونیست‌ها و نیز رفقای هوادار سازمان در هشترود، ارومیه و اردبیل و... رسیده بود که قرائت گردید. در فواصل سخنرانی‌ها و پیام‌ها، جمعیت یک‌پارچه فریاد می‌زدند: "مسعود شهیدم - قسم به خون سرخت - راهت ادامه دارد"، " طیب شهیدم - قسم به خون سرخت - راهت ادامه دارد"، "زحمتکشلر یولوندا - مسعود شهید اولدی" زحمتکشلر يولوندا- طیب شهید اولدی".
بخشی از پیام سازمان پیکار (کمیته آذربایجان) به خانوادۀ این دو شهید پیکارگر:
"شهادت رفقا مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی اولین جنایتی نیست که در این رژیم اتفاق می‌افتد، هم‌چنان که آخرین آن نیز نخواهد بود. رژیمی که پس از قیام پرشکوه بهمن‌ماه ۱۳۵۷ و به دنبال جانبازی‌ها و قهرمانی‌های مردم و سقوط دیکتاتوری شاه و بسته شدن دفتر ۲۵۰۰ سالۀ رژیم شاهنشاهی، به قدرت رسید. از آنجایی که نمی‌توانست و نمی‌خواست به خواسته‌های انقلاب پاسخ گوید، در مقابل انقلاب ایستاد و این را در قدم‌به‌قدم حرکت خود، نشان داد؛ در برخورد با کارگران، با خلق کرد، خلق ترکمن، دانشگاه ونیروهای انقلابی و کمونیست نشان داد.
… از آنجا که دولت عمدتاً بر توهم و ناآگاهی مردم سوار است، نقش نیروهای انقلابی و کمونیست در افشای این رژیم جای ویژه‌ای را اشغال می‌کند. رژیم نیز به‌درستی به این مسئله پی‌برده است. دشمنی و عنادش با این نیروها و سعی وافرش در سرکوب آنها برای جلوگیری از کار آگاهگرانه‌شان از همین زاویه است. شهادت پیکارگران شهید رفیق مسعود صالحی‌راد و رفیق طیب نجم‌الدینی در همین رابطه معنی میدهد.
… سوگند می‌خوریم که راه پرافتخارشان را تا کسب پیروزی نهایی دنبال می‌کنیم. ما ضمن ارج نهادن به خانوادۀ رفقای شهید مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی که چنین فرزندان مبارزی را در دامن خود پرورده و به پیشگاه خلق و انقلاب اهدا کردند، با قلبی سرشار از اندوه و کینه نسبت به دشمنان انقلاب با خانواده‌های این رفقا ابراز همدردی می‌نماییم و بار دیگر تعهد خود را در پیگیری راه رفقا یادآور می‌شویم. سازمان پیکار در راه آزادی طبقه كارگر - کمیته آذربایجان ۲۷/۵/۱۳۵۹".
مراسم بزرگداشت یاد رفیق شهید مسعود صالحی‌راد در رشت:
"به مناسبت ترور وحشیانه و فاشیستی رفیق مسعود صالحی‌راد (اهل رشت) از طرف هواداران و دوستداران آن رفیق، یک راهپیمایی در رشت ترتیب یافت. این راهپیمایی در ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه از ابتدای خیابان طالقانی شروع و راهپیمایان به طرف منزل رفیق حرکت کردند. در این راهپیمایی با شعارهایی نظیر "درود بر رفیق شهید صالحی، درود بر رفیق شهید صالحی که به دست پاسداران شهید شد و ..." خاطرۀ رفیق زنده گشت. در جلوِ راهپیمایان عکس مسعود همراه با دسته‌گلی، صفا و صمیمیت و وفاداری او را به زحمت‌کشان تداعی می‌کرد. راهپیمایان پس از رسیدن به منزل رفیق در حیاط خانه، یاد او را گرامی داشتند. در اینجا پیام کمیتۀ آذربایجان و دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار در حوزۀ گیلان به خانوادۀ رفیق قرائت شد و مراسم با شکوهِ تمام، در‌حالی‌که پاسداران کوشش بی‌نتیجه‌ای برای بر هم زدن مراسم به عمل آورده بودند، در ساعت هفت و نیم پایان یافت. البته طبق معمول ۱۲-۱۰ نفر از فالانژها و اوباشان حزب جمهوری اسلامی نیز قصد برهم‌زدن مراسم را داشتند که موفق نشدند".

 

٣١١. جهانبخش Salehi_Sede_Jahanbakhsh.jpgصالحی‌سِدهِ
رفیق جهانبخش صالحی‌سده سال ۱۳۲۶ در محلۀ فقیرنشین "دره‌ خرسان" یا "کوی همایونِ" مسجد سلیمان در استان خوزستان متولد شد. او دومین فرزند خانواده‌ای با پنج خواهر و برادر بود. پدرش به‌عنوان کارگر نجار در شرکت نفت کار می‌کرد. زمانی كه جهانبخش کلاس چهارم دبستان بود، پدرش به‌علت بیماری ناشی از کار فوت می‌کند. بعد از مرگ پدر، برادر بزرگ‌ترش برای تأمین احتیاجات خانواده مجبور به ترک تحصیل می‌شود و به کارگری با حداقل حقوق می‌پردازد. مادر رفیق هم با قبول کارهای خانگی از جمله بافت نوعی گلیم و دیگر کارهای دستی، بخشی از هزینۀ خانه را تأمین می‌کرد. جهانبخش بعد از دریافت دیپلم ادبی از دبیرستان محمدرضا شاه در محله "سبزآباد" مسجد سلیمان و بعد از انجام خدمت سربازی در لشگر ۹۲ زرهی اهواز، به استخدام آموزش‌و‌پرورش در‌آمد و به‌عنوان معلمِ روستا عازم دهات اطراف شهرکُرد در روستاهای هرچگان شد؛ سپس از طریق کنکور مکاتبه‌ای در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی در دانش‌سرای‌عالی پذیرفته و برای ادامۀ تحصیل عازم تهران شد؛ زمانی که در دانش‌سرای‌عالی تهران قبول شده بود و می‌بایستی روستای هرچگانِ شهرکرد را ترک کند، تعدادی از روستاییان همراه او به شهرکرد آمده و در گاراژ جمع شده بودند، همگی می‌گفتند: "آقا مدیر کی برمی‌گردی؟". او هم‌زمان با تحصیل در دانش‌سرای‌عالی درمدرسه‌ای در خیابان شوش به تدریس پرداخت. یک سال بعد در کنکور سراسری شرکت کرد و به دانشگاه تهران در رشته علوم و حقوق سیاسی وارد شد.
رفیق جهانبخش که فردی پرکار بود، هم‌زمان با تدریس و تحصیل، به‌کار ترجمۀ متون مارکسیستی هم می‌پرداخت. اولین کار او ترجمۀ کتابی دربارۀ چه گوارا بود.
ورود او به دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران، آغازی بود برای فعالیت او در اطاق کوهنوردی دانشکده همراه با دایر کردن میزکتاب و دیگر برنامه‌های هفتگی اطاق کوه. رفیق به برنامه‌های تدریس دانشکده با دیدی انتقادی می‌نگریست و ابایی از به راه انداختن بحث و گفت‌و‌گو با استادان نداشت؛ این اعتراضات، در کنار دیگر فعالیت‌های او موجب شد که از طرف دانشکده اخطاریه بگیرد. مدتی نگذشت که هنگام ناهار در دانشگاه تهران، نبش خیابان ۱۶ آذر، ساواک او را دستگیر کرده و به اوین می‌برد. در زندان در اثر ضربه‌ای که بازجویش، رسولی به گوش او می‌زند، شنوایی خود را از دست می‌دهد. یک دادگاه فرمایشی او را به ۲ سال زندان محکوم می‌کند.
در جریان قیام ۱۳۵۷ و دست‌به‌دست شدن قدرت سیاسی، جهانبخش از زندان خلاص می‌شود اما نمی‌تواند شغل معلمی خود را ادامه دهد. جمهوری اسلامی که به سرعت به ترمیم و بازسازی نهادهای رژیم شاه می‌پردازد سابقۀ فعالیت‌های رفیق در دانشگاه تهران را فراموش نکرده و به خوبی می‌داند که با یک زندانی سیاسی رژیم شاه سر و کار دارد، به همین دلیل از همان ابتدا مانع ادامه کار او در آموزش و پرورش می‌شود؛ اما این امر مانع از فعالیت سیاسی و تشکیلاتی رفیق در سازمان پیکار نمی‌شود. در زادگاهش یعنی مسجدسلیمان، سازمان پیکار، رزمندگان و دیگر رفقایی از "خط ۳" اقدام به تشکیل کلاس‌های ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی و... کردند که رفیق جهانبخش مسئولیت تدریس در آنها را به‌عهده داشت. آنجا ضمنا محل ثابتی جهت میز کتاب و نشریات و اعلامیه‌های تشکیلاتی بود.
در تابستان ۱۳۵۸ با نامزدش كه اهل تهران بود در همان شهر ازدواج می‌كند. آنها متأسفانه با یکدیگر همراهی کاملی نداشتند و ازدواج آنها هرچند به تولد یک فرزند دختر می‌انجامد، مجموعا ناموفق و کم‌دوام بوده است.
در جریان یکی از سفرهایش از تهران به مسجدسلیمان، در دروازۀ شهر دستگیر و به زندان سپاه پاسداران منتقل می‌شود. این ساختمان در واقع همان ادارۀ مرکزی شرکت نفت بود که آن را تبدیل به زندان کرده بودند. برخورد قاطع و سنجیدۀ او، بعد از مدتی بازجویی باعث می‌شود که به‌علت نداشتن مدرک او را آزاد کنند.
بعد از آزادی از زندان کمتر به مسجد سلیمان رفت‌و‌آمد می‌کرد و یکی از دوستان در یک شرکت سد سازی در اصفهان برای او کاری پیدا می‌کند. با رفقای هوادار سازمان پیکار در اصفهان و شهر کرد ارتباط می‌گیرد و به فعالیت خود ادامه می‌دهد. در اثر سهل‌انگاری یکی از رفقا، محل کار جهانبخش توسط یک حزب‌اللهی لومپن لو می‌رود و رفیق دستگیر شده و ابتدا به زندان اوین و سپس به مسجد سلیمان منتقل می‌شود. برادر او جهاندار هم که قبلا دستگیر شده بود، به مسجدسلیمان می‌آورند و در جریان رودررویی گویا رفیق جهانبخش تمامی فعالیت‌ها در مسجدسلیمان را شخصاً به‌عهده می‌گیرد. این اقدامی فکر‌شده بود زیرا پیش از اولین دستگیری در زمان شاه هم ‌گفته بود: "در صورت دستگیری‌، من همه چیز را قبول می‌کنم" وعملا هم این کار را کرد. فداکاری و از خودگذشتگی او زبان‌زد همه بود.
از دیگر خصایص رفیق این بود که با هر سختی مدارا می‌کرد. بعد از رودررو كردن رفيق با برادرش، او را دوباره به اوين بازگرداندند. در اين رودررويی متوجه شد كه همسرش، قرار ملاقاتی را که با جهانگیر (برادرش) داشته، به پاسداران گفته و موجب دستگیری او گشته است. پس از آن ديگر رفیق حاضر نشد هيچ ملاقاتی با همسرش داشته باشد. او حتی نپذیرفت در ازای کوتاه آمدن از مواضعش با دخترش ملاقات کند. بازجو به او گفته بود كه اگر كوتاه بيايد، می‌تواند با دخترش ملاقات كند ولی جهانبخش قبول نكرد و زير بار نرفت. رفیق جهانبخش در بهمن‌ماه ۱۳۶۱ تیرباران شد.
اشاره شد که جهانبخش در ده، یازده سالگی پدرش را از دست داده و شرايط سختی بر خانواده تحمیل شده بود؛ مادرش به نام بيگم صالحی‌سده، با تلاش‌ و ‌زحمت و از خودگذشتگی و قبول كارهای دستی از همسايگان، بچه‌های خود را بزرگ كرده بود. زمانی‌كه رفقا جهانبخش و جهاندار در زندان سپاه پاسداران مسجدسليمان بودند، مادر علیرغم درد و رنج کشیدن از بیماری‌های سختی که هر لحظه ممکن بود او را از پای درآورد برای ملاقات پسران به آنجا می‌رفت. مسئولین زندان هرگز اجازۀ ملاقات به این زن سالخورده ندادند.
چندی بعد خبر آوردند كه مادر در شرايط سختی فوت كرده است و قرار است او را به خاک بسپارند. با اصرار دو رفيق در نهايت آنها را با تعداد بسیاری پاسدار و لباس شخصی به محل خاكسپاری بردند. لحظات دردناک و كشنده‎ای بود. به این ترتیب، مادر بعد از یک عمر از خودگذشتگی و مبارزه نتوانسته بود دو پسرش را برای وداع آخرین ملاقات كند.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"ماه محرم بود و در محلۀ ما در مسجدسلیمان، آخوندی آمده و روضه می‌خواند، تعدادی هم جمع شده گریه می‌کردند. آن زمان رفیق جهانبخش سال آخر دبیرستان را می‌گذراند. از خانه آمدیم بیرون و از آن محل عبور می‌کردیم، صدای گریه‌و‌زاری پیرزنان بلند بود و آخوندِ سالوس و مفت‌خور هم از آنان می‌خواست بلندتر گریه کنند. رفیق جهانبخش گفت: "آخوند مفت‌خور فلان فلان شده فکر می‌کند مردم به‌خاطر او گریه می‌کنند!" رو کرد به من و گفت: "ببین آخر کدام از این افراد قیافۀ واقعی حسن و حسین و علی و محمد را دیده‌اند که به‌خاطرش گریه کنند. گریه اینها برای بدبختی، مشکلات و کمبودهای خودشان است و ربطی به محمد و علی و حسین ندارد".

نوشته‌ای از فیسبوک رفیق اکبر معصوم‌بیگی

"سال 1361 با جهانبخش در بند 2 اوین همبند و رفیق نزدیک و صمیمی بودم. از بچه‌های د.د (دانشجویان - دانش آموزان) پیکار بود. به راستی که از نازنین‌ترین انسان‌هایی بود که در عمرم شناخته‌ام. می‌دانست که قطعا اعدام می‌شود ولی هرگز از او ترسی ندیدم. با سرِ بلند از آنچه کرده بود دفاع می‌کرد. انگار نه انگار که در یک قدمی مرگ است. در این سالیان هرگز جهانبخش را از یاد نبرده‌ام. از او دختری به جا ماند که حالا باید خانمی شده باشد".

 

٣١٢. جهاندار صالحی‌سِدِهSalehi-JahanDar.jpg
رفیق جهاندار صالحی‌سده، سال ۱۳۳۲ در محلۀ "درۀ‌ خِرسان" یا "کوی همایونِ" مسجدسليمان در استان خوزستان متولد شد. با مرگ پدر در کودکی، جدا از شرایط بد اقتصادی از محبت پدر نیز محروم شد. او توانست با تمامی وضعیتِ دردناک پیش‌آمده، با پشتکار و همراهی برادر بزرگ‌ترش (پیکارگر شهید جهانبخش) از دبیرستانِ ۲۵ شهریورِ مسجد‌سلیمان دیپلم ریاضی دریافت کند. پس از دورۀ دبیرستان، علیرغم تمام تلاشش نتوانست وارد دانشگاه شود. اجباراً به‌عنوان دیپلم وظیفه در یکی از پادگان‌های اصفهان به خدمت سربازی رفت. در دوران سربازی، ارتباط نزدیک و دائمی که با برادرش داشت او را به مسائل سیاسی آشناتر ‌کرد. بعد از پایان نظام وظیفه در رشته ریاضی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. اتاق کوهنوردی دانشکده علوم دانشگاه تبریز زمینۀ مناسبی برای فعالیت سیاسی او بود. ایام دانشجویی جهاندار مصادف با دستگیری برادرش شد. او تلاش می‌کرد برای ملاقات برادر که در زندان اوین بود، هر ماه از تبریز به تهران برود اما بارها با مخالفت مزدوریْ به نام امیر ارجمند مواجه شد که آن زمان مسئولیت ارتباطات بین دانشگاه تهران و دانشجویان زندانی در اوین را به عهده داشت. دفتر آن مزدور در اول خیابان ۱۶ آذر، قبل از در ورودی غذا‌خوری دانشگاه تهران بود. بعد از چندین بار رفت‌و‌آمد در نهایت موفق ‌شد با برادرش ملاقاتی داشته باشد.
جهاندار بعد از دریافت لیسانس ریاضی از دانشگاه تبریز، به‌عنوان دبیر ریاضی دبیرستان به استخدام آموزش‌و‌پرورش مسجدسلیمان در‌آمد‌. با این‌که ازنظر اقتصادی وضع بهتری پیدا کرده بود، ولی نزد مادرش در همان محلۀ قدیمی "دره‌ خرسان" یا "کوی همایون" روبه‌روی شهرداری در خانۀ کلنگی و قدیمی خودشان زندگی می‌کرد.
در مسجد‌سلیمان نیز سازمان‌های خط ۳ از جمله پیکار، رزمندگان و... پس از قیام ۱۳۵۷ فعال شدند. این سازمان‌ها برای تبلیغ و فعالیت دفاتری برپا ساختند که یکی از افراد فعال و ثابتِ دفتر پیکار رفیق جهاندار بود. جهاندار و جهانبخش در تکثیر و پخش اعلامیه‌ها و تشکیل کلاس‌های تئوری برای دیگر جوانان کنجکاو، نقش فعالی داشتند. البته رفیق جهانبخش چون محل فعالیتش تهران بود، به‌طور موقت در مسجد‌سلیمان می‌ماند.
در همسایگی رفیق جهاندار چند نفر از لومپن‌ها و بسیجی‌ها خانه داشتند؛ به‌علت اختلافات شخصی و دعوایی معامله‌ای که بین آنها و یکی از برادران دیگر جهاندار که فردی سیاسی نبود پیش می‌آید، لمپن‌ها فعالیت سیاسی جهاندار را به سپاه لو می‌دهند؛ همۀ رفت‌و‌آمدها، حمل کتاب‌ها و اعلامیه‌ها به سپاه گزارش می‌شود. یک روز افراد سپاهِ منطقه به خانه حمله کرده، جهاندار و کلیه وسایل را می‌برند. او در سال ۱۳۵۹ طی یک دادگاه فرمایشی از حاکم شرع پنج سال زندان می‌گیرد و با چند مبارز دیگر به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل می‌شود.
در اوایل سال ۱۳۶۰ جهاندار و پنج رفیق دیگر موفق به فرار از زندان می‌شوند‌ و فعالیت خود را مجدداً در تشکیلات سازمان ادامه می‌دهند. زمانی که جهاندار مخفی بود، برادرش جهانبخش را در اصفهان دستگیر کرده و به تهران می‌برند (که در زندگی‌نامۀ رفیق جهانبخش آمده است) و بلادرنگ از او سراغ جهاندار را می‌گیرند؛ جهانبخش مقاومت می‌کند و حرفی نمی‌زند. بازجوی او در تماسی که با همسر رفیق جهانبخش داشته، با حیله به او می‌گوید که ما به دنبال جهاندار هستیم، اگر بتوانیم او را دستگیر کنیم، جهانبخش را آزاد خواهیم کرد‌. البته این دروغی بیش نبود، ولی همسر رفیق به هوای آزادی جهانبخش گول‌ آنها را خورده، قول همکاری می‌دهد. قراری با رفیق جهاندار می‌گذارد که قبلاً با سپاه هماهنگ کرده بود. سر قرار او را لو می‌دهد و رفیق جهاندار را دستگیر می‌کنند. او را به اوین و بعد به مسجد‌سلیمان می‌برند.
بعد از انتقال رفیق جهاندار به مسجد‌سلیمان و محاکمۀ مجدد، او را به احتمال زیاد در سال ۱۳۶۳ تیرباران می‌کنند. از رفیق جهاندار یک پسر و یک دختر به‌جا مانده است.

خاطره‌ای از یک رفیق:

"... چند سالی از من بزرگ‌تر بود. وقتی که من دانشگاهم را شروع کردم او تمام کرده بود. برگشت به مسجدسلیمان و شد دبیر دبیرستان. انقلاب که شد خانۀ مادری‌اش همیشه پر بود از بچه‌ها به‌ویژه وقتی که برادرش جهانبخش هم از تهران می‌آمد. دوستی‌های ما فراتر از تعلقات حزبی و سازمانی‌مان بود. جهاندار و جهانبخش از هواداران پیکار بودند. با وجود این بسیاری از ما بچه‌های مسجدسلیمان را بیش از هر چیز تعلق طبقاتی‌مان بهم وصل می‌کرد. همه‌مان بچه کارگر بودیم و در محلات کارگری بزرگ شده بودیم. پابرهنه به روی آسفالت داغ مسجدسلیمان فوتبال تیغی زده بودیم و ظهرهای‌مان را با نوای ام‌کلثوم و بعدازظهرهای‌مان را با نوای جاز رادیو آبادان سرکرده بودیم. عصرهای طولانی را در سینما نفتون به تماشای فیلم‌های خوب نشسته بودیم و در غم و شادی‌های همدیگر شریک بودیم.
یک روز در شهر همدیگر را دیدیم، گفت می‌خوام دامادتان بشم. عاشق دختر همسایه‌مان شده بود. روز عروسی‌شان تا دم‌دمای صبح رقصیدیم و خندیدیم.
مهرماه ۱۳۵۹ برای بار اول دستگیر شد. با بچه‌های مسجدسلیمان پنج نفری از زندان ارتش سوم شیراز فرار کردند. در دی‌ماه شصت و یک مجددا دستگیر شد و در اردیبهشت شصت و سه اعدامش کردند.
از آن رفقای فراری از زندان بهروز جمشیدی هم که از رفقای پیکار بود دستگیر و اعدام شد. نبی رضوی هم در تهران به چنگ سرطان افتاد و جان باخت. جهانبخش هم در تهران دستگیر و اعدام شد.
از جهاندار و جهانبخش و بهروز و نبی و بسیاری رفقای دیگر خاطرات‌شان زنده مانده است. انسان‌های بزرگی که از جانشان برای رهایی طبقه شان مایه گذاشتند.
یادشان جاوید!"

 

 

٣١٣. صمد صباغی

313-Sabaghi-Samad.jpg

رفیق صمد صباغی پانزدهم اسفند ۱۳۳۹ در زنجان در خانواده‌ای متوسط چشم به جهان گشود. بعد از قیام ۱۳۵۷ در تشکیلات کمیته محلات سازمان در زنجان به فعالیت پرداخت. پس از اخذ دیپلم در خرداد ۱۳۵۸ مدتی به کارگری در سیم‌کشی برق ساختمان مشغول شد. سپس در اواخر همان سال به سربازی رفت و با شروع جنگ ایران و عراق به‌عنوان سربازوظیفه از سوی ارتش به جبهه فرستاده شد. او از جمله رفقایی بود که در خود جبهه تلاش داشتند مواضع ضدجنگ سازمان پیکار را مخفیانه در میان سربازان تبلیغ کنند. رفیق صمد متأسفانه در چهارم فروردین ۱۳۶۱‏، در مرز ایران و عراق بر اثر اصابت ترکش گلولۀ توپ به سرش شهید شد. کسانی که پیکر صمد را دیده بودند می‌گفتند که نیمی از جمجمه‌اش از بین رفته بوده. او را در قطعۀ کشته‌شد‌گان جنگ یا همان "قطعۀ شهدا" دفن می‌کنند. پس از این‌که مشخص می‌شود صمد هوادار سازمان پیکار بوده، حزب‌اللهی‌ها و عوامل رژیم جمهوری اسلامی چندین بار سنگ‌مزارش را تخریب می‌کنند، حتی تهدید کرده بودند که جنازه را از "قطعۀ شهدا" بیرون می‌آورند و در محل دیگری خاک می‌کنند؛ اما با اصرار و تلاش خانواده این کار ممکن نشد. در زنجان و در محل زادگاهش، کوچه‌ای را به نام او کرده‌اند.

 

 

 

 

 

 

 

٣١٤. احمد صبوری‌جهرمی
با استفاده از نشریه پیکار ۱۱۵، دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۶۰
رفيق احمد صبوری‌جهرمی سال ۱۳۲۸ در آبادان به دنيا آمد. او یکی از دانشجویان مبارز و فعال دانشکده نفت آبادان بود. بسیاری از کارگران و زحمت‌کشان آبادانی، چهرۀ مصمم او را که از خشم انقلابی علیه رژیم شاه می‌درخشید، در پیشاپیش تظاهرات توده‌ای قبل از قیام بهمن‌ماه، به‌خاطر دارند. پس از قیام، او که یک جوان کمونیست و پرشور بود، با پی‌بردن به ماهیت رژیم جمهوری اسلامی، مصمم و پرتوان به افشای خیانت‌ها و جنایت‌های آن پرداخت. مزدوران رژیم از او کینه‌ای فراوان داشتند و بارها در صدد دستگیری او بر آمدند که هر بار خوشبختانه با هوشیاری رفیق ناکام ماند.
احمد مدتی با یکی از گروه‌های مبارز محلی در آبادان همکاری داشت، سپس به جمع هواداران سازمان پیکار پیوست و از همان ابتدا برخی مسئولیت‌های تشکیلاتی را به‌عهده گرفت. او علاوه بر وظایف تشکیلاتی غیر‌علنی خود، در دانشکده نفت با همکاری "دانشجویان مبارز" کلاس‌هایی برای آموزش مارکسیسم - لنینیسم و فلسفه تشکیل داد و خود مسئولیت یکی از کلاس‌ها را عهده‌دار شد. در آبادان یکی‌ دو بار تحت تعقیب قرار گرفت که توانست از چنگ رژیم بگریزد. تشکیلات برای حفظ امنیتش او را در تشکیلات شیراز سازماندهی کرد. ولی‌ متأسفانه زمانی‌که ‌احمد به‌عنوان جنگ‌‌زده به شیراز رفت، به دام رژیم افتاد و هم‌آنجا در مرداد ۱۳۶۰اعدام شد. خواهر و برادر او پیكارگران شهید فرزانه و سعید که هنوز دانش‌آموز بودند نیز دستگیر و اعدام شدند. رفیق احمد در آن زمان تحصیلاتش را به پایان برده بود و به‌عنوان مهندس در شرکت نفت کار می‌کرد و هیچ‌گاه ازدواج نکرد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"من با این رفیق در آبادان ارتباط تنگاتنگی داشتم، وى را چند بار در آبادان دستگیر كرده بودند، ولى به‌دلیل این‌كه مدركى نداشتند، او را آزاد می‌كردند. یک خانۀ تیمى برای چاپ ارگان‌هاى پیكار در كوى آریا اجاره كرده بودم كه فقط من و رفیق احمد به آنجا رفت‌ و‌ آمد داشتیم كه بعد از دستگیرى من و تبعید به قم در همان اوایل جنگ، رفیق احمد را با یكى دیگر از رفقاى هم‌کلاسش در دانشکده نفت به نام الیاسی كه اهل مشهد بود، در این خانه به همراه دستگاه چاپ و اوزالید و یک اتوموبیل دستگیر می‌كنند، ولى به‌دلیل شروع جنگ و مختل شدن همه روابط شهر، رفیق احمد و هم‌کلاسش موفق به فرار می‌شوند و به شیرازمی‌روند".
یک مصاحبه با شاهدی در آن دوران به نقل از سایت بیداران:
"در جهرم خانواده‌ای زندگی می‌کرد که آواره جنگی بودند. پدر خانه، علی صبوری، کارگر شرکت نفت آبادان بود که بعد از حمله عراق به خوزستان و شروع جنگ مجبور شده بود با خانواده‌اش آبادان را ترک کند. اول آمدند و ساکن جهرم شدند. بعد در شیراز خانه‌ای خریدند و رفتند آنجا. پسر بزرگ خانواده، احمد صبوری، هوادار پیکار بود".

 

٣١٥. سعید صبوری‌جهرمی
رفیق سعید صبوری‌جهرمی سال ۱۳۴۳ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. برادر بزرگ‌ترش، پیکارگر شهید احمد، از مسئولین سازمان در این شهر بود. سعید نیز پس از قیام به تشکیلات سازمان پیکار در آبادان پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق همراه خانواده و هزاران خانوادۀ دیگر که با مصیبت جنگ آواره و جنگ‌زده شده بودند، به شیراز نقل مکان کردند. با ورود به شیراز او در تشکیلات آنجا سازماندهی شد. در جریان بحران درونی سازمان در اوایل سال ۱۳۶۰ و شروع دستگیری‌ها، سعید و تعدادی از رفقا توانستند خود را حفظ کنند و پس از خاموشی سازمان پیكار در اواخر همان سال به فعالیت خود ادامه دهند. در پی ضربات متعدد پلیسی رژیم به تشکیلات شیراز، اصفهان و شهرهای تابع آنها، سعید و تعدادی از رفقا در اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر شدند. رفیق در زندان از مواضعش دفاع کرد و مقاومت جانانه‌ای از خود نشان داد. رفیق سعید همراه ۲۱ پیكارگر از جمله برادرش احمد و خواهرش فرزانه روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. آن زمان سعید ۱۸ ساله بود.
خاطره‌ای از یک هم‌بند با عنوان "روز دیدار با...؟":
"... حمید! بچه‌ها را می‌برند! می‌دیدم و می‌شنیدم که یک‌قدری حمید گردنْ کجْ گرفت جانبِ شانۀ چپ، همان تبسم و بدنِ فرخنده که در این دمْ تهییج هم شده بود. سمت مرگ را توجه می‌داد. نیم ساعت دیگر هم ما را می‌برند.
سعید صبوری هم‌خط و کار و پیگرد او، که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خورشیدِ دمِ غروبِ شیراز را چشم دوخته بود که می‌شکست و می‌نشست و کم‌کم رنگ می‌باخت؟ بی صدا گریه می‌کرد. گوشت و خون و استخوانْ آب شده بود، سعید، چکه می‌کرد، از طریقهِ خطِ گوشۀ چشمِ او، به گونه‌ها و دهان او که طعم نمک دریا را می‌چشید. هوای حضور حمید در راهرو، تا به او نزدیک شد، چشم‌های اشک‌بارِ سعید را به ما برگرداند.
... اسم‌ها را خواندند. لحن گوینده تفاوت نمی‌کرد. آموختۀ مرگ‌خوانی بود و دیدار را به همان‌سان نگاه می‌کرد، و مثل این‌که فرقی نمی‌گذاشت بین این دو. مرگ وحیات توأمان در نظر او بوی مردار گرفته بود. عجب! خاموش نبودیم. گُر گرفتیم، اما سکوت در سرمای زیر صفر. درجۀ انجمادْ ما را از حرکت وا ایستاند. هم، ‌اسمِ حمیدْ پورِ صفرِ جهرمی را شنیدم هم، ‌اسمِ سعید صبوری را، که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود. ورقِ صورتِ حمید باز شدْ وقتی هم‌، اسم خود را شنید هم، اسم سعید را، به سوی او لنگر انداخت. گردن را بیشتر از بار پیش به شانۀ چپ سپرد و ابروها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنیِ شعلۀ شمع را داشت. دیدی گفتم سعید، نیم ساعت دیگر صدامان می‌زنند! بلند شو، اسباب اثاثیه را جمع کن، ما هم می‌رویم".
در خبری كه در روزنامۀ اطلاعات همان روز منتشر شد، چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
در اعلامیۀ دادستانی زیر نام رفیق سعید آمده بود: "سعید صبوری فرزند علی با نام مستعار عباس".

 

٣١٦. فرزانه صبوری‌جهرمی
رفیق فرزانه صبوری‌جهرمی سال ۱۳۴۴ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. بعد از انقلاب به تشکیلات سازمان پیکار در آبادان پیوست. برادر بزرگ‌ترش پیکارگر شهید احمد، از مسئولین سازمان در این شهر بود. با شروع جنگ ایران و عراق که باعث آوارگی و کوچ هزاران خانواده به شهرهای دیگر شده بود، خانوادۀ او نیز به‌عنوان جنگ‌زده به شیراز رفت. پس از سکناگزیدن در این شهر، همراه برادر دیگرش پیکارگر شهید سعید در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. در پنجم تیرماه ۱۳۶۰ فرزانه به همراه ۲۴ رفیق از تشکیلاتِ شیراز با مینی‌بوسی قصد رفتن به کوه را داشتند؛ آنها در بین راه دستگیر شده و به همگی به زندان عادل‌آباد منتقل شدند. در زندان این رفقا به گروه مینی‌بوسی‌ها معروف بودند. در زندان در برابر شکنجه‌ها مقاومت شجاعانه‌ای کرد و بر سرمواضع‌اش ایستاد. رفیق فرزانه همراه ۲۱ پیكارگر دیگر از جمله برادرش سعید، روزسه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز در‌حالی‌که بیش از ۱۶ سال نداشت اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز خبر اعدام رفقا منتشر شد:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".

 

٣١٧. محمدحسن صحافی
رفیق محمدحسن صحافی سال ۱۳۲۹ در بندرعباس متولد شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از هواداران سازمان مجاهدین م ل بود و بعد از آن به سازمان پیکار پیوست. به ‌سرعت در تشکیلات رشد کرد و یکی از مسئولین فعال سازمان با نام مستعار تقی در آن منطقه و از اعضای مرکزیت تشکیلات بندرعباس شد. رفیق با لیسانس حسابداری به‌عنوان حسابدار در کشتی‌سازی خليج فارس کار می‌کرد. مدتی هم در دبیرستان تدریس کرد.
رفیق محمدحسن در سال ۱۳۶۳ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣١٨. غلامرضا صداقت‌پناه

318-SedaqatPanah-GholamReza.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۰۰، دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۶۰
رفیق غلامرضا صداقت‌پناه سال ۱۳۳۷ در یک خانوادۀ کارگری در تهران به دنیا آمد. او مبارزه را از سال ۱۳۵۴ هنگامی‌که بیش از ۱۷ سال نداشت، علیه رژیم شاه آغاز کرد. طی همین مبارزات خود‌به‌خودی دریافت که تا چه اندازه آگاهی سیاسی برای کارگران و زحمت‌کشان اهمیت دارد. در کنار زحمت‌کشان و مردم در قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ علیه رژیم شاه شرکت کرد. در پرتو آموزش‌های مارکسیستی به خوبی بر توان و قدرت تاریخی طبقۀ کارگر آگاه شد و پس از قیام به سازمان پیكار پیوست.
غلامرضا پرشور و فعال در یکی از گروه‌های پخش سازمان پیکار در تهران، وظیفۀ پخش اعلامیه و تراکت در جلو کارخانه‌های جادۀ کرج و محلات زحمت‌کش را بر عهده داشت. او همیشه صبح زود با دستان پر از اعلامیه به همراه دیگر رفقا به جلو کارخانه‌ها می‌رفت و با جسارت تمام در جلو چشمان مزدوران سرمایه و فالانژهایی که به خون امثال او تشنه بودند، ورقه‌های آگاهی‌بخش را به دست پینه‌بستۀ کارگران می‌رساند.
برای او صبح یا شب فرقی نمی‌کرد، حتی یک لحظه در راه آگاه ساختن توده‌ها آرام نداشت، چه از طریق پخش اعلامیه، چه از راه شعار نویسی و تبلیغ. حتماً بسیاری از رفقای کارگر کارخانه‌های جنرال‌ موتورز، ایران‌ ناسیونال، مینو، قرقره زیبا، استارلایت، سایپا و... با دیدن عکسش، او را به‌خاطر می‌آورند. آنها حتماً چهرۀ صمیمی او را چندین بار در جلو کارخانه‌شان دیده‌اند که چگونه با همراهی رفیق دیگری، با جسارت تمام اعلامیه را در جلو کارخانه پخش می‌کرد؛ بدین ترتیب کارگران مبارز را خوشحال و مزدوران سرمایه‌ و فالانژها را دمغ و عصبانی به‌جا می‌گذاشت و می‌رفت!
پاسداران رژیم جمهوری اسلامی غلامرضا را چندین بار هنگام پخش اعلامیه دستگیر کردند، اما نه کتک‌های کمیته‌چی‌های سیاه‌دل و نه اهانت‌های بیشرمانۀ آنها، نتوانست او را از عشق و علاقه‌ای که به زحمت‌کشان داشت، برگرداند.هر بار كه دستگیر می‌شد همچون فولادی آبدیده پس از آزادی، کارش را با شور بیشتری آغاز می‌کرد.
رفیق غلامرضا صداقت‌پناه که در سازمان به اسم مستعار میرزا مشهور بود، در یک تصادف مشکوک به‌شدت مجروح و پس از انتقال به چند بیمارستان در‌حالی‌که هیچ احساس مسئولیتی نسبت به حفظ جان او صورت نگرفت، در ۴ اسفند‌ماه ۱۳۵۹ به شهادت رسید.
بخش پایانی اطلاعیه‌ای که کمیتۀ تهران سازمان پیکار در پی مرگ مشکوک رفیق صادر کرد:
"... در پایان لازم به تذکر می‌دانیم که به اطلاع کلیه هموطنان مبارز و آگاه برسانیم که شهادت رفیق که ظاهراً در اثر تصادف او در روز ۴ اسفند‌ماه که سوار موتور بوده و مقداری نیز اعلامیه سازمان را به همراه داشته، هم‌چنان که در آغاز گفتیم بسیار مشکوک به‌نظر می‌رسد. اولاً: ما و خانوادۀ رفیق حدود ۲۰ روز بعد توانستیم از سرنوشت رفیق گمشدۀ خود اطلاع پیدا کنیم. چرا که پزشک‌قانونی بدون اعلام آگهی در روزنامه‌ها جسد او را به‌عنوان ناشناس و تنها چند روز بعد به خاک سپرده بود. در‌حالی‌که این کار معمول نیست و پزشکی‌قانونی قبل از دفنِ جسدِ یک ناشناس، عکس جسد و توضیحات لازمه را در روزنامه‌ها انتشار می‌دهد تا خانواده‌اش مطلع و به پزشکی‌قانونی برای شناسایی جسد مراجعت کنند. ثانیاً: مسئولین بیمارستان‌های میمنت، امام خمینی، بیمه شماره ۲، که رفیق را قبل از شهادت به آنجا برده‌اند، هیچ‌کدام نسبت به حفظ جان رفیق تلاش نکرده‌اند. ما پس از انجام تحقیقات لازمه نتیجه و قضاوت نهایی خود را اعلام خواهیم کرد. سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (تشکیلات تهران) ۸/۱/ ۱۳۶۰".

 

٣١٩. رویا صدر

319-Sadr-Roya.jpgرفيق رويا صدر در دهم بهمن‌ماه ۱۳۳۹ در تهران به ‌دنيا آمد. قبل از قیام ۱۳۵۷ در انگلیس تحصیل می‌کرد که با اوجگیری مبارزات مردم علیه رژیم شاه به ایران آمد و در رشتۀ تاریخ دانشگاه شیراز پذیرفته شد. رویا از هواداران فعال و صادق سازمان پیکار بود که در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) فعالیت مبارزاتی خود را پیش می‌برد. او دختری شاد و بسیار پرشور بود که با دقت و موشکافانه با مسائل برخورد می‌کرد.
در مهر‌ماه سال ۱۳۶۰ همراه پیکارگر شهید فریده رضایی در خیابانی بر سر یک قرار تشکیلاتی شناسایی و دستگیر شد. خانوادۀ او بقدری از این جریان متأثر شده بودند که به‌هیچ‌وجه حاضر به پذیرش دوستان و اطلاع رسانی نبودند. فقط می‌دانیم که پیگیری‌های آنها نتیجه نداد و نتوانستند خبری از او یا ملاقاتی داشته باشند. او همراه رفیق فریده رضایی در ۱۷ دی‌ماه سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. رفیق در قطعۀ ۹۲ بهشت‌زهرا دفن شده است.

 

 

٣٢٠. عبدالله صرافيون

320-Sarafion_abdolah.jpgبا استفاده از نشریه پیکار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر۱۳۶۰
رفيق عبدالله صرافیون سال ۱۳۳۵ در رامهرمز متولد شد. به‌دلیل شرایط خانوادگی مجبور بود از پنج سالگی کار کند. در سنینی که کودکان بایستی شاداب و خندان بزیند، او مانند میلیون‌ها کودک زحمت‌کش با رنجِ ‌کارهای طاقت‌فرسا و کتک‌های وحشیانه بزرگ شد. کارهای شاق با سنش هیچ تناسبی نداشت. از همان پنج سالگی در قهوه‌خانه آغاز به کار کرد و چند سال بعد مجبور شد شب‌ها نیز چند ساعتی در هتل کار کند. بی‌خوابی، کار طاقت‌فرسا و کتک سه جزء اساسی کودکی و نوجوانیش بود. او که فوق‌العاده باهوش و زیرک بود، طی این مدت علیرغم ۱۲ ساعت کار روزانه، به هر ترتیبی بود، توانست درس بخواند. در میان ۱۴ خواهر و برادرش تنها کسی بود که موفق شد دیپلم بگیرد، و به دانشگاه برود.
زندگی کارگری، او را از همان سنین نوجوانی به سیاست کشاند. در قهوه‌خانه فقط کارگری نمی‌کرد، آنجا زحمت‌کشان محله در وجود عبدالله پناهی را می‌جستند که نه تنها در مسائل مختلف کمک‌شان بود، بلکه مسائل سیاسی روز را نیز برایشان تحلیل می‌کرد. عبدالله هر روز، روزنامه‌ای را برای افراد درون قهوه‌خانه با صدای بلند می‌خواند و تحلیل می‌کرد. زندگی سیاسی واقعی او در دانشگاه شکل گرفت. سال ۱۳۵۴ به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران راه یافت. سال ۱۳۵۸ فارغ‌التحصیل شد و در رشتۀ علوم سیاسی به تحصیل پرداخت. او که پیش از این به مارکسیسم گرایش پیدا کرده بود، به‌تدریج با محافل مارکسیستی دانشگاه آشنا شد و از مبارزان رزمنده و انقلابی دانشگاه به حساب می‌آمد. از سال ۱۳۵۵ دیگر یکی از برجسته‌ترین عناصر انقلابی دانشگاه شده بود. در همان سال به عضویت کمیتۀ اصلی کوهنوردی دانشکده حقوق درآمد و از این کانالِ نیمه‌ علنی - نیمه‌مخفی، برای جذب عناصر انقلابی، بسیار کوشید. از سازمان‌دهندگان تظاهرات انقلابی دانشجویان بود و در رهبری تظاهرات ۹ آذر ۱۳۵۵ دانشکده حقوق که حدود سیصد تن در آن شرکت داشته و دها تن دستگیر شدند، فعالانه شرکت کرد. با اوجگیری جنبش دانشجویی در سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، او از یک طرف عضو رهبری کنندۀ واحد صنفی کوهنوردی بود و از طرف دیگر در مبارزات سیاسی و تظاهرات و اعتصابات دانشجویانی که ترم اول سال تحصیلی ۱۳۵۶ را به تعطیلی کشاندند، شرکت می‌جست. او در اواخر سال ۱۳۵۶ به عضویت هستۀ رهبری گروه "دانشجویان مبارز" در دانشکده حقوق درآمد.
شجاعت و فداکاری او فوق‌العاده بود. حملات دلاورانۀ او به گارد دانشگاه رفقایش را از دستگیری نجات می‌‌داد. او در تظاهرات دانشجویی در خوابگاه و دانشگاه تهران نقش برجسته‌‌ای ایفا کرد و در ده‌ها تظاهرات خیابانی و دانشجویی در مناطق مختلف تهران شرکت داشت و با پخش اعلامیه هم‌زمان به وظایف تدارکاتی و حفاظتی‌اش می‌پرداخت. جدیت و مسئولیت‌شناسی او به حدی بود که خطرناکترین وظایف وقتی به‌عهده او گذاشته می‌شد، همۀ رفقا از انجام آن مطمئن بودند.
او در سال ۱۳۵۶ به‌دلیل فعالیت انقلابیش به مدت یک سال از دانشگاه اخراج شد، ولی به‌علت مبارزۀ دانشجویان پس از یک ترم دوباره در دانشگاه پذیرفته شد. در پی حرکت دانشجویان کمونیست برای پیوند با توده‌ها، رفیق که از جوشش توده‌ای کم‌نظیری برخوردار بود، هم‌زمان با داشتن مسئولیت‌های دانشگاهی، در مرکز رفاه‌ خانوادۀ نازی‌آباد کتابدار شد و در تبلیغ‌و‌ترویج میان جوانان زحمت‌کش نازی‌آباد فعال بود. او از این طریق به تربیت و آموزش ده‌ها کمونیست رزمنده پرداخت. جوشش توده‌ای و زندگی سرشار از کار و مشقت، او را به سوی مرزبندی قاطع با مشی چریکی و رویزیونیسم کشاند. پس از اطلاعیۀ اسفند‌ماه ۱۳۵۶ سازمان مجاهدین م.ل، به‌سوی این سازمان گرایش یافت و پس از اطلاعیۀ مهرماه ۱۳۵۷ هوادار این سازمان شد. رفیق در رفتن دانشجویان به کارخانه‌ها در دی و بهمن ۱۳۵۷ نقش فعالی داشت و مسئولیت‌های تدارکاتی را در این رابطه انجام می‌داد. از آغاز سال ۱۳۵۸ در ارتباط فعال با سازمان پیکار قرار گرفت و با نام مستعار رحمان در بخش ارتباطات و تداركات سازماندهی شد و در امور مالی سازمان تحت پوشش شركتی به نام "ايران" همكاری می‌كرد.
عبدالله فوق‌العاده پرکار و جدی بود. کمترین تکبری در رفیق پیدا نمی‌شد. فروتنی کمونیستی رفیق، هرکسی را تحت تأثیر قرار می‌داد. آنقدر کار می‌کرد که بدنش خیس عرق می‌شد. سال ۱۳۵۹ با موتور تصادف کرد و دو ماه پایش در گچ بود. همان زمان که پایش شکست و به زحمت با عصا راه می‌رفت، علیرغم تمامی تذکرات رفقا باز هم تقریبا ۱۲ ساعت در روز به انجام وظایف تشکیلاتی‌اش مشغول می‌شد. رفیق بسیار رُک و راست بود و انحرافات بورژوایی و رویزیونیستی از دید تیز او مخفی نمی‌ماند. هرگز کسی او را غمگین ندید. با شادابی و خنده‌اش‌‌‌ در فعالیت انقلابی خستگی نمی‌شناخت.
رفیق در ضربه ۲۱ تیر‌ماه ۱۳۶۰ همراه عده‌ای از رفقا دستگیر و پس از یک ماه مقاومت زیر شکنجه‌های جانکاه در ۲۴ مرداد‌ماه به اتفاق تعدادی از رفقای پیکارگر تیرباران شد. رفقا را در گلزار خاوران در یک گور دسته‌جمعی به خاک سپردند. در روزنامه‌های رسمی منتشره در روز یکشنبه ٢٥ مرداد‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر که اغلب آنها از رفقای پیکارگر بودند، آمده بود:
"آقای عبدالله صرافیون فرزند محمد به اتهام عضویت برجسته در ارگان ارتباطات و مالی و مسئول تنظیم امور مالی سازمان آمریکایی پیکار که تحت پوشش شرکت ایران عمل می‌کرده، حمله به مردم بیگناه و ضرب‌و‌جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، دادگاه انقلاب اسلامی مرکز آقای عبدالله صرافیون را به اعدام محکوم کرد. او روز شنبه ٢٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".

خاطره‌ای از رفیق بهروز:

"رفیق عبدالله صرافیون از بچه‌های حقوق دانشگاه تهران بود. در اوایل سال ۵۹ در بخش پخش سازمان پیکار به فعالیت خود ادامه داد. از ویژگی‌های خاص رفیق باید بگویم که رفیقی با چهره‌ای خندان، بسیار صمیمی، خونگرم، افتاده و سخت‌کوش بود. روحیۀ بسیار بالایی داشت و کنجکاو در مسائل و تحولات گروه‌های سیاسی بود. از آنجایی که می‌دانست من اطلاعاتی از گروه رزمندگان و انشعابات و مسائل درونی آن دارم، به‌طور جدی پیگیری و با من در این مورد صحبت می‌کرد. بعدها پس از تغییر سازماندهی سازمان، رفیق به بخش تدارکات و امور مالی سازمان منتقل شد. به یادم دارم که آخرین بار در فروردین سال ۶۰ رفیق را با پای گچ‌گرفته در دفتری که سازمان در این رابطه در خیابان انقلاب تهران بین میدان فردوسی و سینما رویال گرفته بود، دیدمش همچنان خندان و با روحیه بود. یادش گرامی باد!".

 

٣٢١. رمضان صفاپور
رفيق رمضان صفا‌پور اهل شيروان خراسان شمالی و كارگر نجار بود. در تشكيلات سازمان پیکار با نام مستعار علی شناخته می‌شد. او عضو کمیتۀ خراسان بود که همراه تعدادی از اعضای دیگر کمیته در یک تعقیب‌و‌مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به اتفاق ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكيل‌آباد مشهد تیرباران شد. كمی بعد از اعدام رفیق اولين فرزندش به دنيا آمد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٢٢. انوشيروان صفایی‌سمنانی
رفیق انوشیروان صفایی‌سمنانی دانشجو بود و در تشکیلات دانشجویی- دانش‌آموزی سازمان پیکار(دال دال) در کمیتۀ تهران فعالیت می‌کرد. انوش در ۴ آذر ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٢٣. عزیز صفری
با استفاده ازنشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠
رفیق عزیز صفری در خانواده‌ای فقیر و گودنشین به دنیا آمد. او با تحمل سختی‌های فراوانِ معیشتی در طول تحصیل، بعد از گرفتن فوق دیپلم، در هنرستان کاشان مشغول تدریس شد. به خاطر برخورد‌های مردمی در میان دانش‌آموزان، پایگاه قابل توجهی یافت و توانست اندیشه‌های مبارزاتی خود را بین آنان تبلیغ کند. پس از قیام به جمع هواداران سازمان پیکار پیوست و به‌طور حرفه‌ای در کلیۀ فعالیت‌ها از جمله پخش شرکت می‌کرد. عزیز از رفقای پرشور هستۀ سرخ هواداران پیکار در کاشان بود. یک بار در تابستان ١٣٥٩ با پیكارگر شهید احمد‌رضا شفیع‌زاده در کاشان دستگیر شدند اما خوشبختانه توانستند پس از چندی آزاد شوند.
او در کوهنوردی و دیگر فعالیت‌های جمعی بسیار فعال بود و می‌توانست درک و دید توده‌ای خود را که در جریان مبارزه طبقاتی صیقل خورده بود به‌عنوان یک مبلغ موفق در بسیج و تشکل حرکت‌های توده‌ای به کار گیرد. او با این صفات در بین دانش‌آموزان نیز به فعالیت‌های کمونیستی و انقلابی شایان توجهی دست زده بود.
رفیق در تظاهرات اواخر خرداد ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۴ تیرماه به دست دشمن شماره یک کارگران و زحمت‌کشان ایران، یعنی رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شد.
در روزنامه‌های رسمی سه‌شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰، خبر اعدام رفيق عزيز صفری و ۲۲ مبارز ديگر منتشر شد. از این جمع حداقل پنج نفر از تشكيلات پيكار سرخ كاشان بودند. به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز در روزنامه‌ها چنين نوشته شده بود:
"عزيز صفری فرزند علی، به اتهام عضويت فعال در سازمان کمونیستی پیکار، اقدام عليه جمهوری اسلامی و فعاليت در براندازی اين رژيم، اغفال و انحراف كودكان خردسال و ناآگاه، با سوابق کیفری متعدد علیه جمهوری اسلامی، ایجاد آشوب و بلوا و اغتشاش و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یکشنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".

 

٣٢٤. علی صفری
رفیق علی صفری از فعالین تشکیلات سازمان پیکار بود که در شهریور ۱۳۶۷ حلق‌آویز شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٢٥. فرهاد صفری‌جلالی
رفیق فرهاد صفری‌جلالی سال ۱۳۴۳ در لاهیجان به دنیا آمد. او دانش‌آموز و از هواداران تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی سازمان پیکار(دال دال) در لاهیجان بود.رفیق اوایل سال ۱۳۶۱ دستگیر و در شهریور ۱۳۶۷ در زندان رشت به دار آویخته شد. نام وی در برخی ليست‌ها به اشتباه از هواداران مجاهدین آمده است. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٢٦. اسد صلواتی

326-Salavati_Asad.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق اسد صلواتی سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ کارگری در سنندج به دنیا آمد. او به علت فقر و تنگدستی خانواده هم‌زمان با تحصیل کار هم می‌کرد و تأمین بخشی از مخارج خانواده را به دوش می‌کشید. اسد با اوجگیری مبارزات خلق‌های ایران در سال ۱۳۵۶ با مسائل سیاسی آشنا شد و در تظاهرات و راهپیمایی‌ها علیه رژیم پهلوی نقش فعالی داشت. او یکی از پیشگامان جنبش دانش‌آموزی در سنندج بود و با عشق و علاقۀ بی‌پایان به زحمت‌کشان، به میان آنان می‌رفت و یک دم از کار آگاه‌گرانه کوتاهی نمی‌کرد.
اسد بعد از قیام ۱۳۵۷ به‌ دنبال اوج‌گیری مبارزات زحمت‌کشان کردستان، در راهپیمایی مردم سنندج به طرف مریوان نقش فعالی ایفا کرد. هنگام یورش ضد‌انقلابی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان در مرداد‌ماه ۱۳۵۸ و مقاومت انقلابی خلق کرد، رفیق در شرایط خفقانی که رژیم در شهرها تحمیل کرده بود، به ضرورت هسته‌های نظامی پی‌برد و با کمک دوستانش در بمب‌گذاری مراکز جاش‌ها به صورت کارآمدی شرکت می‌کرد. در حمله به استانداری که محل استقرار مزدوران رژیم بود نیز حضور شاخصی داشت. بعد از شکست رژیم در یورش برای بازپس گرفتن شهرها، رفیق در ادامۀ فعالیت خود به کار منسجم و تشکیلاتی گرایش پیدا کرد و در این رابطه با هواداران سازمان پیکار تماس گرفت و به‌طور علنی در دفتر سازمان در سنندج به فعالیت پرداخت. سپس بنابه درخواست خود به صفوف پیشمرگان سازمان پیوست.
او در پی یک وظیفۀ تشکیلاتی همراه دسته‌ای از پیشمرگان به سقز اعزام شد. این اعزام هم‌زمان بود با درگیری شهر سقز که رفیق با پیشمرگان سازمان و مردم مبارز شهر به مقاومت در برابر تهاجم مزدوران رژیم پرداختند. سپس پیشمرگان شهر را ترك می‌کنند و اسد به منطقۀ کامیاران منتقل می‌شود که در آنجا هم پی‌گیرانه در درگیری‌های نظامی شرکت داشت. رفیق یکی از پیشمرگان جسور و شجاع سازمان و همواره در صف مقدم جبهه‌ها بود. او به‌ویژه در عملیات نارنجک‌اندازی مهارت خاصی داشت. در شهریورماه ۱۳۵۹ سازمان با توجه به توانایی‌های رفیق در امور "نظامی" او را به بلوچستان فرستاد؛ در آنجا در همراهی با مبارزات خلق بلوچ به ارتقاء نظامی هواداران و عناصر تشکیلاتی سازمان همت گماشت و پیوند عمیقی با زحمت‌کشان منطقه برقرار کرد.
رفیق که در بلوچستان با اسم مستعار "حسین" فعالیت می‌کرد، بعد از ۸ ماه دوباره به کردستان بازگشت و در منطقه کامیاران به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. او به‌علت توانایی‌هایی که داشت در چشم‌اندازی نزدیک قرار بود کاندید‌عضو شود. خصوصیات انقلابی او درس و تجربه‌ای بود برای دیگر رفقایش، برخورد توده‌ای، کار آگاه‌گرانه با توده‌ها، متانت و انضباط پرولتری وی همواره زبانزد دیگر رفقا بود. صداقت، جسارت و خستگی‌ناپذیری در امر مبارزه، برخورد انقلابی به انتقادات خویش موجب شده بود که رفیق در میان دوستانش چهرۀ محبوبی پیدا کند. هنگام شروع درگیری در منطقۀ کامیاران با مزدوران رزگاری- دمکرات، رفیق یکی از پیشمرگانی بود که همواره روحیۀ تعرضی داشت وخواهان پاکسازی منطقه از لوث وجود این مزدوران بود. او در مبارزه علیه مرتجعین در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۰ با گلولۀ مزدوران حزب دمكرات به شهادت رسید.
شهادت سه رفیق پیشمرگۀ قهرمان در کامیاران، برگ دیگری از جنایات حزب دمکرات و مزدوران رزگاری بود. در منطقۀ کامیاران تحمیل یک درگیری مسلحانه از طرف آنها به سازمان پیكار و رفقای کومله منجر به شهادت سه رفیق پیشمرگۀ پیکارگر و چند رفیق پیشمرگه از کومله شد. این رفقای قهرمان به همراه دیگر پیشمرگه‌های دلاور دو سازمان با مقاومت و تعرض متقابل خود در برابر یورش ضدانقلابی این ائتلاف نامقدس، نشان دادند که در برابر هر تهاجمی به منافع خلق کرد و به نیروهای انقلابی واقعی جنبش مقاومت، قهرمانانه ایستادگی می‌کنند. پیكارگران شهید، رزگار شیخ‌الاسلامی، ارسلان خلیلی و اسد صلواتی، سه رفیقی بودند که در این نبرد قهرمانانه مقاومت کردند، جنگیدند و سرانجام شهید شدند.

 

٣٢٧. فرزانه صمدی
با استفاده از نشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ ١٣٦٠
رفیق فرزانه صمدی سال ۱۳۳۴ در کاشان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۲ با ورود به دانشگاه، با مسائل سیاسی آشنایی پیدا کرد. در سال ۱۳۵۸ تحصیلات دانشگاهی را به پایان برد و در دبیرستان‌های کاشان به تدریس پرداخت. به‌عنوان یک رفیق پیشرو و دارای دید توده‌ای و انگیزۀ انقلابی درسال ۱۳۵۹ به تشکیلات "هسته سرخ هواداران پیکار در کاشان" پیوست. طی این دوره از فعالیت خود، در‌حالی‌که به معلمی اشتغال داشت در تبلیغ نظرات سازمان بین دانش‌آموزان، جوانان و توده‌های زحمت‌کش نیز فعال بود. در هفته، سه تا چهار شب به پخش و شعار‌نویسی می‌پرداخت.
روحیۀ تعرضی رفیق که با آموزش‌های کمونیستی پرورش می‌یافت، نه تنها در مدرسه و اجتماع بلکه پس از دستگیری، در زندان نیز هم‌چنان بالا و شورانگیز بود. دفاع او از ایدئولوژی و آرمان پرولتاریا و از مواضع سازمان، که خود رژیم جمهوری اسلامی نیز از آن به‌عنوان مدرک جرم یاد کرد، نشانگر روحیۀ رفقای کمونیستی است که پیکار را تا پای جان ادامه دادند. رفیق فرزانه در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۰ با دیگر رفقای هم‌زنجیر خود به شهادت رسید.
در روزنامه‌های رسمی سه‌شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰ به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز، خبر اعدام رفيق فرزانه و ۲۲ مبارز ديگر كه حداقل پنج تن از آنها از تشكيلات "پيكار سرخ كاشان" بودند منتشر شد:
"فرزانه صمدی فرزند رضا، به اتهام اقدام علیه جمهوری اسلامی، شرکت در انجام اعمال ضد‌انقلابی سازمان، دفاع بی‌دریغ از مواضع کمونیستی- ضدخدایی و ضدخلقی سازمان، اغفال افراد خردسال و بی‌گناه در گرایش آنها به جانب‌داری از سازمان و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یک‌شنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذاشته شد. هم‌چنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".

 

٣٢٨. فرمند صمدی
رفیق فرمند صمدی هفتم شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران همراه بسیاری از دیگر رفقای پیکارگر تیرباران شد. اکثر این رفقا در کمیتۀ تدارکات و چاپ و پخش سازمان پیکار فعالیت می‌کردند. این کمیتۀ سازمان در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ ضربۀ خورده و همه رفقا دستگیر شده بودند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٢٩. محمدعلی صمدی
رفیق محمدعلی صمدی در ۲۵ مرداد ۱۳۳۱ در گناباد از شهرهای استان خراسان رضوی در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. او محصلی زیرک و باهوش بود و در سال ۱۳۴۹ به دانشکده فنی دانشگاه تهران که یکی از معدود مراکز مهم فعالیت روشنفکران انقلابی و مبارز علیه رژیم شاه محسوب می‌شد، وارد شد. در سال ۱۳۵۵ فوق‌لیسانس مهندسی شیمی را از دانشکده فنی دریافت کرد و سپس برای گرفتن دکترا به انگلستان رفت. در آنجا درگیر فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه شد. محیط مستعد دانشگاه او را به سمت دانش مارکسیست- لنینیستی متمایل ساخت. سال ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و به‌عنوان یک انقلابی حرفه‌ای به فعالیت مخفی پرداخت و برای مدتی با خانواده‌اش ارتباطی نگرفت. او یکی از فعالین اصلی گروهی بود که بعدها "انقلابیون طبقۀ کارگر" نام گرفت و بعد از مدتی به سازمان پیکار پیوست. محمدعلی که در تشکیلات به نام مهدی شناخته می‌شد، در رهبری بخش تبلیغ‌و‌ترویج فعالیت می‌کرد که بعداً به‌واسطۀ مهارت در نگارش و مطالعاتش، عضو هیئت تحریریۀ نشریۀ پیکار شد. علاوه بر نشریۀ هفتگی پیکار، گاه‌نامۀ پیکار تئوریک نیز منتشر می‌شد که هر دو زیر نظر هیئت تحریریه بود. او یک جوان مستعد، رفیقی پرشور، متفکر و توانا در تجزیه ‌و ‌تحلیل معضلات اجتماعی، بی‌آلایش و پرکار بود و هرگز به‌رغم توانایی‌ها و نقاط قوت کم نظیرش، به خود و مصالح خویش نیاندیشید.
او از همان ابتدای فعاليت در سازمان پيكار در زمرۀ عناصر راديكال محسوب می‌شد و در جريان بحران درونی سازمان در مخالفت با بيانيه ۱۱۰ موضع گرفت. رفيق همراه دو نفر دیگر جزو بنيان‌گذاران و اعضای گروه نويسندگان بود، جريانی كه بعدا "جناح انقلابی" ناميده شد. از خصوصیات ویژۀ او می‌توان از آرامان‌گرایی و فروتنی‌اش نام برد.
او در بهمن‌ماه سال ۱۳۶٠ در فاصلۀ بین دو قرار سازمانی مورد سؤظن مزدوران رژیم قرار گرفته و دستگیر می‌شود. در آن دوره گشتی‌های سپاه افراد را فقط به‌علت‌ سر و وضع‌شان نظیر داشتن عینک، سبیل و طرز لباس پوشیدن دستگیر می‌کردند. رفیق هنگام سوار شدن به یک تاکسی در میدان انقلاب تهران دستگیر می‌شود. باوجودی‌‌که مقداری مدارک سازمانی همراه خود داشت، با زیرکی موفق می‌شود بازجویان را بفریبد و هویت اصلی خود را پنهان کند.
بیش از چهار ماه در زندان اوین بازداشت بود. پاسداران خانۀ پدر و مادرش را جستجو کرده و مقداری کتاب و نوار با خود می‌برند، اما از اعلام محل نگهداری او تا یک ماه خودداری می‌کنند. محمدعلی چند روز پس از دستگیری چندین بار به خانه تلفن می‌کند ولی از پاسخ به پرسش‌های پدر مادر پرهیز می‌کرد. برای خانواده محرز بود که زیر نظر و هدایت بازجویان اقدام به این تماس‌ها کرده است. او موفق می‌شود تا مدتی هویت تشکیلاتی خود را پنهان نگهدارد تا این‌که یکی از فعالان پیکار که پیشتر دستگیر شده بود و با ماموران همکاری می‌کرد، او را در زندان شناسایی و هویتش را بر ملا می‌کند.
بعدها رفیق محمدعلی با پدر و مادرش ملاقات ماهانه داشت که حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از پشت دیوار شیشه‌ای و از طریق تلفن صورت می‌گرفت. او پس از دستگیری ریش گذاشته بود و روحیۀ بسیار خوبی داشت. در آخرین ملاقات ریشش را تراشیده بود و به نوعی از پدر و مادرش خداحافظی کرد. پس از آن که لو رفت و موقعیت تشکیلاتی‌اش در سازمان پیکار روشن شد، همراه با نزدیک به یک‌صد مبارز دیگر روز ۲۷ تیرماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد. بی‌آنکه به خانواده اطلاعی بدهند پیکر او را در قبرستان بهشت‌زهرای تهران دفن کردند. وقتی که پدر و مادر چون معمول برای ملاقات به زندان می‌روند، نه تنها اجازۀ ملاقات دریافت نمی‌کنند حتی به پرسش‌های‌شان که حاصل اضطراب و نگرانی بود جواب درست و روشنی داده نمی‌شود، فقط می‌گویند که به جای دیگری منتقل شده است. بعد از گذشت بیش از یک ماه، وسایل و وصیت‌نامۀ رفیق را به خانواده‌اش تحویل می‌دهند و آنها را از محل دفن باخبر می‌کنند.
وصیت‌نامۀ رفیق:
"پدرم، مادرم، برادر و خواهرم و همۀ عزيزانم، امروز (خط خوردگى توسط ماموران ) وصيت‌نامۀ خويش را برايتان مى‌نويسم تا هم‌امروز به جوخۀ اعدام سپرده شوم. نمى‌دانم چه بايد نوشت كه بسيار گفتنى دارم. در اين آخرين لحظات، احساس قطرۀ كوچكى از اقيانوس انسان‌ها را دارم كه اگر چه مى‌روم و جدا مى‌گردم، ولى به زندگى و اقيانوس انسان‌ها عشق مى‌ورزم و دوستشان دارم.
پدرم، مادرم بر مرگ من نگرييد. دوستتان دارم و از شما مى‌خواهم كه به‌خاطر من و آخرين خواستم برخود صبر و بردبارى پيشه كنيد. نمى‌خواهم مرگ من مصيبت برای‌تان ببار آورد و رنج‌تان دهد. برادرم و خواهرم (پاك شده) همیشه به يادتان هستم و احساس علاقه به شما مى‌كنم. چه مى‌توانم برايتان بنويسم؟ كه خودتان بهترمى‌دانيد لحظه‌اى كه مرا به ياد می‌آوريد بسيارگفتنى كه در اين لحظه بايد بگويم را خواهيد شنيد.
عزيزان من! سخن گفتن با تك تك شما و بيان آنچه احساس مى‌كنم در اين لحظه و موقعيت امريست دشوار. شما با به‌خاطر آوردن خاطرات مشترك نيز به گوش‌جان آنچه را بايد بگويم خواهيد شنيد. گفتن اين‌كه دوستتان دارم و در اين ايام به ياد همۀ شما و دوستى و محبت‌تان هستم، به‌عنوان امرى روشن براى همه‌تان شايد غير ضرورى باشد، ولى در اين واپسين لحظات، چه جز اين مى‌توان گفت.
مادرم، پدرم، خواهر و برادر و همۀ عزيزانم! می‌دانم كه از خبر اعدامم غافگير خواهيد شد و درك آن برای‌تان دشوار خواهد بود. اما من از همه‌تان می‌خواهم كه با صبر و ‌بردبارى، علاقه‌تان را به من پاسخ گوييد. زندگى واقعا دوست داشتنى و زيباست. ولى هنگامی كه بايد آن را ترك گفت، چه بهتر كه با قلبى روشن و پرعشق آن را پذيرا شد و شما اى كسانی كه جزئى از پيكرتان و قطعه‌اى از وجودتان بودم، اى همۀ عزيزانم (مادر، پدر، برادر و خواهرم) چنين تصويرى از من داشته باشيد و هميشه با چنين خاطره‌اى يادم كنيد. [ خط خوردگی تاریخ] محمد صمدی".
بخشی از کتاب زندان ۲، ص ۱۸۹،با عنوان "قطره‌ای از اقیانوس انسان‌ها"، انتشار در سال ۱۳۸۰، آمریکا، از شاپور شیدا:
"... برق يك جفت چشم درشت آبى، هيجان كودك با نشاطى را منعکس می‌كرد كه براى نخستين بار ترس ودلهره را از تماشاى فيلمى تجربه كرده بود. کودکی که با تمام وجود، تمامى لحظات سينما را مى‌بلعيد تا در بازى‌ها همچون کارگردانى خستگى‌ناپذير بازسازى‌شان کند. برق نگاهى که در سال‌هاى نوجوانى، پشت عينك ذره‌بينى مهار مى‌شد تا متانت و تعمق کلامش را به مخاطبين‌اش انتقال دهد و در دنياى كوچک‌تری چون دنياى من، از خود الگويى بسازد. نمونۀ مجسمى از تعادل بين حساسيت بى‌شيله پیله و منطق و عقل. جديتى سنجيده و دلنشين كه عطش سيرى‌ناپذيرى داشت براى سردرآوردن از رازهاى زندگى.
بعد‌ها برق نگاهش را در بسيارى از لحظات صميميت و شور و عشق می‌ديدم، و هر خاطره همچون برگ زرينى در بايگانى اشباع شدۀ ذهنم نقش مى‌بست. آن زمان را که با اشتياق و كنجكاوى، دانسته‌هاى سانسور زدۀ دوران پهلوى را باز می‌گفت و عينك مطالعه‌اش را روى بينى متناسبش جابه‌جا مى‌كرد، يا آن هنگام را كه به پيروى از نسلى كه به آن تعلق داشت، از ضرورت برگزيدن مبارزۀ چريكى به‌عنوان تنها راه ممكن براى رسيدن به آرمان‌هاى انسان دوستانه‌اش سخن مى‌گفت و در‌عين‌حال با صداقتى آميخته به شرم از ناتوانى و ترديد خويش شكوه سر مى‌داد. ترديدى كه كمى بعد، وقتى در ايستگاه قطار لندن شگفت‌زده نگاهم مى‌كرد، به كلى از وجودش رخت بسته بود. نگاه خندانش را در اوج انقلاب ديدم كه از لابلاى چهره‌هاى هيجان‌زدۀ اجتماعات، اين بار مرا خشك و متعجب برجاى گذارد. اين كه نخواسته بود حتی خانواده‌اش از بازگشتش با خبر شوند، گوياى عزم جزمش بود براى پيوستن به مبارزه‌اى تا به آخر كه اينك همۀ هستى‌اش شده بود. سخنانش در لزوم پيوستن به صفوف مبارزان، نامه‌هاى پر محتوايش كه به همراه ريز نوشته‌هاى سياسى برايم مى‌فرستاد، آنچه ازعشق به توده‌ها و آرمان انقلابی‌اش مى‌گفت، همه‌و‌همه، حكايت از پيوستگى و استواريش داشتند.
بارها و بارها برق نگاهش را ديده بودم كه دالان‌هاى تودرتوى ذهن فعالش را روشن می‌كرد. غرق تفكر در گشودن گرهى از معضلات جنبشى كه با آن عجين شده بود. نگاهى بدون عينك كه می‌كوشيد بر سر قرارى خيابانى سویی بيابد، يادآور گذشته‌ها بود. نگاهى كه ترديدى ندارم در انعكاس آخرين پرتوى حيات، در تاريك روشن سپيده‌دم، با همۀ خستگى و زجر شب و با همۀ دل‌شكستگى‌، ترک نا‌خواستۀ دنيايى كه بى‌نهايت بدان عشق مى‎ورزيد و اين چنين براى آتيه‌اش قربانى مى‌شد؛ آرى ترديدى ندارم كه در واپسين دم، مغرور و عاشق، به لوله‌هاى تاريک و مخوفى دوخته شده بود كه سرب آتشين را تا لحظه‌اى ديگر براى قطع ريشه‌هاى دنياى ظریف وزيبايش شليک مى‌كردند. هم‌چون جرقه‌اى از برق آسمان كه ولو براى لحظه‌اى، تاريكى شب را مغلوب كند و با اميد برطلوع آفتاب، در حفرۀ سياه ابديت گام در نهد.
تصور خاموشى آن نگاه، مژه‌هاى غرق به خون، و زير خاك پوسيدن وجود عزيزى چون او، هنوز كه هنوز است برايم باوركردنى نيست. اما مگر مى‌توان همۀ هستى يك انسان را به مشتى پوست ‌و‌ گوشت و استخوان تقليل داد؟ دستِ كم، براى من او هنوز در روياها، خاطرات و تصاويرى كه در ذهنم حك شده‌اند، به زندگى ادامه مى‌دهد. فراتر از آن، از طريق تأثيرات عميقى كه بر شخصيت و افكار و احساساتم گذارده، او در من و در تمامى آن ديگرانى كه از نزديك گرماى وجودش را حس كرده‌اند، زنده است .
محمدعلى صمدى در سال ۱۳۳۱در گناباد متولد شد و بيشترين سال‌هاى عمرش را در تهران گذرانيد. دانشجوى دانشكده فنى در رشتۀ مهندسى شيمى بود و بعد از اتمام دورۀ فوق‌ليسانس براى ادامۀ تحصيل به انگلستان رفت. اما درآستانۀ تكميل تز دكترايش، چنان غرق فعاليت‌هاى سياسى شد كه آن را نيمه‌تمام رها كرد. در شهر گلاسكو گروهى را درحمايت از جنبش مسلحانه متشكل كرد. بعد با سمتگيرى به سوى جنبش مردمی، با بخش م ل مجاهدين خلق و از جمله تقى شهرام ارتباط برقرار كرد. در آستانۀ انقلاب بهمن‌ماه، براى پيوستن به صفوف مبارزين حرفه‌اى به ايران بازگشت. بعد از مشاهدۀ بى‌سر‌و‌سامانى سازمان‌هاى آن دوره، در جستجوى جريانى پیگير و مرتبط با طبقۀ كارگر به گروهى پيوست كه بعدها خود تدوين كنندۀ ديدگاه‌هاى تئوريكش شد و نام "انقلابيون آزادى طبقه كارگر" برخود نهاد. بعد‌ها اين گروه با سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر وحدت كرد و او كه با نام مستعار مهدى فعاليت مى‌كرد، يكى از مسئولان كميتۀ ترويج سازمان گرديد. در هنگام بحران درونى سازمان پيكار يكى از سه نفر اوليه‌اى بود كه "جناح انقلابى" را پايه‌گذارى كردند. آخرين مسئوليت تشكيلاتى‌اش عضويت در هيئت تحريريۀ مشترك نشريۀ پيكار و پيكار تئوريك بود. بعد از آنكه بخشى از هواداران سازمان به ديدگاه‌هاى "جناح انقلابى" روى آوردند، او بار مسئوليت خطيرى را بردوش خود حس مى‌كرد. مى‌كوشيد كه با قرارهاى متعدد روزانه و مطالعات و بحث‌هاى شبانه، پاسخگوى اين مسئوليت باشد. چنان در انجام اين وظايف غرق شده بود كه علیرغم گوش‌زدهاى رفقایش مبنى برلزوم رعايت معيارهاى امنيتى درمحيط ارعاب‌آور آن دوران، كمتر توجهى به خود داشت. اين چنين بود كه در فاصلۀ دو قرار، زمانی كه در ميدان انقلاب قصد سوار شدن به تاكسى‌اى را داشت مورد سوء‌ظن شكارچيان انسان واقع مى‌شود و به‌علت همراه داشتن پاره‌اى مدارك دستگيرمى‌شود. با اين همه با استفاده از محمل‌هايى كه براى خود درست كرده بود مى‌تواند بازجويانش را قانع كند كه تنها هوادار ساده‌اى‌ست كه گه‌گاه مطلبى براى سازمان ترجمه مى‌كند. همين موجب مى‌شود تا پس از مدتى به خانواده‌اش اجازه دهند تا به ملاقاتش بروند. در اين ملاقات‌ها با روحيه‌اى بالا و اميدوارى با پدر و مادرش مواجه مى‌شود و حتی مى‌كوشد كه پيام‌هایى را براى رفقايش ارسال كند. علیرغم اين‌كه چهره‌اى علنى نبود، اما افرادى چون قاسم عابدينى وحسين روحانى به خوبى او را مى‌شناختند. در آخرين ملاقات با سرو‌صورتى تراشيده و مرتب ظاهر مى‌شود و بشاش‌تر از معمول مى‌كوشد به‌طور ضمنى پدر و مادرش را دلدارى دهد و با عزيزانش وداع كند. ملاقات بعدى ممكن نمى‌شود و پس از قريب چهل روز، خبر اعدام و محل دفنش را به خانواده‌اش اطلاع مى‌دهند. به همراه يك‌صد مبارز ديگر، در صبح‌گاه ۲۷ تير‌ماه ۱۳۶۱ به جوخۀ اعدام سپرده شد. در حالی كه كمتر از یك ماه به سی سالگی‌اش باقی مانده بود".

 

٣٣٠. محمود صمدی

330-Samadi_Mahmoud.jpgبا استفاده از نشریه‌‌های پيكار ۹۳، ۹۷، ۹۸،۹۹ و ۹۵ در سال ۱۳۵۹ (در پیکار ۹۷ عکسی از سند گواهی پزشکی آمده)
رفیق محمود صمدی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد و پدرش کارگر شرکت نفت بود. محمود تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ علوم تربیتی به دانشگاه تهران رفت. سال اول دانشگاه به‌علت فعالیت و سازماندهی مبارزات دانشجویان و برپایی تظاهرات، برای یک ترم از تحصیل محروم شد. او نمایندۀ مجمع نمایندگان و رهبر اصلی مبارزات دانشجویی در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران بود و نه تنها مبارزات سیاسی و تحریم امتحانات را علیه شاه رهبری می‌کرد، بلکه رهبری مبارزات صنفی را نیز برعهده داشت. در زمان اوجگیری جنبش توده‌ای علیه رژیم شاه سازمانده اطاق کوهنوردی و کتابخانۀ دانشجویی دانشکده بود و از طریق این واحدهای صنفی، به بسیج دانشجویان انقلابی علیه امپریالیسم و ارتجاع می‌پرداخت.
او با شوری انقلابی به گارد مزدور دانشگاه حمله می‌برد و برای این‌که شناخته نشود با کلاه پشمی ‌همراه دیگر هم‌رزمانش بر سر راه ساواکی‌ها به کمین می‌نشست و آنها را تنبیه می‌کرد. او دلاورانه از جلسات مجمع عمومی دانشگاه و از آرمان انقلاب به دفاع می‌پرداخت.
اواخر تابستان ۱۳۵۷ محمود که تا قبل از آن به مشی چریکی اعتقاد داشت، به مرزبندی با این مشی پرداخت و پس از انتشار اطلاعیۀ مهرماه بخش م. ل منشعب از مجاهدین خلق، هوادار این سازمان شد. در همین دوران با "دانشجویان مبارز" در ارتباط قرار گرفت و مستقیما زیر نظر رهبری به سازماندهی ده‌ها تظاهرات خیابانی علیه رژیم پهلوی، پخش اعلامیه و ارتباط با توده‌ها پرداخت.
در تمامی مبارزات "دانشجویان مبارز" علیه حکومت شاه شرکت می‌کرد و در دی و بهمن۱۳۵۷ از مسئولین تدارکاتی برای فرستادن دانشجویان کمونیست به کارخانه‌ها بود. پس از قیام از مسئولین دانش‌آموزی تشکیلات "دانشجویان مبارز طرفدار طبقۀ کارگر" شد و از اولین سازماندهندگان جنبش دانش‌آموزی پس از قیام بهمن به شمار می‌رفت. رفیق که از هواداران پرشور سازمان پیكار بود در کنار دیگر پیکارگران انقلابی به مبارزۀ خود ادامه داد
او فعالانه در تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در تابستان ۱۳۵۸ شرکت جست و از بنیانگذاران این تشکیلات محسوب می‌شد. رفيق محمود بلافاصله پس از تشکیل این سازمان به‌دلیل سابقۀ درخشانش در سازماندهی مبارزات دانش‌آموزی به‌عنوان یکی از مسئولین بخش دانش‌آموزی انتخاب شد. در آبان ۱۳۵۸ از طرف تشکیلات مأموریت یافت، بخش آبادان را که حائز اهمیت بسیاری بود، سازماندهی کند. فعالیت بی‌دریغش در آبادان موجب شد تا بخش آبادان از فعال‌ترین بخش‌های تشکیلات شود. او وظایف محوله را با شور‌‌‌و‌اشتیاق فراوان دنبال می‌کرد و بنابه صلاحیت‌هایش مسئولیت‌های بیشتری به او سپرده شد. رفیق در امر گسترش سازمان در میان معلمین و دانش‌آموزان بی‌نهایت کوشا بود.
در شهریور ۱۳۵۹ به‌عنوان "عضو" سازمان پیکار، مسئولیت‌های جدیدی به او محول شد. رفیق پس از جنگ ارتجاعی میان ایران وعراق، فعالانه به افشای ماهیت غیرعادلانه جنگ پرداخت. او پس از آواره شدنِ بیش از یک میلیون از زحمت‌کشان خوزستان به سازماندهی جنبش آوارگان روی آورد و به نمایندگی شورای آوارگان جنگ انتخاب شد. برای ادامۀ انجام وظایفش و فعالیت در میان آوارگان، سازمان به ماهشهر اعزامش کرد که همچنان با قلبی آکنده از عشق به زحمت‌کشان و سرشار از کینه و نفرت به دشمنان خلق به مبارزه‌اش به‌عنوان یک کمونیست پیگیر و منظم ادامه داد.
شش دی‌ماه ۱۳۵۹، ساعت ۱۰-۹ شب، مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در ماهشهر به خانۀ رفیق ریخته او را دستگیر می‌کنند و به سپاه پاسداران می‌برند. او سرسختانه در مقابل مزدوران مقاومت می‌کند و از آرمان مقدس کارگران و زحمت‌کشان و سازمانش به دفاع می‌پردازد. در زندان نیز لحظه‌ای از مبارزه بازنایستاد. خانواده‌اش بعد از مدتی با فشار توانستند ملاقاتی بگیرند، اما بازجویان هیچ‌وقت وضعیت رفیق را روشن نکردند و همواره او و خانواده‌اش را در حالت نگرانی نگه داشتند. با وجود شکنجه و مراسم اعدام‌های ساختگی که برایش بر پا می‌شد، دلاورانه به آرمان سرخ زحمت‌کشان وفادار ماند. این وضعیت نابسامان تا آمدن حاکم شرعی به نام حجت‌الاسلام محسن محمدی‌عراقی (اراکی) ادامه داشت. اراکی همچون خلخالی جلاد، برای زندانیان سیاسی ماهشهر "کیفر"های سنگینی تعیین می‌کرد، مثلا برای پخش اعلامیه ۱۰ سال زندان و حتی ابد و عده‌ای را به اعدام محکوم کرد. یکی از این محکومین رفیق محمود صمدی بود که در سحرگاه روز دوشنبه ۱۳ بهمن‌ماه اعدام شد.
خبر کوتاه بود، ساعت ۱۲ شب روز ۱۶ بهمن رادیوی جمهوری اسلامی خبر تیرباران رفیق را پخش کرد. روزنامه اطلاعات شنبه ۱۸ بهمن اعدامی‌ها را چهار نفر ذکر می‌کند. بی شک جرم بزرگ و بسیار سنگین رفیق محمود صمدی کمونیست بودن و عشق به زحمت‌کشان بود. نزد سرمایه‌داران و رژیم‌های حامی آنها هیچ جرمی به این بزرگی نیست. در پروندۀ رفیق هیچ به‌اصطلاح جرمی جز وابستگی به سازمان پیکار وجود نداشت.
رفیق محمود را حدود ۳۷ روزی که در اسارت پاسداران و بازجویان بود، به سختی شکنجه کرده بودند؛ "پزشک قانونی" علیرغم فشارها و تهدیدات سپاه پاسداران گواهی کرد که "اثر ضربه در ناحیه ساقِ پاها، اثر کبودی در چشم مشهود بود". این سند بیانگر بخش كوچكی از شکنجۀ رایج در زندان‌های جمهوری اسلامی تا آن زمان است.
نامۀ پدر رفیق محمود صمدی به شورای عالی قضایی جمهوری اسلامی ایران:
"محترماً به‌عرض می‌رساند اینجانب غلامحسین صمدی، کارگری ۵۷ ساله هستم که عمرم را با حقوق ناچیز شرکت نفت و با چندین سرعائله به سر آورده‌ام. اکنون به‌واسطۀ جنگ تحمیلی از خانه و کاشانه‌ام رانده شده‌ام. پس از ۳۳ سال کارگری فرزند شایسته‌ام، محمود صمدی که تحصیلات دانشگاهی‌اش را تمام کرده بود تا بتواند به اینجانب و خانواده‌اش کمک کند و برای جامعه مثمر ثمر واقع گردد را از من گرفتند. با حقوق کارگری او را به ۲۵ سالگی رسانده بودم. این فرزند لایق در رژیم منفور پهلوی به‌واسطه مبارزه‌اش همیشه تحت تعقیب و مورد مواخذه بود و چندین بار از دانشگاه اخراج شد، چون او مدافع حقوق کارگران و کشاورزان بود، چون او در منزل کارگری به دنیا آمده بود و با رنج‌و‌مشقت آنها کاملا احساس هم‌دردی داشت و هیچ‌وقت در مبارزه در راه آرمان طبقۀ کارگر و کشاورز تا آخرین لحظات زندگیش آنها را فراموش نکرده و با سرمایه‌داری و وابستگان آنها در مبارزه بود تا این‌که آن رژیم به کلی معدوم گردید و انقلاب شد. او بی‌کار ننشست و از مبارزه دست نکشید و علیه سرمایه‌داری وابسته و ایادی آنها مبارزه را ادامه داد و می‌دانست که آنها تیشه به ریشۀ کارگران و زحمت‌کشان می‌زنند تا این‌که در تاریخ ۷ دی‌ماه ۱۳۵۹ به اطلاع اینجانب رسید که او را به جهت مبارزه‌اش در راه آرمان طبقۀ کارگر دستگیر کرده‌اند. اینجانب پس از شنیدن به دادگاه انقلاب ماهشهر مراجعه نمودم که جرم فرزندم چیست؟ گفتند فرزند شما از هواداران پیکار است و پیکار سازمانی است که تمام کارمندان و کارگران شرکت نفت آبادان و ماهشهر را آگاهی بخشیده است و اینجانب همین موضوع را در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۵۹ در روزنامۀ جمهوری اسلامی و اطلاعات در مورد فرزندم مطالعه نمودم. اینجانب در مدت ۵۷ سال که از عمرم می‌گذرد در رژیم گذشته اگر شخصی با شخص دیگری خصومت داشت او را به نام مارکسیست اسلامی یا کمونیست معرفی می‌کرد، دیگر خانواده‌اش او را نمی‌دید. امروز نیز همین‌طور است. چون امروز به نام همین کمونیست، فرزندان این مرز‌و‌بوم را می‌گیرند و بدون اطلاع خانواده‌اش به اعدام محکوم می‌کنند. چنان‌که فرزند اینجانب را قبل از این‌که اعدام کنند شکنجه نیز داده بودند. در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۵۹ یعنی تقریبا ۳۵ روز پس از زندان بودنش او را اعدام کردند و پس از آن از دادگاه ماهشهر تقاضای پرونده‌اش را کردم تا جرم او را بدانم ولی از دادن پرونده‌اش نیز خودداری ورزیدند. در ضمن در رژیم گذشته در دادگاه "فرمایشی" پدر و خانواده‌اش را اطلاع می‌دادند و برای او یک وکیل فرمایشی می‌گرفتند ولی امروز بدون محاکمه اعدام می‌کنند. این است معنی عدالت و دادخواهی؟ غلامحسین صمدی".
در مراسم تدفین رفیق، مزدوران رژیم جمهوری اسلامی پس از تیرباران رفیق پیکارگر محمود صمدی، به‌خاطر ترس از آگاه شدن زحمت‌کشان از مرگ سرخ این کمونیست قهرمان، جنازۀ رفیق را به بیمارستان امیدیه (نزدیک آغاجاری) منتقل می‌کنند، اما خانوادۀ رفیق و هم‌رزمانش با حضور در بیمارستان و افشای جنایت سردمداران "عدل اسلامی" توطئه آنان را درهم می‌شکنند. "پاسداران" آغاجاری به‌عناوین مختلف و از جمله جلوگیری از حضور "پزشک قانونی" برای صدور "جواز دفن"، مانع از تحویل جسد رفیق می‌شوند. آنها با وحشت از خشم توده‌ها از تحویل "مدرک" جنایت‌شان ترس داشتند. خانوادۀ رفیق محمود و رفقای حاضر در بیمارستان افشاگری می‌کردند. مادر شجاع محمود فریاد می‌زد: "از زنده بودنش وحشت داشتید، از مرده‌اش نیز وحشت دارید؟". این مادر دلاور که خیلی خوب به ارزش‌های والای پسر مبارزش پی‌برده بود با خشم می‌گفت "جلادها! پسرم مبارز بود، دلاور بود!" پس از افشاگری‌های چند ساعته رفقا، ارتجاع مجبور به تحویل جنازۀ رفیق محمود شد. پیکر این دلاور کمونیست در میان سرودهای انقلابی و طنینی از شعارهای پیکارجویانه برای انتقال به اهواز در اتومبیلی قرار گرفت. مادر رفیق محمود با آگاهی از عشق پسر پیکارگرش به زحمت‌کشان، عشقی که در راهش، مرگ سرخ را پذیرا گشت، می‌گفت: "مردم، ارزش این را دارند که محمود جانش را فدا کند، منهم باید جانم را فدا کنم".
رفقا سرود خوانان در‌حالی‌که شعارهای انقلابی می‌دانند، از "امیدیه" گذشته و شب هنگام جنازۀ رفیق را به سردخانۀ گورستان "بهشت آباد" اهواز منتقل کردند تا صبح فردا رفیق را به خاک بسپارند. مادر رفیق شعارهای سازمان را که رفیق محمود در راه تحقق آنها شهید شده بود، تکرار می‌کرد: "نان، مسکن، آزادی". صبح روز بعد خانواده و هم‌رزمان رفیق محمود با روحیه‌ای عالی و سرشار از پیکارجویی کمونیستی و انقلابی در‌حالی‌که علیه رژیم جمهوری اسلامی و سردمداران مرتجع و ضدانقلابی‌اش شعار می‌دادند با مشت‌های گره کرده جنازۀ رفیق را به سوی مزارش حمل کردند. مادر دلاور محمود یک‌دمْ از افشاگری دست برنمی‌داشت.
مادر قهرمان می‌گفت: "محمود! ببین خمینی چه دانشگاهی برایتان ساخته؟ اگر دانشگاه را می‌بنده ولی در عوض چه دانشگاهی برایتان درست کرده؟!" مادر فریاد سرمی‌داد "محمود! مگر نمی‌گفتی دانشگاه سنگر آزادی است، سنگرت را حفظ کن!" رفقا شعار می‌دادند: "محمود دلاور و مبارز راهت ادامه دارد، پیکارگر شهیدم راهت ادامه دارد، مرگ بر ارتجاع، مرگ بر آمریکا" و مادر رفیق در‌حالی‌که شعار می‌داد، می‌گفت "برای او شعار دهید، ما راه او را حتما ادامه خواهیم داد، محمود اگر به راهت ادامه ندهم، بتو خیانت کرده‌ام!" رفقا پس از یک دقیقه سکوت با مشت‌‌های گره‌ کرده، در‌حالی‌که سرود می‌خواندند مزار پیکارگر شهید رفیق محمود صمدی را ترک کردند.
به مناسبت چهلمین روز شهادت رفیق محمود صمدی برای بزرگداشت خاطرۀ سرخ رفیق شهیدمان، روز ۲۱ اسفند مراسمی بر مزار رفیق در بهشت آباد اهواز برگزارشد و یک بار دیگر با آرمان انقلابی کارگران تجدید پیمان گردید. قبل از رفتن به آرامگاه در جلسۀ یادبودی که رفقا و یارانش ترتیب داده بودند، مادر قهرمان محمود با روحیۀ مبارزه جویانه‌ای در مورد فعالیت‌های رفیق محمود صحبت کرد. این مادر مبارز گفت: "اگر محمود را از دست دادم ولی محمودهای زیادی را به دست آوردم"، و اضافه کرد: "من ایمان به صداقت کمونیست‌ها دارم و در این مدت کاملا برایم مشهود شد که هدف آنها جز رهایی زحمت‌کشان چیز دیگری نیست. اگر این را من امروز فهمیده‌ام، بسیاری از مردم در آینده نزدیکی خواهند فهمید و پی‌خواهند برد که محمودهایی که رژیم به‌عنوان "ستون پنجم و ضد‌انقلاب" معرفی می‌کند، چه افراد ارزشمندی برای جامعه هستند".
پس از سخنان مادر مبارز رفیق محمود، شرح زندگی و مبارزات او توسط یکی از رفقا خوانده شد و سپس شرکت کنندگان بر سر مزارش حاضر شدند. مزار رفیق با شعارهای "برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق، گرامی باد خاطرۀ پیکارگر شهید محمود صمدی" و با ستارۀ سرخی از گل‌های آتشین زینت یافته بود. پلاکارد سرخی که بر بالای مزار محمود نصب شده بود، نظر جمعیت حاضر در گورستان را جلب می‌کرد و گروه‌هایی از مردم با پی‌بردن به این‌که کمونیست‌ها مراسم دارند به سوی مزار رفیق آمدند.
ابتدا حاضرین با مشت‌های گره کرده یک‌ دقیقه سکوت کردند. سپس پیام سازمان پیکار خوانده شد. آنگاه مادر رفیق در صحبت کوتاهی گفت: "محمود یک کمونیست بود و من به او افتخار می‌کنم". پس از افشاگری‌های خانوادۀ رفیق سرود "سرو ایستاده" خوانده شد و شعارهایی چون: "محمود صمدی قسم به خون پاکت راهت ادامه دارد؛ خلق بپا می‌خیزد، جلاد خون می‌ریزد؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر ارتجاع و ..." در گورستان طنین افکند. یکی از بستگان رفیق ضمن افشای رژیم جمهوری اسلامی گفت "مرتجعین می‌گویند محمود بچۀ یک فئودال بود". وی ضمن اشاره به پدر کارگر رفیق محمود اضافه کرد: "این فئودال است"؟!!، او فرزند یک کارگر زحمت‌کش بود که به آرمان سرخ کارگران وفادار ماند".
پس از قرائت پیام رفقای فدایی (اقلیت) مراسم چهلم رفیق با شعارهای انقلابی پایان گرفت. در این مراسم تعدادی پاسدار مزدور سرمایه، لجن پراکنی‌هایی کردند ولی به‌د‌لیل ترس از جو حاکم بر گورستان و برخوردهای هوشیارانه رفقا نتوانستند در بزرگداشت رفیق اخلال ایجاد کنند. ارتجاع وحشتزده از آگاه شدن توده‌ها نسبت به جنایات رژیم جمهوری اسلامی از بلندگوی اصلی گورستان مرتب اعلام می‌کرد که :"به طرف قبر آخری نروید، کافر هستند!".
شعر یکی از رفقا به یاد رفیق محمود صمدی:
"انقلاب در راه است، رفقا!
چگونه بگویم،
که از ارتجاع کودن‌تر، هموست،
که بزدلانه و حقیر
با خشمی دیوانه‌وار از هراس مرگ
و با کینۀ یک سرمایه‌دار تمام عیار
رفیقان‌مان را می‌دزدد!!
و آنان را در میادین
و صحاری دور از چشم
سوراخ، سوراخ می‌کند
ارتجاع رفیقان‌مان را از ما می‌گیرد
آری!
اما قادر به خلع عشق به فردای‌مان
نخواهد بود
او نمی‌تواند انقلاب را سد کند،
پس بگذار هرچه می‌خواهد،
چون گرگ گله
رفیقان‌مان را با کینۀ پست سرمایه‌داری‌اش
پنهان از چشم‌ها برباید
زیرا که رفیقان‌مان محصول آشتی‌ناپذیری طبقاتند
و این‌ است که آنان دوباره می‌رویند
ازمیان خشم توده‌ها به بورژوازی
و آنان مدام در راه و در کارند
بهر انقلاب".
شعر دیگر از رفیق منوچهر دوستی:
"به رفیقی که امیدش با ماست
لیک خود در سحری رفت به میدانگه تیر
به رفیقی که بسا هیمه برافروخت براه
در دل تیرۀ شب
و مرا همچو رفیقان دگر گرم نمود
آتشین باد درود
آتشین باد درود...

 

٣٣١. نسرين صمدی
رفیق نسرین صمدی سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار و دانشجو بود که هم‌زمان در دبیرستان‌ها نیز تدریس می‌کرد. رفیق نسرین در تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر و پس از مدت کوتاهی در مرداد‌ماه ۱۳۶۰در زندان اوین تيرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٣٢. مسعود صمدی‌گودرزی
با استفاده از نشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠
رفیق مسعود صمدی‌گودرزی پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ از هواداران سازمان چریک‌های فدایی خلق بود تا این‌که در سال ۱۳۵۹ با مشی چریکی مرزبندی می‌کند و به هواداران سازمان پیکار در كاشان می‌پیوندد. او که به‌صورت فعالی در مبارزۀ طبقاتی شرکت داشت و به پخش و شعارنویسی و تبلیغ نظرات مبارزاتی و کمونیستی می‌پرداخت، برای پاسداران و عوامل رژیم جمهوری اسلامی شناخته شده بود. او را یک بار در زمستان ۱۳۵۹ دستگیر می‌کنند، با‌وجودی‌که هیچ‌گونه تعهدی به زندانبانان خود نداد، رژیم او را آزاد ساخت.
مسعود روحیه‌ای تعرضی و خستگی‌ناپذیر و فداکارانه داشت، و برای تبلیغ مواضع کمونیستی بین کارگران و زحمت‌کشان از همه راه‌های ممکن استفاده می‌کرد. در افشای چهرۀ ارتجاع و برملا کردن ماهیت سرمایه‌دارانۀ رژیم برای توده‌های زحمت‌کش فعالانه تلاش می‌کرد.
رفیق مسعود به وظایف کمونیستی و انقلابی خود تا زمان دستگیری در تظاهرات اواخر خرداد ۱۳۶۰ و سپس در زندان وفادار ماند و سرفراز و امیدوار به پیروزی نهایی طبقۀ کارگر در ۱۴ تیر‌ماه ۱۳۶۰ مرگ را پذیرا گشت.
در روزنامه‌های سه شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰ به نقل از دادستانی انقلاب اسلامي مركز خبر اعدام رفيق مسعود و ۲۲ مبارز ديگر كه حداقل پنج نفر از آنها از تشكيلات پيكار سرخ كاشان بودند، منتشر شد:
"مسعود صمدی‌گودرزی فرزند محمد، به اتهام اقدام علیه جمهوری اسلامی و سوابق متعدد در اخلال و فعالیت‌های منافقانه علیه اسلام و مسلمین و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یک‌شنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".

 

٣٣٣. علی ضميری‌‌نخودچری
رفیق علی ضمیری‌‌نخودچری سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کشاورز در محلۀ نخودچر شهرستان رشت به دنیا آمد. او از هم‌رزمان پیکارگر شهید مهدی یگانه‌‌نودهی بود. علی از مسئولین تشکیلات گیلانِ سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۵۹ به عضویت سازمان درآمد. با ضربات سنگین پلیسی که به تشکیلات گیلان وارد می‌آید، او و رفیق مهدی در اوایل مهر‌ماه ۱۳۶۰ به مشهد می‌روند تا با رفقای این تشکیلات که هنوز ضربه نخورده بودند به فعالیت مبارزاتی خود ادامه دهند. متأسفانه در اواخر آذرماه ۱۳۶۰ این دو رفیق در یکی از خیابان‌های مشهد بر سر قراری لو رفته دستگیر می‌شوند. رفیق علی دو هفته بعد از دستگیری در اثر شکنجه‌های بسیار که نیمه‌جان شده و در حال مرگ بود، در ۵ دی‌ماه ۱۳۶۰ در زندان وکیل‌آباد مشهد تیرباران شد.

 

٣٣٤. عطاالله طاطایی334-Tataie_Atta.jpg
با استفاده از نشریه پیکار ۶۱، دوشنبه ۹ تیر ۱۳۵۹

رفیق عطاالله طاطایی سال ۱۳۴۰ در یک خانوادۀ متوسط در شهر سقز به دنیا آمد. او در سال‌های ۵۷- ۱۳۵۶ همراه با توده‌ها علیه رژیم شاه، در مبارزات شهری پرشور و با عشق به انقلاب در اعتصابات، تحصن‌ها، پخش اعلامیه و شعار‌نویسی شرکت می‌کرد. در این دوره از زندگی‌اش در بین دانش‌آموزان به کار تبلیغی و آگاه‌سازی نیز می‌پرداخت.
رفیق عطا بعد از قیام بهمن ۱۳۵۷ در یورش وحشیانۀ پاسداران جمهوری اسلامی و ارتش به کردستان، فعالیت خود را در سطوح مختلف گسترش داد. او در مدرسۀ مصدق سقز در حمال‌آباد (یکی از محلات فقیر نشین سقز) با خواندن اعلامیه‌ها و جزوات انقلابی، توده‌های ستمدیدۀ کُرد را به آگاهی و اتحاد راهنمایی می‌کرد.
او در جریان یورش رژیم به کردستان در مرداد ۱۳۵۸، هوادار سازمان پیکار شد و مصمم‌تر از گذشته در مقابل دشمن خلق‌های ایران فعالانه به مقاومت و مبارزه پرداخت. در شرایط حاد جنگی، علاوه بر فعالیت تبلیغی در میان توده‌های شهری، همراه با رفقای هم‌رزمش با نارنجک و کوکتل مولوتف قهرمانانه به نیروهای سرکوبگر رژیم ضربه می‌زد. کاک عطا سال آخر دبیرستان بود که برای پیوند گسترده‌تر با توده‌های خلق، تحصیل را ترک کرد و سپس با توجه به لیاقت و کارایی‌هایش، اسلحه به دست گرفت و به جمع پیشمرگان سازمان پیکار پیوست.
رفیق عطا همراه سایر هم‌رزمانش در روستاها به کار توده‌ای مشغول بود و آنها را برای مبارزه و مقاومت آماده می‌کرد که کردستان شاهد یورش وحشیانۀ دیگری شد. در جنگ تحمیلی از طرف دولت، کاک عطا نیز همراه دیگر انقلابیون برای دفاع از خواست‌های بر حق خلق کرد در شهر سقز به مقاومت و مبارزۀ مسلحانه پرداخت. او به مدت یک ماه در سقز با ضدخلق جنگید، متأسفانه در درگیری ۲۵ خرداد در "میره ده" (در جاده سقز- بانه) که پیشمرگان سازمان پیکار یک ریوی ارتشی را با ۱۳ سرنشین به مدت ۴ ساعت در کمین خود داشتند، شهید شد.
نوشته‌ای از کمیتۀ کردستان سازمان پیکار:
"کاک عطا طاطایی یکی از قهرمانانی بود که گُلِ زندگی‌اش در عنفوان جوانی به دست دژخیمان پرپر شد. خلق کرد یکی دیگر از پیشمرگان رزمندۀ خود را از دست داد. پیشمرگۀ انقلابی و پیکارگر شهید رفیق عطاالله طاطایی در راه رهایی خلق کرد از قید ستم ملی و طبقاتی عاشقانه جان باخت و بدین ترتیب شهیدی دیگر بر خیل شهدای بی‌شمار خلق کرد افزوده شد".

 

٣٣٥. داوود طالبی‌مقدمDavoud_Talebi_Moghadam.jpg
رفیق داوود طالبی‌مقدم دانشجوی مهندسی در دانشگاه علم و صنعت، از هواداران مجاهدین م ل در پیش از قیام و از فعالین قدیمی "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به عضویت سازمان پیکار درآمد و در مهر ۱۳۵۸ با تشکیل سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی پيکار (دال.دال) به دبیری مرکزیت آن انتخاب شد. تا زمان دستگیری با نام مستعار اسد در این مسئولیت وظایف خود را با جدیت به پیش می‌برد. داوود در ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ همراه پیکارگر شهید عزت طباییان و چند رفیق دیگر در خانه‌ای در حوالی میدان دوم آریاشهر که برای شرکت در جلسۀ سازمانی جمع شده بودند دستگیر شد. رفیق داوود پس از مقاومتی درخشان در زیر شکنجه‌های طاقت‌فرسا و بازجویی‌های متعدد همراه رفیق عزت و ۵۰ مبارز دیگر در ۱۷ دی‌ماه ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"او را با نام‌های امیر و تیمور می‌شناختیم، این اواخر هم نام اسد را برای خودش برگزیده بود. در دانشگاه علم و صنعت درس می‌خواند. در یک خانوادۀ زحمت‌کش بزرگ شده بود و با درد‌‌و‌رنج طبقات تحت ستم آشنا بود. شخصیت آرامی داشت و برخوردهایش بسیار صمیمانه بود و هیچ‌گاه لبخند از چهره‌اش دور نمی‌شد. همیشه بر آموزش تئوری انقلابی همراه مبارزۀ عملی تأکید داشت. بسیار پرشور و در پیگیری وظایف سازمانی بسیار جدی بود. با دقت بسیار مسایل را دنبال می‌کرد و حتی کوچک‌ترین موارد شخصی رفیقان را هم به یاد داشت. در آخرین روزهای فعالیتش عضو مرکزیت سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار بود و همراه با رفیق به خون خفته عزت طباییان در روز ۲۹ شهریور سال ۱۳۶۰ که برای شرکت در جلسۀ سازمانی به خانه‌ای در حوالی میدان دوم آریاشهر رفته بودند، دستگیر شد و پس از مدتی شکنجه و بازجویی به دست مزدوران سرمایه اعدام شد".

 

٣٣٦. صمد طاهری
رفیق صمد طاهری در سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در زنجان فعالیت می‌کرد. پدرش استوار شهربانی بود. رفیق را در اواسط سال ۱۳۶۰ بازداشت می‌کنند و این درست زمانی‌ست که آخوندی به نام ناصری به‌عنوان حاکم شرع زنجان منصوب می‌شود. این آخوند قبلا در دستگاه قضایی تبریز منصبی داشت. ناصری به محض ورود به زنجان برای صمد طاهری، یک دختر مجاهد به نام شهلا عبدی و همچنین یک پسر مجاهد، حکم اعدام صادر می‌کند. این سه مبارز اولین کسانی بودند که در زنجان به دستور ناصری تیرباران ‌شدند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٣٧. لطف‌الله طاهری
رفیق لطف‌الله طاهری سال ۱۳۳۶ در کازرون به دنیا آمد. از ابتدای قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار محسن در بخش محلاتِ کمیتۀ تهران سازماندهی شد. دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بود که در جریان ضربات پلیسی به بخش چاپ و تدارکات در ۲۰ تیر‌ماه ۱۳۶۰ به اسارت پاسداران و بازجویان رژیم درآمد. او پس از تحمل شکنجه‌های موحش و قرون وسطایی، وفادار به آرمان‌هایش و سرافراز از مقاومت دلیرانه‌اش در ۳۱ تیر‌ماه ۱۳۶۰ تیر باران شد.
خبر اعدام رفیق و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامۀ کیهان چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید که به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، رفیق لطف‌الله طاهری را در روز ٣١ تیر‌ماه سال ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران کرده‌اند. در ادامۀ خبر آمده بود که اجساد اعدام ‌شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل و سپس در گورستان خاوران دفن شدند.

 

٣٣٨. عزت طبایيان

Tabaiyan-Ezat1.jpgرفيق عزت طباييان فرزند جواد سال ۱۳۳۴ در يك خانوادۀ متوسط در اصفهان به دنیا آمد. تحصيلات ابتدايی و دبيرستان را در اين شهر گذراند و سال ۱۳۵۴ برای تحصيل در رشتۀ فيزيوتراپی وارد دانشگاه تهران شد و به‌دلیل اعتقادات مذهبی به هواداری از سازمان مجاهدين خلق گرایش پیدا کرد. در همان سال همراه ديگر دوستانش پس از تغيير ايدٸولوژی اين سازمان، ماركسيست می‌شود و به هواداران سازمان مجاهدين م ل می‌پیوندد. در دوران دانشگاه با همشهری خود رفیق مجيد نفيسی كه برای ادامۀ تحصيل از آمريكا به دانشگاه تهران آمده بود، آشنا شد. همراه با مجيد نفيسی در مبارزات دانشجويی شركت می‌كرد و در تظاهرات عليه مقرارت سختگيرانۀ خوابگاه كوی دانشگاه فعال بود. سپس در كارخانه‌های اطراف تهران از جمله كارخانۀ دارويی آی دی ای و تلويزيون سازی بلموند برای آشنایی با زندگی كارگران و زحمت‌كشان به كارگری مشغول شد. كمی پس از قیام در بهار ۱۳۵۸، با مجيد نفيسی ازدواج كرد. مجيد و چند تن از دوستانش گروهی به نام "كارگران مبارز" تشكيل داده بودند كه در اوايل سال ۱۳۵۸ بخشی از آن به سازمان پيكار پيوست. عزت و مجيد در سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) به فعاليت خود دامه دادند. پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها در ارديبهشت ۱۳۵۹، رفيق عزت که با نام مستعار سيمين در تشکیلات شناخته می‌شد، پس از كنگرۀ دوم سازمان پیکار در تشكيلات كميتۀ تهران سازماندهی شد.
در بحران درونی سازمان، رفيق عزت از مخالفين بيانيه ۱۱۰ نشریۀ پیکار بود و با همسرش كه از مؤسسین و نویسندگان "جناح" يا "فراكسيون انقلابی" بود، همراهی داشت. در حین ضربات متعدد پليسی در سال ۱۳۶۰ در ۲۹ شهريورماه به تشكيلات، برخی از رفقای مسٸول "دال دال" تهران در خانۀ تيمی‌ای در آرياشهر تهران برای تداوم و چگونگی پیش‌برد كارها جلسه‌ای داشتند كه متأسفانه اين جلسه و محل آن توسط فردی که شکنجه‌‌ها را تاب نیاورده، لو رفته بود. در حمله به اين خانه رفيق عزت از در پشت فرار می‌كند و خود را سراسیمه به خانۀ همسايه می‌اندازد كه موجب شكستگی لگن خاصره‌اش می‌شود. او چون دیگر نمی‌توانسته از محل بگريزد و درد شکستگی همه وجودش را دربرگرفته بود، سعی داشته صاحب‌خانه را متقاعد كند که به پاسداران تحويلش ندهد. متأسفانه آن فرد با كميتۀ محل تماس می‌گيرد و رفيق عزت را كه به او گفته بوده "از خانه‌ و از دست همسرش فرار كرده"، تحويل آنها می‌دهد.
پس از دستگيری او را به بيمارستان نامداران منتقل کرده و تحت عمل جراحی قرار می‌دهند و مدت‌ها در زيرزمين اين بيمارستان و با نگهبانان مسلح تحت مراقبت قرار می‌گیرد. در تمام اين مدت رژيم از هويت او اطلاعی نداشت. در روزهای آخری كه در بيمارستان بود، توانست در نامه‌ای به خانواده‌اش مواردی را اطلاع دهد تا با هماهنگی آنها هويتش همچنان پنهان بماند. اما اين نامه يك هفته بعد و با تأخیر به دست همسرش رسيد. در این فاصله دیگر عزت را به زندان كميته ۳۰۰ يا كميتۀ مشترك سابق برده بودند تا مورد شكنجه و بازجويی قرار گیرد. پس از آن به زندان اوين منتقل می‌شود.
در تمام دوران زندان رفقای هم‌بندش، شاهد روحيۀ خوب و مقاوم او بوده‌اند. او در زندان روحيۀ شادابی داشت، سرود و آواز می‌خواند و به رفقای ديگر هم روحيه می‌داد. متأسفانه اطلاعات بسياری از مسٸوليت‌هایی که عزت در تشکیلات داشته به دست رژيم افتاد و او را همراه يك زن مبارز و ۵۰ مرد مبارز دیگر در شامگاه ۱۷ دی‌ماه ۱۳۶۰ در زندان اوين تيرباران كردند. در شب اعدام از زندان اوين در یک تماس تلفنی به پدر او اطلاع می‌دهند كه عزت اعدام خواهد شد و خانواده اجازه دارند با او وداع كنند. محل دفن دقيق عزت را به خانواده اطلاع ندادند، اما پدر با شمارش گام‌هایش از ديوار و دروازۀ گورستان خاوران، محل تقريبی دفن او را نشانه‌گذاری می‌کند.
رفيق عزت در شب اعدام وصيت‌نامه‌ای خطاب به پدر و مادر و همسرش نوشته بود؛ پيش از آن هم دست نوشته‌ای از بيمارستان فرستاده بود که دیر به دست همسرش رسيد. همسرش مجيد نفيسی ياد او را در كتاب‌ها و مقالات متعددی زنده نگاه داشته كه برخي از آنها در اينترنت موجود است، مانند."رفتم گلت بچينم"، "نمی‌توانم ببخشم"، "چهار نگاه به مرگ در ادبیات كهن فارسی"، "گنج با نشان" و تعدادی ديگر. رفيق عزت طبایيان در زمان اعدام ۲۶ سال داشت.
وصیت‌نامۀ رفیق عزت طباییان:
"عزت طباییان، فرزند سیدجواد، شماره شناسنامه ۳۱۱۷۱. سلام، زندگی زیبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقیه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا می‌رسد كه دیگر بایستی با زندگی وداع كرد. برای من هم آن لحظه فرا رسیده است و از آن استقبال می‌كنم. وصیتی خاص ندارم، ولی می‌خواهم بگویم كه زیبایی‌های زندگی هیچ‌گاه فراموش شدنی نیست. كسانی كه زنده هستند سعی كنند از عمر خود حداكثر بهره را بگیرند.
پدر و مادرعزیزم، سلام، در زندگی برای بزرگ كردن من خیلی رنج كشیدید. تا آخرین لحظه دست‌های پینه‌بستۀ پدرم و صورت رنج‌كشیدۀ مادرم را فراموش نمی‌كنم. می‌دانم كه تمامی سعی خود را برای بزرگ كردن من كردید ولی به‌هرحال روز جدایی لحظه‌ای فرا می‌رسد و این اجتناب‌ناپذیر است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی كه شما را نخواهم دید شما را می‌بوسم. به خواهران و برادرانم سلام گرم مرا برسانید و آنها را ببوسید. دوستشان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نكنید و به خود سخت نگیرید. سعی كنید با همان مهرومحبت همیشگی‌تان به زندگی ادامه دهید. به تمام كسانی كه سراغ مرا می‌گیرند سلام برسانید.
شوهر عزیزم، سلام، هر چند كه زندگی كوتاهی داشتم و مدت بسیار كمی زندگی مشترك داشتیم ولی به‌هرحال دوست داشتم كه بیشتر می‌توانستیم با هم زندگی كنیم ولی دیگر امكان ندارد. از راه دور دست تو را می‌فشارم و برایت آرزوی ادامۀ زندگی بیشتری را می‌كنم هر چند كه فكر می‌كنم هرگز وصیت‌نامۀ مرا نبینی. با درود به تمامی كسانی كه دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت. خداحافظ، عزت طباییان ۱۷/۱۰/۱۳۶۰".
یادداشتی از بیمارستان (یادداشتی که رفیق عزت از بیمارستان فرستاده بود) نوشتۀ مجيد نفيسی:
"همراه وصیت‌نامه‌ات یادگار دیگری نیز از تو دارم كه بر آن رویه‌ای پلاستیكی پوشانده‌ام. قطعه كاغذی‌ست به اندازۀ كف دستت، كه آن را چند بار تا كرده‌ای به‌طوری كه میان دو انگشت جا بگیرد. من فقط می‌توانم آن را با ذره‌بین بخوانم. با‌وجود‌این دستخط‌ت پررنگ و خواناست. تو احتمالا آن را روز دوشنبه، یك روز پس از اسارت نوشته‌ای. از ما خواسته‌ای كه برخی كارها را تا قبل از چهارشنبه انجام دهیم. افسوس كه یك هفته بعد به دستم رسید. پیرمرد آن را كف دستم گذاشت. در پارك ایستگاه راه‌آهن روی نیمكتی نشستیم. من تای آن را باز كردم ولی نتوانستم بخوانم. او عینكش را گذاشت و برای من خواند. هنوز صدای آرام و مطمئن او را به یاد می‌آورم. من دستش را بوسیدم و هر دو اشك ریختیم. اینك متن آن یادداشت:
"من فرار كردم در خانه‌ای. ولی آنها مرا تحویل دادند. گویا فرد بسیار مهمی بوده است. گفتم: از خانه فرار كرده‌ام، و شوهرم اذیتم می‌كند. خود را دزد معرفی كردم. الان دیگر قبول ندارند و می‌گویند یا فرد مهمی از گروه‌ها هستی یا كار بدی كرده‌ای و از خانه فرار كرده‌ای. اگر آدرس ندهی در تلویزیون معرفی می‌شوی. به‌هر‌حال دو فكر كردم: یكی این‌كه آدرس ندهم كه معلوم است همه چیز لو می‌رود، یكی دیگر این‌كه بگویم شوهرم اذیتم می‌كرد و از اوایل اردیبهشت به خانۀ پدرم رفته‌ام. این مدت همیشه اذیتم می‌كرد و تا همان یك‌شنبه یا شنبه (شما بگویید یادمان نیست) صبح زود از خانه بیرون رفت و حرفی نزد. این مدت نیز هیچ حرف نمی‌زد. همیشه گوشه‌ای نشسته بود و تا حرف می‌زدیم گریه می‌كرد و جایی هم نمی‌رفت. بگویید از بچگی ناراحتی اعصاب داشت و این مدت هم كه ازدواج كرده بود اصلا دردش را به هیچ‌كس نمی‌گفت. روز‌به‌روز لاغرتر می‌شد و... در این مدت شوهرش به او سر نزد هر چه سراغ می‌گرفتیم جواب نمی‌داد. "خط خوردگی" در تابستان كه باز هم به ما نگفت كه چرا سراغش نمی‌آید. ما هم چند‌بار به خانه‌اش تلفن كردیم ولی نبود. آنجا رفتیم و پیدایش نكردیم. چون ناراحت می‌شد زیاد پیگیری نمی‌كردیم. خلاصه از دستش بیچاره شدیم.
در مورد خانۀ خودمان: هیچ‌كس دیگر آنجا نرود. اگر می‌توانید تا چهارشنبه عصر كفش‌های كوه و... را از خانه (اگر هست) خارج‌ كنید. من همه چیز را به صورت غیرسیاسی و عادی توضیح می‌دهم. شما نیز همان‌ها را بگویید. در مورد شغلش هم بگویید دبیر هست و بقیه را خودم جور می‌كنم. آدرس می‌دهم و می‌گویم بعد‌ از رفتن من خانه را اجاره داده و رفته. در مورد دو نفر افراد دیگر خانه هم می‌گویم نمی‌دانم، مثل این‌كه می‌خواستند خارج بروند. خبر ندارم. این یك ریسك است. به‌هر‌حال مشخصات من دستشان می‌آید. شاید به این وسیله بتوانم اعدام نشوم.
در ضمن در مورد خانه و این‌كه همیشه آنجا بوده‌ایم و دو نفر دیگر به خارج رفته‌اند، به پدرشان اطلاع دهید. بگویید ‌عكس شوهر مرا هر چه دارند از خانه خارج كنند. با خانوادۀ شوهرم حرف‌های‌تان را یكی كنید. مثلا از بعد از شهریور من به خانه‌شان نرفته‌ام و... در مورد این دو تصمیم در هر صورت ممكن فورا با شوهرم یا یكی از دوستان خودمان تماس بگیرید و نظر بخواهید. تا روز چهارشنبه باید جواب به من برسد. اگر نه نمی‌دانم شما چه كرده‌اید و در نتیجه هیچ‌كاری نمی‌شود كرد. فوری اقدام كنید. اگر تا به حال نیز كاری كرده‌اید به من اطلاع دهید. آخرین مهلت چهارشنبه است. بعد از آن اقدام می‌كنند.
در ضمن اگر تصمیم دوم بود، شناسنامۀ من همراه با مدارك پزشكی قبلی در مورد گواتر را در خانۀ خودمان در اصفهان بگذارید. همگی شما را دوست دارم. مرا ببخشید. شوهرم را سلام برسانید. به او بگویید وضع من خیلی خوب است. تو هم تحمل كن. در مورد خواهرم نیز بگویید‌ معلم هست و حرفی از نبودن شوهرش نزنید. برادر كوچكم نیز به سربازی رفته است"".
گنج با نشان از مجید نفیسی، به یاد عزت طباییان:
"هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنج‌نامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش می‌توانستم نبض تو را بگیرم
یا از جسم تو کوزه‌ای بسازم
افسوس
طبیب نیستم
کوزه‌گر نیستم
تنها وارثی بی‌نصیبم
دربه‌درِ گنجی نشان‌دار
ای دستی که مرا چال خواهی کرد
نشان خاک من این است:
هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
در گورستان کفرآباد. ۱۳ نوامبر ۱۹۸۶".
خاطره‌ای از رفیق میترا صراف زندانی سابق:
''دی‌ماه سال ۶۰ عزت را از کمیتۀ مشترک به اوین و اتاق ما آوردند. عزت دانشجو بود. دختری لاغراندام و بسیار ظریف با موهای کوتاه، لهجۀ شیرین اصفهانی و لبخندی همیشه بر لب. به‌شدت آروم و متانت خاصی در رفتارش داشت. چند روزی از ورودش به اوین نگذشته بود که در یک بعدازظهر، ۱۷ دی ۱۳۶۰ نام او را از بلندگو خواندند که با کلیۀ وسایل برود. پیراهنِ چهارخانه پوشیده بود با دامن طوسی و شلوار گرمکنِ مخصوص کمیتۀ مشترک. بچه‌ها درحالی‌که اشک می‌ریختند با صدای بغض‌آلود ترانه می‌خواندند، "امشب در سر شوری دارم..."، "سر کوی دوست جانم..."؛ نزدیک در اتاق ایستاده بودیم و همه آنقدر بغض در گلو داشتیم که احساس خفگی می‌کردیم و هر چه اشک می‌ریختیم باز بغض در گلو، تنها فریادیْ جگرخراش می‌طلبید که مجالی برایش نبود. عزت وقتی حال و روز بچه‌ها رو دید، گفت: "حالا می‌شه یه چیزی من بخوام بخونید؟" همه نگاه‌ها فقط به عزت بود که می‌خندید و به همه می‌گفت: "گریه نکنید". گفت: "می‌شه خواهش کنم به‌عنوان آخرین ترانه، شرر شرر و بخونید؟". شرر شرر آواز کودکانه‌ای بود که اغلب برای شکستن جو سنگین آنجا همه دستۀ جمعی می‌خواندیم: "یه روزی یه بچه‌ای دیدم،.همونجا سر جام خشکیدم...، دست‌های کثیفشو...، با لباسش تمیز می‌کرد..."؛ قسمت بامزۀ این ترانه آنجا بود که می‌گفت: "یه شب من از خواب پریدم، شتر دیدم نترسیدم، ولی تو جام بارون اومد شرر شرر شرر..."؛ عزت از بچه‌ها خواست این ترانه را بخوانند برای تغییر جو و روحیۀ بچه‌ها. خودش هم می‌خندید و همه با هم می‌خواندیم. همه او را یکی‌یکی در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و عزت رفت. هیچ‌زمان چهرۀ خندان او و روحیۀ کم‌نظیرش رو فراموش نخواهم کرد. عزت طباییان همسر مجید نفیسی بود و وابسته به سازمان پیکار. چندین نفر از اعضای خانوادۀ همسرش نیز لو رفتند و همگی دستگیر یا اعدام شدند. یاد عزیزش همواره با ما خواهد بود''.

 

٣٣٩. حسين طخاری
رفیق حسین طخاری از فعالین سازمان پیکار، تابستان ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و تيرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٤٠. پرويز طهماسبی
رفیق پرویز طهماسبی که یکی از فعالین سازمان پیکار بود، تابستان ۱۳۶۰ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٤١. جمپور طهماسبیTahmasebi-Jampour2.jpg

با استفاده از نشریه پيكار ۱۱۶، دوشنبه ۹ شهريور ۱۳۶۰
رفیق جمپور طهما‌‌‌سبی (عباس) سال ۱۳۳۳ در یک خانواده زحمت‌کش روستایی در روستای ما‌لفجان از توابع سیاهکل متولد شد. کودکی او همچون فرزندانِ پابرهنۀ دیگر زحمت‌کشان ده، توام با گرسنگی گذشت. مادر زحمت‌کش او بر اثر بیماری حاصل از رنج و دردِ کشندۀ کار، در "بیجار" درگذشت و جمپور در همان دوران کودکی به لاهیجان نزد مادربزرگش فرستاده شد. او در دوران دبستان و تمام دوران دبیرستان ممتازترین شاگرد کلاس بود. پس از اخذ دیپلم در همان شهر، در مدرسۀ عالی مدیریت به تحصیل پرداخت. رفیق در این سال‌ها تحت تأثیر مشی چریکی قرار داشت و به‌تدریج در محیط دانشکده علیرغم آن که محیط فعالی نبود در راه مبارزه گام نهاد و راه پایان دادن به آن همه ستم طبقاتی را در انقلاب یافت.
او در سال ۱۳۵۴ یکی از رهبران اعتصاب ۱۶ آذر در مدرسه عالی مدیریت لاهیجان بود که در شهر نیز تأثیر گذاشت. پس از آن رفیق را ساواک به‌عنوان فردی مشکوک دستگیر کرده و به خدمت سربازی اجباری می‌فرستد. سال ۱۳۵۶ پس از پایان خدمت به ادامۀ تحصیل پرداخت و اندک اندک با وزش توفان قیام مردمی، رفیق جمپور با همۀ وجود به آن رو آورد. در پیشاپیش صف تظاهرات توده‌های بپاخاستۀ شهر با نقش فعالی که ایفا می‌کرد، تمام تلاشش را در راه هدایت مبارزات توده‌ها به کار می‌بست. او همچنین در اعتصاب طولانی ۱۳۵۷ مدرسۀ عالی مدیریت در رهبری آن قرار داشت.
رفیق تحت تأثیر قیام از یک‌سو و آشنایی و برخوردهای منظم‌تر با رفقایی که مشی چریکی را رد کرده بودند، از خط سیاسی–ایدئولوژیک بخش منشعب سازمان مجاهدین پشتیبانی می‌کرد و بعدها به سازمان پیکار پیوست. طی مبارزۀ ایدئولوژیک و بحث با رفقا به مرزبندی با مشی چریکی، رویزیونیسم و قبول تز سوسیال امپریالیسم رسید. قبل از قیام همراه "دانشجویان مبارز" برای تبلیغ در کارخانه‌ها فعالانه شرکت می‌کرد. رفیق که در روزهای قیام و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در تهران به‌سرمی‌برد، با عشق و شور بسیار در حمله به پادگان‌ها و مصادره سلاح شرکت داشت و پس از قیام دوباره به لاهیجان برگشت و یکی از برپا کنندگان شوراهای محلی بود.
او با دیگر رفقا هر اعلامیه‌ای که از سازمان به‌دست‌شان می‌رسید، تکثیر‌و‌پخش می‌كردند. اگرچه هنوز رابطۀ تشکیلاتی منظم و مستقیمی با سازمان شکل نگرفته بود، ولی آنها با توجه به رهنمودهای سازمان، به تبلیغ مواضع آن می‌پرداختند. رفیق در ضمن خط زیبایی داشت که بسیاری از درشت‌نویسی‌های سازمان به خط او بود.
پس از چندی با گسترش دامنۀ فعالیت سازمان و تشکیل حوزۀ گیلان، رابطۀ مستقیم رفیق با سازمان برقرار شد و با آغاز کار اولین چاپخانۀ سازمان در گیلان او در آنجا به فعالیت پرداخت. در همان دوران نقش مؤثری نیز در مبارزات دهقانی داشت و دهقانان رنجبر با شناختی که از او پیدا می‌کردند، مهرش را به دل می‌گرفتند. به‌دلیل لیاقت و شایستگی‌هایی که رفیق داشت، به درجۀ کاندید‌عضوی سازمان ارتقاء یافت و برای ادامۀ فعالیت در سازمان، به چاپ مرکزی اعزام شد. این دوران درخشان‌ترین دوران فعالیت او از نظر رشد سیاسی–ایدئولوژیک و کار تشکیلاتی بود.
در جریان تهاجم به چاپخانۀ مرکزی سازمان در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به اسارت جلادان رژیم درآمد و پس از تحمل شکنجه‌های موحش و قرون وسطایی، وفادار به انقلاب و سرافراز از مقاومت دلیرانه‌اش به شهادت رسید. پاک ماندن اطلاعات رفیق و بدن شقه شقه شده‌اش، گواه مقاومت حماسه‌آفرین او تا پای جان بود. پس از شهادتش رژیم اجازه نداد که او را در گورستان عمومی دفن کنند.
خبر اعدام رفیق جمپور طهماسبی و ١٤ پیكارگر دیگر در روز‌نامۀ کیهان چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ با این مضمون به چاپ رسید که به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، رفیق همراه دیگر رفقا در روز ٣١ تیر‌ماه سال ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد. اجساد رفقا به مرکز پزشکی قانونی منتقل و در گورستان خاوران دفن شد.

 

٣٤٢. محمد طهماسبی‌زاده‌راد

342-TahmasbiZadeh-Mohamad.jpgبا استفاده از نشریه پيكار ۹۸، ۹۵، دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۵۹
رفيق محمد طهماسبی‌زاده‌راد ۲۰ شهریور ۱۳۴۱ در دهستان دشت‌سر آمل متولد شد. او عضو تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در مازندران بود. او کمونیست جوانی بود که قدم در راه آزادی طبقۀ کارگر نهاد و به مبارزه علیه امپریالیسم و ارتجاع داخلی روی آورد.
روز چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ شهر آمل شاهد راهپیمایی کمونیست‌ها برای بزرگداشت قیام بهمن ۱۳۵۷ بود. این راهپیمایی با هجوم وحشیانۀ پاسداران و اوباشان رژیم جمهوری اسلامی مواجه شد. مزدوران رژیم یک "سه راهی" قوی به میان جمعیت پرتاب کردند و رفیق محمد که با مشت‌های گره کرده زیر پرچم سرخ "کارگران جهان متحد شوید"، سرود رهاِیی زحمت‌کشان را سر داده بود، در اثر انفجار آن به شهادت رسید.
به مناسبت هفتمین روز شهادت او، رفقای سازمان در آمل مراسمی برگزار کردند. رفقا در محله‌های "آسیه کلا"، "دوازده پله"، "جاکسر" و "پایین بازار" با دادن شعارهای افشاگرانه و انقلابی، اعلامیه‌های مربوط به شهادت رفیق را پخش کردند و یک بار دیگر جنایت رژیم مرتجع جمهوری اسلامی را برملا ساختند، رژیمی که مسئول کشتار ده‌ها کمونیست راستین و از جمله محمد است. پس از شهادت رفیق با انفجار "سه راهی"، عوامل مزدور رژیم با انتشار نامه‌ای جعلی مذبوحانه کوشیدند چنین وانمود کنند که گویا پدر رفیق محمد، کمونیست‌ها و در این مورد "سازمان پیکار" را مسئول شهادت فرزند خود دانسته است.
جمهوری اسلامی برای سرپوش نهادن بر جنایت خود از هیچ دروغ و تهمت و افترا و حتی جعل نامه نیز خودداری نکرد. پس از انتشار نامۀ قلابی و تبلیغات دستگاه‌ها و ایادی رژیم، پدر رفیق محمد طی نامه‌ای، جعل امضای خود و دروغی بودن نامه را افشا کرد. او با این اقدام انقلابی خود یک باردیگر ماهیت عوام‌فریب و ضد‌مردمی جمهوری اسلامی را که از هر وسیله‌ای برای پنهان کردن جنایت خود استفاده می‌کند، افشا کرد.
متن نامه:
"بسمه تعالی، بر خلاف شایعات و گفته‌ها، اینجانب علی طهماسبی ساکن قریۀ جوادکلا، پدر سیدمحمد طهماسبی که در تظاهرات روز ۲۲ بهمن، روز شکست دستگاه استبداد پهلوی، روزی که ملت قهرمان و بپاخواسته ایران با فریادهای خود کاخ استبداد را به لرزه در آوردند، در چنین روزی فرزندم به‌دست عوامل سرمایه‌داران به شهادت رسید. چون یک فرد مذهبی و معتقد به اسلام می‌باشم و با چشم خود ندیده‌ام، نمی‌توانم قتل فرزندم را به گروه و دسته‌ای نسبت بدهم. چماقداری را در هر گروهی که باشد محکوم می‌کنم. درود به روان پاک همه شهدای راه حق و آزادی، پیروز باد اسلام راستین، مرگ بر آمریکای جهانخوار، سید‌علی طهماسبی، ۲۸/۱۱/۱۳۵۹".

