به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ چهارم:
۱۵۱- محمدهاشم حقبیان
رفیق محمدهاشم حقبیان سال ١٣٣٣ در یك خانوادۀ كشاورز در روستای امیرآباد از توابع نور استان مازندران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان روستا و سپس در آمل به پایان برد. با کسب لیسانس در رشتۀ حسابداری از دانشگاه مازندرانِ بابلسر فارغالتحصیل شد. در دانشگاه به فعالیت سیاسی روی آورد. پس از قیام ۱۳۵۷ به تشكیلات سازمان پیکار در شهرستان نور مازندران پیوست و همراه برادرش علیاكبر به تبلیغوترویج در میان روستاییان و زحمتكشان كشاورز.دست میزد. او توانست با كمك مردم سیصد هكتار زمینِ متعلق به سه فٸودال را بین زحمتكشان بیزمین تقسیم كند. رفیق محمدهاشم، به کار و آموزش رایگان در مزارع برنج نیز میپرداخت.
او انسانی آرام بود که با شوق نظرات و نشریات سازمان را پخش میکرد. در تظاهراتی در شهر آمل مورد حملۀ مأموران جمهوری اسلامی قرار گرفت که با اصابت ترکش یک سهراهی به پایش زخمی شد و به بیمارستان منتقلش کردند؛ او توانست به کمک برادرش و یک پرستار از دست پاسداران فرار کند.
اوایل شب پنجم تیرماه ۱۳۶۰ نزدیك به پنجاه پاسدار به خانۀ آنها حمله كرده، رفیق و برادرش را كه از هواداران فداییان اقلیت بود، دستگیر كردند. پاسداران تعدادی کتاب و نشریۀ مربوط به سازمان پیکار را در منزلشان پیدا کردند که متعلق به محمدهاشم بود. این نشریهها بهعنوان مدرک جرم در دادگاه استفاده شد. آنها در روز ۱۷ یا ۱۸ تیرماه در شهرستان نور و در دادگاه انقلاب محاكمه و به اعدام محكوم شدند.
در روزنامههای رسمی اتهامات رفیق محمدهاشم و برادرش چنین اعلام شد:
"طرفداری از سازمان پیکار، فعالیت مستمر و شرکت در درگیریهای شهرهای آمل، قائم شهر و گنبد و تبلیغ به نفع گروهکهایی که در وقایع گنبد و کردستان نقش عمدهای داشتند، همچنین گمراه کردن نوجوانان و فراهم نمودن زمینۀ تسهیلات و خلافکاریها برای دشمنی با حکومت جمهوری اسلامی. مرتد، مفسد و محارب با خدا".
طبق اطلاعاتی که سالها بعد آشنایان به دست آوردند، دادگاه فقط یکی از آنها را به مرگ محکوم کرده بود. براساس این اطلاعات، مأموران به علیاكبر كه برادر بزرگتر بود، اعلام کردند که تنها یکی از آنها را اعدام خواهند کرد؛ در نتیجه او در دادگاه اعلام کرد که نشریههای پیکار متعلق به اوست و او هوادار سازمان پیکار است، درحالیكه او از هواداران فداییان اقلیت بود. مأموران از آنها پرسیدند که کدام یک داوطلب مرگ است. از آنجایی که علیاکبر سه سال بزرگتر بود داوطلب شد که با مرگ خود جان برادرش را نجات دهد.
پس از محکوم شدن به اعدام، علی اكبر حدود دو ساعت در بند عمومی زندان نگه داشته شد و ماجرا را برای دیگر زندانیان تعریف کرد. پس از آن، در روز ١٨ تیرماه سال ١٣٦٠ او را به مكان اعدام در جنگل "كشپل" بردند. رفیق علیاکبر را در مقابل چشمان برادرش تیرباران میکنند؛ سپس مأموران به رفیق محمدهاشم میگویند که پیکر برادرش را بردارد. هنگامی که او به طرف جسد میدود، مأموران به او نیز شلیک میکنند.
مأموران، اعدام دو برادر را به خانوادۀ آنها اعلام کردند و هنگام تحویل پیکرشان، یکی از مأمورین اظهار داشت: "من از طرف خداوند مأمور شدم تا ایشان را اعدام كنم". مسئولان هیچ وصیتنامهای از آنها به خانواده تحویل ندادند. آن دو در قبرستان امیرآباد به خاک سپرده شدهاند. بر روی سنگ قبرشان نوشته شده است: "گرامی باد خاطرۀ اكبر حقبیان و محمدهاشم حقبیان".
خبر اعدام رفیق محمدهاشم، فرزند رمضانعلی، همراه برادرش رفیق علیاکبر در روزنامۀ جمهوری اسلامی و کیهان چهارشنبه ٢١ مردادماه ١٣٦٠ به چاپ رسید. در زمان اعدام، علیاكبر ۳۰ سال و محمدهاشم ۲۷ سال سن داشتند.
۱۵۲- عباسعلی حقوردیان
با استفاده از یادنامۀ مبارزات رفیق عباسعلی حقوردیان- اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در اُمئو- سوئد (هواداران سابق سازمان پیکار) فوریه ۱۹۸۴.
رفیق عباسعلی حقوردیان سال ۱۳۲۸ در خانوادهای متوسط در اهواز متولد شد. در اوایل سال ۱۳۵۰ پس از پایان دورۀ دبیرستان و همزمان با شکلگیری هستههای مخفیِ روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی به یکی از هستههای مذهبی جلب شد. با امکانات محدود مالی که داشت پس از مدتی توانست جهت ادامۀ تحصیل، هزینۀ مسافرت به سوئد را فراهم کند. در همان ماههای اول ورود به سوئد با روشنفکران مخالف رژیم شاه آشنا شد و در ارتباط با جنبش دانشجویی، به مبارزۀ متشکلی که در سوئد جریان داشت جلب میشود. با مطالعات مقدماتی مارکسیسم با مذهب که تا آن زمان مبارزۀ خود را از کانال این ایدئولوژی میدید، به مرزبندی رسید و به مارکسیسم گروید.
عباس مطالعۀ آثار تئوریک و شرکت در مبارزه را مقدم بر هر مسئله دیگری میدید. با اتکا به آموزش نسبی از مارکسیسم، سریعتر از بسیاری از رفقای همتشکیلاتی آن زمان با "رویزیونیسم خروشچفی و تز سه جهان" مرزبندی کرده و به مبارزه پرداخت. سال ۱۳۵۶ تحت تأثیر جنبش داخل، از اولین فعالین جنبش دانشجویی بود که به مرزبندی با مشی چریکی رسید. رفیق پس از دو سال اقامت در سوئد معتقد شد که باید به داخل کشور بازگشته و در آنجا به مبارزه ادامه دهد. با ترک تحصیل در پاییز ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به ایران بازگشت. قبل از ترك سوٸد تا آخرین روز فعالانه در اتحادیۀ دانشجویی شهر اُمٸو بهعنوان یكی از مسٸولین به مبارزات خود ادامه میداد.
او بهعلت جو خفقان موجود و نبود یک تشکیلات سراسری نتوانست با جنبش آن دوره تماس بگیرد. آن زمان هوادار بخش منشعب از سازمان مجاهدین (مجاهدین م ل) بود که بهصورت انفرادی و گاهی در ارتباط با برخی از رفقا به مطالعه و شرکت در مبارزه میپرداخت. سپس در کارخانهای مشغول کار شد و در مقطع قیام فعالانه در جنبش تودهای و تظاهرات خیابانی، سنگربندی، حمله به كلانتریها و پادگانها و... شرکت میکرد. در بحثهای تودهایِ خیابانی در تهران، فعالانه به افشای مرتجعین به قدرتخزیده، توطٸههای امپریالیسم جهانی، افشای جاسوسان سوسیال امپریالیسم و انحرافات موجود میپرداخت و از منافع كارگران و زحمتكشان دفاع میكرد.
مدت کوتاهی پس از قیام، رفیق به کردستان رفت و در مقاومت مسلحانۀ خلق کُرد علیه رژیم جمهوری اسلامی شرکت كرد. در همین دوره در ارتباط تشکیلاتی با سازمان پیکار قرار گرفت و پس از مدتی به دفتر سازمان در شهر بوکان منتقل شد. روز ۷ اسفند ۱۳۵۹ حزب دمکرات وحشیانه به مقر سازمان در بوکان حمله کرد و سه رفیق را به شهادت رساند و ۲۴ رفیق دیگر را به اسارت گرفت. رفیق عباس از جمله رفقای دستگیرشده بود که پس از شش روز اعتصاب غذا و مقاومت در زندان و حمایت تودههای وسیعی از خلق کُرد، حزب دمکرات مجبور شد رفقا را آزاد سازد. او از کردستان به اهواز و سپس به تهران انتقال یافت و تا زمان دستگیری عموما در تهران بود. با تداوم بحران درونی سازمان، رفیق از امكانات امنیتی محروم و بهشدت در معرض خطر دستگیری قرار داشت. اوایل زمستان ۱۳۶۱ گویا یكی از افرادی که آدرس و سابقۀ مبارزاتی رفیق عباس را میدانست، دستگیر میشود و فردای آن روز در همکاری با رژیم، عباس را لو میدهد. پاسداران بلافاصله عباس و همسرش را که هفت ماهه باردار بود دستگیر میکنند. او زیر شکنجههای وحشتناك در حالی كه پاسداران و بازجویان همسر پا به ماهش را در زندان نگاه داشته بودند، زبان نمیگشاید، او را در تیرماه ۱۳۶۲ به جوخۀ اعدام سپرند.
۱۵۳- سارا حمیدی
رفیق سارا حمیدی همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. خبر اعدام در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران سارا حمیدی فرزند جعفر با نام مستعار زهرا و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۵۴- ناصر حیدرپور
رفیق ناصر حیدرپور از فعالین سازمان پیکار بود که در دهه ۶۰ به شهادت رسید. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۵۵- حمید حیدری
رفیق حمید حیدری ۱۹ مرداد ۱۳۳۱ در سراب به دنیا آمد. پدر و مادرش از روستایی در آذربایجان شرقی بودند. یكی از زیباترین وجوه زندگی حمید، رابطۀ عاشقانۀ والدینش بود. هفت ساله بود كه خانوادهاش از سراب به تبریز كوچ كردند و در محلهای قدیمی و فقیرنشین ساكن شدند. در ابتدا زندگی فقیرانهای داشتند، اما پدرش كه قبلا به خریدوفروش میوه و سبزیجات مشغول بود، پس از آمدن به تبریز خریدوفروش فرش را شروع کرد و با تلاش بسیار به یك فروشندۀ موفق و پر درآمد تبدیل شد.
حمید پسر بزرگ خانوادهای پر جمعیت بود و رابطۀ نزدیكی با اعضای خانواده داشت. در مدرسه هر سال شاگرد اول بود. در دوران دبیرستان و دانشجویی بدون اطلاع خانواده به محلات فقیرنشین تبریز میرفت و با بچههای كارگران و زحمتكشان نشتوبرخاست داشت و از نظر درسی به آنها كمک میكرد.
حمید در دوران كودكی بهدلیل جو شدید مذهبی خانواده، فردی مذهبی بار آمده بود. مادرش اکثر مناسک مذهبی را موبهمو انجام میداد. حمید از سال پنجم دبیرستان به مساٸل سیاسی علاقهمند شد و بهخاطر اعتقادات مذهبیاش، از خمینی هواداری میكرد و در تكثیر اعلامیههای او فعالانه شرکت داشت. در نوجوانی شاهد تظاهرات ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در تبریز بود.
سال ۱۳۴۹ در دانشگاه تبریز در رشتۀ مهندسی كامپیوتر كه كاملا رشتۀ جدید و كمتر شناختهشدهای بود، قبول شد. سال اول دانشگاه با اعضای مجاهدین خلق از جمله رفیق شهید حسن سبحانالهی آشنا و جذب سازمان مجاهدین میشود. حمید در سال دوم به خواست سازمان، به زندگی مخفی روی آورد و برای فعالیت در خانههای تیمی به تهران منتقل شد. پیش از ترك تبریز برای خانوادهاش نامهای نوشت.
او فردی بسیار پایبند اخلاق، مؤدب و خجالتی بود. در تشكیلات به او گفته شد كه با این خصوصیات اخلاقی نمیتوان بهعنوان یک چریک در مواقع بحرانی و خطرناک، مثلا هنگام جنگ و گریز با پلیس جان خود را بدر برد. او را به مناطق فقیرنشین میفرستند تا راه و روش و گفتار مردم كوچه و خیابان را بیاموزد. حمید همچنین به شهرهای خارك، لار، قشم، بندرعباس و خوزستان ... برای كارگری میرود و مانند بیشتر كارگران زحمتکشِ فصلی، گاهی روی كارتن و در هوای باز، شب را میگذرانْد.
بعد از دوسال با بازگشت به تشكیلات تهران، در كارخانههای اطراف شهر كار میكند و در جنوب تهران ساکن میشود. او همچنان به قهوهخانهها و مراكز تجمع زحمتكشان رفتوآمد داشت. با تغییروتحولات ایدٸولوژیك سازمان مجاهدین، حمید نیز به مجاهدین م ل میپیوندد. رفقا در تشكیلات به شوخی به او میگفتند كه "اگر توانستی لهجۀ غلیظ آذریت را عوض كنی، خصوصیات اخلاقی و رفتاریت را هم عوض خواهی كرد!" زندگی در میان كارگران و زحمتكشان به او درسهای بسیاری آموخت و با توجه به این تجارب، دیگر خجالتی نبود و توانایی بسیار بالایی در ارتباطگیری با مردم و جلب اعتماد آنها داشت.
در جریان خانهگردیهای ساواک در سال ۱۳۵۵ رفقا مجبور به تخلیۀ بسیاری از خانههای تیمی میشوند و دوران سخت و پرآشوبی را از سر میگذرانند. حمید تا پس از قیام بهدلایل امنیتی نتواست تماسی با خانواده بگیرد، آنها از زنده بودن او هیچ اطلاعی نداشتند.
کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ كه سازمان پیكار شکل گرفت، به همراه بسیاری از رفقای مجاهد م.ل در آن سازماندهی و بعد از قیام یکی از مسٸولین كمیتۀ كارگری شد. تا شروع جنگ ایران و عراق همچنان در کارخانۀ جنرال موتورز كار میكرد كه به خواست سازمان، در اواخر تابستان ۱۳۵۹ بهعنوان مسٸول تشكیلات خوزستان به اهواز میرود و تا اواخر سال ۱۳۶۰ در آنجا میماند. او با دیگر رفقا در خانۀ چاپ پیکار و یا به قول خودشان در آنزمان "چاپخانۀ نینا"، با یك خانوادۀ جنگزدۀ آبادانی که همه فعال سازمان بودند زندگی میكرد؛ این چاپخانه رژیم را ذله کرده بود و بهشدت به دنبال کشف آن خانه بود. این خانواده رفیق را با نام ناصر میشناختند. یکی از افراد خانواده که آن زمان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود اکنون طرحی از رفیق حمید کشیده است که همراه این شرح حال میآید.
با ضرباتی كه در سال ۱۳۶۰ تشكیلات خوزستان و شیراز و بندرعباس یكی پس از دیگری خورد، حمید با توجه به موقعیت خطرناكی كه تشكیلات در خوزستان دچارش شده بود، تصمیم گرفت افراد مسٸول را جابهجا كند و تا خود مطمٸن نشد که این رفقا به جاهای امنی رفتهاند، به تهران بازنگشت.
در دیماه سال ۱۳۶۰ که آخرین جلسۀ مسٸولین و مركزیت سازمان پیکار با تمام امكانات امنیتی موجود و با نگهبانی مسلحانۀ رفقا برای تصمیمگیری نهایی درباره سرنوشت سازمان برگذار شد، حمید هم شركت داشت. پس از بازگشت بسیار ناراحت و نگرانِ سرنوشتِ سازمان بود. این جلسه متأسفانه با عدم موفقیت همراه بود و اختلافات درونی همچنان لاینحل باقی ماند و كمی بعد با دستگیری مركزیت و جمع مهمی از مسٸولین، سازمان رو به خاموشی رفت.
حمید به اهواز بازگشت اما با ضرباتی كه کل سازمان متحمل شده بود، عملا دیگر تشكیلات خوزستان وجود خارجی نداشت. ناچار اوایل اسفند ۱۳۶۰ به تهران رفت و در ۲۶ اسفند همان سال ازدواج كرد. او هرگونه امكانات مالیای كه در اختیار داشت، میان رفقایی كه احتیاج داشتند تا خود را از خطر برهانند، تقسیم كرد.
او هیچ تمایلی به خروج از كشور نداشت، امكان مادیای هم برای او و همسرش موجود نبود. حمید معتقد بود كه بایستی در كشور تا آنجا كه امكانش هست ماند وفعالیت كرد. رفقایی از پیكار كه به كومله و سهند نزدیك شده بودند به حمید و همسرش پیشنهاد كردند به شرطی که به آنها بپیوندند، میتوانند به كردستان بروند، اما آنها نپذیرفتند. حمید به مواضع سیاسی كومله و سهند انتقاد داشت و معتقد بود كه تشكیلات آنها نیز بهدلیل عدم مطالعات پایهای، دچار بحرانهای متعدد خواهد شد.
