با درودهاى گرم و شادباش هاى نوروزى. بنا به رسم ايرانى در روزهاى نوروزى به ياد رفيقان به خون خفته به بهشت زهرا رفتم. آنچه را ديدم همراه با عكس هايى كه از آرامگاه اين عزيزان گرفتيم برايتان مى فرستم. با اميد به بزرگداشت ياد و خاطره اين عزيزان و تلاش جهت افشاى جنايت هاى جمهورى اسلامى در جهت سرنگونى آن!
برخى ياران كه در سال ۱۳۶۰ تيرباران شدند در قطعه ۹۲ دفن هستند ازجمله رفقاى اعدامى تاريخ ۱۷ دى ماه آن سال سياه، شامل رفقا محمود و مهناز افشار، گيتى اصغرى و خيلى هاى ديگر كه نمى شناختم. سنگ مزار آنهايى كه خانواده هايشان مرتب سر مى زنند عوض شده و متأسفانه آنهايى كه سال هاست كسى سراغشان نرفته همان سنگ ساده، شكسته و ناخوانا باقى ست. مزار رفيق عزيزم رؤيا صدر را هم در اين قطعه پيدا كردم. در حالى كه به شدت متأثر بودم و پس از گشتن بسيار توانستم محل دفن رفقا گيتى اصغرى و محمود افشار را پيدا كنم و در اين جستجو به خون خفتگان زيادى را ديدم كه آنها را نمى شناختم. سر و صداى موتورى هاى بسيجى كه فرياد ميزدند: "قطعه منافقين" مرا به اين فكر برد كه وقتى حالا بعد از گذشت ۳۰ سال هنوز اين گونه به خانواده ها فشار مى آورند در آن سال ها خانواده ها چگونه بر سر مزار عزيزانشان مى رفتند و چگونه مى توان اين جنايت ها را افشا كرد؟ غرق اين افكار بودم كه ناگهان سنگ مزار رؤيا به چشمم خورد. گويى با لبخند هميشگى اش صدايم مى كرد و مى گفت: آهاى من اينجا هستم. كجا مى روى؟! و خاطرات سالهاى دور زنده شد...
قطعه ۹۳ هنوز كاملاً خاكى است. كنجكاو شدم و رفتم ببينم دليلش چيست؟ ابتدا قبر چند كودك با سن كمتر از ۵ سال بود. اما بعد مزارهايى ديدم با سنگهايى شكسته و داغان كه نوشتهء بعضى به سختى خوانده مى شد و همان ها گوياى همه چيز بود. دختران و پسران جوانى كه تنها تاريخ تولد و فوت را بر سنگ قبرشان نوشته بودند. تاريخ فوت هم سالهاى ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴ بود! به نظر مى رسيد همه آنها اعدامى هاى اين سال ها باشند. متأسفانه آنقدر ذهنم مغشوش بود كه نام آشنايى پيدا نكردم.
در قطعه ۱۰۶ به دنبال مزار يكى از شهيدان سال ۱۳۶۷ مى گشتم (از هواداران مجاهدين). ظاهراً همه اين جان باختگان در كانالى دفن شده اند و بعد به خانواده ها شماره اى داده اند. بسيارى از قبرها حتى نام و نشانى هم ندارند و مزار تنها با سيمان پوشيده شده و پيداست كه خانواده هايشان خبرى از آنها نداشته اند.
 