 

 

٣٤٣. علی ظروفی

343Zorofi-Ali.jpgرفیق علی ظروفی سال ۱۳۳۷ در آمل به دنیا آمد و برادر پیکارگر شهید سعيد ظروفی است. علی بعد از پایان تحصیلاتش در آمل سال ۱۳۵۶ وارد دانشگاه ملی در رشتۀ حقوق شد. او در دوران دانشجویی به هواداری از سازمان مجاهدین م ل روی آورد و در جریان قیام بسیار فعال بود. پس از قیام در دفتر دانشجویان و دانش‌آموزان مبارز در آمل در بخش دهقانی فعالیت می‌کرد. پس از تشکیل سازمان پیکار به آن پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی آن (دال دال) سازماندهی شد و در بخش کمیتۀ تهران مسٸولیت‌های متعددی به‌عهده گرفت. پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها از طرف رژیم در اردیبهشت ۱۳۵۹ از مسٸولین سازمان به‌عنوان مروج در غرب كشور و كرمانشاه با نام مستعار میرزا فعالیت می‌کرد. رفیق در خرداد سال ۱۳۶۰ در توری كه سپاه پاسداران برای مجاهدين پهن کرده بود، همراه رفقا سعيد دادخواه (دادخواهان) و غلامرضا آجرپی اشتباهی دستگير می‌شود. در زندان شهربانی ديزل‌آباد اين رفقا دست به سازماندهی تشكيلات سازمان پیکار می‌زنند. در اوايل سال ۱۳۶۰ تعداد بسیاری از زندانيان سياسی ديزل‌آباد با زندانيان عادی در اتاق‌های متعدد بند يك و دو پراكنده بودند، یعنی باوجودی‌که‌ در اواسط آن سال زندانيان سياسی را در بند دو طبقۀ بالا جدا می‌كنند، زندانيان سياسی هم‌چنان به زندانيان عادی دسترسی داشتند.
رفقا پس از سازماندهی تشكيلات زندان، بسيار منظم به جمع‌آوری اطلاعات و تشکیل جمع‌هایی برای بحث‌ حول بحران می‌پردازند. آنها بعد از جذب چند افسر پليس سمپات به خود از طريق رفقای تشكيلات بيرون، كتاب و جزوات سازمان را به داخل منتقل می‌كنند. اطلاعات پرونده‌های متعددی از رفقای زندانی به بيرون فرستاده می‌شود تا مورد استفادۀ رفقای تشكيلات در بيرون قرار گيرد. اين سه رفيق همچنين موفق به جذب چند زندانی عادی هم می‌شوند. رفقا در زندان مساٸل امنيتی را بسيار عالی رعايت می‌كردند، تا جایی كه ممكن بود سعی داشتند از ديد دیگر زندانيان سياسی، اكثريتی، توده‌ای... منفعل و بريده به نظر برسند. در پاییز سال ۱۳۶۰ با تلاش و پيگيری خانواده‌های فعالین سازمان در اين شهر و با تهیه و ساخت مدارك جعلی، هر سه این رفقا بدون این‌که رژیم به موقعیت تشکیلاتی آنها پی‌ببرد، آزاد می‌شوند. رفيق تا پيش از این دستگیری، مسٸول تشكيلات استان مازندران بود.
با همۀ تدابیر و تمهیدات، تشكيلات زندان در ۲۸ مرداد‌ماه ۱۳۶۱ لو رفت و تعداد بسياری مجددا زير ضربه و شکنجه قرار گرفتند و رفقایی نیز كه در ارتباط با این تشکیلاتِ مخفی بودند، دستگير شدند. دو افسر نگهبان شهربانی و دو رفيق از زندانيان عادی هم به همراه تشكيلات لو رفتند. يك سال بعد آن دو افسر پليس تبرٸه شدند، اما دو زندانی عادی تا زمان آزادی‌شان در سال‌های ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ هم‌چنان با زندانيان سياسی در يك بند قرار داشتند و زندانبانان آنها را از زندانيان سياسی به‌شمار می‌آوردند. اکثر زندانیان عادی همواره از رفقا سعيد دادخواهان، علی ظروفی و غلامرضا آجرپی كه با رفتار و متانت سياسی‌شان باعث آگاهی آنها شده بودند به خوبی ياد می‌كردند.
رفیق علی و تعدادی از رفقا كه طرفدار "بيانیۀ ۱۱۰" و خط سياسی گروه سهند بودند، پس از خاموشی سازمان در اواخر سال ۱۳۶۰ دست به تشكيل "سازمان كمونيستی پيكار در راه آزادی طبقه كارگر" می‌زنند كه در اوايل سال ۱۳۶۲ به سازمان اتحاد مبارزان كمونيست و سپس به حزب كمونيست مي‌پيوندند. علی و چند رفيق ديگر در اوايل مهر‌ماه سال ۱۳۶۲ دستگير می‌شوند؛ رفیق علی در ۲۵ تير ۱۳۶۴ همراه رفقا شهرام محمديان‌باجگيران و غلامرضا آجرپی که هم پرونده‌ای بودند، تيرباران شد.

 

٣٤٤. سعيد ظروفی
رفیق سعید ظروفی سال ۱۳۳۹ در آمل به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۷ در رشتۀ فیزیک دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) پذیرفته شد. سعید برادر کوچک‌تر پیکارگر شهید علی ظروفی بود. رفیق سعید در اواخر سال ۱۳۶۰ در ساری دستگیر شد و پس از بازجویی‌های طولانی و شکنجه بسیار در ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در همین شهر تیربارانش می‌کنند.
درروزنامۀ جمهوری اسلامی ١٠ خرداد ١٣٦١ به نقل از روابط عمومی دادگاه انقلاب اسلامی ساری چاپ شده بود:
"سعید ظروفی به اتهام توطئه برای براندازی جمهوری اسلامی، شرکت در درگیری با برادران پاسدار و بسیجی، محاربه با خدا، رسول خدا و نايب امام زمان به اعدام محکوم شد و در محوطۀ زندان ساری تیرباران شد".

 

٣٤٥. محمد عالیور
رفیق محمد عالیور سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه مدتی به کارگری مشغول بود. علاقۀ وافری به سینما و کارگردانی داشت و در این زمینه مطالعات بسیاری می‌کرد. در جریان قیام ۱۳۵۷ فعالانه شرکت کرد و پس از آن به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات با نام مستعار مسعود شناخته می‌شد.
محمد به‌خاطر پشتکار، پیگیری و انجام وظایف سازمانی به سرعت در تشکیلات رشد کرد. او همراه رفیق حمید پور‌عباسیان از فعالان "کانون دیپلمه‌های بیکار" و خودش یکی از مؤسسین این کانون در آبادان بود. مدتی هم مسئول سازماندهی تشکيلات رفقای جنگ‌زده آبادانی در شیراز شد. پس از شروع بحران ایدٸولوژیک سیاسی درون سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد. سال ۱۳۶۱ در تهران با جمع و محفل پیكارگر شهید حسین اخوت‌مقدم همکاری می‌کرد و در نامه‌ای منسوب به لاجوردی جلاد از رفیق نام برده شده و جایگاه تشکیلاتی‌اش نیز مشخص است. این جمع در آذرماه ۱۳۶۱ ضربه خورد و تعداد بسیاری از آنها دستگیرشدند. از نحوۀ دستگیری محمد اطلاع دقیقی در دست نیست اما آخرین بار در اوایل سال ۱۳۶۱ در تهران دیده شده بود، احتمالا رفیق نیز در همان آذرماه ۱۳۶۱ دستگیر و کمی بعد در زیرشکنجه به شهادت رسیده باشد. محمد ازدواج نکرده بود.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"آخرین خاطره‌ای‌ که من از رفیق محمد عالیور دارم مربوط است به زمانی‌ که دیگر سازمان متلاشی شده بود. من و رفیق‌مان کامبیز نصرت که با هم به تهران آمده بودیم، او را به‌طور تصادفی‌ در میدان امام حسین نزدیک بازار شهرستانی دیدیم. با او حال و احوالی کردیم، ولی‌ چون در آن موقع‌ها ما خودمان آواره بودیم و او هم به نظر می‌رسید که وضعی بهتر از ما ندارد، بعد از این دیدار کوتاه از هم جدا شدیم. بعدها هم هیچ‌کس از او خبر درستی‌ نداشت و واقعا هم معلوم نشد که کجاست و یا اگر دستگیر شد، در کجا و بالاخره کارش به کجا کشید؟ اما در هر حال محمد جزو آن دست از رفقایی‌ست که به گونه‌ای سر به نیست شدند".

 

٣٤٦. پرويز عباسی
رفیق پرویز عباسی در ۱۷ تیرماه ۱۳۶۰ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. خبر اعدام رفیق در روزنامه‌های ۲۰ تیر‌ماه بدین شرح منتشر شده بود:
"پرویز عباسی فرزند سيف‌الله، به اتهام ضدانقلاب، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، مخالفت فعال با جمهوری اسلامی، اغتشاش در سطح شهر، عضویت در کادر مرکزی سازمان پیکار در منطقۀ جنوب و هماهنگ کنندۀ سازمان در استان‌های فارس، بوشهر و بندرعباس، بر اساس رأی دادگاه باغی و محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او پنج‌شنبه ۱۷ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در شیراز تیرباران شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٤٧. مالک عباسی

347-Abbasi_Malek.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره ۹۷، دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ و شماره ۱۰۰، دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۶۰
رفیق مالک عباسی سال ۱۳۳۷ در یک خانوادۀ کارگری و پر اولاد در اهواز به دنیا آمد. او كارگر و هوادار سازمان بود که در اثر برخورد ترکش توپ‌های ارتش عراق‌ در روز ۲۱ مهر ۱۳۵۹ در اهواز به شدت زخمی و كمی بعد شهید شد. مالک از فرزندان مبارز خلق عرب بود که از کودکی با رنج‌و‌ستم آشنا شده بود. او از ۱۱ سالگی به کارگری پرداخت، چندین سال به‌عنوان کمک‌راننده نزد پدرش کار کرد و سپس در یک کارگاه فلزکاری مشغول به کار شد و تا پایان زندگی کوتاه ولی پر ثمرش در آنجا به کار ادامه داد. رفیق به‌علت داشتن خصلت‌های مبارزه جویانه و با تجربه‌ای که از محیط زندگی و کارش داشت، در جریان مبارزات پرشور توده‌ها علیه رژیم شاه و امپریالیسم، به صف نبرد توده‌ها پیوست و با کسب آگاهی، قبل از قیام بهمن ۱۳۵۷ هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق شد. پس از مدتی با رشد آگاهی سیاسی با مشی چریکی مرزبندی کرد و در ارتباط و آشنایی سیاسی با رفقای پیکارگر در اهواز به‌خصوص رفیق شهید احمد مؤذن، به صفوف هواداران سازمان پیکار پیوست.
مالک از فعالین جنبش کارگری و از اعضای هیئت مؤسس سندیکای فلزکاران اهواز به شمار می‌رفت. کارگران اهواز مالک را به خاطر می‌آورند که با انبوهی از نشریه و اعلامیه برای آگاهی دادن به توده‌های زحمت‌کش به میان آنان می‌رفت. یک بار با تعدادی از همکارانش دست به اعتصاب زدند و توانستند اضافه حقوق درخواستی را از کارفرما بگیرند. رفیق مالک پس از کار خسته‌کنندۀ روزانه، با روحیه‌ای بالا و سرشار از عشق و کینۀ طبقاتی، به میان توده‌های زحمت‌کش در محلات کارگری و فقیرنشین می‎رفت و بذر آگاهی می‌پاشید. او در جریان سیل خوزستان در بهار ۱۳۵۹ به‌طور خستگی‌ناپذیری همراه هم‌رزمانش به یاری مردم ‌سیل‌زده شتافت.
رفیق مالک با آموزش مارکسیسم–لنینیسم و بهره‌گیری از تجربۀ کارگری خود، همواره بر پشتکار و خصوصیات کمونیستی و کارگری تأکید می‌کرد. او پس از شنیدن خبر تیرباران رفیق پیکارگر احمد مؤذن گفت: "رفقا، با شهادت هر رفیقی، وظیفۀ کمونیستی ما سنگین‌تر می‌شود. ما باید به ارتجاع بفهمانیم که جای رفقا خالی نمی‌ماند". او پس از آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق با انرژی بیشتر و روحیه‌ای عالی به انجام وظایف تشکیلاتی پرداخت و شب‌و‌روز به یاری توده‌های آسیب دیده می‌شتافت.
رفیق برای افشای ماهیت و جنایات جنگ در شهر اهواز ماند. روز ۲۱ مهر‌ماه ۱۳۵۹، هنگامی که او کتاب منتخب آثار لنین را همراه داشت و برای مطالعه به اتفاق رفیقی عازم خانه بودند، در اثر اصابت ترکش توپ‌های دورزن ارتش عراق زخمی شد. رفیقش که در اثر ضربۀ توپ به شدت گیج شده بود، نمی‌فهمد که چگونه و به کجا رفیق مالک را انتقال داده‌اند. بعدها طبق اطلاعات به‌دست آمده، او در بیمارستان لقمان‌الدوله تهران بستری بوده. به احتمال قوی پاسداران ارتجاع از روی کتاب و مطالب سیاسی دیگری که همراه مالک بوده، پی به کمونیست بودنش برده و او را ربوده باشند. او تا لحظۀ شهادت با اعتقاد راسخ به مارکسیسم و عشق به آزادی طبقۀ کارگر به مبارزه ادامه داد. رفیق در ماه‌های آخر زندگیش در بخش محلات سازمان فعالیت می‌کرد. پدرش برای ارتش بار مهمات حمل می‌کرد. این خانوادۀ زحمت‌کش در اثر جنگ صدمات بسیاری دید. پیکر مالک در گورستان اهواز به خاک سپرده شده است.

 

٣٤٨. صدرالله عباسیان
رفیق صدرالله عباسیان سال ۱۳۳۶در شهر رامهرمز به دنیا آمد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه و دریافت دیپلم مشغول به کار شد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات آغاجاری و رامهرمز سازماندهی گردید. او در مراسم شب هفت رفيق پيكارگر يوسف داوودی، همراه اسماعيل شيرآلی و عده‌ای ديگر در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگير و پس از شکنجه‌های بسیار در ۲۱ شهریور ۱۳۶۰ در زندان سپاه میانکوه آغاجاری اعدام شد. عوامل رژیم پس از اعدام، بدون اطلاعی به بستگانش او را در محلی پرت دفن كردند.

 

٣٤٩. شهناز عبداللهی
رفیق شهناز عبداللهی سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. در دانشگاه شیراز در رشتۀ پرستاری به تحصیل پرداخت و در میان دانشجویان به‌عنوان فردی بسیار فعال و صادق ‌شناخته شده بود. رفیق شهناز که مجرد بود، اواخر تابستان ۱۳۶۰ در خیابانی در اصفهان دستگیر و در ۶ آبان‌ماه همان سال در همان شهر تیرباران شد. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۱۱ آبان آمده بود:
"شهناز عبداللهی فرزند علی به اتهام ارتداد و همکاری فعال با سازمان محارب پیکار و همکاری با کومله و دمکرات و رزگاری در کردستان، سخنرانی در دهات جهت تحریک و برگرداندن اذهان عمومی از جمهوری اسلامی ایران و قبول مسئولیت‌های گوناگون در سازمان پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان، مفسد، محارب و باغی شناخته و به مرگ محکوم گشت. حکم صادره در روز ٦ آبان‌ماه ١٣٦٠ در اصفهان اجرا شد".

 

٣٥٠. محرم‌علی عبداللهی
رفیق محرم‌علی عبداللهی ۱۷ شهریورماه ۱۳۶۰ در قزوین تيرباران شد. خبر اعدام وی و ۱۹ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۲۱ شهریور‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محرم‌علی عبداللهی فرزند رجبعلی به اتهام تشکیل خانۀ تیمی، عضوگیری جهت گروهک آمریکایی پیکار، به انحراف کشاندن جوانان و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی قزوین به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ١٧ شهریور ١٣٦٠ در قزوین به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٥١. فرامرزعدالت‌فام351-EdalatFam-Faramarz3.jpg

رفیق فرامرز عدالت‌فام سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری و پر اولاد در میاندوآب، از شهرهای جنوبی آذربایجان غربی متولد شد. او فرزند پنجم خانواده بود و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. فرامرز با پیکارگران شهید حمید ندروند، ابراهیم کهوری، روح‌الله تیموری و چند رفیق دیگر هم‌مدرسه‌ای بود و با مردم بسيارى نيز آشنايى و دوستى داشت. او هم‌زمان ‌که بيشتر جوانان شهر براى ورزش به سازمان تربيت‌بدنى مى‌رفتند، يك گروه ورزشی تشکیل داده بود كه برخى از آنها به مدال‌هاى ورزشى در سطح كشورى هم دست يافتند. اين رفقا پيش از قیام ۱۳۵۷ جذب فعاليت و كارهاى انقلابى شدند و گه‌گاه با افراد سياسى خارج از شهر خودشان هم ارتباط می‌گرفتند و درآموزش سیاسی خود کوشا بودند.
سال ۱۳۵۶ فرامرز همراه حمید ندروند در رشتۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد. رفقا بعد از یک سال به‌دلیل اعتقاد به کار توده‌ای در میان طبقۀ کارگر، تحصیل را رها کرده و کمی پیش از قیام ۱۳۵۷ در ارتباط با گروه "کارگران مبارز" به فعالیت پرداختند. بعد از قیام این گروه به سازمان پیکار پیوست و رفیق مدتی در تبریز و سپس در تهران به فعالیتش ادامه داد. پيش از اين‌كه دانشگاه تهران و محيط سياسى آن را تجربه كند، در تبريز بنّایی می‌کرد و به فرامرز بنا معروف بود، به‌همین‌دلیل در كميتۀ كارگرى سازمان پيكار تبريز سازماندهى و رابط كارگران ماشين‌سازى و ساختمانى شد. در مراسم اول ماه مى ۱۳۵۹، او پرچم سرخ مراسم را بر دوش داشت كه در پيشاپيش راهپيمايان حركت مى‌كرد و از هم‌آنجا هم شناسايى ‌شد. پس از مدتى چون در تبریز شناخته شده بود، برای حفظ مسائل امنیتی به كميتۀ تهران منتقل شد و در بخش كارگرى سازمان به فعاليت پرداخت.

فرامرز بعد از ضربه دیدن سازمان در تبریز، به‌عنوان بنا، پروژۀ کوچکی را کنترات گرفت (البته از طریق آشنایی که داشت)، پروژه در حاشیۀ شهر بود، تعدادی از رفقا را مثل قادر قربانی، به‌عنوان کارگر به دور خود جمع کرد، روز‌ها کار می‌کردند و شب‌ها هم در چادری که در همان جا زده بودند، می‌خوابیدند. شبی که مالک‌ اشترقصابی که از وضعیت چادر اطلاع داشت دستگیر شد، دیگر بچه‌ها در آن چادر نخوابیدند، و فردای آن روز هم کار را تعطیل کردند و هر کدام رفتند به سمتی.

در یکی از شب‌های بهمن‌ماه ۱۳۶۰ پاسداران به خانۀ تيمى آنها در تهران حمله می‌کنند كه از چهار عضو این خانه رفیق قادر قربانی با نام مستعار رحمان از اردبیل در جا كشته شد، پاى فرامرز تير خورد و رفیق ابراهیم کهوری هم به شدت زخمی شد که هر دو دستگیر و به زندان افتادند. رفیق دیگر با نام "م" خوشبختانه جان سالم به‌در برد. این خانه‌ را يكى از هواداران سازمان به نام مستعار ايوب تبريزى (حسن) که كمى پيشتر در تبريز دستگيرشده بود و در زیر شکنجه‌های بی‌امان بازجویان تاب نیاورده و با پاسداران همکاری می‌كرد، لو داده بود.
فرامرز را که زخمی شده بود، به مدت هیجده روز در بیمارستانی در تهران بستری و پس از آن به تبریز منتقلش می‌کنند. او و ابراهیم را با این‌که زخمی بودند، مورد شكنجه‌های بسيار قرار دادند. از محل و تاریخ شهادت رفیق ابراهیم اطلاعی در دست نیست، او هرگز به تبریز منتقل نشد. فرامرز در تمام سال ۱۳۶۱ زير شكنجه و فشار قرار داشت و خود را يك بنّاى ساده كه براى كار كردن به تهران رفته بوده، معرفى مى‌كرد. بازجويان که از شکنجه‌ها اطلاعاتی به دست نیاورده و خسته شده بودند، به اين نتيجه می‌رسند كه او واقعا فعال سياسى نيست. اما متأسفانه مسٸولش صمد علیزاده با نام مستعار اكبر بالاجه يا اكبر تبريزى، در زندان تبريز در ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۲ او را شناسايى مى‌کند. فرامرز را فقط چند روز بعد در ۱۷ ارديبهشت ۱۳۶۲ تيرباران كردند. خواهرش تنها فرد از خانواده بود که توانست خبرى از فرامرز به دست بياورد و بعد از اعدام، با اصرار و پيگيرى بسيارش موفق شد پوتين فرامرز را تحویل بگیرد؛ در ضمن هشت‌صد تومان به‌عنوان "پول تير" از او گرفته و تنها گفتند كه برادرت تيرباران شده.
نوشته‌ای از مجید نفیسی، خطاب به همسرش، پیكارگر شهید عزت طباییان:
" ... با فرامرز (عدالت‌فام) صحبت كردم. او هنوز هم همان گونه‌های سرخ و لبخند زیبا را داشت، درست مانند اول باری كه تو او را دیدی. ما روی خط راه‌آهن نزدیك جادۀ ساوه پیاده به راه افتادیم. او خودكار بیكی را به من نشان داد كه حمید (ندروند) با سوزن روی آن عبارتی را حك كرده بود كه الان مضمون آن را به یاد نمی‌آورم. او را زیاد نگاه نداشتند. یك هفته قبل از آن در اردبیل تیربارانش كرده بودند. ما روی تل خاك خط آهن نشستیم و من گریستم. او از گوشۀ چشم مرا نگاه می‌كرد و لبخندش به اندوه می‌گرایید. فكر می‌كنم حمید خطی به تركی نوشته بود، چون فرامرز با صدای بلند زد زیر آواز. من به یاد روزی افتادم كه شما سه نفر و من در خانۀ فرامرز نشسته بودیم و مانیفست كمونیست را می‌خواندیم. چند ماه پیش از قیام بود. من و تو هنوز ازدواج نكرده بودیم و من حس می‌کردم كه فرامرز به تو مهربانانه نگاه می‌كند.
همان بعدازظهر فرامرز به بیمارستان تو می‌رود. زن برادر و بابك یك ساله همراهش هستند. تو در كنار دو دختر دیگر توی اتاقی در زیرزمین بستری هستید. سه پاسدار، مسلسل به دست، دور اتاق و روبه‌‌روی پنجرۀ مشرف به حیاط گشت می‌دهند. مادر بابك در صف آزمایش خون می‌ایستد. فرامرز به آهستگی در اتاق تو را باز می‌كند. تو روی تخت دراز كشیده‌ای و ملافۀ سفیدی تا روی دماغت را پوشانده است. چشم‌هایت را بسته بودی و نمی‌شنیدی كه فرامرز نجوا می‌كند: "سیمین، سیمین." چند ماه بعد فرامرز در تهران دستگیر شد، نزدیك به خانه‌ای كه تو آن روز یك‌شنبه كلۀ سحر از آنجا خارج شدی و دیگر بازنگشتی. او یك سال بعد در تبریز تیرباران شد".
شور میاندوآب (به یاد روح‌الله تیموری، حمید ندروند و فرامرزعدالت‌فام) از مجید نفیسی:
که گفته که اسب
روح سرکش آب نیست؟
این فقط "قیرات"، اسب کوراوغلونبود
که برآمده از "ارس" بود،
سه اسب جوان از "جغتای" به در شدند:
"روحی" در تهران جان داد
"حمید" در اردبیل
و "فرامرز" در تبریز.
"جغتای" شوریده، کف به دهان می‌آورد
چفته‌های تاک از خشکی می‌سوزند
و ایلخی‌بان عاشق، ساز بر سنگ می‌کوبد.
وقتی که مادرم خواب خانه می‌دید
من در "سراب" کار گِل می‌کردم.
وقتی که تلخی، طعم همیشگی پدر بود
من در "مراغه" کلوخۀ قند می‌زدم.
وقتی که خواهرم در کنج دهلیز قالی می‌بافت
من در "بناب" تاک مو می‌نشاندم.
که گفته که آتش
روح سرکش آذربایجان نیست؟
این فقط "چانلی‌بل"، دژ مه‌آلود کوراوغلو نبود
که آتشگاه آزادگان شد،
در جمهوری بچه‌های میاندوآب
دلیری در عشق ستایش می‌شد
تفنگ افسانه بود
و خنجر در نیام زنگ می‌زد.
"جوانشیر" از عشق "روشن" و "نگار" می‌خواند
تُرک با فارس هم‌خانه بود
و بهایی با مسلمان، شانه به شانه
در "جغتای" شنا می‌کرد.
مویه کن ای رود من
که هرگز به سرچشمه باز نخواهی گشت،
مویه کن ای تاک من
که هرگز به غوره نخواهی نشست
و مویه کن ای ساز من
که عاشق را جز تو پناهی نیست.
۱۷ فوریه ۱۹۸۶".
شعر حماسۀ خاوران از علی رادبوی همرزم رفقا:
"(تقدیم به: فرامرز عدالت‌‌فام، حمید ندروند، داوود ثروتیان، جهانگیر قلعه‌ای، ابراهیم کهوری، بهروز خاصه، روح‌الله تیموری، جهانگیر محمودی، مالک‌‌اژدر قصابی و همۀ جانباختگان راه آزادی)
نه به خاطر نام
نه به خاطر نان
و نه به خاطر خلافت
تنها به خاطر شرف و اصالت انسان ایستادید
و قتل‌عام شدید
کشتارگاهتان نه کربلا
که زندانی به وسعت ایران
و شما
نه هفتاد‌ و دو تن
که هزاران‌

دستی ز قعر تعفن تاریخ
شمشیر برگرفت
و ز آسمان خونین میهن‌مان
هزاران ستاره چید
اینک، حماسه‌های کهن
در پیشگاهتان
رنگ می‌بازند
و افسانۀ کربلا
چه بی‌مقدارمی‌نماید
ای عاشقان دشت سرخ خاوران
ای یادتان همیشۀ تاریخ جاودان. -
علی رادبوی، ۰۸/۲۶/۲۰۱۰".
خاطره‌ای از یک رفیق در بارۀ واقعۀ دستگیری:
"رفقا فرامرز عدالت‌فام، ابراهیم کهوری، قادر قربانی و "م" در خانه‌ای در تهران که نسبتاً امن است، زندگی می‌کردند. روزی به "م" خبر می‌رسد که مادرش بیمار است و مجبورند او را برای مداوا به تهران بیاورند. آنها به اتفاق تصمیم می‌گیرند که مادر "م" به خانۀ آنها آمده، و تحت مداوا قرار گیرد. آدرس خانه را به برادر "م" می‌دهند و او به همراه مادر و پدرش به تهران رفته و پس از مداوای مادرِ "م" به تبریز برمی‌گردند.
دوست "م" به نام حسن (ایوب تبریزی) که ارتباط نزدیکی با خانوادۀ "م" داشته دستگیرمی‌شود و در زیر شکنجه می‌بُرد و با رژیم همکاری نموده و افراد زیادی را لو می‌دهد و از آنجایی که می‌دانست خانوادۀ "م" از جای او ["م"] اطلاع دارند به سراغ خانوادۀ او رفته و وانمود می‌کند که تحت تعقیب بوده و هر آن احتمال دستگیری او وجود دارد، و آدرس "م" را از آنها می‌خواهد. آنها از دادن آدرس طفره رفته ولی حسن مکرراً به خانه رفته تا این‌که اعتماد آنها را جلب می‌کند. (البته همۀ اقدامات حسن باهماهنگی نیروهای اطلاعات سپاه پاسداران تبریز صورت می‌گرفت) در نهایت خانوادۀ "م" باهماهنگی "م"، آدرس او را به حسن می‌دهند، و از آنجاِیی که فرامرز و قادر نیز او را می‌شناختند و به هر حقه‌ای اعتماد آنها را جلب کرده بوده، احتمال هیچ‌گونه خطری را از جانب او نمی‌دهند. حسن به همراه نیروهای اطلاعات عازم تهران می‌شوند و آدرس را یافته، حسن در می‌زند. آنها در را باز کرده، و او را به داخل خانه دعوت می‌کنند. او داخل نمی‌شود و نیروهای مسلح سپاه که پشت سر او منتظر باز شدن در می‌باشند، وارد خانه می‌شوند. قادر که در حال خُرد کردن گوشت بوده، (به گفتۀ رفیقی مسئله گوشت خردکردن نبوده)، او چاقو به دست به پامی‌خیزد. افراد مسلح او را به گلوله می‌بندند، قادر می‌افتد و ابراهیم به پامی‌خیزد و او را نیز به گلوله می‌بندند و بعد فرامرز بلند می‌شود و فرامرز با شلیک دو گلوله به بالای زانوی هر دو پایش، می‌افتد. "م" در گوشه اتاق نشسته و تکان نمی‌خورد "م" را دستگیر و قادر، ابراهیم و فرامرز را به داخل خودرو سپاه منتقل می‌کنند.
بنابه گفتۀ فرامرز آنها را حدود سه ساعت در خیابان‌های تهران می‌گردانند و فرامرز شاهد جان دادن رفقا ابراهیم و قادر بوده است و در نهایت آنها را به یکی از بیمارستان‌های تهران برده و فرامرز به مدت ۱۸ روز در آنجا بستری می‌شود. بعد او را به تبریز انتقال داده و مدتی در بندهای انفرادی نگه داشته می‌شود و پس از بازجویی به بند سه گانه که بند زندانیان سیاسی بود منتقل می‌شود. در زندان تبریز در آن زمان معمول بود که در بازجویی‌ها توابین را بیاورند و هر اعترافی که کرده بودند را در حضور متهم تکرار نموده، و فرصت کوتاهی هم می‌دادند که با هم صحبت کرده تا دستگیرشدگان را متقاعد به همکاری کنند. فرامرز از همۀ آنها خواسته بود که همه چیز را به گردن او نهاده از لو دادن دیگران خودداری کنند. ولی متأسفانه دیگر چیزی ناگفته نمانده بود، همه چیز را لو داده بودند و دیگرحتی اگر هم می‌خواستند، نمی‌توانستند منکر چیزی بشوند. فرامرز حدود دو ماهی در بند سه گانه بود و وقتی او را از بلندگوی زندان صدا زدند همه می‌دانستند که او به کجا می‌رود. او با تبسمی که همیشه بر لب داشت، با همه وداع نمود تا به دیگر یارانش بپیوندد".

 

٣٥٢. سعيد عرب‌يزدی
رفیق سعید عرب‌یزدی از مسٸولين كميتۀ توزیع سازمان پیکاربود که با نام‌های مستعار حميد رضوانی، سهراب كيلون و صابر فعالیت می‌کرد. او در ضربۀ پلیسی به کمیتۀ توزیع و تدارکات در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. خبر تیرباران رفیق و ۱۱ پیکارگر و ۶ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۲۵ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"بنابر اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، سعید عرب‌یزدی، فرزند عباس به اتهام، مسئولیت کل توزیع روزنامه‌های پیکار، وابسته به سازمان ضد‌خلقی پیکار که تحت پوشش شرکت تجارتی آبتین عمل می‌کرده است، حمله بر مردم بی‌گناه و ضرب‌و‌‌جرح و قتل ایشان و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا و محاربه با خدا و رسول، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد و در ۲۴ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".

خاطره‌ای از رفیق بهروز:

"رفیق سعید عرب‌یزدی اهل قم و از رفقای دانشگاه ملی تهران بود. در خانواده‌ایی مذهبی با انگیزه و تلاش برای حق و عدالت رشد پیدا کرده بود. در دوران دانشجویی با کنجکاوی‌های شخصی، مطالعه و تماس با دیگر دوستان به این نتیجه رسید که مذهب جوابگوی خواسته‌ها، جستجو و تلاشش برای عدالت اجتماعی نیست. به‌قول خودش گوشه‌ایی همواره تاریک در ذهن و تفکرش روشن شده بود. سپس به تفکر و گرایش چپ و کمونیستی روی آورد و پس از مدتی برای فعالیت به سازمان پیکار پیوست. در ابتدا افکار مذهبی در او عمل می‌کرد ولی در تماس با رفقا کمونیست شد. او در بخش پخش سازمان پیکار فعال بود. سعید رفیقی آرام، با متانت، صمیمی و در انجام وظایف تشکیلاتی فردی بسیار پیگیر و فعال بود. در بیان نظراتش سنجیده سخن می‌گفت. ما با هم برای اولین بار در اوایل سال ۵۹ در پخش تهران سازمان پیکار آشنا شدیم و در اواخر سال ۵۹ با سازماندهی جدید سازمان پیکار با هم به قسمت پخش سازمان زیر نظر مرکزیت منتقل شدیم. او فکر کنم با سه رفیق دیگر از تدارکات یا چاپ در خیابان هاشمی تهران هم‌خانه بود. چند ساعت قبل از دستگیری‌اش‌ او را دیدم که گفت همان روز تصمیم گرفته‌اند خانه را تخلیه کنند. مشکوک به لو رفتن شده بودند. متأسفانه همان شب همگی دستگیر شدند. شنیدم که سعید به قصد فرار بالای بام رفته بود که بهش شلیک می‌کنند و زخمی میشود".

 

٣٥٣. چنگيز عرشی

Arshi-Changhiz.jpgرفیق چنگیز عرشی دانشجوی سال سوم مهندسی معدن در دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) بود. رفیق در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) پیكار تهران با نام مستعار سعید علیزاده فعالیت می‌کرد که در ضربه به کمیتۀ چاپ و توزیع در ۲۰ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در تهران دستگیر شد. چنگیز در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۱۱ پیکارگر دیگر در روزنامه‌های چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ منتشر گشت:
"به نقل از روابط عمومی زندان اوین، چنگیز عرشی با نام مستعار سعید علیزاده، فرزند محرم به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در زندان اوین تیرباران شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

٣٥٤. مسعود عزیزپور
رفیق مسعود عزیزپور دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود و در گروه ترجمۀ سازمان پیکار زیر نظر کمیتۀ تهران فعالیت می‌کرد. رفیق در سال ۱۳۶۰ در زندان اوین تيرباران شد.

گفته‌ای از یک رفیق:

"مسعود انگلیسی خوب می‌دانست. متولد احتمالا سال 1337 باشد. سال 1355 در رشته برق وارد دانشکده فنی شد. در فعالیت صنفی – سیاسی شرکت می‌کرد و مسئول تعاونی دانشکده بود. قبل از قیام با مشی چریکی مرزبندی کرده و وارد دانشجویان مبارز شد و سپس به سازمان پیکار پیوست. با نام مستعار چند کتاب و مقاله ترجمه و چاپ کرده بود ازجمله کتاب "لنین و فرهنگ". در زمان دستگیری دستنوشته‌هایی که ترجمه کرده بوده نزدش بود".

متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٥٥. يدالله عطایی
رفیق یدالله عطایی از کانون دیپلمه‌های بیکار اهواز و هوادار تشکیلاتی سازمان پیکار در بخش محلات اهواز بود. او در سال ۱۳۶۱ دستگیر شد. سال ۱۳۶۲ در زندان کانون اهواز او را با عده‌ای تواب در یک‌جا قراردادند، رفیق در اعتراض به این جابه‌جایی و در کنار توابین قرارگرفتن، دست به اعتصاب غذا می‌زند تا او را به جای دیگری منتقل کنند. دو روز پس از شروع این اعتصاب غذا، در تابستان ۱۳۶۲ او را اعدام کردند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٥٦. محمود علوی
رفیق محمود علوی از فعالین سازمان پیکار، آذر‌ماه ۱۳۶۰ در دزفول اعدام شد. او از رفقای نزديك پیکارگر شهید حميد چهل‌پلی‌زاده بود. محمود در دوران دبیرستان موفق شده بود فرستنده‌ای بسازد. در کتاب "گریز ناگزیر" ص ۲۱۱ از محمود علوی نام برده شده که احتمالا همین رفیق است. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٥٧. مهدی علوی‌شوشتری

354-Alavi_Shoshtari_Mehdi_2.jpgبا استفاده از نشریه پيكار ۶۱، دوشنبه ۹ تير ۱۳۵۹
رفیق مهدی علوی‌شوشتری سال ۱۳۳۲ در اهواز متولد شد. در دوران دبیرستان با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنا شد و از سال‌های ۴۹ ــ ۱۳۴۸ مبارزه علیه رژیم شاه را آغاز کرد. رفقای همکلاسش، فداکاری، شورو‌شوق مبارزاتی او را در دبیرستان به‌خاطر دارند. یک بار به جرم پخش اعلامیه دستگیر و به علت کمی سن به مدت ۴۵ روز به دارالتادیب فرستاده شد. او سپس با گروهی به فعالیت تشکیلاتی پرداخت که با مشی چریکی جدا از توده مرزبندی داشت. مهدی در درون این گروه در پیشبرد کارهای تشکیلاتی نقش بسیار مؤثری ایفا می‌کرد. او با علاقه و استعدادی که در ارتباط‌‌گیری با توده‌ها داشت، به‌طور منظم به محلات فقیرنشین روستاهای اطراف شوشتر و کارگاه‌هایی که گه‌گاه در آنها کار می‌کرد، می‌رفت و سعی داشت، آموخته‌هایش را با مبارزات آنان درآمیزد. گروهی که مهدی عضو آن بود علاوه بر کار توده‌‌ای و تماس با زحمت‌کشان، با وجود امکانات محدود، سهم مهمی در تکثیر آثار مارکسیستی داشت.
رفیق بار دیگر در سال ۵۳ – ۱۳۵۲ دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد. او این مدت را با روحیه‌ای مقاوم و آشتی‌ناپذیر گذراند و با کوله‌باری از تجربه از زندان آزاد شد و مبارزه را علیه نظام سرمایه‌داری شاه ادامه داد. در سال ۵۴ ــ ۱۳۵۳ باز دستگیر شد و زیر شدیدترین شکنجه‌های رژیم آریامهری قرارگرفت؛ در دادگاه اول به هفت سال و در دادگاه تجدید نظر به دو سال و نیم زندان محکوم می‌شود. در سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد و در مبارزات عظیم توده‌ای فعالانه شرکت کرد.
خاطرات زندان او را باید از رفقای هم‌سلولش شنید. رفیق در زندان با حفظ همان روحیۀ مبارزاتی، سعی در ارتقاء تئوریک رفقای هم‌بند خود داشت. او در کنار این کار برای ارتباط‌گیری با زندانیان عادی (به‌خصوص عرب‌ زبان‌ها در زندان اهواز) تلاش بسیاری می‌کرد و در این راه موفق بود و توانست عده‌ای از زندانیان عادی را به مبارزینی آگاه تبدیل نماید.
رفیق پس از آزادی از زندان در کنکور شرکت کرد و در رشتۀ فیزیک دانشگاه اهواز قبول شد. استعداد او در درس هم شایان توجه بود و هر ترم با معدل بالا قبول می‌شد. به‌علت علاقه‌ای که به ریاضیات داشت، پس از یک ترم به رشتۀ ریاضی رفت. کادر علمی دانشکده ریاضی مهدی را پر از استعداد و نبوغ در ریاضیات دانست. در اوایل سال ۱۳۵۷ برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت، ولی پس از قیام به ایران بازگشت و در دانشگاه جندی‌شاپور به تحصیل پرداخت. هرگز از فعالیت سیاسی باز نماند و به همکاری با "دانشجویان مبارز" که پیش از قیام به آنها پیوسته بود، ادامه داد و در این راه فعال و کوشا بود. چهرۀ همواره خندان او را همۀ رفقایش به یاد دارند. مدتی پس از تشکیل "دانشجویان هوادار پیکار"، به تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌‌آموزی (دال دال) پیوست و در پیشبرد کارهای سیاسی – تشکیلاتی جدیت و کوشش وافری نشان داد.
در جریان کمک‌رسانی به سیل‌زدگان جنوب در فروردین ۱۳۵۹ یکی از فعال‌ترین رفقا بود و با شوروشوق وصف‌ناپذیر در کمک‌رسانی به توده‌های زحمت‌کش شرکت می‌کرد. روستاییان اطراف اهواز (عرب‌عباس، جم‌فرح و ...) او را با نام مهدی به خوبی به یاد می‌آورند. پس از حادثۀ سیل در یکی از محلات اهواز (زیتون کارگری) به کار توده‌ای پرداخت و در مدت کوتاهی که آنجا بود، توانست با مردم تماس بگیرد و با برخورد گرم خود در دل آنها جا باز کند. او در آنجا دست به ایجاد یک کتابخانه برای بچه‌های محل زد که بیش از ۲۵۰ عضو داشت و این با توجه به کوچکی محل بیانگر فعالیت و برخورد توده‌ای او می‌باشد. در جریان درگیری‌های دانشگاه موسوم به انقلاب فرهنگی و بستن اجباری دانشگاه‌ها نیز یکی از فعالین اعضای تشکیلات بود و در محلات شجاعانه به تبلیغ حول این مسئله پرداخت و در روز درگیری دلیرانه در مقابل حملۀ ارتجاع به دانشگاه در دوم اردیبهشت ۱۳۵۹، در دانشگاه جندی‌شاپور اهواز پایداری کرد که با زخمی شدنش به دست مزدوران سپاه، همراه دیگر هم‌رزمانش دستگیر شد.
روحیه رفیق در زندان و برخوردش به بازجویان ستودنی بود. از همان لحظۀ اول از اندیشۀ خود و از آرمان زحمت‌کشان و سازمانی که هوادارش بود (سازمان پیکار)، دفاع کرد و هرگز در تمام مدت دو ماه، با‌وجود تمام فشارهای جسمی و روحی که وارد می‌آوردند، سر خم نکرد و تا آخرین لحظۀ زندگی‌ به دفاع از آرمانش پرداخت. درهنگام اعدام همراه دو رفیق دیگرش در‌حالی‌که خنده بر لب داشت، اجازه نداد چشم‌هایش را ببندند و با ایمانی وصف‌ناپذیر به استقبال شهادت در راه رهایی زحمت‌کشان رفت. رفیق مهدی علوی‌شوشتری در سحرگاه جمعه ۶ تیر‌ماه ۱۳۵۹ به جرم وفاداری به زحمت‌کشان اعدام شد.
با استفاده از نوشته‌ای از رفقایش در نشریه پيكار ۶۴، دوشنبه ۳۰ تير ۱۳۵۹:
مهدی علوی‌شوشتری فرزند دلیر خلق در سال ۱۳۳۲ در شهر اهواز متولد شد. زمانی که دوران طفولیت را سپری می‌کرد، خانواده‌اش چندان مرفه نبودند. وقتی که مهدی در کلاس چهارم دبستان درس می‌خواند، پدرش برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به تهران می‌رود. مهدی از همان دوران کودکی علاقۀ عجیبی به مطالعه داشت و اولین آشنایی ذهنی و تئوریک او از کتاب‌های صمد بهرنگی شروع می‌شود. مهدی شاگرد صمد می‌گردد. با خواندان هر یک از کتاب‌های صمد می‌آموزد که چگونه به زحمت‌کشان نزدیک شود و به آنها عشق ورزد.
اولین تجربیات سیاسی خود را از سن ۱۴ سالگی شروع می‌کند و در جریان تظاهرات و اعتصابِ شرکت واحد اتوبوسرانی تهران که به‌خاطر گرانی بلیط اتوبوس صورت گرفت، به جرم پخش اعلامیه مورد تعقیب ساواک قرار می‌گیرد. بعد از آن در سال ۱۳۵۰ که مصادف با برگزاری جشن‌های منحوس ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی است، قبل از شروع جشن‌ها، همراه عده‌ای دیگر از افرادی که شاه به آنها مشکوک بود، دستگیر می‌شود و حدود ۸ ماه در زندان به‌سر می‌برد.
بعد از فارغ‌التحصیل شدن پدرش، خانواده دوباره به شهر اهواز باز می‌گردند. ولی این بار با روحیه‌ای تازه و با دیدی تازه به زندگی می‌نگرد. وجودش سرشار از تحرک و فعالیت است. در دبیرستان بزرگمهر اهواز ادامه تحصیل می‌دهد. از کارهایی که در دبیرستان انجام می‌دهد؛ سر‌و‌سامان دادن به وضع متروک و بلا استفاده کتابخانه دبیرستان است. با فعالیت زیاد می‌تواند اثر بسیار خوبی در محیط دبیرستان، و روی شاگردان بگذارد. رفیق مهدی از تعداد شاگردان انگشت‌شماری بود که استعداد فوق‌العادۀ او دبیران را متحیر می‌کرد... در همین سال‌هاست که تصمیم می‌گیرد از رابطۀ خویشاوندی، محمل مناسبی درست کرده کار را با آنها به صورت محفل‌های فامیلی شروع کند. در این محفل‌ها مسائل اجتماعی را تجزیه و تحلیل می‌کرد و جوانان فامیل را به خواندن و باز هم خواندن کتاب‌هایی که آن موقع در دسترس بود، تشویق می‌نمود که سبب شد، تعداد زیادی از جوانان را بیدار کرده و با مسائل سیاسی آشنا نماید.
رفیق مهدی در سال ۱۳۵۲ که محاکمۀ گلسرخی و دانشیان شروع می‌شود، نمی‌تواند آرام گیرد. پایداری و مقاومت این دو فرزند دلیر خلق و دفاع آنان از زحمت‌کشان در بی‌دادگاه‌های شاه جلاد، اثر عمیقی روی او می‌گذارد. ساواک او را در حین پخش اعلامیه به مناسبت اعدام آنها دستگیر می‌کند. با توجه به خصلت‌هایی که رفیق مهدی داشت، از نظر ساواک شناخته شده بود و مترصد فرصتی بودند که او را دستگیر کند. ولی رفیق مهدی توانست با زرنگی تمام آنها را فریب دهد و در نتیجه بیشتر از دو ماه در زندان نبود و آزاد شد.
در فروردین‌ماه سال ۱۳۵۳ با لو رفتن یک محفل دانشجویی که رفیق مهدی با آن در ارتباط بود، دستگیر می‌شود... این بار رفیق مهدی به سه سال حبس محکوم می‌شود که دو سال آن را در زندان اهواز به‌سر می‌برد. در زندان رفتارش طوری بود که تمام زندانیان عادی او را دوست داشتند. در اهواز او از اولین کسانی بود که در برابر مشی چریکی غیرتوده‌ای، موضع قاطعی داشت. همیشه می‌گفت: "با کار سیاسی–تشکیلاتی و تکیه بر توده‌ها می‌توان به پیروزی رسید". یک سال آخر حبس را در زندان‌های تهران به‌سر برد. پس از آزادی، چون به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت، به تدریس زبان پرداخت و یک سال بعد برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت. در آنجا در دانشکده کلمبوس به تحصیل پرداخت که آنجا نیز استادانش از هوش و استعداد فوق‌العادۀ او تعجب می‌کردند و او را یکی از مغزهای ریاضی می‌دانستند. شروع تحصیل او مصادف بود با اوجگیری مبارزات مردم قهرمان ایران علیه رژیم سفاک و مرتجع شاهنشاهی. او مرتب از اوضاع‌و‌احوال و جریاناتی که در ایران می‌گذشت، با اطلاع بود و آنها را دنبال می‌کرد و مترصد بود که هر چه زودتر به ایران بازگردد. بعد از قیام خونین بهمن‌ماه ۱۳۵۷ دیگر نتوانست بیش از این دوری از وطن را تحمل کند. عشق به توده‌ها و همراه آنان بودن و شریک بودن در مبارزاتشان او را به وطن کشاند و حتی دوستان خود را دعوت به آمدن به ایران می‌کرد. پس از بازگشت چنان‌که در نامه‌ای برای یکی از آنها نوشت: "نمی‌دانم چه‌کار می‌کنی و در بارۀ اوضاع‌و‌احوال جدید چه فکر می‌کنی و حالا هم تا چه حد مصمم هستی که انگلیس بمانی؟ من هم در این جا با همان تضاد درونی همیشگی روبه‌رو هستم. از یک طرف رفتن از این جا، می‌دانم برایم هیچ چیز به ارمغان نخواهد آورد و از طرف دیگر ماندن در اینجا در این شرایط کار آسانی نیست، ولی این را می‌دانم که برای من و بسیار کسان مانند من رفتن، مرگ است و ماندن شاید زندگی. هر چند که این زندگی مخلوطی از بیم‌و‌امید خواهد بود ولی می‌توان مطمئن بود که این جویباری که در آن به صید نشسته‌ای به مردابی ختم نخواهد شد و شاید بتوان در آن مرواریدی صید کرد".
این بار نیز مهدی به شهر خودش اهواز بازگشت. پرشورتر و پربارتر از قبل در دانشکدۀ جند‌ی‌شاپور به ادامۀ تحصل می‌پردازد و فعالیت سیاسی خود را با کار در دفتر دانش‌آموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ادامه داد. در جریان کار، لحظه‌ای از هدفش که خدمت و عشق ورزیدن به خلق و رهایی زحمت‌کشان بود، غافل نشد. شبانه روز کار می‌کرد و کار می‌کرد وهر وقت او را می‌دیدی، با لبانی خندان و سری پرشور روبه‌رو می‌شدی. از خصلت‌های به یاد ماندنی و برجستۀ رفیق شهید مهدی پیوند سریع با توده‌ها بود، استعداد فوق‌العاده‌ای در یادگیری زبان داشت و زمانی که در زندان رژیم جلاد شاه بود، زبان عربی را از زندانیان به خوبی یاد گرفت و از این طریق با مردم محله‌های عرب‌نشین پیوند نزدیک داشت.
مردم زحمت‌کش زیتون کارگری قیافۀ بشاش و مهربان رفیق مهدی را که در آنجا دکه‌ای داشت و نشریات کارگری را مرتب برای‌شان می‌برد و همچون فرزندی برای تمام خانواده‌های زیتون کارگری، عزیر و دوست‌داشتنی بود، فراموش نخواهند کرد. در جریان سیل خوزستان، رفیق مهدی با تلاش خستگی‌ناپذیر چندین شبانه روز به دهات سیل‌زده می‌رفت و به یاری سیل‌زدگان می‌شتافت. در دومین روز کمک به سیل‌زدگان هنگامی که همراه با یکی از رفقایش سوار بر قایقی از رودخانه می‌گذشت در اثر طغیان آب کارون قایق‌شان واژگون می‌شود و آنها با شنا کردن خود را از رودخانه و خطر غرق شدن نجات می‌دهند، خوشبختانه بعد از ۲۴ ساعت بی‌خبری و نگرانی از سلامتی،‌ این رفقا به اهواز بازگشتند. مهدی می‌بایستی آن روز زنده بماند و در جریان "انقلاب فرهنگی" ارتجاع به جرم واهیِ سنگ‌پرانی دستگیر گردد و بعد از تحمل شکنجه‌های بسیار و دو ماه در زندان رژیم جمهوری اسلامی ماندن، در سحرگاه خونین جمعه ۶/۴/۱۳۵۹ به جوخۀ اعدام سپرده شود، و بدین ترتیب ورق ننگینی بر تاریخ جمهوری اسلامی اضافه گردد.
قسمتی از نامه‌ای که در زندان نوشته و نشان دهندۀ وفاداری آن شهید به راه سرخ رهایی زحمت‌کشان است:
"آقا جان و مامان جان، از اتاقم در مرکز عملیات سپاه پاسداران شما را می‌بوسم. با این‌که بچۀ خوبی برای‌تان نبوده‌ام و تا حالا خیلی ناراحت‌تان کرده‌ام ولی امیدوارم مرا ببخشید. همه‌تان را دوست دارم. احتمالا مرا با این رفیقی که پیشم است (غلامحسین مالغی) اعدام می‌کنند. در این صورت ازتان می‌خواهم که برای مردم هدف‌ها و راهم را توضیح دهید و به آنها بگویید که تا به آخر به راهم وفادار ماندم چون فکر می‌کنم که راهم درست بوده و حالا هم برای خودم هیچ گناهی نمی‌بینم به جز این‌که طرفدار زحمت‌کشان هستم، امیدوارم مرا ببخشید".
گزارش مختصری از دیدار با خانوادۀ رفیق شهید مهدی شوشتری، در نشریه پيكار ۶۲، دوشنبه ۱۶ تير ۱۳۵۹:
"هفته پیش پیکارگر انقلابی رفیق مهدی توسط جلادان رژیم در اهواز تیرباران شد. یکی از رفقای ما از صحبت‌های خانوادۀ رفیق شهید گزارشی تهیه کرده که اکنون قسمت‌هایی از آن از نظر خوانندگان می‌گذرد: بعد از اعدام رفیق در تاریخ هفتم تیرماه ۱۳۵۹ به منزل‌شان رفتم، روحیه‌ای سرشار از استقامت و نیرومندی بر بستگان مهدی شهید حاکم بود. روحیۀ مادر رفیق بسیار خوب بود و آثاری از بی‌تابی در چهره‌اش پیدا نبود. مرتب افشاگری می‌کرد. او می‌گفت: "من گریه نمی‌کنم، چون مهدی شهید شده و شهید همیشه زنده است. خوشحالم چون می‌دانم راهش ادامه دارد. مهدی شهید راه حق‌و‌حقیقت است. رژیم جمهوری اسلامی هرکس را که دم از انسانیت می‌زند از بین می‌برد. این رژیم نه جمهوری است نه اسلامی زیرا با نام اسلام مردم را قتل‌عام می‌کند تا چند صباحی بیشتر به عمر خود ادامه دهد. این جمهوری نیست، دیکتاتوری است. مگر مهدی چه‌کار کرده بود؟ مهدی را به جرم عشق به مردم اعدام کردند. مهدی کسی نبود که رژیم توان تحمل او را داشته باشد. من افتخار می‌کنم که چنین پسری را بزرگ کردم. ما باید به چنین جوانانی افتخار کنیم که با ظلم‌و‌زور مبارزه می‌کنند. دیشب که مهدی مرا اعدام کردند ساواکی‌هایی که او را شکنجه کرده بودند خوشحال بودند و جشن گرفتند. حال خمینی به آنها پاداش می‌دهد و عفوشان می‌کند".
خواهر مهدی نیز همچون مادر دلیرش با روحیه‌ای قوی می‌گفت: "کسی که در کردستان مردم را بمباران می‌کند، کسی که قتل‌عام قارنا [روز ۱۱شهریور سال ۱۳۵۸ مزدوران رژیم جمهوری اسلامی به‌سرپرستی ملاحسنی جنایتکار، نمایندۀ خمینی در ارومیه به‌طرز وحشیانه‌‌ای به‌روستاهای "قارنا" و "کانی‌مام‌سید" در نزدیکی شهر نقده حمله کرده و زنان و کودکان و افراد سالخورده را قتل‌عام کردند.] را به‌وجود می‌آورد و به‌عنوان فرماندۀ کل قوا دستور قتل‌عام خلق کرد را می‌دهد تعجبی ندارد اگر امثال برادر مرا می‌کشد! هنوز هم نوارهای سخنانش را در پاریس داریم که گفته، حتی مارکسیست‌ها در ابراز عقاید خود آزادند. ولی مهدی ما را به‌خاطر عقایدش اعدام کردند، مهدی را به‌خاطر دوست داشتن مردم اعدام کردند. ای مردم! در تاریخ سابقه ندارد کسی را به‌خاطر جرم واهیِ پرتاب سنگ به طرف کسی اعدام کنند. برادر بزرگ‌ترم امروز از خارج تلفن کرد و گفت: "اسم مهدی را که اعدام شده است اینجا از رادیو و تلویزیون شنیدیم. آیا حقیقت دارد؟ مگر مهدی چکار کرده بود که بدون محاکمه اعدامش کردند؟" مادرم جواب داد: "هیچ، مهدی را به جرم عقایدش و به جرم انسانیت و عشق به خلق اعدام کردند. به تمام مردم دنیا بگویید که جمهوری اسلامی جوانان ما را به جرم عشق به خلق اعدام می‌کند".
زن عرب تباری که درخانۀ رفیق شهید بود، می‌گفت: "مادر مهدی! ناراحت نباش این رژیم با این جنایاتش دوام نمی‌آورد". زن دیگری نیز با خشم هر چه تمام‌تر می‌گفت: "مُردیم از بس‌که حرف نزدیم، چرا مردم کاری نمی‌کنند؟ همه می‌گویند که جوانان ما را دارند می‌کشند ولی هیچ‌کس صدایش در نمی‌آید".
دیروز که می‌خواستیم جسد مهدی را تحویل بگیریم از طرف کمیته آمدند و گفتند که به‌شرطی جسد را تحویل می‌دهیم که بدون سروصدا آن را دفن کنید و اگر صدایتان در آید پاسداران آماده‌اند!
این سخنان که از دل‌های سوخته و پرشور مادر و خواهر مهدی و تمامی مادران و خواهرانی که همچون اینان می‌اندیشند برمی‌خیزد، همچون آتشی است که بر خرمن ستمگران خواهد افتاد و آن را یک‌سره نابود خواهد کرد. این همان آتشی است که از دل تمامی مادران و خواهران و تمامی پدران و جوانان خلق کرد برمی‌خیزد که شاهد جنایت‌های بی‌شمار رژیم جمهوری اسلامی در کردستان بوده‌اند، و این آتشی است که از قلب توده‌های زحمت‌کش و آگاه جامعه ما بلند می‌شود. آری توده‌ها مانند رویزیونیست‌ها نیستند که شرم‌گینانه از شهدا یاد برند، (اشاره به کار ۶۴، بخش رویزیونیستی) آنها به شهدای خود افتخار می‌کنند و هر آن که شد، انتقام آن را از جلادان خلق خواهند گرفت و این را آشکارا اعلام می‌کنند. حول آن افشاگری می‌کنند و بدین ترتیب آرمان و عقاید فرزندان خود را بازگو می‌کنند و یاد آنان را جاوید می‌سازند، وظیفه‌ای که صد چندان بر دوش تمام کسانی است که به کمونیسم و به توده‌ها عشق می‌ورزند".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"من خاطرۀ کوچکی از مهدی علوی‌شوشتری دارم. عید سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) به ایران رفتم، برای آخرین بار مهدی را دیدم. با‌وجود ‌آنکه روابط فامیلی داشتیم، اما تا آن زمان او را ندیده بودم. ترجمه‌ای از مقاله‌ای در رابطه با انقلابات اقتصادی سفید و سبز لیبرالی در آسیا (و منجمله کرۀ جنوبی و ایران و غیره، همان اصلاحات ارضی که راه سرمایه‌داری را باز کرد) را به او دادم. چند روزی بعدش گفت که چاپش می‌کنیم. اما آن روزها زمان حملۀ رژیم و بنی‌صدرش به دانشگاه‌ها بود. دفتر پیکار را تارومار کردند و مهدی را کشتند. چه جوان پُرآرزویی برای مردم بود و چه بزرگواری و شخصیتی داشت که حتی در چند دقیقۀ ملاقاتش هم آن را پراکنده می‌کرد. از تبار آدم‌هایی است فراموش نشدنی".
بخشی از مقاله دكتر حسین باقرزاده، با عنوان "مریم میرزاخانی و مهدی علوی‌شوشتری":
"… اواخر سال ۱۳۵۸ من به ایران بازگشتم و بلافاصله در دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران به‌عنوان دانشیار رشتۀ ریاضی مشغول به کار شدم. اندکی بعد کنفرانس سالانۀ انجمن ریاضی ایران در دانشگاه مشهد برگزار شد و من به عنوان یکی از شش عضو هیئت اجرایی انجمن و سپس دبیر آن انتخاب شدم. انجمن همه ساله یک مسابقۀ ریاضی دانشجویی در دانشگاه‌ها برگزار می‌کرد و به نفر اول این مسابقات جایزه می‌داد. اوایل تابستان [۱۳۵۹] بود که مراسمی برای معرفی برندۀ آن سال و اعطای جایزه به او برگزار شد. برنده، دانشجویی از دانشگاه اهواز به نام مهدی علوی‌شوشتری بود، ولی او نتوانسته بود در مراسم شرکت کند. هیئت اجرایی از من خواست که به‌عنوان دبیر انجمن پشت تریبون بروم و غیبت او را اعلام کنم – و این کار آسانی نبود.
مهدی علوی‌شوشتری متولد سال ١٣٣۲ بود و در سال ١٣٥٣ به دلیل فعالیت‌های سیاسی در اهواز دستگیر و به سه سال حبس محکوم شده بود. پس از آزادی از زندان در سال ١٣٥٧ برای تحصیل به آمریکا سفر می‌کند ولی در فاصلۀ کوتاهی پس از پیروزی انقلاب به ایران بر می‌گردد و در دانشگاه جندی‌شاپور اهواز در رشتۀ ریاضی ادامۀ تحصیل می‌دهد. او در دوران تحصیل شاگردی ممتاز بوده و از قول یکی از استادان او در زمان تحصیلش در آمریکا نقل شده که از او به‌عنوان با استعداد‌ترین دانشجویی که داشته یاد کرده است. نفر اول شدن او در مسابقات ریاضی سراسری کشور در آن سال این نظر را تأیید می‌کرد.
پشت تریبون رفتم و اعلام کردم که نفر اول مسابقات ریاضی سراسری کشور در آن سال مهدی علوی‌شوشتری از دانشگاه اهواز است و بعد اضافه کردم که متأسفانه خبر شدیم که ایشان چند روز پیشتر اعدام شده است. جمعیت خبر را با ناگواری شنید و در سکوت فرو رفت. من نیز سکوت کردم و همان‌جا ماندم. این سکوت بهت‌آمیز مدتی طول کشید تا نجواها شروع شد و تقریبا همه دانستند که چرا او اعدام شده است. او که در شروع انقلاب فرهنگی با آن به مبارزه برخاسته بود، در فاصلۀ کوتاهی دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد. سپس به‌دلیل این فعالیت‌ها و عضویت در سازمان پیکار به اعدام محکوم می‌شود و در روز ۶ تیرماه ۱۳۵۹ تیرباران می‌شود.
قاضی صادر کننده حکم، روحانی نسبتا جوانی به نام احمد جنتی بود که اکنون شهرۀ خاص‌و‌عام است. صادق خلخالی در خاطراتش با اشاره به این‌که او نیز حکمی مشابه از خمینی برای قتل و اعدام گرفته بود می‌نویسد: "حضرت آقای جنتی، در اهواز و تهران، چند نفر از طاغوتیان را محاکمه و به اعدام محکوم کرد". از دید او و جنتی لابد یک دانشجو که در زمان شاه سه سال زندان کشیده نیز طاغوتی بوده است…".

خاطره‌ای برگرفته شده از فیسبوک فیروزه هستی:

"یاد و نام دو رفیق دانشجو که تا آخرین روز مقاومت دانشجویان دانشگاه جندیشاپور در کنار هم بودیم را یادآوری می‌کنم. رفیق احمد موذن که تا آخرین دقایق کنار هم بودیم و رفیق مهدی علوی‌شوشتری که بعد از تیراندازی جنتی با کلت که خود شاهد بیرون آوردن آن از زیر عبایش بودم؛ همه به سمت انتهای دانشگاه که به بیمارستان شماره ۲ و وابسته به دانشگاه بود حرکت کردیم. علت اینکه جنتی جانی را دیدم، افتادن یکی از پسران از روی صندلی چرخدارش بود که من از جمع جدا افتادم (برای مدتی کوتاه که یادم نمانده) تا او را روی صندلیش بنشانم و با هم فرار کنیم. او که خوب می‌دانست دستگیری من خطر اعدام دارد ولی هیچکدام ته دل باور نداشتیم، مدام می‌گفت برو، من خودم را می‌کشم روی صندلی. در آن لحظات فقط به این فکر می‌کردم که تنها نمی‌گذارمش. احمد و مهدی توانستند فرار کنند و به خانۀ یکی از استادان دانشگاه پناه برده بودند. همسر آن استاد لباس‌هایشان را شسته و اطو کشیده بود و بچه‌ها بعد از خوردن غذا خوابیدند. روز بعد به بیمارستان راه‌آهن که محل نگهداری بچه‌های زخمی بود رفته بودند تا اسامی زخمی‌های بستری را که دم در زده بودند بخوانند. همانجا شناسایی و دستگیر می‌شوند. به سرعت اعدام‌شان کردند. ولی وصیتنامۀ احمد را چند روز بعد از واقعه که دوباره به دانشگاه رفتم روی دیوار دیدم که برای تنها خواهرش نوشته بود. مهدی هم در ملاقات آخر به خانواده‌اش گفته بود شلوار جینم را نشورید که دانستم در پشت شلوارش نوشته بود. احمد ترم آخر مهندسی کشاورزی بود و مهدی هم که قبلآ جایزه ریاضی گرفته بود. یادشان همواره زنده خواهد ماند. هر دو از بچه‌های پیکار بودند".

 

٣٥٨. علی (ورزشكار)
رفیق علی معروف به علی ورزشكار از فعالین سازمان پیكار بود. او سال ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٥٩. حسين عليجانی
رفیق حسین علیجانی متولد مسجدسلیمان بود. تا سال ۱۳۵۸ با تشکیلات پیکار مسجدسلیمان کار می‌کرد. در اوایل ۱۳۵۹ به اهواز منتقل و بعد از مدتی مسئول تدارکات کمیتۀ خوزستان شد. او در کنگرۀ دوم سازمان هم شرکت کرده بود و ظاهرا یکی از جوان‌ترین نمایندگان کنگره و مسئول نگهداری اسناد داخلی هم بوده است. در آن زمان در خانۀ یکی از بستگانش در اهواز زندگی می‌کرد که در آنجا دو نفر از اعضای جوان خانواده با سازمان اقلیت کار می‌کردند. آن دو رفیق در ارتباط با این سازمان‌شا لو رفته بودند و زمانی که پاسداران به آن خانه حمله می‌کنند، حسین هم که اسناد بسیاری با خود داشت دستگیر می‌شود. در خانه علاوه بر اسناد، تعداد زیادی کتاب و نشریه هم بود که حسین به‌خاطر آن که آن دو رفیق گرفتار نشوند همه مسئولیت‌ها را به‌عهده گرفت و صریحا گفت که همۀ اسناد به او تعلق دارند. رفیق حسین ۳۰ تیر ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ اعدامش شد. او فردی شجاع، مقاوم، با جرأت و پُرروحیه بود. رژیم تلاش بسیاری به خرج داد که اطلاعات مربوط به ارتباطات پیکار در خوزستان را از حسین در بیاورد، ولی حسین چون کوهی استوار ایستاد و سخنی نگفت.
خبر اعدام رفیق در روزنامه‌های ۲۹ مرداد ١٣۶٠ به چاپ رسید که به نقل از روابط عمومی دادستان کل انقلاب اسلامی ایران در آن آمده بود که در محل سکونت رفیق حسین ۲۳ عدد سه‌راهی، ساعت و دیگر وسایل ساختن بمب‌های ساعتی کشف شده است. در این اطلاعیه همچنین نوشته شده بود:
"حسین علیجانی، فرزند محمد به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، تهیۀ مقدمات حمله به مقر پاسداران و مقر بسیج مستضعفین اهواز و تهیۀ طرح مقدماتی تخریب و انفجار در روز انتخابات ریاست جمهوری، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی اهواز محارب با خدا و رسول و باغی به حکومت اسلامی شناخته شد و او به اعدام محکوم گردید. وی در روز ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ بلافاصله پس از صدور حکم دادگاه در اهواز اعدام شد".

 

٣٦٠. علی عليدوستی‌قَهفَرخی

357-AliDoustiGhahfarkhi-Ali2.jpgرفیق علی علیدوستی‌قهفرخی سال ۱۳۴۲ در اصفهان به دنیا آمد. او از رفقای فعال در تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزی پیکار(دال دال) اصفهان با نام مستعار ابراهیم بود. رفیق در اوایل تیر‌ماه ۱۳۶۰ در اصفهان دستگیر و کمتر از دو هفته بعد در ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در زندانی در اصفهان تیرباران شد. متأسفانه از شرح‌حال این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
پاره‌ای از خاطرۀ یک رفیق:
"… روی دیوارهای جاده اتوبان ذوب‌آهن، که زندان دستگرد در آن [مسیر] واقع شده را با همکاری چند رفیق دیگر شعارنویسی کرده بودند. آخرین بار شبی به همراه رفقای پیکارگر حسین نیستانکی و عبدالکریم زرین‌مهر روی دیوارهای زندان [شعار] می‌نوشتند. یکی دورِ نوشته را می‌نوشت و یکی دیگر داخل آن را با قلم‌مو رنگ می‌زد که ضخیم و پررنگ و از دور قابل خواندن باشد. یک نفر دیگر هم مراقب بود تا هر حرکت مشکوکی را به آنها بگوید. در‌حالی‌که مشغول نوشتن بودند رفیق حسین متوجه نوری می‌شود که بر نوشته‌های روی دیوار تابیده بود. به رفقا می‌گوید: "دارند ما را کنترل می‌کنند فرار کنیم". در همین زمان موتور سپاه از باند آن طرف اتوبان و از وسط نرده‌ها به این طرف می‌آید. رفقا وسایل را رها کرده و سعی به فرار می‌کنند. حسین خود را به وسط اتوبان رسانده و سینه‌خیز به همان مسیری می‌رود که موتور از آنجا آمده بود و به‌سرعت خود را از مسیر موتور و روشنایی دور می‌کند. موتور که متعلق به پاسداران بوده بوق می‌زند و از داخل زندان هم نورافکن‌های گَردان به سمت بیرون هدایت می‌شوند و متأسفانه دو رفیق دیگر به دست پاسدارها می‌افتند که به زندان منتقل و به فاصله کوتاهی اعدام شدند". [این خاطره در شرح‌حال رفقا عبدالکریم زرین‌مهر و حسین نیستانکی هم آمده است].

 

 

٣٦١. جعفرمحمد علیزاده‌‌رفیع
رفیق جعفر‌محمد علیزاده‌‌رفیع سال ۱۳۲۸ در تبریز به دنیا آمد. او در فرودگاه مهرآباد تهران به‌عنوان کارمند گمرک کار می‌کرد و در کمیتۀ کارمندان سازمان پیکار سازماندهی شده بود. رفیق در سوم آذر ۱۳۶۰ در محل کارش دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه‌های بسیار در دادگاهی چند دقیقه‌ای، به ۱۰ سال زندان محکوم می‌شود. رفیق محمد در اعدام‌های دسته‌جمعی شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین حلق‌آویز شد.

خاطره‌ای از رفیق بهروز:
"رفیق جعفرمحمد علیزاده را اولین بار در سال ۶۳ که مرا از انفرادی به واحد ۳، بند ۱ قزل‌حصار آوردند دیدمش. جعفر با موهای جو گندمی نسبت به اکثر ما نسبتا سن بالایی داشت. رفیقی شوخ طبع بود و به یادم دارم که دختر ۵-۴ سالۀ بسیار زیبایی داشت و هر از گاهی که ملاقات می‌دادند، او از چند روز قبل برای دیدن دخترش تدارکاتی می‌دید تا با دست خالی نرود.همه وجودش در دخترش خلاصه می‌شد. به رفیق گویا ۱۰ سال حبس داده بودند".

 

٣٦٢. مصطفی علينقی‌پور
رفیق مصطفی علینقی‌پور سال ۱۳۳۸ در نوشهر، مازنداران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به کار مشغول شد. بعد از قیام یکی از اعضای اصلی و فعال گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود که در تابستان ۱۳۵۹ با سازمان پیکار وحدت کرد. از این پس فعالیت رفیق در چارچوب سازمان ادامه یافت. مصطفی با رفقا سعدی معدندار، جمشید خرمن‌بیز و برزین امیر‌اختیاری در رابطه بود. در پاییز ۱۳۶۰ خانۀ رفیق سعدی معدندار در نوشهر که پر از اسناد و مدارک درون سازمانی بود، مورد شناسایی قرار می‌گیرد و همۀ آنها با مدارک دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه زیر شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند اما هیچ‌گونه اطلاعاتی، حتی آدرس و اسم خودشان را به بازجویان نمی‌دهند. این رفقا از روحیۀ بالایی برخوردار بودند و خیلی از مواقع با خواندن سرود روحیۀ دیگران را هم تقویت می‌کردند.
مزدوران وقتی آنها را به صف کرده و می‌خواستند به عناوین مختلف آنها را تحقیر کنند، رفیق مصطفی به‌صورت مزدوران تف می‌اندازد. رفقا سعدی، جمشید، برزین و مصطفی در دوازدهم بهمن همان سال به‌دست پاسداران جلاد در نوشهر، اعدام شدند.

 

٣٦٣. محمد عمیم
با استفاده از نشریه پیکار دانشجو شماره ۵، نیمه اول آذر ۱۳۶۰ ارگان اتحادیۀ جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور، هوادار سازمان پیکار:
رفیق محمد عمیم سال ۱۳۲۸ به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۰ پس از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی برای ادامۀ تحصیل به آلمان رفت. سال ۱۹۷۱ به صف دانشجویان دمکرات و ضد‌امپریالیست پیوست. فعالیت خستگی‌ناپذیر او در انجمن دانشجویان ایرانی در خارج از کشور موجب شد بارها به‌عنوان نمایندۀ دانشجویان انتخاب شود. او در تدارک آکسیون‌های مختلف و افشا‌کننده علیه رژیم شاه همیشه پیشرو بود. مبارزۀ پیگیرش علیه رژیم پهلوی و تبلیغ‌وترویج ایده‌های انقلابی موجب شده بود که او در میان دانشجویان ایرانی و خارجی چهره‌ای شناخته‌شده باشد؛ اما همین فعالیت‌ها حساسیت مزدوران شاه را هم برمی‌انگیزد؛ به‌همین‌خاطر در سفری که به ایران داشت، مورد پیگرد ساواک بوده و هنگام خروج از کشور تحت بازرسی و ضرب‌وشتم ماموران ساواک قرار می گیرد. محمد ازجمله دانشجویان مبارزی بود که خیلی سریع با دیدگاه‌های انحرافی در کنفدراسیون دانشجویان مرزبندی و سمت‌گیری خود را به سوی بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق و بعد سازمان پیکار اعلام کرد. او چند ماه قبل از قیام، بحث تدارک مراجعت به ایران را در بین دانشجویان مبارز مطرح کرد و رهسپار ایران شد. بعد از قیام، علیرغم جو نیم‌بند دمکراسی هیچ‌گاه دچار توهم نسبت به رژیم جمهوری اسلامی نشد. او بارها می‌گفت رژیم جمهوری اسلامی حامی سرمایه‌داران و دشمن کارگران، زحمت‌کشان و خلق‌های ایران است.
محمد که از هواداران متشکل سازمان در اصفهان بود در همان شهر به شغل دندانسازی پرداخت. زمانی که پاسداران برای دستگیری‌اش به خانۀ او می‌ریزند همسر و فرزند ۹ ماهۀ او را هم با خود برده و باوجودی‌که هیچ‌گونه مدرکی از آنان نداشتند این دو را به مدت یک ماه و نیم در زندان نگه داشته و تحت فشار روحی و شکنجه قرار می‌دهند و خود رفیق را بعد از سه ماه شکنجه‌های قرون وسطایی به شهادت رساندند. رفیق در مهر‌ماه ۱۳۶۰ در اصفهان تیرباران شد.

 

٣٦٤. حسين غفاری
رفیق حسین غفاری در سازمان پیکار فعالیت داشت. او در ۸ مهر‌ماه ۱۳۶۰ در قائم شهر مازندران تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٦٥. منصور غفوری
رفیق منصور غفوری از فعالین سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٦٦. بهروز غلامی
رفیق بهروز غلامی از رفقای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) تبریز بود. پس از ضربه‌ای که به بخش چاپ در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ وارد آمد، دستگیر شد. بهروز بعد از تحمل چندین ماه شکنجه و سلول‌های انفرادی همراه ۸ رفیق پیکارگر دیگر در شامگاه دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شد.
وصیت‌نامه رفیق بهروز‏ ‬غلامی‏:
"با درود به كارگران و خلق‌های زحمت‌كش و كمونیست‌ها‏.‬ ‏"‬بین جامعۀ سرمایه‌داری و كمونیسم درۀ عمیقی‌ست كه با خاكستر ما كمونیست‌ها پر می‌شود‏" هوشی مین. راه كمونیسم راهی مستقیم و ساده و راست نیست،‏ ‬راهی‌ست پرپیچ و خم با گردنه‌های خطرناك‏ ‬و پر از گرگ‌های درنده‏.‬ این راه در نهایت خود به جامعۀ بی‌طبقه و عاری از هرگونه ستم طبقاتی منجر خواهد شد. من آگاهانه قدم در این راه گذاشته‌ام و آنچه كه از دستم برمی‌آمد و در توانم بود در این راه انجام دادم‏.‬
رفقا با آن‌كه سازمان بعد از كنگرۀ دوم با انحرافات راست مرزبندی كرده بود،‏ ‬متأسفانه این مرزبندی در عمل انجام نگرفت و بر اثر همین انحراف لیبرالی و راست،‏ ‬دچار ضربۀ نسبتا ‬مهمی شد. این انحراف درونی به اندازه‌ای بود كه باعث ۸۰ ‬یا ۹۰ ‬درصد ضربۀ كنونی شد؛ در‌صورتی‌كه ارتجاع با آن تشكیلات خود فقط می‌توانست ده یا بیست درصد این ضربه را بزند‏.‬
رفقا ما درك درستی از انضباط آهنین به معنای بلشویكی آن نداشتیم و آن را فقط در تئوری یاد گرفته بودیم و در عمل آن را كاملا‏ ‬انجام ندادیم و امیدوارم كه بعد از این،‏ ‬به‌طور كامل و به تمام معنا انجام گیرد‏. رفقا، در اینجا در مقابل خائنین به راه طبقۀ كارگر،‏ ‬روحیۀ رفقا از آن‌چنان عظمتی برخوردار است كه در مقابل آن روحیه،‏ ‬مرگ آن‌چنان ضعیف است كه حرفش هم در میان نیست و آنها با استقامت خود،‏ ‬شیرینی خیانت خائنین را برای ارتجاع زهر می‌كنند‏.‬ من یقین دارم كه از انحرافات درس گرفته خواهد شد و در آینده از آنان به‌نحو احسن استفاده خواهد شد و می‌دانم كه رفقا راه انقلاب را به مصداق سرود "‬یاران‏"‬،‏ ‬"مشت یاران،‏ پوزۀ ‬دشمنان در خاك و خون می‌كشد ..."،‏ ‬را ادامه خواهند داد‏. ‬
به پدر و مادرم بگویید كه برای من گریه نكنند،‏ ‬چرا كه خون من از دیگر رفقای شهید رنگین‌تر نیست و رفقای دیگر را عین فرزندان خود بدانید و تا آنجا كه می‌توانید در راه انقلاب كمك كنید‏.‬ -‬ برقرار باد جمهوری دموكراتیك خلق! ‬
‏-‬ زنده باد سوسیالیسم‏!‬‏- ‬ مرگ بر امپریالیسم جهانی‏!‬ - درود بر شهیدان راه طبقۀ كارگر‏!‬ بهروز غلامی".
خبر اعدام رفیق و ۲۲ مبارز دیگر که ۹ نفر از آنها از رفقای پیکارگر بودند، در روزنامه‌های ۲۱ آبان‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی به چاپ رسید:
"بهروز غلامی فرزند حسین به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی و همچنین فعالیت در یک گروه آمریکایی که برای هر ۹ نفر از هواداران پیکار یکسان عنوان شده بود، اعلام گردید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، او به اعدام محکوم شد و حکم صادره در روز ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد".
تشریح زندان تبریز، نوشتۀ یک رفیق:
"در سال ۱۳۶۰ این زندان از ۹ بند درست شده بود که بند ۱ و ۲ و ۳ با یک هشتی به همدیگر وصل می‌شدند که زندانیان را بعد از انفرادی به اینجا منتقل می‌کردند. طول بند ۱ و ۲ هرکدام ۲۰ متر و بند ۳ کمی کوچک‌تر بود. مسٸول زندان، فردی بود به نام یزدانی، بند سه گانه یک حیاط مثلثی شکل حدود ۲۰۰ مترمربع برای هواخوری داشت که از بالای سیم‌خاردارهای دیوارش دو برج نگهبانی دیده می‌شد.
اطاق‌های بند هرکدام یک پنچرۀ ۳۰ در۳۰ سانتی‌متری داشتند. در انتهای هر بند هم توالت بود. بند ۴ معروف به محل زندانیان قدیمی و یا به سرموضعی بود که من هیچ‌وقت به آنجا نرفتم. بند ۵ فقط یک سالن بزرگ با ۱۵۰ تخت دو طبقه بود و یک محوطۀ ۱۰۰ مترمربعی برای هواخوری داشت. در بند ۶ زندانیان عادی بودند که توسط شهربانی اداره می‌شد. در بند ۷ و ۸ بانوان قرار داشتند و بند ۹ معروف به بند دارالتأدیب بود و زندانیان زیر ۱۸ سال در آن بودند.
برای غذاخوری یک سالن بزرگ همراه آشپزخانه وجود داشت که چسبیده به بند ۵ و بند انفرادی بود که هیچ‌وقت، هیچ‌کس به‌صورت انفرادی در آن نبود، همیشه پر از زندانی بود که گاه در هر سلول بتنی آن تا ۹ نفر بودند. از همه وحشتناک‌تر حدود ۱۵۰ متر جلوتر از ورودی بند سه گانه و به‌صورت مستقیم، محل تیرباران رفقا بود. در تبریز اکثرا در شب تیرباران می‌کردند. از ساعت ۱۲ به بعد، اول صدای رگبار ژسه که حدود ۳ تا ۴ تا گلوله یک باره خارج می‌شد و بعد از آن صدای کلت تک‌تیر که برای خلاصی می‌زدند که از شمارش آنها می‌شد فهمید که چند رفیق تیرباران شده‌اند. گاهی به ۲۰ تا می‌رسید".

 

٣٦٧. جواد غم‌افشان

رفیق جواد غم‌افشان از فعالین سازمان پیکار، در ۱۳ مهر ۱۳۶۰ در کرمانشاه تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٦٨. کبری غياثی

Ghiyasi-Kobra3.jpgرفیق كبرى غياثى سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ پر اولاد در آبادان متولد شد. پدرش كارگر شركت نفت و فردی مذهبی اما آگاه بود. کبری تحصيلات ابتدايى و دبيرستان را در همين شهر گذراند و موفق به اخذ ديپلم رياضى از دبيرستان عليرضا پهلوى سابق شد. با شروع حركت‌هاى مردمى عليه استبداد شاه در سال‌هاى ۵۷-۱۳۵۶ به صفوف مردم پيوست و در سرنگونى رژيم شاهنشاهى همراه توده‌ها فعالانه شرکت کرد. پس از پيروزى قيام بهمن ۱۳۵۷ و علنى شدن فعاليت سازمان‌ها و گروه‌ها به مطالعۀ نقطه نظرات آنها پرداخت و به سازمان پيكار پیوست و در تشكيلات ديپلمه‌هاى بيكار كه بخشى از تشكيلات دانشجويى ــ دانش‌آموزی سازمان پيكار(دال دال) بود به فعاليت پرداخت. او که عنصرى فعال بود ضمن پخش اعلاميه و تراكت و فروش نشريات پيكار، در بحث‌هاى تشكيلاتى سازمان و به وجود آوردن هسته‌هاى مطالعاتى، پرشور شركت می‌کرد.
در سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ ايران و عراق سازمان پيكار به هواداران رهنمود داد كه در مناطق جنگى بمانند و اخبار جنگ را به سازمان گزارش دهند. رفیق كبرى نيز مانند ساير هواداران زير توپ، خمپاره و موشك در شهر مرزى آبادان ماند و وظایف تشکیلاتی را پيش برد. مدتى بعد سازمان رهنمود جديد داد، مبنى بر اين‌كه همۀ هوادارانْ مناطق جنگى را ترك كرده و به اردوگاه‌هاى جنگ‌زدگان در سراسر كشور رفته و در افشای جنگ ارتجاعى ايران و عراق که ارمغانی جز فقر و سرکوب هرچه بیشتر برای توده‌های دو کشور ندار، بکوشند. كبرى نيز به خانواده‌اش كه در خوابگاه دانشگاه صنعتى اصفهان ساكن بود، پيوست. به‌علت به‌اصطلاح انقلاب فرهنگى در اردیبهشت ۱۳۵۹، دانشگاه‌ها تعطيل بود و خوابگاه‌هاى دانشجويان در اختيار جنگ‌ز‌دگان قرار داشت. جو پليسى و فاشيستى بر تمام خوابگاه‌ها حاكم بود و هرگونه حركت اعتراضى مردم را تحت عنوان ضد‌انقلاب و ستون‌پنجم دشمن در نطفه خفه مى‌كردند. در اين شرايط دهشتزا، كبرى با عزم و اراده‌اى قوى و اعتقادى راسخ به رهايى طبقۀ كارگر و ساير زحمت‌كشان يك لحظه از مبارزه غافل نشد. در اردوگاه مرتبا به پخش اعلاميه و شعارنويسى مشغول بود و خط زيباى او تا مدت‌ها بعد از دستگيری‌اش، ديوارهاى خوابگاه را مزين كرده بود. در فروردين‌ماه ۱۳۶۱، بعد از ضربۀ پلیسی به كليۀ تشكلات سياسى، هنگام برگزارى جلسه در یک خانۀ تيمى، توسط نيروهاى فاشيست رژيم دستگير و به بازداشتگاه سپاه واقع در سيدعليخان در اصفهان منتقل شد. بعد از بازجويى‌هاى مقدماتى و تشكيل پرونده او را به زندان دستگرد اصفهان می‌برند. ۹ ماه بعد، در آذر‌ماه ۱۳۶۱ خبر اعدام کبری را به اطلاع خانواده‌اش رساندند. هنگامى كه مادر زجركشيده‌اش براى جويا شدن دليل اعدام به دادستانى انقلاب اصفهان مراجعه كرده بود، خلاصه‌اى از پرونده را برايش خوانده بودند و او چنین نقل کرده بود:
س- عقيده‌ات چيست؟
ج- من يك ماركسيست–لنينيست هستم و با تمام وجود به اين ايدئولوژى پايبندم.
س- آيا حاضريد توبه كنيد و به آغوش اسلام برگرديد؟
ج- خير، من يك ماركسيست هستم و تا آخرين قطرۀ خون با رژيم جمهورى اسلامى مبارزه مى‌كنم.
خانواده‌اش براى تحويل جسد به پزشكى قانونى رفتند. او را در چادرش پيچيده بودند، چهرۀ زيبايش زير نور چراغ مى‌درخشيد. لبخند زيبايى بر لب داشت. بدنش را با ۹ گلوله سوراخ كرده بودند. یکی از گلوله‌ها در پا و یكی هم در قلبش بود. زن جوانى كه او را مى‌شست در حالى كه دستهايش مى‌لرزيد و اشك ديدگانش را پُركرده بود، از در غسال‌خانه بيرون آمد، دست‌ها را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: "خدايا يك دختر بيست ساله مگر چه كرده بود، اين چنين سوراخ سوراخش كرده‌اند؟" بعد خطاب به خانواده گفت كه قادر به كفن كردن او نيست، به ناچار او را در پلاستيك پيچيده و بعد كفن كردند. در حالى كه برف آرام آرام مى‌باريد، پيكرش را در ميان غم‌و‌اندوه افراد خانواده و تنى چند از دوستان به خاك سپردند. روى سنگ قبرش اين ابيات از حافظ شيرازی نقش بسته است:
"بر سر آنم كه گر زدست برآيد / دست به كارى زنم كه غصه سرآيد
بگذرد اين روزگار تلخ‌تر از زهر / باردگر روزگار چون شكر آيد"
نوشته‌ای از یك رفیق:
"كبراى عزيز، روزى اين مردم شريف و زجرديده بر سر مزارت گِرد خواهند آمد و از خوبى‌هايت خواهند گفت و مبارزاتت را ارج خواهند نهاد. آن روز دير نيست. از هم اكنون غريو خشم ملت به پا خاسته به گوش مى‌رسد. ملتى كه سال‌ها با صبورى روزگار تلخ‌تر از زهر را به اميد فرا رسيدن روزگار چون شكر، تحمل كرده‌اند. يادت گرامى باد".

 

٣٦٩. محسن فاضل

Fazel-Mohsen.pngبا استفاده از اعلامیۀ سازمان پیکار در تاریخ ۲/۴/۱۳۶۰ و نشریه پیکار ۱۱۲، دوشنبه ۸ تیر‌ماه ۱۳۶۰.
رفیق محسن فاضل ١٥ مهر ١٣٢٨ در مشهد متولد شد. سال ۱۳۴۷ در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد و تا سال ۱۳۵۰ دانشجوی مهندسی شیمی در این دانشگاه بود. رفیق در سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین خلق ایران که در آن زمان هنوز نامی نداشت درآمده بود. پس از دستگیری اعضای سازمان مجاهدین در شهریور ١٣٥٠ که موقعیت تشکیلاتی‌اش لو رفت، به‌عنوان یک انقلابی حرفه‌ای زندگی مخفی را برگزید و پیگیرانه به مبارزۀ انقلابی خود ادامه داد. بیش از ده سال علیه امپریالیسم، صهیونیسم، رژیم شاه و در دفاع از منافع کارگران و زحمت‌کشان مبارزه کرد. در چندین عملیات نظامی انقلابی منجمله طرح اعدام انقلابی ژنرال پرایس آمریکایی در سال ۱۳۵۰ (در آستانه ورود نیکسون به ایران) شرکت داشت. استعداد فوق‌العادۀ فنی و تکنیکی در ساختن ابزار جنگی ازجمله به راه انداختن یک کارگاه اسید پیکریک کمک شایانی به ادامۀ فعالیت‌های انقلابی آن سال‌ها بود.
محسن فاضل طی سال‌های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ با پذیرش مارکسیسم ــ لنینیسم به عضویت بخش منشعب سازمان مجاهدین درآمد. از اواسط سال ۱۳۵۳ مخفیانه به خارج از کشور اعزام شد و از آن پس در بخش خارج از کشور (بخش م.ل سازمان مجاهدین) با نام مستعار سامی به فعالیت‌های سیاسی و نظامی پرداخت. آموزش در پایگاه‌های انقلاب فلسطین، همکاری در زمینه‌های مختلف با انقلابیون فلسطینی و عرب شخصیت انقلابی و رزمجویانۀ او در خاطرۀ هم‌رزمان فلسطینی و عرب زنده است. او در کوه‌های صنین واقع در شرق لبنان هم‌دوش شهدای جنبش فلسطین نظیر ابوخالد (جرج شقیق عسل) و ابویعقوب و نیز شهید یحیی عراقی (که به دست فاشیست‌های بعثی ترور شد) مبارزه کرده بود.
پشتکار و پرکاری رفیق درکارگاه تعمیر و اسلحه‌سازی و کمیتۀ علمی الفتح و ابتکار و خلاقیت او در انجام وظایف انقلابی مشترک بین انقلابیون ایرانی و فلسطینی افتخار آفرین بود. دستگاه نارنجک پرتاب‌کن که به نام "قدس" نامیده شد و برای پرتاب اعلامیه و تراکت نیز به کار می‌رفت از مواردی‌ست که رفقای سازمان و به‌طور خاص رفیق محسن فاضل اختراع کردند. از این دستگاه بنابه خواست برادران رزمندۀ فلسطینی تعدادی تهیه و به داخل سرزمین‌های اشغالی فلسطین ارسال شد. او در انتشار مجلۀ عربی زبان "ایران الجماهیر" که با کمک تراب حق‌شناس منتشر می‌شد سهم مهمی داشت. رفیق که به زبان عربی آشنایی قابل توجهی یافته بود به ترجمۀ مقالات متعدد انقلابی در رابطه با مسائل ایران و منطقه نیز اقدام کرد که از آن جمله جزوه‌ای‌ست به نام "انقلاب کُرد" از انتشارات یک سازمان کمونیستی عراقی. این جزوه بارها در ایران بدون نام مترجم چاپ شده است و در سایت اندیشه و پیکار قابل دسترسی است:
http://peykar.info/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/Enqelab_kurd-Fasel.pdf
رفیق محسن در اواخر تابستان ۱۳۵۷ به ایران آمد و در انتشار روزنامۀ "اخبار انقلاب" که سازمان پیکار آن را طی دوران اعتصاب دوماهۀ روزنامه‌ها قبل از قیام بهمن منتشر می‌کرد بسیار فعال بود. پس از قیام مدتی در بخش انتشارات و تبلیغات سازمان فعالیت می‌کرد. از اواسط سال ۱۳۵۸ تا زمان دستگیری به زندگی علنی بازگشت و در رابطه با سازمان همکاری‌های ارزنده‌ای داشت. در این زمان محسن با یکی از رفقای زن هوادار سازمان ازدواج کرد. او از سال ١٣٥٨ تا ١٣٥٩ برای چند ماه در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شد. علاقه و پیوند دیرین و انقلابی او با خلق قهرمان فلسطین، او را همواره به یاری این خلق می‌کشاند. او طی سفری که پس از قیام به خارج از کشور داشت، دست‌آورد پرباری در رابطه با انقلاب خلق‌های عرب برای سازمان با خود به ارمغان آورد.
رفیق در آستانۀ سفر مجددی که به خارج کشور با قصد خدمت به انقلاب فلسطین و انقلاب کارگران و زحمت‌کشان ایران داشت، مورد شناسایی از طرف رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت و با‌وجودی‌که معرفی‌نامه‌ای از سفارت فلسطین با خود داشت و وزارت خارجۀ ایران هم سفر او را تأیید کرده بود، در دامی که ساواکی‌های جدید جمهوری اسلامی برایش گسترده بودند گرفتار شد. محسن در ١٤ بهمن ١٣٥٩ برای سفر به لبنان به ادارۀ گذرنامه مراجعه کرد و هنگام خروج از آنجا توسط عده‌ای لباس شخصی دستگیر شد. محل نگهداری او زندان اوین در بند ۲۰۹ زیر نظر شخص آیت‌الله بهشتی بود. از اولین روز بازداشت تا زمان اعدام که ١٣٩ روز طول کشید در انفرادی و بدون حق ملاقات نگهداری شد، حتی وکیلی که خانواده‌اش برای او گرفته بود نیز نتوانست با او ملاقات کند. جلادان رژیم برای بزانو درآوردن او و واداشتنش به گفتن کلمه‌ای در بازگشت از اعتقادات انقلابی و کمونیستی خود تحت شدید‌ترین فشارها و شکنجه‌ها قرار دادند که همگی بی‌ثمر ماند و رفیق محسن چون درختی سربلند ایستاد. در ابتدا مسئولین زندان به کلی منکر وجود چنین شخصی در میان زندانیان شدند تا این‌که پس از سه هفته، با چاپ خبر دستگیری او در صفحۀ اول روزنامۀ اطلاعات و صفحات داخلی روزنامه‌های کیهان و جمهوری اسلامی به خانوادۀ او گفتند: "اینجاست ولی ممنوع‌الملاقات است". این بار خانواده برای پی‌گیری وضعیت او به سراغ مقامات فلسطینی در تهران که او را با نام سامی به خوبی می‌شناختند رفتند. جواب شنیدند که "مقامات ایران ما را از نزدیک شدن به این مسئله برحذر داشته‌اند".
رژیم جمهوری اسلامی طی یک روز در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، ۲۳ تن از رزمندگان دلیر و انقلابی را آماج کینۀ طبقاتی خود قرار داد، جلادان رژیم پس از تظاهرات گستردۀ روز ۳۰ خرداد که عمدتا به‌وسیله سازمان مجاهدین خلق (رجوی) و با مشارکت نیروهای کمونیست صورت گرفت موقعیت را مغتنم شمرد و برای زهرچشم گرفتن از کارگران و زحمت‌کشان این ۲۳ رزمندۀ انقلابی و کمونیست را به جوخه‌های اعدام سپرد. یکی از این شهدای دلیر رفیق محسن فاضل بود که مرگ در راه آرمان والای کارگران و زحمت‌کشان ایران و آرمان خلق قهرمان فلسطین را با جان پذیرا گشت.
رفیق در بارۀ روز بازداشت در دست نوشته‌های زندانش، چنین نوشته است:
"روز ۵/ ۱۱/ ۱۳۵۹ از سفارت فلسطين نامه گرفتم که ببرم وزارت خارجه برای اجازۀ خروج. داوود حنيفه هم يک ايرانی داوطلب بود که به همراه من آمد. وزارت خارجه به ما نامه داد برای ادارۀ گذرنامه. ادارۀ گذرنامه در روز ۶/ ۱۱/ ۱۳۵۹ پاسپورت‌ها را تحويل گرفت که روز ۹/ ۱۱ [پس] بدهد. ولی روز ۹/ ۱۱ گفتند که بايستی به نخست‌وزيری مراجعه کنيد. در همان روز مراجعه کردم. ادارۀ گذرنامه نخست‎وزيری در حال نقل و انتقال بود و شنبه ۱۱/ ۱۱/ ۱۳۵۹، بعدازظهر رفتم. آقای "سعيدی" نامی، مسئول آنجا بود. مقداری از من سؤال کرد و گفت "دوشنبه ظهر بيا که خلوت باشد"، از همين‌جا بايستی من شک می‌کردم که [شک] نبردم. روز دوشنبه رفتم. داوود هم بود. پاسپورت من را آوردند با اجازۀ خروج. من را با اسم به صدای بلند صدا کرد[ند]، که ماموری که قصد تعقيب من را داشت بشنود. پاسپورت را گرفتم و رفتم سفارت فلسطين و از آنجا به سفارت سوريه و سپس شرکت هواپيمايی و خانه، که گويا موتور من مانع تعقيب آنها شده، بعداً که مرا دستگير کردند يادم آمد که ماشين آنها را دَمِ سفارت سوريه ديده بودم که داشتم خارج می‌شدم و راننده با نگاه‌های غيرعادی من را نگاه می‌کرد. فردا صبح يعنی ۱۴/ ۱۱، بانک به من گفت که اين امضای اجازۀ خروج را نمی‌شناسند و تازه عکس هم بايستی امضا داشته باشد، که نداشت. باز هم شک نکردم. به نخست‌وزيری مراجعه کردم. کارمند آنجا "جعفری" نامی گفت، "امضا ابلاغ شده و راجع به عکس هم اشتباه شده، الان امضا می‌کنم". جوانکی آنجا بود، شبيه صاحب زيراکسی سر چهار راه نواب. سيگار من را آتش زد و وانمود کرد که دنبال اجازۀ خروج آمده است. حتی از پله‎ها خواست برود بالا. گفتم نرو برای کارَت بد می‌شود. اجازۀ خروج را که [ماموری] برگرداند، اين جوانک پهلوی موتور من منتظر بود. پهلوی موتور، مرد حدود چهل ساله‌ای گفت "چند سؤال دارم" و کارت سپاه پاسداران را نشان داد و مرا به داخل يک بنز برد و به سرعت، چهار نفر سوار شدند، بنز آخرين سيستم. بلافاصله با بی‌سيم گزارش دادند و جيب‌های مرا خالی کردند. آدرس خواستند که سفارت فلسطين را گفتم. يک ورقه به من نشان دادند که حکم بازداشت بود و به اوين آوردند. اول بردند پيش [اسدالله] "لاجوردی" که گويا "لاجوردی" کار داشت و مرا به سلول انفرادی آوردند ۸/۵ [شماره سلول]. ساعت حدود ۵/۹ دستگيری بود و ۱۱ من در سلول بودم. همه اينها، بايستی اگر فرصتی بود بازنويسی شود.
... در اینجا من در سنگری از سنگرها هستم که "پیکار" علیه دشمن گشوده است و وضع من هم به دلایل مختلف وضع ویژه‌ای گشته و این سنگر اهمیت پیدا کرده است. من هم وظیفۀ خودم را سعی می‌کنم انجام دهم مثل هر رفیقی که در هر سنگر دیگری مبارزه می‌کند. رفقا! زندان من سخت است، هر روزش سخت است، آینده‌اش معلوم نیست و پر از خطر است ولی اینجا من شور مبارزه را برپا داشته‌ام. شور مبارزه با این شرایط سخت در راه آرمان‌ها و هدف‌های مبارزه‌ام. شور تولدی دوباره...، شور درک عمیق‌تر اهداف و آرمانی که به خاطرش مبارزه می‌کنم، شور کار کردن و شعر گفتن برای شما و انقلاب تحت این شرایط. من مصمم هستم تا به آخر آتش این شور را شعله‌ور نگاه دارم و اگر قرار است پایان زندگی من اینجا باشد با چنین روحیۀ پرشوری بگذار تمام شود ..."
این دست نوشته‌ها (را رفیق بر روی کاغذ‌هایی که پرتقال در آن می‌پوشانند، نوشته و در میان لباسش جاسازی کرده بود، پس از تیربارانش، بخش‌هایی از آن به خونش آغشته بود) در سایت اندیشه و پیکار قابل دسترسی است:
http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/pdf/Mohsen-Fazel.PDF
جنایتکاران حاکم از زبان "دادستانی انقلاب" در اعلامیه‌ای به مناسبت دستگیری رفیق فاضل ادعا کردند که چنین رفیق کمونیستی آن هم با آن همه سوابق درخشان انقلابی در مبارزه علیه امپریالیسم و صهیونیسم، گویا در رابطه با "نقشه‌های سیاساخته" می‌خواسته ایران را ترک کند! از رژیمی که همۀ ادعاهایش درحمایت از خلق فلسطین چیزی جز عوامفریبی نبوده و حتی شناسایی سازمان آزادیبخش را به‌عنوان یک دولت و نمایندۀ خلق فلسطین پس گرفته و دفتر نمایندگی انقلاب فلسطین را نیز به‌عنوان سفارت نمی‌شناسد (رجوع شود به پیکار شماره ۱۰۹) جز این انتظاری نیست. نام رفیق محسن فاضل (رفیق سامی یا رفیق راشد) در زمرۀ شهدای انقلاب فلسطین نیز جاودانه خواهد درخشید.

 

٣٧٠. مريم فاطمی
رفيق مریم فاطمی ۸ تیرماه ۱۳۳۲ در تهران متولد شد. در همين شهر تحصيلات ابتدايی و متوسطه را به پايان برد. در سال ۱۳۵۱ در دانشکده هنرهای تزیینی (دانشگاه هنر فعلی) پذیرفته شد. او سال ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل شد و در شرکت انتشاراتی دانش‌نو به کار پرداخت. در دوران دانشجویی با رفیق کامیار جهان‌بیگلری که همدوره‌ای بودند آشنا شد و بعدها با هم ازدواج کردند. در دانشگاه با گروه‌های مبارز و فعال دانشجویی ضد‌رژیم شاه که بعدها اغلب‌شان در گروه "دانشجويان مبارز" متشکل شدند، فعاليت می‌كرد. پس از قیام به کار كارگری در كارخانه‌ها پرداخت و در سازمان پيكار با نام مستعار شهناز در كميتۀ كارگری سازماندهی شد. او از رفقای تحت مسٸوليت ادنا ثابت بود. همسر رفیق، کامیار در تیر‌ماه دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. رفیق مریم در بهمن‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر شد، او را به‌شدت شکنجه کردند به‌حدی که پاها و کمرش آسیب دیده بود و به سختی می‎توانست راه برود. روز ۱۹ اسفند ۱۳۶۰ خانوادۀ مریم تلفنی از طریق مسٸولین زندان مطلع شدند که مریم تیرباران شده است، اما رفیق تا چند ماه بعد نیز زنده بود و مورد شکنجه و بازجویی قرار می‌گرفت. رفیق مریم همراه رفیق ادنا ثابت در اوایل تیر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد.
خاطره‌ای از يك رفیق هم زنجيرش:
"رفیق مریم از همان اول دستگیری چنان مورد شکنجه قرار گرفته بود که به سختی راه می‌رفت و باید مورد عمل جراحی پا قرار می‌گرفت. وقتی او را به بند دویست و چهل، اطاق شش بالا در اوین آوردند متوجه شدم که او را بیرون در جلسات کارگری در کوه دیده‌ام. متأسفانه بیش از چند روز و شبی با هم نبودیم. شبی که ما دوتایی گرم صحبت بودیم ساعت ده و نیم، یک باره او را برای بردن به بهداری صدا زدند. فکر می‌کنم این آخرین گفت‌و‌گوی او با یكی از رفقایش بود. فردای آن شب که او را برای عمل به بهداری بردند اسمش را توی لیست رفقای اعدامی شنیدیم".

 

٣٧١. فرشته فائقی

Faeghi-Fereshteh1.jpgرفیق فرشته فا‌ئقی سال ۱۳۳۴ در شهرستان سقز به دنیا آمد. فرزند ارشد خانواده با پنج خواهر و دو برادر بود و پدرش کارگر ساده و مادر هم خانه‌دار. رفیق پس از کلاس نهم دبیرستان وارد دانش‌سرای مقدماتی شد و چند سالی به شغل معلمی در روستاهای سقز پرداخت. از نخستین هواداران و فعالینی بود که به سازمان پیکار پیوست. در سال ۱۳۵۹ با پیكارگر شهید صارم‌الدین افتخاری از تشكیلات مهاباد ازدواج كرد. هم‌زمان با بحران درونی و ضربات پلیسی به سازمان، زمستان ۱۳۶۰ در شهر سنندج توسط یکی از یاران سابق لو رفته و دستگیر می‌شود. همسرش صارم‌الدین چندی قبل دستگیرشد بود. فرشته در ابتدا به ۱۰ سال زندان محکوم می‌شود ولی به‌دلیل فعالیت در زندان و روحیه تسلیم‌ناپذیریش، در اعدام‌های دسته‌جمعی اسفند‌ماه ۱۳۶۱ حلق‌آویز شد.
توضیحی از رفیق سلیم، مسٸول تشكیلات كردستان سازمان:
"صارم از اولین اعضاى سازمان و كادر آن در كردستان بود. فرشته اولین زنى بود كه در سقز به ما پیوست. پس از جنگ دوم کردستان تصمیم گرفتیم كه كار تشكیلاتى در شهرها را گسترش دهیم و افراد شناخته شده در شهرهاى خود را به نقاط دیگر فرستادیم كه كمتر شناخته شوند. صارم و همسرش را از مهاباد به سنندج فرستادیم تا جمع مخفى سنندج را تشكیل دهند. پس از بحران درونی سازمان و چند دستگى در تشكیلات، صارم دستگیر شد. فرشته كمى بعدتر از وى درخیابان به‌صورت مشكوك دستگیر شد، اما ارتباط فرشته و صارم براى رژیم مشخص نشد. فرشته نیز با رد گم كردن و عدم اطلاع از جریانات سیاسى در شرف آزادى بود كه متأسفانه با دستگیرى هوادارى از دانشجویان كرد که در دانشگاه تبریز درس می‌خواند، شناسایی شد و به‌شدت تحت شكنجه قرار گرفت و سرانجام اعدام شد.
رفیق فرشته و همسرش در زندان سنندج كمترین اطلاعاتی به دشمن ندادند و به‌عنوان یكی از سمبل‌های مقاومت در زنداهای سنندج و قُروه شناخته می‌شدند. این دو رفیق در تمام مدت زندان با وجود درد و زخم‌های بسیار، آواز و سرود می‌خواندند و به دیگر رفقای زندانی روحیه می‌دادند. فرشته در اسفند ۱۳۶۱ در زندان سنندج و رفیق صارم را که پیشتر به زندان قروه فرستاده بودند، در اعدام‌های دسته‌جمعی اوایل سال ۱۳۶۱ در زندان قروه تیرباران کرده بودند".
نوشته‌ای از پری فائقی خواهر رفیق، در یادنامه‌ای با عنوان: "چشم‌هایی به رنگ انگور سیاه باران دیده":
"... جمعیتی انبوه در خانۀ ما گرد آمده بودند. می‌گفتند عروسی فرشته است. راه‌هم را با زحمت باز کردم. به‌ طرف اتاق بزرگی که آتشی در آن برافروخته بودند رفتم. در وسط اتاق در کنار آتش، فرشته با تنی برهنه ایستاده بود. لباس عروسی به تن نداشت. تنها بخشی از یک شال سرخ رنگ به رنگ گل شقایق که به مانند جادەای بی‌انتها بر کف اتاق نقش بسته بود کمرگاهش را پوشاندە بود. موهای خیس‌اش حلقه حلقه بر شانۀ زیبا و سینه‌‌اش افشان بود. با نگرانی به فرشته نزدیک شدم. از او خواهش کردم که تنش را بپوشاند. به آرامی و آرامشی خاص که در چهره داشت، دست مهربانش را بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت، نگران نباش عزیزم باور کن هیچ‌کس به جز تو مرا نمی‌بیند. من هم‌چنان مضطرب بودم، نگران و وحشت‌زدە از خواب پریدم. بعدها دریافتم که خواب آن شب من هم‌زمان بود با جان باختن و اعدام فرشته در اسفند ۱۳۶۱ در زندان سنندج.
پدرم را به یاد می‌‌آورم که از روز تولد فرشته و خاطرات آن روز تعریف می‌‌کرد. می‌گفت زمانی که مادرت مینا او را در آغوشم گذاشت، وجودم گرم و پر از مهر به آن موجود کوچک و زیبا شد. وقتی در چشمان زیبا و معصوم او که به دانه‌های انگور سیاه و آفتاب خوردە می‌مانست، غرق شدم، دیگر نام گذاریش برایم سخت نبود، او را فرشته نام نهادم و او را انگور (ترێ) خطاب می‌کردم.
خیلی جوان بود که با واقعیت‌های زندگی سخت جامعه کردستان آشنا شد و این بیشتر زمانی اتفاق افتاد که شغل معلمی را در روستاهای کردستان پذیرفت. به دور افتاده‌ترین روستاهایی که از هر گونه امکاناتی بی‌بهره بودند و حتی هنوز جاده‌ای نداشتند با پای پیادە سفر کرد و کار کرد. با رنج‌و‌محرومیت مردم انس گرفت و همدم شد. روستاهایی که هر کس به راحتی قبول نمی‌کرد در آنجا کار کند. بچه‌های روستا و خصوصا زنان زادۀ رنج‌و‌محنت روستاها را در حد قهرمانان زندگیش دوست می‌داشت و عزیز می‌شمرد. گرچه آموزگار بود و به آنها می‌آموخت ولی خود به مانند شاگردی از رنج و تحمل آنان یاد می‌گرفت و آبدیده می‌شد.
فرشته دگرگونه می‌اندیشد و شاید همین دگرگونه بودن، موجب و باعث و بانی آن بود که به عقاید دیگران ولو مخالف با اندیشه‌های خود او احترام ویژه‌ای داشته باشد. دگرگونه بودن خود را پذیرفته بود و دگرگونه بودن دیگران را با تمام تنوعات فکری و شخصیتی می‌پذیرفت. محدودنگر و کلیشه‌ای فکر نمی‌کرد و افکارش را در یک چارچوبۀ‌ خاص محبوس نمی‌کرد. آزاده زنی بود که آنی را بدون کتاب به سر نمی‌برد. همین عشق او به کتاب و مطالعه و ادبیات بود که موجب شد یک کتاب فروشی در شهر سقز باز کند، تا امکانی برای مطالعۀ بیشتر در جامعۀ خود فراهم کند. بعدها با ترک کردن شهر کتاب فروشی هم بسته شد.
در کلاس‌های درسش کتاب دارا وسارا تدریس نمی‌کرد و آن را به کناری نهاده بود و بیشتر از کتب و جزواتی که خود از آثار نویسند‌گان دیگری انتخاب کرده بود سود می‌جست. مطالبی را برای آموزش انتخاب می‌کرد که ساده‌تر و قابل هضم‌تر برای بچه‌ها و مأنوس‌تر با فرهنگ و روح آنان باشد. اگر چه این نحوە کار برایش مشکل ساز بود و از جانب دیگران به زیر سؤال می‌رفت ولی او راە خود را می‌رفت. گاهی اتفاق می‌افتاد که من هم به کلاس درسش می‌رفتم و می‌دیدم که بچه‌ای در کلاس درس او خوابش می‌برد. می‌پرسیدم که چرا بیدارش نمی‌کنید و اگر می‌خوابد چرا به مدرسه می‌آید. در جواب می‌گفت خوابیدن حق طبیعی هر کودکی‌ست اگر در خانه این حق از او به‌خاطر شرایط سخت زندگی گرفته می‌شود بگذار در کلاس درس من حداقل از این حق برخوردار باشند.
رنج‌و‌آلام بیش از پیش در جامعۀ کردستان و حس مسئولیت او در قبال این مسائل او را متقاعد کرد که به فعالیت سیاسی جدی روی آورد و از آن زمان بود که از زندگی عادی خود به‌عنوان معلم کنارە‌گیری کرد و مسیر دیگری را برای پیش‌برد اهداف انسانی و عدالت‌خواهانۀ خود بپیماید.
شرایط مبارزە مردم با رژیم حاکم نوپا پیچیده‌تر و پر مخاطره‌تر شد. فرشته در این شرایط مجبور به ترک شهر سقز شد و با دوستانش یک تیم پزشکی تشکیل داد. با فعالیت در این تیم پزشکی مدتی به مجروحان کمک‌های شایسته‌ای کردند. بعد از مدتی با این تصور که شاید امکان فعالیت سیاسی برای آنها در شهر سنندج مهیا باشد، به شهر سنندج نقل مکان کردند. ولی متأسفانه بعد از مدت کوتاهی توسط نیروهای امنیتی رژیم شناسایی و به همراه همسرش صارم افتخاری دستگیر شدند. صارم بعد از مدت یک ماه که در این مدت هم زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار داشت به جوخۀ اعدام سپرده شد و جان باخت. خبر این واقعۀ شوم و غم‌انگیز را به شیوه‌ای به فرشته می‌دهند که ضربۀ روحی ناگوار آن را برای او دو چندان کنند. به فرشته می‌گویند اگر می‌خواهی همسرت صارم را ببینی باید اعتراف کنی. فرشته در جواب می‌گوید من که جرمی مرتکب نشدەام که به چیزی اعتراف کنم و آنها در این هنگام حلقۀ ازدواجی که صارم به انگشت داشت را به او می‌دهند و به او می‌گویند دیگر دیر است و در جهنم همدیگر را خواهید دید.
منش‌های انسانی فرشته چیزی عاریتی نبود که بشود آن را از او گرفت. خلق‌و‌خوی انسانی او، خود او بود و نمی‌توانستند او را از خودش بگیرند. به‌همین‌خاطر برای او ساده بود که هیچ‌گاه به انسانیت خود پشت نکند و برای شکنجه‌گرانش مشکل بود که او را به این کار وادار کنند. مرگ انسانیت در فرشته تنها با مرگ او ممکن می‌شد و دریغا که جلادان شکنجه‌گرش این را فهمیدە بودند و تصمیم به قتلش گرفتند.
آخرین ملاقات حضوری با فرشته دو هفته قبل از مرگش بود. او خود خبر داشت ولی آن‌چنان شاد و با روحیه در انظار پدر و مادرم ظاهر شده بود که پدر و مادرم را به این گمان وادشته بود که به زودی حکم رهایی از زندان را می‌گیرد. افسوس که این آخرین دیدارشان بود. دو هفته بعد مادرم به قصد ملاقات با فرشته به زندان مراجعه می‌کند و بعد از ساعت‌ها بازی روانی با او، شماره‌ای و یک کیسه‌ که حاوی لباس‌های او بود را تحویل‌اش می‌دهند و به او می‌گویند به باغ فردوس در کرمانشاه برو و دخترت را در لعنت آباد ببین. تحویل دادن وصیت‌نامه‌اش را از مادرم دریغ می‌کنند مبادا که زمانی به‌عنوان مدرک جرم مورد استفاده قرار بگیرد. یک گلوله در قلب و یک گلوله در پیشانی فرشتۀ انسان، آخرین اطلاع مادرم از جسم نازنین او بود. گورکن به مادرم می‌گوید، دعا کن که بمانم، نه به این خاطر که این زندگی را دوست دارم، خیر، فقط و فقط برای این‌که روزی به این مردم در خواب بگویم که چه فجایعی دیدم و چه بر سر با ارزش‌ترین جوانان این مرز‌و‌بوم آوردند، تا شاید از شرمندگی فرشته رهایی یابم. و ای دریغا به جامعه‌ای که گورکن‌ها باید آگاه بخش ما زندگان باشند".

از رادیو زمانه:

"پری فائقی، خواهر فرشته فائقی، معلم کردی که سال ۶۱ در سن ۲۸ سالگی در زندان سنندج اعدام شد، می‌گوید: فرشته در زندان لباس می‌بافت و اصرار داشت که آن‌ها را نشوییم. پس از مدت‌ها متوجه شدیم لای درز آستین لباس‌ها نامه می‌فرستد. در یکی از نامه‌هایش نوشته بود اگر گیتی شیرزاد را در تلویزیون دیدید من اعدام خواهم شد. پس از مدتی آن زن در تلوزیون آمده و فرشته و نامزدش، صارم، اعدام شدند. بعدها جسدش را کشاورزی در حالی که نیمی از تنش در خاک فرورفته بود وسط بیابان پیدا کرد، وقتی جسد را برای دفن از خاک درآوردند، پاهایش با میخ سوراخ شده بود".

 

٣٧٢. ابراهیم فتحی
رفیق ابراهیم فتحی در اهواز به دنیا آمد. اواخر تابستان ۱۳۶۰ در مسجدسلیمان همراه رفیق ناصر رشيديان دستگیر شد. در فاصلۀ دو روز بعد از دستگیری با رفقای پیکارگر ناصر رشيديان‌دزفولی، بهروز شاهين و يك رفيق از راه كارگر اعدام شد. خبر اعدام او از طرف روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران در روزنامه‌های رسمی ٢٢ شهریور‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"ابراهیم فتحی فرزند فرج و ٣ نفر دیگر، به اتهام تشکیل و فعالیت در خانۀ تیمی و توطئه علیه انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران از طریق هواداری سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار و شرکت فعال در درگیری‌های اخیر با مردم مسلمان به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان، مفسدفی‌الارض، محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره پنج‌شنبه ١٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٧٣. ژیلا فتحی

370-Fathi-Jhila.jpgرفیق ژیلا فتحی اول شهریور ۱۳۴۱ در شهر كوچصفهان از توابع استان گیلان در خانواده‌ای بسیار فقیر به دنيا آمد. نام پدرش باقر بود. دوستان او به یاد می‌آورند که ژیلا حتی از داشتن لباس گرم در زمستان محروم بود. از مادرش نقل می‌کنند که در زندگیِ بسیار ساده‌شان ژیلا حتی خود را از استفاده از امکانات ساده زندگی محروم می‌کرد، مثلا بالش زیر سر نمی‌گذاشت و می‌گفت با این کار می‌خواهد شرایط زندانیان را بفهمد.
از نوجوانی از طریق کتابداری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کوچصفهان و از راه کتاب‌خوانی و بحث‌های جمعی، با مسائل اجتماعی و سیاسی آشنا شد. در بحبوحۀ قیام ۱۳۵۷ همراه جوانان هم‌سن خود در تظاهرات علیه شاه شرکت می‌کرد. بعد از قیام هوادار سازمان پیکار شد ولی تا مدتی نتوانست ارتباط تشکیلاتی‌ای با سازمان برقرار کند. آن زمان كوچصفهان شهر کوچکی بود و سازمان پیکار هنوز در آنجا حضور تشکیلاتی نداشت. در دوران دانش‌آموزی، در دبیرستان عقاید خود را علیه حکومت اسلامی آزادانه بیان و به نفع پیکار تبلیغ می‌کرد.
سال آخر دبيرستان بود كه با شروع دستگیری‌ها در اوایل تابستان ۱۳٦٠، به‌علت کوچکی شهر که همه او را می‌شناختند، ژیلا مجبور به فرار از كوچصفهان به تهران شد؛ در آنجا جای مشخص و امنی نداشت. روزها در خیابان‌ها می‌گشت و شب‌ها به منزل قوم و خویش و یا آشنایی می‌رفت. یک روز تابستان همان سال در خیابانی در تهران گشتی‌های سپاه به او مشکوک می‌شوند و دستگیرش می‌کنند. باوجودی‌که از ژیلا اطلاعاتی نداشتند به زندان اوین منتقل می‌شود. بازجویان از شهر كوچصفهان درخواست گزارش می‌کنند که در آن آمده بود ژیلا به‌عنوان یک چپی و هوادار پیکار در شهر شناخته شده است. در تمام دورۀ بازداشتش هیچ‌گاه ملاقاتی نداشت و در سال ۱۳٦٠ در اوین اعدام و در خاوران دفن شد، او مجرد بود. از جزئیات حکم و تاریخ دقیق اعدام اطلاعی در دست نیست. حتی همین اطلاعات را هم‌بندی‌های ژیلا به مادرش داده‌اند. در نوروز ۱۳٦۱یکی از دوستان ژیلا بعد از اعدام او به دیدن مادرش رفت و وصیت‌نامۀ او را دید. این دوست می‌گفت که ژیلا تنها یک جمله با این مضمون نوشته بود: "من ژیلا فتحی هستم، ۱۹ ساله، دیگر حرفی ندارم". ژیلا استعداد شعری داشت و شعر هم می‌سرود. هم‌بندی‌هایش می‌گفتند که او در بند همیشه یک ترانۀ گیلکی می‌خوانده است.
خاطره‌ای از یک هم‌بند:
"خاطره‌ای دارم، از آهنگ و شعری است به لهجۀ گيلكی كه خيلی دوست دارم و برايم تداعی بچه‌هايی است كه از كف رفتند. دختری بوده به اسم ژيلا كه وقتی ما به زندان رفتيم، بچه‌ها می‌گفتند كه او چند ماه است اعدام شده، دختر ۱۷-۱۶ ساله‌ای بوده از بچه‌های پيكار در رشت. وقتی بچه‌های زندان می‌گفتند ژیلا، يك حالتی داشتند و صد تا ژیلا از دهانشان می‌ريخت. می‌گفتند، نمی‌دانی چقدر زرنگ بود و چه دفاعی كرد. آهنگی را توی زندان گذاشته بود كه وقتی رفتم زندان شمال، ديدم زندانيان اين آهنگ را می‌خوانند. يك آهنگ خيلی قشنگ رشتی كه اسمش "ماسموله" بود و من متأسفانه الان يادم رفته است. اسم كامل ژیلا را هم نمی‌دانم. چون تحت تاثير شادابی و روحيه بالايی هستم كه اين دختر داشته، خواستم از او يادی كرده باشم".

شعری به یاد ژیلا، برگرفته از فیسبوک Nader Jia

گور او ناپیداست
نوعروسی تبدار / حجله خونینش
دهشت بیغوله مسلخ زندان‌ها بود
دختردریاها / دختر شالیزار
فقر را می‌بلعید تا سیر شود
عشق را می‌پوشید تا گرم شود
هیچ خاطره‌ای از خنده نداشت
قصه ماهی سیاه کوچولو را از بر می‌خواند
کرم شب‌تابی بود فانوس به دست
دختر دریاها / دختر شالیزار
درهوایی ابری / در زمینی دلگیر
برق شوقی به چشمانش بود
در دلش دلهره هیچ نداشت
تک و تنها قلمی داشت به دست
رفت تا کلبه ویران شده کودکیش
روی دیوار ماتم زده رویاها
گل شادی بکشد با قلمش
رفت تا نقش زند لبخندی
بر لب غمزده آبادی
رفت و من مانده به جا
گور او در چشمم
بغض در حنجره‌ام می‌پیچد
خشم در سینه من می‌توفد
قلمش در دستم
پشت شیشه مسلسل، ای‌کاش
مال من بود کنار قلمش
(نادر)

 

٣٧٤. ناصر فراهانی

Farahani-Naser1.jpg

با استفاده از نشریه پیکار ۹۹، دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۶۰
رفیق ناصر فراهانی دوازده شهریور ۱۳۳۲ در خوی دومین شهر آذربایجان غربی به دنیا آمد و هم‌آنجا به مدرسه رفت. او در میان هفت فرزند دومین بود. خانواده آنها مذهبی بود و ناصر نیز با این فرهنگ و روحیه پرورش یافت. او پس از مرگ پدر، مشهدی عباس که معلم بود برای تأمین زندگی خود و خانواده‌اش در یکی از روستاهای نزدیک خوی به نگهداری کندوی عسل پرداخت. در روستا از نزدیک با درد‌و‌رنج روستاییان زحمت‌کش آشنایی پیدا کرد. ناصر در سال ۱۳۵۲ وارد دانشکدۀ افسری شد. پس از طی دوره‌های متفاوت چتربازی و تکاوری به درجۀ ناوبان دومی تکاور نائل آمد و از آنجایی که جزو چند افسر برتر نیروی دریایی بود برای گذراندن دوره‌های تخصصی به دانشگاه نظامی دریایی مارین انگلستان که از عالی‌ترین دانشگاه‌های علوم دریایی نظامی جهان است اعزام شد. بعد از اتمام دوره آموزشی در انگلستان به فرانسه رفت. با وجود تبلیغات ارتجاعی و شستشوی مغزی رایج در ارتش شاه، بودند سربازان و کادرهای جوان که با شناخت ماهیت پوسیدۀ رژیم شاهنشاهی و ارتشش، دل در گرو عشق به زحمت‌کشان گذاشتند و حاضر نشدند که ماشۀ تفنگ‌شان را برای کشتار توده‌های محروم بچکانند. رفیق ناصر یکی از آنان بود، او از طریق آشنایی با شخصیت و مبارزۀ فدایی شهید رفیق علیرضا نابدل به مارکسیسم ــ لنینیسم گرایش پیدا کرد و درصدد شناخت سازمان‌های انقلابی ایران برآمد.
او پس از قیام ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و پس‌انداز دوران تحصیل در انگلستان را خرج ساختن منزلی مناسب برای خانواده خود کرد. مادرش آرزو داشت که ازدواج ناصر را ببیند و هر بار که با او این موضوع را مطرح می‌کرد، ناصر وعده زمان بهتری را می‌داد.

رفیق در ارتش هرگز حاضر نشد تن به "اطاعت کورکورانه" داده و در سرکوب زحمت‌کشان و خلق‌های ایران شرکت کند. او در کنار تبلیغ انقلاب و شناساندن ماهیت ارتش ارتجاعی به سربازان و افسران جوان، آنها را به مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی از طریق تشکل مخفی در درون ارتش و پیوستن به سازمان‌های کمونیستی دعوت می‌کرد. علیرغم فشار و اختناق حاکم بر ارتش جمهوری اسلامی حاضر نشد برای سرکوب خلق قهرمان کرد به کردستان برود و در مقابل به تبلیغ حقانیت مبارزۀ دلاورانۀ خلق کرد در میان ارتشیان جوان ‌پرداخت. هنگام کشتار خلق عرب به دست دریادار مدنی جلاد، ناصر که در آن زمان هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق بود با استفاده از امکانات ارتش یک دم از تبلیغ و فعالیت انقلابی باز نایستاد. پس از در غلتیدن بخش بزرگی از سازمان چریک‌های فدایی خلق به دامان رویزیونیسم، رفیق ناصر در تماس و آشنایی با مشی و سیاست‌های سازمان پیکار به صف هواداران آن پیوست. او می‌کوشید با زبان ساده، اعلامیه‌ها و مقالات سازمان را برای سربازان و هم‌کاران جوانش توضیح دهد و آنان را در پیوستن به صفوف انقلاب ترغیب کند. پس ازآغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق با شناخت و آگاهی به ماهیت جنگ در جهت انجام وظایف تشکیلاتی و تبلیغ در بین سربازان به جبهه‌های جنگ رفت و به گردان ۶۰۰ نفره تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر ملحق شد. رفیق ناصر از تکاوران برجسته نیروی دریایی بود که در عملیات 34 روزه دفاع از خرمشهر در ماموریت تجسسی در عمق خاک عراق هنگام بازگشت، در مرز شلمچه، بر اثر ترکش خمپاره در ۱۷ مهرماه ۱۳۵۹ به شهادت رسید. پیکرش را در آرامگاه قدیمی خوی به خاک سپردند. پس از شهادت به او درجه دریادار دوم تکاور دادند و دبیرستانی در خوی به نام او نامگذاری شده است. رژیم جمهوری اسلامی در دفاع از منافع خودش، برخلاف آرمان رفیق ناصر همواره از او به‌عنوان یکی از شهدای بزرگ جنگ یاد می‌کند، اما ناصر در راه افشای رژیم جمهوری اسلامی و دفاع از آرمان سرخ طبقۀ کارگر جانش را فدا کرد.

 

٣٧٥. علی فرشيدی
رفیق علی فرشیدی در آمل، یکی از شهرهای استان مازندران به دنیا آمد. او که با تشكيلات سازمان پیکار در آمل فعالیت می‌کرد، تابستان سال ۱۳۶۰ در محلۀ تهران‌نو در شرق تهران همراه با پیکارگران شهید باقر یزدانی، جلیل سیداحمدیان، زهرا سلیم و علیرضا سعادت‌نیاکی دستگیر شد. علی در میان رفقایش به "علی جيك" معروف بود. او همراه رفقایی که با هم دستگیر شده بودند و مبارزینی دیگر در ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد.
خبر اعدام رفيق و ۱۸ مبارز ديگر به نقل از روابط عمومی دادستانی كل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۲۸ شهريور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"علی فرشیدی به اتهام عضويت بسیار فعال در سازمان ضدخلقی پیکار، مسئول تبلیغی سازمان در آمل و بابل، تبلیغات ملحدانه در آمل و بابل، عضویت در خانۀ تیمی و مسئول خانۀ چاپ و تکثیر در بابل و رابط مستقیم شهرستان با تهران، همچنین قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع، نامبرده به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشته و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌ است. محارب با خدا و رسول خدا و مفسدفی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۲۵ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٧٦. نادر فروغی‌شفیعی

Forougi-Nader.jpgرفیق نادر فروغی‌شفیعی فرزند صمد سال ۱۳۳۹ در تبریز به‌ دنیا آمد. پس از پایان دوران متوسطه در سال ۱۳۵۷ برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه تبریز رفت. بعد از قیام به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) تبریز سازماندهی شد. در پی ضربه به تشكیلات كمیتۀ تبریز در ۱۳ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شكنجه‌های فراوان ۲۹ مهرماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.

