به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ پنجم:
۲۰۱- ويکتوريا دولتشاهی
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۸ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰ و "پیکارِ غرب" نشریۀ سازمان پیكار در کرمانشاه.
رفیق ویکتوریا دولتشاهی سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ سرشناس کرد در کرمانشاه به دنیا آمد. او دختر سرزندهای بود که به تاریخ و ادبیات علاقه داشت. در دوران قیام ۱۳۵۷ فعالانه در تظاهرات و حرکتهای تودهای شرکت کرد و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) کرمانشاه سازماندهی شد.
او امتحانات نهایی سال چهارم نظری را در دبیرستان پروین اعتصامی به پایان رسانده بود که در اول تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران حتی یک برگه از آنچه که بهاصطلاح خودشان مدرک جرمی باشد از او پیدا نمیکنند. ولی مدرک از نظر رژیم چیزی جز شرکت فعال او در مبارزات دبیرستان نبود و رژیم خواستار اشد مجازات برای ویکتوریا شد. از همه مهمتر، خشمی بود که جلادان رژیم از مقاومت و دفاع او در طی بازجویی به دل داشتند. پس از دستگیری، او را با چند زندانی دیگر در سلولی کوچک که فقط سوراخی برای نفس کشیدن داشت به بند میکشند. در برخوردهای اولیه با زندانبانان یکی از عوامل رژیم به نام حاجی معطری (جلاد اعزامی از تهران) برای تضعیف روحیۀ انقلابی زندانیان وارد سلول میشود و کمونیستها را به باد تهمت و توهین میگیرد. رفیق ویکتوریا آرام نمینشیند و به روی او تف میاندازد. جلاد که چنین انتظاری نداشته، خشمگین و ناراحت او را به سلول انفرادی برده و زیر شکنجه قرار میدهد، اما ویکتوریا همچنان با روحیهای عالی به خواندن سرودهای انقلابی میپردازد و با هر ضربهای که جلاد فرود میآورد صدای سرود خواندن او رساتر میشود، تا جایی که بالاخره حاجی معطری جلاد فغان برمیآورد که تو با این کارت مرا دیوانه کردی! رفیق در اعتصاب غذا علیه شرایط وحشتناک زندان نیز شرکت میکند. این اعتصاب اگر چه ناموفق بود، ولی صدای اعتراض دهها تن از زندانیان زن را منعکس ساخت؛ آن هم در زندانی که رئیس بندش یک زنِ متهم به قتل است و رژیم برای شکستن روحیۀ زندانیان از زنان شوربخت و ناآگاه زندانیان عادی استفاده میکند؛ در زندانی که در آن شپش و کثافت بیداد میکند و زندانیان از کوچکترین حقی برای اعتراض محروم هستند.
زمانی که حکم اعدام ویکتوریا در بیدادگاه، قطعی و اعلام میشود او بار دیگر روحیۀ انقلابی و کمونیستی خود را نشان میدهد؛ خندان حکم را میشنود، بهترین لباسش را میپوشد و خود را مرتب و تمیز میکند. وقتی او را با دو تن از زندانیان مجاهد برای اعدام میبردند، لحظاتی فراموش نشدنی بود، "سرود ای رفیقان... و یاد یاران ..." او طنین انداز میشود. این سرودها و شعارهای "مرگ بر ارتجاع"، "زنده باد سوسیالیسم" او لرزه بر اندام جلادان میاندازد و آتش مقاومت و اعتراض را در دل زندانیان شعلهور میسازد. او میخواهد با چشمان باز در برابر گلولههای مزدوران سرمایه قرار گیرد. بدون شک خاطرۀ دلاوریهای ویکتوریا دولتشاهی همچون ستارۀ درخشانی در آسمان پر ستارۀ جنبش کمونیستی ایران خواهد درخشید. او در تاریخ ۱۶/۰۵/۱۳۶۰ در کرمانشاه اعدام شد.
۲۰۲- غلامحسين دهداری
رفیق غلامحسین دهداری اهل آبادان بود. او در یک اعدام دستهجمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در ۲ آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد.رفیق با نام مستعار منصور در تشكيلات پیکار فعالیت میکرد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰۳- داوود دهقانعقیلآبادی
با استفاده از نشریۀ "پیکار دانشجو" شماره ۴، نیمه دوم آبان ۱۳۶۰، ارگان اتحادیۀ جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار
رفیق داوود دهقانعقیلآبادی سال ۱۳۳۰ در تهران متولد شد. پدرش بهعنوان یک کارگر گلکار شاغل بود. داوود چه در تعطیلات تابستانی مدارس و چه در ساعات فراغت از مدرسه نزد پدرش کار میکرد. بارها میگفت که با وجود ضعف مالی خانواده، توانسته دوران دبیرستان را به پایان برساند. در دوران خدمت سپاهی بهداشت با تودههای روستایی ایران تماس نزدیک و گرمی برقرار کرده بود.
بهمحض ورود به سوئد، با پیوستن به صفوف دانشجویان انقلابی فعالانه در مبارزات ضدرژیم شاه شرکت جست و با کسب آگاهی طبقاتی، آگاهانه به پیشبرد کار مبارزاتی در خارج از کشور ادامه داد.
سال ۱۹۷۷(۱۳۵۶) زمانیکه جنبش دانشجویی خارج از کشور به مرزبندی دقیقتر با رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم پرداخت، داوود از جمله رفقایی بود که با جهتگیری به سمت یک خط مشی معین، به رد مشی چریکی جدا از توده رسید. او در متشکل ساختن هواداران بخش منشعب مجاهدین م.ل فعالانه شرکت کرد. در صفوف هواداران این سازمان در اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در سوئد- امئو، قاطعانه به مبارزه علیه نظریات انحرافی پرداخت. تا مقطع قیام ۱۳۵۷ بهعنوان عضو و کاردار اتحادیۀ امئو، مسئولیتهای سیاسی–تشکیلاتی را صادقانه در امر مبارزه پیش میبرد. پس از قیام بهمنماه به ایران بازگشت و با انرژی و پشتکار به مبارزۀ انقلابی خود در ایران ادامه داد. بسیارند دوستان و رفقایی که چهرۀ خندان و مصمم داوود را پشت میزكتابش، مقابل دانشگاه تهران به یاد دارند. او با ظاهر صمیمی و شاداب خویش به ترویج آگاهی، این دشمن مرتجعین پرداخت. میزکتابش پر بود از آثار تئوریک–سیاسی جنبش کارگری جهان و ایران. او فعالانه در بحثهای خیابانی آن روزهای تهران در خیابان انقلاب شرکت میجست و به افشای چهرۀ خائنین و جنایات رژیم در کردستان و غیره میپرداخت. معتقد بود که بدین ترتیب میتواند خط مشی سازمان پیکار را در میان تودههای انقلابی، تبلیغوترویج کند. او میگفت که در این دوره از مبارزۀ خود به تجارب بسیاری دست یافته است. سپس در ارتباط با یک محفل کارگری قرار گرفت که به فعالیت مخفی روی آورد و زندگیش را تماما وقف مبارزه کرد.
رفیق از جمله انقلابیون و کمونیستهایی بود که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ در یورش ارتجاع به بخش چاپ و تدارکات سازمان دستگیر شد. ۴۷ روز در سیاهچالهای دژخیمان، شکنجههای قرون وسطایی رژیم را تحمل کرد ولی لب نگشود. او در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ به جوخۀ اعدام سپرده شد.
داوود یکی از هزاران شهیدیست که تا پای جان مقاوم ایستاد و گلولههای مزدوران سرمایه را به جان پذیرفت. بدین ترتیب به همۀ مبارزان درس مقاومت و ایستادگی داد. یاد او در قلب رفقایی که از نزدیک با او آشنایی داشتهاند باقی است.
خبر تيرباران رفيق همراه ۱۱ پیکارگر و ۴ مبارز دیگر در روزنامههای رسمی دوشنبه ۹ شهريورماه منتشر شد:
"داوود عقيلآبادی فرزند مصطفی با نام سازمانی اسماعيل اسماعيلی، به اتهام عضويت در خانۀ تيمی، معاونت تداركاتی كميتۀ خدمات سازمان، سرقت اموال مردم بیگناه و مسٸوليت تعميرات ماشينهای چاپ و تكثير به اعدام محكوم شد".
۲۰۴- احمد دهقانی
با استفاده از "یادنامه شهیدان"، حزب کمونیست ایران
رفيق احمد دهقانی سال ۱۳۳۶ در خانوادهای زحمتكش در سنندج چشم به جهان گشود. با وقوع قیام ۱۳۵۷ از نظر آگاهی سياسی بارورتر شد و كمی بعد با حضور تشكيلات پيكار در كردستان به آن پيوست. با شروع سرکوب نیروهای سیاسی در اوایل سال ۱۳۶۰ و بُروز بحران درونی در سازمان پيكار به تهران رفت؛ در تلاش بود كه با پيوستن به رفقای تشكيلات تهران به فعاليت خود ادامه دهد. متأسفانه احمد در زمستان ۱۳۶۱ دستگير شد و زير شديدترين شكنجهها قرار گرفت. او را در ۳۱ مرداد ۱۳۶۲ تيرباران کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰۵- محمود دهقانی
رفیق محمود دهقانی در یک اعدام دستهجمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در دوم آذرماه ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد. رفيق با نام مستعار هاشم در تشکیلات پیکار فعاليت میكرد.متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰۶- منصور دهقانی
رفیق منصور دهقانی سال ۱۳۳۶ در خانوادهای متوسط در آبادان چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۵ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسیسازه وارد دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) شد. منصور از فعالین پرشور "دانشجویان مبارز" و سپس تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) سازمان پیکار در تهران، آبادان و اهواز بود. در اوایل تابستان ۱۳۶۰ با اولین ضربه به تشکیلات سازمان در خوزستان به همراه عدهای دیگر از رفقا دستگیر شد. منصور در ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ همراه رفیق پیکارگر جمیله خاصری و هشت مبارز از مجاهدین خلق توسط دادگاه انقلاب اسلامی اهواز محکوم و اعدام شد.
خاطرهای از یک همبند:
"منصوردهقانی بچه آبادان بود که در اهواز دستگیر شد، آن زمان دانشجو بود. پسر خیلی خوشسیما و توداری بود. آن زمان بچههایی که تازه دستگیر میشدند را، منصور توی بند سعی میکرد جمع و جورشان کند و بهشان روحیه بدهد. چند تا از بچههایی که قبل از منصور اعدام شده بودند، وصیتنامههای خودشان را به منصور داده بودند چون یک اعتماد عمومی نسبت به منصور وجود داشت که با اعدام منصور معلوم نشد چه بلایی سر اون وصیتنامهها آمد".
۲۰۷- اسماعیل ذبیحالهی
رفیق اسماعیل ذبیحالهی از فعالین سازمان پیکار بود که در دهۀ ۱۳۶۰ اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰۸- علی ذوقی
رفيق علی ذوقی ۲۷ خرداد ۱۳۳۷ در تهران به دنيا آمد. او فرزند اول خانوادهای پراولاد بود. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۶ برای ادامۀ تحصيل در رشته دبيری فيزيک به دانشسرای تربيت معلم تهران رفت. در دوران رژیم شاه یکی از عموهایش را که سیاسی بوده، دستگیر و زندانی میکنند؛ این اتفاق در سیاسی شدن علی تأثیر بهسزایی داشت. در دوران قیام ۱۳۵۷ بسيار پرشور بود و بعد از قیام با باز شدن ستاد سازمان پیکار در دانشگاه تهران، به سازمان پيوست و در تشكيلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) سازماندهی شد.
علی به مباحث نظری بسیار اهمیت میداد و اغلب اوقات فراغتش مشغول خواندن کتابهای تٸوريك و سياسی بود. او سعی میکرد همیشه با شرکت در بحثهای اطرافیان و مردم سطح آگاهی آنان را ارتقاع دهد. مادرش پس از کشته شدن علی در سوگواری او میگفت که علی معلم او بوده است.
در دانشسرای تربیت معلم به "علی پیکاری" معروف بود. در دوران بهاصطلاح انقلاب فرهنگی با بسته شدن دانشگاهها در ارديبهشت ۱۳۵۹، چندین شبانه روز با دیگر رفقا از سنگر آزادی دانشگاه دفاع کرد. یک بار در تابستان ۱۳۵۹ هنگام نوشتن شعار روی دیوار دستگیر میشود و نزدیک به سه ماه در زندان میماند. در روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، کسانی که او را دیده بودند، میگفتند که او به دنبال رنگ و وسایل دیگر جهت شعارنویسی بوده. در جريان درگيری در تظاهرات همان روز، رفقایی او را ديده بودند که کفش کتانی به پا داشته، بازویش زخمی و باند پیچی شده بود. علی در حوالی ميدان فردوسی در همان روز با شليک مسلسل پاسداران به شهادت رسيد. جسدش نشان میداد كه چندین گلوله به صورت زیگزاگ بر سینهاش اصابت کرده بود. جسد علی را به خانواده تحویل دادند. او را در روستایی که پدر و مادرش به دنیا آمده بودند به خاک سپردند. بارها دیده میشد که بر روی در و دیوار گورستان نوشته شده: "علی، شهید راه خلق". بعدها عوامل رژیم سنگ مزار او را چندین بار شکستند؛ خانواده برای جلوگیری از این کار، سنگ مزار دیگری تهیه کرد که روز کشته شدن یعنی "۳۰ خرداد" دیگر روی سنگ مزار ذکر نشده بود. علی هممحلهای رفیق شهيد حمید رضایی بود که هر دو در محل زندگیشان بهعنوان چپ و کمونیست شناخته شده بودند. رفيق حميد رضایی پس از تظاهرات اول اردیبهشت ۱۳۶۰ به خانه برنگشت و خانوادهاش هرگز خبری از او به دست نیاورد.
يادنامهای از يكی از رفقای علی، منتشرشده در سایت اخبار روز، پنجشنبه ۲ تير ماه ۱٣۹۰:
"٣۰ سال از فاجعۀ ٣۰ خرداد ۱٣۶۰ گذشت. ٣۰ سال پیش در چنین روزی قلب جوان و پرشور علی ذوقی با گلولۀ پاسدارانِ جهل از تپش افتاد. ٣۰ خرداد ۱٣۶۰ یک روز شنبه بود. عصر جمعه ۲۹ خرداد علی آمد که به ما سری بزند. مثل همیشه دو تا کتاب زیر بغل داشت. خیلی خوشحال از دیدن او شدیم و او را شام نگاه داشتیم و بعد هم از او خواستیم که شب را پیش ما بماند.
این آخرین دیدار ما با او بود. فردا صبح تنها مادرم بیدار بود و مشغول آب و آبپاشی حیاط که علی از خانه رفت. مادر به او گفت: "بمان و صبحانه بخور و برو!" ولی او صبحانه نخورده رفت. من با خواهر کوچکترم که ۱۶ سال داشت میخواستیم به تظاهرات برویم. هیچ کدام از ما مجاهد نبودیم ولی میخواستیم در تظاهرات شرکت کنیم.
خیابانها شلوغ بود. پاسداران همه جا رژه میرفتند و صدای آمبولانسها لحظهای قطع نمیشد. من پس از چند ساعت جستوگریز خودم را به خانۀ یکی از دوستانم رساندم و تصمیم گرفتم شب را همانجا بمانم. ساعتی بعد خواهر بزرگم به خانۀ دوستم زنگ زد و از سلامتی من خبردار شد. فردا نزدیک ظهر به خانهمان رفتم. مادرم گفت که از علی خبری ندارد. نزدیک ساعت سه بعدازظهر زنگ خانه را زدند، برادرم را همراه برادرِ علی دیدم که وارد خانه شدند. برادرم گریه میکرد، دیگر همه چیز را فهمیدم!
هنوز خاکستر سیگارش در جا سیگاری بود و هنوز رختخواب او را جمع نکرده بودیم. علی دیگر نبود. امروز پس از ٣۰ سال هنوز باور نمیکنم و هر بار که هر جوانی هر جای دنیا در تظاهرات کشته میشود، همان رنج و درد را در قلب و روحم حس میکنم و یا حتی در این دیار هر صدای آمبولانس مرا به یاد آن روز شوم میاندازد.
علی جوان و پرشور کشته شد. فراموش شد. در خانواده کمتر از او حرف زده میشود! اما یاد و خاطرۀ او برای من همیشه زنده است. چقدر دلم میخواهد آن جنایتکاری را که قلب پرشور او را به گلوله بست بشناسم!".
۲۰۹- زهرا ذولفقاری
رفیق زهرا ذولفقاری سال ۱۳۲۸ در یک خانوادۀ سنتی و مذهبی در کازرون به دنیا آمد. پدرش بنا و معمار بود و خانوادهای نسبتا فقیر با ۹ فرزند را اداره میکرد. رفیق زهرا فرزند ششم خانواده و از هوش بالایی برخوردار بود. او برخی از کلاسها را دو سال یکی گذراند و در ۱۷ سالگی با معدل ۲۰ در رشته طبیعی، در همان شهر دیپلم گرفت. بههمیندلیل سال ۱۳۴۷ بدون کنکور در رشتۀ مهندسی شیمی در دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد.
رفیق در این سال به اتفاق دو برادرش که آنها نیز در دیگر دانشگاههای تهران پذیرفته شده بودند، به تهران رفت. در اولین روز تحصیل در دانشگاه، بدون چادر و روسری در سر کلاس حاضر شد؛ در شهر کوچک و سنتی کازرون این نوع اعمال مجاز نبود، در نتیجه نفس این کار عملی پیشرو محسوب میشد. در دو سال اول تحصیل از شاگردان ممتاز دانشگاه صنعتی بود، رفته رفته با توجه به سطح بالای جنبش مبارزات دانشجویی در تهران و روحیۀ حساس و عدالتجویانهاش، به سوی این جنبش جذب شد. اولین فعالیت سیاسی او شرکت در تظاهرات علیه گرانی بلیطهای اتوبوس شهری در اسفندماه سال ۱۳۴۸ بود که او در صف اول تظاهرات مورد ضربوشتم پلیس و ساواک قرار گرفت و مجروح شد. در بیمارستان و سپس در دانشگاه بهخاطر شهامت و جسارتش مورد حمایت و ستایش سایر دانشجویان قرار گرفت. بهدلیل تعلقات مذهبی، بهعنوان هوادار، جذب سازمان مجاهدین خلق شد که در آن دوران هنوز نام رسمی نداشت. اشرف ربیعی یکی از رفقای نزدیک و همدانشكدهای او بود. رفیق زهرا همچنین مرتبا برای شنیدن سخنرانیهای دکتر علی شریعتی به حسینۀ ارشاد میرفت. در ضربۀ سال ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین، در پاییز همان سال ساواک به خانۀ او و برادرانش حمله بُرده و آنها را دستگیر كرد.
در زندانِ کمیته شهربانی چون مدرکی علیه او نداشتند، با دادن اخطار پس از یک روز آزادش كردند. در سال ۱۳۵۲ که سال آخر دانشگاهش بود همچنان در اغلب تظاهرات دانشجویی حضور داشت و همواره ارتباطش با سازمان مجاهدین بهعنوان هوادار برقرار بود. در آن زمان میان رفیق و یکی از هواداران سازمان مجاهدین ارتباط عاطفی ایجاد میشود که آنها تصمیم به ازدواج گرفته بودند. در پاییز سال ۱۳۵۲ درحالیکه یک ترم به پایان تحصیلاتش باقی مانده بود، مجددا ساواک به خانۀ آنها حمله میکند و او را با تمام افراد خانواده به زندان کمیتۀ مشترک میبرد، حتی اقوامی را هم که برای بازدید به آنجا آمده بودند، دستگیر میکنند که پس از چند روز آزاد میشوند، اما رفیق زهرا را بهشدت مورد شکنجه قرار میدهند و با محکومیت دو سال حبس به زندان قصر میفرستند.
زهرا در زندان با مطالعه و گفتوگو با سایر زندانیان و همزمان با رفقای سازمان مجاهدین خلق در بیرون از زندان، تغییر ایدٸولوژی میدهد و خود را یک مارکسیست–لنینیست میخواند. در زندان قصر همچنین به مطالعۀ سیستماتیک روی میآورد و به کمک یک همبند زبان فرانسه میآموزد، به حدی در یادگیری این زبان پیشرفت میکند که قادر به ترجمۀ متون کلاسیک از زبان فرانسوی میشود.
در سال ۱۳۵۴ بعد از آزادی از زندان، تحصیلاتش را در رشتۀ مهندسی شیمی به پایان میرساند و با همان هوادار مجاهدین خلق که مذهبی مانده بود ازدواج میکند. این ازدواج دیری نمیپاید و بهدلیل اختلافات ایدٸولوژیک در دو سوی مختلف فکری در سازمان مجاهدین قرار گرفته بودند، در سال ۱۳۵۶ خاتمه مییابد. زهرا در آن فاصله دو بار به درخواست همسرش سقط جنین میکند، زیرا همسرش نمیخواسته، فرزندانش بدون مذهب بزرگ شوند. این مسٸله لطمات روحی به رفیق وارد میکند. همسر سابق او بعد از قیام به سازمان مجاهدین خلق (رجوی) میپیوندد.
زهرا پس از فارغالتحصیلی در بهمنماه ۱۳۵۴، در یک کارخانۀ رنگسازی بهعنوان مهندس ناظرِ تولید مشغول به کار شد. با شروع جنبش انقلابی مردم در سال ۱۳۵۷، فعالانه در تظاهرات شرکت داشت. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در کمیتۀ تهران سازماندهی شد. با اوجگیری تقابل سازمانهای سیاسی با رژیمِ تازه به قدرترسیدۀ جمهوری اسلامی، اغلب زندانیان سیاسی دوران رژیم پیشین در لیست سیاه حکومت قرار گرفته بودند. رفیق زهرا نیز از این مسٸله آگاه بود. با ضربات پلیسی متعدد در سال ۱۳۶۰ به سازمان پیكار و سرانجام خاموشی آن در اوایل سال ۱۳۶۱، به کمک رفقا از مرز خارج میشود، اما کمی بعد بازمیگردد و به آشنایانش میگوید که "این کمونیستها نیستند که باید از کشور بروند، بلکه با مبارزۀ مداوم با رژیم، این عوامل رژیم هستند که بایستی چنین کنند". متأسفانه رفیق در پاییز ۱۳۶۱ با نام مستعار دستگیر میشود و رژیم تا مدتی به هویت او پینمیبرد. پس از نزدیک به ۶ ماه سرانجام هویت او توسط برخی از توابین آشکار میشود و رفیق تحت شدیدترین شکنجهها قرار میگیرد. مدتی بعد در بیدادگاه چند دقیقهای، آخوندی که محاکمهاش میکرد، از او میپرسد: "آیا مسلح دستگیر شدهای"، رفیق زهرا جواب میدهد: "بله مسلح به مارکسیسم–لنینیسم!" آخوند با لنگه کفش به او حمله میکند و با صدای بلند میگوید که "ما در زندان مار در آستین پرورش میدهیم".
رفیق را پس از مدتی نگاهداشتن در زندان انفرادی به بند عمومی منتقل میکنند. در زندان روابطش را با رفقای پيكاری و خط سه و سر موضعی حفظ كرده بود و همچنان خصم رویزيونيستها و همكاران رژيم بود. بهدلیل مقاومت و پايداری بسيارش در زندان و همچنين پايبندیاش به اصول، مورد احترام زندانيان و مورد نفرت زندانبانان قرار داشت. رفيق در زندان در همۀ عرصهها مقاومت میكرد. او مدت بسيار زيادی را در زندان انفرادی و در تابوتها گذراند. اين شكنجههای وحشتناك سرانجام تاثيراتش را بهصورت بحرانهای روحی در جان رفيق برجای گذاشت. او در زندان، گاه با پاسداران درگير میشد که همواره مورد آزار و اذيت آنان قرار میگرفت و بهشدت شکنجه میشد. پس از گذشت چند سال، بحرانهای روحیِ رفیق زهرا شدت گرفت، باوجوداین همواره از محبت ساير همبنديانش برخوردار بود. رژيم با وجود اطلاع از وضعيت روحی ناهنجار رفيق او را همچنان نه تنها در زندان نگاه داشته بود بلكه اغلب به انفرادی میفرستاد و شكنجه میكرد. در دوران كشتار مرداد و شهريور ۱۳۶۷ كه بسياری از رفقای مجاهد زن اعدام شدند، رفقای چپ را بهدلیل نماز نخواندن شلاق میزدند. رفيق زهرا پیوسته در زير شكنجه شعار میداد و با پاسداران مقابله میكرد. زهرا را تا یک سال بعد از كشتار سال ۱۳۶۷ در زندان نگاه داشتند. وضعيت بسيار متفاوت او در بسياری از خاطرات زندان، توسط رفقای زن بازگو و منتشر شده است.