 
گيتى اصغرى

رفيق گيتى فرزند رضا، متولد ۱۳۳۹ و اهل زنجان بود. او فرزند بزرگ يك خانواده مذهبى و زحمتكش بود كه دو خواهر كوچكتر هم داشت. او بسيار درس خوان و باهوش بود به طورى كه دوسال را در مدرسه جهشى خوانده بود و سال ۱۳۵۵ در حالى كه فقط ۱۶ سال داشت وارد دانشگاه شد. او در رشته كتابدارى– دانشكده علوم تربيتى دانشگاه تهران– درس مى خواند. زمانى كه وارد دانشگاه شد با توجه به شناختى كه از موسى خيابانى و خانواده او داشت، هوادار سازمان مجاهدين بود و با روسرى و ظاهر دختران هوادار مجاهدين. سال ۱۳۵۶ در ادامه مطالعات و بحث ها و ارتباط با رفقاى هوادار مجاهدين بخش م.ل، ماركسيست شد و سال ۱۳۵۷ به دانشجويان مبارز و هوادار سازمان پيكار پيوست. بسياراهل مطالعه و پرسش بود و در مبارزات دانشجويى نقش فعالى داشت. از اعضاى ثابت برنامه هاى كوهنوردى و كتابخانه دانشجويى بود. روحيه كنجكاوى داشت و به بيشتر كتابخانه هاى دانشجويى ديگر دانشكده ها سر ميزد و كتاب و نوار امانت مى گرفت. به موسيقى، فيلم و ادبيات علاقه زيادى داشت. فيلم هاى جديد را حتماً مى ديد و ميزش پر بود از انواع نوارهاى موسيقى. در برنامه هاى انستيتو گوته شركت فعال داشت. شبى كه برنامه در دانشگاه صنعتى برگزار شد و پليس دانشگاه را محاصره كرد، گيتى جزء كسانى بود كه شب را در دانشگاه سپرى كردند. از مقررات خوابگاه اين بود كه شب ساعت ۱۰ حضور و غياب مى شد و اگر كسى بدون اطلاع مسئولين غايب بود مشخص و پيگيرى ميشد! با بچه ها صحبت كرديم و قرار شد زمان حضور و غياب كس ديگرى به جاى او بخوابد، تا سرپرست خوابگاه متوجه غيبت او نشود كه چنين شد. سال ۱۳۵۸ با رفيق محمود افشار ازدواج كرد و با او در يك سنگر به مبارزه عليه سرمايه دارى و ارتجاع پرداختند. از تابستان ۱۳۵۹ براى ادامه فعاليت سازمانى به كرمان فرستاده شدند. پاييز سال ۱۳۶۰ در آن روزهاى سياه يورش رژيم اسلامى به انقلابيون، در خانه پدرى محمود دستگير و به اوين برده شدند. زير سخت ترين شكنجه ها چون كوه استوار ايستادند و به مزدوران سرمايه نـــه گفتند. قامت استوارشان در ۱۷ دى سال ۱۳۶۰ آماج رگبار گلوله هاى شب پرستان قرار گرفت. پيكر او در قطعه ۹۲ رديف ۷۷ دفن شده است.
 
محمود افشار
رفيق محمود فرزند احمد على متولد ۱۳۳۶ تهران بود. سال ۱۳۵۴ در رشته دامپزشكى دانشگاه اروميه قبول شد و يك سال را در اين رشته درس خواند. سال بعد با اين فكر كه دانشگاه تهران جو مبارزاتى بالاترى دارد، دوباره در كنكور شركت كرد و در رشته كتابدارى دانشگاه تهران پذيرفته شد. او در مبارزات دانشجويى ــ دانشگاه اروميه و دانشگاه تهران – فعاليت زيادى داشت و در اداره اتاق كوهنوردى و كتابخانه دانشجويى و سازماندهى مبارزات دانشحويى نقش به سزايى ايفا كرد. عشق به طبيعت، موسيقى، ادبيات و هنر در همه لحظات و ابعاد زندگى او موج ميزد. او اهل مطالعه بود و شناخت دقيقى از همه جريان ها و سازمان ها داشت و سازمان پيكار را براى مبارزه عليه سرمايه دارى تا رسيدن به آرمان هاى والايش انتخاب كرد. او تأثير زيادى روى اطرافيان و به ويژه خانواده داشت و توانسته بود با روشنگرى همه را به سوى افكار انقلابى اش سوق دهد. سال ۱۳۵۸ با رفيق گيتى اصغرى ازدواج كرد. و از تابستان ۱۳۵۹ براى شركت فعالتر در مبارزات سازمانى باهم به كرمان رفتند. پاييز ۱۳۶۰ كه براى ديدار خانواده به تهران آمده بودند، در خانه پدرش به همراه گيتى و خواهر خودش مهناز دستگير و در تاريخ ۱۷ دى ماه همان سال پس از شكنجه فراوان به دست مزدوران سرمايه تيرباران شدند. پيكر محمود در قطعه ۹۲ رديف ۷۶ دفن شده است.