خاطره‌ای از رفیق عباس کیقبادی:

"نادر پسر دایی یکی از رفقای من بود.و من وقتی که در عجب‌شیر و بعد در پادگان رضاپادِ مراغه بودم که مبارزات مردم علیه حکومت پهلوی عریان شد و در تبریز و شهرهای دیگر تظاهرات شروع شد و منم که سرم درد می‌کرد برای چنین شرایطی، هر هفته به بهانه‌های مختلف و یا مخفیانه با هماهنگی هم‌دوره‌ای‌هایم جیم می‌شدم و به تبریز می‌رفتم و با وجود این که خانواده بسیاری در تبریز داشتم اما می‌رفتم خونۀ دایی دوستم و با نادر که اون موقع‌ها تازه راهی دانشگاه شده بود می‌رفتیم دانشگاه آذرآزادگان و دوستی بین‌مان بیشتر از یک سلام آشنایی شد و بعدها که من از پادگان فرار کردم و بعد از بهمن ۵۷ وقتی به پادگان برگشتم باز هم این رابطه آغاز شد و من هر بار که به تبریز می‌رفتم او را می‌دیدم و بعد از این که دیگر برای همیشه به تهران باز گشتم دورادور از او مطلع بودم تا این که من به پیکار پیوستم و شنیدم که او هم به سازمان پیوسته است.و در جریان بگیر و ببند‌ها وقتی خودم فراری شدم از طریق روابط خانوادگی خبر دستگیری نادر را شنیدم و چندی بعد خبر اعدام او را شنیدم و خیلی متأسف شدم..نادر فرزند کار بود و در این مبارزه برای آزادی طبقه کارگر صادق بود و با ایستادگی از آرمانش دفاع کرد..یادش گرامی باد!".

رفیق در گورستان وادی رحمت تبریز به خاك سپرده شده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٧٧. مرتضی فرهمند
رفیق مرتضی فرهمند با نام مستعار رستم در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او از مسئولین و سرپرست ادارۀ رادیوی سازمان بود که برای اولین بار در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۰، دو روز بعد از اول ماه مه روز جهانی کارگر، به مدت یک ساعت برنامه‌اش را آغاز کرد که در تهران و اطراف آن به گوش می‌رسید. این رادیو چندین برنامه تا خاموشی‌اش در اوایل تیر‌ماه ۱۳۶۰ پخش کرد.
برنامۀ رادیو "صدای پیکار" روز یک‌شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۰ بر روی موج متوسط (MW) ردیف ۱۶۰۰ کیلو هرتز به‌طور آزمایشی پخش شد. در این برنامه در ابتدا سرود انترناسیونال، سپس تبریک اول ماه مه روز جشن کارگران جهان و در پایان اطلاعیۀ سازمان پیکار در مورد راهپیمایی اول ماه مه خوانده شد: "... رادیو "صدای پیکار"، صدای کارگران و زحمت‌کشان است و در برنامه‌های خود می‌کوشد تا بذر انقلاب را در میان توده‌های هر چه وسیعتری بپراکند. ما برنامۀ "صدای پیکار" را در آینده اعلام خواهیم کرد". به نقل از نشریه پیکار ۱۰۵، دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۰.
رفیق مرتضی همراه ۱۲ پیکارگر، یک رفیق از اقلیت و یک رفیق از سچفخا در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، در روزنامه‌های رسمی ۹ شهریور‌ماه ۱۳۶۰ چنین آمده بود:
"مرتضی فرهمند فرزند عزیزالله، یکی از اعضای فعال سازمان مرتد پیکار، از گردانندگان رادیو پیکار بوده که مسئولیت اداره و سرپرستی آن را در روز ١١ اردیبهشت نیز به‌عهده داشته است. همچنین وی به‌طور حرفه‌ای، مخفی و تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشته و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده است. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، وی مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی همراه ١٤ تن دیگر روز ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ تیرباران شد".

 

٣٧٨. هادی فرهمندپور
رفیق هادی فرهمندپور در سنندج به دنیا آمد. او از رفقای تشکیلات سنندج سازمان پیکار و تحت مسئولیت پیکارگر شهید صارم‌الدین افتخاری بود. هادی در اوایل پاییز ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر و پس از مقاومت در زیر شکنجه‌های طاقت‌فرسا در ۲۶ آبان ۱۳۶۰ در زندان سنندج تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و سه مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۶۰ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی منتشر شد:
"هادی فرهمندپور فرزند فتح‌الله به اتهام همکاری با گروهک محارب و ضدخدایی پیکار، پخش اعلامیه و نوشتن شعار به نفع گروهک مزبور، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی سنندج، به اعدام محکوم گردید و حکم صادره سه‌شنبه ۲۶ آبان‌ماه ۱۳۶۰ در زندان سنندج به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٧٩. فریدون …
رفیق فریدون سال ۱۳۳۵ در اصفهان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۳ برای ادامۀ تحصیل در رشته مهندسی برق به دانشگاه صنعتی آريامهر (شریف فعلی) رفت. فریدون از فعالین دانشجویان مبارز بود که پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) تهران به فعالیت پرداخت. رفیق فریدون در سال ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٨٠. فریده ...
رفیق فریده سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متوسط در تهران به دنیا آمد. او دانشجو بود و در بخش موسیقی کمیتۀ تهرانِ سازمان پیکار و همچنین به‌عنوان مروج در کمیتۀ محلات به فعالیت می‌پرداخت. رفیق در اوایل دهۀ ۶۰ اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٨١. حسن فقیر (امیر)

378-Faqir_Hasan.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره‌های ۶۲، ۷۴ و ۱۰۸
رفیق حسن فقیر که در تشکیلات با نام امیر شناخته می‌شد، سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری در سوهان‌پزخانه (از محلات جنوب تهران) به دنیا آمد. او از کودکی رنج و محرومیت ناشی از استثمار و اختلافات طبقاتی را با پوست و گوشت خود لمس کرده بود. تا دورۀ اول دبیرستان، در دبیرستان‌های میدان شوش و میرداماد تحصیل کرد و سپس به‌عنوان درجه‌دار وارد ارتش شد. جوانان محله در ميدان شوش او را ياور زحمت‌كشان و ورزشكاری پرتحرك می‌شناختند، چنان‌که پس از شهادتش يك مسابقۀ دوستانۀ فوتبال به ياد او بر پا داشتند.
رفیق امیر ماه‌ها پیش از قیام بهمن، از ارتش فرار کرده و در کنار توده‌ها به مبارزه علیه رژیم شاه می‌پردازد. به پدرش گفته بود: "من نمی‌توانم به روی مردم اسلحه بكشم". پس از قیام مجددا به محل خدمتش بروجرد برمی‌گردد. اما ارتش را همان ارتش پیشین شاهنشاهی می‌یابد. رفیق در آن هنگام توانسته بود آگاهی انقلابی‌اش را تا حد زیادی بالا ببرد. فعالیت‌های انقلابی و آگاه‌گرانه‌ای که در ارتباط با رفقای هوادار سازمان پیکار در بروجرد انجام می‌داد، لو می‌رود و امیر بناگزیر ارتش را ترک می‌کند و در فروردین ۱۳۵۹ خود را به دفتر سازمان در سنندج می‌رساند و به‌دلیل شورانقلابی و توانایی‌هایش به‌عنوان یک پیشمرگۀ کمونیست سازماندهی می‌شود. رفیق امیر از جمله ارتشیان انقلابی بود که با آگاهی به نظام ارتجاعی ارتش و پی‌بردن به ماهیت این ارتشِ دست‌پروردۀ آمریکا که پس از قیام تنها اسمش تغییر یافته بود، آگاهانه و در ارتباط با سازمان کمونیستی که به آن احساس تعلق می‌کرد برعلیه اطاعت کورکورانه و نظام حاکم بر ارتش به مبارزه برخاست و به جای شرکت در سرکوب خلق کرد، در کنار توده‌های زحمت‌کش کرد و دو‌شاد‌‌وش پیشمرگه‌های دلاورِ جنبش مقاومت خلق کرد به مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی پرداخت. رفیق پس از سه ماه دلاوری در کنار زحمت‌کشان کردستان در ۱۷ خرداد ۱۳۵۹ در جنگ با مزدوران ارتش جمهوری اسلامی در جادۀ کامیاران – سنندج زخمی و اسیر گشت و هم‌آنجا به دست مزدوران ارتش تیرباران شد. رفیق هم‌رزمش، پیشمرگه مسعود ستایش نیز در جریان همین جنگ و درگیری، در راه رهایی زحمت‌کشان و دفاع از منافع انقلابی خلق قهرمان کرد به شهادت رسید؛ هر دو در روستای "آیینه" در جاده کامیاران به خاک سپرده شدند.

 

٣٨٢. صديقه فلکرو

Falakro-Sedighe1.jpgرفیق صدیقه فلکرو سال ١٣٣٨ در لاهیجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. او سال ۱۳۵۵‌ در کنکور سراسری در رشتۀ تاریخ دانشگاه مشهد پذیرفته شد، اما چند ماهی بیشتر آنجا نماند و به لاهیجان برگشت. محیط دانشگاه مشهد با انتظارات او از یک محیط دانشگاهی مطابقت نداشت به‌همین‌دلی. در سال ۱۳۵۶ یک بار دیگر در کنکور سراسری شرکت کرد و این بار در دانشگاه تهران در رشتۀ‌ ادبیات فارسی پذیرفته شد. باهوش و زرنگ بود اما اهمیتی به گرفتن مدرک تحصیلی نمی‌‌داد. درواقع برای پیوستن به محیط روشنفکری ــ سیاسی به دانشگاه رفته بود. در دانشگاه با "دانشجویان مبارز" فعالانه همراه بود. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) تهران سازماندهی شد و در مبارزات دانشجویی بسیار فعال بود. پس از بسته شدن اجباری دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹ به تشکیلات سازمان در رشت منتقل شد.
رفیق چهرۀ خندانی داشت و همیشه با خوشرویی وظایف محوله را انجام می‌داد. او دوستی مهربان و بی‌آلایش، اهل نشاط، شوخی، بذله‌‌گویی و گردشگری بود. در اول دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه سه پیکارگر شهید مينو ستوده‌پيما، زهرا (طاهره) ميراحسان و طاهره پشتيبان در يک خانۀ تيمی، در شهر رشت دستگير شد.
با استفاده از بخشی از "ياران من..." نوشتۀ گلرخ جهانگیری:
...خانه را که طاهره و مينو اجاره کرده بودند يکی از خانه‌‌های امن سازمان پيکار در گيلان محسوب می‌شد‌ و مدارک مهمی را در آن نگهداری می‌کردند، از جمله چارت تشکيلاتی سازمان پيکار با اسامی مستعار اعضا و هواداران در گيلان. هنوز هم مشخص نشده که چگونه اين خانه لو رفته است. بعضی‌ها می‌گويند که همسايهها به پليس خبر دادهاند؛ اما بر اساس تجارب اگر چنين می‌بود، در عرض ۱۹ روز این رفقا اعدام نمی‌شدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زير شکنجه می‌ماندند. آنها در ۲۰ دی‌ماه ۱۳۶۰ در زندان رشت تیرباران شدند. ۱۹ روز بعد از دستگيری، از بيمارستان ۲۲ آبان لاهيجان به خانوادۀ طاهره تلفنی خبر دادند که پاسداران چهار جنازه از چالوس به بيمارستان آورده‌اند. افراد خانواده برای شناسایی به آنجا رفتند و عزيزان‌شان را در سردخانۀ بيمارستان يافتند که آثار شکنجه بر تن آنها مشهود بود. همگی تيرباران شده و تيرخلاص خورده بودند. دو نفر از اعضای خانواده، از سپاه پاسداران اجازۀ تحويل جنازه‌ها را گرفتند. به آنها به‌دليل مارکسيست بودن رفیق، اجازۀ دفن در گورستان عمومی داده نشد. رفیق صدیقه در مقابل مزدوران و مرتجعین رژیم سرسختانه از مواضعش دفاع کرده بود و این دلیل دیگری بود که جنایتکاران اجازۀ دفن جسدش را در قبرستان ندادند و خانواده‌اش مجبور شد پیکر او را در باغچۀ منزل دفن کند... [از این نوشته در شرح‌حال سه رفیق دیگر هم استفاده شده است].

 

٣٨٣. محمدرضا فولادپورPoladpour-mohamadReza3.jpg

نوشته‌ای از حوری فولادپور
رفیق محمدرضا فولادپور ملقب به رضا سال ۱۳۳۷ در تهران متولد شد. در زمان قیام ۵۷ در دانشکدۀ ریاضی سنندج مشغول به تحصیل بود و با اعتصاب سراسری دانشگاه‌ها به تهران رفت. او در پاییز سال ۱۳۶۱ به اتهام ارتباط با تشکیلات پیکار در تهران دستگیر شد و در زندان اوین مورد بازجویی و شکنجه‌های سختی قرار گرفت.
رضا مدت دو سال از آبان سال ۱۳۶۱ تا حدود آبان ۱۳۶۳ در زندان اوین به سر برد. گویا رژیم اطلاعات دقیقی در مورد گرایشات سیاسی و ایدئولوژیک او نداشته، در تابستان ۶۳ او را به حسینه اوین می‌برند تا توابین بتوانند او را شناسایی کنند.
یک جمعۀ شهریور‌ماه بود که یکی از هم اتاقی‌هایم در زندان اوین بعد از برگشت از حسینیه از من پرسید که آیا خویشاوندی در زندان دارم؟ گفتم: "نه". پرسیدم: "چرا این سوال رو کردی". گفت: "امروز در حسینه کسی را به جمع نشان دادند به نام محمد‌رضا فولادپور و از جمعیت حاضر خواستند اگر کسی او را می‌شناسد اطلاعاتش را در اختیار زندانبان بگذارد". چند روز بعد در ملاقات با خانواده‌ام مطلع شدم که رضا ممنوع‌الملاقات و به انفرادی منتقل شده. فرضیات ممکن این است که آن شب، کس و یا کسانی رضا را در حسینۀ اوین شناسایی کرده‌اند و سپس او برای بازجویی مجدد به انفرادی منتقل شده. حدودا بعد از ۴ یا ۵ هفته و شاید هم بیشتر، خبر فوت محمدرضا را به‌دلیل "خودکشی" به خانواده‌اش که برای ملاقات رفته بود می‌دهند. مقامات قضایی مدعی بودند که او دست به خودکشی زده است، ولی این ادعا جز دروغی همچون دروغ‌های دیگر رژیم در مورد مرگ مخالفانش در زندان نبود. در واقع رضا پاییز سال ۱۳۶۳ در زیر شنکجه‌های وحشیانۀ رژیم به شهادت ‌رسید. رژیم از نشان دادن جسد به خانواده خودداری می‌کند و هیچ‌گونه اطلاعی در مورد نحوۀ "خودکشی" به خانواده‌ داده نمی‌شود. بازپرس یا بازجوی پرونده ادعانامه‌ای علیه رضا مبنی بر عضویت او در سازمان پیکار و جاسوسی در سپاه برای سازمان پیکار به خانواده‌اش ارائه می‌دهد.
عصر جمعه، اواخر شهریور‌ماه، حدود ساعت ۸ شب مرا به بازجویی خواستند حدود ۲ ماه می‌شد که حکم ۵ ساله‌ام را بهم ابلاغ کرده بودند. پاسدار بند عجله داشت که هر چه زودتر آماده شوم و به دفتر بند مراجعه کنم. دوستانم نگران بودند که چرا به بازجویی شبانه خوانده شده‌ام و خودم هم به دنبال دلیلی در اطلاعاتم برای این بازجویی شبانه می‌گشتم. مرا به جای این‌که به شعبۀ بازجوییِ مخصوص هواداران سازمان‌های چپ ببرند به شعبۀ بازجویی مجاهدین بردند. مدتی که در راهرو شعبه منتظر بودم تا برای بازجویی خوانده شوم، هر چه تلاش کردم که دلیلی برای این بازجویی پیدا کنم فکرم به جایی نرسید. بعد از مدتی، شاید نیم ساعت، پاسداری مرا به اتاق بازجویی برد. فرد بازجویی که در اتاق بود قلم و کاغذی به من داد و گفت: "تمام اطلاعاتت رو در مورد فعالیت‌های تشکیلاتی خودت بنویس". من گفتم که "من بازجویی‌ام تمام شده و حکم هم دارم". گفت: "اینجا شعبه ۷ است و از اینجا کسی زنده با اطلاعات بیرون نمی‌رود". من قلم و کاغذ را برداشتم و همان اطلاعات موجود در پرونده‌ام را نوشتم. حدود ۹ شب بازجو برگشت و بعد از خواندن مطالبِ روی کاغذ ابتدا با یک توسری و بعد تهدید گفت: "چرا همه را ننوشتی". گفتم: "چیزی وجود ندارد که بنویسم". گفت: "ولی کسی اینجاست که با تو ارتباط تشکیلاتی داشته". مغزم از کار افتاده بود. چه کسی می‌توانست باشد. گفت: "محمدرضا، پسر عمویت اینجاست". با شنیدن اسم او سعی کردم به سرعت تمام توانایی‌ام را جمع کنم که در ادامۀ بازجویی هرگونه ارتباطی با رضا را انکار کنم، بجز رابطۀ خویشاوندی که لو رفته بود. بعد از حدود نیم ساعت سکوت و تنهایی در اتاق، بازجو بازگشت و از من خواست که اسم و فامیل خودم را با صدای شمرده بگویم و بعد، از کسی که در کنارش بود پرسید: "او را می‌شناسی؟". او مرا با نام کوچکم صدا کرد و فهمیدم که رضا آنجاست. هیچ سوال بیشتری از من نشد. فقط بازجوی مربوطه بعد از کمی تهدید مرا به بند فرستاد و گفت که فردا دوباره مرا به بازجویی صدا خواهد کرد. فردا بعد از صبحانه حدود ۸ صبح به بازجویی خوانده شدم. باز هم بعد از حدود یک ساعت که در راهرو شعبه منتظر بودم، به اتاقی فراخوانده شدم و باز هم یک صندلی، یک میز و قلم و کاغذی و همان سخنان؛ با این تفاوت که این بار از اتاق کناری صدای کابل خوردن می‌آمد. آنجا رضا بود، زیر شکنجه با فریادهای جگرخراشش. بعد از مدتی صدای کابل قطع شد و تنها صدای فریاد رضا بود که شنیده می‌شد. هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. نمی‌دانم با او چه می‌کردند که آنچنان فریاد می‌کشید. هیچ صدایی بجز فریادهای درد‌آلود رضا شنیده نمی‌شد. صدای فریادی که از دردی طاقت‌فرسا، دردی دور از توان و تحمل یک انسان، از اعماق وجودش برمی‌آمد. زمانی گذشت. نه فریادی، نه ناله‌ای، نه صدای کابلی، سکوت و سکوت. حدود ساعت دو بعدازظهر مرا به بند برگرداندند، بدون این‌که نگاهی به ورقۀ بازجویی بیاندازند و یا تهدیدی کنند. بعد از چند روز در ملاقاتی از خانواده‌ام شنیدم که به عمو و خاله‌ام گفته‌اند، رضا به‌علت خودکشی درگذشته. تنها چیزی که توانستم به خانواده‌ام بگویم این بود که "بهشون بگین دروغه، رضا خودکشی نکرد".
در اینجا می‌خواهم یادآوری کنم که رضا هیچ‌گونه اطلاعی در مورد وضعیت سیاسی و فعالیت‌های من به رژیم نداده و تنها خویشاوندی ما را تأیید کرده بود. تاریخچۀ فعالیت رضا پسرعمو و پسرخاله‌ام بسیار پیچیده و ناروشن است و فعالیت‌های او برای ما همیشه در هاله‌ای از ابهام باقی مانده است. رضا را هیچ‌کس به‌درستی نشناخت. در سکوت آمد و در سکوت رفت. رفیق را در بهشت‌زهرا به خاک سپردند.

 

٣٨٤. عبدالحميد فياضFayaz_AbdolHamid2.jpg
رفیق عبدالحمید فیاض سال ۱۳۳۳ در کرمانشاه به دنیا آمد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار عباس در کمیتۀ توزیع نشریات سازماندهی شد. تیرماه ۱۳۶۰ در ضربۀ بزرگ پلیسی که به بخش چاپ، تدارکات و توزیع سازمان در تهران وارد آمد حمید و چند رفیق دیگر در بعدازظهر ۲۲ تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. او در زمان دستگیری از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود. رفیق حمید پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسایِ تا حد مرگ، روز شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ حدود یک ماه پس از دستگیری، در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۱۸ مبارز دیگر که ۱۲ نفر از پیکار، ۳ نفر از مجاهدین، ۳ نفر از رفقای فدایی بودند، در روزنامه‌های رسمی ۲۵ مرداد ۱۳۶۰ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز منتشر شد:
"عبدالحمید فیاض، فرزند علی به اتهام عضو اصلی و مسئول کمیتۀ توزیع سازمان ضدخلقی پیکار، حمله به مردم بی‌گناه و ضرب‌و‌جرح و قتل، حضور در خانه‌های تیمی، فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، به اعدام محکوم گردید. او شنبه ۲٤ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران تیرباران شد".

 

 

 

٣٨٥. محمدصادق قائدی

Ghaedi-Sadeq3.jpgرفیق محمدصادق قائدی ۲۷ خرداد ۱۳۳۰ در شهر رشت به دنیا آمد‎. در سنين کودکی پدرش را از دست داد. پدر در بازار چندين دکان پارچه فروشی ‏‏‏داشت و به ‏تجارت پارچه نیز می‌پرداخت. وضعيت اقتصادی خانواده با سه برادر و دو خواهر تا قبل از مرگ پدر خوب بود، بعد از آن خانواده دچار ‏‏‏مشکلاتی شد اما فقير ‏نبودند و از نظر اجتماعی و تحصیل به‌خاطر وجود مادرشان آسیب زيادی به آنها وارد نیامد. ‏صادق دوران کودکی را در دو محیط متفاوت سپری کرد؛ ‎خانوادۀ پدری ‏مذهبی و سنتی،‎ ‎خانوادۀ ‏‏مادری مدرن و غيرمذهبی. بیشتر نزد‎ ‎پدر بزرگ مادری که با مذهب و سلطنت مخالف بود و هميشه علیه آنها صحبت می‌کرد ‏بزرگ شد. او جوانی مهربان، آرام، ‏منظم، سالم و قد بلند با صورتی زيبا و ‏‏چشمان درشت آبی در خانواده و میان دوستان بسيار محبوب بود و هميشه به تبليغ نظراتش می‌پرداخت.‏‏ رفیق شهید محمدجواد قائدی (احمد) ‏از مرکزیت سازمان مجاهدین م ل برادر کوچک‌تر او بود.‏
صادق تحصیلات متوسطه را در رشت به پایان رساند. در سال ۵۰- ۱۳۴۹ بعد‎ ‎از پذیرش در مدرسۀ عالی بازرگانی‏ به تهران ‏رفت. سال ۱۳۵۰ با قبول شدن برادر کوچک‌ترش جواد در دانشگاه صنعتی، ‏‏خانواده نیز به تهران مهاجرت کرد. صادق پس از اتمام تحصیلات در سال ۱۳۵۴، هنوز مشغول به کار نشده و فرد مذهبی‌ای هم نبود که به سازمان مجاهدین ‏‏خلق پیوست و مخفی شد. از زمان فعالیت و ‏مخفی ‏شدنش تا تغيير ايدئولوژی در سازمان مجاهدين که طی آن او هم به مارکسیسم گروید مدت زيادی طول نکشيد و در ‏بخش کارگری سازماندهی شد. در تمام دوران زندگی ‏مخفی تا قیام ۱۳۵۷، هيچ‌گونه ارتباطی با خانواده نداشت. نیمه دوم ‏سال ۱۳۵۶ در ‏‏کارخانه جنرال موتورز تهران استخدام شد و تا ‏اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۸ در آنجا به کار مشغول ‏بود. طی ‏‏این مدت با پیشروان و رهبران كارگری کارخانه روابط ‏نزدیک و رفیقانه‌ای برقرار کرد و همراه دیگر یارانش در ‏‏‏مبارزات و ‏اعتراضات کارگری سال ۱۳۵۷ نقش مؤثری داشت. در مهرماه سال ۱۳۵۷ او در ‏‏جریان ‏یک تظاهرات سیاسی همراه با عده‌ای از کارگران ‏کارخانه دستگیر شد ولی هویتش برای پلیس سیاسی ساواك ناشناخته ماند و ‏‏پس از چند ‏روز همگی آزاد شدند.‏
‏با تشکيل سازمان پيکار فعاليتش را در سازمان با نام مستعار مجید ادامه داد و در تمام دوران زندگی مبارزاتی خود ‏‏ازفعالين ‏کارخانه‌ها بود و مدتی هم در شرکت نفت اهواز ‏کار ‌کرد.
در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۸ با پایان کارش در کارخانه جنرال موتورز به‌عنوان عضو کمیتۀ ‏‏‏خوزستان ‏سازمان به این شهر اعزام شد. ضمن عضویت در کمیتۀ خوزستان و آبادان و داشتن مسئولیت ‏‏‏تشکیلات ‏آغاجاری و گچساران، ارتباط وسیعی با کارگران پیشرو و انقلابیون کمونیست در این منطقه برقرار کرده بود. مبارزان ‏‏صنعت ‏نفت جنوب ‏عموما این انقلابی پرشور را می‌شناختند. بعد از کنگرۀ دوم سازمان پیکار در مهر‌ماه سال ۱۳۵۹، برای ‏‏تجدید سازمان ‏تشکیلات ‏سیستان‌و‌بلوچستان موقتا به این منطقه اعزام شد و در زمستان سال ۱۳۵۹ ‏‏مجددا به خوزستان ‏بازگشت.‏
پس از بحران ایدٸولوژیک ــ سیاسی درونی سازمان پیکار در تابستان ۱۳۶۰ از هواداران جناح "مارکسیسم انقلابی" ‏‏شد ‏و ‏بعدها در تشکیل "سازمان کمونیستی پیکار..." که در اواخر سال ۱۳۶۰ شکل گرفت، نقش داشت. ‏‏در ‏این ‏زمان صادق در خوزستان ماند و در جذب بخشی از انقلابیون به مارکسیسم انقلابی نقشی فعال ایفا کرد. ‏‏یکی ‏از ‏کارهای مهم او کار سیاسی در میان کارگران بود.
در خرداد‌ماه سال ۱۳۶۱ رفیق برای مأموریتی تشکیلاتی به تهران رفت که در آنجا همراه خواهرش از فعالین ‏‏‏سازمان ‏پیکار، برادرش جواد و همسر او منیر هاشمی، در ۱۹ خرداد ۱۳۶۱ از ‏طريق ‏يکی از افراد سپاه پاسداران که با يکی از آشنايان خانوادگی‌شان دوست بود به دام افتادند. جلادان جنایتکار ‏‏جمهوری اسلامی ‏که از هویت این انقلابی پرشور و قدیمی باخبر بودند، مدت چند ماه او را زیر شدیدترین شکنجه‌ها ‏قرار دادند، ‏‏اما در مقابل عزم و ‏ارادۀ انقلابی و تزلزل ناپذیرش جز عجز و زبونی خود هیچ نیافتند. ‏رفیق صادق در ۳۰ بهمن ۱۳۶۱ ‏‏در ‏زندان اوين همراه ‏۳۰ مبارز دیگر اعدام شد که اکثرشان از رفقای پيکاری بودند.
رفیق که انسانی بسيار اجتماعی بود، در کميتۀ ‏‏مشترک روی زندانبانش ‏چنان تأثیر گذاشته بود که او گفته ‏بود: "خيلی انسان خوبی بود کاش به خدا اعتقاد داشت".‏ صادق وصيت‌نامه‌ای ‏‏در کميتۀ مشترک نوشت و از طريق ‏يکی از زندانيان به ‏بيرون فرستاد. وصیت‌نامه تاریخ ۲۸ شهريور ۱۳۶۱ را دارد، اما زمانی به دست خانواده‌اش رسيد که ‏‏يک سال از اعدامش گذشته بود. تعدادی از کلمات به‌دليل این‌که متن، مدت طولانی در ‏جاسازی بوده قابل خواندن نیست.‏

وصیت‌نامۀ رفیق، برگرفته از فیسبوک خواهرش رفیق مرسده قائدی:

30 بهمن سال 61 صادق عزیزم را در زندان اوین تیر باران کردند.

برادر نازنین و مهربانم، نامه‌ای خطاب به مادرم نوشت. این نامه کیفرخواستی هست علیه سرمایه‌داری و دفاع از سوسیالیسم.

"مادرم، اینک که فاصلۀ زیادی با مرگ ندارم، حرف‌هایی گفته و ناگفته با تو دارم که فرصتی دست داد علیرغم محدودیت‌هایش، تا آنها را با تو مطرح کنم. باشد که دریچه‌هایی از حقیقت را بگشاید و به تو کمک کند تا آسان‌تر پذیرای واقعیت شوی.

مادرم !

به نظر من، از دو دریچه بایستی به مرگ ما نظرکنی (برادرکوچک‌ترم را هم درنظر دارم)، اول اینکه اهداف و آرمان‌های ما چه بوده و زندگی را چگونه می‌دیدیم و آیا این مرگ در راستا و منطبق بر آن و شاید بهتر بگویم جزئی از آن بوده یا این که در تناقض بر آن قرارداشت. دوم این که نقش تو در این رابطه به‌عنوان یک مادر چه بوده؟ آیا تو آنچه به قول معروف شرط ایثار ومحبت بود به جای آوردی یا احیانا سستی و درنگ ...

در مورد اول همان طور که می‌دانی ما حدود ده سالی در حال و هوای سیاسی و مبارزاتی به سر می‌بردیم و در تمام این دوران بر پرچم آرمان‌هامان در رهائی کارگران و زحمتکشان از قید ظلم و استثمار حک شده بود. در آن سال‌های سیاه خفقان و دیکتاتوری، ما هم چون بسیاری دیگر [بیش از] دو راه در پیش روی نداشتیم، یا به کمک امکاناتی که فراهم شده بود، بر سر سفرۀ غارت خلق می‌نشستیم، رژیم ضدخلقی وابسته به امپریالیسم را تأیید می‌کردیم و به پیچ مهرۀ آن تبدیل می‌شدیم یا این که پرتوان و پرخروش به قدرت زمانه، نه گفته، برعلیه آن برای برپایی نظامی عاری از ظلم و استثمار نظامی که در آن کارگران و زحمتکشان حاکم بر سرنوشت‌شان باشند،.طغیان می‌کردیم. ما که تا حدودی به دانش سیاسی آشنا شده بودیم و به اعتبار زندگی گذشتۀ خود قلب‌مان از فقر و نابرابری‌ها، از ظلم و استثمار فشرده می‌شد، آزادگی و کسب ارزش‌های والای انسانی را در مسیر دوم یافته و در آن جهت حرکت کردیم، به جای رفتن به پشت میز ادارات، راهی کارخانجات شدیم تا آگاهی را با جنبش خود‌به‌خودی و مبارزاتی آنها تلفیق داده و از این تلفیق "سوسیالیسم زیبا" را به رهبری کارگران متولد سازیم. تلاش داشتیم حداقل چون شمع روشنی بخش اندکی از راه تاریک و پرفراز و نشیب سرنگونی سرمایه‌داری و برپائی حکومت کارگران باشیم. زندگی ما جزدر این مسیر کوچک‌ترین مفهومی پیدا نمی‌کرد. با گذشت سال‌ها و با فاصله گرفتن از شور و احساسات جوانی، قدم‌ها را سنجیده‌تر برمی‌داشتیم و خلاء آن احساسات را آگاهی بر مسیر پرفراز و نشیب مبارزه پر می‌کرد و هر دم عمیق‌تر بر حقانیت حرکت‌مان واقف شده و چشم‌مان بازتر می‌گشت. نهایتا در موضعی که فعلا قرار داریم، دیگر نمی‌توان رنگ احساسات و شور جوانی را بر آن زد. ما با چشم باز راه‌مان را انتخاب کرده و در طول این مسیر هم فرصت‌های زیادی برای بازگشت داشتیم که اگر کوچک‌ترین تردیدی در ما به‌وجود می‌آمد، می‌توانستیم تجدیدنظر کرده و مسیر دیگری انتخاب کنیم، ولی عدم بازگشت ما به خودی خود بیانگر این واقعیت است که دیگر تنفس در فضای غیرمبارزاتی برای‌مان مسموم‌کننده بود و به مرگ تدریجی ما تبدیل می‌شد و حال آنکه زندگی ما با مبارزات زحمتکشان عجین شده و حتی مرگ خود را هم جرئی از زندگی و مبارزۀ کارگران می‌دیدیم. با چنین نگرشی طبیعی‌ست مرگ فیزیکی حقیرتر از آن است که بتواند ما را از مسیرمان منحرف سازد. خلاصه کلام این که ما ایده‌آل‌های خود را در چنین زندگی و مرگی می‌یافتیم .این مرگ را بالندگی و آن زندگی از نوع اول را گندیدگی می‌دانستیم. پس برای شما نبایستی کوچک‌ترین جای نگرانی و افسوس باقی بگذارد، که خود چنین می‌خواستیم. اما در مورد دوم این که آیا تو در حق ما سستی یا کوتاهی کردی یا نه؟ بر تمام کسانی که از نزدیک با زندگی ما آشنا بودند کوچک‌ترین تردیدی وجود نداشته که تو سنگ‌تمام گذاشتی هر چه در قدرت و توان داشتی برای رشد و تربیت و پالایش ما به کار بستی .

در این امر مهم تقربیا یکه و تنها بودی. تو پس از فوت پدرمان زندگی خود را وقف ما کردی. محکم و استوار با صلابت و قاطعیت به تربیت ما [کمر همت] بستی. به جرأت می‌توان مدعی شد که موفق بودی، قیاس ساده‌ای بین ما و دیگر فرزندان خانواده کاملا مشخص می‌سازد که اگر نسبت به بقیه موفق‌تر نبودیم، که بودیم، به‌هیچوجه کاستی نداشتیم و این را با دو معیار هم می‌توان سنجید. چه معیار مرسوم و عامیانه (تحصیلات،وابستگی، اعتیاد‌ها) و چه با معیار انقلابی و ارزش‌های والای انسانی، این موفقیت را به مقدار زیادی ناشی از تلاش شبانه‌روزی و بی‌شائبۀ تو می‌دانیم. لحظه لحظه زندگی گذشته، به‌هیچوجه از خاطرمان محو نمی‌شود که چگونه حتی تا همین دیروز تلاش می‌کردی که چتر حمایت را دورمان کشیده و شاهد کوچک‌ترین دردمان نباشی. دیرتر ازهمه می‌خوابیدی و زودتر از همه بیدار می‌شدی تا وسایل آسایش‌مان را فراهم کنی. محیط خانه‌مان همیشه به همت تو محیط سنتی خود را حفظ کرده بود، که گفتنی بسیار هست و وقت ضیق، پس تو بایستی سبک بال و فارغ از افسوس‌ها و دریغ‌ها نسبت به گذشته که لحظه‌ای درنگ نداشتی، از این پس هم با تبلیغ‌و‌ترویج زندگی و آرمان‌های ما خط حمایت را دنبال کنی .

شهریور 61"

 

٣٨٦. پرويز قاسمی
رفیق پرویز قاسمی در مرداد ۱۳۶۰ در یک اعدام دسته‌جمعی از رفقای پیکارگر در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد.‏ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٨٧. داريوش قاسمی
رفیق داریوش قاسمی از فعالین سازمان پیکار زمستان ۱۳۶۰ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد.‏ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٨٨. محمدزمان قاسمی
رفیق محمدزمان قاسمی در خانواده‌ای کارگری در آبادان به دنیا آمد. پس از جنگ ایران و عراق خانوادۀ او نیز به‌عنوان آوارۀ جنگی به اصفهان کوچ کرد. او دانشجو ‏‏و در تشکیلات دانشجوی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) آبادان سازماندهی شده بود. پس از مهاجرت به اصفهان در کمیتۀ اصفهان به فعالیت خود ادامه داد. رفیق ‏‏در سال ۱۳۶۰ در اصفهان تيرباران شد‎.‎ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٨٩. سيروس قدس
رفیق سیروس قدس در هفتۀ اول مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در تهران تیرباران شد. نام رفیق در نشریه پیکار ۱۱۳، دوشنبه ١٥ تیر‌ماه ١٣٦٠ در کنار نام ٦٦ مبارز دیگر آمده‎ ‎است.‏ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٩٠. حميد قديمی
رفیق حمید قدیمی ٩ شهریور‌ماه ١٣٦٧ در جريان اعدام‌های دسته‌جمعی زندانيان سياسی در زندان اوین اعدام شد. نام رفیق که یکی از فعالین سازمان پیکار بود، در ‏کتاب "نبردی نابرابر، گزارشی از هفت سال زندان ١٣٦١ تا ١٣٦٨" از نیما پرورش نیز آمده است.‏ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٩١. خيام قربانپور
رفیق خیام قربانپور سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای متوسط در تبریز به دنیا‎ ‎آمد. سال ۱۳۵۳ پس از پایان تحصیلات متوسطه در دانشکده فنی دانشگاه‎ ‎تهران پذیرفته شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ در تشکیلات "دانشجویان مبارز" فعالیت می‌کرد ‏و کمی پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) شرق تهران بود. رفیق در اواخر تابستان ۱۳۶۰ ‏دستگیر شد و پس از شکنجه‌های بسیار که زیر نظر لاجوردی جلاد انجام می‌گرفت، در ۸ آذر ۱۳۶۰ تیرباران ‏شد. خبر اعدام رفیق و ۲۹ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی ۱۰‏‎ ‎آذر‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب ‏اسلامی‎ ‎مرکز منتشر شد:‏
‏"خيام قربانپور فرزند محبوب به اتهام هواداری‎ ‎فعال از گروهک کمونیستی پیکار، عضو تیم تشکیلاتی و رابطۀ نامشروع با یک ‏دختر‎ ‎به‌صورت ازدواج تشکیلاتی، عضو تیم تشکیلاتی و یکی از مسئولین شرق تهران در قسمت دانش‌آموزی‎، به حکم دادگاه ‏انقلاب اسلامی مرکز و طبق حکم شرعی، نامبرده از جمله محاربین، مفسدین و باغیان بر حکومت جمهوری اسلامی ایران ‏شناخته و‎ ‎به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۸ آذر‌ماه ۱۳۶۰ در تهران به مورد‎ ‎اجرا گذارده و تیرباران شد".‏

گفته‌ای از یک رفیق:

"خیام از رفقای فعال صنفی-سیاسی دانشکده فنی بود و در تظاهرات موضعی دانشجویی قبل از قیام به‌طور مستمر و فعال شرکت می‌کرد. قبل از قیام با مشی چریکی مرزبندی می‌کند و به تشکیلات دانشجویان مبارز می‌پیوندد. از اولین رفقایی بود که در بخش پخش حرفه‌ای سازمان پیکار سازماندهی شد، به‌علت این که او شناخته شده نبود و از نظر امنیتی مطمئن و با تجربه بود انتخابش کرده بودند . در پخش حرفه‌ای، اعلامیه و نشریه به منازل کارگران خاصی که آدرس آنها را داشتند انداخته می‌شد. او محجوب، متین، مهربان و آرام بود".

 

٣٩٢. ابراهيم‌خلیل قربانی
رفیق ابراهیم‌خلیل قربانی سال ۱۳۳۸ در اردبیل به دنیا آمد. پیکارگران شهید عادل،‎ ‎قادر و‎ ‎ابراهیم‌خلیل‎ سه برادر اهل و ساکن ‏اردبیل و از هواداران سازمان پیکار بودند. رفیق ابراهیم‌خلیل‎ برادرِ کوچک‌تر که دانشجویی متین و باوقار بود. او در اردبیل دستگیر و در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. محل شهادت رفیق احتمال دارد اردبیل یا تبریز ‌باشد.‏ متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٩٣. اسفندیار قربانی
با استفاده از نشریه پیکار ۶۴ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹ و پیکار ۱۱۲ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۶۰
‏رفیق اسفندیار قربانی در اسفند‌ماه ۱۳۳۲ در خانواده‌ای زحمت‌کش در فیروزکوه، شمال شرقی تهران ‏به دنیا آمد. شرایط زندگی خانواده، او را با رنج‌ها و درد‌های جامعۀ طبقاتی آشنا کرد. در ‏دوران دبیرستان از طریق پخش کتاب‌های انقلابی و با هر امکان موجود دیگر به نشر ‏افکار انقلابی در میان جوانان مبارز فیروزکوه می‌پرداخت. در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ هم‌زمان با اوج‌گیری ‏جنبش خلق‌ها با این‌که خدمت سربازی را انجام می‌داد، علیه امپریالیسم ‏و رژیم شاه نیز مبارزه می‌کرد. پس از قیام بهمن‌ماه، رفیق ‏قاطعانه با رویزیونیسم خروشچفی، تز سه جهان و مشی چریکی جدا از توده مرزبندی کرد و به‌طور فعال در جهت رهایی زحمت‌کشان به مبارزه ‏ادامه داد.‏
اسفندیار و دیگر یارانش که "پیشتازان آزادی" نامیده می‌شدند، خستگی‌ناپذیر در پاشیدن بذر آگاهی در ‏میان جوانان و توده‌های زحمت‌کش فیروزکوه فعالیت می‌کردند. رفیق در جریان تظاهرات اعتراضی علیه ‏حمله سراسری ارتجاع حاکم "جمهوری اسلامی" به دانشگاه‌ها دستگیر شد اما در اثر فشار توده‌ها، دو روز بعد آزادش کردند.‏
مردم آگاه و مبارز فیروزکوه در طی دو هفته در حمایت از انقلابیون شهر، در ‏مقابل پاسداران و دادگاه ضدانقلاب به مقاومت همه‌جانبه‌ای دست‌زده ‌بودند. در روز ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۵۹ در جریان اعتراض به دستگیری یکی از انقلابیون، مقابل همان دادگاه ضدانقلاب، رفیق اسفندیار و ‏یارانش با یورش پاسداران مواجه شده و او در اثر گلولۀ مزدوران ‏سرمایه زخمی می‌شود. پاسداران به‌جای اعزام او به بیمارستان، رفیق را به مقر پاسداران ارتجاع در فیروزکوه منتقل ‏کردند و در‌حالی‌که خون سرخش هم‌چنان جاری بود، زیر ضربات مشت‌ و لگد و قنداق تفنگ پاسداران قرار گرفت و ‏سرانجام مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در ۱۳ تیر‌ماه با شلیک به قلب پر طنینش به زندگی کوتاه اما پر افتخارش خاتمه دادند. ‏آدم‌کُشان سپس جسد رفیق را از ترس مردم و به شيوۀ ساواك مخفيانه به گورستان بردند و درصدد بودند كه دفنش کنند، اما خشم مردم به حدی بود كه پاسداران تسليم مردم شدند و جسد اين رفيق را برای تشيیع به خانواده‌اش تحویل دادند.

 

٣٩٤. عادل قربانی
رفیق عادل قربانی سال ۱۳۳۴ در اردبیل به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به اتمام رساند و سپس برای ‏تحصیل در رشتۀ کشاورزی در سال ۱۳۵۲ به دانشگاه رفت. سال ۱۳۵۶ فارغ‌التحصیل شد و به‌عنوان مهندس در کشت‌و‌صنعت مغان (استان اردبیل فعلی) به کار پرداخت. عادل برادر بزرگ‌تر پیکارگران شهید ‎قادر و‎ ‎ابراهیم‌خلیل بود. او در ابتدای قیام هوادار حزب ‏توده‎ ‎بود اما به مرور از فعالیت‌های حزب کناره‌گیری کرد و بعدها متأثر از فعالیت برادر کوچک‌ترش به هواداری از سازمان پیکار پرداخت. او از طریق برادرش قادر که یکی از مؤسسین و مسٸولین تشکیلات ‏سازمان پیكار در اردبیل بود، در جلسات متعدد و مستمری که در خانه‌شان تشکیل ‎می‌شد، گاهی حضور می‌‏یافت. در اوایل تابستان ۱۳۵۹ در پی به اعتصاب کشاندن کارگران شرکت، در محل‎ ‎کار خود در پارس‌آباد مغان دستگیر و به زندان اردبیل منتقل شد. یکی از رفقا ‏به یاد دارد وقتی در اوایل سال ۱۳۶۰ که به‎ ‎ملاقات رفقای سازمانی و دوستان مجاهد خود رفته بود، تغییر موضع عادل ‏به سمت سازمان را کاملا عیان و‎ ‎آشکار توانسته بود مشاهده کند. عادل در جریان فرار ناموفق حدود دوازده‎ ‎مجاهد که هم‌بندش بودند، مقصر ‏شناخته شد و در اواخر تابستان ۱۳۶۰‏‎ ‎به همراه آنها در زندان اردبیل به دست پاسداران تیرباران شد. ‏

 

٣٩٥. قادر قربانی
رفیق قادر قربانی سال ۱۳۳۶ در اردبیل به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشتۀ دامپروری از دانشکاه ارومیه در همین شهر به پایان رساند. رفقا عادل، قادر و ابراهیم‌‏خلیل‎ برادر بودند و هر سه از هواداران سازمان پیکار. قادر برادر دوم، همراه عیسی احمدزاده [احمد عیسی‌زاده] معروف به اسد اردبیل، از مسئولین و پایه‌گذاران تشکیلات سازمان در اردبیل بود. ‏عیسی یا اسد اردبیل که در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران درس می‌خواند و از تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) اردبیل بود، پس از دستگیری در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ در زیر شکنجه‌‌های قرون وسطایی تاب نمی‌‌آورد و باعث لو رفتن بخش وسیعی از رفقای (دال ‏دال) تبریز و سپس تهران شد. او را در اواخر ‏تیرماه به تلویزیون آوردند تا به‌عنوان یک "بریده" از گذشتۀ خود ابراز پشیمانی کند. لو دادن‌های این فرد باعث ضربات ‏پیاپی، ‏دستگیری و اعدام تعداد بسیاری از رفقا و در نهایت ضربه به چاپخانه و تدارکات سازمان در تیرماه ۱۳۶۰ شد.
قادر به‌دلیل این‌‌که در خطر دستگیری توسط پاسداران و احیاناً ترور قرار داشت، در اواسط سال ۱۳۵۹‏‎ ‎به تبریز اعزام شد. در ‏زمان دستگیری برادر بزرگش عادل، در اردبیل نبود. در یازده اردیبهشت ۱۳۶۰ در ‏تظاهرات هواداران پیکار در تبریز، او پرچم سرخ را به دست گرفته بود و شعارهای سازمان را فریاد می‌زد. در کار‌های عملی و ‏تئوریک فوق‌العاده پرانرژی و فعال بود، و بدنی ورزیده داشت.‏ بعد از شروع حملات و با ورود کمیته‌ای‌ها به محل اسکانش، با مضروب کردن یکی از آنها جان سالم به‌در برده و به تهران می‌رود.
رفیق قادر که با نام مستعار رحمان در سازمان فعالیت می‌کرد، پس از ضربات متعدد به ‏تشکیلات آذربایجان در کمیتۀ تهران سازماندهی شد. در جریان بحران درونی سازمان با پیکارگر شهید فرامرز عدالت‌فام و رفقای جمع ‏میاندوآب، هوادار "جناح انقلابی" شد. او به تلاش مجدانه و پررنگی جهت سازماندهی مجدد رفقای باقیمانده می‌پرداخت و در جابجایی وسایل انبار در تهران حضور موثری داشت. در زمستان ۵۹ با رفیقی ازدواج کرده بود. رفیق قادر برای مدتی در خانۀ جمعی در محلۀ قلعه‌مرغی سکونت ‏داشت. او در گفت‌و‌گویی با یکی از رفقا در این خانه گفته بود: "در صورت حمله به ما، پاسداران به راحتی ‏مرا دستگیر نخواهند کرد و من مقابله می‌کنم". شبى در اواخر بهمن‌ماه ۱۳۶۰، در حمله به خانۀ تيمى آنها قادر درجا كشته شد، پاى فرامرز تير خورد و ابراهیم کهوری هم به شدت زخمی شد؛ هر ‏دو این رفقا به زندان افتادند. شرح دستگیری رفقا در شرح‌حال رفیق فرامرز عدالت‌فام آمده است.

 

٣٩٦. اميد قريب
رفیق امید قریب ۲۶ بهمن ۱۳۳۱ در تهران به‌ دنیا آمد. مادرش توراندخت اشتیاقی، استاد دانشگاه و بنیانگذار شورای کتاب کودک بود. امید با مدرک فوق‌ليسانس فارغ‌التحصیل شد و از اعضای گروه پيوند بود كه در سال ۱۳۶۰ به سازمان پیکار پيوستند.
‏او در تابستان ۱۳۶۰ دستگير شد و به‌علت سر موضع بودن، جزو ۲۰ نفری بود كه در دی‌ماه ۱۳۶۰ از گوهر دشت به اوين ‏منتقل شدند. در آنجا همراه با ده رفیق دیگر به اتهام واهی "تشكيلات در زندان" قصد اعدام‌شان را داشتند. هفت تن از آنها را كه بيشترشان از ‏هواداران سازمان پيكار بودند، در بهمن سال ۱۳۶۰ اعدام كردند. اميد را آن روز دوباره به بند بازگرداندند ولی پس از چند روز در ۲۰ بهمن در اوین تيربارانش كردند.
بخشی از کتاب ‏خاطرات زندان، "از اوين تا پاسيلا" نوشتۀ د. البرز:‏
"...آن ‌روز بعد از ناهار آمدم داخل راهرو و مجتبى [یکی از توابین] از پشت سر آمد و پسرى را که جلوى درب حياط ايستاده بود، به من نشان داد. ‏گفت اسمش اميد قريب است و فوق‌ليسانسِ خود را تازه تمام کرده و مشغول گذراندن دورۀ دکترايش بوده است که او را بازداشت ‏کرده بودند. آدم متين و افتاده‌اى به‌‌نظر مى‌آمد و مجتبى اضافه کرد: اميد از افرادى است که خارج از زندان در مورد سرمايه‌‏دارى دولتى در شوروى تحقيق مى‌کرده است. جريان دستگيرى‌اش از اين قرار بود که دوست اميد که يک خبرنگار خارجى است، ‏براى جمع‌آورى اخبار و تهيه فيلم مستند به ايران مى‌آيد. اميد قبل از بازگشت اين شخص به خارج نوشته‌اى در تحليل از اوضاع ‏سياسى ايران مى‌نويسد و به خبرنگار مى‌دهد. اين برگه در هنگام خروج و در تفتيش بدنى در فرودگاه به دست پاسدارها مى‌افتد. ‏گوِیى نوشته حاوى اسم و مشخصات اميد نيز بوده است. از خبرنگار نشانى منزل اميد را مى‌گيرند و به سراغش مى‌روند و او را ‏بازداشت مى‌کنند‎.‎‏
چند روز بعد پاسدار فهرستى را به مسئول بند داد و گفت، بگو اين افراد هرچه زودتر با کليه وسايل بيايند زير هشت. افرادى را ‏که اسامی آنها را خوانده بودند، بيست نفر مى‌شدند. اسم من هم در ميان آنها بود. با اين‌که ما عمليات سازمان‌ها را در بيرون قبول ‏نداشتيم، ولى از طرف ديگر هم نمى‌‌خواستيم دست‌آويزى به دست پاسدارها بدهيم. رژيم از موقعيت به دست آمده به بهترين وجه ‏ممکن به نفع خودش استفاده کرد. هنگامى که ما داشتيم وسايل‌‌مان را جمع مى‌کرديم، مجتبى با صداى ‌بلند سخنرانى مى‌‌کرد که ‏اينها داخل بند تشکيلات زده ‌بودند و بنابراين بايد بروند اوين و دوباره تجديد محاکمه شوند. البته مسئله تجديد بازجویى‌ها را بارها ‏در مجردى قبلى هم مطرح کرده بودند و من هميشه اين‌طور فکر مى‌کردم که مرا در زندان اعدام خواهند کرد و ديگر رنگ بيرون ‏را نخواهم ديد. پيش از اين‌که به زير هشت بروم، نگاهى به افرادى که داشتند وسايل‌‌شان را جمع مى‌کردند انداختم و متوجه شدم ‏که بيشتر آنها اتهام مشابهى داشتند. همگى از بچه‌هاى هوادار پيکار بودند به‌جز يک نفر که هوادار سهند بود. در واقع رژيم با اين ‏حرکت مى‌خواست جو سرکوب و اختناق را هر چه بيشتر در زندان‌ها حاکم کند. در مدت کوتاهى همگى حاضر شديم و ما را از ‏زير هشت به راهروى اصلى واحد سه بردند‎.‎‏
از محوطه‌ زندان اوين که خارج شديم به ما گفتند چشم‌‌بندهايتان را برداريد. به يکديگر نگاه مى‌کرديم تا مطمئن شويم همگى در ‏آنجا هستيم. متأسفانه از بيست نفرى که رفته بوديم، تنها دوازده نفرمان بر‌گشتيم. همه از اين بابت ناراحت بودند. يادم مياد اميد قريب ‏با سر اشاره مى‌کرد و سراغ محمدشاه را که جوان‌ترين فرد بين ما بود مى‌‌گرفت. به اميد گفتم از او اطلاعى ندارم. داخل ‏مينى‌بوس زياد نمى‌‌شد حرف زد. به همديگر و اطراف نگاه مى‌‌کرديم و در اين فکر بوديم که چه به سر بقيه آمده است. ...مينى‌‏بوس وارد اتوبان تهران- کرج شد و بعد هم مسير حصارک را در پيش گرفت. از کنار کاخ اشرف پهلوى و باغ‌هاى سيب او ‏گذشتيم تا اين‌که به قزل‌‌حصار رسيديم. در بيرون زندان چشم‌بندها را زديم و مينى‌بوس پس از وارد شدن به محوطه ما را پياده ‏کرد‎.‎‏ به صف شدیم و بعد به راهروی واحد سه هدایت شدیم. داخل راهرو که می‌رفتیم امید گفت به احتمال زیاد بقیه را اعدام کرده‌اند. پذیرش این مطلب برایم خیلی سخت بود و از طرف دیگر باور نمی‌کردم که دوباره به قزل‌حصار برگشته‌ام...
درب بند باز شد و يکى يکى وارد شديم. شور و هيجانى در بند به پا شده بود و همه مى‌گفتند ارواح آمده‌اند! مى‌گفتند اين روح شما ‏است که به اينجا آمده و خود شما نيستيد! در همان لحظات اول تا چشم مجتبى به اميد افتاد، زود رفت زير بند پيش حاج داوود و ‏وقتى برگشت، رو کرد به اميد و پرسيد تو چرا آمدى؟ تو را اشتباهى فرستاده‌اند! اميد تازه از زير هشت آمده بود داخل راهرو و ‏بچه‌ها دورش را گرفته بودند و داشتند روبوسى مى‌‌کردند که مسئول بند او را صدا کرد و گفت با کليه وسايل بيا زير هشت. همه ‏مات‌ومبهوت مانده بوديم که باز چه خبر شده؟ توجه ‌همه به زير هشت بود تا ببينيم با او چه‌کار مى‌کنند. مجتبى، اميد را بيرون برد ‏و ما ديگر او را نديديم. اميد را مستقيم برگردانده بودند به اوين و اعدامش کرده بودند! در ضمن هشت نفر ديگر هم که در ابتدا ‏جزو گروه بيست‌نفرى ما بودند و با ما برنگشته بودند، همگى تيرباران شده بودند! اين مسئله غيرقابل تصور و ناباورانه مى‌نمود. ‏برخى از آنها حتی حکم‌‌شان تمام شده بود و در اصل مى‌بايست چندين ماه قبل آزاد مى‌شدند. ناگفته نماند که بچه‌‌هايى که تيرباران ‏شدند به‌لحاظ شخصيتى در سطح بالايى بودند و آدم از مصاحبت با آنها بسيار لذت مى‌برد. سواى مسائل سياسى، اعدام شدگان ‏انسان‌هاى والايى بودند که بهترين‌ها را براى مردم مى‌خواستند و به‌خاطر همين خارچشم رژيم شده بودند. دژخيم، چشم ديدن ‏رفقا را نداشت و خيلى زود آنها را از شاخه چيد! همۀ دوستان زندانى و هواداران سازمان‌ها از تيرباران شدگان به‌خاطر انسان ‏دوستى ‌آنها با نيکى و احترام ياد مى‌کردند. بعضى از خصوصيات و ويژگى‌هاى بارز رفقاى اعدام شده: متانت، افتادگى، مقاومت ‏و انديشمندى والاى آنها بود. دوستى من با برخى از آنها به‌خاطر شخصيت‌‌شان صورت گرفته بود و آگاهى از خط سياسى آنها ‏دخالتى در برقرارى اين پيوند دوستى نداشت". ‏
خاطره‌ای از اکبر معصوم بیگی:
"امید قریب از سرگُل‌های جنبش چپ بود و از بچه‌های خط سه. در فرانسه تحصیل کرده و از خانواده‌ای فرهنگی و سیاسی معتبر بود. بسیار باسواد و از یاران و دوستان شارل بتلهایم و اتین بالیبار و جزو مؤسسان مجلۀ مارکسیستی "اندیشه" در اوایل انقلاب به اتفاق استاد ارجمند حضرت باقر مؤمنی بود و از بنیان‌گذاران "کنفرانس وحدت" بچه‌های خط سه. هنگامی که در سال ۵۹ دانشمندی فرانسوی را در فرودگاه مهرآباد بدرقه می‌کرد، بازداشت شد. در پاییز سال ۶۰ به او و یارانش اتهام "ایجاد تشکیلات داخل زندان" می‌بنندند. معروف است که با قاضی شرع گیلانی، هشت ساعت دربارۀ فلسفه و فلسفۀ اسلامی مناظره می‌کند و او را مقهور دانش گسترده و استدلال‌های خود می‌کند و گیلانی خاموش می‌شود. گیلانی او را محکوم به اعدام می‌کند و امید در همان پاییز اعدام می‌شود. دادستان فاشیست ایتالیا با اشاره به آنتونیو گرامشی گفته بود: "این مغز باید ۲۰ سال از اندیشیدن بازبماند". امید برای همیشه از اندیشیدن بازماند".

 

٣٩٧. مالک‌اژدر قصابی‌سراسکندررودی
رفیق مالک‌اژدر قصابی‌سراسكندررودی سال ۱۳۳۶ در شهر سر‌اسکندر‌رود (هشترود فعلی) در استان آذربایجان شرقی به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر و سپس در تبریز به پایان برد. مالك از رفقای تشكيلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) تبريز بود كه با ضربه پلیسی به اين تشكيلات در ۲۵ مرداد ۱۳۶۰ در تبريز دستگير و پس از شكنجه‌های بسيار در ۱۴ آذر‌ماه همان سال محاكمه و شامگاه ۱۶ آذر ۱۳۶۰ در زندان تبريز تيرباران شد.
وصیت‌نامۀ رفیق:
"به نام طبقۀ کارگر و خلق‌های دلاور ایران، به یاد قهرمانی‌های جنبش کمونیستی و ضدامپریالیستی میهن‌مان و به سازمانم پیکار در راه آزادی طبقه کارگر که به آن عشق می‌ورزم.
رفقای کمونیست و رزمنده، کارگران و زحمت‌کشان! من مالک‌اژدر قصابی‌سراسکندر‌رودی، مارکسیست–لنینیست، فرزند طبقۀ کارگر و خلق‌های ستمدیدۀ ایران در تاریخ ۲۵/۵/۱۳۶۰ توسط دژخیمان جمهوری اسلامی دستگیر و در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۶۰ در یک دادگاه پوشالی فرمایشی و قرون وسطایی به اتهام و به جرم دفاع از مارکسیسم–لنینیسم، علم رهایی کارگران و زحمت‌کشان جهان و دفاع از فرزندان خردسال کارگران و دهقانان و محرومان به اعدام محکوم گشتم.
رفقا! احتیاجی نیست توضیح دهم که چگونه با عشق سوزان به آرمانم، مرگ را و حکم دادگاه را پذیرا شدم. این‌که ما در اصول سازش نمی‌کنیم، این‌که از سرشت و جوهر دیگری هستیم، این‌که ما سنگ خارا هستیم و این‌که ما پیش‌گامان و پیش‌آهنگان پرولتاریاییم، مرگ را حقیر شمردن و در برابر ارتجاع سازش نکردن، که به آرمان مقدس کارگران پایبندیم و معتقدیم که نه تنها جهان را باید تفسیر کرد بلکه باید آن را تغییر داد، این مرگ را چه عاشقانه پذیرفتم و سر بلند و استوار ماندم.
من بعد از دستگیری، مبارزه‌ام را در زندان تا لحظۀ مرگ ادامه داده و برای جانم چانه نزدم. رژیم از من، بر خلاف عده‌ای، نتوانست چیزی کسب کند. اطلاعات وسیعی که خائنین از من داشتند، از تهران، از تبریز، ارومیه و هشترود در اختیار رژیم گذاشتند و مرا بیش از آنکه ارتجاع می‌شناخت، شناساندند. من در ارتباطاتم از رفقایی یاد کرده‌ام که یا اعدام شده‌اند و یا این‌که کاملا و آشکارا توسط رژیم شناسایی و لو رفته بودند. هم اکنون به‌خاطر خیانت بعضی بچه‌ها و تزلزل عده‌ای، می‌توان گفت که کمیتۀ آذربایجان تماما دستگیر و یا کاملا شناسایی شده‌اند، حتی با اسم‌های علنی خودشان. علاوه بر این ضربات، ضربۀ دیگری بر حیثیت سازمان وارد شد و این نیز علل دیگری داشت. رفقا ما بورژوازی را نشناختیم و اصول تشکیلاتی کمونیستی که دژی برای مبارزه با بورژوازی بود را نفهمیدیم. با معیارهای نادرست درهای سازمان خود را تا اندازه‌ای باز گذاشتیم و اصول امنیتی را از یاد بردیم... [یک کلمه ناخوانا است] و افرادی که آبدیده نبودند و از صافی مبارزۀ طبقاتی عبور نیافته بودند، همه‌کاره کردیم. نبود یک مبارزۀ ایدئویوژیک، وجود بوروکراسی و لیبرالیسم این مسئله را زیر پرده پنهان ساخت و مرکزیت دال دال و عده‌ای دیگر را به آغوش رژیم انداخت.
رفقا باید به مبارزۀ ایدئولوژیک به‌عنوان شکلی دیگر از مبارزۀ طبقاتی ارج نهاد. باید با دشمن داخلی مبارزه نمود. رویزیونیسم و تمامی انحرافات دیگر از مارکسیسم از همین جا پا می‌گیرد و این نیز تنها در کمیتۀ تبریز نبود. کمیتۀ ما جزئی از تشکیلات بود. خط راست در تمامی عرصه‌ها چه در نوشته‌جات و چه در زندان تداوم یافت. عدم مرزبندی با بورژوازی در نهایت [کمک] به آن است. در این اواخر ضربۀ سختی به سازمان ما وارد شد. این ضربه اساسا یک مسالۀ ایدئویوژیک بود و از خوش‌خیالی ما نسبت به رژیم ناشی می‌شد. بالاخره عظمت و اعتبار سازمانی و جنبش کمونیستی خدشه‌دار گشت و از این بالاتر و هم‌زمان، ضربه‌ای بر سازمان ما، با انتشار پیکار ۱۱۰ وارد شد که می‌توان گفت یک خط و جریان کاملا رویزیونیستی بود. هر چند که در اثر فشار توده‌ای و مبارزه ایدئولوژیک ناقص و نا تمام، بیانیه [۱۱۰] توسط مرکزیت [سازمان] رد شد، ولی سرسختی آن به این زودی پایان نخواهد یافت و پس از آگاهی با کسب موقعیت دوباره سر خواهد کشید. من هم اکنون چند ساعتی [بیش] از زندگیم باقی نمانده است. با صداقت کمونیستی خویش همراه درد‌و‌رنج و در چنین وضعی، از کمونیست‌های سترگ و راستین خواهانم که در برابر چنین خطی بپا شوند. آشتی نکنند و نگذارند تا بورژوازی جشن تازه‌ای بپا کند و من در چنین وضعی با نگرانی از سرنوشت سازمانم و جنبش کمونیستی تیرباران می‌شوم. نبود یک برنامه و چشم‌انداز مشخص از اوضاع و حرکت از شرایط، مانع از اتخاذ یک تحلیل دقیق و خط و برنامه و تاکتیک از طرف سازمان می‌شود. چنین ادعایی در رد اعتلای جنبش توده‌ای، خود را نشان می‌دهد. سازمان ما در این اواخر اعتلاء را رد و از دوران ...[کلمه ناخواناست.] سخن گفته است. چنین تحلیلی حتی انقلاب ایران را شکست خورده و هر حرکت تعرضی را محکوم خواهد کرد.
رفقا! ایران هم اکنون آتش زیر خاکستر است. قیام بهمن شکست نخورده و توده‌ها از صحنه دور نگشته‌اند و اعتلای قبل از قیام، بعد از آن نیز ادامه یافت. شرایط ویژۀ ایران و حکومت اسلامی، اعتلا را پوست کنده و آشکار نشان نداد. قبل از این‌که پایینی‌ها به‌پا شوند، بالایی‌ها از وحشت پایینی‌ها به جان هم افتادند و نتوانستند حکومت کنند و هم اکنون ناتوان از اعمال حکومت هستند. فاشیسم و یورش‌های فاشیستی تنها راه برای تثبیت و پایداری رژیم و نابودی انقلاب ایران باقی مانده است. رژیم هم اکنون به چنین تاکتیکی دست‌ زده است. در ایران موقعیت و وضعیت انقلابی به شکل جهشی و ناگهانی هر چه زودتر به‌وجود خواهد آمد. این‌که چه نوع رژیمی به توده‌ها حکومت کند زیاد مهم نیست. احتمالا دولتی با ماهیت بورژوایی که هستۀ اصلی را مجاهدین تشکیل خواهند داد و هر چند یک دولت ضدانقلابی خواهد بود، ولی یک دمکراسی نیم‌بند و در کنار آن یک قطب انقلابی تشکیل خواهد شد؛ و می‌توان گفت که انقلاب بورژوا دمکراتیک به شکل انقلاب فوریه ۱۹۱۷ به پایان خواهد رسید. کمونیست‌ها باید در سرنگونی جمهوری اسلامی بکوشند و سعی کنند اگر خود توان حکومت کردن را ندارند، حداقل در نابودی فاشیسم سهیم باشند و با محکوم کردن تاکتیک‌های مجاهدین خلق به ارتجاع فعلی و فاشیسم خدمت نورزند. مجاهدین با هر ماهیتی (انقلاب یا ضدانقلاب) که داشته باشند، هم اکنون در برابر حرکات فاشیستی ایستاده و به‌خاطر داشتن پایگاه توده‌ای، تاکتیک‌های تعرضی خود را توده‌ای خواهد نمود و رژیم را در بن‌بست خواهد انداخت. مجاهدین حالا مانع نابودی انقلاب ایران وحرکات توده‌هاست. در برابر یورش رژیم اگر از پایین مقاومت یا جوابی هم‌چنان داده نشود، ارتجاع، انقلاب ایران را به بن‌بست خواهد کشید. تحولات سریعی در ایران رخ می‌دهد و جمهوری اسلامی فنا خواهد شد و می‌ترسم ما هم‌چنان جدا از توده‌ها و دور از مردم به راه خود ادامه دهیم. ای کاش صف انقلاب تشکیلات داشت و این حرکات تعرضی را که می‌رود توده‌ای شود، هدایت می‌نمود. رفقا! روزهای تاریخی را جنبش کمونیستی پشت سر می‌گذارد. اشتباه در چنین روزهایی از طرف تاریخ قابل بخشش نخواهد بود.
در پایان درودهای کمونیستی و گرم و سراسر عاشقانه خود را به کارگران و زحمت‌کشان سراسر جهان و به سازمانم پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، به رفقای کمونیست و هم‌بند و رفقایی که خاطرات شیرین از مبارزۀ مشترک از هم داشتیم، نثار می‌کنم. به مادر قهرمان، به پدر دردمند، برادران و خواهران درود می‌فرستم که با افتخار از من یاد خواهند کرد و تمامی شهدای جنبش کمونیستی و دمکراتیک ایران را فرزندان خود خواهند دانست. من در راه انقلاب ایران هدیه‌ای جز جانم نداشتم. "ما را همه ساله چون برنج‌زاران "چه هُوا" درو می‌کنند و ما همه ساله پُربارتر از سال اول می‌روییم". (هوشی مین).
شهدای جنبش کمونیستی به‌عنوان پیشتازان جامعه‌ای نو جاوید خواهند ماند. آنها را قلب بزرگ طبقۀ کارگر در خود جای خواهد داد و قاتلان را تاریخ از هم اکنون به چهارمیخ کشیده است، که چاره‌ای به‌جز مرگ نخواهند داشت. مرگ من، مرگ آرمان من نیست. زنده باد م. ل. زنده باد کمونیسم. افتخار بر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر. مالک قصابی ۱۶/۹/۱۳۶۰".
بخشی از نوشتۀ علی رادبوی دربار‌ۀ رفیق مالک در داستان کوتاهی به نام "اولین نگهبان شب":
"...در یكی از جنگل‌های بین اردبیل و آستارا بود، تنۀ خشک درخت تنومندی را كشان‌كشان بر سر چشمه‌ای كه شب را در كنارش اطراق كرده بودیم، آوردیم. دوازده نفر بودیم از جمله مالک، رحیم، محمد و سیاوش، هنوز بگیر و ببندها شروع نشده بود. حسن تا پاسی از شب گذشته برای‌مان آواز می‌خواند و صدایش با صدای پرندگان شبخوان و ریزش آب چشمه‌سار... در هم می‌پیچید.
"به نیمه شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها / كه بر فروزم آتش‌ها دركوهستان‌ها، آه.
سر اومد زمستون / شكفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون"
و ما صدا به صدایش می‌دادیم: "یه جنگل ستاره داره، جان جان / یه جنگل ستاره داره"
فقط سه چهار نفر از آن میان جان سالم بدر بردیم. [] بعد‌ها با مالک در یک جمع سازماندهی شدیم و تا قبل از دستگیری‌اش، شب و روز با هم بودیم. مالک قبل از این كه دستگیر شود به شوخی می‌گفت: "ببین، اگر من رفتم و تو زنده ماندی، باید حسابی بنویسی‌ها، من هم همین‌طور، باید سنگ تمام بگذاریم. ولی در مورد من یادت باشد كه بنویسی مالک تا به حال دست‌اش به دست هیچ بلقیسی نخورده بود". بلقیس نام دختر خیالی مالک بود.
تابستان سیاه سال شصت است. مالک از سراسكندر و من از شهری دیگر به دلایل امنیتی بیرون زده‌ایم و قرار است در تبریز جمع مشتركی را تشكیل دهیم. خانه‌ای اجاره كرده و وسایلی تهیه نموده‌ایم، بی‌آن‌كه حتی شبی در آن خانه سر كنیم، ضربه‌ها پشت سر هم وارد می‌شوند و چند مركز مهم تشكیلاتی سازمان مورد یورش پاسداران قرار می‌گیرد و ما این بار دوران آوارگی مشتركی را آغاز می‌كنیم. زیر پای‌مان خالی است و سررشتۀ امور از دست‌مان رها شده است. ترس از تنهایی، ترس از دستگیری، شكنجه، مرگ، ترس از خلائی كه بر جان و روح‌مان نشسته است، وادارمان می‌كند كه از همدیگر جدا نشویم، حتی سر قرارها هم با هم می‌رویم، الا قرار آخر مالک.
- حالا این همه راه تا به چادر، آن هم به تنهایی حالگیری نیست؟ تا شش و نیم صبر كن. من می‌رم پنج دقیقه طرف و می‌بینم می‌آم دیگه.
- مالک جون، تو شیش و نیم با طرف قرار داری، الان ساعت سه است، سه ساعت و نیم خیلی‌یه، من حالم اصلا خوش نیست، دارم می‌افتم، از همین بیابونا سرمو می‌اندازم می‌رم طرف چادر، شب، مسعود می‌آد، قراره سرمساٸل صحبت كنیم، ماشین شو می‌گیرم می‌آم دنبالت، راحت، تو هم مجبور نیستی این همه راه‌و پیاده بیایی.
- ها، مگه این كارو بكنی، ببین، رفتنی من می‌شینم پشت فرمون، قبول؟
- قبول
این گفت‌‌و‌گوی آخر با مالک هزار بار توی ذهنم تكرار شده است، راستی اگر مالک بیشتر اصرار می‌كرد چی؟ خودم را می‌شناسم، می‌ماندم، اگر می‌ماندم چی؟ الان كجا بودم؟ در چه حال و وضعی؟ تنم می‌لرزد. مسعود با یک ساعت تاخیر، هشت شب آمد. اتوموبیلش را گرفتم و به دنبال مالک رفتم. همۀ خیابان‌های اطراف محل قرارش را گشتم. از مالک خبری نبود، به این امید كه شاید به ‌تأخیر من از بیراهه به سمت چادر راه افتاده است، به چادر برگشتم. مالک نبود. بعد از رفتن مسعود، ما تا ساعت ده شب با نگرانی در انتظار مالک به شُور و مشورت نشستیم و در نهایت تصمیم به تعطیل كار و ترک چادر گرفتیم. قرارشد كه شب را در آلونكی در آن حوالی كه در دل درختان انبوه واقع شده بود، به صبح برسانیم.
اولین نگهبان شب هستم، آتش سیگار را در مشتم پنهان كرده و آشفته‌حال در اطراف آلونک قدم می‌زنم و چشم از چادر بر نمی‌دارم. مالک هنوز مقاومت می‌كند و لب وا نكرده است. چادر بر عكس شب‌های پیش كه مهربانانه هفت هشت جوان پرشور، خسته و خاک‌آلود را در خود پناه می‌داد، اینک خالی و بی‌روح، كج‌و‌معوج در كنار جادۀ كمربندی تبریز به زیر روشنایی ماه، بی‌جهت در انتظار حادثه نشسته است. چون حتم دارم كه مالک حرف نخواهد زد. اگر مالک به حرفم گوش می‌كرد و سر این قرارهای غیرضروری نمی‌رفت، شاید كارمان به اینجا نمی‌كشید.
چرا اصرار نكردم؟ من كه تجربه‌ام از او بیشتر بود. چرا مانع‌اش نشدم؟ حالا همۀ اینها به كنار، چرا خودم سر قرارها همراهش می‌رفتم؟ مثلا با چند ده متر فاصله كه فرد سوم را نشناسم، بی‌آنكه به ابعاد تور پلیس فكر كرده باشم. چندین بار مطرح كردم كه توی این شهر شاید از طریق دستگیرشدگانِ بریده شناسایی شویم. شاید در تهران شانس زنده ماندن‌مان بیشتر باشد، گوش نكرد. اگر سر قرارها نمی‌رفت، گچ‌كاری خانۀ مصطفی را می‌توانستیم تا یک ماه هم شده طول بدهیم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد. مصطفی با این‌كه هوادار ساده‌ای بیش نبود بااین‌حال، پناه‌مان داده بود با این شرط كه در محله زیاد آمد‌و‌شد نكنیم، ولی مالک به خرجش نمی‌رفت، حرفش این بود كه با چند نفر از هواداران كم تجربه در ارتباط است كه در صورت قطع ارتباط، امكان این‌كه به چنگ پلیس بیافتند، وجود دارد. به گمانم این یكی از همان‌ها بود كه دستگیر شده و زیر شكنجه بریده و قرار مالک را لو داده بود.
آلونک بی در و پیكر باغ كه چند صد متری از چادر فاصله دارد، خود را در دل تاریک انبوه درختان پنهان كرده است و پنج جوان خسته و خاک‌آلود به امید اولین نگهبان شب كه من باشم، روی كف برهنۀ آن، تن به خواب عمیقی سپرده‌اند. از در آلونک به داخل نگاه می‌كنم، لحظاتی طول می‌كشد تا اشباح هر كدام را كه معصومانه كنار هم دراز كشیده‌اند، از هم تمیز دهم. دو ساعت نگهبانی‌ام تمام شده است، كدام یک را بیدار كنم؟ سرم را داخل آلونک می‌برم و آهسته صدا می‌كنم: - فرامرز، - حسن، - قادر... ؟
سر به بالش كفش‌هایشان به چنان خواب عمیقی فرو رفته‌اند كه گویی در رختخوابی از پر قو آرمیده باشند. دلم رضا نمی‌دهد بیدارشان كنم. مگر نه این‌كه رئیس سنی این جمع محسوب می‌شوم؟ مگر نه این‌كه مثل آنها تمام روز را در ظل آفتاب با خاک و آجر و سیمان كلنجار نرفته‌ام؟ [که اندارۀ آنها خسته باشم] همۀ اینها به كنار، مگر نه این‌كه همین چند ساعت پیش به‌طور كاملا اتفاقی از چنگال شكنجه و مرگ قسر در رفته‌ام؟ كدام خواب؟
اگر همراه مالک می‌رفتم لابد شكارچیان با یک سنگ دو نشان می‌زدند، شاید هم بیشتر، یعنی من هم به اندازۀ مالک توان مقاومت داشتم؟ چه می‌دانم، حالم خوش نبود، بالاخره مدت‌ها دربه‌دری، بی‌خوابی، بی‌غذایی، كار خودش را كرده بود. از بد‌بیاری‌مان ماه رمضان هم بود، نه قهوه‌خانه‌ای، نه رستورانی، مگر این‌كه نان و پنیری می‌خریدیم و می‌رفتیم حمام كوفت می‌كردیم. خوابیدن در اتوبوس‌های بین شهری لو رفته بود، مسافرخانه‌ها تحت كنترل بودند. توی مناطق خلوت شهر، توی چشم می‌زدی، مناطق و چهارراه‌های شلوغ شهر در قرق پاسدارها بود كه با استفاده از توابین به شكار فراری‌ها نشسته بودند. به زمین و زمان مشكوک بودی. به چشم هیچ آشنایی نباید برمی‌خوردی. روزی نبود كه در لیست اعدامی‌های روزنامه‌ها چشمت به اسامی عده‌ای از دوستانت و یا هم تشكیلاتی‌های خودت نیافتد. سرم را انداختم پایین و از همان بیابان‌های پشت دانشگاه، خود را به آبرسانی رساندم، بیابان‌هایی كه گورستان هزاران جلد كتاب و نشریه و روزنامه بود كه كپه‌كپه اینجا و آنجا ریخته بودند. تنها ما نبودیم، كه هراس در دل مردم شهر افتاده بود و آگاهی عقوبتی سخت به دنبال داشت. با حسرت و اندوه از كنار كپه‌های كتاب، كپه‌های نشریه، اعلامیه‌ها، دست نوشته‌ها گذشتم.
اولین نگهبان شب هستم، زیر درختان تنومند و پرشاخ و برگی كه آلونک را در میان گرفته‌اند، قدم می‌زنم و چشم از چادر برنمی‌دارم. در فاصله‌ای از چادر، سایۀ پُرهیبتی از دیوارهای نیمه تمام و تل‌هایی از آجر و كیسه‌های سیمان به چشم می‌خورد. طفلكی فرامرز چه افسوسی می‌خورد كه كارش را نیمه تمام رها كرده است. دندان پزشكی می‌خواند ولی بنای ماهری هم بود، بقیۀ بچه‌ها زیر دست او كار می‌كردند، و به این طریق از تیررس تفنگچی‌های دولتی در امان بودند. با صدای هر اتوموبیلی گوش تیز می‌كنم، نكند مالک بریده و نشانی چادر را لو داده باشد، اگر به چادر حمله كنند بعید نیست كه فكر تفتیش آلونک هم به سرشان بزند، باید آنی بیدارشان كنم كه به چنگ‌شان نیافتیم.
اولین نگهبان شب هستم، افتان‌و‌خیزان راه می‌روم. توی مشتم سیگار می‌كشم، می‌ایستم، راه می‌روم سیگار می‌كشم، دوروبر چادر را به دقت می‌پایم، سر از در آلونک تو می‌برم، نگاه‌شان می‌كنم، خواب خوابند. مالک لب وا نكرده است. آن شب را كه خود به درازای سالی بود، مالک به زیر شكنجه، من به نگهبانی و بچه‌ها با خواب به صبح رساندیم. در روشنایی روز دارایی‌مان را به شش قسمت مساوی تقسیم كردیم و به دنبال شش سرنوشت نامعلوم راه افتادیم".
به یاد رفیق مالك، ‏سرودۀ رفیق ن‏. م. ه‏ (زندان تبریز ۲۳ مهر ۱۳۶۰):
"چه شكوهمند است،
بدرقۀ رفقای كمونیست،‏ ‬
به سوی بیدادگاه رژیم،‏ ‬
رفقایی كه با ارادۀ آهنین و با قامتی استوار،‏
با قلبی سرشار ازعشق،‏ ‬
عشق به طبقۀ كارگر و زحمت‌كشان،‏
با لبی خندان،‏ ‬
و با شعار زنده باد كمونیسم،
زنده باد سوسیالیسم،
و با امید به آینده
به سوی بیدادگاه‌ها می‌روند،
ارتجاع دشمنان طبقاتی‌اش را شناخته،‏ ‬
و تاب دیدن‌شان را ندارد،
هم از این روست كه،
حكم‌شان "‬اعدام‏"‬ می‌دهد،
و لحظاتی بعد،‏
رگبار مسلسل‌های آمریكایی می‌درد،
قلب فرزندان خلق را،
و فریاد زنده باد آزادی آنان
در میان گلوله‌ها خاموش می‌شود‏.‬
و ما با سكوتی خشمگین،
و دلی پر از كینه به ارتجاع،
به امید فردا،
در انتظار شب‌های دیگر،
‬و حماسه آفرینی رفقای دیگر هستیم".

 

٣٩٨. مرتضی قلعه‌دار

396-Qaledar_Morteza1.jpgرفیق مرتضی قلعه‌دار سال ۱۳۳۲ در بروجرد به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل به ‏دانشگاه تبریز رفت. در ارتباط با جنبش دانشجویی به‌تدریج به چپ و کمونیسم گرایش پیدا کرد که در این رابطه دستگیر و چند ماه زندانی ‏شد. پس از اتمام دانشگاه به یک محفل سیاسی پیوست که بعد از قیام، گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" را تشکیل دادند. ‏این گروه در ادامۀ حرکتش در سال ۱۳۵۹ با سازمان پیکار وحدت کرد و رفیق مرتضی به عضویت سازمان در آمد. او با نام‌های مستعار حسین و یوسف مدتی در یکی از حوزه‌های جنوب و سپس در کمیتۀ خوزستان به فعالیت پرداخت. با شدت‌گیری ‏بحران درونی سازمان و شکل‌گیری جریانات مختلف در دی‌ماه ۱۳۶۰ به جریان "جناح انقلابی " پیکار پیوست اما در اسفند ۱۳۶۰ ‏از آن جریان جدا شد. اساس نظر او در آن دوران اپورتونیستی دانستن جنبش چپ در ایران و اعتقاد به کار تئوریک برای تدوین ‏برنامۀ انقلاب پرولتاریا بود. رفیق در خرداد ۱۳۶۱ تصمیم به خروج از ایران گرفت و پس از یک سال تلاش ‏بی‌وقفه بالاخره در خرداد ۱۳۶۲ آمادۀ سفر می‌شود. اما چند روز قبل از مسافرت هنگامی که برای سرزدن به جاسازی اسناد و ‏کتاب‌هایش، به‌منظور در اختیار قرار دادن آنها به دیگر رفقا رفته بود، دستگیر شد و در زندان مورد شناسایی زندانیانی ‏قرار گرفت كه در زیر شكنجه به اجبار تن به همكاری داده بودند. ‏رفیق در زندان آنچنان شکنجه می‌شد که رفقای دیگر فکر می‌کردند او در زیر شکنجه شهید خواهد شد، اما رفیق پس از مدت‌ها توانست بخشی از سلامتی خود را بازیابد و برای مدتی به بند ‏عمومی و در کنار رفیق همرزمش "حمید حیدری" برگردانده شد. مرتضی فردی متواضع، مهربان و مسئول، متاهل و دارای ‏یک دختر بود.
بخشی از خاطرۀ یک رفیق هم‌بند در بارۀ رابطۀ بسیار صمیمانۀ رفق ‏حمید و مرتضی:
‏"... وقتی که مرتضی را از اطاق ما بردند و همه می‌دانستيم می‌رود که اعدام شود، حمید [حیدری] به گوشه‌ای خزيد و به ‏آرامی اشک ريخت و با ديدن اشكش همه گريستند. غم مرد بزرگ بود..."‎.
خاطرۀ رفیق دیگری که در همان دوران بازجویی مرتضی مورد بازجویی و شکنجه قرار داشت:‏
"رفيق ديگری هم به نام حسين اسديان (مرتضی قلعه‌دار) از مسٸولين كميتۀ خوزستان بود كه كمی پيش از ما دستگير شده بود. ‏وی را به‌شدت شكنجه كرده بودند كه محل اختفای همسر و خواهر زنش را اطلاع دهد. شبی كه مرا به هواخوری انفرادی آورده بودند، ‏او هم در گوشه‌ای از اين محوطه بی‌هوش افتاده بود. زمانی كه به‌هوش می‌آمد بازجو با خشونت او را می‌زد و می‌گفت كه تو ما را ‏بازی داده‌ای و اين سومين بار است كه ما را بر سر قرار‌های الكی می‌بری. بازجويان به‌شدت از او تنفر داشتند، او به ظاهر ‏بازجويان را چند مرتبه بر سر قرار‌های خيالی برده بود كه به طريقی از آنجا فرار كند و بازجويان را گمراه كرده بود‎.‎‏ او مرد ‏بلند قدی بود و در كميتۀ خوزستان به او علی كميته اهواز هم می‌گفتند. خوشبختانه همسر و خواهر همسرش توانستند از کشور ‏بگریزند. او ظاهرا يكی دو ما پيش از ما در خرداد یا اردیبهشت سال ۱۳۶۲ دستگير شده بود". ‏
او تا آخرین لحظه مقاومت شجاعانه‌ای می‌کند، به‌طوری که حتی مزدوران رژیم نیز به این امر معترف شده بودند و به خانواده‌اش می‌گویند که هر چه از او خواستیم که مصاحبه کند و با ما همکاری کند، قبول نمی‌کرد‎.‎‏ رفیق مرتضی در ۸ آذر‌ماه ۱۳۶۲ ‏در زندان اوین اعدام شد.‏
وصیت‌نامۀ رفیق مرتضی قلعه‌دار: ‏
"مادر عزیز و خوبم سلام! از این‌که موفق نشدم که باقی زندگی‌ات را به بهترین وجهی فراهم کنم و موجبات خوشبختی و آرامشت ‏را تأمین نمایم می‌بخشی. ولی از خواهران و برادرانم می‌خواهم که دوری از من را به بهترین وسیلۀ ممکن تأمین نمایند و ‏نگذارند که تنها باشی و زمین‌گیر شوی. به خواهران و برادرانم یک یک سلام‌رسان هستم و خواهان مواظبت و فراهم کردن همه ‏گونه وسایل راحتی و آرامش مادرم را از تک‌تک‌شان هستم. همیشه آرزوی شادی و سرافرازی‌تان را داشته‌ام. به همسر و ‏فرزند دل‌بندم سلام گفته و برای‌شان سلامتی و نیکبختی را خواهانم. به پدر و مادر همسرم سلام گفته و برای‌شان آرزوی نیکبختی ‏دارم. همچنین به کلیۀ آشنایان سلام می‌رسانم. وصیت‌نامۀ فرزند شما مرتضی ۸/۹/۱۳۶۲‏".

 

٣٩٩. عليرضا قمری

397-GHamari-AliReza2.jpgرفیق علیرضا قمری سال ۱۳۳۵ در زاهدان به دنیا آمد. او دیپلم ریاضی خود را سال ۱۳۵۳ در همان شهر گرفت ‏و سپس به انستیتو تکنولوژی تهران رفت و در رشتۀ نساجی فوق‌دیپلم گرفت. در سال ‏‏۱۳۵۵ به‌عنوان تکنیسین در کارخانۀ بافت بلوچ به کار مشغول شد. قبل از قیام گرايشات مذهبی داشت و فعالانه در مبارزات علیه رژیم شاه شركت می‌كرد و ‏توانست وسایل بسیاری از قبيل اتومبيل، دستگاه پلی‌كپی و اسلحه مصادره كند. همچنين می‌توان از تلاش‌های او برای توضیع ‏کتاب‌های "ممنوعه" و پخش اعلامیه‌های سازمان مجاهدین از جمله جزوۀ تغییر مواضع ایدئولوژیک نام برد. بعد از قيام به نيروهای خط سه ‏گرايش پیدا کرد
او از اعضای رهبری "اتحاد زحمت‌کشان بلوچ " بود و در جهت سازماندهی، آموزش و ‏هدایت بخش کارگری کارخانۀ بافت بلوچ ایرانشهر، شبانه روز تلاش می‌کرد و در همین رابطه نشریۀ "اتحاد زحمت‌کشان" بلوچستان را منتشر ساخت. ‏رفیق در میان کارگران نفوذ و محبوبیت بسیاری داشت، چنان‌که آنها می‌گفتند: "هر چه علی بگوید ما همان کار را خواهیم کرد". با ‏شروع جنگ ایران و عراق و هجوم رژیم به تشکل‌های کارگری، او دستگیر و به زندان زاهدان انتقال یافت. او یکی از اعضای اصلی ‏تشکیلات ایرانشهر و چابهار، عضو سازمان پیکار و جمع مرکزی تشکیلات بلوچستان بود، همچنین در تشکیلات دانشجوی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) ‏منطقه نیز مسئولیت‌هایی برعهده داشت‎.‎
پس از دستگیری در آذر ۱۳۵۹ در محل سکونتش در زاهدان، مدارک و نشریات داخلی سازمان پیکار به‌دست سپاه افتاد. در مدت هفت ماه اسارتش، ده روز در زندان ‏شماره ۱ سپاه پاسداران (ساواک سابق)، و بیست روز در زندان شهربانی دست به اعتصاب غذا زد. در زندان نیز فعال و مسئولانه ‏نسبت به دیگر هم‌بندانش عمل می‌کرد و مورد احترام دیگر زندانیان بود و اکثر وقتش را با ورزش، مطالعه و بحث و مبارزه ايدٸولوژيك ‏می‌گذراند. او به زندانيان تازه وارد پيش از رفتن به بازجويی رهنمودهای لازم را می‌داد و به زندانيان در شرف آزادی نيز ‏توصيه‌های مفیدی می‌کرد‌ و همواره زندان را عرصۀ ديگری از مبارزه می‌دانست. در همان مدت كوتاه اسارتش، دست به ‏متشکل کردن رفقای زندانی زد و بسياری از منابع مطالعاتی را از طرق مختلف به داخل زندان می‌آورد. در خرداد ۱۳۶۰ با برنامه‌ریزی دقیقی به اتفاق چند رفیق دیگر فرار می‌کنند و درتشکیلات تهران سازماندهی شده به فعالیت خود ادامه می‌دهد. چندی بعد با ضربات پلیسی پی‌در‌پی که به سازمان وارد شد، برای دومین بار دستگیر و در ۲۸ شهریور ‏‏۱۳۶۰ تیرباران می‌شود. ‏
خبر اعدام رفیق و ۱۸ مبارز دیگر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ ‏منتشر شد:
"علیرضا قمری فرزند اسماعیل به اتهام عضویت در سازمان جهنمی پیکار و عضویت در یکی از ‏کمیته‌های سازمان به نام (د – د) و اقدام مسلحانه علیه اسلام و مسلمین، به حکم شرعی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب با ‏خدا و رسول خدا (ص) و مفسدفی‌الارض، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او روز ۲۸ شهریور‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ ‏زندان اوین در تهران اعدام شد". ‏

 

٤٠٠. داریوش کاظمی
رفیق داریوش کاظمی در له‌باز لارستان به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار بود که در مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در زندان عادل آباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٠١. قباد کاظمی
رفیق قباد کاظمی مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در ضربۀ اول به کمیتۀ سازمان پیکار در شیراز دستگیر و در بهار ۱۳۶۱ به‌دلیل این‌که بازجویان مدرکی علیه او نداشتند، آزاد شد. رفیق مدت کمی پس از آزادی، با اطلاعات جدیدی که افراد سپاه پس از دستگیری‌ها و حملات شدید پلیسی به سازمان، به دست آورده بودند، دوباره دستگیر می‌شود. او به همراه رفقای دیگر در دوم آذر‌ماه ۱۳۶۱ اعدام شد، اما نامش را در روزنامه‌ها اعلام نکردند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٠٢. ناصر کاظمی
رفیق ناصر کاظمی سال ۱۳۲۸ در ممسنی ازتوابع استان فارس متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همین شهر گذراند و در رشتۀ حقوق و علوم سياسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد. تحصیلاتش را تا مقطع فوق‌لیسانس ادامه داد. او هم‌دورۀ رفیق ارژنگ رحیم‌زاده بود. پيش از قیام به جنبش دانشجويی پيوست و در گروه "دانشجويان مبارز در راه آزادی طبقه كارگر" فعالیت می‌کرد. پس از قیام از مسٸولين تشکیلات دانشجوی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ شیراز بود. سال آخر دانشگاه را می‌گذراند که دستگیر شد. رفیق ناصر تیرماه ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر و شهریور سال ۱۳۶۲ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"این رفیق در اوایل سال ۱۳۶۰ دستگیر و در شهریور سال ۱۳۶۲ بعد از شكنجه‌هاى بسیاراعدام گردید (خود من آثار شلاق‌ها را روی بدن او در حمام بازداشگاه سپاه دیدم) وی دانشجوى دانشگاه تهران و زیر مجموعۀ كمیتۀ مركزى در بخش كارگرى و در زندان از افراد مهم تشكیلات زندان بود".

 

٤٠٣. بهرام کامیاب
رفیق بهرام کامیاب یکی از فعالین سازمان پیکاربود. او در اواخر سال ۱۳۶۲ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٠٤. اصغر کاویانی
رفیق اصغر کاویانی ازهواداران تشکیلاتی سازمان پیکار در خرمشهر بود که سال ۱۳۶۰ به همراه رفیق شهید سیاوش بلوریان در ماهشهر دستگیر و پس از انتقال به اهواز در همان سال در زندان کارونِ همین شهر، هر دو به دستور محسن محمدی‌اراکی، حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب خوزستان تیرباران شدند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٠٥. کوروش کبيری‌يونس‌آبادی
رفیق کوروش کبیری‌یونس‌آبادی سال ۱۳۴۴ در یک خانواده متوسط در تهران به دنیا آمد. او خواهرزادۀ رفیق شهید علیرضا زمردیان بود. کوروش با تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار(دال دال) در مدارس فعالیت می‌کرد. او در اواخر مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ همراه ۱۸مبارز دیگر که تعدادی از آنان از رفقای پیکار بودند، در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی همان روز منتشر شد:
"کوروش کبیری‌یونس‌آبادی فرزند جلال به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، مسئول پخش نشریات در سازمان و تبلیغ در مدارس و ارتباط سازمان با هواداران، شرکت در اقدامات براندازی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران، به حکم شرعی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسد‌فی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ۲۸ شهریور‌ماه ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد".
خاطره‌ای از یک همرزم:
"تابستان ۱۳۵۹ بود و اوج فعالیت‌های دال دال، روزی رفیق مسئول‌مان یادداشتی در مورد رفیق دانش‌آموزی برایم آورد و خواست که در یک جمع دانش‌آموزی سازماندهی شود. او ۱۵-۱۴ ساله و نامش کمال بود. قبل از آن با هواداران در تماس نبود، اگرچه از طریق یکی از بستگانش با سازمان پیکار و جنبش چپ آشنایی داشته و اهل مطالعه هم بود. قراری گذاشتم و او را دیدم. نوجوان آرامی که خیلی آرام و شمرده صحبت می‌کرد. مواضع سازمان را خیلی خوب می‌دانست و علاقۀ زیادی به مسائل تئوریک نشان ‌می‌داد. خیلی خوب چهرۀ او را به یاد دارم زیرا شباهت عجیبی به تنها پسر خواهرم داشت که دو سه سالی از او بزرگ‌تر بود و به او علاقۀ زیادی داشتم. با شناختی که از کوروش پیدا کردم، به رفیقی معرفی‌اش کردم تا به جمع تحت مسئولیتش ببرد. دیگر با او تماسی نداشتم و دورادور از پیشرفتش آگاه بودم. به‌عنوان مسئول تٸوریک جمع مزبور توانسته بود در ارتقای دانش سیاسی رفقای جمع تأثیر به‌سزایی داشته باشد. در برنامه‌های کوهنوردی او را می‌دیدم و شاهد رشد او و رفقای آن جمع بودم و به راستی لذت می‌بردم. با شروع ماه مهر و بازگشایی مدارس از یک طرف و شروع جنگ از طرف دیگر، کمتر او را می‌دیدم. تابستان ۱۳۶۰ و یورش همه جانبۀ رژیم به نیروهای انقلابی هم باعث شد باز هم کمتر او را ببینم؛ تا این‌که یک روز همان رفیق خبر دستگیری و اعدام او را آورد! برایم باورکردنی نبود، کمال دیگر در میان ما نبود، و وقتی تصور می‌کردم که زمان دستگیری و شکنجه با چه شجاعتی با مزدوران سرمایه برخورد کرده که با این سرعت او را به جوخۀ اعدام سپرده‌اند، به یاد زمانی می‌افتادم که سرود انترناسیونال را با تمام وجود می‌خواند و سرود رهایی کارگران و زحمت‌کشان را سر می‌داد. بعد فهمیدم که او از بستگان - خواهرزادۀ - رفیق جانباخته علیرضا زمردیان و نامش کوروش کبیری بوده است. یاد و خاطرۀ دلاوری‌های این نوجوان پیکارگر همیشه در قلب ما و بر پرچم مبارزات مردم ایران باقی است".

 

٤٠٦. قدرت کردی
رفیق قدرت کردی اواخر سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای زحمت‌کش در بروجرد به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی را به پایان برد. او از رفقای فعال تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در بروجرد و سال سوم دبیرستان بود که در اواخر تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد. در بحران داخلی سازمان به "جناح انقلابی" نزدیک شده بود. رفیق قدرت روز جمعه ۳ مهر‌ماه ۱۳٦۰ در بروجرد تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۲۱ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی پنج مهر‌ماه ۱۳۶۰ به این شرح منتشر شد:
"قدرت کردی، فرزند مرادعلی به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی و شرکت در تظاهرات و درگیری‌های خیابانی، تشکیل خانه‌های تیمی، به انحراف کشاندن جوانان و پخش‌و‌توزیع نشریات غیرقانونی به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بروجرد، مفسدفی‌الارض و محارب با خدا و رسول خدا، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز جمعه ۳ مهر‌ماه ۱۳٦۰ در بروجرد به مورد اجرا گذارده شد".
وصیت‌نامۀ رفیق قدرت کردی:
"با درودهای گرم و کمونیستی به رفقای انقلابی، و با درود به تمامی زحمت‌کشان! با درود به خانواده، پدر و مادر وعمۀ مهربانم که برای من زحمات زیادی کشیدند.
مبارزۀ اوجگیرندۀ توده‌ها در بهمن‌ماه به سیلی خروشان تبدیل شد و بساط سلطنت شاه را برچید. قیام ۲۲ بهمن نشان داد که هرگز سرکوب توده‌ها نمی‌تواند جلوی رشد مبارزات گروه‌ها را بگیرد و اکنون نیز گلوله‌های مرتجعین بر سینۀ بهترین فرزندان خلق می‌نشیند. این پیک‌های انقلاب، این انقلابیون کوچولو، گلوله‌های پوچ و توخالی بر سینۀ اینان می‌نشیند. بر سینۀ کسانی که به راستی بهترین فرزندان خلقند. دور نیست، دور نیست که منهم به دادگاه بروم، بروم و از مواضع انقلابی سازمان دفاع کنم و از زحمت‌کشان و سازمان (که بخشی از زحمت‌کشان و متعلق به آنها هستیم)، اما یکی دومطلب است که باید بگویم: متأسفانه ما نتوانستیم شرایط را درست تحلیل کنیم و از ضربه‌خوردن جلوگیری نماییم و همچنین [به] سازماندهی درست برای مقابله با سرکوب رژیم [دست یابیم]، ولی باید به کسانی که این ضربه‌خوردن را بزرگ جلوه ‌داده، بگویم و [همین‌طور] به کسانی که در این شرایط تزلزل نشان می‌دهند، [که] اگر با خود برخورد دیالکتیکی نکنند سرانجام به انحراف درغلتیده و در ادامۀ آن، راهی چون [احمد] رادمنش خائن و مرتد خواهند داشت. رفقا باید سعی کنند با این‌گونه انحرافات برخورد کنند. از قول من به آن "حجت" بگوييد: آيا جان آنقدر ارزش داشت كه توبه می‌كند و در "گوشه" [نام محله‌ای فقيرنشين كه رفيق با خانوادۀ خود در آنجا زندگی می‌كرد] پيش آشيخ‌علی [از سردمداران شهر می‌باشد كه بخشی از وظايف حاكم شهر را در مواقعی نيز انجام می‌داد] رفته و زانو زدی و توبه كردی، رفقا نگذاريد كه ايدٸولوژی كمونيسم لوث شود. نگذاريد خاٸنينی، چون رادمنش و امثال او به جنبش كمونيستی لطمه بزنند. اين كار را به‌خصوص در "گوشه" با توضيح اسطوره افرادی همچون "حجت ملك" و نصرت [بیرانوند] انجام دهيد.
در مورد کار در بین دانش‌آموزان، در مهر‌ماه باید یک سازماندهی مشخص‌تری داشته باشیم. باید شعار آزادی زندانی سیاسی به میان آنها برده شود.
و اما پدر و مادر و عمه عزیزم، من دلم نمی‌خواهد بمیرم. اما اگر شهید شدم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگم چه اثری بر روی زحمت‌کشان داشته است و به شما اجازه نمی‌دهم که برایم گریه کنید، به‌هر‌حال ارتجاع نتوانست یک انقلابی را تحمل کند. اگر زنده بمانم فعالیت انقلابی خود را ادامه می‌دهم و می‌توانم از تجربیاتی که در این مدت به دست آورده‌ام، استفاده کنم، و اگر نه، مهم نیست. پدر یادت است که من همیشه می‌گفتم که جان من در مقابل منافع زحمت‌کشان هیچ ارزشی ندارد، تو خودت شب نخوابیدن‌ها را می‌دیدی و مریض بودن من که ناشی از همین بود. و تو مادر، افتخار بر تو که چنین فرزند انقلابی و پاکی تحویل جامعه دادی، تا با افتخار شهید بشوم. و از عمه مهربانم به‌خاطر زحماتش تشکر می‌کنم و سلام بر برادرهایم ... و ....، خواهر کوچولویم، شما باید راه من را ادامه دهید. آن مقدار وسایل شخصی که در خانه دارم فروخته شود وبه سازمان کمک کنید تا جبران ضرباتی که خورده است باشد. شما تلاش زیادی برای آزادی من کردید، اما ارتجاع نمی‌توانست یک انقلابی و کمونیست را آزاد ببیند. به امید پیروزی زحمت‌کشان! مرگ بر رژیم جمهوری اسلامی! برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق! هشت و نیم صبح سه شنبه ۳۱/۶/۱۳۶۰ قدرت کردی".

 

٤٠٧. عليرضا كركوندی
با استفاده از نشریه پیکار ۳۶، دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۵۸
رفیق علیرضا کرکوندی سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای زحمت‌کش در حوالی اصفهان به دنیا آمد. در ۱۵ سالگی به‌علت فقر مجبور به ترک تحصیل شد و بعد از مدتی کار و درس را در کنار هم ادامه داد. آشنایی‌اش با مارکسیسم–لنینیسم و ایمان و امیدی که در عرصۀ این آشنایی به رهایی طبقه‌اش از چنگ سرمایه‌داران و استثمارگران پیدا کرد، در او شوروشوق فراوانی به‌وجود آورد.
علیرضا كارگر كارخانۀ سيمان سپاهان اصفهان و از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار بود. اين رفيق زحمت‌كش در روز جمعه ۳۰ آذر‌ماه ۱۳۵۸ هنگامی که همراه چند تن از رفقایش به کوهنوردی رفته بود، به‌علت لغزندگی مسیر از کوه سقوط کرد و متأسفانه در دم جان سپرد و به شهادت رسيد. او از كارگرانی بود كه با آگاهی به آرمان انقلابی طبقه‌اش و با عشق فراوان به زحمت‌كشان، به بردن آگاهی به ميان آنها می‌پرداخت.
پیوند عمیق او با توده‌های زحمت‌کش، مراسم تشییع جنازه‌اش را به تظاهراتی با شکوه تبدیل کرد. مردم شعار می‌دادند: "علیرضا زنده است، در قلب زحمت‌کشان". عوامل ارتجاع و مدیران کارخانه با کمک پاسداران سرمایه از برگزاری مراسم یادبودش در محل کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد (سیمان سپاهان) جلوگیری کرده و بدین ترتیب بار دیگر نفرتشان از کارگران آگاه و هراس‌شان از توده‌ها را نشان دادند.

 

٤٠٨. کاووس کرم‌پور
رفیق کاووس کرم‌پور از رفقاى فعال تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) بود. او در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود و بعد از یك سال و نیم آزادش می‌کنند. کاووس هنگام ترک زندان وصیت‌نامۀ رفقایى را كه در سال ۱۳۶۰ اعدام شده بودند، با خود خارج می‌کند و زمانی كه این اسناد انتشار پیدا كردند، سپاه به او ظنین شده و دستگیرش می‌کند. رفیق در زیر شكنجه‌هاى وحشیانه‌اى که بر او وارد آوردند، به خارج کرن وصیت‌نامه‌ها اعتراف می‌كند، ولى نمى‌گوید كه آنها را از چه کسی گرفته است. او با این كار خود، چند رفیق زندانى را از شکنجه و احتمالا اعدام نجات می‌دهد. خودش چنان شكنجه شده بود كه با برانكارد براى اعدام می‌برندش. رفیق کاووس در شهریور ١٣٦٣ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٠٩. محمود کریمیKarimi-Mahmoud3.jpg
رفیق محمود کریمی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ تنگدست بروجردی، در محله‌ای کارگری به دنیا آمد. او دومین پسر زندگی پدر و ‏مادرش بود (فرزند اول در ناحیۀ پا دچار مشکل بوده). آنها در فقر جنوب شهر زندگی سختی را می‌گذراندند. پدرش برای گذران امور زندگی، چون‌‏ نتواسته بود شغلی بیابد، به کویت می‌رود تا با یافتن کاری مناسب و حقوقی مکفی بتواند مخارج زندگی و تحصیل ده فرزندش را مهیا کند. مخارج سرسام‌آور زندگی، برادر بزرگ‌تر، مجید را که مشکل راه‌رفتن نیز داشت، مجبور به کار ‏کرده بود. محمود شاهد ازخودگذشتگی‌های برادرش بود که چگونه با سختی برای خواهر و برادرها زحمت می‌کشید، اما سیر کردن ده محصل بسیار ‏سخت‌تر از این حرف‌ها بود. مادر هم چاره‌ای جز نان پختن نمی‌دید. محمود تحمل دیدن این همه سختی را نداشت و ‏به راه‌‌حلی می‌اندیشید. شرایط سخت زندگی خانوادگی او را وادار کرد کاری پیدا کند و برای این که ترک تحصیل نکند شبانه درس می‌خواند.
در مقطع دبیرستان با گروهی به نام (هسته ‏مقاومت) آشنا شد و با کمک آنها به مطالعۀ کتاب‌های ممنوعه پرداخت. او هر لحظه دلایل فقر زحمتکشان‌ را بیشتر می‌فهمید و نقش دولت در حفظ وضع موجود برایش آشکارتر می‌شد.
‎اما محفل کوچک آنها ضربه خورده و چندین نفر از اعضایش ‏دستگیر شده بودند. محمود در آن شرایط سخت و دیکتاتوری شاه‌ با ‏کوشش و تلاش خستگی‌ناپذیر سعی‌ کرد که بقیه بچه‌ها را ‏دوباره سازماندهی کند. برخورد متین و منطقی محمود نقش بر جسته‌ای‌‌ در روحیۀ بقیۀ بچه‌های محفل به‌‌ جای گذاشت. طولی نکشید ‏که محفل جان تازه‌ای‌‌ گرفت و در حد شناختی که از اوضاع ‏سیاسی زمان خود داشت به‌‌ فعالیت ادامه داد. محمود به‌‌ دلیل ویژگی‌های بر‏جستۀ انقلابی مورد اعتماد مردم محل، مخصوصا نسل ‏جوان بود.‏‎ ‎او همیشه می‌گفت: "برای این‌که بتوان نظریات پیشرو و برابری‌طلبانه‌ را به‌‌ میان مردم برد، باید اول اعتماد آنها را جلب کرد ‏و فقط در این ‏رابطه است که مردم نظرات ما را می‌‌پذیرند". او اعتقاد عمیقی به‌‌ آرمان سوسیالیسم داشت. سال ۱۳۵۰ در نوجوانی با گرایش به "گروه آرمان خلق" شاخۀ لرستان به مبارزه با ظلم و زور شاهنشاهی پرداخت. در آن زمان فعالیت این گروه كاملا مخفیانه و زیرزمینی انجام می‌گرفت. در دوره‌ای كه خواندن برخی كتاب‌ها جرم محسوب می‌شد، افراد به‌صورت گروهی برای مطالعه در مخفیگاهی حضور می‌یافتند تا بتوانند دور از دسترس ساواك مطالعه كنند. هر وقت محمود برای مطالعه به صحرا می‌رفت، همه افراد خانواده نگران او بودند که مبادا مانند دوستانش دستگیر شود و به زندان بیافتد. یكی از روزها محمود را نیز برای بازجویی در مورد رفیق شهید هوشنگ اعظمی دستگیر كردند. ساواک در میان جوانان به دنبال رد و اثری از هوشنگ اعظمی می‌گشت.
با وجود فشارهای رژیم شاه، محمود جوانان را آموزش می‌داد تا از حقوق خود آگاه شوند و در برابر ظلم و نابرابری به مبارزه آگاهانه بپردازند. آنان را در گروه‌هایی به روستاها می‌فرستاد تا با فقر و مشكلات طبقات محروم از نزدیک آشنا شوند و به دنبال راهی برای آگاه‌سازی و حل مشكلات مردم باشند. سال ۱۳۵۵ محمود در لباس سپاه‌دانش در روستاهای اطراف ابهر (استان زنجان) مشغول به خدمت شد. او هم‌زمان که به بچه‌های روستا درس می‌داد برای آنها از سرگذشت ماهی سیاه كوچولو می‌گفت.

یکی از رفقای نزدیکش در این باره می‌گوید:
"آنچه من از محمود به یاد دارم شور زندگی‌اش و مبارزه برای رهایی انسان‌ها و به‌خصوص برابری حقوق زن و مرد بود. عشق من این بود که محمود آخر هفته از زنجان (محل تدریس به کودکان دهاتی در زنجان) به بروجرد برگردد و ما به دورش حلقه بزنیم تا از تجربیاتش و لحظات خوبش با کودکان سخن بگوید. محمود و دیگر رفقا در رهایی زنان از ستم دوگانه و سنت‌های عقب‌مانده در یک منطقۀ وسیع در بروجرد نقش بزرگی داشتند. وقتی محمود به هر جمعی وارد می‌شد، شور زندگی و مبارزه را در آن جمع احساس می‌کردی".
سال ۱۳۵۷ وقت بیشتری برای آموزش افراد خانواده‌اش اختصاص می‌داد. آنها را همراه خود به راهپیمایی و تظاهرات می‌برد و به شعار نویسی علیه رژیم تشویق می‌كرد. با آگاه كردن آنها به حقوق انسانی و اجتماعی خود، آنها را متوجۀ ظلم و جور موجود در اجتماع می‌کر‌د. در همان سال زندانیان سیاسی رژیم شاه آزاد شدند و مبارزات سیاسی شكل تازه‌ای به خود گرفت. مبارزان آزاد شده و دوستان محمود مرتبا در جلسات خود از خط مشی جدید مبارزات صحبت می‌كردند. مبارزات، اكنون شكلی علنی به خود گرفته بود. آنها وارد گروه‌های كارگری شده و کارگران را نسبت به حقوق خود آگاه می‌كردند. محمود نیز جزو این افراد بود. او راهی تهران شد تا در میان كارگران فعالیت كند. سال ۱۳۵۸ محمود و افراد گروهش در كارخانجات چیت تهران، چیت ممتاز و روغن نباتی، شروع به فعالیت كردند. اكنون، گروه نیاز داشت تا با سازمان بزرگ‌تری ادغام شود. بعد از تشكیل چندین جلسه محمود و دوستانش "سازمان پیكار" را برای عضویت در آن و ادامۀ مبارزات خود برگزیدند. محمود در كمیتۀ تهران با نام‌های مستعار یعقوب و بهمن سازماندهی شد و در آنجا شبانه روز فعالیت می‌كرد. طولی نكشید كه سازمان، مسئولیت‌های بیشتر و مهم‌تری را به او واگذار كرد.
در اوایل سال ۱۳۶۰ با بروز بحران درونی در سازمان پیکار، به "جناح ‏انقلابی" ‏گرایش داشت. همان سال با یکی از رفقای سازمان ازدواج کرد. پس از خاموشی سازمان و "جناح انقلابی" ‏هم‌چنان پیگیرانه ‏با رفقای باقی‌مانده جهت احیا و تشکیل مجدد، فعالیت می‌کرد. در تابستان ۱۳۶۰ پس از ضربات پلیسی به سازمان و دستگیری و اعدام بسیاری از رفقایی که او از نزدیک می‌شناخت، راه مبارزۀ مخفی را در پیش گرفت و نزدیک به دو سال مخفیانه زندگی و مبارزه می‌کرد. در بهار ۱۳۶۲ هنگامی كه اولین فرزند دخترش به نام "نهاله" تنها بیست روز داشت، به دست افراد رژیم در خانۀ خواهرش در یكی از محله‌های جنوب تهران که برای مدتی حسین روحانی را برای مخفی کردن در سال ۱۳۶۰ به آنجا برده بود، دستگیر شد. خانه از پیش توسط محمدرضا نصیری لو رفته بود. پس از شكنجه‌های ‏بسيار رفیق تا آنجا که امکان داشت کمترین اطلاعات را به بازجویان داد. یک بار ‏مأموران را بر سر يك قرار ساختگی به میدان راه‌آهن برد و خودش را زیر کامیونی انداخت که سر و ‏قسمتی از بدنش ‏آسیب دید؛ او را به بیمارستان اوین منتقل کردند، آنجا بود که به هوش آمد. بعد از مدت کوتاهی محمود را دادگاهی کردند که در دادگاه از اعتقاداتش دفاع كرد. او در یازده اردیبهشت ۱۳۶۳ اعدام شد؛ دخترش هنوز یک سال هم نداشت. بعد از گذشت سال‌ها آرامگاهش هنوز مشخص نیست.
یکی از هم‌بندانش می‌نویسد:
"پس از فراز و فرودهایی که در جریان بازجویی پیش آمده بود، او قرار دیگری را که با من داشت، ‏گفته بود ‏ولی هنگام آمدن سر قرار، تصادفی درست کرده بود تا فرار کند و پس از زخمی شدن و انتقال به اوین، در حقیقت طرح ‏بازجو نیمه‌کاره مانده بود و بازجو از این مسئله شدیدا ناراحت بود. هر چند این طرح با ضعفی که یک نفر دیگر نشان داده بود ‏تکمیل شد". ‏
همسر و فرزند رفیق برای فرار از تعقیب و آزار مأموران جمهوری اسلامی سرانجام توانستند به خارج از کشور بگریزند.

خاطره‌ای از همبندی دیگر :

در مورد محمود کریمی. بعد از دستگیری و شکنجه شدن، پاسداران را به سر قرار روی پلِ سه‌راه‌آذری می‌برد. در یک لحظه خود را به زیر کامیون می‌اندازد. کشته نشده، زخمی به بیمارستان منتقل می‌شود. سال ۶۲ به بند آمد. او زیر هستۀ حسین روحانی بود. روزی او را به بند ۲۰۹ صدا زدند. موقعی که برگشت تعزیر شده بود. زندانی تعزیر شده که به اتاق وارد می‌شود او را به شکم می‌خوابانند با مالیدن آب بر پشت او سعی می‌شود پیراهن خون آلود به پشت‌ چسبیده شده را از پشتش جدا کنند. در تعزیر‌های اولیه کمر، ران‌ها و کف پاها تماماً سیاه می‌شوند. تنها چیز موجود در اتاق آب قند بود. به او داده شد. بعد که بهتر شد. تعریف کرد او را نزد حسین روحانی برده بودند و وی سعی می‌کرد محمود را متقاعد کند که ما اشتباه کردیم، توبه کن. او هم با داد و فریاد به روحانی بد و بیراه می‌گوید، و می‌گوید من نه به‌خاطر تو قدم در این راه گذاشتم، من برای طبقۀ خودم مبارزه می کنم...

محمود آن‌طور که می‌گفت ژ- سه ایی داشته که زیر حوض خانه‌اش جاسازی کرده بوده که لو می‌رود. او بیماری پوستی پیسی داشت. با مجروح شدنش در زیر تریلی، آن بیماری طی مدتی که در اوین بود رشد کرد و به اکثر پوست بدنش رسید.

بعد از یک ماه، یک شب پاسداری آمد و گفت: "محمود کریمی، بعد از شام کلیه وسائل".

جو بسیار سنگینی حاکم شد،.همه در سکوت شام خوردیم. خود محمود سعی می‌کرد جو اتاق را بشکند. می‌گفت: "راهیه که انتخاب کردیم می‌دونستیم که اینم توشه". به شوخی گفت: "سعی نکنید دعا کنم شما را هم اعدام کنند". یکی از بچه‌ها شدیداً گریه می‌کرد و موقع خداحافظی محمود را بغل کرده بود. محمود او را دلداری می‌داد..بعد از روبوسی با همه وسائلش را جمع کرد و دم در اتاق گفت: "رفقا مبارزه را ادامه بدید. مبارزه مشترک‌تان مهم است، نه اسم این یا آن سازمان و حزب".

لنگ و حوله از چیزایی بود که کسی را که برای اعدام می‌بردند باقی می‌گذاشت. لنگ و حوله محمود کریمی به محمود اسلامی رسید؛ بعد از اعدام او هم به من رسید. ۳۲ سال است آن لنگ و حوله را نگهداشته‌ام. منیره برادران برنامه‌ایی به مناسبت کشتار زندانیان سیاسی دهۀ شصت گذاشته بود، از من هم خواست چیزی از هم اتاقی‌های اعدام شدۀ خود به او بدهم تا در نمایشگاه آثار باقیمانده از اعدامیان به نمایش بگذارد. بعد از مراسم آن را بازگرداند. نزد خودم است.

 

٤١٠. هاشم کرمیKarami-Hashem.jpg
رفیق هاشم کرمی سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای پرجمعیت و زحمت‌کش در آمل چشم به جهان گشود. به نسبت دیگر برادران و خواهرانش زرنگ‌تر و فعال‌تر بود. مطالعۀ منظم را از چهارده سالگی شروع کرد. در اوایل سال ۱۳۵۷ به تشکیلات بخش منشعب مارکسیستی لنینستی مجاهدین پیوست. با اخذ دیپلم، در دوران انقلاب از فعالین خط سه در آمل و از اعضای دفتر دانشجویان مبارز بود. پس از قیام در سازمان پیکار به فعالیت خود ادامه داد. در سال ۱۳۵۸ به تهران منتقل شد و در بخش چاپ و انتشارات سازمان به‌عنوان یکی از مسئولین به وظایف تشکیلاتی محوله پرداخت. در تیرماه ۱۳۶۰ در حمله‌های رژیم به اغلب خانه‌های تدارکاتی و چاپخانۀ سازمان در تهران هاشم نیز دستگیر شده و پس از تحمل یک ماه شکنجه‌های وحشیانه همراه ۱۱ رفیق پیکارگر و ۷ مبارز دیگر در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران می‌شود. همۀ این اعدامیان را در آرامگاه خاوران با لباس دفن کردند. پس از نبش قبر دو تن از آنان آثار ضرب‌و‌جرح سنگین بر بدنشان و شکستگی استخوان‌ها در ناحیۀ دست، پا و پهلو مشخص بود.
در روزنامه‌های رسمی روز یکشنبه ٢٥ مرداد‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر که اغلب آنها از رفقای پیکارگر بودند، آمده بود:
"سیدهاشم کرمی فرزند عباس به اتهام داشتن عضویت برجستۀ دال دال و عضو کمیتۀ انتشارات سازمان ضدخلقی پیکار، حمله به مردم بیگناه و ضرب‌وجرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد. او روز شنبه ٢٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".

 

 

 

٤١١. يعقوب کسب‌پرستYaagub_Kasbparast6.jpg
رفیق یعقوب کسب‌پرست سال ۱۳۳۰ در خانواده‌ای زحمت‌کش در تبریز به دنیا آمد. در هژده سالگی به استخدام کارخانۀ ماشین سازی تبریز در آمد؛ آنجا یکی از مراکز مهم و نوین کارگری بود که او به فعالیت سیاسی پرداخت و هم‌زمان تحصیلات دبیرستانی را به‌صورت متفرقه گذراند. در اعتصاب‌های سال‌های ۵۰-۱۳۴۹ و ۱۳۵۲ در ماشین سازی نقش بسیار فعالی داشت و در یک هستۀ‌ کارگری جهت آگاه کردن و سازمان‌یابی کارگران می‌کوشید. در جریان اعتصابات سال ۱۳۵۲ یعقوب و عده‌ای از کارگران فعال مورد شناسایی قرار گرفتند و در دی‌ماه همان سال او به همراه بسیاری اخراج شد. رژیم از طریق چماق و تا حدی اضافه حقوق، بقیه کارگران را به سرکار برگرداند. یعقوب پس از چند ماه بیکاری، در کارخانۀ سیمان صوفیان (تبریز) مشغول به کار شده و در آنجا با رفیقی از سازمان مجاهدین خلق که به تازگی از زندان آزاد شده بود، آشنا می‌شود. این آشنایی پایدار بعدها در مجاهدین م. ل و سپس سازمان پیکار ادامه یافت و به پیوندی عمیق مبدل شد که در کار مطالعۀ مشترک منابع مرتبط با مسائل کارگری و به‌ویژه کتاب‌های مارکسیستی جلوه پیدا کرد و جمعی را به‌وجود آورد که در میان کارگران به فعالیت پرداخت. از این جمع و ادامۀ آن، رفقایی برخاستند که بعدها از رهبران برجستۀ کارگری در تبریز شدند. سال ۱۳۵۳ رفیق پیكارگر صاحبه فیضی‌نیا (سارا) نیز به این جمع پیوست.
یعقوب سال ۱۳۵۵ زمانی که در ارتباط فردی با مجاهدین م. ل قرار گرفته بود، از کارخانۀ سیمان بیرون آمد و پس از مدتی کارهای متفرقه در کارگاه‌های کوچک، در مس سرچشمه (كرمان) به کار پرداخت. او با آغاز غلیان توده‌ها، به تبریز بازگشت. رفیق با شور تمام به فعالیت گسترده‌ای برای جمع‌آوری نیروهای رادیکال کارگری در تبریز پرداخت. یک رفیق که تازه از زندان آزاد شده بود با گلایه از او می‌پرسد که چرا کارگران در تظاهرات علیه رژیم صف مستقل خود را ندارند. آن رفیق آزاد شده، چند روز بعد با کمال شگفتی شاهد تظاهرات بزرگی با صف‌های مستقل کارگران کارخانه‌های بزرگ تبریز بود. این نشان از نفود بالای یعقوب و جمع او در میان کارگران داشت. در اواخر سال ۱۳۵۷ با جمعی از رفقا از جمله پیکارگر شهید جعفر تاری‌وردی (عارف) به سازمان پیکار پیوستند و در بخش کارگری کمیتۀ آذربایجان سازماندهی شدند. پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ همراه عده‌ای از کارگران بیکار در تبریز کانون کارگران بیکار را تأسیس کردند که به‌صورت سازماندهی شده و متشکل به تظاهرات و گردهمایی‌هایی برای آگاه کردن کارگران دست می‌زدند. رفیق یعقوب كسب‌پرست که به‌عنوان سخنگوی کارگران بیکار انتخاب شده بود، در سخنرانی‌هایش برای صدها كارگر متشکل در كانون بیكاران، ساده و روشن صحبت می‌كرد و زنده و دقیق از مشكلات كارگران بیكار حرف می‌زد. در یکی از آخرین سخنرانی‌هایش گفت:
"ببینید رفقا كه چه دنیای برعکسی‌یه، دست‌های ما آفرینندۀ همۀ نعمت‌های زندگی‌‌یه، اما همین دست‌های ما از آن نعمت‌ها كوتاه است. دست‌های خسته‌مان را همیشه روی شكم گرسنه می‌گذاریم. سرمایه و نظام سرمایه‌داری دیواری‌ست بین دست و دهان ما، این دیوار را باید خراب كرد!"
رفیق یعقوب که با نام مستعار یدالله در تشکیلات سازمان پیکار معروف بود، بعد‌ها به عضویت سازمان ارتقاء یافت. او یکی از فعال‌ترین، و منظم‌ترین کارگران کمونیست در تشکیلات سازمان محسوب می‌شد و از رفقای بازانتشار نشریۀ پیکار بود. در تابستان و مهر ۱۳۵۸ رفقای تبریز با مسٸولیت پیکارگر شهید ایوب (اکبر آغباشلو) به چاپ سفید صفحاتی از نشریۀ پیکار که به آن انتقاد داشتند دست زدند؛ به‌همین‌دلیل و با بالاگیری اختلافات درون سازمانی پس از کنگرۀ دوم سازمان در اواسط تابستان ۱۳۵۹، رفیق یدالله و عده‌ای دیگر مورد بازخواست قرار گرفتند و او به کاندید‌عضو تنزل داده شد. اما این اختلافات از همّیت، کاردانی و وفاداری رفیق به سازمان و مبارزه‌ای که با تمام وجود در آن شرکت داشت نکاست. پس از سرکوب کامل مبارزۀ کارگران بیکار، یعقوب در بخش چاپ سازماندهی شد و در این دوره با پیکارگر شهید بهجت ملک‌محمدی (مریم) از رفقای قدیمی تشکیلات نامزد می‌شوند.
پس از ضربۀ پلیسی به مرکز چاپ سازمان در تهران و دستگیری رابطِ چاپ تبریز "یعقوب‌علی خدایی"، ضربه‌ای هم در اواسط تابستان ۱۳۶۰به کمیتۀ آذربایجان وارد شد که تدارکات تبریز و بخش چاپ لو رفت و در نتیجه یعقوب و نامزدش بهجت ملک‌محمدی دستگیر شدند. رژیم جمهوری اسلامی نه تنها با سرعتی جنون‌آمیز به نابودی این رفقا دست‌زد، بلکه به زبان سخنگویش، آیت‌الله مدنی امام جمعۀ تبریز در نماز جمعه، وحشت خود از جنبش انقلابی و ماهیت طبقاتی خود را عیان کرد: "... بازار از مسئولین می‌‌پرسد که چرا این ضدانقلابیون، این پیکاری‌های دستگیر شده را نگه داشته‌اید...".
رفیق یعقوب را به‌خاطر اطلاعات وسیعی که بازجویانش از او داشتند و به موقعیت تشکیلاتی‌اش پی‌برده بودند، به‌شدت مورد آزار و شکنجه قرار دادند.
بخشی از یک گزارش با عنوان "گزارشی از شکنجه و تیرباران هشت رفیق پیکارگر در زندان تبریز (قسمت آخر)" از نشریه پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۶۰:
"رفیق یدالله [یعقوب کسب‌پرست] را در حیاط سپاه (ساواک قبلی) روی زمین انداخته بودند و روی سرش پتو کشیده بودند، رفیق را به‌قدری شکنجه کرده بودند که اصلا چشمانش معلوم نبود. تمام صورتش باد کرده و کبود شده بود، تمام لباس‌هایش پر از لکه‌های خون بود، رفیق را با این وضعیت در حیاط انداخته و دو روز اجازۀ رفتن به توالت به وی نداده بودند. رفیق که شدیدا شکنجه شده بود، در حیاط نیز مدام زیر ضربات لگد پاسداران قرار داشت. پاسداران سرمایه با چنان قساوتی او را لگد می‌زدند که زندانی‌ها از دیدن این صحنه‌ها شدیدا متاثر شده بودند. رفیق یدالله وضع خیلی بدی داشت. اصلا قادر به حرکت نبود ولی با این همه مقاومتی چون کوه داشت".
رفیق یعقوب همراه هفت پیکارگر دیگر از کمیتۀ آذربایجان ساعت ۱۱ شب، پنج‌شنبه ۸ مراد‌ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. جسدش را در گورستان وادی تبریز دفن کردند. خبر تیرباران رفیق و ۷ پیکارگر و ۱۰ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ به نقل از اطلاعیه روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز منتشر شد:
"يعقوب کسب‌پرست، فرزند محمد‌حنیفه به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره؛ به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، آقای کسب‌پرست محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسد‌فی‌الارض و مرتد شناخته شد و به اعدام محکوم شد".
وصیت‌نامه رفیق یعقوب کسب‌پرست:
"لحظات مرگ را انتظار می‌کشم، ولی مرگ با همۀ هیولای‌ا‌ش در نظرم هیچ می‌آید، ولی وقتی به هیولای رویزیونیسم در جنبش می‌اندیشم، به تنم لرزه می‌افتد. امروز [به] اینجا‌ رسیده‌ام که دشمن بزرگ همانا رویزیونیسم (خروشچفی یا سه جهانی ...) می‌باشد. سفارشم این است که رفقا سازش‌ناپذیر و بی‌رحمانه علیه رویزیونیسم چه در درون و چه در بیرون سازمان مبارزه نمایند که اخیرا بیانیه ۱۱۰ گرایش رویزیونیستی را به آشکارترین صورت نشان می‌دهد. سفارش من این است که خون شهدا را نگذارید مانند [فداییان] "اکثریت" وثیقۀ رویزیونیسم نمایند، بلکه خون شهدا را به‌عنوان سلاح برنده‌ای برای نابودی رویزیونیسم به کار گیرند.
امروز با آن‌كه سازمان‌های مختلف ادعای پیش‌آهنگ بودن را دارند ولی واقعیت این است كه ما از بستر مبارزۀ طبقاتی دور افتادیم.‬ به جای كار سوسیال‌دموكراتیک،‏ ‬برعكسِ‏ ‬آن را انجام می‌دهیم یعنی می‌خواهیم كار دموكراتیک‌ ــ سوسیال بنماییم. این هم عدم درك صحیح ما را از ماركسیسم‌ ــ ‌لنینیسم نشان می‌دهد و تاریخ چند سال جنبش هم انحرافی بودن این مسأله را نشان داده است‏. سفارش من این است كه رفقا با مرزبندی دقیق با اكونومیسم،‏ ‬به مفهوم واقعی،‏ ‬آگاهی سوسیالیستی و تشكل و حصول وحدت را به درون طبقه ببرند،‏ ‬چون برای رنجبران جهان یك راه چاره وجود دارد،‏ ‬آن هم آگاهی و سازماندهی پرولتاریاست‏.‬
رفقا!‬ این كار،‏ ‬كار پرحوصله و عموما ‬درازی‌ست و برنامه‌ریزی می‌خواهد‏. سفارش من به رفقا این است كه بیشتر‌و‌بیشتر در این مورد فكر نمایند و همچنین سعی ‏[‬كنند]‏ ‬از نظر دانش، پرولتاریا را آگاه‏ [‬كرده‏] ‬ارتقاء دهند‏. در زمینۀ تصفیه و ارتقاء، ‬اخیرا‏ ‬یك دید و حركت انحرافی عمل می‌كرد‏. عناصر سازشكار راست،‏ ‬اصول م‏. ‬ل را چند صباحی‏ [‬مورد]‏ ‬تاخت‌و‌تاز خویش قرار داده كه ساده‌ترین اثرش نمونۀ هولناك اخیر بود و از طرف دیگر نقض وحدت در درون. سفارش من به رفقای آگاه و استوار روی مبارزۀ ایدئولوژیك جهت زدودن انحراف این رفقا و در صورت عدم حصول،‏ ‬تصفیه و طرد این عناصر و جریان است‏. سفارش من به رفقای آگاه و مسئول این است كه در حركت خویش سنجیده‏ [‬عمل كنند‏]، ‬لازم است كادر سازی را از نظر دور ندارند‏. انحراف عظیمی كه در جنبش ما بوده همان عدم توجه به كادر سازی و برخورد از بالا و بوروكراتیك‏ [‬است] ‬كه این انحراف هم یكی از انحرافات عمدۀ بورژوایی می‌باشد‏. به رفقا سفارش من این است كه همواره اصول را توأم با عمل انقلابی بیاموزند و آموزش دهند‏. وقت خویش را نه در راه بوروكراتیسم،‏ ‬بلكه در راه حركت اصولی صرف نمایند كه در سازمان خط اصولی این نمی‌بود‏.‬ كانال اصلی انحراف،‏ ‬با آن خائنین بود. سفارش من این است كه از مجازات اعضای خائن‏ ‬غفلت نورزید‏.‬
من در حق پدر و مادرم‏ ... ‬ با آنكه سعی كرده‌ام بدی نكنم ولی اساسا ‬به‌عنوان یك ماركسیست ــ لنینیست در حد خودم ماركسیست ــ لنینیستی برخورد نكردم‏. امیدوارم و سفارشم این است كه رفقای مسٸول در تفهیم این مهم به خانواده‌ام یاری نمایند. سفارشم به تمامی رفقای مبارز این است كه مبارزه را تا حصول سوسیالیسم و ‏[‬همراه‏] با مبارزه علیه رویزیونیسم در تمام اشكال آن ادامه دهند‏ و مبارزه‌ای جدی علیه انحرافات اساسی جنبش م‏. ‬ل میهن‌مان و مبارزۀ جدی علیه گرایش رویزیونیستی سازمان‏.‬
پیش به سوی آگاهی و تشكل دادن پرولتاریا تا ایجاد حزب طبقۀ كارگر‏!‬ نابود باد رویزیونیسم از جنبش م‏. ‬ل‏‬ جهانی!‬ پرتوان باد جنبش انقلابی جهانی علیه بورژوازی و رویزیونیسم‏ (‬خروشچفی و سه جهانی‏) سلام گرم به تمامی رفقای پاك و رزمنده‏!‬ برافراشته باد پرچم مبارزۀ ایدئولوژیك‏!‬ یعقوب كسب‌پرست".