در اوایل سال ۱۳۶۸ بدون اطلاع خانوادهاش او را به بیمارستانِ بیماریهای روانی امینآباد در جنوب تهران منتقل میکنند. رفیق را پس از شکنجههای بسیار و با بدنی مملو از زخم و شکستگی و زمانی که دیگر امکان شکنجه و تجاوز بیشتری برای پاسداران رژیم جمهوری اسلامی در زندان وجود نداشته، در این تیمارستان رها میکنند. وضع روحی او بقدری نا متعادل و خراب بود که تا حدود شش ماه از خانوادهاش هیچ چیز به یاد نداشت. پس از گذشت این مدت، شماره تلفن خانۀ یکی از بستگانش را به یاد میآورد و با کمک یک پرستار با آنها تماس میگیرد که سرانجام خانوادهاش که ماهها دربهدر به دنبال یافتن اطلاعی از سرنوشت فرزندشان سرگردان بودند، او را در موقعیتی بسیار بد و آشفته مییابند. خانواده با نوشتن درخواستهای متعدد به مسٸولین زندان، دادستانی و همچنین گرفتن نامه از آیتالله منتظری موفق میشوند که او را برای درمان در اوایل سال ۱۳۶۹ از زندان آزاد کنند.
زمانی كه آزاد شد، تنها جسمی از او باقی مانده بود. مدتها در بيمارستانهای روانی بستری بود. مواقعی كه در بيمارستان نبود، گاه در خيابانهای تهران با صدای بلند عليه رژيم شعار میداد كه پاسداران او را كتك میزدند و به زندان بازمیگرداندند. سپس خانوادهاش مجددا برای آزادی او اقدام میكردند. زمانی كه حال روحیاش بهتر بود، كار میكرد و مدتی در يك شركت شيميايی به کار مشغول شد، اما مرتب به بيمارستان فرستاده میشد. در پاییز سال ۱۳۷۵، زمانی كه برای درمان قصد خروج از كشور را داشت، برای گرفتن اجازۀ خروج به دادستانی انقلاب در تهران مراجعه کرده تا بتواند درخواست پاسپورت کند که در آنجا او را دوباره دستگیر میکنند، دو روز بعد به خانوادهاش اطلاع میدهند که او را در پی حملههای روحی به بیمارستان منتقل کردهاند، اما در بیمارستان دچار ایست قلبی شده و درگذشته است. خانواده بدون باور به این گفتۀ عوامل رژیم، پیکر زهرا را در دارالرحمۀ شیراز به خاک میسپارند. بر روی سنگ قبرش شعری از پروین اعتصامی نگاشتهاند. در زمان مرگ، رفیق زهرا، با قلبی بزرگ و استعدادی شگفت در آموختن، ۴۷ سال داشت.
۲۱۰- علی رادفر
رفیق علی رادفر اهل بجنورد بود. خبر اعدام علی و ١٠ مبارز دیگر در روزنامههای رسمی چهارشنبه ٤ آذرماه ١٣٦٠، به چاپ رسید. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود که:
"علی رادفر فرزند محمدحسن به اتهام فعالیت تبلیغی و کمک مالی به سازمان پیکار، تبلیغ جنگ مسلحانه و وابستگی به سازمان پیکار، به رای دادگاه انقلاب اسلامی بجنورد مفسد فیالارض، محارب با خدا و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره سه شنبه ٣ آذرماه ١٣٦٠ در بجنورد به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۱۱- اسدالله رامشانى
با استفاده از "نشریۀ کمونیست" شماره ۳۵ دیماه ۱۳۶۶
رفیق اسدالله رامشانی سال ۱۳۳۲ در حوالی همدان به دنیا آمد. دوران کودکیاش توأم با مرگ پدر و مهاجرت خانواده به کرج برای ادامۀ زندگی بود. با مرگ پدر، مادرش امکان تأمین معیشت بچهها را در روستای زادگاهشان نداشت، به ناچار در جستجوی کارهای پرمشقتی چون رختشویی و کارهای خانگی راهی کرج شد. اسد با هر رنج و زحمتی که بود، امکان تحصیل را مهیا کرد و توانست در سال ۱۳۵۰ دورۀ متوسطه را به پایان برساند. در همان سالها ساواک او را بهدلیل فعالیتهای آگاهگرانۀ سیاسی و ضدرژیمی در جریان برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله، دستگیر و چند ماهی حبس کرد.
مدتی پس از آزادی او به آموزگاری در روستاهای اطراف کرج، چالوس و دورود پرداخت؛ با سرمشق قرار دادن صمد بهرنگی، بهعنوان یک معلم انقلابی، به جای تدریس تمام آن چیزهایی که در خدمت عادی و طبیعی جلوه دادن جامعه و مناسبات طبقاتی موجود بود، مبارزه با جهل و خرافه، توضیح علل محرومیتها و ستمهای طبقاتی را وظیفۀ خود قرار داد.
اسد از طریق شرکت فعال و ایراد سخنرانی نقش مؤثری در برپایی تظاهرات ضد رژیم شاه ایفا میکرد. درمیان توهمات بورژوایی و خردهبورژوایی به رژیم اسلامی تازه به قدرترسیده، او با بیاعتمادی کامل به این رژیم جدید، شخصا معتقد بود که حکومت جدید سعی در به شکست کشانیدن مبارزات تودهها دارد و اساسا حکومتی ضدانقلابی و علیه تداوم انقلاب است. او دارای درک روشنی از مبارزۀ طبقاتی بود و درسهای قیام را اینگونه برای خود جمعبندی کرده بود: "کمبود آگاهی و عدم سازماندهی و فقدان یک جریان پرولتری باعث عقیم ماندن انقلاب گشت". چنین بود که بر لزوم تداوم انقلاب از طریق یک مبارزۀ متشکل انقلابی تأکید داشت. در این رهگذر ابتدا به گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست و سپس همراه آن به سازمان پیکار ملحق شد.
رفیق بخشی از فعالیتهای خود علیه جمهوری اسلامی را در کردستان انقلابی گذراند و چنانکه خود او میگفت: "انگیزهام نه کسب تجربیات نظامی، بلکه قرار گرفتن و حضور داشتن در متن یک مبارزۀ زندۀ ملی و طبقاتی در کردستان است. او تشنۀ یاد گرفتن و یاد دادن و تغییر بوجود آوردن بود، چنانکه یکی از همرزمانش بیاد او سروده:
"در میان آنچه که ذهنها میآفرینند
و در میان حقیقتها و بودنها
و در میان آنچه که
به راستی وجود دارد
به دنبال ذهن تو میگردم
ز آن رو که تو همیشه به دنبال
آفرینشهای تازه
در زمانۀ نوین بودی"
پس از بازگشت از کردستان در تشکیلات همدان سازمان پیكار سازماندهی شد. در جریان بحران داخلی سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰ "جناح انقلابی" را برگزید. در اواسط سال ۱۳۶۱ با ضربات شدید پلیسی بر پیکر سازمان و بهخصوص بر جناح انقلابی، ارتباط تشکیلاتی او نیز قطع شد. پس از آن در صدد ارتباط با رفقای کومله برآمد. رفیق متأسفانه در اواخر آذرماه ۱۳۶۲ دستگیر شد. در دوران زندان که بیش از یک ماه به طول نکشید، با مقاومتهای سرسختانهاش دشمن را دچار شگفتی کرد و از اصول و اعتقادات خود دفاع کرد و هیچگاه در مقابل تهدید و شکنجههای وحشیانۀ رژیم سر فرو نیاورد. رفیق در دىماه ۱۳۶۲ در زندان همدان اعدام شد.
نوشتهای از فرزین ایرانفر:
"اسدالله رامشانی در اطراف الوند زاده شد. خانۀ آنها مشرف به الوند بود. از زمانی که به راه رفتن افتاده بود و با بچههای دیگر به بازی پرداخته بود، گاهی سری به الوند بر میگرداند. ارتفاع الوند با تمام گستردگیاش توجه او را جلب میکرد. او در الوند چه میدید؟ استواری؟ بزرگی و ناشناختهگی؟ در طول سالهای طولانی دوستی، همواره از الوند سخن میگفت. از شیفتگی و شیداییاش. از پدر، تصویر محدود اما روشنی داشت. تصویر یک آدم سختکوش و زحمتکش. پدر در زندگیاش دوام زیادی نیاورد و با یک بیماری کوچک از پای در آمد. از پا در آمد تا مسئولیت بچهها بر عهدۀ مادر قرار گیرد. مادر قادر به تأمین معاش در آن دامنههای سرد الوند نبود. ناچار بچهها را به دندان گرفت و راهی دیارهای ناآشنا شد. در آن روزگار کرج کمکم قد میکشید و علاوه بر افراد بومی اطراف کرج مردمان دیگر را نیز به طرف خود جذب میکرد. حالا اسدالله که سالها از مدرسه دور مانده بود، میتوانست سر کلاس برود.
اسدالله قد بلندترین و بزرگترین بچۀ کلاس بود، اما هیچگاه به مبصر بودن و عزیز دردانۀ معلم شدن تن نداد. او دور از غوغای بچههای کلاس در گوشهای مینشست و با خود خلوت میکرد. او در خلوت خود به چه فکر میکرد؟ در گفتوگوهای درونی اندیشهاش به کجا پرواز میکرد؟ در خود بودن و فکر کردنهای او اولین چیزی بود که مرا به او نزدیک کرد، اما بعدها نوع زندگی و مسائلی که داشتیم زمینۀ دهها نزدیکی شد. من تنها کسی بودم که به خانۀ آنها رفتوآمد داشتم. من در خانۀ آنها غریب نبودم مادر از ما پذیرایی گرمی میکرد.
اسدالله بدنی چالاک داشت. به زودی متوجه استعداد خود در زمینۀ ورزش بوکس شد. روحیۀ او نه با زدن و خوردن میانهای داشت و نه از پیروزی بر حریف شاد میشد. او رقابت و غلبه بر دیگری را خوش نمیداشت. او در جستجوی رقابت با سرکشیهای بلند طبیعت بود. او سکوت و تعمق را در تنهایی کوهنوردی، بر هیاهوی میدانها ترجیح میداد. وقتی به قلهها میرسید، قهقهۀ بلندی سر میداد و لحظهای بعد در تنهایی خود، گوش را به شنیدن سکوت میسپرد.او از وقار کوهها سخن میگفت و از سکوت درهها و از صدای وزش باد در تنهایی قلهها. او حرکت به سوی کوهها را از الوند شروع کرد و توانست آن پشت پشتهای الوند را که همیشه به آن فکر میکرد ببیند. از بخش روشن تا بخش پشت به آفتاب کرده وجببهوجب الوند را گشت.
ما وقتی تنها میشدیم شکوفایی پیدا میکردیم. از اینجا و آنجا از ادبیات تا فیلم از ماده تا روح از مذهب تا عرفان، جولانگاه ما میشد. این نوجوانان کرجی در آن حال وهوای آن روز جامعه، چه میگفتند و چه میکردند؟! ما زرنگترینهای مدرسه نبودیم اما کنجکاوترینشان بودیم و عمامه به سرها را خوش نمیداشتیم. از هر فرصتی استفاده میکردیم تا سؤالاتی را در برابرشان قرار دهیم. با این حال فعالین مذهبی هم امکانات بیشتری داشتند و هم امکان تماس با آنها فراهمتر بود. بههمین جهت من و اسدالله هم تحت تأثیر آنها قرار گرفتیم. مرزهای کنجکاویهای ما به سرعت از مرز مسائلی که دین مطرح میکرد گذشت، بههمینجهت دیدارهای ما از آن پس صرف تناقضاتمان نسبت به مذهب و دین میشد. بعد از مدتی سرگشته از مذهب در صحرای سرگردان پرسشها رها شدیم تا درد تردید را به خشنودی بیخیالی ترجیح دهیم. سؤالها آنقدر شده بود که دیگر قطعیتهای گذشته، تاب مقاومت نمیآورد. اسدالله و من رابطۀ زنده و پویایی در آن دوران نوجوانی داشتیم. چیزهای نویافته را به سرعت به هم منتقل میکردیم. آن دوران سرگردانی و بیهویتی بر ما سخت گذشت، ناامیدی داشت ما را تسخیر میکرد.
اسدالله در این دوره بسیار پویاتر از من بود، بیشتر از من به سینما میرفت و بیشتر از من میخواند. او به دنبال کشف زیباییها میرفت. کوهنوردی اجازۀ تسلط یاس را نمیداد. بهلحاظ خانوادگی او از من آزادتر بود و من میتوانستم حرکت او را به سوی هنر، به سوی ادبیات ببینم. او به نیچه علاقۀ زیادی نشان میداد. "چنین گفت زرتشت" را میخواند و برای من یادداشتهایی میآورد. در فضای آن روزها به موازات رودخانۀ کرج به راه میافتادیم و به رود جاری در ته دره مینگریستیم و در کنار آن به شنیدن صدای موج میپرداختیم. رامشانی میخواند: "کمتر از ذره نه ای! پست مشو، عشق بورز. تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان". و من میخواندم: "چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک". او بعد از ۲۲ سال چرخ زنان به خلوتگه خورشید رسید، اما من هنوز بعد از گذشت ۴۵ سال به مراد و مدعای بزرگ خود نرسیدهام. آیا روزی به آن مراد بزرگ خواهیم رسید؟ شاید! همه چیز بستگی به این داشته باشد که یاد عزیزان دیگری، بار عزیز آن آرمان چقدر در روح ما جریان داشته باشد. بستگی به این دارد که عزت و ارزش آن آرمان، چقدر در بین مردم گسترده شده باشد و باز هم شاید بستگی به این داشته باشد که واقعیتهای امروز را چقدر درک کردهایم و چقدر آنها را با آرزوها و آرمانهای خود سازگار کردهایم.
مدرسه ما تمام شد. ما بعد از اتمام دبیرستان، به راههای مختلف رفتیم. اسدالله معلم روستاهای جاده کرج به چالوس شد. جو چریکی آن زمان او را کمتر از دیگران گرفت. عشق او به داستان و فیلم و کوهنوردی، از سیاست بیشتر بود. او در حماسه زندگی نمیکرد. واقعیتها و مادر پیری که باید عشق به او میداد، زندگی در عظمت کوهها او را از شهر دور کرد. او رفت و در کنار رود کرج و در دو راهی دورود، معلم روستا شد. با چه عشقی به بچهها میآموخت. در دیدارهای بعدی متوجه شدم که ادبیات او را تسخیر کرده است. داستانهای کوتاهی مینوشت و آنها را برایم میخواند. یکی از داستانهای کوتاه او را به یاد میآورم: "ماه رمضان بود وقتی معلم وارد کلاس شد بچهها مثل همیشه بپا خواستند و معلم مثل همیشه با مهربانی گفت: باز هم بلند شدید!. همه جای خود نشستند و یکی از بچهها درحالیکه دستش را بلند کرده بود بلند شد و گفت: "آقا اجازه! شما روزهاید؟" معلم به کنار او آمد و بغل دستش نشست و دست به سر و موهای او کشید و گفت: "بشین پسرم، بشین! من و تو همیشه روزهایم و منتظر افطار".
اما دنیای هیجانآور مبارزۀ سیاسی پس از قیام، در آن دوران آنقدر قوی بود تا ادبیات و هنر و همه چیز را زیر بگیرد. فضای سیاسی آن روز ایران برای کسانی که با آرمانهای انسانی زندگی میکردند همه چیز را تحتالشعاع قرار میداد. همسر، فرزند، مادر و... همه چیز را. رامشانی قدم در راهی گذاشت که فقط صداقت و وفاداری و آزادی و برابری، تنها توشۀ راهش بود. او به گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست. او درد و رنج کارگر را میشناخت، نه بهخاطر زندگی سخت و کار سنگین مادرش، نه بهخاطر رنجی که در روستاها دیده بود، بلکه بهخاطر زندگی سخت دوران ترک تحصیل که با کار کارگری زندگیاش را گذرانده بود. او از جمله کسانی بود که به وحدت گروه با سازمان پیکار توجه داشت. سازمان پیکار با گستردگی خود امکانات جدیدی از مبارزه را بر روی او میگشود او با توجه به توانایی جسمانی و توان کوهنوردی، در بخش نظامی سازمان پیکار در کردستان سازماندهی شد.
آخرین بار او را در خانهاش و در کنار دختر و همسرش دیدم. در آن روزهای سخت سال ۱۳۶۰ چند روزی در کنار او احساس امنیت کردم. در آن زمان او دختر دو سالهای داشت. آن روزها فشارهای امنیتی اثری بر روی او نگذاشته بود، اما از یک چیز نگران بود. نگران مادری بود که نمیتوانست آنگونه که میخواست او را زیر چتر حمایت خود بگیرد. به یاد میآورم که قطره اشکی در گوشۀ چشمش ظاهر شد و به آرامی به گونهاش لغزید".
۲۱۲- عبدالامير راهدار
رفیق عبدالامیر راهدار سال ١٣٣٥ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه مدتی کار کرد و سال ۱۳٥٧ برای ادامۀ تحصیل به هند رفت. در آنجا یکی از فعالترین هواداران سازمان پیکار در تشکیلات دانشجویی شد. پس از بحران درونی سازمان به "جناح انقلابی" پیوست. او برای عوامل جمهوری اسلامی در هند شناخته شده بود و بارها مورد ضربوشتم آنها قرار گرفت که سرانجام در روز چهارشنبه ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۲ برابر با ٧ مهرماه ١٣٦١ در بنگلور هند به دست عوامل رژیم ترور شد.
بخشی از خاطرهای که در سایت دیدگاه و به نقل از نشريه مجاهد شماره ۷۶۳، منتشر شده است:
"...اوايل دهۀ شصت بود. از سر شب بچهها مشغول چسباندن عکس و پلاکارد بودند. کميته دفاع از آزادیهای مدنی به رهبری مايکل فرناندز در شهر بنگلور هند در دفاع از زندانيان سياسیای که مظلومانه به چوبههای دار بوسه میزدند، دعوت به تظاهرات کرده بود. انجمنهای دانشجويی بهرغم اختلاف نظرها بر آن شده بودند تا دستدردست يکديگر در اين تظاهرات شرکت کنند. انجمن اسلامی که مجموعهای از چماقداران در آن گرد آمده بودند، تهديد بهحمله کرده بود. رسمشان اين بود هر جا که دانشجويان آگاه و شرافتمند تجمعی داشتند، سگهای هار رژیم به آنجا حمله میبردند و همچون اسلافشان در درون ميهن، هجوم میآوردند. گفته میشد منوچهر متکی دوباره برای سازماندهی اين جانوران به هند آمده است. اين اولين بار نبود که اين موجود جنايتپيشه برای سازماندهی حمله چماقداران فالانژ به هند باز گشته بود.
روز به نيمه نزديک میشود، بچهها سرفراز و استوار دستهدسته گردهم میآيند. شخصيتها و نيروهای بشردوستِ هندی در جلوی صفاند. پليس هم در کنار تظاهرکنندگان راه میپيمايد. صف تظاهرات بهراه میافتد. فرياد مرگ بر خمينی در شهر میپيچد. صف میپيچد و در مسير به يک دبيرستان میرسد. ناگهان گلههای چماقداران از ديوار دبيرستان بالا میکشند و با هجوم گلۀ جلودار، باران سنگ است که میبارد و درگيری آغاز میشود. همه حتی پليس هم غافلگير شدهاند. فرماندهی گلههای خمينیپرست را منوچهر متکی بهعهده دارد. گاز اشکآور شليک میشود. چماقداران با قمه، چماقهای ميخدار، چاقو و شمشير حمله میکنند. جانیای معروف به هاشم کشتیگير که اصفهانی هم هست، قمهاش را بالا میبرد و در يک آن قمه در جان امير راهدار فرو میرود، جگر را میشکافد و از کليه میگذرد. منصور شتابان امير را بر ترک موتور یزدی خود مینشاند و به سوی بيمارستان میتازد. امير در راه بيمارستان جان میبازد. بيش از هشتاد تن از چماقداران و منوچهر متکی و عدهای از سران انجمن بهاصطلاح اسلامی دستگير میشوند. چند ماه بعد رفسنجانی برای معاملهای ننگين و به تاراج دادن سرمایۀ ملی در ازای آزادی جنايتکاران چماقدار به هند سفر میکند".
۲۱۳- علیرضا رجائیمنش
رفیق علیرضا رجائیمنش از فعالین سازمان پیکار همراه ٤٢ مبارز دیگر در سحرگاه هفت مهرماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد. خبر اعدام او بنابه اطلاعیۀ دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز در روزنامههای رسمی چهارشنبه هشت مهرماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"علیرضا رجائیمنش فرزند فرجالله به اتهام عضویت در تیمهای نظامی، شرکت فعالانه در کلیۀ تظاهرات مسلحانه که اکثراً به ضرب و جرح و قتل مردم بیگناه منجر شده، فعالیت در گروههای تبلیغاتی و به شهادت رساندن یک برادر پاسدار و همچنین عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، به اعدام محکوم گردید".
خاطرهای از یک همبند:
"علیرضا رجاییمنش ۱۹ ساله طرفدار پیکار، اهل شهر ری (شاهعبدوالعظیم) بود. علیرضا توسط برادر بزرگش که فرماندۀ یک پایگاۀ بسیج بود، تحویل کمیتۀ شهرری داده میشود. علیرضا با من شش روز در اوین بود، با زیرپیراهنی از آن جنسهای بنجول رنگورو رفته، شلوار سربازی کهنه و کفشهای پارچهای کفش ملی، پاره. در اوین برای اولین بار، هنگام بردن او در مهر ۱۳۶۰ برای تیرباران، بهسختی گریستم و سالهای بعد بارها".