 
فاطمه (مهناز) افشار


رفيق مهناز فرزند احمد على متولد ۱۳۳۸، خواهر كوچكتر رفيق محمود افشار بود كه در رشته اقتصاد دانشگاه ملى (بهشتى فعلى) درس مى خواند. بسيار دختر آرامى بود و از سال ۱۳۵۷ به دانشجويان مبارز و بعد هم به پيكار پيوسته بود و از اين راه در مبارزه با سرمايه دارى نقش داشت. منيژه و مژگان خواهران كوچكتر مهناز بودند كه در سال ۱۳۶۰ دستگير شدند. بعد ها هر دو پس از سال ها اسارت از زندان آزاد شدند. رفيق مهناز به همراه رفقا محمود و همسرش گيتى اصغرى در يورش پاسداران به منزلشان دستگير و به اوين برده شد و در ۱۷ دى ۱۳۶۰ به همراه آنها تيرباران شد. او نيز در قطعه ۹۲ رديف ۷۷ دفن شده است.
 
 
 رؤيا صدر
 رفيق رؤيا صدر فرزند محمد على در دهم بهمن ماه ۱۳۳۹ در تهران به دنيا آمد. رفيق رؤيا دانشجوى دانشگاه شيراز بود، قبل از آن در انگليس تحصيل مى كرد و با اوجگيرى مبارزات مردم به ايران آمد و در دانشگاه شيراز پذيرفته شد. از هواداران فعال و صادق سازمان بود كه در تشكل دانشجويان فعاليت مبارزاتى خود را پيش مى برد. دختر شاد و بسيار پرشورى بود كه با دقت و موشكافانه با مسايل برخورد مى كرد. در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به همراه رفيق فريده رضايى بر سر يك قرار تشكيلاتى در خيابان شناسايى، دستگير و در ۱۷ دى ماه اعدام شدند. خانواده او به قدرى از اين جريان متأثر شده بودند كه به هيچ وجه حاضر به پذيرش دوستان و اطلاع رسانى نبودند.
 
فريده رضايى
رفيق فريده دانشجوى رشته علوم آزمايشگاهى و تنها دختر يك خانواده زحمتكش بود. روحيه بالا و پرشورى داشت كه به راحتى با همه ارتباط برقرار ميكرد و مواضع سازمان را براى رفقاى تحت مسئوليتش و ديگران با زبانى ساده بازگو ميكرد. در انجام وظايف سازمانى بسيار جدى و پيگير بود. در مهرماه سال ۶۰ بر سر يك قرار تشكيلاتى با رفيق رؤيا صدر در خيابان شناسايى و دستگير شدند. مراجعات خانواده اش به زندان اوين و كميته و... نتيجه اى نداشت و هرگز خبرى از او به دست نيامد تا اينكه شب قبل از ۱۷ دى ماه ۶۰ از زندان اوين با خانه تماس تلفنى داشته و با مادرش صحبت ميكند. مثل هميشه سرحال و با روحيه بوده و به مادرش ميگويد كه نگران او نباشند و هرگز زارى نكنند!! از محل دفن او اطلاعى در دست نيست.
 
 
حميد رضايى
رفيق حميد برادر كوچكتر رفيق فريده رضايى كه در آن زمان ديپلمه بود و با كميته محلات سازمان پيكار همكارى داشت. او نيز مانند فريده بسيار پرشور و فعال بود. در تظاهراتى كه سازمان به مناسبت اول ارديبهشت ۶۰ سالگرد بسته شدن دانشگاه ها در تهران برگزار كرد و در آن رفقا آذر مهرعليان، ايرج ترابى و مژگان رضوانيان شهيد شدند رفيق حميد مثل هميشه حضورى فعال داشت. در عكسى كه چاپ شده بود، او بر روى دوش رفيقى دستان خون آلودش را نشان ميداد. متأسفانه بعد از اين تظاهرات رفيق حميد به خانه برنگشت. خانواده تا مدتها فكر ميكردند به دليل اينكه حزب اللهى هاى محل اورا شناسايى كرده اند متوارى شده و ممكن است روزى به خانه برگردد، ولى افسوس كه هرگز چنين نشد و خبرى از او به دست نيامد.!
 