 

٤١٢. جاويد کمانکش
رفیق جاوید کمانکش سال ۱۳۴۵ در بروجرد به دنیا آمد. پس از قیام در سال ۱۳۵۹ به تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) در بروجرد پیوست و در مدارس این شهر بسیار فعال بود. او اواخر تابستان ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر شد و با وجود سن کم، پانزده سال، در برابر شکنجه‌های پاسداران رژیم مقاومت دلیرانه‌ای کرد. رفیق در ۲۸ مهر ۱۳۶۰ در بروجرد تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و چند مبارز به نقل از اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۲۹ مهر‌ماه منتشر شد:
"جاوید کمانکش فرزند جواد، به اتهام شرکت در درگیری‌های خیابانی، فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تبلیغ و فروش نشریات دست‌نویس، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بروجرد مفسد‌فی‌الارض و محارب با خدا و رسول و باغی شناخته و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره شنبه ۲۸ مهر‌ماه ۱۳۶۰ انجام شد".

 

٤١٣. رحيم کَمْرِیْ
رفیق رحیم کمری دانشجوی دانشگاه تبریز، ساکن این شهر و از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان بود. او در ضربۀ پلیسی به کمیتۀ آذربایجان در اوایل تابستان ۱۳۶۰ همراه رفقای دیگر دستگیر شد؛ آنها به‌شدت مورد نفرت پاسداران و بازجویان قرار داشتند و مورد شکنجه و آزار سختی قرار گرفتند. او همراه ۹ پیکارگر دیگر در ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۲۲ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"رحیم کمری، فرزند حسین به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ۱۸ آبان‌ماه ۱۳٦۰ در تبریز اجرا شد".
وصیت‌نامۀ پیکارگر شهيد رحیم کمری:
"به طبقه کارگر، به سازمان پیکار، به همۀ زحمت‌کشان و خلق‌های تحت ستم.
این دومین وصیتی است که می‌نویسم. چهل روز قبل، از زمانی که ارتجاع فاشیستی‌تر و هارتر از هر زمان [ دیگر] به سرکوب جنبش پرداخت و حتی بی تجربه‌ترین رفقا را به‌خاطر پخش اعلامیه، سبعانه اعدام می‌کرد، اولین وصیت‌نامه را نوشتم، ولی اکنون که آن را می‌خوانم قسمت اعظم آن را قبول ندارم و نیز خیلی ناقص است و این خود، گویای تحولات و تغییرات عظیمی است که در جامعه صورت می‌گیرد. در شرایطی که جنبش کمونیستی به‌دلیل ارتداد [فداییان] "اکثریت" ضربۀ مهلکی خورده، به‌علت نبودن قطب قوی کمونیستی، مجاهدین به طرف لیبرال‌ها کشیده شدند [و] در ادامه عقب نشینی از مواضع انقلابی خود به طرف سیاست‌های لیبرالی همراه با آنها عملیات و ترورهای جدا از توده و نارسی را به جامعه تحمیل کردند که بهترین فرصت را به ارتجاع حاکم برای سرکوب دشمنان خود دادند (مخصوصا زمانی که جنبش کمونیستی نمی‌توانست به‌صورت نیروی بالفعل در تغییر‌و‌تحولات جامعه مؤثر باشد) و رژیم این عمل را به کمک بورژواهایی که در شرایط دموکراتیک در حساس‌ترین نقاط سازمان لانه کرده بودند، بسیار ساده‌تر در شعاعی باور نکردنی انجام داده و می‌دهد. الان در جامعۀ ما، بحران روز به روز در سطح و عمق وسیع‌تر شده و ریشه می‌دواند، به‌طوری که رژیم خود نیز هر روز در روزنامه‌هایش زیر چتر عوارض جنگ به کمبودها و ناتوانایی‌هایش معترف است و حتی خمینی با اعلام این‌که "در همه ممالک گرانی هست"، نشان داد که خود سردمداران رژیم نیز با تمام تبلیغاتش،چشم‌اندازی در مورد بحران ندارند. در این زمینه نیز به‌خاطر سرکوب شدید، زندان و اعدام که اکثر خانواده‌های جامعه را در بر گرفته، باید تبلیغات همه‌جانبه را در صورت امکان [در شکل] اعتراضات و میتینگ‌های خیابانی (من از وضع نیروهای‌مان در بیرون خبری ندارم و فکر می‌کنم وضع در خیلی جاها مثل تبریز نباشد) در مورد قطع اعدام و آزادی زندانیان سیاسی سازمان داده و در سطح جنبش باید با دو انحراف عمده که اکنون درجامعه در حال مبارزه با سنگرانقلابیون یعنی کمونیست‌هاست، مبارزه کرد:
۱- خط آنارشیستی جدا ازتوده که بر ترورهای مقامات پای می‌فشارد و این نشانگر عدم مرگ سیاسی این خط درجامعه است که بعد از قیام به‌خاطر شرایط ویژۀ جامعه موقتا کنار رفته بود. این خط باید افشاء شود و در هیچ لباسی کوچک‌ترین حمایتی نباید از آن صورت گیرد، چرا که در درون زندان دو طیف مختلف با روپوش‌های مختلف این خط را حمایت و تبلیغ می‌کنند، اول آنها که معتقد به شروع قیام‌های توده‌ای به دنبال این ترورها هستند. قیام‌های توده‌ای هیچ‌وقت بدون زمینه‌سازی و کار شروع نمی‌شود و ترورها هم به جز به انحراف کشیدن ذهن توده‌ها خدمت دیگری نمی‌تواند بکند و دوم آنهایی که معتقدند ترور رژیم را [تضعیف] می‌کند.
۲- خط دوم، خط آنها که زمان قیام که عقب‌مانده‌ترین توده‌ها سیاسی شده بودند، در شرایط دموکراتیک با انگیزه‌های ناسالم روشنفکری‌شان به‌اصطلاح خودشان وارد سیاست شدند و الان با دیدن واقعیت مبارزۀ طبقاتی و چهرۀ عریان و بی‌تفاوت آن، رنگ‌و‌رو باخته و به توبه پرداختند. تزهای دوران رکود را برای خود سرود کرده‌اند و آن هم البته قسمت عقب‌نشینی و حفظ نیرو ... اینها را باید افشاء کرد تا به خانه‌های خود عقب‌نشینی و نیروهایشان را برای زندگی عادی و راحت دور ازمبارزات حفظ کنند!
اکنون سازمان علاوه برمحافظت بی‌امان ازخود [و] مسدود کردن کلیه کوره راه‌ها که می‌تواند، زمانی ضربه زند، به‌عنوان وظیفۀ اولیه، باید با این مشی‌ها مبارزه کند.
اما چه محافظتی؟! رفقا اکنون دو ماه است که سازمان در تبریز و در تهران ضربات مختلفی خورده است. جریان تهران را به خوبی نمی‌دانم ولی درتبریز، خیانت یعقوب و به دنبالش جمع مرکزی د.د (تشکیلات دانشجویی و دانش‌آموزی) تبریز واقعا افتضاح به‌بارآورده شد و آبروی سازمان را خدشه‌دار کرده‌اند. این هرگز مسئله‌ای اتفاقی و یا عادی نبوده، خیانت تمام جمع مرکزی د.د. تبریز، حکایت ازانحرافات عمیقی در سازمان دارد. انحرافاتی که در عدم ریشه‌یابی عمیق و دقیق و مبارزه ایدئولوژیک با آنها و تصفیه و اخراج قاطع نمایندگان آن، دورنمایی جز رویزیونیسم ندارد
رفقا کوچک‌ترین بی‌توجهی، خیانت آشکار به طبقۀ کارگر است. اسد (اهل اردبیل و خائن معروف) گفته است به من کلت بدهید تا اگر پیکاری دیدم خودم بکشمش، و بقیه گفتند که می‌خواهند از سازمان انتقام بگیرند. چگونه چنین بورژواهای کثیفی در حساس‌ترین نقاط سازمان لانه کرده بودند. آیا جز آن‌که زمینۀ مادی وجود داشته و آیا در صورت عدم یک مبارزۀ پیگر و قاطع و پیگیر این جنبش خیانت‌هایی منحصر به فرد خواهد بود؟ به تازگی یکی دیگر را در ارومیه لو داده و چند تایی هم از اردبیل پیدا شده‌اند (برخی از این خائنین قبلا هوادار "فداییان اکثریت" بودند که بعد هوادار سازمان شده بودند).
برای خانواده‌ام: مادر، پدر و برادران عزیزم،
شما زحمات فراوانی برای من کشیده‌اید. جبران آنها هم جز از طریق ادامۀ رسالت طبقۀ کارگر نمی‌تواند باشد؛ چرا که این دین بزرگ هر فرد آگاه در درجۀ اول به کارگران و رنجبران جامعه است. از شما می‌خواهم (مخصوصا از مادرم) که هرگز برای من گریه نکنید. زمانی که هر لحظۀ زندگی کارگران و زحمت‌کشان جامعۀ ما برای آنها اعدام است، یک بار اعدام چیزی نیست. من در این مرگ چیزی از دست نمی‌دهم. کمونیست‌ها منافع فردی ندارند. کمونیست‌ها از کارگرانند و منافع کارگر منافع آنهاست. اگر منافع پرولتاریا تأمین شود، منافع کمونیست‌ها تأمین شده است. من مرگ سرخ را در این شرایط چیزی جز ادامۀ مبارزه و جز تأمین منافع استراتژیک پرولتاریا نمی‌بینم.
آری زندگی زیباست ولی باید زیبایی‌ها از آن همۀ کارگران و زحمت‌کشان باشد ... ترس از اعدام جز نشانۀ عدم وجود یک کینۀ عمیق نسبت به دشمن طبقاتی چیز دیگری نیست. شما هم به چیزی جز این نیاندیشید. پول‌های مرا هم به سازمان من بدهید.
- زنده باد مرگ برای آزادی! - بلشویک وار بباید جنگید، چه کند با دل چون آتش ما آتش تیر! - زنده باد مبارزۀ طبقۀ کارگر و همه زحمت‌کشان ایران و جهان! - زنده باد سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر! - برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق! - مرگ بر ارتجاع! رفقای دستگیر شده با خون خود و رفقای بیرون با برخورد و مبارزۀ قاطع و پرولتری علیه انحرافات، خیانت خائنین را شسته، سازمان را سربلند خواهند کرد. کمونیست پیکارگر رحیم".

 

٤١٤. محسن کهريزیmohsen_kahrizi_3.jpg
رفیق محسن کهریزی (حمید) سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کارگری و مذهبی در آبادان به دنیا آمد. پدرش کارگر شرکت نفت و مادرش خانه‌دار بود. او همراه سه خواهر و یک برادر بزرگ شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آبادان به پایان رساند و در ماه‌های پرالتهاب بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پيكار پیوست. بعد از آموزش‌های لازمه از همان ابتدا در کمیتۀ تدارکات و چاپ سازماندهی شد. محسن فردی بسیار پرشور و دقیق بود و مسئولیت‌های تشکیلاتی را با جدیت و شور تمام دنبال می‌کرد.
کمیتۀ تدارکات و چاپ اولین گروهی بود که بعد از حوادث سال ۱۳۶۰ زیر ضربات رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت. محسن در جریان حملات سپاه به سازمان‌های سیاسی و در اولين ضربۀ بزرگ به بخش انتشارات سازمان پیکار، همراه بسیاری از هم‌رزمانش در ۲۱ تيرماه دستگیر و در عرض چند هفته، بدون هیچ دادگاهی در ۱۳ مرداد‌ماه در زندان اوين به جوخۀ اعدام سپرده شد. در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۱۴ مرداد‌ماه بنابر اطلاعات روابط عمومی زندان اوین خبر اعدام محسن و یازده پیکارگر دیگر منتشر شده بود که به اشتباه نام او را "حسن" نوشته بودند. در اين خبر آمده بود:
"حسن کهریزی (با نام مستعار صمد)، فرزند ناصر و ١١ نفر دیگر به اتهام، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد".
خاطره‌ای از يكی از بستگان رفیق محسن: بستگانش:
"او از کودکی بدون هیچ آموزشی به‌صورت خودانگیخته فردی راستگو، عادل و شجاع بود؛ از ابتدای کودکی در بازی با بچه‌ها اگر یکی از بچه‌ها به ناحق دیگری را می‌زد از فرد مضروب دفاع می‌کرد و می‌گفت: "برادر بزرگ‌تر نداره، من باید ازش دفاع کنم". اگر حین بازی دعوا می‌شد و بچه‌ها به هم حرف ناشایست می‌زدند از هر دو طرف عصبانی می‌شد و طرف هیچ‌کدام را نمی‌گرفت. او از همان کودکی همیشه راست می‌گفت حتی اگر به ضررش تمام می‌شد. او خیلی نترس و شجاع بود.
یک بار که [از مسافرت برگشته و] به دیدار مادرش آمده بود، موقع برگشتن به او گفتم محسن جان خودمانیم تو که مثل ما قرآن را قبول نداری! ولی وقتی به مسافرت می‌روی و مادرت از زیرش تو را رد می‌کند، وقتی رد می‌شوی چیزی نمی‌گویی؟ حتی خیلی ساده نمی‌گویی من قبول ندارم که رد نشوی؟ خنده‌ای آرام می‌کرد و می‌گفت: "شما که قبول دارید"، و با احترام گفت: "به آن چه شما قبول دارید من هیچ‌وقت بی‌احترامی نمی‌کنم".
مادرش را خیلی دوست داشت و همواره با تماس حتی تلفنی از او حال‌و‌احوال نکند. به پدرش هم خیلی احترام می‌گذاشت البته ما هم خیلی او را دوست داشتیم، او فردی مهربان، با گذشت و کم‌توقع بود. وقتی از مسافرت می‌آمد که سری به ما بزند، اگر مادرش کاری داشت با جان‌و‌دل انجام می‌داد. هر گاه به خانۀ اقوام برای سر زدن می‌رفت، با تمام وجود هر کمکی از دستش بر می‌آمد برای آنها می‌کرد. این را بعدها پس از مرگش هر جا که می‌رفتیم، حتی کسانی که ارتباط نزدیکی با ما نداشتند از این ویژگی او ساعت‌ها سخن می‌گفتند. کمک به دیگران در تک‌تک سلول‌هایش موج می‌زد این را می‌توانستی از حرف‌هایش، تفکرش و عملش درک کنی...".
با سن کمی که داشت با بزرگ‌ترها که صحبت می‌کرد دنیایی از تجربه را می‌توانستی در کلامش احساس کنی. در سن ۲۰ تا ۲۲ سالگی حرف‌هایی که می‌زد مثل مردان ۴۰ تا ۴۵ ساله بود. در کلام او دنیایی از تجربه و خلوص‌نیت نهفته بود و تو می‌توانستی احساسش کنی، تازه این را دیگرانی می‌گفتند که با وجود مذهبی بودن و کافر شناختن او، بی‌اندازه دوستش می‌داشتند و در اخلاق او را مثال می‌زدند. وجودش مملو از انرژی مثبت و عشق به انسان‌ها بود و همیشه با عمل، بدون هیچ شعاری انسانیت را بدون این‌که خودش نیتی داشته باشد، آموزش می‌داد. و در آخر، جمله‌ای که در کودکی در گوش من، زمان‌هایی که مرا به گردش می‌برد، بارها‌و‌بارها تکرار می‌کرد این بود: "هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی دروغ نگو، چون اگر راستگو باشی باعث می‌شود برای کارهایی که می‌کنی دلیل و منطق محکم داشته باشی و با آن دلیل از خودت دفاع کنی، نه با دروغ گفتن، همین بهترین دلیل برای این است که جامعه سالم و منطقی بشود"".

 

٤١٥. ابراهیم کهوری
رفیق ابراهیم کهوری سال ۱۳413-Kahori-Ebrahim2.jpg۳۶ در یک خانوادۀ زحمت‌کش و کارگری در میاندوآب به دنیا آمد. افراد خانواده به کارهایی نظیر بنایی یا كارگری ساده مشغول بودند. ابراهيم با وجود فقر و سختى‌های زندگی، ديپلمش را گرفته بود و قصد داشت همراه پیکارگران شهید حميد ندروند و فرامرز عدالت‌فام به دانشگاه برود. این سه از دوران تحصیل رفقای نزدیک هم بودند و در شهر مياندوآب با مردم بسيارى آشنايى و دوستى داشتند.آنها نیز همچون بيشتر جوانان شهر براى ورزش به سازمان تربيت بدنى مى‌رفتند. ابراهيم جزو گروه ورزشی‌ای بود كه فرامرز عدالت‌فام قبل از قيام درست كرده بود و برخى از آنها نیز به مدال‌هایی در سطح كشورى دست يافتند. او هيكلى ورزيده و قوى داشت كه به ابراهيم گُنده معروف شده بود.
اين رفقا پيش از قیام جذب فعاليت‌های انقلابى شدند و در ارتباط با افراد سياسى، خارج از شهر به مطالعه و آموزش خود می‌پرداختند. زمانی كه جنبش چريكى کشش بسيارى داشت، اين رفقا كم كم به سمت بخش م.ل سازمان مجاهدين جذب شده و هوادار آن شدند. پیش از قیام ۱۳۵۷ با گروهی به نام "کارگران مبارز" فعالیت می‌کردند که بعدها با تشكيل سازمان پيكار به آن پيوست. ابراهیم پیش از قیام به خدمت سربازی رفته بود که با اوج‌گیری تظاهرات مردم عیله رژیم سلطنتی از سربازی گریخته به تهران می‌رود و در آنجا در خانۀ رفیقی پنهان می‌شود.
پس از قیام ابراهیم و فرامرز عدالت‌فام با اعتقاد به کار در محیط کارگری برای مدتی در آجرپزخانه‌های اطراف میاندوآب به کارگری پرداختند. پس از ماه‌ها کار در میان کارگران آجرپزی، یک مغازۀ کتاب‌فروشی در شهر به نام "موج" باز کردند. این کتاب‌فروشی بارها و بارها توسط حزب‌اللهی‌ها مورد حمله قرار گرفت و سرانجام در اواخر تابستان ۱۳۵۹، به آتش کشیده شد.
رفیق ابراهیم اواخر پاییز ۱۳۵۹ تحت تعقیب پاسداران قرار گرفت و به اجبار میاندوآب را ترک کرده و به تبریز رفت. پس از مدت کوتاهی با رفتن به تهران در کمیتۀ چاپ و تدارکات سازماندهی شد. در حملۀ اواخر تیر‌ماه ۱۳۶۰ رژيم به چاپخانۀ سازمان به‌دام نیافتاد، اما متأسفانه رفیق روح‌الله تیموری از جمع رفقای میاندوآب دستگیر و تیرباران شد. باوجود تشدید بحران درونى سازمان، رفقای باقیماندۀ جمع میاندوآب معتقد بودند كه نباید بدون مقاومت دستگير شوند. ابراهیم بعد از ضربات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و سپس لو رفتن کمیتۀ مرکزی با چند تن از رفقا، خانۀ جدیدی در حوالی قلعه مرغی اجاره می‌کند. برای این‌که همسایگان شک نکنند، مادرش را از شهرستان به تهران می‌آورد. این خانه از طريق يكى از هواداران، معروف به ايوب تبريزى که كمى پيشتر در تبريز دستگير شده بود، مورد تهاجم پاسداران قرار گرفت. (ايوب را که از يك خانوادۀ كارگرى بود و مادرش فرش‌بافى مى‌كرد، نبايستى با ايوب ديگر كه اسم مستعار اكبر آغباشلو است و مدتى مسٸول كميته تبريز بود اشتباه گرفت).
شبی در بهمن‌ماه ۱۳۶۰ خانۀ تيمى آنها مورد تهاجم دو تيم از پاسداران قرار مى‌گيرد و به‌دلیل عدم تسليم شدن‌شان و مقاومت، همه افراد را به رگبار مى‌بندند. رحمان (قادر قربانی از رفقای اردبیل) درجا كشته مى‌شود، ابراهيم و فرامرز عدالت‌فام زخمى مى‌شوند و تنها يك نفر جان سالم بدر مى‌برد كه رابطشان بوده و با محمل بسيار خوبى هيچ‌گاه دستگير نشد و اکنون خوشبختانه زنده است. رفقا ابراهیم و فرامرز عدالت‌فام که زخمی شده بودند، دستگیر می‌شوند. بعدها فرامرز را به تبریز فرستادند و در ۱۷ فروردین ۱۳۶۲ اعدام شد، اما از چگونگی و تاریخ شهادت رفیق ابراهیم اطلاعی نداریم. او احتمالا در زندان تهران و در زیر شکنجه در همان یکی دو هفتۀ پس از دستگیری کشته شده است. متأسفانه از تاریخ شهادت و محل دفنش تاکنون هیچ اطلاعی در دست نیست. بعد از حمله به خانه، مادر و برادر ابراهیم به آنجا رفتند که شاید از او خبری به دست بیاورند. در آنجا دیدند که خون زیادی بر روی زمین و دیوارها ریخته شده بود. آنها برای یافتن سرنخی از ابراهیم به همۀ زندان‌های تهران و تبریز سرزدند، ولی هیچ خبری از او نتوانستند بیابند. شرح دستگیری رفقا در شرح‌حال رفیق فرامرز عدالت‌فام هم آمده است.

 

٤١٦. مجيد کيانی414-Kiyani-Majid.jpg
رفيق مجيد کیانی ۲۰ آبان ۱۳۳۶ در تهران به دنيا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۴ به دانشگاه رفت. او که پیش از قیام هوادار سازمان مجاهدین م. ل شده بود از فعالین "دانشجویان مبارز" محسوب می‌شد و بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست. مسٸولیت‌هایی در ارتباط با تجاربش پس از تشکیل سازمان دانشجوی ــ دانش‌آموزی (دال دال) به او محول شد. با بسته شدن اجباری دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در بخش ارتباطات سازماندهی شد و تا زمان دستگیری در این بخش فعالیت می‌کرد. رفیق در موج دوم ضربۀ تابستان ۱۳۶۰ در اوایل مرداد‌ماه دستگیر و پس از شکنجه‌های بسیار همراه دیگر رفقای پیکارگر در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامه‌های رسمی ۹ شهریور‌ماه منتشر شد:
"مجید کیانی فرزند مراد به اتهام عضویت در خانۀ تیمی و یکی از عناصر فعال و برجستۀ بخش دانش‌آموزی و دانشجویی گروهک آمریکایی پیکار و مسئول ارتباطات، که به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌اند، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او روز ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ تیرباران شد".

 

 

 

٤١٧. غلامرضا گلچين
رفیق غلامرضا گلچین از فعالین تشکیلات دانشجوی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان بود که اواسط تابستان ۱۳۶۰ در پی ضربات به تشکیلات تبریز دستگیر شد. او نیز همچون بیشتر رفقای دستگیر شده از این کمیته، مورد تنفر پاسداران قرار داشت و تا پیش از اعدام، مورد شکنجه و آزار فراوان قرار گرفت. رفیق غلامرضا همراه ۱۴ مبارز دیگر که ۴ نفرشان از رفقای پیکارگر بودند، در ۳ مهر ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
بر اساس اطلاعیه روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، درباره اعدام ۳۵ نفر در نقاط مختلف كشور، که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامه‌ها به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رفیق غلامرضا فرزند علی و ٤ رفیق پیكاری دیگر در تبریز، "عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسد‌فی‌الارض و باغی و محارب با خدا"، عنوان شده بود. جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.

 

٤١٨. قاسم گلشن416-Golshan-Ghasem.jpg
رفیق قاسم گلشن در تهران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات معلم شد و در مدارس تهران به تدریس پرداخت. در کمیتۀ محلات سازمان پیکار در شرق تهران با نام مستعار شاهرخ فعالیت می‌کرد. او استعداد خوبی در هنر مجسمه‌سازی داشت. کمی پیش از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و درحالی‌که پایش شکسته بود، با پای گچ‌گرفته در خانه‌اش در حوالی میدان گمرک همراه بعضی از افراد خانواده دستگیر و به بازداشتگاه کمیتۀ مشترک برده شد. او مجرد بود و در زندان روحیۀ بسیار خوبی داشت. رفیق قاسم در اول تیر‌ماه ۱۳۶۰ به اتفاق ۸ مبارز دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
خاطره‌ای از نادر احمدی در سایت رهایی زیر عنوان "تحصیلات من در دانشگاه انسانیت لاجوردی در اوین":
"... مرا به زندان کمیته مشترک منتقل کردند و در آنجا بعد از گذراندن بیش از سه ماه در سلول انفرادی، مرا به طبقۀ بالا بردند و با تعدادی زندانی دیگر و از جمله با زنده یاد قاسم گلشن عضو سازمان پیکار که به اتفاق تعدادی از دوستان و اعضای خانواده‌اش بر اثر یک سهل‌انگاری در خانه‌اش در منطقۀ میدان گمرک تهران با پای شکسته و در گچ دستگیر شده بود و در کمیته نیز با او همسلولی بودم، مجددا همسلولی شدم. قاسم گفت که بازجو به او گفته است که او را اعدام خواهند کرد و بر این اساس با شروع اولین اعدام‌ها او و محمدرضا سعادتی از رهبری مجاهدین خلق جزو اولین اعدامیان در لیست انتظار بودند که [چندی بعد] اعدام شدند. در بیانیۀ دادستانی تهران که از رادیو خوانده شد به نحو مضحکی اتهام قاسم گلشن را "پاشیدن فلفل و نمک به چشم برادران پاسدار" اعلام کردند ولی فورا در یک بیانیۀ تصحیحی اشتباه خود را تصحیح کردند...".

خاطره‌ای از رفیق بهروز:

"رفیق قاسم گلشن را اولین بار در اردیبهشت‌ماه سال ٦۰ در بند انفرادی ۳۲٦ اوین دیدم. رفیق با پای گچ‌گرفته در یکی از سلول‌های روبه‌روی سلول ما با چند تن از رفقای دیگر بود؛ از سلول‌شان مرتب سروصدا و خنده می‌آمد. یک بار که درِ سلول ما را باز کردند تا به دستشویی برویم، درِ سلول رفیق‌مان هم باز بود و همدیگر را دیدیم و لبخند زدیم. بعد از چند هفته که مرا به بند یک اوین منتقل کردند، رفیق قاسم را در آنجا دیدم. رفیقی خوش تیپ، با روحیه و هنرمند بود. به یادم دارم که با صابون صورت‌های صمد بهرنگی و لنین را می‌تراشید. خط زیبایی هم داشت و کتاب‌هایی که از بیرون زندان به دست‌مان می‌رسید، قاسم و رفقایی دیگر رونویسی و تکثیر می‌کردند تا در صورت حمله پاسداران همه چیز از بین نرود. یک بار که پاسدارها می‌خواستند به بند ما حمله کنند و ما را بزنند، قاسم تمام مجسمه‌هایی را که درست کرده بود همراه دست نوشته‌ها در هواکش کولرِ اتاق‌مان جا داد تا به دست پاسدارها نیافتند. رفیق جزو اولین سری اعدام‌های سال ٦۰ بود، یادش گرامی باد!".
در روزنامۀ اطلاعات ۲ تیر ۱۳۶۰، چنین آمده بود:
"۹ مفسد‌فی‌الارض دیروز تیرباران شدند. به حکم دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز شش نفر از عوامل و دست‌اندرکاران جنایت ۳۰ خرداد‌‌ماه همراه سه نفر از وابستگان و جاسوسان صهیونیستی در محوطۀ زندان اوین اعدام شدند. بسم‌الله منتغم القهار و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه و یکون دین کل الله...(۳۸ انفال).
به اطلاع امت متعهد و آگاه ایران می‌رساند به‌دنبال اعلام قیام مسلحانه و مقابلۀ مستقیم با اسلام و مسلمین از طرف گروهک منافقین و حمایت دیگر گروه‌های ضدخلقی و قتل و غارت مردم و ایراد ضرب‌و‌جرح بر ایشان که مشروح کامل آن از رسانه‌های گروهی به اطلاع مردم رسید، گروهی از آشوبگران روزهای اخیر که در حمله بر مردم بی‌گناه و قلع‌و‌قمع کشتار بی‌رحمانۀ ایشان با آلات قتاله چون کارد، چاقو، تیغ، درفش، زنجیر، کابل، چماق، سنگ، اسید، فلفل و غیره که در پرونده‌های ایشان مضبوط است و خیال سرنگونی انقلاب و جمهوری اسلامی ایران را به‌زعم خویش داشتند، در دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز تحت محاکمه قرار گرفته و رأی شرعی و قانونی جهت مجرمین به شرح زیر صادر گردید:
... قاسم گلشن عضو فعال پیکار به جرم ایراد ضرب‌و‌جرح بر مردم، شرکت در مقابلۀ مسلحانۀ گروهک‌ها علیه نظام جمهوری اسلامی، همراه داشتن مقادیری اسید، فلفل، سرکه و آلات قتاله، باغی، مرتد، محارب و مفسد شناخته شد و محکوم به اعدام گردید. احکام صادره دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز در مورد نامبرده فوق‌التوصیف ساعت ۹ بعدازظهر روز دوشنبه اول تیر‌ماه در محوطۀ زندان اوین به مرحلۀ اجرا گذاشته شد. روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز".
در اطلاعیه تصحیحی روابط عمومی دادستان انقلاب اسلامی جمهوری اسلامی در تاریخ ٤ تیر‌ماه ۱۳٦۰ که در روزنامه‌ها منتشر شد، اتهامات رفيق به "همکاری فعال با سازمان وابسته و ضدانقلابی پیکار، مسئولیت گروه تیمی و تشکیل و شرکت در خانۀ تیمی، ایجاد مرکز توزیع و انتشار نشریات و اعلامیه‌ها و بولتن‌های سازمان پیکار، تهیه مقالات و طرح‌ها و گزارشات جهت این نشریه، ایجاد آشوب و بلوا در سطح اجتماع و تهیه گزارش از مناطق و مکان‌های مختلف، از جمله پادگان‌ها برای ضربه‌زدن به حکومت اسلامی است" تغییر کرد.
پیکر بی‌جان رفیق ابتدا در بهشت زهرا به خاک سپرده شد اما كمی بعد عوامل رژیم به نبش قبر پرداختند و او را همراه مبارزین ديگری كه در اوايل تابستان ۱۳۶۰ در آنجا دفن شده بودند، به گورستان خاوران منتقل کردند.

 

٤١٩. نادر گلکارGolkar_Nader.jpg
رفیق نادر گلکار ۱۰ اسفند ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. پدر و مادرش اهل زنجان بودند و پس از ازدواج‌ به تهران مهاجرت ‌می‌کنند. او در تهران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد و سال ۱۳۵۳ در دانشگاه تهران پذیرفته شد. پیش از قیام ۵۷ از رفقای فعال جنبش دانشجویی و جزو "دانشجویان مبارز" بود. او در همان سال‌های اولِ دانشگاه ترک تحصیل کرد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار قاسم در تشکیلات به فعالیتش ادامه داد. از ابتدای سال ۱۳۵۸ در بخش چاپ کمیتۀ کارگری سازماندهی شد و در همان‌جا با همسر آینده‌اش آشنا می‌شود و در شهریور ۱۳۶۰ ازدواج می‌کنند.
نادر همچنین رابط بین چاپ کمیتۀ کارگری با چاپ‌خانۀ اصلی سازمان بود. پس از ضربات پی‌در‌پی به تشکیلات سازمان به‌ویژه به بخش چاپ، موقعیت رفیق به شدت به خطر افتاد. در بحران درونی سازمان با باقی‌ماندۀ رفقای "جناح انقلابی" همراهی داشت و در محفلی که رفیق حسین اخوت‌مقدم از مسٸولین آن بود، فعالیت می‌‌کرد. یک هفته پیش از دستگیری‌اش، رفقا حسین و همسرش که باردار بود، دستگیر می‌شوند؛ آنها را یک عنصر خود فروخته لو داده بود. با وجود خاموشی سازمان در اواخر ۱۳۶۱، رفقای باقی‌مانده هم‌چنان در ارتباط با هم بودند و بعضی امکانات هنوز لو نرفته بود. یکی از این امکانات یک انبار و محل چاپ مخفی بود که نادر تا مدت‌ها اجارۀ محل را می‌پرداخت. در آذر ۱۳۶۱ وقتی برای پرداخت اجارۀ محل به آن انبار می‌رود، پاسداران که از یک هفته قبل در آنجا منتظر بودند، دستگیرش می‌کنند.
نادر از زمان دستگیری تا اعدام، توانست سه بار با پدرش ملاقات کند. در آخرین ملاقات در ۳۰ فروردین ۱۳۶۲، پدرش به او مژده داد که پدر شده است. پسر رفیق ۳ روز پیشتر به دنیا آمده بود. او در همان زمان از پدرش برای همیشه خداحافظی کرد. پس از شکنجه‌های بسیار ۶ اردیبهشت ۱۳۶۲ و بدون این‌که پسر نوزادش را ببیند، تیرباران شد. او را برای نوشتن وصیت‌نامه و اعدام در اوایل فروردین به انفرادی برده بودند. اما این اعدام به دلایلی به عقب افتاد. ۱۹ روز پس از تولد فرزندش از زندان اوین با منزل پدرش تماس گرفتند و از آنها خواستند که برای تحویل وسایل نادر به زندان مراجعه کنند. پاسداران حلقۀ ازدواج و وصیت‌نامه‌اش را به خانواده دادند و گفتند که وی در قطه ۵۲ بهشت زهرا دفن شده است.
وصیت‌نامۀ رفیق نادر گلکار:
"نام: نادر / نام خانوادگی: گلکار / نام پدر: قاسم / شماره شناسنامه: ۴۵۳۶ / تاریخ تولد: ۱۳۳۵
با سلام‌های گرم! خدمت خانوادۀ خود سلام می‌رسانم و امیدوارم که حال همۀ شما خوب باشد. به همۀ اقوام و آشنایان سلام مرا برسانید. در این آخرین لحظات عمر خود آرزویی جز سلامت و خوشبختی شما و همه مردم دنیا ندارم. تنها تأسفم از این بابت است که نتوانستم پسر عزیزم را ببینم ولی به او بگویید که او را بسیار دوست داشتم و همچنین همسر عزیزم را که به اندازۀ تمام دنیا دوست می‌داشتم و متأسفم که مدت کوتاهی با او زندگی کردم ولی همین مدت کوتاه به اندازۀ تمام عمر برایم سراسر خوشبختی و عشق بود. من علاقۀ زیادی به زنده ماندن داشتم ولی میسر نشد. پدر و مادر عزیزم شما رنج مرا بسیار کشیدید و می‌دانم که مرگ من شما را خرد خواهد کرد ولی چه کنم که از توان و ارادۀ من خارج است. مادر عزیزم روزی که مرا به دنیا آوردی با گریه به این دنیا پا گذاشتم (خط خوردگی توسط پاسداران) چون‌که راهی جز این نیست. به نسرین جان و به خانوادۀ عمویم، عمه‌هایم و خاله‌هایم سلام مرا برسانید و بگویید بسیار دوست‌شان داشتم. من چیزی در این دنیا ندارم که به ارث بگذارم، تنها عشق و علاقه و محبت خود را به شما تقدیم می‌کنم و این تنها چیزی است که برایتان باقی می‌گذارم. هیچ دلم نمی‌خواست که شهناز و روزبه را تنها بگذارم و در این چند ماه همیشه آرزوی بودن در کنارشان را داشتم و همیشه با یادشان زندگی می‌کردم اما متأسفم که نشد. به خانواد‌ۀ آقای وکیلی، حسن آقا، مادرجان، فرح، علیرضا، محمد و زنش سلام برسانید و بگویید که متأسفم که داماد خوبی برای آنها نبودم. پدر جان تو سال‌ها رنج مرا تحمل نمودی و می‌دانم که سراسر زندگیت کار و تلاش و سختی بود و این سختی را نیز تحمل کن و با همان استقامت و متانتت پشت‌سر بگذار. از بازماندگان من نگهداری بکن. من پسرم را به تو می‌سپارم چون‌که پدر خوبی هستی. در این لحظۀ آخر، زندگی را با تمام زیبای‌اش درک می‌کنم و به‌این‌دلیل زندگی خوب و خوشبختی برای تمام مردم دنیا آرزومندم. اگر تمامی نام‌های فامیل را نتوانستم بنویسم ببخشید ولی به همه سلام برسانید. حلقۀ ازدواج خود را به همراه وسایل خود گذاشتم و سی تومان هم پول دارم. دیگر نمی‌دانم چه بنویسم. در آخر از شما می‌خواهم زیاد ناراحت من نشوید و به زندگی امیدوار باشید. با بهترین و صمیمی‌ترین آرزوها برای کامیابی و خوشبختی شما !خداحافظ برای همیشه! نادر گلکار فرزند کوچک شما".

 

٤٢٠. قربان‌علی گوجانیGhojani-GhorbanAli3.jpg
رفیق قربان‌علی گوجانی از روستای گوجان در استان چهارمحال بختیاری بود. او تحصیلات خود را با مدرک لیسانس ریاضی به پایان رساند و به‌عنوان دبیر ریاضی در دبیرستانی در شهر آغاجاری تدریس می‌کرد. رفیق یکی از فعالین سازمان پیکار در شهر امیدیه تحت مسئولیت پیکارگر شهید محمد اشرفی بود. او در هفدهم اسفند سال ۱۳۶۰ در میانکوه امیدیه تيرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 ٤٢١. مهدی گودرزی
رفیق مهدی گودرزی از فعالین سازمان پیکار بود که در ۱۴ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٢٢. علی‌اصغر گوهری‌فريمانی
رفیق علی‌اصغر گوهری‌فریمانی سال ۱۳۳۶ در يك خانوادۀ پر اولاد، ۹ فرزند، به دنيا آمد. با شروع قیام در سال ۱۳۵۷ با گرایش به فعالیت‌های سیاسی به سازمان پیکار پیوست و به‌عنوان هوادار تشکیلاتی فعالیت می‌کرد. خانواد‌ه‌اش مذهبی بود و پدرش پس از آن‌كه متوجه شد يكی از پسرانش كمونيست شده، او را از خانه بيرون كرد. علی‌اصغر در سن ۱۹ سالگی ازدواج كرد و صاحب يك فرزند دختر شد. با همسر و فرزندش در اواسط آذر‌ماه ۱۳۶۰ شبانه دستگير می‌شوند. خانواده با تلاش بسيار پس از ۱۵ روز موفق شد كه همسر و فرزندش را از زندان آزاد كند. روز ۱۶ دی‌ماه او را اعدام می‌كنند و پیکر بی‌جانش را به خانواده تحويل می‌دهند.
بخشی از خاطرات خواهر رفیق:
"با این‌که، یازده سال بیشتر نداشتم، ولی خیلی چیزها را می‌فهمیدم. در آن موقع کسی حق نداشت برای تسلیت‌گویی به منزل ما بیاید. چند روزی که گذشت بر اثر فشارهای شدید روحی که به من وارد شده بود، سخت بیمار شدم. شاید اطرافیان فکر می‌کردند که من بچه هستم و حواس‌شان به من نبود ولی قسمت مهم این جریان، بچۀ او بود که مدام با من بود. اکثر اوقات میل به غذا خوردن وخوابیدن نداشتم. بیشتر شب‌ها تا دیر وقت بیدار بودم و صدای گریه‌های سوزناک مادرم را از اتاق بغلی می‌شنیدم که در خلوت خود و به‌خیال خود دور از چشم ما ساعت‌ها گریه می‌کرد و من هم شب‌ها تا صبح همراه مادرم سر به زیر لحاف می‌بردم و از ته دل اشک می‌‌ریختم...
جنازۀ او را به شرط این‌که فقط خانوادۀ خودمان در مراسم تدفین حضور داشته باشند به ما تحویل دادند و ما بدون هیچ سرو‌صدایی پیکر بی‌جان او را در مکانی که خودشان آن را لعنت آباد می‌نامیدند، برای ابد به خاک سپردیم. به‌خاطر دارم که اسفند‌ماه آن سال اولین سالی بود که برادرم را در جمع خانوادگی خود نداشتیم. مراسم نوروز نزد خانوادۀ ما مراسمی مهم بود و خیلی باشکوه برگزار می‌شد، ولی بعد از آن سال دیگر نوروز برای ما معنایی نداشت. روز اول فروردین را بر سر مزار برادرم با بردن عکس و شمع و گل گذراندیم. به‌جز برادرم صدها نفر نیز در آنجا آرام، به پاکی گُل آرمیده بودند و محل دفن آنان از قبرستان معمولی بسیار دورتر و محیطی کاملا جدا بود. مسیری که منتهی به قبرستان برادرم می‌شد به‌شدت گِل‌آلود بود، به‌حدی که پای ما در گل فرو می‌رفت و با ماشین هم امکان رفتن به آنجا نبود. به هر شکلی بود خودمان را بر سر مزاری که هیچ نام و نشانی نداشت، رساندیم زیرا همۀ قبور به ‌صورت تپۀ خاکی بود که هر خانواده‌ای با نشانه‌ای بر روی خاک عزیزشان علامت گذاری کرده بودند".

 

٤٢٣. مرتضی لقایی421-Laghai-Morteza.jpg
رفیق مرتضی لقایی سال ۱۳۳۶ در ورامین متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۷ در رشتۀ كشاورزی در دانشگاه گیلان پذیرفته شد. بعد از بسته شدن اجباری دانشگاه‌ها در سال ۱۳۵۹ به‌طور فعال با سازمان پیکار به فعالیت پرداخت. در اواخر خرداد ۱۳۵۹ به‌عنوان فردی مشكوك و فعاليت عليه انقلاب به‌اصطلاح فرهنگی همراه رفيق ديگری دستگير و در شهريور‌ماه آزاد شد. او مدتی مسئول تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) در رشت بود و سپس کاندید‌عضو سازمان و یکی از مسئولان محلات رشت شد. بعد از بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰، در ابتدا به جناح يا فراكسيون انقلابی متمايل شد و بعد به گروهی كه معتقد به كار شورايی بودند پيوست. رفیق در آن شرایط معتقد به تشكيل محفل‌ها بود و در این رابطه فعاليت می‌كرد. براين‌اساس به مطالعۀ متون كلاسيك ماركسيسم و فلسفه كه به آنها علاقه داشت پرداخت و هم‌چنان ارتباطش را با ساير رفقا حفظ كرد. او در تابستان ۱۳۶۰ زمانی که مجاهدین، استاندار گیلان و معاونش را ترور کرده بودند، از طریق یک دانشجوی بسیجی که او را می‌شناخت دستگیر شد. آن بسیجی در همان زمان به جبهۀ جنگ می‌رود و در آنجا کشته می‌شود، این اتفاق باعث شد مرتضی بتواند در بهار ۱۳۶۱ از چنگ رژیم خلاص ‌‌شود چون کس دیگری مرتضی را نمی‌شناخت و او هم خیلی خوب از پس بازجوی‌ها بر آمد. چند ماه بعد، چند ماه بعد در شهريور‌ماه ۱۳۶۱ گشتی‌های سپاه در حوالی ميدان شوش، به او مشكوك می‌شوند و پس از مدتی تحت‌نظر داشتن، او را دستگيرش می‌کنند. پس از چند روز حبس و شكنجه در كميتۀ محل، به اوين فرستاده شد و تا ماه‌ها یعنی تا پايان سال ۱۳۶۱ هم‌چنان برای بازجويان و پاسداران با‌وجودی‌که تمام این مدت بازجويی می‌شد، ناشناخته مانده بود. در اين مدت چند باری از پشت شيشه با مادرش ملاقات كرد. در اوايل سال ۱۳۶۲ مسٸوليت‌ها و فعاليت‌هايش لو رفت و از ملاقات محروم شد. یکی از اتهامات جدید این بود که به بازجوهایش در رشت دروغ گفته و توانسته از چنگ آنها فرار کند. رفيق مرتضی در مرداد‌ماه سال ۱۳۶۲ تيرباران شد. جسدش را به خانواده ندادند، اما به آنها گفتند كه در خاوران دفن شده است. به هنگام اعدام ۲۴ ساله و مجرد بود.

 

 

٤٢٤. فخری لک‌کمریfakhri_4.jpg
رفیق فخری لک‌کمری سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در تهران به دنیا آمد. پدرش کارمند سادۀ یکی از ادارات دولتی تهران بود. پیش از قیام ۱۳۵۷ با محافل دانشجویی و روشنفکری ضد رژیم شاه آشنا شده بود و با جمعی از رفقای دختر که همگی بعدها به سازمان پیکار پیوستند، فعالیت داشت.
فخری در سال ۱۳۵۹ با رفیق اصغر اکبرنژاد‌عشاق ازدواج می‌کند. اصغر از زندانیان زمان شاه بود که در سال ۱۳۵۳ بر اثر يک اشتباه لو رفته و دستگير می‌شود؛ او تا قیام در زندان بود و پس از آزادی به‌عنوان يكی از كادرهای سازمان پیكار در كميتۀ تهران و بخش كارگری فعاليت می‌كرد. اين دو رفيق بنابه گفتۀ دوستان، بسيار صمیمانه در كنار هم فعاليت می‌كردند. پس از اولین ضربۀ پاسداران رژیم به كميتۀ چاپ سازمان و همچنین وضعیت بحرانی‌ای که در تشكيلات در جریان بود، اين دو رفيق نیز با محدوديت‌های بسياری مواجه می‌شوند. در پاييز سال ۱۳۶۰ وقتی كه رفقا در كيوسک تلفنی مشغول تماس بودند، رفیق اصغر متوجه می‌شود كه يكی از زندانيان سابق هوادار سچفخا كه به فداییان اكثريت پيوسته بود، آنها را تحت نظر دارد. به همسرش فخری می‌گويد كه شناسايی شده‌اند. آن فرد اكثريتی به سمت آنها هجوم می‌آورد و با فرياد، پاسداران كميته را برای دستگيری رفقا فرامی‌خواند؛ بدين‌گونه هر دو دستگير می‌شوند.
در زندان هر دو را به‌شدت شكنجه می‌دهند. از حجم اطلاعاتِ پاسداران و بازجویان رفقا متوجه می‌شوند که از مدت‌ها پیش لو رفته بوده‌اند. بازجویان با دادن اطلاعات غلط به فخری او را به شک می‌اندازند كه همسرش اصغر، با پليس همكاری می‌کند. او در اولين ملاقات با همسرش به گوش او سيلی می‌زند. اما بعدها كه به حيلۀ پاسداران پی‌می‌برد، از اين مسئله در رنج بود و اين موضوع را به زندانیان هم‌بند‌ خود گفته بود. رفیق فخری در ۳۰ دی‌ماه ۱۳۶۰ در زندان اوین، همراه عده بسیاری از زندانیان مبارز دیگر تیرباران شد.
بخشی از "تجربۀ زندان در حکومت اسلامى" نوشتۀ بهاره، در سایت کانون زندانیان سیاسی ایران ــ در تبعید:
"...فخری لک‌کمرئی و همسرش مرتضی توسط توابین شناسایی شده بودند. من فخرى را می‌شناختم. او روحيه‌اى شاد داشت و انسان مبارز و مهربانى بود... يك روز اوايل بهمن‌ماه ۶۰[۱۳] كه در بند ۲۴۶ بالا بوديم، صدای خواندن سرود دسته‌جمعی انترناسيونال را از بند ۲۴۶ پايين شنيديم. همه ساكت شديم. فخری شروع به خواندن سرود كرده و بقيه او را همراهی می‌کردند. معمولا بعدازظهرها اسامی تعدادی را می‌خواندند و با كليه وسايل از بند می‌بردند. می‌دانستيم آنها را برای اعدام می‌برند. شب آنها را تيرباران می‌كردند. صدای رگبار را می‌شنيديم. آن روز بعد از خواندن سرود انترناسيونال اسامی تعدادی را برای اعدام خواندند. نام فخری در ميان آنان بود. عرق سردی سراسر بدنم را فرا گرفت و اشک از چشمانم سرازير شد. شهين يكی از هم‌بندی‌هايم كه در كنار من ايستاده بود و از رابطۀ من با فخری اطلاع داشت، از من خواست از گريه كردن خودداری كنم و كاری نكنم كه زندانبانان متوجۀ رابطۀ من با فخری شوند كه منجر به بازجويی مجدد از من شود. بعدها شنيدم آنهايی كه همراه فخری سرود انترناسيونال خوانده بودند، برای بازجويی مجدد برده شده و شلاق خورده بودند...".
او ۵ ماهه باردار بود. ۳۰ دی‌ماه ۱۳۶۰ اعدام شد.
بخشی از کتاب "تاریخ زنده" (حقایقی از زندان‌های زنان در جمهوری اسلامی ایران)، فریبا مرزبان، فصل پنجم، جلد اول:
"... "مبارزه به پایان نرسیده است. مبارزه در بیرون از زندان جریان دارد". آخرین جمله‌ای که فخری لک‌کمری بر زبان آورد. دی‌ماه ۱۳۶۰ بود و من به همراه ۱۱۵ نفر در اتاق شماره ۷، بند ۲۴۶ پایین، واقع در زندان اوین در حبس بودم. داغ‌و‌درفش جمهوری اسلامی در همه جای بند به چشم می‌خورد. گروه‌گروه زندانیان نشسته بودند. پاهای پانسمان شده، دست‌ها و کتف‌های از جا در رفته و انواع غشی‌ها را همه روزه از نظر می گذراندم. ... ساعت ۱۱ صبح بود، بلندگوی بند تعدادی اسم از دو بند بالا و پایین را برای بازجویی، انتقال و اعدام خواند. در میان اسامی برای اعدام، نام وجیهه عرفانی‌جباری از اتاق شماره ۶ و نام فخری لک‌کمری از اتاق ما اعلام شد. وجیهه ۱۷ ساله، دانش‌آموز و مجاهد بود. فخری لک‌کمری ۵ ماهه باردار بود. متحیر بودم که منظور دادستانی از اعلام علنی اسامی زندانیان برای اعدام چه بود؟
تا آن روز با نام مرگ، کسی را بدرقه نکرده بودم. تحمل این وضع برای سایر زندانیان و اعدام شوندگان دشوار بود. چگونه می‌توانستم ببینم کسی به من و سایرین بدرود می‌گوید در‌حالی‌که به سوی مرگ می‌رود. فخری لک‌کمری... و همسرش از اعضای سازمان پیکار سابق بودند. ... ۵ ماهه باردار بود و حکم اعدام داشت! آنها دستگیر شدۀ "اطلاعات و بازجویان سپاه پاسداران" مستقر در زندان توحیدی یا بند ۳۰۰۰ (کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک و شهربانی) بودند.
در نیمۀ دوم دی‌ماه ١٣٦٠، او را برای اعدام بردند. پیش از آن که برود، با چند تن از زندانیان چپ تصمیم گرفتیم برای او مراسمی بر پا کنیم. خبر را به گوش زندانیان چپ مخالف حکومت در دیگر اتاق‌ها رساندیم. فخری را در میان گرفتیم. در مجاورت پنجره‌های اتاق، گرداگرد او نشستیم. همه هواداران گروه‌های مختلف با گرایش چپ از اتاق‌های دیگر به جمع ما اضافه شدند. ما حلقه را باز کردیم. از فخری خواستیم هر چه می‌خواهد بگوید. او از ما خواست راهمان را ادامه دهیم، راه مبارزه علیه زور، راه برقراری آزادی تا دمکراسی. او گفت: "مبارزه به پایان نرسیده است. مبارزه در بیرون از زندان جریان دارد. ما که زندانی هستیم شکل دیگری از مبارزه را پیش می‌بریم. پس باید جنگید"
بچه ها از من خواستند سرود بخوانم. ... من خود را کنترل می‌کردم تا قطرات اشک برچهره‌ام جاری نشود. "مرغ سحر" را شروع کردم و با هم خواندیم. سپس از جای برخاستیم و ابتدا ترانۀ "مسافر عزیزم" و به دنبال آن سرود بین‌المللی (انترناسیونال) را خواندیم. بعد، به اتفاق به اتاق شماره ۶ رفتیم. زندانیان زیادی از دیگر اتاق‌ها آمدند. مراسم با شکوهی برای آنها داشتیم و از عواقب حرکت‌مان نمی‌ترسیدیم. از توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها کمترین حرکتی دیده نمی‌شد. آنها در گوشه‌ای نشسته بودند و نظاره می‌کردند. تواب‌ها از ترس به سر بند رفته و تعدادی در رفت‌وآمد برای دادن گزارش از بند بودند. ... همه زندانیان چپ شروع به خواندن "سرو ایستاده" سرودۀ معروف زنده یاد "خسرو گلسرخی" کردیم و با هم خواندیم. با حزن ‌و ‌غرور، فخری و وجیهه را تا در ورودی بند بدرقه کردیم".
و یک خاطرۀ دیگر:
"۳۰ دی ۱۳۶۰ وقتی از خواب بیدار شدم از گوشه پنجرۀ اتاقمان (اتاق ۷) بند ۲۴۶ پایین به بیرون نگاه کردم، برف زیادی می‌بارید و محوطۀ هواخوری را سفید کرده بود، با خودم گفتم ایکاش هواخوری داشتیم، می‌توانستیم در هوای مطبوع بیرون با بچه‌ها بازی کنیم، همۀ ما در یک اتاق ۱۰۰ نفره زندانی بودیم، اتاقی که مملو از زنان حامله، دختران ۱۳- ۱۲ ساله، مادران پیر و دیگر هم‌بندی‌ها که گاه شکنجه‌های زیادی متحمل شده بودند، در این اتاق نیمی از هم‌اتاقی‌ها مشکوک و بدون هیچ مدرکی دستگیر شده بودند. ساعت ۷ صبح که صدای بلندگوی بند به صدا در آمد، اسامی ۱۰ نفر از هم‌زندانی‌ها را خواندند، یکی از آنها فخری لک‌کمری بود و دیگری ژیلا فتحی از بند ۲۴۶ بالا.
روزهای یک‌شنبه و چهارشنبه در اوین روزهای اعدام و تیرباران بود. فخری را برای انتقال از بند صدا کردند، ما همه می‌دانستیم این انتقال با انتقال‌های دیگر تفاوت داشت. این نوع انتقال‌ها اجرای حکم اعدام بود. فخری هنگام دستگیری ۲۴ سال داشت. او در آذر ۱۳۶۰ در یک خیابان به همراه همسرش، توسط یکی از هم دانشکده‌ای‌هایش که از گروه فداییان اکثریت بود لو رفت، همسرش یک ماه بعد از دستگیر‌ی‌شان اعدام شد او هم منتظر حکمش بود. فخری زنی مهربان بود که با شوری انقلابی حاضر نشد که برای حفظ جانش با رژیم همکاری کند. وقتی فخری را صدا کردند، همه ما به گرد فخری جمع شدیم. نفس‌ها در سینه حبس و اشک در چشمان‌مان جاری شده بود. او را برای آخرین لحظات در آغوشم گرفتم. فخری به من گفت می‌ترسم حامله باشم. بچه‌ها صف کشیده بودند و می‌خواستند او را در آغوش بگیرند. همه بی‌تاب، خشمگین و مضطرب بودند. ولی فخری با شکیبایی تمام ما را آرام می‌کرد. چشمانش برق درخشش زیبایی داشت و با برق چشمانش ما را به صبر و بردباری فرا می‌خواند.
فخری گفته بود در دادگاه از سازمان پیکار دفاع کرده است. بقیه بچه‌های اعدامی و ما در اتاقی به گرد فخری جمع شدیم، در آن زمان احساس می‌کردیم یک رهبر سازمانده و با تفکر انسانی را از میان ما خواهند برد، یکی از هم اتاقی‌هایمان شروع به آواز خواندن کرد، همۀ ما آن را خواندیم.
فخری لب به سخن گشود، همه نگاه‌ها به او خیره شده بود. او گفت، عزیزانم، مرا یک اکثریتی لو داده، من به این مبارزه اعتقاد دارم و می‌دانم رژیم سرمایه‌داری اسلامی ایران حقانیت ندارد. می‌دانم که اکثر شما بدون این‌که هوادار گروهی باشید در این جا زندانی شده‌اید، مورد شکنجه و آزار قرار گرفته‌اید، ولی بدانید که این یک رژیم انسانی نیست و از شما می‌خواهم که هیچ‌وقت با این رژیم همکاری نکنید و اگر روزی آزاد شدید صدای ما را به گوش دیگران و حتی جهانیان برسانید.
صدای محکم و آتشین و چهرۀ گلگون فخری همۀ ما را منقلب کرد. بچه‌ها نمی‌دانستند احساسات‌شان را چگونه در سینه‌شان حبس کنند یا بُروز بدهند. از یک طرف ترس و وحشت از عواقب ابراز احساسات‌مان بود و از طرف دیگر نمی‌توانستیم فخری و سایر اعدامی‌ها را تنها بگذاریم. خوشبختانه در آن زمان خیلی از جاسوسان هم که تعداد آنها خیلی اندک بودند، برخوردی نکردند و یا شرم داشتند چیزی بگویند. بچه‌ها باز شروع به آواز خواندن کردند. آن لحظات هم خیلی زیبا بود و هم خیلی دردناک. چشمانم پر از اشک و قلبم از شدت غم به درد آمده بود. در آن لحظه به یاد دیگر یاران افتادم. به لحظاتی که چگونه آنها تیرباران می‌شدند. چگونه دژخیمان رفقایم را غرقه به خون می‌کردند.
با این‌که پاسداران اعلام کرده بودند که این گروه انتقالی بعدازظهر به دفتر بند مراجعه کنند، ولی نگهبانان از طریق جاسوسان خبردار شدند که فخری سخنرانی کرده است. آنها زودتر از موقع به بند ریختند و فخری و دیگر زنان مبارز را با خود بردند و سکوت عجیبی سرتاسر بند را فرا گرفت. وقتی که بچه‌ها را می‌بردند. در آن لحظه صحنه‌های وحشتناک اعدام در ذهنم نقش می‌بست. هم‌زندانی‌هایم، از زن پیر یا کودک ۱۲ تا ۱۳ ساله این جو وحشتناک رعب‌ و وحشت را باید تحمل می‌کردند.
پچ پچ در بین همگان افتاده بود. تا آن زمان خیلی از هم‌بندی‌های فخری او را نمی‌شناختند، من فکر می‌کنم سؤالات زیادی شاید در ذهن همگان مطرح می‌شد. آخر چرا فخری و امثال فخری باید به خاطر فکرشان اعدام شوند. مگر اینها فکری جز آزادی انسان‌ها داشتند. جرم‌شان فقط دفاع از آزادی و برابری انسان بود. چهرۀ زیبا و نگاه زیبایش با آن چشمان قشنگش و لبخند ملیحش در هنگام وداع بعد از سال‌ها از ذهنم بیرون نمی‌رود. در همان لحظه احساس کینه و تنفر در وجودم شعله‌ور شده بود و نمی‌دانستم چه بگویم. همه بعد از انتقال فخری و دیگر هم‌رزمانش به گریه افتادند.
ساعت ۶ تا ۷ شب در همان روز طنین رگبارها به گوش رسید. من شوکه شدم. به یکی از هم‌اتاقی‌هایم گفتم که این چه صدایی است؟ مثل این‌که زمین‌لرزه است، و یا جایی بمب انداختند؟ دوستم گفت نه عزیزم این صدای رگبار مسلسل‌هاست که قلب رفقا را نشانه گرفته، سکوت مرگباری در سرتاسر اوین حکمفرما شده بود. بچه‌ها تیرباران شدند. بعد از رگبار، صدای تک تیرهای خلاص می‌آمد. بچه‌ها گفتند آن شب بیشتر از ۹۰ تا اعدام شدند که آن هم با شمردن تیر خلاص‌ها مشخص می‌شد.
صدای هق‌هق و گریۀ بچه‌ها بلند شد. بعضی‌ها هم در سکوت عجیبی فرو رفته بودند. من هم آرام‌آرام اشک می‌ریختم و لرزه بر اندامم افتاده بود. تصور این‌که چگونه این همه انسان‌های آزاده و بی‌گناه، بدون هیچ‌گونه پروسه‌ای، بدون داشتن وکیل، شکنجه و اعدام می‌شوند برایم سخت بود. قلبم به درد آمده بود. زخم این فاجعه هنوز بر قلب و روحم سنگینی می‌کند. هنوز بعد از ۳۰ سال آن را نمی‌توانم فراموش کنم. آن شب سرد زمستانی، در تپه‌های اوین، خون فخری و سایر مبارزان، تپه‌های اوینِ پوشیده از برف را گلگون کردند".

 

٤٢٥. انور ماجدی423-Majedi_Anvar.jpg
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۳۲، دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۵۸
رفيق انور ماجدی سال ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ فقیر روستایی در حوالی سقز به دنیا آمد. زندگی مملو از رنجَش، از او شخصیتی چون فولاد ساخته بود. برای او آگاهی به چرایی روابط اجتماعی در زندگی، از سال سوم دبیرستان شکل گرفت. بعد از تحصیلات متوسطه به‌عنوان معلم روستای "طاهربنده" استخدام شد و بعد از یک سال به روستای "مولان‌آباد" منتقل گشت. او با رابطۀ تنگاتنگ و سراسر پرتحرک خود با روستاییان، خیلی زود در دل آنها جای گرفت. روستاییان "مولان‌آباد" همواره به یاد خواهند داشت که او چگونه بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد به کارهای‌شان رسیدگی می‌کرد و بیماران‌شان را برای مداوا با خود به تبریز می‌برد. آری او در دل توده‌ها بود. به‌طوری که وقتی ساواک وجود او را خطرناک تشخیص داده و حکم به انتقالش به "قامیشله" می‌دهد، اهالی ده با چشمی گریان به بدرقه‌اش می‌روند.
انور در "قامیشله " با دایر کردن کلاس‌های پیکار با بی‌سوادی، جوانان ده را به باسواد شدن تشویق می‌کرد. برای بهداشت ده و لوله‌کشی آب زحمات فراوانی کشید. سپس انتقال او به ده "خابوره" موجی از اندوه بر جای گذاشت.
فعالیت مداوم و خستگی‌ناپذیر در راه زحمت‌کشان با خون او عجین شده بود. پس از آن که در خانۀ محقر و مرطوبی مسکن گزید، مردم ده را به ساختن یک مدرسه تشویق کرد و خود پیشاپیش همه از صبح تا شام به کارگری می‌پرداخت. با کمک مردم ساختمان مدرسه به اتمام رسید و سپس حمام و آنگاه یک جادۀ ماشین‌رو برای ده کشیدند. به راستی که شورانقلابی وعطش خدمت به خلق در او تمامی نداشت، و سرانجام نیز جان خود را در این راه گذاشت. شب چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۵۸ تیر دشمنان بر قلب آتشین او نشست و شمع وجود پربارش را خاموش ساخت.
انور و رفیق یحیی ‌خاتونی در حال گفت‌و‌گو و پیوستن به سازمان پیکار بودند؛ آن دو برای آگاهی رسانی به زحمت‌كشان كرد در منطقه‌ای که خوانین برای بازستانی زمين‌هايشان از دهقانان كُرد در همراهی با نيروهای رژيم جمهوری اسلامی درگيری‌های خونینی به راه انداخته بودند، به دست عوامل خوانين به شهادت رسيدند. شهادت رفیق در میان تودۀ زحمت‌کش انعکاس عظیمی به‌دنبال داشت، با‌وجودی‌که سقز بمباران شده بود، روستاییان اطراف با قلبی مملو از خشم‌و‌اندوه راهی شهر شده و مراسم تدفین باشکوهی برگزار کردند. خلق دلاور کرد و دیگر خلق‌های مبارز همواره یاد او را زنده نگه خواهند داشت.

 

٤٢٦. حسين ماجدی
رفیق حسین ماجدی در تشکیلات سازمان پیکار با نام مستعار جلال فعالیت می‌کرد. رفیق در ۲۶ خرداد ۱۳۶۱ در زندان وکیل‌آباد مشهد تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٢٧. هوشنگ محب‌پور425-Mohebpour_Houshangh.jpg
رفیق هوشنگ محب‌پور و بسیاری از رفقای کمیتۀ مستقر در شیراز، در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ مورد هجوم و ضربۀ پاسداران قرار گرفتند. خبر این ضربه و به تبع آن دستگیری‌ها در روزنامه‌های رسمی ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد:
"با كشف ده لانۀ تیمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمریكایی پیكار در شیراز دستگیر شدند"
رفیق هوشنگ همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
روزنامه‌های همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز نوشتند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، هوشنگ محب‌پور فرزند امان‌الله با نام مستعار محسن و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمانِ محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".

 

 

٤٢٨. محمد محبوبيان426-Mahbobian_Mohamad.jpg
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق محمد محبوبیان سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. در رژیم شاه با تعدادی از جوانان مبارز، گروهی مذهبی را تشکیل داده و تا مدتی به نشر اعلامیه علیه رژیم شاه می‌پرداختند. گروه در اثر سازشکاری افرادی كه پس از دستگيری به توبه و عجزولابه می‌افتند و تمامی اطلاعاتشان را در اختیار ساواک قرار می‌دهند (اين افراد كه بعدها در رژيم جمهوری اسلامی به سردمداری رسيدند، پس از چند ماه آزاد شدند) لو رفته و محمد و دیگر رفقایش به حبس‌های طولانی مدت محکوم می‌شوند.
محمد در زندان، مارکسیسم را می‌پذیرد. پس از قیام ۱۳۵۷ از زندان آزاد شده و در کارخانه‌هایی نظیر دیسمان، شرکت گسترش اصفهان مشغول کار می‌شود و با "سازمان رزمندگان" فعالیت خود را آغاز می‌کند. او کارگر کمونیستی بود که در مبارزات کارگران کارخانجات فوق پرشور فعالیت می‌کرد؛ در جهت تشکیل شوراهای واقعی در دیسمان و شرکت گسترش، مبارزات پیگیری داشت و کارگران این کارخانه‌ها به‌خوبی او را که همواره در کنار آنها علیه مرتجعین سرمایه‌دار از منافع‌شان دفاع می‌نمود، به‌خاطر دارند.
ارتجاع یک بار در جریان مبارزات کارگری او را دستگیر و به زندان می‌اندازد. اما حمایت چشم‌گیر کارگران که به‌خوبی دوستان و نمایندگان واقعی خویش را شناخته بودند، باعث آزاد شدن محمد و دیگر رفقا می‌شود. یک بار دیگر نیز رفیق در جریان جشن سرخ کارگران، اول ماه مه ۱۳۵۹ در اصفهان که توسط سازمان پیکار برگزار شد، دستگیر و بعد از یک ماه آزاد می‌شود. پس از انشعاب در سازمان رزمندگان در اواخر سال ۱۳۵۹، رفيق با سازمان پيكار تماس گرفت و درخواست فعاليت تشكيلاتی با سازمان را داشت که به شکل متشكل به فعاليت خود ادامه داد. او بر اين اعتقاد بود كه به‌صورت گروهی و متشكل، همراه دیگر رفقای رزمندگان به سازمان بپيوندد.
برای سومین بار یا در حقیقت آخرین بار، در اواخر مرداد‌ماه ۱۳۶۰ پاسداران به خانه‌اش ریخته، او را با خود می‌برند و در بی‌دادگاه‌های قرون وسطایی به اعدام محکومش می‌کنند. رفیق را در ۱۰ شهريور ۱۳۶۰ در زندان اصفهان تيرباران کردند.
بخشی از کتاب "شكوفه‌های درخت انار" نوشته عباس مظاهری در زندان دوران شاه:
"... در زندان هفته‌اى يک‌بار ملاقات داشتيم. در يكى از روزهاى ملاقات كه براى ملاقات با خانواده‌ها رفته بوديم حادثۀ تلخى رخ‌ داد. محمد محبوبيان يكى از اعضاى گروه مذهبى‌ها بود كه ماركسيست شده بود، اما ارتباط خانوادگى ديرينه‌اى با آنها داشت. در جريان ملاقات چند لحظه‌اى با مادر يكى از دينى‌ها سلام و احوالپرسى مى‌كند. مادر، [از] آن طرف اعلام مى‌كند كه قصد دارد به مكه برود. محمد هم برايش‏ با سخنان قابل فهم آن مادر سفر خوش‏ آرزو كرده مى‌گويد كه زيارتتان اِنشاالله مقبول افتد. در اينجا زندانى دينى با لحن پرخاشگرانه‌اى محمد را دروغگوى حقه‌باز مى‌خوانَد و محمد به لحن و كلمات او اعتراض‏ كرده مى‌گويد من به اعتقادات مردمم احترام مى‌گذارم و آن [فرد] دينى پرخاشگر تمام مرزها و پرنسيپ‌هاى يک زندانى سياسى را زير پا گذاشته با كثيف‌ترين كلمات به رفيق ماركسيست ما توهين مى‌كند.
پس‏ ازپايان برنامۀ ملاقات، ما با نمايندگان آنها تماس‏ گرفته ضمن اعتراض‏ خواستار رسيدگى به اين حادثه كه به نظر ما دور از شئون يک زندانى سياسى است، شديم. آنها "پذيرفتند"!! كه دو طرف درگيرى با حضور نماينده‌هاى دو كمون با هم "گفت‌و‌گو" كنند. اتاق‌هاى ما روبه‌روى هم بود و در ساعت مقرر محمد محبوبيان همراه با نمايندۀ ما جواد كلباسى به اتاق آنها براى "گفت‌وگو" رفتند. ما هفت نفر در اتاق خودمان با نگرانى منتظر نتيجۀ "گفت‌وگو" مانديم. "گفت‌وگو" درواقع توطئه‌اى بود براى قتل محمد محبوبيان، زيرا بلافاصله پس ‏از نشستنِ بچه‌هاى ما پيش ‏آنها حملۀ توطئه‌گرانه و همه جانبۀ آنها آغاز شد. آنها با برنامۀ قبلى روى طبقات دوم و سوم تخت‌ها جاى گرفته بودند و از آنجا با مشت‌و‌لگد بر سر آن دو نفر ريختند. ما با ديدن اين حادثه غرق در شگفتى، نفرت‌و‌خشم شديم. در همان ثانيه‌هاى اول آنها رفيق ما محمد را به‌طورى روى زمين انداخته بودند كه گردنش‏ روى لبۀ تخت قرار گرفته بود و یکی از آنها پايش‏ را روى گلوى او قرار داده بود و با تكيه به تخت مقابل قصد خفه كردن و كشتن او را داشت كه ما براى نجاتش‏ رسيديم. اميرشاه‌كرمى، فرد نيرومند و ورزشكارى بود و در دم با لگد محكمى پاى آن دينى را كه قصد جان محمد ما را داشت از روى گردن او به كنارى زد و زدو‌خوردى نا برابر بين ما نُه نفر و آن چهل و پنج نفر در گرفت. طبيعى بود كه يك نفر در برابر چهار نفر شانس زيادى ندارد. در‌هر‌حال پس‏ از لَختى، كتك خوردن ما از دست مسلمانانِ البته "انقلابی" با دخالت زندانيان عادى و پليس‏ به پايان رسيد. البته مذهبى‌هاى زندان شهربانى اصفهان، پس ‏از انقلاب، به غرض‏ جنايتكارانۀ نهایى خود رسيدند و در شكار محمد محبوبيان، شمس‏ اميرشاه‌كرمى و محمد‌جواد كلباسى موفق شدند آنها را دستگير و تيرباران كنند".

 

٤٢٩. بهمن محسنی‌تبريزی
رفیق بهمن محسنی‌تبریزی سال ۱۳۳۷ در شوشتر به دنیا آمد. پس از پایان دانشگاه به‌عنوان کارمند دولت مشغول کار شد. او به همراه پیکارگر شهید حمید چِهِل‌پَلی‌زاده سال۱۳۶۰ در زادگاه خود دستگیر شد. در نیمه‌شب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ بهمن همراه رفقای پیكارگر محمدمهدی محمدی، حمید چِهِل‌پَلی‌زاده و رفیق محمدعلی معمار از "سازمان رزمندگان" (که از ۵۷ ــ ۱۳۵۲ در زندان بود) در خارج از شوشتر تیرباران شدند. به هنگام اعدام، رئیس سپاه دستور می‌دهد اول پاهای‌شان را هدف قرار داده تا بدین ترتیب زجرکش شوند. خبر اعدام رفیق و مبارزان دیگر در روزنامه‌ها یک بار در دوم دی‌ماه و بار دیگر در ششم دی‌ماه ۱۳۶۰ به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجد‌سلیمان منتشر شد:
"بهمن محسنی‌تبریزی فرزند علی به اتهام هواداری از گروهک‌های محارب و ارتباط با افراد سطح بالای سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار، فعالیت مؤثر تشکیلاتی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تضعیف آن از طریق توزیع کتب و نشریات و پوسترهای گمراه کنندۀ کمونیستی و به انحراف کشاندن نسل جوان و ایجاد تشکل در میان ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهک‌ها و تصفیه شدگان آموزش‌و‌پرورش، ارتباط تشکیلاتی بین افراد سازمان مذکور، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان مفسدفی‌الارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی، مرتد شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره نیمه شب دوشنبه ٣٠ آذر‌ماه ١٣٦٠ در شوشتر به اجرا درآمد".

 

٤٣٠. عباس محسنی‌مشهدی
رفيق عباس محسنی‌مشهدی‌ با نام مستعار مرتضی از هواداران سازمان پیکار بود كه در جریان ضربه به بخش چاپ و تدارکات در ۲۰ تیرماه دستگیر و پس از شکنجه‌ها و آزار بسیار در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ همراه ۱۸ مبارز دیگر که ۱۲ تن از آنها از رفقای پیکارگر بودند، در زندان اوین تيرباران شد. رفیق را در خاوران دفن کردند. در خبر منتشره در روزنامه‌های رسمی یک‌شنبه ٢٥ مرداد‌ماه به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز آمده بود:
"عباس محسنی‌مشهدی فرزند محمود به اتهام سمپاتی (هوادار) تشکیلات گروهک پیکار، حمله به مردم بی‌گناه، ضرب‌و‌جرح، قتل، حضور در خانه‌های تیمی، فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم و در روز شنبه ٢٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تهران اعدام شد".

 

 

٤٣١. علی‌اکبر محمد‌حسين‌پور
رفیق علی‌اکبر محمد‌حسین‌پور اهل درواهی از توابع بخش آبپخش شهرستان دشتستان در استان بوشهر (برازجان) بو و بعدها در هم آن منطقه به دبیری پرداخت. رفیق در تشکیلات پیکارِ بوشهر و جنوب شیراز با نام علی فعالیت می‌کرد. پس از ضربات پلیسی به رفقای این منطقه در تابستان ۱۳۶۰، به تشکیلات شیراز منتقل شد. او که از هواداران "جناح انقلابی" در شیراز شده بود همراه با ضربه‌ای که در فروردین ۱۳۶۱ به جناح وارد آمد دستگیر شد. در جریان این ضربه تعداد بسیاری از رفقای جناج به چنگ رژیم افتادند. علی پس از تحمل آزار و شکنجه‌های جانکاه همراه ۲۱ رفيق پيكارگر در روز سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شيراز تیرباران شد. خبر این واقعه در روزنامه‌های رسمی همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شيراز چنين منتشر شد:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأیید دادگاه عالي انقلاب اسلامی ايران، علی‌اکبر محمد‌حسين‌پور فرزند عابدین با نام مستعار علی و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزيت و كادرهای تشكيلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تيمی، شركت در درگيری‌های مسلحانه، عضويت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميه‌های سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات، كتاب ضاله سازمان و اعلاميه‌ها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار، به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره به مرحله اجرا گذاشته شد".

 

 

٤٣٢. محمدشاه
رفیق محمدشاه (اسم اصلی او احتمالا محمدشاه ملک‌مکوندی است) حدود هيجده سال داشت و از اهالى مسجدسليمان بود. او در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد و هم‌پرونده‌اش شاهرضا نام داشت که تواب شده بود؛ به محمدشاه اتهام زده بودند که مى‌خواسته کميته را منفجر کند. رفیق محمدشاه را ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ از بند ۵ واحد ۳ زندان قزل‌حصار برای تیرباران در یک اعدام دسته‌جمعی به زندان گوهردشت بردند. 

خاطره‌ای از رفیق بهروز:

"رفیق محمد‌شاه اگر اشتباه نکنم از بچه‌های مسجد سلیمان بود، نوجوانی از خانواده‌ای زحمتکش با تیپ و ظاهر کارگری. از حدود آذر سال ۶۰ در یک بند مجردی واحد سه  قزل‌حصار با هم ‌همبند بودیم. شاهرضا بابادی در زندان می‌بُرد و تواب بسیار شدیدی می‌شود، هر کسی را که می‌شناخته لو می‌دهد، از آن جمله رفیق محمدشاه را. او محمدشاه را تحت فشار شدیدی قرار داده بود ولی رفیق تن به خیانت و لو دادن کسی نداد".

در کتاب "از اوین تا پاسیلا" نوشتۀ د.البرز هم از محمدشاه نام برده شده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٣٣. چراغ محمدی431-Mohamadi_Cheragh0001.jpg
با استفاده از کتابچۀ "زندگی‌نامۀ چند تن از پیکارگران شهید"، گردآوری از یاران فاضل، هوادار سازمان پیکار...، پاکستان ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفیق چراغ محمدی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در روستای "دهان" از توابع ایرانشهر به دنیا آمد. دوران دبستان را در روستای زادگاهش و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان داریوش در روستای فنوج و ایرانشهر به پایان رساند. سال ۱۳۵۳ وارد دانش‌سرای عالی زاهدان در رشتۀ زبان انگلیسی شد. از همان اوان ورودش با روحيه‌ای پرشور در نشست‌ها و جلسات دانشجويی به لزوم يك مبارز‌ه صنفی- سياسی در دانش‌سرای عالی تاكيد داشت. او در اين رابطه با دانشجويان تماس گرفته و آنها را به مطالعۀ كتب علمی و سياسی تشویق می‌کرد. به زبان و فرهنگ بلوچی علاقۀ زيادی داشت و در پخش نوارهای بلوچی كه تا اندازه‌ای روحيۀ مبارزاتی و جنگجويی را عليه ستم‌و‌استثمار مطرح می‌كرد، کوشا بود. برای آشنایی عمیق‌تر از وضع زحمت‌كشان و روستاييان، اغلب به دهات و روستاهای بلوچستان می‌رفت. در تمام تظاهرات و اعتصابات كه در اوايل بيشتر صنفی بود، شركت داشت و سال ۱۳۵۶ كه اين فعاليت‌ها جنبۀ سياسی به خود گرفت، هرچه فعالانه‌تر در آنها شركت می‌كرد.
در جریان قیام جزو اولین کسانی بود که عدم رفتن به خدمت سربازی را بعد از فارغ‌التحصیلی مطرح کرد. رفیق قبل از قیام اعلامیه‌های بخش منشعب م.ل سازمان مجاهدین را به اتفاق یکی از رفقایش در ایرانشهر تکثیر و پخش می‌کرد. تكثير و توزيع اين اعلاميه‌ها و سپس اعلامیۀ "پیش به سوی هسته‌های مسلح خلق" سازمان پيكار بقدری رواج يافته بود كه شايع بود "چريك‌ها" در آنها نفوذ كرده‌اند. او از اعضای فعال "سازمان دمکراتیک خلق بلوچستان" بود و در بنیانگذاری انجمن فرهنگی بلوچ نقش به‌سزایی داشت. همچون سایر معلمین انقلابی و مبارزی که نقش فعالی در آگاه‌سازی و روحیه‌بخشی مبارزاتی به دانش‌آموزان داشتند، سال ۱۳۵۹ از طرف رژیم جمهوری اسلامی مورد تصفیه قرار گرفت. در این زمان رفیق ازدواج کرده بود.
۲۳ آذر ۱۳۵۹ پاسداران به خانه‌اش در ایرانشهر حمله می‌کنند، ولی او موفق به فرار از چنگ دژخیمان می‌شود تا این‌که در ۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ ساعت ۳ بعد از نیمه‌شب پاسداران جنایتکار پس از شناسايی محل اقامت او به کمک اكثريتی‌ها، به خانۀ جدیدش در فنوج حمله کرده، دستگیرش می‌کنند. او پس از تحمل شکنجه‌های فراوان در سحرگاه خونین ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ همراه با رفیق شهید خسرو مبارکی (هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق- اقلیت) به شهادت می‌رسد.
در روزنامه‌های رسمی شنبه ٤ مهر‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی ایران، خبر اعدام ۱۸ مبارز از جمله رفیق چراغ بدین شرح آمده بود:
"چراغ محمدی فرزند دادکریم به اتهام عضویت و فعالیت مستمر و مؤثر در سازمان باغی پیکار و اقرار صریح وی مبنی بر ارتداد از اسلام و قبول مسئولیت در سازمان و اقدام علیه نظام جمهوری اسلامی ایران، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان، مفسد‌فی‌الارض و محارب با خدا و رسول گرامی او، مرتد شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ٢٩ شهریور‌ماه ١٣٦٠ با تیرباران نامبرده اجرا شد".

 

٤٣٤. حيدر محمدی
رفیق حیدر محمدی سال ۱۳۳۵ در بوشهر به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات به کارهای متعددی مشغول شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به تشکیلات سازمان پیکار در بوشهر پیوست و در بخش محلات و کارمندان به فعالیت پرداخت. او فوتبالیست و دروازه‌بان تیم منتخب روستایش بود. حیدر اواسط تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و پس از شکنجه‌ها و آزار بسیار در ۶ شهریور ۱۳۶۰ همراه با رفقا حسین اندخیده و علی رنجبر در بوشهر تیرباران شد. در روزنامۀ‌ اطلاعات شنبه ٨ شهریور‌ماه ١٣٦٠، به نقل از روابط عمومی دادستان کل انقلاب اسلامی خبر اعدام رفیق چنین آمده بود:
"حیدر محمدی فرزند محمد، به اتهام طرح‌ریزی ترور حدود یک صد نفر از مسئولین شهر بوشهر و انجام اقدامات تخریبی در جریان انتخابات ریاست جمهوری و همچنین عضویت در سازمان آمریکایی و محارب پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بوشهر، محارب با خدا و رسول و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شده و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره روز جمعه ٦ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در شهر بوشهر به اجرا در آمد".
یادنامه‌ای در بارۀ این سه رفیق اعدامی در شرح حال حسین اندخیده آمده است.

 

 

٤٣٥. عزیز محمدی432-Mohammadi-Aziz.jpg
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۰۱، دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۶۰
رفیق عزیز محمدی سال ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ کارگری در مسجدسلیمان به دنیا آمد. پدرش کارگر نفت بود و در مبارزات کارگران خوزستان پیش از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد، شرکت فعالی داشت. او در همین مبارزات سال ۱۳۳۲ و در‌حالی‌که پرچم سرخ کارگران را به جای مجسمۀ به‌زیرکشیده‌شدۀ شاه، برمی‌افراشت با گلولۀ مزدوران رژیم شاه به شهادت رسید.
عزیز در مبارزه با دشمنان طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان پا جای پای پدرش گذاشت. او در روزهای انقلاب، همراه با کارگران با شرکت در تظاهرات، شعارنویسی و پخش اعلامیه‌های انقلابی در جنبش انقلابی مردم شرکت داشت، او نیز همچون پدرش کارگر شرکت نفت بود و به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش کمی پیش از پیروزی قیام در زمان حکومت‌نظامی ازهاری از کار اخراج شد.
پس از قیام با هواداری از سازمان پیکار در جنبش دیپلمه‌های بیکار بسیار فعال بود. او در این زمان از هواداران سازمان پیکار بود؛ مارکسیستی انقلابی بود که با شناخت کامل از ماهیت ارتجاعی رژیم، علیه آن مبارزه می‌کرد. در زمان سیل خوزستان در سال ۱۳۵۸، همدوش هواداران سازمان و سایر کمونیست‌ها به یاری آسیب‌دیدگان شتافت. در اواخر بهمن‌ماه ۱۳۵۹، در‌حالی‌که در کنار چادر کمک به سیل‌زدگان ایستاده بود، مورد یورش پاسداران قرار گرفت و در اثر ضربه‌ای که پاسداری به نام بلیوند با قنداق تفنگ به سر رفیق وارد آورد، دچار خونریزی مغزی شد. رفیق پس از دو ماه بستری شدن در بیمارستان سرانجام در ۳۱ فروردین ۱۳۵۹ به شهادت رسید. چند هزار نفر از مردم و زحمت‌کشان مسجدسلیمان در مراسم تشییع او شرکت کردند و در تظاهرات افشاگرانه‌ای یاد رفیق را گرامی داشتند.

 

 

٤٣٦. كمال محمدی
با استفاده از وبلاگ "زندگی-اندیشه" (در بخش تاریخ سی سالۀ کومله)
رفیق کمال محمدی از همکاران هیئت تحریریۀ نشریۀ پیکار بود. او و همسرش از طرف پاسداران و مأموران اطلاعاتی مورد شناسایی قرار گرفته بودند؛ آنها ‌توانستند از ضربات پی‌در‌پی پلیسی و دستگیری‌های سال ۱۳۶۰ جان سالم به‌دربرده و خود را به نوار مرزی برسانند. متأسفانه در مینی‌بوسی که با آن مسافرت می‌کردند، هنگام بازرسی شناسایی و دستگیر می‌شوند.
متأسفانه از هنگام دستگیری این رفقا به بعد هیچ اطلاعتی در دست نداریم. سرنوشت آنها برای ما تاکنون نامعلوم مانده است.

 

٤٣٧. محمدمهدی محمدی
رفیق محمدمهدی محمدی در شوشتر به دنیا آمد. او در تشكیلاتِ این سازمان پیكار فعالیت می‌كرد. در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و در نیمه شب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ همراه رفقای پیكارگر بهمن محسنی‌تبریزی و حمید چِهِل‌پَلی‌زاده و همچنین رفیق محمدعلی معمار از "سازمان رزمندگان" (که از ۵۷- ۱۳۵۲ نیز در زندان بود) در خارج از شوشتر همگی تیرباران شدند. در شب اعدام رئیس سپاه دستور می‌دهد، اول پاهای رفقا را هدف قرار داده تا بدین ترتیب زجرکش شوند. خبر اعدام رفیق و مبارزان دیگر یک بار در دوم دی‌ماه در روزنامۀ كیهان و بار دیگر در ششم دی‌ماه ۱۳۶۰ در روزنامه‌های رسمی دیگر به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"محمدمهدی محمدی فرزند علی‌اكبر به اتهام هواداری پیگیر از گروهک‌های محارب، توزیع کتب، نشریات و نوارهای گمراه کننده، ایجاد تشکل در صفوف ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهک‌ها، فعالیت مؤثر تشکیلاتی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تضعیف آن از طریق توزیع کتب و نشریات و پوسترهای گمراه کنندۀ کمونیستی و به انحراف کشاندن نسل جوان و ایجاد تشکل در میان ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهک‌ها و تصفیه‌شدگان آموزش‌و‌پرورش، ارتباط تشکیلاتی بین افراد سازمان مذکور، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان مفسدفی‌الارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی و مرتد شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره نیمه‌شب دوشنبه ٣٠ آذر‌ماه ١٣٦٠ در شوشتر به اجرا در آمد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٣٨. مرتضی محمدی‌محب
رفیق مرتضی محمدی‌محب سال ۱۳۳۲ در تفرش از شهرهای استان مرکزی به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی پذیرفته شد. در دانشگاه از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود و در فعالیت‌های دانشجویی شرکت فعالی داشت. با پیکارگران شهید از جمله علی ظروفی، علی نیر و رفقای دیگر هسته‌های مبارز دانشجویی تشکیل داده بودند که بعدها در سازمان مجاهدین م. ل و پیکار به فعالیت پرداختند. مرتضی سال ۱۳۵۵ از دانشگاه فارغ‌التحصیل و با سمت دادیار دادگستری به کار مشغول شد.
همان‌طور که ذکر شد او با تغییر ایدٸولوژی سازمان مجاهدین با آن همراه شده و به مارکسیسم گرویده بود و در دوران قیام از هواداران فعال سازمان پیکار محسوب می‌شد. او در برگزاری تظاهرات و مراسم مختلف شرکت داشت و در بخش کارمندان کمیتۀ تهران سازماندهی شد، کمی بعد ارتقا یافت و به سِمت قاضی دادگاه در دادگستری تهران رسید. در همان زمان سازمان دست به ایجاد یک کمیتۀ امور حقوقی زده بود و رفیق مرتضی در آن به فعالیت پرداخت.
مرتضی همراه رفقا محسن جهاندار‌دماوندی، محمد‌علی همایون‌نژاد و علی نیر که همگی از اعضای کمیتۀ حقوقی بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و روز سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند. برادرش، مبارز شهید مصطفی محمدی‌محب که از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود در ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ اعدام شد.
در روزنامه‌های رسمی ۱۴ شهریور به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی که از اعدام ۷۰ مبارز اطلاع می‌داد، نوشته بود:
"مرتضی محمدی‌محب فرزند محمدابراهیم، به اتهام عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیه و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی روز سه شنبه ۱۰ شهریور‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد".
خاطر‌ه‌ای‌ از یک رفیق:
"سال ۱۳۵۲ در دانشکدۀ حقوق دانشگاه ملی قبول شدم. آن روزها دانشگاه ملی معروف بود که دانشگاه سوسول‌ها و پولدارهاست. البته من و بسیاری دیگر از آن جمله نبودیم. از همان روزهای اول من احساس کردم که با مرتضی و چند نفر دیگر می‌توانیم دوستان خوبی برای همدیگر باشیم. سال اول به جز چند اعتصاب غذای محدود و آشنایی با فضای عمومی دانشکده و دانشگاه اتفاق خاص دیگری روی نداد.
سال دوم من و چند نفر دیگر به‌خصوص بچه‌هایی که تازه به دانشگاه آمده بودند، ابتدا شروع به شکل دادن تیم کوهنوردی دانشکده کردیم. مرتضی یکی از این بچه‌ها بود. او در بیشتر جمعه‌ها با این تیم، اگر نمی‌خواست به شهرستان تفرش و یا ورامین، پیش خانواده‌اش برود، به کوهنوردی می‌آمد. هیچ‌وقت پیش نیامد که من پیش خانوادۀ او بروم. احساس می‌کردم که بعضی چیزها را از من پنهان می‌کند. تنها در اواخر سال ۵۵-۱۳۵۴، گهگاهی پیش یکی از آشنایان نزدیکش در حوالی میدان راه‌آهن رفت‌و‌آمد می‌کردم. سال ۱۳۵۳ من برای مدت کوتاهی به زندان افتادم و یک ترم هم از دانشگاه محروم شدم. بعد از ورود مجدد به دانشگاه، دوستی من با مرتضی و چند نفر دیگر که تازه به دانشگاه آمده بودند، بیشتر شد.
ما بخشی از کتابخانۀ دانشکده را اختصاص به کتاب‌های غیردرسی و مترقی‌تر و بعضی رمان‌های انقلابی آن دوره دادیم. در این سال حضور بچه‌های دیگر در دانشکده حقوق (از جمله رفیق علی ظروفی‌آملی و رفقایی که بعدها کادر سازمان پیکار شدند) موجب شد ما هم در تیم کوهنوردی شرکت کنیم و هم با بخش م. ل مجاهدین خلق بیشتر آشنا شویم. کار ما بازنویسی بعضی از جزوات چاپی ریز و بعضاً دست‌نویس‌های بخش م. ل مجاهدین خلق بود. مرتضی از این رهگذر و از طریق من به این رفقا و به‌ویژه به بچه‌های دانشکده فنی و حقوق تهران وصل شده بود.
این وضعیت تا آستانۀ انقلاب ادامه پیدا کرد. من رابطه‌ام را با این رفقا و مرتضی و فامیل او بیشتر و بیشتر کردم. در آستانه انقلاب و شروع حرکت‌های گستردۀ توده‌ای، من و مرتضی و دوستان نامبرده جملگی به بخش منشعب و سپس سازمان پیکار ملحق شدیم. به‌تدریج و به موازات با گسترش حرکت‌های توده‌ای، سازمان پیکار هم که از سازمان‌های رادیکال و انقلابی محسوب می‌شد وسیع و گسترده شد. بخش کارگری، بخش دانشجویی و دانش‌آموزی و کارمندی و ... یکی بعد از دیگری در کنار پیکر اصلی سازمان شکل می‌گرفتد‌.
در بخش کارمندی به من مأموریت داده شد که بخش وکلا و حقوقدانان سازمان را تشکیل دهم. من، مرتضی، علی نیر و نیز محسن جهانداردماوندی بدنۀ اصلی بخش حقوقی سازمان پیکار را تشکیل می‌دادیم. هنوز یکی دو جلسه دور هم جمع نشده بودیم که سرکوب جنبش شروع شد و دستگیری‌ها به‌خصوص بعد از خرداد ۱۳۶۰ در تهران به سرعت گسترش پیدا کرد".

 

٤٣٩. محمود (نام مستعار)
رفیق محمود دانشجو و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان فعالیت می‌کرد. او در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٤٠. علی‌اکبر محمودی
رفیق علی‌اکبر محمودی متولد کاخک (دشت بیاض) از توابع گناباد در استان خراسان بود. در همین شهرک تحصیلاتش را به پایان برد و پس از گرفتن دیپلم برای تحصیل به دانش‌سرای آموزش‌و‌پرورش رفت. او پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلاتِ محلات مشهد، استان خراسان سازماندهی شد. در زمان دستگیری مدیر دبستانی در نزدیکی مشهد در طُرقبه یا شاندیز بود. رفیق در ۲۶ مرداد ۱۳۶۰ در زندان وکیل‌آباد مشهد تیرباران شد. در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۲۸ مرداد‌ماه ۱۳٦۰، خبر اعدام رفیق منتشر شد:
"علی‌اکبر محمودی فرزند محمد، اهل دشت بیاض گناباد، به اتهام هواداری فعال از سازمان الحادی پیکار و نگهداری اوراق مضره و ممنوعه که مبین ضدیت با جمهوری اسلامی است و شرکت در بحث‌ها و درگیری خیابان دانشگاه و القا تفکرات ارتدادی مارکسیستی و کمونیستی و نقش مؤثر در درگیری‌های کاخک و گناباد و نهایتا ارعاب و وحشت و سلب امنیت در منطقه، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مشهد و با تأیید شورای عالی قضایی، ملحد، مرتد، مفسدفی‌الارض، محارب با خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی دوشنبه ۲٦ مرداد ۱۳٦۰ در مشهد تیرباران شد".

نوشته‌ای از یک رفیق:

"رفیق علی‌اکبر از اولین رفقای هوادار سازمان پیکار بود، حتی قبل از ایجاد تشکیلات سازمان در مشهد. مادر پیری داشت که به بیماری دیابت دچار بود و او را آورده بود نزد خودش و از او نگهداری می‌کرد. در یکی  از روستاهای دور افتاده مشهد، طرقبه، هم مدیر بود هم معلم و هم در ساخت مدرسه با تمام وجود مشارکت می‌کرد. او با علاقه و انگیزه خاصی، نه فقط به‌عنوان شغل، در امور مدرسه فعال بود. بارها قبل از 30خرداد 1360 درحین پخش اعلامیه دستگیر شد و شب را در بازداشت به سر برده بود. قبل از اعدام به دیگر زندانیان گفته بوده که من مخلص همه شما هستم و اینها مزدوران سرمایه هستند که مرا برای اعدام می‌برند. انسان ساده و مهربانی بود".

 

٤٤١. بهمن محمودیMahmoudi_Bahman3.jpg
رفیق بهمن محمودی سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد و دوران تحصیل را در تهران و استانبول (ترکیه) به پایان رساند. در دوران اقامت در ترکیه طرفدار نیروهای "چپ" شده بود و به مشی چریکی گرایش داشت. سال ۱۳۵۶ به قصد ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت. از همان ماه‌های اول با علاقه به مطالعۀ آثار مارکسیستی روی آورد و از نظر سیاسی در سِلک هواداران "بخش منشعب مجاهدین خلق م.ل" قرار گرفت. رشد فوق‌العاده در یادگیری متون، در برخورد سیاسی با دانشجویان، در مبارزۀ ایدئولوژیک با سایر نیروها، در سازماندهی و فعالیت‌های مبارزاتی، او را به یک عنصر مبارزِ حرفه‌ای تبدیل کرد. سپس در گروه "دانشجویان و روشنفکران کمونیست" (درک) فعالیت‌های خود را ادامه داد. بهمن در اواخر سال ۱۳۵۷ هم‌زمان با خروش توده‌ها به ایران بازگشت و همراه با سایر رفقای متشکل در گروه "درک" فعالیت‌های خود را تشدید نموده و در جریان مبارزه ایدئولوژیک به منظور وحدت با مجاهین م.ل و سپس پیکار قرار گرفت و یکی از رابطین به شمار می‌رفت. بهمن با نام‌های مستعار، ناصر و سیاوش در تشکیلات شناخته می‌شد.
سال ۱۳۵۸ در جریان سیل خوزستان او و سایر رفقای هم‌رزمش از جمله پیکارگران شهید احمد موذن و مهدی علوی‌شوشتری فعالیت‌های ارزنده‌ای از خود نشان دادند که در تحکیم موقعیت تشکیلاتی هواداران پیکار در خوزستان مؤثر بود. او همچنین در جریان بسیج توده‌ای آبادان علیه جنایات مزدوران و عاملان اصلی آتش زدن سینما رکس فعالانه شرکت داشت. بسیاری از کلاس‌های تئوریک ــ سیاسی پیکار در منطقۀ خوزستان توسط رفیق تدریس و هدایت می‌شد. یک بار در اواخر سال ۱۳۵۸ درحالی‌که نشریۀ داخلی سازمان را همراه داشت، در مسجدسلیمان دستگیر شد و پس از چند روز به اهواز انتقال یافت، اما هشیاری خود او در برخورد با مزدوران سپاه و تلاش رفقا در بیرون، اسباب نجات او را فراهم کرد. تا قبل از شروع جنگ ایران و عراق به‌عنوان مروج سازمان و عضو کمیتۀ خوزستان لحظه‌ای از وظایف خود غفلت نمی‌کرد و در گرمای کشندۀ خوزستان با موتورسیکلت به شهرهای مختلف رفت‌و‌آمد‌ می‌کرد.
در جریان جنگ، بهمن با سفر‌های مکرر خود در منطقه که طبعا مخاطرات زیادی به همراه داشت به‌طور مرتب اخبار جنگ و چگونگی موقعیت نیروهای سیاسی و فعالیت‌های هواداران را در اختیار مرکزیت سازمان و کمیته‌های مربوطه قرار می‌داد و در جلسات مشاوره نقش مهمی داشت. او با همان صداقت و صفای جوانی خود، قصۀ رنج‌ها و حرمان مردم زحمت‌کش را تشریح می‌کرد، خطرها را یادآور می‌شد و با لبخندی که همواره بر لب داشت به استقبال مسئولیت‌ها می‌رفت. بخش مهمی از کارهای "خبرنامه جنگ" را عهده‌دار بود. با گسترش جنگ، رفیق به شیراز رفت و به‌عنوان عضو کمیتۀ سازمان در جریان بسیج جنگ‌زدگان علیه رژیم فعال بود. در اکثر درگیری‌های توده‌ای خیابانی با فالانژها و سایر مزدوران شرکت می‌جست و از آگاه کردن کارگران و زحمت‌کشان آواره جنگی غفلت نمی‌کرد، به‌طوری‌که امام جمعۀ معدوم شیراز (دستغیب) همۀ آوارگان جنگ را هوادار پیکار خواند. در یکی از درگیری‌های خیابانی، بهمن مجددا به اسارت دشمن درآمد و همراه با رفقای دیگر تهدید به اعدام شدند. جسارت، هوشیاری و برخورد انقلابی بهمن و بعضی از رفقای دیگر منجر به فرار حیرت‌انگیز و شجاعانه آنها شد. ماجرای فرار دسته‌جمعی هفت زندانی کمونیست در فروردین سال ۱۳۶۰ از زندان شیراز به‌صورت موجز در نشریۀ پیکار شماره ۱۰۴ آمده. نقش رفیق در طرح، سازماندهی و همکاری با هواداران چریک‌های فدایی خلق (اشرف دهقانی) در جریان فرار چشمگیر بود.
پس از انتشار سرمقاله‌ای در نشریۀ پیکار ۱۱۰ و موضع‌گیری در مورد وقایع جدید، بهمن به اتفاق اکثریت اعضا و هواداران در شیراز مخالفت صریح خود را با بیانیۀ مذکور به مرکزیت اعلام کردند. بعدها با "گروه نویسندگان" (جناح انقلابی) ارتباط برقرار کرد و وظایف مهم‌تری را عهده‌دار شد و طی مسافرت‌های متعدد به خوزستان، اصفهان و سایر نقاط، از یک‌سو انحرافات را مورد تعرض قرار می‌داد و از سوی دیگر پاسیفیسم و فرارطلبی را محکوم کرده و همه را به تشکل حول "جناح انقلابی" دعوت می‌نمود. هرچند که بعضی نقطه نظرات تئوریک او با "گروه نویسندگان" متفاوت بود، اما به سبب عدم مبارزۀ ایدئولوژیک و تمایل شدید طرفین برای به راه انداختن یک تشکیلات "نوین"، ائتلافی صورت گرفت که یکی از فعال‌ترین چهره‌های "جناح انقلابی" بهمن بود، نمودهای بحران بقدری زیاد بود که فعالیت محفلی را جایگزین حفظ "تشکیلات" کرد. رفیق سعی در حفظ ائتلاف موجود داشت.
پس از انحلال "جناح" و به‌وجود آمدن محافل متعدد، همراه یکی دیگر از عناصر مرکزیت "جناح" و بخشی از هواداران، "گروه کمونیستی پیکار کارگر" را تشکیل دادند و طی سه نوشته مواضع و تحلیل‌های خود را از بحران، پلاتفرم گروه و بیانیۀ اعلام موجودیت، ارائه دادند، سپس دو نوشتۀ تحلیلی دربارۀ مرحلۀ انقلاب و موقعیت جنبش به نگارش درآوردند که انتشار بیرونی پیدا نکرد. بهمن نویسندۀ اصلی این نوشته‌ها و متون و کلا مشخص‌ترین چهر‌ۀ "گروه" بود.
با دستگیری دو تن از بستگان نزدیکش (مرتضی، برادر بزرگ‌ترش در تاریخ ۲۸ آبان ۱۳۶۱ بر سر قرار با رفیق شهید وازگن منصوریان دستگیر شد، وصال همسرش نیز در جریان مسافرت به شیراز برای از بین بردن ردپا و آثار ضربات در کمیتۀ شیراز به اسارت در آمد) موقعیت ویژۀ امنیتی برای او ایجاد شده بود. همچنین سازماندهی و وصل رفقایی که از زیر ضربۀ رژیم به‌طور مقطعی خارج شده بودند، عدم برخورد اصولی به شرایط امنیتی آن روزها و توان پلیسی رژیم، موجبات دستگیری او را فراهم ساخت. رفیق بهمن (ناصر ــ سیاوش) در تاریخ ۱۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ بر سر قراری با یکی از رفقای هوادار تشکیلات شیراز دستگیر شد.
رژیم در ابتدا نتوانسته بود او را شناسایی کند. رفیق با به کارگیری تاکتیک مناسبی خود را به صورت یک هوادار ساده نشان داده و به‌همین‌دلیل چند روز در کمیته او را نگه داشته بودند. اما زمانی که به اوین منتقل شد، از طریق قاسم عابدینی و حسین روحانی مورد شناسایی قرار گرفت. از همان روزهای اول، شکنجه‌های وحشیانه‌ای بر او وارد کردند. روحیۀ رزمنده و مقاوم رفیق بهمن برتر از وحشی‌گری‌های مزدوران رژیم بود. نزدیک به ۴ ماه او را در سلول انفرادی بدون هیچ‌گونه ملاقاتی نگه داشتند و انواع بیدادگری‌ها را بر او تحمیل کردند، از شلاق و کتک گرفته تا نمایش اعدام. بارها او را آویزان کردند، ناخن‌هایش را کشیدند، تهدیدش کردند که به همسرش تجاوز خواهند کرد، یکی از چشمانش را به‌شدت مصدوم کردند. در آن زمان شایع شده بود که بهمن در زیر شکنجه برخی اطلاعات را لو داده است.
رژیم برای به زانو در آوردن رفیق تاکتیک دیگری اتخاذ کرد و آن مواجهه، گفت‌وگو و "ارشاد" از طرق مختلف بود. خانوادۀ او زیر فشار قرار گرفتند تا تحت تأثیر احساسات و عواطف قرارش دهند. زندانیانی كه زیر شكنجه تاب نیاوردند و به همكاری با بازجویان پرداختند، همچون عابدینی، روحانی، وحید سریع‌القلم که هریک به نوعی او را می‌شناختند، طی جلسات متعدد با او به بحث نشستند تا "حقانیت" رژیم جمهوری اسلامی و " مبارزات" ضدامپریالیستی رژیم سرمایه‌داری ایران را ثابت کنند. بازجویان رژیم نیز با لحن "مشفقانه" خواستار "اصلاح" او شدند. تنها چیزی که طی این چند ماهه به دست آوردند مشتی اطلاعات لو رفته بود که رفیق بهمن در طی گفت‌و‌گوهای متعدد به "سوختن" آنها پی‌برده بود. زمانی که رژیم او را به خوزستان، شیراز و اصفهان برد تا اطلاعاتی از او به دست آورد، تنها همان خانه‌ها و افرادی را شناسایی کرد که قبلا پاسداران از آنها آگاهی داشتند. بیدادگاه عدل اسلامی علیرغم توصیه‌های تنی چند از "شورای‌ عالی قضایی"، "روحانیت مبارز تهران" و حتی بستگان لاجوردی، حکم ابد مشروط را صادر کرد و این مشروط بودن نیز به چند ماه محدود گردید. از آن پس ملاقات‌های رفیق بهمن و گفت‌وگوها با بستگان و دیگران قطع شد و در بند افراد "سرسخت" که همواره در معرض خطر اعدام قرار داشتند، جای گرفت.
عدم تمکین در برابر عوامل جانی و خائن رژیم و عدم پذیرش ندامت‌گویی علنی (چه در تلویزیون و چه در حسینیه اوین)، مخالفت صریح با اساس جمهوری اسلامی و با فرمان صریح خمینی جنایتکار و منتظری جانی که "تکلیف زندانیان هرچه سریع‌تر باید روشن شود"، کشتار دسته‌جمعی آغاز شد، بهمن را نیز در سحرگاه ۲۴ آذر‌ماه ۱۳۶۲ به همراه مبارزان دیگری به جوخه اعدام سپردند. لاجوردی جلاد در برخورد با خانوادۀ شهدا صراحتا عنوان کرده بود که "اینها حاضر به قبول رژیم ولایت فقیه نشدند و امکان اصلاح شدن نداشتند!".
زندگی کوتاه رفیق بهمن آموزنده است. پیگیری در مبارزه، علاقه به نجات طبقۀ کارگر، ایمان به مارکسیسم، ستیز علیه خصم طبقاتی و پایداری در اصول مبارزاتی جنبه‌های مثبت این حیات درخشان را تشکیل می‌دهد. مهمترین وجه بارز و انقلابی رفیق برخورد به بورژوازی حاکم در درون زندان و هنگام اسارت بود. او که در مرز بین حقارت و سربلندی، پلیدی و پاکی، تسلیم و تداوم مبارزه، نبود و بود و ایمان و ارتداد، واقع شده بود، با خون خود به دشمن جبار و خون‌ریز و سفاک، نه، گفت. برای رژیم سرمایه‌داری جمهوری اسلامی، زبونی باقی مانده است که با عجز اظهار می‌داشت "این تسلیم شدنی نیست!". آن عاملی که خشم و غضب بورژوازی حاکم را در شکل گلوله‌های آتشین متوجه قلب‌های فرزندان دلیر میهن ازجمله رفیق بهمن می‌کند، ستیزپذیری آنها علیه این دشمن طبقاتی است. رفیق بهمن با اعتقاد به مارکسیسم در برابر دشمن ایستاد و مرگ را پذیرا شد و جاودانه قامت باقی ماند. ایمان او به آزادی طبقۀ کارگر تنها عاملی بود که از دشمن مسلط روی برگرداند. وی برادر کوچک‌تر رفیق شهید مرتضی محمودی است که در مرداد ١٣٦٣ در تهران تیرباران شد. هر دو برادر از فعالین کنفدراسیون در آمریکا بودند.
وصیت‌نامۀ رفیق بهمن محمودی:
"شماره شناسنامه ۳۲۲۵ صادره از تهران، متولد ۱۳۳۶. پدر، مادر، برادر، خواهر، خانواده و همسر عزیزم! الان که در آستانۀ مرگ قرار گرفته‌ام هیچ ناراحتی جز این‌که مرگم سبب دل‌آزردگی شما شود ندارم. ازمرگ ترسی ندارم و فقط به فکر شما هستم. شما هم اگر می‌خواهید خرسند باشم قول بدهید به عزای من ننشینید. تنها آرزوی من این‌ست که در مرگم به سر و روی خود نکوبید، این را فراموش نکنید. یادتان باشد که عزیزترین یادگاری من برای شما وصال است که از جانم بیشتر دوستش دارم تا آنجایی که می‌توانید از او مواظبت کنید. حلقۀ طلای ازدواجم را اگر توانستید به وصال بدهید. به پدر و مادر وصال هم سلام برسانید. مرا به‌خاطر ناراحتی‌هایی که برای شما فراهم کردم ببخشید. وصال جان! در آخرین لحظات عمرم همچنان به یاد تو هستم و لحظه‌ای چهره‌ات از خاطرم نمی‌رود. متأسفانه در طی مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم نتوانستم، دلم می‌خواست برای تو همسر خوبی باشم. از تو خواهش می‌کنم از یاد من برای خودت موجودی نساز که دائم با آن زندگی کنی، من نمی‌گویم من را فراموش کن، ولی همواره به من به چشم موجودی در گذشته‌ها نگاه کن و همیشه چشمت به آینده باشد. یادت باشد که هرگاه برای من گریه‌وزاری و بی‌تابی کردی به خلاف آخرین خواسته که مهمترین خواسته‌ام می‌باشد رفتار کرده‌ای. امیدوارم که بعد از من آینده و زندگی پرثمری داشته باشی و فراموش نکن که شادی تو شادی من است. این را بدان که از مرگ ترسی ندارم. تمام وسایلم را در صورت امکان به همسرم بدهید و در غیر این صورت به خانواده‌ام تحویل بدهید. بهمن محمودی ۲۱/۹/۱۳۶۲".
بخشی از نامۀ یکی از رفقایش درباره او:
"این نامه در حقیقت می‌بایست بخش اصلی و مهم رنج‌نامۀ مرا تشکیل دهد. اینک چشم‌های گریان ما، قلم‌های پردرد ما، غصۀ در گلو گرفتۀ ما، کینۀ طبقاتی ما نسبت به دشمن و... شاهد این اشتراک جدید ماست، زیرا که میراث خون عزیزی هستیم که در تاریخ جاری شده است. تاریخ مبارزه علیه ظلم و خودکامگی، تاریخ مبارزه علیه استثمار و بیدادگری، تاریخ مبارزه علیه جهل و عقب‌ماندگی و تاریخ مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی!
تا سال ۱۳۵۶، بهمن یکی از عزیزترین‌های من بود، و احساسات من بر مبنای خویشاوندی، احترام به خانوادۀ شما و خصلت‌های پسندیدۀ او مبتنی بود، اما از شروع مبارزات واقعی او که بر یک ایمان قوی و غیرقابل تصور بنا نهاده شده بود، پشتکار و علاقۀ او در همۀ عرصه‌های مبارزاتی، تبلورات گوناگون این ایمان متجلی بود. بهمن در نظر من، یک رفیق انقلابی پاک‌باخته بود و دیگر احساسات خویشاوندی نقش اصلی در روابط ما نداشت.
ظاهرا او تحت تأثیر شرایط مرتضی به مبارزه روی آورده بود، اما واقعیت در عشق و علاقۀ خود او به امر مبارزه نهفته بود. هم‌چنان‌که در دورۀ کوتاه اقامتش در آمریکا به مراتب [بیشتر] از مرتضی پشتکار، جدیت و کوشایی نشان داد.
زمانی که من و امثال من پس ازسال‌ها تجربه در جنبش دانشجویی خارج، امیدوار نبودیم که به یکی از سازمان‌های سیاسی آن دوره بپیوندیم و برای خود آنقدرها پتانسیل، صلاحیت و انگیزۀ مبارزاتی قایل نبودیم، بهمن در جستجوی ارتباط‌گیری با "مجاهدین" [بخش] منشعب در خارجه بود. زمانی که بر من به‌علت تصادف اتومبیل، یک دورۀ وقفه و رکود، تحمیل شده بود، او خیلی زود توانست در جریان مباحث آن روزی، ارزش خود را نشان دهد و از همین رو به عضویت "گروه روشنفکران و دانشجویان کمونیست" [درک] در آمد، در‌حالی‌که در آن دوران من در ارتباط با این گروه فعالیت داشتم و مرتضی (پیكارگر شهید برادرش) در چنین سطحی قرار نداشت. مباحثات درون گروه نشان می‌داد که بهمن از چه خلاقیت و انکشاف فکری برخوردار شده و با مطالعات پیگیر و خستگی‌ناپذیر چگونه یک شبِ، ره صد ساله را پیموده است.
مراجعت کلیۀ اعضاء گروه مذکور به ایران و ارتباط با پیکار و سپس وحدت با سازمان پیکار، خود دورۀ ویژه‌ای را تشکیل می‌داد. در این دوره، به‌علت فترت چندین ماهه، من نقش فعالی نداشتم، مرتضی تازه به عضویت گروه در آمده بود، اما بهمن بر همان روال گذشته سریعا رشد کرده و در زمرۀ مشاورین مرکزیت گروه و یکی از رابطین گروه با سازمان پیکار قرار گرفته بود. برای خود من، چنین تعهد عمیق مبارزاتی، چنین کوشش خارق‌العاده، چنین پشتکار و پیگیری و تغییرات فاحش در خصلت‌ها و رفتار‌های فردی و... واقعا باور نکردنی بود. به قول مرتضی حالا نوبت بهمن بود که به ما آموزش تعهد انقلابی دهد و حقیقتا چنین بود و این سرآغاز حیات نوین بهمن بود، حیاتی که با جاری شدن خون پاک او ادامه دارد، زیرا او همچون سایر مظاهر و سمبل‌های انقلاب، در تاریخ جای گرفته است، تاریخی که متعلق به زحمت‌کشان است و جاودان.
سال‌های اقامت ما در ایران، مملو از تلاش و شکست، امید و یأس، پیشرفت و پس رفت باید ارزیابی شود. آنچه که وجه مشخصۀ بخشی از این جنبش سیاسی را تشکیل می‌داد وفاداری آنها به آرمان‌شان، اعتقاد راسخ در اجرا کردن آنچه که مدعی آن هستند و کینه‌توزی آشتی‌ناپذیرشان با دشمن طبقاتی بود و تنها این بخش علیرغم تلاش تشکیلات سیاسی، سر فرازان تاریخ ما بوده و هستند. روز قیامت کمونیست‌ها، روز رویارویی با دشمن است و باید بر خلاف همۀ پرگویان خائن که روزگاری در حرف ادعاهای آن‌چنانی داشتند، اما در عمل، به اسلام پناه آورده و هوادار "حضرت امام" شدند و ننگ و رسوایی عایدشان شد، در هر عرصه‌ای و در هر مقطعی، مصلحت‌جویی را قربانی کردند. هرچند که برخی درست اندیشیدن را با سازش نباید یکی فرض کرد. اما اگر دشمن قصد نابودی آرمان و ایمان تو را دارد، هر گونه عافیت‌جویی و مصلحت‌طلبی، "توبه" محسوب می‌شود.
مسئلۀ تداوم مبارزه همیشه مطرح است و هر مبارزی باید کوتاه مدت به شرایط ننگرد و برای ادامۀ مبارزه از موقعیت‌ها استفاده کند، اما اینها یک طرف و ایستادگی در برابر دشمنِ مترصدِ نابودی هر آنچه که وجود انسان را می‌سازد، طرف اصلی و دیگر سکه است.
بهمن نه به اقتضای "سرسختی" بی‌خردانه و نه بر مبنای خشک مغزی متحجرانه و نه براساس عداوت احساساتی و بی‌پایه، بلکه بر ارزیابی دقیق خویش از اعتقاد خود، از موقعیت و تجربۀ خویش و دیگران، از درک درست از ماهیت رژیم جنایتکار و سایر عوامل، به‌درستی راه وفاداری به آرمانش را انتخاب کرد و به جلادان پست فطرت اجازۀ بهره‌برداری از خویش را نداد. این رویارویی و تصمیم‌گیری در برابر دشمن، درس‌آموز و عبرت‌انگیز است. به قول آن شهید، زندگی شیرین است اما با هر ذلتی ارزشمند نیست و مرگ تلخ است اما گواراتر از زندگی ذلت بخش! بنابراین شهادت بهمن در اصالت وجود او و پیوند عمیق او با آرمان‌هایش است و بس پرافتخار و شکوهمند. نامش جاوید، عزمش پایدار، ایمانش آموزنده و خون پاکش جوشان خواهد ماند.
آنچه برای ما می‌ماند، شناخت ارزش‌های والای اوست، ادامه ستیز اوست و یاد و خاطرۀ او را چون گوهرِ گرانقدر حفظ کردن.
اسپانیا که بودم، خبر دستگیری او را شنیدم. آن شب پس از سال‌ها به تلخی گریستم به‌طوری که اطرافیانم متعجب شدند. من می‌دانستم که بهمن چقدر برای رژیم جنایتکار اسلامی ارزش دارد و برای بهره‌گیری از وجود او و مقاومت او، چه اتفاقات وحشتناکی روی خواهد داد. هر چند پاره‌ای شایعات بی‌اساس و نادرست در مورد بهمن در خارجه پخش شد، اما شواهد و قرائن نشان داد که او علیرغم پاره‌ای فراز و نشیب‌ها، قصد سازش با رژیم را ندارد، زیرا پاره‌ای از اطلاعات او در خصوص وضعیت رفقای او، مسکن آنها و غیره از تعرض رژیم به دور مانده بود و این حکایت از عدم سازش او با رژیم داشت. من می‌دانستم که اطلاعات دارودستۀ آدم‌کش لاجوردی از پیکار به‌علت وجود خائنین، خیلی زیاد است (البته در مورد سایر تشکلات هم این مطلب صادق است) و در نتیجه با به کار بردن شگردهای پلیسی ــ جنایی امکان مانور دادن و فریب آنها کاری مشکل است و در حقیقت دو راهی خیانت و مقاومت خیلی زود در برابر بهمن قرار می‌گیرد و از این بابت نگران و اندوهناک بودم. شاید حالا معنای تلفن‌های مکرر مرا به ایران دریابید که چطور با حفظ ظاهر، سعی در فهمیدن موقعیت او و مرتضی داشتم. اما با توجه به وحشیگری‌های اسلام‌پناهان و شناخت دورۀ جدید زندگی او، از زنده ماندن او تقریبا قطع امید کردم. تنها امیدواری ناچیز باقی‌مانده را در تعدیل سیاست‌های رژیم و پاره‌ای اقدامات از طرف شما، جستجو می‌کردم، اما حقیقتش را بخواهید، برای آنها چندان وزنه‌ای قایل نبودم. با تمام این تفاضیل، خبر شهادت او، قلبم را لرزاند و برای مدتی مستأصلم کرد. یک نوع درماندگی در خود احساس می‌کردم که چگونه عزیزانی چون او تکه و پاره می‌شوند و ما و مردم، ساکت و صبور چشم به آینده دوخته‌ایم و انفعال و یأس و سرخوردگی چاشنی آن! که چطور هیچ‌کاری در برابر این جنایتکاران و این عقب‌ماندگی ذهنی و این افیون توده‌های زحمت‌کش نتوانستیم انجام دهیم و حالا هم آواره و مستأصل!
اما این دوره را سپری کردم و برای تهاجم بعدی به دورۀ تدارک معتقد شدم. آنچه که در این دوره ما را سر پا نگه می‌دارد، به ما ایمان می‌بخشد، قوت دل می‌دهد، گرمی به کالبد سروِمان می‌دهد، همین شهادت‌ها و اسارت‌ها، و برای من افرادی چون بهمن‌اند. از این رو یاد و راه او بخشی از زندگی مرا می‌سازد و مصممانه در راه تحقق آن خواسته‌های آرمانی می‌کوشم. این پیوند من و بهمن است.
تأثیرات ناشی از شهادت او نیز کاملا واضح و غیرقابل انکار است و من که به روحیۀ انسانی شما واقف هستم و وجود احساس، عاطفه و محبت را در حد اعلای خویش در شما دیده و بدان معترفم، می‌توانم احساسات شما را نیز درک کنم و طبعا صمیمانه‌ترین همدردی‌هایم را ابراز دارم. اما آنچه که مرا به‌عنوان رفیق بهمن ملتزم می‌سازد این ا‌ست که در سوگ او به رسم کهن نشستن، کاری‌ست بیهوده و احیاگر سنت‌های تحمیلی بر فرهنگ ما. سوگ او باید انگیزۀ جوش‌و‌خروش ما باشد، شهادت او باید روشنگر هدف مقدسی باشد که او و همۀ شهدای انقلاب برای آن شهید شدند. هر کس به سهم خود بر اساس توان خود و به موجب امکاناتش باید در این راه قدم بردارد، تا جاودانگان تاریخ زنده بمانند. برای شما نیز چنین وظیفۀ سترگی موجود است. باید به مردم فهماند که برگشت به گذشته و هر نوع آن، فاجعه‌آور است و اگر این فهماندن صورت نپذیرد، چه این جلادان بروند و چه بمانند، هیچ تغییری در حصول آن هدف معین به وجود نمی‌آید. ضدیت با خمینی کافی نیست، هم‌چنان که ضدیت با شاه کافی نبود و خمینی در پرتو همین ناکافی بودن و عقب‌ماندگی ذهنی مردم و اشتباهات و انحرافات نیروهای سیاسی، چنین بر گردۀ مردم سوار و منبر اسلام را به روی اجساد شهیدان سرپا نگهداشته است. فهماندن مردم نیز راه‌های مختلفی دارد و هر کسی به نوعی می‌تواند این کار را انجام دهد".

 

٤٤٢. مرتضی محمودی441-Mahmudi_Mortezaeinak.jpg (درعکس با عینک)
رفیق مرتضی محمودی سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۴۸ برای تحصیل در رشتۀ حقوق به دانشگاه تهران رفت. در دوران دانشجویی به فعالیت سیاسی پرداخت و بارها از واحدهای درسی عقب افتاد. سال ۱۳۵۲ به اتهام هواداری از سازمان چریک‌های فدايی خلق دستگير شد. در سال ۱۳۵۶ بعد از آزادی برای ادامۀ تحصیل به اتفاق برادر کوچک‌ترش پیکارگر شهید بهمن به آمریکا عزیمت کرد. هر دو برادر از دانشجويان فعال کنفدراسيون در آمريکا بودند و حدود یک سال در آمریکا زندگی کردند. آنها از هواداران "اتحادیه دانشجویان ایرانی در آمریکا" هوادار سازمان مجاهدین بخش م. ل بودند. رفقا سپس به عضویت گروه مخفی "درک" (دانشجویان روشنفکر کمونیست) درآمدند. مرتضی در آنجا فعالیت چندان علنی و چشمگیری نداشت، زیرا هدف اصلی‌اش بازگشت به ایران بود که قبل از قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ برگشت. در ایام قیام فعال بود و حوالی ميدان فوزيه (امام حسین فعلی) اسلحه‌ای به دست آورد و در تسخیر پادگان‌ها شرکت داشت. چند ماه پس از قیام با وحدت گروه "درک"، به سازمان پیکار پیوست. مرتضی حدود دو سال در کردستان به‌عنوان مروج به سر برد. یکی دیگر از فعالیت‌های او ترجمۀ آثار ماركس از انگليسی بود. در بحران سیاسی درون سازمان در سال ۱۳۶۰، با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد و پس از خاموشی سازمان تا مدت‌ها در تداوم این گروه کوشش می‌کرد. پس از انحلال "جناح انقلابی" و تشکیل محفل‌ها، همراه رفیق وازگن منصوریان و عده‌ای دیگر در محفلی مشغول مطالعه و فعالیت برای برون رفت از این بحران سیاسی ایدٸولوژیک بود.
رفیق مرتضی بر سر قراری با رفیق وازگن منصوریان (جواد- پرویز) در ۲۸ آبان ۱۳۶۱ حوالی بلوار کشاورز دستگیر شد. پس از شکنجه و آزار بسیار در ۶ شهریور ۱۳۶۳ در زندان اوین اعدام شد. رفیق مجرد بود.
بخشی از نامۀ یک رفیق به تراب حق‌شناس درباره مرتضی:
"بدون تردید شهادت مرتضی برای همه کسانی که او را می‌شناختند، تکان دهنده بوده و آن باید در بزرگداشت او که می‌تواند به انحاء مختلف صورت گیرد، جلوه کند. به نظر من که او را در قلب خویش جای داده‌ام، ادامۀ مبارزه و احترام به آرمان و اعتقادات او و سایر رفقا، یکی از طرق زنده نگهداشتن یاد و راه این عزیز و سایر عزیزان است. با علاقه‌ای که شما نسبت به او داشتید و نقش و موقعیت او در زندگی، قطعا می‌توانم تا حدودی احساس‌ها و تألمات شما را درک کنم و برای برانگیختن این علقه و علاقه‌های جاوید، کاری به‌جز به هر روی، هم‌کوشی در خود ندیدم. خود می‌دانید که صحبت من از مرز تعارفات و گفت‌وگوهای رایج فراتر رفته و یک نوع همبستگی که این شعلۀ جاوید در من به‌وجود آورده است را حکایت می‌کند. از این رو نه در زمان شهادت او و نه امروز، بلکه در تمام حیات‌مان باید مرزبان این حرمت باشیم".