نوشتهای از یک همبند دیگر (احمد مقمی):
"علیرضا رجائیمنش ، یکی از هزاران جاودانۀ گمنام...؛
اواخر تابستان شصت بود که از کمیتۀ مرکزی میدان بهارستان به زندان اوین منتقل شده و پس از چند ساعت به یکی از اتاقهای طبقهٔ پایین بند دو برده شدم. در میان بیش از هفتاد نفر که بعد به هشتاد نفر هم رسید، کمکم با دیگران به صحبت مینشستم. در میان آن همه زندانی، جوانی بود با قدی متوسط، چشمانی درشت و سیاه و ابروهای کمانی، ریش نه چندان پُرش بلند شده بود، بهدلیل اینکه نزدیک به سه ماه در کمیتۀ انقلاب شهر ری بازداشت بوده است. آنچه بیشتر جلب توجه میکرد، لباس بسیار فقیرانهاش بود، زیرپوش ارزان قیمتی که کاملا رنگش رفته با شلوار سربازی و کفشهای اسپرت وطنی پاره. اهل شهر ری بود و دانشآموز هوادار پیکار، تازه ۱۹ سالش شده بود و میگفت: "باید دیپلم میگرفتم اما پس از "انقلاب فرهنگی دانشگاهها"، در دبیرستانها هم هواداران گروههای سیاسی رو اخراج میکردن و من هم دیگه ترسیدم به دبیرستان بروم". روز سی خرداد همراه با مجاهدین در تظاهرات شرکت داشته و در رساندن زخمیهای ناشی از چاقو و یا گلوله به محلهای امن و بیمارستان فعال بوده است. آن شب پس از ورود به خانۀ پدری با برادر بزرگش که سرپرست بسیج محل بوده روبهرو میشود، پس از درگیری لفظی، برادرش او را تحویل کمیتۀ شهر ری میدهد تا به قول خودش "آدم شود و دنبال گروهکها نرود". در آنجا و در بازجویها در جواب اینکه "چرا لباست خونی است؟" میگوید: "من در تظاهرات شرکت نداشتم و فقط هنگام عبور با دیدن زخمیها به آنها کمک کردم". در اوین حدود ده روز با ما بود و در این مدت به دادگاهی رفت که میگفت فقط پنج دقیقه طول کشید. چند روز بعد ناباورانه، عصر هنگام نامش خوانده شد که حاضر شود با کلیه وسایلش که چیزی نداشت. چنین احضاری و در چنین ساعاتی، نشانۀ صددرصدی اعدام بود. آن زمان من با اینکه طرفدار مجاهدین بودم که در بیرون از پیکاریها متنفر بوده و آنها را اپورتونیست میخواندیم، هنگام بردنش یک لحظه احساس کردم کبوتر سفیدی از پنجرۀ اتاق که فقط گوشۀ کمی از آسمان را نشان میداد، بیرون پرید و من تا ساعتی بهسختی گریستم و این اولین گریۀ من در اوین بود که بعد بارها و بارها تکرار شد، هر بار هنگام بردن یک محکوم به اعدام. فردای آن روز نامش در روزنامهای که به اتاق داده شد، همراه با اسامی دهها تن دیگر درج شده بود. یاد همه جاودانگان راه آزادی گرامی باد!".
۲۱۴- حمید رحمانپور
با استفاده از نشریۀ پیکار ۸۲، دوشنبه ۲ آذرماه ۱۳۵۹
رفیق حمید رحمانپور سال ۱۳۴۰ در خانوادهای زحمتکش در یکی از محلات کارگرنشین اهواز به دنیا آمد. زندگی در میان زحمتکشان او را با درد و رنج آنان آشنا ساخت. او در دبیرستان سعدی تحصیل کرد و دیپلم گرفت. شور و شوق انقلابی او را به میدان مبارزه علیه امپریالیسم و رژیم شاه سوق داد. در جریان مبارزات تودهها علیه رژیم شاه در صفوف جنبش دانشآموزان به مبارزه ادامه داد و پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ نیز با نیرویی بیشتر در پیکار خونین زحمتکشان شرکت کرد.
حمید در پاییز سال ۱۳۵۸ از طریق نشریات سازمان پیکار با مواضع آن آشنا شد و با تکیه به رهنمودهای نشریۀ "پیکار" و دیگر نشریات سازمانی، بدون ارتباط تشکیلاتی به تبلیغ نظرات سازمان میپرداخت و کمی بعد به فعاليت تشكيلاتی در یکی از کمیتههای محلات سازمان در اهواز ادامه داد. رفیق با پشتکار و صداقت و تعهد انقلابی توانست مدارج تشکیلاتی را سریعا طی کرده و به عضویت هستۀ مرکزی محلهای که در آن فعالیت میکرد، درآید.
او برای انجام وظایف تشکیلاتی و تبلیغ مواضع سازمان، بهویژه در مورد جنگ ارتجاعی ایران و عراق، در شهر مانده بود و در راه انجام مأموریت سازمانی در ششم آبان ۱۳۵۹ هنگام گذشتن از "چهار راه آبادان"، بر اثر "ناشیگری" رانندۀ یکی از اتومبیلهای "کمیته انقلاب اسلامی" که موجب تصادف با رفیق حمید شد، زندگی پرافتخار ولی کوتاه او به پایان رسید.
۲۱۵- حسين رحمانی
رفیق حسین رحمانی سال ۱۳۳۵ در آبادان متولد شد. پدرش چند سال بعد از "انقلاب سفید شاه" همانند میلیونها دهقان دیگر، برای کارگری به آبادان رفت. حسین فرزند پنجم خانواده و اولین فرزندی بود که توانست دوران دبیرستان و سپس دورۀ دوسالۀ فوقدیپلم را به پایان برساند و بهعنوان معلم در دبیرستانهای این شهر به تدریس بپردازد. او برادر بزرگتر پیكارگر شهید هوشنگ رحمانی است. حسین خیلی زود در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی و مارکسیسم آشنا شد و در دوران دانشجویی در دانشكده به مبارزات منسجم و حرکتهای اعتراضی دست میزد. در جریان قیام با جریانات خط ۳، کار تشکیلاتی خود را آغاز کرد و در جمع گروه "متحدین خلق" و سپس "سازمان وحدت انقلابی" حضور فعال تشکیلاتی داشت. بعد از شروع جنگ ایران و عراق و بروز بحران در تشکیلات وحدت انقلابی، در اواخر سال ۱۳۵۹ با نقل مکان به شیراز، کار سیاسی تشکیلاتی خود را با سازمان پیکار آغاز کرد. سال ۱۳۶۱ به دنبال ضربات پیدرپی پلیسی به تشکیلات پیکار، در شیراز دستگیر شد اما رژیم از موقعیت سازمانی رفیق هیچ اطلاعی در دست نداشت. بعدها یکی از توابین به نام علی آيينهورزانی كه مسٸول تشكيلات شيراز بود، رفیق حسین را بهعنوان یکی از مسئولین سازمان در شیراز شناسایی میکند که منجر به شکنجۀ بیشتر و اعدام رفیق میشود.
در خبر روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود:
"با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند". سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری ذکر شده بود که در زير نام اين رفيق آمده بود:
"حسين رحمانی با نام سازمانی بهروز، عضو مركزيت تشكيلات پيكار و مسٸول كل بخش كارگری در شهرستانها".
حسین در مدت چند ماهی که در زندان بود بر سر مواضع سیاسی و کمونیستی خود اصرار میورزید و تا به آخر ایستاد. او را در دوم آذر سال ۱۳۶۱ در یک اعدام دستهجمعی به همراه ۲۱ رفیق پیکارگر دیگر بوسیلۀ جرثقیل به دار آویختند. مزدوران رژیم برای آزار و شکنجۀ روحی هر چه بیشتر او ترتیبی دادند که آخرین کسی که حسین در زندان ملاقات کرد فرزند ۵ ماهاش باشد که در زندان متولد شده بود.
۲۱۶- هوشنگ رحمانی
رفیق هوشنگ رحمانی متولد سال ۱۳۴۵ در آبادان و فرزند کوچک خانواده بود. او برادر کوچکتر پیكارگر شهید حسين رحمانیست که یک سال بعد از او اعدامش کردند. در دوران قیام با جریانات سیاسی شهر و با مواضع سازمان پیکار آشنا شد که در سال ۱۳۵۸ منجر به رابطۀ تشکیلاتی نزدیک وعمیقتری گشت. بعد از جنگ ایران و عراق از آبادان به شیراز آمد و در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) به فعالیت و کار تشکیلاتی ادامه داد. اوایل تابستان ۱۳۶۰ زمانی که جو پلیسی در سطح کشور حاکم بود، شبی بعد از یک جلسه با رفقای تشكیلات، هنگامی که به طرف خانه میرفت، پاسداران دستگیرش میكنند. او با خود تنها یک نوار صوتی از انتشارات درون سازمانی به همراه داشت. چند ماه بعد، در اواخر مهرماه در یک محاكمۀ چند دقیقهای در بهاصطلاح دادگاه، با ماندن سر موضع و بیان اینکه کمونیست است، در سن ۱۵ سالگی محکوم به اعدام شد و چند شب بعد تیربارانش کردند. او در قبرستان بهاییها در کنار چند مبارز دیگر به خاک سپرده شد. چندی بعد رژیم آن قبرستان را به پارک تبدیل کرد.
۲۱۷- علیرضا رحمانیشستان
با استفاده از نشریۀهای پيكار ۱۰۵ و ۱۱۲، دوشنبه ۲۱ ارديبهشت و ۸ تيرماه ۱۳۶۰
رفیق علیرضا رحمانیشستان سال ۱۳۳۳ در خانوادهای نسبتا فقیر در شهر سراوان، استان سیستان و بلوچستان، متولد شد. در تهران دیپلم گرفت و بعد به مدرسۀ عالی کشاورزی همدان راه یافت و از آنجا در سال ۱۳۵۶ با عنوان مهندس كشاورزی فارغالتحصیل شد؛ سپس به مدت کوتاهی به خارج از کشور رفت و در آنجا با "دانشجویان مبارز" آشنا شد.
رفیق پس از بازگشت به ایران با پیوستن به سازمان پیکار مبارزۀ خود را آغاز کرد و بهدلیل پایگاه تودهای که در شهر خود داشت، در زمستان ۱۳۵۸ کاندیدای نمایندگی مجلس شورای ملی از سراوان (بلوچستان) شد و از سوی سازمان پیکار نیز مورد حمایت قرار گرفت که تعداد قابل توجهی از آراء زحمتکشان بلوچستان را به خود اختصاص داد. تودههای زحمتکش بلوچ علیرضا را خوب میشناختند و به او اعتماد داشتند و همین مایۀ وحشت رژیم جمهوری اسلامی و مرتجعین محلی شده بود. او به مبارزۀ خود ادامه داد و پیگیرانه، بهعنوان یک پیکارگر پرشور به افشای رژیم ارتجاعی حاکم و دشمنیهای آن با خلقهای ایران پرداخت.
رفیق روز ۲۰ اسفند ۱۳۵۹ درحالیکه از تهران با اتوبوس عازم زاهدان بود، مورد شناسایی چند پاسدار قرار میگیرد که آنها نیز مسافر اتوبوس بودند. اتوبوس با اینکه چند کیلومتر از تهران دور شده بود به دستور پاسداران به ترمینال خزانه بازگشت داده میشود. با اطلاعی که یکی از پاسداران به کمیته میدهد با ورود مجدد اتوبوس به ترمینال، رفیق را دستگیر و پس از یک ماه بازداشت در کمیتۀ مرکزی تهران او را به زندان اوین بند ۲۰۹ که زیر نظر مستقیم باند آیتالله بهشتی در دادستانی انقلاب قرار داشت، انتقال میدهند. رفیق تحت فشار و شکنجه قرار گرفت و ممنوع الملاقات بود. تمام تلاشهای خانواده بهخصوص مادرش برای دریافت خبری از او بینتیجه ماند. مادر رنجدیدهاش به دادستانی کل نوشت:
"حضور محترم دادستان کل کشور: آیتالله موسوی اردبیلی؛
احتراما اینجانب بختبیبی رحمانیشستانی مادر ۷۴ سالۀ مصیبت کشیده و زجردیده، مراتب زیر را به استحضار رسانده و تقاضای بذل توجه و اقدام فوری دارم. فرزند اینجانب به نام علیرضا رحمانیشستان در تاریخ ۲۰/۱۲/۱۳۵۹ موقعی که از تهران عازم زاهدان بوده در اتوبوس مسافربری توسط مأمورین کمیته منطقه ۱۲ دستگیر و سپس به کمیتۀ مرکز انقلاب اسلامی تهران و از آنجا به زندان اوین منتقل شده و طبق اطلاع، هماکنون در بند انفرادی (بند ۲۰۹) به سر میبرد و تاکنون هیچ مرجع قضایی و انتظامی در برابر مراجعات مکرر اینجانب، نه دلیل بازداشت ایشان و نه نوع اتهامات را بازگو ننمودهاند. چه بسیار روزهایی که مرا از این کمیته به آن کمیته و از این زندان به آن زندان پاس دادهاند و در همه جا با تحقیر و توهینهای فراوان روبهرو شدهام. آیا هیچ گوش شنوا و چشم بینایی نیست که یار این مادر پیر و زجرکشیده در برابر این همه بیحرمتی و بیعدالتی باشد. آیا این قانون، اسلامی است که بعد از گذشت دو ماه که از دستگیری فرزندم که سرپرستی مرا بهعهده دارد، اجازه ندهد به غیر از یک بار پسرم را ببینم؟ بعد از گذشت دو ماه هنوز هیچگونه اطلاعی از وضع فرزندم ندارم و شدیدا نگران سلامتیاش هستم و همچنان بلاتکلیف و سرگردان و بدون سرپرست در شهر تهران به این در و آن در میزنم و در آرزوی آزادی هرچه زودتر فرزندم که به پاکی او ایمان دارم میباشم و از شما تقاضا دارم هرچه زودتر خواستههای این مادر پیر و دردمند و وضعیت فرزندم را پاسخ گویید. با احترام، بختبیبی رحمانیشستان".
اما این نامه بیجواب ماند. در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ جنایتکاران جمهوری اسلامی شهادت رفیق را همراه با شهدای دیگر در ارتباط با "درگیری" اعلام میكنند.
رفیق رحمانیشستان را همراه با ۲۲ مبارز و کمونیست دیگر از جمله رفقا سعيد سلطانپور و محسن فاضل، در فردای تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، تيرباران كردند. جلادان رژیم اسلامی خون این فرزندان خلف زحمتکشان را وحشیانهتر از آنچه در رژیم شاه شاهد بودیم، ریختهاند. آنها نه تنها از این جنایات خود شرم ندارند بلکه با وقاحت تمام اقدام خود را "قانونی و شرعی" مینامند. محمدی گیلانی، حاکم شرع، در تلویزیون گفت: "اسیران و زندانیان حتی مجروح را میتوان کشت!".
خبر اعدام رفيق علیرضا، فرزند نورمحمد، با عنوان وقيحانۀ "اعدام انقلابی ۲۳ مهاجم مسلح و عامل كشتار مردم" در روزنامههای رسمی صبح و عصر اول تيرماه منتشر شد. رفقای تیرباران شده و از جمله علیرضا، ماهها پيش از وقايع مربوط به ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دستگير شده بودند. در اين اطلاعيه آمده بود كه ۱۵ نفر و از جمله رفيق علیرضا را در ظهر روز ۳۱ خرداد و ۸ مبارز ديگر را در ساعت ۹ بعدازظهر همان روز تيرباران كردهاند. در اين ميان حداقل ۱۳ نفر از اعدام شدگان نام خودشان را اعلام نكرده بودند و هويت آنها برای دادستانی انقلاب پوشيده بود. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز، در مورد اتهام رفيق علیرضا نوشته شده بود "از اعضای مهم پیکار، باغی، محارب، مفسد و مرتد".
۲۱۸- ارژنگ رحيمزاده
رفیق ارژنگ رحیمزاده سال ۱۳۲۸ در قوچان متولد شد. يک برادر بزرگتر از خود داشت و پدرش تاجر و از خانوادهای متوسط و با فرهنگ بود. آنها از كردهای كرمانج باجگيران بودند كه به قوچان مهاجرت میکنند. او از دوستان كودكی و هم مدرسهای پیكارگر شهید شهرام محمدیانباجگیران (جواد) بود.
ارژنگ تحصیلات ابتدایی را در قوچان گذراند. سال ۱۳۵۱ در كنكور دانشكده نفت آبادان پذیرفته شد. پس از شركت در تظاهرات دانشجویی از دانشكده نفت اخراج میشود، سپس در رشتۀ حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و تحصیلاتش را تا مقطع فوقلیسانس ادامه داد. در سال ۱۳۵۵ بهدلیل فعالیتهای دانشجویی برای مدت كوتاهی به زندان افتاد و چندین ماه در زندان اوین بود. از بنيانگذاران گروه "دانشجويان مبارز در راه آزادی طبقه كارگر" بود كه كمی پيش از قیام شكل گرفت. پس از قیام از مسٸولين تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) و عضو هيٸت تحريریۀ نشريۀ پيكار و نشريۀ ۱۶ آذر، ارگان دانشجویی پیکار بود. ارژنگ از مروجین، سخنرانان و برگزارکنندگان علنی میتینگهای سازمان پیکار در اغلب مراسم بود و با صدایی بسیار رسا، با گفتاری متین و کاملاً روان صحبت میکرد. او با صورتی روشن، موهای قهوهای، سبیل نسبتاً بورِ پرپشت و عینک و کلاه کپی در میان رفقا مورد احترام، دوستداشتنی و سازمانده بسیارخوبی بود.
او نیز از مخالفین سرمقالۀ نشریۀ پیکار ۱۱۰ بود و پس از بحران درونی پیکارهمچنان به فعالیت خود ادامه داد. كتابی در نقد بيانيۀ ۱۱۰ به نام "رفرم يا انقلاب" منسوب به اوست كه يک سال بعد از شهادتش در سال ۱۳۶۲، توسط دانشجويان هوادار سازمان پيكار در خارج از كشور منتشر شد.
ارژنگ همزمان با دستگيری رهبری سازمان در اواخر بهمنماه ۱۳۶۰ دستگير شد. در زمان دستگيری که کاندید عضو بود، با مدارک شناسايی جعلی به نام مسعود محمدی به چنگ رژيم افتاد. رفيق با نام مستعار فيروز در تشكيلات فعاليت میكرد.
در روزنامه اطلاعات، ۲۴ بهمن ۱۳۶۰، چنين آمده بود: "مسعود محمدی با نام تشكيلاتی فيروز از كادرهای برجسته تٸوريک گروه و نامبرده يكی از اعضای چهار نفرۀ كميتۀ ايدٸولوژيک و هيئت تحريريۀ پيكار بوده است". رفیق ارژنگ در ۳۱ شهريور ۱۳۶۱ در زندان اوين تيرباران شد.
بخشی از خاطرات آقای رسول شوکتی (از سایت رنگین کمان)، دانشجوی دانشكده كشاورزی اروميه در سال ۱۳۵۱، كه تا سال ۱۳۵۷ در زندان بود. بعد از قیام و بازگشت به دانشكده و تشكيل شورای مديريت دانشكده، چنين نوشته است:
"...در همان چند روز اول، ثبت نام انتخابات برای شورای دانشجویی برگزار شد. رفیق ارژنگ رحیمزاده که در بند دو موقت قصر، هم اطاق بودیم به دعوت دانشجویان مبارز (پیکار) جهت سخنرانی به ارومیه آمده بود. ارژنگ لیسانس حقوق بود و در سخنرانیهایش که عمدتا علیه تفکر تودهای بود هر فاکتی که از کلاسیکها (مارکس، انگلس و لنین) میآورد با ذکر صفحه و پاراگراف مستند میکرد. وی در سال ۱۳۶۰ جان در راه هدفش گذاشت".
خاطرهای از یک رفیق:
"من و شهرام محمديان و ارژنگ رحيمزاده از دوران دبيرستان با هم دوست بوديم و رُمانهای معاصر ايران و جهان و [نقد] سينما مطالعه میكرديم. بعدها كنكور شركت كرديم، شهرام پزشكی تهران، ارژنگ مهندسی آبادان قبول شدند و من هم علوم پايه مشهد. چهار ماه از ورودم به دانشگاه مشهد نگذشته بود که توسط ساواك دستگير شدم. ارژنگ را به علت شركت در تظاهرات دانشجويان از دانشگاه نفت آبادان اخراج کرده بودند. او دوباره در كنكور شركت كرد و مثل اينكه در رشتۀ حقوق دانشگاه تهران قبول شد. من او را بعد از سال ١٣٥١ دیگر نديدم تا اينكه سال ١٣٥٥ در زندان قصر، بند ملیكشها [او را] که تازه دستگير شده بود دیدم. فكر كنم باز در تظاهرات دانشجويی بوده. بعد از مدت كوتاهی همۀ ما را به زندان اوين بردند اما بندمان جدا بود و از هم جدا شديم. در سال ١٣٥٩ باز همديگر را ديديم و باهم به دفتر سازمان پيكار رفتيم و من او را به يكی از مسئولين پيكار معرفی كردم. اسم آن شخص يادم نيست، ولی از مجاهدين ماركسيست شده بود كه باهم در زندان بودیم. بعد از انقلاب این آخرين ديدار ما بود".
از مجموعه شعر "پس از خاموشی" تحت عنوانِ، "خاطرۀ سوزان" اثر مجید نفیسی ص ۷۷، به یاد ارژنگ رحیمزاده:
"کلمات در دستهای تو
بوی تازۀ بربریِ بامداد را میگرفت
که توداغ داغ میپیچیدی
در کاغذ روزنامههای کوچکت
وتند تند
به دست کارگرانی میدادی
که منتظر سرویس صبح
پا به پا میشدند
کلمات در دهان تو
غرش برانۀ توپ میشد
که از دهانۀ بلندگوی کوچکت
در پیشاپیش راهپیمایان
خیز میگرفت و شارپ شارپ
بر سینۀ اوباش مینشست.
ای شاطرِ مهربان!
ای توپچی جسور!
شنیدهام که در آخرین پخت تنور زندگیت
هنگامی که دستها و زبانت را بریدند
از خون آن، گُر کشیدی
و لولۀ توپی را ریختی
همیشه غران و سوزان.
اکنون تو رفتهای
ولی هنوز
از داغی و بُرایی خاطرۀ تو
بیاختیار، سرانگشتانم را
پس میکشم، و گوشهایم را
میگیرم.
۱۶ ژانویه ۱۹۸۶"
۲۱۹- علیمراد رحيمی
رفيق علیمراد رحیمی سال ۱۳۳۹ در خانوادهای فقیر در بروجرد به دنیا آمد. منطقۀ زندگی آنها از محلههای فقیرنشین شهر بروجرد بود. او در سنین جوانی با سیاست و مبارزه آشنا شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پيكار پيوست و در بخش چاپ و تداركات تهران با نام مستعار بابك مشغول به فعالیت شد. از ویژگیهای بر جستۀ رفیق صداقت و خوش قلبی او بود که اعتماد همه را به خود جلب میکرد و میتوانستی روی او حساب کنی. بهعلت شرایط سخت زندگی از روحیهای مقاوم و سختکوش برخوردار بود. همزمان با ضربۀ پليسی به بخش چاپ و تداركات سازمان در ۲۰ تيرماه به همراه تعداد بسياری از رفقا دستگير شد.
علیمراد به همراه ۱۱ رفيق پيكارگر و یک رفيق از چريكهای فدايی خلق و یک رفیق فدايی اقليت، در ۷ شهريور در زندان اوين تيرباران شدند. اكثر رفقای پيكار از كميتۀ تداركات و توزيع سازمان بودند. خبر اعدام او و ١۳ مبارز دیگر، دوشنبه ٩ شهریورماه ١٣٦٠ در روزنامههای رسمی به چاپ رسید. در اين خبر بنابر اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"علیمراد رحیمی فرزند ابراهیم به اتهام؛ الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیههای داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکتهای لیتوگرافی آذر و تکنوفاین، ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج، ج- عضویت در خانههای تیمی جهت برنامهریزی و طرح نقشههای ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی همچنین بهطور حرفهای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشت و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرد. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
۲۲۰- سعيد رستمکلایی
رفيق سعيد رستمکلایی متولد سال ۱۳۳۶ بود. پس از دیپلم متوسطه، تحصيلاتش را در کالجی در شهر کيل (آلمان) ادامه داد و در آنجا با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی به فعالیت سیاسی پرداخت. بعد از قیام به ایران برگشت و در سازمان پیکار فعاليت خود را ادامه داد. در پاییز سال ۱۳۵۹ بهجرم هواداری از سازمان پيکار در ساری دستگیر و به تهران منتقل شد. در زندان به اتهام "برپا کردن تشکیلات پیکار" در یک اعدام دستهجمعی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدامش كردند.
در زندان اوین در واقع تشكيلاتی در كار نبود، کل اين جمع ۲۰ نفره كه در اوايل دیماه ۱۳۶۰ از قزلحصار بند ۵ واحد ۳ به اوين برده شدند، از هواداران سازمان پيكار و چند جريان ديگر خط ۳ بودند. رژيم با توطٸه و همكاری توابين و بهخاطر ترساندن ديگر زندانيان، اين رفقا را كه افرادی سر موضعی بودند و اتهامات مشابهی داشتند به اوين منتقل كرد و پس از انتقال آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه اين افراد بهخاطر زدن تشكيلات در زندان برای اعدام به اوين فرستاده میشوند. از اين جمع ۲۰ نفره ۱۱ رفیق را بازگرداندند و ۹ رفیق ديگر را اعدام كردند كه از ميان آنها هفت نفرشان از هواداران سازمان پيكار بودند.