بعد از خاموشی سازمان پیکار، برای حمید از هر چیزی آزاردهندهتر، برخوردهای غیررفیقانۀ برخی افراد در جناحهای مختلف نسبت به هم بود. یكی از این موارد در همان جلسۀ آخرِ مركزیت و مسٸولین روی داد. در همسایگی یا نزدیكی محل جلسه، پاسداران به خانهای حمله میکنند؛ همه فكر میكردند که لو رفتهاند و تعدادی بدون در نظر گرفتن جان و هستی رفقای دیگر در صدد برمیآیند تا زودتر جان خود را بهدربرند، اما افرادی هم بودند كه سعی در آرام كردن اوضاع داشتند و با قاطعیت بر ایستادن پافشاری میكردند که یکی از آنها، رفیق مسعود پوركریم معروف به حمید ناتور بود.
حمید به فکر احیا سازمان پیكار نبود، او میخواست با توجه به درسهایی كه از بحران بهدست آمده و با مطالعه و كار مجدد در میان طبقه، تشكلی بهوجود آورد كه پایدارتر باشد. در این خصوص با رفقای رزمندگان، نبرد و دیگر رفقای خط سه كه میشناخت و مییافت ارتباط میگرفت. سال ۱۳۶۱ در جریان تغییروتحولات و نظراتی كه سایر محفلها اراٸه میدادند، قرار داشت و نظرات آنها را مطالعه میكرد.
رفیق و همسرش از ابتدای سال ۱۳۶۱ تا زمان دستگیری امكانات بسیار محدودی داشتند و به سختی گذران زندگی میكردند؛ باوجوداین مطالعه و بحث ادامه داشت و از جمله بحث آنها در باره بحران سازمان، چگونگی برونرفت و كار رو به جلو بود.
همسر حمید با همسر رفیق محمود کریمی که همدبیرستانی و پیكاری بودند ارتباط داشت، زمانیکه حمید با محمود کریمی قرار سلامتی داشت، این رفیق یك هفته پیشتر دستگیر شده بود و زیر شكنجههای شاق، پس از یک هفته که فكر میكرده همسرش دستگیری او را به رفقا اطلاع داده، زمان و محل قرار سلامتی را میگوید. متأسفانه بر اثر یک سهلانگاری، خبر دستگیری محمود به حمید نرسید و او به سر قرار رفت و به دام پاسداران افتاد. سه ماه قبل از دستگیری، حمید و همسرش خانهای اجاره كرده بودند که كسی آدرس آن را نمیداست، حتی افراد خانواده را چشم بسته به آنجا میبردند.
حمید ۳۰ خرداد ۱۳۶۲ بهدلیل تجربۀ مبارزاتیاش زودتر از موعد به سر قرار رفته بود. وقتی متوجۀ وضعیت غیرمعمول محل میشود، تصمیم به ترک منطقه میگیرد، ولی مأمورین که متوجه حمید شده بودند از اطراف بر سرش میریزند و دستگیرش میكنند. بازجویان رژیم که از سابقه و مسٸولیتهای او مطلع بودند بهشدت مورد شكنجهاش قرار میدهند. علاوه بر كابل، زیر شكنجه، فك و بسیاری از دندانهایش میشکند و بر اثر فشار قپانی كتفش نیز جابهجا میشود؛ با وجود تمام این شکنجهها، با سربلندی مقاومت كرد. پس از یک سال آزار و شکنجه به اعدام محكوم شد و دو سال بعد حكم اعدام او در شورای عالی قضایی به حبس ابد تغییر کرد. در بند عمومی روحیۀ خوبی داشته و چندین نامه با همسر زندانیاش ردوبدل میکند. همسرش هم كه دستگیر شده بود تا چند سال بعد از اعدام حمید در زندان ماند.
حمید یك سال و نیم پس از دریافت حكمِ حبس ابد، در كشتار تابستان ۱۳۶۷ در شهریورماه، به علت پایداری روی مواضعش به دار آویخته شد.
نوشتهای از همسرش:
"همۀ نامههای حمید كه در زندان به دستم رسید ۱۵ عدد است كه نامۀ اول روی كاغذ معمولی و چند خط بود، اما نامههای بعدی كاغذِ فرم بود كه مفصلتر بودند. یكی از نامههای حمید برای من ارزش ویژهای دارد و در واقع یکجور وصیتنامه است. بعد از اینكه حمید حكم حبس ابد گرفت و من خبرش را شنیدم، به او نامهای نوشتم و از اینكه زنده خواهد ماند، ابراز امیدواری كرده بودم. او نامۀ بلندی برایم نوشت كه در آن از مفهوم زنده بودن و چرا و چگونه زنده بودن و از اهمیت تأثیری كه زندگی یا مرگ فرد روی دیگران دارد نوشته بود و در واقع برای من حكم یکجور وصیتنامه را دارد. درحالیكه نزدیك به یک سال و نیم بعد اعدام شد، این نامه را زمانی نوشته بود كه میدانست زنده خواهد ماند.
در بند زنان، وقتی كه نامۀ حمید برایم میآمد، اغلب زندانیان زن سرموضعی آن را میخواندند و در آخر سر به دست من میرسید، با این حساب كه نامهای از رفیق حمید که بهعنوان یكی از افراد مهم جنبش است به همه روحیه میداد. من بیشتر اطلاعاتی كه مشخصۀ بند و تاریخ و اسم و غیره بود را بهخاطر مساٸل امنیتی و اینكه در نقلوانتقال بعدی ممكن است به دست كسان دیگری بیافتد، پاک میكردم. وقتی نامهای از همسر زندانی میرسید، معمولش این بود كه همسر هم در پشت همان صفحه جوابش را بنویسد، اما ما بهخاطر این كه نامهها را نگه داریم، جواب را در كاغذ دیگری مینوشتیم. نامهها ممكن بود در حین گشتها از بین برود كه مجبور بودیم به طرق مختلف آنها را مخفی كنیم".
خاطرهای از یك رفیق همبند:
"از زمانیکه خسرو، که کلاه پشمی "صمد بهرنگی" به سر میکرد و چهار زانو توی کافه نشاط مینشست و تسبیحِ دانه درشت شاه مقصود میچرخاند و از انقلاب دم میزد و همۀ ما درویش صدایش میکردیم و به سرش قسم میخوردیم و در یادگیری الفبای انقلاب به او اقتدا میکردیم؛ تو زرد از آب درآمد و در بازجوییهای سال ۱۳۵۳ حتی اطلاعات چگونگی تولدش را هم لو داد و بعد هم توی زندان قصر دوباره شد آقا خسرو، پیر و مراد انقلابیِ مشتی بچه که نمیشناختندش؛ من بهشدت به هر چه مراد و پیر بود بدبین شدم.
شاید بههمیندلیل بود که وقتی در اطاق ۶۲ بند ۳ آموزشگاه باز شد و حمید با دو تا پتوی سربازی، همان جلو، دم در، چارزانو نشست و با لهجۀ خیلی غلیظِ آذری گفت که اسمش حمید حیدری و از بچههای مرکزیت کارگری پیکار است، من توی دلم گفتم: "باز هم یکی از اون پاگون دارها" و خودم را کنار کشیدم. ولی چه زود این کنارهگیری در صمیمیت، صداقت و سادگی این آذری شیرین لهجه ذوب شد. منی که ضد هرگونه رابطۀ مراد و مریدی بودم، ناگهان یک باره شدم مرید این مرد و حقا که او لیاقت مرادی داشت.
آنقدر فروتن بود که در فضایی که همه به اتکا گذشته، داعیۀ رهبری آینده را میکردند، چیز زیادی از گذشتهاش نمیگفت. تا آنجا که من، جسته و گریخته از حرفهایش به یادم مانده، این بود كه، حمید یکی از بچههای هوادار مجاهدین در دانشگاه تبریز بود که پس از جدایی بخش مارکسیستی به آنان پیوست. پیش از انقلاب عضو یکی از هستههای مخفی سازمان بوده و در خانههای تیمی فعالیت میکرد. در هنگام اعتصاب کارخانهها جزوه فعالین اعتصاب بوده و پس از قیام به بخش کارگری سازمان پیوست. او کارگر کارخانهای بود و تا مدتها پس از قیام ۱۳۵۷ در همان جا ماند.
اما هدف من اینجا مرور گاهشمار فعالیتهای سیاسی وی نیست. میخواهم از حمیدی حرف بزنم که وقتی خبر اعدام محمد [نورانی- پیكار]، نزدیکترین رفیق من و مرگ پدرم که یک ماه پس از اعدام او سکته کرد و رفت، یکجا به من دادند، کنارم نشست و گفت: "گریه کن". گفتم: "نمیخواهم ضعف نشان بدهم". گفت: "گریه کردن برای از دست دادن عزیزان ضعف نیست، منتهای انسانیت است".
حمیدی که وقتی مرتضی [قلعهدار- پیكار] را از اطاق ما بردند و همه میدانستیم که میرود تا اعدام شود، به گوشهای خزید و به آرامی اشک ریخت و با دیدن اشكش همه گریستند. غم مرد بزرگ بود. این همان مرتضایی بود که وقتی رنجور و تب کرده، پس از تحمل شکنجههای وحشیانه به اطاق ما آوردند، حمید تا صبح بیدار بر بالینش نشسته و تر و خشکش کرده بود.
نزدیک عید که میشد همۀ متأهلهای اطاق به ولوله میافتادند که هدیهای برای همسرانشان آماده کنند. آن سال هم حمید با شعفی ناگفتنی به ساختن گردنبندی از هستههای خرما پرداخت. تردیدی ندارم که شهلا هنوز آن را به گردن میآویزد، شاید در روزهای به یاد ماندنی، روزی که با حمید آشنا شد، روزی که با حمید ازدواج کرد و روزی که حمید را به دار کشیدند. هستهها را پرداخت کرد، توی چای خیساند و جلا داد. نتیجۀ کار بی نظیر بود. با هم رفتیم ملاقات، همسر او هم در زندان بود. وقتی بر میگشتیم از زیر چشمبند پرسید: "ملاقات خوب بود؟". گفتم: "فقط ده دقیقه". گفت: "مهم این است که رفقا سالم باشند". عاشق همسرش بود، با هم دوشبهدوش فعالیت میکردند. تنها تأسفش این بود که چرا فرزندی ندارند. میخندیدم و میگفتم: "خیالی نیست رفیق، وقتی رفتی یه تیم فوتبال جور کن". با خنده جواب میداد: "تا ببینیم"، انگار ته دلش میدانست که رفتنی در کار نیست.
هردو زیر حکم بودیم، وقتی بعد از سه تا چهار ماه جواب نمیآمد، همه میدانستند که حکم اعدام بوده و برای تأیید نهایی به دادگاه عالی قم رفته است. هر هفته دو بار، یادم نیست چه روزهایی، شاید چهارشنبهها و یکشنبهها، اعدامیها را از اطاقها جمع کرده و به اطاق وصیت میبردند که آماده سفر آخرین شوند. ما هم هر هفته دو شب دور هم جمع میشدیم، کسی نمیپرسید چرا سه شنبه شبها یا شنبه شبها.
میخواندیم، خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم. به قول یکی از بچهها، با مسعود، که یادش سبز، شبچرانی میکردیم. کسی لب تر نمیکرد، اما همه میدانستیم که این شبهای بهدرودی است با رفتگان احتمالی فردا . یکی از این فرداها بود که مرا صدا کردند. همه ساکت بودند و حمید کمکم میکرد که وسایلم را جمعوجور کنم. دل دل میکرد و حرفی نمیزد، وقتی تمام کردم، همه دور اطاق ساکت ایستاده بودند. یکی یکی با همه روبوسی کردم و حمید آخرین نفر بود. دستم را محکم فشرد، همدیگر را بغل کردیم، بعد مستقیم تویه چشمهایم نگاه کرد و گفت: "به زودی میبینمت!". خندیدم و گفتم: "نکنه تو هم به آخرت اعتقاد پیدا کردی حمید!؟" خنده تلخی کرد و گفت: "مسخره".
میتوانستی سوسوی اشک را ته نی نی چشمانش ببینی. من رفتم ولی نه به اطاق وصیت، منتقلم کردند به قزلحصار و ۶ ماه بعد، حکم ۱۲ سال زندان را رویت و امضاء کردم. حکم از اعدام به ۱۲ سال تقلیل پیدا کرده بود. خدا خدا میکردم که حمید هم حکم بگیرد. هر که از اوین میآمد، اولین سؤالم دربارۀ حمید بود. خیلیها خبر نداشتند، ولی جسته و گریخته میدانستم که هنوز زنده است، که خودش مایۀ امیدواری بود.
فکر کنم که اوسط یا اواخر ۱۳۶۳ بود که دوباره به اوین برگشتم. اول بند ۱ اطاق ۳۰ و بعد هم بند ۳ اطاق ۶۷. از لای نردههای اطاق ۳۰ بود که دیدمش، حمید هنوز زنده بود. فوتبال بازی میکرد. میخواستم یکجوری به گوشش برسانم که من هم زنده هستم، فریاد زدم: "حمید تُرکه رو عشقه"، نزدیک بود دردسر درست شود، فهمید منم، توپ را انداخت پشت اطاق ما و به هوای برداشتن آن به پشت پنجره آمد، جویده جویده گفت: "خوشحالم که زنده برگشتی".
همیشه به شوخی "حمید تُرکه" صدایش میکردم. یادم هست توی یکی از نامههایش به شهلا نوشت: "اگر مرا ببینی مطمٸناً بهجا نمیآوری. اینجا از بس با بچههای تهران همدهن شدم که حتی لهجهام کاملاً برگشته!" و شهلا در جواب نوشت: "حمید تو اصلا عوض شدنی نیستی، خصوصاً لهجهات که حتی از لابلای نامهها هم پیداست". برایم خواند و کلی خندیدیم، این شده بود دستک من، هر وقت فرصتی دست میداد گفتههای شهلا را به یادش میآوردم. شهلا درست میگفت، حمید عوض شدنی نبود. با همان شور از سوسیالیسم دفاع میکرد و تن به هیچگونه سازشکاری نمیداد. به یاد دارم اوایل تغییروتحولات بود. لاجوردی رفته بود و میثم جانشینش شده بود. میثم ادای دموکراتها را در میآورد. روزی به داخل بند آمد و دربارۀ مشکلات بند سؤال کرد. تودهایها این ماجرا را به فال نیک گرفته و به مطرح کردن مسائل صنفی پرداختند. حمید و عباس رئیسی [پیكار] صحبت را به مجرای دیگری انداخته و از جنایاتی که در زندان اتفاق افتاده و ریاکاری تازۀ دموکراتها حرف زدند. میثمی بدجوری آچمز شده بود. خون خونش را میخورد، ولی برای حفظ ظاهر هم شده چیزی نمیگفت. اگرچه بعداً زهرش را ریخت. چند روز بعد عباس را به بهانهای بیهوده به زیر بند بردند و حسابی خدمتش رسیدند.
با باز شدن درهای بند، جنبشهای اعتراضی زندان هم آغاز شد. حمید بیهراس و دغدغه جلودار این حرکتها بود. من از این همه بیپروایی میترسیدم. حمید هنوز حکم نگرفته بود. میترسیدم او را نیز از دست بدهم. شاید خودخواهانه بود. حمید راست میگفت: "شتر سواری که دولا دولا نمیشه". یک بار گفتم: "حمید یه کم مواظب باش، تو هنوز حکم نگرفتی!" و پشیمان شدم. پرسید: "میگی چی کار کنم رفیق. ساکت بشینم!؟". گفتم: "نه فقط خودتو تابلو نکن!". خندید و جواب داد: "رفیق شتر سواری که دولادولا نمیشه".
میدانستم که حق با اوست، ولی نمیخواستم او را نیز از دست بدهم، به اندازۀ کافی، توی این چند ساله، عزیز از دست داده بودم. خجالتزده گفتم :"ببخش رفیق، منظورم این نیست، ولی پر کردن جای امثال تو کار سادهای نیست". لبخندی زد و گفت: "دلتو دریا کن رضا، من که کسی نیستم" و منِ دلْ دریایی، میخواستم یک دریا خون گریه کنم، وقتی که شنیدم حمید را که حکم گرفته بود، در قتل عام سال ۱۳۶۷ اعدام کردند. دوباره ستاره دیگری از آسمان پر ستارۀ شب ما چیده شده بود".
۱۵۶- داوود حیدری
(شرح حال این رفیق هنوز تکمیل نشده است).
۱۵۷- جواد حیدریکایدان
رفیق جواد حیدریکایدان دانشجوی پزشكی بود و در سازمان پیکار فعالیت میکرد. او سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. از این رفیق متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۵۸- یحیی خاتونی
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۳۲، دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۵۸
رفیق یحیی خاتونی سال ۱۳۲۴ در یک خانواده متوسط در روستای قیلسون از توابع سقز چشم به جهان گشود. در هشت سالگی مادر و در یازده سالگی پدرش را از دست داد. یحیی تحصیلات ابتدایی را در سقز گذراند و سپس به دانشسرای مقدماتی سنندج راه یافت. او که میبایست همزمان با تحصیل معاش خود را نیز تأمین کند، تابستانها به خردهفروشی در روستاهای اطراف سقز میپرداخت. زندگی پررنج و آشنایی نزدیک با زندگی مشقتبار روستاییان، در او عشق و همدردی عمیقی به زحمتکشان ایجاد كرده بود.
یحیی پس از دورۀ دانشسرا به آموزگاری پرداخت تا اینکه در دانشگاه تبریز بهعنوان دانشجوی روانشناسی پذیرفته شد. بعد از پایان تحصیلاتش به سقز بازگشته و در هنرستان صنعتی و دانشسرای مقدماتی به تدریس پرداخت. شخصیت انقلابی و مبارزهجویانهاش او را همواره رودرروی ساواک قرار میداد. عوامل ساواک در خردادماه ۱۳۵۴ شبانه به خانهاش یورش بردند، اما هشیاری انقلابی رفیق مانع از آن شد که مدرکی به دست آنها بیافتد. همان سال ۱۳۵۴ او را به کرمان تبعید میکنند و بعد از مدتی به تبریز انتقالش میدهند، اما دیگر حق تدریس نداشت. سال ۵۶-۱۳۵۵ باز بدون حق تدریس و این بار به خرمآباد تبعید میشود.