 
محمد (كوچك آقا) نمازى  

رفيق محمد نمازى، فرزند رجب على در٦ فروردين ۱۳۲۶ در زنجان متولد شد. وى تحصيلات خود را در مدرسه عالى بازرگانى به پايان رساند. از طريق آشنايى با مجاهد سعيد محسن بود كه از ۱۳۴۷ به سازمان مجاهدين جذب شد. پس از دستگيرى گسترده اعضاى سازمان مجاهدين در شهريور ١٣٥٠، اجبارا به زندگى مخفى روى آورد. سال ١٣٥٤ با  تحولات درونى مجاهدين و تغيير ايدئولوژى همراه شد. زندگى مبارزاتى دشوار آن سالها و كار در كارخانه از او مبارزى صبور ساخته بود. وى در جمعبندى مبارزات كارگرى براى نشريه سازمان فعال بود و مقاله اى كه تحت عنوان سود ويژه در نشريه قيام كارگر آمده از اوست. در تابستان ۵۷ جزو هيئتى بود كه از داخل كشور براى شركت در شوراى مسؤولين و بررسى وضعيت سازمان به خارج رفتند. در ايران يك دوره عضو مركزيت سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر بود و مسئوليت تحريريه نشريه پيكار را نيز به عهده داشت با  نام مستعار اكبر. از نظر شخصى بسيار با عاطفه بود و نمونه اش عشق متقابل او به نامزدش بود به رغم هفت سال زندگى مخفى از ۵۰ تا ۵۷ كه تماسشان از نظر امنيتى بسيار دشوار بود. از او يك فرزند دختر باقى است.
رفيق نمازى در ٢٨ تير ماه ١٣٦٢، زمانى كه  به علت ابتلا به سرطان، از كرج عازم بيمارستان هزار تختخوابى در تهران بود دستگير شد. تا چهل روز كوچكترين اطلاعى از او در دست نبود تا يك روز از زندان اوين به خانه پدرش در زنجان زنگ مى زنند و او با خواهرش چند كلمه صحبت مى كند.     
رفيق نمازى در ٩ شهريور همان سال در حالى كه بيمار بود، تيرباران و در بهشت زهرا به خاك  سپرده شد.