۲۲۱- ساسان رسولی
رفیق ساسان رسولی سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه متولد شد. پدرش کارمند بود. ساسان برادر کوچک پیكارگر شهید شهریار رسولی و همچون او دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز بود. رفقا از طرف مادری به خالو قربان منتسب بودند که در جریان نهضت جنگل رهبر کردها بوده است. ساسان با بسته شدن دانشگاهها و آغاز بهاصطلاح انقلاب فرهنگی در اردیبهشت ۱۳۵۹ از تبریز به تهران آمد و چون قبلا در تبریز مدتی بهعنوان حروفچین در چاپخانهها کار کرده بود در تهران در چاپخانهای در خیابان فردوسی مشغول به کار شد و همزمان در چاپخانۀ سازمان پیکار با نام مستعار سیروس فعالیتش را شروع کرد. در جریان لو رفتن چاپخانۀ پیکار در سال ۱۳۶۰ او نیز دستگیر میشود. ساسان، برادرش و پیكارگر شهید نعمتالله مهاجرین که همشهری و دوست خانوادگی و همدانشکدهای بودند و در تشكیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) تبریز فعالیت میکردند، در فاصله زمانی کوتاهی از یكدیگر تیرباران شدند.
ساسان به همراه ۱۱ رفيق پيكارگر و يك رفيق از چريكهای فدايی خلق و يك رفيق فدايی اقليت، ۷ شهريور در زندان اوين تيرباران شدند. اكثر رفقای پيكار از كميتۀ تداركات و توزيع سازمان بودند. خبر اعدام رفيق و ١٣ مبارز دیگر، دوشنبه ٩ شهریورماه ١٣٦٠ در روزنامههای رسمی به چاپ رسید. در اين خبر بنابر اطلاعیه روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"ساسان رسولی فرزند علیمراد به اتهام؛ الف: مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپوپخش نشریات و اعلامیههای داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکتهای لیتوگرافی آذر و تکنوفاین، ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج، ج- عضویت در خانههای تیمی جهت برنامهریزی و طرح نقشههای ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی، همچنین بهطور حرفهای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشت و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرد. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
۲۲۲- شهريار رسولی
رفیق شهریار رسولی سال ۱۳۳۳ در کرمانشاه متولد شد. همچون برادرش ساسان برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به دانشگاه تبریز رفت. از طرف مادری به خالوقربان رهبر کُردها در جریان نهضت جنگل منتسب میشد. پدرش هم کارمند بود. این دو برادر همراه رفیق نعمتالله مهاجرین که همشهری، دوست خانوادگی و همدانشکدهای بودند، در بخش دانشجویی-دانشآموزی پیکار (دال دال) در تبریز فعالیت میکردند. رفقا طی مدت کوتاهی یکی بعد از دیگری تیرباران شدند.
شهریار یک بار دستگیر شده بود اما توانسته بود جان سالم بهدر ببرد. بار دوم در اوایل مردادماه پس از ضربه به بخش انتشارات کمیتۀ آذربایجان در تبریز همراه دیگر رفقا به چنگ رژیم افتاد. شهریار همراه ۸ رفیق پیکارگر و چند مبارز دیگر در ۱۹ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام رفقا در روزنامههای رسمی ۲۱ آبانماه منتشر شد که به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی آمده بود:
"شهریار رسولی فرزند علیمراد به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیههای سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانههای تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید".
وصیتنامۀ رفیق:
"به سازمانم، به تمامی كمونیستها و مبارزین راه رهایی زحمتكشان.
از آن هنگام كه قدم در این مسیر نهادم و سلاح ماركسیسم–لنینیسم را بهعنوان برندهترین و تنها سلاح راه رهایی قطعی زحمتكشان از قید بندگی و استثمار یافتم، (معتقدم كه) "بین جامعۀ سرمایهداری و كمونیسم درۀ عمیقی وجود دارد كه با خاكستر كمونیستها باید پر شود" (هوشی مین).
چیزی كه در این لحظه ایمان و اعتقاد مرا صد چندان كرده و استواری و صلابت مرا برای پذیرش این لحظۀ پرافتخار صد چندان افزوده است، عمقیابی و گسترش جنبش انقلابی و كمونیستیست كه بهوضوح نمایان میباشد و دورنمای روشن و آیندۀ پیروز را برای رهایی زحمتكشان از قید بردگی مزدوری نشان میدهد. اگرچه چندان محتمل نیست، ولی من آرزو داشتم قبل از مرگم چند صباحی از پیروزی خلق زحمتكش را به چشم خود ببینم. طی چند ماه اخیر صدها تن از بهترین فرزندان خلق را به اتهامات واهی و پوچ و فقط بهخاطر دفاع ازمنافع زحمتكشان به جوخههای اعدام سپردهاند. این است ماهیت رژیم سرمایهداری، آنگاه كه بخواهد برای امپریالیسم خوشرقصی كند و بهاصطلاح ثبات و امنیت برای سرمایه را به رخ امپریالیستها بكشد و ماهیت كثیف و ارتجاعیاش را هرچه بیشتر بنمایاند، و اكنون من نیز با قلبی پُرامید (امید به پیروزی قطعی زحمتكشان بر ظلم و ستم سرمایهداری) با عزمی استوار آمادۀ پذیرش گلولههای سُربین دشمن دژخیم میباشم. بگذار بورژوازی ژاژخایی (یاوهگویی) كند. بگذار صدها و هزارها از كمونیستها و فرزندان خلق را اعدام كنند، سرانجام پیروزی از آن زحمتكشان است. تاریخ مبارزات خلقها این حقیقت را بارها و بارها به اثبات رسانده است.
مرگ برامپریالیسم! مرگ بر رژیم سرمایهداری! برقرار باد جمهوری دموكراتیك خلق! فرزند خلق، شهریار رسولی.
به پدر، مادر، برادران و خواهرانم،
من از شما چیزی نمیخواهم، جز اینكه راهم را ادامه دهید. خود بهتر از هر كس دیگر سیر زندگانی مرا میدانید و میدانید كه من در تمام طول زندگی كوتاهم چه قبل از شروع زندگی مبارزاتی و بهصورت غریزی و چه بعد از شروع زندگی مبارزاتی و بهصورت آگاهانه، همیشه حامی منافع زحمتكشان بودم و در این راه مبارزه كردم و هیچگاه قدمی به پس برنداشتم،.پس راهم را ادامه دهید. این را نیز بدانید كه بیدادگاه رژیم جمهوری اسلامی هیچ مدركی از من دال براقدام تروریستی و اقداماتی نظیر آن ندارد و تنها جرم من و تنها گناه من دفاع از منافع زحمتكشان است. فرزند شما و خلق شهریار رسولی".
۲۲۳- يعقوب رشتی
رفيق يعقوب رشتی سال ۱۳۴۲ در بندرعباس متولد شد. دانشآموز دبيرستان ابنسينا بود كه به تشكيلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) سازمان پيكار در بندرعباس ملحق شد. پس از بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰ و ضربات متعدد به تشكيلات حوزۀ جنوب، تشكيلات بندرعباس بهشدت ضربه خورد و بسياری از رفقا به شهرهای ديگر منتقل و در آنجا سازماندهی شدند. يعقوب که به شيراز فرستاده شده بود از ضربات پلیسی وارده به تشکیلات آنجا در امان ماند و با جمع رفقای باقیماندۀ تشكيلات شيراز در "جناح انقلابی" پیکار فعاليت میكرد. متأسفانه در ضربۀ بزرگی كه در دهم فروردين به اين جمع وارد آمد و دهها تن از رفقا دستگير شدند، به دام پاسداران افتاد. خبر اين دستگيری در روزنامههای رسمی ۲۲ ارديبهشتماه منتشر شد: "با كشف ۱۰ لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند".
رفيق پس از تحمل شكنجههای وحشتناک پاسداران و بازجویان، در كمتر از ۸ ماه بعد تيرباران شد. در روزنامههای سهشنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ آمده بود:
"۲۲ نفر از اعضای مهم سازمان پيكار در شيراز اعدام شدند. دادستانی انقلاب اسلامی شيراز اعلام كرد يعقوب رشتی فرزند كهور با نامهای مستعار ناصر عاطفی و مجيد، به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأييد دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزيت و كادرهای تشكيلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تيمی، شركت در درگيری مسلحانه، عضويت در هسته و گروه ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخشهای دانشآموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميههای سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات و كتب ضالۀ سازمان و اعلاميهها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمک مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار، به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره شب گذشته به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
۲۲۴- ناصر رشيدياندزفولی
رفیق ناصر رشیدیاندزفولی شهریور ۱۳۳۵ در دزفول چشم به جهان گشود. در دوران دبستان و دبیرستان، هر سال از دانشآموزان ممتاز دزفول بود. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۵۳ در رشتۀ دبیری فیزیک دانشگاه جندیشاپور اهواز پذیرفته شد. در دانشگاه با مارکسیسم آشنایی پیدا میکند و کمی بعد با گروهی از همفکرانش علیه رژیم شاه به مبارزه میپردازد. اواخر سال ۱۳۵۷ هوادار سازمان پیکار شد و پس از قیام یکی از مسئولین در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) پیکار در دانشگاه بود. در سال ۱۳۵۹ که با بهاصطلاح "انقلاب فرهنگی" دانشگاهها را بستند، فرصت مناسبی برای ناصر پیش آمد تا با کار در یك چاپخانه با کارگران تماس نزیکتری داشته باشد. او از نوجوانی در کورههای آجرپزی کار کرده بود و در آنجا به کمک کارگرانی میشتافت که پیر، بیمار یا خانوادۀ پرجمعیتی داشتند. تا اواخر سال ۱۳۵۹ مسئولیت تشکیلات شمال خوزستان (دزفول- اندیمشک- شوش) را بهعهده داشت که با گرایش جوانان مبارز و کارگران به نیروهای سیاسی و سازمان پیکار، فعالیت و مسئولیتهایش بیشتر شد.
همزمان با اوجگیری مبارزات و سرکوب فاشیستی جمهوری اسلامی در خرداد سال ۱۳۶۰ به مسجد سلیمان رفت. همراه رفقای دیگر در خانۀ تیمیای به چاپ و پخش اعلامیه میپرداختند که جاسوسان رژیم آنها را شناسایی میکنند و پس ازمدت کوتاهی همگی دستگیر میشوند. ناصر ۲ ماه زیر شکنجههای طاقتفرسا مقاومت میکند، حتی خود را به یاد دوست صمیمیاش که از کشور خارج شده بود، حبیب صادقی معرفی میکند. او که ورزشکار و از قدرت بدنی خوبی برخوردار بود توانست در موقعیت مناسبی در ۸ مرداد ۱۳۶۰ از زندان سپاه فرار کند. فردای آن روز سالگرد روز قدس بود و تمامی نیروهای سپاه، بسیج، اطلاعات و پلیس، شهر را برای یافتن او محاصره و همه را بازرسی و کنترل میکردند. متأسفانه بار دیگر دستگیر و پس از شکنجههای بسیار بدون دادگاه در ۱۹ شهریور ۱۳۶۰ در مسجد سلیمان به همراه پیكارگران شهید ابراهيم فتحی و بهروز شاهين و يك رفيق از راه كارگر تیرباران شد. در زیر شلوارش بر روی یک تکه کاغذ کوچک، شعری از محمد اقبال لاهوری جا سازی کرده بود که بر سنگ مزارش نوشته شده است:
"ساحل افتاده گفت، گر چه بسی زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم
موج ز خود رفتهای، تيز خراميد و گفت
هستم اگر میروم گر نروم نيستم"
خبر اعدام رفيق كه خود را با نام حبيب صادقی معرفی كرده بود به همراه ۳ مبارز ديگر در روزنامههای ۲۲ شهريورماه ۱۳۶۰ منتشر شد. در اين خبر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران، آمده بود:
"حبیب صادقی (ناصر رشيدياندزفولی) فرزند محمد به اتهام هواداری از سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار و شرکت فعال در درگیریهای اخیر با مردم مسلمان و همچنین فرار از زندان، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان مفسدفیالارض، محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره پنجشنبه ١٩ شهریورماه ١٣٦٠ به مورد اجراء گذارده شد".
۲۲۵- جمشيد رشيدياندزفولی
رفیق جمشید رشيدياندزفولی سال ۱۳۳۷ در دزفول به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه برای ادامه تحصیل به تهران رفت و دانشجو شد، همزمان به تدریس در مدارس نیز میپرداخت. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) تهران فعالیت میکرد. در اوایل سال ۱۳۶۰ در بخش توزیع مرکزی نشریات، سازماندهی شد. با ضربات پلیسی که به بخش چاپ، تدارکات و توزیع سازمان وارد آمد، در ۲۰ تیرماه دستگیر شد و بهشدت مورد شکنجه قرار گرفت. رفیق متأسفانه بر اثر شدت شکنجهها بنابه گفتۀ همبندانش دو هفته بعد، در ۵ مرداد ۱۳۶۰ به شهادت رسید. جسد او را به خانواده ندادند و در خاوران دفن کردند. جمشید از بستگان پیکارگر شهید ناصر رشیدیان بود.
۲۲۶- داريوش رضازاده
رفيق داريوش رضازاده سال ۱۳۳۶ در تبريز چشم به جهان گشود. تحصیلات متوسطه تا دورۀ لیسانس در رشته طراحی صنعتی را در تبریز گذراند و در دانشگاه آگاهی سياسیاش بيشتر شد. پدرش (آقای رضا رضازاده) یک مغازۀ عکاسی داشت و زمانی هوادار حزب توده بود. او هرگز حاضر نشده بود پرچم شیر و خورشید را در مغازهاش نصب کند. خانواده جَوی غیرمذهبی و ضدحکومت شاه داشت و بعد از قیام ١٣٥٧ نیز جو انقلابی در خانه حاکم بود.
داریوش فعالیت سیاسی–تشکیلاتی را از زمان قیام در دانشگاه تبریز آغاز کرد. در آن دوران از هواداران سازمان چريکهای فدايی خلق بود اما پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. بعدها او به تهران منتقل شد و در بخش انتشارات سازمان فعالیت میکرد. در ۲۰ تیرماه ١٣٦٠ پاسداران با حمله به خانهای كه رفقا کار چاپ نشریۀ پیکار را در آنجا انجام میدادند، آنها را دستگیر کرده و به زندان اوین میبرند. دستگیری او را مسئولین زندان به خانواده اطلاع ندادند. از زمان دستگیری تا اعدامِ آنها چند روز بیشتر طول نکشید. خبر اعدام داریوش و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامههای رسمی چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ براساس اطلاعيه دادستانی به چاپ رسید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز آنها در زندان اوین تیرباران و در خاوران دفن شدند. خانواده از اعدام رفیق داریوش که ٢٤ ساله بود از طریق روزنامه مطلع شد.
مأمورین جمهوری اسلامی حتی از حضور خانوادهها در مزار خاوران ممانعت به عمل میآورند و خانوادههایی را که به آنجا میرفتند و هنوز میروند، مورد آزار و اذیت قرار داده و میدهند. خانوادۀ رضازاده هم از این آزارها در امان نبود. یک بار در دهۀ ١٣٦٠ مأمورین امنیتی لباس شخصی با حمله به ماشینهای پارکشدۀ جلوی در خاوران، سقف ماشین پدر داریوش را کاملاً خراب میکنند. خواهر ١٥ سالۀ داریوش نیز به اتهام هواداری از سازمان پیکار در سال ١٣٦٠ دستگیر شد و مدت پنج سال در زندان حبس کشید. داریوش هم در این زمان با خانم جوانی نامزد بود.
در نشريۀ پيكار شماره ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰ در بارۀ رفیق داریوش چنین آمده است:
"جدیت و صمیمیت رفیق در انجام وظایف تشکیلاتی و عشق او به تودهها و تنفری که از بورژوازی و نوکران آن یعنی رویزیونیستها داشت، همچنین روحیۀ آرمانخواهی و علاقۀ اصولی و شدید او به سازمان کمونیستیاش در تمام فعالیتهایش بارز بود. خون رفيق داريوش كه به دست مزدوران جهل و سرمايه بر صحنۀ قتلگاه اوين ريخت و با خون صدها شهيد كمونيست و انقلابی ديگر درهم آميخت، بر پرچم سرخ انقلاب كارگران و زحمتكشان ميهن و پرولتاريای جهان نقش بسته است. درود بر رفيق داريوش و ديگر بلشويکهای فراموش نشدنی كه برای طبقۀ خويش افتخار آفرين شدند".
خاطرهای از یک رفیق:
"داریوش، رفیقی از شرق تهران (تهراننو) با چهره و موی روشن و لبخندی همیشه بر لب بود. او اغلب بعد ازظهرها، سال ۱۳۵۹، با موتورش میآمد سر چهاراه پست و تلگراف نارمک، جایی که گروههای مختلف سیاسی کتاب و نشریههای سازمانیشان را به مردم عرضه میکردند و محلی بود برای بحث و تبادل نظر. دوشنبهها لبخند همیشگی داریوش مقداری تفاوت داشت. دست میکرد تو خورجین موتورش، نشریۀ پیکار را نشان میداد و با خوشحالی میگفت: "داغِ داغ است. دست بزن هنوز گرمه". ما دورش جمع میشدیم و در مورد سرمقالهها بحث و نظری ردوبدل میکردیم. او خود نظرمند بود و به مسائل روز با دید انتقادی برخورد میکرد. اگر موضعی را در نشریۀ پیکار قبول نداشت با صراحت میگفت.
هرگاه که برای انجام کاری میرفتم دم خانهشان، با خوشرویی در انجام هر کمکی کوتاهی نمیکرد و همیشه برای دوستان وقت داشت. دو بار با او و جمعی از رفقا در برنامهای چند روزه به اطراف جنگلهای منگل و آمل رفتیم. داریوش چون چند سالی از ما بزرگتر بود، به نوعی مسئولیت برنامه و رتقوفتق کارها با او میشد که با شایستگی و مراقبت رفیقانه، هوای همه را داشت. با وجود سختی راه و گاهی سرما و برف در برخی مناطق، جَو دوستانه و شادی در کل مسیر همراهمان بود. تا قبل از سال ۱۳۶۰ تقریبا هر هفته با جمع رفقا که داریوش نیز پای ثابت آن بود، به کوههای شمال تهران "اویندرکه"، "آبشار دوقلو"، "فرحزاد" و غیره میرفتیم که در واقع یک برنامۀ تشکیلاتی بود.
با آنکه خبر دردناک دستگیری و تیرباران او و جمع دیگری از رفقا را شینده بودم، وقتی عکس داریوش را در صفحۀ اول پیکار ۱۱۶ نهم شهریور ۱۳۶۰ دیدم شوکه شدم و باز قبول این واقعیت که او را شکنجه و تیرباران کردهاند و دیگر به میانمان باز نخواهد گشت برایم سخت بود. همیشه در این فرض و گمان بوده و هستم که داریوش در واپسین لحظات به چه فکر میکرده، با آرزوهایش چگونه کنار آمده و از زمان شنیدن صفیر اولین گلوله تا رسیدن به آرامش ابدی بر او چه گذشته؟... آه! چهرۀ خندان و مهربانش هم اکنون در برابرم است. یادش گرامی!".
۲۲۷- احمد رضایی
رفیق احمد رضایی در اراک معلم و متأهل بود. او با سازمان پیکار فعالیت مبارزاتی خود را پیش میبرد. رفیق را در سال ۱۳۶۰ تیرباران کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۲۸- حجت رضایی
رفیق حجت رضایی سال ۱۳۴۷ در چالوس به دنیا آمد. سال ۱۳۶۱ درحالیکه ۱۴ سال بیشتر نداشت در تهران در ارتباط با بخش دانشآموزی-دانشجویی پیکار دستگیر شد و پس از تحمل شکنجه و سلول انفرادی، به ۱۰ سال زندان محکوم میشود. در جريان اعدامهای دستهجمعی زندانيان سياسی در تابستان ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت حلقآویزش میکنند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۲۹- حسين رضایی
رفیق حسین رضایی در ضربات پلیسی رژیم به بخش چاپ، تدارکات و توزیع پیکار در ۲۰ تیر ۱۳۶۰ همراه تعدادی از رفقا دستگیر میشود. او و رفقا را در روز شنبه ٢٤ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تهران تيرباران کردند. خبر اعدام حسین در روزنامههای رسمی یکشنبه ٢٥ مردادماه ١٣٦٠ منتشر شد. در این خبر بنابه اطلاعیهای از طرف روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز آمده بود:
"حسین رضایی فرزند ارسلان و ١٨ نفر دیگر به اتهام عضویت در جمع جعل سازمان مرتد پیکار، حمله به مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، به اعدام محکوم گردید". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۳۰- حمید رضایی
رفیق حمید رضایی سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شد. او برادر کوچکتر پیکارگر شهید فریده رضایی همچون خواهرش بسیار پرشور و فعال بود. حمید پس از اخذ دیپلم در کمیتۀ محلاتِ پیکار سازماندهی شد. در تظاهراتی که سازمان پیکار به مناسبت سالگرد بسته شدن اجباری دانشگاهها در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ در تهران برگزار کرد و در این تظاهرات رفقا آذر مهرعلیان، مژگان رضوانیان و ایرج ترابی در اثر انفجار نارنجک عوامل رژیم شهید شدند، حمید همراه پیکارگر شهید علی ذوقی مثل همیشه حضوری فعال داشت. در عکسی که در نشریۀ پیکار شماره ۱۰۳ چاپ شده است، او دستان خون آلودش را نشان میدهد. متأسفانه بعد از این تظاهرات، رفیق حمید به خانه برنگشت. خانواده تا مدتها فکر میکرد بهدلیل اینکه حزباللهیهای محل او را شناسایی کردهاند، متواری شده و ممکن است روزی به خانه برگردد، ولی افسوس که هرگز چنین نشد و خبری از او به دست نیامد!
۲۳۱- فرشته رضايی
با استفاده از "یادنامه شهدا" حزب کمونیست ایران
رفیق فرشته رضایی که بیشتر به نام زهره معروف بود، سال ۱۳۴۱ در سنندج به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد. در سالهای پرتلاطم ۵۸-۱۳۵۷ با سیاست و مارکسیسم آشنا شد. اواخر سال ۱۳۵۸ به تشکیلات سازمان پیکار در سنندج پیوست و فعالانه و پیگیر وظایفش را انجام میداد و مطالعات مارکسیستی را در کلاسهای تشکیلات پیمیگرفت. اواسط سال ۱۳۶۰ فرشته را یک مزدور رژیم شناسایی میکند و بدون اینکه موقعیت تشکیلاتیاش لو برود دستگیر میشود. در زندان مقاومت دلیرانهای از خود نشان داد و دشمن نتوانست از او هیچ اطلاعاتی بهدست بیاورد. زندان برای رفیق یک مرحلۀ خودسازی بود. رژیم که هیچ مدرکی علیه رفیق نداشت سرانجام بعد از ۱۰ ماه در اواخر سال ۱۳۶۱ او را آزاد کرد. در این زمان تشکیلات سازمان پیکار در اثر بحران داخلی و ضربات پلیسی از هم پاشیده شده بود.
پس از خاموشی سازمان پیکار برای تداوم مبارزه، رفیق در سال ۱۳۶۲ به کومله پیوست. رفیق زهره از اولین زنان پیشمرگه بود و در نبردهای متعددی حضور داشت. او در ۲۵ ارديبهشت ۱۳۶۷ بر اثر بمباران شيميايی عراق در یکی از اردوگاههای مرکزی كومله به شهادت رسید.