روستاییان ستمدیدۀ اطراف سقز خاطرۀ فداکاریها و از خود گذشتگیهای رفیق یحیی را از یاد نخواهند برد. زندگی آنها چنان بههم گره خورده بود که مرگ هم، یارای جدا کردنشان را نداشت. خانۀ او به روی روستاییان زحمتکش همیشه باز بود و با گشادهرویی و فداکاری روستاییان را راهنمای و تا جایی که میتوانست در حل مشکلات آنان کوتاهی نمیکرد. وقتی که دهقانان زحمتکش و تحتستم روستای "کوقتو" با مالکین مرتجع رودررو شدند، او بیدرنگ به کمک آنان شتافت. مالکین که به برکت پشتیبانی از دولت جمهوری اسلامی مسلح شده و جواز قتل روستاییان را گرفته بودند، سینۀ مالامال از آتش او را همراه با عدهای دیگر از رزمندگان کُرد همچون ملا رشید، شکافتند.
اربابان بزرگ منطقه با دستهجات مسلح، دهقانان زحمتكش را به انقیاد كشیده بودند، رفیق یحیی در ایجاد "اتحادیههای دهقانان" و مسلح كردن آنان در برابر تجاوزات اربابان تلاش زیادی كرد. او در درگیری با نیروهای اربابان روز جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۵۸ در ایرانشاه، سقز به شهادت رسید.
بهمناسبت چهلمین روز شهادت رفیق کاک یحیی خاتونی، هواداران سازمان پیکار در سقز، ضمن گرامیداشتِ یاد این شهیدِ دلاور، طی اعلامیهای از زندگی و مبارزات او در راه آرمان زحمتکشان، تجلیل کردند.
۱۵۹- ناصر خادمحسینی
رفیق ناصر خادمحسینی دانشجوی دانشگاه ارومیه و عضو سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) پیکار در کمیتۀ آذربایجان بود. او در سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه دربارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۶۰- جمیله خاصری
رفیق جمیله خاصری همراه سه رفیق پیكارگر دیگر در سحرگاه سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ در زندان كارون اهواز تیرباران شد. در روزنامههای رسمی عصر روز بعد در بارۀ خبر اعدام آنها آمده بود:
"جمیله خاصری فرزند ناصر به حكم دادگاه انقلاب اسلامی اهواز به اتهام همکاری فعال با سازمان ضدخلقی و محارب پیکار و رابط تشکیلاتی شاخۀ خوزستان و شیراز و در اختیار قرار دادن کلیه امکانات خود در راه تقویت سازمان مذکور، محارب با خدا و رسول خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
در روزنامۀ جمهوری اسلامی همان روز چنین آمده بود:
"جمیله ناصری فرزند ناصر از هواداران فعال گروهك ضدخلقی و ضدالهی پیكار، به جرم شركت در درگیریهای دانشگاه در سال گذشته به ۶ ماه زندان محكوم شده بود، بعد از ۴ ماه و پس از اخذ تعهد مورد عفو قرار گرفته و آزاد شد، ولی مجددا بهخاطر فعالیت برعلیه نظام جمهوری اسلامی و ارتباط فعال با سازمان مذكور و شركت در درگیری كه منجر به كشته شدن تنی چند از مردم مسلمان بیدفاع شده بود، به اعدام محكوم شد. روابط عمومی دادستانی انقلاب".
متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۶۱- بهروز خاصه
رفیق بهروز خاصه سال ۱۳۳۹ در امیریه تهران متولد شد. تحصیلات خود را در مدرسۀ رهنما و بعد زاگرس به پایان رساند. در جریان بهاصطلاح فضای باز ۱۳۵۶ با مسائل سیاسی آشنا شد و سپس از طریق یکی ازنزدیکان به خط ۳ و سازمان پیکار گرایش پیدا کرد. مدتی در پاتوقهای کارگری، اعتراضات و تظاهرات خیابانی و بهویژه کارگری شرکت فعال داشت. بعد از قیام به سازمان پیوست و در كمیتۀ تدارکات سازمان بهطور حرفهای مشغول فعالیت شد. بهروز با تمام وجود و با تلاشی سخت، دستههای اعلامیه و نشریه را برای پخش میبرد، او تمامی زندگی کوتاهش را وقف مبارزه کرد.
بعد از انتشار بیانیۀ سازمان در پیکار شماره ۱۱۰، از اولین رفقای رادیکالی بود که در مقابل این جریان موضع گرفت، ولی عمر کوتاهش مجال نداد تا با جمعبندی و موضعگیری به جریانات انشعابی و غیره بپردازد. در طی حملۀ رژیم به مرکز تدارکات در ۲۰ تیر ۱۳۶۰ و گرفتن دفتر شركت "تکنوفاین" که یکی از مراکز اصلی و مهم سازمان محسوب میشد، رفیق بهروز نیز دستگیر میشود. ۱۱ روز بعد یعنی در ۳۱ تیر ۱۳۶۰، از طریق رادیو و مطبوعات خبر اعدام او و دیگر رفقا به اطلاع عموم میرسد. طبق اظهارات یکی از رفقا که جسد بهروز را دیده بود میگفت که کتف وی کاملا متلاشی، زیر چشمش سیاه و بینیاش کاملا کوفته شده بود که نشانگر آن بود که قبلا زیر شکنجۀ وحشیانۀ پاسداران قرار گرفته و احتمالاً زیر شکنجه شهید شده است. بعد از اعدام به خانواده اطلاع میدهند که او در "لعنت آباد" (گورستان خاوران) دفن شده و اجازۀ مراسم و تشییع هم ندارید. علیرغم تهدید و جلوگیری، عدهای جمع شدند و به خاوران رفتند که به درگیری با پاسداران و حزباللهیها منجرشد. تا سالها بعضی از رفقایش هر سال بر مزارش گل میگذاشتند و یا در روزنامهها به شیوههای مختلف پیام یاد بود میفرستادند. از رفیق وصیت و یا نامهای باقی نمانده. بهروز خطاب به مادرش که میگفته: "بالاخره برای ما هم دردسر درست میکنی" گفته بود: "مادر، مطمئن باش از من حرفی نخواهند شنید که آدرس خانهام را بدانند" و همین هم شد. رژیم حتی آدرس منزل او را تا بعد از اعدامش نمیدانست.
متن آگهی با عكس او از طریق دوستانش در یكی از روزنامههای رسمی منتشر شد:
"بهروز همیشه به یاد ماندنی
پس از سالها مبارزه علیه سرطان پلیدی كه سرانجام چهار سال پیش در چنین روزی تو را به كام مرگ كشید، با الهام از زندگی همیشه جاری و سراسر تلاشت یاد تو را با ادامۀ راهت در مبارزه علیه سرطانِ خون آشام و با امید به نابودی این بلیه ضدبشری ادامه میدهیم. مخارج سالگرد به سازمان مبارزه با سرطان اهدا خواهد شد. همكارانت،..."
همانطور كه در بالا نوشته شده او در اولین ضربۀ بزرگ به سازمان، به همراه عدهای از رفقای انتشارات، تداركات و توزیع دستگیر و ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیرماه به همراه ۱۴ نفر از رفقای پیكارگر تیرباران و دسته جمعی در گورستان خاوران دفن شدند. این رفقا اولین شهدایی بودند كه در خاوران به خاك سپرده شدند.
۱۶۲- محسن خاکمردانی
رفیق محسن خاکمردانی سال ۱۳۳۰ در شهرستان خوی (آذربایجان غربی) متولد شد. بعد از اتمام تحصیلات با مدرک لیسانسِ حقوق قضایی از دانشگاه تهران بهعنوان قاضی در دادگستری زنجان مشغول به كار شد. در تشکیلات با نام یورداوغلی شناخته میشد. پس از ضربه به تشكیلات كمیتۀ آذربایجان و تبریز، مسٸولیتها و موقعیت تشكیلاتی محسن نیز لو رفت. او در شهریور ۱۳۶۰ در شهرستان سلماس دستگیر و برای بازجویی به تبریز منتقل شد. پس از بازجویی و محاكمۀ چند دقیقهای، همراه برادرش محمود خاکمردانی در ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. قطعهای از اشعار کتاب "قورتولوش" (رهایی) محسن خاکمردانی که به زبان ترکی است:
قالماز بولوت آریندا گونش چخار آنجاق
اندیر بیرگون ائدر آلچاق
سورمه ئیب دوران فرعونلار ایله گوجلی تزارلار
چاتاجاقدیر دنیزه داغدان آخان سئل یولی تاپاجاق
خورشید زیر ابر نمیماند هر گز
تاریخ همه دیکتا تورها را سرنگون خواهد کرد
فرعونها و تزارها نتوانستنند طولانی مدت بمانند
سیلی که از کوه روان است، راه خود را به طرف دریا پیدا خواهد کرد.
۱۶۳- محمود خاکمردانی
رفیق محمود خاکمردانی سال ۱۳۳۴ در شهرستان ماكو (آذربایجان غربی) متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای متعدد آذربایجان به پایان برد؛ سپس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ حقوق به دانشگاه تهران رفت. پس از قیام به شغل كتابفروشی پرداخت و به سازمان پیکار پیوست که در تشکیلات با نام عزت شناخته میشد. در اردیبهشت ۱۳۶۰ توسط مأموران رژیم در ارومیه دستگیر و پس از بازجویی به زندان تبریز منتقل شد. پس از حوادث ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز كشتار عام انقلابیون، پروندۀ محمود دوباره به جریان افتاد. بعد از ضربه به تشكیلات آذربایجان و بهویژه تبریز، موقعیت او در تشكیلات لو رفت و در همین زمان برادر بزرگترش، محسن را نیز دستگیر کرده و به زندان تبریز آورده بودند. در دادگاهی چند دقیقهای هر دو برادر را به اعدام محكوم و در ۱۵ آذر ۱۳۶۰، در زندان تبریز تیرباران میکنند.
وصیتنامۀ رفیق:
"درود به کارگران و زحمتکشان وخلق قهرمان ایران. درود به سازمانم. وصیتنامهام را با صحبتی از رفیق هوشی مین شروع میکنم،."در میان سرمایهداری و سوسیالیسم درۀ عمیقی است که با خاکستر ما کمونیستها پر میشود". جنبش تودهها اوج میگیرد. خلق قهرمان ایران برای رهایی از سلطۀ امپریالیسم و ارتجاع میخروشد و این در حالیست که انحرافاتی بر جنبش دمکراتیک ایران حاکم میشود. مشی چریکی مجاهدین از یک طرف، خیانت و سازشکاریهای رویزیونیستها از طرف دیگر ضرباتی به جنبش وارد میآورد. رژیم جمهوری اسلامی که با جنبش توفندۀ تودهها مواجه گشته، همانطوری که از قیام ۲۲ بهمن تا بهحال به سرکوب پرداخته، اکنون به شکل عریان و فاشیستی نیز کشتار تودهها و انقلابیون و کمونیستها را ادامه میدهد. اکنون زندانهای جمهوری اسلامی پر از انقلابیون و کمونیستهایی است که شجاعانه مرگ را میپذیرند و حماسهها میآفرینند. مبارزۀ طبقاتی به ما یاد داده است که در هر شرایطی بلشویکوار بجنگیم و تا آخرین لحظه به آرمان طبقۀ کارگر وفادار بمانیم. من نیز بهعنوان یک کمونیست با آغوش باز و با کمال افتخار مرگ را میپذیرم، زیراکه میدانم راهم، راه آزادی طبقۀ کارگر ادامه خواهد داشت و بالاخره طبقۀ کارگر و زحمتکشان پیروز خواهند شد. من سربلند و با افتخار جلو گلولههای دژخیمان خواهم ایستاد زیرا که آزادی مفت بهدست نخواهد آمد. ما بهای آزادی فردای خلق ایران هستیم و در بهار آزادی و سوسیالیسم زنده خواهیم شد. بهعنوان یک کمونیست هوادار سازمان پیکار سفارشم به رفقا وسازمانم چنین است:
۱- مبارزۀ قاطع و پیگیر با تمام اشکال رویزیونیسم (تودهای واکثریتیها و سه جهانیها) و با تمام خائنین به طبقۀ کارگر.
۲- مبارزۀ ایدئولوژیک قاطع با انحرافات حاکم بر جنبش دموکراتیک (مبارزه با انحرافات مجاهدین- مبارزۀ ایدئولوژیک درون سازمانی برای زدودن افکار و دیدگاههای غیر پرولتری که منجر به اشتباهاتی در انتخاب مسئولین و اعضا میگردد، زیرا انتخاب مسئولین با معیارهای غیرپرولتری نشان داد خائنینی پیدا میشوند که ضرباتی به تشکیلات و جنبش وارد میآورند. اینگونه خائنین باید به موقع خود اعدام انقلابی گردند.
به خانوادهام (برادران و خواهرانم و پدر و مادرم) سلام میرسانم. از خواهرانم میخواهم که بههیچوجه برای من ناراحت نباشند زیراکه من راهی را رفتهام که مرگ برایم امری طبیعی است. اگر که نتوانستم وظایف خانوادگی را بهطور کامل انجام دهم امیدوارم که خواهران و برادرانم مرا ببخشند، چون که این مربوط به شرایط زندگیمان میشد. با درود به تمام رفقا و آشنایان، مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع، برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقۀ کارگر، زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم.
امضا: محمود خاکمردانی، ۱۴-۹-۱۳۶۰".
۱۶۴- علیاکبر خاناحمدی
رفیق علیاکبر خاناحمدی یکی از كارگران با سابقۀ شركت نفت بود. او پس از اینکه در محل كارش در آغاجاری تحت تعقیب قرار گرفت، از طرف تشکیلات پیکار به تهران منتقل کرد و مدتی در خانههای تیمیِ كمیتۀ تداركات سازماندهی شد. متأسفانه در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ با ضربات وارده به كمیتههای چاپ، توزیع و تداركات، علی نیز همراه عده دیگری از رفقا دستگیر شد.
او داماد خانوادۀ شهدا منوچهر و محمد نیکاندام بود. در سال ۱۳۵۹ زمانی که رفقای شهید منوچهر نیكاندام و محمد اشرفی دستگیر و در بیدادگاه خلخالی اعدام شدند، علی توانست قبل از اینکه پاسداران برای بازداشت وی اقدام کنند به تهران بگریزد.
خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر كه ۹ نفر از آنها پیکارگر، دو نفر از رفقای سابق پیكار و دو رفیق فدایی از "چریکهای فدایی خلق (اشرف دهقانی) و اقلیت" بودند، در روزنامههای عصر دوشنبه ۹ شهریورماه منتشر شد. در اطلاعیه دادستانی كل انقلاب اسلامی در مورد علی چنین آمده بود:
"علیاکبر خاناحمدی، فرزند اسکندر، از اعضای برجستۀ سازمان پیکار، مسئول کمیته خدمات و تدارکات و مسئول مستقیم جعل مدارک، مسٸولیت امور فنی و الکترونیکی سازمان، فعالیت حرفهای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار كه از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرده، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بیدفاع، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
رفیق علی در ۷ شهریورماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد."
۱۶۵- حسینعلی خانی
رفیق حسینعلی خانی سال ۱۳۲۳ به دنیا آمد. او که در سازمان پیکار فعالیت داشت در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ در اراك تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۶۶- حسن (علی) خاوری
رفیق علی خاوری سال ۱۳۲۹ در خانودهای بسیار فقیر در کرمان به دنیا آمد. او تنها فرزند خانوادهای بود که پس از اصلاحات ارضی در اوایل دهه ۱۳۴۰ در جستجوی کار به تهران مهاجرت کرد. پدرش در باغ یک مالک بزرگ، در حوالی کرج بهعنوان باغبان مشغول به کار شد که همچنان زندگی فقیرانهای داشتند. علی بهدلیل شرایط بد اقتصادی خانواده بعد از کلاس نهم دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد. او به شغلهای مختلفی پرداخت که با رنج و محنت همراه بود و تفاوت طبقاتی را مستقیما تجربه میکرد. از سال ۱۳۵۳ در کارخانۀ بنز خاور مشغول به کار شد. او از نمایندگان فعال شورای كارخانه و از مهمترین رهبران اعتصاب بنز خاور در سال ۱۳۵۷ بود. چون او در كارخانۀ خاور كار میكرد و در تشكیلات پیکار با نام علی شناخته میشد، به او "علی خاوری" میگفتند.
علی از نظر ظاهری، هیکلی تنومند با دستانی بزرگ و چهرهای سیه چرده داشت. پیش از قیام به عضویت سازمان مجاهدین خلق م. ل. درآمد اما زندگی علنی داشت و در بخش کارگری سازماندهی شده بود. پس از قیام در کمیتۀ تهران سازمان پیکار نیز در بخش کارگری فعال بود. او بهدلیل سابقۀ فعالیت در دوران مبارزه مسلحانه، از اعضای کمیتۀ نظامی سازمان نیز بود. او مدتی هم حسین روحانی را همراهی میکرد.
حسن فردی عاطفی بود و با رفقایی که آشنا میشد، وابستگی عاطفی شدیدی پیدا میکرد. با وجود کم حرفی، شور و نشاط بسیار و خندههای طولانی و از ته دلی داشت. هر چند روی مساٸل سیاسی، تٸوریک نبود، اما مسائل کارگری و مبارزاتی را بهدلیل تجربیاتی که داشت به خوبی پیش میبرد. یکی از مسائلی را که در کمیتۀ تهران بر آن پافشاری میکرد، تعلیمات نظامی بود که با مخالفت دیگران مواجه شد و او نمیتوانست از نظر تٸوریک ضرورت این کار را جا بیاندازد، ولی در این باره بسیار پیگیر بود.