فريدون اعظمى بيرانوند
رفيق فريدون در بهار ۱۳۲۵ در خرم آباد متولد شد. در دانشگاه جندى شاپور اهواز در رشته زيست شناسى تحصيل كرد. رفتار گرم و مردم آميزش باعث محبوبيت او بين دانشجويان بود. در زمان شاه از ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ به اتهام فعاليت سياسى در زندان گذراند. پس از انقلاب ازدواج كرد و داراى دو فرزند است. از اول انقلاب تا اوايل سال ۱۳۶۰ در تشكيلات خوزستان سازمان پيكار فعاليت داشت و سپس به تهران منتقل شد. وى در نيمه شب ۱۶ دى ماه ۱۳۶۰ توسط پاسداران در خانه اش همراه با همسر، فرزند خرد سال و چند تن ديگر از افراد خانواده دستگير شد. براى مدتى در كميته مشترك تحت شكنجه بود و سپس به اوين منتقل گشت. همسرش پس از سه ماه و نيم در ارديبهشت سال ۱۳۶۱ آزاد شد. فريدون توانسته بود با همسرش ملاقات كند و به وى بگويد كه از يك دادگاه چند دقيقه اى مى آيد. رفيق از چهره هاى مقاوم زندان بود و گويا همراه با رفيق داوود مداٸن از فداييان اقليت، پس از سه بار بردن به اعدام و بازگرداندن در ۸ آبان ۱۳۶۱ در زندان اوين تيرباران شد. وى در اهواز در بخش محلات مسئوليت داشت و از نظر شخصيتى فردى آرام و فوق العاده صبور بود، عصبانى نمى شد و شوخ طبع بود. برخوردش با ديگران طورى بود كه اعتمادشان را جلب مى كرد. زمانى هم مسئوليت امنيتى سازمان را در اهواز به عهده داشت. در تهران در بخش تداركات نيز فعال بود. هشيارى او در بازجويى ها و تجربه و تسلطى كه از خود نشان داد باعث شد كه چند نفر از رفقايى كه دستگير شده بودند جان سالم بدر برند.
در اينجا بخشى از نوشته برادرش آقاى محمد اعظمى را مى آوريم كه تحت عنوان "خاطراتى از فريدون اعظمى" از جمله در سايت عصر نو منتشر شده است:
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=17788
فريدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردين سال ۱٣۲۵ چشم بر اين جهان گشود. در محيط خانوادگى ما پس از پدر و مادرم، بالاترين اتوريته را در ميان خانواده پرجمعيت ما داشت. فريدون بسيار هم سخاوتمند بود. نه تنها پول هاى خودش را به سادگى خرج هر كس و ناكسى مى كرد، از پول جيبى "بى زبان" من نيز غافل نمى ماند. فريدون به ورزش روى آورده بود. البته كوهنوردى و اسب سوارى و تيراندازى را ما از كودكى آموخته بوديم و از ورزش هاى مورد علاقه عموم افراد خانواده بود. فريدون هم در اين زمينه ها مهارت خوبى داشت. در دوران دبيرستان ابتدا تحت تاثير "دكتر" (هوشنگ اعظمى) پسر عمويمان، كشتى گير شد و در حد قهرمان آموزشگاه ها در بروجرد پيش آمد و سپس به واليبال علاقمند گرديد. در اين دوره كه ما از بروجرد به اهواز آمده بوديم، فريدون يك واليباليست به نام در سطح استان خوزستان شده بود.
فريدون زندگى را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگى كرد. با موسيقى رابطه خوبى داشت. از همان دوره ها كه ضبط صوت "تپاز" داشتيم تا اين اواخر كه نوار جايگزين "صفحه " موسيقى، شده بود، او هميشه در حال گوش دادن به موسيقى هاى كلاسيك به ويژه بتهون بود. صبح با موسيقى از خواب برمى خاست، شب با موسيقى مى خوابيد و با صداى آرام موسيقى مطالعه مى كرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسيارى از ما بازتر و مدرن تر بود.
در سال ۱٣۵۲ فريدون در ارتباط با گروهى از دانشجويان جنديشاپور اهواز دستگير شد. در اين دستگيرى فقط فعاليت او در رابطه با دانشجويان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محكوم گرديد. او در زندان اهواز دوره محكوميت را مى گذراند. پيش از اينكه زمان آزادى اش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دكتر اعظمى، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در كميته مشترك ضد خرابكارى بازجوئى مى شديم. فريدون را هم به اين بازداشتگاه براى بازجوئى منتقل كردند. از اولين روز ورودش به "كميته مشترك" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشيديه، با همديگر بوديم.