۲۳۲- غلامحسین رضاییان
رفیق غلامحسین رضاییان سال ۱۳۶۳ در عادلآباد شیراز اعدام شد. روزنامه اطلاعاتِ ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ در بارۀ غلامحسین و دستگیری دیگر رفقا چنین نوشته بود:
"با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند" سپس با ذکر اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری، در باره اين رفيق آمده بود: "غلامحسين رضاييان با نام سازمانی يوسف، عضو اصلی شورای سابق رهبری تشكيلات فارس و استانهای تابعه". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۳۳- مژگان رضوانيان
رفیق مژگان رضوانیان سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد. پدرش سرهنگ بود. مادر و پدر از هم جدا شده بودند و مژگان که از زمان کودکی زیر فشارهای زنپدرش قرار گرفته بود، به تهران آمده و پیش مادرش زندگی میکرد. او نوۀ دختری زنده یاد محمود ثنایی، ترانه سرای مشهور بود. در ارتباط با رفقای سازمان پیکار به صفوف هواداران میپیوندد. رفیق کارآموز سال اول بهیاری بُرزویه بود. او درحالیکه بیش از ۱۶ سال نداشت، در اثر انفجار نارنجکی که پاسداران روز ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ به میان تظاهر کنندگان سازمان دانشجویی–دانش آموزی پیکار پرتاب کردند، زخمی شد و شب شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۰ در بیمارستان به شهادت رسید.
مژگان نمونۀ بارز نسل جوان و انقلابی جامعۀ ما بود که با درک مسائل اجتماعی–سیاسی جامعه، مارکسیسم را تنها راه رهایی برای نابودی سرمایه و نیل به سوسیالیسم یافته بود.
مهناز متين در بخشی از كتاب " گريز ناگزير" مینویسد:
"مژگان رضوانيان، دختر ۱۶ سالهاى كه در تظاهرات ٣١ فروردين زخمى شده بود، در بخش ما بسترى بود. ساچمههاى زيادى به شكمش خورده بودند. عملش كردند. بعد محل عمل عفونت كرد و حالش خيلى بد شد. دكترها كوشش كردند كه نجاتش دهند. يك بار ديگر او را عمل كردند اما متأسفانه اثر نكرد و چند روز بعد درگذشت. يادم هست كه بچههاى سازمان به ديدنش مىآمدند. يكبار يكى از بچهها سرش را نزديك گوش او آورد و گفت: سارا مىخواد به ديدنت بيايد! سارا گويا مسىٔول سازمانى مژگان بود. من هم در اتاق بودم. مژگان در حالت نيمه كُما بود و واكنشى به چيزى نشان نمىداد اما بهمحض شنيدن نام سارا، ناگهان به خود آمد و سرش را به علامت نفى تكان داد. مىخواست بگويد كه سارا به بيمارستان نيايد چون مىدانست كه بيمارستان امن نيست و پاسداران همۀ رفتوآمدها را كنترل مىكنند. مژگان بهرغم حال بدش، براى مسىٔولش نگران بود. زندگى كوتاه اين دخترك ۱۶ ساله خود داستانى تراژيك دارد كه مجال بازگويىاش اينجا نيست".
نشریۀ پیکار شمارهای ۱۰۳ و ۱۰۶ از ۱۹ زخمى خبر میدهد که در بيمارستان هزارتختخوابى بسترى شدهاند: "از مجموع ۱۹ نفر مجروحين بسترى، ۱۲ نفر توانستند از چنگ دژخيمان رژيم بگريزند، ولى ۶ نفر توسط پاسداران پس از بهبودى نسبى به دادستانى و سپس اوين برده شدند كه از سرنوشت اين عده اطلاعى در دست نيست. يك رفيق دانشآموز به نام رفيق مژگان رضوانيان پس از ۲۰ روز ماندن در بيمارستان به شهادت رسيد. ... رفيق مژگان ۱۶ سال داشت و از رفقاى نزديك به رفيق شهيد آذر مهرعليان بود و در همان لحظۀ گردهمآيى تظاهرات - چوب پلاكارد در دست رفيق آذر بود - رفيق مژگان و عدهاى ديگر از رفقا در نزديكى او قرار داشتند. هنگامى كه نارنجك ساچمهاى به وسيلۀ عناصر وابسته به حكومت نزديك پلاكارد منفجر شد، عدۀ زيادى زخمى شدند و ۲ نفر به شهادت رسيدند. ... اين نارنجك ضدنفر بود و پوستهاش به جاى چُدن از ساچمههاى فراوان كه توسط پارافين جامد قالب زده مىشود درست شده بود و فقط در كارخانجات صنايع نظامى - واقع در سطلنتآباد با پروانه و به ابتكار شركت آلمانى - در زمان شاه ساخته مىشد ... اين نارنجكِ نوع جديد و مدرن، نه به دست افراد بهاصطلاح "بىسروپا كه سهراهى مىسازند"، بلكه از نوع كمنظير و جديدىست كه سراغش را فقط بايد نزد ارتشيان سطح بالا يا كميتههاى مربوط به حفاظت كارخانه گرفت...".
روزنامۀ كيهان، در روزهاى بعد با شيوۀ ويژۀ "خبررسانى" خود، خبر مرگ مژگان رضوانيان را درج مىكند؛ اين بار از زبان خانوادهاش و در بخش آگهىهاى تسليت و ترحيم: "درگذشت فرزند جوان و ناكاممان دوشيزه مژگان رضوانيان كه توسط گروه جنايتكار آمريكايى–صدامى پيكار تا پاى مرگ مجروح شده بود و بعد از ۲۰ روز مقاومت در مقابل مرگ در اثر شدت جراحات وارده وفات يافت، به اطلاع دوستان و آشنايان مىرسد. با درخواست از مقامات مسىٔول كه وكالتاً از طرف ولايت دم به آنان واگذار مىگردد، استدعا دارد به حق ولىعصر حضرت مهدى "عج" نسبت به قصاص اين جنايتكاران و بازستادن خون ناحق ريخته شده، اقدام نمايند" (كيهان، ش ۱۱۲۸۲، سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۴).
پيكار در پاسخ به اين "آگهى" كيهان مىنويسد: "رژيم به قتل اين رفيق و بسيارى ديگر از كمونيستها و انقلابيون اكتفا نكرده، مىكوشد از اين فجايعى كه خود به بار مىآورد، عليه سازمان ما و ديگر نيروهاى انقلابى استفاده كند. در اين ميان، فردى كه گويا [...] دايى رفيق مىباشد، نقش ارتجاعى فعالى بازى كرده و بارها رفيق مژگان را در حال بيمارى تهديد به دستگيرى و بهاصطلاح مجازات مىنموده است. او كه فردى فالانژ دوآتشه و اهل مهاباد مىباشد، تا چندى پيش معاون "دادستانى انقلاب" بوده و اكنون ترفيع مقام يافته است. او باعث شده بود تا رفيق مژگان كه هويتش را در بيمارستان نگفته و خود را مژگان لاجوردى معرفى كرده بود، لو برود و بالاى سرش چند پاسدار بگذارند. خانوادۀ رفيق بهدلايل مختلف، منجمله در نتيجۀ تحريك فرد مزبور در مراسم تدفين و مجلس يادبود رفيق، دست به توهين عليه سازمان ما زدند".
به مناسبت چهلمين روز شهادت مژگان، نشريۀ پيكار شماره ۱۱۰ شرح حال كوتاهى از او به چاپ مىرساند. همچنين نگاه كنيد به "نارنجكی كوچك، پيش درآمد انفجاری بزرگ"، از مهناز متين و سيروس جاويد منتشره در كتاب "گريز ناگزير" و همچنين در سايت انديشه و پيكار:
http://peykar.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-1359.html
۲۳۴- محمدامین رمضانپور
رفیق محمدامین رمضانپور سال ۱۳۳۸ در خانوادهای متوسط در بندرعباس به دنیا آمد. او تحصیلات متوسطه را با گرفتن دیپلم از هنرستان صنعتی به پایان برد. رفیق در مردادماه ۱۳۶۰ در بندرعباس در ارتباط با سازمان پیکار دستگیر و در اوایل شهریورماه ۱۳۶۰ در همان شهر بهعنوان "محاربه با خدا و امام زمان و همکاری با گروههای ضدانقلاب" در زندان بندرعباس تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۳۵- بهرام رمضانینژاد
رفيق بهرام رمضانینژاد سال ۱۳۳۶ به دنيا آمد. او دانشجو بود و در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) شيراز فعاليت میكرد. بهرام اوایل تابستان سال ۱۳۶۰ دستگير و در ۱۳ مرداد ۱۳۶۰ در زندان عادلآباد شیراز تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۳۶- علی رنجبر
رفیق علی رنجبر سال ۱۳۳۵ در روستای بردستان از توابع دیر در استان بوشهر به دنیا آمد. او همدورۀ رفقای شهید، حسین اندخیده و حیدر محمدی بود. پس از فارغالتحصیلی از دانشسرای تربیت معلم در سال ۱۳۵۸ به تدریس در دورههای راهنمایی در بوشهر پرداخت. در سال ۱۳۵۹ بهدلیل فعالیت در سازمان پیکار از آموزشوپرورش اخراج شد. پس از اخراج در ادارۀ شیلات بهعنوان کارگر ساده بهکار پرداخت و تا زمان دستگیریاش، در اواسط تابستان ۱۳۶۰، همچنان در آنجا مشغول بهکار بود. علی در ششم شهریور ۱۳۶۰ همراه رفقا حیدر محمدی و حسین اندخیده، در زندان بوشهر تیرباران شد. خانوادۀ رفیق موفق شد پیکر بیجان او را در روستای گورک در نزدیکی بوشهر دفن کند.
یادنامهای در بارۀ این سه رفیق که در بوشهر اعدام شدند، در شرح حال حسین اندخیده آمده.
۲۳۷- حسن روحالله
رفيق حسن روحالله از فعالین سازمان پیکار در دیماه ۱۳۶۰ در اراك تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۳۸- احمدعلی روحانی
رفیق احمدعلی روحانی سال ۱۳۳۰ در خانوادهای با ۵ فرزند در بردسکن از توابع شهر کاشمر در استان خراسان به دنیا آمد. برادر کوچکتر او پیکارگر شهید جلال نیز از اعضای سازمان بود که با نام مستعار ناصر شناخته میشد. مادر احمد و جلال که در سنین جوانی شوهرش را از دست داده بود، با کار خیاطی در تنگدستی آنها را بزرگ کرد. او (مادر) در سالهای آخر، پیش از دستگیری احمد و جلال مرتب از کاشمر به تهران میآمد و با کمک در همۀ امور با آنها زندگی و همراهی میکرد. به خانۀ سایر رفقای سازمان پیکار نیز میرفت تا با حضورش مانع مشکوک شدن نیروهای سپاه پاسداران و مأموران کمیته به جمع این رفقا شود. مادر چند سال بعد از اعدام پسرانش یک فرزند دیگر خود را در تصادف از دست داد و تا پایان زندگی بار مسئولیت نوههای کوچکش را هم به دوش کشید.
رفیق احمدعلی سال ۱۳۴۹ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پذیرفته شد و ۱۲۰ واحد درسی را نیز گذراند او در دوران دانشجویی خود یعنی اوایل دهۀ ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و همین تعهد و ضرورتهای زندگی چریکی و مخفی باعث شد تحصیلاتش ناتمام بماند. او با تغییروتحول ایدیولوژیک سازمان در سال ۱۳۵۴، مارکسیست شد. در آن زمان عضو شاخۀ تكنيكی سازمان بود. در اواخر سال ۱۳۵۶ عضو شورای ۱۲ نفره مسٸولين سازمان و همچنين عضو هيٸت اجرايی ۴ نفره از همين شورا شد. پس از تشکیل سازمان پیکار، از طرف شاخهاش برای شرکت در كنگرۀ اول سازمان در اسفند ۱۳۵۷ انتخاب شد. او در كنگرۀ دوم بهعنوان عضو علیالبدل مركزيت انتخاب شد.
رفیق احمد در سال ۱۳۵۶ با رفیق شهید بهجت مهرآبادی که از اعضای باسابقۀ سازمان مجاهدین بود ازدواج کرد و هر دو در تغییروتحولاتی که منجر به کنار گذاردن مشی چریکی و سپس بنیانگذاری سازمان پیکار شد، نقش مهمی داشتند. در زمان بحران درونی سازمان، در سال ۱۳۶۰ رفقا خواهان حفظ تشکیلات بودند و در کمیسیون گرایشی فعالیت میکردند. در ضربۀ بزرگ بهمنماه به سازمان، رفقا و عدهای دیگر از مسئولین سازمان دستگیر شدند و بهشدت زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار گرفتند. رفیق احمد را هیچگاه به بند عمومی نبردند. احمد همراه همسرش در اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۲ اعدام شد.
خاطرۀ یکی از همدورهایهای احمدعلی در دانشگاه صنعتی که خود دانشجوی رشتۀ مهندسی مکانیک در اواخر سالهای دهۀ ۱۳۴۰ و اوایل دهۀ ۵۰ بود:
"زمستان اوایل دهۀ ۱۳۵۰ بود، احمدعلی و یک دانشجوی دیگر صنعتی برای کوهنوردی به توچال در شمال تهران رفتند. آنها خیلی به کوهنوردی علاقه داشتند؛ موقع برگشت به طوفان زمستانی برخوردند و ناچار شدند زیر سنگی پنهان شوند تا خود را حفظ کنند، ولی باد و بورانِ شدید ادامه پیدا کرد. هوا که تاریک شد، برف همه جا را گرفته بود. احمدعلی تازه مارکسیست شده بود ولی دوستش خیلی مذهبی و آخوندزاده بود و گفت که "بشینیم دعا کنیم". این باعث شد که بیشتر دچار سرمازدگی شود و شروع به هذیان گفتن کرد که "الان امام زمان داره میآد". احمد مرتب میگفت که "بلند شو، بجنب، ببین گرگها میآیند". دوستش را تکان میداد که جلوی یخ زدنش را بگیرد؛ ولی هر کاری میکرد فایده نداشت و دوست مذهبی به هذیان گویی ادامه میداد که "امام زمان میآید و مرا ول کنید". ما که شب منتظر این دو بودیم، دیدیم خبری از آنها نشد. صبح به گروه کوهنوردی توچال خبر دادیم. احمدعلی خودش را به پناهگاه شیرپلا رسانده و آنجا از حال رفته بود. ما از جای پای او توانستیم دانشجوی دیگر را پیدا کنیم که متأسفانه یخ زده بود. احمدعلی را به بیمارستان بردند و او هم انگشتانش یخ زده بود ولی جان سالم بهدر برد. این ماجرا تبدیل شد به مثالی برای فرق [برخورد] بین یک ماتریالیست و یک ایدهآلیست مذهبی. دانشجویان تا مدتی آن را بین خود تجزیه و تحلیل میکردند. احساس میکردند که اگر دانشجوی دیگر آنقدر مذهبی نبود و به امید امام زمان نمانده بود، شاید جان سالم بهدرمیبرد. مراسم دانشجوی مذهبی را در مسجدی برگزار کردیم، ولی روال آخوندی نداشت و مدرن بود. یکی سخنرانی کرد و چند شعار ضدرژیم هم داده شد".
خاطرۀ دیگری از یک دوست و همدانشگاهی:
"من آشنایی کوتاهی با احمدعلی روحانی داشتم، در چارچوب تدارک یک برنامه کوهنوردی سه چهار روزه به قله دماوند، به گمانم در تابستان ۱۳۵۳ بودیم. سرپرست ما، دانشجوی همدورهای من، خوشبختانه تنها افراد چپی یا غیردینی را در گروه نمیگنجاند و کسانی از بچههای مذهبیها را هم میآورد. دست من اگر بود، با ضدیتی که با دین در آن سال ها داشتم، این کار را نمیکردم. احمد یکی از مذهبیها بود، اما خیلی زود احترام مرا جلب کرد. آرام و متین و منطقی بود. با ما جبههگیری نمیکرد و بحث خدا و پیغمبر و معاد پیش نمیکشید. حتی تظاهر به دینداری نمیکرد و نمازش را در خلوت میخواند. با ما به احترام رفتار میکرد. در کارهای جمعی با جانودل شرکت میکرد. مقاوم و استوار بود. برای "همهوا شدن" در "پناهگاه رینه" [در مسیر جنوبی صعود به قله دماوند] بود یا در یک گوسفندسرا مانده بودیم و یک سنگچین درست میکردیم. با جدیت کار میکرد و تواناییهای جسمی او حس احترام مرا باز بیشتر برمیانگیخت.
در مراحل مختلف صعود، او در گروه پیشتاز بود. خم به ابرو نمیآورد و خستگی نمیشناخت. من در کوهپیماییها اغلب کم میآوردم و از کسانی بودم که آخر از همه افتانوخیزان و تنها با واپسین ذرات نیروی اراده به قله میرسیدم، اما در این برنامه نمیدانم چه شده بود که نیرو و نفس کم نمیآوردم. شاید از احمد نیرو میگرفتم؟ در مرحلۀ پایانی صعود، احمد جلوتر از همه میرفت و من با بیست متر فاصله نفر دوم بودم. بادِ شدید و معروف بامداد دماوند از پهلو میوزید و ذرات نامرئی گُل گوگرد را به هوا میبرد. یقۀ بلند لباس بافتنیام را روی دهان و بینی کشیده بودم و از لای آن نفس میکشیدم. این بخش از یقه مانند فیلتر عمل کرده و بیرون آن لکه زرد و بزرگی از گوگرد ایجاد شده بود.
صد متر مانده به قله، احمد ناگهان ایستاد. هیچ جای ایستادن نبود در آن باد وحشتناک. به او که رسیدم، سخت نفس نفس میزد و نای ایستادن نداشت. چیزی روی دهان و بینیاش نکشیده بود. شال گردنش را روی بینیاش کشیدم و گفتم که پشتش را طوری بچرخاند که باد کمکش کند و بهسوی بالا هلش دهد. در جا سرحال آمد، همین کار را کرد و راه افتادیم. اگر حافظهام خطا نکند، نخست من به قله رسیدم و او نفر سوم یا چهارم بود. عکسهایی از این برنامه داشتم، اما چیزی باقی نمانده است. احمد را بعد از آن دیگر ندیدم. به زودی ناپدید شد و معلوم بود که پنهان شده است. دیدار بعدیم با او بر صفحۀ تلویزیون بود که برایم سخت تکاندهنده بود.[در جریان یکی از نمایشهای تلویزیونی که رژیم با شکنجه از انقلابیون تهیه میکرد رفیق گویا بیآنکه سخنی بگوید حضور داشت] نام او در فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی هست، اما رشتۀ او را نمیدانم. سال ورود او را ۱۳۵۰ گفتهاند که میشود همدورۀ من".
۲۳۹- جلال روحانی
رفیق جلال روحانی برادر کوچک پیکارگر شهید احمدعلی، سال ۱۳۳۵ در بردسکن از توابع شهر کاشمر استان خراسان به دنیا آمد. جلال دانشجو و مسئول تشکیلات کمیتۀ اصفهان بود که با نام مستعار يونس فعالیت میکرد. او همچنين از سوی كميتۀ اصفهان نمايندۀ منتخب در كنگرۀ دوم سازمان شد. رفیق از کادرهای سازمان پیکار و از دستگیرشدگان بهمنماه ۱۳۶۰ بود. در جریان بحران درونی سازمان موضع حفظ تشکیلات و همکاری با آن داشت. متأسفانه رفقایی که به "جناح انقلابی" پیوسته بودند، بعد از اینکه این رفیق از خانۀ تشکیلاتی به قصد اجرای قراری بیرون میرود، خانه را تخلیه میکنند. نظر رفقای جناح چنین بوده که رفيق یونس بهدلیل اينكه طرفدار "جناح انقلابی" نيست، پس به جناح راست تعلق دارد. وقتیکه رفیق برمیگردد و با آن وضعیت روبهرو میشود، به ناچار به آوارگی میافتد. به خانۀ برادر بزرگترش در تهران میرود كه از مسٸولين اصلی سازمان بود و خود نیز در موقعيت مناسب امنيتی قرار نداشت. رفقایی که در این جریان نقش داشتند، بعدها از کار خود پشیمان شدند.
رفيق يونس تا زمان دستگیری در خانۀ رفقا احمد و بهجت سکونت داشت. هنگام دستگیری قصد فرار داشت که توسط مأموران سپاه پاسداران پایش گلوله خورد. رفیق در زندان با وجود شکنجههای بسیار مقاومت کرد. او مدت کوتاهی پس از دستگیری، در اسفند سال ۱۳۶۰ اعدام شد. شب قبل ازاعدام، رفیق از زندان اوین به خانواده تلفن زد و گفت که حکم اعدام گرفته و روز بعد اعدام خواهد شد. جلال قبل از اعدام بهشدت بیمار و بر اثر شکنجه صدایش در تلفن خیلی ضعیف بود. چند روز بعد اعضای خانوادۀ جلال به بهشتزهرا رفتند و نام او را در دفتر قبرستان پیدا کردند که در قطعه ۹۰ دفن شده بود.
۲۴۰- ولیالله رودگريان
رفیق ولیالله رودگریان سال ۱۳۳۳ در آمل به دنیا آمد. پیش از قیام فعال سیاسی بود و از چریکهای فدایی خلق هواداری میکرد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به آموزگاری در مدارس آمل پرداخت. در زمان قیام هوادار سازمان مجاهدین م ل بود که سپس به سازمان پیکار پیوست و در بخش کارگری و محلات کمیتۀ شمال سازماندهی شد. سال ۱۳۵۹ با پیکارگر شهید مينو ستودهپيما که بعدها دستگیر و قبل از او اعدام شد، ازدواج کرد. در ضربات پلیسی سال ۱۳۶۰ دو بار از دام پاسداران گریخت، یک بار در خیابان و بار دوم از یک خانۀ تیمی در رشت، اما اوایل سال ۱۳۶۱ در ترمینال غرب تهران به او مشکوک میشوند و دستگیرش میکنند. در زندان خودش را با نام سیاوش یاوری و رانندۀ کامیون معرفی میکند. پس از نزدیک به یک سال بهدلیل عدم وجود مدرکی، در حال آزاد شدن بود که توسط فردی که زیر شکنجههای وحشیانه تاب نیاورده بود شناسایی و بهشدت شکنجه میشود. در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ مجددا محاکمه و چند روز بعد در ۱۲ اردیبهشت اعدامش میکنند. در دادگاه دوم از مواضع سازمان و مارکسیسم دفاع میکند که مجددا به زیر شکنجه میبرندش. به هنگام اعدام سرود انترناسیونال میخواند. در مراسم تشییع جنازِۀ رفیق در آمل عدۀ زیادی از اهالی شهر شرکت داشتند که موجب هراس مسئولین شهر شده بود.
وصیتنامۀ رفیق:
"نام: ولیالله، نام خانوادگی: رودگریان، شمارۀ شناسنامه: ۱۷۷، متولد: ۱۳۳۳، نام پدر: محمد، صادره: آمل.
پدر مادر اعضای خانوادۀ گرامیم. با سلامهای خالصانه و گرم، در آخرین لحظات زندگیم که راهش را خودم انتخاب کرده بودم هیچگونه نارحتی نداشته و به شرافتم سوگند که دوستتان داشته و از شما میخواهم که در اندوه از دست دادن من اشکی نریخته و صبروشکیبایی را پیشه سازید. خدمت تمامی اقوام دوستان و آشنایان دور و نزدیک سلام و مراتب احترام مرا برسانید. خدمت خانوادۀ مینو همسرم هم سلام برسانید. در خاتمه بار دیگر از همۀ شما میخواهم که ناراحت نبوده و در غموشادیهای همدیگر شریک واقعی باشید. – فرزند کوچک شما ولیالله رودگریان ۱۰/۲/۱۳۶۲".