علی که نام واقعیاش حسن بود، شش ماه پس از استقرار شوراهای اسلامی در کارخانههای بزرگی همچون بنز خاور، در مهرماه ۱۳۵۸ توسط حزباللهیها و عوامل مدیریت کارخانه بهعنوان یک کمونیستِ شورشگر شناسایی میشود و او را مجبور به ترک کارخانه میکنند. از زمانی که مخفی شد بهعنوان یک کادر حرفهای سازمان، شبانه روز به فعالیت سیاسی مشغول بود.
اوایل سال ۱۳۵۹ با یکی از رفقای هوادار سازمان با نام مستعار "مهین" ازدواج کرد. این دو رفیق علاقۀ وافری به یکدیگر داشتند، دستگیری و اعدام علی موجب اندوه و آزار روحی فراوانی برای همسرش شد. رفیق علی در تابستان ۱۳۶۰، دستگیر میشود، او چون حتی نامش را به عوامل رژیم نگفته بود، گمنام در زیر شکنجههای وحشیانۀ بازجویان و پاسداران در پاییز سال ۱۳۶۰ در زندان کمیتۀ مشترک به شهادت رسید.
۱۶۷- منوچهر خدادادی
رفیق منوچهر خدادادی، یکی از فعالین مبارز در سازمان پیکار را در آبان ۱۳۶۴ اعدام کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاودهایم.
۱۶۸- محمدحسین خراسانیان
با استفاده از نشریۀ پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهرماه ١٣٦٠
رفیق محمدحسین خراسانیان در سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) پیکار فعال بود. او وصیتنامۀ کوتاهی با امضای مستعار خود، فریدالدین موسوی، قبل از دستگیری نوشته بود، اما متأسفانه در همان روز به چنگ ماموران رژیم افتاد. او روز ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ در شهر قم به دست جلادان جمهوری اسلامی به شهادت رسید. در روزنامههای پنج شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۶۰، خبر اعدام رفیق محمدحسین و ۷ مبارز دیگر منتشر شد، به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز چنین نوشته شده بود:
"محمدحسین خراسانیان فرزند محمد، به اتهام هواداری از گروهک محارب پیکار و نگهداری نارنجک دستساز، جعل کارت دفتر تبلیغات امام با نام مستعار علی سلیمانی، وابستگی شدید به گروهک پیکار و شرکت فعال در پخش نشریات آن، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی قم، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیتنامۀ رفیق:
"خیال میکنید با کشتار و اعدام رهروان راه آزادی طبقۀ کارگر، سیستم پوسیده و منحط خود را از مرگ حتمی نجات خواهید داد؟ خیال میکنید خواهید توانست برای همیشه کارگران را استثمار کنید؟ زهی خیال باطل! اما بدانید هر قطره خون ما، خود اخگری است به دامن ارتجاع. روزی خواهد رسید که هزاران اخگر از لولۀ تفنگ حزب کمونیست به سوی پیکر فرتوت سرمایه شلیک خواهد شد و برای همیشه شما را به گورستان تاریخ خواهد سپرد! وصیتنامۀ من (سرباز سادۀ ارتش سرخ): صبحگاهان هنگامی که کارگران خواب آلود و خسته با سوت کارخانه بیدار میشوند، در میدانی وسیع با چشم و دستانی باز اعدامم کنید. پیروز باد پیکار سرخ کار علیه سرمایه.
فریدالدین موسوی، سوم تیرماه ۱۳۶۰".
۱۶۹- جمشید خرمنبیز
رفیق جمشید خرمنبیز سال ۱۳۳۹ در ساوجبلاغ کرج متولد شد. پیش از قیام دیپلمش را گرفت و در همان دوران دبیرستان با مارکسیسم- لنینیسم آشنایی پیدا کرد. او کشتیگیر بود و در سنین جوانی در مسابقات کشتی قهرمانی کشور شرکت میکرد. بسیاری از مردم محل او را بهعنوان یک انسان خوب و فهمیده میشناختند و مورد علاقهشان بود. در دوران قیام به اتفاق رفیق شهید "سعدی معدندار" و دیگر دوستان در شکل دادن و سازماندهی تظاهرات ضدرژیم شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از قیام درمحل زندگی خود به فعالیتش ادامه داد و از اعضای "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. پس از وحدت گروه "انقلابیون..." با سازمان پیکار او با نام مستعار حمید در تشکیلات منطقۀ نظرآباد (کرج) به فعالیت پرداخت. در سال ۱۳۵۹ از دست پاسدارانی که قصد دستگیریاش را داشتند از منطقه فرار کرد و به کمیتههای دیگر سازمان منتقل شد. در پاییز ۱۳۶۰ نزد رفیق سعدی در نوشهر بود که خانۀ پر از اسناد و مدارکِ درون سازمانی مورد شناسایی قرار میگیرد. او و رفقا سعدی معدندار، مصطفی علینقیپور و برزین امیراختیاری با کل مدارک دستگیر میشوند. آنها دو ماه زیر شدیدترین شکنجههای روحی و جسمی قرار میگیرند اما هیچ اطلاعاتی، حتی اسم و آدرس خود را به بازجویان نمیدهند. آنها سرود میخواندند و از روحیۀ بالایی برخوردار بودند. مزدوران وقتی آنها را به صف کرده و میخواستند بهعناوین مختلف آنها را تحقیرکنند، رفیق مصطفی به صورت مزدوران تف میاندازد. رفقا سعدی معدندار، مصطفی علینقیپور و برزین امیراختیاری در دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ بهدست جلادان و مزدوران خمینی در نوشهر، استان مازنداران اعدام شدند.
۱۷۰- علی خستایی
رفیق علی خستایی که خود از فعالین سازمان پیکار بود، به همراه پیكارگر شهید علیرضا مدنی در ۱۱ دیماه ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۷۱- خسرو ...
رفیق خسرو سال ۱۳۴۴ در دهستان احمد سرگوراب از شهرستان شفت در استان گیلان به دنیا آمد. او از هوادارانی بود كه در سازمان دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) فعالیت میكرد. در اوایل مرداد ۱۳۶۰ در رشت دستگیر و در اواخر سال ۱۳۶۰ یا اوایل سال ۱۳۶۱ در زندان رشت اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۷۲- وحید خسروی
رفیق وحید خسروی سال ۱۳۴۰ در بابل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش را در همان شهر به پایان برد. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات بابل سازماندهی شد. او یک بار سال ۱۳۶۰ در بابل دستگیر شد ولی در ۲۱ تیرماه همان سال از زندان فرار کرد. بعد از دستگیری رهبری سازمان پیکار، به فعالیت محفلی در کارخانجات تهران روی آورد. در اسفند ۱۳۶۱ نامش در بازجوییهای محمدرضا نصیری لو رفت. او مجددا و این بار به همراه پیكارگر شهید احمد شیرازی دستگیر شد. رفیق را دو ماه بعد از بازجویی در بند ۲۰۹ اوین به دادگاه بردند. حاکم شرع آن زمان حجتالاسلام حسینعلی نیری که خود اهل شهرستانهای همان اطراف بود، از وی میپرسد: "دفعۀ قبل، به تو دو سال حکم دادم از زندان فرار کردی، این دفعه چقدر حکم دهیم تا فرار نکنی؟" و او پاسخ میدهد: "شما هر حکمی به من بدهید، من اگر بتوانم باز هم فرار میکنم." وحید در دادگاه از مواضع سازمان و ماركسیسم دفاع كرد. در ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ در اوین اعدام شد.
فرار رفیق وحید از زندان بابل به همراه یك رفیق ازسازمان وحدت كمونیستی در نشریۀ رهایی دورۀ دوم، شماره ۹۰، یكشنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۰ در صفحه ۶ منتشر شد. بخشی از آن را در زیر میآوریم:
"...فرار رفقای كمونیست از زندان بابل: یكشنبه ۲۱ تیرماه [۱۳۶۰]، حدود ساعت دو و نیم صبح، یكی از رفقای هوادار ما (سازمان وحدت كمونیستی) و یكی از رفقای هوادار " سازمان پیكار" همراه دو تن از زندانیان عادی موفق به فرار از زندان بابل شدند. این دو رفیق چندی قبل دستگیر و به حبس محكوم شده بودند. فعالیت فراوان در زندان، سازماندهی زندانیان سیاسی در كمون زندان و همچنین سازماندهی زندانیان عادی برای دفاع از حقوق خویش، فعالیت برای دادن آگاهی به زندانیان عادی و سوادآموزی به ایشان، ترتیب آكسیونهایی در بزرگداشت ۱۱ اردیبهشت [روز جهانی کارگران] و بزرگداشت شهدا در داخل زندان، ترتیب بحث آزاد و غیره توسط این رفقا و سایر رفقای كمونیست منجر به این شده بود که عملا، حاكمیت در دست زندانیان باشد و نه زندانبانان، زندانیان عادی با آموختن اینكه چگونه باید حق خود را بگیرند، بهوضوح به تفاوت میان كمونیستها و سایرین پی برده بودند و آشكارا از كمونیستها و این رفقای فعال، دفاع و حمایت میكردند.
روشن است كه چنین مساٸلی نمیتوانست مورد خوشایند رژیم و دژخیمان باشد، تا جایی كه رفقا مطلع میشوند كه ۳۸ گزارش اغتشاش و آشوب علیه رفیق هوادار سازمان ما و چندین گزارش نیز علیه رفیق هوادار سازمان پیكار به "دادگاه انقلاب" داده شده و "دادگاه" نیز براساس آنها رفقا را محكوم به اعدام كرده است. ولی به علت حمایت سایر زندانیان از این رفقا، نمیتوانند آنها را بلافاصله از بند بیرون ببرند. با شنیدن این خبر، رفقا تصمیم به فرار میگیرند و پس از طرح یك نقشۀ ماهرانه و بریدن میلههای سلول موفق به فرار میشوند".
نیما پرورش نیز در كتاب "در نبردی نابرابر" صفحه ۳۹ در این باره نوشته:
"چند روز پس از ملاقات و پیش از انتقال من به قزلحصار، در ۲۲ مرداد [۱۳۶۲]، حوالی ساعت ۱۱ صبح درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسایل شان را جمع کنند و برای بعد از نهار آماده باشند. مدتی كه آنها در سلول ما بودند، من با آنان دوست شده بودم و علاقه عمیقی پیدا كرده بودم. نام آنها را كه خواندند، بیاختیار اشك از چشمانم جاری شد. آنها تمامی رفقای سلول را تکتک در آغوش گرفتند. همه میدانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آنها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام میشدند؟ وحید ۲۲ سال بیشتر نداشت و احمد ۲۴ ساله بود. بعدها فهمیدم بیشتر كسانی كه اعدام میشدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همین جسارت بود كه رژیم را به وحشت میانداخت. آخرین ناهار را با یكدیگر خوردیم. پیش از اینکه از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسیونال خواندیم. در آخرین لحظات، پیش از بسته شدن درِ سلول، با ولعی وصفناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم. آخرین کلام آنها همچنان در گوشم میپیچد: "ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!" تمام آن شب را گریستم. آن شب به یاد آنها شب شعری در سلول برگزار كردیم."
۱۷۳- مجیدرضا خسرویکامرانی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۱۸، دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰.
رفیق مجیدرضا خسرویکامرانی سال ۱۳۳۹ در خانوادهای مرفه در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به اتمام رساند. با استعداد و هوش فراوانی که داشت در ١٥ سالگی موفق شد با رتبۀ اول، دورۀ دبیرستان را به پایان برساند. خانوادهاش او را برای ادامۀ تحصیل به آمریکا فرستاد که از همان ابتدای ورود، در رابطه با مبارزات دانشجویان ایرانی خارج از کشور قرار گرفت و به فعالیتی مستمر بر ضد رژیم شاه در صفوف کنفدراسیون جهانی دانشجویان پرداخت. کمتر از دو سال از اقامتش نگذشته بود که همزمان با اوج گیری جنبش انقلابی به ایران بازگشت و برای تحصیل در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان، وارد دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران شد. در ابتدا رفیق باوجودیکه از تجربۀ کمی در رابطه با مبارزات طبقۀ کارگر برخوردار بود، با انرژی و پشتکار فراوان و با شور مبارزاتی همراه دیگر دانشجویان مبارز در اعتصابات، تحصنها و مبارزات کارگران کارخانجات تهران شرکت میکرد. او صادقانه به زندگی و فعالیتی پرشور با کارگران پرداخت و از نزدیک با رنجها و محرومیتهای زندگی رنجبران ایران که در زیر استثمار وحشیانۀ سرمایهداران به فلاکت و بدبختی افتاده بودند، آشنا شد. او همچنین همراه با رفقایی دیگر در میان زحمتکشان شهرک ولیعصر تهران زندگی و فعالیت کرد که به آنان عاطفه بسیار عمیقی داشت و با ایمان به رسالتشان به آگاه کردن آنان میپرداخت. رفیق که از همان ابتدای فعالیت در میان طبقه، به ضرورت کار منظم تشکیلاتی پیبرده بود، با مبارزه و طرد نظرات راست و اپورتونیستی برمبنای وفاداری به مارکسیسم به صفوف سازمان پیکار پیوست. او با نام مستعار نادر در تشکیلات فعالیت میکرد و به نادرِ توزیع (در بخش توزیع پیكار) معروف بود.
پاسداران رفیق را یک بار زمانی که مشغول پخش اعلامیه بود دستگیر کرده و به زندان بردند، اما او توانست با جسارت تمام مدارک و اطلاعات خود را از بین ببرد و با سوراخ کردن دیوار بازداشتگاه شبانه موفق به فرار شود.
مجید (نادر) رفیقی صمیمی با احساس مسئولیت و جدی بود. در هماهنگی و تنظیم کارهای جمعی فعالیت چشمگیری داشت. رفیقی منضبط و دقیق بود و با بینش سیاسی و تیزبینی، علیرغم سنگینی وظایف عملیاش از برخورد به مسائل سیاسی–ایدئولوژیک سازمان غفلت نمیورزید. او همانطورکه زمانی به یکی از رفقایش گفته بود، از مرگ خویش حماسهای جاودانه ساخت: "اگر روزی مرا در مقابل جوخۀ اعدام قرار دهند، احساس با شکوهی خواهم داشت و در آخرین لحظه با مشتهای گره کرده و با تمامی وجودم فریاد خواهم زد: "زنده باد سوسیالیسم!"".
رفیق که در قسمت توزیع تشکیلات تهران و با عنوان کاندید عضو فعالیت میکرد، در جریان حملۀ رژیم در اولین ضربۀ بزرگ پلیسی به سازمان در ۲۰ تیرماه ١٣٦٠، ساعت یک بعد از نیمه شب در تهران دستگیر و به زندان اوین فرستاده شد. رفیق همراه با ١٨ مبارز دیگر که ۱۱ نفر آنها پیکارگر بودند، در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق روز یکشنبه ٢٥ مردادماه ١٣٦٠ در روزنامههای رسمی منتشر شد:
"مجیدرضا خسرویکامرانی، فرزند نصرالله، معروف به نادر، عضو اصلی و فعال کمیتۀ توزیع سازمان ضدخلقی پیکار که تحت پوشش شرکت تجارتی ایران سی پی کو عمل میکرده است به اتهام حمله به مردم بیگناه و ضرب و جرح و قتل و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیسم جهانی و در رأس آن آمریکا، به اعدام محکوم شده و در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد".
ابتدای اطلاعیه دادستانی انقلاب اسلامی مرکز با این آیه از قرآن شروع میشد که: "همانا پاداش کسانی که با خدا و رسولش بستیزند و راه تبهکاری در زمین بکوشند آن است که به سختی کشته شوند، یا به دار آویخته گردند یا به سختی بریده شود دستها و پاهای ایشان از برابر یکدیگر یا رانده شوند از زمین. این برایشان خواری و ذلتی است در دنیا، در آخرت نیز برای ایشان عذابی بس دردناک و بزرگ تدارک دیده شده است" [سوره مائده، آیه ٣٣].
خاطرهای از یك رفیق:
"شب حمله به مراكز توزیع پیكار من در خانۀ مركزی کمیتۀ توزیع در میدان گلها [تهران] خوابیده بودم. نیروهای رژیم گویا ابتدا به خانهها و سپس به مراكز چاپ و توزیع حمله كرده بودند. بعد از حمله به خانۀ نادر در حال بردن او، تلفن توزیع را به اهل خانه میدهد و آنها بعد از بردن او به من دو بار تلفن كرده و گفتند كه محل را بهعلت لو رفتن ترك كنم و من دفعه دوم آنجا را ترك كردم و بهخاطراحساس مسٸولیت و باهوشی رفیق نادر، توانستم فرار كنم و اكنون در سوٸد زندگی میكنم. یادش گرامی".
۱۷۴- فاطمه خشند
رفیق فاطمه (شهره) خشند سال ۱۳۳۳ در یك خانواده فقیر در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. پدرش در همان محل با چرخدستی میوه فروشی میكرد. رفیق فرزند بزرگ خانواده با چهار خواهر و برادر بود. در تهران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را به پایان برد و در سال ۱۳۵۱ در رشتۀ برق دانشكده فنی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و بهمن ۱۳۵۵ فارغالتحصیل شد. او در دانشکده در کلیۀ فعالیتهای صنفی، سیاسی و تظاهرات ضد شاه فعالانه شرکت میکرد و مسئولیتهای متعددی بهعهده داشت.