 

٤٤٣. جهانگير محمودی
رفیق جهانگیر محمودی سال ۱۳۴۰ در روستای "علی بیگلو" در حومۀ میاندوآب به دنیا آمد. او برای تحصیل به شهر میاندوآب رفت و بیشتر اوقات در خانۀ خواهرش که نزدیک کارخانۀ قند میاندوآب قرار داشت، زندگی می‌کرد. سال ۱۳۵۸ بعد از اخذ دیپلم به جمع دیپلمه‌های بیکار پیوست. در قیام ۱۳۵۷ و در تظاهرات‌های علیه رژیم شاه بسیار فعال بود. پس از قیام با آشنایی با رفقایی از سازمان پیکار ، هوادار سازمان پیکار شد و به سرعت به‌خاطر دقت، نظم و هوشیاری از اعضای با ارزش تشکیلات به‌شمار می‌آمد. او فردی بسیار فعال، ورزیده و زرنگ بود. جهان در اوایل تابستان ۱۳۶۰ به دام پاسداران افتاد. هنگام دستگیری‌اش در خیابان، چندین پاسدار قادر نبودند او را سوار اتومبیل خود كنند.
یکی از رفقایش در باره دستگیری رفیق می‌گوید:
"روزی که جهان دستگیر شد، او و چند نفر دیگر از بچه‌های هوادار پیکار در یکی از چهارراه‌های شهر (چهارراه بانک ملی) پخش اعلامیۀ علنی داشتند. از طرف مسئولین ارشد تشکیلات شهرستان، پخش اعلامیۀ فوق در دستور روز قرار گرفته بود و باید اجرا می‌شد. من شخصا با چنان پخش اعلامیه‏‌ای مخالف بودم و جهان هم چنین احساسی داشت. اما از آنجا که در حال‌و‌هوای آن روز، در سطح تشکیلات هرگونه مخالفتی به محافظه‌کاری و ترسویی تعبیر می‌شد، حرفی نزدیم. آن روز جهان و دو سه نفر از بچه‌های دیگر در مقابل بانک ملی در حین پخش اعلامیه دستگیر شدند. بچه‌های دیگر پس از چندی آزاد شدند. اما جهان که در داخل زندان هم سرسختانه داشت به مبارزاتش ادامه می‌داد، توسط فردی بنام "بشیر" که تواب شده بود، لو رفت و پس از آن با مقاومت بیشتر و بیشتری که در زیر شکنجه‌ها از خود نشان داد، جان گرامی‌اش را فدا کرد تا به مهرۀ کثیفی مثل بشیر تبدیل نشود".
پس از دستگیری با ارسال گزارشاتی از درون زندان، وضعیت آنجا و زندانیان سیاسی را از طریق یک زندانی عادی از اهالی روستایش که در اوایل قیام به کمک رفقای پیکار، توانسته بودند زمین‌های اربابان را مصادره کنند و از این بابت دوستار رفقا بود، به بیرون از زندان ارسال می‌کرد. "گزارشی از شکنجه و تیرباران هشت رفیق پیکارگر در زندان تبریز" که در پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰ منتشر شد و همچنین گزارشی از شهادت رفیق کریم ساعی زیر شکنجه در پیکار ۱۱۵، دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۶۰، احتمالا از کارهای اوست. اغلب وصیت‌نامه‌های رفقا در زندان تبریز هم توسط وی و ارتباطی که با آن زندانی عادی داشت، به بیرون از زندان فرستاده شد. متأسفانه با لو رفتن این فعالیت توسط فردی تواب به نام بشیر خاکزاد، او را از اتاق ملاقات به شکنجه‌گاه می‌برند و رفیق زیر شکنجه در اسفند ۱۳۶۰ در زندان تبريز کشته شد.

 

٤٤٤. مهرانگيز محموديان
رفیق مهرانگیز محمودیان سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای نسبتا فقیر در اهواز به دنیا آمد. او نوجوان بود که خانواده به شیراز نقل مکان کرد. در دوران تحصیل شاگرد بسیار تیزهوش و درس‌خوانی بود و با معدل‌های بالا قبول می‌شد. تحصیلات متوسطه را سال ۱۳۵۳ در شیراز به پایان برد و همان سال در رشتۀ مهندسی مواد در دانشکده فنی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. مهرانگیز از فعالین مبارزات دانشجویی بود که در زمان شاه هوادار سازمان مجاهدین خلق و سپس مجاهدین م.ل شد. او با تشکیل سازمان پیکار در آذرماه ۱۳۵۷، به آن پیوست. در تشکیلات به دلیل خلاقیت و فعالیت شبانه‌روزی، مورد احترام رفقایش بود. با تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) به عنوان یکی از مسٸولین این تشکیلات در شیراز فعالیت می‌کرد و با نام‌های مستعار سوسن و صدیقه شناخته می‌شد. از دیگر مسٸولیت‌هایش، هماهنگی رفقای زن و مساٸل مربوط به مبارزات زنان بود. او در یکی از برنامه‌های کوه در تاریخ ۵ تیرماه ۱۳۶۰ جزو ۲۴ نفر رفقایی بود که در مینى‌بوس دستگیر شدند. در زندان علیرغم شکنجه‌ها و آزار فراوان بر اعتقادات و آرمانخواهی‌اش پایدار ماند.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"مهرانگیز و مهناز محمودیان از خویشان نزدیک من بودند. آنها را مهری و نازی صدا می‌زدیم. مهری قد بلندتر، سبزه‌رو با صورتی کشیده بود، وی دختری بسیار عاطفی و مهربان بود. مهری و نازی از من بزرگ‌تر بودند و با دختر عمویم که در خانۀ ما زندگی می‌کرد، کار می‌کردند. بعدها فهمیدم که خیلی از دیدارهایشان در حقیقت جلسه‌های تیمی بوده که در خانه داشتند. پس از مدتی در شبیخونی در دوران وحشتناک دستگیری و خفقان، همۀ آنها دستگیر شدند. لازم است بگویم که همراه مهری و نازی، خواهر کوچک‌ترشان که در آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشت هم دستگیر شد.
پدرشان در یک سانحه تصادف رانندگی در خیابان، کمی قبل از دستگیری آنها درگذشته بود. خانوادۀ محمودیان در میان فامیل به برخورداری از نوعی نبوغ، مشهور بودند. فرزندان خانواده عموما در کنکور دانشگاه رتبه‌های بالا می‌آوردند؛ مثلا مهری و نازی از دانشجویان ممتاز دانشکده فنی دانشگاه شیراز بودند. پس از شکنجه و آزار فراوان، مهری و نازی را در جلوی چشمان خواهر کوچک‌ترشان تیرباران می‌کنند. برادرشان منوچهر نیز از شهدای کومله است که در اردیبهشت سال ۱۳۶۷ در یکی از اردوگاه‌های کومله به شهادت رسید. پسر عموی آنها، حسین محمودیان هوادار س چ ف خ ا بود که در سال ۱۳۵۰ در یک حادثه، در حین ساخت بمب به همراه دو رفیق دیگر در خوابگاه دانشگاه شیراز به شهادت رسید".
پس از ضربۀ فروردین ۱۳۶۱ به تشکیلات شیراز که آن را در روزنامه‌ها با آب‌و‌تاب منتشر کردند، از این رفیق هم به‌عنوان دستگیر شده نام برده شد. با این دستگیری‌ها و وادادن برخی افراد در زیر شنکجه موقعیت تشکیلاتی مهرانگیز لو رفت.
در روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود: "با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری از جمله مهرانگیز آورده شده بود: "مهرانگيز محموديان با نام سازمانی سوسن عضو مركزيت تشكيلات پيكار در فارس و استان‌های تابعه، مسٸول كل بخش‌های محلات تبليغات و تعليمات...".
رفیق مهرانگیز به همراه ۲۱ رفیق پیكارگر در روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. رفیق مجرد بود. در روزنامه‌های همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، مهرانگيز محموديان فرزند محمود با نام مستعار سوسن و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضاله سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز به مرحله اجرا گذاشته شد".

 

٤٤٥. مهناز محموديان
رفیق مهناز محمودیان سال ۱۳۳۷ در اهواز به دنیا آمد. او خواهر کوچک‌تر پیكارگر شهید مهرانگیز محمودیان بود. رفیق پس از پایان تحصیلات متوسطه، سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی کامپیوتر دانشکده فنی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از انقلاب به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار نسرين در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار ‌(دال دال) شيراز مسئولیت داشت. او همسر یکی از فعالین پیکار به نام علی آیینه‌ورزانی بود (علی با وجود اعلام ندامت اعدام شد). مهناز و تعداد بسیاری از رفقای کمیتۀ شیراز در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ ضربه خوردند، روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ شرح ماجرا را به این شکل منتشر کرده بود: "با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود، در زير نام اين رفيق آمده بود: مهناز محموديان با نام سازمانی نسرین، مسئول سابق کل تشکیلات دانش‌آموزی و دانشجویی".
رفیق مهناز به همراه ۲۱ پیكارگر روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل آباد شیراز تیرباران شد. در روزنامه‌های همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، مهناز محموديان فرزند محمود با نام مستعار نسرین و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل آباد شیراز به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".

 

٤٤٦. حميد مدبرModaber_Hamid3.jpg
رفیق حمید مدبر ۲۳ فروردین ۱۳۳۲ در آبادان در خانواده‌ای متوسط متولد شد. نه ساله بود که خانواده به تهران مهاجرت کرد. دورۀ ابتدایی را در دبستان طهوری و دورۀ متوسطه را در دبیرستان هدف به پایان رساند. در سال ۱۳۵۰ در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پنج سال بعد با اخذ فوق‌لیسانس، فارغ‌التحصیل شد. او هم‌زمان با تحصیل، در پروژه‌های طراحی و نقشه‌برداری از جاده‌‌های استان گیلان کار می‌کرد. حمید که در دوران دانشجویی به سازمان مجاهدین خلق گرایش داشت، پس از تغییر و تحولات ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴ با فرآیند تغییر ایدئولوژی همراه شد و مارکسیسم را پذیرفت. در دوران قیام با تشکیل سازمان پیکار به آن پیوست و پس از قیام در قالب و با محمل یک شرکت مهندسی با سازمان همکاری می‌کرد.
اوایل پاییز ۱۳۶۰، در یک پروژۀ راه‌سازی استان آذربایجان مشغول کار بود که گویا یکی از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال- دال) در آذربایجان، محل كار حمید را به پاسداران لو می‌دهد؛ او زمانی‌که مأمورین به در محل كارش می‌آیند در آنجا نبوده، اما آدرس محل زندگی‌اش به دست پاسداران می‌افتد. در ۲۷ آبا‌ن همان سال، شب هنگام در منزل مسکونی‌اش در تهران دستگیر و به زندان اوین منتقل می‌شود. حمید در زندان دلاورانه مقاومت کرد و کلمه‌ای در رابطه با دوستان و هم‌کارانش بر زبان نیاورد؛ در جلسۀ "دادگاه" در پاسخ به پرسش حاکم شرع که از او پرسیده بود آیا قبول داری که "پیکار" گروهکی آمریکایی است، جواب می‌دهد تا آنجا که من می‌دانم، خیر. در این بیدادگاه او به اتهام هواداری و دادن کمک‌مالی به سازمان پیکار به اعدام محکوم شد.
رفیق حمید در ۱۲ دی‌ماه سال ۱۳۶۰، در یک گروه ۴۰ نفره به جوخۀ اعدام سپرده شد. او را در ردیف ۶۳، شماره ۸ مزارستان خاوران دفن کردند. چند روز پیش از اعدام، در تنها مکالمۀ تلفنی کوتاهی که با مادرش داشت، با ابراز دلسوزی برای او، گویی می‌خواسته مادر را از اعدام قریب‌الوقوع خود مطلع کند. چندی بعد مادرش در خاوران، با دست‌های خود کمی از خاک را کنار می‌زند و پیکر فرزندش را شناسایی می‌کند. او را با همان لباس‌هایی که هنگام دستگیری بر تن داشت و با جای گلوله‌ای بر قلب و گلوله‌ای بر مغز اعدام کرده بودند. مادرش برای آخرین بار بوسه‌هایی نثار فرزند کرد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"حمید مدبر اولین بار در زمستان ۱۳۵۹ در هنگام پخش اعلامیه و شعارنویسی همراه چند نفر دیگر از رفقا دستگیر شد و به زندان عشرت‌آباد منتقل گردید و پس از حدود دو هفته از زندان آزاد شد و [با همان محمل] فعالانه با رفقای دیگر در نقشه‌برداری و طراحی راه در استان آذربایجان مشغول به کار شد. در این پروژه که نیاز به پرسنل بیشتر داشتند به پیشنهاد رفقای تهران چند نفر از رفقای دال دال تبریز جهت انجام پروژۀ مذکور به گروه آنها افزوده شد و در این ارتباط بود که با فردی به نام یعقوب (گونئیلی) آشنا شد. در سال ۱۳۶۰ این فرد دستگیر شد و در زیر بازجویی برید و شروع به دادن اطلاعات نمود. در این راه او حتی برای ابراز ندامت در تلویزیون ظاهر شد. من به‌محض این‌که این اعترافات را در تلویزیون مشاهده نمودم با حمید تماس گرفتم و او را در جریان قرار دادم و به او پیشنهاد کردم که خانه‌اش را ترک و به منزل ما که یعقوب اطلاعی از آن نداشت بیاید. اما او به‌خاطر رعایت شرایط من و همسرم و این‌که در خطر نیافتیم، به آنجا نیامد. آخرین بار که با حمید قرار خیابانی داشتم بر سر قرار نیامد. بر سر قرار تکمیلی هم نیامد و از آنجایی که آدم مرتب و منظمی بود، حدس زدم که باید اتفاقی برایش افتاده باشد، بعدا خبردار شدم که همان روز دستگیر شده بود. او دقیقا، از اطلاعات همان فرد (یعقوب) که از دال دال تبریز بود ضربه خورد و در تمام مدتی که در زندان بود کوچک‌ترین اطلاعی از ما به رژیم نداد و به‌خاطر همین هم به شهادت رسید. وی در آخرین مکالمۀ تلفنی‌ای که با خانواده‌اش داشت گفته بود که: "دلم برای خودم نمی‌سوزد اما دلم برای شماها می‌سوزد"".
وصیت‌نامۀ رفیق حمید مدبر:
"به نام خلق (خط خورده)
نام: حمید مدبر، فرزند علی ــ شماره شناسنامه ۲۳۱ ــ صادره از آبادان، تاریخ تولد ۲۳/۱/۱۳۳۲.
مادر عزیز و برادران و خواهران مهربانم. اکنون در واپسین لحظات زندگیم به یاد شما و همۀ هموطنان زحمت‌کش خود می‌باشم. از آن‌که فرصت آن را نیافتم که "باقی" (خط خورده) عمر خویش را برای خدمت "به مردم" (خط خورده) ادامه دهم، متاسفم. در مرگ من کسی گریه نکند. پیروز و موفق باشید. حمید مدبر، ۱۲/۱۰/۱۳۶۰".

 

٤٤٧. عليرضا مدنی
رفیق علیرضا مدنی سال ۱۳۴۱ در اراک به دنیا آمد. در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) اراک و استان مرکزی فعالیت می‌کرد. او در پاییز ۱۳۶۰ دستگیر و با رفیق علی خستایی در ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٤٨. کورش مرادی
رفیق کورش مرادی از مسٸولين تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) شيراز بود. او از جمله رفقای کمیتۀ شیراز بود که در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ ضربه خورد. در روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود: "با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود، زير نام اين رفيق به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود: "کورش مرادی با نام سازمانی کیوان و خسرو، از مسئولین سابق دال دال...".
رفیق کورش به همراه ۲۱ رفیق پیكارگر در روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. در روزنامه‌های رسمی همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران کورش مرادی فرزند زین‌العابدین و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".

 

٤٤٩. لیلا مرادی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۶۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۵۹
رفیق لیلا مرادی در سنندج به دنیا آمد. او مبارزی پرشور بود که صادقانه در راه پیروزی خلق کرد و همه خلق‌های ایران فعالیت می‌کرد. در جریان شکل‌گیری "بنکه‌ها" در سنندج به‌عنوان عضو فعال بنکۀ "تازه‌آباد" در راه بالا بردن آگاهی و تشکل مردم شهر مدام در تکاپو بود. لیلا در جریان یورش ضدخلقی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، به صف هواداران سازمان پیکار پیوست. او پس از اشغال شهر توسط پاسداران و ارتش، برای ادامه فعالیت‌های انقلابی در شهر باقی ماند و در تظاهراتی که از طرف مردم علیه سرکوبگران ضدخلقی برپا شده بود دستگیر شد. پس از مدتی لیلا آزاد می‌شود اما زمانی نمی‌گذرد که دوباره به چنگال رژیم می‌افتد. از این دستگری دوم به بعد متأسفانه از سرنوشت این رفیق تاکنون هیچ اطلاعی به دست نیاورده‌ایم. در نشریه پیکار شماره ۶۲ خبر دستگیری و اعدام این رفیق آمده است، اما در پیکار شماره ۷۰ ص ۱۳ این خبر تکذیب شده چنین آمده: "نامبرده را پس از دستگیری آزاد کرده بودند ولی پس از مدتی مجددا او را دستگیر کرده‌اند".

 

٤٥٠. احمد مسافر
رفیق احمد مسافر از فعالین سازمان پیکار بود که سال ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٥١. محمود مسعودی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۶۳ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۵۹ و نشریه پیکار شماره ۷۴ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفیق محمود مسعودی از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار و مهندس مجتمع صنایع فولاد اهواز بود. او در حین انجام وظیفه متأسفانه در اول تیر‌ماه ۱۳۵۹ قربانی حادثۀ رانندگی‌ای شد که به همراه سه رفیق کارگر در جادۀ منتهی به یاسوج پیش آمد. رفیق، مبارزی مهربان و خون‌گرم با چهره‌ای محبوب در بین کارگران مجتمع فولاد اهواز بود. به آنها عشق می‌ورزید و در دل‌شان جای داشت.

 

٤٥٢. عزيز مشيری
رفیق عزیز مشیری از فعالین سازمان پیکار در مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٥٣. آزاده مشين‌چی
رفیق آزاده مشین‌چی اهل مشهد و دانشجو بود. او از فعالین تشکیلات سازمان پیکار بود که در بهمن ۱۳۶۱ در مشهد تيرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٥٤. محمدرضا مصطفوی
رفيق محمدرضا مصطفوی سال ۱۳۳۵ در سبزوار به دنيا آمد. موهای روشن و چشم‌های سبزی داشت. او معلم و از مسٸولين چاپخانۀ تشكيلات سازمان پیکار در مشهد و عضو کمیتۀ خراسان بود. مدت كوتاهی از ازدواجش نمی‌گذشت که همراه همسرش بازداشت شد و هم‌زمان با آنها برخی از رفقای تشكيلات مشهد، اعضای کمیتۀ خراسان و از جمله یکی از طراحان هنری سازمان در یک تعقیب و مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر شدند. محمدرضا در زندان به شدت شكنجه شد و مقاومتی جانانه از خود نشان داد، حتی مصاحبه‌های مسٸولين دستگیر‌شدۀ سازمان در او تأثیری نداشت. رفیق در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ همراه چهار رفیق پیکارگر دیگر تیرباران شد. درست بعد از اعدام، فرزندش متولد می‌شود.

 

٤٥٥. شاهرخ مطيعیMotii-Shahrokh.jpg
رفیق شاهرخ مطیعی سال ۱۳۳۶ در میاندوآب به دنیا آمد. پدرش کارمند دون‌پایۀ شهرداری و مادرش پرستار بود. قبل از قيام ۱۳۵۷، پس از اخذ ديپلم وارد دانشگاه شد. دانشجوى سال دوم ادبیات در مشهد بود که با بسته شدن اجباری دانشگاه‌ها در ارديبهشت ۱۳۵۹، به مياندوآب بازگشت. او گه‌گاه در فعاليت‌هاى سياسى شركت مى‌كرد؛ پس از ازدواج با خواهر پیکارگر شهید فرامرز عدالت‌فام که خانواده‌اى سياسى بودند، شاهرخ هم بيشتر درگير مسائل سیاسی ــ اجتماعی شد و عاقبت در ارتباط با فرامرز و برادر بزرگ‌ترش به سازمان پيكار پیوست.
سال ۱۳۵۹ براى يافتن كار به تهران رفت و در كارخانۀ مينو و آكان بتون مشغول به كار شد. در تهران به‌صورت سمپات به رفقا کمک مى‌کرد و محل زندگی او، مخفیگاه بسيارى از اسناد و مداركى بود كه رفقاى ديگر از خانه‌هاى تيمى به آنجا می‌بردند. پس از چندى سطح فعالیتش ارتقا یافت و به‌صورت منظم فعاليت در همان كارخانه‌اى كه كار مى‌كرد، سازماندهى شد و به کار پرداخت. او در كارخانه بسيار فعال بود و به روشنگرى در ميان كارگران مى‌پرداخت. به فرامرز که بارها او را به احتياط و رعایت مسائل امنیتی فراخوانده بود می‌گفت که "غير از اين كار سياسى، كار ديگرى نمى‌تواند براى كارگران انجام دهد". متأسفانه چندی بعد شاهرخ که متأسفانه از طرف مديريت و حزب‌اللهى‌هاى كارخانه شناسايى شد. او در يكى از روزهاى شهريور ۱۳۶۰ پس از خروج از كارخانه، در جاده ساوه از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. جنازۀ او در آسايشگاه (بيمارستانى در جادۀ ساوه)، سه روز بعد توسط خانواده‌اش شناسايى شد. يك گلوله به پشت سر و دو گلوله از پشت به كتف‌هايش اصابت كرده بود. اين بيمارستان نزد فعالين سياسى به كشتارگاه معروف بود، زیرا جسد هر كسى را كه پاسداران و يا حزب‌اللهى‌ها در خيابان و جاده‌ها مى‌كشتند به اين بيمارستان مى‌بردند. رفیق در زمان شهادت دو فرزند خردسال داشت.

 

٤٥٦. مهناز معتمدیMotamedi-Mahnaz1.jpg

با استفاده ازنشریه پيكار ۵۵، دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۵۹ و نشریه پیکار ۱۰۲، دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۶۰
رفیق مهناز معتمدی سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای متوسط در اهواز به دنیا آمد. با گرفتن دیپلم به استخدام شرکت ملی نفت درآمد و در دفتر امور مناطق نفت‌خیز به‌عنوان ماشین‌نویس کار می‌کرد. در دوران قیام فعال بود؛ پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات اهواز سازماندهی شد. او در تحصن طولانی و پیروزمندانۀ کارآموزان ماشین‌نویس پیمانیِ شرکت نفت اهواز در سال ۱۳۵۸، نقش فعالی به‌عهده داشت. مهناز یکی از رفقای تشکیلات دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان بود که همواره در فعالیت‌های سیاسی از قبیل توزیع اعلامیه‌ها، تراکت‌ها و پوسترهای سازمان فداکارانه تلاش می‌کرد. او علاوه بر شرکت در مبارزات صنفی ــ سیاسی محیط کار خود، در مبارزات کارگران و دانشجویان و دانش‌آموزان انقلابی نیز فعالانه شرکت می‌کرد، زیرا به درستی فهمیده بود که این دو عرصۀ مبارزه به صورت تنگاتنگی به یکدیگر وابسته‌اند.
رفیق مهناز در جریان یورش ارتجاع به دانشگاه اهواز دستگیر و همراه با گروهی از دختران و زنان کمونیست و انقلابی به کانون کارآموزی زرگان (در جاده مسجد‌سلیمان) منتقل می‌شود. در زندان، پاسداران ارتجاع از همان آغاز به انواع آزار، ضرب‌و‌شتم و شکنجۀ (از جمله شلاق) این دختران و زنان قهرمان می‌پردازند؛ یک بار شب هنگام آنها را وادار می‌کنند بدون این‌که به پشت سر خود نگاه کنند فاصلۀ بینِ در ورودی کانون تا آسایشگاه را بدوند؛ چراغ‌های مسیر را هم خاموش کرده بودند و در پسِ درخت‌ها عده‌ای پاسدار و اوباش برای ترساندن زندانیان در کمین نشسته بودند. هنگام دویدن، زندانیان مرتب صدای تیراندازی می‌شنیدند و پاسداران برای ایجاد وحشت بیشتر زندانیان فریاد می‌زدند: "به عقب بر نگردید، اگر بایستید شما را هم می‌زنیم!" سپس آنها را در سالنی جمع کرده و در کنار دیوار قرار می‌دهند و به اطرافشان تیراندازی می‌کنند در این لحظه رفیق مهناز به این عمل پاسداران اعتراض می‌کند. پاسداران موهای رفیق را گرفته و به شدیدترین وجهی رفیق را زیر ضربات وحشیانۀ خود قرار می‌دهند و سپس او را به گوشۀ دیوار پرت کرده، به سمت او شلیک می‌کنند. رفیق را به شهادت می‌رسانند. رفیق مهناز ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب پنجشنبه ۴/۲/۱۳۵۹ با شلیک گلولۀ یکی از پاسداران مزدور در خون خود درغلتید و به شهادت رسید.
مقامات دولتی برای جلوگیری از افشای این جنایت هولناک اعلام کردند: "دختری سهواً در کانون کارآموزی کشته شد" و روزنامۀ کیهان هم به نقل از همین منبع، خبر را در شمارۀ چهارشنبه ۱۰/۲/۱۳۵۹ درج کرد. ارتجاع مزورانه شهادت رفیق را "اشتباه و غیر عمدی" اعلام کرده بود اما گواهی پزشکی قانونی روشن می‌کرد که رفیق قبلا مورد شکنجه قرار گرفته و "علائم ضرب‌دیدگی در کنارۀ لگن پدید آمده است" و نیز هنگام اصابت گلوله از ناحیه قفسۀ صدری سمت راست به دیوار چسبیده بوده.
از متن سند پزشکی قانونی اهواز:
"از مهناز معتمدی فرزند محمد در بیمارستان دکتر حسین فاطمی معاینه به عمل آمد که به شرح زیر اعلام می‌گردد:
دختری ۲۲ ساله، آثار ضرب‌دیدگی روی بال لگن سمت راست وجود دارد. اثر ورود یک گلوله در نوک پستان سمت چپ به قطر ۸-۷ میلی‌متر وجود دارد و در قسمت مقابل در ضلع خارجی قفسۀ صدری سمت راست اثر خروجی این ورود به صورت سه حفره به اقطار ۵/۲ و ۲ و ۳ سانتی‌متر وجود دارد که هر سه این محل‌های آثار خروجی به درون قفسه صدری راه دارند که همراه با شکستگی کامل دنده‌های ۱۰ و ۱۱ می‌باشد. در زیر زائده تحتانی جناحین در زیر پوست تکه‌های سربی لمس گردید که با برش سطحی توانستیم تکه‌های سربی را خارج نماییم.
نتیجه: علت فوت با توجه به آنچه گذشت، اصابت گلوله در قفسه صدری و خون‌ریزی ناشی از آن اعلام گردید و بعد آن‌که چگونگی خروجی به‌صورت سه حفره است، آن ا‌ست که قفسۀ صدری سمت راست به دیوار چسبیده و خروج گلوله را مستقیما میسر ننموده، بلکه به‌صورت سه حفره خارج شده است. تکه‌های تیر به صورت لطمات سرب در زیر پوست مشاهده گردید. اثر کبودی روی بال لگن در اثر اصابت جسم سخت به کناره لگن پدید آمده است. دکتر ... ۵/۲/۱۳۵۹"
شعری از سرتوک:
"چه درخششی دارد
پیکر سوراخ سوراخ یک رفیق
آرمیده در کفن سرخ
آنگاه که به اهتراز در می‌آید
بر شانه‌های باران
آنگاه که در ژرفنای خاک می‌شود نهان
یا در لحظه‌های پیروزی
سر بر آورد بر بام خانه‌ها
بر دوش کارخانه‌ها در قلب کشتزارها".

 

٤٥٧. سعدی معدندار460-MadanDar-Said5.jpg
رفیق سعدی معدندار سال ۱۳۳۹ در روستای "هیو" از توابع ساوجبلاغ کرج در خانواده‌ای کارگری متولد شد. پدرش کارگر معادن زغال سنگ "هیو" بود. در همان کودکی برادر ۱۳ ساله‌اش زیر آوار معدن ماند و جان سپرد. این حادثۀ شوم آن‌چنان در ذهن سعدی نقش بست که هرگز او را رها نکرد.
در مدرسه و دبیرستان با اندیشه‌های چپ آشنایی پیدا کرد و بعدها که در شهرک نزدیک "نظرآباد" زندگی می‌کرد، با خیلی از کارگران "مقدم"، "فخر ایران" (نخریسی)، سیمان آبیک رابطۀ فامیلی و دوستی داشت. به‌دلیل روحیۀ عالی و فداکارانه و چهرۀ همیشه خندانش خیلی‌ها دوستش داشتند. سال ۱۳۵۷ که تظاهرات و مبارزه علیه رژیم شاه شکل گرفت، او و دوستانش فعالانه در آن شرکت داشتند و به افشای می‌پرداختند. همۀ مردم محل می‌دانستند که او چپی و کمونیست است. در سال ۱۳۵۸ در همکاری با "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" جنبش کارگران بیکار قزوین را سازماندهی کردند که کمی بعد از قوی‌ترین تشکل‌های "بیکاران" ایران محسوب می‌شد. آنها یک بار به مدت پانزده روز ادارۀ کار قزوین را اشغال کرده و در آن متحصن شدند و بار دیگر فرمانداری آن شهر را به مدت یک هفته در اختیار خود گرفتند. در حرکتی دیگر محل سابق کتابخانۀ مرکزی شهر را گرفته و آن را به خانۀ کارگر موقت قزوین تبدیل کردند. رفیق برخورد بسیار خوب و صمیمانه‌ای با کارگران داشت و مورد علاقۀ بیشتر آنها بود. تا مدت‌ها بعد خیلی از کارگران قزوین و حومه، "سبزعلی" (سعدی) را به یاد داشتند. در تابستان ۱۳۵۹ از طرف گروه انقلابیون... به تبریز رفت. بعد از کنگرۀ دوم سازمان پیکار، گروه "انقلابیون ..." با سازمان پیکار وحدت کرد و رفیق سعدی با نام مستعار نادر به عضویت سازمان در آمد و در کمیتۀ ناحیۀ قزوین فعالیت می‌کرد. در سال ۱۳۶۰ به شمال منتقل شد. برخورد فعال، مؤثر و مسئولانه‌اش را خیلی از اعضا و هواداران به‌خاطر دارند. در پاییز ۱۳۶۰ خانۀ او که پر از اسناد و مدارک درون‌سازمانی بود، مورد شناسایی قرار می‌گیرد. متعاقب این امر سعدی و رفقایش (جمشید خرمن‌بیز، مصطفی علی‌نقی‌پور، برزین امیراختیاری) با مدارک دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه مورد شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند اما هیچ اطلاعاتی حتی آدرس و اسم خودشان را به رژیم نمی‌دهند؛ در زندان دارای روحیۀ بالایی بودند و سرود می‌خواندند. یک بار وقتی مزدوران رژیم آنها را به صف کرده و می‌خواستند به عناوین مختلف تحقیرشان کنند، رفیق مصطفی به صورت مزدوران تف می‌اندازد و جلاد رژیم هم بلافاصله پیشانی او را هدف قرار داده شلیک می‌کند. رفیق غرق در خون به زمین می‌افتد ولی دیگر رفقا به سرود خواندن ادامه می‌دهند. پاسداران آنها را نیز یکی یکی به ضرب گلوله به شهادت می‌رسانند. سعدی هنوز نیمه‌جان بوده که رویش خاک می‌ریزند. به این ترتیب رفیق سعدی معدندار در ١٢ بهمن‌ماه ١٣۶٠ در نوشهر استان مازنداران اعدام (زنده به گور) شد.
نوشته‌ای از رفیق فرزین ایرانفر:
"نظرآباد شهرکی در جنوب رشته کوه‌های البرز، سی کیلومتری غرب کرج و شش کیلومتری هشتگرد، کارخانۀ مقدم را دربرگرفته است. کارگران کارخانۀ مقدم را اهالی روستاهای اطراف تشکیل می‌دادند که در شهرک وارد مناسبات شهری شده بودند. در این شهرک دبیرستانی بود که معلمین پرشوری در آن تدریس می‌کردند که تیپ جدیدی از موقعیت معلمی را در بین دانش‌آموزان شکل داده بودند. معلمین پرشوری که علاوه بر تدریس، امید، آرزو، حرکت و آرمان‌خواهی را در مدرسه پراکنده بودند. محبوبیت این معلمین بی‌نظیر بود. در این شهرک کتاب‌های معینی دست‌به‌دست می‌شد و به‌تدریج برابری‌طلبی و آزادی‌خواهی را در بین دانش‌آموزان رشد می‌داد و گرایش سیاسی معینی را که در آن روزگاران حاکم بود، مطرح می‌کرد.
سال ۱۳۵۶ همراه با حرکت‌های توده‌ای در شهرهای ایران، در شهرک نظرآباد هم جنب‌و‌جوش خاصی دیده می‌شد. کوچکی شهرک مانع از شکل‌گیری حرکت اعتراضی و تظاهرات شده بود. اما به‌جای تظاهرات، کار در عمق جامعه و به‌صورت فرهنگی انجام می‌گرفت. دانش‌آموزان مدرسه در تحرک فوق‌العاده‌ای بودند. به اطراف مسافرت می‌کردند، دوستان‌شان را در روستاها ملاقات می‌کردند و از کرج و تهران با دست پر از کتاب به شهرک برمی‌گشتند. شهرک چهرۀ چپ پیدا کرده بود. سعدی معدندار یکی از فعالین این جنب‌و‌جوش بود. توان حرف زدن و قدرت استدلال، او را سر آمد دانش‌آموزان کرده بود. همه او را به‌خاطر خصوصیات اخلاقی‌اش دوست داشتند. مهرورزی به دیگران، همکاری با هر آنچه مثبت بود، هم‌دردی با هرآنچه دردناک بود، شنیدن آنچه دیگری می‌گفت، توانایی در حل اختلاف و ارائۀ راه حل‌های مناسب در مواقع ضروری از او چهرۀ دوست‌داشتنی، توانا و مؤثر ساخته بود.
در چنین شرایطی گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" در این شهرک تشکیلات مخفی داشت و به کار توده‌ای مشغول بود. گروه به‌تدریج با فعالین شهرک آشنا شد و به ایجاد دوستی با فعالین پرداخت. نبرد گرایش چریکی و گرایش توده‌ای در این شهرک یکی از بارزترین جلوه‌گاه‌های رقابت این دو گرایش در آن زمان ایران بود. مشی چریکی قادر به جذب سمت‌گیری‌های گسترده به سوی خود نبود. مشی چریکی قادر نبود آرمان‌خواهی و تحرک وسیع جوانان را سازماندهی کند. مشی چریکی خود در مقابل حرکت گستردۀ سراسری مردم به بی‌عملی افتاده بود. در این شرایط مشی توده‌ای گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" در سازماندهی جوانان پرشور در کارخانه‌ها و در جنبش بیکاری کارساز بود.
سعدی معدندار، جزو اولین‌ها بود که به گروه انقلابیون پیوست تا دریایی از فعالیت‌های ممکن را در مقابل خود ببیند. سعدی معدن‌دار به گروه پیوست تا راه را برای دوستانش باز کند. سعدی از آن افرادی بود که نه تنها انجام هرکاری را ممکن می‌دانست، بلکه از عهدۀ انجام کارهایی که غیرممکن می‌نمود بر می‌آمد. گروه در گسترش فعالیت‌هایش مکان‌های جدیدی برای سازماندهی افراد پیدا کرد. کارخانه‌های اطراف قزوین، جنبش‌های بیکاری و کارخانه‌های کرج و تهران از آن جمله بودند. سعدی در جنبش بیکاری قزوین سازماندهی شد که هم‌زمان در رابطۀ نزدیکی با نظرآباد، هشتگرد و آبیک باشد.
جنبش بیکاری قزوین بدون شک یکی از درخشان‌ترین دستاوردهای جنبش کارگری ایران است. جنبش بیکاری قزوین، تقابل کار و سرمایه و کارگر و ارتجاع مذهبی را در عالی‌ترین شکل خود به نمایش گذاشت. هم‌سویی با سایر بخش‌های جنبش کارگری، رویکرد به مدارس، رودررویی با مقامات دولتی برای به کرسی نشاندن خواسته‌های خود، ایجاد کاریابی در سطح کارخانه‌های قزوین، ارسال کارگر به سر کار، رویکرد به فعالیت‌های شهرداری برای تسهیل زندگی مردم مانند برف‌روبی، ارسال افراد ورزیده به جنبش‌های بیکاری در سراسر ایران و تلاش برای سراسری کردن جنبش بیکاری، گوشه‌هایی از فعالیت جنبش بیکاری قزوین بود که سعدی یکی از سازمان‌دهندگان آن بود. سعدی فرصت یافت تا انرژی خفتۀ خود را بیدار کند و در مقابل هزاران کارگر بیکار به سخنرانی بپردازد.
کارگران او را سبزعلی می‌نامیدند. چهرۀ مهربانی که سخنرانی‌هایش قدرت بسیج داشت، روحیه‌اش گرمی می‌داد. مذاکره با کارخانه‌داران برای پذیرش کارگر و مقابله جویی‌های به‌موقع و مقتضی با مقامات شهر، از او چهره‌ای مؤثر ساخته بود. جنبش بیکاری قزوین از آن پس محل تمرین سخنرانی و آماده سازی فعالین کارگری برای هدایت جنبش‌های کارگری شد. کمیتۀ پنج نفره رهبری این جنبش که مرتبا از طریق کارگران انتخاب می‌شد، آزمایشگاه افراد جدید برای افزایش تجربه بود. افراد اصلی کمیته در یادِ فعالین کارگری آن دوره خواهد ماند و فعالیت‌های مؤثر آنها در تاریخ جنبش کارگری مقام والایی خواهد داشت.
سعدی که فرزند این جنبش بود به یکی از رهبران این جنبش تبدیل شد. او در زمینۀ تئوریک هم توانایی بالایی داشت و از افراد مؤثر کنگرۀ گروۀ "انقلابیون طبقه کارگر" بود. کنگره‌ای که پیوستن به "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر" را در دستور کار خود قرار داده بود. سعدی به‌عنوان عضو سازمان پیکار در مازندران سازماندهی شد و همراه با رفقای خود به سوی آینده‌ای رفت که سرکوب وحشیانۀ جمهوری اسلامی در آن قرار داشت. در یورش وحشیانۀ رژیم بعد از خرداد ۱۳۶۰، سعدی همراه رفقایش در یک جدال نابرابر دستگیر و به سرعت در ۱۲ بهمن ۱۳۶۰ اعدام شد. اما یاد او در دل هزاران نفر از مردم نظرآباد، هشتگرد، آبیک، قزوین و کرج زنده است. یادی که سینه به سینه به فرزندان نسل‌های جدید منتقل می‌شود. یادی که عزیز است، یادی که در فردای رستاخیزی دیگر در دل منطقۀ سرخ، هزاران سبزعلی را ازخود بیرون خواهد داد".

 

٤٥٨. صلاح معرفت

455-Marafat-Salah.jpgبا استفاده از: "یادنامه شهیدان"، سایت حزب کمونیست ایران
رفیق صلاح معرفت سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متوسط در شهر سقز، کردستان چشم به جهان گشود. هنوز در دورۀ دبستان بود که خانواده به‌علت فعالیت پدرش علیه حکومت پهلوی، خانواده به روستای "سولاوا" در مریوان نقل مکان کرد. او مدتی در سنندج به دبیرستان رفت ولی با شروع اعتراضات مردم علیه رژیم شاه به سقز برگشت و تحصیلات متوسطه را در آنجا به پایان رساند. در دوران انقلاب صلاح همیشه در صف مقدم تظاهرات شهر سقز بود و با آگاهی و دقت، رویدادها را دنبال می‌کرد. او همچون بسیاری از جوانان دورۀ انقلاب با هوشیاری، کسب تجربه و درک مسائل سیاسی، رشد فکری سریعی یافت و با واقعیت مبارزه طبقاتی و به تبع آن با تفکر مارکسیستی آشنا شد.
بعد از پیروزی قیام در بهمن ۱۳۵۷ با سازمان پیکار ارتباط گرفت و یکی از فعالین تشکیلاتی آن شد. سپس به‌عنوان پیشمرگه در کنار محصلین شهر سقز به انجام وظایف تشکیلاتی پرداخت. در زمان حملۀ حزب دموکرات کردستان ایران به مقر سازمان پیکار در شهر بوکان که سه رفیق پیکاری شهید شدند، او در محل حضور داشت و به اسارت حزب دموکرات در آمد؛ خوشبختانه کمی بعد با تلاش خانواده و مبارزۀ مردم و نیز دخالت کومله از زندان حزب دموکرات آزاد شد. پس از آغاز بحران درونی سیاسی ــ ایدٸولوژیک پیکار در اوایل سال ۱۳۶۰، در عین دقیق شدن و بررسی ریشه‌های فکری سیاسی آن دوران، تا زمانی که تشکیلات کردستان سازمان برپا بود، به فعالیت خود ادامه داد. هوشیاری طبقاتی و تجارب سیاسی آن دوره و مواضع مارکسیستی، او را به سیمایی آشنا برای کارگران و زحمت‌کشان و انسانی متکی بخود تبدیل کرده بود. رفیق در زمستان سال ۱۳۶۰ و با خاموشی سازمان پیکار، برای ادامه مبارزه به صفوف پیشمرگه‌های کومله پیوست.
در زمستان سال ۱۳۶۰ شرایط مبارزه بسیار دشوار گشت. رفیق به این دلیل که مدتی طولانی در اطراف شهر مهاباد در برف و سرما مانده بود، دچار مریضی سختی شد که برای مداوا و استراحت از طرف تشکیلات به یکی از شهرهای کردستان فرستاده شد. بعد از بهبود و کسب سلامتی شروع به کار و فعالیت مخفی کرد. وقتی از طرف نیروهای رژیم شناسایی شد، به صفوف پیشمرگه‌ها بازگشت و فعالیت‌ خود را ادامه داد. رفیق صلاح در مناطق سقز، بوکان، مهاباد و به‌ویژه در محله‌های فقیرنشین شهر سقز چهره‌ای آشنا و دوست داشتنی برای مردم بود. او در شب ۱۴مهرماه ۱۳۶۱ در جریان یک درگیری سخت و نابرابر رفقای پیشمرگه با نیروهای رژیم جمهوری اسلامی در روستای بوبکتانی در منطقۀ سقز مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و شهید شد.

 

٤٥٩. جعفر مقامی
رفیق جعفر مقامی سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. او در نیروی هوایی شاغل بود و از آخرین سری دانشجویان خلبانی بود که دورۀ خلبانی F۱۴ را گذراند. رفیق حین پخش اعلامیۀ پیکار در قم، پاییز سال ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود، همان سال محاکمه و به حبس ابد محکوم شد ولی در اعدام‌های دسته‌جمعی شهریور سال ۱۳۶۷ در اوین اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٠. هوشنگ مقبلی
با استفاده از "یاد یاران" کومله
رفیق هوشنگ مقبلی سال ۱۳۴۵ در شهر سقز به دنیا آمد. از سن ۷ سالگی با شروع مدرسه، برای تأمین مخارج تحصیلاتش تابستان‌ها کار می‌کرد. نو‌جوانی بیش نبود که اعتراضات سراسری علیه رژیم پهلوی رو به گسترش نهاد و هوشنگ مانند اکثر محصلین شانه‌به‌شانۀ هم‌کلاسی‌هایش در اعتراضات شرکتی فعال داشت. در طی قیام و در جریان این فعالیت‌ها با مارکسیسم و مبارزۀ سیاسی آشنا شد. با توجه به سطح زندگی و آشنایی ملموسی که با نابرابری و بی‌عدالتی داشته، خود را جزئی از توده‌های زحمت‌کش و استثمار شده می‌دید.
بعد از قیام ۱۳۵۷، رفیق به همراه دیگر دانش‌آموزان فعالانه در برنامه‌های انقلابی كه در آن زمان توسط رفقای كمونیست و با‌تجربه برگزار می‌شد شركت می‌كرد. با پشتكاری که زندگی سخت و مشقت‌بار به او آموخته بود به مطالعۀ متون چپ و مارکسیستی پرداخت و پس از مدتی برای فعالیتی متشكل و هدفمند به سازمان پیكار در سقز پیوست. او در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال. دال) سازماندهی شد و به فعالیت خود در مدارس ادامه داد. از هر موقعیتی برای بالا بردن سطح مطالعاتی و درک سیاسی خود استفاده می‌کرد. پس از بحران درونی سازمان پیکار در اوایل سال ۱۳۶۰، تا مدت‌ها همراه رفقای باقیمانده به مطالعه و حفظ مناسبات ادامه داد. پس از خاموشی سازمان پیکار رفیق در در اواخر سال ۱۳۶۲، برای ادامۀ مبارزه به صفوف رفقای کومله پیوست و در قسمت تشکیلات شهر به تلاش‌ و فعالیت پرداخت. با کسب تجربه در میدان مبارزه سیاسی و پیشرفت در این زمینه در تابستان سال ۱۳۶۳ به صفوف پیشمرگه‌های کومله پیوست و دورۀ آموزشی پیشمرگه را که کمتر از یک سال طول کشید با موفقیت گذراند.
سال ۱۳۶۴ در گردان ۳۱ بوکان سازماندهی شد. او در میدان مبارزۀ نظامی، پیشمرگه‌ای جسور و شجاع بود. متأسفانه رفیق در اواسط آبان‌ماه ۱۳۶۴ در جنگ حزب دموکرات با کومله، در روستای "مرگه نخشینه" همراه با رفیق رسول فیضی زخمی شد؛ این دو رفیق برای استراحت و مداوای زخم‌هایشان تحت نظر رفیق دکتر عمر محمدی به روستای قازیان انتقال یافتند اما متأسفانه نیروهای رژیم مکان آنها را کشف کرده و در حمله‌ای وحشیانه همۀ رفقا را در ۲۳ آبان ۱۳۶۴ تیرباران کردند. هوشنگ در این مدتِ کوتاه خاطرات شیرینی از خود برای رفقایش به جا گذاشت.

 

٤٦١. حمید‌رضا مقدسی
رفيق حميد‌رضا مقدسی از فعالین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در كميتۀ آذربايجان سازمان بود كه در پی ضربات پلیسی متعدد به كميتۀ چاپ، محلات و كارگری در اوايل تابستان ۱۳۶۰ دستگير شد. رفيق پس از شكنجه‌های بسيار همراه ۲۸ مبارز ديگر در ۱۹ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبريز تيرباران شد.
خبر اعدام رفيق و چهار رفيق پيكارگر ديگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۲۱ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"حمید‌رضا مقدسی فرزند احمد به اتهام، ارتداد، قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٩ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجراء گذارده شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٢. غلام‌رضا مکوندی
رفیق غلام‌رضا مکوندی از فعالین سازمان پیکار در ۷ آذر ۱۳۶۰ در گچساران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٣. حسين مکی
رفیق حسین مکی در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد. او دانشجو و از رفقای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) کمیتۀ آذربایجان بود. رفیق حسین در اواخر تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر و در مرداد‌ماه همان سال در زندان تبریز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٤. لطيفه مکی
رفیق لطیفه مکی دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او در دهۀ ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٥. حجت‌الله ملک

462-Malak_Hojat.jpgبا استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰
رفیق حجت‌الله ملک سال ۱۳۳۴ در شهر اراک متولد شد. سال ۱۳۵۳ در رشتۀ برق از هنرستان دیپلمش را گرفت. در همان سال‌ها با اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی آشنا شد و سال ۱۳۵۶ هوادار سازمان مجاهدین خلق .م ل گشت. در قیام بهمن در پایین کشیدن یکی از مجسمه‌های شاه شرکت داشت. پیش از ترک دورۀ سربازی از نیروی هوایی بوشهر، در جریان قیام مقادیر متنابهی سلاح و وسایل تکنیکی به نفع سازمان و جنبش مصادره کرد. پس از قیام، دوباره به خدمت در ارتش بازگشت و با نشریۀ "سرباز و انقلاب" همکاری می‌کرد.
در بهار ۱۳۵۸ به‌طور تمام‌وقت در سازمان با نام مستعار منصور فعال بود. در سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ دوبار دستگیر شد و هر دو بار ماهرانه از چنگ مزدوران رژیم فرار کرد. از خصوصیات رفیق منصور آمادگی همیشگی برای به عمل درآوردن برنامه‌ها، به کار بردن ابتکارات جدید، نظم چشمگیر و بی‌تکلفی انقلابی و کمونیستی در کلیۀ کارهای فردی و تشکیلاتی بود.
در روزنامه‌های كيهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی به نقل از روابط عمومی زندان اوین، در ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ اعلام شد كه:
"... به حكم دادگاه انقلاب اسلامي مركز، ۱۲ نفر از اعضای گروهك پيكار به جرم اقدام مسلحانه عليه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گرديدند و احكام صادره در مورد حجت‌الله ملک فرزند غلام‌عباس (با نام مستعار حجت و منصور) در زندان اوين به مرحله اجرا در آمد".
در مراسمی که پس از شهادت رفیق در شهرستان اراک برگزار شد از سوی آشنایان و هم‌فکران رفیق، تجلیلی شایسته از او به عمل آمد.

 

 

 

٤٦٦. فيروزه ملک‌التجار
رفیق فیروزه ملک‌التجار سال ۱۳۳۵ در تبریز به دنیا آمد. در همین شهر پس از پایان تحصیلات متوسطه وارد دانشگاه شد. رفیق از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) با نام مستعار شایسته در کمیتۀ آذربایجان بود. او در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ در پی ضربه‌ای که از طرف سپاه پاسداران به بخش چاپِ تبریز وارد آمد، همراه رفقای دیگری دستگیر شد. رفیق فیروزه متاهل بود و در ۸ مرداد ۱۳۶۰ همراه ۱۷ مبارز دیگر از جمله ۷ رفیق پیکارگر در زندان تبریز تیرباران شد.
در روزنامه‌های رسمی دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در رابطه با اعدام ۱۸ مبارز، به نقل از روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز آمده بود:
"فیروزه ملک‌التجار فرزند فرض‌الله به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضد اسلام و ضد قرآن، کومله و فدایی شاخۀ اشرف و غیره، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی و مفسد‌فی‌الارض و مرتد شناخته شد و به اعدام محکوم شد. وی در ساعتِ ۱۱ شبِ پنج‌شنبه، ۸ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران گردید".

در بخشی از "گزارشی از شکنجه و تیرباران هشت رفیق پیکارگر در زندان تبریز" به نقل از پیکار شماره ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰، در بارۀ این رفیق آمده است:
" ....در زندان رفیق بهجت [ملک‌محمدی] و فیروزه [ملک‌التجار] را در سلول مجرد انداختند. باید گفت در طول یک هفته‌ای که در زندان تبریز بودند (پس از انتقال از سپاه) چنان روحیه و عظمتی به زندان دادند که زندانیان سیاسی دیگر از آنها درس مقاومت و استواری می‌آموختند. هر صبح، دیگر زندانیان با صدای سرود "انترناسیونال" بهجت و فیروزه از خواب بیدار می‌شدند و شب با صدای سرود آنها آماده خواب می‌شدند. در طول روز، رفقا علیرغم وضع بد جسمی، می‌کوشیدند مرتب ورزش کنند و همواره صدای زیبای سرودشان طنین‌افکن بود و هر وقت که درِ سلول‌شان باز می‌شد، باز هم بهجت و فیروزه دور از چشم زندانبانان مشت‌های‌شان را به علامت مبارزه و مقاومت بالا می‌بردند. رفیقی می‌گفت: "نمی‌توان روحیه و مقاومت این دو رفیق شهید را آن‌طور که در زندان حماسه‌شان به جا مانده بگویم. عظمت این حماسه به‌قدری بود که همیشه به‌خاطر این‌که این چنین رفقایی را از دست می‌دادیم ناراحت بودیم ولی آنها به ما آموختند که باید راهشان را با همین استواری ادامه دهیم و چون کوه مقاوم باشیم و سر تسلیم به دشمنان خلق فرود نیاوریم. ... رفیقی رفتن بهجت و فیروزه را به پای تیرباران چنین تعریف کرده است:
"ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه به دنبال فیروزه و بهجت آمدند و وقتی در سلول آنها را باز کردند، فیروزه مشت محکمی به دست پاسدار و زندانبان زد و آنگاه بهجت و فیروزه دویدند به‌طرف سلول زندانیان سیاسی و با مشت‌های گره‌کرده و با صدای بلند فریاد کشیدند "خداحافظ اوشاقلار" یعنی "خداحافظ بچه‌ها" و بعد با چهره‌هایی مرتب‌ و ‌تمیز، حتی موهاِیی شانه‌کرده و خیلی مرتب با قامتی استوار به میدان تیر رفتند. وقتی چشم‌ها و بدن‌شان را می‌بستند، رفقا با صدایی بلند و رسا شعار می‌دادند و مرتب می‌گفتند: "پیروز باد سوسیالیسم، زنده ‌باد کمونیسم، زنده ‌باد پیکار توده‌ها، برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق به رهبری طبقۀ کارگر" و تنها صدای گلوله، صدای بلند و محکم آنها را قطع کرد. ... فردای آن شب زندانیان عادیِ زن که خاطرۀ بهجت و فیروزه، چون اخگری فروزان در وجودشان شعله می‌زد از زندانیان سیاسی دعوت کردند که به اتاق آنها آمده و در برنامه‌ای که برای شهدا گرفته‌اند شرکت کنند".

 

٤٦٧. بهجت ملک‌محمدی

MalakMohamadi-Behjat.jpgرفیق بهجت‌ ملک‌محمدی سال ۱۳۳۵ در قروه، استان کردستان به دنیا آمد. پس از پایان دوران متوسطه در این شهر، سال ۱۳۵۳ وارد دانشگاه آذرآبادگان تبریز شد و تحصیلاتش را به پایان برد. کمی پیش از قیام با رفقای مجاهدین م ل آشنا شد و در دوران انقلاب به سازمان پیکار پیوست. در سازمان با نام مستعار مریم شناخته می‌شد. به‌خاطر پیگیری، دقت، نظم و استفادۀ صحیح از دانش مبارزاتی و تجربیاتش، در تشکیلات رشد کرد و به عضویت سازمان درآمد. او نامزد رفیق یعقوب کسب‌پرست (یدالله) بود و هر دو در خانۀ چاپ سازمان در تبریز، ۲۴ تیرماه ۱۳۶۰ با عدۀ دیگری از رفقا به دام افتادند. در پیکار شماره ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در بارۀ دستگیری و اعدام رفیق آمده است:
"رفیق کمونیست، پیکارگر شهید بهجت ملک‌محمدی (مریم)، روز چهارشنبه ۲۴/۴/۱۳۶۰، پس از حملۀ مزدوران رژیم به مرکز چاپ‌و‌توزیع سازمان در تبریز، به همراه ۷ رفیق پیکارگر دیگر به اسارت رژیم درآمده، پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه در زندان تبریز، به‌دست جلادان تیرباران شد. مقاومت و پایداری رفیق بهجت و دیگر رفقای هم‌رزمش در زیر شکنجه‌های دژخیمان رژیم حماسه‌ای را آفریده است که هرگز از خاطره‌ها رخت نخواهد بست".
در روزنامه‌های رسمی دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه ۱۳٦۰، به نقل از روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز دربارۀ اعدام ۱۸ مبارز و از جمله ۸ رفیق پیکارگر آمده بود:
"بهجت ملک‌محمدی فرزند علی‌پاشا به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوستر‌های گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضد اسلام و ضد قرآن کومله و فدایی شاخۀ اشرف و غیره، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان، باغی بر حکومت اسلامی، مفسدفی‌الارض و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او در ساعتِ ۱۱ شبِ ۸ مرداد ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شد".
در گزارشی که درنشریه پیکار شماره ۱۲۶، در بارۀ شکنجه در زندان تبریز آمده بود، به مقاومت و روحیۀ بالای رفقا و از جمله رفیق بهجت به‌طور مفصل اشاره شده است که قسمت‌هایی از آن در یادنامۀ رفیق فیروزه ملک‌التجار آمده. رفقا یعقوب کسب‌پرست و بهجت ملک‌محمدی را در گورستان وادی‌رحمت تبریز به خاک سپردند و بعد‌ها خانواده‌های آنها سنگ قبرهایی را بر آن نهادند که بر روی آنها این اشعار به چشم می‌خورد:
"آرزویی به دلم حسرت شد، زندگی باید کرد چون درختی آزاد
و بسان جنگل، جنگلی پر ز درختانی که خرم و با هم و همدرد و برادروارند".

 

٤٦٨. منصور
رفیق منصور...
خاطره‌ای از یک زندانی هم‌بند:
"نام خانوادگی رفیق منصور را فراموش کرده‌ام. او از بچه‌های پیکار بود با چهره‌ای تیره، لاغراندام و کشیده اما نه قد بلند. سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت با ما بود. من و او بعد از مصاحبه در صف اعدامی‌ها بودیم که بعد از حدود پانزده دقیقه ما را جدا کردند و در صف مقابل که صف اعدامی‌ها نبود نشاندند، اما منصور دوباره جای خود را عوض کرد. بعد از پنج دقیقه صف آنها را به طبقۀ پایین برای نوشتن وصیت‌نامه بردند.
متوسط سنی در آن زمان حدود ۲۴ یا ۲۵ سال بود. ما در بند شماره چهارده یا شانزده بودیم و اولین بند چپ‌‌ی‌ها که برای مصاحبه رفتیم". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٦٩. حسن منصوری

Mansouri-Hassan3.jpgرفیق حسن منصوری در ارومیه به دنیا آمد. او پسرخالۀ پیکارگر شهید خسرو جهاندیده، از رفقای دانشجو و از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان و شهر ارومیه بود. رفیق حسن در ۱۹ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز به همراه ۴ رفیق پیکارگر و مبارزین دیگر تیرباران شد. خبر اعدام آنها در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ۲۱ مرداد‌ماه ۱۳۶۰، منتشر شد. زیر نام رفیق آمده بود:
"حسن منصوری به اتهام ارتداد، قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٩ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد".
با استفاده از نوشته‌ای از هم‌رزمان رفیق حسن منصوری:
رفیق حسن منصوری در بهار سال ۱۳۴۰ در شهر ارومیه متولد شد. پدرش ابراهیم منصوری و مادرش لیلی وکیلی بود. آنها در میان مردم سرشناس و قابل احترام بودند. حسن دوران کودکی را در خانواده و محله‌ای شلوغ و پرجمعیت و با روابطی صمیمانه و عاطفی سپری نمود. انسانی سرزنده و شاداب و پرانرژی بود. تحصیلات ابتدایی را در همان محله گذراند.
نوجوانی بود بسیار مهربان، دلسوز و با اطرافیان خود روابط صمیمانه و محبت‌آمیزی داشت. حسن از دورۀ نوجوانی علاوه بر تحصیل، در زمینه‌های ورزشی و هنری نیز فعال بود. او فوتبالیست خوبی بود و با جوانان و نوجوانان هم‌محله، تیم فوتبال درست کرده و در مسابقات محلات ارومیه شرکت می‌کرد.
۱۴-۱۳ ساله بود که به رفاه، موسسۀ فرهنگی آن دوران رفت‌و‌آمد می‌کرد. در آنجا با تئاتر آشنا و سپس در این زمینه فعال شد. خواندن نمایشنامه‌ها و ایفای نقش در تئاتر "توکایی در قفس" از نیما یوشیج شاید اولین جرقه‌ای باشد که احساس آزادی و آزادگی را در وجود او بیدار کرد. پذیرش نقش و بازی در چندین تئاتر از نمایشنامه‌های برتولت برشت، شخصیت و خصوصیات فردی او را در میان اطرافیان برجسته کرده بود. فعالیت‌های فرهنگی و هنری محرک رشد آگاهی و پیدایش روحیۀ رزمندگی و آزادگی در او شده بود.
علاقه زیادی به مطالعۀ کتاب داشت. در اوایل نوجوانی برای مدتی کوتاه به مطالعۀ آثار علی شریعتی علاقه نشان می‌داد. با مطالعۀ کتاب مادر و دیگر کتاب‌های ماکسیم گورگی و رمان‌های رومن رولان که تصویری از اوضاع جامعۀ آن دوران بودند، جهان‌بینی و اندیشۀ او به‌کلی متحول شد.
سال ۱۳۵۴ در "دبیرستان جامع" که فقط دانش‌آموزان ممتاز ارومیه در آن تحصیل می‌کردند، به تحصیل پرداخت و سال ۱۳۵۸ از همین مدرسه فارغ‌التحصیل شد. در برآمد و اعتراضات توده‌ای ۱۳۵۷ به قیام پیوست و در بیشتر اجتماعات اعتراضی فعالانه شرکت می‌کرد. او در گرماگرم مبارزات انقلابی با کمونیسم آشنا شد.
با باز شدن هر چه بیشتر فضای سیاسی جامعه، با مطالعۀ آثار مارکس و کتاب‌های کمونیستی که به‌راحتی با‌عنوان کتاب‌های سفید منتشر می‌شدند، کمونیست شد و بیشتر وقت خود را با مطالعۀ آثار سوسیالیستی، شرکت در جلسات سیاسی و تجمعات اعتراضی می‌گذراند. او در تلاطم‌ و فضای پرتب‌و‌تاب سیاسی آن بُرهه که همه درگیر سیاست بودند، در جمع‌های خانوادگی و دوستان تلاش می‌کرد تا گفت‌و‌گوهای سیاسی را به چشم‌انداز سوسیالیستی سوق دهد.
حسن منصوری اگر چه بسیار جوان بود، اما به زودی به‌عنوان یک فعال سیاسی، برای زوال و نابودی نظام بورژوایی، برای برچیدن نظام سیاسی آن و رژیم جمهوری اسلامی، برای بنیان نهادن جامعه‌ای فارغ از ظلم و نابرابری، جهل و عقب‌ماندگی، تمام قد ایستاد و همراه با "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر" به کار و مبارزه پرداخت.
حسن یکی از فعالین تشکیلات پیکار در ارومیه بود و در سال ۱۳۵۸ مسئولیت سازماندهی تشکیلات دانش‌آموزی سازمان پیکار در ارومیه را به‌عهده گرفت. هر چند که او مسئول تشکیلات دانش‌آموزی ارومیه بود ولی در عرصه‌های فعالیت دانشجویی، روستایی و کارگری نیز نقش چشم‌گیری داشت.
اندکی بعد از قیام ۱۳۵۷ رژیم برای سرکوب و حذف نیروهای چپ و سوسیالیست دست به "انقلاب فرهنگی" زد و دانشگاه‌ها را بست و حسن نتوانست در دانشگاه به تحصیل و مبارزه ادامه دهد.
در فعالیت سیاسی‌اش انسانی باسواد، فعال، سازمانده و مبلغِ توانایی بود. برای رشد و گسترش تفکر سوسیالیستی با جدیت در محافل و جمع‌های دانش‌آموزی، دانشجویی و کارگری حاضر می‌شد. در دبیرستان‌های ارومیه پیکارگران کمونیست را در هسته‌ها سازماندهی می‌کرد و در هدایت و کنترل فعالیت‌های آنها نقش بزرگی داشت. هواداران متشکل در هسته‌ها در آگاه‌گری و تبلیغ ایده‌های سوسیالیستی، پخش نشریات و اعلامیه‌های تشکیلات در مدارس و در سطح شهر ارومیه و روستاهای اطراف تلاش شبانه‌روزی داشتند.
حسن برای پرورش کادرهای کمونیست، ارتقاء آگاهی، دانش سیاسی و اجتماعی اعضا جمع‌های مطالعاتی آثار سوسیالیستی تشکیل داده بود. یکی از اولین کسانی بود که برای ایجاد و دایر کردن کتابخانه در مدارس ارومیه پیش‌قدم شد. او از طریق هسته‌های دانش‌آموزی توانست در چندین دبیرستان کتابخانه مستقل دایر کند و برای آنها صدها جلد کتاب‌های سیاسی، اقتصادی، فلسفی، علمی، ادبیات انقلابی و کارگری، آثار کلاسیک سوسیالیستی تهیه کرد که تا آن زمان در کتابخانه‌های رسمی مدارس ممنوع بود.
یکی از اقدامات حسن منصوری در آن دوره ایجاد یک چاپخانۀ مخفی در شهر ارومیه بود که به‌طور مداوم مشغول چاپ و بازتکثیر اعلامیه‌ها و تراکت‌های تشکیلات بود. در ارومیه انتشار خبرنامۀ تُرکی آذربایجانی ضرورتی اجتناب‌ناپذیر بود. حسن در انتشار و پخش آن که به مسائل و اخبار ارومیه می‌پرداخت تلاش زیادی کرد و هر هفته صدها خبرنامه به‌طور مجانی در اختیار مردم قرار می‌گرفت.
در سازماندهی گروه کوهنوردی مسئولیت و نقش فعالی داشت. هدف او از کوهنوردی ایجاد روحیۀ کار جمعی، برقراری رابطۀ دوستی، ایجاد اعتماد در بین هم‌رزمان، ورزش گروهی و جلسۀ سیاسی در کوه بود که فعالین کمونیست هر جمعه برای فتح قله‌ای روانۀ کوه‌های حوالی ارومیه می‌شدند. حسن در پیشبرد خیلی از مبارزات دیگر اجتماعی نقش پیشرو و فعالی داشت.
چند نمونه از فعالیت‌های رفیق: در فروردین سال ۱۳۵۸ دهقانان و رعیت‌های مناطق "سومای برادوست" در اعتراض علیه اربابان که زمین‌های دهقانان را غصب کرده و آنها را از روستاهای‌شان بیرون کرده بودند، در سالن شهرداری ارومیه تحصن کردند. حسن در جهت تأمین نیازهای تحصن کنندگان و جلب حمایت مردم از دهقانان تا آخرین روز تحصن کوشید؛
در سال ۱۳۵۹-۱۳۵۸ در رهبری تحصن‌ها و تظاهرات‌های دبیرستان‌های ارومیه نقش بزرگی ایفا نمود. اعتراضات دانش‌آموزی که یک‌سره شدن مدارس، تشکیل شورای دانش‌آموزی، تشکیل کتابخانه و ایجاد دفتر برای فعالیت‌های سیاسی جزو خواسته‌های دانش‌آموزان بود چندین ماه ادامه داشت؛
حضور فعالی در جشن روز اتحاد جهانی کارگران در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸، اول ماه مه، داشت که در این روز کارگران و نیروهای دمکراتیک و سوسیالیست، برای اولین بار در ارومیه با تظاهرات چندین هزار نفری جشن گرفتند. همچنین نقش فعال او در سازماندهی هواداران سازمان پیکار در برگزاری مراسم و راهپیمایی اول ماه مه سال ۱۳۵۹ برجسته بود که با شکوه‌تر از سال پیش گرامی داشته شد.
در سال ۱۳۶۰ به‌خاطر سرکوب، اختناق و ممنوعیت برگزاری جشن روز همبستگی جهانی کارگران در ارومیه، همۀ هوادران به‌خصوص دانش‌آموزان، دانشجویان و کارگران هوادار سازمان پیکار برای شرکت در جشن اول ماه مه به تبریز رفتند و در مراسم و تظاهرات بزرگ اول ماه مه در تبریز شرکت کردند. همه هواداران پیکار در ارومیه حسن را به‌خاطر نقش فعال او در اتخاذ چنین تصمیمی و اجرای موفق آن می‌ستودند.
از دیگر فعالیت‌های حسن منصوری حضور در میان کارگران روزمزد و فصلی در میادین کار و درگیر شدن با مسائل و مشکلات‌شان بود. ایمان داشت که سوسیالیسم امر طبقۀ کارگر است، امری که در پروسۀ مبارزاتی و کسب خودآگاهی و سازماندهی انقلاب طبقاتی خود کارگران دیر یا زود به سرانجام خواهند رساند. لذا در هر فرصتی به‌خصوص صبح زود برای ارتباط با کارگران در میادین کار حضور می‌یافت.
حسن به مطالبۀ حق ملل در تعیین سرنوشت خویش اعتقاد داشت و از مبارزۀ مردم کردستان برای کسب حقوق دمکراتیک و از مقاومت مردم کردستان در برابر هجوم‌های وحشیانۀ جمهوری اسلامی که برای گسترش ارتجاع از هیچ‌گونه جنایتی فروگذاری نمی‌کرد، حمایت و کمک همه‌جانبه‌ای می‌کرد. او به‌طور خستگی‌ناپذیری برای جمع‌آوری کمک‌های جنسی، مالی، دارو، لوازم پزشکی و پوشاک برای کردستان تلاش می‌کرد و هواداران و اطرافیان را به این منظور تشویق و سازمان داده بود. تعداد زیادی از فعالین و مبارزین سیاسی کُرد عضوی از خانوادۀ او شده بودند و تحت حمایت و حفاظت او قرار داشتند. او در نشروپخش اعلامیه‌ها و تراکت‌های مربوط به اخبار مبارزاتی کردستان کوشا بود. جهت جلب پشتیبانی مردم آذربایجان از جنبش رهایی‌بخش و دمکراتیک مردم کردستان علیه جمهوری اسلامی فعال بود. تعداد زیادی از هم‌رزمان او به صف پیشمرگان کمونیست کردستان پیوستند و تعدادی از آنها از جمله خسرو جهاندیده و عتیق شیری در این راه جان‌ باختند. خسرو جهاندیده پسرخالۀ حسن، به مدت سه سال با او در سازمان پیکار هم‌سنگر و هم‌کار بود. او سال‌ها در مناطق مختلف کردستان جنگید. خسرو با نام مستعار مصطفی عجم برای بسیاری از مردم کردستان شناخته شده بود و به یکی از محبوب‌ترین پیشمرگان کومله در میان مردم کردستان تبدیل شده بود. او در زمان جانباختن، کادر و مسئول سیاسی گردان ۲۲ کومله و حزب کمونیست ایران بود. حسن همیشه برای خسرو شخصیتی انقلابی، رزمنده و الگوی بسیار تأثیرگذار و الهام‌بخشی بود.
در سال ۱۳۶۰ رژیم اسلامی همه نیرو و توان خود را برای سرکوب و نابودی آزادی‌ها متمرکز کرده بود. حسن با همکاری تعداد دیگری از رفقایش برای جلوگیری از نابودی کتاب‌های جنبش کارگری و سوسیالیستی به جمع‌آوری صدها کتاب و منابع مختلف علمی، سیاسی و سوسیالیستی اقدام نمود و در خانه‌ای کتابخانۀ مخفی بزرگی ایجاد کردند. سرانجام در اواخر خرداد سال ۱۳۶۰، حسن به‌ همراه یکی از رفقایش کامران دانشخواه در همان خانه با صدها جلد کتاب، اموال تشکیلات پیکار و مقدار زیادی کمک‌های جنسی، دارو و لوازم پزشکی جمع‌آوری‌شده برای کردستان دستگیر شد و به شکنجه‌گاه‌های اطلاعات در ارومیه انتقال یافت. بعد از چندی، او را به زندان تبریز منتقل کردند. در دوران زندان از روحیۀ مقاوم و رزمندگی بی‌سابقه‌ای برخوردار بود و زندان را به عرصۀ دیگری از مبارزۀ خود بدل کرد.
به نقل از دوستان هم‌بندش، دو بار حسن و رفیق پیکارگرش کامران دانشخواه را به اعدام فراخواندند، آنها هر بار با روحیه‌ای که گویا مرگ را به سُخره گرفته باشند، دست در شانۀ یکدیگر راهی اعدام ‌شدند، اما با اعدام نمایشی مواجه شده و دوباره به بند بازگشتند، در سحرگاه ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ دیگر نمایشی در کار نبود و حسن منصوری همراه کامران دانشخواه و بیش از ۲۰ کمونیست و انقلابی دیگر در تبریز، در برابر جوخۀ اعدام قرار گرفته و اعدام شدند.
مامورین اطلاعات و سپاه پاسداران به خانوادۀ حسن هشدار دادند که حق برگزاری مراسم و دفن یک کمونیست در قبرستان شهر ارومیه را ندارند. علیرغم تهدیدات رژیم، پیکر حسن با حضور صدها نفر از مردم ارومیه و روستاها به قبرستان روستای میاوا (میاوق) در نزدیکی دریاچۀ ارومیه منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد.
حسن قبل از اعدام در واپسین نامه و پیام خود با جسارتی بی‌نظیر مردم و انقلابیون کمونیست را به مبارزۀ بی‌امان علیه هر نوع ظلم و تبعیض، علیه نظام استثمارگرانۀ کاپیتالیستی و برای ایجاد جامعۀ سوسیالیستی فراخواند.
متن کامل واپسین نامه و پیام رفیق:
"بین سرمایه‌داری و کمونیسم درۀ عمیقی وجود دارد که با خاکستر ما کمونیست‌ها پر خواهد شد". هوشی مین
کارگران و زحمت‌کشان!
هم اکنون شاهدیم که رژیم جمهوری اسلامی با درندگی هر چه تمام‌تر به اعدام انقلابیون و توده‌های زحمت‌کش مشغول است. رژیمی که در واقع، میوه‌چین جانبازی‌ها و قهرمانی‌های شما می‌باشد، رژیمی که بعد از قیام خونین ۲۲ بهمن سلاحی را که شما به دست داشتید و به طرف سرمایه‌داری نشانه می‌رفتید از دست‌تان گرفت و راه سازش را در پیش گرفت. رژیمی که برای حفظ سرمایه‌داری و پاسداری از آن به شیوه‌های مختلف از جمله نیرنگ آشکار کوشید؛ اما تا ظلم هست مبارزه هم هست.
بعد از قیام خونین، ریشه‌های مادی این ظلم از بین نرفت و مبارزۀ توده‌ها هم ادامه یافت. مبارزه‌ای که سرانجام طبقۀ کارگر و زحمت‌کشان به پیروزی دست خواهند یافت و جامعۀ‌ سعادتمند خود، سوسیالیسم و کمونیسم را خواهند ساخت. اما این کار آسان نیست. برای تحقق این امر خون‌ها جاری می‌شود و انقلابیون اعدام می‌گردند. به‌همین خاطر اعدام ما به دست رژیم جمهوری اسلامی امری طبیعی است و ما با افتخار به استقبال چنین مرگ سرخی می‌رویم. کشته شدن در راه طبقه کارگر واقعا که افتخار است.
من به خانواده‌ام، به مادر، به پدر، به خواهرانم و به برادر کوچکم و همۀ فامیل سلام دارم و از همۀ آنها می‌خواهم نه تنها از مرگ من بلکه هیچ‌کدام از انقلابیون ناراحت نباشند و سرافراز و سربلند باشند.
من به تمامی رفقایم توصیه می‌کنم که راه طبقه‌ کارگر را با سرسختی هرچه تمام‌تر ادامه دهند و البته ایمان دارم که آنها نیز چنین خواهند کرد.
برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق! / زنده باد سوسیالیسم! / زنده باد کمونیسم!
حسن منصوری ۱۳۶۰/ ۵/ ۱۸".
حسن منصوری اگرچه کوتاه زیست اما تمامی لحظات زندگی‌اش را وقف مبارزه برای رهایی انسان‌ها از ظلم‌و‌استثمار نظام سرمایه‌داری و برقراری سوسیالیسم نمود و جانش را در راه آرمان‌های والای کمونیستی فدا کرد. یاد و خاطرۀ حسن منصوری در دل خانواده، دوستان، پیکارگرانِ آزادی، برابری و سوسیالیسم همیشه زنده است.

 

٤٧٠. وازگن منصوريان

Mansourian_Vazgen4.jpgرفیق وازگن منصوریان سال ۱۳۲۵ در خانوادۀ یک کارمندِ جزء شرکت نفت در مسجد‌سلیمان به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به تهران رفت و در دانشکدۀ معماری دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. او از اواخر دوران دبیرستان در سازمان نوجوانان وابسته به تشکیلات "داشناک" شروع به فعالیت کرد و تا حدود سال‌های ۵۲-۱۳۵۱ به این فعالیت ادامه داد. بعد از مدتی خط مشی بورژوا ــ شوینیستی اين "حزب" برای او مورد سؤال قرار گرفت. با روحیۀ مبارزه‌جویی و صداقتی که داشت و با ایمان به هدف سیاسی‌ای که در خدمت زحمت‌کشان و استثمار شوندگان بود، نمی‌توانست در بندهای چنین تشکیلاتی محصور بماند. او با اتکا به تٸوری مبارزاتی با داشناک که شوینیستی و ارتجاعی ارزیابی می‌کرد، برخورد و مرزبندی کرد. درواقع مرزبندی با داشناک در راستای چنین سمتگیری و توأم با تمایلات مارکسیستی بود. برای او حرف جدا از عمل به معنای فرصت‌طلبی بود. او همواره به هرآنچه در پروسۀ شناخت می‌رسید عمل می‌کرد و دیگران را نیز در این جهت سمت می‌داد و با بروز انحرافات در این زمینه به شدت مبارزه و آن را افشا می‌کرد. وازگن از چهره‌هایی‌ست که نقش مهمی در افشای حزب ارتجاعی داشناک داشت. ارامنۀ رادیکال او را با نام رفیق "وازریک" می‌شناختند و بنیان‌گذار جنبش نوین انقلابی دانشجویان انقلابی ارامنه بود. مرتجعین داشناک کینۀ عمیقی از او داشتند.
به منظور تثبیت زندگی سیاسی خود که آن را به معنای دست کشیدن از منافع فردی (در هر زمینه) می‌دانست به فرانسه رفت.
در آخرین برخورد ایدئولوژیک کتبی در مورد خودش که در یک برخورد جمعی در تاریخ ۱۰/۶/۱۳۶۲ نوشته بود، از این روند چنین یاد می‌کند:
"در برخورد به مسئلۀ شغلی و درسی خود، در حدود ۱۵ سال قبل به این نتیجه رسیدم که شغل و درس جدا از زندگی سیاسی برای من مفهومی ندارد و تصمیم گرفتم که یک "مبارز سیاسی حرفه‌ای" بشوم. (روشن است که در اینجا نه بحث من بر سر ماهیت آن سیاستی است که در آن مقطع بر من حاکم بود و نه این‌ که اساسا درک درستی از "حرفه‌ای" بودن داشتم و نه حتی اسم آن را شنیده بودم. در اینجا بحث بر سر خواست برش از زندگی خصوصی و مشخصا درسی و شغلی‌ست. خواستی که در من به‌شدت عمل می کرد). بعدها به‌دلیل ماهیت تفکرات حاکم بر من، بر متنی از شرایط نامساعد (نامساعد برای حرفه‌ای شدن) عملا از این کار منصرف شدم. ولی سفر من به فرانسه اساسا از این زاویه بود که اولا حل شدنم در محیط کاری را چند سال به تعویق بیاندازم و ثانیا، در طی این مدت با دستیابی به "تئوری صحیح" بتوانم به "یک عمل" درست متناسب با آن دست بزنم و در این چارچوب از زندگی شغلی خود دست بردارم. با چنین سابقه‌ای از خواست برش از زندگی شغلی و تحصیلی بود که عاقبت در (این دوره) به این برش رسیدم".
از خصوصیات برجستۀ وازگن که در این دوره و در سال‌های بعد از آن تا هنگام شهادتش به روشنی به چشم می‌خورد، این است که او دست‌خوش جریانات و حرکت خود‌به‌خودی نمی‌شد. شیوۀ او همواره این بود که با اعتقاد کامل در یک موضع، جریان یا حرکتی قرار می‌گرفت و به مسائل آگاهانه برخورد می‌کرد. هنگام تغییر راه، نه سرسری و سطحی، بلکه در توان سیاسی- ایدئولوژیکش عمیقا آن را مورد سؤال قرار داده و بی‌محابا به نقد می‌کشید. ویژگی‌های رفیق زمینه‌هایی را در برمی‌گرفت که در هر مرحله آمادگی برخورد انتقادی به گذشته را داشته باشد و این در مجموع موجب حرکت پیشرو و رشد دائمی او در طول فعالیت سیاسی‌اش می‌شد.
رفیق وازگن پس از ورود به فرانسه با مطالعۀ برخی از متون اساسی مارکسیستی (نظیر بخشی از کاپیتال، آنتی دورینگ، دولت و انقلاب، امپریالیزم و...) و با برخورد به جریانات سیاسی و دانشجویی مختلفِ خارج از کشور، با سازمان دانشجویی "احیاء" در شهر پاریس به فعالیت پرداخت. به دنبال انشعابی که در سازمان دانشجویی احیاء صورت گرفت، او به اتحادیۀ دانشجویان (هوادار جنبش مسلحانه و سپس "مجاهدین م. ل") پیوست و عمدتا عهده‌دار مسئولیت‌های آموزشی بود.
بخش‌هایی از نوشتۀ یکی از رفقا که در این دوره از نزدیک با وازگن فعالیت داشت:
"با رفیق وازگن از سال ۱۳۵۵ آشنا شدم. وی در سازمان دانشجویی احیاء در پاریس فعالیت می‌کرد. برای ما افراد جوان و کم تجربه‌ای که تازه جذب مبارزه شده بودیم، برخوردهای رفیق بسیار آموزنده و گیرا بود. متانت و افتادگی وی در کنار صبر و پشتکاری که برای آموزش ما به خرج می‌داد درس گران‌بهایی از خصائل کمونیستی بود. وی از رفقایی که در پایین‌ترین سطح بودند می‌آموخت و همواره به این آموزش اعتقاد و ایمان داشت. به‌همین‌دلیل برخوردش با این رفقا بسیار متین و تشویق کننده بود. این روحیۀ وی و صبر و بردباری که در شنیدن نظرات رفقا- با وجود خام و غیرمنسجم بودن این نظرات- داشت، به آنها انرژی می‌داد تا جهت انسجام نظرات و ارتقا خود بکوشند. بارها می‌دیدیم مسئله‌ای که از طرف رفیقِ کم تجربه‌ای مطرح می‌شد او را به فکر وامی‌داشت و با جدیت سعی می‌کرد هستۀ فکری درست آن رفیق را بوسیلۀ دانسته‌های خود پرورش دهد. او دارای روحیه و تفکری زنده و همواره در جستجوی کشف و پرورش نظرات اصولی بود و با انرژی و پشتکار تمام این نظرات را می‌گرفت.
مسئولیت‌هایی که در سازمان دانشجویی می‌گرفت، نه دهن پرکن بود و نه چشم‌گیر، در‌حالی‌که این محیط عرصۀ تاخت و تاز، خودنمایی‌ها و شهرت‌‌طلبی‌ها بود. خواست وی آموزش به رفقای جوان و کم تجربه بود تا انرژی‌اش را بر روی پرورش رفقا بگذارد و با جدیت، ایمان و پشتکار فراوان این کار را انجام می‌داد. با وجود تمام برتری‌های سیاسی ــ ایدئولوژیکش بر به‌اصطلاح "رهبران" سازمان دانشجویی، همواره نسبت به آنها گمنام بود. چرا که مبارزۀ واقعی را در پرورش نسل‌های جدید می‌دید. رفیق وازگن با وجود برخورد منعطف و صبورانه‌اش به نظرات جدید، دارای قاطعیت و پیگیری فوق‌العاده‌ای در دفاع از نظرات اصولی بود. هیچ‌گاه از نظر خود عدول نکرده و در دام سازش ایدئولوژیک نمی‌افتاد.
به‌دلیل ارائه نقطه‌نظرات اصولی و حرکت در خلاف جریان، اغلب از دیگر تئوریسین‌های سازمان دانشجویی جدا می‌افتاد، اما تنهایی وی مانع از مبارزۀ قاطعانه و پافشاری بر روی نظراتش نمی‌شد، ترس از انزوا وی را وادار به سازش ایدئولوژیک و خالی کردن میدان نمی‌ساخت. محبوبیت وی در میان رفقای جوان و خصلت‌های مبارزاتی او باعث شد که رفیق به جریان مخفی سیاسی "دانشجویان و روشنفکران کمونیست" (درک) ملحق شود که در پس تشکیلات دانشجویی "فدراسیون فرانسه"، در واقع هوادار "جنبش نوین انقلابی" (مشی چریکی) و خصوصا بخش منشعب مجاهدین خلق بود. زیر سوال رفتن مشی چریکی و اعتقاد به مشی توده‌ای توسط بخش داخل مجاهدین و انتقاد به رهبری تقی شهرام و برکناری او که به خارج انتقال یافته بود، یعنی مجموعا مضامین انتقادی داخل و به تبع آن تشکیل شورای مسئولین در پاریس با تغییر و تحولاتی که به دنبال داشت گروه درک را نیز با بحران مواجهه ساخت.
در این دوران رفیق در این مسائل شرکت فعال داشت و در نقد مشی چریکی و دیدگاه فعالیت پشت جبهه‌ای با حداکثر توان خود کوشید. رفیق پس از قیام بهمن‌ماه و محول کردن مسئولیت‌های خود در خارج از کشور به ایران بازگشت. در این دوره "درک" درگیر بحث درونی در ارتباط با چگونگی ادامه فعالیت بود. در این پروسه اکثریت این گروه به "سازمان پيكار" پیوستند که رفیق وازگن نیز جزو آنان بود. وی با نام تشکیلاتی "جواد" در کمیتۀ دهقانی به فعالیت (عمدتا تٸوریک) پرداخت و در "سازمان" در شمار کادرهای تئوریک به شمار می‌رفت.
در کنار این مسئولیت، رفیق بر روی مسئله ملی و اقلیت‌ها و برخورد به برخی تشکلات وابسته به ارامنه کار می‌کرد که حاصل آن سه جزوه در باره مسائل اقلیت ارامنه و خواست‌های آن و دربارۀ حزب داشناك و کانون فرهنگی ارامنه بود. رفیق اصلی‌ترین و فعال‌ترین نقش را در این زمینه ایفا کرد. او که به موضوعات ذکر شده آشنایی جامعی داشت، از نظر تئوریک به مرزبندی با دیدگاه‌های بورژوا- شووینیستی و ناسیونالیستی در برخورد به مسئله اقلیت‌ها و به‌طور كلی خلق‌ها و یا ملل نموده و با افشا نقش ایدئولوژیک ــ سیاسی "خودمختاری فرهنگی- ملی" اقلیت‌ها که ایجاد جدایی بین منافع مشترک زحمت‌کشان و پرولتاریای ملیت‌های مختلف است، راه‌حلی برای خواست‌های اقلیت‌های ملی با دیدگاه طبقاتی تبیین نموده و آن را مقابل نگرش‌های ناسیونالیستی قرار داد، از این زاویه و بر اساس این نگرش که تا آن هنگام بدین صورت مطرح نشده بود، نکات جدیدی در زمینۀ انحراف ناسیونالیستی طرح کرد و به دنبال آن با بررسی تاریخچۀ خط‌مشی و عملکرد ۹۰ سالۀ تشکیلات داشناک که از نزدیک با آن آشنا بود، آن را جريانی اپورتونیستی ارزیابی کرد. به دنبال آن "کانون فرهنگی ارامنه" را که بعد از قیام با پیروی (غیرعلنی) از خط‌مشی سچفخا به‌وجود آمده بود، ناسیونالیست و با خط‌مشی‌ای ضدانقلابی معرفی کرد.
پس از مدت کوتاهی کار در کمیتۀ دهقانی، دراواخر ۱۳۵۸ رفیق دركميته‌ای از زيرجمع‌های هیئت تحریریه به فعالیت پرداخت و تا هنگام خاموشی سازمان پیکار در آنجا باقی ماند. از جمله مضامینی که رفیق در این زیرجمع روی آن کار می‌کرد می‌توان از "سوسیالیسم" و "سوسیال-امپریالیسم" نام برد.
به دنبال انتشار بیانیه ۱۱۰ در نشریۀ پیکار در خرداد ۱۳۶۰، رفیق به‌همراه جمع خود از اولین ناقدین آن به‌عنوان یک موضع‌گیری راست بود. در این مقطع چند برخورد به مواضع گذشته و مسائل دیگر سازمان صورت گرفت که او نقش فعالی در این برخوردها ایفا کرد.
در مقطع بحران درونی سازمان پیکار فراکسیون‌های مختلف شکل گرفت، منجمله "جناح انقلابی" که گویا رفیق هم علیرغم برخی موارد انتقادی، به آن تمایل نشان داد، اما چندی بعد جناح هم مثل بقیۀ جریان‌های منتج از پیکار منحل شد و عملا فعالیت همه رفقا به تشکیل محفل‌های گوناگون متمایل گشت.
رفیق تا زمان دستگیری، در محفلی فعالیت می‌کرد که به کار تئوریک حول مسائل بحران می‌پرداخت. او فعالانه و پیگیرانه در این راستا به فعالیت خود ادامه داد.
رفیق وازگن در کنار خصوصیتی که برشمردیم از انعطاف فوق‌العاده‌ای در برخورد به نظرات مختلف برخوردار بود. وی در عین برخورد مستقل و پیگیرش آماده قبول نظرات جدید و تصحیح نظرات قبلی خود بود كه در این صورت بدون هیچ ملاحظه‌ای خود را به نقد می‌کشید. در این کار وقت و موشکافی زیاد از خود نشان می‌داد. صداقت و ایمان خالصانه به آرمانش خصوصیت انتقادپذیری را در او تقویت می‌کرد و همواره در قبال دیگران نیز از این شیوه تبعیت می‌نمود. شاید یکی از ضعف‌های رفیق این بود که به اطرافیان خود بیش از حد اعتقاد و اعتماد داشت. شاید همین اعتماد موجب دستگیری او شده باشد. وازگن در ۲۸ آبان ۱۳۶۱ دستگیر شد. گویا "ناصر" نامی که لو رفته و دستگیر می‌شود، بلافاصله پس از دستگیری نه تنها تمام اطلاعات و قرارهای خود را برای نجات جان حقیرش به دژخیمان رژیم می‌دهد، بلکه رفقا "ثریا"، "سید" و رفیق دیگری به نام "ناصر" از قربانیان دیگر خیانت او هستند که اکثر آنها اعدام گشته‌اند.
رفیق وازگن (جواد، پرویز) در زیر شکنجه‌های بیدادگاه رژیم از آرمانش دفاع کرد و خود را کمونیست خواند. شکنجه‌های روحی و جسمی تنها مقاومت و آرمان‌خواهی او را مستحکم‌تر کرد. دورۀ زندان، ادامۀ مبارزۀ رفیق در شکلی دیگر بود. در تمام این مدت یک آن از کار سیاسی، بحث و تبادل نظر با دیگران در جهت دریافت بهتر و عمیق‌تر از راه برون‌رفت از بحران دست نکشید. از برخورد به دیگران، ارتقا اطرافيان و ارتقا خود باز نایستاد و در چنگ دژخیمان رژیم نیز تو دهنی محکمی به ارتجاع زد. وازگن در زندان در تقویت روحیۀ جمعی بسیار فعال بود. جلسات زبان فرانسه ترتیب می‌داد و با برخورد بسیار متین و صادق و بی‌آلایش خود در میان رفقای زندان بسیار محبوب بود.
او در ۲ مرداد ۱۳۶۲ به همراه ۵۰ مبارز دیگر تیرباران شد. "دادگاه انقلاب" جرم رفیق را چنین تعیین کرده بود: "شرکت فعال در تشکیل "جناح انقلابی" و ادامۀ فعالیت بعد از جناح و سوزاندن قرارها". خیانت نکردن از نظر رژیم جرم است و جرمی که استحقاق اعدام دارد!. با از دست دادن رفیق وازگن، ما رفیقی خلاق و پیگیر و بسیار فعال را از دست دادیم. رفيق ازدواج كرده بود و يك پسر داشت.
خاطره‌ای از یک رفيق:
"اواخر آذر ۱۳۶۱ بود که دستگير شدم. به‌محض اينکه از هواپيمای تهران- زاهدان پياده شديم، سه مرد ما را از بقيه جدا کرده و به کناری کشيدند. من همۀ مدارکم جور بود و ترسی نداشتم، ولی وقتی که ما را به کميتۀ زاهدان برده و يکی بی‌مقدمه در مورد پيکار پرسيد، فهميدم يه جای کار می‌لنگد. گويا يکی از تواب‌ها (یک نفر از کميتۀ آذربایجان) ما را در هواپيما شناسایی کرد و به "برادران" گرا داد. او با سه بازجو برای شناسایی يکی از بچه‌های مرکزيت پيکار، که فکر می‌کردند از مرز زاهدان فرار کند، به آنجا آمده بود. ما را سريعا، ظرف شش ساعت، به تهران و يک سر به اوين منتقل کرده، با همان سرعت به زيرزمين بردند. بعد از بستن به تخت و شلاق خوردن حسابی، بازم کردند، ولی با چشم‌بند هم‌آنجا رهايم کرده و رفتند. سه روز با چشم بسته در زيرزمين نشسته بودم، باور کنيد شنيدن فرياد شکنجه خيلی سخت‌تر از تحمل آن است.
فکر کنم روز دوم يا سوم بود، بعد از صبحانه، که يکی از بازجوها (مرتضی ميثمی) کسی را کشان‌کشان به زيرزمين آورد. مرتضی فرياد می‌زد: "پيش از اون که من شلاقت بزنم بهتره حرفتو بزنی". مرد که گويا اسمش احمد بود، با لهجۀ غليظ لاتی بچه‌های تهران می‌گفت: "داداش چه حرفی، من که کاره‌ای نيستم". مرتضی او را به تخت بست و شروع کرد. احمد هم‌چنان فرياد می‌کشيد و همه چيز را انکار می‌کرد. در انتها پذيرفت که او هم مثل همه، روزنامه‌های همه را خوانده ولی ابدا علاقه‌ای به سياست نداشته و هرگز حتی فکر هواداری از گروهی را نکرده است. مرتضی او را بسته به تخت گذاشت و اطاق را ترک کرد. وقت رفتن گفت: "فکراتو بکن تا من برگردم. ما همه چيزو میدونيم". نمی‌دانم چقدر گذشت، شايد چند ساعت، بعد از ناهار بود که بازجو برگشت. هنگام آمدن فرياد زد: "مهدی فکرتو کردی؟". کسی جواب نداد، او دوباره تکرار کرد: "مهدی با توام. فکرتو کردی؟". دوباره جوابی نبود، اين بار مرتضی فرياد زد: "مهدی کری؟". فردی که من به اسم احمد شناخته بودم، پرسيد: "با منی برادر؟". مرتضی گفت: "مگه کس ديگه‌ای هم اينجاست، معلومه با تو هستم". او جواب داد: "آخه يکی هم اونجا نشسته". مرتضی گفت: "چشمم روشن پس تو چشمبندتو باز کردی؟!". او جواب داد: "من که دستم بسته‌ست، ولی می‌شنيدم که يکی داره نفس می‌کشه". مرتضی گفت: "نه، با تو هستم". مرد جواب داد: "فکر کنم شما اسم منو اشتباهی گفتين، من اسمم احمده نه مهدی". مرتضی شروع به شلاق زدن او کرد و فرياد زد: "ببين من بهت وقت دادم که فکرتو بکنی ولی فايده نداشت، حالا هم من حکم دارم، حتی اگر حرفم بزنی فايده نداره"، و به شلاق زدن ادامه داد. مرد تنها فرياد می‌زد: "برادر شما اشتباه می‌کنين من احمد هستم". پس از مدتی مرتضی شکنجه را متوقف کرد و پس از باز کردن وی دستور داد که در جا قدم دو کند. می‌توانستم صدای ناله مرد را بشنوم که قادر به اين کار نبود. مرتضی با شلاق تهديدش می‌کرد که ادامه دهد. سپس دوباره پای او را بست و گفت: "من همه اطلاعاتِ‌‌تو دارم، مگه تو نبودی که رفتی سره قرار با... تو بولواره کشاورز و بسته‌ای رو از اون تحويل گرفتی؟". مرد ابتدا انکار کرد و پس از چند شلاق ديگر فرياد زد: "بابا چرا می‌زنی، من يادم نمی‌آد، حالا شما يادآوری کن". و مرتضی جزئيات بيشتری گفت، از جمله کسی که سر قرار آمده بود، عضو پيکار بود و گفته که با تو، مهدی، قرار داشته. مرد جواب داد: "والله من چه می‌دونستم که طرف چی کاره‌ست، يکی جلويه دانشگاه به من گفت که اگه بيکارم می‌تونم روزنومه بفروشم و يه چيزی واسه خودم بردارم، من چه می‌دونستم که اون کيه يا پيکار چيه، واسه من فقط کاسبی بود. ولی حالا که صحبت می‌کردين، تازه يادم اومد که من اسمه خودمو بهش نگفتم. آدم مردمو چی می‌شناسه، شايدم گفتم مهدی". مرتضی گفت: "سياه‌بازی رو بزار کنار و حرفتو بزن، ببين چقد بهت وقت دادم ولی تو مدام بازی در مياری"، و اطاق را ترک کرد.
مرد که حالا دستش باز بود، چشم‌بندش را بالا زد و از من پرسيد: "تو چرا اينجا نشستی؟". گفتم که "دو روز است اينجا رهايم کرده‌اند و کسی حتی جوابم را نمی‌دهد". من به خاطر نداشتن عينکم تنها خطوط محوی از چهرۀ وی را می‌ديدم. باورم شده بود که او يکی از اين عشق لاتی‌های بیکار است که بر حسب تصادف گير افتاده. پرسيد که "من که هستم"، گفتم: "اهل سياست نيستم و نمی‌دانم چرا مرا دستگير کرده‌اند". گفت: "من هم همين‌طور". دو تايی تنهايی هم را پر کرديم تا وقتی که دوباره صدای پای کسی آمد. مرتضی بود، اين بار هيچ حرفی نزد، يک‌سر سراغ مرد رفت و اين بار وحشيانه به شلاق زدن وی پرداخت. مرد فرياد می‌زد: "ديگه چی شده، باشه شما ميگی من مهدی هستم، باشه قبول، روزنومه هم گرفتم، ببخشيد اشتباه بود، ولی از زور بی‌پولی و بی‌کاری بود". فايده‌ای نداشت. او فرياد می‌زد: "بابا قبول، هرچی مي‌گی قبول، من مهدی هستم".
من به خودم می‌پيچيدم و آهسته گريه می‌کردم که چرا اين وحشی‌ها دست از سر اين مرد بی‌گناه بر نمی‌دارند. سرانجام مرتضی دست از شکنجه کردن کشيد. نفس‌نفس می‌زد. دستور داد که در جا قدم دو کند. مرد ناله می‌زد و مرتضی با کابل وادارش می‌کرد که ادامه دهد. مرد گفت: "برادر يه کاغذ بيار هر چی ميگی بنويس ما هم امضا می‌کنيم". چند لحظه سکوت بود و سپس مرتضی گفت. "وازگن ديگه بازی بسه، ما همۀ اطلاعات تو رو داريم". مرد خنده‌ای کرد و گفت: "حالا ديگه ارمنی هم شديم". بازجو گفت: "من هيچ احتياجی به اطلاعات تو نداشتم. همه چيز تو قبلا لو رفته، فقط می‌خواستم بهت امکانی بدم که کمکی به خودت بکنی که نکردی. من حتی می‌دونم که تو کنگرۀ اول سازمان تو بين حسين روحانی و... نشسته بودی. حتی می‌دونم که چه بحث‌هايی تو کنگره کردی و نظرت چی بود". مرد خاموش ماند و مرتضی ادامه داد: "می‌دونی که حالا چی می‌شه". وازگن با لحنی کاملا متفاوت جواب داد: "آره، اعدام می‌شم!". مرتضی گفت: "من دلم واسه همين می‌سوزه. چرا آدمی مثل تو که از دانشگاه سوربن فرانسه فارغ‌التحصيل شده به جای خدمت به اين کشور بايد کشته بشه". وازگن در جواب گفت: "شما ناراحت نباش برادر، به‌هيچ‌وجه ممکن نيست امثال من بتونند در چنين شرايطی امکان خدمتی داشته باشند. تا وقتی که حکومت‌هایی مثل جمهوری اسلامی هست، کشته شدن ما بزرگ‌ترين خدمتيه که ميشه به اين مملکت کرد". و من آهسته زير چشمبند گريه می‌کردم که چرا قادر نبودم تمامی خطوط چهرۀ اين بزرگ مرد کوچک را با وضوح در بايگانی مغزم حک کنم".
وصیت‌نامۀ وازگن منصوریان خطاب به پسر ۶ ساله‌اش:
"نام: وازگن، نام خانوادگی: منصوریان، نام پدر: کاربید، تاریخ تولد: ۱۳۲۵، شماره شناسنامه: ۸۲.
وصیت‌نامه (آخرین پیام خطاب به فرزند دلبندم،...) فرزند عزیزتر از جانم... بسیار عزیزم. الان که این سطور را برای تو می‌نویسم یکی دو ساعت بیشتر به... نمانده است. گفته بودی که دلت نمی‌خواهد که یتیم بشوی، برایت متأسفم که این خواست تو بر آورده نشد و در سنینی که هنوز شکوفه‌ای بیش نیستی محروم از پدر می‌گردی. ولی پسرم بدان که در این... است. دلم می‌خواست که در این ساعات آخرین نزد من بودی و من می‌توانستم هر آنچه در دلم می‌گذرد برایت بیان کنم، چرا که در این صورت مسئله خیلی بهتر از نوشتن یک وصیت‌نامه بود. فرزندم، مرگ یک امر طبیعی است که دیر یا زود به سراغ انسان می‌آید. البته من دلم نمی‌خواست که امروز بمیرم، ولی حالا که مرگ به سراغ من آمده است، بی‌هیچ واهمه‌ای آن را پذیرا می‌گردم. از من یک خواهر یا برادر برایت خواسته بودی، شاید برای این‌که احساس تنهایی نکنی، متأسفم از این‌که نتوانستم این آرزوی تو را برآورده کنم. ولی... جان بدان که در صورتی که انسان، انسان درستی باشد هیچ‌وقت احساس تنهایی نخواهد کرد. می‌خواستم بدانی که در تمام مدت زندگانی کوتاهی که تا به امروز داشته‌ای، از روزی که فهمیدم نطفه‌ای در جنین مادرت هستی، تا آخرین لحظۀ زندگیم به تو خالصانه عشق ورزیدم و می‌ورزم. من به آن طریقی که خودم درست می‌دیدم، سعی کردم برایت پدر خوبی باشم. وقتی که تو بزرگ شوی بر مبنای عقایدی که خودت پیدا کردی... . پسرم دلم می‌خواهد که در زندگانیت فردی باشی که پایبند انسانیت و اصول اخلاقی باشی و فقط ‌و‌ فقط موقعی در عقایدت دچار تغییروتحول شوی که در طی یک روند اصولی خودت واقعا به عقاید جدید برسی و هیچ عامل دیگری دراین امر دخیل نباشد. من پول و ثروتی ندارم که به تو وصیت کنم، وصیت من به تو به جز این چند سطر، تمام آن چیزهایی است که از من در خاطرت مانده، اگر تمایل مرا بپرسی، امیدوارم در زندگیت درست‌تر از من حرکت کنی، البته حرکتی که آگاهانه باشد. پسرم، پسرعزیزم، می‌خواستم بدانی که خارج از خانواده و مسائل خانوادگی دنیای بزرگی هست، دنیایی پر از مسائلی که یکی از افراد این دنیا تو هستی. پسرم... عزیزم گفتنی‌ها بسیار است و صفحۀ کاغذ محدود، من در اینجا به نامه‌ام خاتمه می‌دهم و امیدوارم که هر وقت بزرگ شدی خیلی چیزها را در زندگیت بفهمی. .... جان، من می‌میرم، ولی مطمئنم که نمی‌میرم، پسرم، فرزندم، تا تو زنده‌ای من در تو زنده‌ام و امیدوارم که تو هم در فرزندانت زنده باشی. می‌خواستم بدانی در این لحظات آخر نه تنها با تو که با بچه‌هایی مثل تو در این دنیا که در چهارگوشۀ جهان وجود دارند می‌باشم. مطمئنم آنچه که من در پایان زندگی ۳۷ ساله‌ام به آن رسیدم چیزی نیست که با مرگ من پایان پذیرد. درواقع اگر چنین فکر می‌کردم، آدم خیلی خودخواه و پرمدعاعی می‌بودم. نه زندگی من از این لحاظ آغازی بوده است و نه مرگ من پایانی. مطمئنم که تو روزهای بسیار بهتری را خواهی دید. فرزندم، برای مرگ من گریه نکن و نگذار که کسی گریه کند. سلام گرم مرا به همه برسان، مرد باش و مثل مردان زندگی کن. فرزندم بدرود و درود من بر همه باد. وازگن منصوریان ۲/۵/۱۳۶۲".
شعر و نوشته‌ای از مجيد نفيسی، به یاد وازگن منصوریان، با عنوان: "جلفای اصفهان":
"شاه‌عباس تو را
چون زنجیر خاجی
به گردن شهر آویخت:
با کلیسا و میدانچۀ سنگی‌ات
با پیاله فروشی‌ها و زرگرخانه‌هایت
و با گونه‌های سرخ دخترانت.
شهر برای تو
همیشه آن سوی رود بود
و تنها شاعران آخر شب
درهای میخانه‌هایت را می‌کوبیدند
و کوهنوردان دم صبح
چک چک "آب خاجیک"ات را می‌آشفتند
صدها سال در برابر هم روئیدیم:
تا عاقبت "مادی"های زاینده رود
دل‌هامان را به هم آمیخت
و خون وازگن
در رگ من جوشید
جلفای ارمنی!
ستم‌گران از تو زنجیر خاجی می‌خواستند
اما تو چون مسیحی مصلوب
دوباره به پا خاستی. ۲۹ ژانویه ۱۹۸۶".

محمود خلیلی نیز در نشریه آرش شماره 110 در بارۀ وازگن نوشته‌ای دارد.

 

٤٧١. فريده منفردزاده
رفیق فریده منفردزاده از فعالین تشکیلات سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۱ تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٧٢. احمد مؤذن

Moazen_Ahmad_2.jpgبا استفاده از پیکار شماره ۵۴، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۹
رفیق احمد مؤذن سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای سنتی و متوسط در شهر دزفول به دنیا آمد. سال ۱۳۵۳ با رتبۀ اول به دانشگاه اهواز راه یافت. او به‌‌دلیل جو مذهبی خانواده و شهر تا سال ۱۳۵۵ فردی مذهبی و از طرفداران سرسخت دکتر علی شریعتی بود. با شرکت فعال در مبارزات دانشجویی، هرچه بیشتر با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنا شد و در سال ۱۳۵۵ آن را پذیرفت. روابطش که با دانشجویان انقلابی بیشتر شد، در مبارزات صنفی ــ سیاسی دانشگاه اهواز در ردیف فعال‌ترین دانشجویان قرار گرفت. رفیق در طول زندگی مبارزاتی‌اش چه در دانشگاه و چه در شهر با تلاشی خستگی‌ناپذیر سعی در تبلیغ‌‌و‌‌ترویج در میان نیروهای صادق انقلابی و جذب آنها داشت.
رفیق احمد یکی از فعالین مؤثر در تشکل دانشجویان م.ل و گشودن دفتر "دانشجویان مبارز طرفدار آزادی طبقه کارگر" بود. پس از شروع مبارزات سیاسی–علنی دانشجویان، او از جمله کسانی بود که همواره آماج حملات عوامل ارتجاع و عمال دولتی قرار می‌گرفت.
احمد پس از قبول مرزبندی دقیق نیروها در درون "دانشجویان مبارز" از اولین کسانی بود که در تشکیل "دانشجویان هوادار سازمان پیکار" در اهواز فعالانه شرکت کرد. او به‌علت برخورداری از آگاهی سیاسی ــ تئوریک نسبتا بالا، در تهیه و تدوین جزوات و اعلامیه‌ها و برنامه‌های سیاسی "دانشجویان هوادار سازمان" نقش بسزایی داشت. یکی از آثار مدون و با ارزش رفیق، مقاله‌ای تحت عنوان "شوراهای دانشجویی و وظایف دانشجویان مارکسیست ــ لنینیست در قبال آن" می‌باشد.
او به توده‌ها و به راه آنان ایمان داشت و در پیوند با زحمت‌کشان تلاش می‌کرد و در حوزۀ فعالیت خود یعنی کار در میان دانشجویان و دانش‌آموزان و با تبلیغ مارکسیسم ــ لنیینیسم در میان زحمت‌کشان، فعالانه وظایف سازمانی خود را انجام می‌داد. در بهمن‌ماه ۱۳۵۸ لیسانس خود را در رشته آبیاری (کشاورزی) اخذ نمود و سپس فعالیتش را به‌طور سیستماتیک در دانشگاه اهواز و شهر دزفول ادامه داد. جوانان و نوجوانان انقلابی دزفول چهرۀ جدی اما خندان او را که همیشه اواخر هفته با کوله‌باری از نشریه‌های "پیکار"، "۱۳ آبان"، "۱۶ آذر" و اعلامیه‌های جدید سازمان به دزفول می‌آمد، فراموش نخواهند کرد!
در روز حملۀ وحشیانۀ مزدوران رژیم جمهوری اسلامی و "احمد جنتی" حاکم شرع به دانشگاه اهواز، رفیق احمد توانست جان سالم بدر برد، اما روز بعد در یکی از خیابان‌های اهواز، مزدوران رژیم او را شناسایی و دستگیر می‌کنند و پس از شکنجه‌های جسمی و روحی فراوان در سحرگاه روز جمعه ۱۲/۲/۱۳۵۹ پیکارگری را که قلبش برای زحمت‌کشان می‌تپید تیرباران کردند.
نامۀ رفیق احمد مؤذن از زندان به پدر و مادرش با خون او بعد از اعدامش آغشته شده بود. این نامه نشان می‌داد که برخلاف گفتۀ رژیم جمهوری اسلامی که ادعا می‌کرد رفقا "احمد مؤذن" و "مسعود دانیالی" را به جرم مسخره و واهی "مسببین کشتار دانشگاه" اعدام کرده است، آنها را نه به‌خاطر ارتکاب جرمی، بلکه به‌خاطر اعتقاداتشان، به‌خاطر وفاداریشان به آرمان کارگران و زحمت‌کشان اعدام کردند. نامۀ زیر گذشته از آن که نشان دهندۀ ایمان و استواری انقلابیون کمونیست به آرمان زحمت‌کشان است، بیانگر زبونی ارتجاع در مقابله با اندیشه و آرمان آنها هم هست:
"پدر، مادر، خواهران، برادران عزیزم:
همگی شما را می‌بوسم. نمی‌دانم چه بنویسم و از کجا شروع کنم. فقط این را بگویم که مرا بی هیچ جرمی، در خیابان دستگیر کرده و به اینجا آورده‌اند. چند بار بازجویی کرده‌اند و چند بار صحنه‌های اعدام نمایشی ترتیب داده‌اند، بدون این‌که حتی به من بگویند که جرم تو چیست. آری این‌ست مفهوم رژیم جمهوری اسلامی! من در بازجویی‌ها و در تمام حرکت‌ها و عمل‌کردهای اینها، آن‌چنان قاطعانه و با شجاعت ایستادگی کرده و دفاع نموده‌ام که هیچ مدرکی، حتی جزئی نتوانسته‌اند پیدا کنند.
پدر، فرزند تو همیشه برای مردم و در راه منافع مردم مبارزه کرده است. همیشه منافع خود را کنار گذاشته و به منافع مردم فکر کرده‌ام و الان هم فقط مرا به جرم اعتقاداتم محاکمه می‌کنند و چه پرعظمت است از اعتقادات خودم دفاع کردن و به منافع مردم خیانت نکردن. حالم الان کاملا خوب است و سرحالم و الان احتمالا یک بار دیگر از ما سؤال‌و‌جواب خواهند کرد و من طبق معمول این را خواهم گفت که هیچ کاری نکرده‌ام و کاملا توطئه‌گرانه مرا محاکمه می‌کنند. خائنانه، دانشجویان زیادی، [یعنی] حدودا ۱۶ نفر [را] شهید و این همه زخمی [کرده‌‌] و بعد شایع کرده‌اند که دانشجویان به مردم شلیک کرده‌اند.
حال، اینها چه توطئه‌ای علیه تمام انقلابیون ترتیب می‌دهند نمی‌دانم، ولی باز هم می‌گویم حتی یک سطر جرم علیه من ندارند چون‌که من همان‌طور که خودت می‌دانی بعد از حوادث دانشگاه به منزل تلفن کرده‌ام. حالا هم هیچ نگرانی ندارم، شجاعانه از اعتقاداتم دفاع و توطئه آنها را افشا می‌کنم. مرگ بر توطئه‌گران و نفاق افکنان! / پیروز باد مبارزات تمام انقلابیون!
خواهرم: یک ذره نگرانی تو و ضعف نشان دادنت، خیانت به آرمان زحمت‌کشان است و به ‌یاد داشته‌ باش، انسان برای خودش زندگی نمی‌کند. مهم این است که زندگی یا مرگش چه نقشی در زندگی دیگران دارد. تو باید به تمام افراد خانواده شجاعانه دلداری داده و فقط عشق و کینۀ طبقاتی را تبلیغ کنی. چنان‌چه هر توطئه‌ای علیه من انجام گیرد در کنار تمام انقلابیون به مبارزه تا پیروزی ادامه خواهید داد. سلام گرمم را به تمام دوستان و رفقا برسان. پیروز باشی".
گزارشی از تشییع جنازۀ رفیق شهید احمد مؤذن:
"بعد از اعلام خبر تیرباران دو تن از بهترین فرزندان خلق، مردم مبارز دزفول در مقابل منزل پیکارگر شهید رفیق احمد مؤذن از مسئولان دانشجویان هوادار سازمان پیکار اجتماع کرده و جنایات بیدادگاه رژیم جمهوری اسلامی را افشا کردند. چماقداران حزب جمهوری اسلامی که در ابتدا مانع این تجمع می‌شدند، با پیوستن بیش از پیش مردم به اجتماع کنندگان، کاری از پیش نبرده، محل را ترک کردند.
در تشییع جنازۀ رفیق، مردم با دادن شعارهایی چون: "ارتجاع مرگ به نیرنگ تو، خون شهیدان ما می‌چکد از چنگ تو / شهید دانشگاهی راهت ادامه دارد، حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد / حمله به دانشگاه‌ها، حمله به انقلاب است / مؤذن، مؤذن، به خون پاکت قسم، راهت ادامه دارد / حمله به دانشگاه، توطئه ارتجاع علیه زحمت‌کشان، به نفع امپریالیسم" این جنایت را محکوم کردند. بعد از رسیدن صفوف تظاهرکنندگان به گورستان معصوم‌آباد و به دنبال سخنرانی افشاگرانۀ برادر رفیق شهید، یکی از رفقای احمد، گوشه‌ای از زندگی مبارزاتی او را بیان نمود و آن‌گاه جمعیت با گفتن درود!، گورستان را ترک کردند".

خاطره‌ای برگرفته شده از فیسبوک فیروزه هستی:

"یاد و نام دو رفیق دانشجو که تا آخرین روز مقاومت دانشجویان دانشگاه جندیشاپور در کنار هم بودیم را یادآوری می‌کنم. رفیق احمد موذن که تا آخرین دقایق کنار هم بودیم و رفیق مهدی علوی‌شوشتری که بعد از تیراندازی جنتی با کلت که خود شاهد بیرون آوردن آن از زیر عبایش بودم؛ همه به سمت انتهای دانشگاه که به بیمارستان شماره ۲ و وابسته به دانشگاه بود حرکت کردیم. علت اینکه جنتی جانی را دیدم، افتادن یکی از پسران از روی صندلی چرخدارش بود که من از جمع جدا افتادم (برای مدتی کوتاه که یادم نمانده) تا او را روی صندلیش بنشانم و با هم فرار کنیم. او که خوب می‌دانست دستگیری من خطر اعدام دارد ولی هیچکدام ته دل باور نداشتیم، مدام می‌گفت برو، من خودم را می‌کشم روی صندلی. در آن لحظات فقط به این فکر می‌کردم که تنها نمی‌گذارمش. احمد و مهدی توانستند فرار کنند و به خانۀ یکی از استادان دانشگاه پناه برده بودند. همسر آن استاد لباس‌هایشان را شسته و اطو کشیده بود و بچه‌ها بعد از خوردن غذا خوابیدند. روز بعد به بیمارستان راه‌آهن که محل نگهداری بچه‌های زخمی بود رفته بودند تا اسامی زخمی‌های بستری را که دم در زده بودند بخوانند. همانجا شناسایی و دستگیر می‌شوند. به سرعت اعدام‌شان کردند. ولی وصیتنامۀ احمد را چند روز بعد از واقعه که دوباره به دانشگاه رفتم روی دیوار دیدم که برای تنها خواهرش نوشته بود. مهدی هم در ملاقات آخر به خانواده‌اش گفته بود شلوار جینم را نشورید که دانستم در پشت شلوارش نوشته بود. احمد ترم آخر مهندسی کشاورزی بود و مهدی هم که قبلآ جایزه ریاضی گرفته بود. یادشان همواره زنده خواهد ماند. هر دو از بچه‌های پیکار بودند".

 

٤٧٣. اسماعيل موسایی
رفیق اسماعیل موسایی در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و پس از شکنجه و آزار بسیار، بیدادگاه جمهوری اسلامی او را به پنج سال حبس محکوم کرد. پس از گذراندن دوران محکومیتش، به‌دلیل مقاومت و عدم همراهی و همکاری با بازجویان، زندانیِ مخالف و سرموضعی قلمداد شد و هم‌چنان در زندان باقی ماند. رفیق اسماعیل را در ۹ شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت حلق آویز کردند. در آن زمان دو سال از موعد آزادی‌اش می‌گذشت.
شعری از زندان، از یکی از رفقای دختر:
"برای اسماعيل موسايی و به ياد تو كه مرگ را ضرورت زندگی يافتی و شكوفه داد؛.- خرداد ۱۳۶۸".
يك ترانه
يك دانه
يك نسيم
تا ستاره‌ای به درخشش گل مينا
بر لبانت بشكوفد.
نامه‌ای از یک رفیق:
"اسماعيل موسايى درسال شصت دستگير شد و رژيم هيچ‌گونه اطلاعاتى از او نداشت. عكس اسماعيل به‌همراه چند تن ديگر در سال شصت از اخبار سراسرى ساعت هشت شب پخش شد، به‌جهت شناسايى. بعد از آن در يك دادگاه چند دقيقه‌اى به پنج سال زندان محكوم شد و در نهايت در اسيركُشى شصت‌وهفت جاودانه شد. برادرش امير كه جزو نخبگان رشتۀ رياضى و شاگردى با استعداد و دوستِ صميمى من بود، متأسفانه دچار بيمارى روحى و روانى شديد گشت و سال‌ها در بيمارستان‌هاى روانى بسترى بود. هيچ‌وقت خاطرۀ روزى كه خواهر و شوهر خواهر اسماعيل ساك و وسايل اسماعيل را از اوين تحويل گرفتند فراموش نكرده‌ام".

 

٤٧٤. اصغر موسوی
رفیق اصغر موسوی اهل آبادان بود و پدرش کارگر شرکت نفت. او از فعالین سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۱ دستگیر می‌شود و در ۹ شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت حلق‌آویزش می‌کنند. نام او احتمالا مستعار است. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٧٥. فرخنده مؤمنی
رفیق فرخنده مؤمنی ۲۶ مهر ۱۳۶۱ در بندرعباس تيرباران شد. او در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٧٦. نعمت‌الله مهاجرين‌هرمینی
رفیق نعمت‌الله مهاجرین‌هرمینی سال ۱۳۳۵ در کرمانشاه به دنیا آمد. او با پیکارگران شهید ساسان و شهریار رسولی هم‌شهری، دوست خانوادگی و هم‌دانشکده‌ای بود، در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) تبریز نیز با هم فعالیت می‌کردند و هر سه نفر در فاصلۀ کوتاهی از یکدیگر تیرباران شدند. نعمت دانشجوی پزشکیِ دانشگاه تبریز بود. او در ٢٩ فروردین‌ماه ١٣٦٠ دستگیر شد. رژیم اطلاعات مهمی از او در دست نداشت و بلاتکلیف در زندان نگه داشته شده بود. در روزنامه‌های رسمی به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، در بارۀ اعدام رفيق و ٢٢ مبارز دیگر در ٢١ آبان‌ماه ١٣٦٠ آمده بود:
"نعمت‌الله مهاجرین فرزند یدالله به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ١٨ آبان‌ماه ١٣٦٠ در زندان تبریز اجرا شد".
وصیت‌نامۀ پیکارگر شهید نعمت‌الله مهاجرین‌هرمینی:
"به نام طبقۀ کارگر و خلق‌های ستمدیدۀ ایران و جهان و به نام شهدایی که به‌خاطر رهایی خلق‌های ایران جانشان را فدا کردند و با درود به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر.
اینجانب نعمت‌الله مهاجرین‌هرمینی در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۶۰ دستگیرشدم. رژیم اطلاعات مهمی از من نداشت و به‌همین‌دلیل مرا به صورت بلاتکلیف نگه داشته بود. درزندان به آرمان مارکسیسم ــ لنینیسم وفادارماندم و تا آخرین لحظاتِ عمرِ کوتاهم سازش نکردم، تا این‌که در اثر خیانت خائنینی چون اسد [احمد عیسی‌زاده]، یعقوب [گونٸیلی]، علی و... (از مسئولین دانشجویی تبریز) مانند کف دست مرا به رژیم شناساندند. این خائنین حتی کوچک‌ترین اطلاع راجع به من، حتی قبل از قیام را در اختیار رژیم گذاشتند، به‌طوری که دیگر جایی برای انکار کوچک‌ترین مسئله باقی نمانده بود. ارتجاع می‌دانست که از من نمی‌تواند چیزی دستگیرش شود، به‌همین جهت به یک بازجویی سرسری و پر از گزارشات دروغ از جانب خائنین و فالانژهای دانشگاه اکتفا کرد. در بازجویی، من سعی در گول زدن ارتجاع داشتم، ولی از اصول پایین نیامدم.
اینک من لحظات مرگ را انتظار می‌کشم و از مرگ هم بیمی ندارم ولی وقتی به یاد انحراف سازمان می‌افتم که چطور چنین خائنینی خواسته‌اند در مواضع اصلی قرار گرفته و بهترین فرزندان خلق را به مسلخ بفرستند، به خود می‌لرزم. به‌نظر من به‌خاطر وجود جو لیبرالی حاکم بر جامعه بعد از قیام، روشن‌فکران متزلزلی که وارد صحنه شده بودند، به‌خاطر انحراف درجنبش کمونیستی و به‌خصوص سازمان ما، توانسته‌اند به سازمان راه پیدا کرده و ارتقاء یابند و حتی تا سطح رهبری جنبش و سازمان نیز برسند و درشرایطی که ارتجاع هارتر از همیشه تهاجمش را شروع کرد، تزلزل آنها شکسته و به خیانت رسید ولی آنها افرادی نبودند که به قصد جاسوسی وارد سازمان شده باشند، بلکه این انحراف به راست حاکم بر سازمان بود که این افراد بدون آزمون پرولتری و بدون شناخت کامل، آنها را ارتقاء داد تا چنین فاجعه‌ای به بار بیاورد. به قول رفیق شهید "مالک": "ما بورژوازی را خوب نشناختیم و با هر دو طبقه هم بورژوازی و هم پرولتاریا سازش کردیم".
آری، نبود یک مبارزۀ ایدئولوژیک پرولتری چه در درون سازمان و چه در درون جنبش باعث چنین خیانت‌هایی شد. هدف من انتقاد به سازمان نیست، بلکه هشداری است به سازمان که انحراف عمدۀ جنبش کمونیستی جهان یعنی رویزیونیسم، آن را تهدید می‌کند و نمودهای این انحراف در بعضی مواضع از همان پیکار ۷۳ و انتقاد غیرپرولتری و غیرریشه‌ای از آن و در این اواخر بیانیه ۱۱۰ که همگی نشانه‌هایی از این انحراف و باقی‌ماندن بقایای آن در سازمان است، واقعیتی است که سازمان در کنگرۀ دوم به یک سری مواضع پرولتری و کمونیستی رسید ولی با انحراف قبلی نه به‌طور قاطع، بلکه آشتی‌طلبانه برخورد کرد.
در زمینۀ تشکیلات، افرادِ نمایندۀ جریان راست را از مواضع کلیدی کاملا جدا نکرد و افراد متزلزل را در سطح رهبری نگه داشت و سابقه را بر سلامت ایدئولوژیک ارجحیت داد و زمینه را برای بوروکراتیسم و اپورتونیسم بازگذاشت که افرادی از این قبیل توانستند به مواضع حساس و کلیدی بازگردند از جمله یعقوب فدایی (اکثریتی) و رهبری د. د. [تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار] تبریز به دامن ارتجاع رفت و خیانتی تاریخی و فراموش نشدنی مرتکب شد. خیانتی که هیچ‌وقت جنبش کمونیستی آن را فراموش نخواهد کرد. آنها خیلی راحت کروکی تشکیلاتی که خودشان آن را رهبری می‌کردند در اختیار رژیم گذاشتند و بی‌شرمانه در رسانه‌های گروهی ارتجاع تا توانستند علیه سازمان و جنبش لجن‌پراکنی کردند.
حتی به این اکتفاء نکرده و در زندان باند جاسوسی به همراه دیگر خائنین ایجاد کرده درصدد شناسایی و تعقیب انقلابیون بر آمدند و برای انقلابیونْ زندانِ دیگری در درون زندان رژیم ایجاد کردند. درجنبش کمونیستی و انقلابیِ قبل از قیام نیز چنین تجربیات تلخی وجود دارد. درحزب بلشویک نیز چنین تجربه‌ای وجود داشته است، ولی ما از این تجربیات درس‌آموزی نکردیم و فقط آنها را اندوختیم.
رفقا! اینها تجربیات تلخی است که به قیمت خون ده‌ها تن از بهترین عاشقان پرولتاریا که درسنگر سازمان مبارزه می‌کردند به دست آمده. نگذارید دوباره چنین افردای به سازمان راه یابند. نگذارید چنین افرادی به مواضع حساس و رهبری برسند. با مبارزۀ ایدئولوژیک پرولتری و پیگیر این افراد را شناخته و از سازمان طرد کنیم و به قول معروف "نگذاریم بورژوازی جشن دیگری برپا کند"، خون ما خیانت این خائنین را خواهد شست.
در مبارزه ایدئوژیک بی‌رحم و بدون بازگشت باشید و اگر به انحرافی بودن موضعی پی می‌برید با انتقاد ریشه‌ای و قاطع در سطح جنبش اعلام کنید. به پایگاه طبقاتی افراد توجه کنید. به کار میان طبقۀ کارگر بیشتر اهمیت بدهید. چون طبقۀ اصلی پیشرو جامعه بوده و در غیر این صورت بدون پایگاه پرولتری، کمونیست‌ها هیچ‌وقت به پیروزی نخواهند رسید و این به معنی رد کار توده‌ای و جنبش دمکراتیک و توده‌ای نیست. امروز جامعۀ ما در حالت حساسی به سر می‌برد. از یک سو پراکندگی موجود در سطح جنبش و از سوی دیگر به‌علت نبود رهبری پرولتری، وحدت مجاهدین با لیبرال‌ها و بالاخره عملیات مسلحانۀ جدا از توده توسط مجاهدین، وضع را حساس‌تر کرده است.
روشن است که هر حکومتی در ایران بدون رهبری طبقۀ کارگر روی کار بیاید، انقلابی نخواهد بود، بلکه یک حکومت بورژوایی است. حال، وظیفۀ ما چیست؟ فقط با محکوم کردن حرکات مجاهدین کمکی به جنبش نمی‌رسانیم. در حال حاضر، نسل جنبش کمونیستی، از جمله سازمان ما، باید با پاسیفیسم مرزبندی کند و خط‌مشی و تاکتیک انقلابی را در جنبش مطرح نماید. این رژیم ناتوان از حکومت خواهد بود و این یورش‌های فاشیستی مقطعی و کوتاه مدت خواهد بود. اعتراض توده‌ها لرزه بر پیکر ارتجاع خواهد انداخت ولی اینها به خودی خود سریع صورت نخواهد گرفت و احتیاج به کار فعال آنها خواهد داشت. در غیر این صورت اگر رژیم بتواند موفق به سرکوب انقلاب شود، برای دورانی دیگر مردم ایران زیر سلطۀ ارتجاع مانده و تاریخ تکرار خواهد شد.
من در مبارزه جانم را به‌عنوان هدیه‌ای ناچیز تقدیم انقلاب می‌کنم و افتخار می‌کنم که در راه آرمان طبقۀ کارگر و با عشق به طبقۀ کارگر و کینه به رویزیونیسم و ارتجاع آن را فدا می‌کنم. وصیت من به تمامی رفقا و کمونیست‌های راستین این است که هرگز در اصول سازش نکرده و به آرمانشان وفادار باشند. افسوس که زنده نمی‌مانم تا مدت بیشتری در کنار شما رفقا به مبارزه ادامه دهم.
در خاتمه به پدر و مادرم که برای من زحمات زیادی کشیده‌اند و مرتجعین آنها را به‌خاطر من مورد اذیت و آزار قرار داده‌اند، درود می‌فرستم و می‌خواهم به راهی که من انتخاب کردم فکر کنند و برایم اشک نریزند، چون که من آگاهانه در این راه قدم گذاشتم، افتخار کنید که فرزندتان در راه آزادی طبقۀ کارگر و خلق‌های زحمت‌کش و فرزندان خردسال محرومان جامعه جانش را فدا کرد. تمام شهدای جنبش کمونیستی و انقلابی، فرزندانتان خواهند بود.
به برادران و خواهرانم سلام دارم و از آنها می‌خواهم که راه را ادامه داده و به فرزندانشان - این انقلابیون آینده - راه مرا بیاموزند. از برادر کوچکم که خیلی دوست داشتم او را ببینم، مواظبت کنید. ارتجاع بداند که ریختن خون بهترین فرزندان خلق نمی‌تواند جلوی طوفان انقلاب را که طومار آنها را درهم خواهد پیچید، بگیرد. این را تاریخ تمام جنبش‌های جهان ثابت کرده است. در پایان اعلام می‌دارم که قاتل اصلی من و دیگر رفقای شهید همین خائنین هستند و از رفقا مجازات انقلابی آنها را خواهانم.
مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع داخلی! زنده باد آزادی! زنده باد سوسیالیسم! زنده باد کمونیسم! با درودهای کمونیستی به همۀ رفقا. نعمت مهاجرین ۲۴/۰۷/۱۳۶۰".