خاطرۀ یک همبند در بهمنماه ۱۳۶۱:
"تو همون مقطع بودش که ولی را آوردند پیش ما. البته قبلش خب خبر داشتم که کجاست. تو انفرادی بودش. جریان اینطوری بود که اون رو میبرند، میگیرن میزنندش، البته قرار بود آزاد بشه. یک سالی بیشتر بود که زندان بود، قرار بود از طریق خانواده یا کسان دیگری براش شناسنامه جفتوجور بکنند که او آزاد بشه، چون چیزی ازش نداشتند. همینطوری اشتباهی گرفته بودنش و عملا تونسته بود خودش را یک آدم عادی جا بزنه. هیچی ازش نداشتند. برامون تعریف کرد که "آره ما رو بردند بازجویی و گرفتند دِ بزن. ما هم هیچی نگفتیم. یک دفعه دیدم دارند در رابطه با مسئلۀ خونه صحبت میکنند و اینکه "آره ما میدونیم، همه چیزهای تو را میدونیم، تو لو رفتی و باید خودت حرف بزنی". ما دیدیم خیلی وحشتناک دارند ما را میزنند. آقا چرا میزنید؟ چی چی رو لو رفتی؟ من که کاری نکردم، یک سال و خردهاییه که تو زندانم. دیدم یک سری آدرسهای خونه و اینا رو دارند میدهند و گفتند: "آره یادته فلان موقع تو یخچال فلان چیز". یک چیزهایی که در جمعهای خاصی بود. اونجا فهمیدم که یک سری چیزها لو رفته. بعد تو همین بزن بزنها بود که همینطوری گفتند: "آره ما میدونیم، در مورد تو روحانی گفته". من تعجب کردم که روحانی من را از کجا دیده. من هیچ جوابی ندادم فقط گفتم که "من حرفی نمیزنم. اگر چیزی میخواهید بدانید بروید از همان روحانی بپرسید". من هیچی ننوشتم. هر چی هم تو پروندهام بود چیزهایی بود که دیگران نوشته بودند".
در حین بازجوییها، آن موقع بازجوی پیکاریها "مسعود" نامی بود، به ولیالله میگوید که "تو را در اصل پسر عموت لو داده"، یعنی یکجوری براش طراحی میکند که تو را پسرعموت لو داده. بعد یک سری ماجراها را برای او تعریف میکند که جالب بوده، مثلا روابط شخصی که آن موقع با همدیگر داشتند. اینا مثل اینکه یک روابطی هم با علی کشتگر داشتند. خب این جریان مال قبل از قیام بود؛ پسر عموش بود و چند نفر دیگه که همه بچه محل بودند. اینطور بهش تلقین کرده بودند که "پسر عموت تو را لو داده". اسمش هم اسماعیل بود. اسماعیل رودگریان.
من خودم قبلا در یکی دو هفتۀ اول دستگیریم با اسماعیل بودم و دیده بودم که چه بلایی سرش آورده بودند، پاش همش سوراخ بود، کتک وحشتناکی خورده بود. چون او را بهعنوان مسئول اقلیت آمل گرفته بودند و چیزی هم که ازش میخواستند مستوره احمدزاده بود. تکلیف معلوم است. تو را بگیرند و بگویند مرکزیت تون را میخواهیم. بیچارهاش کرده بودند. این خودش یک ماجرای جدایی دارد. اسماعیل جزء کسانی بود که حکمش محرز بود اعدام است. به نوعی آنها میخواستند اسماعیل را خراب کنند و قصد داشتند ببرندش در دادگاهی که بچههای آمل را دادگاهی میکردند که اسماعیل نپذیرفته بود و من میدونستم که واقعا مقاومت کرده بود.
تو صحبتهایی که تو زندان داشتیم بعضی وقتا یه اتفاقات عجیبی میافتاد، نمیشد با یک کلمه اون چیزی که تو ذهن "ولی" بود بتونه تغییر کنه، چون بازجو بهش گفته بود و خیلی بهش فشار آمده بود. اتفاقا یکی از هماتاقیهای ما که از بچههای راه کارگر، اهل تبریز به اسم فرجالله سعیدی، از زندانیان قدیمی بود میرود با ولی هماتاق میشود. من ماجرا را برای او هم تعریف کرده بودم. یک هفتهای خودش زیر بازجویی بوده و در تهران دستگیر شده بود، یعنی او هم بار دوم بود که لو میرفت. در حین بازجویی با ولی هماتاق میشود. با همدیگر در بارۀ یک سری ماجراها صحبت میکنند. فرج برای ولی تعریف میکند که "آره من یک همچین چیزی شنیدم. یک نفر که من با او هماتاق بودم در مورد اسماعیل برام تعریف کرد که اسماعیل را چنان زده بودند که پاش سوراخ شده بود". (واقعا من خودم برده بودمش تو حموم و تمام پوست پاهاش را باز کردم. خیلی وحشتناک بود. به شوخی به من میگفت که "تو را ناز کردهاند". واقعا هم من را در مقابل اون ناز کرده بودند). به ولی میگوید که "اسماعیل یک چنین وضعیتی داشته، بعید است که در مورد تو چنین چیزی گفته باشد. اگر بریده بود میبردنش دادگاه، دادگاه هم که نبردنش. موضوع این است که تو را دارند گمراه میکنند". ولیالله آنجا جریان را میفهمد و خیالش راحت میشود که از طرف اسماعیل نبوده است.
او با خودش حساب کتاب میکند و از اسماعیل دیگر خیالش راحت میشود. اونا همه از بچههای سیاسی قدیم بودند. بعد میفهمد که "سپرغمی" بوده که لو داده. یک دورانی بود که بریدهها را برای شناسایی میآوردند. به اونا کوکلسکلان میگفتیم. فقط چشمهاشون را میدیدی. دستش را میگذاشت روی شانهات ومیکشید این ور. ولی را هم این جوری شناسایی کرده بودند. یک هفته بعد که فرج را از بازجویی آوردند بالا من دیدمش و گفت که "آره من ولی را دیدم و برایش موضوع را تعریف کردم". من خیلی خوشحال شدم که ماجرا به گوش ولی رسیده است. اتاق ما اکثرا اعدامی بودند. یعنی از اون جمع، بیشتر از ۴ یا ۵ نفر زنده نماندیم".
بخشی از خاطرات نيما پرورش از کتاب "نبردی نابرابر"، انتشارات انديشه و پيكار، ۱۳۷۳ پاريس:
"...هنگام غروب [يكی از روزهای پايانی سال ۱۳۶۱] قبل از اتمام كار بازجوها، مجددا در سلول باز شد و فرد ديگری را به درون سلول آوردند. او را از زيرزمين بدانجا آورده بودند و كف پاهايش سرخ و ورم كرده بود و بر روی صورتش جای سيلیهايی كه خورده بود، هنوز كاملا مشخص بود. او خود را ولیالله رودگريان معرفی كرد. از فعالين سازمان پيكار بود كه در تابستان ۱۳۶۱ دستگير شده بود، ولی هنوز موفق به شناسايی او نشده بودند.
او خود را رانندۀ تریلی معرفی کرده بود و حتی میخواستند او را آزاد کنند و به اتاق آزادی هم برده بودند، ولی دست آخر فردی که او نیز از فعالین سازمان پیکار بود و دستگیر شده و کارش به همکاری کشیده بود، ولیالله رودگریان را شناسایی میکند. ولیالله را مجددا به ۲۰۹ آورده و پس از یک هفته دادگاهی کرده بودند. او در دادگاه از مارکسیسم دفاع کرده بود و در پاسخ حاکم شرع دادگاه در مورد مارکس و انگلس و لنین گفته بود: "آنها گلهای سرسبد جامعۀ بشری هستند" و حاکم شرع خشمگینانه درآمده بود که "پیغمبر گل سرسبد است." همین امر موجب شده بود که باز او را به ۲۰۹ آورده، در آنجا تحت شکنجه قرار دهند. فردی بسیار با روحیه و مسلط بر خود بهنظر میآمد. میدانست که او را اعدام خواهند کرد ولی به هیچوجه نگران بهنظر نمیرسید. پس از دادگاه و دفاع او از مارکسیسم، بازجویش در صدد برآمده بود تا روحیه و شخصیت او را بشکند، اما او مسلطتر و استوارتر از آن بود که بتوانند به آسانی بر شخصیتش چیره شوند. خودش برایمان تعریف کرد که همان روز صبح، قبل از اینکه او را به زیرزمین ببرند، حسین روحانی، قاسم عابدینی و صمد علیزاده با بازجوی او به سراغش آمده از او میخواستند که دفاع خود را پس بگیرد و در برنامهای رادیو–تلویزیونی از جمهوری اسلامی دفاع کند، ولی او به هیچعنوان حاضر به پذیرفتن چنین شرطی نشده بود. به همین سبب او را همان صبح به زیرزمین برده و تا زمانی که به سلول آوردند، تحت شکنجه قرار داده بودند. اطلاعاتی که او آن شب از وضع زندان و بازجوییها در اختیارم گذاشت بسیارمفید بود.
آن شب پس از خوردن شام، در جایی که با یکدیگر سیگار میکشیدیم از سرنوشت او جویا شدم. میدانست که اعدام خواهد شد. او و خانوادهاش در آن شهرستان محبوب و برخوردار از وجههای مردمی بودند. در سال ۱۳۶۱ نامزدش [همسرش] را هم در شهرستان آمل اعدام کرده بودند. با توجه به دفاعی که در دادگاه کرده بود، به احتمال قوی خودش را هم اعدام میکردند ولی تأسف او از این بود که اگر چند روز دیگر هم لو نمیرفت، حتما آزاد میشد.
همان شب، در خصوص مراقبتهای بعد از شکنجه توصیههایی به من کرد. ازجمله اینکه بههیچرو محل شکنجه، کف پا یا پشت بدن را با آب ماساژ ندهم، زیرا باعث زدن تاول و برآمدن پوست میشود و همینگونه نیز شد. همچنین توسط او از نام کلیۀ بازجوها و از جمله بازجوی خودم باخبر شدم. بازجوی فعالین پیکار، شخصی به نام رحیم بود که فردی به نام علیرضا معاونش بود.
من برای آنها [هم سلولیهايش در زمانی بعدتر] از آشنایی خودم با ولیالله رودگریان، در روزهای اول دستگیریم صحبت کردم. گفتند: "ولیالله را پس از شکنجه در ۲۰۹، به همان سلول ۶۳ آورده بودند و در ۱۱ اردیبهشت سال ۶۲ او را درحالیکه سرود انترناسیونال میخوانده از سلول برده و به جوخۀ اعدام سپردهاند". خبر اعدام "ولی" برایم بسیار تأسفانگیز بود، گرچه او را کاملا نمیشناختم ولی آشنایی آن شب من در آن سلول، تأثیر عمیقی بر من گذاشته بود".
گفتهای از یک رفیق
"ولیالله رودگریان را به اسم سیاوش یاوری میشناختیم. سال ۱۳۶۱ یا ۶۲ بود که کوکلوسکلانها آمدند. ما در اتاقهای دربسته بودیم. از اتاق ۴۱ شروع کردند و بچهها را یکی یکی بیرون میآوردند و کوکلوسها میآمدند و بچهها را شناسایی میکردند. ما در اتاق ۴۲ بودیم و رفیقمان در اتاق ۴۳. محمدرضا سپرغمی، ولیالله را شناسایی کرد. ما از طریق ریزنویس و علایمی که در دستشویی و غیره میگذاشتیم از اوضاع و اخبار همدیگر باخبر میشدیم و ارتباط داشتیم، از طریق همین ارتباطات شنیدیم که سیاوش یاوری یعنی ولیالله را بردند. باوجودیکه افرادی مثل قاسم عابدینی، حسین روحانی، عطااللهی و دیگران در آن اکیپ شناسایی بودند ولی این محمدرضا سپرغمی که تواب شده بود و همه گونه همکاری میکرد رودگریان را لو داده بود. برادرش جمشید سپرغمی اوایل تا سال ۱۳۶۲ با ما بود و بچۀ خیلی خوبی هم بود اما وقتی محمدرضا را شهریور ۱۳۶۱ در آمل اعدام کردند، جمشید را هم بردند زیر شکنجه و فشار که تواب شد. اینها یک برادر کوچکتر هم داشتن به نام غلامرضا که در شمال دستگر شده بود".
گفتهای دیگر در بارۀ رفیق
"خانوادۀ رودگریان یک خانوادۀ معروف و متشخص بود. عموشان دکتر بود و گرایش چپ داشت. پسر عموشان اسماعیل از چریکهای فدایی بود که دستگیر و اعدام شد، هر چه مادر و برادرها تقاضای کالبدشکافی کردند مسئولین قبول نکردند. خانواده با دیگر خانوادههای شهدا در ارتباط فعالی بودند و هر سال مراسم میگرفتند و رژیم جمهوری اسلامی را اصلا خوش نمیآمد. ولیالله را با همسرش که باردار بود دستگیر کردند. در واقع در منطقۀ ما – شمال - این خانواده نماد مبارزین چپ بودند و برای رژیم شناخته شده بودند. در آن زمان که به همه کوپن و غیره میدادند، از این خانواده دریغ میکردند".
۲۴۱- ناصر روزپيکر
رفیق ناصر روزپیکر از فعالین تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) در تبریز بود. او در ضربهای که به تشکیلات آذربایجان در تابستان ۱۳۶۰ وارد آمد دستگیر و پس از شکنجههای بسیار همراه ۸ پیکارگر و ۱۳ مبارز دیگر در ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام ناصر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی ٢١ آبانماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"ناصر روزپیکر فرزند اصغر به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیههای سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانههای تیمی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ١٨ آبانماه ١٣٦٠ در تبریز اجرا شد".
وصیتنامۀ رفیق:
"مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید و من تا میتوانم زندگی كنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یك روز با مرگ روبهرو شدم كه میشوم، مهم نیست. مهم این است كه زندگی یا مرگ من چه اثری بر روی زندگی دیگران داشته باشد". رفیق صمد بهرنگی از پیشروان جنبش كمونیستی ایران كه با نوشتههای ساده و صمیمیاش معلم بسیاری از جوانان میهن و از جمله من بوده است.
رزمندگان كمونیست و انقلابیون! كارگران و زحمتكشان مبارز!
خوشحالم و دلشادم از اینكه سربلند و ایستاده میمیرم و خون سرخ من چون قطرهای از دریای بیكران هزاران شهید انقلاب سرخمان، نهال انقلاب را بارورتر میسازد و تنها ناراحتی عمدهام این است كه در راه آرمانم، رهایی طبقۀ كارگر و كلاً رنجبران جامعه و در راه جامعۀ والای كمونیستی مبارزۀ اندكی نمودهام و نتوانستم با دركی عمیقتر، از م ل بهرۀ بیشتری داشته باشم.
رفقا! سفارش من این است كه با استفاده از سلاح برندۀ سازشناپذیر م ل تودههای كارگر و رنجبران را آگاه نموده و در این راه از همان ابتدا با ایجاد تشكیلات پولادین كمونیستی، بدون هیچ سازشی با بورژوازی، بهخصوص نوع رویزیونیسم (خروشچفی و سه جهانی) مبارزهای طولانی بهپیش بریم. تذكر میدهم كه بیشتر ضرباتی كه هم اكنون از ارتجاع حاكم میخوریم ناشی از ضعف تشكیلاتی و لیبرالیسم موجود در تشكیلات است، بهخصوص كه خائنین عمدتاً از ردۀ بالا بودهاند. اكنون دیگر ما تجربیات انقلابات شرقی، همچون انقلاب روسیه را پشت سر گذاشتهایم و با توجه به گذشت زمان و حركت تاریخ، تشكیلات ما باید بسیار قویتر و ظریفتر از تشكیلات كمونیستی پیشین باشد.
رفقا! رزمندگان كمونیست و انقلابیون! در راه انقلاب دموكراتیك خلق به رهبری طبقۀ كارگر، در راه سوسیالیسم و كمونیسم به پیش! مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع! پیش به سوی ایجاد حزب طبقۀ كارگر (حزب كمونیست ایران)! هرچه مستحكمتر باد سازمان پیكار در راه آزادی طبقۀ كارگر! ۳۰/۶/۱۳۶۰ ناصر روزپیكر".
شعر زیر را رفیق ناصر در زندان تبریز سروده:
"هم اینك لحظات مرگ را انتظار میكشم، / با خائنین، / قاتلانام قاتلان من و دیگر رفقای قهرمان شهید همبندم، / با هر نگاه، با تمام خیانتهایشان، تمام وقایع و جریانات گذشته، تمام ادعاهای پوچ آنها، / تمام راسترویهای سازمان، رفقایی كه قهرمانانه جان باختند، / و تمام رفقایی كه اینك، / در بیرون با ارتجاع در ستیزاند، / بهصورت داستانی، / پر از خشم و نفرت، پر از كینه و پر از امید، / خشم و نفرت به خائنین، / كینه به ارتجاع و امید به رفقا و آینده، / از نظرم میگذرد./ در یك لحظه میخواهم فریاد بكشم، / و با تمامی خشم بر سرشان بكوبم، / ولی افسوس ...، / من فریاد را به كینه بدل میكنم و در دل پر كینهام جای میدهم، / كینۀ من طبقاتیست، / كینۀ طبقۀ كارگر به سرمایهداری، / و روزی آتش این كینه، / طومار رژیم سرمایهداری، / وتمام مزدورانش را، / در هم خواهد پیچید. / شنبه شب ۹/۸/۱۳۶۰".
شعردیگری از رفیق که در زندان تبریز سروده است:
"گویه قالخیز آل بایراق / پرچم سرخ برافراشته میشود / عصیانچی خالقین صفی / صف طغیانگر توده،
ایسنچیار اونون قطبی / پیشاپیش همه، طبقۀ كارگر،/ كسگین قلیچ كیمی / همچون تیغ بُران،
باراچا الیر قارابرلوقلارین اوره گین / قلب ابرهای تیره را میشكافند / سلینیر / میغرد
جانا گلمیك هارای / آری، به جان آمدیم / بوقدرزوردمك / از چنین زورگویی
باهالیق / گرانی / آژلیق، بئكارلیق / گرسنگی، بیكاری
نه واقتا جان / تا كی؟ / بس دور، داها یوخ صبریمیز / بس است، دیگر صبری نمانده
داها یوخ طاقت / نه دیگر طاقتی! / تیتره ایر سرمایا نظامنین بینوره سی / بنیان نظام سرمایهداری میلرزد
الاوزالدیر سیخیر دشمنین بوینون / گلوی دشمن را در چنگال خود میفشارد / زحمتكش خلقیسیز عالبیر / زحمتكشان میخروشند!
ََِ"چورك، یورد، آزادلیق" / "نان، مسكن، آزادی" / محو اولسون ارتجاع / نابود باد ارتجاع
یاشاسین ایشچیلر / زنده باد طبقۀ كارگر / زوردمك، آژلیق / زورگویی، گرسنگی
سرمایهدار قانونی / قانون سرمایهدار / كمونیستلرین اعلامیهلری / نشریات كمونیستی
ایشیق ساجاق، آگاه لیق اولدوزلاری / اختران آگاهی روشنی میبخشند / خلق اوخویور، آیدین اولر فیكرین / خلق میخواند و آگاه میشوند
گزیر بیربیر ایشچیلرین النده / دستبهدست كارگران میگردد / گوزل نقشه چكیرلر / طرحهای جالبی میریزند
لرزه دوشور ارتجاع اندامینا / لرزه بر اندام ارتجاع میافتد / وار زور بله خالقی باغلییر گوللیه / با تمام قدرت، مردم را به گلوله میبندد
ایستیركی سئلین قولون باغلیه / میخواهد كه جلوی سیل را بگیرد / اما مگر سئلین قاباغی توتولار؟ / اما مگر سیل را میتوان مهار كرد؟
بوسئل ایشچیلرین زوردور / این سیل، قدرت كارگران است / اونون قولی زحمتكشلر قولودور/ و نیروی آن نیروی زحمتكشان
هرنهقدر قان توكهجاق قوی توكسون / بگذار هرقدر كه میتواند خون بریزد / هرنهقدر زور در اجاق قوی ورسون / بگذار هركاری میتواند، بكند
ملیونلار لاله بویلایز چوللرده /ملیونها لاله در صحراها میرویند / آل بایراقین رنگی قیزاریر عالمده / و رنگ سرخ پرچم عالمگیر میشود
ناصر روزپیكر، ۲۰/۹/۱۳۶۰، زندان تبریز".
۲۴۲- نادر روستا
رفیق نادر روستا سال ۱۳۴۰ در نیویورک به دنیا آمد. خانوادهاش اهل آبادان بود و او در همین شهر تحصیلات متوسطهاش را به پایان برد و به صف دیپلمههای بیکار پیوست. بعد از قیام به تشکیلات سازمان در آبادان پیوست. پس از جنگ ایران و عراق با خانواده به شیراز مهاجرت کرد. در آنجا با شاخۀ تشکیلات جنگزدگان و سپس با بخش محلات شیراز با نام مستعار رضا فعالیت میکرد. رفیق در زمان بحران درونی سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد. در پی ضربه به این تشکیلات در ۷ فروردین ۱۳۶۱ دستگیر شد. پس از شکنجههای بسیار و گذراندن دوران طولانی در انفرادی، با ۲۱ رفیق پیکارگر دیگر در ۲ آذر ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز حلقآویز شد.
خبر آن در روزنامههای رسمی چهارشنبه ۳ آذرماه ۱۳۶۱ منتشر شد:
"۲۲ نفر از اعضای مهم سازمان پيكار در شيراز اعدام شدند. دادستانی انقلاب اسلامی شيراز اعلام كرد نادر روستا فرزند ابراهیم با نامهای مستعار رضا اکبری و فرید، به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأييد دادگاه عالی انقلاب اسلامی، به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تيمی، شركت در درگيری مسلحانه، عضويت در هسته و گروه ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخشهای دانشآموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميههای سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات و كتب ضاله سازمان و اعلاميهها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره شب گذشته به اجرا در آمد".
۲۴۳- منصور روغنی
رفیق منصور روغنی سال ۱۳۲۴ در اصفهان در خانوادهای كارگری و مذهبی به دنیا آمد. پدرش انسان سرشناسی بود که در میان آشنایان و همکارانش محبوبیت زیادی داشت و در کارخانۀ "پشمباف" اصفهان کار میکرد؛ کارخانهای که کارگرانش در سالهای منتهی به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سهم زیادی در مبارزه علیه رژیم شاه داشتند. بهای اندک نیروی کار پدر کفاف هزینۀ زندگی را نمیداد، بههمیندلیل سایر افراد خانواده نیز مجبور به کار بودند.
منصور تحصیل را از مکتب شروع میکند، اما پس از چندی با خواست خود و همیاری خانواده، با توجه به سطح معلوماتش در کلاس ششم دبستانِ "علیرضا عباسی" مشغول درس خواندن میشود. محیط مدرسه همچون کل جامعه برای وی میدان آزمون روزمرۀ نابرابریها، اختلافات فاحش طبقاتی و سیهروزیهای نظام سرمایهداری بود. دورۀ متوسطه را در دبیرستان "ادب" گذراند؛ در این دوران که خود کار هم میکرد، با نزدیکی به کارگران کارخانه پشمباف و دیدن شرایط رقتبار معیشتی کارگران، با آنها و خانوادۀ آنان جوشید و در سطح شناخت خود کوشید تا همراه آنان باشد؛ همراهی و جوششی که گامبهگام او را به شدتِ استثمار و بیحقوقی کارگران در یک سو و درندگی طبقۀ سرمایهدار و دیکتاتوری هار شاهنشاهی در سوی دیگر آشناتر ساخت. این شناختْ منصور را به اندیشه وامیدارد و به راهی میکشاند که برای برچیده شدن این شرایط اسفناک، میباید کاری از پیش ببرد. در همان روزها "سیدمهدی میراشرافی" سرمایهدار بزرگ با هدف دستیابی به سودهای انبوهتر، کارخانۀ پشمباف را تعطیل و کارخانۀ ریسندگی و بافندگی "تاج" را با ماشینآلات مدرن تأسیس کرد. در نتیجه کارگران بسیاری اخراج شدند؛ کارگران که پدر منصور هم جزو آنان بود، فریاد اعتراض سرداده و دست به اعتصاب زدند و با محاصرۀ کارخانه راه خروج ماشینآلات را مسدود کردند. با وجود همۀ این کارها صدایشان با تهدید و لشکرکشی دولت بورژوازی در گلو خفه شد. منصور از اینکه زندگی صدها کارگر همراه زنان و کودکان خردسالشان با این درجه از شقاوت برای سود سرمایه، قربانی میگشت با همۀ وجود، عاصی بود.