در دوران دانشجویی با یكی از همدورهایهایش [مهدی] در گروههای كوهنوردی دانشكده فنی آشنا شد و پس از فارغالتحصیلی در سال ۱۳۵۶ با هم ازدواج كردند. هر دو آنها هوادار سازمان چریكهای فدایی خلق بودند. در گرماگرم قیام، فاطمه با رفقای "دانشجویان مبارز" همراه شد و سپس در همراهی با "دانشجویان مبارز" به سازمان پیكار پیوست.
با اعلام انشعاب سازمان چریكهای فدایی خلق در خرداد ۱۳۵۹، همسر فاطمه به شاخۀ اكثریت سازمان چریکها ملحق شد و از همین زمان اختلافات عقیدتی و سیاسی این زوج با وجود علاقۀ بسیار به یکدیگر، بالا گرفت. سرانجام این عدم تطابق فكری و سیاسی منجر به جدایی و طلاق شد. رفیق فاطمه بیشتر در كمیتۀ تهران سازمان پیکار و همچنین در كمیته كارگری فعالیت میکرد و آخرین مسٸولیتش به همراه پیكارگر شهید منصور روغنی (جعفر) در بخش انتشارات داخلی سازمان در خانۀ تیمی منطقۀ نظامآباد بود. هنگام حملۀ پاسداران به این خانه در اواخر دی ۱۳۶۰، رفقا دست به مقاومت زده و با پاسداران درگیر شده بودند. طبق گفتۀ برخی شاهدان از یك خانۀ تیمی دیگر که در همان كوچه قرار داشته و متعلق به رفقای كومله بوده، رفقا دستگاههای پلیكپی و چاپ را از بالا به كوچه پرتاب كردند تا هیچ چیزی سالم به دست پاسداران نیافتد.
یك روز پس از دستگیری، برای شناسایی رفیق عكسش در تلویزیون پخش شد كه این امر مشخص میکرد، رفقا هیچ نشانی از خود نداده بودند. رفیق فاطمه از شناسنامۀ جعلیای كه سازمان با نام "فاطمه خرسند" تهیه کرده بود، استفاده میكرد. از همان ابتدای دستگیری هر دو رفیق بهشدت مورد ضرب و جرح و شکنجه قرار گرفتند اما هر دو فریاد میزدند و شعار میدادند. هیچكس در زندان نشانهای از این رفقا نیافت، با تنفری كه پاسداران نسبت به مقاومت از این دو داشتند، به احتمال بسیار هر دو در زیر شكنجه كشته شدهاند. تاریخ شهادت این دو رفیق اوایل بهمن ۱۳۶۰ است.
خاطرهای از یكی از هم رزمانش:
"فاطی خشند را در سال ۱۳۵۷ در رابطه با کار سازمانی برای اولین بار ملاقات کردم. دختری ریزنقش با چشمانی گیرا که نشان از تیزهوشی و حساس بودنش داشت. او مهندس برق بود و قبل از قیام در ذوب آهن بهعنوان مهندس کار کرده بود. در سال ۱۳۵۸ در تهران بهعنوان کارگر در کارخانۀ داروپخش کار میکرد. همسر او با سازمان فداییان بود و با انشعابات درون فداییان در سال ۱۳۵۹ با جریان اکثریت رفته بود و فاطی برایش زندگی با کسی که به حمایت از جمهوری اسلامی برخاسته بود، غیر ممکن مینمود. آن روزهای سخت جدایی از کسی که سالها به او عشق میورزید را من در کنارش بودم و دیدم چقدر مصمم بود و تا چه حد به مبارزه و راهی که انتخاب کرده بود ایمان داشت. حدود یک سال بعد (۱۳۶۰) او را ملاقات کردم اما این بار در بخش چاپ نشریۀ داخلی پیکار فعالیت میکرد. من با علاقۀ ویژه بر سر این قرارها میرفتم چون فرصتی میشد تا با هم صحبت کنیم. سال ۱۳۶۱ خبردار شدم که در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود. مادرش کوچه به کوچه دنبالش میگشت، به تمام زندانها سر زده بود اما هیچ نشانی از فاطی پیدا نکرده بود.عکس فاطی را در تلویزیون برای کسب اطلاعات در مورد او و نامش نشان دادند و این را برای خانودهاش محرز میکرد که او دستگیر شده است. چند سال بعد من از طریق دوستانی که با سازمان کومله فعالیت میکردند مطلع شدم که گویا پاسداران به خانۀ فاطی و همرزمانش، منصور روغنی (جعفر) حمله کردند، آنها ماشین چاپی را که در خانهشان بود از پنجره به بیرون پرت کردند و احتمالاً سعی داشتند فرار کنند. جعفر روغنی اعدام شد ولی از فاطی خبر بیشتری به دست نیامد. دوستانی که در زندان بودند هیچ وقت او را ملاقات نکردهاند. او بیخبر از کنار ما رفت، اما خاطرات خوشش همیشه با من و همه دوستان و همرزمانش به جا مانده است. یادش شاد!"
۱۷۵- حسین خضراییتهرانپاك
رفیق حسین خضراییتهرانپاک سال ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. دانشجوی دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران در رشته راه و ساختمان بود ولی از دانشکده فارغالتحصیل نشد، زیرا معتقد بود که تیتر مهندسی او را از تهیدستان دور میکند. او همزمان با تحصیل از سال ۱۳۵۴در دبیرستان گلرنگ تهران، (دوراهی قپان) تدریس هم میكرد. در ابتدا مذهبی بود اما همراه با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین مارکسیسم را پذیرفت. او جزو رهبران برجسته و از جسورترین فعالین جنبش دانشجویی بود. او در سازماندهی و رهبری تقریبا تمامی تظاهرات دانشکدۀ فنی نقش محوری داشت. در سال ۱۳۵۶ برای ۳ ترم از ادامۀ تحصیل محروم شد. در تشکیل "دانشجویان مبارز" نقش اساسی داشت و مدت کوتاهی بعد به سازمان پیکار پیوست.
فرشته همسر حسین از فعالین دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران و در بخش دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) نماینده و مسئول دانشکدۀ ادبیات بود. سال ۱۳۵۹ بعد از بسته شدن دانشگاهها (موسوم به انقلاب فرهنگی) در شهر اراک سازماندهی شد. سال ۱۳۶۰ هنگام بازگشت به اراک همراه همسرش در ترمینال اتوبوس تهران دستگیر شدند. حسین خضرایی را در آذرماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند.
بخشی ازکتاب "تجربۀ فعاليت سياسى در تشكل دانشجويان مبارز ..." از عباس زرندی:
"... احتمالاً دیماه ۱۳۵۷ بود، به من گفته شد كه در ساعتى از اوایل شب به اطاقى در دانشكدۀ حقوق بروم. من حدس زدم كه شاید چیزهایى را شبانه و مخفیانه باید از دانشگاه خارج كنیم، اما وقتی به آنجا رفتم، با كمال تعجب جلسهاى بود از بیست، سى نفر از بچههاى فعال كه از غالب دانشگاهها و دانشكدههاى تهران در آنجا حاضر بودند. قیافۀ آنها كمابیش در فعالیتهاى صنفى و فیلمهاى دانشجویى و سخنرانىها و برنامههاى كوه یا خوابگاه برایم آشنا بودند، بدون اینكه نام و میزان فعالیت آنها را بدانم. اسامى رفقایی كه بعدها كشته شدند و یادم هست: ارژنگ رحیمزاده از دانشكده حقوق، حسین خضرایى از فنى، منیژه هدایى از پزشكى، غلام كشاورز [بهمن جوادى] از دانشكده كشاورزى كرج، فرشته [همسر حسین] از ادبیات و رفقایی از دانشگاه صنعتى و پلىتكنیك، دانشگاه ملى و علم و صنعت، علوم اجتماعی و غیره بودند. در جلسه برایم مشخص شد كه آنها در واقع تصمیم گیرندگان و سازماندهان اصلى حركتهاى دانشجویى آن دوران در تهران بودند. براى اولین بار شاهد بودم كه چگونه همه چیز بحث و تصمیمگیرى و جمعبندى مىشود. این جلسه اولین تماس مستقیم من با آن گروهى بود كه بعدها "دانشجویان مبارز براى آزادى طبقه كارگر" نام گرفت".
۱۷۶- مسلم خلج
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۶۸، دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۵۹
رفیق مسلم خلج سال ۱۳۲۶ در جوادیه، محلهای فقیرنشین در جنوب تهران به دنیا آمد. در آنجا درد و رنج حاصل از ستم طبقاتی را در هر کوچه و خیابان میدید و با ذهن فعال و نقادانه به سرعت توانست از مشاهدۀ عادی آنچه در جریان بود خود را به عمق برساند. برای او دیدنِ مرگِ پسرِ همسایه در اثر رماتیسم یا سوءتغذیه، بوی متعفنِ گِلولای خیابانها، قطرههای عرق بر چهرۀ کارگران، دستهای چروکیدۀ مادران زحمتکش، همه وهمه مفهومی طبقاتی مییافت. مُسلِم در دبیرستان با کمونیسم آشنا شد و بهتر توانست به چراها پاسخ گوید. او ماهیت رژیم سلطنتی حاکم را بهخوبی دریافته بود.
مسلم سال ۱۳۵۵ وارد دانشکدۀ توانبخشی (فیزیوتراپی) دانشگاه تهران شد. او با ایمان به مبارزه علیه ارتجاع حاکم بهزودی جای خود را در صف مبارزات دانشجویی یافت. از همان سالهای اول در مبارزات صنفی–سیاسی دانشجویی شرکت فعالی داشت و هرگز فشار نیروهای سرکوبگر رژیم نتوانست کوچکترین خللی در ادامۀ فعالیتش پدید آورد. قدرت پیوند سریع با زحمتکشان از برجستهترین خصوصیاتش بود.
در قیام همانند سایر نیروهای چپ، فعالانه در مبارزات تودهها شرکت داشت و در دانشکده فعالیت سیاسیاش را دنبال میکرد. در آذرماه ۱۳۵۸ هوادار سازمان پیکار شد. پیوستن به صفوف دانشجویان هوادار سازمان، فعالیت سیاسی او را صد چندان کرده بود. خانه و زندگی را رها کرد و با سکونت در محلۀ دروازه غار (جنوب تهران) به کار در میان تودههای زحمتکش پرداخت. انضباط تشکیلاتی و پشتکار انقلابیاش، زبانزد همه رفقایی بود که با او کار میکردند. او در مدت کوتاهی با استعداد ویژهای که در امر تماس با تودههای زحمتکش داشت، رشد سریعی در تشکیلات دانشجویان هوادار یافت.
رفیق بهدنبال یک وظیفۀ تشکیلاتی در تصادف با یک کمپرسی (در سه راه فرحزاد–کارگر) قلبش که با عشق به مبارزه علیه ستم طبقاتی میتپید از حرکت باز ایستاد.
روز شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۵۹ در محلۀ دروازه غار مراسم بزرگداشتی به یاد رفیق شهید مسلم خلج برگزار شد. جمعی از رفقا و همرزمان و آشنایان مسلم، ساعت ۳۰/۶ بعدازظهر در گود رسولی اجتماع کردند (محلی که رفیق نشریات پیکار و دیگر نشریات انقلابی و کمونیستی را به مردم عرضه میکرد). با چند سرود فلسطینی و سپس قرائت پیامِ "پیکار زحمتکشان گود" و یک دقیقه سکوت به یاد آن رفیق شهید، مراسم آغاز گشت. شعرِ "مراسم تدفین یک کمونیست" سرودۀ سرتوک، متنی که یکی از رفقای اهل محل به یاد او نوشته بود و زندگینامۀ رفیق، به وسیلۀ رفقای او خوانده شد. سپس یکی از بچههای کوچک غار كه به تازگی رفیقی صمیمی و مهربان یافته ولی او را اینچنین از دست داده بود، متنی قرائت کرد که در آن قول داده بود راه رفیق خلج را ادامه دهد و تا ریشهکن شدن سرمایهداران و مفتخوران از پای ننشیند. سپس پیام نیروهای سیاسی محل به ترتیب: پیام جمعیت زنان مبارز، هواداران سازمانهای رزمندگان و راه کارگر خوانده شد و در پایان پیام هواداران چریکهای فدایی خلق (اقلیت) نیز به دست رفقا رسید. برخی از شعارهایی که از سوی جمعیت تکرار میشد عبارت بود از: گودنشین میرزمد، کاخ نشین میلرزد، شعار زحمتکشان: نان مسکن آزادی، گودنشین! گود نشین! این خانههای خالی حق مسلم توست این حاصل رنج توست، سرمایه از روز ازل نبوده سرمایهدار حق تو را ربوده، سرمایهداری وابسته عامل هرگرانی، زحمتکشان ایران بر میکشند فریاد دیگر بس است گرانی دیگر بس است بیکاری. پلاکاردها و اوزالیدهای متعدد و تصویری از رفیق شهید مسلم خلج بر پارچهای که زیر آن نوشته شده بود: "نَمیریم و نَمیرند آنان که ره خلق بگیرند" محیط مراسم را زینت میبخشید. رفقایی که با او همراه بودند درسهای گرانبهایی از خصایص اخلاقی و اجتماعی او آموختهاند.
۱۷۷- ارسلان خلیلی
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق ارسلان خلیلی سال ۱۳۴۱ در یک خانوادۀ زحمتکش در سنندج متولد شد. با برآمد جنبش انقلابی در سالهای ۵۷-۱۳۵۶ در سراسر ایران به طور فعال در مبارزات دانشآموزان، تظاهرات، اعتصابات و پخش اعلامیه شرکت کرد. بعد از قیام با اوجگیری مبارزات تودهها در کردستان همراه دیگر رفقای خود در ایجاد بنکههای محلات در سنندج نقش مهمی داشت و یکی از فعالین بنکۀ "تازه آباد" بود. به علت شایستگی و جسارت انقلابی از همان ابتدا مسئول کمیتۀ نظامی بنکه شد. ارسلان در دوران فعالیتش با شور و علاقه به آموزش نظامی افرادِ "بنکه" و محله میپرداخت. رفقا و دوستانش در "بنکه" خاطرۀ فداکاریها و صبر وحوصلۀ رفیق را در آموزشهای نظامی فراموش نکردهاند.
با شروع یورش ضدانقلابی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، در بهار ۱۳۵۹ کاک ارسلان بهعنوان یک پیشمرگِ انقلابی دوشادوش سایر پیشمرگان در مقاومت حماسه آفرین ۲۳ روزۀ مردم مبارز سنندج شرکت فعال داشت. هنگام خروج پیشمرگان از شهر به صف پیشمرگان سازمان پیکار پیوست و تا لحظۀ شهادتش، علیه سرمایهداری جمهوری اسلامی و نیروهای سرکوبگر به پیکارش ادامه داد.
ارسلان یک پیشمرگ انقلابی و کمونیست بود. صداقت، شور و شجاعت در درگیریهای نظامی از صفات بارز او بود. رفیق از محبوبیتی خاص در نزد رفقای سازمان و زحمتکشان منطقۀ کامیاران و "را ورود" برخوردار بود. مقاومت قهرمانانۀ او در اواخر دیماه ۱۳۵۹ بههمراه ۹ تن دیگر از همرزمانش در درگیری "کوله ساره" با یک ستون ارتش و جاش و پاسدار در هوای سرد زمستان افتخارآفرین بود. در درگیری پس از آنکه تا آخرین فشنگ مقاومت میکند، درحالیکه بر اثر اصابت دو گلوله (یکی به سر و دیگری به رانش) زخمی شده و همراه ۴ رفیق دیگر در محاصره دشمن قرار گرفته بود، وصیتنامهای آغشته به خونش مینویسد، خوشبختانه در این درگیری زنده میماند.
وصیتنامهاش در نشریۀ پیکار ۹۶، ص ۵، دوشنبه ۱۱ اسفند و در نشریۀ دانشآموزی ۱۳ آبان چاپ شد که عمق کینۀ طبقاتی او را نسبت به دشمن و عشقش را به آرمان پرولتاریا نشان میداد. در لحظاتی که سنگرش آماج گلولههای دشمن بود و آخرین فشنگ را برای خود نگاه داشته بود، در دفترچۀ خون آلودش نوشت:
"...دشمن به ما كینه دارد و رحم نخواهد كرد، ما هم نباید رحم كنیم. مبارزۀ طبقاتی یعنی بیرحمی به دشمن طبقاتی. من به خون شهیدان انقلاب سوگند یاد میكنم كه به آرمانمان كه آرمان طبقۀ كارگر است تا آخرین نفس وفادار بمانم. من افتخار میكنم كه مرگم در راه آرمان زحمتكشان است.
مادر امیدوارم كه بتوانی جای خالی مرا برای همیشه بگیری. سلام مرا به تمام دوستان و آشنایان برسانید. كامیاران، فرزند شما. ۱/۱۱/۱۳۵۹".
آخرین و تازهترین خیانت و جنایت حزب دمكرات در روز چهارشنبه ۱۱ شهریورماه ۱۳۶۰ در مقابله و ضدیت با نیروهای انقلابی کمونیست در کردستان تحمیل یک درگیری مسلحانه به همراه ضد انقلابیون رزگاری، به ما و رفقای کومله در منطقه کامیاران بود که منجر به شهادت سه رفیق پیشمرگه از سازمان ما و چند رفیق پیشمرگه از کومله گردید. این رفقای قهرمان به همراه دیگر پیشمرگههای دلاور دو سازمان با مقاومت و تعرض متقابل خود در برابر یورش ضدانقلابی این ائتلاف نامقدس، نشان دادند که در برابر هر تهاجمی به منافع خلق کرد و از آن جمله نیروهای انقلابی واقعی جنبش مقاومت، قهرمانانه ایستادگی مینمایند. رفقای پیشمرگ شهید، رفیق رزگار شیخالاسلامی، رفیق ارسلان خلیلی و رفیق اسد صلواتی، سه رفیقی بودند که در این نبرد قهرمانانه مقاومت کردند، جنگیدند و سرانجام جان باختند.