 

٤٧٧. فرهاد مهديون474-Mahdion_Farhad.jpg

رفیق فرهاد مهدیون فرزند ابوالفتح سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه، لیسانس خود را از مجتمع دانشگاهی ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه علامه طباطبایی فعلی) گرفت.
او در سال ۱۳۶۱ دستگیر و در ۹ شهریور ۱۳۶۷ در کشتار زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت کرج به دار آویخته شد.
یکی از هم‌بندانش که یک سال و نیم در زندان اوین با او بوده می‌نویسد:
''فرهاد ازمروجان بخش دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) و رفیقی بسیار باهوش و یک تئوریسین مارکسیست بود. او عاشق نویسندگی بود. ما بحث‌های تئوریک و فلسفی زیادی با همدیگر داشتیم. فرهاد در برابر هیئت کشتار سال ۱۳۶۷ از اصول مارکسیسم دفاع کرده بود". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

٤٧٨. بهجت مهرآبادی

Mehrabadi-Behjat2.jpgبا استفاده از نوشتۀ بهزاد مهرآبادی، برادر کوچک بهجت و یاسمن بیانی در سایت خاورانی‌ها
رفيق بهجت مهرآبادی ۱۲ فروردین ۱۳۳۰ در خانواده‎ای متوسط در نیشابور به دنیا آمد و فرزند سوم خانواده بود. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانه‎دار بود. با وجود اختناق شدید در زمان حاکمیت خاندان پهلوی، بهجت از نوجوانی فعالانه سعی در تغییر شرایط موجود داشت. در مشهد وقتی کلاس دهم دبیرستان بود، خانم معلم فیزیک به‌خاطر خلافی که از دانش‌آموزان سرزده بود می‌خواست کلیۀ دانش‌آموزان را مجبور کند که در تعطیلات نوروز دو بار کتاب فیزیک را از اول تا آخر بنویسند. بهجت یک حرکت اعتراضی در بین دانش‌آموزان سازمان داد. او یک بستۀ بزرگ کاغذ کاهی تهیه کرد و خانه به خانه پیش هم‎کلاسی‌ها رفت و از آنها خواست که روی یک برگ کاغذ، فقط صفحۀ اول کتاب فیزیک را رونویسی کنند و زیرش بنویسند که این تنبیه معلم فیزیک، ظالمانه است! دانش‌آموزان روز اول پس از تعطیلات این ورقه‌ها را به‌عنوان اعتراض روی دیوارهای راهروی مدرسه چسباندند. این کار نه تنها در محیط‌های آموزشی انعکاس یافت، بلکه حتی برخی از رسانه‌های مشهد خبر این حرکت اعتراضی دانش‌آموزان را نوشتند. بهجت این روحیۀ اعتراضی، عدالت‌خواهانه و سازماندهی مردمی را در سال‌های بعد هم‌چنان به پیش برد.
او دیپلم خود را در سال ۱۳۴۹ از دبیرستان "ارض اقدس" مشهد گرفت و همان سال در انستیتو تکنولوژی این شهر شروع به تحصیل کرد و دورۀ دوسالۀ تکنیسین برق را به پایان رساند. نقش مؤثری در شکل‌گیری و آغاز فعالیت‌ها و اعتراضات دانشجویی در این انستیتو داشت. سال ۱۳۵۱ تحصیلات دانشگاهی خود را در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران انجام داد. دانشکدۀ اقتصاد کانون‌ فعالعیت‌های سیاسی، دانشجویان علیه رژیم شاه بود و بهجت خیلی زود یک چهرۀ شناخته‌شدۀ فعال و محبوبِ دانشجویان در اعتراضات دانشجویی شد. در تابستان ۱۳۵۱ چون به دادگاه علنی "مهدی رضایی" از اعضای سازمان مجاهدین خلق رفته بود، به همراه ده‌ها نفر دیگر دستگیر و چهارماه زندانی شد که در طول این مدت خانواده‌اش از او بی‌خبر بودند. رژیم پهلوی به گفتۀ اسدالله علم، وزیر دربار، تحت فشار بین‌المللی از جانب سازمان عفو بین‌الملل، دادگاه زندانی سیاسی مهدی رضایی را علنی اعلام کرد، اما این "محاکمۀ علنی" حیلۀ رژیم پهلوی برای شناسایی مبارزان و علاقمندان به مسائل سیاسی، دستگیری و ایجاد رعب در بین آنها بود. مهدی رضایی ۲۰ ساله، مدت کوتاهی بعد از این محاکمه اعدام شد. روحیۀ بهجت پس از آزادی از زندان بسیار خوب بود و می‌گفت که مادر مهدی رضایی که زندانی بود، به سایر زندانیان روحیه می‌داد و حتی آنها را می‌خنداند. بهجت مدت كمی پس از آزادی از زندان به سازمان مجاهدین خلق پیوست و در جریان تغییر ایدئولوژی سازمان در سال ۱۳۵۴ به مارکسیسم، با آنها همراه شد. در بخش مارکسیست سازمان مجاهدین او نقش فعالی در سازماندهی درون کارگران و زحمت‌کشان داشت. سال ۱۳۵۶ او در یکی از نوشته‌های درونی، به رفقای بخش مارکسیست سازمان اعلام کرد که از این پس برای دفاع از خود اسلحه حمل نکرده و در صورت دستگیری نیز از قرص سیانور استفاده نخواهد کرد. در این دوره نقد مشی چریکی و کار آگاه‌سازی و سازماندهی سیاسی در بین طبقۀ کارگر یک گرایش مهم در سازمان بود و آغازی برای تحولات و جهت‌گیری‌های آیندۀ سازمان به‌شمار می‌رفت. بهجت که در سال ۱۳۵۶ با رفیق احمدعلی روحانی در مسئولیت‌های سازمانی آشنا شده بود، از آن پس چون دو یار جدا نشدنی با هم بودند.
سال ۱۳۵۷ رفیق بهجت از مسٸولین اولیه سازمان پیکار با نام مستعار اعظم و از معدود رفقای زن در رهبری بود. طبق اطلاعیۀ سپاه پاسداران که در روزنامۀ کیهان ۲۴ بهمن ۱۳۶۰ به چاپ رسید، بهجت همراه نه نفر دیگر از جمله همسرش احمدعلی روحانی در تهران دستگیر شد. تیتر روزنامۀ کیهان چنین بود: "با کشف ۲۲ لانۀ فساد و دستگیری بیش از ۴۰ نفر، مرکزیت سازمان پیکار متلاشی شد". قسمتی از اطلاعیۀ ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدین قرار بود: "در پناه الطاف خداوند قهار و با اتکا به نیروی ایمان برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جان‌برکفان کمیته‌های انقلاب اسلامی که بر اساس پیمان خدایی که با تمام شهیدان افتخارآفرین و حماسه‌ساز انقلاب مقدس اسلامی بسته‌ایم گوشه‌ای از عملیات گستردۀ مرحلۀ دوم دهۀ فجرعلیه گروهک ضدخلق و مرتد پیکار را به آگاهی امت انقلابی و شهید پرور می‌رسانیم".
پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ رژیم اسلامی شدیدترین سرکوب‌ها را علیه مخالفین به‌کار برد و روزانه تعداد زیادی از دستگیرشدگان اعدام و اسامی آنها در روزنامه‌ها چاپ می‌شد و جو وحشتناکی حاکم شده بود. با‌وجود‌این در تابستان سال ۱۳۶۰ حدود هشت ماه پیش از دستگیری بهجت و احمدعلی، مادر بهجت مدت کوتاهی به خانه‌ای که آنها در تهران کرایه کرده بودند رفته و شاهد بود که این دو همسر با علاقۀ زیاد به پسر سه سالۀ همسایه کمک می‌کردند. بهجت و احمدعلی، مادر بهجت را با توجه به این‌که تحت تعقیب نباشند به خانه اجاره‌ای خود بردند. آنها یک همسایۀ زن زحمت‌کشی داشتند که علاوه بر نگهداری از فرزندان خردسال خود، مسٸول رسیدگی به پسر سه سالۀ خواهرش هم شده بود که وقت مراقبت از او را پیدا نمی‌کرد. بهجت و احمد از این کودک مثل فرزند خودشان مراقبت می‌کردند و خلأ کمبود خانواده را برایش پر کرده بودند. مادر بهجت که این مشاهدات را بیان می‌کرد با تأثر می‌گفت که بعد از دستگیری بهجت و احمد، این کودک یک خانوادۀ دلسوز را از دست داد.
بهجت بسیار فعال، مهربان، پرانرژی، کم ادعا و همواره در حال کمک به بقیه بود. اعدام او ضربۀ بزرگی به کلیۀ اعضای خانواده و دوستان فراوان او زد که صمیمانه به او علاقمند بودند و به او احترام می‌گذاشتند. پس از دستگیری بهجت، خانواده‌اش تلاش زیادی کردند که اجازه ملاقات بگیرند. یک بار توانستند با اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب و رئیس سازمان زندان‌های ایران ملاقات کنند. ماجرای این تماس از قول خانوادۀ بهجت این‌گونه بوده: "در تابستان ۱۳۶۱ خانواده‌های زندانیان سیاسی برای یافتن خبری از عزیزانشان به محل لوناپارک می‌رفتند که در واقع دفتر خارج از محوطۀ زندان اوین به شمار می‌رفت. یک بار زندانبانان حدود ده زن از اعضای خانواده‌های زندانیان را سوار یک مینی‌بوس که شیشه‌هایش رنگ شده بود، کردند. اعضای خانواده‌ها از داخل مینی‌بوس نمی‌توانستند محیط بیرون را ببینند. مینی‌بوس آنها را که همگی وحشت‌زده و ناچار به سکوت بودند به ساختمانی در داخل زندان اوین برد. آنها را در سالن مسجد اوین روی زمین نشاندند و بعد از مدتی اسدالله لاجوردی رئیس زندان با چند نفر همراه از جمله ده جوان ۱۶ تا ۱۸ ساله وارد شد و روی منبری نشست. او فردی بسیار سرکوبگر، بی‌تربیت و بد دهن بود. یک زن لاغر و قدبلند که دستش شکسته و در گچ بود اول از همه از لاجوردی در مورد دختر و دامادش که مدتی بود دستگیر شده بودند سؤال کرد. این مادر به لاجوردی گفت که مرتب دم در زندان اوین است تا از دختر و دامادش خبر بگیرد و حتی هفته پیش دم زندان زمین خورده و دستش شکسته است. لاجوردی گفت دخترت کیه؟ دامادت کیه؟ وقتی اسم‌شان را شنید کمی با اطرافیانش پچ پچ کرد و بعد قهقهه خنده را سرداد. مادر وحشت‌زده نگاهش می‌کرد. لاجوردی پس از این‌که خنده شدیدش را پایان داد گفت: "اسم دامادت را گذاشتیم مرد سال، ما را می‌خواست گول بزنه. ما را برد دم یک خونۀ تیمی، رفت دستشویی و شلنگ را گذاشت توی دهنش و اینقدر آب خورد که ترکید" مادر گفت: "داماد من مُرد؟!" و بلافاصله از حال رفت. خانواده‌ها که خواستند کمک کنند با فحاشی لاجوردی مواجه شدند که داد زد: "جنده‌ها، نجس‌ها، تخم حرام‌ها بهش دست نزنید". دو زن چادر سیاه زندانبان آمدند و زن بیچاره را کشیدند و از مسجد بیرون بردند. برخورد لاجوردی به شدت غیرانسانی، توهین‌آمیز و تحقیرکننده بود. خانواده‌ها جرأت دفاع از خود و عزیزان زندانی‌شان را نداشتند چون در این صورت خودشان هم دستگیر می‌شدند و هر بلایی ممکن بود سرشان بیاید. لاجوردی از یک عضو خانواده بهجت پرسید: "تو کی هستی؟" و بعد از شنیدن جواب شروع به فحاشی کرد که: "این کمونیست‌ها همه‌اش زن و شوهر عوض می‌کنند" و فحش‌های رکیک به بهجت و همه کمونیست‌ها داد. خانواده‌ها فقط ملاقات می‌خواستند و لاجوردی پاسخ آنها را با فحاشی و توهین داد. بعد از مدتی خانواده‌ها را سوار همان مینی‌بوس کردند و به لونا پارک برگرداندند. خانواده‌ها همگی بغض کرده و شوکه بودند. مادری که دامادش را کشته بودند و از شدت شوک غش کرده بود، همراه آنها نبود".
درطول مدتی که بهجت و همسرش احمدعلی روحانی و پیكارگر شهید جلال روحانی (برادر كوچك‌تر) در زندان حکومت جمهوری اسلامی بودند حتی یک بار هم اجازه ملاقات با خانواده‌شان را پیدا نکردند. بهجت فقط دوبار از زندان به خواهرش که او هم در تهران زندگی می‌کرد، تلفن زد و احوالپرسی کرد. آخرین بار در زمستان ۱۳۶۱ بهجت از دادگاهی به خواهرش تلفن زد و حدود دو ماه بعد، اوایل اردیبهشت ۱۳۶۲ به منزل خواهر بهجت تلفن می‌شود و سؤال می‌کنند که "تو چکاره بهجت مهرآبادی هستی؟" خواهر بهجت خود را معرفی می‌کند. می‌گویند که بهجت مهرآبادی را دیروز اعدام کردند. خواهر بهت‌زده و ناباور سؤال کرد: "کجاست؟" شخص ناشناس جواب داد که "بهشت‌زهرا" و گوشی را قطع کرد. خانوادۀ بهجت بلافاصله به بهشت‌زهرا رفتند و از دفتر قبرستان سؤال کردند که "دختر ما اعدام شده و در زندان اوین بوده". مسئولین بهشت‌زهرا گفتند که "اعدامی نداریم". با وجود انکار کارکنان، خانواده توانستند کارمندی را پیدا کنند که با پرداخت رشوه حاضر شد دفترها را ورق بزند، اسم بهجت را پیدا کرد و گفت که "دو زن درقطعه ۹۱ و چند مرد در قطعه ۹۴ دفن شده‌اند و همگی هم به‌عنوان این‌که در تصادف، در جادۀ قم کشته شده و یا گدا و بی خانمان بوده‌اند، دفن شده‌اند". آن مأمور در ادامه گفت که "آنها تنشان خونی بود و در چادر پیچیده شده بودند". خانواده گفت که دخترمان لاغر و قدبلند بود و مامور بهشت‌زهرا محل دقیق قبر را به آنها نشان داد. روز بعد افراد خانواده به بهشت‌زهرا برگشتند و روی خاک سیمان ریختند. یکی از خواهرزاده‌های بهجت که پسری ۱۱ ساله بود و رابطۀ عاطفی نزدیکی با بهجت داشت، از باغچۀ خانه گل چیده بود که در سکوت با یک گلدان همراه خانواده به بهشت‌زهرا رفت و گل‌ها را روی قبر بهجت گذاشت. بهجت و احمد زمانی که اعدام شدند ۳۲ ساله بودند.
خاطره‌ای از مهری مهرآبادی خواهر رفیق بهجت:
بعد از اعدام بهجت یک مراسم کوچکی در خانه داشتیم. دیدم دوستم هما که از کودکی می‌شناختمش، هم‌کلاس بودیم و رفت‌و‌آمد خانوادگی داشتیم هم آمده است. روبوسی و گریه...، برایم تعریف کرد که در زندان با بهجت بوده. من باورم نمی‌شد. هما شرح داد که مهری حیدرزاده نگهبان اینها بوده و با رژیم همکاری می‌کرده. هما تعریف می‌کرد که بهجت همه‌اش به دنبال راه فراری بود و آدرس منزل را پرسیده بوده که اگر در موقعیتی توانست فرار کند، یک جایی داشته باشد. هما تنها کسی بود که پیدا کردم که بهجت را در زندان دیده بود. خود هما چند سال پیش فوت کرد.

 

٤٧٩. سودابه مهرآسا
با استفاده از نشریه پيكار ۴۸ دوشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۵۹
رفيق سودابه مهرآسا كارمند یک ادارۀ دولتی و يكی از صديق‌ترين هوداران راه رهايی طبقۀ كارگر بود که در تمامی مبارزات خونين تهران در جريان قيام شركت فعالی داشت. او با صداقت و ايمان به رهايی خلق‌های در زنجير، به فعاليت گسترده‌ای بعد از آزادی از زندان تا لحظۀ شهادت ادامه داد. وی به همراه پیكارگر شهيد فرنگيس براتی از هواداران صديق سازمان پيكار زمانی كه به قدرت خزيدگان، با كمك ارتش، سنندج را به خاك‌و‌خون كشيدند، در ۶ فروردين ۱۳۵۸، در راه عزيمت به كردستان بر اثر تصادف اتومبيل‌شان به شهادت رسیدند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٨٠. آذر مهرعليان

Mehalian_Azar.jpgبا استفاده از نشریه پيكار ۱۰۳ دوشنبه ۷ ارديبهشت و پيكار ۱۰۴ دوشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۰
رفیق آذر مهرعلیان سال ۱۳۴۳ در خانواده‌ای زحمت‌کش، در یکی از مناطق فقیرنشین تهران چشم به جهان گشود. مادر او مجبور بود برای گذران زندگی به کارگری بپردازد. خانۀ نمناک و بی‌نور خانواده، آذر را در ابتدای زندگی به بیماری سل مبتلا کرده بود. او سال ۱۳۵۹ در رابطه با تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) قرار گرفت و پیگیرانه به‌عنوان یک پیک پرشور در پخش اعلامیه‌ها، فروش نشریۀ پیکار و شرکت فعالانه در تظاهرات انقلابی و کمونیستی فعالیت می‌کرد و سرانجام در همین راهی که انتخاب کرده بود به شهادت رسید. همکلاسی‌هایش در کلاس سوم نظری "دبیرستان عاصمی" وقتی از شهادت او مطلع شدند، با گذاردن گل بر جای خالی آذر یادش را گرامی داشتند.
رفیق آذر در تظاهرات عصر دوشنبه ٣١ فروردین‌ماه ١٣٦٠، دانش‌آموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار به مناسبت اعتراض به بسته بودن دانشگاه‌ها و گرامی داشت مقاومت اول اردیبهشت ١٣٥٩، با پرتاب نارنجک از طرف عوامل رژیم در صف تظاهرات، به شهادت رسید.
با پرتاب نارنجک در بین تظاهرکنندگان کمونیست، رژیم جمهوری اسلامی صفحه‌ای دیگر بر کارنامۀ سیاه ارتجاعی خود افزود؛ در این حادثۀ جنایت‌باردو تن دیگر از رفقای پیکارگر، ایرج ترابی، مژگان رضوانیان به شهادت رسیدند و بسیاری مجروح شدند.
تدفین رفیق آذر مهرعلیان
روز دوم اردیبهشت جسد آذر به وسیلۀ خانوادۀ مبارز و جمعی از هم‌رزمان او از پزشکی قانونی تا بهشت‌زهرا حمل شد. در سالن غسال‌خانه بسیاری از رفقا برای آخرین وداع و تجدید عهد به دیدار چهرۀ رفیق می‌رفتند و با کینه‌ای وافر به افشاگری علیه رژیم جنایت‌کار جمهوری اسلامی می‌پرداختند. ساعت یازده صبح جسد به خانواده‌اش تحویل داده شد. مادر قهرمان رفیق آذر روی سکویی ایستاد و شروع به افشاگری نمود. او با لحنی استوار و پرشور چنین گفت: "مردم بدانید فرزند من کمونیست بود. این دولت جوان‌ها را به‌خاطر کمونیست بودن می‌کُشد. مگر دختر من چه می‌خواست؟ او علیه سرمایه‌داران بود. او خواستار بازگشایی دانشگاه بود و به‌همین‌دلیل او را کشتند".
در این مراسم به‌دلیل جو اختناق، عده‌ای از رفقا برای حمایت از خانوادۀ شهید در کنار آنها حضور داشتند. جسد بر دوش رفقا تا قطعۀ مورد نظر حمل شد. مشت‌های گره کرده و قلب‌هایی که از کینه به جلادان می‌تپید همراه با شعارهایی، جسد رفیق را همراهی می‌نمود: "پارسال معتمدی، موذن، امسال ترابی، مهرعلیان / ترابی، مهرعلیان شهید اردیبهشت، راهت ادامه دارد / اول اردیبهشت لکۀ ننگ دیگر بر دامن ارتجاع / علیه حزب جمهوری، علیه لیبرال‌ها، زنده باد پیکار توده‌ها"
سپس پیکر رفیق آذر را به خاک سپردند و به دنبال آن پیام دانشجویان و دانش‌آموزان سازمان پیکار و پیام کانون شهدا و زندانیان سیاسی خوانده شد. مادر قهرمان رفیق شهید سخنان هیجان‌انگیزی گفت که حاضران و گروهی از مردمی را که در بهشت‌زهرا بودند تحت تأثیر قرار داد. او گفت: "مردم، من با زحمت و خون‌جگر این بچه را بزرگ کردم. پدرش ۱۲ سال مریض بود و نمی‌توانست کار کند. من جور تمام اینها را کشیدم تا به ۱۸ سالگی رساندمش. امروز اگر من یک دختر از دست داده‌ام، هزاران فرزند دیگر دارم. تمامی رفقای آذر بچه‌های من هستند. باید مادران روحیۀ خود را حفظ کنند تا قصاص خون جوان‌های‌شان را از این رژیم و از سرمایه‌داران بگیرند. من تا آخرین قطره، خون خود را به راه دخترم و سازمان او نثار خواهم کرد و پرچم سرخش را در دست خواهم گرفت" و پدر زحمت‌کش رفیق آذر گفت: "من یک کارگرم. ما از یک خانوادۀ طبقه سه هستیم. این رژیم فرزند مرا کشت چون آزادی کارگران را می‌خواست. مردم بدانید دولت شما را فریب می‌دهد".
آنگاه در میان اوج احساسات انقلابی و کمونیستی که جمع را احاطه کرده بود، یک رفیق کارگر که خود را به بهشت‌زهرا رسانده بود گفت: "مردم مبارز! ببینید من الان از کارخانه می‌آیم. هنوز لباس کارم در دستم است. مرا امروز اخراج کردند به جرم هواداری از کمونیست‌ها! مگر کمونیست‌ها چه می‌گویند؟ اینها برای آزادی من و برای آزادی طبقۀ کارگر پیکار می‌کنند. من هنوز به خانه نرفته‌ام. وقتی شنیدم اینجا مراسم است یک‌سره آمدم اینجا تا اینها را به شما بگویم و در مراسم این رفیق شرکت کرده باشم".
هنگامی که جسد رفیق در آرامگاه قرار گرفت رفیقی خطاب به جسد آذر سخنانی بسیار پرشور گفت و با او تجدید عهدی کمونیستی کرد. عهدی که تا پای جان همه‌مان بدان وفادار خواهیم ماند. در پایان مراسم طنین دستجمعی سرود شهیدان و سپس سرود انترناسیونال حالتی پرشور به حاضران بخشید. مراسم با شعار "مرگ بر آمریکا، مرگ بر ارتجاع" پایان گرفت. در طول مراسم، همدردی توده‌های مردمی که از پیش در بهشت‌زهرا بودند با خانوادۀ رفیق و رفقای او به‌خوبی چشم‌گیر بود. یک فرد که بعدا معلوم شد پاسدار است رو به جمعیت کرد و گفت: "اینها خودشان نارنجک می‌خواستند به روی مردم بیاندازند!" این سخن یاوه مورد اعتراض حاضران واقع شد و شعارهای "مرگ بر آمریکا و مرگ بر ارتجاع" او را ساکت کرد.
رفیقی که در مراسم حضور داشته در بارۀ مادر قهرمان رفیق آذر چنین اضافه کرد:
"روحیه رفیق مادر وصف‌ناپذیر بود به‌نحوی که همه را قوت قلب می‌بخشید. من یک قطره اشک ندیدم از دیده او جاری شود. او با شعارهای خود ادامه راه فرزندش را از رفقای او می‎خواست. یکی از هم‌شاگردی‌های رفیق شهید در جلوی پزشکی قانونی آمد و به نمایندگی از هم‌کلاسان و مدرسۀ رفیق، به مادرش تسلیت گفت ولی مادر آذر گله‌آمیز پاسخ داد:
"من انتظار نداشتم که به من تسلیت بگویید. باید به من تبریک بگویید که دخترم در راه رهایی خلق و طبقه‌اش جان خود را از دست داد. آذر در حالی شهید شده که پرچم سرخ در دست داشته، خودم پرچم سرخ او را بلند خواهم کرد و تا آخرین قطرۀ خونم برای برافراشته نگاه داشتن آن خواهم کوشید. برای من رفتن آذر مهم نیست. ادامۀ راه او برایم مهم است. بچۀ من کمونیست بود و برای رهایی طبقه‌اش مبارزه می‌کرد. او فرزند کارگر بود. من با نان کارگری و زحمت او را به سن ۱۸ سالگی رسانده‌ام". او از همه می‌خواست که راه آذر و آذرها را ادامه دهند. او به همۀ مادرهای مبارز پیام فرستاد که همراه با بچه‌های خود علیه رژیم جمهوری اسلامی مبارزه کنند".
به‌مناسبت هفتمین روز شهادت رفیق آذر مراسمی از طرف سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار با حضور بیش از ۵۰۰ نفر از خانواده‌های شهدا و زندانیان سیاسی سازمان و دوستان رفیق شهید بر سر مزار وی در بهشت‌زهرا برگزار گردید.
در ابتدای این مراسم که در ساعت ۳ بعد‌از‌ظهر آغاز شد، رفیقی از آرمان سرخ رفقای شهید صحبت کرد و سپس پیام سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار خوانده شد. جمعیت با شعارهای "پیکارگر شهیدم، قسم به خون پاکت، راهت ادامه دارد- ترابی، مهرعلیان، شهید اول اردیبهشت، راهت ادامه دارد و کشتار دانشجویان، سرکوب زحمت‌کشان، سیاست رژیم است علیه زحمت‌کشان"، یاد سرخ رفقا را گرامی داشتند. سپس مادران مبارزِ رفقای شهید محمود صمدی و غلامرضا صداقت‌پناه در بارۀ چگونگی شهادت رفقا سخن گفته و چهرۀ درندۀ و ارتجاعی جمهوری اسلامی را بیش از پیش افشا نمودند. آنگاه پیام خانواده‌های شهدا و زندانیان سیاسی سازمان توسط مادر یکی از رفقای شهید خوانده شد. سپس پیام دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار در دبیرستان عاصمی و همین‌طور شعری به‌مناسبت شهادت رفیق آذر توسط رفیق هم‌رزمش خوانده شد و هم‌رزم دیگری در بارۀ خصوصیات انقلابی رفیق شهید صحبت کرد. جمعیت با شعارهای "زحمت‌کشان بدانید، دانشگاه امسال هم شهید داد / اول اردیبهشت، حماسه مقاومت به زیر پرچم سرخ / از قحطی و گرانی، این جنگ ارتجاعی، مردم به تنگ آمدند و..." جنایت ارتجاع را برای مردمی که در گورستان بودند افشا کردند. در پایان رفیقی شعر "مراسم تدفین یک کمونیست" را خواند و رفیقی دیگر در باره اول ماه مه و ضرورت برگزاری هرچه باشکوه‌تر مراسم این روز صحبت کرد و جمعیت با خواندن سرود جاودانۀ انترناسیونال، مراسم را به پایان بردند.
قطعه شعری سرودۀ رفیق آذر که در دفتر یادداشت خود نوشته بود:
"چه بگویم از این خشم خاموش
ای رهایی‌بخش
به‌پا‌خیز و برکن ریشۀ فقر
پیش به سوی فتح فردا
پیش به سوی خورشید آزادی
قسم به دست پینه بسته‌ها
که تا ابد به آرمانم وفادار خواهم بود".
بخش‌هایی از مقالۀ مهناز متین و سیروس جاوید به نام "نارنجكی كوچك، پيش درآمد انفجاری بزرگ" که در کتاب گریز ناگزیر منتشر شده و در سایت اندیشه و پیکار هم بازنشر یافته:
"به سراغ يكى از بستگان آذر مهرعليان مى‌رويم و با او به گفت‌‌و‌گو مى‌نشينيم:
شب كه آذر نيامد، همه نگران شديم. دوست و آشنا و فاميل به تكاپو افتادند. من مى‌دانستم آذر به تظاهرات رفته؛ اما از ميان دوستانى كه همراهش بودند، كسى ما را خبر نكرده بود. روز بعد مادر آذر به دنبالش به بيمارستان رفت. آنجا بود كه خبر را شنيد. بعد به پزشكى قانونى رفت و آذر را ديد. من هم پس از شنيدن خبر، همان‌روز به بيمارستان هزارتختخوابى رفتم. همه‌ ورودى‌ها را كنترل مى‌كردند. از يكى از درهاى پشت بيمارستان وارد شدم. يك پرستار را پيدا كردم كه از او اطلاعاتى دربارۀ آخرين لحظات زندگى آذر بگيرم. مى‌خواستم بدانم وقتى آذر را به بيمارستان هزارتختخوابى آوردند، آيا هنوز زنده بوده؟ پرستار به من گفت آذر وقتى كه به بيمارستان رسيد، ديگر زنده نبود. او خودش آذر را ديده بود. مى‌‌گفت يكى از دوستان آذر او را به بيمارستان آورده است. همين دوست بود كه بعدا گفت: "در تظاهرات همراه آذر بودم. دو نارنجك منفجر كردند. اولى كه منفجر شد، آذر به من گفت: "پرچمو بالاتر بگير...!"". يعنى بعد از انفجار اولين نارنجك، آن‌ها هم‌چنان به تظاهرات ادامه دادند. بعد نارنجك دوم را انداختند. اين نارنجك پيش پاى آذر منفجر شد. دوست آذر او را تا بيمارستان همراهى كرد. اين دوست در مراسم خاك‌سپارى آذر گفت: "آذر در اتومبيلى كه او را به بيمارستان مى‌برد، شعار "مرگ بر پاسدار" مى‌داد. حتی مشتش را گره كرده بود. در ضمن دادن شعار، سرش به پهلو افتاد. به نظر مى‌رسد كه همان‌وقت تمام كرده باشد".
ميترا، از دوستان و هم‌كلاسى‌هاى آذر كه با او در تشكيلاتِ دال. دال دبيرستان فعاليت مى‌‌كرد، از آخرين ملاقاتش با آذر در ساعاتى پيش از تظاهرات، براى‌‌مان مى‌گويد: "برگزارى تظاهرات را در يكى از جلسات تشكيلاتى‌‌مان به ما گفتند. فكر نمى‌‌كنم خبر را به‌طور علنى اعلام كرده باشند. در همين جلسه درباره‌ شعارها و تهيه‌ پلاكاردها صحبت كرديم. اما اصلا به ياد ندارم كه شعارها چه بودند. فكر مى‌‌كنم بنا بود حوالى ساعت سه يا چهار بعدازظهر در برابر دانشگاه جمع شويم. من چون خط خوبى داشتم، مسىٔول نوشتن پلاكاردها شدم. اوايل بعدازظهر كه از مدرسه برگشتم، شروع به نوشتن كردم. من و آذر در محل تظاهرات با هم قرار داشتيم. بنا بود بچه‌هاى دال. دال مدرسه‌‌مان تك تك به محل بروند و من همان‌جا پلاكاردها را به آنها بدهم. اما آذر به‌طور غيرمنتظره‌‌اى قبل از تظاهرات به خانه‌ ما آمد. چون هنوز آماده نبودم، به او گفتم به داخل خانه بيايد تا بعد از پايان كار با هم برويم. گفت: "نه؛ چرا اين‌جا معطل شم؟ مى‌رم جلوى دانشگاه. اون جا همديگرو مى‌بينيم". خانۀ ما نزديك دانشگاه بود. يادم مى‌‌آيد كه آذر پاكتى در دست داشت. به او گفتم لااقل بيايد غذايى بخورد، نپذيرفت. پاكتى را كه در دست داشت، باز كرد و گفت: "ببين! غذا دارم. ساندويچم رو با خودم آوردم". اين را در پلكان دم در خانه گفت و رفت.
من بعد از اين كه كار نوشتن را تمام كردم، به جلوى دانشگاه رفتم. يادم هست كه كنار كتاب‌‌فروشى‌هاى روبه‌روى دانشگاه با رفقايم قرار گذاشته بودم. به يكى از بچه‌هاى‌مان، فاىٔزه، برخوردم. سراغ آذر را از او گرفتم. گفت آذر جلوتر است. دُوروبر دانشگاه خيلى شلوغ بود. تظاهرات شروع نشده بود. صف هنوز به راه نيافتاده بود. جلوترى‌ها شايد به راه افتاده بودند، اما جايى كه من بودم، از راه‌پيمايى و شعار دادن هنوز خبرى نبود. من پلاكاردها را بين بچه‌ها تقسيم كردم. هنوز چند تايى در دستم بود؛ از جمله پلاكارد آذر. در همين وقت، حزب‌اللهى‌ها حمله كردند. جمعيت پراكنده شد. هر كس به طرفى رفت و من از دو سه نفرى كه همراهم بودند، جدا افتادم. بعد دوباره جمع شديم. چند بار اين اتفاق افتاد. يعنى حزب‌اللهى‌ها حمله مى‌كردند؛ يكى دو نفر را بيرون مى‌كشيدند، آن‌ها را كتك مى‌زدند و بعد فرار مى‌كردند. چون جمعيت زياد بود، جرأٔت نمى‌كردند به ميان جمعيت بيايند. بالاخره راه افتاديم. تازه شروع به حركت كرده بوديم كه صداى انفجارى شنيدم. همه به طرف صدا دويديم. اينجا بود كه دوباره فاىٔزه را ديدم. او گفت حزب‌اللهى‌ها نارنجكى پرتاب كرده‌اند و عده‌اى زخمى شده‌اند. من خودم كسى را نديدم كه زخمى شده باشد؛ اما شنيدم كه زخمى‌ها را به بيمارستان هزارتختخوابى برده‌اند. همه به سوى بيمارستان روان شدند. من هم رفتم. جلوى در بيمارستان خيلى شلوغ بود. نمى‌‌گذاشتند كسى وارد شود. اما بچه‌ها از نرده‌هاى پشت بيمارستان مى‌پريدند و به داخل مى‌رفتند. پاسدارها همه ‌جا بودند. سعى مى‌كردند جمعيت را پراكنده كنند. جمعيت پراكنده مى‌شد و آدم‌ها به كوچه‌هاى اطراف مى‌رفتند. اما دوباره برمى‌گشتند و جلوى در بيمارستان جمع مى‌شدند. انواع و اقسام شايعات به گوش‌مان مى‌رسيد. مى‌گفتند پاسدارها زخمى‌هايى را كه در بيمارستان هستند، مى‌كُشند. يا اگر هم نكشند، هيچ‌كارى براى‌شان نمى‌كنند تا بميرند. بعد هم كشته‌ها را گم‌وگور مى‌كنند. همه مى‌‌خواستند زخمى‌ها را از بيمارستان بيرون بياورند. به‌همين‌دليل هم هر چه پاسداران سعى مى‌كردند ما را پراكنده كنند، دوباره برمى‌‌گشتيم.
در اين ميان دوباره به فاىٔزه برخوردم. گفت: "آذر زخمى شده؛ حتی بعضى‌ها مى‌گويند مرده". از من پرسيد: "يادته آذر چى پوشيده بود؟". گفتم: "همون شلوارى كه هميشه مى‌پوشه". آذر يك شلوار آبى مخملى داشت كه اغلب آن‌ را مى‌پوشيد. ظاهرا كسى به‌درستى نمى‌دانست دخترى كه كشته شده آذر است يا نه. به‌همين‌دليل درباره‌ مشخصات او سؤال مى‌كردند. در همين موقع، يكى از بچه‌ها كه الان اصلا به‌خاطر ندارم چه كسى بود، اما مطمىٔنم او را مى‌شناختم، از بيمارستان بيرون آمد و فاىٔزه را صدا زد. چيزى به دستش داد. فاىٔزه در حالى كه يك ساك پلاستيكى در دستش بود، به طرف من آمد. گفت: "مى‌گويند آذر در بيمارستان تمام كرده ...". پيش از انتقال جسد به سردخانه كه مى‌خواستند لباس‌هايش را از تنش در بياورند، دوست ما از فرصت استفاده كرده و شلوار آذر را برداشته. آن ‌را در نايلونى گذاشته و از بيمارستان بيرون آورده بود. اين شلوار مى‌توانست وسيله‌يى باشد براى شناسايى آذر توسط دوستان و آشنايانش. كسى كه شلوار را برداشته بود، آذر را نمى‌شناخت؛ اما فكر مى‌كنم در صفِ تظاهرات، نزديك آذر ايستاده بود. فاىٔزه شلوار را به من داد. ديدم شلوار آذر است. اين‌جا بود كه فهميدم آذر كشته شده است.
ديروقت شب به خانه برگشتم. شلوار آذر هم همراهم بود. هيچ‌‌وقت به خانۀ آذر نرفته بودم (خانوادۀ آذر را براى اولين بار در مراسم تدفين در بهشت‌زهرا ديدم). حتا نمى‌‌دانستم خانه‌شان كجاست. نمى‌‌توانستم به آن‌ها خبر بدهم. به مسىٔول‌‌مان تلفن زدم و خبر را به او دادم. صبح روز بعد به مدرسه رفتم. شلوار را با خودم بردم. در هر مراسمى كه بعد از آن براى آذر گذاشتيم (چه در مدرسه، چه در بهشت‌زهرا) اين شلوار هم بود. آن‌‌ را در راهروى مدرسه با چسب به ديوار چسبانديم و شعارهايى دورش نوشتيم. جالب اين بود كه بچه‌هاى گروه‌هاى ديگر – حتی مجاهدين كه با پيكار رابطۀ‌ خوبى نداشتند – به ما پيوستند. اولين برنامه‌اى بود كه همۀ‌ گروه‌ها از آن پشتيبانى كردند. وقتى در راهرو شعار مى‌داديم، همه با ما هم صدا شدند. شنيدم كه خانواده‌ آذر هم مى‌خواستند همان‌ روز به مدرسه بيايند؛ اما مانع‌شان شده بودند. انجمن اسلامى و مسىٔولين مدرسه مطابق معمول اخلال مى‌كردند. مراسم را به ‌هم زدند و نوشته‌هاى روى ديوار را پاره كردند. مى‌خواستند شلوار را هم پاره كنند كه نگذاشتيم. آن ‌را برداشتيم و به حياط مدرسه رفتيم. آنجا دوباره دور هم جمع شديم. بچه‌هاى انجمن اسلامى مى‌گفتند: آذر خودش نارنجك را منفجر كرده! همه ديده‌اند كه آذر در دستش بسته‌يى داشت كه نارنجك را در آن پنهان كرده! لابد همان پاكت ساندويچ آذر را بهانه قرار دادند تا اين دروغ‌ها را درست كنند. آذر پاكت را به من نشان داده بود. هرگز از ياد نمى‌برم. شايد فرصت نكرده بود ساندويچش را بخورد و پاكت در دستش مانده بود. اين دروغ را اعضاى انجمن اسلامى شايع كردند و در روزنامه‌ها هم نوشتند. به گفتۀ روزنامه‌هاى دولتى، نارنجك قبل از پرتاب منفجر شده و آذر را تكه‌تكه كرده بود. در حالى كه آذر تكه‌تكه نشده بود. بچه‌ها او را ديده بودند. شلوار او كاملاً خونى بود؛ اما پاره‌پاره نبود. ظاهرا ساچمه‌ها بيش‌تر به قسمت بالاى بدنش خورده بودند".
يكى از بستگان آذر كه به هنگام شستن او در بهشت‌زهرا حاضر بود، مى‌گويد: "من آذر را به هنگام شستن در بهشت‌زهرا ديدم. بدنش پر از ساچمه بود. جاى ساچمه‌ها مثل سوختگى به نظر مى‌رسيد. درست است كه تعداد ساچمه‌ها خيلى زياد بود، اما بدنش آسيب زيادى نديده بود؛ دست كم در ظاهر. نمى‌دانم چرا نمى‌‌توانستم باور كنم كه اين ساچمه‌ها موجب مرگش شده باشد. خانمى كه او را مى‌شست، مى‌گفت "زهرهِ ترك" شده است! شايد ساچمه‌اى به جمجمه يا قلبش خورده بود. نمى‌دانم. در جواز دفن آذر نوشته‌اند كه به "ضرب گلوله" از پا درآمده است! او را در جايى ميان قبرهاى عادى دفن كردند. پيكار مراسم خاك‌سپارى مفصلى براى آذر گذاشت. خيلى از پيكارى‌ها شركت كرده بودند.
در خانواده‌اى متوسطِ پایين به دنيا آمد. فرزند پنجم خانواده بود و ۴ خواهر بزرگ‌تر داشت كه تفاوت سنى‌اش با آن‌ها نسبتا زياد بود. دختر خيلى قشنگ و خوش تركيبى بود؛ قد بلند و قوى. در مدرسه درسش خيلى خوب بود. كتاب زياد مى‌خواند. كتاب خواندن را پدرش در خانه باب كرده بود. به هنگام واقعه، ۱۷ سال بيش‌تر نداشت. دختر جوانى بود مثل بيش‌تر هواداران جوان سازمان‌هاى چپ در آن دوران؛ با همۀ خوبى‌ها و ضعف‌هاى‌شان؛ صداقت و ايمان‌شان، از خودگذشتگى و شجاعت‌شان، چپ‌روى و نابردبارى‌شان. آذر خيلى جسور بود؛ هميشه آماده براى سخت‌ترين فعاليت‌ها. يك‌بار كه در خيابان ‌روزنامه مى‌فروخت، حزب‌اللهى‌ها حمله كردند كه روزنامه‌ها را پاره كنند. به آن‌ها گفت: "باشه، پاره كنين! اما لااقل قبلش بخونينش! بگين با چیه اين نوشته‌ها مخالفين؟!". در برخوردهايش اغلب چپ مى‌زد و خيلى‌ها را نسبت به موضع خودش راست مى‌دانست. با اين حال، دوست و رفيق زياد داشت.
ميترا، دوست و هم‌مدرسه‌اى آذر مى‌گويد: "با آذر بعد از انقلاب، در سال ۱۳۵۸ در مدرسه آشنا شدم؛ مدرسۀ عاصمى واقع در خيابان آزادى. من يك سال پیش از آذر به آن مدرسه رفته بودم. چون يك ‌سال زودتر به مدرسه رفتم، آن‌موقع ۱۶ سال داشتم. آذر يك‌ سال از من بزرگ ‌تر بود و ۱۷ سال داشت. يادم مى‌آيد كه هميشه به من مى‌‌گفت يك‌ سال از من بزرگ‌تر است. در سال ۱۳۶۰، هر دوى ما سال سوم نظرى را در رشتۀ اقتصاد مى‌گذرانديم. آذر قد بلندى داشت و هميشه آخر كلاس مى‌نشست. من چون قدم كوتاه‌تر بود، جلوى كلاس مى‌نشستم. با هم در تشكيلات دال دال مدرسه‌مان فعاليت مى‌‌كرديم. دوستى‌مان بيش‌تر به‌دليل همين فعاليت سياسى شروع شد. با اين كه خانۀ آذر در محلۀ‌ ديگرى بود، اما به مدرسه‌ ما آمده بود. درست نمى‌دانم چرا. شايد چون تشكيلات دال. دال مدرسه ضعيف بود، سازمان پيكار از او خواسته بود كه در مدرسه‌ ما ثبت نام كند. من كه از همان سال ورودم به مدرسه با تشكيلات دانش‌آموزان پيكار فعاليت مى‌كردم، شنيده بودم كه قرار است تشكيلات يك نفر را به مدرسه‌ ما بفرستد. اين يك نفر آذر بود. من در ابتداى كار با تشكيلاتِ دانش‌آموزى، سمپاتِ تشكيلات محسوب مى‌شدم. ولى سال بعد كه آذر هم به مدرسه‌ ما آمد، يك رده بالاتر رفتم. يك ‌عده از بچه‌ها، پايين‌تر از ما بودند. اوايل كار، اعضاى دال. دال مدرسه‌‌مان در مجموع پنج نفر بودند. در سال ۶۰، نُه نفر شده بوديم. كارمان عمدتا پخش اعلاميه، بساط گذاشتن كنار خيابان و فروش نشريه و كتاب بود. صبح‌هاى زود براى شعار نويسى مى‌رفتيم. روى ديوارها يا روى صندلى اتوبوس‌ها شعار مى‌نوشتيم. در خانه‌ها اعلاميه مى‌انداختيم. به مناسبت‌هاى مختلف در مدرسه برنامه مى‌گذاشتيم. روزنامۀ ديوارى هم داشتيم. به رغم شجاعت و بى‌باكى، آذر دختر گوشه‌گير و درون‌گرايى بود؛ و خيلى احساساتى. شعر هم مى‌گفت...".

 

٤٨١. علی مهماندوست
رفیق علی مهماندوست سال ۱۳۳۰ در آبادان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به پایان برد، سپس کارمند فنی شرکت نفت شد و پس از مدتی ازدواج کرد. او از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار در پالایشگاه و یکی از مروجین در میان کارکنان شرکت نفت بود. رفیق علی در سال ۱۳۶۰ در آبادان دستگیر و به سرعت تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٨٢. فرشاد میرآفتاب479-MirAftab-Farshad.jpeg

رفیق فرشاد میرآفتاب فرزند حسین، سال ۱۳۳۲ در تهران متولد شد. او از کودکی دختری بسیار باهوش و درس‌خوان بود. دیپلم متوسطه را از دبیرستان خوارزمی تهران با نمرات ممتاز گرفت و در سال ۱۳۵۰ به‌عنوان دانشجوی بورسیه در دانشگاه آمریکایی بیروت پذیرفته شد، اما به‌دلیل آغاز جنگ داخلی در لبنان، تصمیم گرفت به آمریکا برود. رشتۀ مهندسی طراحی را در دانشگاه آیوا به پایان رساند و در آستانۀ قیام ۱۳۵۷، به ایران بازگشت. برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ شهرسازی، وارد دانشکدۀ معماری دانشگاه تهران شد. فرشاد با سیاسی شدن فضای جامعه به صف دانشجویان مبارز پیوست و سپس با هواداری از سازمان پیکار به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی پرداخت. پس از "انقلاب فرهنگی" در ۱۳۵۸ و تعطیلی دانشگاه‌ها، در مؤسسۀ آموزش زبان سیمین، آموزگار زبان انگلیسی شد. قلبی پُرمهر داشت و همواره در فکر کمک به محرومان جامعه بود. رفیق بیشتر وقتش را به سوادآموزی به بچه‌های محرومِ ورامین و نیز فعالیت‌های تبلیغی در میان کارگران اختصاص می‌داد.
او در سال ۱۳۶۰ با اوجگیری سرکوب‌ها و دستگیری‌ها به فکر خروج از کشور افتاد. قصد داشت برای ادامۀ تحصیل از دانشگاه سیاتل آمریکا پذیرش بگیرد و از کشور خارج شود. در این فاصله از آنجا که كمتر کسی اطلاع داشت که او به تدریس زبان انگلیسی مشغول است، بیشتر وقت خود را در همان مؤسسه سپری می‌کرد. در اوایل آذرماه ۱۳۶۰ متأسفانه در همان کلاس درس دستگیر می‌شود، کمتر از چهار هفته بعد در بیست و هشتم آذر‌ماه رژیم او را همراه با ۴۹ زندانی سیاسی مبارز در زندان اوین تهران به جوخه‌های اعدام سپرد.
آن روزها دوره‌ای سیاه از تاریخ ماست که طی آن رژیم جمهوری اسلامی روزانه صدها جوان را شکنجه و تیرباران کرد. از زمین و آسمان خون می‌بارید و آفتاب ایران یخ‌زده بود. رفیق فرشاد میرآفتاب، با هزاران آرزو در این روزهای جهنمی به خاک افتاد.
نوشته‌ای از یك رفیق:
"فرشاد میرآفتاب پس از دستگیری یکی از دوستانش در آبان‌ماه ۱۳۶۰، از اقامت در منزل خانوادگی خودداری کرد و شب‌ها را در اینجا و آنجا سپری می‌کرد. در جریان فعالیت‌های محدود سیاسی و اجتماعی‌اش با کارگر بیکاری آشنا شده بود که به کار سیاسی گرایش نشان می‌داد. او به یکی از هم‌بندانش گفته بود که همین فرد محل کار او در مؤسسه را لو داد و باعث دستگیری‌اش شد. در تاریخ اول آذر ١٣۶٠ چند مأمور مسلح به مؤسسه سیمین می‌روند و از دفتر سراغ خانم میرآفتاب را می‌گیرند و او را از کلاس درس با خود می‌برند.
خانواده‌اش پس از دستگیری هیچ اطلاعی از محل بازداشت او نداشتند. او ۲۸ روز در زندان اوین بازداشت بود و در این مدت تنها یک تماس با خانواده داشت و آنهم شب قبل از اعدامش بود که طی آن توانست به رسم خداحافظی مکالمۀ کوتاهی با مادرش داشته باشد. یکی از هم‌بندان او پس از آزادی به خانواده گفته بود که فرشاد به شدت مورد شکنجه قرار گرفته بوده است. در زندان گفته می‌شد که یکی از حساب‌های بانکی سازمان پیکار به نام او بوده است".
به جز مکالمۀ تلفنی در شب اعدام، او توانسته بود نامه‌ای هم به خانواده‌اش بنویسد که سانسور شده به دست خانواده رسید.
این نامه مورخۀ ٢٨ آذر‌ماه ۱۳۶۰ است و ساعاتی پیش از اعدام نوشته شده:
"... الان شب است و آخرین بار است که با شما صحبت می‌کنم ... اینجا به من خوش گذشت. همه با هم بودیم و همیشه به یاد شما بودم ... آخرین بار است که با شما صحبت می‌کنم. نمی‌دانید چقدر دوستتان دارم. نمی‌دانید چقدر آرزو داشتم یک بار دیگر شماها را می‌دیدم. ولی خواهش می‌کنم بعد از من خوش باشید، خواهش می‌کنم برای من عزاداری نکنید. من ناراحت نیستم، احساس می‌کنم با شما هستم. این نامه را از زندان اوین می‌نویسم و... [دو سطر خط خوردگی] اگرچه من ٢٨ سال زندگی کردم، ولی فکر کنید که از این ٢٨ سال خیلی استفاده کردم، واقعا آنچه دوست داشتم (خط خورده)، آن را تلف نکردم".
پس از اعدام او، از زندان اوین به خانه‌اش زنگ می‌زنند و بی‌هیچ مقدمه‌ای،‌ وقیحانه به پدرش می‌گویند: "بیا وسایل دخترت را ببر، ما اعدامش کردیم". جسد فرشاد میرآفتاب به خانواده تحویل داده نشد، وسایلش را همراه با شمارۀ قبری در گورستان بهشت‌زهرا تحویل دادند.

 

٤٨٣. زهرا ميراحسان

MirEhsan-Zahra2.pngرفیق زهرا (طاهره) ميراحسان سال ۱۳۳۷ در لاهیجان به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد. در مدرسه شاگرد خوبی بود و بعد از گرفتن دیپلم، مدتی با یکی دوستانش در کارخانۀ قرقره‌‌سازی قزوین به کار مشغول شد. برادر بزرگ‌تر او از اعضای سازمان پیكار بود و رفیق نیز در روزهای اول پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار طاهره در تشکیلات گیلان فعالیت می‌کرد. او انسانی حساس و منظم بود. سال ۱۳۵۹ رفیق به‌دلیل توانایی‌ها و لیاقتی که از خود نشان داد به عضویت سازمان ارتقا یافت. مدتی هم در بخش چاپ نشریات سازمان فعالیت داشت. در اول دی‌ماه ۱۳۶۰ به همراه سه تن از همرزمانش، رفقا مينو ستوده‌‌پيما، طاهره پشتيبان و صديقه فلکرو در يک خانۀ تيمی، در شهر رشت دستگير شدند. ۲۰ دی‌ماه، فقط ۱۹ روز بعد از دستگيری آنها، از بيمارستان "۲۲ آبان" لاهيجان به خانوادۀ طاهره تلفنی خبر داده شد که پاسداران چهار جنازه از چالوس به بيمارستان آورده‌اند. خانواده برای شناسایی به آنجا رفت و عزيزان‌شان را در سردخانۀ‌ بيمارستان يافت. آثار شکنجه بر تن آنها مشهود بود. همگی تيرباران شده و تيرخلاص خورده بودند. دو نفر از اعضای خانواده از سپاه پاسداران اجازۀ تحويل جنازه‌ها را گرفتند. به آنها به‌دليل مارکسيست بودن، اجازۀ دفن در گورستان عمومی داده نشد. خانوادۀ صديقه او را در باغ خانه‌شان دفن کردند. طاهره و مينو در "خورتای جوشل" در باغ خانوادگی دفن شده‌اند. رفیق زهرا مجرد بود.
با استفاده از بخشی از نوشتۀ گلرخ جهانگیری با عنوان، " یاران من":
... خانه را طاهره و مينو اجاره کرده بودند. يکی از خانه‌های امن سازمان پيکار در گيلان بود که در آن مدارک مهمی نگهداری می‌‌شد، از جمله چارت تشکيلاتی سازمان پيکار در گيلان. اسامی اعضا و هواداران در اين چارت مستعار بودند. هنوز هم مشخص نشده است که چگونه اين خانه لو رفته است. بعضی‌ها می‌گويند که همسايهها به پليس خبر داده‌اند. اما بر اساس تجارب، اگر چنين می‌بود، در عرض ۱۹ روز اعدام نمی‌شدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زير شکنجه می‌ماندند. طاهره از اعضای سازمان بود و مينو در حال گذراندن پروسۀ عضويت. صديقه و طاهره پشتيبان، هر دو دانشجو بودند. هر چهار نفر در بخش دانشجویی سازمان پيکار در گيلان فعاليت می‌کردند...

 

 

 

٤٨٤. حسين ميرفتاح‌کوهکی481-MirFatahKohaki-Hosein.jpg

رفیق حسین میرفتاح‌كوهكی سال ۱۳۳۵ در آمل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را در این شهر به پایان برد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و در تشکیلات سازمان در شهر آمل سازماندهی شد. رفیق در همین شهر کارمند یک اداره بود. او در سال ۱۳۶۱ دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۲ در آمل تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

٤٨٥. نادر...
رفیق نادر (این اسم احتمالا مستعار باشد) پاییز ۱۳۶۰ در شیراز هنگام پخش اعلامیه‌های سازمان پیكار در تیراندازی پاسداران به شهادت رسید. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٨٦. کاظم نادری
رفیق کاظم نادری سال ۱۳۴۳ در اراک به دنیا آمد. او محصل سال سوم دبیرستان صمصامی در اراک و از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) بود. رفیق در تیر‌ماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. عوامل رژیم کاملا از فعالیت‌های کاظم در مدرسه اطلاع داشتند چرا که این فعالیت‌ها علنی بودند، به‌همین‌دلیل او را به شدت مورد شکنجه قرار دادند. کاظم به ظاهر اتهامات را می‌پذیرد، اما در زندان در صدد متشکل کردن رفقای دیگر برآمد. بازجویان و پاسداران رژیم با کینۀ بسیار از او، رفیق را همراه یک مبارز دیگر در شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اراک تیرباران کردند.
در روزنامه‌های رسمی شنبه ۲۴ تيرماه ۱۳۶۰، خبر اعدام رفيق کاظم نادری و یک مبارز دیگر منتشر شد. در اين اطلاعيه به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی اراک آمده بود:
"کاظم نادری، به جرم دست داشتن در انفجار راه‌آهن قم در سال جاری، تشکیل هستۀ مقاومت گروه در دبیرستان صمصامی اراک و جذب جوانان بیگناه به گروه پیکار، عاملان تشنج و درگیری‌های سال گذشتۀ دبیرستان صمصامی این شهر و قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی و قبول کلیۀ موازین سازمان مذکور و همچنین این‌که در روزهای اول دستگیری برای فرار از چنگال عدالت اظهار ندامت و پشیمانی ظاهری کرده اما در غیاب با نوشته‌های مخفی که در زندان تنظیم می‌کرد قصد انحراف برادران پاسدار را داشت، با تأیید شورای‌ عالی قضایی محارب با خدا و رسول خدا، مفسدفی‌الارض و مرتد از دین مبین اسلام، محکوم و در سحرگاه ٢٤ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در اراک اعدام شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم

 

٤٨٧. داریوش ناصری‌فوق
رفیق داریوش ناصری‌فوق فرزند عباس ۱۲ شهریور ۱۳۳۲ در شهر فردوس (خراسان جنوبی) به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر و سپس در مشهد به پایان برد. برای تحصیل در رشتۀ مهندسی مکانیک به دانشگاه تهران رفت و تا مقطع فوق‌لیسانس ادامه داد؛ سپس به‌عنوان مهندس در شرکت مهندسین مشاور ارگانیک در تهران مشغول به کار شد. رفیق داریوش از ابتدای قیام به سازمان پیکار پیوست و در بخش کمیتۀ کارمندان تهران سازماندهی شد. رفیق ساعت هفت صبحِ دوازده شهریور ۱۳۶۰ در خیابانی در تهران دستگیر و مستقیما به زندان اوین و زیر شکنجه فرستاده شد. رفیق متاهل بود ولی به‌هیچ‌وجهه اجازۀ ملاقات به همسر او داده نشد. رفیق داریوش پس از شکنجه‌ها و آزار بسیار و مقاومتی دلاورانه، در ۲ دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه ۲۱ مبارز دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
داریوش چون اصلا ملاقاتی نداشته، ممکن بوده، نام خود را کامل و درست نگفته باشد. در خبری که در روزنامۀ ۵ دی آمده بود که ۲۲ نفر را در زندان اوین اعدام کرده‌اند، احتمالا نام بهرام ناصری به جای مشخصات رفیق داریوش آمده باشد.

 

٤٨٨. عطا ناظم‌رضوی

NazemRazavi-Atta2.jpgبا استفاده از نشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠.
رفیق عطا ناظم‌رضوی سال ۱۳۳۴ در کاشان متولد شد. این رفیق دختر تحصیلاتش را در این شهر به پایان برد و به شغل معلمی پرداخت. او دارای فوق‌ديپلم آموزش کودكان استثنايی بود. رفیق با درک بیشتر از نابرابری‌های جامعۀ سرمایه‌داری و آشنایی با مارکسیسم ــ لنینیسم، به کار آگاه‌گرانه بین دانش‌آموزان دست زد. عطا به‌عنوان یک زن در شهر کوچک و مذهبی کاشان کاری سخت در پیشِ ‌ر‌و داشت. او فعالیتش را ادامه و گسترش داد و بالاخره پس از قیام به تشکیلات هواداران سازمان پیکار در کاشان پیوست. رفیق با رشد بیشتر در زمینه‌های فکری ‌و ‌عملی و گسترش فعالیت بین معلمین، مسئولیت‌هایی در بین معلمین هوادار سازمان به‌عهده گرفت.
برخوردهای مجدانۀ رفیق موجب شد که به او مسئولیت‌های بیشتری محول شود و لذا به عضویت هیئت تحریریۀ "پیک کاشان" و هستۀ مرکزی تشکیلات هواداران در کاشان درآمد. رفیق یک عنصر پیشرو و دارای برخوردی مردمی در جهت رشد و گسترش تشکیلات در بین کارگران و دیگر زحمت‌کشان بود. هفتم تیر‌ماه ۱۳۶۰ رفیق عطا ناظم‌رضوی در خانه‌‌شان در کاشان دستگیر و یک هفته بعد در ۱۴ تیر در‌حالی‌که عاشقانه از ایدئولوژی پرولتاریا و سازمان خود دفاع می‌کرد، همراه رفقایش به جرم کمونیست بودن تیرباران شد. اسم او را از رادیو به‌عنوان یکی از اعدام شدگانِ اوین در آن هفته اعلام کردند. برای تحویل پیکر او به خانواده‌ گفتند باید پول گلوله را بیاورید. رفیق عطا در خاوران دفن شده است.
روزنامه‌های رسمی سه‌شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰ به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز، خبر اعدام رفيق عطا ناظم‌رضوی و ۲۲ مبارز ديگر را كه پنج تن از آنها از تشكيلات "پيكار سرخ" كاشان بودند منتشر کردند:
"عطا ناظم‌رضوی، فرزند ابوالفتح، به اتهام اقدام علیه اسلام و مسلمین، ایجاد آشوب، اغتشاش و هرج‌و‌مرج، اغفال دانش‌آموزان خردسال و ناآگاه و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یک‌شنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران تيرباران شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام می‌باشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک سپرده شد".

 

٤٨٩. منوچهر نجاتیNejati_Manouchehr.jpeg
رفیق منوچهر نجاتی سال ۱۳۴۲ در کرمانشاه متولد شد. او کوچک‌ترین فرزند ربابه و علی بود. پس از قیام به تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در این شهر پیوست. علاوه بر فعالیت سیاسی، به ریاضیات و موسیقی نیز علاقه داشت. او را در دبیرستان و محل زندگی‌اش در منطقۀ ششم بهمن کرمانشاه به‌عنوان فردی فعال و سیاسی می‌شناختند، یک بار برای چند روز در سال ۱۳۵۹ دستگیر شده بود. منوچهر انسانی مهربان، باهوش و مردم‌آمیز بود و با افراد خانه هم رفتار خوبی داشت.
سال سوم دبیرستان را در رشتۀ ریاضی ــ فیزیک در خرداد ۱۳۶۰ به پایان برده بود که رژیم دستگیری، سرکوب و قتل‌عام انقلابیون را آغاز کرد. منوچهر ۶ صبحِ روز ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ همراه رفیقی برای شعارنویسی بر روی دیوارهای شهر از خانه خارج می‌شود. دریکی از میدان‌های شهر، چهار نفر افراد شناخته شده از گروه ''شیت'' (یکی از گروه‌های جنایتکار اسلامی) آنها را با تهدید اسلحه توقیف و مورد بازرسی قرار می‌دهد. این دو رفیق با شناختی که از این گروه جنایت‌کار و وابسته به رژیم داشتند، فرار می‌کنند، اما دقایقی بعد در یک کوچۀ بن‌بست گرفتار این افراد مسلح می‌شوند. افراد این گروه دو رفیق را به زور و تهدید سوار موتور سیکلت‌های‌شان کرده، به سوی شمال شهر "منطقۀ تنگ کنشت در تاق‌بستان" می‌برند. موتور سیکلتی که رفیقِ همراه منوچهر را سوارش کرده بودند، در میانِ راه خراب می‌شود. کمی بعد وقتی او را هم به محل می‌‌برند، متوجه می‌شود که منوچهر به‌شدت کتک خورده نیمه‌‌جان، خونین، زخمی و ناتوان برزمین افتاده است.
افراد گروه شیت، رفیقِ همراه منوچهر را هم حسابی کتک می‌زنند، سپس به او می‌گویند که می‌تواند برود و تنها با منوچهر کار دارند. او را تهدید به مرگ می‌کنند که مطلبی در این باره به کسی نگوید. رفیقِ همراه منوچهر از جدا شدن از او خودداری می‌کند که افراد گروه شیت به سمت او چند بار شلیک می‌کنند؛ او هم ترسیده و محل را ترک می‌کند و سپس با وحشت و ترس ماجرا را به خانوادۀ منوچهر اطلاع می‌دهد.
خانواده، ۳۰ تیر‌ماه ۱۳۶۰ از یکی از همکلاسی‌های منوچهر که از اعضای گروه شیت بود و در دستگیری و آزار و قتل او دست داشته، به دادگستری شکایت می‌کنند. این شخص دو بار به دادگاه احضار می‌شود، اما دادگاه هیچ تصمیمی در این مورد نمی‌گیرد. سپاه پاسداران در تاریخ ۱۱ شهریور دربارۀ این شخص خطاب به دادگستری می‌نویسد: "بنابه اظهار مقامات رسمی، فرد مورد شکایت، رابطه‌ای با سپاه ندارد و از پرنسل کمیته پاسداران نیز نبوده است، منتها با کمیته همکاری‌هایی داشته است و همچنین با رهبری انصار حزب‌الله کرمانشاه نیز نزدیکی دارد". (نامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی).
این شخص بعدها به‌دلیل همین خوش‌‌خدمتی‌ها یکی از فرماندهان سپاه پاسداران شد. او سال ۱۳۸۹ در یک تصادف رانندگی کشته می‌شود که در روزنامۀ کیهان از او چنین تجلیل شد: "مرحوم در دستگیری و راهنمایی جوانان شهر و دیارش در مسیر انقلاب اسلامی بسیار توانمند و کوشا بود".
به این ترتیب رفیق منوچهر نجاتی که در همان زمان دستگیری توسط گروه شیت به قتل رسیده بود، ۱۷ سال داشت. برای افراد خانواده بسیار سخت بود و هنوز هم هست که نه جسد منوچهر را دیده‌اند و نه محل دفن را می‌دانند. به گفتۀ یکی از آشنایان خانواده: "مورد منوچهر موردی است که از همه بدتره، ما نه جسدی از او داریم، نه قبری ازش داریم که تسلایی برای دل آدم باشد. الان سی و خرده‌ای سال از این ماجرا می‌گذرد".

 

٤٩٠. ناصر نجف‌زاده
رفیق ناصر نجف‌زاده دانشجو و از فعالین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در تبریز بود. رفیق در پاييز ۱۳۶۰ در تبريز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩١. فريبرز نجفی‌شبانکاره
رفیق فریبرز نجفی‌شبانکاره سال ۱۳۳۴ در شیراز به دنیا آمد. خانوادۀ او از اهالی دشتستان در شمال استان بوشهر بودند. فریبرز بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی در رشتۀ مهندسی مشغول به کار شد. رفیق از مسٸولین بخش کارگری تشکیلات سازمان پیکار با نام مستعار حامد در شیراز بود. پس از خاموشی سازمان در اواخر سال ۱۳۶۰، همراه با رفقای دیگر در "جناح انقلابی" سازمان فعالیت می‌کرد؛ این بخش نیز در شهرهای مختلف هم‌زمان در فروردین ۱۳۶۱ ضربه خورد و خبر آن در روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد:
"با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند". سپس اسامی ده تن از افراد مهم در اين دستگيری آورده شده بود، زير نام اين رفيق آمده بود: "فريبرز نجفی با نام سازمانی حامد، عضو اصلی تشكيلات كارگری". رفیق فریبرز در زمستان ۱۳۶۲ در شیراز تیرباران شد.

بخشی از نوشتۀ رفیق هاشم فضلی:

''من مدت دو سال با او زندگی می‌کردم. فريبرز را در همان دهه اعدام كردند دهه شصت، سال ٦٢. فريبرز يكي از همان‌ها بود و نمي‌توانستي دوستش نداشته باشي. ياران و همرزمانش را كشتند. او را شش ماه بيشتر نگاه داشتند تا اراده‌اش را درهم بشكنند، استخوان‌هايش را درهم شكستند، اما اراده‌اش را نه! با صداي دردآلودي زندانيان سلول همجوارش را به ايستادگي و مبارزه مي‌خواند. سرود مي‌خواند و جنبش و مقاومت را زنده مي‌خواست.

در سلول فريبرز گلداني درپنجره باريكى پشت ميله‌هاي سلولش بود كه روزها روى انگشت‌هاى پاهايش ايستاده و دستش را تا بالاى سرش مي‌برد تا گلدان را آب دهد. وقتي به او گفتند وقت اعدامت است، وصيت‌نامه‌ات را بنويس فقط گفت به گلدان پشت پنجره آب دهيد.

ياد آن كه خشم و جسارت بود "فريبرز نجفي‌شبانكاره" وقتي جنبش اعتراضي مردم براي آزادى و عدالت و حرمت انساني داشت همه‌گير مي‌شد سال ١٣٥٦ فريبرز از جمله دانشجويان مبارزي بود كه از آمريكا به ايران آمد تا در اين مبارزه با مردم باشد. يك ترم مانده بود كه در رشتۀ كامپيوتر فارغ‌التحصيل شود اما عزم راسخش براي حضور فعال در اين جنبشِ مردمي سبب گرديد تا عطاي فارغ‌التحصيلي را به لقايش بخشيده و به همراه چند تن از همفكرانش عازم ايران گردد. با ورود به ايران به همراه ساير رفقايش تشكيلاتى بنا نهادند به نام رزمندگان (م -ل). در اين ايّام و تا قيام ٢٢ بهمن ٥٧ فريبرز نقش فعالي در حركت‌هاي اعتراضي مردمِ خاصه در منطقۀ فارس داشت و در سازماندهي روشنفكران و دانشجويان متمايل به چپ و علي‌الخصوص بين عشاير نقش مؤثري داشت و به همت او و برخي همفكرانش تشكيلاتي به نام "دنا" نيز إيجاد شد. فريبرز به‌محض ورود به ايران براي تحقق آرمان‌هاي سوسياليستي‌اش به محيط‌هاي كارگري وارد شد و به‌عنوان كارگر ساده در كارخانۀ شيميايي فارس مشغول به كار شد. تحولات سياسي بعد از قيام ٥٧ و به قدرت رسيدن خميني اكثر تشكيلات چپ دچار سرگرداني و بحراني شد كه ناشي از فقدان نظريه و تحليلي درست از وضع و تحولات موجود بود و بر بستر وجود چنين بحران سياسي تشكيلاتي بود كه رژيم براي تثبيت خود و به عقب‌راندن خواسته‌هايي كه هنوز در خيابان مانده بود سركوب سراسري و وحشيانۀ خود را در سال ١٣٦٠ آغاز كرد. در چنين شرايطي فريبرز و چند تن از همرزمانش بر آن شدند تا از تشكيلات خود جدا شده و براي مقاومت بيشتر به سازمان پيكار در راه آزادي طبقۀ كارگر بپيوندند، تشكيلاتي كه خود نيز در اين اوضاع در وضعيت مناسبي نبود و دچار چند دستگي و تشتّت نظري و سازماني بود. با توجه به سابقۀ حضور فريبرز در محيط‌هاي كارگري و پيوند او با كارگران، او به عضويت در هستۀ مركزي تشكيلات كارگري شيراز درآمد.

[...] با چند پاره شدن تشكيلات شيراز هر چند نفر از اعضا و هواداران به گرد مسئول بالاتر به دنبال خروج از اين وضعيت جمع شده و راهكارهاي جداگانه‌ای مي‌دادند. فريبرز نيز با چند تن از رفقاي جديد خود هسته‌اي از سازمان را در اختيار داشت و به فعاليت ادامه می‌داد. او قبلا يك بار به‌دليل فعاليت در محيط كار خود دستگير و به زندان افتاده بود اما هويتش براي نيروهاي امنيتي آشكار نشده و از زندان آزاد شده بود. با توجه به سابقۀ زندانش برخي از رفقا از فريبرز خواستند تا شيراز را ترك و به محل امني برود اما فريبرز نپذيرفت و رها كردن هواداران تشكيلات را در اين شرايط اخلاقي و انقلابي نمي‌دانست، به‌همين‌دلیل در تشكيلات شیراز ماند تا شايد راهي براي انسجامِ زيرمجموعۀ خود بيابد. در يكي از همين نشست‌هاي تشكيلاتي بود كه فريبرز به اتفاق دو تن از همرزمانش در خانه‌اي در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي شاه‌چراغ دستگير شد. [...]. در پي سركوب وحشيانۀ رژيم تعداد زيادي از رفقای تشکیلات سازمان شناسايي و دستگير شدند. [...] أفراد رده بالاي دستگير شده در آن زمان ٢٢ نفر بودند كه تنها معدودي از آنها توانستند در مقابل شكنجه‌هاي ددمنشانۀ رژيم برخوردي جسورانه و انقلابي داشته باشند كه فريبرز شاخص‌ترين آنها بود. بعد از گذشت چند ماه از اين دستگيري‌ها تقريبا بخش‌هاي اصلي سازمان پيكار در شيراز متلاشي گرديد و تنها قسمتي كه از گزند و آسيب پليس امنيتي در امان ماند، بخش كارگري سازمان بود كه هيچ كدام از افراد آن شناسايي نشدند حال آنكه فريبرز به‌دليل موقعيتي كه در اين بخش داشت اطلاعات زيادي از زير مجموعۀ خود داشت. آن ٢٢ نفري كه در آن مقطع دستگير شدند همگى به جز فريبرز در عرض يك هفته اعدام شدند اما اعدام فريبرز پس از شش ماه اتفاق افتاد، چرا كه بازجويان مي‌خواستند با به تاخير انداختن اعدامش، مقاومتش را درهم بشكنند؛ به اين اميد كه اطلاعاتي از او به دست آورند اما اين‌طور نشد. فريبرز اين شش ما را در انفرادي گذراند و انواع فشارها وشكنجه‌ها را به جان خريد اما سخن نگفت و سپس در تاريخ دوم دي‌ماه ١٣٦٢ او را اعدام كردند.

 

 

٤٩٢. طيب نجم‌الدينی.

489-Najmoaldini-Teiyeb.jpgبا استفاده ازنشریه پيكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفيق طيب نجم‌الدينی سال ۱۳۳۷ در سنندج متولد شد. تحصيلات ابتدايی و متوسطه را در همين شهر به پايان برد. سال ۱۳۵۵ از دبیرستان فارغ‌التحصيل و سال بعد در رشتۀ پزشكی وارد دانشگاه تبريز شد. از همان ابتدای ورود به دانشگاه در مبارزات صنفی ــ سياسی دانشجويان و مبارزات توده‌ای شركت فعال داشت. رفيق دانشجوی سال سوم پزشكی و يكی از اعضای پرتلاش تشكيلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در تبريز بود. در ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ با رفيق مسعود صالحی‌راد هنگام پخش اعلاميه‌های سازمان در محلۀ فقيرنشين سرخاب تبريز توسط پاسداران دستگير می‌شوند و چند ساعت بعد جسد آنها در زمين‌های اطراف جادۀ تبريز ــ اهر پيدا شد. رفيق طيب ۲۲ سال بیش نداشت.
شعری برای اين دو رفيق در نشریه پیکار شماره ۹۲
"ستارگان پرفروغ
آسمان زحمت‌کشان را
غرق روشنای سرخ می‌کنند
و ریشخند می‌زنند
بر دست‌و‌پا زدن ارتجاع
جلادان ضدخلق!
پاسداران سرمایه!
پیکارگران را از مرگ چه باک!
پیکارگران غرقه در خون
رفقای دلیر!
فریاد سرخ‌تان، در گوش زحمت‌کشان
می‌پیچد
موج می‌زند
و رساتر طنین می‌اندازد.
فریاد سرخ‌تان
از قله‌های پیروزی خبر می‌دهد،
نوید می‌دهد فردای فروزان را
جمهوری دمکراتیک خلق را...".
قسمتی از اعلامیۀ سازمان پیكار دربارۀ ترور جنایت‌کارانۀ رفقای پیکارگر، مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی:
سحرگاه ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ حدود ساعت پنج صبح، محلۀ سرخاب تبریز شاهد یکی از جنایات هولناک عوامل مسلح رژیم جمهوری اسلامی بود. دو رفیق پیکارگر، مسعود صالحی‌راد، دانشجوی سال چهار پزشکی تبریز و طیب نجم‌الدینی، دانشجوی سال سه پزشکی تبریز، از اعضای دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (تبریز)، هنگامی که اعلامیه‌های سازمان را به‌دست توده‌های زحمت‌کش این محله می‌رساندند، توسط گشتی‌های "کمیته بازرسی" و یا "سپاه پاسداران" تبریز دستگیر می‌شوند. دو ساعت بعد در ساعت هفت صبح، چوپانی جسد دو جوان را در نزدیکی جادۀ اهر ــ تبریز (کیلومتر ۲ تبریز) می‌یابد. در‌حالی‌که رد یک ماشین استیشن یا جیپ یعنی از نوع همان ماشین‌های مورد استفادۀ کمیتۀ بازرسی و سپاه پاسداران در کنار جسد دو شهید دیده می‌شد! چوپان به اهالی ده نزدیک خبر می‌دهد و اهالی ده به ژاندارمری... و سه روز بعد این یاران وفادار زحمت‌کشان پس از انجام تشریفات قانونی در گورستان "وادی رحمت" تبریز به خاک سپرده می‌شوند و در دفتر گورستان نوشته می‌شود: "دو جنازۀ مجهول‌الهویه!"... و ما موفق می‌شویم پس از جستجوی بسیار، سرانجام روز جمعه از کم‌و‌کیف این جنایت هولناک آگاهی یابیم.
آری اینچنین دو تن دیگر از فرزندان انقلابی خلق، دو پیکارگر کمونیست به‌دست مامورین کمیته و پاسداران ارتجاع به شهادت می‌رسند. و این چنین دو تن دیگر از رفقای ما را با همان روش شناخته شدۀ تروریستی ــ فاشیستی سربه‌نیست می‌کنند. روشی که از مدت‌ها پیش در مورد انقلابیون کمونیست و دیگر نیروهای انقلابی به‌کار می‌رود. روشی که با صلاحدید حزب جمهوری اسلامی در سپاه پاسداران و کمیته‌ها طراحی و به اجرا گذاشته می‌شود. هم‌چنان که هموطنان مبارز ما اطلاع دارند، ارتجاع با این روش و تاکتیک جنایتکارانه و فاشیستی تا به‌حال بسیاری از فرزندان انقلابی خلق را ترور کرده است: رفیق پیکارگر ناصر توفیقیان در اصفهان، چهار رهبر خلق ترکمن، رفقای فدایی: توماج، مختوم، جرجانی و واحدی، کارگر مجاهد ناصر محمدی و... و بسیاری از رفقا و مبارزین دیگر همه‌و‌همه با همین شیوۀ فاشیستی و جنایتکارانه به شهادت رسیده‌اند.
گزارشی کوتاه از مراسم گرامی‌داشت خاطرۀ پیکارگران شهید رفقا مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی:
عصر روز دوشنبه ۲۷/۵/۱۳۵۹ به مناسبت بزرگداشت شهادت دو رفیق پیکارگر، مراسمی در گورستان وادی رحمت تبریز برگزار شد. در مراسم ابتدا پیام سازمان پیکار (کمیته آذربایجان) قرائت گردید. بعد از ارائه شرح مختصری از زندگی و مبارزات دو رفیق، سرود کردی "ئه رقيب" به همراه خانوادۀ رفیق طیب نجم‌الدینی که از کردستان آمده بودند، خوانده شد.
آنگاه برادر مسعود و عمو و پدر شهید طیب سخنانی در مورد زندگی مبارزاتی آنها ایراد کردند. در این مراسم پیام‌هایی از طرف سازما‌ن‌ها و گروه‌های سیاسی از جمله کومله، هواداران سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر، گروه انقلابیون م ل، پیکار خلق، وحدت انقلابی، اتحادیۀ کمونیست‌ها و نیز رفقای هوادار سازمان در هشترود، ارومیه و اردبیل و... رسیده بود که قرائت گردید. در فواصل سخنرانی‌ها و پیام‌ها، جمعیت یک‌پارچه فریاد می‌زد: "مسعود شهیدم قسم به خون سرخت راهت ادامه دارد"، "طیب شهیدم قسم به خون سرخت راهت ادامه دارد"، "زحمت‌کشلر یولوندا، مسعود شهید اولویدی، زحمت‌کشلر يولوندا، طیب شهید اولویدی".
در پایان، پدر مقاوم رفیق طیب با وجود مریضی و کسالت سخنانی ایراد کرد. وی در قسمتی از سخنانش گفت: "بیست سال زحمت کشیدم، فرزند بزرگ کردم، طیب در راه زحمت‌کشان شهید شده و خونش گم نمی‌شود. طیب برای من یک فرزند بود، حالا من هزار تا فرزند دارم، راه طیب باید ادامه پیدا کند، شما ادامه دهندگان راه طیب هستید".
پیام سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، کمیته آذربایجان به خانوادۀ رفقای شهید مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی:
شهادت رفقا مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی اولین جنایتی نیست که در این رژیم اتفاق می‌افتد، هم‌چنان که آخرین آن نیز نخواهد بود. رژیمی که پس از قیام پرشکوه بهمن‌ماه ۱۳۵۷ و به‌دنبال جانبازی‌ها و قهرمانی‌های مردم و سقوط دیکتاتوری شاه و بسته شدن دفتر ۲۵۰۰ سالۀ رژیم شاهنشاهی به قدرت رسید. از آنجایی که نمی‌توانست و نمی‌خواست به خواسته‌های انقلاب پاسخ گوید در مقابل انقلاب ایستاد و این را در قدم‌به‌قدم حرکت خود نشان داد: در برخورد با کارگران، با خلق کرد، خلق ترکمن، دانشگاه و نیروهای انقلابی و کمونیست.
... ما ضمن ارج نهادن به خانوادۀ رفقای شهید مسعود صالحی‌راد و طیب نجم‌الدینی که چنین فرزندان مبارزی را در دامن خود پرورده و به پیشگاه خلق و انقلاب اهدا کردند، با قلبی سرشار از اندوه‌ و‌ کینه، نسبت به دشمنان انقلاب با خانواده‌های این رفقا ابراز همدردی می‌نماییم و بار دیگر تعهد خود را در پیگیری راه رفقا یاد‌آور می‌شویم.
سازمان پیکار در راه آزادی طبقه كارگر؛ کمیته آذربایجان ۲۷/۵/۱۳۵۹.

 

٤٩٣. حميد ندروند

Nedervand-Hamid2.jpgرفیق حمید ندروند سال ۱۳۳۶ در شهرستان میاندوآب متولد شد. او دومین فرزند خانواده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد و از سال ۱۳۵۵ دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز بود. در دورۀ دبیرستان با مارکسیسم آشنایی پیدا می‌کند و آن را تنها راه رهایی زحمت‌کشان می‌دانست. در آن سال‌ها بسیاری از جوانان شهر به سازمان تربيت بدنى مى‌رفتند. رفیق پیکارگر فرامرز عدالت‌فام که با حمید همدوره و همکلاس بودند، يك گروه ورزشی درست کرده بود كه برخى از جوانان آن در سطح كشورى به مدال‌هاى ورزشى هم دست يافتند. حميد نیز جذب اين گروه ورزشى شد و پس از مدتی همراه هم‌رزمان خود از جمله فرامرز عدالت‌فام و روح‌الله تیموری با هدف معرفی مارکسیسم، اقدام به تشکیل گروه‌های کوهنوردی، نرمش همگانی و هسته‌های مطالعاتی نموده و افراد زیادی را جذب می‌کنند. آنها در سازماندهی تظاهرات علیه رژیم پهلوی نقش به‌سزایی داشتند. پس از قیام به سازمان پیکار می‌پیوندند و برای معرفی سازمان در سطح شهر میاندوآب فعالیت گسترده‌ای را به پیش می‌برند.
رفیق حمید فردى منظم، دقيق و پيگير بود و هر كارى به وى محول مى‌شد، به بهترین نحوی انجامش مى‌داد، معروف بود كه اگر كارى به حميد سپرده شده باشد، به عالی‌ترین شکل انجامش خواهد داد...
حميد که فعاليت‌هايش در سازمان بیشتر شده بود به تبريز منتقل شده‌ و در بخش تداركات كميتۀ تبريز قرار گرفت؛ چون در سطح شهر شناخته شده بود، به بخش تداركات اردبيل فرستاده شد. پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، رفیق حمید مدتی در کارخانۀ قند میاندوآب کار می‌کرد که پس از مدتی به‌عنوان نمایندۀ كارگران از سازمان‌دهندگان اعتراضات گستردۀ كارگری می‌شود. او بعد از آغاز دستگیری‌های گسترده توسط رژیم، دوره‌ای را در شهرهای تهران و تبریز گذراند. در اوایل تابستان ۱۳۶۰ كه بخش تداركات كميتۀ تبريز سازمان پيكار لو رفت، رفیق حمید به‌عنوان یکی از اعضای هستۀ مرکزی اردبیل همراه چند تن از فعالين تشكيلاتى دستگير شد. حميد تكه كلامش به ديگر زندانیان این بود: "به هيچ چيزى اقرار نكردن". او حتى اتهام سازمانى را نيز نپذيرفت. بعد از حدود چهارده روز شكنجه‌های سخت، مسٸول سازمانى‌اش از كميتۀ تبريز به بازجويان گفته بود كه "او از كسانى‌ست كه كار كردن رويش فايده ندارد" و از وى نااميد شده بودند. حميد قيافۀ آرام، خنده‌رو، خوش‌مشرب و دوست‌داشتنى‌ای داشت و به متانت و مهربانى معروف بود و تا به آخر روى عقيدۀ خود براى شكوفايى درخت زندگى براى همۀ مردم ايستاد و جانش را در راه اين پيكار از دست داد. او در تاریخ ۱۸ شهریور ۱۳۶۰ در اردبیل تیرباران شد.
رفقا حمید ندروند، روح‌الله تیموری، فرامرز عدالت‌فام که سه یاردبستانی بودند، با فواصل زمانی کوتاهی در شهرهای مختلف به‌دست رژیم به شهادت رسیدند. مجید نفیسی در نوشته‌ای، خطاب به همسرش، پیكارگر شهید عزت طبائیان که در شرح‌حال رفیق فرامرز عدالت‌فام آمده از حمید نیز یادی کرده است. [این نوشته در شرح حال فرامرز عدالت فام نیز آمده است].
"... در این مورد با فرامرز (عدالت فام) صحبت كردم. او هنوز هم همان گونه‌های سرخ و لبخند زیبا را داشت، درست مانند اول باری كه تو او را دیدی. ما روی خط راه‌آهن نزدیك جادۀ ساوه پیاده به راه افتادیم. او خودكار بیكی را به من نشان داد كه حمید (ندروند) با سوزن روی آن عبارتی را حك كرده بود كه الان مضمون آن را به یاد نمی‌آورم. او را زیاد نگاه نداشتند. یك هفته قبل از آن در اردبیل تیربارانش كرده بودند. ما روی تل خاك خط آهن نشستیم و من گریستم. او از گوشۀ چشم مرا نگاه می‌كرد و لبخندش به اندوه می‌گرایید. فكر می‌كنم حمید خطی به تركی نوشته بود، چون فرامرز با صدای بلند زد زیر آواز".
شعری از علی رادبوی از همرزمان رفقا، با عنوان "حماسۀ خاوران" (تقدیم به: فرامرز عدالت‌‌فام، حمید ندروند، داوود ثروتیان، جهانگیر قلعه‌ای، ابراهیم کهوری، بهروز خاصه، روح‌الله تیموری، جهانگیر محمودی، مالک اشتر‌قصابی و همۀ جانباختگان راه آزادی):.
نه به‌خاطر نام
نه به‌خاطر نان
و نه به‌خاطر خلافت
تنها به‌خاطر شرف و اصالت انسان ایستادید
و قتل‌عام شدید
کشتارگاه‌تان نه کربلا
که زندانی به وسعت ایران
و شما
نه هفتاد‌‌و‌دو تن
که هزاران دستی ز قعر تعفن تاریخ
با شناعت مطلق
شمشیر برگرفت
و ز آسمان میهن‌مان
هزاران ستاره چید
اینک، حماسه‌های کهن
در پیشگاهتان
رنگ می‌بازند
و افسانۀ کربلا
چه بی‌مقدار می‌نماید
ای عاشقان دشت سرخ خاوران
ای یادتان همیشۀ تاریخ جاودان. - علی رادبوی، ۲۶/۰۸/۲۰۱۰".
همچنین "شعر حمید" از سلطان‌علی، یکی از همرزمان رفیق حمید با توضیحاتی از شاعر:
"١- زنده یاد حمید گرامی‌مان عضو جمع مرکزی و مسئول بخش کارگری تشکیلات هوادران سازمان پیکار در میاندوآب بود.
٢- نشریۀ محلی ما "دان اولدوزو" نام داشت. که همان ستارۀ سحری است. آخرین ستاره قبل ازدمیدن صبح است.
٣- درجلسه‌ای در بیان ویژگی‌های هر کس، درمورد حمید گفته شد: "اگر حمید متقاعد شود که برای امر مبارزه باید با کلنگ از میاندوآب تا بندرعباس را تونل کَند، وقت را تلف نمی‌کند، کتش را در می‌آورد و تُفی به کف دستش می‌کند و کلنگ را بر می‌دارد و شروع به کندن می‌کند". به‌راستی سختی و دور و درازی و... برای او معنی نداشت. یادش همیشه گرامی است. سلطان علی.
حمید نام یک فرد
نام یک انسان
نام یک کمونیست بود
که عاشقانه شهید شد.
رهرو راه‌های دور
از - سرمایه‌داری تا سوسیالیسم-
چشم‌دوخته به آیندۀ تابناک انسان‌ها
رفت ‌و ‌رفت و... ناپدید شد.
درجای‌جای شهرمان هیکل ریزت پیداست
گویی با کارگران صحبت داری
گاه برایشان سخن از مبارزه می‌گویی
گاه برای‌شان "پیکار" و "دان اولدوزو" می‌آوری.
حمید! "کلنگ" تو در دست یارانت است
کوه‌ها می‌شکافند و راه‌ها می‌گشایند
هان، رفیقِ در خون تپیده‌ام، پیشواز کن
رفقا پر گشوده‌اند و به سوی تو می‌آیند.
حمید! "دان اولدوزو" در آسمانِ خون رنگ‌مان پیداست
چیزی به پایان شب نمانده؛
دشمن می‌پندارد تمام شد ستاره و نور
خورشید به راه است، بیچاره این را نخوانده
در شوره‌زارهای این خاک خونین نیز
لاله‌های سرخ خواهد رُست
عاشقانه‌ترین پیام خون‌رنگ یاران را
شکوفه‌های سوسیالیسم خواهد گفت:
نشان ز استثمار نخواهد ماند
سرمایه به کار حکم نخواهد راند
بندهای اسارت گسسته خواهد شد
کس ترانۀ اندوه نخواهد خواند".

 

٤٩٤. کامبيز نصرت

Nosrat_Kambiz-1338-1363_Paiz.jpgرفیق کامبیز نصرت ۲۹ خرداد ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. پیش از قیام در جو انقلابی و رادیکال شهر آبادان با افراد چپ و کمونیست آشنا شد. پس از گرفتن دیپلم متوسطه، مدتی بیکار بود. با آغاز جنبش انقلابی مردم علیه رژیم شاه فعالانه در تظاهرات‌ جمع‌های چپ شرکت کرد و جذب گروه‌هایی شد که به طیف "خط سه" معروف بودند. پس از آتش‌سوزی سینما رکس آبادان در برگزاری گردهمایی‌های هفتگی توسط نیروهای انقلابی در گورستان آبادان، فعالانه شرکت می‌کرد. در آذر‌ماه ۱۳۵۷ که بیانیۀ اعلام موجودیت سازمان پیکار در این محل خوانده شد،به این سازمان پیوست. در جریان سیل خوزستان در زمستان ۱۳۵۸ و بهار ۱۳۵۹، از مسٸولین کمک رسانی تشکیلات سازمان به مردم سیل زده بود. رفیق در "کانون دیپلمه‌های بیکار" نیز فعالیت داشت.
با آغاز جنگ ایران و عراق و کوچ خانواده‌ها به شهرهای مختلف، رفیق کامبیز در شهر اهواز سازماندهی شد. در آغاز بحران سیاسیِ درونیِ سازمان در اوایل سال ۱۳۶۰، با "کمیسیون گرایشی" همراه شد؛ متأسفانه در اواخر سال ۱۳۶۰، خانۀ تیمی برخی از این رفقا لو می‌رود و رفیق کامبیز با دشواری بسیار خود را از مهلکه بدر برده و به تهران می‌رود. او در تهران در کارخانۀ ایران ناسیونال به‌عنوان جوشکار مشغول به کار می‌شود. خوشبختانه، رژیم هیچ ردی از محل زندگی او نداشت و در تهران کمتر کسی او را می‌شناخت. در اواخر سال ۱۳۶۲ در اثر یک اشتباه یا بی‌توجهی، برای برداشتن وسایل و احیانا برخی از مدارک موجود در خانۀ تیمیِ لو‌رفته به اهواز و به آن خانه می‌رود. گویا در همین اثنا یکی از حزب‌الهی‌های محل که او را دیده به پاسداران خبر می‌دهد و بلافاصله رفیق را دستگیر می‌کنند. رفیق کامبیز پس از شکنجه‌ها و حبس‌های متوالی در انفرادی، در ۲۲ آذر ۱۳۶۳ در زندان کارون اهواز تیرباران شد.
خاطره‌ای از یک رفیق همرزم:
"بعد از شروع جنگ و پخش‌و‌پلا شدن تشکیلات آبادان، ما را به تهران فرستادند و تعدادی از رفقا از جمله کامبیز در اهواز فعال بود. در جریان بحران درونی سازمان او با رفقای "کمیسیون گرایشی" همراه و هم‌نظر شد. من با "جناح انقلابی" بودم، با تمامی ایراداتی که به آنها داشتم ولی وقتی که همه جا کاملا ضربه خورد و کلا هیچ جزئی از سازمان امکان ادامۀ مبارزۀ تشکیلاتی نداشت، من و کامبیز همدیگر را در اهواز دیدیم و بعد از یک هفته در اهواز سپری کردن، به پیشنهاد من به تهران رفتیم. ما هر دو در یک کارخانۀ سوله‌سازی شروع به کار جوشکاری کردیم، بعد از تقریبا چندین ماه باز هم به‌دلیل بحث و اختلاف نظر، او با ترک رابطه به محل دیگر و کارخانۀ دیگری رفت. قبل از این‌که رابطه‌مان قطع شود، او با رفیق‌مان حمید‌رضا ترکی [ترکپور، پیكارگر شهید] و یکی دو نفر از دیگر رفقا هم جداگانه رابطه داشت. در این زمان نمی‌دانم آیا آنها با هم در یک جا کار می‌کرده‌اند یا نه، ولی ما در مجموع سه چهار نفری بودیم که با هم هنوز تماس داشتیم و بر سر مسائل مختلف بحث و گفت‌و‌گو می‌کردیم. مدتی بعد از رفتن کامبیز از پیش من و بعد از مدتی که همدیگر را به‌دلیل اختلافات نظری نمی‌دیدیم، روزی بالاخره دوباره از طرف رفیقی مشترک خواهان ادامه رابطه شد و ما چندین بار همدیگر را دیدیم، اما متأسفانه آخرین باری که بر سر قرار آمد، ما را از تصمیم خودش برای رفتن به اهواز و تخلیۀ خانه‌ای که قبلا خانۀ تیمی آنها بوده، مطلع کرد. تا این زمان ماه‌های بسیاری گذشته بود شاید حدود یک سال. من و رفیق دیگرمان هر دو به او توصیه کردیم که آن خانه را فراموش کند، همین مقدار فاصلۀ زمانی که خانه خالی بوده است، طبیعتا صاحبخانه را وادار کرده در خانه را باز کند و اگر هم چیزی در آنجا بوده لو‌رفته به حساب می‌آمد. ما این نکات را با او درمیان گذاشتیم ولی او به‌دلیل آن‌که در آنجا مقداری اسلحه چال کرده بودند و احتمال خطر برای صاحبخانه می‌دیده، تصمیمش را عملی کرد. کامبیز به اهواز بر می‌گردد و از قرار معلوم سپاه هم که از قبل توسط صاحبخانه در جریان خانه و وسایل آن بوده، با ورود او به سراغش می‌آیند و او را دستگیر می‌کنند. کامبیز دستگیر شد، در زندان شکنجه شد، مقاومت نمود و متأسفانه توسط رژیم اعدام شد".

 

٤٩٥. حسن نظری
رفیق حسن نظری سال ۱۳۴۲ در بندرعباس به دنیا آمد. او از رفقای تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در این شهر بود. حسن ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰ در جریان تدارک مراسم روز جهانی کارگر دستگیر و در اوایل تابستان ۱۳۶۰ در بندرعباس تیرباران شد. رفیق را در گورستان همان شهر به خاک سپردند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩٦. یوسف نظری
رفیق یوسف نظری از اعضای دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در بندرعباس بود. او تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۴ مهر‌ماه همان سال پس از تحمل شکنجه‌های وحشتناک همراه چهار مبارز دیگر تیرباران شد.
در روزنامه‌های رسمی ۱۵ مهر‌ماه ۱۳۶۰ به‌نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران آمده بود:
"یوسف نظری فرزند عباس همراه ٧ تن دیگر به اتهام اقدام مسلحانه و توطئه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در درگیری‌ها و عضویت فعال در گروهک‌های تروریستی ضدخلقی و هم‌چنین وابستگی به گروهک‌های آمریکایی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بندرعباس، محارب با خدا و رسول خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته و به اعدام محکوم گردید. وی پنج‌شنبه ١٤ مهر‌ماه ١٣٦٠ در بندرعباس اعدام شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩٧. منوچهر نظریان
رفیق منوچهر نظریان از فعالین سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۰ در تبریز اعدام شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩٨. صابر نعلی

Naali-Saber1.jpgبا استفاده از "یادنامه شهیدان"، حزب کمونیست ایران
رفیق صابر نعلی سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ کارگری، از مادری تُرک و پدری کُرد در شهر میاندوآب به دنیا آمد. آنها که بیشتر زندگی‌شان را در میاندوآب گذرانده بودند به شهر مهاباد نقل مکان کردند. صابر به‌دلیل فقر خانوادگی از سنین کودکی برای کمک به تأمین معیشت خانواده مشغول کارگری شد و مدتی هم برای یافتن کار به شهرهای اطراف از جمله بوکان رفت. با گذر زمان، زندگی سخت و کار طاقت‌فرسا برای صابر که نوجوانی بیش نبود، ماهیت نظام طبقاتی و نابرابری‌های موجود را آشکارتر می‌ساخت. هم‌زمان با گسترش اعتراضات توده‌های مردمِ تحت‌ستم علیه رژیم شاه در سال ۱۳۵۷ همدوش با هم‌رزمانش برای برپایی دنیایی آزاد و برابر به صف مبارزات ضدرژیم پیوست. رفیق صابر که در جریان مبارزه تجارب ارزشمندی اندوخته و با علم مارکسیسم آشنا شده بود، در سال ۱۳۵۸ فعالیت خود را به‌عنوان هوادار سازمان پیکار آغاز کرد و به فعالیت آگاهگرانه در میان کارگران و زحمت‌کشان پرداخت. مدتی رفقای مهاباد در خانۀ او به فعالیت متمرکزی مشغول بودند. صابر اوایل سال ۱۳۵۹ به منطقۀ كامياران رفت و در روستاهای "طا وهنيمن" كه مقرهای اصلی پیشمرگه‌های سازمان پيكار در آنجا بود، مستقر شد. پس از شروع بحران سیاسی– درونی سازمان پیکار در اواسط تابستان ۱۳۶۰ به مهاباد بازگشت و در اواخر شهریور‌ماه و پیش از دستگیریِ رفیق پیکارگرش شهید مصطفی بختیاری، در شهر مهاباد توسط مأموران رژیم جمهوری اسلامی دستگیر شد. زندان برای این رفیق رزمنده که آگاهانه قدم در میدان نبرد گذاشته بود، پایان مبارزه نبود، بلکه یکی دیگر از عرصه‌های مبارزاتی به حساب می‌آمد‌‌. خواهر رفیق نیز برای چند سال در زندان ارومیه به‌علت فعالیت سیاسی زندانی بود.
مزدوران رژیم که با مقاومت و پایداری رفیق صابر روبه‌رو شدند، از همان اولین روزهای دستگیری، او را تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روحی قرار دادند، اما در برابر عزم و اراده‌اش عاجز و ناتوان ماندند. صابر در زندان خبر جان‌باختن برادر بزرگ‌ترش رفیق "حمید نعلی" پیشمرگ فداکار کومله در درگیری با حزب دموکرات و برادر کوچک‌ترش پیشمرگ کومله رفیق "سعید نعلی" را در درگیری با پاسداران شنید و همین مسئله نفرت و انزجارش را از رژیم جمهوری اسلامی شدت بیشتری بخشید. رفیق را به دو سال زندان محکوم کردند که پس از تحمل ۳ سال حبس، در سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد و پس از مدتی فعالیت در داخل شهر به صفوف پیشمرگان کومله پیوست. صابر که در طول مبارزه آبدیده و کاردان شده بود، پس از مدت کوتاهی فعالیت در صفوف پیشمرگان کومله به رفیقی قابل اتکا تبدیل شده و اعتبار و محبوبیت خاصی در میان همرزمانش کسب کرده بود.
رفیق صابر در سال ۱۳۶۴ به‌دلیل اختلاف سیاسی، صفوف کومله را ترک کرد و مخفیانه در تهران مشغول کار شد. پس از مدتی به مهاباد رفت ولی در آنجا از سوی مأموران رژیم شناسایی و بار دیگر دستگیر شد و مجددا زیر شکنجه و فشارهای جسمی و روحی قرار گرفت. این بار هم شکنجه و اقدامات ضدانسانی مزدوران رژیم خللی در عزم و اراده‌اش وارد نیاورد و فداکارانه بر دفاع از حقوق کارگران و زحمت‌کشان و بر عقاید و باورهایش پای فشرد. مادر رفیق بارها برای جلوگیری از حکم اعدام پسرش به تهران و دفتر شورای عالی قضایی که در آن زمان به ریاست آخوند موسوی اردبیلی بود، رفت. سرانجام پس از ۲ سال بلاتکلیفی در زندان ارومیه و تحمل شکنجه‌های شدید، رفیق صابر نعلی در ۲۲ آبان ۱۳۶۶ به جوخۀ مرگ جنایتکاران رژیم جمهوری اسلامی سپرده و در زندان مهاباد تیرباران شد.

 

٤٩٩. رضا نعمتی
رفیق رضا نعمتی از هواداران سازمان پیكار بود. او در سال ۱۳۶۱ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٠٠. فرخنده نعيمی
رفیق فرخنده نعیمی از فعالین سازمان پیكار بود. او در سال ۱۳۶۱ در بندرعباس حلق‌آويز شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٠١. خالق نقديان
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۴، دوشنبه ۴ آبان ۱۳۶۰
رفیق خالق نقدیان سال ۱۳۳۶ در خانواده‌ای متوسط در مهاباد کردستان به دنیا آمد. در دوران قبل از قیام با "اتحادیۀ میهنی کردستان" همکاری داشت. پس از قیام برای مبارزه با رژیم جدید که همان راه رژیم شاه را در پیش گرفته بود، ابتدا با "جمعیت دفاع از زحمت‌کشان خلق کرد" در مهاباد به فعالیت پرداخت و سپس در سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست و به‌عنوان پیشمرگه در مناطق بانه ــ سردشت، فعالیت می‌کرد. او به مهاباد و بعد به سقز رفت و در تسخیر پادگان سقز شرکت داشت. پس از شکست رژیم و بازگشت پیشمرگان به شهرها، رفیق به مهاباد بازگشت و در این دوره از فعالیت خود شدیدا به افشای ماهیت خاٸنانۀ توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها پرداخت.
با شروع جنگ دوم مهاباد، مجددا به صفوف پیشمرگان برگشته و مسٸولیت یک دسته از آنها را عهده‌دار شد و در اکثر درگیری‌های محور ارومیه ــ مهاباد شرکت داشت. دلسوزی، صمیمیت، خون‌گرمی، فداکاری و پیگیری‌اش در انجام وظایف انقلابی چشمگیر بود. رفیق خالق به همراه رفقای پیشمرگه رحمت حبیب‌پناه و محمد ولیدی در اوایل تابستان به تهران آمدند و مدتی در یکی از خانه‌های سازمانی متعلق به گروه تدارکات ساکن بودند؛ متأسفانه با ضربۀ بزرگ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به مراکز چاپ و تدارکات سازمان پیکار، آنها هم دستگیر و پس از شکنجه‌های طاقت‌فرسا و آزار فراوان به همراه ۹ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۳ مردادماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند.
در روزنامه‌های رسمی ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ در بارۀ این اعدام‌ها به نقل از روابط عمومی زندان اوین آمده بود:
"خالق نقدیان فرزند حسین با نام‌های مستعار کاظم طاهری و فاضل به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم و در روز ١٣ مرداد ١٣۶٠ اعدام شد".
کمیتۀ کردستان سازمان پیکار در یک اعلامیه به تاریخ ۱۷ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ از این سه رفیق پیشمرگه و ۹ مبارز دیگر یاد کرده، که بخش‌هایی از آن در نشریۀ پیکار ۱۲۴، منتشر شده است.

 

٥٠٢. مجید نگهداری499Negahdari_Majid.jpg

با استفاده از نشریه پیکار ۱۱۶، دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۶۰
رفيق مجید نگهداری ٣١ تیر‌ماه ١٣٣٧ در خانواده‌ای زحمت‌کش در شیراز به دنیا آمد. شرایط زندگی، او را آرام‌آرام به مبارزۀ سیاسی و انقلابی کشاند. رفیق در سالروز تولد ۲۳ سالگی‌اش اعدام شد.
مجید در روزهای پرشکوه مبارزات توده‌ها در سال‌های ۵۷-۱۳۵۶ با تلاشی خستگی‌ناپذیر در راه رهایی مردم از ستم سرمایه‌داری فعالیت می‌کرد و در جریان قیام با جانفشانی توانست مقادیری اسلحه به دست آورد که در اختیار انقلابیون گذاشت. پس از قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷، رفیق در مبارزات کارگران بیکار شرکت می‌کرد و تمام هم ‌و ‌توان خود را در خدمت رهایی زحمت‌کشان قرار می‌داد. او در جریان این مبارزات با گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" ارتباط پیدا کرد و برای ادامۀ فعالیت در بین طبقۀ کارگر و کار آگاه‌گرانه در میان آنان، در کارخانۀ شیشه‌سازی مشغول به کار شد؛ اما طولی نکشید به‌دلیل محبوبیتی که در اثر تلاش‌های فداکارانه و انقلابی در بین کارگران پیدا کرده بود و نیز فعالیت‌ها‌یش، از کارخانه اخراج شد. پس از وحدت گروه مزبور با سازمان پیکار، همچنان به مبارزات خود ادامه داد. متأسفانه از چگونگی دستگیری رفیق اطلاعی نداریم، فقط آن‌که مجید در‌حالی‌که سراپای وجودش مملو از عشق به رهایی زحمت‌کشان بود، در روز تولد ۲۳ سالگی‌اش، همراه ۱۴ رفیق هم‌رزم به دست مزدوران جنایتکار رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق و ١٤ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ به‌نقل از روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی ایران به چاپ رسید:
"به حکم دادگاه انقلاب اسلامی، مجید نگهداری... در ٣١ تیر ١٣٦٠ در تهران در زندان اوین تیرباران و اجساد آنها به مرکز پزشکی قانونی منتقل شد".

 

٥٠٣. کوچک‌آقا (محمد) نمازیNamazi_Mohamad.jpg

رفيق کوچک‌آقا (محمد) نمازی فرزند رجب‌على در ٦ فروردین ١٣٢٨ (تاریخ تولد واقعی ۱۳۲۶ است، ولی در شناسنامه ۱۳۲۸ آمده) در خانواده‌ای مذهبی و سنتی در زنجان متولد شد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را به پایان برد. سپس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ حساب‌داری، سال ۱۳۴۷ به تهران، مدرسۀ عالی بازرگانی رفت. در دوران دانشجویی یعنی سال ۱۳۴۸ جذب گروهی شد که بعد‌ها نام سازمان مجاهدین خلق بر خود نهاد. رفيق که به عضویت سازمان مجاهدین خلق در آمده بود، پس از دستگیری‌های گستردۀ رهبران سازمان مجاهدین در سال ١٣٥٠، لو رفت. او که سال آخر دانشگاه بود به اجبار به زندگی مخفی روی آورد و تحصیلات را به پایان نرسانده دانشگاه را ترک کرد. قبل از تغییر ایدٸولوژی سازمان در سال ۱۳۵۴، به عنوان یکی از کادرهای مهم سازمان مسٸولیت‌های متعددی به‌عهده داشت. او از اواخر سال ۱۳۵۳ مارکسیسم ــ لنینیسم را پذیرفته بود و با تغییر ایدٸولوژی همراه شد. رفیق محمد با نام مستعار "اکبر"، یکی از پنج نفری بود که به‌عنوان‌ نمایندۀ گروه‌های پایۀ سازمان، برای گفت‌و‌گو با مرکزیت به پاریس اعزام شدند.
پس از نشست "شورای مسئولین" پاریس، او به‌عنوان مسٸول تشکیلات خارج از کشور، از تیرماه ۱۳۵۷ به فعالیت مشغول شد. یکی از کارهای مهم او، سروسامان دادن به رفقای تشکیلات خارج و اعزام آنها به داخل بود. رفیق محمد در کنار مسئوليت کميتۀ خارج، با گروه‌ها و محافل هوادار سازمان از جمله "درک" (دانشجويان روشنفکر کمونيست) در ارتباط بود. با بازگشت اغلب رفقا به داخل، او نیز کمی پیش از قیام به ایران بازگشت. با تشکیل سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر از مسٸولین آن بود و در کنگرۀ اول سازمان- اسفند ۱۳۵۷- در مرکزیت هفت نفرۀ آن انتخاب شد و تا کنگرۀ دوم در این سمت باقی ماند. با آغاز انتشار نشریۀ "پیـکار" ارگان سازمان، مسٸول هیٸت تحریریه شد.
با آغاز بحران درونی سازمان در تابستان ۱۳۶۰، با قبول نظرات "کمیسیون گرایشی" به‎عنوان یکی از کادرهای قدیمی، همواره در صدد حفظ و احیا تشکیلات بود. با وجود تلاش و اجرای قرارهای متعدد و ارتباطات بسیار با رفقای باقی‌مانده، به‌علت جو پلیسی بسیار شدیدی که در آن زمان وجود داشت، نتوانست به کارش در کشور ادامه دهد و در صدد خروج از کشور بود.
رفيق محمد در ٢٨ تیر‌ماه ١٣٦٢ زمانی که از محل زندگی‌اش در کرج عازم بیمارستان هزار تخت‌خوابی برای معالجۀ بیماری سرطان بود، دستگیر شد. او هیچ‌گاه به بیمارستان نرسید و تا هفته‌ها کوچک‌ترین اطلاعی از او در دست نبود؛ رفیق در زندان اوین شکنجه و بازجویی می‌شد. او مقاومتی دلاورانه کرد. رژیم که از موقعیت تشکیلاتی‌ محمد مطلع بود، تا مدت‌ها او را از دیگر زندانیان دور نگاه می‌داشت. رفیق محمد متأهل و دارای یک فرزند دختر بود.پس از گذشت نزدیک به چهل روز، او توانست تلفن کند و با خواهرش چند کلمه‌ای صحبت ‌کند.
رفيق نمازی، در ٩ شهریور ١٣٦٢ تیرباران شد. بنابه اظهارات نزدیکانش، مسئولین زندان به خانواده تلفن کردند و بدون هیچ توضیحی گفتند که برای گرفتن جسد مراجعه کنید. هنگام مراجعۀ والدین به زندان، به آنها گفته شد: "دیر آمده‌اید، او را دفن کردیم". آنها به بهشت‌زهرا مراجعه کردند و مسئول غسال‌خانه به آنها گفت که در بدن او جای شش سوراخ بوده و از این بابت تعجب کرده بود، چون ظاهرا دیگران با چهار گلوله اعدام شده بودند.

 

٥٠٤. امير نمازی‌زادگان
رفیق‌ امیر نمازی‌زادگان از فعالین سازمان پیكار بود که در ۲۰ شهریورماه ۱۳۶۰ در کرمان تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٠٥. حسين نورایی

502-Noraie-Hosein.jpgبا استفاده از نشریه پیکار ۸۱، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۵۹
رفیق حسین نورایی در سال ۱۳۲۷ در یک خانوادۀ متوسط و مذهبی بوشهر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در جزیره قشم به پایان رساند. با انتقال پدرش به اهواز تا آخر دوران تحصیلی در آنجا اقامت داشت. حسین پیش از قیام به‌عنوان یک دمکرات انقلابی در جهت سرنگونی رژیم شاه مبارزه می‌کرد. در قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در تهران فعالانه شرکت کرد و هنگام تصرف پادگان عشرت‌آباد در خط اولِ حمله، شجاعت فراوانی از خود نشان داد. بعد از قیام برای ادامۀ تحصیل به پاریس رفت و در آنجا با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنا شد و پس از مدتی به عضویت اتحادیۀ دانشجویان (هواداران سازمان پیکار) در پاریس در‌آمد. بعد از مدتی از ادامۀ تحصیل صرف‌نظر کرده و در اواخر تابستان ۱۳۵۹ راهی ایران می‌شود تا به فعالیت انقلابی بپردازد. او به اهواز بازمی‌گردد و در زمان کوتاهی که در اهواز بود به عضویت سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار درآمد و با تمام توان خویش به مبارزه پرداخت.
طولی نکشید که جنگ ارتجاعی ایران و عراق آغاز شد و وظایف نوینی در برابر مبارزین قرارگرفت. مهم‌ترین و دشوارترین تلاش حسین و یارانش افشاگری علیه این جنگ غیرعادلانه بود، نشان دادن ماهیت واقعی رژیم‌های ضدمردمی دو کشور به زحمت‌کشان اهواز و یاری رساندن به جنگ‌زدگانی که همه چیزشان را از دست داده بودند. آنها علاوه بر تبلیغات و کار سیاسی در میان زحمت‌کشان، در کاهش دادن مصائب جنگ برای آنان صمیمانه می‌کوشیدند. حسین با تمام توان رهنمودهای سازمانی را به کار می‌بست و در زیر خمپاره‌ها و ترکش توپ‌های دشمن در کنار توده‌های جنگ‌زده به وظایف انقلابی‌اش عمل می‌کرد. در ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه صبح چهارشنبه هفتم آبان ۱۳۵۹، هنگامی‌که رفیق در یکی از محلات اهواز برای زحمت‌کشان مشغول حفر سنگر و ساختن پناهی در مقابل خمپاره‌های ارتش ضدخلقی عراق بود، به شهادت رسید.
مراسم بزرگداشت شهادت رفیق نورایی در پاریس، به نقل از نشریه پیکار ۸۲، دوشنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۵۹:
"سازمان پاریس عضو "اتحادیه جهانی دانش‌آموزان و دانشجویان در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر" به‌مناسبت شهادت رفیق حسین نورایی که عضو سابق این سازمان بود، مراسم بزرگ‌داشتی برگزار نمود. دراینجا ما پیام‌های سازمان پاریس به مناسبت شهادت رفیق نورایی را درج می‌نماییم.
تلگرام سازمان پاریس به خانوادۀ پیکارگر شهید حسین نورایی: "پدر و مادر پیکارگر شهید حسین نورایی، سازمان پاریس، عضو اتحادیۀ جهانی دانشجویان...، شهادت فرزند قهرمان شما رفیق حسین نورایی را که خود را فدای آزادی خلق‌های ایران نمود به شما، پدر و مادری که فرزندی اینچنین راستین پرورانده‌اید و به تمامی زحمت‌کشان تسلیت گفته، یادش را گرامی داشته و به راهش ادمه می‌دهیم. ۱۲ آبان ۱۳۵۹".
تلگرام به تشکیلات هوادار سازمان پیکار در اهواز: "رفقا! رفیق شهید حسین نورایی، عضو سابق سازمان پاریس و هوادار سازمان پیکار در اهواز جان خود را نثار آرمان زحمت‌کشان نمود. رفیق حسین مظهر تمام مبارزان راستینی بود که در این مرحله از انقلاب ایران همه او را به‌خاطر داریم. رفیق در تمام طول دوران مبارزاتش مظهر صداقت، صمیمیت و عشق به زحمت‌کشان و راه آنان بود و به راستی رفیق حسین کمونیست‌وار به شهادت رسید. آری، "درۀ میان سوسیالیسم و امپریالیسم را خاکستر کمونیست‌ها پر خواهد کرد"".

 

٥٠٦. محمدعلی نورانی‌مكرم‌دوستNoraieMokaramDost-MohamadAli1.jpg

رفیق محمدعلی نورانی‌مکرم‌دوست سال در ۱۳۳۵ در یک خانواده‌ای سنتی و بازاری رشت چشم به جهان گشود. او در سال‌های اولیۀ دبیرستان با اندیشه‌های مترقی و انقلابی دوران خویش آشنا شد و مطالعات پیوسته‌ای را با گروهی از هم‌فکرانش آغاز کرد. از سال ۱۳۵۱ به صف هواداران جنبش چریکی پیوست و در ادامۀ فعالیت‌های سیاسی خود به همکاری با گروه تئاتر کادوس در رشت پرداخت. هستۀ اولیۀ این گروه را جمعی از هواداران سازمان فداییان تشکیل می‌دادند. محمد در آنجا، با هستۀ مطالعاتی گروه ارتباط گرفته و هم‌زمان به فعالیت‌های خویش در زمینۀ هنری ادامه داد. گروه مزبور پس از اجرای چند نمایشنامه از برتولت برشت مورد ظن ساواک قرار گرفته و جمعی از آنان از جمله محمد در ۲۰ آذر ۱۳۵۳ دستگیر شدند. دستگیرشدگان، به‌علت اقرار دروغین یکی از وابستگان گروه، متحمل شکنجه‌های شدید شدند. دو تن از آنها عباس کاتوزیان (بعدها او به عضویت گروه اشرف دهقانی درآمد و متأسفانه در سال ۱۳۶۱ تیرباران شد) وهمین‌طور محمد آنچنان تحت شکنجه قرارگرفته بودند که روانه بیمارستان ارتش شده و مدتی بستری بودند. هر دوی آنها به مدت دو ماه قادر به راه رفتن نبوده و به دشواری به بازجویی برده می‌شدند؛ اما تمام این سختی‌ها و فشارها در روحیۀ محمد خدشه‌ای وارد نکرد و او همچنان شاد و شوخ‌طبع بود و با خنده‌های خود به همۀ زندان دل و جرأت می‌بخشید.
یادنامه‌ای از یک رفیق همرزم:
"او از اخلاقی والا و انقلابی برخوردار بود. خاطرۀ زیر، همیشه او را به‌عنوان سرمشقی فراموش نشدنی در یادم زنده نگاه می‌دارد.
من و محمد از کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودیم. قرار نامزدی من عید ۱۳۵۴ بود. محمد از جمله نادر افرادی بود که اعتقادی به نظرات رایجِ چریکی در زمینۀ تشکیل خانواده نداشته و همیشه آن را تخطی از مارکسیسم می‌دانست. جملۀ معروف او پس از خواندن مقالۀ "آنجا که الدنگ‌های شهری محاکمه می‌شوند" نوشتۀ محمدرضا زمانی، هرگز از خاطرم نمی‌رود که گفت: "این بابا چی فکر کرده، ما طرفدار طبقۀ کارگر هستیم نه تارک‌دنیای کلیسا. کدام کارگری این‌طور فکر می‌کنه!".
ما حدود سه ماه قبل از مراسم (آذرماه ۱۳۵۳) دستگیر شدیم و از جمله اسنادی که توسط ساواک در منزل من یافت شد نسخه‌ایی از جزوۀ "رد تئوری بقا" نوشتۀ امیرپرویز پویان بود. در آن زمان داشتن این جزوه جرم سنگینی به‌شمار می‌آمد. من در بازجویی‌ها توانسته بودم داستان قابل باوری سرهم کرده و دیگران را از شر ضربۀ آن دور کنم. اما پس از مدتی دو باره مرا به اتاق شکنجه برده و مورد سؤال قرار دادند. من مجددا داستان خود را تکرار کردم. مرا با چشم‌بند به اتاق بازجویی دیگر (رحمانی) بردند. محمد با پایی باندپیچی شده، پشت به من، روی صندلی نشسته بود. رحمانی با اشاره به من گفت که ساکت باشم و سپس از محمد پرسید جزوه متعلق به کیست. محمد جواب داد: "من که گفتم جزوه را من از روی رادیو رونویسی کردم".
من متعجب مانده بودم که چرا او مسئولیت جزوه را به گردن می‌گیرد. بازجو به من اشاره کرد و سؤال را تکرار کرد. من داستان خود را گفتم. محمد اصرار کرد که جزوه متعلق به اوست و من دروغ می‌گویم. بازجو مانده بود. شمارۀ اتاق ما را پرسید و گفت: "با هم میرین تو یه اتاق، حرفاتون را یکی می‌كنین و بعدازظهر برمی‌گردین. اگه بازم بازی درآرین اینقدر شکنجه تون می‌کنم تا حرفتون یکی بشه". ما به اتاق برگشتیم. من از محمد پرسیدم چرا مسئولیت چیزی که مربوط به او نیست را به گردن می‌گیرد. جواب داد که "اگر تو با این جزوه به دادگاه بروی مطمئنا دردسرساز شده و حکم سنگینی می‌گیری. یکی منتظر توست، من هم به زودی می‌آیم و دوباره با هم هستیم". هرچه تلاش کردم که نظرش را عوض کنم فایده‌ایی نداشت. گفت: "تنها نتیجۀ این کار زیر شکنجه رفتن هردوی ماست". آن بعدازظهر بازجوی من، احمد امیری معروف به نیکزاد هم به اتاق آمده بود. سؤال دوباره تکرار شد و محمد مسئولیت جزوه را به‌عهده گرفت. رحمانی از من سؤال کرد و من سکوت کردم. نیکزاد پرسید که چند سال همدیگر را می شناسیم و وقتی فهمید دوستان قدیمی هستیم گفت: "واقعا خر هستین"، و ادامه داد: "کمکش کن و با هم برین تو یه سلول". حتی در لحن شکنجه‌گر ساواک هم می‌شد عمق احترام به ارزش‌های والای انسانی محمد را احساس کرد. اگر چه در دادگاه‌های نمایشی شاه او به ۳ سال و من به ۴ سال محکوم شدم ولی رفتار والای او همیشه به او موقعیتی ویژه می‌بخشید و به ياد می‌آورد که یک مارکسیست واقعی بر خلاف نمونه‌های رایج سياست‌بازان كنونی، در ابتدا باید از روحی بزرگ و انسانی برخوردار باشد.
محمد از جمله اولين كسانی بود كه در جو قالب چريكی در زندان به نقد اين نظريات پرداخت. طبعا چنين عملی مورد تأیید اكثريت مسلط نبود و عواقب جنبی خود، از جمله انزوای فرد مورد نظر را به‌همراه داشت، ولی او تن به سازشكاری نداد و هم‌چنان بر نظريات خود پافشاری نمود. اين جريان در ادامۀ خود به درگيری معروف فيزيكی سال ۱۳۵۵ بين سياسی‌كاران و چريك‌ها در بند ۲ و ۳ زندان قصر انجاميد.
محمد بعد از آزادی در سال ۱۳۵۶ بلافاصله فعالیت‌های خود را که در آن زمان عبارت از فراهم کردن خبر و تهیۀ اعلامیه‌های دستی و پخش آنها بود، آغاز کرد. بعد از سقوط شاه به‌همراه چند نفر دیگر از رفقا ابتدا گروهی به نام "ارتش آزادی بخش خلق ایران" و سپس گروه "بابک" را در شهرستان رشت پايه‌گذاری كرد. گروه متمایل به خط ۳ بود. بعد از جريان اشغال سفارت (آبان ۱۳۵۸) گروه خود را منحل كرد و تمام اعضا به سازمان پیکار پيوستند و در تشکیلات آن سازماندهی شدند. در تشکیلات پیکار رفیق در بخش کارگری سازماندهی شد و در تهیۀ نشریات کارگری محلی فعالانه شرکت داشت. وی ابتدا در "پیک پوشش" و سپس در "پیک چوکا" و "پیک گیلان" فعاليت می‌كرد. اشعار رفیق در مورد مبارزات کارگری- ملی از روانی خاصی برخوردار بود و به‌لحاظ شیوۀ نگرش به موضوعات و طرح آنها در ادبیات گیلک بی‌سابقه بود.
بخشی از این اشعار در نشریات کارگری محلی سازمان در کمیتۀ گیلان به چاپ رسید و یک نوار ۶۰ دقیقه‌ای از اشعار رفیق به زبان محلی تهیه گردید که در میان کارگران با استقبال زیادی مواجه شد. او مدتی به‌عنوان نمایندۀ کارگران بیکار رشت در سازماندهی حرکات کارگران بیکار نقش اساسی برعهده داشت و درعین‌حال در محلات مختلف فعالانه به کار ترویجی و تبلیغی می‌پرداخت. قبل از ضربات کمیتۀ گیلان، رفیق مجبوربه ترک رشت شد و به تهران رفت. در آن زمان او کاندید‌عضو سازمان، متأهل و دارای یک فرزند بود. بعد از بحران درونی سازمان با رد نظرات کمیسیون گرایشی و فراکسیون و با اعتقاد به ایجاد و سازماندهی محفل‌ها در این رابطه به شکلی فعالال جدی بود. وی عضو یکی از محافل بود که در ارتباط با چند محفل دیگر به فعاليت مطالعاتی و ترويجی می‌پرداختند.
در تهران رفيق علاوه بر فعاليت‌های سياسی به‌عنوان كارگر ريخته‌گری مشغول به کار شد و تا هنگام دستگيری در همان محل كار می‌كرد. هدف وی ايجاد ارتباط بين طبقه و محافل ماركسيستی بود. با آغاز یورش گسترده رژیم تحت عنوان "طرح مالک و مستاجر" در سال ۱۳۶۱، بحث خروج از ایران در محفل ما آغاز گردید. همۀ افراد گروه معتقد بودند که با توجه به سوابق سیاسی و جایگاه تشکیلاتی محمد، او باید هرچه زودتر از ایران خارج شود. قرارها گذاشته شد و امکانات مالی فراهم گردید ولی درست چند روز پیش از حرکت، محمد درخواست کرد که فردی دیگر "محمد..." از اعضای کمیتۀ گیلان، که در وضعیت ناامنی به سر می‌برد به جای او فرستاده شود. مدتی بعد دوباره محفل تصمیم گرفت که مقدمات مالی خروج من و محمد نورانی را فراهم کند و پس از آماده سازی‌های لازم قرار حرکت گذاشته شد. این بار هم، در لحظات آخر محمد پیشنهاد کرد که یکی از افراد محافل وابسته و عضو سابق کمیته کارگری گیلان، بهروز برزو، که در شرایط نامساعد امنیتی به سر می‌برد عازم این سفر شود. این بار من خواستم که او به جای من برود. ساعت‌های متوالی بحث کردیم ولی نتیجه‌ایی نداشت. او با شوخ‌طبعی ویژه‌اش می‌خندید و می‌گفت: "خیال کردی! من از تو زرنگ‌ترم! برم که سر مرز منو بگیرن؟ هیچ جا امن‌تر از کارخونه نیست، وضعیت من فعلا از تو بهتره".
وقتی روز حرکت رسید، من اشک در چشمانم حلقه زده بود و باز هم او بود که شکلک در می‌آورد و همه را می‌خنداند. گفت: "پسر، من و تو مثل دو تا روح تو دو تا بدنیم!! قول می‌دم سال دیگه اون ور مرز ببینمت". محمد به قولش عمل کرد. ما سال دیگر همدیگر را دیدیم، ولی دزدکی، توی بند ۲۰۹ و برای چند دقیقه کوتاه، و این آخرین دیدار ما بود. حالا من هستم که خاطره‌گوی او باشم و او نیست.
او در اوسط سال ۱۳۶۱، از طریق سپاه رشت رديابی و اندكی بعد به همراه همسرش كه باردار بود، دستگير شد. رژيم اطلاعاتی در مورد فعاليت‌های او بعد از فرار از گيلان نداشت؛ اما با توجه به محبوبيتش در بين كارگران گيلان به وی پيشنهاد کردند که مصاحبه کرده و از اعدام در امان بماند. خانواده‌اش كه از نفوذ قابل توجهی در بين بازاريان رشت برخوردار بود، با امام جمعه رشت (احسانبخش) تماس گرفته و تقاضا كردند كه او پا در ميانی كند. بنابه پيشنهاد وی محمد بايد نامه‌ای امضا كرده و انزجار خويش را از فعاليت‌های سابق اعلام می‌نمود. عوامل امام جمعه قول داده بودند كه سپس به زندان گيلان منتقل خواهد شد و محكوميت خود را در آنجا سپری کرده وسپس آزاد می‌شود، اما عليرغم فشارهای خانواده، محمد به اين درخواست تن نداد. دومين فرزند وی در زندان به دنيا آمد، جلادان رژيم ملاقات وی را با فرزندش منوط به نوشتن نامه مزبور كردند؛ اما محمد همچنان از پذيرش چنين درخواستی سر باز زد و در نتيجه از طبيعی‌ترين حق خويش كه دیدن فرزندش بود، محروم گرديد. مادر محمد اصرار داشت كه دومين فرزند به خانوادۀ پدری سپرده شود كه آنان وی را بر اساس تعاليم اسلامی پرورش دهند. اما محمد بدين خواسته نيز تن نداد و در نتيجه تا لحظۀ اعدام، مادر وی كه به‌همراه پدر به ملاقات می‌آمد از حرف زدن با او امتناع نمود.
به ياد دارم كه در فرصت كوتاهی كه دزدكی در بند ۲۰۹ با هم حرف زديم، می‌گفت: "نگاه كن كه جهالت مذهبی چه به روز اين مملكت آورده، مادری كه عشقش من بودم و سه سال هر هفته برای ملاقات من به تهران می‌آمد، حالا از حرف زدن با من خودداری می‌كند. ناراحت نيستم، مهم اين است كه دخترم با اين جهالت بزرگ نشود". رفيق محمد در ۱۱ ارديبهشت ۱۳۶۲ به جرم پايداری برعقايد و عدم‌پذيرش سازش، به دست مزدوران رژيم در زندان اوین به جوخۀ اعدام سپرده شد. از وی دو دختر به جا مانده كه يكی از آنها هرگز لذت آغوش پدر، حتی برای يك لحظه را هم تجربه نكرد".

 

٥٠٧. علی نير
رفیق علی نیر سال ۱۳۲۹ در شیراز به دنیا آمد. تحصیلاتش را در این شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۲ در رشتۀ حقوقِ دانشگاه ملی (شبان) پذیرفته و چند سال بعد پس از اخذ لیسانس حقوق، به سمت دادیاری دادگستری تهران رسید. او در دانشگاه در هواداری از سازمان مجاهدین خلق فعالیت‌های دانشجویی بسیاری انجام می‌داد و بعدها تغییر ایدٸولوژی سازمان را پذیرفته و با آن همراه شد. با رفقایی مثل رفیق علی ظروفی و دیگران هسته‌های دانشجویی مبارز تشکیل داده بودند که بعدها در سازمان مجاهدین م ل و پیکار به مبارزه‌شان ادامه دادند.
در دوران قیام از رفقای فعال سمپات سازمان در برگزاری تظاهرات و مراسم مختلف محسوب می‌شد. با تشکیل سازمان پیکار به آن پیوست و به‌عنوان عضو کمیتۀ حقوقی سازمان در بخش کارمندان کمیتۀ تهران سازماندهی شد. رفیق علی به همراه رفقا محسن جهانداردماوندی، محمدعلی همایون‌نژاد و مرتضی محمدی‌محب که همگی از اعضای کمیتۀ حقوقی سازمان بودند در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و هم‌زمان در ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ تیرباران شدند. رفیق علی ازدواج کرده بود و تنها فرزندش، پس از اعدام به دنیا آمد.
در روزنامه‌های رسمی ۱۴ شهریور به‌نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی که از اعدام ۷۰ نفر اطلاع می‌داد، آمده بود:
"علی نیر فرزند علی‌اصغر، به اتهام عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیه و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی روز سه‌شنبه ۱۰ شهریور‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد".
خاطره‌ای از یک رفیق همرزم:
"رفیق علی نیر دانشجوی شبانۀ دانشکدۀ ما (حقوق دانشگاه ملی) بود، بنابراین کمترهمدیگر را می‌دیدیم. اما در اوایل جنبش انقلابی این دیدارها بیشتروبیشتر شد. در همان اوان، او ازدواج کرد؛ اهل شیراز و یا حوالی آن بود؛ در این اواخر داشت صاحب بچه هم می‌شد. این اواخر (دوران بسیار کوتاهی بود) ما جلسات خود را در محل دادگستری و یا در اطراف آن انجام می‌دادیم. من الان متأسفانه تصویر روشنی از آن محل ندارم، فقط به یاد دارم که یک روزی بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، من بعدازظهر در راهِ رفتن به خانه‌مان از طرف همسرم با خبر شدم که به دنبال من آمده‌اند و نباید به خانه بروم؛ بلافاصله به اطراف میدان راه‌آهن رفتم تا از طریق یکی از آشنایانِ مرتضی محمدی‌محب، او را با خبر کنم و بعد از آن به طرف میدان تجریش و خیابان دربند رفتم که علی و خانواده‌اش را که آنجا زندگی می‌کردند خبر کنم، که خوب به یاد دارم که همسر علی گفت که او از سرکار برنگشته است".

 

٥٠٨. عصمت نيری
رفیق عصمت نیری (شهناز) در سال ۱۳۴۰ دریک خانوادۀ کارگری تهران به دنیا آمد. او در دورۀ دبیرستان زمانی که توده‌های تحت‌ستم علیه رژیم شاهنشاهی و نابرابری دست به قیام زدند، همراه آنان شد و کمی بعد درسال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. رفیق در تشكیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پیكار (دال دال) در کمیتۀ تهران با نام مستعار شهناز شناخته می‌شد.
رفیق عصمت در تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دستگیر شد. تا مدت‌ها حتی اسم خود را به پاسداران نگفت. خانوادۀ رفیق که به دنبال ردی از او بود، سرانجام او را در زندان اوین پیدا می‌کند. متأسفانه مادرش گول پاسداران را می‌خورد؛ به او می‌گویند‌ اگر اطلاعاتی دربارۀ دخترش بدهد، باعث نجات و آزادی عصمت خواهد شد که در نهایت مادر از همه جا بی‌خبر از جمله به آنها می‌گويد كه دخترش از هواداران یکی از سازمان‌های چپ بوده است. پس از آن رفیق در زندان آنقدر توسط بازجویان رژیم اسلامی مورد شکنجه قرار گرفت که هر دو پایش فلج شد، اما مزدوران هرگز نتوانستند عشق و ایمانی که رفیق عصمت نیری به سوسیالیسم داشت را در هم بشکنند.
او در زیر شکنجه با خواندن سرود با شکنجه‌گران می‌جنگید. وقتی که مزدوران رژیم دیدند، نمی‌توانند رفیق را به زانو در بیاورند، در شهریور ۱۳۶۰ او را اعدام کردند. .یاد و خاطرۀ رفیق عصمت نیری همواره در قلب رفقای بازمانده‌اش خواهد ماند.