در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اصفهان کانون جزرومد پارهای از فعالیتها بود. انجمنهای متعددی در حوزههای مختلف، کارهای زیادی انجام میدادند. عناصر فعال این نهادها بهلحاظ خاستگاه طبقاتی و اهداف اجتماعی، متفاوت و متضاد بودند. جوانان و افراد خانوادههای کارگری نیز در جستجوی یافتن همراههانی برای اثرگذاری بر فعالیتهای اجتماعی بودند. کانونهای دانشآموزی مدارس نیز حلقهای از این شبکهها را تشکیل میدادند و منصور هم یکی از فعالین دبیرستان ادب بود. در تجمعات، فعالین با تعلقات اجتماعی مختلف دورهم جمع میشدند که در یک چیز با هم همداستان بودند: مبارزه با رژیم شاه. در این دوران ساواک همه جا را زیر کنترل خود داشت و دانشآموزان سیاسی سعی میکردند بخشهای حساس فعالیت خود را به خارج از دبیرستان منتقل کنند؛ از جمله جلساتشان در خانهها تشکیل میشد.
رفیق منصور بعد از گرفتن دیپلم برای انجام خدمت سربازی، بهعنوان سپاهدانش به کرمان فرستاده میشود. او یک سال هم در ادارۀ پست کار کرده بود. فضای نفرتبار در ارتش و مشاهدۀ گرسنگی، نبود دارو و درمان و محرومیت ساکنان مناطق مختلف کشور، خشم او را علیه رژیم شعلهورتر ساخت. وقتی از سربازی بازگشت مصممتر از پیش به فکر مبارزه بود. در غیاب او افراد همفکرش در اصفهان، به فعالیت خود ادامه داده و جلساتشان را برگزار میکردند.
روزی منصور بدون اطلاع قبلی وارد خانه میشود که آن روز در آنجا جلسهای بوده، او هم مینشیند و ابتدا به بحثها گوش میدهد و سپس صحبت خود را با این جمله شروع میکند: "در مقابل دیکتاتوری و خفقان رژیم نباید مانند گوسفندانی باشیم که روبهروی کشتارگاهشان به صف میایستند تا یکی یکی به مسلخ برده شوند و از دم تیغ بگذرند. باید علیه رژیم شورید و برای این کار باید تشکل خاص خود را برپا داریم".
بعد از این جلسه و گفتوگوهای بسیار، رفقا برای پیشبرد کارها تصمیمات مختلفی گرفتند از جمله تهیه لوازم تایپ و چاپ اعلامیه که از اولین نیازها بود. کارهای بعدی، ادامه جلسات در خانهها یا در کوههای اطراف شهر و بررسی راههای مؤثر برای مبارزه بود. این جلسات بیشتر جنبۀ سیاسی پیدا میکرد و صحبتهایی انجام میگرفت که باید از راه و روش انقلابیون آن زمان درس گرفت و راه آنها را دنبال کرد. رفیق منصور در پیشبرد کارهای جمع و جهتدادن به فعالیتها بسیار میکوشید. او همزمان برای گفتوگو با کارگران و کمک به اهالی فقیر روستاها به نقاط محروم اطراف اصفهان میرفت، از جمله فعالیتهای او چند سال کار در کنار یک پزشک در یکی از بیمارستانهای اصفهان بود.
با فشار سهمگین دیکتاتوری در جامعه، محافل مشکوک سیاسی آماج تعقیب ساواک بودند. با وقوع رخداد سیاهکل و سپس لو رفتن سازمان مجاهدین، موج تهاجم ساواک شدیدتر شد. در دل چنین فضایی، منصور و همراههان به این فکر افتادند که باید از حالت موجود خارج گردیده و برای ادامۀ مبارزه چارهاندیشی کنند. دیری نپایید که جمع اصفهان در ادامۀ فعالیتهای خود، در ارتباط با همراههانی در تهران که فعالیت و مبارزات مشترکی داشتند، گروه "مهدویون" آن زمان را شکل دادند.
در آن زمان دو سازمان بزرگ مسلح چریکی، مجاهدین و فداییان، بهرغم تجارب و آموزشهای نظامی و استفاده از سازوکارهای مقابله با ساواک، بهطور مستمر آماج ضربات کوبندۀ ساواک قرار میگرفتند. گروهای کوچکتر نیز از این ضربات در امان نبودند. با حملۀ ساواک به دانشگاه تهران یکی از افراد مهدویون که در حال پخش اعلامیهای بوده توسط ساواک دستگیر میشود. او با استفاده از یک فرصت به دست آمده در دیدار تصادفی با یک آشنا، ماجرای اسارت خود را به نوعی خبر میدهد تا دیگر رفقا با اتخاذ تدابیر لازم از خطر بگریزند. ضربات همچنان ادامه داشت و با دستگیری چند عضو گروه و کشته شدن دو عضو دیگر، رفقای گروه تصمیم میگیرند برای نجات جان چند نفر از اعضا که مخفی کردن آنها ساده نبود، در مرحلۀ اول برای یافتن راهی برای خارج ساختن اعضایی که زیر ضرب بودند و سپس فرستادن آنها به منطقه، منصور را به خارج بفرستند. او این وظیفه را قبول میکند و راهی فرانسه میشود. در ادامۀ ضربات، در تهران تعدادی دیگر از اعضا کشته و دستگیر میشوند، اما جمع در اصفهان و تهران به فعالیت خود ادامه میدهد. با شدیدتر شدن اوضاع امنیتی، اعزام تنی چند از دوستان به خارج ضرورت بیشتری یافت که رفیق دیگری به منصور میپیوندد. منصور برای اینکه بتواند در فرانسه بماند و اجازۀ اقامت دریافت کند در مدارس عالی از جمله دانشکدۀ هنرهای زیبا، بخش معماری ثبت نام میکند. او و رفیق دیگر برای امرار معاش به کارگری در کارخانۀ شیشهسازی و حتی کار فصلی انگورچینی هم میپردازند.
در آن روزها، کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا فعالیت گستردهای داشت و مبارزاتش را علیه اعدام فعالین سازمانهای چریکهای فدایی و مجاهدین متمرکز ساخته بود. منصور بهمحض ورود به فرانسه در این فعالیتها شرکت کرد و میکوشید با کمک فعالین سیاسی و عناصر دست اندرکار کنفدراسیون، راهی برای کمک و نجات به یاران داخل پیدا کند. در تلاش برای یافتن راهی با تعدادی از افراد سرشناس خارج و منطقه آشنایی پیدا میکند و سعی میکند با آنها تماس بگیرد ازجمله با فرزند یکی از روحانیون سرشناس تهران در پاریس وارد گفتوگو میشود که شاید از طریق پدر او در تهران بتوانند منصور را با خانوادۀ "امیرشاهکرمی" ها که از افراد مؤثر گروه مهدویون در تهران بودند وصل کنند، کار انجام گرفت ولی متأسفانه به نتیجه نرسید. همزمان رفیق منصور فعالیتهای خود را در پاریس و منطقه به پیش میبرد و گزارش کارها را توسط رفیق دیگر به دست همراههان مبارز در ایران میرساند. طی این فعالیتها، منصور با یکی از اعضای "سازمان مجاهدین خلق ایران" آشنا و به این سازمان وصل میشود. تماس با این رفقا برای منصور نقطۀ عطفی شد و آنچه سازمان میگفت و عمل میکرد حرف و باور سیاسی او و همراهانش بود. سازمان مجاهدین در بیشتر کشورهای خلیج و خاورمیانه، با جنبشها و نیروهای رادیکال منطقه ارتباط داشت. منصور پس از ارتباطات متعدد، نتیجۀ کلیۀ کارهایش را در این مدت، جمعبندی و در اختیار همرزمان داخل قرار داده، به فعالیت در سازمان مجاهدین ادامه میدهد. ارگان خارج از کشور سازمان مجاهدین در زمینۀ ترجمه، انتشارات، جمعآوری اسناد و مدارک تشکیلات و کارهای دیگر فعال بود که رفیق منصور نیز در این راستا همهجانبه همکاری و همراهی را شروع میکند.
در فاصله سالهای ۱۳۵۲ به بعد، پروسۀ تحولات ایدئولوژیک و سیاسی درون سازمان مجاهدین ابعاد گستردهتری پیدا کرد. باورهای مذهبی سازمان و آنچه تا به آن روز روایت رادیکال از اسلام تلقی میشد، در مبارزۀ عملی روزانه ضرورتاً، آرام آرام جای خود را به ایدئولوژی مارکسیستی میداد. پروسۀ این تحولات در خارج از کشور نیز جریان داشت. رفیق منصور هم در این راستا از آنجایی که تمام زندگی خود را در راه مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر و زحمتکشان گذاشته بود و بهخصوص که در راه و مسیر زندگی مبارزاتیاش از واقعیات ایدئولوژی اسلامی آشنایی خوبی داشت، بدون هیچگونه شکوشبههای و با استقبال با این فرایند همراه گردید، چون به خوبی درک کرده بود که ایدئولوژی اسلامی هیچگونه نقش و نقطۀ مثبتی برای رهایی زحمتکشان ندارد و با قرار گرفتن عدهای به عنوان مجتهد و ملا در پشت این ایدئولوژی روزبهروز مردم جامعه به فقر فرهنگی و بدبختی سوق داده میشوند.
به مرور تعدادی از مسئولین بالای سازمان از جمله رفیق تقی شهرام به خارج منتقل شدند و کارها و مسئولیتهای ارگان خارج روزبهروز بیشتر شد و کلیه افراد سازمان ازجمله رفیق منصور مسئولیتهای سنگینتری برعهده گرفتند. با حاد شد مبارزات در جامعه و تحولات داخل سازمان، اعضای سازمان تصمیم میگیرند تعدادی از آنها به خارج فرستاده شوند و در نشستی که در پاریس تشکیل میشد شرکت نمایند تا تصمیمی جدی برای پیشبرد این مبارزات و راه و روش آن گرفته شود، بهخصوص که مبارزات مردمی در جامعه روزبهروز حادتر میگشت. در این جلسه نهایتاً از طرف رفیق تقی شهرام و دیگران تصمیم گرفته شد که ارگان خارج کشور به کلی به داخل انتقال داده شود. در انجام این امر مسئولیت جمعآوری آرشیوها، مدارک و اسناد پایگاههای منطقه و بردن رفقا از جمله پوران بازرگان و تراب حقشناس به عهدۀ رفیق منصور گذاشته شد.
او وقتی وارد ایران شد، سازمان مجاهدینِ مارکسیست–لنینیست با ادامۀ بحثها، جدایی رفیق تقی شهرام از سازمان، نقد مشی چریکی جدا از توده و... به سه گروه عمده تقسیم شده بود، منصور در این رابطه تصمیم خود را گرفت، درجلسهای او گفت: "همۀ ما هر کجا که هستیم، باید فعال جنبش کارگری باشیم. ما باید در یک راه به مبارزۀ خود ادامه دهیم، مبارزه برای رهایی طبقۀ کارگر و تهدستان جامعه و به قدرت رساندن آنها، حال در هر گروه و سازمانی که هستیم"، با چنین نگاهی فعالیت خود را در "سازمان پیکار" با نام مستعار جعفر ادامه داد. او پس از قیام در كميتۀ تهران سازماندهی شد و در كار ترجمۀ متون با تحريريۀ پيكار همكاری میکرد. پس از ضربه به چاپخانۀ مركزی سازمان، از سوی كميتۀ تهران برای کمک به انتشار دوبارۀ نشريۀ پيكار مدتی بهعنوان مسٸول چاپ پيكار و همچنين نشريۀ داخلی سازمان فعاليت كرد که شبکۀ گستردهای از امکانات برای سازمان پدید آورد. پس از دستگيری رفيق تقی شهرام در تيرماه ۱۳۵۸، او عضو كميتۀ پيگيری برای آزادی شهرام شد و فعالانه در جمعآوری اسناد و اطلاعات تلاش میكرد. یکی از فعالیتهای ماندنی این رفیق، تشکیل کمیتۀ دفاع از شهرام در بیدادگاههای رژیم جنایتکار اسلامی بود. او در این زمینه با افراد بسیاری تماس گرفت. برای جلب رضایت مادر شریفواقفی بارها به دیدار او رفت. در همین راستا با عناصر بسیاری گفتوگو کرد و کوشید تا نظر موافق آنها را برای جلوگیری از سوءاستفادههای جنایتکارانۀ رژیم علیه مجاهدین م. ل و کل جنبش چپ به دست آورد. بعد از اعدام رفیق شهرام این مبارز بزرگ، بهرغم کارشکنیهای خصمانۀ رژیم، منصور همۀ تلاشش را برای برگزاری مراسم بزرگداشت این رفیق بهعمل آورد. طرحی که جامۀ عمل پوشید و عدۀ زیادی یاد این رفیق را گرامی داشتند.
با شدتگیری ناملایمات اجتماعی و در ادامۀ سرکوبها، از خرداد ۱۳۶۰ ضربات یکی پس از دیگری از طرف رژیم جنایتکار خمینی به سازمانها و گروههای سیاسی فرود میآمد که سازمان پیکار نیز در معرض یکی از وحشیانهترین شبیخونها قرار گرفت و عده زیادی دستگیر شدند. رفیق منصور جان سالم بدر برد اما اطلاعات مربوط به هویت واقعی و نقش و فعالیتهایش در سازمان لو رفت. یکی از دستگیر شدگان به اسم "احمد رادمنش" این اطلاعات را در اختیار اسدالله لاجوردی دادستان رژیم خمینی، مستقر در زندان اوین قرار داد. لو رفتن اطلاعات و اعدامهای بیشمار انقلابیون تأثیری بر فعالیتهای رفیق منصور نگذاشت. او با همان شور همیشگی به کارها و کمکرسانی به رفقا ادامه میداد، متأسفانه در اواخر دیماه ۱۳۶۰ توسط مأموران رژیم دستگیر شد. چند روز از دستگیری او نمیگذشت که در بهمنماه ١٣٦٠ در زندان اوین اعدام شد (به گفته لاجوردی وی را تیرباران کردند). لاجوردی که انجام این اعدام را از آن خود میدانسته به خانۀ پدر رفیق زنگ میزند و با قساوت خبر تیرباران را به گوش مادر سالمندش میرساند. متعاقب دریافت این خبر چند نفر از افراد خانواده و دوستان قدیمی منصور برای گرفتن جنازه راهی تهران شده و به مقامات و مراجع مختلف مراجعه میكنند ولی هیچکدام از مسئولین جوابی نمیدهند و اثری از جسد او به دست نمیآید. درواقع لاجوردی و زندانبانان از تحویل جسد خودداری میکنند. افراد خانواده و دوستان دست از کار برنمیدارند. برای یافتن جسد به گورستانها میروند که دژخیمان رژیم مانع جستجوی آنها میشوند. برای خانواده و دوستانش همه چیز روشن بود، منصور چون بسیاری از همرزمانش توسط کارگذاران رژیم خمینی در گورهای جمعی بهطور مخفیانه دفن شده بود. خانواده او و جمعی از رفقا و دوستان پس از برگشت به اصفهان مراسمی را به یاد و بزرگداشت او برگذار میکنند و اعدامش را که توسط لاجوردی یکی از جنایتکاران تاریخ بشریت انجام گرفته بود در این مراسم اعلام میکنند. یادش گرامی باد!
۲۴۴- حسين رونقی
رفیق حسین رونقی یکی از فعالین سازمان پیکار در ۲۳ مرداد ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۴۵- حسن رويگر
رفیق حسن رویگر سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به دانشسرای تربیت معلم رفت و به تدریس در مدارس زاهدان پرداخت. او که از هواداران سازمان پیکار در تشكيلات بلوچستان بود، در اواسط اسفندماه ۱۳۶۰ همراه رفقا محمود سنچولی و محمدگل ريگی و يك مبارز دیگر از زندان فرار میكنند. رفیق محمود سنچولی بلافاصله دستگير و اعدام میشود. سه رفيق ديگر پس از اينكه نمیتوانند امكانات امنيتی مناسبی در شهر بيابند به سمت كوههای اطراف میگريزند، اما در محاصرۀ پاسداران قرار میگيرند؛ رفقا حسن رویگر و محمدگل ريگی دستگير میشوند و تنها يک رفيق ديگر میتواند فرار کند.
رفیق حسن را اواخر اسفند ۱۳۶۰ در زندان شماره ۲ سپاه زاهدان، مورد وحشيانهترين شكنجهها قرار میدهند و سرانجام با آويزان كردن او از یک پنكۀ سقفیِ در حال كار، به شهادت میرسانند.
۲۴۶- منصور رياحی
رفيق منصور ریاحی دانشجوی دانشگاه اهواز بود. برادر او را كمتر از يک سال پیش دستگير کرده بودند که مقاومت جانانهای از خود نشان داده بود. با بحران درونی سازمان پیکار در تابستان و پاييز ۱۳۶۰ به جریان "پیکار انقلابی" که متشکل از تنی چند از رفقای خوزستان بودند، میپیوندد. در واقع بخشی از رفقای دانشجویی-دانشآموزی (دال دال)، يك بخش از شاخۀ کارگری و کمیتۀ خوزستان این جریان را درست کرده بودند. هستۀ "مرکزی" اين رفقا شامل سه نفر بود، منصور ریاحی، یوسف حمیدی و دیگری که معروف به محمد سرخو بود. یوسف حمیدی بر سر یک قرار دستگیر میشود که پس از بازجويی و شكنجههای وحشناک بسیار محمد سرخو و منصور را لو میدهد. محمد سرخو هم پس از دستگیری در زير فشارهای شکنجه طاقت نیاورده همکاری میکند و با یوسف حمیدی تعدادی از رفقای پیکار اهواز را لو میدهند. محمد سرخو و یوسف حميدی عليرغم همكاری، در سال ۱۳۶۱ اعدام شدند. رفيق منصور در اواخر سال ۱۳۶۱ دستگير شد و مقاومت دلیرانهای کرد. در زندان اهواز معروف شده بود که هیچكس به اندازۀ منصور و برادرش شکنجه نشدند، هر دو آنها مقاومت جانانهای کردند. برادر منصور به مدت دو سال زیر بازجویی بود و زمانی که منصور دستگیر شد چون موضوع جدید بود، این دفعه بازجوها روی منصور تمرکز کردند. رفيق منصور مدت یک سالی زیر بازجویی بود و بعد اعدام شد. برادرش خوشبختانه با یک درجه تخفیف ابد گرفت که در سال ۱۳۶۶ توسط هیئت منتظری عفو گرفت و از زندان بیرون آمد و ازدواج کرد.
۲۴۷- محمدگل ريگی
با استفاده از کتابچۀ زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید، گردآوری از یاران فاضل "هوادارسازمان پیکار... پاکستان" ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفيق محمدگل ریگی سال ۱۳۳۵ به دنيا آمد. بعد از اتمام تحصيلات متوسطه به دانشگاه زاهدان رفت. بعد از قيام تمايلاتی به سچفخا داشت و يكی از فعالترين دانشجويانی بود كه در "خانه بلوچ" و نيز انجمن دانشجويان بلوچ شركت داشت. او پس از انتقاداتی به سياستهای سچفخا به "اتحاد زحمتكشان بلوچستان" پيوست. اين گروه كمی بعد به سازمان پيكار ملحق شد. رفيق از فعالان و سازمان دهندگان تشکیلات دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) بود و همزمان در تشكيلات سازمان پيكار بلوچستان مسٸوليتهايی بر عهده داشت. كمی بعد مسٸوليت تشكيلاتی ايرانشهر و چابهار نیز به او محول شد. پس از مدتی به زاهدان رفت و در رهبری تشكيلات سازمان در بلوچستان فعاليت میکرد. محمد بهشدت با گرايشات انفعالطلبانه و وازدگی مبارزه میكرد و در كارهای تبليغی و سازماندهی بسيار فعال بود. متأسفانه در اوج فعاليتهایش اكثريتیها او را شناسايی کرده و به پاسداران معرفی میکنند.
زمانی كه پاسداران قصد دستگيریش را داشتند، میگريزد و با تير از ناحيۀ پا مجروح و دستگير میشود. او در زندان سمبل مقاومت و حفظ روحيۀ انقلابی بود و همواره برای گريز از زندان به دنبال راهی میگشت. به كمك رفقای پيكارگر ديگر همچون محمد سنچولی دست به فرار میزنند كه متأسفانه رفيق سنچولی دستگير و بلافاصله اعدام میگردد. محمد و چند رفیق ديگر نمیتوانند برای مخفی شدن امكانات مناسبی بيابند که مجبور میشوند به كوههای اطراف فرار کنند. آنها مورد محاصره پاسداران قرار گرفته و به همراه رفيق حسن رويگر دستگير میشوند، خوشبختانه يكی از جمع آنها موفق به فرار میشود.
پس از انتقال به زندان در مقابل چشم زندانيان ديگر با شلاق به پای زخمیاش میزنند تا اقرار كند كه چه كسانی به فرار آنها کمک كردهاند. او با سرافرازی بارها تكرار میكند كه "من خودم بودم كه تصميم به فرار گرفتم" دژخيمان او را به سلول انفرادی میاندازند و اجازۀ هيچگونه تماس و يا هواخوری نمیدهند تا مقاومتش را بشكنند. رفيق بعد از مدت كوتاهی كه در سلول جمعی بهسر میبرد به کمک هم سلولیهايش دوباره طرح فراری را در نيمه اول خرداد ۱۳۶۱ اجرا میكنند و ميلههای سلول را با کمک اره آهنبُری كه تهيه كرده بودند، میبُرند و از سلول خارج میشوند. بعد از فرار از زندان، پاسداران متوجه شده و او را كه بهخاطر پای زخمی توان دويدن نداشته مجددا دستگير میكنند و بهشدت مورد شكنجه قرار میدهند.
به گفتۀ یکی از رفقای که در آن شب در زندان پایگاه یا زندان شماره ۱ زاهدان (زندان سابق ساواک) بوده، محمدگل زیر شکنجه کشته میشود. رفیق در ضمن فرار دوم از زندان شماره ۲ زاهدان یا بهقول رژیم "ندامتگاه شماره ۲" تیر میخورد. او را که زخمی بوده همان شب در اواسط خرداد ۱۳۶۱ به زندان شماره ۱ میآورند. در یکی از سلولهای بند او را آنقدر شکنجه میکنند که جان میدهد. بهگفتۀ رفیقی که در زندان شماره ۲ بوده، مسئولان زندان روز بعد جسد محمدگل را در وسط حیاط زندان شماره ۲ به دیگر زندانیها نشان میدهند و میگویند که محمدگل در حین فرار کشته شده است و این است عاقبت فرار از زندان.
۲۴۸- عبدالرحيم رئيسی
با استفاده از نوشتهای در کتابچۀ "زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید" گردآوری از یاران فاضل "هوادارسازمان پیکار... پاکستان" ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفیق عبدالرحیم رئیسی سال ۱۳۳۴ در روستای گردهان ایرانشهر متولد شد. در دوران کودکی پدرش را ازدست میدهد و سرپرستی خانواده را پدربزرگش بهعهده میگیرد. سال ۱۳۵۴ وارد دانشسرای عالی زاهدان در رشتۀ زبان انگلیسی شد. مخارج تحصیلی را داییاش که همچون هزاران زحمتکش بلوچ به کشورهای خلیج، جهت امرار معاش میروند تأمین میکرد. در دانشسرا با مسائل سیاسی که ابتدا پيرامون مساٸل ملی و ناسيوناليستی بود آشنا شد، اما رفتهرفته با پیبردن به ماهيت پليد سرمايهداری در بوجود آوردن آن همه بیعدالتی، به نيروهای چپ گرايش پیدا کرد. پس از قیام در شکل دادن به تشکل نیروهای چپ فعالانه شرکت داشت. او در ابتدا جزو "دانشجویان مبارز" بود و در اوایل سال ۱۳۵۹ به هواداران سازمان پیکار پیوست. در اردیبهشت ۱۳۵۹ زمان "انقلاب فرهنگی" دستگیر و به زندان اوین منتقل میشود ولی بعد از ۲ ماه آزاد شد.