۱۷۸- فریده خنجری
رفیق فریده خنجری از فعالین سازمان پیکار در تابستان ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۷۹- علی خواجهوند
رفیق علی خواجهوند ۲۲ مرداد ۱۳۶۰ در قزوین تیرباران شد. خبر اعدام وی و سه مبارز دیگر روز ۲۷ مردادماه ١٣٦٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در این خبر بنابه گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران آمده بود:
"چهار نفر از اعضای گروهکهای پیکار و منافقین که سلاح خویش را به طرف قلب امت محروم ما نشانه رفته و بازوی مسلح امپریالیسم آمریکا و صدام جنایتکار در داخل خاک میهن اسلامی شده بودند، به کیفر الهی خود رسیدند".
رفیق علی در قزوین دستگیر و در هم آنجا محاكمه و به اتهام "تشکیل خانۀ تیمی و جمعآوری اطلاعات مربوط به سپاه و چاپ و تکثیر نشریۀ پیکار و عضوگیری"، در قزوین تیرباران شد. . متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۸۰- حمیدرضا خوشنام
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۶۰
رفیق حمیدرضا خوشنام سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۵ در دوران دبیرستان فعالیت انقلابی خود را آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ به همراه برادرش رفیقِ شهید مجید و برخی از رفقای همدبیرستانی به ایجاد محفلی مارکسیستی دستزدند و مشغول آموزش و شناخت مارکسیسم و ترویج و اشاعۀ آن در محیط اطراف خود شدند. حمید دیرتر از برادرش مجید به فعالیت سیاسی کشیده شد، اما بسیار سریع در زمینۀ آموزشی رشد کرد. همزمان با اوجگیری مبارزات تودهها در ماههای آخر ۱۳۵۷، رفقا فعالانه در این مبارزات شرکت کردند و در حد توان خود به سازماندهی و هدایت آن میپرداختند. از جمله فعالیتهای رفقا در این دوران پخش منظم و فعالانه اعلامیه و تراکتهای سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب تهران، نظیر راهآهن، جوادیه، نازیآباد خزانه، علیآباد، یاخچیآباد و در مراکز سیاسی شهر مثل دانشگاه، میدان انقلاب و در تظاهرات تودهای بود. همینطور در تظاهرات موضعی دانشجویان مبارز که در مناطق و محلات فقیرنشین صورت میگرفت، حضور داشتند. رفقا در کنار این فعالیتها با ترویج مارکسیسم به جذب و سازماندهی عناصر پیشرو میپرداختند.
بعد از قیام رفقا مجیدرضا و حمیدرضا برای اینکه هر چه کارآتر در فعالیت انقلابی شرکت داشته باشند، ترک تحصیل کردند. هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند که بعد از ادغام در سازمان پیکار، مدتی در سازمان دانشجویی-دانشآموزی (دال. دال) فعالیت داشتند وسپس مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایهریزی آن نقش فعالی داشتند بهعهده گرفتند، حمید مسئولیت محلات نازیآباد و یاخچیآباد را بهعهده داشت.
حمید که به تازگی به کاندید عضوی سازمان ارتقا یافته بود، مسئولیت ارشد و عضویت در حوزۀ محلات جنوب تهران را عهدهدار شد. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانههای تیمی سازمان رفقا مجید و حمید جداگانه به چنگال ارتجاع گرفتار آمدند. رفیق در جریان یورش به مراكز چاپ و توزیع در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ به همراه ۱۱ رفیق دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
در خبر روزنامهها كه دو روز بعد منتشر شد آمده بود: "حمیدرضا خوشنام، فرزند رضا و ١١ نفر دیگر به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم شد و حكم صادره در زندان اوین به اجرا درآمد".
برادرش در كمتر از یك ماه بعد در ۷ شهریورماه اعدام شد.
خاطرهای از یک رفیق:
"حمید را اولین بار جلوی اداره برق وحیدیه، تهراننو سر یک قرار از قبل تعیین شده دیدم. با نگاه اول همدیگر را دریافتیم و بازگویی رمز شناسایی به حالت شوخی میانمان ردوبدل شد. به گرمی دستم را فشرد و قبل از هر چیز جویای سلامتی و اوضاع جسمیام بود. با اعتماد به نفس و پشتگرمی بالایی در مورد مسائل صحبت میکرد و سؤالاتم را با توضیحات کافی در کمال آرامش پاسخ میگفت. در همان برخورد اول اعتماد و اطمینانم را نسبت به خودش جلب کرد. هر بار که میدیدمش آن خونگرمی رفیقانۀ اولین دیدار را در او حس میکردم. در برنامهریزی و سازماندهی توانایی خوبی داشت و در انجام مسئولیتهایش دقیق و فعال بود.
یک شب دقیق یادم نیست در خانۀ محلۀ سیزده آبان (پایینتر از نازیآباد) یا در خانۀ گود، نزدیک میدان شوش با رفقا جمع شده بودیم، بحث و صحبت که تمام شد یکی از بچهها گفت: "رفقا حمید به تازهگی کاندید عضو شده است". ما همگی به او تبریک گفتیم! او با خندههای ریز و خجلتی در چشمْ سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. حمید مسئولِ بخشِ "پخش حرفهای" سازمان بود. این بخش برای پخش اعلامیه و تراکت در جلو کارخانههای غرب و شرق تهران و رساندن نشریات و اعلامیههای کارگری به دست کارگران فعالیت میکرد. رفقا که از ساعات رفتوآمد سرویس و پایان کار روزانۀ کارگران اطلاع داشتند، دوتَرکه با موتور به پخش میرفتند که همیشه با خطر تصادف و دستگیری مواجه بودند.
در درگیریهای روز سی خرداد ۱۳۶۰ با او و رفقای دیگر در حوالی چهار راه جمهوری (شاه سابق) بودیم، به یاد دارم او که اهل ورزش و ورزیده بود با چه شجاعت و جسارتی در شکلگیری دوبارۀ صف تظاهرات تلاش میکرد. یکی دوبار بعد از آن روز دیدمش، بار آخر اطراف میدان امامحسین (فوزیه سابق) که احتمالاً چند روز قبل از دستگیریاش بود، با حالتی نگران و بیتاب گفت: "اوضاع خیلی خراب است. مواظب باش. قرارها را باید محدود کرد. به بچهها هم بگو..." و دیگر از حمید خبری نداشتم تا خبر کوتاهی آمد که دستگیر، شکنجه و اعدام شده است. چگونه میتوانستم باور کنم...".
۱۸۱- مجیدرضا خوشنام
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهرماه ۱۳۶۰
رفیق مجیدرضا خوشنام سال ۱۳۳۸ در جنوب تهران متولد شد. همچون برادرش پیکارگر شهید حمید، فعالیت انقلابی خود را از دوران دبیرستان از سال ۱۳۵۵ آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ با حمید و برخی از رفقای همدبیرستانی محفلی مارکسیستی تشکیل دادند و مشغول آموزش مارکسیسم و اشاعه آن در محیط اطراف خود شدند.
همزمان با رشد مبارزات تودهها در ماههای آخر سال ۱۳۵۷، رفقا با شرکت فعال در این مبارزات، در حد خود به سازماندهی و هدایت آن میپرداختند؛ از جمله فعالیتهای آنها پخش منظم اعلامیه و تراکتهای سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب و غرب تهران بود.
بعد از قیام رفقا برای اینکه بتوانند تمام وقت به مبارزۀ خود فعالانه ادامه دهند، در سال ۱۳۵۷ ترک تحصیل کردند و به همراه رفقای دیگرشان در ایجاد "کانون دانشآموزان مبارز" و هدایت آن نقش مؤثری داشتند.
رفقا مجیدرضا و حمیدرضا هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند، بعد از ادغام این گروه در سازمان، برای مدتی در "سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) پیکار" فعالیت کردند. سپس رفقا مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایهریزی آن نقش داشتند بهعهده گرفتند. رفیق مجید مسئولیت برخی از محلات غرب تهران را بهعهده داشت و خود مستقیماً در فعالیتهای تبلیغی آن شرکت میکرد. او بعد از مدت کوتاهی وقفه در فعالیتش با تغییر سازماندهی، در چاپ مرکزی سازمان به فعالیت مشغول بود. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانههای تیمی سازمان، رفیق نیز به چنگال ارتجاع گرفتار شد.
خبر اعدام مجید و ۱۴ مبارز دیگر که ۹ نفر از آنها از رفقای پیکار، ۲ نفر رفقای سابق پیکار، یک رفیق از فداییان خلق (اشرف دهقانی) و رفیقی دیگر از فداییان اقلیت بودند، در روزنامههای رسمی، دوشنبه ٩ شهریورماه ١٣٦٠ آمده بود:
"درود به رزمندگان جبهههای نبرد با کفر جهانی به سرکردگی آمریکای خونخوار و درود به امت قهرمان و شهیدپرور که در جبهۀ داخلی عرصه را بر منافقان کوردل و جنایتکار تنگ نموده و هر روز که میگذرد عده دیگری از این جنایتکاران به قرآن و اسلام را دستگیر و تحویل نیروهای انتظامی و قضایی میدهند و به ندای قرآن لبیک میگویند که "یاایها النبی جاهدا الکفار و المنافقین و اغلط علیهم" [سوره توبه، آیه ٧٣]. مجیدرضا خوشنام فرزند رضا به اتهام: الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیههای داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکتهای لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانههای تیمی جهت برنامهریزی و طرح نقشههای ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی که بهطور حرفهای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرده است، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مجیدرضا خوشنام مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و در روز ۷ شهریورماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد".
برادر رفیق نیز کمتر از یک ماه پیش در ۱۲ مردادماه، تیرباران شده بود.
۱۸۲- حجتالله خوشکفا
با استفاده از نشریۀ پیکار ۵۳، ۱۵ اردیبهشت و پیكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفیق حجتالله خوشکفا در سیزده سالگی از فعالین تشكیلات دانشآموزان هوادار سازمان پیکار در اندیمشک بود. حجت در فروش نشریات سازمان فعالانه شركت میکرد و در زمینه طراحی نیز استعداد خوبی داشت. از او طرحی به نام "پیش به سوی ایجاد حزب طبقۀ كارگر" به یادگار مانده كه از طرف رفقایش در اندیمشك تكثیر شده بود. ۲۶ اسفند ۱۳۵۸ در آستانۀ سال "امنیت" هنگامی كه او در اجتماع مردم مبارز اندیمشک در اعتراض به كشتار بیكاران آن شهر شركت كرده بود، از ناحیه گردن هدف گلوله پاسداران قرار گرفت و به شهادت رسید.
روز پنجشنبه ۲ اردیبهشتماه ۱۳۵۹ مصادف بود با چهلمین روز شهدای بهخونخفتۀ خلق در اندیمشک، به همین منظور مردم اندیمشک در مزار شهدا اجتماع کرده بودند. طاهری، روحانی منفوری که پس از حوادث اندیمشک در تلویزیون ظاهر شده و آن حوادث را کار ساواکیها خوانده و مردم اندیمشک را بیفرهنگ نامیده بود، به منظور عوامفریبی با دستهگلی بر مزار شهدا میرود، ولی از طرف مردم "هو" میشود. پس از اجتماع در مزار، مردم با سردادن شعارهایی به سمت مرکز شهر راهپیمایی میکنند "زندانی سیاسیِ یونسکو بیهیچ قید و شرطی آزاد باید گردد؛ (یونسکو نام زندان دزفول است) چندین نفر کشته، دهها نفر زخمی، مرگ بر ارتجاع این نوکر آمریکا؛ انقلاب فرهنگی با چوب و چماق محکوم است؛ کشتار دانشجویان، توطئۀ آمریکاست". راهپیمایان در مسیر خود به "قبرستان مسیحا" بر مزار شهید شاهین دژشکن حاضر شده و یاد او را گرامی داشتند. راهپیمایی در شهر ادامه پیدا کرد و در جلوی شهربانی به پایان رسید. چماقداران و عوامل ارتجاع تلاش کردند تا راهپیمایان را متفرق سازند و هربار با این شعار: "درگیری، درگیری، توطئۀ آمریکا، مرگ بر ارتجاع" روبهرو شده و با مقاومت به عقب رانده میشدند. اسامی شهدا: غریب رضایی ۲۲ ساله، حجتالله خوشکفا ۱۳ ساله (از هواداران سازمان پیکار)، صفرعلی رزم ۱۱ ساله، محصل کلاس پنجم ابتدایی، شاهین دژشکن ۳۱ ساله از کانون بیکاران، نویسنده و شاعر. شعری از رفیق شاهین دژشکن:
"دلم از واژههای انتظارآلود بیزار است
به جام دیدهام اندوه شب جاری است
و در رگهای جان من
دگر شوق سفرکردن
رسیدن
آشنا گشتن
نمیجوشد
و گویی زندگی
در پیچ پیچ نقب یخآلودۀ رگهای من مرده است
مرا ای آشنای شهر شادیها
تو با روشن چراغِ گلنشانِ چهرِ سیمینات
زپشت نردههای شب طلوعی کن
که دلتنگم
که اینجا درسکوت خلوت این گوشۀ تاریک".
۱۸۳- جواد خیاطزاده
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق جواد خیاطزاده با نام مستعار یاشار، از فعالین بخش تداركات كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار بود. او در پی ضربهای كه به كمیتۀ تبریز وارد آمد، همراه تعدادی از رفقا دستگیر و بلافاصله به زیر شكنجههای وحشتناكی برده شد. مقاومت حماسی رفقای پیكارگر در زندان تبریز نه تنها بر روی زندانیان، بلكه بر روی شكنجهگران نیز تأثیر گذاشته بود. بازجو و شكنجهگری به نام "آقا رضا" به زندانیهای دیگر گفته بود: "تمام این بچههای پیكار یك جور بهخصوصی احمق هستند. بهطور نمونه، مخصوصا این جواد (یاشار) به قدری با هوش و با استعداد و روشن است كه ما در بین زندانیها همچین آدمی ندیدیم". جلادان سعی میكردند به هر شیوهای كه شده، جواد (یاشار) را به خیانت بكشانند. به گفتۀ رفقایی که او را دیده بودند بهشدت كتك خورده بود و از آنجا كه بازجویان او را مسٸول چند نفر از رفقا میدانستند، شكنجه را بهحد زیادی روی رفیق متمركز كرده بودند. لكههای خونی كه پیراهنش را در برگرفته بود، از شكنجههای وحشتناکی حكایت میكرد. برای شكنجۀ روحی رفیق، همسرش را شدیداً در حضورش مورد اهانت و كثیفترین الفاظ قرار میدهند، اما جواد (یاشار) تا دم مرگ به آرمان سرخش وفادار ماند و چون سروِ ایستاده و سرافراز به شهادت رسید.
چهارشنبه هفت مرداد ۱۳۶۰، شب اعدام بود. آن روز نوری جلاد (یكی از شكنجهگران معروف زندان تبریز) ترور شده بود و سیدحسین موسویتبریزی خونخوار (دادستان دادگاه "انقلاب" تبریز در آن موقع و دادستان انقلاب کل کشور در ماههای بعد)، مثل مار زخمی در صدد گرفتن انتقام بود. او دستور داده بود تمام كسانی كه پروندهشان در ماشین نوری بوده (نوری برای بررسی، پروندهها را به همراه داشت) اعدام كنند. جواد دادگاهی شده بود ولی موسوی حكم اعدام برای او نداده بود. وضعیت جواد چنان بود که در ملاقات با خانواده، پس از دادگاه گفته بود: "من اعدامی نیستم. دنبال بچههایی بروید كه امكان اعدامشان هست".اما موسوی و دیگر مسئولین که فقط به دنبال انتقام بودند، درست سه ساعت قبل از تیرباران، حكم اعدام هفت رفیق پیكارگر را به آنها دادند. (رفیق پیكارگر كریم ساعی قبلا زیر شكنجه شهید شده بود). آن شب اعدامْ از ساعت ده و نیم تا ده دقیقه به ۱۲ طول كشید، رفقا را بهتدریج میبردند و تیرباران میكردند.
خبر اعدام رفیق جواد و ۱۸ مبارز دیگر را كه ۷ نفرشان از رفقای پیكار بودند در روزنامههای رسمی در دوشنبه ۱۲ مرداد منتشر شد. به نقل از روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چنین آمده بود:
"جواد خیاطزاده معروف به یاشار، به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامهها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروههای مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفیالارض و مرتد، شناخته و به اعدام محکوم شد".
آنها ساعت ۱۱ شب ٧ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطه زندان تبریز تیرباران شدند.
۱۸۴- باقی خیاطی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹
رفیق باقی خیاطی از اهالی مهاباد و دانشجوی دانشگاه تبریز بود. در روزهای پرشور قیام به هواداران سازمان پیکار پیوست. در سال ۱۳۵۸ با یورش وحشیانۀ رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، کاک باقی در فعالیتهای تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار شرکت میکرد. در تابستان ۱۳۵۹ برای خدمت انقلابی به زحمتکشان کردستان، عازم مهاباد شد و در پاییز همان سال در صفوف پیشمرگان سازمان قرار گرفت. پس از مدتی عهدهدار وظایف تشکیلاتی در مقر بوکانِ سازمان شد. کاک باقی در ۷ اسفند ۱۳۵۹ در جریان یورش وحشیانه و جنایتکارانۀ حزب دمکرات، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به کاروان شهیدان جنبش مقاومت خلق کرد پیوست. خاطرۀ رفقای دلیر، باقی خیاطی، طاهر ابراهیمیان و محمود (رضا) ابلاغیان همواره در دل خلق ستمدیدۀ.کرد زنده است.