 

٥٠٩. حسین نیستانکی506-Neistanaki_Hosein.jpg

رفیق حسین نیستانکی سال در ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ زحمت‌کش اصفهان به دنیا آمد. خانواده از نظر مالی برای تأمین هزینۀ مدرسۀ حسین مشکل داشت، به ناچار او تابستان‌ها کارهایی مانند بنایی، جوشکاری یا فروش ذرت و... انجام می‌داد تا بتواند برای دوران مدرسه لباس و لوازم‌التحریر... تهیه کند. از همان دوران دبستان خوب درس می‌خواند و عشق فراوان او به خواندن پایانی نداشت، علاوه بر کتاب‌های مدرسه به خواندن کتاب‌های ادبی و داستانی نیز روی آورده بود؛ در دوران دبیرستان بیشتر کتاب‌های صادق هدایت، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی، بزرگ علوی و... را خوانده بود. علاوه بر آنها بسیاری از ادبیات جهانی را که به فارسی ترجمه شده بودند از جمله آثار تولستوی، چخوف، ماکسیم گورکی، جک لندن، همینگوی، جان اشتاین‌بک، ویکتور هوگو، کافکا و دیگران را از کتابفروشی محل به امانت گرفته و می‌خواند. سال‌های آخر دبیرستان بود که به مطالعۀ کتاب‌های شریعتی پرداخت. هر کتابی که می‌خواند به اطرافیانش هم سفارش می‌کرد. در مدرسه و محله با دوستانش و حتی معلم‌هایش به بحث و گفت‌و‌‌گو می‌پرداخت. بعضی از این کتاب‌ها برای تشکیل گروه تئاتر در مدرسه، الهام‌بخش او شدند و مدت‌ها در دبیرستان به کار نمایش مشغول بود و گروه آنها جوایزی هم دریافت کرد. او رفته رفته به مطالعۀ نظریات داروین و کتاب‌هایی در بارۀ تکامل پرداخت. بارها پیش می‌آمد که در مسجد و هیئت محل هر آنچه را که خوانده بود با خطیب و روحانی مسجد در میان می‌گذاشت و آنها را به بحث و مناظره می‌کشاند. او را در محل و مساجد به خوبی می‌شناختند. آخوندها ابتدا با بحث و ارشاد سعی در قانع کردن او داشتند، اما با گذر زمان حسین با مطالعۀ بیشتر و بحث‌های مستدل بر صحبت‌های پوچ و بی‌مایۀ آنها پیشی می‌گرفت؛ وقتی آنها از پاسخگویی درمانده شدند، با طفره رفتن از پاسخ سعی در منزوی کردن حسین داشتند، اما او در میان جوانان محل بقدری محبوب بود که بارها در مقابل جوانان، آخوندها در مجادله سرافکنده شدند. بیشتر روزهای جمعه با دوستان هم‌محلی و هم‌کلاسی به کوه‌های اطراف اصفهان می‌رفتند و این بحث‌ها و رفاقت در آنجا نیز ادامه داشت و استحکام می‌یافت.
با اوجگیری جنبش علیه رژیم شاهنشاهی در سال ۱۳۵۷ او علاوه بر شرکت فعال در تظاهرات و اعتراض‌های خیابانی، به مطالعۀ بیشتر و شناخت گروه‌ها و جریان‌های سیاسی نیز توجه بیشتری کرد. نشریه، اعلامیه و آثار همه گروه‌ها را می‌خواند و با هواداران آنها بحث‌های زیادی انجام می‌داد. ابتدا با هستۀ هواداران گروه "پیکار خلق" ارتباط برقرار کرد و پس از پیوستن آنها به سازمان پیکار در سال ۱۳۵۹، او نیز به جمع هواداران سازمان پیکار پیوست. تقریبا همه رفقایش در اصفهان را قانع کرد به جمع هواداران پیکار بپیوندند. حسین فعالانه به انجام وظایف سازمانی پرداخته و در این راه همه توان خود و اطرافیانش را به کار می‌گرفت؛ از انجام هیچ ‌کاری، از شعارنویسی، پخش شبانۀ اعلامیه و تراکت گرفته تا فروش نشریه، شرکت در بحث‌های خیابانی و همچنین شرکت در برنامه‌های کوه‌نوردی و بحث و مبارزه ایدیولوژیک درونی کوتاهی نمی‌کرد. دوستان سابق و بچه محل‌ها را نیز از یاد نبرده بود و در هر فرصتی به دیدار آنها می‌رفت و بحث‌های بی‌پایان آنها همیشه ادامه داشت.
سال ۱۳۵۸ در آموزش و پرورش استخدام شد و به یکی از روستاهای شهر"لردگان" در اطراف شهرکرد رفت. با بچه‌ها و خانوادۀ آنها رابطۀ بسیار نزدیک و صمیمی برقرار کرده و با آنها رفت‌و‌آمد داشت، ‌طوری‌که گاه چند روز به خانه نمی‌آمد. یک بار که افراد خانواده نگران شده و برای پیگیری به دنبالش رفتند، متوجه شدند که او مشغول کمک به یک خانوادۀ روستایی برای ساخت خانه‌شان است. گاهی بچه‌ها را به اصفهان می‌آورد و به سینما، پارک و نمایشگاه کتاب می‌برد. در مدرسه در کنار آموزش کتاب‌های رسمی، برای بچه‌ها کتاب‌های صمد بهرنگی، علی اشرف‌درویشیان و سایر کتاب‌های کودکان را می‌خواند و سرودهای انقلابی به آنها یاد داده بود. یک بار که بازرس آموزش‌و‌پرورش برای بازدید از مدرسه رفته بود، بچه‌ها در پاسخ پرسش او در مورد "امام خمینی" پاسخ دلخواه ندادند و به خواست حسین سرود ‌خواندند! همین موضوع باعث اخراج او از مدرسه شد. حتی بعد از اخراج از آموزش‌و‌پرورش رابطه‌اش را با مردم آن ده قطع نکرد و همیشه به دیدار آنها می‌رفت؛ مزدوران رژیم، مردم را تهدید کردند که بچه‌های‌شان را به دست او نسپارند.
نوشته‌ای از یک رفیق:
"[رفیق حسین نیستانکی] او دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان و از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در این شهر بود. در تشکیلات با نام مستعار حسن شناخته می‌شد. رفیق همچنین از مروجین سازمان در میان کارگران کارخانجات اصفهان و عضو کمیتۀ مروجین این تشکیلات بود. او همراه و نامزد رفیق پروانه امام بود.
با شروع تابستان ۱۳۶۰ و یورش همه جانبۀ رژیم به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی، حسین به ناچار کمتر به خانه می‌رفت و در مکان‌های دیگری با خانواده دیدار داشت. آخرین بار قبل از دستگیری، مادرش او را در نیمۀ اسفند ۱۳۶۰ دیده بود و برایش تعریف می‌کند که چند بار پاسداران به دنبال او به در خانه آمده‌اند. پس از آغاز بحران ایدئولوژیک- سیاسی داخلی سازمان در تابستان ۱۳۶۰، رفیق با "جناح انقلابی" همراه شد
حسین اواخر اسفند ۱۳۶۰ کمی بعد از رفیق پروانه امام که در خانۀ چاپ تشکیلات سازمان در اصفهان دستگیر شده بود، به چنگ پاسداران افتاد. زمانی که به خانۀ آنها می‌ریزند، حسین در خانه نبوده و وقتی رفیقی خبر را به او می‌دهد و از او می‌خواهد که دیگر به آنجا نرود، حسین قاطعانه می‌گوید: "اگر نروم برای پیدا کردن من، پروانه را بیشتر شکنجه می‌کنند! من در مقابل او مسئولم و نباید بگذارم او را به‌خاطر من شکنجه کنند!" و با این فکر که حضور او مانع شکنجه و آزار و اذیت نامزدش می‌شود، پس از جدا شدن از آن رفیق به خانه می‌رود و دستگیر می‌شود. رفقای کمیتۀ اصفهان توانستند تا مدت‌ها از ضربات پلیسی رژیم در امان بمانند، اما در اوایل فروردین‌ماه ۱۳۶۱، آنها و رفقای کمیتۀ شیراز و جنوب ضربۀ سختی خوردند و تعداد بسیاری از این رفقا در نقاط مختلف دستگیر شدند. رفیق حسین هم پس از تحمل شكنجه‌های بسيار در اسفند ۱۳۶۱ همراه حسين اخوت‌فوده‌ای و پروانه امام به جوخۀ اعدام سپرده شد".
لازم به توضیح است که پس از دستگیری حسین با‌ توجه‌ به این‌که روابط آنها لو رفته و هم‌زمان با عده‌ای از رفقای تهران و شیراز دستگیر شده بودند و علاوه بر آن پاسدارهایی بودند که به‌طور کامل و از سال‌ها قبل حسین را می‌شناختند، او را به شدت شکنجه‌اش کردند با این توهم که او را بشکنند و از او فردی بسازند که خودشان می‌خواهند. اما حسین نزدیک به یک سال شکنجه و توهین و تحقیر را تحمل کرد و هرروز چون پولاد آبدیده‌تر شد، هر روز قوی‌تر شد و بر پیمانش در دفاع از کارگران و زحمت‌کشان استوارتر ایستاد. روز ۱۹ اسفند ۱۳۶۱، قامت استوار او به همراه رفقای هم‌رزمش پروانه امام، حسین اخوت‌فوده‌ای و سایر رفیقان در برابر جوخه اعدام قرار گرفت و قلب سرشار از عشق‌شان از حرکت ایستاد.
در روزنامۀ اطلاعات روز سوم خرداد ۱۳۶۱، آمده بود: "كليه ارگان‌های سازمانی پيكار نابود شد" در همين خبر ذکر شده بود كه "نزديك به ۴۵ نفر از افراد تشكيلات در اصفهان دستگير شده‌اند"، اسامی هفت مبارز از جمله رفيق حسین آمده بود: "حسين نيستانكی با نام مستعار حسن، عضو سابق جمع هماهنگی اصفهان و عضو كميتۀ مروجين".
عصر روز ۱۹ اسفند ۱۳۶۱ شخصی به منزل آمده و می‌گوید فردا به دادستانی مراجعه کنید. وقتی پدر و مادرش رفتند از آنها ۳۵ هزار تومان پول خواستند. پدر می‌پرسد: "پول برای چه؟" می‌گویند: "بابت تیرهایی که به او زده‌ایم" پدر با عصبانیت می‌گوید: "پسرم را کشته‌اید حالا پول هم می‌خواهید؟" برای پرداخت پولِ تیر یک شرط می‌گذارد و می‌گوید: "توی محل همه می‌دانند که من پولی در بساط ندارم. پس روی یک کاغذ می‌نویسم که مردم، پسر من اعدام شده و برای تحویل جنازه‌اش از من پول می‌خواهند، کمک کنید پول را بدهیم و جنازه را تحویل بگیریم. آن وقت ببین ۱۰ برابر پولی که شما می‌خواهید جمع می‌شود!" پدر بر سر حرفش می‌ایستد و به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌آید. در نتیجه بازپرس که می‌بیند اوضاع خراب است و به‌قول معروف با بد کسی طرف شده موافقت می‌کند بدون پرداخت پولِ تیر، جنازه را به خانواده تحویل دهند. همۀ اهالی محل به‌محض آگاهی از ماجرا، به خانۀ آنها آمده و با پدر و مادر هم‌دردی می‌کنند. روز ۲۲ اسفند ۱۳۶۱ مراسم تشییع جنازه باشکوهی با شرکت همه دوستان، آشنایان و اهالی محل در قبرستان تخت پولاد اصفهان برگزار شده که طی آن پیکر آن عزیز به خاک سپرده شد. دوستان او دست به کار شده، خودشان کلنگ به دست گرفته و قبر را آماده می‌کنند، هنگام گذاشتن او در قبر یکی از آنها پارچه را به کناری زده و فریاد می‌زند: هرکس می‌خواهد برای آخرین بار حسین را ببیند و با او خداحافظی کند بیاید! حسین را در‌حالی‌که همان پیراهن آبی و شلوار سورمه‌ای به تن داشته در آغوش گرفته و برایش اشک ریختند. پیراهن او در محل اصابت تیر غرق خون بود، صورتش چند جای کبودی داشت و دستش هم شکسته و آویزان بود. اگرچه از آنها خواسته بودند که مراسمی برگزار نشود و آن روز پاسداران حضور سنگینی داشتند (که می‌توانست برای دیگر رفقای او هم خطرناک باشد) اما حضور جمعیت، مانع برخورد پاسداران با خانواده شد. همچنین همسایه‌ها و دوستان و آشنایان در مراسم ختم و چهلمین روز او شرکت کرده و یاد او را گرامی داشتند. هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق / ثبت است بـــر جریـــدۀ عالـــم دوام ما".
نوشته‌ای از یك رفیق دیگر:
"پدر و مادرش به هرکجا که سر زدند خبری از آنها به دست نیاورند. نیمه‌های مرداد ۱۳۶۱ یکی از پاسداران محل که با دوستان او [حسین] تماس داشته، برای این‌که قدرت رژیم و ضعف نیروهای انقلابی را به رخ آنها بکشد، به یکی از آنها می‌گوید که دیدی حسین هم دستگیر شد و در زندان است! این دوست بلافاصله به خانوادۀ او خبر می‌دهد. پدر حسین از دوران جوانی "شیخ اسماعیل محسنی‌اژه‌ای"، پدر "غلامحسین محسنی‌اژه‌ای" دادستان و قاضی معروف را می‌شناخته و برای کمک و چاره‌جویی نزد او می‌رود. اژه‌ای ابتدا با توجه به شرایط موجود هرگونه کمکی را غیرممکن ارزیابی می‌کند. بالاخره با اصرار پدر رفیق برای خبرگیری و ملاقات با او پس از چند ماه در اواخر پاییز ۱۳۶۱، روزی را که قرار بوده برای بازجویی به بازداشتگاه "کمال اسماعیل" (رو‌به‌روی زاینده رود که قبل از انقلاب متعلق به ساواک بود و بعد از انقلاب به زندان کمیته تبدیل شد) بیاورند، به آنها خبر می‌دهد و پدرش برای اولین بار بعد از ۹ ماه موفق به دیدار پسرش می‌شود. پدر را به سالنی بردند که ۱۲ نفر از رفقا دستبند به دست و بسیار ژولیده در آنجا بودند. او تعریف می‌کرد که همۀ آنها طی این مدت حمام نکرده و بسیار پریشان بودند و بوی خیلی بدی می‌دادند. چشم‌های حسین از شدت ورم باز نمی‌شد و مجبور بود با چشمان بسته صحبت کند. آنها در محلی شبیه باغ نگهداری می‌شدند. مادرش نتوانست در این فرصت به دست آمده پسرش را ببیند. حدود یک ماه بعد خانواده توانست ملاقاتی بگیرد که این بار مادر نیز موفق به دیدار شد. حسین با روحیۀ بسیار بالا به مادر دلداری می‌داد و از او می‌خواست که نگران نباشد و به‌ویژه در برابر مسئولان و مزدوران کوتاه نیاید، گریه‌و‌زاری و التماس نکند. در این دیدار به مادر گفته بود: "من آفتاب را دیده‌ام، نگران نباش و به همه سلام برسان، همه‌تان را دوست دارم. با خانوادۀ پروانه در تماس باش و آنها را آرام کن، برایم یک پیراهن نو بیاور". دفعه بعد برایش یک شلوار سورمه‌ای و پیراهن آبی می‌برند. آنها در هیچ‌یک از ملاقات‌ها نتوانستند پروانه امام را ببینند.
اوایل اسفند ۱۳۶۱ به خانواده خبر می‌دهند که روز بعدْ آخرین دادگاه آنهاست و می‌توانند برای دیدن آنها بیایند. پدر و مادر صبح زود خود را به آنجا می‌رسانند و منتظر می‌شوند. حدود ساعت یک بعدازظهر ماشین حامل زندانی‌ها می‌رسد. همه آنها را با دستبند به ساختمان منتقل می‌کنند. پدر هرچه اصرار می‌کند که پسرش را ببیند فایده نداشته، نگهبان‌ها او را پس می‌زنند و زندانی‌ها را به داخل ساختمان می‌برند. پس از حدود نیم ساعت، سربازی پدر را صدا زده و آنها به داخل اتاق دادگاه می‌روند. قاضی که در حال خوردن ناهار بوده، رو به پدر می‌کند و می‌گوید: "ما چیز زیادی از پسرت نمی‌خواهیم. کافی‌ست نام و نشانی چند نفر را به ما بگوید تا زندگی‌اش را به او ببخشیم و به او تخفیف بدهیم. تو که پدرش هستی اگر زندگی او را می‌خواهی برو با او صحبت کن". پدرش را به اتاق کناری راهنمایی می‌کند. پدر درحالی‌که می‌دانسته پسرش حاضر به انجام چنین کاری نخواهد شد، برای دیدن او می‌رود و می‌گوید: "می‌دانی که آنها چه می‌خواهند؟" حسین می‌گوید: "اول که شرایط ما طوری‌ست که قابل صحبت نیست و به‌هیچ‌وجه نمی‌توان راهی برای حل مشکل پیدا کرد و بعد هم این‌که دوستان من هم پدر و مادری مثل تو دارند. من چگونه می‌توانم برای رها شدن خودم و آرامش تو، آنها و خانواده‌های آنها را درگیر کنم؟". پدرش که انتظار چنین پاسخی را داشت و همه چیز را در چشمان حسین خوانده بود، از اتاق بیرون آمد و نزد قاضی رفت. قاضی به محض دیدن او پرسید: "چی شد، آدم شد؟" مادر که خسته و عصبی شده بود و از نگاه پدر همه چیز را فهمید، داد می‌زند: "خودت آدم نیستی مرتیکه! من اگر پسری مثل تو داشتم شیرم را به او حرام می‌کردم و او را سینه دیوار می‌گذاشتم". قاضی درحالی‌که گوشی تلفن در دستش بود و به‌نظر می‌رسید با اژه‌ای صحبت می‌کند گفت: "اینها خانوادگی ضدانقلابند، همه‌شان مثل همند، و با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید".
چند خاطره دربارۀ رفیق حسین نیستانکی:
"۱) او عمیقاً به مردم زحمت‌کش و طبقات محروم عشق می‌ورزید و هر کاری که از دستش برمی‌آمد برای حل مشکلات آنها انجام می‌داد. چند نفر اهل افغانستان که تازه به ایران آمده بودند، در نزدیکی خانه‌شان در خرابه‌ای زندگی می‌کردند. شبی که بارانِ تند و سیل‌آسایی می‌بارید، نیمه شب با افراد خانواده به کمک آنها شتافته و وقتی که دیدند همه جا را آب گرفته، افغانستانی‌ها را به خانه خودشان آورده و تا پیدا کردن جای مناسبی از آنها در خانه حمایت کردند.
۲) رفیق حسین همیشه در نوشتن شعارهای انقلابی روی دیوارها شرکت فعالی داشت، حتی زمانی که هیچ رابطۀ تشکیلاتی نداشت. تا سال‌ها پس از اعدامش هنوز این شعر بر روی دیواری در کوچه منتهی به خانه پدرش وجود داشت که با خط درشت و زیبایی نوشته بود:
"گـــر مـــرد رهـــی میـــان خـــون بایـــد رفت / وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تــــــو پای به راه در نـــــه و هیــــچ مپــــــرس / خــــود راه بگویـــــدت که چون بایــــد رفت"
همچنین روی دیوارهای جادۀ اتوبان ذوب‌آهن که زندان دستگرد در آن واقع شده، با همکاری چند رفیق دیگر شعارنویسی کرده بودند. آخرین بار شبی به همراه رفقای پیكارگر علی علی‌دوستی‌قهفرخی و عبدالکریم زرین‌مهر روی دیوارهای زندان شعار می‌نوشتند. یکی دور نوشته را می‌نوشت و یکی دیگر داخل آن را با قلم مو رنگ می‌زد که ضخیم و پررنگ و از دور قابل خواندن باشد. یک نفر دیگر هم مراقب بود تا هر حرکت مشکوکی را به آنها بگوید. در‌حالی‌که مشغول نوشتن بودند، رفیق حسین متوجه نوری می‌شود که بر نوشته‌های روی دیوار تابیده بود. به رفقا می‌گوید: "دارند ما را کنترل می‌کنند فرار کنیم". در همین زمان موتور سپاه از باند آن طرف اتوبان و از وسط نرده‌ها به این طرف می‌آید. رفقا وسایل را رها کرده و سعی در فرار می‌کنند. حسین خود را به وسط اتوبان رسانده و سینه‌خیز به همان مسیری می‌رود که موتور از آنجا آمده بود و به سرعت خود را از مسیر موتور و روشنایی دور می‌کند. موتور که متعلق به پاسداران بوده بوق می‌زند و از داخل زندان هم نورافکن‌های گردان به سمت بیرون هدایت می‌شوند و متأسفانه دو رفیق دیگر به دست پاسدارها می‌افتند که به زندان منتقل و به فاصله کوتاهی اعدام شدند".

 

٥١٠. عبدالکريم نيسی
رفیق عبدالکریم نیسی سال در ۱۳۳۵ در آبادان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به پایان رساند؛ سپس با اخذ فوق‌دیپلم از دانش‌سرای تربیت‌معلم به تدریس در مدارس راهنمایی مشغول شد. در دوران قیام هوادار سازمان پیکار شد و در تشکیلات آبادان با نام مستعار سعید به فعالیت پرداخت. پس از آغاز جنگ ایران و عراق همراه خانواده جنگ‌زده‌اش به اصفهان مهاجرت کرد. در این شهر که بسیاری از رفقای تشکیلات آبادان نیز به آنجا کوچ کرده بودند، مجددا به فعالیت انقلابی‌ خود ادامه داد و پس از مدتی یکی از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) اصفهان شد. او با بروز بحران درونی سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد و از رفقای نزدیک پیكارگر شهید اسماعيل شمس‌مهر (مهرداد) بود. آنها، هر دو از بچه‌های آبادان و پس از جنگ در اصفهان فعال بودند. هر دوی این رفقا، جزو جمع پنج نفرهٔ کمیتۀ هماهنگی بودند که مسئولیت جناح انقلابی‌ پیکار را در اصفهان به‌عهده داشت.
اسماعيل شمس‌مهر و عبدالکریم نیسی در یک روز - احتمالاً در چهارم فروردین ۱۳۶۱ - بر سر یک قرار لورفته می‌روند، اسماعيل در محل قرار به ضرب گلولۀ پاسداران کشته می‌شود و عبدالکریم زنده به دست آنها می‌افتد که در همان یکی‌ دو هفتۀ اول، احتمالا ۲۰ فروردین‌ماه همان سال، در زندان خود را حلق‌آویز کرد. رفیق در زمان دستگیری ۲۶ ساله و مجرد بود.
در روزنامۀ اطلاعات سوم خرداد ۱۳۶۱ آمده بود: "كليه ارگان‌های سازمانی پيكار در اصفهان نابود شد" و در زير خبر، اسامی هفت نفر از رفقا ذکر شده بود که در مورد رفيق كريم چنين نوشته بود: "كريم نيسی با نام مستعار سعيد، معاون و محافظ مهرداد [رفیق اسماعيل شمس‌مهر]، مسٸول كميته اصفهان و مسٸول چاپ".
نوشته‌ای از یک رفیق:
"کریم از رفقای اهل آبادان بود که بعد از جنگ در اصفهان فعال بود. رابطۀ بسیار نزدیکی با مهرداد (اسماعیل شمس‌مهر) داشت و اغلب هم در ارتباط با هم بودند. این مورد حداقل بعد از انشعاب در پیکار و پیوستن آنها به جناح انقلابی که من شاهد آن بودم، چنین بوده است. در زمستان ۱۳۶۰ و کمی پیش از این‌که چند نفری از رفقا در سطح شهر اصفهان و هم‌چنین در صنایع فولاد دستگیر شوند، قراری گذاشته شده بود که مرتضی زائری (که بعدا دستگیر و همکاری وسیعی با رژیم کرد) به شیراز برود و در ارتباط با بخش دال دال شیراز و احتمالا رفقای دیگری تماس‌هایی برقرار کند. مرتضی در بین راه و یا در محل قرار (درست نمی‌دانم) دستگیر می‌شود و از قرار معلوم مقاومتی هم نمی‌کند و از اینجا فاجعه به‌خصوص ابعاد وسیع‌تری در اصفهان پیدا کرد. خبر به اصفهان رسید و قرار شد که جاهایی تخلیه شوند و هرکس در هرجا هست در جریان قرار گیرد که به محل‌های شناخته شده نرود. از قرار معلوم مرتضی ذائری سپاه را به محل قرار‌هایی هدایت می‌کند که معمولا در آنجا همیشه قرارها اجرا می‌شده‌اند. در همین محل‌ها اسماعیل شمس‌مهر قبل از دستگیری به ضرب گلوله کشته می‌شود و کریم نیسی زنده دستگیر می‌گردد.
کریم شدیدا شکنجه می‌شود و چون قرار نبوده که در محل‌هایی که لو رفته‌اند، کسی باشد، کریم آدرس یکی از محل‌ها را می‌دهد، که متأسفانه یکی از رفقای دیگر که از جریان اطلاع داشته اما به هر دلیلی اجبارا در آنجا مانده بود و دستگیر می‌شود. این رفیق را هم به زندان می‌آورند و او را هم به‌شدت مورد شکنجه قرار می‌دهند. کریم با دیدن این رفیق احتمالا دچار عذاب وجدان شده بوده است. چون در بین خود دستگیر شدگان چنین به‌نظر آمده که او این رفیق را لو داده است. به‌هر‌حال کریم بعد از این جریان در فرصتی که پیدا می‌کند، خودش را در زندان حلق آویز کرد".

 

٥١١. محمد نيک‌اندام

رفیق محمد نیک‌اندام سال ۱۳۳۷ در شهر آغاجاری (استان خوزستان) به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد. از دوران قیام ۱۳۵۷ هوادار سازمان پیکار بود که سپس در تشکیلات سازماندهی شد. پس از آغاز جنگ ایران و عراق و اعدام برادر بزرگ‌ترش پیكارگر شهید منوچهر نیک‌اندام در آبان‌ماه ۱۳۵۹، به اصفهان رفت و در تشکیلات سازمان مشغول به فعالیت شد. در اصفهان از مروجین سازمان در میان کارگران کارخانجات بود. با آغاز بحران درونی سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد. او نیز در ضربۀ اوایل فروردین ۱۳۶۱ که به رفقای تشکیلات اصفهان، کمیته شیراز و جنوب وارد آمد همراه تعداد بسیاری دستگیر شد و به چنگ نیروهای رژیم افتاد.
در روزنامۀ اطلاعات سوم خرداد ۱۳۶۱، در زیر عنوان: "كليه ارگان‌های سازمانی پيكار نابود شد" همين خبر ذکر شده بود كه نزديك به ۴۵ نفر از افراد تشكيلات در اصفهان دستگير شده‌اند، سپس با آوردن اسامی هفت نفر از رفقا در زير اسم محمد قید شده بود: "محمد نيك‌اندام با نام مستعار بابك، عضو مركزيت دانشجويی و دانش‌آموزی و عضو كميتۀ مروجين".
او در زندان با وجود انتقاداتی که به مواضع رفقا و عدم برخورد به دلایل ضربات داشت، مقاومت دلاورانه‌ای کرد. رفیق محمد در فروردین ۱۳۶۲ در زندان دستگرد اصفهان تیرباران شد.

 

٥١٢. منوچهر نيک‌اندام509-Nikandam_Manuchehr.jpg
با استفاده از نشریه پیکار ۷۹، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۵۹ و پیکار ۸۰، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۵۹
رفيق منوچهر نیک‌اندام سال ۱۳۳۵ در آغاجاری متولد شد. در اين شهر تحصيلاتش را به پايان برد و سپس به تدریس در مدارس آغاجاری پرداخت. پدرش کارگر گاراژ صنعت نفت بود. از کلاس نهم به بعد بیشتر به دنبال آن بود که به‌عنوان یک کارگر مشغول کاری شود اما تحت فشار خانواده به آموزگاری روی‌آورد و به مسجد‌سلیمان رفت. در آنجا با مطالعه کتب و آشنایی با مارکسیسم ــ لنینیسم به آن گرایش پیدا کرد. مبارزۀ صمدوار رفیق باعث دستگیری و شکنجۀ او از طرف ساواک شد، اما پس از مدتی به‌علت نبود مدارک کافی آزادش کردند. در مسجد‌سلیمان و روستاهای آغاجاری با دانش‌آموزان خود و زحمت‌کشان منطقه پیوندی عمیق برقرار ساخته بود. دانش‌آموزانِ منوچهر همواره یاد او را به‌عنوان یک انسان انقلابی که علم مبارزۀ طبقاتی را به آنان آموخت، به‌یاد خواهند داشت و خصلت‌های انقلابی‌اش را سرمشق قرار خواهند داد.
سال ۱۳۵۷ منوچهر فعالانه در سازماندهی اعتصابات معلمین برای سرنگونی رژیم شاهنشاهی شرکت کرد. قبل از قیام بهمن ۱۳۵۷ نظرات سازمان پیکار را پذیرفت و به مبارزۀ خود در این سازمان ادامه داد. پس از قیام در سازماندهی مبارزات معلمین برای تهیۀ مسکن فعالانه شرکت کرد. او در هدایت اعتصابات و تحصن‌های معلمین که به ایجاد شورای معلمین انجامید نقش بارزی داشت. جمهوری اسلامی که از مبارزات و اقدامات آگاه‌گرانۀ منوچهر می‌هراسید، او را به مکان‌های مختلفی منتقل می‌کرد، عاقبت در لیست پاکسازی قرار گرفت.
رفیق به‌عنوان یک کمونیست برای رژیم جمهوری اسلامی شناخته شده بود و پاسداران رژیم به‌ دنبال فرصتی بودند تا منوچهر را دستگیر کنند و از فعالیت بازدارند. پخش اعلامیۀ سازمان پیکار در مورد جنگ در آغاجاری بهانه‌ای شد که رفقای شناخته شده از جمله منوچهر و محمد اشرفی دستگیر شوند. رفیق علیرغم شکنجه‌های جسمی و روحی فراوان در زندان و دادگاه، قهرمانانه از آرمان سرخش دفاع کرد. او دارای همسر و دو فرزند، یک پسر دو ساله و یک دختر شش ماهه بود.

همسرش پس از آخربن دیدار در شب تیرباران تعریف کرده بود:
"از بس منوچهر و محمد (اشرفی) را زده بودند، من نتوانستم فورا شوهرم را بشناسم. از او پرسیدم: "با تو چه کار کرده‌اند؟". گفت: "پس از شکنجه محاکمه شدم و بدون بازجویی به اعدام محکوم شدم". پاسداری که در آنجا بود گفت: "خیر از اعدام خبری نیست". منوچهر گفت: "به حرف او گوش نکن. خونسرد و محکم باش. دشمن به ما کینه دارد و رحم نخواهد کرد، ما هم نباید به او رحم کنیم، مبارزۀ طبقاتی یعنی بی‌رحمی نسبت به دشمن".
همسران رفقا، منوچهر و محمد، پس از این ملاقات می‌گویند که حاضر به ترک بیدادگاه نیستند، باید آنها را نیز همراه شوهران‌شان اعدام کنند. اما پاسداران ارتجاع با زور و ضربات قنداق تفنگ آنها را از آنجا بیرون می‌کنند و سحرگاه سوم آبان رفقا منوچهر و محمد را به جوخه اعدام می‌سپارند. وضعیت اجساد نشان می‌داد که با کینۀ زائد‌الوصفی تیرباران شده بودند، با تیرهای اول شهید نشده و در خاک غلتیده بودند. تیر خلاص رفیق منوچهر را سپس طوری زده بودند که مغز و یک طرف سرش متلاشی شده بود.
وصیت نامه پیکارگر شهید، منوچهر نیک‌اندام:
"به رهروان راه زندگی‌ام، ۲ آبان ۱۳۵۹
بی‌شک انسان یک جان دارد و یک اعتقاد، آنچه مهم است این است که انسان طی اعتقادش کشته شود، آن هم به جرمی که از منافع انسان دفاع کند. از منافع زحمت‌کشان دفاع کند و باز بی‌شک ما را به‌خاطر این اعتقاد می‌کُشند.
فاطی همسر عزیزم: پسرم بهرنگ و دخترم شراره، شما‌ها که در زندگی برای من درخشش داشتید، سعی کنید زندگی را آن‌گونه که هست لمس کنید. همسر عزیزم: هیچ‌ نگران نباش بلکه تحت هرگونه شرایطی سعی کن بچه‌های‌مان را بزرگ کنی و بدان‌ها بیاموزی که پدرشان چگونه کشته شد. سعی کن در زندگی همان‌گونه که در لحظه وداع شجاع بودی، همیشه شجاع باشی.
به پدر و مادرم و کلیۀ بستگان و دوستانم: شاید من در طول زندگی‌ام نتوانستم حاجت کسی را برآورم، ولی به‌هر‌حال بگو که من چگونه می‌خواستم زندگی کنم و چقدر به این زندگی شرافتمند، اعتقاد داشتم. تنها آرزویی که من به‌خاطر همان و دقیقا به‌دلیل همان اعتقاد زندگی کردم، راه ستم‌کشان بود. ستم‌کشان همۀ جهان که در پهنۀ گیتی به‌خاطر آن مبارزه می‌کنند.
در آخر سخنم بگویم که هیچ از وجود من و از این‌که فکر مرا بکنی عذاب نکش. زیرا بدون شک راه خودت را تا کنون پیدا کرده‌ای. هر گونه زندگی کنی من فکر می‌کنم شرافتمندانه است. با درود‌های بی پایان به همۀ مظلومان منوچهر نیک‌اندام، ۲/۸/۱۳۵۹".
بازجویی و محاکمه در "دادگاه عدل اسلامی" خلخالی جلاد (پیکار شماره ۸۰ ص ۲۱):
"پیکارگران شهید، رفقا محمد اشرفی و منوچهر نیک‌اندام تا دم مرگ به آرمان زحمت‌کشان وفادار ماندند. در بیدادگاه دژخیمان، نه وکیل مدافعی بود و نه خبرنگاری و نه کیفرخواستی، فقط چند سؤال و سپس حکم تیرباران! ما در اینجا عین جملاتی را که در بیدادگاه بین رفیقان‌مان و خلخالی جلاد رد‌و‌بدل شده است می‌آوریم تا نشان دهیم که این بیدادگاه ارتجاعی، روی بسیاری از جنایتکاران تاریخی را سفید کرده است.
خلخالی جلاد می‌پرسد: مرام شما چیست؟
رفقا گفتند: دفاع از زحمت‌کشان.
خلخالی پرسید: کمونیست هستید؟
رفقا: بله!
خلخالی (با تمسخر): حتما زمان شاه مبارز بودید؟
رفقا (محکم): بله!
خلخالی: توبه می‌کنید؟
رفقا: خیر!
خلخالی: اگر آزاد شوید باز هم همین راه را ادامه می‌دهید؟
رفقا: بله تا آخرین قطرۀ خون‌مان مبارزه خواهیم کرد.
رفیق محمد در اینجا سؤال کرد: با چه مدرکی ما را محاکمه می‌کنید؟
خلخالی گفت: مدرک خاصی نمی‌خواهد، همین‌که رفتید کردستان جنگیدید، کافیست.
رفیق محمد: اگرچه در کردستان جنگیدن افتخار بزرگی‌ست، اما ما به کردستان نرفته‌ایم. شما ما را به‌خاطر اعتقادات‌مان و عشق‌مان به زحمت‌کشان محاکمه می‌کنید.
خلخالی آخرین سؤالش را مطرح کرد: چرا سازمان‌تان می‌گوید، مردم جنگ‌زده خواهان قطع جنگ هستند، مگر امام نگفته ما تا پیروزی نهایی باید بجنگیم؟
رفیق منوچهر: شما حرف "آیت‌الله خمینی" را می‌گویید، ولی ما حرف تمامی مردم را، علاوه بر این حرف ما منطبق بر منافع مردم است. بروید از مردم سؤال کنید ببینید چی جواب می‌دهند.
خلخالی آن وقت به "بهوند" مرتجع (منشی بیدادگاه) گفت که یک ورق کاغذ بدهد و آنوقت روی کاغذ نوشت: اعدام".
با شروع جنگ، رفقای هوادار سازمان پیکار در خوزستان فعالانه در کمیته‌های امداد شرکت جستند. آنها همه جا در کنار توده‌ها، به افشاگری علیه این جنگ ارتجاعی پرداختند؛ در ضمن از هیچ فداکاری و از جان گذشتگی به‌منظور کاهش صدمات جنگ برای توده‌ها دریغ نکردند. تیرباران یاران دلاور ما در خوزستان نیز به‌خاطر همین رزمندگی و پیکارجویی بوده است. پیکارگر شهید شکرالله دانشیار که مدت‌ها در سنگر سازمان پیکار به فعالیت انقلابی در میان زحمت‌کشان آبادان پرداخته بود، در روز دوم مهر ۱۳۵۹ از چادر امداد هواداران سازمان پیکار دستگیر شد. رفیق به جرم مسئول چادر که برای کمک به جنگ‌زدگان دائر شده بود، اسیر و ۲۵ روز تحت شکنجه قرار گرفت و بالاخره در روز ۲۷ مهرماه توسط دژخیمان جمهوری اسلامی تیرباران شد.
پیکارگر شهید محمد اشرفی نفتگر کمونیست و پیکارگر شهید منوچهر نیک‌اندام معلم کمونیست به اتفاق پیکارگر اسیر حسنعلی شهبازی (کاندیدای مورد حمایت سازمان در انتخابات مجلس در آغاجاری) در روز سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۵۹ در آغاجاری دستگیر شدند. جرم آنها این بود که در روز قبل اعلامیه‌های سازمان پیکار در مورد جنگ، در سطح وسیعی در شهر پخش شده بود! هنگامی که خانواده‌های این دلاوران با زن و بچه برای اعتراض به دستگیری آنان روانۀ سپاه پاسداران می‌شوند، مورد ضرب‌وجرح پاسداران سرمایه قرار می‌گیرند و بالاخره در روز شنبه سوم آبان (۴ روز پس از دستگیری) دو تن از رفقا تیرباران می‌شوند و جان رفیق سوم نیز در خطر است. آری جرم آنها تنها عشق به زحمت‌کشان و هواداری سازمان بوده است. ما به خلق قهرمان ایران در مورد سرنوشت پیکارگران اسیر هشدار می‌دهیم و ازهمه نیروهای انقلابی می‌خواهیم که در مقابل ترور و تیرباران پیکارگران ساکت ننشینند... ۰۸/۰۸/۱۳۵۹.
شعری به یاد رفقا، به نقل از پیکار شماره ۸۲ ص ۲۴
به رفقای شهید:
شکرالله دانشیار، محمد اشرافی و منوچهر نیک‌اندام
سرخ
عشقی از آن‌گونه که سینه را می‌دراند
پیش از آن‌که صف تفنگ‌ها
نیم‌تَن خون‌آلودش را
نشانه رفته باشد
یادتان سرخ است یاران!
قلبی از آن‌گونه که توفان می‌کند ز خون
در پیکر دلاورش
پیش از آن‌که به شلیک‌های ناگهان
از خروش افتاده باشد
نامتان سرخ است یاران!
مشتی بزرگ
- مثل همیشه ـ
مشتی بزرگ
برآمده از خشم دیرپای مردمت
که اشاره می‌کند به فتح
پیش از آن‌که در تهاجم شیر
ویران شده باشد
راه‌تان سرخ است یاران!
چشمی خیره
که به کینۀ مضاعف خود
بر دو سوی
بذر خشم می‌افشاند
پیش از آن‌که از آسمان سحرگاهی‌اش
دور مانده باشد.
سرخ است یادتان!
سرخ است نامتان!
سرخ است راه‌تان
سرخ است پرچمی که برافراشتید
بر بلند غرور
تا باد
بر دو سویْ
عطرِ اهتزازش را
پراکنده کند.
سرخ است راه‌تان
یاران!
هم از این‌روست که دیری نمی‌گذرد
تا تبار رنج৘
بر دو سوی بخواند
سرودتان. ــــ (سهند) - ۱۳۵۹/۸/۱۸

 

٥١٣. داريوش نيکوبين
رفیق داریوش نیکوبین از رفقای کمیتۀ تدارکات بود که با ضربۀ پلیسی به مراکز چاپ و تدارکات سازمان پیکار در تیرماه ۱۳۶۰، دستگیر و پس از شکنجه‌های طاقت‌فرسا و آزار فراوان همراه ۱۱ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۳ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. در روزنامه‌های رسمی ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ در بارۀ این اعدام‌ها به نقل از روابط عمومی زندان اوین آمده بود:
"داريوش نيکوبين با نام مستعار عليرضا نادری، فرزند اکبر به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم و در روز ١٣ مرداد ١٣۶٠ اعدام شد‎".‎ متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥١٤. محمدرضا واحدی (واحديان)
رفیق محمدرضا واحدی در محمود‌آباد (مازنداران) به دنیا آمد. شغل معلمی داشت و مجرد بود. او پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. رفیق در تهران دستگیر و در سال ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥١٥. امير واعظی
رفیق امیر واعظی سال ۱۳۴۱ در اراک به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به پایان برد و سال ۱۳۵۹ با گرفتن دیپلم متوسطه‌ به جمع جنبش دیپلمه‌های بیکار پیوست. امیر در ابتدای قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) اراک سازماندهی شد. رفیق در پاییز سال ۱۳۶۰ در اراک دستگیر و پس از شکنجه و آزار بسیار در زندان سپاه این شهر به همراه رفیق پیکارگر اسماعیل بحرناک در ۱۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥١٦. حسن ولی‌پور
رفیق حسن ولی‌پور سال ۱۳۴۰ در آبادان به دنیا آمد. از همان ابتدای قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات سازمان به فعالیت پرداخت. رفیق مدتی هم در کانون دیپلمه‌های بیکار آبادان حضور فعالی داشت. پس از آغاز جنگ به همراه خانواده و بسیاری از مردم جنگ‌زده به شیراز مهاجرت کرد. در این شهر در تشکیلات سازمان مجددا فعالانه مشغول به کار شد.
رفیق حسن در بسیاری از تظاهرات موضعی سازمان در شیراز که زیر پوشش اعتراضات خانواده‌های جنگ‌زده انجام می‌گرفت، شرکت داشت. در تابستان ۱۳۶۰ در یکی از این اعتراضات مردمی دستگیر و همراه یکی از هواداران سازمان مجاهدین اعدام شد. در روزنامه‌های رسمی ۱۸ تیرماه ۱۳۶۰ در بارۀ اعدام رفیق چنین آمده بود:
"حسن ولی‌پور فرزند حكیم، اهل آبادان به اتهام شرکت در درگیری‌های گروه ماٸوٸیستی پیكار و پرتاب چهار عدد كوكتل مولوتوف به طرف مردم و دستگیری در حال فرار با سه عدد كوكتل مولوتف دیگر به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز به‌عنوان باغی و محارب با خدا و رسول به اعدام محكوم گردید. این حكم ساعت ۶ بعدازظهر دیروز (۱۷تیرماه) در زندان عادل‌آباد [شیراز] به اجرا گذاشته شد".

 

٥١٧. محمد وليدی
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۴، دوشنبه ۴ آبان ۱۳۶۰
رفیق محمد ولیدی سال ۱۳۳۸ در سنندج به دنیا آمد؛ در همین شهر به تحصیل پرداخت و با افکار انقلابی آشنایی پیدا کرد. پس از پایان تحصیلات متوسطه وارد دانش‌سرای تربیت معلم ارومیه شد. از همان ابتدا به عضویت "دانشجویان مبارز" درآمد و بعد از قیام در سال ۱۳۵۸ به کمک دوستانش دفتر هواداران سازمان پیکار را در سنندج دایر کرد. از او به‌عنوان فردی دلسوز و خونگرم یاد می‌کردند که همین باعث محبوبیت وی در میان آشنایان شده بود.
رفیق به منطقه مرگور در شمال كردستان و اشنویه رفت و از پیشمرگان سازمان شد. پس از مدتی به سنندج بازگشت و مسٸولیت چاپ، ارتباطات و تحقیقات را به‌عهده گرفت؛ انضباط و متانتش در انجام فعالیت‌های انقلابی و قرارهای تشکیلاتی زبانزد رفقایش بود.
محمد به همراه رفقای پیشمرگ، رحمت حبیب‌پناه و خالق نقدی در اوایل تابستان ۱۳۶۰ به تهران آمده بود. آنها مدتی در یکی از خانه‌های سازمان پیكار که متعلق به گروه تدارکات بود ساکن شدند. با ضربۀ پلیسی که در تیرماه همان سال به مراکز چاپ و تدارکات سازمان وارد آمد، آنها دستگیر و پس از شکنجه‌ و آزارهای طاقت‌فرسا همراه ۹ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۳ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند.
در روزنامه‌های رسمی ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ به نقل از روابط عمومی زندان اوین آمده بود:
"محمد ولیدی فرزند محمدباقر با نام‌های مستعار کاظم طاهری و فاضل به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم و در روز ١٣ مرداد ١٣۶٠ اعدام شد".
کمیتۀ کردستان سازمان پیکار طی یک اعلامیه مورخه ۱۷ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ از این سه رفیق پیشمرگه و ۹ پیکارگر دیگر یاد کرد که بخش‌هایی از آن در نشریه پیکار ۱۲۴ منتشر شده است.

 

٥١٨. ناصر هادی‌پورناصر-هادیپور.jpg
رفیق ناصر هادی‌پور سال ۱۳۳۷ در بوشهر به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۵ برای تحصیل در رشتۀ فلسفه، وارد دانشگاه ملی (بهشتی فعلی) تهران شد. در دوران دانشجویی از فعالین "دانشجویان مبارز" بود. قبل از قیام هوادار سازمان پیکار شد و پس از آن به سازمان پیوست و از مسٸولین تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) در دانشگاه خود بود. در جریان "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹ برای تقویت تشکیلات به استان بوشهر رفت و یکی از مسٸولین دال دال آنجا شد. هادی در آنجا به‌عنوان یکی از مروجین و سازماندهندگان سازمان پیكار بسیار فعال بود. با ضربات پی‌در‌پی که به تشکلات سازمان در نقاط مختلف وارد آمد، او در اوایل سال ۱۳۶۱ به اتفاق دوستان دیگر تصمیم به خروج از کشور گرفت. برای این کار او در اوایل خرداد ۱۳۶۱ به زاهدان رفت تا از طریق مرزهای شرقی به کشور پاکستان بگریزد. زمانی که او و عده‌ای دیگر در خانه‌ای منتظر خروج از کشور توسط قاچاقچی‌ها بودند، پاسداران با این خیال که این خانه متعلق به گروه‌های مسلح مخالف رژیم است، با نارنجک و تیراندازی شدید به آن حمله کردند و خانه را تقریبا به آتش کشیدند؛ تمام افراد کشته شدند .رفیق ناصر که توسط پاسداران شناسایی نشده بود، به صورت گمنام در زاهدان به خاک سپرده شد.

 

 

 

٥١٩. جلال هاشمی‌تنگستانی
رفیق جلال هاشمی‌تنگستانی فرزند سیدعلی سال ۱۳۳۴ در بوشهر به دنیا آمد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه به دانشگاه تبریز رفت و مدتی در همین شهر تا قبل از دستگیری به تدریس مشغول بود. رفیق در تبریز در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار (دال دال) فعالیت می‌کرد. او با اولین ضربۀ پلیسی به این تشکیلات، دستگیر و در همان روزهای اول پس از شکنجه و آزارهای بسیار توسط آیت‌الله موسوی‌تبریزی حاکم شرع آذربایجان به اعدام محکوم و در هشتم تیرماه ۱۳۶۰ به همراه رفقای فدایی و کومله‌ای تیرباران شد. پیکر بی‌جان او را نیز مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.
‏با استفاده از سایت آرت بوشهر:
رفیق نویسنده و فولکلوریست بود و در ادارۀ فرهنگ بوشهر به تحقیق و نوشتن می‌پرداخت. سال ۱۳۵۴ برای گذراندن تحصیلات دانشگاهی به تبریز رفت و در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی به تحصیل مشغول شد. دو کتابِ خود را یکی به نام "زیر آفتاب داغ بندر" که مجموعۀ شش قصۀ کوتاه است و دیگری "بازی‌های محلی بوشهر" (از انتشارات اداره کل فرهنگ و هنر بوشهر)، در پاییز ۱۳۵۶ در تهران منتشر کرد. رفیق چند کتاب دیگر از جمله ضرب‌المثل‌های استان بوشهر را در دست چاپ داشت که سال ۱۳۶۰ در تبریز دستگیر شد. مجموعه داستانِ "می‌توانی زندانبان نباشی" نیز از نوشته‌های او در سال ۱۳۵۸ است.
مجموعه داستان "زیر آفتاب داغ بندر" شامل داستان‌های: هداک، از خانه تا مدرسه، زیر آفتاب داغ بندر، قندی، قصاص و سوغات سفر است و مجموعه داستان "می‌توانی زندانبان نباشی" شامل داستان‌های: صید، ربابو، سرخو، برای نان و آب است. این دو مجموعه داستان حاصل تفکرات ادبی رفیق در دهۀ پنجاه می‌باشد. او تحت تأثیر رئالیسم متعهد و سوسیالیستی که تعهد اجتماعی در ادبیات را تبلیغ می‌کرد به داستان‌نویسی روی آورده بود.
در داستان‌هایش ‏از واژه‌های رایج گویش بوشهری و همچنین برای لحن راوی داستان‌ها استفاده کرده است. شخصیت‌های صیادان و جاشوها در داستان‌های او به‌عنوان طبقۀ زحمت‌کش جنوب مطرح می‌شوند. فقر مهمترین "موضوع" و مبارزه اصلی‌ترین "مضمون" داستان‌های رفیق جلال هستند. در داستان‌های این دو مجموعه رساندن پیام مهمتر از تکنیک‌های داستان‌نویسی است.

 

٥٢٠. قاسم هاشمی‌شيرازی
رفیق قاسم هاشمی‌شیرازی از هواداران فعال سازمان پیکار در بندرعباس بود. او ۳۰ آبان ۱۳۶۱ در زندان بندرعباس تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٢١. بيژن هدایی

Hodai-Bijan1.jpgرفیق بیژن هدایی هشتم آذر‌ماه ۱۳۳۷ در آبادان به دنيا آمد و در سالگرد همان ‌روز اعدام شد. پدرش حسن هدایی از کارمندان شرکت نفت بود. پدر و مادرش تا قبل از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در ارتباط با حزب توده فعالیت می‌کردند. مادرش حتی فعالیتش را تا سال‌های بعد از کودتا هم ادامه داده بود. بیژن دورۀ کودکی و نوجوانی را در آبادان گذراند و در یک خانوادۀ سیاسی پرورش یافت. از کودکان تیزهوش محسوب می‌شد و از پنج سالگی خواندن را یاد گرفته بود. او را زودتر به مدرسه فرستادند ولی چون طبق بخشنامه‌های آموزش‌و‌پرورش سن شروع تحصیل از هفت سالگی بود، به شکل مستمع آزاد در کلاس‌ها شرکت می‌کرد. دورۀ آخر متوسطه را در تهران گذراند، سال‌های اول را در یک دبیرستان دولتی و سپس در دبیرستان خوارزمی.
علاقه و توجه بیژن به مسائل سیاسی از دوران دبیرستان شروع شد؛ با دوستانش گروه‌های مطالعاتی داشت و با هم کتاب می‌خواندند و بحث می‌کردند. عصرها در مدرسۀ دیگری در غرب تهران به دانش‌آموزان درس تقویتی می‌داد و در ضمن با آنها هم ارتباط مطالعاتی داشت. در سال ١٣٥٦ در کنکور با رتبۀ خوبی در رشتۀ برق دانشکده فنی قبول شد. با ورود به دانشگاه وارد فعالیت‌های دانشجویی و سیاسی شد و در همان ترم اول تحصیلی به‌علت این فعالیت‌ها اخراجش کردند، ولی سال بعد، دوباره در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کرد و در همان رشته قبول شد.
پيش از قیام از سازمان دهندگان تشکل "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در مدت کوتاهی به‌دلیل قابلیت‌هایش، ارتقاء یافت و به عضویت سازمان پذیرفته شد و با نام مستعار بابک در سازمان فعالیت می‌کرد. در پاییز ۱۳۵۸ پس از تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی پیکار موسوم به دال دال یکی از مسٸولین آن شد. رفیق در کنگرۀ دوم سازمان به نمایندگی از دال دال شرکت کرد و همۀ نوارهای مباحث کنگره را پیاده و تنظیم نمود. متأسفانه این اسناد بعدها به چنگ رژیم افتاد.
او تیزهوشیِ بی‌نظیری داشت، توانایی‌ در مباحث تئوریک و سخنوری و قدرت سازماندهی باعث شد که در تمامی دوران قبل و پس از قیام، نقش مهمی در تشکلات دانشجویی، "دانشجویان مبارز"، "دال دال" و خود سازمان ایفا کند. تشکیلات دانش‌آموزان مبارز را تقریبا به تنهایی با کمک چندین دانش‌آموز فعال سازماندهی کرد. بعدها در تشکیلات دال دال، مسئول بخش دانش‌آموزی شد. مسئول هیئت تحریریۀ نشریه ۱۳ آبان و نویسندۀ اکثر مقالات آن بود. او یكی از مشاورین مرکزیت سازمان پیکار در رابطه با تشكیلات دال دال نیز بود.
رفیق بیژن به‌دلیل این‌که در دانشگاه به‌عنوان چهره‌ای مخالف و چپ شناخته شده بود، با تشدید سرکوب سازمان‌ها از تابستان ١٣٦٠ ناچار به زندگی مخفی روی آورد، اما به‌طور مرتب به مادرش زنگ می‌‌زد و به این ترتیب خانواده را از وضع سلامتی ‌خود مطلع می‌ساخت. از اوایل پاییز ۱۳٦٠ او دیگر به خانه زنگ نزده بود. افراد خانواده نگران او بودند و از دستگیری او اطلاعی نداشتند. در آن سال‌ها معمولا خانواده‌ها را از دستگیری فرزندان‌شان باخبر نمی‌کردند و اجازۀ ملاقات هم نمی‌‌دادند. به گمان خانوادۀ بیژن، او در اوایل پاییز ۱۳٦٠ دستگیر شد. رفیق در تهران و در سر یک قرار تشکیلاتی گیر پاسداران افتاد.
بنابه نوشتۀ روزنامه‌های رسمی در ۱۰ آذر‌ماه ۱۳۶۰، دادگاه انقلاب اسلامی مرکز رفیق بیژن را به اعدام محکوم کرد. او به همراه ۲۹ مبارز دیگر در روز ٨ آذر ١٣٦٠ در سالگرد تولد ٢٣ سالگی‌اش در زندان اوین تیرباران شد. چند روز قبل از اعدام رفیق، از زندان به مادرش تلفن زدند و بیژن در یک مکالمۀ تلفنی گفته بود که به دادگاه رفته و به زودی حکمش معلوم خواهد شد. به گفتۀ برادرش، در این مکالمه، با آن که قطعاً می‌دانست که اعدامی است، لحنی آرام داشت و لرزشی در صدایش نبود. از مادرم خداحافظی کرده و به او گفته بود: "تو همیشه مادر خوبی برای ما بوده‌ای".
برادر بیژن در مورد نحوۀ اطلاع از اعدام او می‌نویسد:
"دو سه روز بعد از تلفن بیژن، شبی از اتاقی که مادرم در آنجا بود، صدای جیغ هولناکی شنیدم. به اتاق دویدم و دیدم که مادرم موهایش را می‌کند و زار می‌زند. یکی از خانم‌های فامیل که از مدتی پیش به نزد مادرم آمده بود تا او تنها نماند، سعی می‌کرد او را آرام کند. آنها از اخبار شب تلویزیون خبر اعدام بیژن را شنیده بودند. فردای آن روز خبر را در روزنامه‌ها هم اعلام کردند. با مادرم و یکی از مردهای مسن فامیل رفتیم بهشت‌زهرا. مسئول ثبت آنجا گفت که برویم به گلستان هندی‌ها، آنجا را نمی‌شناختیم. گفت بروید جاده خراسان در آنجا از هرکسی بپرسید، خواهد گفت. بیژن در قبرستانی که به خاوران معروف است در قطعه ٧ یا ٨ دفن است".
یادنامه‌ای از رفیق‌ شهره کیا، منتشر شده در سایت اندیشه و پیکار:
"بیژن جان تولدت مبارک باشه، نمی‌دونم کجای خاواران خوابیدی، ولی‌ کاش می‌تونستم با یک دسته گل سرخ درست به رنگ خونی که روز تیربارانت از تنت جاری شد به پیشت می‌آمدم... و تولدت رو تبریک می‌‌گفتم. تولد بیست و سه سالگیت. یادت می‌آد آخرین کوهِ چند روزه‌ای که رفتیم؟ راستش همون آخرین کوهنوردی‌ای بود که رفتیم، بعدش دیگه نه کوهنوردی‌ای بود و‌ نه با هم جمع شدنی. برنامۀ جنگل‌های شمال، بچه‌ها، چه سرودها، چه پرامید و چه محکم... می‌دونی‌ خیلی‌ از اون‌ها هم بعد از تو رفتند، همه مثل تو جوون جوون، محمود، نسترن، شهرام، سعید و... راستی‌ می‌دونی‌ که یک مدتی‌ بعد منیژه هم رفت؟ خواهرت رو می‌گم، ولی‌ جات خالی‌ ببینی‌ تو حسینیۀ اوین چی‌کار کرد، آبروی همشون رو برد. چنان افشاشون کرد که تا حالا کسی‌ با این شهامت و شجاعت نکرده بود. باید قیافۀ لاجوردی یادت باشه، یعنی‌ موقع تیر بارونت حتما دیدیش، چون همیشه توی همۀ اعدام‌ها بودش. به‌هرحال منیژه کاری کرد که لاجوردی رو باید می‌دیدی. تمام حسینیه به هم ریخته بود، از آرمان‌هاش گفت و از رذالت اون‌ها، به همه گفت که سر آرمانشون بایستند، گفت که این جلادها باهاش چه کردند و گفت اونا رژیم سرمایه هستند و سرکوب... خوب همون شب هم بردنش ولی‌ کاری کرد، کارستون. بیژن جان اگر برای تو و بقیه فرصتی نبود، اگر زیر شکنجه از صدا انداخته بودنت، ولی‌ منیژه عوض تو، عوض ارژنگ، عوض جیگاره‌ای، عوض سپاسی‌آشتیانی، عوض همتون ایستاد و حرف زد، فریاد کشید. اگر می‌تونستیم همه می‌‌ایستادیم و براش سوت و دست می‌زدیم. خوب داشتم تولدت رو تبریک می‌‌گفتم...
بیژن جان چند روز پیش تولد من هم بود. فکر می‌کنم همسن بودیم اما تو برای همیشه ۲۳ ساله باقی‌ موندی و من و بقیه مثل من، ۵۰ سالگی رو هم تجربه کردیم ولی‌ راستشو بخوای، انگار همهٔ شور و زندگی‌ تو همون روزها و همون سال‌ها بود که تو هم بودی. انگار نه انگار که ۳۰ سال گذشته است و ما هنوز و هر روز با یاد آن جان‌های شیفته در آرزوی آزادی و برابری انسان‌ها هستیم. تولدت مبارک و خاطرۀ تابناکت گرامی". شهره کیا‌.
بخشی از نوشتۀ بانو صابری با عنوان "چرا با اعدام مخالفم؟ دخترم!... خمینی کمرم را شکسته" ‌منتشر شده در سایت اخبار روز:
"...در آذر‌ماه سال۱٣۶۰ وقتی اسامی اعدامی‌ها را می‌خواندند، عروسی برادر بیژن هدایی بود (از فعالین پیکار) و نام بیژن یکی از این اسامی بود، مجلس عروسی اشک بار بود ولی نمی‌بارید، باشد که مادر بیژن متوجه نشود تا عروسی بگذرد.
اولین بار من با نام و محلی به نام خاوران آشنا شدم. مادرم که از اصفهان برای مراسم به تهران رفته بود تعریف می‌کرد که با یکی دیگر از زنان فامیل برای گرفتن شمارۀ قبر به دفتر بهشت‌زهرا رفته‌اند. در آنجا آدرس خاوران را به آنان داده بودند و گفته بودند قبر هجدهم. مادرم ادامه داد که یکی از پسران فامیل با ۱٨ قدمی که برداشت گفت: "اینجاست". وقتی برادر بیژن با دستان لرزان زمین را شکافته بود جسد جوان دیگری بوده است. مادر بیژن تلخ می‌گرید و می‌گوید این فرزند من نیست. پیشنهاد می‌شود که این طرف و آن طرفِ زمین شکافته شده را بشکافند، شاید قدم‌ها کوتاه‌تر یا بلندتر برداشته شده است. یک طرف را می‌شکافند شخص دیگری بوده که از آن یکی مسن‌تر بوده است و مثل آن جوان با لباس‌هایش به خاک سپرده شده بوده است. در طرف دیگر بیژن، بیژن نازنین، آرام خوابیده بود با لباس‌هایش و جای گلوله‌ای در زیر چانه‌اش...".

نوشه‌ای از یک رفیق:
"بعد از قیام بیژن از طرف "دانشجویان مبارز" در شورای دانشگاه تهران انتخاب شد که بسیار مسئولانه برخورد می‌کرد و این توانایی را داشت که در شورا نظرات خود را به پیش ببرد. او مبلغ و سازمانده خوبی بود و قدرت استدلال و قانع کردن قوی‌ای داشت. در شورای دانشگاه جزو کمیته تصفیه ساواکی‌ها بود و با دقت و ظرافت این لیست را بررسی می‌کرد که مبادا کسی اسمش اشتباهی آمده باشد.
بعد از قیام زمانی که دانشجویان مبارز شکل گرفت بیژن و یک رفیق دیگر، تشکیلات دانش‌آموزان مبارز را که بعدها شد دانش‌آموزان هوادار پیکار سازماندهی کردند. او در نشریه دانش‌آموزی "13 آبان" از شماره اول تا آخر، اکثر مقالات تئوریک را خودش می‌نوشت و او بود که بخش دانش‌آموزی را به پیش می‌برد.
چون بیژن را بسیاری از عوامل رژیم می‌شناختند، او در پی یادگیری رانندگی بود تا بتواند با ماشین رفت‌و‌آمد کند که دستگیر شد.
او انسانی مسئول و تشکیلاتی‌ بود. با وجودی که مواضع خود را داشت همیشه مواضع سازمان را بیان می‌کرد. یک دوره هم مشاور مرکزیت بود".

 

٥٢٢. منيژه هدایی

519-Hodai-Manijheh.jpgرفیق منیژه هدایی سال ۱۳۳۵ در آبادان به دنیا آمد و در یک خانوادۀ متوسط بزرگ شد. تا پایان دورۀ اول دبیرستان را در آبادان و سپس در تهران گذراند. از کودکی به درس و تحصیل علاقه داشت و معمولا جزو شاگردهای ممتاز بود، یک بار هم برندۀ اول مسابقات رادیویی شد.​ پدر و مادرش تا قبل از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در ارتباط با حزب توده فعالیت می‌کردند. مادرش حتی فعالیتش را تا سال‌های بعد از کودتا و مخفی شدن مبارزین حفظ کرده بود. بحث روی مسائل سیاسی، گوش کردن به اخبار رادیوهای مخالف، در خانواده منیژه معمول بود. مادرش اهل اسفرجان از توابع شهرستان شهرضا بود.
او خواهر بزرگ‌تر پیکارگر شهید بیژن و دانشجوی رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران بود. تا قبل از سال ۱۳۵۷ به‌عنوان هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق فعالیت می‌کرد که در تغییر‌و‌تحولات درونی این سازمان، در نقد و رد مشی چریکی هوادار سازمان مجاهدین م ل و سپس سازمان پیکار شد. منیژه که از کودکی و دوران تحصیل بسیار تیزهوش، درس‌خوان و در همۀ مراحل تحصیل بسیار موفق بود، در مسائل مبارزاتی نیز چنین شخصیتی داشت و اهل مطالعه و بحث و استدلال بود. او در سال‌های آخر دبیرستان به مسائل سیاسی بیشتر علاقمند شد و در صف مخالفان حکومت پهلوی قرار گرفت. منیژه استعداد خوبی در دروس فنی داشت ولی رشتۀ پزشکی را انتخاب کرد، چون فکر می‌کرد به‌عنوان پزشک بهتر می‌تواند به مردم خدمت کند. سال ١٣٥٤ وارد دانشگاه تهران شد و در فعالیت‌های دانشجویان مخالف رژیم شاه شرکت داشت. او بارها از طرف ساواک اخطار گرفته بود.
یکی از برنامه‌هایی که دانشجویان مخالف ترتیب می‌دادند، کوهنوردی بود. منیژه نیز در این برنامه‌ها شرکت می‌کرد. در یکی از این برنامه‌ها در نوروز ١٣٥٥، گروه آنها، گروه کوهنوردی پزشکی دانشگاه تهران، در کوه‌های کرمان دچار سانحه شد. برف ریزش کرد و چند دانشجو جان‌شان را از دست دادند. منیژه در این حادثه از ناحیه پا و کمر مجروح شد و بعد از درمان در بیمارستان، تا ماه‌ها ناچار بود با عصا راه برود.
رفیق از اعضای مرکزی تشکل "دانشجویان مبارز" بود که چند ماه پیش از قیام به سازمان پیکار پیوست و به‌دلیل قابلیت‌هایش با نام مستعار سودابه به عضویت سازمان پذیرفته شد. با تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانش‌آموزی در پاییز ۱۳۵۸، به کمیتۀ مرکزی آن برگزیده شد. رفیق تا پیش از دستگیری عضو مشاور مرکزیت سازمان پیکار بود. در مسائل نظری و تئوریک توانایی خوبی داشت، اهل منطق و استدلال بود و در نظراتش رادیکال. در بحث‌ها برخوردی قوی داشت و در شنیدن نظر مخالفان خود متانت نشان می‌داد؛ در رفتارش با مردم بسیار انسانی برخورد می‌‌کرد. خصوصیت بارز منیژه این بود که می‌توانست مسائل زندگی و عاطفی دیگران را بفهمد.

نوشته‌ای از یک رفیق‌:
"بعد از بسته شدن دانشگاه‌ها در به‌اصطلاح "انقلاب فرهنگی" قرار شد رفقای دانشجو در بخش‌های مختلف پخش شوند. منیژه مسئول این کار بود و با حافظه بسیار خوبی که داشت در سازماندهیِ انجام این امر منضبط و قوی‌ عمل می‌کرد. تمرکز و انرژی بالایی که در جلسات از خود نشان می‌داد قابل ستایش بود. چون از لحاظ زمانی تقریبا همیشه در مضیقه بود قرارهای خود را در حیاط یک بیمارستان می‌گذاشت و به‌صورت فشرده با رفقا قرارش را اجرا می‌کرد.
منیژه از ورود همسر خود، احمد جیگاره‌ای که بعد از بحران درونی پیکار قصد داشته وارد "کمیسیون گرایشی" شود جلوگیری می‌کند و خواستار انتقاد از خود او بوده. در سایت اندیشه و پیکار "http://peykar.org/index.php/articles/835-goftar1takmili" در نوشته‌ای با عنوان "در تکمیل گفتار اول" آمده است: "...از سوی دیگر عضو دیگر مرکزیت یعنی رفیق احمد جیگاره‌ای (جلیل) که از بیانیه مزبور فاصله گرفته و می‌خواست با "کمیسیون گرایشی" (مخالف 110) همراه شود با ممانعت رفیق سودابه هدایی (همسرش) [منیژه] روبرو شد که می‌گفت "تو از خود انتقاد نکرده‌ای و نمی‌توانی در این کمیسیون باشی...".
یکی از رفقا می‌گفت که با هدا هر هفته قرار ثابت داشته و بی‌خبر از دستگیری او چندین بار سرقرار می‌رود و این که اکنون زنده است، خود را مدیون استقامت هدا می‌داند".

رفيق منيژه در ٢٢ بهمن ١٣٦٠ در منزل‌‌شان در تهران همراه همسرش مسعود جیگاره‌ای از رهبران باسابقه پیکار که در آبان ۱۳۵۹ ازدواج کرده بودند، دستگیر شد. همزمان تعداد زیادی از اعضا و کادرهای سازمان هم دستگیر شدند خبر دستگیری آنها در اخبار رادیو تلویزیون و در روزنامه‌های رسمی اعلام شد. دورۀ بازجویی در زندان توحید و یا کمیتۀ مشترک صورت گرفت. بعد از چند هفته به اوین منتقل شد. طبق اطلاعات موجود، منیژه به شدت شکنجه شده بود. دو ماه بعد از دستگیری وقتی زندانیان، او را در حسینیه اوین دیدند، پاهایش باندپیچی بود و لنگان راه می‌رفت. شرح حضور جنجالی او در حسینیه اوین در فروردین ١٣٦١، شبی که حسین احمدی‌روحانی از رهبران پیکار را به آنجا آورده بودند، در کتاب "حقیقت ساده" (ص ٦٠ و ٦١) آمده است. منیژه در آن شب در حضور دیگر زندانیان از مواضع خود دفاع کرد.
او یک بار در اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت ۱۳٦١ در اوین با مادرش ملاقات داشت. در این ملاقات او به مادرش گفته بود که حکمش اعدام است، مادرش را دلداری داده و از او خواسته بود که ایستادگی کند و ضعف نشان ندهد. بعد از آن ملاقات خبری از او نبود. مادر منیژه مرتب به لونا پارک، که نزدیک سه راهی اوین بود می‌رفت. آنجا مکانی بود که خانواده‌ها برای خبرگیری، ملاقات یا دادن پول و وسیله جمع می‌شدند. به مادر هیچ خبری از دخترش نمی‌دادند و او اعتراض می‌کرد. چند بار او را برده بودند به داخل اوین و چند ساعتی برای ترساندن او را نگه داشته بودند. به گفتۀ دوستی که مادر او هم جزو ملاقاتی‌ها بوده، "یک بار مادر منیژه را برای تنبیه، به حیاط زندان می‌برند و داخل گونی کرده و تمام روز کنار دیوار نگهش می‌دارند".
منیژه قبل از دستگیری به مادرش گفته بود که باردار است. اما برای خانواده روشن نشد که چه بر سر بچه آمده است. منیژه چند هفته بعد از دستگیری در یک مصاحبۀ ویدئوی مواضع سیاسی خود را رد کرده بود، اما در زمان کوتاهی پس از آن از این کار پشیمان شده و در حسینیه اوین در حضور دیگر زندانیان، پشیمانی خود را از مصاحبه اعلام کرده و تا زمانی که زنده بود از مواضعش به‌عنوان مارکسیست و مخالف رژیم دفاع می‌کرد. حضور او در حسینیه اوین و برخوردهایی که با لاجوردی جلاد داشت و شرکت فعال او در بحث‌های آن دوره از خاطر زندانیان آن سال‌ها نمی‌رود که با جثۀ ریزنقشش پس از تحمل شکنجه‌های فراوان و پاهای باندپیچی‌شده با غرور و اعتماد به نفس وصف نشدنی چگونه از مواضع انقلابی خود و همه مبارزان دفاع کرد. در واقع بازجویان و جلادان جمهوری اسلامی را به محاکمه کشاند. همین مواضع سرسخت او، کینۀ مزدوران را چند برابر کرده و بالاخره در آذر‌ماه ۱۳۶۱ او را در مقابل جوخۀ اعدام قرار دادند. چهرۀ صمیمی و دوست داشتنی او با لبخندی که همیشه بر لبانش نقش بسته بود، فراموش شدنی نیست.
یک بار در ابتدای آذر‌ماه ١٣٦١ یکی از مسئولین ملاقات اوین، به مادر منیژه و خانواده‌های دیگر اطلاع داد که در روز معینی اسدالله لاجوردی، دادستان تهران و مدیر زندان اوین، با خانواده‌ها ملاقات دارد تا به سؤالات آنها پاسخ دهد. مادر منیژه قصد داشت آن روز به اوین برود. صبح آن روز از اوین با منزل قبلی خانوادۀ هدایی در کرج تماس گرفتند ولی از آنجا که آنها اسباب کشی کرده بودند، به مستأجری که خانوادۀ هدایی را می‌شناخت، اعدام منیژه و همسرش مسعود جیگاره‌ای را اطلاع دادند و از مستأجر خواستند که این خبر را به خانواده برساند و بگوید که دیگر لازم نیست به ملاقات لاجوردی به اوین بروند. مادر اما رفت و در آنجا در حضور همه خانواده‌ها به اعدام دختر و دامادش اعتراض کرد و گفت: "برای چی آنها را اعدام کرده‌اید؟ آنها که آدم نکشته بودند". لاجوردی در پاسخ گفت: "مستقیم نکشته‌اند ولی مدرسه تروریسم اداره می‌کردند". مادر هدایی از بچۀ در شکم دخترش پرسید که چه بر سر او آمده است. لاجوردی خشمگین شد و گفت: "تو داری به پاسداران ما اتهام می‌زنی؟" مادر منیژه را هم‌آنجا دستگیر و به یکی از سلول‌های ٢٠٩ بردند. او چند ماهی آنجا بود. در سلول وصیت‌نامۀ منیژه را به مادرش دادند که بخواند ولی اجازه ندادند که آن را با خودش داشته باشد. از محل دفن منیژه و همسرش مسعود اطلاعی در دست نیست.
گزارش یک رفیق زندانی از مناظرۀ منیژه هدایی (سودابه) و حسین روحانی در اواخر فروردین ۱۳۶۱ در زندان اوین:
"بعد از دستگیری سه تن از اعضای کمیتۀ مرکزی سازمان پیکار و تأسف همگان (هواداران گروها) این موضوع پایۀ اصلی صحبت‌ها در داخل زندان بود و بر اثر خیانت‌های کادرهای مجاهدین و سایر گروه‌ها همگی بر این عقیده متفق بودند که اینها رژیم را در زندان به زانو در خواهند آورد و مصاحبه و توبه نخواهند کرد و به نوعی رژیم را تهدید می‌کردند اگر می‌توانید از اینها مصاحبه بگیرید و پرنسیب‌های خویش را در مقاومت آنان می‌دانستند. در حدود یک ماه بعد از دستگیری، توسط توابین شایع شد که روحانی مصاحبه و توبه کرده است و چند شب بعد صدای او را از بلندگوهای اوین شنیدم که سخنرانی می‌کند و در رابطه با مجاهدین و بخش منشعب صحبت می‌کرد.
کسی این را باور نمی‌کرد، تا این‌که یک شب ما را از اتاق‌ها به حسینیه اوین (محل مصاحبه‌ها) بردند. جمعیتی در حدود ۳ -۲هزار نفر متشکل از زن و مرد در آنجا حضور داشتند و من حسین روحانی را دیدم که با پای برهنه روی صندلی نشسته است. من او را در خرداد ۱۳۶۰ هنگامی که برای دال دال بیانیه۱۱۰ را می‌خواست جا بیندازد دیده بودم. لاغر و رنگ پریده شده بود، پای برهنه‌اش نشان می‌داد که کابل خورده است. او پس از معرفی خود و سوابقش در مبارزه به‌طور ضمنی شروع به تأیید رژیم کرد و مواضع ضدامپریالیستی! رژیم را در سیاست خارجی و جنگ برشمرد و کلا می‌توانم بگویم از یک موضع توده‌ای- ژورنالیستی رژیم را تأیید کرد و راجع به مواضع سازمان در رابطه با جنگ افشاگری کرد! پس از پایان صحبت‌هایش لاجوردی مزدور با تبختر رو به حضار متأثر (هواداران گروها) کرده و اظهار داشت این یکی از رهبران شما است، کسی اگر صحبتی دارد می‌تواند اینجا بیاید و بگوید. از میان زنان که همگی با چادر و مقنعه بودند یک نفر اجازه صحبت خواست. فرم لباس طوری بود که زنان قابل شناسایی نبودند. بنابراین لاجوردی با خیال این‌که او برای کوبیدن گروه‌ها و روحانی به آنجا می‌آید به او اجازه صحبت داد. رفیق خودش را معرفی کرد که همسر رفیق جیگاره‌ای و مشاور مرکزیت سازمان پیکار بوده است (رفیق منیژه) و محکوم به اعدام، مصاحبه هم کرده است. راجع به جیگاره‌ای گفت: "با شکنجۀ فراوان دو بار مصاحبه کرده است و هر دو بار از مواضع سازمان پیکار دفاع کرده است". سپس شروع به صحبت راجع به روحانی نمود. او ابراز داشت که "روحانی هیچ قانونیتی ندارد و تصفیه شده بود ولیکن به یمن عناصر راست مبلغ ۱۱۰ توانسته بود بماند. [حسین روحانی هیچ‌گاه تصفیه نشده بود] او هیچ‌گاه کمونیست نبوده و الان که به خیال خودش مارکسیستی صحبت می‌کند بعید نیست به زودی مسلمان هم بشود". او گفت: "من از مواضع سازمان دفاع می‌کنم و این رژیم را ضدانقلابی می‌دانم". در همین بین روحانی از لاجوردی اجازه صحبت خواست و لاجوردی، مست از این همه فتوحات به او اجازه صحبت داد. روحانی گفت: "من افکارم را نقد کرده‌ام و کماکان مواضع سابق پیکار را قبل از۱۱۰ قبول دارم و رژیم ضدخلقی و ضدانقلابی بوده و جنگ کنونی هم جنگی ناعادلانه می‌باشد و اگر توبه و مصاحبه کرده‌ام به‌دلیل آن بود که تعزیر (شکنجه) شده‌ام". در مورد دادن اطلاعات به رژیم گفت: "قبل از همه عابدینی خائن، این کار را انجام داده و رژیم تمام نمودارهای تشکیلات را جلوی من گذاشت و گفت تأیید کن!" در همین بین، لاجوردی که به‌راستی دیوانه شده بود، شروع به بد و بیراه گفتن کرده و گفت: "بی انصاف کی تو تعزیر شده‌ای؛ به راستی که منافق هستید. شما بچۀ دوازده ساله و یار تشکیلاتی‌تان را آتش می‌زنید (شریف واقفی)...". جمعیت متعجب از این حرکت، از خود احساسات نشان می‌دادند که این بر درجه عصبانیت لاجوردی می‌افزود. او رو به حضار کرد و گفت: "به‌راستی که همه‌تان منافق هستید. این بسیار برای‌مان روشن است که شما هم از قماش همین روحانی‌ها هستید و قبل از آن برایش مرگ بر روحانی می‌دادید و الان زبانتان لال شده و هیچ نمی‌گویید و از خوشحالی نمی‌دانید چه کار کنید". سپس گفت: "بسیار خوب فردا شب راجع به جمهوری اسلامی صحبت خواهیم کرد و شما (هدایی و روحانی) از پیکار دفاع کنید". تمام بند غلغله شده بود و همه از این بابت خوشحال بودند و می‌گفتند روحانی به لاجوردی کلک زده است.
دیگر یک واقعیت برای هواداران گروه‌ها به‌طور روز روشن و مسلم شده بود که ماهیت این توبه‌ها چیست. شب بعد جمعیت بیشتری آمده بود (زیرا آمدن اجباری بود و اکثرا در سایر مواقع خودشان را به تمارض زده از آمدن به جلسات سرباز می‌زدند) و به‌طور محسوسی همه هیجان زده بودند. روحانی و رفیق منیژه آمده بودند. در ابتدا روحانی شروع به صحبت کرد و ماهیت رژیم را در دایرۀ سرمایه‌داری وابسته ارزیابی کرد و تحلیل مختصری از نظر ساختی داد و سپس به عملکردهای رژیم در عرصۀ آزادی‌های دمکراتیک، کارگران، خلق‌ها و مناسبات سرمایه‌داری برشمرد. سپس ماهیت جنگ را روشن کرده و تاکتیک انقلابی را در رابطه با جنگ عنوان کرد و سپس به اسلام و نهج‌البلاغه اشاره کرده و به‌خصوص در رابطه با قرآن روبنای کلریکال- سرمایه‌داری رژیم را مشخص کرد. مبحثی راجع به ارث و حقوق زن را با ذکر آیه مشخص نمود. بعد از آن لاجوردی صحبت کرد و به خیال خودش از رژیم دفاع جانانه کرد و این دفاع بسیار ناشیانه و مضحک بود به‌طوری که وقتی مواجه با این سؤال شد که چرا در قرآن دستور زدن [زن] هست، او گفت که منظور زدن با شاخه ریحان و ناز کردن زن است که با شلیک خنده حضار مواجه شد. صحبت روحانی دو ساعت طول کشید و به قول هواداران مجاهدین همه را شارژ کرد. به‌خصوص هواداران مجاهدین را که از نظر تئوریک و ایدئولوژیک بسیار سرخورده بودند و وضع‌شان فلاکت‌بار بود. لاجوردی اشاره کرد که روحانی صبح امروز به دفترش آمده و گفته که دو باره توبه کرده است و حتی آن را ضبط کرده است ولی روحانی سکوت کرد. در اینجا لاجوردی رو به رفیق منیژه کرد و گفت تو باید از ایدئولوژی مارکسیسم در مقابل ایدئولوژی اسلام دفاع کنی و موضوع کار را فلسفه قرار داد. رفیق منیژه گفت، من کاری به ایدئولوژی ندارم ولی حاضرم از اقتصاد مارکسیستی در مقابل اقتصاد سرمایه‌داری دفاع کنم که لاجوردی به اصرار می‌خواست این را به او بقبولاند و در اینجا روحانی پا پیش گذاشت و گفت حاضر است این کار بکند. ضمنا چندین بار روحانی خواست که با رفیق منیژه صحبت بکند که رفیق سر باز زد و کلا نسبت به او بی‌اعتنا بود.
شب بعد یکی از مخ‌های حوزۀ علمیه که بشارت نامی بوده است را آورده و رفیق منیژه را هم آوردند ولیکن از روحانی خبری نبود. لاجوردی پاسداری را برای آوردن او فرستاد ولی پاسدار برگشت و گفت که روحانی نمی‌آید. همه متعجت شده بودند از این همه دمکراسی در اوین که فردی خودسرانه و علیرغم میل لاجوردی! کاری بخواهد بکند. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل... باری رفیق منیژه هم صحبت نکرد و لاجوردی شروع کرد و گفت که "همه رهبرانتان این طوری هستند و روحانی معلم رجوی بوده است و..." جمعیت شروع کردند به شعار آشتیانی، آشتیانی... لاجوردی گفت همین دو سه شب او را می‌آورم که هیچ‌وقت نتوانست.
بعد از مصاحبه‌های بر شمرده فوق، حسین روحانی در مجمع عمومی و کنفرانس (توابین) گروه‌ها! شرکت کرده بود و مسلمان هم شده بود، بعدا او، عابدینی و روحانی (کمیته تهران) با چند نفر که مجموعا هفت نفر می‌شدند در اتاق ۳۴ آموزشگاه زندگی می‌کردند و شایع بود که دست اندر کار تألیف کتاب هستند. آخرین بار، یکی از رفقا، مادر حسین روحانی را در بهشت‌زهرا دیده بود، روحانی در پاییز ۱۳۶۳ به همراه عابدینی و چند تن دیگر اعدام شد.
خاطرۀ يكی از رفقای دختر زندانی، قبل و بعد از جلسۀ مقابلۀ منيژه هدايی و حسين روحانی در حسينيه اوين:
"بعضی از دخترها از جمله منيژه هدايی را آوردند اتاق ما، او را از بيرون می‌شناختيم. منيژه را كه آوردند، خيلی حالت عصبی داشت. دو سه ساعت كه توی اتاق بود متوجه شد كه بچه‌ها نماز نمی‌خوانند، مراسم نوروز برگزار كرده‌اند و از جريانات ديگر مطلع شد. بچه‌ها كوشش می‌كردند او را آرام كنند. وقتی قرار شد دراز بكشد تا خوابش ببرد، آنقدر عصبی بود كه خوابش نمی‌برد و يا اگر می‌برد، در اثر كابوس از خواب می‌پريد. دو سه روز بيشتر پيش ما نبود، بعد سر حرفش باز شد و گفت: "من خيلی اشتباه كرده و دچار يك برخورد عاطفی شده‌ام. شوهرم، احمد [مسعود] جيگاره‌ای را برده بودند و او هم صحبت كرده بود، هر چند نه آنقدر مهم. بعد ديدم بعضی بچه‌های ديگر هم رفته صحبت كرده‌اند. من هم حرف‌هايی زدم. من شديدا به خودم انتقاد دارم و به‌خاطر روحيه‌ای كه در اين بچه‌ها می‌بينم يك عذرخواهی به همۀ اينها بدهكارم و بايد يك كاری بكنم".
كسی خواهان مرگ منيژه نبود و من متأسفم كه چنين شد. وجود آدم‌هايی مثل او كه هرگونه تسليم را خطا ارزيابی می‌كردند در آن شرايط برای همه و برای من يك نقطۀ اميد بود. در مناظره با حسين روحانی، لاجوردی گفت اگر كسی می‌خواهد راجع به اين موضوع صحبت كند، بلند شود كه منيژه بلند شد وبا هيكل كوچك و لاغر خود رفت پشت تريبون. لاجوردی فكر می‌كرد حالا او هم دنبال سخنان حسين روحانی را خواهد گرفت و به تعريف از رژيم خواهد پرداخت، ولی رو دست خورد. وقت سخنرانیِ منيژه غلغله شد. آن شب منيژه را به داخل بند آوردند، ولی او ديگر منيژۀ قبل نبود. زنده شده بود. به وضوح می‌ديدی كه روحيه‌اش عوض شده است. می‌گفت كه حالا اگر بميرم، مسٸله‌ای نيست. همه می‌دانستيم كه خواهد رفت و او را زنده نمی‌گذارند".

 

٥٢٣. محمدعلی همايون‌نژادHomayonNezhad-MohamadAli1.jpg

با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۲، دوشنبه ۲۰ مهرماه ۱۳۶۰
رفيق محمد‌علی همایون‌نژاد سال ۱۳۳۱ در خانواده‌ای زحمت‌كش در زاهدان متولد شد. دوران كودكی را توأمان با كارهای سخت برای كمك به خانواده و مخارج تحصيل خود گذراند. سال ۱۳۵۰ پس از اتمام تحصيلات متوسطه با ورود به دانشگاه اصفهان در رشتۀ علوم آزمايشگاهی مشغول به تحصيل شد. او که در فعاليت‌های دانشجويی دهۀ پنجاه اصفهان بسيار فعال بود در جریان تظاهرات و تحصنی که دانشجويان در ۱۶ آذر ۱۳۵۳ برگزار کردند توسط ساواك دستگير شد. با پايان تحصيل و خدمت سربازی، در سال ۱۳۵۸ به استخدام پزشكی قانونی تهران درآمد و به عنوان نمايندۀ شورای كاركنانِ این اداره در مبارزات آنها شركت فعالی داشت.
رفيق در اواخر سال ۱۳۵۸ به سازمان پيكار پيوست و به فعاليت مستمر خود در تهران ادامه داد. محمد همراه با سه رفيق پيكارگر مرتضی محمدی‌محب، علی نیر و محسن جهانداردماوندی که همگی از کمیتۀ حقوقی سازمان بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ در تهران دستگير شدند و پس از تحمل شكنجه‌های طاقت‌فرسا، در كمتر از يك ماه در روز سه‌شنبه ۱۰ شهريور‌ماه در زندان اوين آنها را تيرباران کردند. رفیق محمد در خاوران در کنار ده‌ها رفیق کمونیست جای گرفت، راهش پیروز باد!
خبر اعدام رفیق و ٦۹ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی ۱٤ شهریور‌ماه ١٣٦٠ بنابه گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی به چاپ رسید:
"محمدعلی همایون‌نژاد فرزند کرم‌بخش، به اتهام عضویت در کمیتۀ حقوقی سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیه‌ و ‌توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان یاد شده، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تهران "محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی" شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".

 

 

٥٢٤. نادر همرنگ
رفیق نادر همرنگ از هواداران سازمان پیکار در زنجان بود و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) این شهر فعالیت می‌کرد. به‌علت فوت پدرش مجبور بود برای کمک به خانواده کار کند. نادر را پاسداران در سال ۱۳۶۰ دستگیر کرده و بیدادگاه‌های رژیم او را به مدت سه سال به پشت میله‌های زندان فرستادند. پس از آزادی نادر به‌علت فشارهای جسمی و روانی که متحمل شده بود در طول زندان، به نوعی اختلال و عدم تعادل روانی گرفتار شد. خانواده وضعیت روحی او را درک نکرده و در نتیجه قاصر از پشتیبانی و کمک به نادر بودند. رفیق در سال ۱۳۷۱ با خودسوزی به زندگيش پايان داد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
خاطره‌ای از یک همرزم:
"در سال ۱۳۶۱ من با نادر همرنگ در بند ۲ مجرد، واحد ۳ قزل‌حصار که در آن زمان بند تنبیهی واحد ۳ محسوب می‌شد، به سر می‌بردم. سپس با راه اندازی واحد یک قزل، ما را به بند ۶ مجرد آن واحد منتقل کردند که فاقد حداقل امکانات اولیه از قبیل آب، حمام و توالت مرتب و سالم بود. ما را که تقریبا ۳۵ نفر بودیم و رفیق نادر هم جزو ما بود در سلولی در بند مجرد دربسته انداختند. این بند هم تبدیل به بند تنبیهی هر ۲ واحد قزل شد. در آن شرایط بسیار سخت و سرکوب روزانه، همۀ [زندانیان] بند از آن جمله نادر عزیز سر تسلیم فرود نیاورده و مقاومت کردند.
حاج داود که مقاومت بچه‌ها را دید و پی‌برد که کسی از این بند تسلیم نخواهد شد، همۀ بند را به گوهردشت منتقل کرد. درواقع اگر اشتباه نکنم بند ما اولین گروهی بود که در سال ۱۳۶۱ به انفرادی‌های گوهردشت منتقل شد. پس از آن من دیگر رفیق نادر را ندیدم. چند روز پس از انتقال‌مان به گوهردشت شبی صدای نادر را شنیدم که فریاد می‌زد و شعار علیه خمینی و لاجوردی می‌داد. فریادش سکوت سنگین آن بند‌ها را به‌هم ریخته بود. فریاد تلخش در آن شرایط بسیار سخت و غیرانسانی زندان، خبر از تشدید و اوج بحران روحی‌اش می‌دا‌د. او را همان زمان بردند و دیگر خبری از سرنوشت رفیق نداشتم. رفیق نادر، انسانی بسیار پرشور و سرشار از عشق به کمونیسم بود".

 

٥٢٥. حسين هوشياری
رفیق حسین هوشیاری کارگر و هوادار تشکیلاتی سازمان پیکار در بروجرد بود. او در ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های وحشتناک و غیرقابل تحمل، سه روز بعد در سوم مهر‌ماه ۱۳۶۰ در بروجرد تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٢٦. باقر يزدانیYazdani-Baghe1.JPG

با استفاده از نوشتۀ اختر فاضلی، در فیسبوک.
رفیق باقر یزدانی سوم فروردین‌ماه ۱۳۲۹ در محمودآباد (نزدیک آمل) از پدری کارگر به نام عباس و مادری زحمت‌کش به نام شمسه به دنیا آمد. باقر کودکی پرشور و با استعداد بود که در سن پایین وارد مدرسه شد و در دوران تحصیل، کمک و یار پدر زحمت‌کش خود بود. او از یاران دبستانی رفقای شهید قدرت فاضلی و جانبرار روحی بود. اواخر دهۀ چهل وارد دانشکدۀ پلی‌تکنیک شد و در این دوره با مطالعۀ متون مارکسیستی سعی در ارتقاء دانش انقلابی خود داشت. هم‌زمان با اعتراضات دانشجویی به‌صورت فعال در تظاهرات و اجتماعات دانشجویی شرکت می‌نمود. فعالیت او از نظر ساواک پنهان نماند. در سال دوم دانشگاه هنگامی که در تعطیلات عید در خانۀ پدری به همراه خواهر ۱۵ ساله‌اش به‌سر‌می‌برد، ساواک وحشیانه یورش برده او را دستگیر و به زندان قزل‌قلعه منتقل می‌کند. بیش از ۶ ماه ممنوع‌الملاقات در زیر فشار جلادان شاه بود سپس او را به دورافتاده‌ترین روستای چابهار به نام باهوکلات در جنوب شرقی استان سیستان‌و‌بلوچستان تبعید نمودند و در ژاندارمری آنجا به‌عنوان سرباز صفر به‌ کار گرفتند. بعد از سپری شدن این دوره مجددا به دانشگاه رفت و به‌عنوان مهندس راه‌و‌ساختمان فارغ‌التحصیل شد. در دانشگاه از فعالین سیاسی چپ بود و به سازمان مارکسیستی لنیینستی توفان پیوست و از کادرهای مهم حزب کمونیست کارگران و دهقانان شد.
در جریان قیام ۱۳۵۷ رفیق باقر با رفقای شهر در ارتباط تنگاتنگ بود. در روز ۲۲ بهمن خانۀ پدری او که روبه‌روی ژاندارمری محمود‌آباد بود در هنگام تسخیر ژاندارمری، پایگاه رفقای کمونیست شده بود.
باقر بعد از قیام، در تقسیم زمین فئودال‌ها بین کشاورزان نقش بسزایی داشت. در سال ۵۸ به همراه جمع دیگری از فعالین این حزب به پیکار پیوستند. او از فعالین سازمان پیکار در استان مازندران بود و همیشه مورد غضب حزب‌اللهی‌ها قرار می‌گرفت. او در اغلب زد‌و‌خورد‌های خیابانی که به مجروح شدن رفقا منجر می‌شد، شرکت داشت به‌طوری که یک بار سرش در همین رابطه به‌شدت شکست ولی هم‌چنان خنده بر لبانش نقش بسته بود و به شوخی می‌گفت "من کله‌ام آب‌بندی شده است". او در هفت تیر سال ۱۳۶۰، به‌دلیل جو پلیسی حاکم بر شهر، مخفی و سپس فراری شد، اما چند روز بعد در شهرستان بابل دستگیر می‌شود و در مهمان‌سرای بزرگی که باقر در حکومت قبلی مهندس ناطرش بود و در دیکتاتوری اسلامی به اشغال سپاه در آمده بود، زندانی شد. از آنجایی که به موقعیت مکانی آنجا آگاهی کامل داشت، با خم کردن یکی از میله‌های پنجره در شب قبل از اعدام و مخفی نگهداشتن خود از نورافکن‌های زندان از دست جلادان جمهوری اسلامی گریخت و خود را به تهران ‌رساند. در آنجا پیش رفیقی رفت و پنهان شد اما از آنجا که یکی از دو رفیق دستگیر شدۀ شمالی زیر شکنجه بریده بود، محل پنهان شدن باقر را لو می‌دهد که باعث دستگیری چند نفر دیگر هم می‌شود. رفیق در ۲۴ شهریور دستگیر و به‌خاطر کینه‌ای که پاسداران از وی داشتند، تحت وحشیانه‌ترین شکنجه‌های قرون وسطایی قرار می‌گیرد، به‌طوری که با دست‌و‌پای شکسته اعدام شد. یکی از هم زنجیران آزاد شدۀ او نقل می‌کرد که باقر خطاب به او فریاد می‌زد: "نترس و شجاع باش، ببین دست و پایم را شکسته‌اند ولی آنها نتوانستند از من اعتراف بگیرند". صبح روز بعد در ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ رفیق باقر به همراه ۱۹ تن از مبارزان راه آزادی هدف گلوله‌های دژخیمان قرار گرفت. او چون دیگر یاران سرخش در خاوران به خاک سپرده شد. کوردلان چندین بار سنگ مزارش را خرد کردند چون تحمل دیدن نام سرخش را بر روی آن نداشتند.



٥٢٧. داريوش يزدان‌يار524-Yazdanyar_Darioush.jpg

رفیق داریوش یزدان‌یار سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای نه چندان مذهبی در روستای برقان کرج به دنیا آمد. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانش‌سرای مقدماتی به‌عنوان معلم مدارس ابتدایی در کرج مشغول تدریس شد. او مبارزه را از زمانی که ۱۷ سال بیش نداشت، شروع کرد. در قیام ۱۳۵۷ فعالانه شرکت داشت و از همان هنگام با دوستی و ارتباط با هم‌رزم و رفیق نزدیکش پیكارگر شهید "حسین جمشیدی"، به سازمان پیکار پیوست. رفیق حسین دانشجوی دانشکده حقوق تهران و از اعضای سازمان پیکار بود. او در زمان شاه زندانی سیاسی و در جریان قیام ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.
داریوش که از بنیان‌گذران بخش محلات کرج بود و خالصانه در این شهر فعالیت می‌کرد، تمام نیروی خود را در راه مبارزۀ بی‌امان با جمهوری اسلامی گذاشت. او همچنین جزو هیئت مؤسس کانون مستقل معلمان کرج در اوایل سال ۱۳۵۸ بود که بعد از مدتی غیرقانونی اعلام شد. فعالیت‌های رفیق ادامه داشت تا این‌که در ۱۵ خرداد ۱۳۶۰ با ۲۳ تن از همرزمانش (که اکثرا از معلمین پیشرو کرج بودند) در راه بازگشت از کوه توسط سپاه کرج دستگیر می‌شوند. رفیق داریوش در یک دادگاه فرمایشی به ۲ سال زندان محکوم و به زندان قزل‌حصار منتقل شد. در مجردی بند ۳ همراه با دیگر رفقای پیکارگر که از اوین آمده بودند، تعدادشان حدود ۲۰- ۲۵ نفر می‌شد که در یک سلول با گنجایش حداکثر ۳ نفر محبوس بودند. در این سلول که پیكارگران شهید امید قریب، سعید رستم‌کلاهی، غلامرضا بهروان، سعید جاوید حضور داشتند، یک دانش‌آموز ۱۷ ساله به نام شاهرضا بابادی نیز بود، او جزو زندانیانی بود که از مسجدسلیمان به قزل‌حصار منتقلش کرده بودند. با تشدید فشارهای فیزیکی و روانی و جو ارعاب و وحشت حاکم بر زندان که با پروسۀ تواب‌سازی حاج داود رحمانی رئیس زندان قزل‌حصار، شدیدتر هم شده بود، شخص مذکور (شاهرضا بابادی) بر اثر فشار و شکنجه تواب شده و برای این‌که خود را بالاتر از بقیه تواب‌ها نشان دهد و مورد توجه بیشتری قرار گیرد با دروغپردازی‌های رذیلانه تمام افراد سلول را متهم به زدن تشکیلات در درون زندان کرده و خود نیز وظیفۀ بازجویی از آنها را قبول می‌کند. افراد در شرایط وحشتناک زندان حتی فرصت حرف‌زدن معمولی را هم نداشتند چه رسد به زدن تشکیلات، با طرح این اتهام از طرف شاهرضا، گروه ضربت لاجوردی در بهمن‌ماه ۱۳۶۰ به مجردی‌های بند ۱، ۲ و ۳ قزل‌حصار ریخته و لیست ۳۰ نفریی که توسط شاهرضا بابادی به‌عنوان افراد مؤثر در زدن تشکیلات تهیه شده بود، در هر بند خواندند و همۀ آنها را به اوین منتقل کردند. سپس تواب‌ها خودشان بازجویی و شکنجه این افراد را به‌عهده گرفتند. از این ۳۰ نفر تعداد ۱۱ تن در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدام شدند که رفیق داریوش نیز جزو آنان بود. تعدادی حکم‌های طولانی مدت گرفتند و تعدادی هم با همان حکم‌های قبلی برگشتند. این اعدام‌ها اولین بار بود که به‌عنوان "فعالیت درون زندان" انجام می‌شد و برای اولین بار هم از بلندگوهای زندان پخش شد.
گزارشی از یک رفیق از همبند:
"در سال ۱۳۶۰ (بهمن‌ماه) ۱۱ تن از بچه های بند ۱ مجرد واحد ۳ قزل‌حصار را محکوم به اعدام نمودند. ناگفته نماند که همگی از قبل دارای حکم حبس در زندان بودند. روزی از بلندگوهای بندهای زندان قزل‌حصار متنی بدین مضمون خوانده شد: "توجه! توجه! سحرگاه امروز ۱۱ تن از اعضای گروهک ملحد پیکار که اقدام به سازماندهی و ایجاد تشکل در زندان نموده بودند به اعدام محکوم شدند که اسامی‌شان به قرار زیر می‌باشد:
۱- داریوش یزدان‌یار، ۲- سعید جاوید، ۳-غلامحسین (رضا) بهروان، ۴- غلامحسین حسینی، ۵- سعید پسندیده، ۶- سعید رستم‌کلاهی، ۷- امید قریب و... مواردی که بایستی بدان اشاره نمود: اولا نام این ۷ تن را که به یاد دارم و نوشته‌ام همگی در همان بهمن‌ماه سال ۱۳۶۰ اعدام شدند. به‌جز امید قریب که بعدا به بند بازگردانده شد و شنیدم که بعدها اعدام شد. ثانیا همگی آنان پیکاری نبودند بلکه اکثریت‌شان پیکاری بود. مثلا، غلامحسین (رضا) بهروان از هواداران وحدت انقلابی بود. ثالثا اتهام سازماندهی و تشکل یک دروغ بزرگ بود. این رفقا به قول معروف "سرموضعی" بودند".

 

٥٢٨. مهدی يگانه‌نودهی
رفيق مهدی یگانه‌نودهی سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای کارگری و پر جمعيت در روستای نوده یکی از بخش‌های رودبار‌زیتون به دنیا آمد. پدرش امير برای کار به شهرکی به نام لوشان که در آنجا به تازگی کارخانه سیمان تاسیس شده بود، می‌رفت. بعد از یک سال، تمام خانواده در محلۀ حاج‌جانعلی یک اتاق اجاره و به آنجا نقل مکان کردند. مادرش هرساله در بهار برای نشای برنج، چهل روز آنها را تنها می‌گذاشت و با کوچک‌ترین فرزندش به محل کارش در یکی از روستاهای شمال می‌رفت. در تابستان‌ها تمام بچه‌های پسر مشغول کار در ساختمان‌سازی وغیره بودند. مهدی مدت دو سال تا سن ۹ سالگی در یک خیاطی به‌عنوان شاگرد کار کرد و نتوانست به مدرسه برود. چون سن‌اش از رفتن به مدرسۀ روزانه گذشته بود و اوعلاقۀ بسیاری به درس خواندن داشت، پدرش با رشوه توانست یک شناسنامۀ جدید با سن کمتر برایش بگیرد. تا کلاس ششم ابتدایی شاگرد اول کلاس بود، در همین سال‌ها شروع به خطاطی کرد و برای کمک خرج به خانواده تابلوهای مغازه‌های لوشان و حومه را می‌نوشت. دورۀ متوسطه را در لوشان به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت و از هنرستان صنعتی در رشته برق فارغ تحصیل شد. در دوران تحصیل با دوستانش در تئاتر دبیرستان فعالیت می‌کرد. در سال ۱۳۴۸ گروه تئاتر آزاد را با دوستانش در لوشان به‌وجود آوردند.
خانوادۀ آنها در اواخر دهۀ ۱۳۴۵ به محلۀ دیگری به نام سیوند نقل مکان کرد و در خانه‌ای که در اجارۀ دولت بود، اسکان گزیدند. سیوند محل سکونت کارگران کارخانۀ سیمان لوشان بود. در همین سال‌ها به دنبال زندگی در محلۀ کاملا کارگرنشین، مهدی از جامعه سرمایه‌داری شناخت و درکی پیدا کرد. پس از مدتی خانواده به محلۀ کارگری دیگری معروف به منطقۀ ساختمان نقل مکان نمود. رفيق بعد از پدر و مادرش، بزرگ خانواده محسوب می‌شد و به این عنوان باید در حل مشکلات خانواده می‌کوشید، همین امر او را از همان آغاز با فقر و نداری و نابرابری آشنا کرد. انوش، آن‌گونه كه رفقايش او را می‌ناميدند، دراوایل دهۀ ۱۳۵۰ به مبارزات چریکی گرايش یافت. در سال ۱۳۵۵ همراه رفیق دیگری با هدف پیوستن به سچفخا و به بهانۀ تحصیل به آلمان رفت و در آنجا با رفقای گروه "پیکار خلق" آشنا شد و بعد از مدتی مطالعه و رد مشی چریکی به آن تشکیلات پیوست. درتابستان سال ۱۳۵۷ رفیق در تدارک بازگشت به ایران بود که از طرف یکی از دوستان باخبر شد که پدرش در یک تصادف رانندگی در لوشان جانش را از دست داده است.
مسئولیت مهدی با برگشت به ایران دو چندان شد و گروه پیکار خلق از او خواست تا در محل زندگی‌اش که چندین کارخانه وجود داشت، فعالیت کند. او همراه دیگر رفقایش "کانون دیپلمه‌های بیکار" را بوجود آورد و تا اواخر سال ۱۳۵۹ بعد از حمله به دانشگاه‌ها به فعالیت ادامه داد. همچنین او در شهر خودش لوشان، مغازۀ تابلونويسی داير كرد و با اين كار هم مخارج خانواده را تامين می‌كرد و هم پوششی برای فعاليتش بود. بعد از پیوستن گروه پیکار خلق به سازمان پیکار، رفیق در تشکیلات شمال سازماندهی شد. او در سال ۱۳۵۹ با رفيقی از تشکیلات ازدواج كرد. همسرش بعد از دستگيری انوش به زندان افتاد و مدتی در زندان رشت بود.
با ضربات متعددی كه به كميتۀ شمال سازمان وارد آمد، برای رفيق انوش كه در شهر به‌عنوان فعال سياسی شناخته شده بود، امكان زندگی و فعالیت بسیار سخت شد. در اواسط سال ۱۳۶۰ به اتفاق پيكارگر شهید علی ضميری‌نخودچری عازم مشهد می‌شوند تا با رفقای تشكيلات در آنجا ارتباط برقرار كند. آنها در اوايل پاییز ۱۳۶۰ در یک مسافرخانه دستگیر و زندانی می‌شوند.با وجود بازجويی شدید و حتی شكنجۀ رفقا موقعيت تشکیلاتی انوش بر رژیم آشکار نمی‌شود. او را بعد از شکنجه‌های بسیار در بیمارستانی در مشهد بستری می‌کنند. در آنجا او با پیر مردی که اهل شمال بوده آشنا می‌شود و تلاش می‌کند از طریق او نامه‌ای برای برادرش که در کارخانه سیمان کار می‌کرد، بفرستد. ولی متأسفانه یک روز قبل از رسیدن این فرد به شمال تمام خانوادۀ انوش و همسرش را گرفته بودند. وقتی پیر مرد به قسمت اطلاعات کارخانه رجوع کرده و از مامور آنجا سراغ کامران یگانه را می‌گیرد، مامور می‌گوید هنوز نیامده، چه کار داری؟ پیر مرد چون عجله داشته، می‌گوید این نامه را به او بدهید و نامه را به مامور می‌دهد. او هم فردی بود به نام صادقی از حزب‌اللهی‌های کارخانه؛ بدین ترتیب متأسفانه این نامه به چنگ رژيم می‌افتد. پاسداران پی‌می‌برند که مهدی در زندان مشهد است و با دادستانی آنجا تماس می‌گیرند وهویت او را تأیید می‌شود؛ حتی چند نفر ازحزب‌اللهی‌ها از جمله فردی كه رفيق مهدی را شخصا می‌شناخت (مهدی با این تصور که او را به سازمان جذب کند، با او دوست شده بود و روی او كار می‌كرد ولی این فرد دست آخر پاسدار شد). برای شناسایی او به مشهد می‌روند و در آنجا همۀ اطلاعاتی كه از چند سال فعاليت سياسی او در آن شهر صورت گرفته بود پرده برمی‌دارند و می‌گویند "این آدم منطقه را با آن زبان مردمیش کمونیست کرده بود".
رفيق انوش در ۱۰ اسفند ۱۳۶۰ در زندان وكيل‌آباد مشهد تيرباران شد. جسدش را تحویل خانواده‌ دادند و در قبرستان لوشان به خاک سپردند. بنابه گفتۀ مردمی كه در مراسم تدفین انوش حضور داشتند، یک حزب‌اللهی که برادرش در جبهه کشته شده بود به این امر اعتراض می‌کند و می‌گوید: "برادر شهید من اینجا دفن است نباید این کمونیست را کنار او دفن کنید"؛ اما اهالی محل او را می‌شناختند و معروف بود که بعد از مرگ برادرش در جبهۀ جنگ، برای دریافت امکانات بیشتر در کارخانۀ سیمان جانب حزب‌اللهی‌ها را گرفته بوده است. از همین رو پس از اعتراض او هنگام دفن رفیق یکی از افراد سپاه که از کودکی انوش را می‌شناخته و به او همیشه احترام می‌گذاشته سیلی محکمی به این شخص می‌زند و می‌گوید: "او صد شرف دارد به تو که به‌خاطر پُست و مقام هر روز جایگاه‌ات را عوض می‌کنی، برو از جلوی چشمم".
برادر جوانتر انوش، سلمان كه در چند كارگاه‌ مختلف كارگری می‌کرد، در سال ۱۳۶۰ مدتی با رفقای پيكار فعاليت داشت. سلمان به ياد برادر اسم پسرش را انوش گذاشته بود. سلمان متأسفانه به شکل دلخراشی در يك سانحۀ كارگری در كارخانۀ بتونير لوشان درگذشت.
خاطره‌ای از يكی از هم‌بندانش:
"مهدی نودهی از بچه‌های پیکاری شمال بود. داستان غریبی داشت، گویا به‌دلیل شناخته شدن از شمال به مشهد فرار کرده و یا منتقل شده بود. در مشهد به‌دلیل بی‌پولی و نداشتن جا‌و‌مکان یک هفته‌ای آخر شب‌ها به حمام و یا قهوه‌خانه‌ها می‌رفته و می‌خوابیده. هیکل تنومندی داشت که به قول خودش، خواهر و برادرهای کوچکش به وی گوریل‌انگوری می‌گفتند. با كسی كه در تور بوده قرار داشت. مامورین که فکر کرده بودند که بین این دو، مهدی مهمتر است وی را دستگیر می‌کنند. دو هفته‌ای در انفرادی نگهش داشته و شکنجه شده بود. او را به اتاق ما آوردند. شب‌ها پهلوی من می‌خوابید. مهدی باور نداشت ‌كه آن فرد با رژيم همكاری داشته.
در بازجویی به وی یک هفته مهلت داده بودند که تمام اطلاعات را بدهد وگرنه اعدام خواهد شد. در آن زمان کل تشکیلات پیکار از هم پاشیده بود. مهدی می‌گفت، می‌داند اطلاعات دربارۀ تشكيلات شمال لو رفته و اطلاعات مشهد را نیز نمی‌داند ولی اینها باور نمی‌کنند. در تمام این يك هفته با فردی به نام محمد که پیکاری بود و از رده‌های بالایشان نیز بود حتی یک بار نیز با همدیگر دو نفره صحبت نکردند، برداشتم این بود که همدیگر را نمی‌شناسند. مهدی را ساعت هشت‌و‌نیم شب به همراه اسماعیل بخارايی بردند و اسماعیل اعدامش را شاهد بود.
اسماعیل بخارایی اگر اشتباه نکنم بچه شاهرود بود، پسری جوان در حدود ۱۵-۱۷ ساله از آنجا متواری می‌شود و در مشهد پس از وصل شدن [به سازمان] در همان اولین شب در خانۀ تیمی دستگیر شد. پسری شوخ و بامزه بود که مرگ و اعدام را به سخره می‌گرفت. شبی که این دو را بردند یکی از شب‌های تلخ برای همه بود. قبل از خاموشی، همگی جاهای‌مان را انداخته و پتو را روی سرمان کشیده بودیم. حدود ساعت ۱۲ يا يك نيمه شب در باز شد و اسماعیل را به اتاق [پس] فرستادند، معلوم شد که هیچ‌کس نخوابیده بود. روی پیشانی‌اش اسمش را نوشته بودند. خود اعدامی‌ها روی پیشانی یکدیگر نامشان را می‌نوشتند و هر کدام وصیت‌نامه‌اش را هم تهیه کرده بود، پاسداران آنها را چشم‌‌بسته با خود برده بودند. هر کدام را به یک تیرک بسته و شلیک کرده بودند، همه را کشته بودند و اسماعیل را برگرداندند. (تلخيص ازخاطرات زندان رسول شوکتی - بخش دوم)".

 

٥٢٩. شهره یلفانی526-Yalfani_Shohreh.jpg

رفیق شهره یلفانی متولد سال ۱۳۳۷ از خانواده‌ای متوسط در همدان بود. سال اول ابتدایی را در دبستان فرهاد واقع در خیابان ژالۀ تهران با مدیریت خانم توران میرهادی گذراند و سپس در اراک و آبادان تحصلاتش را به پایان برد و سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی شیمی در دانشکده فنی دانشکده تهران پذیرفته شد. شهره سال بعد به فعالین جنبش دانشجویی پیوست و در دوران قیام ۱۳۵۷ پیگیرانه در تشکل "دانشجویان مبارز" حضور و فعالیت داشت. کمی پیش از قیام هوادار سازمان پیکار شد و پس از آن به سازمان پیوست و با ایجاد تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (‌دال دال) در پاییز ۱۳۵۸ در کمیتۀ تهران آن به فعالیت ادامه داد. او دختر متینی بود و روحیۀ بسیار آرامی داشت. در پشت این روحیۀ متین و آرام یک دنیا شورانقلابی و عشق به کارگران و زحمت‌کشان موج می‌زد.
رفیق در انجام کارهای سازمانی پیگیری و پشتکار بسیاری داشت؛ همچنین در پذیرش و یا عدم قبول برخی از مواضع و یا تحلیل‌های منتشره در ادبیات سازمان با صراحت انتقادات خود را اعلام می‌کرد. او یکی از افرادی بود که به‌طور مستمر در بحث‌ها شرکت می‌جست.
پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در تهران باقی ماند و هم‌آنجا سازماندهی شد. شهره در اوایل پاییز ۱۳۶۰ زمانی‌که همراه مادرش در خیابانی راه می‌رفت، توسط یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایش که از هواداران حزب توده بود، شناسایی و به حزب‌اللهی‌ها و پاسداران معرفی می‌شود. پاسداران علیرغم داد‌و‌فریادِ مادرش و همچنین مردم رهگذر، او را با خشونت بسیار دستگیر و به زندان اوین می‌برند. از آنجایی که پاسداران اطلاعات منسجمی از شهره نداشتند برای کسب اطلاعات از همان ساعات اولیه او را به شدت شکنجه می‌کنند. رفیق در این دوران کوتاه تا زمان اعدامش که کمتر از دو ماه طول نکشید، بارها و بارها شکنجه و آزار شد. در این مدت هیچ ملاقاتی نداشت و تنها یک بار ساعاتی پیش از اعدام با مادرش تلفنی صحبت کرد. در آن زمان خانوادۀ او در تهران زندگی می‌کرد. رفیق شهره در سوم آذر‌ماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد.
خبر اعدام او و ٣٥ مبارز دیگر به نقل از اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی مرکز در روزنامه‌های رسمی پنجم آذر‌ماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"شهره یلفانی، فرزند علی‌اکبر به اتهام هواداری فعال از گروهک آمریکایی پیکار محارب، مفسد و باغی بر حکومت جمهوری اسلامی ایران شناخته شد و در ۲ آذر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران تیرباران شد".
شهره در بهشت‌زهرای تهران دفن شده است.
بخشی از وصیت‌‌نامۀ‌ رفیق شهره یلفانی:
"پدر و مادر عزیزم، شهاب و محمدصادق بسیار عزیز، سلام. همگی شما را خیلی خوب دوست دارم و همین‌طور همۀ کسانی که با آنها آشنا بودم. سلام مرا به همۀ آنها برسانید و همه را به جای من ببوسید. در این لحظات به یاد همۀ محبت‌های گرم شما هستم. امیدوارم مرا به‌خاطر این‌که شما را زیاد زحمت دادم، ببخشید. مادر جان از محمدصادق عزیزم خوب مراقبت كن كه مریض نشود و پسر خوبى باشد. خودتان را به هیچ‌وجه به‌خاطر من ناراحت نكنید و بچه‌‌هاى كوچک خانواده را به جاى من ببوسید. آرزو می‌‌کنم که همۀ شما موفق و پیروز باشید. آن که همیشه خیلی شما را دوست داشت و همواره به یادتان بود...".
بخشی از نوشتۀ مسئول رفیق شهره:
"قرار بر این بود که با پیراهنی تیره رنگ و چارقد سرمه‌ای بر سر، یک مجلۀ "اطلاعات بانوان" در دست داشته باشد. از اتوبوس که پیاده شدم تا بیمارستان بوعلی واقع در اول جادۀ تهران‌نو هنوز چند دقیقه‌ای فرصت بود. ترجیح دادم از این سوی خیابان حرکت کنم و از دور، جلوی در بیمارستان را زیر نظر گرفتم. چند زن‌ومرد در رفت‌و‌آمد بودند و یکی تنها ایستاده بود. نزدیک که شدم چشم‌هایم به جستجوی علامت مجله گشت و چارقد سرمه‌ای جلب توجه‌ام کرد. جلو رفتم و رمزی را که قرارمان بود تکرار کردم و او جواب مثبت داد. دختر محجوبی بود و صورتی کشیده و خجالتی داشت. بسیار آرام صحبت می‌کرد، با هم پیاده روانه میدان فوزیه شدیم. قرار بود در قسمت طراحی سازماندهی شود و من مسئول این قسمت بودم که در پوشش دفتر مهندسی جایی را کرایه کرده بودیم. از خصوصیات این رفیق تعهد او نسبت به امر مبارزه بود که در رعایت نظم امنیتی منزل و انجام کارهای تشکیلاتی به‌نحو احسن خود را نشان می‌داد. یکی دیگر از نکات مثبت این رفیق نظرات انتقادی و طرح سؤالات بود که بر خلاف بسیاری حاضر نبود چشم‌و‌گوش‌بسته و بدون بحث و اقناع نظری، تحلیل‌های نشریۀ پیکار و نشریات داخلی را پذیرا گردد. از جمله خاطرم است، سازمان بعد از افت جنبش در سراسر كشور با استناد به مبارزۀ مسلحانه در كردستان و سایر تحلیل‌ها به مرحلۀ "اعتلای انقلابی" بودن جنبش معتقد بود و با الگو قرار دادن تجربۀ شكست انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و تداوم "اعتلای انقلابی" تا چند سال، همین موضع را در مورد ایران داشت. گفتنی‌ست كه بسیاری از افراد بالای سازمان سفت‌و‌سخت بر این عقیده پافشاری می‌كردند. اما رفیق شهره تا آخر چنین نظری را نپذیرفت، چون واقعیات جامعۀ ایران را بیشتر پذیرا بود و لمس می‌كرد، نه تحلیل‌های جزم‌گرایانه و تخیلی را.
همچنین بالا بردن "پرچم سرخ" در روز اول ماه‌مه ۱۳۶۰ را به‌عنوان حركتی روشنفكرانه یا "انقلابی خرده‌بورژوایی" و جدا از توده و یا عدم ارتباط تشكیلات با توده‌های زحمت‌كش و جامعه، به‌خصوص كارگران ارزیابی می‌کرد.
در دوران بحران درونی سازمان و در شرایطی که روزبه‌روز ضربات متعدد و جدیدی به نیروهای اپوزیسیون از جمله بخش‌های سازمان وارد می‌آمد، با رفیق شهره به شکل فردی ارتباط می‌گرفتیم. تقریبا دو هفته یک بار در قرارهای خیابانی همدیگر را می‌دیدیم و من نوشته‌ها و مسائل مبارزات ایدئولوژیک درونی را برای او می‌بردم و به بحث می‌پرداختیم. یک بار سر قرار رفتم و او نیامد. قرارمان چنین بود که هفته بعد در همان محل و همان ساعت همدیگر را ببینیم. این بار نیز بر سر قرار رفتم و او نیامد. سر ماه در جایی دیگری که از قبل تعیین شده بود (قرار اضطراری) رفتم و بیشتر از وقتی که لازم بود در آن محل پرسه زدم و از او خبری نشد. بعدها هر چه از برخی رفقای سازمانی خبر او را گرفتم کسی نمی‌دانست که او کجاست. تا این‌که با چاپ کتاب "یاد بود شهدای پیکار [از آرمانی که می‌جوشد]" (۱۳۶۴) عکس او را در میان تیرباران شده‌ها یافتم. از دوستان شنیدم که هنگام گذر با مادرش در خیابان توسط یکی از هم‌کلاسی‌های دانشکده‌اش که توده‌ای بود، لو رفته است.
چیزی که امروز برای من روشن است این ا‌ست که این رفیق ارزنده و معتقد به مبارزه تا آخر شرافت انقلابی خود را حفظ کرد و هیچ‌ یک از قرارهای خود با من را لو نداد. او حتی آدرس منزل مرا می‌دانست به اضافه این‌که آدرس یکی دیگر از افراد جمع را نیز که چند بار در منزل او جلسه گذاشته بودیم می‌دانست. می‌توانم بگویم در کنار سایر پیش‌آمدها و خطرات احتمالی در طول سالیان، در این رابطه من جان خود را امروز مدیون شرافت انقلابی رفیق شهره می‌دانم. او کم حرف می‌زد و بیشترعمل می‌کرد و روحیۀ انقلابی داشت. خاطرۀ این رفیق را همراه صدها و صدها زن قهرمان که دوش‌به‌دوش رفقای دیگر علیه وحشیگری‌های قرون وسطایی رژیم اسلامی، مبارزه کرده و لب از لب نگشودند و تا آخرین لحظه بر عهد خود ماندند، چگونه می‌توان فراموش کرد؟".
رفیق شهره برادرزادۀ نمایشنامه‌نویس معروف ایرانی و مقیم پاریس، آقای محسن یلفانی بود. آقای یلفانی نمایشنامه‌ای به نامِ "در یک خانوادۀ ایرانی" دربارۀ شهره و شهره‌ها و موقعیت خانواده‌ پس از اعدام نگاشته است. داستان نمایشنامه که توسط آقای یلفانی روخوانی نیز شده است، در مورد روز سالگرد اعدام و رفتن خانواده به گورستان است. در این نمایش‌نامه، شخصیتی با نام "مژده" که معرف تمامی به خون‌خفتگان است، به‌صورت رؤیا و خیال اما به‌نظر کاملا واقعی و زمینی بر افراد خانواده جداگانه ظاهر می‌شود و با آنها گفت‌وگو می‌کند.
بخشی از نمایش‌نامه:
"مادر: دختر قشنگم، تو خودت را ناراحت نکن. من هیچم نیست
مژده: من دلم می‌خواد شما همیشه خوب‌و‌خوش باشین. تو و مراد و بابا. مانی رو که دیگه کاریش نمی‌شه کرد. ولی شما سه تا، من دلم می‌خواد همیشه با هم خوب‌وخوش باشین.
مادر: همین‌طوره، مژده جون. تو غصۀ هیچی رو نخور.
مژده: (پیشانی او را نوازش می‌کند)، پس این چین‌ها این جا چه کار می‌کنن؟ نمی‌تونی یه کاری بکنی که اینها از بین بره؟
مادر: اونها که چیزی نیست، دختر نازنینم. اگه دلت می‌خواد یه نگاهی به موهای سرم بکن.
مژده: (گیره سر او را برمی‌دارد و موهای سرش را آزاد می‌کند)، مامان، تو که دیگه یه موی سیاه به سرت نمونده.
مادر: برای همین همیشه می‌بندم شون.
مژده: مامان، چند وقته موهات این جور سفید شده؟
مادر: تو خودت که بهتر می‌دونی، دختر گلم. از همون شب که تو تلفن کردی".

 

٥٣٠. رسول یوسفی
رفیق رسول یوسفی سال ۱۳۳۹ در زنجان به دنیا آمد. او سال ۱۳۵۶ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشتۀ برق وارد دانشگاه تبریز شد و در دوران دانشجویی مبارزی فعال بود. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و درتشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) تبریز سازماندهی شد. رفیق در پی ضربات پلیسی به کمیتۀ آذربایجان در اواسط تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و پس از شکنجه‌‌های بسیار و تحمل حبس در سلول‌های انفرادی، همراه ۴ رفیق پیکارگر دیگر در ۳ مهر‌ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.
بر اساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامه‌های رسمی به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رسول یوسفی فرزند قنبرعلی و ٤ پیكارگر دیگر در دادگاه انقلاب اسلامی تبریز چنین عنوان شده بود:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، مورد استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسد‌فی‌الارض و باغی و محارب با خدا".
رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.

 

 

 

لیست مشترک (رفقایی که بعد از بحران درونی پیکار به کومله پیوستند)

رفیق شعله ابراهیمی از هواداران تشكیلاتی سازمان پیكار در كمیتۀ كردستان بود. او پس از بحران سیاسی-ایدئولویک درونی سازمان پیکار، در سال 1361 به كومله پیوست. رفیق شعله سال 1362 در یك درگیری مسلحانه با نیروهای رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسید. متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری از این رفیق به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 شاهین اهتمایی

رفیق شاهین اهتمایی سال ۱۳۴۰ در اهواز به دنیا آمد. شاهین از اعراب اهواز بود و به‌عنوان هوادار سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او بعد از خاموشی پیکار، در اواخر سال ۱۳۶۱ زمانی که خدمت سربازی را انجام می‌داد و تجربه نظامی زیادی نیز کسب کرده بود از پایگاه فرار کرده و با کمک مردم به کومله ملحق می‌‌شود. رفیق در جنگ بزرگی که جمهوری اسلامی به پیشمرگان تحمیل کرده بود به شهادت رسید؛ قبل از شروع جنگ از هم‌سنگرانش خواسته بود که در صورت کشته شدن، کارت شناسایی‌اش را با یک دسته‌گل از روى پل كارون به رود كارون بیاندازند.

خاطره‌ای از نبرد تاریخی پیشمرگان کومله در قره‌قا!:

"رفیق شاهین اهتمایی را اوایل شهريور سال 1362 برای اولين بار در منطقۀ "خورخوره" از توابع سقز ديدم. دليل حضور ما در آن منطقه تمركز چند هزار نفرى نيروهای جمهوری اسلامى در محور بانه، سردشت، سقز، بوكان و مهاباد به‌منظور حمله به مناطق آزاد و تحت کنترل نيروهاى پيشمرگ بود. می‌دانستيم كه به زودى اين نيروها به اين مناطق حمله خواهند کرد.

شاهين لاغر اندام و سبزه بود. اهوازی و عرب بود که كلاهی سربازى با ستارۀ سرخى بر سر داشت. تك‌تيرانداز بود. اين را از اسلحه‌اى كه با خودش حمل می‌كرد متوجه شدم. قرار بود از روستای خورخوره به سمت روستای "بوبكتان" در نزديكى شهر سقز برويم. دو نفر دو نفر به شكل ستون نظامى راه افتاديم. صحنه بسيار جالب و با شكوهى بود. برای اولين بار بود كه اين همه پيشمرگ را یک‌جا می‌دیدم. در مسيرمان واحدهاى توپخانۀ حزب دمكرات را ديديم كه داشتند ادوات سنگین نظامی خود را جا‌به‌جا می‌کردند. همه چيز از نبردى بزرگ و نابرابر حکایت می‌کرد.

من و شاهين کنار هم حركت می‌كرديم. توی راه، ضمن حرف بيشتر با هم صمیمی شدیم. گفت كه هوادار سازمان پيكار بوده است. بعد رفته است سربازى و به كردستان منتقل شده است. به یک پايگاه نظامى در اطراف شهر بوکان فرستاده شده بود كه بعدا با كمك اهالى محل با اسلحه‌اش فرار کرده و خود را به نيروهاى كومله رسانده بود.

دم دماى غروب بود كه به روستاى بوبكتان رسيديم. طبق معمول توسط شوراى آبادى در واحدهاى چند نفره توی خانه‌های اهالی روستا تقسيم شديم. با اين‌كه وضعيت اقتصادى مردم تعريف چندانى نداشت، اما مردم هر آنچه را كه داشتند با ما تقسيم می‌كردند. يادم است كه مادر خانواده كه خانم مسنى بود بيشترين سهم غذا را برای ما گذاشت. يكى از رفقا كه اين را ديد گفت: "مادر جان بگذار اول بچه‌ها بخورند و بعد اگر چیزی ماند ما می‌خوریم". در پاسخ در حالى كه گريه می‌كرد با همان لهجۀ كردى سقزی‌اش گفت: "اينها "كوفت" بخورند. شما توی كوه و سرما داريد می‌جنگید" و در حالى كه گريه می‌كرد مدام می‌گفت: "ڕۆڵە گيان دايكتان بمرێ".

فرداى آن روز بعد از صبحانه، تعدادى از ما كه تلفيقى از واحدهاى بوكان و سقز بوديم به طرف كوه‌هاى قره‌قا راه افتاديم. من و شاهين هم جزو اين گروه بوديم. دیگر خبر حملۀ نیروهای جمهوری اسلامی صد در صد بود. شاهين گفت: "رضا (آن زمان من را به اسم "رضا لُر" می‌شناختند) ديشب خبر رسيده است كه واحدهاى تيپ تكاوران شيراز وارد سقز و بوكان شده‌اند. همین روزهاست که درگیری شروع بشود". احساس می‌كردم تا حدودی نگران من است. من آن زمان به جز شركت در يك سرى درگيرى و كمين‌گزاری جزيى تجربۀ چندانى نداشتم. شاهین مدام به من می‌گفت: "يادت باشه اگه خمپاره اومد، اين كارو بكن. اگه نارنجك بود وقت كردى وردار پرتش كن و اگه...". من هم در جوابش به شوخى می‌گفتم: "مثل اين‌كه تو با كور لُر حرف ميزنى". احساس می‌كردم در اين مدتِ كم، جاى كسى يا فردى از خانواده‌ا‌ش را گرفته بودم. شايد به‌علت بى‌تجربگى جنگى من و ناآگاهى نسبت به اوج خطرات چنین درگيری‌هايى، یک دلواپسى برادرانه در وجودش شكل گرفته بود. من اما برای وارد شدن در یک درگيرى نظامى با ابعادی در آن حد، ثانيه شمارى می‌كردم. نوعى حس غرور جوانى آميخته با یک نوع رمانتيسم نظامى که آن هم دليلش ناآگاهى از ابعاد دهشتناكى‌ست که هر جنگى با خودش به همراه دارد.