قرار بود ما را به گروه ديگرى براى تكميل پرونده بسپارند. اگر تيم جديد بازجوئى به اطلاعات بيشترى مى رسيد، موقعيت بازجويان قبلى پائين مى آمد. به همين خاطر نيكزاد بازجوى گروه رسولى به ما گفت: همه حرف هايتان را همينجا بزنيد، اگر يك كلمه بيشتر از اين پيش بازجوهاى ديگر بگوئيد، شهيدتان مى كنيم. بعد ما را ساعت ها تنها مى گذاشتند تا پرونده را همسان كنيم. در اين وضعيت، يكبار بازجويمان نيكزاد، به فريدون گفت: "فرى (منظورش فريدون بود) اگر آزادت كنيم و مرا در بيرون ببينى چه واكنشى نشان مى دهى؟" فريدون خنديد و حرفى نزد. او گفت راستش را بگو اذيتت نمى كنم. فريدون گفت "اگر در بيرون تو را ببينم جگرت را در مى آورم. " نيكزاد كه انتظار چنين پاسخى نداشت به فريدون حمله ور شد، اما به نظر رسيد در وسط راه پشيمان شد و گفت: "مى دونم لوطى هستى و شوخى كردى" به هر حال او به سه سال و نيم محكوم شد و تا آزادى از زندان، من در بند ديگرى بودم. در تمام طول نگهداريش در كميته مشترك چنان روحيه بالائى داشت كه زبانزد زندانيان بود.
فريدون در تابستان سال ۱٣۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد. پس از آزادى از زندان و پيش از انقلاب به سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر پيوست. او يكى از كادرهاى موثر اين جريان در خوزستان بود. با تهاجم رژيم به جريانات سياسى، به تهران منتقل شد و در جريان ضربه به رهبرى اين سازمان، در نيمه شب ۱۶ ديماه سال ۱٣۶۰ به همراه همسرش فخرى زرشگه و دو فرزندش سهراب و همايون، دستگير و ابتدا درهمان كميته مشترك كه در جمهورى اسلامى بند ٣۰۰۰ اوين ناميده مى شد، زير شكنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسين برانگيز و حفظ همه اعضاى تشكيلات پيكار در خوزستان، كه با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبان ماه ۱٣۶۱ در برابر آتش تير، ايستاده به خاك افتاد.
رفيق گيتى فرزند رضا، متولد ۱۳۳۹ و اهل زنجان بود. او فرزند بزرگ يك خانواده مذهبى و زحمتكش بود كه دو خواهر كوچكتر هم داشت. او بسيار درس خوان و باهوش بود به طورى كه دوسال را در مدرسه جهشى خوانده بود و سال ۱۳۵۵ در حالى كه فقط ۱۶ سال داشت وارد دانشگاه شد. او در رشته كتابدارى– دانشكده علوم تربيتى دانشگاه تهران– درس مى خواند. زمانى كه وارد دانشگاه شد با توجه به شناختى كه از موسى خيابانى و خانواده او داشت، هوادار سازمان مجاهدين بود و با روسرى و ظاهر دختران هوادار مجاهدين. سال ۱۳۵۶ در ادامه مطالعات و بحث ها و ارتباط با رفقاى هوادار مجاهدين بخش م.ل، ماركسيست شد و سال ۱۳۵۷ به دانشجويان مبارز و هوادار سازمان پيكار پيوست. بسياراهل مطالعه و پرسش بود و در مبارزات دانشجويى نقش فعالى داشت. از اعضاى ثابت برنامه هاى كوهنوردى و كتابخانه دانشجويى بود. روحيه كنجكاوى داشت و به بيشتر كتابخانه هاى دانشجويى ديگر دانشكده ها سر ميزد و كتاب و نوار امانت مى گرفت. به موسيقى، فيلم و ادبيات علاقه زيادى داشت. فيلم هاى جديد را حتماً مى ديد و ميزش پر بود از انواع نوارهاى موسيقى. در برنامه هاى انستيتو گوته شركت فعال داشت. شبى كه برنامه در دانشگاه صنعتى برگزار شد و پليس دانشگاه را محاصره كرد، گيتى جزء كسانى بود كه شب را در دانشگاه سپرى كردند. از مقررات خوابگاه اين بود كه شب ساعت ۱۰ حضور و غياب مى شد و اگر كسى بدون اطلاع مسئولين غايب بود مشخص و پيگيرى ميشد! با بچه ها صحبت كرديم و قرار شد زمان حضور و غياب كس ديگرى به جاى او بخوابد، تا سرپرست خوابگاه متوجه غيبت او نشود كه چنين شد. سال ۱۳۵۸ با رفيق محمود افشار ازدواج كرد و با او در يك سنگر به مبارزه عليه سرمايه دارى و ارتجاع پرداختند. از تابستان ۱۳۵۹ براى ادامه فعاليت سازمانى به كرمان فرستاده شدند. پاييز سال ۱۳۶۰ در آن روزهاى سياه يورش رژيم اسلامى به انقلابيون، در خانه پدرى محمود دستگير و به اوين برده شدند. زير سخت ترين شكنجه ها چون كوه استوار ايستادند و به مزدوران سرمايه نـــه گفتند. قامت استوارشان در ۱۷ دى سال ۱۳۶۰ آماج رگبار گلوله هاى شب پرستان قرار گرفت. پيكر او در قطعه ۹۲ رديف ۷۷ دفن شده است.