۱۸۵- منظر دارابی
رفیق منظر دارابی سال ۱۳۴۴ در خانوادهای نسبتاً فقیر در تهراننو- شرق تهران- به دنیا آمد. او در دبیرستان بدایع تحصیل کرد و از طریق خواهر و دختر عمویش که معلم و از مشوقین او به فعالیتهای سیاسی بودند به هواداری از سازمان پیكار ترغیب شد و در تشکیلات دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) شرق تهران به فعالیت پرداخت. یک دوره نیروهای سیاسی از جمله پیکار در بسیاری نقاط شهر بساط فروش کتاب و نشریات سازمانی داشتند؛ در چهارراه تلفنخانه نارمک و سرسبز نرسیده به هفتحوض نیز این فعالیت برپا بود که همیشه محل بحث و تبادل نظر میشد، رفیق منظر پرشور و فعال یکی از مسئولین این دو بساط و پای ثابت آنها بود. پس از یورش رژیم به سازمانهای مبارز در تابستان ۱۳۶۰، منظر را که ۱۶ سال بیشتر نداشت، "كمیتۀ رومی" دستگیر و شکنجه میکند، سپس او را به زندان اوین منتقل میکنند که در آنجا ۴ سال حبس میکشد. بنابه گفتۀ رفقا او از بدو ورود به بند عمومی زنان گوشهگیر بود و با كمتر كسی صحبت میكرد. رفقای همبند او یكی از دلایل ناملایمات روحی شدیدش را شدت خشونت و شكنجههای وحشتناک در "كمیتۀ رومی" میدانستند که با روابطِ مشکلِ خانوادگی هم عجین شده بود. منظر در اوین پنچ یا شش بار دست به خودكشی میزند و هر بار زندانیان همبندش او رانجات میدهند. پدر و مادرش که بهشدت مذهبی و سنتی بودند، توانایی درک آمال و آرزوهای منظر را نداشتند و او از این زاويه هم تحت فشار بود. میدانيم که دستگاه تبلیغاتی رژیم چطور اعتقادات مذهبی مردم را ملعبه نیازهای سرکوب خود میکرد و میکند.
منظر پیش از خواهر و دختر عمویش دستگیر شده بود؛ زمانیکه آنها هم دستگیر و زندانی میشوند هر دو احتمالا برای رد گم کردن، از عقایدشان برگشته و بعد از آزادی نیز به زندگی غیرسیاسی روی میآورند. برای منظر که با جان و دل به انقلاب و سوسیالیسم معتقد بود، "بریدن" آنها چه واقعی و چه غیرواقعی یا بهدلیل شکنجه و ترس از مرگ، غیرقابل فهم و قبول بود. این دختر جوان در اثر شکنجههای جسمی و روحی وحشیانهای که بر او و همبندیانش وارد کردند و دیدن کسانی که زیر این شکنجهها تاب نیاورده و از عقاید خود برگشته بودند، تمام رویاهایش برای راهی که زندگیاش را بر آن نهاده بود نقش بر آب میدید و در نتیجه انگیزهای برای ادامه زندگی در خود نمییافت.
بعد از آزادی از زندان منظر همچنان در التهاب روحی بهسر میبرد، اما پدر و مادرش به خیال خود برای کمک به دخترشان، اجازۀ ارتباط با دوستان قدیمی را به او نمیدهند که این خود بر رنج و فرسودگی روح جوان و حساسش افزود. او بهعنوان یک عنصر چپ و غیرمذهبی همیشه با خانوادۀ خود مشکل داشت.
بخشی از نوشتۀ یک رفیق همبند:
"به یاد دارم که به من میگفت که مادرش هر روز او را به زور به مسجد محل میبرد و به او میگفت که نماز بخوان حالت خوب میشود، اما منظر از تمامی افراد دور و برش متنفر بود. او دچار افسردگی و آشفتگی روحی بسیار عمیقی شد. [...] بعد از چندین بار اقدام به خودکشی حدوداً یکی دو سال پس از آزادی از زندان، از بالای بام خانه خود را به پایین پرت کرد و درگذشت. آخرین باری که با من صحبت کرد به من گفت من را با خودت از این جهنم خارج کن و هر وقت که به خانۀ ما به صورت یواشکی میآمد، میگفت که "من نمیخواهم به آن خانه برگردم". ایکاش من قدرت انجام دادن کاری را برایش داشتم، بعد از خارج شدنم از ایران خبر خودکشیاش را شنیدم و این حس ناتوانیام در کمک به این دختر جوان که دوست صمیمیام بود تا ابد با من خواهد ماند. صداقت این رفیق در کار انقلابی و صورت بسیار زیبایش هرگز از خاطرم نمیرود. یاد عزیزش گرامی باد".
خاطرهای از یک رفیق:
"سال ۱۳۵۹ بود. گروههای سیاسی بر سر هر چهارراهی بساطی داشتند. نشریه و کتاب میفروختند و اعلامیههایشان را پخش میکردند. طبیعتاً با جمع شدن مردم، بحث و جدل حول مسائل روز درمیگرفت. گاهی حزباللهیها با چوب و چماق به این بساطها حملهور میشدند، بچهها را زخمی و کتابها و نشریات را پاره و لگدمال میکردند. منظر، این دختر شجاع با رفقایی در شرق تهران، چهارراه سرسبزِ نارمک در کنار دیگر گروههای سیاسی، بساط پیکار را نمایندگی میکرد. من بین این بساط و بساط دیگری در چهارراه تلفنخانه که چندان از هم دور نبودند و پیاده شاید یک ربع راه بود، برای رساندن اعلامیه، نشریه و کتاب رفتوآمد میکردم. یک روز که در راه رفتن به نزد بچهها و منظر بودم، از دور دیدم محوطه خلوت است و از ازدحام همیشگی خبری نیست. جلوتر که رسیدم دیدم کتابها و نشریات روی زمین پراکنده شدهاند و منظر غضبآلود و خشمگین، تنها آن میان ایستاده است. ازش پرسدیم: "چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بقیه کجایند؟". گفت: "حزباللهیها حمله کردند؛ بساط را به هم ریختند؛ همه در رفتند. این چه وضعیست. جلو مردم خجالتآوره که ما کتابها و همه چیز را ول کنیم و دربریم، ما مسئولیم؛ باید وایستیم و دفاع کنیم". دست به کمر زده بود، چهرۀ دلنشین و روشنش به سرخی میزد. او به راستی آمادۀ حمله بود و دفاع از آنچه صادقانه انجام میداد و به آن ایمان داشت. وقتی شرح حالش را خواندم و از روحیۀ جسور و رزمندهای که از این رفیق جوان سراغ داشتم، درد، ذهن و جسمم را در هم پیچید. چهرۀ شاداب و جذابش، با لبخندی که گرمی و طراوت داشت در جلوی چشمانم ظاهر شد. ای کاش نقاش بودم! نمیدانم او چند بار برای خودکشی به پشتبام رفته بود؟ چند بار به پایین و آسفالت سخت نظر انداخته بود؟ چه تصاویری در ذهنش شکل بسته بود؟ به هنگام سقوط به چه اندیشه بود؟ به شکنجهها؟ به رهایی از تمامی فشارها؟ نمیدانم، فقط افسوس!".
۱۸۶- سعید دادخواه
با استفاده از نشریۀ كمونیست شماره ۴۳، شهریورماه ۱۳۶۷.
رفیق سعید دادخواه سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ متوسط و مذهبی در شهر همدان متولد شد. در دوران تحصیل فردی کوشا، منضبط و خوشخو بود. پس از سپری کردن دوران سربازی بهعنوان سپاه عدالت، برای یافتن کار راهی تهران شد. به علت علاقه وافرش به کوهنوردی با هیأتهای مختلف کوهنوردی ارتباط برقرار کرد و از این طریق با مسائل سیاسی و جریانات چریکی آشنا شد. او در مدت کوتاهی با روش مبارزۀ چریکی مرزبندی کرد و به برقراری رابطۀ نزدیک با مردم و مبارزاتشان روی آورد.
سعید از آغاز قیام نقش فعالانهای در سازماندهی تظاهرات علیه رژیم شاه ایفا کرد. بعد از قیام و با فراهم شدن امکان فعالیت علنی برای سازمانهای سیاسی مخالف، به سازمان پیکار پیوست که با گذشتۀ ننگین و خیانتبار حزب توده و دنبالهروان آن مرزبندی قاطع داشت. با بهرهگیری از تجاربش، خود را تمام وقت در خدمت جنبش قرار داد. در اوایل سال ۱۳۵۸، همراه با رفقای شهید حمید ابراهیمی و حسین جمشیدی و تنی چند از دوستانش، هستۀ اولیه هواداران سازمان پیکار در همدان را بپا داشتند و با فعالیت شبانهروزی و مستمر توانستند در مبارزات مردم همدان علیه رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی جای خود را باز کنند. او در کار ترویج و سازماندهی بسیار فعال بود و توانست تشکیلات هوادران پیکار را در همدان به نحو چشمگیری تقویت و تحکیم کند. در مبارزات دیپلمههای بیکار همدان نیز فعالانه شرکت نمود تا جایی که در اواسط سال ۱۳۵۹، به چهرۀ شناختهشدهای در میان فعالین جنبش بیکاران تبدیل شد. سعید برای برگزاری تظاهرات اول ماه مه همان سال در همدان تلاش بسیاری كرد و خود او در این مراسم پرچم سرخ را در جلو تظاهرات حمل میکرد.
با فرا رسیدن ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و حملۀ جنایتکارانۀ رژیم به صفوف مبارزین کمونیست و سازمانهای چپ، سعید به کرمانشاه فرستاده شد. مدت کوتاهی از اقامتش در کرمانشاه نگذشته بود که در توری كه پاسداران برای مجاهدین در نظر گرفته بودند، همراه رفقای شهید علی ظروفی و غلامرضا آجرپی به اشتباه دستگیر شد. پس از ۷ ماه بازداشت، با كمک تشكیلات سازمان پیکار، امكاناتی كه هنوز وجود داشت، اراٸه شناسنامههای جعلی و همکاری خانوادۀ رفقای كرمانشاهی، در دیماه همان سال از زندان آزاد شدند. او در زندان دیزلآباد کرمانشاه نیز برای ایجاد یک تشکیلات مخفی سرسختانه تلاش کرد. این روابط تشکیلاتی که زندانیان را قادر ساخته بود با بیرون تماس بگیرند و نشریات کمونیستی را به داخل زندان بیاورند، علیرغم تلاشهای رژیم، بهصورت منسجمی تا اواسط تابستان ۱۳۶۱ همچنان فعال بود.
سعید پس از آزادی از زندان با نام "یدالله" فعالیت میکرد كه در جریان بحران درونی سازمان پیکار به طرفداری از جریان "مارکسیسم انقلابی" پرداخت و با تشکیل "سازمان کمونیستی پیکار" در پائیز ۱۳۶۱، ضمن حفظ ارتباطات تودهای خود، در چاپ و نشریات این سازمان فعالیتهای خود را ادامه داد.
عرصۀ اصلی فعالیتهای او در محیطهای کارگری متمرکز شد و از اوایل سال ۱۳۶۲، در یکی از کارخانههای تهران کار کرد. در جریان ضربات پلیسی مهرماه ۱۳۶۲، كه تعدادی از رفقای پیكار لو رفتند، وی و چند تن دیگر از رفقای سازمانیاش دستگیر میشوند. بلافاصله او را به کمیتۀ مشترک و از آنجا به اوین بردند و پیکر مقاومش را به زیر شدیدترین شکنجههای قرون وسطایی کشاندند. او در تمام این دورۀ سخت مقاومت کرد. جنایتکاران رژیم اسلامی برای درهم شکستن مقاومتش او را به زندان همدان منتقل کردند و در آنجا یک تواب را به سلول انفرادیاش فرستادند تا از او کسب اطلاعات کنند. رژیم با این نیرنگ خود نیز کاری از پیش نبرد. دوباره شکنجهها شروع شد، سپس او را به پای محاکمۀ فرمایشی کشیدند و آخوند جنایتکاری بنام "محمد سلیمی" که قبلا حاکم شرع مشهد و قاتل شمار زیادی از مبارزین و کمونیستهای مشهد بود، او را به مرگ محکوم کرد. سعید را در شهریور ۱۳۶۳ به جوخه اعدام سپردند.
۱۸۷- محمدتقی دالانیقدیم
رفیق محمدتقی دالانیقدیم سال ۱۳۳۷ در تبریز به دنیا آمد. او دانشجو و از رفقای دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) سازمان پیكار در کمیتۀ آذربایجان بود. محمد در ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ در زندان تبریز اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۸۸- رضا دالوند
رفیق رضا دالوند از فعالین سازمان پیکار در سحرگاه روز ٢٢ شهریور ١٣٦٠ در شیراز اعدام شد. در تاریخ ٢٣ شهریور خبر اعدام او در روزنامههای رسمی منتشر شد:
"به اتهام شرکت در خانۀ تیمی و نبرد مسلحانه علیه امت اسلامی و عضویت در گروه پیکار، محارب و به مرگ محکوم شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۸۹- محمد دانایی
رفیق محمد دانایی در النجق از روستاهای اطراف مرندِ آذربایجان شرقی، چشم به جهان گشود و خویشاوند پیکارگر شهید یعقوب کسبپرست بود. او در تبریز در یک کارگاه آهنگری کار میکرد. پس از قیام در جنبش کارگران بیکار تبریز شركتی فعال داشت و از جوانترین رفقایی بود كه در بخش تدارکات و سپس در چاپ سازمان پیکار در تبریز سازماندهی شد.
خبر اعدام محمد و ۱۸ مبارز دیگر که ۶ نفر از رفقای پیکارگر بودند، در روزنامههای دوشنبه ۱۲ مردادماه بنابر اطلاعیۀ روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چاپ شد:
"محمد دانایی فرزند محمود به اتهام اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامهها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروههای مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسد فیالارض و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم شد".
رفقا ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۷ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۹۰- مریم دانش
رفیق مریم دانش سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. در یک استودیو عکاسی واقع در خیابان مصدق شمالی تهران، فنِ چاپ عکس را در تاریکخانه فرا گرفت و همآنجا شاغل شد. مریم را حزباللهیهای انجمن اسلامی دبیرستانی که در آنجا درس خوانده بود، بعد از شناساییاش تحویل کمیتۀ خیابان گرگان میدهند. دبیرستانش در سهروردی شمالی و خانۀ پدریاش در خیابان گرگان قرار داشت. او را پس از یکی دو هفته به جرم هواداری از سازمان پیکار به زندان اوین منتقل میکنند. مریم مجرد و ۱۹ ساله را در مهرماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران کردند.
بخشی از کتاب "تاریخ زنده" (حقایقی از زندانهای زنان در جمهوری اسلامی ایران) جلد اول، فصل سوم ۲۰۰۵، نوشتۀ: فریبا مرزبان:
"...مردادماه سال ۱٣۶۰ بود، من دستگیر شده و در زندان اوین بند ٣۱۱ سلول ۶ در حبس بودم. در سلول تنها بودم که نگهبان در سلول را گشود و چند زندانی تازه دستگیر شده را به سلول راهنما شد. "مریم دانش" پشت سر خانم بیانی وارد سلول شماره ۶ شد. دختری بود جوان، بلند قد و لاغر اندام. او هوادار سازمان پیکار بود که از طرف انجمن اسلامی دبیرستان محل تحصیلش شناسایی و در محل مسکونیش دستگیر شده بود.
زنده یاد مریم از درد کلیه رنج می برد و باید مرتباً به دستشویی میرفت. خود من دچار تکرر ادرار شده بودم و بیشتر بچهها مشکل مزاجی پیدا کرده بودند. بعدازظهرها اغلب به در میکوبیدیم و فریاد میزدیم: "نگهبان، حال مریم خراب است. نگهبان، ما نمیتوانیم بیشتر از این منتظر بمانیم".
در یکی از روزها فریاد پشت فریاد بود. بیچاره مریم از درد کلیه به خود میپیچید. رنگش تیره میشد و با دستهایش محکم روی کلیهاش را گرفته بود. بالاخره نگهبان در را باز کرد و به ما اجازه رفتن به توالت را داد. تنبیه ما همچنان ادامه داشت. با دیدن و روبهرو شدن با کمبودها و فشارهای زندانبانها، ما هم به فکر راه حل افتادیم. از نگهبان پارچ آبخوری اضافه خواستیم و او هم به تصور اینکه دو پارچ آبخوری برای ما کم است، پذیرفت و پارچ دیگری به ما داد. از این پارچ برای تخلیه ادرار در سلول استفاده شد. هرگاه کسی نیاز مبرم به توالت پیدا میکرد یک پتوی سربازی دور او میگرفتیم و او قضای حاجت میکرد! بعد پارچ را میگذاشتیم کنار سلول تا در فرصتهای رفتن به توالت خالی کنیم و بشوییم. در آن زمان بیشترین فشار بر سلول شماره ۶، یعنی سلول ما بود.