ما شب بعد را هم در یک روستاى كوچک دیگر به سر بردیم. ساعت حدود 3 یا 4 صبح بود كه يكى از نگهبانان ما را خبر كرد. نيروهاى رژيم به طرف ما راه افتاده بودند. يك واحد از نیروهای ما وظيفۀ دفاع از روستا را به‌عهده گرفت و واحد دیگر كه فکر می‌کنم حدود 15 نفر بودیم، به طرف بلندی‌هاى كوه "قره‌قا" راه افتاديم. وقتى به بالاى كوه رسيديم از دور نور ده‌ها ماشين و خودرو زرهى را مشاهده كرديم كه به طرف روستايى كه تركش كرده بوديم در حركت بودند. آنجا بود كه متوجه نگرانى شاهين شدم. ما بلافاصله شروع به جای‌گیری كرديم. يك سری از رفقا با تيربار قناسه در نوك كوه موضع گرفتند و من، شاهين و یک رفیق دیگر به نام اژدر نیز چند ده متر پايين‌تر خط مقدم را تشكيل داديم. در همین هیرو‌ویر من برگشتم و به شاهين گفتم: "تو چرا به‌عنوان تك‌تيرانداز نِمیرى عقب؟" با خنده رو به من كرد و گفت: "وُلِک ما رفيق نيمه راه نيستیم. یه سنگر خوب و عميق بزن كه به زودى اينجا ميشه ميدون آتيش بازى". بعد آرام و اين‌بار با صدايى که نوعى حالت غم در آن بود گفت: "رضا بِهِم قول بده اگه امروز كشته شدم كارت شناسايیم رو با خودت ببرى و يك روزى وقتى پيروز شديم اونو با یه دسته گل از روى پل كارون توی كارون بندازی". صحنۀ عجيبى بود، احساس می‌كردم ديگر شايد فردا هم‌ديگر را نبينيم. حالا مهم نیست که اول کدام یک از ما؛ حس می‌کردم درهرحال يكى از ما و شايد هم هر دوتای‌مان رفتنى بوديم.

چراغ ماشين‌ها به ما نزديك‌تر می‌شدند و نور خورشيد تابستان هم آرام آرام خودش را به ما نشان می‌داد. كار سنگر حفر کردن ما هم تقريبا تمام شده بود كه از اطراف روستا صداى انفجار و شليك گلوله به هوا برخاست. هوا ديگر كاملا روشن شده بود و حالا درست مي‌توانستيم ببينيم که دولت چه مقدار نیرو برای اين حمله بسيج كرده است. ما كه کلاً پانزده نفر بودیم، بايد به مصاف صدها نیروی تکاور و بسیجی می‌رفتيم. من تفنگم را آماده كرده بودم و تمام خشاب‌ها را هم روی زمين گذاشته بودم. در این اثنا بود که آماج حملات توپخانه‌ای و خمپاره‌ای قرار گرفتيم. تنها شانس ما اين بود كه نشانه‌گيري‌هایشان دقت كافى نداشت و اكثر آنها در چند متری ما منفجر می‌شدند. برای اين‌كه از موقعيت مهاجمين آگاه بشوم، مدام سرم را بيرون می‌آوردم. شاهين هم مدام تذكر مي‌داد كه سرم را پايين بگيرم.

با خاموش شدن غرش توپ‌ها و خمپاره‌ها، این‌بار صداى هليكوپترهاى كبری به گوشمان خورد و بلافاصله چند راكت با صدای مهلكى به بالاى سنگر ما اصابت كرد. با آتش تيربارهاى رفقايى كه پشت سرِ ما موضع گرفته بودند هليكوپترها متوارى شدند. هم‌زمان متوجه شديم كه تعدادی از نيروهاى زمينى دولت به چند ده مترى ما رسيده‌اند و مدام شعار "الله اكبر" سر می‌دهند. از بلندگوها هم ترانه‌های آهنگران به گوش می‌رسید. عده‌ای از آنها هم مدام فریاد می‌زدند: "مرگ بر كومله". آنجا بود که معنى واقعى "بسيجی بى‌ترمز" را فهميدم. با اين‌كه كاملا در تيررس ما بودند، اما باز جلو می‌آمدند. شاهين با تک‌تيرش اولی را زد. حالا ديگر به چند مترى ما رسيده بودند كه ما از پايين و رفقا از بالا با تيربار قناسه آنها را هدف قرار داديم. چندين جنازه ازشان به جا ماند و كمى عقب نشستند.

اژدر كمى با ما فاصله داشت. ولى متوجه شديم كه سالم است. دوباره ما را زير آتش خمپاره گرفتند. این‌بار يک تركش كوچک و شايد هم تكه سنگى ناشى از انفجار خمپاره به سرم اصابت كرد. شاهين دستمال دور گردنش را به من داد و گفت: "لُره بهت گفتم که كم لر بازى در بيار". بارانى از گلوله به سوی ما روانه شد. دوباره در چند ستون به طرف سنگر ما راه افتادند. شاهين كه تک‌تيرانداز ماهرى بود بسیاری از آنها را از پای درآورد. ديگر به چند مترى ما رسيده بودند. من خیز برداشتم و سه نفر از آنها را كه به طرفم می‌آمدند، هدف قرار دادم. دو نفرشان زمين افتادند و آن دیگری هم زخمى شد، ولى باز به طرف ما شلیک می‌كرد. شاهين با تك تيرش او را هم هدف قرار داد. اين‌بار به‌وضوح می‌توانستیم ابعاد كشته‌های آنها را ببينيم. تلفات‌شان سنگين بود و داشتند عقب‌نشينى می‌كردند. اژدر كه كمى از ما دورتر بود (اگر اشتباه نكنم) با آرپی‌جی امان از آنها بریده بود. تو اين اثنا شاهين داد زد: "بنداز، نارنجکُ بنداز دارن فرار می‌کنن". من دو نارنجک همراه داشتم، يکی روسي بود و دومی هم دودزا. بلافاصله نارنجك روسى را به طرفشان پرت كردم. با عقب نشينی دوبارۀ آنها گلوله‌باران ما هم از سر گرفته شد. همان موقع متوجه شديم كه دو هليكوپتر شنوك مشغول پياده كردن نيرو در بلندی‌هاى مشرف به سنگر ما هستند، كه با آتش مستقيم تيربار مجبور به بازگشت شدند.

ساعت حدود 2 بعد‌از‌ظهر بود كه دوباره هجوم نيروهاى طرف مقابل آغاز شد. با تیراندازی ما دوباره عده‌ای از آنها كشته و زخمى شدند. هم‌زمان متوجه شديم كه از ناحيه‌اى كه شنوك‌ها نيرو پياده كرده بودند به طرف ما تيراندازی می‌شود. فشار زيادى بر ما وارد بود. با توجه به فشار نيروهاى رژيم يكى از رفقا دستور عقب‌ نشينى داد. ديدم شاهين توی سنگرش ساكت سرش را در بغلش گرفته است. چند بار صدایش زدم ولى جوابی نشنيدم. نزدیک‌تر که شدم ديدم بدنش پرِ خون است. تير به قلبش خورده بود.

همان‌طور كه به شاهين قول داده بودم دستم را توی جيبش كردم و مدارک شناسایی‌اش را برداشتم. بدتر از همه اين بود كه ما بايد شاهين را جا مي‌گذاشتيم. اشك توی چشم‌هایم جمع شده بود. گيج‌و‌منگ شده بودم. برای یک لحظه هچ صدايى را نمی‌شنیدم. یک نوع منگی عجیبی بهم دست داده بود. دوباره گفتند که بايد عقب نشینی کنیم. حالا ديگر اژدر مانده بود و من. ما دقيقاً در تيررس دشمن بوديم. تا نوك قله ٥٠ مترى فاصله بود. نارنجك دودزايى را كه برایم مانده بود پرتاب كردم و اژدر به طرف قُله شروع به دويدن كرد. من هم پشت سرش، در حالى كه شاهين را جا گذاشته بوديم، با سرعت و به صورت زيگزاگ به طرف قله كوه دويدم. صداى صفير گلوله از كنار من رد می‌شد. هنوز چند مترى به تخته سنگ نوك كوه مانده بود كه یک دفعه احساس كردم پایم بی‌حس شده است و با صورت به زمين خوردم. درد نداشتم ولى قادر به حركت نبودم. سرم را برگرداندم، ديدم شلوار و كفشم پر از خون است. همان لحظه یک خمپاره هم در نزدیکی ما منفجر شد و اژدر را كه در چند مترى من بود از ناحيۀ كمر مجروح کرد. به هر ترتیبی بود كشان‌كشان من و اژدر خودمان را از تيررس آتش دشمن بيرون آورديم و به پايين دره رسانديم. خوشبختانه يك اكيپ پزشكى كومله پايين دره منتظر ما بودند و توانستند جلو خونريزى پایم را بگيرند. بعد هم یکی از رفقا، رحمان غلامی با یک لندرور ما را به پشت جبهه منتقل كرد و از آنجا هم به منطقۀ "بژوه" سردشت رفتم.

بعد از گذشت اين همه سال بجا دانستم كه از رفيق جانباخته‌ام شاهین اهتمایی یادی کرده باشم. ياد باد ياد عزيزِ شاهین و همه عزيزان جانباخته!".

 

رفیق ابراهیم ایلخانی‌زاده سال 1334 در شهر بوكان دیده به جهان گشود و در همین شهر به تحصیل پرداخت. در سال‌های آخر دبیرستان از طریق خانواده با مسائل سیاسی آشنا شد و در رابطه با جمعی از فعالین كرد در شهر بوکان به فعالیت مبارزاتی روی آورد. سال 1353 برای تحصیل در دانشگاه به ارومیه رفت، اما دیری نگذشت که اولویت زندگی او عوض شد و به فعالیت‌های مبارزاتی پرداخت. از ارومیه به تهران رفت و در میان کارگران به فعالیت خود ادامه داد. سال 1357 هنگام گذراندن دورۀ سربازی توسط مأمورین اطلاعات ارتش دستگیر و به جرم داشتن كتب ماركسیستی زندانی شد. قیام سراسری توده‌های مردم ایران علیه رژیم پهلوی در همین سال موجب آزادی او از زندان گشت.

رفیق ابراهیم در روزهای قیام بهمن 1357 در شهر بوكان، به همراه یاران دیرینه‌اش در خلع سلاح مراكز نظامی و پلیسی رژیم و سازماندهی و هدایت اعتراضات توده‌ها در شهر بوكان نقش فعالی داشت. مرداد‌ماه سال 1358 به سازمان پیكار پیوست و مسئولیت‌های مختلفی از جمله فرماندهی واحدی از پیشمرگان را به‌عهده گرفت. در دورۀ بحران درونی سازمان پیكار با مسائل ایدئولوژیكی و تشكیلاتی با صراحت و روشنی برخورد می‌كرد و علیه هرگونه سازش و انحرافی به مبارزه می‌پرداخت. پس از یك دوره مبارزۀ ایدئولوژیك- سیاسی که طی آن سازمان پیکار رو به خاموشی گذاشت ابراهیم در اوایل سال 1361 به همراه تنی چند از یارانش به صفوف پیشمرگان كومله پیوست و در گروه انفجارات كومله سازماندهی شد. متأسفانه در سوم آذر‌ماه سال 1361 در اثر انفجار مین در مقر پیشمرگان در روستای تازه‌قلا (بوكان) رفیق ابراهیم و چند تن دیگر از یارانش به شهادت رسیدند.

  

با استفاده از نوشتۀ رفیق الف عجم

رفیق عطا‌الله جوان سال 1341 در شهر آمل (مازندران) در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد و در همین شهر دوران دبیرستان را به پایان رساند. همچون هزاران جوان دیگر تحت تأثیر قیام همگانی علیه رژیم پهلوی در سال 1357 با مسایل سیاسی روز آشنا شد. شور و شوق سیاسی آن دوره انگیزه‌ای ‌‌بود برای یادگیری و تعمق در مسایل اجتماعی. او نیز در جریان مبارزات با افکار سوسیالیستی آشنا شد. در اواخر فروردین 1359 حافظان جدید نظام سرمایه از بیم آن که دانشگاه‌ها سنگری برای نسل جوانِ معترض شود، تحت‌عنوان "انقلاب فرهنگی" آنها را بستند و عطا نتوانست وارد دانشگاه شود.

رفیق عطا در جریان مباحث سیاسی به سازمان پیکار پیوست و از این طریق بیش‌از‌پیش با مفاهیمی نظیر آزادی، سوسیالیسم، طبقۀ کارگر آشنا شد. او با تمامِ توانِ خود به تبلیغ اهداف سازمان پرداخت. پس از بحران سیاسی- تشکیلاتی سازمان پیکار در سال 1360، عطا نیز مثل بسیاری از رفقا به مباحث مربوط به بحران و گرایش‌های درونی سازمان توجه کرد، ولی محدودیت‌های مادی و نظری، کمبود تجربۀ تاریخی و سرکوب پیوستۀ رژیم، سازمان پیکار را به خاموشی کشاند.

با بسته ماندن دانشگاه‌ها، در سال 1362 ناچار به سربازی رفت و پس از پایان دورۀ آموزشی به زاهدان و بلوچستان منتقل شد. در این منطقۀ محروم و عاری از امکانات اولیه زیست، با ستم طبقاتی، ملی، جنسی و مذهبی بیشتر آشنا شد. مشاهدۀ فلاکت فوق‌العاده در منطقه و تلاش مردم برای زنده ماندن، به ویژه کارگران و زحمت‌کشان بلوچ، روح حساس و سرکش عطا را جریحه‌دار نمود. روابط آمرانه و تحقیرآمیز حاکم در مناسبات نظامی ارتش ایران، عطا را هرچه بیشتر در تنگنا و تضاد بین زندگی روزمره و افکارش قرار داد، او به این فکر افتاد که خود را از قید‌و‌بند سربازی رها سازد و هم بتواند به مبارزه علیه رژیم حاکم ادامه دهد.

رفیق که پس از یک دوره دودلی و افسردگی را از سرگذرانده بود بار دیگر عزم خود را برای مبارزه با رژیم اسلامی جزم کرد. او که در فرصت‌های مناسب به رادیو کومله و حزب کمونیست گوش می‌داد و خود را به آنها نزدیک می‌یافت، پس از مدتی تصمیم گرفت به صفوف تشکیلات نظامی کومله در كردستان ملحق شود. به این ترتیب عطا تابستان سال 1363 طی روزهای مرخصی، عازم کردستان شده تا به مبارزه ادامه دهد. با کمک چند تن از دوستانش خود را به ارومیه رساند و سپس با کمک هواداران کومله به مقر نظامی آنها پیوست. او بعد از آموزش‌های ویژه، به‌عنوان پیشمرگ کومله به گردان 22 ملحق شد.

عطا با‌وجودی‌که با زبان بومی منطقه آشنایی نداشت، به‌راحتی می‌توانست یک رابطۀ صمیمانه و بی‌آلایش با مردم آنجا برقرار سازد. بتدریج به‌لحاظ سیاسی و نظامی جای خود را در میان پیشمرگان پیدا کرد. پس از یک دوره کار و تلاش در بین توده‌ها و پیشمرگان، به مبارزی قابل اتکا تبدیل شد، تا جایی که مسئولیت آر.پی.جی یک گروه از پیشمرگان را به‌عهده گرفت. او برای مدت کوتاهی در کمیتۀ تدارکات سازماندهی شد. در این مدت نیز وی با متانت و پشتگرمی کار کرد و آسایش رفقایش را تأمین نمود. عطا در ده‌ها عملیات نظامی بزرگ و کوچک شرکت داشت که از میان آنان می‌توان از عملیات بردیان، ماته‌خرپه، کانی‌رش، بردسپیان، برده‌رش و کانی‌میران نام برد. عطا زمان عقب‌نشینی نیروهای کومله از مناطق کردنشین مرزی ارومیه، همراه رفقای خود به مقر مرکزی کومله در خاک کردستان عراق رفت. در آنجا برای ارتقا سیاسی خود به‌طور جدی تلاش کرد و علاوه بر شرکت در جلسات رسمی با جدیت به مطالعه می‌پرداخت.

رفیق عطا همراه پیشمرگان گردان 22، در آبان سال 1364 برای بازگشت به منطقۀ فعالیت قبلی، با تحمل سختی‌های فوق‌العاده از کوهستان بلند دالامپر عبور کرد و وارد منطقۀ مرگور در حوالی ارومیه شد. در‌حالی‌که همراه یاران خود برای دیدار دوباره با توده‌های زحمت‌کش و آشنایان‌شان دقیقه شماری می‌کردند، با فاجعه‌ای روبه‌رو شدند که آثار زخم‌های آن بر پیکر جان‌به‌دربردگان آن واقعه هنوز هم التیام نیافته است.

در صبحگاه 22 آبان 1364 عطا و یارانش پس از چندین روز راهپیمایی طاقت‌فرسا با پاهای تاول‌‌زده در دره‌ای نزدیک آبادی کچله در حال استراحت بودند که مورد حملۀ غافلگیرانۀ نیروی‌های حزب دموکرات کردستان ایران قرار گرفتند. عطا و تعدادی از بهترین فرزندان زحمت‌کشان کردستان در همان ابتدای جنگ مورد اصابت گلوله قرار گرفته و جان‌سپردند. افراد مسلح حزب دموکرات بنابه دستور رهبری وقت خود، در این جنگ همه افراد زخمی کومله را تیرباران کردند. جنگ دو روز ادامه داشت، تعداد زیادی زخمی و 28 پیشمرگِ کومله شهید شدند. مردم روستای کچله دو روز بعد فقط توانستند جنازۀ عطا و 23 شهید دیگر را در گوری دسته جمعی به خاک بسپارند و برای مشخص شدن محل دفن پیشمرگان، اطراف آن را سنگچین کردند. متأسفانه خانوادۀ عطا از این فاجعه و شهادت او تا مدت‌ها بی‌خبر بودند.

خاطرۀ یک رفیق كمی پیش از شهادت رفیق عطا در جنگ مرگور:

"عطاالله جوان (فارس) که در مسیر راه پشت سرِ من می‌آمد، در کنارم ایستاد و به آرامی با هم حرف می‌زدیم. او از شهر خودش آمل در شمال ایران، فعالیت‌هایش با سازمان پیکار و دوران سربازی‌اش در زهدان و پاسگاه‌های مرزی صحبت می‌کرد. عطا فارس دو سال پیش در مناطق ارومیه به ما ملحق شده بود و خانواده‌اش هیچ خبری از او نداشتند. او جوانی بیست دو یا سه ساله و قوی هیکل بود. عطاالله جوان انسانی بسیار ساده، صمیمی و پرکار بود و اعتقادات محکم سوسیالیستی داشت. در آن روزها و در شرایطی که فشار زیادی روی افراد ما بود در او روحیۀ رزمندگی و ایستادگی زیادی دیده می‌شد. عطا فارس در دوره‌های مختلف و سخت مبارزه لیاقت و شایستگی عضویت در حزب کمونیست ایران را نشان داده بود به‌همین‌جهت در آن شب تصمیم قطعی گرفتم که در اولین فرصت در مورد عضویت عطا در حزب کمونیست با مسئولین صحبت کنم.

عطا تأثیرات باد سرد را یواش‌یواش احساس می‌کرد، در حالی كه آب‌ریزش چشم‌ها و بینی‎اش را پاك می‌كرد و برای برگشتن رفقا بی‌قرار بود، بالاخره با رسیدن دوستان به صحبت آرام، صمیمانه و طولانی ما پایان داد".

 

با استفاده از نشریۀ "كمونیست" ارگان مركزی حزب كمونیست ایران، شماره 34، آذر 1366 صفحه 21.

رفیق خسرو جهاندیده سال 1341 در ارومیه در خانواده‌ای روستایی و زحمت‌كش متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان برد. طی عمر كوتاهش، فقر و نابرابری را با همۀ وجودش زندگی كرده بود. درسال‌های 57-1356 با چند دانشجوی كمونیست آشنا می‌شود و همراه دانش‌آموزانی همفکر به مطالعۀ ماركسیسم می‌‌پردازند. یكی از وجوه بارز خسرو پیگیری مداوم در یادگیری و اجرای وظایف محوله بود و تا كار را به سرانجام نمی‌رساند از پای نمی‌نشست. او با اعتقاد به ماركسیسم به‌عنوان ایدٸولوژی مبارزۀ طبقاتی، در آن جمع و سپس در سازمان پیكار شایستگی‌های بسیاری از خود نشان داد.

با آغاز اولین حركت‌های اعتراضی علیه رژیم شاه، خسرو پرشور وارد عرصۀ مبارزه شد و با رفقای دانشجوی كمونیست در ارومیه رابطۀ محکمی برقرار كرد. در دوران قیام برای مدت كوتاهی به هواداری و همراهی با سازمان چریك‌های فدایی خلق روی‌آورد، اما چند ماه بعد از قیام، به رفقای سازمان پیكار در ارومیه گرایش پیدا کرد و به یكی از بهترین مسٸولین این جریان تبدیل شد. به‌خاطر دانش سیاسی و به‌كارگیری تجربیاتش در تشكیلات سازمان رشد كرد و در بخش دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) ارومیه در سال 1359 مسٸول چندین مدرسه و دبیرستان شد.

خسرو در سال 1359 و اوایل 1360 در ارومیه مسٸول رهبری و سازماندهی تظاهرات و اعتصابات دانش‌آموزی علیه بی‌عدالتی اجتماعی و موج خفقانی بود که رژیم قصد داشت به جامعه سازد. بارها دانش‌آموزان و دانشجویان، همراه با توده مردم خواهان آزادی زندانیان سیاسی نیز شده بودند. او در بسیاری از این اعتراضات، سخنرانی‌های پرشوری کرده بود. در محیط كارگری هم فعال بود و در سازماندهی اعتراضات و اعتصاب كارگران كارخانه "كانادادرای"، نقش بارزی داشت.

عوامل رژیم که او را هنوز کاملا شناسایی نکرده بودند از این جوان مبارزی که در همه "شلوغی‌ها" دست داشت کینه بسیاری داشتند و منتظر فرصتی برای سربه نیست کرد او بودند، حتی در اوایل سال 1360 به‌طور اتفاقی و بدون این كه پاسداران به هویت اصلی او پی‌ببرند، دستگیر شد اما با درایت و كاردانی آنها را فریب داد و از چنگ‌شان گریخت. در اوایل تابستان 1360 با آغاز بحران درونی پیکار و در پی‌ضربات سخت پلیسی به تشكیلات سازمان در منطقۀ آذربایجان و همچنین تهران، برخی از رفقا و از جمله خسرو در تشكیلات تهران سازماندهی شدند. با تداوم بحران و از‌هم‌گسیختگی بیش از پیش روابط تشكیلاتی، این رفقا در بحران مضاعفی قرار گرفته بودند. با ضربۀ نهایی در بهمن ماه و دستگیری مركزیت سازمان، تشكیلات عملا خاموش شد و روابط صرفا به حد محفل‌ها تقلیل یافت. خسرو به منطقه بازگشت و برای ادامۀ مبارزه در اوایل سال 1361 به رفقای كومله پیوست. در میان پیشمرگه‌های كومله، خسرو به نام مصطفی شناخته می‌شد و این نام مستعار تا به آخر با وی ماند. خسرو پسر خالۀ پیكارگر شهید، حسن منصوری است كه در مرداد ماه 1360 تیرباران شد.

خسرو در تشكیلات كومله نیز به‌خاطر پیگیری در كار تشكیلاتی و دانشی كه كسب كرده بود، به سرعت رشد كرد. در سال 1364 به‌عنوان مسٸول سیاسی گردان ارومیه انتخاب شد و به فعالیت در شمال كردستان ادامه داد. در جریان جنگ داخلی بین كومله و حزب دمكرات کردستان كه در منطقه مرگور در حوالی ارومیه روی داد، خسرو و تعداد بسیاری از پیشمرگه‌های كومله و پیكارگران سابق و از جمله رفیق عتیق شیری از تشكیلات سابق ارومیۀ پیكار به دست حزب دمكرات قتل عام شدند.

بخشی از خاطرۀ یك همرزم (محمد فتاحی) در این نبرد:

"... جنگ در منطقۀ مرگور از توابع ارومیه در متن یک جنگ سراسری بین کومله و حزب دمکرات کردستان روی داد. جنگ سراسری در نیمۀ دوم سال 1363 شروع شد که به جنگ داخلی در کردستان هم شناخته می‌شود. فرماندۀ نظامی گردان 22 ارومیه، رفیق جان‌باخته سلیم صابرنیا بود که سال‌ها بعد توسط جمهوری اسلامی تیرباران شد. مسئول سیاسی گردان هم رفیق جان‌باخته خسرو جهاندیده (مصطفی) بود. اولی متولد روستای قایر مرگور از مناطق ارومیه بود. دومی هم متولد شهر ارومیه و هر دو تحصیلات‌شان را در همین شهر گذرانده بودند. نیروهای نظامی تشکیل‌دهندۀ گردان نیز اساسا از جوانان اهالی شهرها و مناطق شمال کردستان و عمدتا از منطقۀ ارومیه بودند... در کل در این ضربه، 28 نفر از رفقای ما جان‌باختند. همۀ زخمی‌های اسیر بدون استثنا اعدام شده بودند. این سیاست در جنگ را همیشه نیروهای جَبُون دنبال می‌کنند. تقریبا هیچ‌وقت کسی از اسیران کومله زخمی به دست حزب دمکرات نافتاد؛ تقریبا از دم، در همان لحظات اولیه اعدام می‌شدند".

 

با استفاده از "یادنامۀ شهدا" حزب كمونیست ایران.

رفیق تیمور حجت‌‌جلالی سال 1340 در یك خانوادۀ كارگری در سنندج متولد شد. سال 1357 با آغاز مبارزات پرشور توده‌های مردم علیه رژیم سلطنتی، تیمور که دورۀ دبیرستان را می‌گذراند با شور‌و‌شوق در این مبارزات شرکت می‌کرد. بعد از قیام در تماس با احزاب چپ با مارکسیسم آشنایی پیدا کرد. پس از مدتی به سازمان پیکار پیوست و در هستۀ اصلی دانش‌آموزان هوادار پیکار سازماندهی شد.

در سال 1359 با یورش نیروهای سرکوبگر رژیم به کردستان، تیمور دوشادوش مردم مبارز سنندج و انقلابیون این شهر در نبرد 24 روزۀ سنندج فداکارانه شرکت کرد و از هیچ کوششی در مقابله با نیروهای اشغالگر رژیم دریغ نورزید. او در جریان فعالیت‌هایش همواره می‌کوشید با مسائل سیاسی، مبارزه طبقاتی و مارکسیسم بیشتر آشنا شود. توانایی بالای سیاسی که کسب کرده بود، صمیمیت و ارتباط نزدیکی که با زحمت‌کشان و کارگران داشت، تیمور را به یار‌ و‌ یاور قابل اعتمادی در میان مردم کردستان تبدیل کرده بود. مردم آن مناطق خاطرات خوب فراوانی از این رزمنده کمونیست به یاد دارند.

در سال 1360 پس از ضربات زیادی که در جو اختناق و سرکوب به سازمان پیکار وارد آمد، بحران سیاسی ایدئولوژیکی هم درگرفت که موجب تشتت و پراکندگی در تشکیلات و در نهایت خاموشی آن شد. تیمور که خواهان ادامۀ مبارزه بود در اوایل 1361 به صفوف پیشمرگان کومله پیوست. پس از سپری کردن موفقیت‌آمیز دورۀ آموزشی در یکی از واحدهای نظامی به نام "نیروی پیشرو" سازماندهی شد و برای یک مأموریت تشکیلاتی به منطقۀ بوکان اعزام گردید. به‌دلیل توانایی در زمینه‌های سیاسی و نظامی، مسئولیت‌های مختلفی به وی سپرده شد از جمله معاونت فرماندهی گردان 31 بوکان. تیمور روز 5 تیر‌ماه 1365 در جریان جنگ تحمیلی حزب دمکرات به کومله در یکی از روستاهای سقز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهدا" حزب كمونیست ایران.

رفیق محمد‌صالح حق‌شناس به سال 1341 در شهر سقز در خانواده‌ای زحمت‌کش به دنیا آمد و در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. در جریان قیام 1357 فعالانه همراه مردم در تظاهرات شركت داشت و در بالا بردن سطح آگاهی خود بسیار می‌كوشید. بلافاصله پس از قیام به هواداران سازمان پیکار و سپس به كمیتۀ كردستان سازمان پیوست. رفیق در تشکیلات به "صالح سقزی" معروف بود. در دوران بحران درونی سازمان پیکار همچنان به یافتن راهی برای تداوم مبارزه در سنگر سازمان كوشا بود. در اواخر سال 1360 با خاموشی سازمان پیكار صالح برای حفظ ارتباطات با سایر رفقای باقی‌مانده تلاش می‌كرد. در اواخر سال 1361 برای تداوم نبرد با رژیم جمهوری اسلامی به كومله پیوست. رفیق به‌دلیل تربیت سیاسی و ایدٸولوژیك در دوران فعالیت در سازمان پیكار، جایگاه خود را در مقام یك مروج سیاسی و نظامی در میان پیشمرگه‌های كومله پیدا كرد و به سرعت در این تشكیلات رشد نمود. او پس از مدت كوتاهی مسٸول سیاسی نظامی یك دسته از پیشمرگه‌ها شد.

سخنرانی‌های او در میان مردم كردستان و در هر مكانی كه رفقای كومله جهت آگاهی مردم توقف می‌كردند هنوز هم مثال‌زدنی‌ست. رفیق در درگیریی كه با نیروهای حزب دمكرات در منطقۀ جوشقن سقز برای درهم‌شكستن كمین نیروهای این حزب روی داد، در 5 شهریور 1364 به شهادت رسید.

 

 

رفیق محمد حیدری معروف به حمه جوان سال ۱۳۳۴ در "به یه له" از روستاهای مریوان در خانواده‌ای متوسط متولد شد. از کودکی پسری زرنگ و صمیمی و در دورۀ تحصیلات ابتدایی، دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بود. او در سال ۱۳۵۰ با‌وجودی‌که نوجوان بود با مسائل سیاسی آشنا شد. چند بعد زمانی که در رشتۀ جامعه‌شناسی دانشگاه تبریز تحصیل می‌کرد، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. او در آنجا با رفقایی که بعدها در سازمان پیکار فعال شدند همراه شد. طی سال ۱۳۵۳ در مبارزات کشاورزانِ فقیر اطراف مریوان علیه مالکان حضور فعالی داشت؛ بعد از چهار سال تحصیل، به مریوان برگشت و در دبیرستان‌های آنجا به تدریس علوم انسانی پرداخت. او نه تنها درس علوم انسانی بلکه درس انقلاب می‌داد.

محمد در قیام ۱۳۵۷ در تظاهرات و اعتراضات شهرهای مریوان و سنندج فعالانه شرکت ‌کرد و با تعدادی دیگر از همرزمانش جهت سازماندهی و یاری رساندن به مبارزات مردم، شوراهای محلات، شورای معلمان و کانون دانش‌آموزان را ایجاد کردند.

او پس از قیام با فعالیت خستگی‌ناپذیر به اتفاق دیگر رفقایش، مراکز و مقرهای دمکراتیک برای حفظ شهر ایجاد کردند. محمد برای سازماندهی جنبشِ مقاومتِ مسلحانۀ کردستان و سازماندهی کارگران، دهقانان و زنان، پیگیرانه تلاش می‌کرد. خمینی در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ فرمان جهاد علیه مردم کردستان را صادر کرد و نیروهای سرکوبگر اسلامی دوباره به کردستان هجوم آورده و دسته‌دسته مردم را دستگیر و زندانی می‌کردند. ۱۰ مبارز در دادگاه صحرایی به دستور خلخالی محکوم به اعدام شدند. محمد هم یکی از این دستگیر‌شدگان بود که دست‌بسته به زیر شکنجه رفت و نامش در لیست اعدامیان قرار داشت، اما، مقابله و مقاومت مردم موجب شد او و تعداد دیگری از فعالین سرشناس مریوان در مقابل اسیران جنگی‌ای که از فرماندهان رژیم اسلامی بودند، تعویض و آزاد شوند.

در اواسط سال 1358 محمد (کاک حمه جوان) به صف پیشمرگان سازمان پیکار پیوست. در جنگ‌ علیه جمهوری اسلامی در مناطق مریوان، سنندج و کامیاران جسورانه شرکت کرد و تجارب بسیاری آموخت. او در میان مردم چهرۀ شناخته شده‌ای بود و چون خوش‌لباس و بسیار مرتب‌ و ‌تمیز می‌گشت، میان مردم به ''جوان'' معروف بود.

سال ۱۳۶۰ پس از بحران درونی و سپس خاموشی سازمان پیكار، در اواخر همان سال حمه جوان با تعدادی دیگر از پیشمرگان سابق سازمان که بیشتر آنها از کادرهای سیاسی و در فرماندهی بودند به رفقای کومله پیوستند و در تشکیلات نظامی منطقۀ مهاباد سازماندهی شدند. آنها در تقویت این تشکیلات تأثیر بسزایی داشتند. محمد انسانی خوش‌رو، صمیمی و پرکار بود و بسیار زود به فردی قابل اعتماد در میان پیشمرگان کومله و مردم مهاباد تبدیل شد. محمد به خاطر توانایی نظامی و سیاسی به فرماندهی نظامی برگزیده شد؛ در ده‌ها عملیات نظامی جنگید و در تسخیر پایگاه سنگسار، عملیات ۱۲ اردیبهشت، تسخیر یک روزۀ شهر مهاباد، عملیات جادۀ مهاباد - بوکان و غیره نقش برجسته‌ای ایفا کرد.

کاک حمه جوان سال ۱۳۶۳ به تشکیلات کومله در مریوان منتقل شد و در بخش سازماندهی تشکیلات مخفی به فعالیت پرداخت. او با واحد و تیم نظامی کوچکی در حوالی مریوان که در هر روستا و تپه‌ای، پایگاه نظامی رژیم برپا شده بود، در شرایطی بسیار سخت در میان مردم کار سیاسی، تبلیغی و سازماندهی را پیش می‌برد. در این دوره ده‌ها بار به محاصره و کمین نیروهای دشمن افتاد، ولی هر بار جان سالم بدر برد. چون مردم منطقه کاک حمه را می‌شناختند و به او اعتماد داشتند برای حفظ امنیتش کمک‌های زیادی می‌کردند.

محمد ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در مأموریتی در روستای اشغالی (حسن آوله) نزدیک شهر مریوان زمانی‌که سلاح همراه نداشت توسط یکی از مزدوران رژیم به رگبار بسته شده، به شهادت رسید. نیروهای رژیم جمهوری اسلامی، افراد خانوادۀ کاک محمد حیدری (حمه جوان) را وادار کردند که بدون هیچ مراسمی جنازۀ او را دفن کنند. خانواده پیکر بی‌جان او را در گورستان روستای داسیران در مریوان به خاک سپردند.

 

رفیق علی خاکی در سقز به دنیا آمد. سال 1350 با مسایل سیاسی آشنا شد و در اواخر سال 1357 با عده‌ای از رفقای نزدیکش هستۀ هواداران سازمان پیكار در این شهر را تشکیل دادند. با آمدن رفقای مسٸول سازمان به منطقه، در اوایل سال 1358 علی از اولین افرادی بود که عضو تشکیلات سازمان شد. او بسیار فعال و در آموزش خود و دیگران کوشا بود. یك بار پیش از بحران درونی سازمان پیکار و بار دیگر پس از بحران، در سال 1360 به‌طور اتفاقی دستگیر شد ولی با هوشیاری و جسارت از چنگ نیروهای رژیم گریخت. پس از بحران درونی سازمان هم‌چنان با همراهی دیگر رفقا به حفظ نیروهای تشکیلات در آن دوران پرآشوب همت می‌گماشت. در اواخر سال 1361 پس از خاموشی پیکار برای تداوم مبارزه به رفقای کومله پیوست. در این تشکیلات به‌دلیل تجربه و دانش سیاسی و ایدئولوژیکی که کسب کرده بود، به سرعت رشد کرد و مسٸولیت‌های متعددی به‌عهده گرفت. در 10 فروردین 1362، در درگیریی که با نیروهای رژیم جمهوری اسلامی در منطقۀ سردشت پیش آمده بود رفیق علی به همراه تیم پزشکی برای کمک به مردم به منطقه رفته و در آنجا به شهادت می‌رسد.

 

 

 

  

با استفاده از "یادنامۀ شهدا" حزب كمونیست ایران

رفیق یدالله خضری سال 1344 در سنندج به دنیا آمد. در سال 1359 به تشكیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیكار پیوست. او در تشكیلات با نام مستعار "هاشم" شناخته می‌شد و فعالانه كارهای سیاسی محوله را به پیش می‌برد. در سال 1360 با شروع بحران درونی سازمان پیکار، تا آخرین روزهایی كه تشكیلات برقرار بود، به اجرای قرارها و وظایفش عمل می‌كرد. پس از آن كه تشكیلات پیکار و جمع رفقای پیشمرگه این سازمان در كردستان عملا خاموش شدند، او در سال 1361 همراه سایر رفقا كه در صدد حفظ روابط و سلامت افراد جهت تداوم مبارزه بودند با رفقای كومله همراه شد. یدالله در این تشكیلات با وجود سن كم، اما به‌دلیل تربیت سیاسی و ماركسیستی كه به‌دست آورده بود، به سرعت رشد كرد و مسٸولیت‌های متعددی به او واگذار شد. در نبردهای متعدد كومله به‌خاطر جسارت و پایداری‌اش در این جنگ‌ها مورد تشویق رفقای همرزمش قرار می‌گرفت. در روزهای پایانی زندگی درخشانش به فرماندهی دسته‌ای از پیشمرگه‌ها رسیده بود. رفیق یدالله در 28 خرداد‌ماه 1364 در درگیری با نیروهای رژیم در حوالی سنندج، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

  

با استفاده از نشریه پیکار شماره 44، ششم اسفند 1358

رفیق محمد خلیلی در سال 1329 در شهر سقز به دنیا آمد. در سال 1350 از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد و سال 1351 به‌عنوان سپاهی‌دانش به روستاهای اطراف ماکو اعزام شد. او با رفتار صمیمانه‌اش به زودی اعتماد روستاییان منطقه را به خود جلب کرد. محمد با فقر‌و‌ستم‌ وارده بر توده‌های ستمدیدۀ خلق کرد به خوبی آشنا بود.

بعد از پایان دورۀ خدمت سپاهی، سال 1355 به استخدام وزارت آموزش‌و‌پرورش در آمد و معلمِ روستاهای بسطام از توابع سقز، قادرآباد و تیلکو از توابع ایرانشاه شد. زندگی در کنار روستاییان، مشاهدۀ زندگی مرارت‌بار توده‌ها، ظلم‌و‌جوری که خوانین و دولت ضد‌خلقی شاه بر دهقانان وارد می‌آوردند، کینۀ طبقاتی او را نسبت به دشمنان مردم عمیق‌تر کرد. او معتقد بود که اتحاد کارگران و دهقانان و رهبری انقلابی کارگران بر توده‌های تحت‌ستم، تنها راه پیروزی بر نظام سرمایه‌داری، امپریالیسم و ارتجاع است، از این رو در تابستان 1354 و 1355 در تهران و تبریز به‌ کار در کارخانه‌ها و شرکت‌های ساختمانی پرداخت. مزدی که به او می‌دادند کمتر از آن بود که کفاف زندگیش را بدهد، اما او به قدرت اندیشه و بازوان طبقۀ کارگر ایمان داشت و تصمیم گرف  به کل از شغل اداری استعفا دهد و به کارگران بپیوندد.

محمد آبان 1355 در شرکت لاستیک‌سازی بی اف گودریچ به‌عنوان کارگر فنی استخدام شد و از همان آغاز فعالانه در مبارزات صنفی – سیاسی کارگران شرکت کرد. صداقت و شوری که او از خود نشان می‌داد، اعتماد و احترام کارگران را به همراه آورده بود.

هم‌زمان با اوجگیری مبارزۀ توده‌ها در سال 1357 به سازماندهی و هدایت مبارزۀ کارگران کارخانه پرداخت و اعتصاب مهر‌ماه 1357 را سازمان داد. کارفرما و مزدورانش که او را عنصری "خطرناک" تشخیص داده بودند در آذر‌ماه 1357 از کارخانه اخراجش می‌کنند اما رفیق، ارتباط خود را با کارگران کارخانه همچنان حفط کرد و با پخش اعلامیه، بحث و سخنرانی سعی می‌کرد آگاهی آنها را بالا برد. در مدتی که بیکار شده بود، همراه دانشجویان مبارزی که برای افشاگری به کارخانه‌ها می‌رفت و در میتینگ‌ها و تظاهرات کارگری – دانشجویی شرکت می‌کرد. او در نتیجۀ مبارزۀ رفقای کارگرش به کارخانه بی، اف، گودریچ بازگشت و فعالیت علنی خود را آغاز کرد. وجود او چون خاری بود در چشمان کارفرما و مزدورانش. آنها برای آزار و اذیت محمد به هر کاری دست می‌زدند، اما جرأت اخراج وی را نداشتند. رفیق در قیام 22 بهمن 1357 در تهران همراه رفقای کارگرش و با مردم، فعالانه در تسخیر پادگان‌ها و کلانتری‌ها شرکت کرد.

پس از قیام کارفرما و مدیران مزدور وابسته، با استقرار رژیم جمهوری اسلامی لباس زُهد و پارسایی به تن کردند و با تحمیق و تحریک بخشی از کارگران که نسبت به ماهیت رژیم توهم داشتند، دست به توطئه و عوامفریبی زدند. آنها در تیرماه 1358 رفیق را مجدداً به اتهام "ضد انقلابی بودن" از کارخانه اخراج کردند. بدین ترتیب او دوباره برای مدتی بیکار شد.

محمد در جریان تهاجم ارتجاع به کردستان به ‌یاری خلق کرد شتافت و برای رسیدن به خواست‌های عادلانه‌شان به سازماندهی تظاهرات مردم و افشاگری علیه جنگ افروزان و باندهای مرتجع منطقه پرداخت. روز 26 مهر 1358 پاسداران او را دستگیر می‌کنند اما مردم غیور سقز که کاک محمد را می‌شناختند، با برپایی میتینگ و تظاهراتِ پرشور خواستار آزادی وی شدند؛ در نتیجه پاسداران ناگریز او را آزاد کردند. او پس از 6 روز اسارت بار دیگر به آغوش خلق بازگشت.

رفیق محمد که عضو كمیتۀ كردستان سازمان بود در انتخابات مجلس شورای ملی در سال 1358 به‌عنوان كاندیدای سازمان در سقز شركت كرد. پس از بحران درونی سازمان در سال 1360، محمد سال 1362 به حزب كمونیست ایران پیوست. او در 28 آبان 1364 در منطقۀ یازى بلاغى سقز در درگیرى نیروهاى رژیم با پیشمرگه‌هاى كومله به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهدا" حزب كمونیست ایران

رفیق صالح رجبی در سال 1340 در یک خانوادۀ زحمت‌کش در سقز به دنیا آمد. پدرش کارگر یک گاراژ بود و روزگار را به سختی می‌گذراندند. رفیق تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در سقز به پایان برد. در دوران قیام 1357 با مسایل سیاسی آشنا شد و همراه مردم در مبارزات علیه رژیم شاه شرکت کرد. سال 1358با مستقر شدن تشکیلات سازمان پیکار در سقز به آن پیوست و از رفقای فعال و پیگیر تشکیلات سازمان در کردستان و از همراهان نزدیک پیكارگر شهید نظام حسنی بود. با تشدید بحران درونی سازمان و با خاموشی سازمان در اواخر سال 1361 برای تداوم مبارزه به رفقای کومله پیوست. سال 1363 در حزب کمونیست مسئول سیاسی دسته شد و سپس به مسئولیت سیاسی گردان 26 سقز ارتقا یافت.

رفیق صالح پیشمرگه‌ای فداکار و شجاع بود. او گاه تا هشت ساعت در روز کوه و دشت را زیر پا می‌گذاشت تا نشریات و نوشته‌های سیاسی ایدئولوژیک را به دست رفقای پیشمرگه برساند. سال 1365 در منطقۀ دیوان‌دره و سقز سازماندهی شد و علاوه بر وظایف سازمانی‌اش به آگاه‌سازی مردم زحمت‌کش می‌پرداخت. در مرداد‌ماه 1366 هنگام انجام مأموریتی در داخل شهر سقز به دام پاسداران افتاد. او را بلافاصله به زیر شکنجه وحشیانه برده و ماه‌ها در سلول‌های انفرادی نگاه داشتند. رفیق صالح مقاومتی قهرمانه کرد و رژیم این پیشمرگۀ سرفراز را در پاییز 1367 به دار آویخت.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهدا" حزب كمونیست ایران

رفیق فرشته رضایی که بیشتر به نام زهره معروف بود، سال 1341 در سنندج به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. در سال‌های پرتلاطم 58-1357 با سیاست و مارکسیسم آشنا شد. اواخر سال 1358 به تشکیلات سازمان پیکار در سنندج پیوست و فعالانه و پیگیر وظایفش را انجام می‌داد و مطالعات مارکسیستی را در کلاس‌های تشکیلات پی‌می‌گرفت. فرشته توسط یکی از مزدوران رژیم  در اواسط  سال 1360 شناسایی و دستگیر می‌شود، ولی موقعیت تشکیلاتی‌اش فاش نگردید. در زندان مقاومت دلیرانه از خود نشان داد و دشمن نتوانست از او هیچ اطلاعاتی به‌دست بیاورد. زندان در واقع برای رفیق یک مرحلۀ خودسازی بود. رژیم که هیچ مدرکی علیه رفیق نداشت بعد از 10 ماه شکنجه و حبس، در اواخر سال 1361 او را آزاد کرد. در این زمان تشکیلات سازمان پیکار در اثر بحران داخلی و ضربات پلیسی از هم پاشیده شده بود.

پس از خاموشی سازمان پیكار برای ادامۀ مبارزه، رفیق در سال 1362 به کومله پیوست. رفیق زهره از اولین زنان پیشمرگه بود و در نبرد‌های متعددی حضور داشت. او در 25 ارديبهشت 1367، بر اثر بمباران شيميايی عراق در یکی از اردوگاه‌های مرکزی كومله به شهادت رسید.

نوشته‌ای از رفیق ویدا رضایی، برگرفته از فیسبوکِ یادی از زنان مبارز کردستان:

فرشته رضایی ( زهره ) در بهار سال 1341 در شهر سنندج در خانواده‌ایی متوسط به دنیا آمد. تحصیلات خود را در همین شهر به پایان رساند. به‌خاطر فضا و موقعیتی که در خانه بود اندکی قبل از قیام شروع به خواندن کتاب‌های صمد بهرنگی و رمان‌های دیگر نمود و این باعث شد که افکاری متفاوت با نُرمی که حاکم بود پیدا کند. موج قیام و شروع شلوغی‌ها در ایران و کشیده شدن آن به سنندج زهره را نیز همچون بسیاری از جوانان با خود برد. او در آن زمان با روحیه‌ایی مبارز در تمام تظاهرات و اعتراضات شرکت داشت.

زهره این روحیه و فعالیت خود را بعدها به طور سازمان یافته‌تری در ارتباط با شورای زنان آن دوران در پیش گرفت. بعد از مدتی او ارتباط خود را با سازمان پیکار بر قرار کرد و تا قبل از زندانی شدنش در سال 1360 با این سازمان بود. دوستانی که با او در زندان بودند از او به‌عنوان دختری خوش قلب و خندان یاد می‌کنند .

بعد از آزاد شدن از زندان در اواخر سال 61 زهره به تشکیلات علنی کومله پیوست و فعالیت خود را در ارگان‌های این سازمان پیش برد.

کسانی که زهره را می‌شناختند همیشه از صداقت و خوش‌قلبی او سخن می‌گویند و این خصوصیات زهره خود باعث می‌شد که با دنیای پیرامونش راحت رابطه برقرار کند.

او برخلاف بیشتر انسان‌ها نقابی بر چهره نداشت و با همان صمیمیت و مهربانی به انسان‌ها نگاه می‌کرد. آخرین جمله‌ایی که از او بیاد دارم این بود، (من عاشق زندگییم).

متأسفانه این مجال به زهره عزیز داده نشد تا زندگی کند او در بمباران شیمیایی بوتۀ زندگی و همه آنهایی را که دوستش داشتند وداع گفت.

زهره سمبل عشق و صداقت و صمیمیت بود و همیشه این عزیز را آنچنان یاد خواهم کرد

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفيق نادر ساعدپناه‌ سال 1343 در شهر سنندج به‌ دنيا آمد. او در خانواده‌ای فقير و پر اولاد بزرگ شد و پدرش از راه دستفروشی در بازار، خرج معیشت خانواده را به‌سختی تهيه می‌‌کرد. نادر با وجود فقر و سختی‌های زندگی‌ به درس خواندن ادامه داد. در جريان قیام ضدسلطنتی، نوجوانی 15 ساله بود که همراه مردم كردستان همانند ساير نقاط کشور فعالانه و پرشور در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شركت می‌کرد. با به قدرت رسیدن رژيم جمهوری اسلامی و تجاوز و حمله به آزادی‌های خلق کُرد، او مانند اغلب مردم كردستان به ماهيت پليد اين رژيم پی‌می‌بَرد و فعالانه در مدرسه به افشاگری عليه رژيم نوخاسته می‌پردازد. اين فعاليت‌ها باعث شد كه از مدرسه اخراج شود و برای ادامۀ تحصيل در مدرسۀ شبانه نام‌نويسی كند. در اواخر سال 1358 به تشكيلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی سازمان پيكار (دال.دال) در شهر سنندج پيوست و با شور و اميد در اين جمع به فعاليت خود ادامه داد. با شروع بحران درونی سازمان پیکار در اوایل سال 1360، سعی می‌کرد پيوند‌های تشكيلاتی خود را محکم‌تر ساخته و برای برون‌رفت از اين بحران به مطالعه و همراهی با ساير رفقا ادامه دهد. با خاموشی تشكيلات پیکار در اوخر سال 1360، او و چند رفیق از هواداران سازمان در جمع هم‌بستۀ خود به فعالیت ادامه دادند. نادر برای ادامۀ مبارزه، در اواخر سال 1361 از شهر خارج شد و به پيشمرگه‌های كومله پيوست. به‌خاطر سابقۀ آموزش‌های سياسی و ايدٸولويك، در بخش تبليغ‌و‌ترويج كمونيستی پيشمرگه‌ها سازماندهی شد. در بسياری از عمليات پيشمرگه‌ها در مريوان، سنندج و بانه حضور داشت و شجاعانه دوش‌به‌دوش رفقایش می‌جنگيد. سال 1363 برای مأموريتی به شمال كردستان اعزام شد. در نزديكی بانه در يكی از عمليات شهری در نبردی با پيشمرگه‌های حزب دمكرات در 13 فروردين 1364 به چنگ آنها افتاد. نيروهای پليد حزب دمكرات كه در درگيری‌ها با رفقای كومله و قبلا سازمان پيكار، هيچ فردی را زنده به اسارت نمی‌گرفتند. اين بار نيز تعدادی از زندانيان خود و از جمله رفيق نادر را بی‌رحمانه، همان‌گونه که نيروهای رژيم جمهوری اسلامی انجام می‌دادند، تيرباران كردند.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب كمونیست ایران:

رفیق خالد سعید‌پور سال 1334 در سقز به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. در جریان قیام 1357 فعالانه در آن شرکت کرد. پس از قیام به سازمان پيكار پیوست و در تشکیلات سقز سازماندهی شد. سال 1360 پس از یورش رژیم و سپس با خاموشی پیکار و ازهم‌گسیختگی تشکیلات سازمان در کردستان، خالد همراه رفقای باقیمانده‌اش جهت حفظ و نگهداری روابط تلاش بسیاری به خرج داد. در پاييز سال 1361 برای ادامه و تداوم مبارزه به رفقای كومله پيوست. رفیق خالد در 11 تير‌ماه 1362 در درگيرى با نيروهاى رژيم، بين جاده سقز و سنندج به شهادت رسيد.

 

 

 

  

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب كمونیست ایران.

رفیق فرزاد سهرابی‌کرمانشاهی‌فرد سال 1341 در سنندج به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد. دو سال آخر دبیرستان مصادف با قیام 1357 و هجوم و سرکوب رژیم جمهوری اسلامی در کردستان بود. او پس از قیام در بنکه‌های (بساط) متعددی که در شهر سنندج توسط گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی برپا شده بود حضور پیدا می‌کرد. در ابتدا به هواداری از سازمان چفخا پرداخت و سپس در سال 1359 به سازمان پیکار پیوست. در میان رفقا با نام مستعار "فواد سنه‌ای" شناخته می‌شد. بعد از بحران درونی سازمان پیکار همچنان به حفظ ارتباطات با رفقای باقیمانده ادامه داد تا سرانجام برای ادامه مبارزه، در پاییز سال 1361 به رفقای کومله پیوست. در آنجا در گردان 24 مهاباد سازماندهی شد. رفیق در تشکیلات کومله نیز پیشمرگه‌ای فعال و جسور بود. کمتر از یک سال از پیوستن رفیق به کومله نگذشته بود که در حین انجام مأموریتی به همراه پیشمرگه‌های دیگر در درگیری با نیروهای رژیم در جاده نقده – اشنویه در 17 آبان 1362 به شهادت رسید.

 

 

  

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفیق محمود شادمانی اردیبهشت‌ماه سال 1340 در خانواده‌‌ای نسبتاً متوسط در شهر سقز دیده به جهان گشود. او خواهرزادۀ معلم و پیکارگر شهيد یحیی خاتونی بود. محمود از همان اوایل جوانی با الهام از رهنمودهای دایی‌اش شروع به مطالعه نمود. همین مطالعات باعث شد که نسبت به همکلاسی‌هایش در مورد مسایل سیاسی از دیدگاه بازتری برخوردار باشد. در جریان تظاهرات و تحصن‌های مردم زادگاهش علیه رژیم شاه یکی از پیشاهنگان و سازمان‌دهندگان بود. با مطالعۀ آثار مارکسیستی، سوسیالیزم را یگانه اندیشۀ رهایی‌بخش انسان دانسته و تا واپسین دم حیاتش به آن ایمان داشت. با دایر شدن دفتر سازمان پیکار در سقز محمود به عضویت این سازمان در آمد.

در جریان نبردِ چندین روزۀ مردم سقز، نیروهای پیشمرگ و سایر احزاب و سازمان‌ها با پاسداران جمهوری اسلامی، کاک محمود که مسئولیت واحدی از پیشمرگان پیکار را به‌عهده داشت فعالانه شرکت کرد. بعد از باز پس‌گيری شهر سقز از نیروهای جمهوری اسلامی، کاک محمود در شهر بوکان به‌عنوان مسئول نظامی دفتر پیکار برگزیده شد. در جریان یورش افراد حزب دمکرات کردستان ایران به دفتر این سازمان در بوکان، قهرمانانه تا آخرین گلوله تفنگش به دفاع پرداخت.

بعد از ضربات متعدد پليسی به سازمان و گسترش بحران درونی و در نهايت خاموشی سازمان در اواخر سال 1360، کاک محمود در صدد حفظ و تجديد نيروهای سازمان بر آمد. در اوايل تابستان 1361 برای تداوم مبارزه به رفقای كومله پيوست و در گردان 26 سقز سازماندهی شد. هنگام یورش رژیم به کردستان و حمله به مقر تشکیلات کومله در بلندى‌هاى وستا‌مصطفى، ناحيه تورجان، در 17 شهريور 1361 همراه هم‌رزمانش در دفاع از دستاوردهای مردم کردستان و کارگران ایران در نبردی قهرمانانه و نابرابر شهید و به کاروان همیشه جاوید رهروان آزادی و سوسیالیسم پیوست.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفیق عبید شکیبا سال 1341 در شهر سنندج دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان شهر به پایان رساند. در دورۀ دبیرستان بود که قیام مردم علیه رژیم شاه شروع شد و او نیز در مبارزات مردمی 1357 فعالانه شرکت کرد. در سال 1358 با مارکسیسم آشنا شد و برای شناخت و یادگیری بهتر آن به مطالعات عمیق‌تر روی آورد. در اوایل سال 1359 با تشکیلات سازمان پیکار ارتباط گرفت و به فعالیت پرداخت. در ادامۀ فعالیتش در اواخر سال 1360 توسط مزدوران جمهوری اسلامی شناسایی و دستگیر شد.

زندان عرصۀ جدیدی از فعالیت انقلابی برای عُبید بود. او از همان ابتدا زیر شکنجۀ درنده‌ترین جلادان رژیم قرار گرفت. در زندان بر سر باورهایش و راهی که در پیش گرفته بود ایستاد و اسرار تشکیلاتی و مبارزاتی خود را حفظ کرد. در شهریور سال 1361 با ابتکار عبید و چند رفیق دیگر مراسم باشکوهی برای گرامی‌داشت یاد جانباختگان زندان سنندج برگزار شد که او سخنانی روحیه‌بخش خطاب به هم‌بندانش ایراد کرد.

یکی از رفقایش در خاطراتش از عبید چنین نوشته:

"در زندان قزل حصار بودیم که لاجوردی یکی از جلادان معروف جمهوری اسلامی بحثی به‌اصطلاح در رد مارکسیسم  ترتیب داده بود. رفیق عبید بعد از صحبت‌های او بلند شده و در مقابل سه هزار زندانی در اعتراض به زندان و شکنجه و در رد صحبت‌های لاجوردی صحبت کرد. این حرکت وی سبب شد که به مدت یک‌سال در سلول انفرادی زیر شکنجه‌های وحشیانۀ جسمی و روحی قرار بگیرد. رفیق عبید شکیبا هر چند زندان و شکنجه‌های جمهوری اسلامی و بعداً نیز مرگ پرافتخارش، فرصت آن را به او نداد که تمامی نیرو و توانایی خود را در راه آرزوهای والای طبقۀ کارگر به‌کار اندازد، اما همین دورۀ کوتاه از زندگیش را در ارتقاء سطح آگاهی خود و هم‌طبقه‌ای‌هایش صرف کرد".

عبید بعد از آزادی از زندان به مطالعه و مبارزۀ خود ادامه داد. در سال 1364 به صفوف پیشمرگان کومله پیوست و بعد از آموزش سیاسی و نظامی در آموزشگاه پیشمرگه‌های کومله در ناحیۀ سنندج سازماندهی شد. دلسوزی و صداقت، فداکاری و جسارت از ابتدای زندگی مبارزاتی رفیق عبید دیده می‌شد. او بعد از مدت کمی مسئولیت تدارکات یک واحد از پیشمرگان کومله را به‌عهده گرفت. در عرصۀ نظامی نیز انسانی جسور و کاردان بود و در ده‌ها عملیات پیشمرگان کومله علیه نیروهای جمهوری اسلامی شرکت کرد و فداکاری‌های زیادی از خود نشان داد. رفیق عبید در جریان تصرف پایگاه "دگاگا" در تاریخ 31 خردادماه سال 1365 مورد اصابت گلوله مزدوران جمهوری اسلامی قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب كمونیست ایران

رفیق عتیق شیری در سال 1342 در روستای "سورماناویی" در ناحیۀ سوما، شمال کردستان، از یك خانوادۀ زحمت‌كش متولد شد. زندگی او نیز به مانند بسیاری از روستاییان همراه با رنج‌ و ‌مرارت بود. علیرغم فقر خانواده‌اش در روستای محل سكونت‌شان به تحصیل پرداخت و دورۀ ابتدایی را به پایان رساند. سپس برای ادامۀ تحصیل به شهر ارومیه رفت و در یكی از محلات فقیرنشین این شهر[نزد بستگان] ساكن شد و همزمان با تحصیل به كارگری پرداخت. مشاهدۀ زندگی مشقت‌بار توده‌های كارگر و زحمت‌كش در شهر ارومیه، زمینۀ گرایش به‌سوی فعالیت سیاسی و مبارزه علیه وضعیت موجود را در ذهن عتیق به وجود آورد و در همین دوران بود كه با مسائل سیاسی آشنا شد. او همچنین در میان خانواده‌های زحمت‌كش منطقۀ محل سكونتش به فعالیت آگاهگرانه می‌پرداخت و به‌دلیل پیوند صمیمانه‌ای كه با آنان داشت به سیمای محبوب و قابل اعتمادی تبدیل شده بود. در دورۀ قیام مردم علیه رژیم شاه فعالانه در اعتراضات و تظاهرات‌ توده‌ای شركت كرد و همواره از پیشروان این اعتراضات بود. پس از قیام و در جریان بازپسگیری زمین‌هایی که توسط دهقانان تصرف شده بود و در درگیری میان دهقانان و ملاکین، رفیق عتیق یكی از پیشروان مبارزات دهقانان بود و در همین دوران با فعالین كمونیست آشنا شد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) ارومیه سازمان‌دهی شد و از فعالین پرشور آن بود.

در جریان فعالیت‌های مبارزاتی‌اش در اویل سال 1360 همراه رفیق خسرو جهاندیده توسط مزدوران رژیم اسلامی دستگیر شد، اما علیرغم فشارهای طاقت‌فرسا، مأموران هیچ اطلاعات و مدرکی از او به دست نیاورده و پس از مدتی از زندان آزاد شد. رفیق سپس به روستای محل تولدش بازگشت و كار آگاهگرانه در میان توده‌های مردم زحمت‌كش را در اولویت فعالیت‌هایش قرار داد. رفیق عتیق در این دوره از فعالیت‌های مبارزاتی‌اش در زمینۀ آشنایی توده‌های مردم با جنبش انقلابی كردستان و افشای ماهیت و سیاست‌های رژیم جمهوری اسلامی نقش چشمگیری داشت و همواره می‌كوشید توده‌های هر چه وسیع‌تری از مردم را به سوی مبارزه علیه رژیم جلب نماید. رفیق که یکی از همراهان پیكارگر شهید خسرو جهاندیده بود همراه او در پاییز 1361 پس از خاموشی سازمان پیکار به رفقای کومله پیوست.

او پس از سپری كردن موفقیت‌آمیز دورۀ آموزش سیاسی– نظامی در واحد‌های رزمی کومله، در شمال كردستان سازماندهی شد؛ او در این دوران در ده‌ها عملیات بزرگ و كوچك پیشمرگان کومله در شمال كردستان از جمله درگیری‌های حماسی مناطق سلماس و سوما، زمستان 1362 و تصرف چندین پایگاه مزدوران رژیم در منطقۀ سوما از جمله تصرف پایگاه "باوان" سال 1363، در نهایت جسارت و رزمندگی شركت داشت.

او در سال 1363 به عضویت حزب كمونیست ایران درآمد و به‌عنوان عضو دستۀ سازمانده در شمال كردستان انتخاب شد و مسئولیت تبلیغ اهداف و سیاست‌های کومله در این منطقه را به‌عهده‌ گرفت. جسارت و رزمندگی و باور عمیق به كمونیزم و همچنین صمیمیت و متانت رفیق عتیق، او را به سیمای محبوب و قابل اتكا در میان توده‌های وسیعی از كارگران و زحمت‌كشان شمال كردستان و هم‌رزمانش تبدیل كرده بود.

این رزمندۀ كمونیست و انقلابی روز 23 آبان‌ماه 1364 در جریان جنگ تحمیلی حزب دمكرات به کومله و درگیری با افراد مسلح این حزب در شمال كردستان، همراه رفیق خسرو جهاندیده مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و جانشان را در راه اهداف و آرمان‌های كمونیستی‌شان فدا كردند.

 

با استفاده از نوشتۀ یكی از پیشمرگه‌های سابق كومله و تشكیلات ارومیه سازمان پیكار

رفیق سلیم صابرنیا سال 1338 در خانواده‌ای متوسط در روستای کایر در منطقۀ مرِگِوِر ارومیه متولد شد. خانوادۀ او از كردهای بادینی یا شیكاك بود. رفیق تحصیلات ابتدایی را در روستای کایر تمام کرد و در شهر ارومیه ادامه تحصیل داد و در دبیرستان لقمان دیپلم گرفت.

پیش از قیام 1357 زمانی که سلیم نوجوان بود، بخشی از پیشمرگان و اعضای حزب دمکرات کردستان عراق در روستای زیوه و روستاهای دیگر مرگور که در نزدیکی روستای سلیم بودند اردوگاه زده و مستقر می‌شوند. سلیم تحت تأثیر جنبش انقلابی کردستان در عراق قرار گرفت و با تاریخ، سیاست و مطالبات خلق کرد و احزاب آن آشنایی پیدا کرد و از مدافعان آزادی کردستان و طرفدار حق تعیین سرنوشت خلق‌ها شد.

سلیم از نوجوانی با رنج، فقر، محرومیت و سختی‌های زندگی مردمش آشنا بود و برای برقرای عدالت اجتماعی و رفاه دهقانان و رعیت‌هایی که توسط اربابان و فئودال‌های منطقه استثمار می‌شدند تلاش و مبارزه می‌کرد . او مبارزی سرسخت علیه ستم‌و‌استثمار سیستم فئودالی بود و به‌خاطر جسارت و رزمندگی‌اش علیه ظلم‌های اربابان، همیشه مورد احترام و حمایت رعایا و زحمت‌کشان منطقه قرار داشت.

در سال 1357 سلیم فعالانه در اعتراضات و تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت کرد. در جریان قیام بیش از پیش با آثار سوسیالیستی، نشریات، ادبیات و اهداف احزاب سیاسی آشنا شد و به سازمان پیکار پیوست. سلیم یکی از اولین فعالین سازمان پیکار در ارومیه محسوب می‌شد. زمانی که خمینی تابستان 1358 علیه مردم کردستان اعلام جهاد و جنگ کرد، سلیم به سنندج و کامیاران رفت؛ در آنجا به تشکیلات نظامی پیشمرگان سازمان پیکار ملحق شد تا از منافع مردم ستمدیدۀ کردستان و آن سرزمین در برابر اشغالگران رژیم حمایت کند. پیشمرگان پیکار و مردم جنوب کردستان او را سلیم شیکاک می‌نامیدند.

سلیم از خصوصیات و ویژگی‌های اخلاقی و انسانی برجسته‌ای برخوردار بود. او کمونیستی انسان دوست، صادق، صمیمی، جسور و متعهد بود. او به‌دلیل داشتن چنین خصوصیاتی در میان مردم و پیشمرگان به شخصیتی قابل احترام و قابل اعتماد تبدیل شده بود. سلیم در جنگ‌های کردستان علیه نیروهای نظامی دشمن جسور و از خودگذشته بود. در رهبری جنگ‌ها و طراحی عملیات ابتکار و توانایی‌های ارزنده‌ای از خود نشان می‌داد که به یك پیشمرگ و فرماندهی با تجربه تبدیل شده بود.

با بروز بحران ایدئولوژیك ــ سیاسی درونی سازمان پیكار در سال 1360 و خاموشی سازمان سلیم و بخش از پیشمرگان سازمان پیکار، پس از مدتی به‌منظور ادامه مبارزه به کومله ملحق شده و در نقاط مختلف کردستان به فعالیت پرداختند. رفیق در بهار سال 1361 به‌عنوان کادر سیاسی و فرماندۀ نظامی به منطقۀ شمال کردستان یعنی مناطق کردنشین ارومیه و سلماس منتقل شد. در مدت کوتاهی با توجه به توانایی‌های سیاسی و نظامی که داشت مسئولیت‌های نظامی بالاتری به او واگذار شد. سلیم به فرماندهی نظامیِ پیشمرگانِ گردان 22 ارتقا یافت و هم‌زمان به‌عنوان عضو کمیتۀ رهبری شمال کردستان انتخاب شد.

سلیم از سال 1361 تا 1364 در مناطق کردنشین ارومیه – سلماس، ده‌ها و صدها طرح، اقدام، شناسایی و عملیات نظامی را علیه رژیم سرمایه‌داری جمهوری اسلامی رهبری و فرماندهی کرد.

در جنگ‌ها همیشه در نقاط حساس و مهم حضور داشت و منطقه را به خوبی می شناخت. او در جنگ‌ها خونسرد و در اجرای طرح‌ها منضبط و ثابت‌قدم بود. پیشمرگان، سلیم را نزدیک‌ترین و قابل اتکاترین رفیق خود می‌دانستند. او فرماندهی دمکرات بود که مسائل سیاسی و نظامی را با مسئولین و پیشمرگان در میان می‌گذاشت و با آنها مشورت می‌کرد.

سلیم با گُردان تحت فرماندهی‌اش در بهار سال 1364 به‌دلیل وضعیت اشغالی منطقه موقتا به اردوگاه‌های مرکزی کومله در عراق برگشت و با استقبال صدها پیشمرگ و رهبری کومله و حزب کمونیست در آنجا روبه‌رو شد. هرچند او عضو رهبری حزب نبود اما اتوریته، توانایی و شخصیت برجسته‌اش والاتر از مقام حزبی بود. در جریان جنگ با حزب دمكرات در سال 1364 در منطقۀ مِرگِوِر در شمال كردستان، كه نزدیك به سی تن از رفقای پیشمرگ گردان 22 به دست حزب دمكرات قتل عام شدند، وی رهبری آن را به‌عهده داشت و توانست با درایت، بخش عمده‌ای از رفقای این گردان را از مهلكه به درآورد.

بخشی از خاطرۀ یكی از رفقای هم‌رزم او كه مفصلا به این عملیات پرداخته:

"...پیشمرگان در میان دو آتشِ ‌سوزان و نابود کنندۀ نیروهای جمهوری اسلامی و حزب دمكرات قرار گرفته بودند. فرماندهان و کادرهای‌باقی مانده در فکر چاره و خلاصی از محاصره بودند. سلیم خسته و ناراحت اما مانند گذشته فعال و با روحیه بود. وجود سلیم و دیدن او به افراد روحیۀ امید‌بخشی می‌داد. او همۀ سنگرها را بازرسی و کنترل می‌کرد و از همه نظر‌خواهی می‌نمود. سلیم به سنگرهای ما که در نقطه‌ای حساس در برابر نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی قرار داشتند زیاد رفت‌و‌آمد می‌کرد. او بعد از برگشتن از سنگرهای دیگر گفت: یک تیم از دره زیر پایگاه به آن سو می‌روند، اگر آنها موفق شدند با بیسیم به ما خبر می‌دهند تا ما هم با فاصله زیاد یک‌به‌یک از زیر پایگاه دویده و به آن سو برویم تا از محاصره خلاص شویم.

سلیم صابرنیا لحظه‌ای آرامش‌و‌قرار نداشت. او وظایف سنگینی بر دوش خود احساس کرده و زود‌به‌زود به سنگرها سر می‌زد. او در آن شرایط پیچیده، بحرانی، حساس و سخت بیشتر به اعضا و کادرهای جسور و تسلیم‌ناپذیر اتکا داشت و برای نجات جان افرادش از حملات حزب دمکرات و جمهوری اسلامی ایران می‌کوشید. سلیم برای جان انسان‌ها و پیشمرگان ارزش زیادی قائل بود. او همیشه در موقع اتخاذ تصمیمات و طرح‌های عملیاتی می‌کوشید در جنگ‌ها تلفات جانی به پیشمرگان و مردم وارد نشود. این خصوصیت، سلیم را از بعضی فرماندهان دیگر مجزا ساخته بود. سلیم برای تصمیم‌گیری در هر شرایطی از پیشمرگه‌ها نظر‌خواهی می‌کرد. سلیم طرح و برنامه‌ای تازه داشت، در آن روز از همه نظر خواست تا با کمترین درصد اشتباه، بتواند بهترین تصمیم‌ها را اتخاذ کند. او می‌گفت كه اگر نیروهای پیاده جمهوری اسلامی وارد عمل شوند وضعمان از این هم بدتر خواهد شد به‌همین جهت ما باید این کوه را از دست حزب دمکرات بگیریم و از محاصره خارج شویم. او همچنان ادامه داد که می‌دانم، این کار خطرناک و پرتلفات است ولی چاره‌ای نداریم، تعدادی زخمی داریم و بقیه خسته، گرسنه و توان حرکت ندارند، بنابراین می‌خواهم یک تیم داوطلب از میان رفقا پیدا کنم تا به [سمت] سنگرهای حزب دمکرات پیشروی و [به آنها] حمله کنند..."

رفیق سلیم در جریان اختلافات درون‌حزبی، مخالف هر دو جناح به‌اصطلاح چپ و راست بود. او زمانی‌که فرماندهی پیشمرگان مناطق سقز و دیوان‌دره را در اردوگاه بوتی به‌عهده داشت، ادامۀ فعالیت در حزب کمونیست و کومله را غیرممکن دانست. او تصمیم گرفت از حزب جدا شود و از طریق ترکیه به اروپا برود تا شرایط و امکاناتی را برای خروج پیشمرگان اپوزیسیون حزب و کومله و اسکان آنها در اروپا آماده سازد.

سلیم در تابستان 1369 با رفیق دیگری به نام مصطفی قادری از اردوگاه بوتی به سوی کوه‌های بلند قندیل راه‌افتادند تا از طریق روستاهای مرزی ایران و عراق به ترکیه وارد شوند. زمانی‌که در روستایی استراحت می‌کردند راهنمای‌شان آنها را لو می‌دهد. پاسداران، روستا و خانه را محاصره کرده و از هر سو سلیم و مصطفی را به زیر آتش گرفتند. سلیم و مصطفی هر کدام چندین گلوله خوردند (سلیم 9 گلوله خورده بود). هر دو را بعد از زخمی‌شدن اسیر کردند.

سلیم و مصطفی در زندان‌های سردشت، مهاباد زندانی بودند و بعد از مدت کوتاهی به زندان دریا در ارومیه منتقل شدند. آنها در‌حالی‌که زخم‌های عمیق و خونریزی شدید داشتند تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتند. وزارت اطلاعات رژیم برای کسب اطلاعات و جلب رضایت آنها به همکاری، سلیم و رفیقش را با قول آزادی و زندگی مرفه معالجه کرد. بیش از یک متر از روده‌های سوراخ سوراخ شدۀ سلیم را بریدند و پای مصطفی نیز بعد از عمل 10 سانتی‌متر کوتاه شد.

سلیم و مصطفی مدت زیادی تحت شکنجه بودند اما هیچ‌گونه اطلاعاتی از کومله، هواداران و محل اختفای مهمات در اختیار دشمن قرار نداده و تسلیم نشدند. آنها با صراحت و جسارت از سوسیالیسم و حق ملت کُرد در تعیین سرنوشت خویش دفاع کردند و سرسختانه و سربلند در برابر فاشیست‌ها ایستادند. بیدادگاه اسلامی در سال 1372 آنها را به اعدام محکوم کرد. سلیم و مصطفی به حکم اعدام اعتراض کردند.

در زندان ارومیه، سلیم به سمبل مبارزه و مقاومت تبدیل شده بود. او قهرمان و الگوی دیگر زندانیان سیاسی بود. وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها نتوانستند سلیم را بشکنند و او را به تسلیم و همکاری با رژیم وادارند. با سربلندی، مرگ را به تسلیم و خیانت ترجیح داد. ایستادگی، بی‌باکی و دلاوری در برابر شکنجه‌های جانکاه فاشیست‌ها در زندان نیز از او انسانی قابل احترام ساخته بود.

سازمان عفوبین‌الملل دراعتراض به حکم اعدام سلیم و مصطفی چندین اعلامیه تحت عنوان "اقدام فوری" صادر کرد و به مقامات مختلف دولت، وزارت خارجه و داخلی ایران، سازمان‌های بین‌المللی مدافع حقوق بشر، ریاست جمهوری و وزارت دادگستری ایران فرستاد. سازمان عفوبین‌الملل در تاریخ 8 آپریل 1993 اولین اعلامیه را در دفاع از سلیم و مصطفی صادر کرد، دومین اعلامیه در تاریخ 20 می 1994 در اعتراض به حکم اعدام این دو رفیق منتشر شد. عفوبین‌الملل در سال 1995 در گزارش سالانۀ خود وضعیت سلیم و مصطفی را شرح داد و از تلاش و کوشش‌ این سازمان در لغو حکم اعدام و آزادی این دو پیشمرگ گزارشی ارائه کرد. متأسفانه فشارهای سازمان حقوق بشر و عفوبین‌الملل بی‌نتیجه ماند.

زندانیان سابق و هم‌دورۀ سلیم از مقاومت‌های بی‌نظیر، بی‌باکی، محبوبیت و از شخصیت والای سلیم خاطرات زیادی دارند. بنابه گفتۀ آنها، زندانیان احترام خاصی برای او قائل بودند و حتی زندانبانان، رئیس و مسئولان زندان هم از سلیم حساب می‌بردند. یک روز که همه زندانیان در حیاط زندان بودند و تعدادی هم والیبال بازی می‌کردند به سلیم و مصطفی اعلام می‌کنند که در صبح‌گاه فردا اعدام خواهند شد و باید به سلول انفرادی منتقل شوند. سلیم و مصطفی در برابر چشمان مأمورین، با خونسردی به بالای صندلی رفتند و با روحیۀ عالی و رزمنده، سخنرانی تند، موثر، پرشور، احساساتی و هیجان‌انگیزی کردند. آن دو همه را به مقاومت و مبارزۀ سرسختانه علیه جمهوری اسلامی تشویق کردند و سپس همۀ زندانیان را به آغوش گرفته و به ‌درود گفتند.

سلیم صابرنیا و مصطفی قادری بعد از پنج سال و هفت ماه زندان و شکنجه، در تاریخ 22 فروردین 1375 به دست مأموران جمهوری اسلامی در زندان ارومیه اعدام شدند. جنایتکاران جنازۀ این دو فرمانده را با این شرط تحویل خانواده‌شان دادند که جنازه‌ها نه در زادگاه‌شان، بلکه در قبرستان ارومیه دفن شوند و هیچ‌گونه مراسمی برای آنها برگزار نکنند.

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفیق حسین صفری سال 1342 در خانواده‌ای زحمت‌کش در تهران متولد شد. پدرش بنا بود و به سختی می‌توانست بخشی از سال را کار کند و زندگی خانواده را بچرخاند. حسین راجع به دوران جوانی‌ خود‌ به رفقایش این طور می‌گفت: "خانۀ ما در جنوب شهر مانند بقیۀ خانه‌های زحمت‌کشان آن کوچه، تاریک و درب و داغان بود. بوی فاضل‌آب و آشغال‌های کوچه، شب و روزِ ما را تلخ کرده بود. یادم می‌آید که زنان زحمت‌کشِ همسایه به کشتارگاه می‌رفتند و استخوان‌هایی را جمع‌آوری کرده، پس از ‌شستن می‌پختند. هرگز این شرایط ناگوار از یادم نمی‌رود که سرمایه‌داری اسمش را گذاشته بود زندگی!".

حسین در این شرایط چشم به جهان گشود و بزرگ شد. در قیام سال 1357 شرکت کرد و از طریق دوستانش با جنبش سیاسی و مبارزاتی آشنایی یافت. بعد از قیام که در دبیرستان درس می‌خواند به این واقعیت پی‌برد که رژیم جمهوری اسلامی نمی‌تواند امید زحمت‌کشان باشد و زندگی آنها همچنان سخت و پر از محنت باقی خواهد ماند. سال 1358 که سازمان‌های سیاسی فعالیت علنی را شروع کرده بودند با تشکیلات سازمان پیکار ارتباط برقرار کرد و در تشکیلات دانشجویی ــ دانش‌آموزی (دال دال) کمیته تهران سازماندهی و به فعالیت پرداخت. سال 1359 چندین بار از طرف عوامل رژیم دستگیر و هر بار بعد از چند روز آزاد شد. پس از بحران درونی سازمان پیكار و سپس خاموشی آن، حسین در سال 1361 با امید به این‌که بتواند خود را مصون نگهداشته و کاری انجام دهد وارد ارتش می‌شود. او با تجربیات و آگاهی‌هایی که در دوران فعالیتش در تشکیلات به‌دست آورده بود، سعی می‌کرد بین سربازان به فعالیت‌های انقلابی دست بزند. مسٸولین ارتشی به ماهیت کار وی پی‌بردند و به همین دلیل 30 ماه زندانی شد. چنان‌كه به دوستانش گفته بود، در تمام این مدت به این فکر بود که برای رهایی از این وضعیت محنت‌بار بایستی راهی ویژه انتخاب کرد.

پس از آزادی از زندان، در بهار سال 1364 صفوف ارتش را ترک کرد و به پیشمرگه‌های کومله پیوست. بعد از اتمام دورۀ آموزش پیشمرگه، در گردان 31 بوکان کومله سازماندهی شد. در مدتی کوتاه توانست مطالعات مارکسیستی خود را تقویت کند. در جلسات سیاسی فعال و برای وظایفی که تشکیلات به او محول می‌کرد فداکار، دلسوز و در کار و فعالیت خستگی نمی‌شناخت. در ادامۀ فعالیت‌هایش در صفوف پیشمرگه‌ها اعتماد رفقای خود را جلب کرد و در بهار 1365 مسئولیت تدارکات "په ل" به او سپرده شد. رفیق چهره‌ای بشاش، جذاب و شیرین داشت و خیلی زود در قلب زحمت‌کشان جای می‌گرفت. رفیق حسین صفری در 27 خرداد 1367 در جریان یک درگیری سخت و نابرابر با نیروهای رژیم جمهوری اسلامی در منطقۀ کانی جیژنی سقز، در اوج افتخار و شجاعت به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" سایت حزب کمونیست ایران

رفیق فیروز علاقبندان سال 1335 در شهر سنندج دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند و فعالیت‌های سیاسی خود را در سال 1353 و هم‌زمان با ورود به دانشگاه رازی كرمانشاه آغاز كرد. فیروز با نام مستعار صالح در سال 1355 فعالیت‌های مبارزاتیش را در میان مردم زحمت‌كش روستاهای اطراف سقز ادامه داد؛ در میان آنان برایشان ریشه‌های ستم و نابرابری در نظام طبقاتی را با زبانی ساده تشریح می‌كرد و آنها را به مبارزه علیه رژیم شاه فرا می‌خواند. در همین دوره بود كه فیروز با رفقا عمر فیضی، عطا قرآنی و هوشنگ توحیدی آشنا شد. رفیق پس از قیام 1357 و سقوط رژیم شاه و بر سر كار آمدن رژیم جمهوری اسلامی به سازمان پیكار پیوست. در جریان نبرد خونین سنندج در اردیبهشت‌ماه سال 1359 او یكی از فرماندهان نظامی سازمان پیكار بود و نقش برجسته‌ای در دفاع از شهر در مقابل یورش نیروهای سركوبگر رژیم جمهوری اسلامی ایفا کرد.

پس از خاموشی سازمان در اواخر سال 1360 رفیق فیروز برای ادامه مبارزه، در اواسط سال 1361 همراه با شماری از هم‌رزمانش به كومله پیوست. به‌دلیل توانایی‌های بالای سیاسی و همچنین جسارت و رزمندگی در میدان مبارزۀ نظامی، پس از مدتی به‌عنوان مسئول سیاسی یك واحد از پیشمرگان كومله انتخاب و به منطقۀ مهاباد اعزام شد و در اكثر فعالیت‌های سیاسی و نظامی پیشمرگان كومله در منطقۀ مهاباد فعالانه شركت داشت. او در عرصۀ فعالیت سیاسی و آگاهگرانه در میان توده‌های مردم كارگر و زحمت‌كش دمی از تلاش باز نمی‌ایستاد و ضمن برقراری ارتباط نزدیك و صمیمانه با آنها سیاست و اهداف كمونیستی كومله و ماهیت طبقاتی رژیم جمهوری اسلامی را برایشان تشریح می‌نمود و آنان را با مبارزه سیاسی و طبقاتی آشنا می‌کرد و به‌همین‌دلیل از محبوبیت و اعتماد قابل توجهی در میان زحمت‌كشان منطقۀ مهاباد برخوردار بود. رفیق در میدان مبارزۀ مسلحانه نیز دارای جسارت و روحیۀ رزمندگی و از خودگذشتگی بود و در میان هم‌رزمانش به‌عنوان مبارزی كمونیست و خستگی‌ناپذیر و هم‌سنگری قابل اعتماد شناخته می‌شد.

این رزمندۀ كمونیست و انقلابی در روز 13 تیر ماه سال 1362 در یك نبرد قهرمانانۀ 10 ساعته با مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در روستای "سنجاق" از توابع مهاباد همراه با 4 هم‌رزم خود مورد اصابت گلوله مزدوران جمهوری اسلامی قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفيق ماشاالله فخرشیخ‌الاسلامی سال 1342 در خانواده‌ای زحمت‌كش در سنندج به دنيا آمد. در كودكی و نوجوانی در کنار درس و مدرسه برای كمك به خانواده، کارگری می‌کرد و با دنیای كار و زحمت آشنا شد. در جوانی که مصادف بود با اواخر حكومت شاه، با ماركسيسم آشنا گشت. پس از قیام 1357 با بازگشايی يك كتابخانه در محلۀ كلكه جار سنندج كه از جمله مؤسسين آن پيكارگر شهيد كيومرث مهاجر بود و كتاب‌های ماركسيستی و انقلابی را در دسترس جوانان قرار می‌داد، ماشاالله منبعی برای مطالعه پیدا کرد. در جنگ اول سنندج زمانی كه رژيم به بمباران آنجا دست زد، رفيق دوشادوش ساير مردم به دفاع از آن پرداخت.در همین دوره پس از آن که سازمان پیکار در كردستان حضور تشكيلاتی یافت به این سازمان پيوست. در حمله دوم رژيم به سنندج نیز با فداكاری بسيار همراه مردم و پيشمرگه‌ها از شهر دفاع کرد. رفيق در تشكيلات سازمان پيكار با نام مستعار جمال شناخته می‌شد و در ميان رفقای پيشمرگه به جمال سنه‌ای (سنندجی) معروف بود.

رفيق در دوران بحران درونی سازمان پيكار در سال 1360، برای حفظ تشكيلات تلاش بسيار كرد و تا اواخر سال 1360 همچنان به حفظ روابط باقی‌مانده و سركشی به قرار‌ها ادامه می‌داد. در اواخر بهار 1361 برای تداوم مبارزه به كومله پيوست. رفيق ماشاالله در عمليات نظامی كه رفقای كومله در درون شهر مهاباد انجام می‌دادند در 12 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيد.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفیق نورالدین فضلی در سال 1340 در یک خانوادۀ زحمت‌کش در میاندوآب از بزرگترین شهرهای آذربایجان غربی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. در دوران دبیرستان برای کمک به معاش خانواده به کارگری هم می‌رفت. در سال 1357، همزمان با جنبش انقلابی مردم به فعالیت سیاسی روی آورد و جذب رفقای فعال کمونیست شهر شد که بعدها اکثراً به سازمان پیکار پیوستند.

پس از قیام  1357 با نام مستعار بهرام در تشکیلات سازمان پیکار در میاندوآب سازماندهی شد. او يكى از فعالين مهم سازمان در اين شهر بود که در سال 1359 از طرف عوامل رژیم مورد شناسایی قرار گرفت و خطر دستگیری‌اش بسیار جدی شد، او ناگزیر به تهران منتقل گشت. رفیق تا خاموشى سازمان پيكار در اواخر 1361 به فعالیت تشکیلاتی خود ادامه داد و پس از آن نیز در ارتباط با دیگر رفقا قرار داشت. او برای ادامۀ مبارزه در زمستان 1361 به كومله پيوست و در 13 تير ماه 1362 در درگيرى با نيروهاى رژيم جمهوری اسلامی در روستای سنجاق از توابع مهاباد به شهادت رسيد.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" حزب کمونیست ایران

رفیق فرزاد کنعانیان سال 1340 در سنندج به دنیا آمد. در این شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. در جنبش انقلابی مردم در سال‌های 57-1356 علیه حکومت استبدادی شاه شرکت کرد و پس از قیام شاهد سرکوب کردستان به دست رژیم جدید، جمهوری اسلامی بود. با تشکیل دفاتر سازمان پیکار در شهرهای کردستان و به‌ویژه در سنندج، او در اواخر سال 1358 به سازمان پیوست و به‌عنوان یک مروج در تشکیلات فعالیت می‌کرد. در بحران درونی سازمان پیکار در تابستان 1360 و سرانجام با خاموشی آن، سعی در هماهنگی و ارتباط با رفقای باقی‌مانده تشکیلات داشت. فرزاد برای تداوم مبارزه در اواخر سال 1361 به رفقای کومله پیوست، اما متأسفانه در 16 مهر 1362 بر اثر اصابت اتفاقی یک گلوله در منطقۀ سرشيو سقز به شهادت رسيد.

 

 

 

با استفاده از سایت "جانباختگان راه كارگر"

رفیق جلال کوکبی به سال 1335 در سنندج به دنیا آمد. مدرسه ابتدایی را در سنندج، خوی و همدان گذراند و سپس به سنندج بازگشت و پس از تحصیلات متوسطه به انستیتو تکنولوژی راه یافت و فوق‌دیپلم خود را در رشتۀ مکانیک از همین انستیتو گرفت. سال 1354 با مارکسیسم– لنینیسم آشنا شد و به فعالیت سیاسی پرداخت. در قیام بهمن 1357 در تسخیر ژاندارمری، ساواک و پایین کشیدن مجسمه‌های شاه فعالانه شرکت کرد و پس از آن به سازماندهی مبارزات کارگران و زحمت‌کشان در شهر زادگاهش پرداخت. در جنگ اول و دوم سنندج فعالانه شرکت کرد و رشادت‌ها از خود نشان داد و در جنگ دوم بود که بر اثر اصابت گلوله زخمی شد.

رفیق جلال در اواخر سال 1358 به تشكیلات سازمان پیکار در سنندج پیوست. او به مطالعه‌ای پیگیر و جدی در شناخت و آگاهی بیشتر از مبانی مارکسیسم – لنینیسم، افت و خیزهای قیام بهمن و تجارب مبارزات توده‌ای در فاصلۀ سال‌های 1356 تا 1359، خصوصاً نبرد خلق کرد برای خودمختاری و دمکراسی پرداخت. پس از شدت‌گیری بحران ایدئولوژیك و درونی سازمان پیكار و سرانجام خاموشی آن در اواخر سال 1361 به پیشمرگان "سازمان راه کارگر" در كردستان پيوست.

رفیق جلال در عین قاطعیت در اصول، صمیمی، پرجوش و خروش و مهربان بود. چنان‌که نه تنها در خانواده، بلکه در میان تمام کسانی که او را می‌شناختند، چهره‌ای دوست‌داشتنی بود. او بسیار شجاع و جسور، در‌عین‌حال در امور نظامی نیز از تسلط و آگاهی خوبی برخوردار بود. رفیق در چندین عملیات علیه رژیم شرکت کرد و رشادت‌های کم‌نظیری از خود نشان داد. در شب 7 بهمن‌ماه 1362 در جبهۀ نبرد "کوره دار" در اثر اصابت گلوله به شدت زخمی شد و به شهادت رسید.

 

با استفاده از "یادنامۀ شهیدان" سایت حزب کمونیست ایران

رفیق حامد محمدی به سال 1340 در روستای باشبلاغ در منطقۀ فیض‌الله‌بیگی سقز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستای محل سكونتش به پایان رساند و برای ادامۀ تحصیل به سقز رفت. در این دوره بود كه با قشر كارگر و زحمت‌كش روستاهای منطقۀ سقز دمخور شد و به روابط نزدیک و صمیمانۀ آنها انس گرفت. مدتی بعد همراه با خانواده به مشهد مهاجرت كرد؛ در آنجا پدرش در یک كارخانه‌ و خواهرانش در كارخانۀ دیگری مشغول به کار شدند. همین امر موجب شد که او هر چه بیش‌ترو از نزدیک رنج و مرارت كارگران و زحمت‌كشان را حس کرده و آشنا شود.

در جریان قیام سال 1357 به شهر سقز بازگشت و به جنبش‌های مبارزاتی مردم پیوست. در راهپمایی مردم سقز به سوی شهر مریوان با هدف پشتیبانی از كوچ تاریخی مردم مریوان شركت داشت و در سال 1358 در جریان تحصن كارمندان ادارات دولتی شهر سقز یكی از فعالان بارز این حركت اعتراضی بود. با تشكیل "جمعیت دفاع از حقوق زحمت‌كشان" در سقز، به این تشكل پیوست و سپس به‌عنوان هوادار سازمان پیكار فعالیت سیاسی خود را ادامه داد. حامد سپس برای كار به تهران رفت و در كارخانه‌ای مشغول به كار شد و مدتی نگذشت که شخصیت مردمی و انقلابی‌اش او را به چهره‌ای محبوب و قابل اتكا در میان كارگران تبدیل ساخت

رفیق در اواخر سال 1361 پس از خاموشی سازمان پیکار، ضمن بازگشت به كردستان به صفوف پیشمرگان كومله پیوست. آگاهی سیاسی کسب شده و همچنین جسارت و رزمندگی طبیعی‌اش او را به یكی از رفقای قابل اتكا در صفوف پیشمرگان كومله تبدیل کرد. حامد در درگیری با مزدوران رژیم در مناطق "آلان" سردشت و "گه ورک" سقز دو بار زخمی شد، اما هر بار پس از بهبود جراحاتش بار دیگر به صفوف رفقای پیشمرگ بازگشت و مصم‌تر از گذشته وظایف انقلابی خود را پی‌گرفت.

تجارب و آموزش سیاسی‌ رفیق موجب انتخاب او به‌عنوان مسئول سیاسی دسته‌ای از پیشمرگان كومله و عضو كمیتۀ بخش "فیض‌الله‌بگی" سقز انتخاب شد. او مُبلغی توانا و كمونیستی انقلابی بود. رفیق همچنین به‌دلیل ارتباط نزدیك و صمیمانه‌اش با توده‌های مردم مناطق، به‌عنوان فردی قابل اعتماد شناخته می‌شد که مردم باور عمیقی به او داشتند. رفیق حامد در 30 شهریور‌ماه سال 1365 در جریان نبرد با مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در نزدیكی روستای "سه لته كه لتو" از توابع شهر سقز به شهادت رسید.

 

 


با استفاده از 
ماهنامۀ "کمونيست"، شماره ۲۲، شهريور ۱۳۶۴، ص ص ۲۱ و۳۶

رفيق شهرام محمدیان‌باجگیران در سال 1332 در تهران متولد شد. در سال ۱۳۵۱ به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران راه يافت. در دوران دانشجويی فعالانه در مبارزات سياسی دانشجويان شرکت می‌کرد و با تعدادی از هم‌فکرانش محفلی به هواداری از سازمان مجاهدين خلق تشکيل دادند. آنها در اواسط سال 1353 به سازمان مجاهدین خلق پیوستند. شهرام در جريان تغيير‌و‌تحولات ايدئولوژيک سازمان مجاهدين همراه اکثر اعضا، مارکسيسم را پذیرفت و با نام مستعار "جواد" به بخش مارکسيستی سازمان مجاهدين پيوست. از این محفل که اغلب از دانشجویان دانشکده‌های پزشکی و فنی دانشگاه تهران بودند، رفقا رضا تفکری، مهدی فتحی و اصغر صادقی‌قهاره در زمان شاه و رفیق اصغر اکبرنژاد‌عشاق، علیرضا سعادت‌نیاکی و شهرام محمدیان‌باجگیران در دورۀ حکومت جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند. شهرام از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد و در عمليات "ترور" سه مستشار نظامی آمريکايی در شهريور ۱۳۵۵ شرکت داشت. پس از ضربات ساواک در نيمه دوم همان سال که منجر به شهادت بخشی از رهبری سازمان مجاهدين م.ل شد، شهرام به بخش کارگری رفت و مدتی در کارخانه‌های پارس متال و ترانس پيک به کار در ميان کارگران پرداخت. رفيق از منتقدين مشی چريکی بود که پس از نقد و رد مشی چريکی در سازمان و کنار گذارده شدن رفیق تقی شهرام از رهبری سازمان مجاهدين م.ل، از کادرهای مسٸول در سازمان پيکار در راه آزادی طبقه کارگر شد. در اولين کنگرۀ سازمان پيکار متشکل از اعضای پایه، در اسفند 1357 رفيق به عضويت علی‌البدل مرکزیت سازمان پيکار انتخاب شد. پس از قیام 1357 مسئول ارتباط با سازمان‌ها و گروه‌های ديگر بود و در کنفرانس وحدت هم نمايندۀ سازمان پيکار شرکت می‌کرد. او از رفقایی بود که در نگارش و تهيۀ بخش مهمی از اسناد و جزوه‌های منتشر شده سازمان پيکار از جمله در نقد مواضع سازمان مجاهدين خلق )رجوی(، جريانات رويزيونيست و سازمان فداييان نقش داشت.

شهرام در کنگرۀ دوم سازمان در تابستان ۱۳۵۹ که موجب برخی تغییرات در تشکیلات شد به‌عنوان کانديد مرکزيت برگزيده و عضو تحريريۀ هفته نامۀ پيکار و همچنین پیکار تٸوریک شد. تقریبا هم‌زمان با کنار گذارده شدن ليبرال‌ها از حاکميت جمهوری اسلامی در خرداد ۱۳۶۰، در نشریۀ پيکار شماره ۱۱۰ در تاریخ 25 خرداد، سرمقاله‌ای نوشته شد تحت عنوان "بیانیۀ سازمان پیکار... پیرامون اوضاع و تحولات سیاسی جدید". مسئولیت نگارش این مقاله را - گذشته از مرکزیت سازمان که بی‌تردید مواضع آن را تأیید کرده بودند - دو نفر به عهده داشتند که يکی از آنها شهرام بود. در پی اعتراضات شدید درونی، به‌خصوص از جانب پایه‌های سازمان که این بیانیه را راست‌روانه و مظهر کرنش به لیبرال‌ها ارزیابی کردند بحران ايدئولوژيک عمیقی در سازمان سر باز کرد. ضربۀ بزرگ پليسی به سازمان پيکار در بهمن ۱۳۶۰ اوضاع تشکیلات را هرچه متزلزل‌تر نمود و امکان پیشبرد یک مبارزۀ ایدئولوژیک سالم را از میان می‌بَرَد. در این شرایط گرایش‌های گوناگونی شکل گرفت اما هیچ‌کدام نتوانستند قوام یابند و در نهایت سازمان پيکار رو به خاموشی نهاد. رفيق شهرام و عده‌ای ديگر جناحی موسوم به "مارکسيسم انقلابی" تشکيل دادند که پس از مدتی نام "سازمان کمونيستی پيکار" بر خود نهاد. این جریان در صدد وحدت با کومله و "اتحاد مبارزان کمونيست" و تشکیل حزب کمونیست در کردستان بود که رفیق شهرام در جريان رفت‌و‌آمد به کردستان در مهر ۱۳۶۲ دستگير شد. او که فردی شناخته شده برای رژيم محسوب می‌شد، از همان ابتدای اسارتش تحت شديد‌ترين شکنجه‌ها قرار گرفت. رژيم جمهوری اسلامی می‌خواست ارادۀ او را بشکند و به‌عنوان يکی از رهبران سازمان پيکار در برابر دوربين‌های تلويزيونی قرارش دهد، اما رفيق شهرام محکم و استوار لب نگشود و به آرمان رهايی طبقۀ کارگر و عشق به سوسياليزم وفادار ماند. رژيم جمهوری اسلامی اين مبارز کمونيست را در ۲۴ تير ماه ۱۳۶۴ همراه رفقا غلامرضا آجر‌پی، علی ظروفی و... تيرباران کرد. رفيق باجگيران در زمان شهادت متأهل بود، همسرش، خواهر پیكارگر شهید هاشم سریدی‌ضیابری هم‌زمان دستگیر و تا خرداد 1368 در زندان بود. فرزند آنها در آبان 1362 در زندان به دنیا آمد.

خاطرات یک رفیق همرزم:

"در آن زمان در محفل كوچك هفت نفره‌اى از دانشجويان هم‌فكر به فعاليت و هوادارى از سازمان مجاهدين خلق مى‌پرداختيم. ما دانشجويانى بين سال‌هاى سوم تا پنجم پزشكى بوديم. ما اين محفل را از سال 1352 تشكيل داده بوديم كه البته همه از ابتدا در آن نبودند. همۀ ما مذهبى بوديم جز يكى كه از همان اول كه به ما پيوست اعتقادات ماركسيستى داشت. ما علاوه بر مطالعه، دست به كارهاى عملى نيز مى‌زديم، به‌عنوان مثال يك دستگاه پلى‌كپى از يك مدرسه در آمل كه دوستى از ما اهل آنجا بود دزديدیم و اعلاميه‌هاى سازمان مجاهدين را تكثير مى‌كرديم، گاه با شنيدن اعلاميۀ سازمان از راديو ميهن پرستان آن را دوباره مى‌نوشتيم و تكثير و توزيع مى‌نموديم.

پيش از ورود ما در سال 1350 دانشكدۀ پزشكى بسيار آرام و محافظه كار بود. در آن زمان اعتصابات يا از دانشكدۀ فنى شروع مى‌شد و يا از حقوق، اما پس از سال 1350 ما هم اعتصاباتى به راه انداختيم. در آن زمان ما كاملا خود را دنباله‌رو سازمان مجاهدين خلق مى‌دانستيم. در سال 1351 اولين اعتصاب عمومى از دانشكدۀ پزشكى شروع شد. كتابخانه‌اى از كتاب‌هاى اسلامى به راه انداختيم و در كوه‌نوردى كه عموماً در اختيار دانشجويان چپى بود شركت مى‌كرديم و براى اولين بار برنامۀ كوه مشترك بين چپ‌ها و مذهبى‌ها به راه انداختيم. درواقع ما نيروهاى پشت جبهۀ سازمان مجاهدين در دانشگاه بوديم. ما با يكى از اعضاى سازمان، كه همكلاس من هم بود، در ارتباط بوديم. من مى‌دانستم كه او عضو سازمان است اما به روى خود نمى آوردم. وى آدرس من و شهرام باجگيران را در خانى‌آباد بلد بود و اغلب بدون اين‌كه خودش را نشان دهد مقدارى اعلاميه به داخل خانۀ ما مى‌انداخت كه توزيع كنيم، گاه در مى‌زد و به سرعت دور مى‌شد و وقتى كه در را باز مى‌كرديم با بسته‌اى اعلاميه روبه‌رو مى‌شديم كه مى‌بايست توزيع مى‌كرديم. وى بعد‌ها ماركسيست شد و هم اكنون پزشك متخصص حلق‌و‌بينى است و در فرانسه زندگى مى‌كند. به‌خاطر اين‌كه يكى از اعضاى محفل ما در اواخر سال 1354 دستگير شد و تا سال 1357 در زندان بود، مجبور شديم كه مخفى شويم. آن دوست ما كه از اعضاى سازمان بود پس از اين ما را به سازمان وصل كرد. ما از اوايل سال 1354 متوجه شده بوديم كه سازمان ديگر مذهبى نيست. در آن دوران اعتقادات مذهبى‌مان هم سست شده بود و پس از تير‌ماه همان سال ديگر نماز نمى‌خوانديم. پيش از مخفى شدن ما اعلاميۀ تغيير مواضع سازمان را خوانده بوديم و پس از تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان نيز، همگى آن را پذيرفتيم. درواقع همۀ ما و از جمله احمد صادقى‌قهاره كه پدرش آخوند و پيش نماز مسجد در خرم‌آباد بود و به‌همين نسبت فردى بيشتر مذهبى بود، بيشتر مواضع عدالت‌خواهانه داشتيم ولى به‌خاطر پيشينۀ خانوادگى و شهر كوچك مذهبى در ابتدا اين عدالت‌خواهى را در نظريات مذهبى سازمان مجاهدين خلق مى‌ديديم. در آن زمان فكر مى‌كرديم كه پس از مخفى شدن، لو رفته بوديم كه اين‌طور نبود و شايد تا يك سال بعد در ليست ساواك قرار نگرفتيم و يا حداقل تا آن زمان به دنبال ما نيامدند. همان رفيقى كه از اعضاى سازمان بود، گاه ماه‌ها غيبش مى‌زد و دوباره باز مى‌گشت، درهرحال او به درسش ادامه مى‌داد. البته در آن زمان ميزان فعاليت ما زياد شده بود و كمتر ميلى به ادامۀ درس خواندن در آن شرايط داشتيم. اغلب اعضاى محفل ما يا بعدها در دوران فعاليت در سازمان مجاهدين م ل و يا سازمان پيكار شهيد شدند.

در اوايل سال 1356 من و شهرام مجددا مجبور شديم كه خانۀ خود را عوض كنيم و اتاقى در انتهاى محلۀ عباس خاكى گرفتيم. پس از آن من در كارخانۀ سايپا كار مى‌كردم. هنوز چند روزى از اقامت ما نگذشته بود كه يك اتفاق ديگر رخ داد. ما چمدانى داشتيم كه مدارك و اسلحه خود را در آن مى‌گذاشتيم. من چون در كارخانه بودم اسلحه‌ام را در خانه گذاشته بودم. شهرام كه اسلحه‌اش را در كمرش جاسازى مى‌كرده و مى‌خواسته نارنجك را هم به كمرش ببند، ضامن آن به جايى در چمدان گير مى‌كند و خارج مى‌شود. شهرام تنها فرصت مى‌كند كه از اتاق خارج شود كه نارنجك منفجر مى‌گردد. صاحب‌خانه كه مغازۀ كوچكى در كنار خانه‌اش داشت و از پيش به ما مشكوك شده بود، با فرياد همسايه‌ها را براى گرفتن خرابكار صدا مى‌زند كه عده‌اى نيز به دنبال شهرام افتاده بودند. خوشبختانه وى مسلح بود و با تهديد و شليك چند تير هوايى از مهلكه در مى‌رود و به كارخانه نزد من مى‌آيد و ماجرا را توضيح مى‌دهد. تمام اسناد و مدارك شناسايى ما و از جمله نوار گفتگو و بحث ايدئولوژيك تقى شهرام و گروه انشعابى از چريك‌هاى فدايى، همه در آن چمدان قرار داشت. گروه تورج بيگوند پس از شهادت او به حزب توده پيوستند. در اين نوار كه در خانۀ اصلى سازمان و محل زندگى تقى شهرام در منطقۀ قلعه‌مرغى قرار داشت، صداى هواپيما و نشانه‌هاى ديگر بود كه براى احتياط از شناسايى نشدن توسط ساواك آنها نيز مجبور به تخليۀ خانه شدند. اين خانه محل تهيۀ مهمات سازمان هم بود و بسيار اهميت داشت. همين اتفاق موجب شد كه تقى شهرام زودتر از كشور خارج شود.

در آن زمان مسئول ما جواد قائدى بود كه به‌خاطر اين حادثه كه زحمات و مشكلات بسيارى بر سازمان تحميل كرد، ما را نيز به‌همين‌دلیل توبيخ تشكيلاتى نمود. من كه سلاحم را از دست داده بودم، اما سلاح شهرام و حتى قرص‌هاى سيانورمان را هم گرفت كه به نظرم كار بيهوده‌اى بود، چرا كه عكس و مشخصات ما ديگر به‌دست ساواك افتاده بود و بدون سلاح و قرص سيانور خود خطرى براى امنيت سازمان محسوب مى‌شديم. قائدى خود فرد خشنى نبود اما بنابه ‌دستور تقى شهرام در سختگيرى، مورد توبيخ قرار گرفتيم".

 

با استفاده از سایت "یاد یاران" حزب کمونیست

رفیق صدیق محمودی به سال 1340 در روستای "بناوچان" از توابع منطقۀ "خورخوره" سقز متولد شد. سال‌ آخر دبیرستانش با جنبش انقلابی مردم برای سرنگونی رژیم شاه هم‌زمان بود. اندیشۀ انقلاب و روحیۀ آزادی‌خواهی در این دوران، توسط انقلابیون كُرد كه به‌تازگی از زندان‌ها آزاد شده بودند در میان جوانان منطقه ترویج می‌شد. صدیق هم آنها را با گوش‌و‌جان فرا می‌گرفت. در بهار 1358 با مطالعه که انجام داده بود به ماركسیسم و با همراهی رفقایش به طیف خط 3 گرایش پیدا كرد. در تابستان 1358 به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار "نظام" به فعالیت پرداخت. در دوران چند سالۀ فعالیتش با سازمان پیكار در فراگیری و انجام وظایف تشكیلاتی، پیگیر و كوشا بود. رفقایش او را با نام "نظام بناوچانی" می‌شناختند. در تمام دوران فعالیتش به مانند نامش فردی بسیار صدیق و كمونیستی پیگیر و پرتلاش بود. رفیق فردی بسیار حساس به زندگی مردم زحمت‌كش بود و همواره در تلاش برای كمك به رنجبران منطقه برمی‌آمد.

تا مدت‌ها پس از بحران درونی سازمان پیكار در صدد حفظ تشكیلات و كمك به ارتباطات رفقا بود. صدیق در سال 1362 برای تداوم مبارزه به كومله پیوست. در كومله در كمیتۀ تداركات جنوب آن سازمان فعالیت می‌كرد که در مناطق مریوان و دیواندره سازماندهی شد و بهار سال 1363 به عضویت در حزب كمونیست ایران در آمد. رفیق صدیق در 28 خرداد 1364 در هنگام مقابله با تهاجم نیروهای رژیم در منطقۀ تیلكو در دیواندره به شهادت رسید.

 

با استفاده از نشريۀ "كمونيست" شمارۀ 6، 30 اسفند 1362

رفیق جلال منزوی تحصیلاتش را در آبادان به پایان رساند و بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست. با خاموشی سازمان در اواخر سال 1360 هم‌چنان به فعالیت خود با محافل رفقای باقی‌مانده ادامه داد. در اوایل سال 1362 برای تداوم مبارزه به کومله پیوست. رفیق در 28 بهمن 1362 در همراهی با گردان کاک فواد در منطقۀ نشکاش (مریوان) در درگیری با نیروهای رژیم به شهادت رسید. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

رفیق کیوان مهاجر، برادر بزرگتر پیکارگر کمونیست کیومرث مهاجر بود که در تشکیلات سازمان پیکار با نام مستعار محمد‌امین فعالیت می‌کرد. او همراه برادرش پس از خاموشی سازمان پیکار در اواسط سال ۱۳۶۱ به کومله پیوست. کیوان در بهار ۱۳۶۶ در سنندج و در خانه‌ای که لو رفته بود به اتفاق چند رفیق دیگر دستگیر شد. رفیق کیوان در شهریور‌ماه ۱۳۶۷ در زندان سنندج حلق‌آویز شد. رفیق به تازگی با یکی از رفقای کومله ازدواج کرده بود.

یادی از یک رفیق:

"یادش گرامی، در هوا خوری بازداشتگاه ادارۀ اطلاعات سنندج بودیم، نگهبان با یك لیست وارد حیاط شد. اسامی خوانده شد، كیوان مهاجر، جمشید خزدوزی... همه با دست‌پاچه‌گی به داخل بند برگشتیم. كیوان گفت: "می‌دانم حكم اعدام ما قطعی شده است". فضای سنگینی بود. به صف ایستادیم. یكی‌یكی همدیگر را در آغوش گرفتیم. پاهای ما لرزان، اما خندۀ زیبای كیوان و جمشید و مختار و... آنها ما را دلداری می‌دادند. كیوان گفت: "دور از انتظار نبود، آشتی بین منِ سوسیالیست با این حكومت وجود ندارد". ما..."

شرح دستگیری رفیق كیوان با استفاده از خاطرات یك هم‌رزم در كومله:

"واقعۀ لو رفتن و دستگیری اعضای تیم شهر در سنندج که عبارتند از زنده یادان کیوان مهاجر (محمد‌امین)، صباح باوه‌ریز، جمشید خزدوزی و جواد باوه‌ریز.

صباح برای آوردن موتورسیکلتی که برای انجام عملیات ترور لازم داشته‌اند به سر قرار می‌رود، غافل از این‌که دارندۀ موتورسیکلت نفوذی اطلاعات سپاه بوده و موضوع را به آنها اطلاع داده و اطلاعاتی‌ها در محل کمین کرده بودند. تا صباح به خانۀ شخص مورد نظر می‌رود، در آنجا دستگیر می‌شود و مستقیم او را به اتاق شکنجه برده و او را وادار به لو دادن نام بقیۀ اعضای تیم شهر که در خانۀ یکی از پیشمرگان واقع در خیابان 25 شهریور سنندج مخفی شده بودند، می‌کنند و اطلاعاتی‌ها به آن خانه شبیخون زده و بقیۀ اعضا را دستگیر می‌کنند و به کمین می‌نشینند برای فرمانده‌های تیم که عبارت بودند از زنده یادان جلال قدر‌جو و شوکی خیر‌آبادی.

اطلاعاتی‌ها که در خانه کمین کرده بودند هر کسی را که در می‌زد به زور به داخل کشیده و به شکنجۀ او می‌پرداختند، از جمله خادم مسجد محل (در شهر‌های کردستان، خادمین مساجد برای تأمین مایحتاج زندگی خود روز‌های پنج‌شنبه هنگام عصر به در خانه‌ها مراجعه کرده و با گفتن این جمله ''ئاوان بی‌نان جمعه'' از مردم تقاضای کمک می‌کنند) که این خادم بخت برگشته چنان مورد ضرب‌و‌شتم قرار گرفته بود که به مدت سه ماه در خانه بستری شد تا بهبود یافت.

زنده یاد شوکی خیرآبادی که از طریق بی‌سیم با ساکنان خانه در تماس بود، به گفته‌های غیرمعمولی آنها مشکوک گشته و از مراجعه به آن خانه خوداری نموده و از مهلکه جان سالم به در می‌برد. زنده یاد جلال قدرجو به‌وسیلۀ وانت‌باری که مسئول جا‌به‌جایی او بود، تا نزدیکی خانه می‌رود و پیاده گشته که ضمن بررسی محیط با احتیاط به خانه وارد شود. او هنوز چند قدمی دور نشده بود که راننده که خبر لو رفتن خانۀ مذکور را از مردم می‌شنود، به‌سرعت خود را به جلال قدرجو می‌رساند و موضوع را به او می‌گوید و هر دو به‌سرعت از منطقه دور می‌شوند. اطلاعات سپاه از طریق شکنجۀ دستگیرشدگان به محل اسکان دو پیشمرگۀ زخمی، زنده یادان غلام حق‌بیان و مختارنوری‌زاده (موختار ئه ویهه نگ) دسترسی یافته آنها را هم دستگیر می‌کنند. در حدود ده‌ها نفر از دوستان و هواداران عاطفی کومه له در مناطق چه م شار، که لا ته رزان، کوماسی، به رپله ی سارال و سارال هم لو رفته و دستگیر شدند.

محمد‌امین مهاجر(کیوان)، صباح باوه‌ریز، جواد باوه‌ریز در شهریور‌ماه 1367 در زندان سنندج توسط رژیم اعدام شدند و همچنین زنده یادان مختار نوری‌زاده (موختار ئه ویهه نگ) و غلام حق‌بیان که هر دو زخمی بوده و جهت مداوا در دو خانه مخفی شده بودند، در همین رابطه محل اسکان آنها شناسایی گشته و دستگیر و اعدام می‌شوند".

 

رفيق كيومرث مهاجر سال 1340 در يك خانوادۀ متوسط در سنندج به دنيا آمد. چون پدرش ارتشی بود، آنها در شهرهای مختلفی سكونت داشتند و به‌همين‌دليل رفيق در شهرهای مختلفی تحصيل كرد. در قيام 1357 خانوادۀ او در شاهرود زندگی می‌کرد و رفيق در تمام مبارزات مردمی آن دوران حضور داشت. پس از قیام به سنندج بازگشتند. کیومرث برادر کوچک‌تر پیکارگر کمونیست کیوان مهاجر بود.

پس از قیام، رفيق كيومرث و رفقای ديگرش كتابخانه‌ای که در آن بسياری از كتب انقلابی و ماركسيستی به علاقه‌مندان اراٸه می‌شد در محلۀ "كلكه جار" سنندج تاسيس كردند. آنها با تلاش فراوان جوانان را به مطالعه و آشنايی با مساٸل سياسی تشويق می‌کردند. رفيق در همان زمان در شوای محل نيز فعال بود.

او اوايل سال 1358 ابتدا در گروه كوچكی به نام "شفق سرخ" فعاليت می‌كرد. پس از جنگ 24 روزۀ سنندج در تابستان 1358 به تشكيلات سازمان پيكار پيوست و در تشكيلات با نام مستعار جبار به فعاليت می‌پرداخت‌. در جريان بحران سیاسی - درونی سازمان پيكار به اتفاق رفقای بسياری در تشكيلات كميتۀ كردستانِ سازمان در صدد حفظ نيروهای خود بودند. رفيق کیومرث پس از خاموشی سازمان، به همراه چند رفيق پيكاری ديگر در آذرماه 1361 برای تداوم مبارزه به كومله پيوست.

رفيق كيومرث در تشكيلات پيشمرگه‌های كومله از افراد بسيار پيگير و فعال آن بود و به‌خاطر تجربيات ارزنده‌ای كه در تشكيلات سازمان پيكار به‌دست آورده بود به منطقۀ مهاباد اعزام شد. در آنجا به‌دلیل توانايی‌ها و قابليت‌های بسيارش به معاونت فرماندۀ يك واحد از رفقای پيشمرگ انتخاب شد. در بسياری از عمليات نظامی كومله با رشادت بسيار به نبرد با نيروهای رژيم پرداخت. رفيق در عمليات تصرف پايگاه سنگسر در حوالی مهاباد، نبرد 12 ارديبهشت 1362 درون شهر مهاباد و نبرد بزرگ روستای "سنجاق" شركت داشت. او در عصر روز 25 ارديبهشت 1367 در جريان بمباران شيمیايی از سوی هواپيماهای رژيم عراق به يكی از مقرهای كومله واقع در درۀ ''بوتی'' در ۲۰ کیلومتری شمال شهر رانیه در کردستان عراق همراه 22 رزمندۀ كومله شهید شد. در این بمباران همچنین ۱۵۸ رفیق کومله‌ای دیگر مصدوم و مسموم شدند.

خاطراتی از یکی از هم‌رزمان رفیق:

''رفیق جبار، ما او را تنها با نام جبار می‌شناختیم، همچون برادر بزرگترش محمد‌امین (کیوان) فوق‌العاده شوخ، بذله‌گو و سرزنده بود. او با قدی بیش از دو متر یکی از بلندقدترین در میان پیشمرگان بود و خودش همین قامت بلندش را بهانه‌ای برای خنده و شوخی می‌کرد. مثلا، یک‌بار که مجبور بودیم به خانۀ یک روستایی پناه ببریم و روستایی به‌خاطر عدم شناخت از ما، به راحتی به ما اعتماد نمی‌کرد و ما را به خانه‌اش راه نمی‌داد (در کردستان معمولا دیوار خانه‌های روستایی کوتاه است، این خانه کمی هم پایین‌تر از سطح زمین قرار داشت) جبار با آن قد بلندش از پشت دیوار حیاط خانه سعی می‌کرد صاحبخانه را قانع کند که جمعی از ما را بپذیرد که به ناگاه صاحبخانه گفت: "برادر جان حالا چرا به پشت‌بام رفته‌ای، ممکن است پاسداران تو را ببینند، پایین بیا". که ما هر وقت او این واقعه را تعریف می‌کرد کلی می‌خندیدم. یا در عملیاتی كه متأسفانه چند رفیق در روستای سنجاق به شهادت رسیدند، او به همراه رفیقی بود که قدش کوتاه بود. در این عملیات زانوی او تیر خورد، آن رفیق هم به شوخی می‌گفت که مزدوران سر مرا نشانه گرفته بودند اما به زانوی رفیق جبار خورد، که هر وقت او این را تعریف می‌کرد، جبار به‌شدت به خنده می‌افتاد.

جبار یک عادت بسیار خوب داشت که وقایع اتفاق‌افتاده در روز و یا کارها و عملیات‌هایی که در آن شرکت داشت را به‌ مانند گزارش در دفترچه‌ای که به همراه داشت یادداشت می‌کرد. او تقریبا هر روز چیزی در آن دفترچه می‌نوشت. متأسفانه این دفترچه در زمان شهادتش مفقود شد. من احتمال می‌دهم که به‌دلیل شدت جراحات و تاول‌های بزرگی که بر روی بدنش به‌خاطر گازهای شیمیایی ایجاد شده بود، هیچ‌کس لباس‌های او را نگشت و او را با همان لباس‌ها دفن کردند که احتمالا آن دفترچه هم در میان آنها با او دفن شده است. یادش گرامی''.

 

با استفاده از نشريۀ "كمونيست" شماره 40، خرداد 1367

رفیق سعید نقش‌دوست از فعالین سازمان پیکار در خوزستان بود. او پس از انتشار بیانیۀ 110 و اوجگیری بحران درونی - سیاسی سازمان در سال 1360 تمام امکانات و تلاش‌ خود را به کار گرفت تا روابط پیرامون خود را حفظ کند و مانع ازهم‌گسیختگی ارتباطات رفقا شود. سعید مدتی از فعالیت خود در این دوره را در میان رفقای نزدیک و آشنایش در خوزستان گذراند. او زمانی که عملا ازهم‌پاشیدگی سازمان آشکار شده بود، به جناح "مارکسیسم انقلابی" گرایش پیدا کرد که با کردستان و رفقای کومله ارتباط داشتند و سپس به آنها پیوست. این گرایش در اواخر سال 1360 خود را به "سازمان کمونیستی پیکار" موسوم کرد. در شرایطی که هر روز ضربات سخت پلیسی بر جریانات و سازمان‌ها انقلابی و کمونیست وارد می‌آمد، سعید در تهران به فعالیت خود ادامه می‌داد.

رفیق سعید در مهرماه 1362 در جریان ضربۀ پلیسی بر بخشی از تشکیلات حزب كمونيست و تعدادی از اعضا و هواداران سابق سازمان پيكار در تهران دستگیر شد. او از همان ابتدا در فکر یافتن راهی برای گریز از چنگال مزدوران جمهوری اسلامی بود و در ادامۀ این تلاش، چهار روز پس از بازداشت، درحالی‌که هنوز بازجویی‌اش تمام نشده بود موفق به فرار شد. با هشدار به رفقایی که دستگیر نشده بودند کمک با ارزشی بود که آنها خود را از تهدید یورش پلیسی حفظ نمایند.

او سپس به حزب كمونيست ايران پيوست و به‌عنوان یکی از فعالین پرکار و قابل اتکای اين حزب در تشکیلات مخفی به فعالیت پرداخت. مدت‌ها در مراکز صنعتی به کارگری مشغول شد. برقراری روابط وسیع و نزدیک با کارگران مبارز و کار آگاهگرانه در بین آنها حاصل این دوره از تلاش‌های رفیق بود. سعید از بهار 1365 در واحد‌های پیشمرگِ کومله سازماندهی شد و در ناحیۀ دیواندره به فعالیت پرداخت.

شرکت در عملیات نظامی و فعالیت‌های سیاسی - تبلیغی و آگاهگرانه در میان مردم، دفاع از دمکراسی و آزادی در کردستان انقلابی و مقابله با سیاست‌های حزب دمکرات، عرصه‌هایی بود که رفیق لیاقت و کاردانی خود را در آنها به اثبات رسانید و به چهره‌ای قابل اتکا در میان پیشمرگان و مبلغی پرشور و آگاه در میان مردم زحمت‌کش ناحیۀ دیواندره تبدیل شد. او به‌اعتبار همین خصوصیات برجسته‌اش پس از دورۀ کوتاهی به عضویت در حزب كمونيست پذیرفته شد و مسئولیت سیاسی یک واحد از پیشمرگان به او سپرده شد.

متأسفانه این دوره از فعالیت سیاسی رفیق سعید خیلی زود به پایان رسید. او در روز دوم خرداد 1366 در جریان یک مأموریت تشکیلاتی در نتیجۀ توطئۀ مشترکی بین مزدوران رژیم و یکی از ملاکین مرتجع منطقه به نبردی نابرابر با پاسداران سرمایه کشیده شد و به همراه دو تن دیگر از یارانش قهرمانانه جان باختند.

 

 

رفیق امیر ویسی سال 1338 در شهر مهاباد به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. به‌خاطر علاقه‌ای که به موسیقی داشت در سال 1354 به دانش‌سرای هنر سنندج رفت، در آنجا و سپس تهران 4 سال به تحصیل پرداخت. در جریان قیام 1357 فعالانه شرکت داشت. با روی کار آمدن جمهوری اسلامی که تحصیلات امیر هم به پایان رسیده بود، در سال 1358 به کردستان بازگشت. برای مدت کوتاهی هوادار سازمان توفان شد، سپس به سازمان پیکار پیوست و فعالیت مستمر و تشکیلاتی‌اش را ادامه داد. او هنرمندی انقلابی بود که با نام مستعار عبدالله در تشکیلات شناخته می‌شد و با توجه به وظایف تشکیلاتی‌ای که داشت در سنندج و تهران فعالیت می‌کرد. در سال 1360 به یاد شهدای بوکان که به دست حزب دمکرات به شهادت رسیده بودند، بر روی سرودی از کاک جمال مفتی، آهنگی ساخت.

پس از بحران داخلی سازمان پیكار و خاموشی آخرین هسته‌های آن در کردستان، رفیق به همراه عده دیگری در اواخر سال 1361 به کومله پیوست و سپس در حزب کمونیست ایران به مبارزه‌اش در کمیتۀ تبلیغات هنری ادامه داد. 7 خرداد 1363 رفیق امیر در مأموریتی در اطراف مهاباد با مقاومتی دلاورانه در برابر نیروهای رژیم که در کمین‌شان بودند به شهادت رسید.

 

 

با استفاده از سایت "یادنامه شهیدان"، حزب کمونیست ایران

رفیق محمود هنری سال 1334 در بیرجند متولد شد. پدرش پزشک بود و برای انجام وظایف کاری با خانواده به زاهدان رفت. رفیق دوران متوسطه و دبیرستان را در زاهدان گذراند و در آنجا با زندگی کارگران و خلق ستمدیدۀ بلوچ آشنا شد که به‌دلیل سیاست‌های تبعیض‌آمیز رژیم پهلوی محروم نگهداشته شده بودند. دیکتاتوری حکومت محمدرضا شاه و فقر و بی‌حقوقی مردم، محمود را به سمت مطالعۀ علل آن محرومیت‌ها سوق داد و در این مسیر با مارکسیسم آشنا شد. محمود پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی، سال 1352 به تهران رفت و در رشتۀ جغرافی دانشگاه تربیت معلم لیسانس گرفت. در آن سال‌ها جو ضدیت با دیکتاتوری و ستم طبقاتی در مراکز آموزشی قوی بود و مطالعۀ مارکسیسم رواج داشت. محمود در این فضای پرشور و مبارزاتی تربیت سیاسی بیشتری یافت و آشنایی خود با مارکسیسم را عمق بخشید. او به‌عنوان یک فعال همراه با هم‌رزمانش به سازماندهی مبارزات دانشجويی در مراکز عالی آموزشی تهران می‌پرداخت. زمانی که در آن سال‌ها بورژوازی لیبرال ایران تلاش داشت نوک پیکان مبارزات را ضدیت با دیکتاتوری سلطنتی معرفی سازد، رفیق محمود بر ضرورت مبارزۀ ضدامپریالیستی پافشاری داشت و معتقد بود که نمی‌توان مبارزۀ ضداستبدادی را از مبارزۀ ضدامپریالیستی جدا کرد. او از اوایل سال 1355 در دانشگاه به هواداران سازمان مجاهدین م ل پیوسته بود. در سال 1356 از دانشگاه تربیت معلم، لیسانس دبیری جغرافی گرفت و پس از فراغت از تحصیل در زاهدان به تدریس پرداخت.

با شروع مبارزات مردمی سال‌های 57-1356 رفیق محمود به‌عنوان یک فعال چپ و صاحب تجربه به اقیانوس عظیم توده‌های معترض پیوست. او با فعالیت پیگیر در روند انقلاب پخته‌تر شد و به سوی آشنایی هر چه بیشتر با جنبش کارگری روی آورد. او در قیام بهمن و سرنگونی حکومت پهلوی فعالانه شرکت کرد.

پس از قیام، به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات بلوچستان سازمان با نام مستعار عماد سازماندهی شد. در سال 1359 به‌عنوان مروج به کردستان فرستاده شد و در آنجا با نام جمال بلوچ شناخته می‌شد. محمود بعد از آن دوره همراه با کادرها و اعضای سازمان که پس از تصرف شهر سقز در روستای شیلاناوی، میان بوکان و سقز، مستقر شده بودند در مبارزات مسلحانه و انقلابی مردم کردستان شرکت کرد. تا اوسط تابستان 1360 در تشکیلات مخفی کمیتۀ کردستان سازمان پیكار بود. پس از آغاز بحران درونی و تشدید بحران تشکیلاتی و خاموشی سازمان پیکار به مناطق آزاد شده رفت و یک سال در آنجا ماند. سپس به تشکیلاتی موسوم به "سازمان کمونیستی پیکار" که بعد‌ها در تشکیل حزب کمونیست ایران شرکت داشت، پیوست. رفیق از ایدۀ تشکیل حزب کمونیست حمایت می‌کرد. پس از کمک در ایجاد حزب به تهران برگشت و در ارتباط رادیویی با مرکزیت حزب به امر سازماندهی معترضین و کارگران مبارز پرداخت.

رفیق مدتی در تهران و شهرستان‌ها زندگی ‌کرد. در این زمان ازدواج کرد و دارای یک فرزند پسر شد. سال 1365 تصمیم به خروج از کشور گرفت و برای آخرین ملاقات با خانواده‌اش در پاییز همان سال به همراه همسر و فرزندش به بیرجند رفت. با این خیال که سال‌ها از دوران مبارزۀ مخفی و علنی گذشته و عوامل رژیم دیگر او را به یاد نخواهند داشت؛ در بیرجند عوامل رژیم او را شناسایی و به همراه همسر و فرزندش دستگیر می‌کنند. از موقعیت او در سازمان مطلع بودند به‌همین‌دلیل سریع به تهران و زندان اوین منتقلش کردند. در زندان برای مدت طولانی به‌شدت شکنجه شد. رفیق محمود در کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 1367، در اوایل شهریور در زندان اوین اعدام و در خاوران دفن شد. همسرش دو سال و نیم پس از دستگیری و بعد از اعدام رفیق در اواخر سال 1367 آزاد شد.

 

رفیق حمید یثربی سال 1340 در شهر سنندج به دنیا آمد و در همانجا تحصيلات ابتدايی و متوسطه‌اش را به پايان برد. فعالیت سیاسی‌اش را بعد از قیام ابتدا با "جمعیت دفاع از آزادی و انقلاب" در سنندج شروع کرد. او سپس به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار رضا تا اواخر سال ۱۳۶۰ یعنی دوران بحران سیاسی - درونی پیکار و ضربات شدید پلیسی به سازمان، فعالیت خود را ادامه داد. حميد در اواخر سال 1361 به همراه جمعی از پيشمرگه‌های سابق سازمان پيكار به کومله و سپس به حزب کمونیست ایران پیوست و در ارگان‌های مختلف اين تشکیلات فعالیت می‌كرد.

كمی پس از پيوستن او به كومله برادر کوچکترش (اردشیر) که از پیشمرگان رزمندۀ کومله بود در يكی از عملیات جنوب کردستان به شهادت رسید. حمید در سال ۱۳۶۷ در یک حملۀ هوایی عراق به یکی از اردوگاه‌های مرکزی کومله در بوتی به همراه چند رفیق دیگر شهید شد. لازم به یادآوری‌ست که خانوادۀ یثربی در شهر سنندج جدا از شهدا (اردشیر و حمید) برادر بزرگشان به نام محمد‌حسین یثربی را كه از هواداران کومله بود در یک تصادف رانندگی در جاده سنندج به تهران از دست داد.