اوایل سال ۱۳۶۰ از تهران با اعلامیه و نشریات پیکار به زاهدان میرود که در آنجا توسط پاسداران دستگیر شده و به زندان شماره ۱ (ساواک سابق) منتقل و در زندان به وحشیانهترین شکل شکنجه میشود؛ این وحشیگریها در ارادۀ پولادین رفیق تأثیری نداشت. او مستقيما زير نظر "قلمبر" (مسٸول گروه تحقيقات استانهای بلوچستان، كرمان و هرمزگان، كه در كرمان بوسيله مجاهدين ترور شد) شكنجههای قرون وسطايی را تحمل میکند. قلمبر، رفيق رئيسی را با "كوردم" كه آلت جنگی قديمی و شامل گلولهای سُربی است با سيمی متصل به آن، همزمان با نواخته شدن سرود "شهيدان شهيدانِ" سازمان پيكار از ضبط صوت، بهشدت شكنجه میدهد. به او دو راه پیشنهاد میکنند: یا مرگ یا مصاحبۀ تلویزیونی؛ یک شبانه روز هم مهلت میدهند. ولی او از قبل اعلام کرده بود که "این راه را آگاهانه انتخاب کردهام و خونم رنگینتر از فاضلها و رحمانیها نیست، بگذار تا خون من قطره كوچكی جهت آبياری انقلاب كارگران و زحمتكشان باشد". بعد از مدت کوتاهی در ۲۷ تيرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خبر اعدام رفيق در روزنامههای يكشنبه ۲۸ و دوشنبه ۲۹ تيرماه ۱۳۶۰ منتشر شد. در اين خبر آمده بود كه رفيق به همراه ۱۳ مبارز ديگر "به اتهام عضویت در گروه پیکار و همکاری و معاونت مستمر با این سازمان، دایر کردن خانه تیمی و واگذار نمودن خانۀ مذکور به اعضای سازمان، انجام مأموریت مکرر میان تهران و زاهدان، داشتن سابقۀ اغتشاش و مقاومت در برابر مردم مسلمان در جریان انقلاب فرهنگی و دانشگاهی و ارتداد از اسلام، بنابه حكم دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان مفسدفیالارض، باغی، محارب با خدا و مرتد شناخته و به اعدام محکوم شد".
یکی از شکنجهگران معروف بلوچستان به نام "داوود" در زندان شماره ۱ زاهدان با بيرحمی تمام به زندانیان میگوید: "عبدالرحیم رئیسی اصلاً نمیدانست ما چکار میکنیم تا اینکه یکهو به رگبارش بستیم، گردنش شل شد و افتاد".
۲۴۹- عباس ریيسی
رفیق عباس رییسی ۲۸ آبان ۱۳۳۶ در برازجان از توابع استان بوشهر متولد شد. پس از پایان سیکل اول دبیرستان با بورس دولتی به دبیرستان دانشگاه پهلوی شیراز رفت و سپس در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی به تحصیل پرداخت. در سال ۱۳۵۹ که دانشگاهها بسته شد، سال سوم رشتۀ حقوق بود و یکی از فعالین "دانشجویان مبارز". پس از جدایی تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) از دانشجویان مبارز، در صفوف دال دال و سپس در بخش دیگری از سازمان با نام عبدالله به فعالیت پرداخت. پس از بحران درونی سازمان در اوایل سال ۱۳۶۰ به طرفداران "نظریه شورا" پیوست. در جلسات شورا (با ادنا ثابت و...) شرکت فعال داشت. او که کاندید عضو سازمان بود در مهر ۱۳۶۱ بر سر قراری با یکی از رفقا دستگیر میشود. عباس از دادن اطلاعات و آدرس همسرش خودداری کرده و به بازجویان گفته بود كه خانوادهاش در شهرستان هستند. حدود ۴ يا ۵ ماه پس از دستگيری به مادر و برادرش اجازه ملاقات میدهند. رفیق به خانواده گفته بود كه رژيم او را پس از اتمام محكوميتش آزاد نخواهد كرد.
بخشی از کتاب "نبردی نابرابر" نوشتۀ نيما پرورش، چاپ انديشه و پيكار، پاريس ۱۳۷۳:
"...پس از اتمام محکومیتش، ۳ یا ۴ سال، شرایط زیر را برای آزادیش قرار دادند. امضاء تعهدنامه مبنی بر عدم فعالیت سیاسی، محکومیت گروه خود، انزجارنامۀ کتبی که رفيق از انجام این خواستهها سرباز زد و به کسانی که محکومیتشان تمام شده و بیحکم در زندان مانده بودند پیوست. برادر رفيق كه از هواداران سازمان مجاهدين بود در برازجان در اوايل دهۀ ۱۳۶۰ اعدام شده بود. رفيق عباس مقاومت را اقدامی تاکتیکی نمیدید بلکه آن را نوعی دفاع از هویت سیاسی–ایدئولوژیک خود میدانست، از این رو شرایط آزادی را نپذیرفت. پيش از دادگاه به رفقای همبندش گفته بود كه "ایدئولوژی من هویت من است. اگر آن را نفی کنم، خود را نفی کردهام. اگر توبه کنم، شرمنده خواهم بود که به شهرم، جایی که برادرم کشته شده است، بازگردم". رفيق عباس در شهريور ۱۳۶۷ پس از اين كه دو سال از پايان محكوميتش میگذشت، در زندان گوهردشت حلقآويز شد".
خاطرهای از يك همبند:.
"پس از عملیات فروغ جاویدان تمامی زندانیان دو باره محاکمه شدند. شرایط برای زنده ماندن زندانیان چپ، پذیرش مسلمانی و رد مارکسیسم بوده است. سؤال دادگاه اين بود. ۱- آیا مارکسیستی؟ ۲- آیا مسلمانی؟ کسانی که به سؤال ۲ جواب مثبت میدادند میماندند، عباس در دادگاه اعلام میکند که مارکسیست است و با حاکم شرع درگیرشده و از هویت ایدئولوژیکی خود دفاع میکند.
چند تن دیگر نیز در کنارم نشسته بودند. پاسداری به سراغمان آمد. از راه پله کنار فرعی، به طبقۀ پایین وارد شدیم. به این قسمت جز یک بار که مرا برای بردن به انفرادی آورده بودند، وارد نشده بودم، اما احساس کنجکاوی هم نداشتم. در گوشهای از راهرو نشسته بودم. در کنار تعداد دیگری از بچهها که در انتظار نوبت دادگاه خویش بودند، شماری از بچهها (که متأسفانه نامشان به ذهنم نمیآید) پس از محاکمه، در قسمت چپ درب دادگاه نشسته بودند و در انتظار اعدام خویش بودند. صدای فریادی از درون دادگاه بلند شد. فحش و بد و بیراه بود که ردوبدل میگشت. درب دادگاه با ضربۀ لگدی بهشدت باز شد. چند پاسدار روی سر یکی از بچهها ریخته بودند و ضمن کتک زدن او، فحش و ناسزا میدادند. ناصریان (دادیار زندان) نیز مدام او را سیلی و لگد میزد و زندانی نیز به آنها و به اشراقی فحش و دشنام میداد، به اسلام و به تمام وحشیگری آنها مدام دشنام میداد و آنها هم او را زیر مشت و لگد خود گرفته بودند. او یکی از زندانیهای شناخته شده بند ملیکشها، عباس رییسی بود. برای آخرین بار او را که به طرف آمفی تئاتر میبردند از پشت سر دیدم، او را همان روز اعدام کردند".
خاطرهای از رفیق مهرزاد دشتبانی:
"عباس رییسی، زارعباس، خالو... بچۀ تنگستان، دانشجوی حقوق ملی تهران، مردی که یک جنبش به اراده، سازماندهی و توانایی تئوریک وی احتیاج داشت. مردی که زیر بازجویی فریاد زد: "دنبال اطلاعات هستید؟ اینجاست تو مشت من. اگر تونستید بازش کنید". بارها او را زیر بازجویی دیدم. همیشه برتر از مرگ بود. در قزلحصار بند یک، واحد یک در آخر سال ۱۳۶۲ بود که کوکلوسکلانها برای شکار و شناسایی وارد بند شدند. در همین شناسایی بود که برادرِ علیرضا حسینی، نادر شناسایی و اعدام شد. هفت نفر از رفقای پیکار را به بازجویی مجدد بردند. بعد از چند روز چهار نفر از ما، بهروز برزو، حسن زعفرانچی عباس رییسی و من را در چهار گوشۀ مسجد با چشمهای بسته نگه داشتند و فشار شروع شد. علیرضا، معاون سربازجوی پیکار به سمت خالو رفت و گفت: "تو مسائل خود را نگفتی. بازی تمام است. ما همه چیز را در بارۀ تو داریم". عباس با خونسردی گفت: "همان است که گفتم. بیش از این چیزی ندارم که بگویم". از میان توابینِ بند، شخصی را آوردند و روبهروی عباس نشانند. علیرضا به او گفت که تعریف کند که عباس کیست. او گفت: "دانشجوی سابق ملی حقوق است و یکی از سازماندهندگان اصلی اعتصابات دانشجویی و فعال سازمان پیکار". علیرضا به عباس گفت: "حالا حکم تو اعدام است". عباس چشمبند خود را برداشت و ناگهان کشیدۀ محکمی بر گوش تواب زد و فریاد زد: "برای آزادی حقیرات چرا دروغ میگویی و با زندگی دیگران بازی میکنی؟!" از هر طرف به عباس هجوم آوردند. عباس را ۳ شبانه روز سرپا زیر هشت نگه داشتند. گفتنیهای بسیاری در ارتباط با عباس است: سازماندهی او در بند ملیکشها، زدوخوردش در محاکمۀ سال ۱۳۶۷ قبل از اعدامش، بحث و نظر وی در ارتباط با اعدام و زارعباس بهعنوان گرایش سوسیالیستی در بند ملیکشها. او ستارهای نایاب بود. شب قبل از اعدامش گفت: "من نمیتوانم از نظراتم کوتاه بیایم. من نمیتوانم به کارگران نفت بگویم که نماز خواندهام. البته این موضع من است، فقط من. شما چه میکنید؟! خود بهتر میدانید". وای جنبش کمونیستی چه شیری را از دست داد".
گفتهای از رفیق محمدجواد محبی:
"در قزلحصار من با عباس در دو اتاق بسته همبند بودم. او جزو آدمهای بهقول معروف استخواندار و "سرموضع تیر" اصطلاحی که در زندان استفاده میشد، بود. بعد در دورهای که فضا بازتر شده بود و از اتاق بیرون میرفتیم، همزمان شده بود با مقطعی که عباس را برده بودند اوین و برگشته بود. من نمیدانم به چه دلیلی، در او تغییراتی را میدیدیم. قبلا شاید برای اینکه به خودش پوششی بدهد و مورد شناسایی قرار نگیرد و از آنچه در پروندهاش آمده اطلاع بیشتری ندهد، آرامتر بود. وقتی از اوین برگشت از یک موضع بالاتری، باوقارتری و سختتری نسبت به رژیم برخورد میکرد. یک مثال بزنم. اگر دورۀ اول را بنامیم فاز اول، در این فاز عباس از این صحبت نمیکند که باید درگیر بشویم ولی در فاز دوم عباس از این نظریۀ پشتیبانی میکند.
داستان از این قرار بود: وقتی کوکلوسکلانها - حدود هفتاد، هشتاد نفر از گروههای مختلف - آمدند و در بندها چرخیدند، جلو اتاقها میرفتند و از بچهها خواسته شده بود که طوری در اتاق قرار بگیرند که دیده بشوند. آنها بچههایی را شناسایی کردند از جمله عباس را، که همه را بردند اوین بعضی از این بچهها اصلا برنگشتند. عباس را بعد از بازجویی منتقل میکنند به سالن سه آموزشگاه، جایی که در آن شرایط یکی از با روحیهترین، منسجمترین و تشکیلاتیترین سالنهای کل زندان بود. بچههای رده بالای سازمانها که هنوز اعدام نشده بودند نیز در آن سالن بودند و روابط کاملا سیاسی بود. عباس هم در آن فضا قرار میگیرد. بعد از این است که دوباره به قزلحصار منتقل میشود. آخرهای سال ۱۳۶۳ است که مقداری فضا بازتر شده، هواخوری داریم و غیره.
بعد از چند ماهی ما را از هم جدا کردند که عباس را بردند گوهردشت و مرا به بند دیگری فرستادند. در دورۀ "ملیکشی" عباس شرایط را نپذیرفته بود. شرایط تا جایی که من میدانم دادن انزجار کتبی بود که بازجوها از قبل کوتاه آمده بودند. هم فضا عوض شده بود هم تعداد ملیکشها خیلی زیاد شده بود. قبلا از زندانیان میخواستند که انزجار ویدئویی بدهند. انزجار کتبی بهزعم مسئولین زندان فقط بین زندانی و دادیار بود. عباس نپذیرفت و به جمع ملیکشها اضافه شد، این جمع از روحیۀ بالایی برخوردار است که عباس یکی از آنهاست.
بعد میرسیم به مقطع اعدامها در سال ۱۳۶۷. از بند ملیکشیها، نمیدانیم برطبق چه ضابطهای گروهی را میبرند بیرون. این بند را گذاشته بودند جزو آخرین بندی که با آن مواجهه میشوند. تصور مسئولین زندان این بود که بند ملیکشیها همه رفتنی هستند. اول اینکه ما همه از یک ماه تا چند سال دورۀ حبسمان تمام شده بود و اضافی میکشیدیم. دوم اینکه اعتصاب غذا کرده بودیم. بعدا لیست آمد که باید پر میکردیم و بعضی از بچهها مثل عباس نوشته بودند مارکسیست هستند، عدهای جواب نداده بودند و تعدادی هم بسته به پروندهشان نوشته بودند مسلمان، ولی شیوۀ پاسخ دهی نشان از روحیۀ بالای این بچهها بود.
یکی از دلایلی که بند ملیکشیها تلفات کمتری داد این بود که شب قبلاش به ما خبر رسید و جسته گریخته هم شنیده بودیم که دارند بچهها را اعدام میکنند؛ اول مجاهدین را قتل عام کردهاند و حالا نوبت چپهاست ولی تا آن زمان دقیق از کموکیف قضایا خبر نداشتیم. بین ما مجاهد نبود، همه چپ بودند. به ما بهطور مشخص اعلام شد که یک سؤال کلیدیای که میپرسیدند این است که "آیا خدا را قبول داری یا نه؟" "مسلمان هستی یا نه؟" در مرحلۀ اول کاری به موضع سیاسی نداشتند. حکم خمینی در رابطه با چپها حکم شرعی محارب است.
وقتی خبر کشتار به بند رسید ۲ نیمه شب بود. وقتی مطمئن شدیم خبر صحت دارد فکر کردیم مسئولیت داریم خبر را در بند پخش کنیم. تقسیم بندی پخش خبر اینطور بود که هر کس موظف بود به کسانی که نزدیک است خبر دهد و بگوید که سؤالها چیست. وقتی عباس این خبر را میشنود موضع میگیرد و میگوید که "من شخصا دفاع خواهم کرد. میگویم که مارکسیست هستم این موضع من است ولی نمیتوانم کسی را تشویق به این موضعگیری کنم". اینها را من شنیدم، چون در سلول ما نبود. فردای آن روز وقتی ناصریان میپرسد خدا را قبول داری یا نه؟ عباس میگوید: "نه". من دیگر از او خبری نداشتم".
گفتهای از رفیق آذرنوش:
"در زندان من با عباس در رابطۀ تشکیلاتی بودم. وقتی او را از زندان اوین آوردند سال ۶۵ یا آخر ۶۴ بود. حکمش تمام شده بود ولی حاضر نشده بود تعهد بدهد. آورده بودنش اوین و داخل ملیکشها شد. او خودش را از گرایش سوسیالیستی پیکار معرفی میکرد و اسم یک سری رفقای دختر و پسر را میگفت که من الان در حافظه ندارم. در آن بندی که ما بودیم چند تا برنامه از جمله برنامۀ اول کومله و پیشنویس برنامۀ آنها را روی یک کاغذ داشتیم. علیرضا زمردیان احتمالا از رادیو شنیده بوده و گفته بود و بچهها نوشته بودند. یکی از بچههای "خط سه" هم بود که طرح برنامهشان را آورد روی کاغذ. کلا در آن دوره در بند ما بحث برنامه بین بچههای خط سه داغ بود. از رزمندگان، قریشی پیش ما بود ولی دامادشان در طبقۀ دیگر بود. در قزلحصار فضا چنین بود که بچهها مرزبندی میکردند که انقلاب سوسیالیستی هستی یا انقلاب دمکراتی. ما که در اوین بودیم این بحثها را نداشتیم. ولی کسانی که از قزل میآمدند اینجوری بودند و با مجاهدین تماس نمیگرفتند، با بقیه مرزبندی انقلابی و سفتوسخت داشتند... ما یک جمع پنجنفره میشدیم که روی برنامه صحبت میکردیم، با بچههای دیگه هم برخورد داشتیم...
قبل از اینکه عباس به بند ما بیاد فضا کمی باز شده بود و درِ بندها را باز کرده بودند. در کل حدود چهارصد زندانی آنجا بود. این بند ویژگی خاصی داشت، یکی اینکه ۱۲۰ نفر ملیکش بودیم که ۷۰-۶۰ نفر از سال ۱۳۵۶ جزو قدیمیها بودیم و بقیه هم از جریانات مختلف بودند، حتی تودهای و اکثریتی هم داشتیم که حکمشان تمام شده بود ولی نمیرفتد و میگفتند "ما قانونی هستیم چرا ما را گرفتین؟". آنها از آن موضع برخورد میکردند. بعد حدود هفتاد نفر زیر حکمی داشتیم مثل قریشی، زمردیان، حمید تبریزی... اینها دادگاه رفته بودند و منتظر بودند که بیایند و ببرندشان برای اعدام، برای همین به اینها میگفتیم زیر حکمی. بعد بچههایی که سال ۱۳۶۴ دستگیرشده بودند مثل اقلیت و جریانات دیگر که بازجوییشان تمام شده بود، محمود محمودی هم در بند ما بود. اینها ویژگیهای بند ما بود.
با بچههایی که از قدیم از زندان شاه بودند، بند تدارک این را دید که یک اساسنامۀ بسیار دمکراتیکی را تهیه کند؛ مبانی حقوقی را تعریف کردند که همه روی کاغذ آمد. اگر کسی منفرد بود و طرحونظری داشت باید دو نفر دیگر را با خودش همراه میکرد تا نظرش در اتاقها بچرخد و بچهها در مورد آن نظر بدهند. از طرفی هم در برخورد به رژیم موضعگیریهای بند عموما یک دست بود، به این اعتبار که موقعیتهای مختلفی پیشآمد که اعتراض کردیم، مثلا یک روز غذا نمیگرفتیم و قابلمه را میگذاشتیم بیرون. برای اولین بار بعد از سرکوب سال ۶۰ ما متنی تهیه کردیم خطاب به شورای عالی قضایی که "ما زندانیان سیاسی که حکم دورۀ حبسمان تمام شده و فقط بهخاطر داشتن عقیده در زندان باقی ماندهایم، این مغایر با بند ۲۴ قانون اساسی و تفتیش عقاید است و ما خواهان آزادی خود هستیم". یادم نیست که بچههای اقلیت هم امضا کردند یا نه. در طول چهار سال برای اولین بار ما دیگر نمیگوییم منافق و ضدانقلاب، بلکه بهعنوان زندانی سیاسی، ۳۵ نفر این متن را امضا کردند که حرکت مهمی بود. سلسله مبارزات اینجوری شروع شد. در این شرایط بود که عباس (خالو) وارد بند ما شد. این جو و بحث درونی و اعتراضات ادامه داشت که آمدند و ما را جدا کردند و بردند به بندهای دربسته، اما به تحریم غذا ادامه دادیم یعنی خودِ غذا را نمیگرفتیم ولی نان و چای را میگرفتیم. در اتاقهای دربسته بچهها عموما با مورس آشنا بودند و به طرق مختلف مثل نوشتاری، کد گذاری، زدن به دیوار و غیره اتاقها با هم در تماس بودند. در کل بندِ سرزنده و شادابی داشتیم. تا اینکه آمدند دوباره همه را برگرداندند بالا. میخواستند اینهایی را که حکم نداشتند آزاد کنند. یک سری دادگاهها شروع شد. ما ماندیم که عباس هم با ما بود. بچههایی که معروف بودند به ملیکش و حکمتمامشده، همۀ ما را جمع کردند بردند به سالن چهار زندان اوین، همان چهار سالنی که در زمان شاه ساخته شده بود. آنجا یک بند ملیکشها درست شد که ما آنجا بودیم. آنجا هم همه بچهها سرموضعی خطاب میشوند، چه مجاهد چه چپ. ما که به آن سالن رفتیم به اصرار، یک اتاق شعبهششی درست کردیم. اتاق شعبهششی به این معنی بود که آنها که از حزب توده و اکثریت بودند برای بازرسی به شعبۀ پنج میرفتند و بقیه چپها به شعبۀ شش. ما برای اینکه با شعبه پنچیها هماتاق نشویم، میخواستیم اتاق جداگانه بگیریم. بحث و مخالف هم بود که تفکیک صنفی نکنیم و غیره ولی بههرصورت دو اتاق شعبهششی درست کردیم. عموما با حفظ موضع که ما نمیخواهیم... میآمدند تو اتاق. آنجا مجاهدین هم بودند، بخشی بچههای اقلیت و منفردین و بخش دیگر بچههای خط سه. یک اتاق شعبهپنجی شدند، یک اتاق مجاهدین. ما بحث برنامه را ادامه میدادیم و اگر کسی از مبانی مارکسیستی خوانده بود کلاس میگذاشت و بحث میکردیم و همزمان عمل اعتراضی را با بیرون گذاشتن هفتگی غذا ادامه میدادیم. جالب این بود که بچهها صبر میکردند تا آن روزی که ناهار قرمهسبزی بود غذا را بیرون بگذارند. بعضی به شوخی یا جدی میگفتند که "نکنید این کار را، اون روزی که تخممرغ است غذا را بذارید بیرون!""
شعری از داريوش البرز. برگرفته از کتاب نبردی نابرابر نوشتۀ نیما پرورش:
"آموزشگاه اوین
اینجا زنده به گورانند
سوختهگان آتشین عشق
مخوفتر از همیشه اوین
سالن سه آموزشگاه
نعره پاسدار
باز شدن قفل درب
رفقا اسماعیل و عباس
ایستاده استوار
راسختر از همیشه
سوی مسلخ عاشقان
واپسین نفسها
امید به شکستن و فرو ریختن
زمستان طولانی و سرد و سیاه
در تابش آفتاب فرداها.
٢٩ آبان ١٣٨٠ / اسماعیل موسایی و عباس رییسی (خالو)"
۲۵۰- حميد زارع
رفيق حميد زارع ۱۱ شهريور ۱۳۶۰ در يزد تيرباران شد. در روزنامههای رسمی شنبه ١٤ شهریور ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی خبر اعدام حمید و دو مبارز دیگر چنین آمده بود:
"حمید زارع فرزند محمدعلی به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، شرکت در ایجاد حریق و آتشسوزی از جمله حریق کتابفروشی شهید صفوی و شرکت در خانۀ تیمی، کمک مالی به گروهکهای مزبور، ایجاد درگیری ضدمردمی خیابانی، نشروپخش شایعات مختلف علیه نظام جمهوری اسلامی و وابستگی به گروه آمریکایی پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی یزد، باغی و محارب شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره روز چهارشنبه ١١ شهریورماه ١٣٦٠ در یزد اجرا شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.