صبح یکی از روزهای ماه مهر مریم دانش را برای بازجویی صدا زدند. شب هنگام خسته بازگشت و گفت: "مرا به بازجویی نبردند. به دادگاه رفتم. چشم بندم را باز کردند اما اجازۀ دفاع به من ندادند. زمان دادگاه خیلی کوتاه بود". همۀ ما متعجب بودیم. هیچیک از ما به دادگاه نرفته بودیم تا از شرایط و فضای آن اطلاعی داشته باشیم. وضعیت پروندۀ مریم را خطرناک نمیدیدیم. او در گوشهای نشست و به خوردن غذایش که سرد شده بود پرداخت. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که قربانی و غفوری (نگهبانهای بند) به سلول ما آمدند. حضور آن دو که در تنبیه و آزار و اذیت ما کوتاهی نمیکردند، در آن موقع شب غیر منتظره بود. قربانی شروع به صحبت با مریم کرد و از او در باره دادگاه چیزهایی پرسید: "نظرت در باره دادگاه چیست، آیا دادگاه را قبول داری یا خیر؟".
مریم بیچاره که نمیدانست چه چیزی انتظار او را میکشید، اعتراضش را نسبت به دادگاه ابراز داشت و گفت: "خیر، اصلاً. دادگاهی را که نتوانم در آن حرف بزنم قبول ندارم. من تا این تاریخ به بازجویی نرفتهام، دادگاه برای چه؟ این چه دادگاهیه؟". قربانی پرسید: "یعنی دادگاه را قبول نداری، دادگاه اسلامی را قبول نداری؟". مریم که از این موضوع عصبی شده بود بدون لحظهای درنگ پاسخ داد: "خیر. دادگاهی را که در آن حق دفاع نداشته باشم قبول ندارم. من معترض هستم".
نگهبانها لحظاتی بعد ما را ترک گفتند. یک هفته گذشت. غروب روز شنبه ۱۹ مهرماه ۱٣۶۰ بود. یک غروب خاکستری. در گرگومیش هوا، اکبری آمد و مریم را با تمام وسایلش فرا خواند. وسایل او خلاصه میشد در یک عدد شورت، مسواک، یک شانۀسر و یک حوله. این لوازم حاصل چند ماه حبس در زندان جمهوری اسلامی بود. از جا پریدیم و خوشحال بودیم که یک زندانی سیاسی آزاد میشد. از آزادی او میگفتیم و با صدای بلند توأم با شادی سر داده بودیم: "مریم تو آزادی. مریم داری آزاد میشوی".
مریم خوشحال بود و نمیخواست وسایلش را همراه ببرد. از او خواستیم وسایل شخصیش را به رسم یادگار با خود ببرد. او موافق نبود. حولهاش را نشان داد و گفت: تنها حولهام را بر میدارم. همگی از او خواستیم تا وسایلش را همراه ببرد. وسایلش را برداشت، با همه ما روبوسی کرد و بهدرود گفت. نگهبان او را برد. در بارۀ او و شادیهای آن شب در خانهشان صحبت کردیم. ما هم شاد بودیم و مرتب میگفتیم: "یکی از ما هم آزاد شد". در رؤیا و خیال سری به خانۀ مریم زدیم و عکسالعمل پدر و مادر چشم انتظار او را دیدیم. تکرار میکردیم: "امشب در خانه مریم چه خبر است؟" در ضمن با رفتن او یک نفر از سلول ما کم شده بود و اندکی جای بیشتر برای خواب داشتیم!
فردا شب، من و نوشین کارگر سلول بودیم. سفرۀ محقرانۀ سلولمان را آماده کردیم. تصمیم گرفتیم برای اطمینان بیشتر در باره آزاد شدن مریم از نگهبانها سؤال کنیم. وقتی برای تحویل سهمیه غذا از سلول بیرون رفتیم، از غفوری که موقع نگهبانیش بود پرسیدم: "مریم آزاد شد؟ آره، مریم آزاد شده؟". منتظر تأیید سؤالم بودم که یک باره قربانی، نگهبان دیگر، همچون حیوانی زخمی به خروش درآمد و گفت: "کسی که دادگاه را قبول نداشته باشد باید آزاد شود؟ او اعدام شد. کسی که اعتراض به دادگاه دارد حقش اعدام است".
در شوک و ناباوری تمام با در دست داشتن ظروف آش به سلول باز گشتیم. ظروف غذا را در گوشهای گذاشتیم و آرام در سکوت نشستیم. همه ناراحت و ماتمزده بودیم. باور کردن خبر اعدام مریم برایمان بسیار دشوار بود. نوشین بهشدت میگریست و در همان حال میگفت: "بیچاره مریم، بیچاره مریم". به ناگاه صدای گلولهها و رگبارهای شب گذشته از خاطرم گذشت. از خود پرسیدم: "گلوله شماره چند مریم را کشت؟ کدام گلوله؟ چندمین گلوله سینۀ مریم را درید؟". شب گذشته ٨۶ گلوله را شمرده بودیم. گلوله شماره چند مریم را خاموش کرد؟
در افکار و حال خود بودم که نگهبان غفوری در سلول را باز کرد. او تصور نمیکرد سلول ما را غم زده ببیند. شاید در این فکر بود که خبر اعدام در ما ترس و وحشت انداخته باشد. ترس و وحشت در ما بود، اما نه بهخاطر اعدام. وحشت ما از توحشی بود که عریان شده بود و بیداد میکرد! ترس ما از بیعدالتی بود که جز اعدام و شکنجه ثمری دیگر از انقلاب به بار نیاورده بود و تعجب من از این موضوع بود که چطور و بر چه اساسی حکم اعدام مریم را داده بودند بدون اینکه او را برای بازجویی و بازپرسی فرا خوانده باشند؟! بدون آنکه پروسۀ بازپرسی را طی کرده باشد دادگاهی شده بود!
زندانبان قربانی، در همان شب بعد از دادگاه مریم برای تهیۀ گزارش از او به سلول ما آمده بود و این اطلاعات تأثیر بهسزایی در روند کلی پروندۀ مریم داشت. سؤالات مشخصی که از او میشد برای گرفتن عکسالعمل از او بود و بیچاره از هیچ چیز خبر نداشت. او با سادگی تمام اعتراضش را نسبت به دادگاه اعلام کرده بود. ما بعداً پی بردیم که نگهبانها به دستور بازجوی مریم به سلول آمده بودند..."
۱۹۱- کامران دانشخواه
رفیق کامران دانشخواه سال ۱۳۳۷ در ارومیه متولد شد. دانشجو و مجرد بود و در سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) فعالیت میکرد. او در ارومیه دستگیر شد و پس از انتقال به تبریز در دوشنبه شب، ١۹ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز اعدام شد. خبر اعدام او و ٢٨ مبارز دیگر در روزنامههای چهارشنبه ٢١مردادماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"کامران دانشخواه فرزند حسین به اتهام قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع و نشریات اعلامیههای سازمان مزبور، تشکیل هستهها و گروههایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیتنامۀ رفیق:
"خون ما پیرهن كارگران، / خون ما پیرهن دهقانان، / خون ما پیرهن سربازان، / خون ما پرچم خاك ماست"
از رفیق شهید خسرو گلسرخی
با درودهای بی پایان به تمامی رزمندگان كمونیست و شهیدانی كه در راه آزادی طبقۀ كارگر جان باختند. من بهعنوان یك ماركسیست–لنینیست و هوادار سازمان پیكار در راه آزادی طبقۀ كارگر، تمامی آنچه در توان خود بهعنوان یك روشنفكر كمونیست داشتم در راه مبارزه با امپریالیسم و ارتجاع به كار گرفتم و در این راه جز عشق به آرمان والای طبقۀ كارگر و جز عشق به زحمتكشان [چیزی] مشوق من نبوده است. در این دوران كوتاه مبارزه، زندگی را آموختم و آموختم كه چگونه زحمتكشان را دوست بدارم و چگونه از دشمنانشان نفرت داشته باشم و بالاخره آموختم كه چگونه بمیرم. مرگ چندان فاصلهای با من ندارد ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش میروم، زیرا كه میدانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم بر میخیزد و چه با شكوه است چنین مرگی!
از تمامی رفقای مبارز و دلیرم میخواهم كه در مقابل سختیها سر فرود نیاورند و مبارزه را پیگیر و متحد به پیش برند و در این راه لحظهای سازش و تردید به خود راه ندهند و از آنها میخواهم كه به سازمان عشق بورزند و همیشه از آن چون دژی علیه سرمایهداری محافظت كنند و بالاخره میخواهم كه هرگز یك لحظه از رویزیونیسم غافل نباشند. از پدر و مادر و برادران و خواهرم میخواهم كه در مرگ من نگریند زیرا كه من با تمامی وجودم خواهان چنین مرگی بودم و اینک به آن دست یافتهام. مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع! برقرار باد جمهوری دموكراتیک خلق! زنده باد سوسیالیسم!
كامران دانشخواه ۱۸/۵/۱۳۶۰".
۱۹۲- محمد دانشورجامع
رفیق محمد دانشورجامع سال ۱۳۳۲ چشم به جهان گشود. او با وجود تحصیلات دانشگاهی از کارگران با سابقه بود. محمد با نام مستعار "مهدی" در بخش چاپ سازمان پیکار در تشکیلات تبریزفعالیت میکرد. او متأهل و دارای دو فرزند بود.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر که شش نفر از آنها از رفقای پیکار بودند در روزنامههای دوشنبه ۱۲ مردادماه ۱۳٦۰ چاپ شد:
"محمد دانشورجامع، فرزند احمد به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامهها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروههای مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره [برای سایر رفقای پیکارگر که با وی اعدام شدند نیز همین متن آمده بود] به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفیالارض و مرتد شناخته شده، به اعدام محکوم شد".
محمد را ساعت ۱۱ شبِ پنج شنبه، ۸ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران و در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۹۳- شکرالله دانشیار
رفیق شکرالله دانشیار سال ۱۳۳۶ در خانوادهای كارگری در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان، سال ۱۳۵۴ در دانشكده اقتصاد و علوم اجتماعی مازندران در بابلسر مشغول به تحصیل شد. در دانشکده در جنبش دانشجویی شركت فعال داشت و به مطالعه و فعالیتهای كوهنوردی هم میپرداخت. کمی پیش از قیام هوادار سازمان پیكار شد و با اولین آزادیهای نسبی با سازمان تماس گرفت و ابتدا در تشکیلات دانشكده و پس از بسته شدن دانشگاهها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در آبادان سازماندهی شد. او در سازمان پیکار به فعالیت انقلابی در میان زحمتکشان آبادان ادامه داد. با شروع جنگ ایران و عراق رفقای هوادار سازمان در خوزستان، در کمیتههای امداد شرکت جستند و همه جا در کنار تودهها به افشاگری علیه جنگ ارتجاعی میپرداختند. در ضمن از هیچ فداکاری و جانگذشتگی به منظور کاهش صدمات جنگ برای تودهها دریغ نمیکردند.
روز دوم مهر ۱۳۵۹ پاسداران به چادر امداد سازمان میآیند و سراغ مسئول چادر را میگیرند که رفیق خودش را معرفی میکند. پاسداران با این بهانه که به کمیته میرویم تا به چند سؤال پاسخ بدهی، او را با خود میبرند. همزمان صادق خلخالی جلاد، به آبادان و مناطق جنگزده آمده بود. رفیق به جرم مسئول چادری که برای کمک به جنگزدگان دائر شده بود، اسیر و ۲۵ روز تحت شکنجه قرار گرفت. روز ۲۷ مهرماه در همان بازداشتگاه صادق خلخالی حکم اعدم او را صادر میکند و به دست دژخیمان جمهوری اسلامی تیرباران میشود.
خبر اعدام رفیق در نشریۀ پیکار شماره ۷۹ دوشنبه ۱۲ آبانماه ۱۳٥۹ و در خبرنامۀ جنگ شماره ٦، پنج شنبه ۱٥ آبانماه ۱۳٥۹ آمده است.
خاطرهای از یک رفیق:
"شناخت من از شکرالله (یا شکری که با همین نام هم معرف خاصوعام بود) در دانشکدۀ اقتصاد و علوم اجتماعی دانشگاه مازندران (بابلسر) بود. تا سال ۱۳۵۷ با "اتاق کوه" همکاری داشت. از آنجا که از مسٸولین کتابخانه پیشگام و تدارکات جلسات مباحثه و مناظره بودم، کمتر روزی بود كه او را نبینم، زیرا او نیز بهعنوان چهرۀ معرف دفتر دانشجویی پیکار فعالیتی حرفهای داشت. دفترهای دانشجویی پیشگام و پیکار بالاترین طبقه، زیر سقف شیروانی دانشکده را تشکیل میدادند. تا زمان بسته شدن دانشگاهها مبارزات مشترکی از سوی این دو تشکل، مثل برگزاری تظاهرات ۱۶ آذر، هماهنگی در سازماندهی انتخابات دانشجویی، حضور درخشان و فعال در مدیریت تا حیطه خودگردانی دانشکده نیز سازمان مییافت. رفیق شکرالله مُجدانه در آنها حضور داشت. او مبارزی پرتوان و خستگیناپذیر، مهربان و با صداقت از دیار آبادان بود. پس از بستن دانشگاهها در فروردین ۱۳۵۹ از او بیخبر بودم. چند ماه بعد، اندکی پس از آغاز جنگ ایران و عراق آگاهی یافتم که او در آغازین روزهای این جنگ نابود کننده نیروهای انقلاب و "رحمت آسمانی" برای رژیم اسلامی در حین تبلیغ افشاگرانه علیه آن در آبادان دستگیر شده و مدتی بعد با گلولههای دستۀ مرگ جان سپرده است".
۱۹۴- علیاکبر داوری
رفیق علیاکبر داوری از رفقایی بود که همزمان با ضربه به بخش چاپ و تدارکات سازمان در ۲۰ تیرماه دستگیر شد. او را در یک گروه ۱۵ نفره از رفقای پیکار، ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند. خبر اعدام علی و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامه کیهان چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ هم به چاپ رسید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز این رفقا در زندان اوین تیرباران شدند. نوشته شده بود که، اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل شد. این رفقا اولین گروهی بودند که در مزار خاوران دفن شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۹۵- موسی داوودی
رفیق موسی داوودی سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) تبریز فعالیت میکرد و سال آخر دبیرستان بود که در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر میشود. با وجود سن کم بهشدت شکنجه شد اما مقاومت جانانهای کرد وهیچ نگفت. او به همراه ۴ رفیق پیکارگر و مبارزانی از دیگر سازمانها در ۳ مهر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
خبر اعدام او و ٣٤ مبارز دیگر به تاریخ ٦ مهرماه ١٣٦٠ در روزنامه کیهان به چاپ رسید:
"موسی داوودی [که به اشتباه داوری چاپ شده بود] فرزند عبدالحسین به اتهام حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامههای ترور و انفجار و فعالیت در یک گروه آمریکایی بنابر حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز محکوم به اعدام و در روز ۳ مهرماه ۱۳٦۰ در تبریز اعدام شد".
۱۹۶- یوسف داوودی
رفیق یوسف داوودی سال ۱۳۴۲ در رامهرمز متولد شد. او با خواهر دوقلوش به دنیا آمد. خانواده در اصل اهل "می داوود" بختياری بود. پدرش رفتگر شهرداری و یوسف تنها پسرش بود که او را با مرارت و فقر بسيار بزرگ كرد. رفیق در مدرسه و محل زندگی محبوبیت بسیاری داشت. او سال آخر دبیرستان را میگذراند که در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) پیکار رامهرمز به فعالیت پرداخت. اوخر تیرماه ۱۳۶۰ در رامهرمز دستگیر و ۵ مرداد ۱۳۶۰ در زندان سپاه پاسداران رامهرمز اعدام شد.
او به اشتباه بهعنوان شعارنويس (به گفتۀ یکی از آشنایان، او برای شعارنویسی رفته بوده) در محلی كه تازه شعارنويسی شده بود و رنگ روی ديوار هنوز خيس بود، توسط پاسداران دستگير شد و بلافاصله در زير شكنجۀ وحشيانه قرار میگيرد، چنانکه دست و پایش را میشکنند. رفیق در زمان اعدام با شجاعت شعار میداد و پاسداران برای اينكه او را زجركش كنند، ابتدا به پاهايش شليك کردند و پس از مدتی در حالی كه بهشدت در خون خود تپيده بود به او تیر خلاص میزنند.
در غسالخانه اجازه نمیدادند كه پير مردِ غسال او را بشويد. رفيق پيكارگر اسماعيل شيرالی كه بعدها در مراسم شب هفت دستگير و سپس اعدام شد، پیکر او را شست. یوسف را در گورستان بهشتآباد رامهرمز دفن کردند اما مدتی بعد حزباللهیها جنازۀ او را با لودر از خاک بيرون آورده و با همان لودر به بیرون از شهر در محلی دورافتاده و متروکه، به پای کوهی میبرند و آنجا دفن میکنند.
رفقای پيكارگر برای مراسم شب هفت او اعلاميهای منتشر كردند و مردم را به شركت در اين مراسم فرا خواندند، عده بسیاری نیز شرکت میکنند. رفقا در اين مراسم پرچم سرخ بر سر مزارش برمیافرازند. پاسداران با دیدن جمعیت زیاد و شنیدن شعارها، مزار را محاصره کرده به مراسم هجوم میآورند و با ضربوشتم شدید عده زيادی از شركتكنندگان را دستگير میكنند، از جمله دو رفيقِ پيكارگرِ یوسف را صدرالله عباسيان و اسماعيل شيرالی كه آنها را نيز پس از شكنجههای بسيار در مهرماه همان سال اعدام کردند. همچنين دو پسر دايی وی را نيز در اين مراسم دستگير و سالها در زندان نگاه داشتند.
۱۹۷- فرجالله دشتيانی
رفیق فرجالله دشتیانی سال ۱۳۲۸ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. بعد از پایان تحصیلات ابتداییاش سه سال در "کارآموزان پالایشگاه" کارآموزی کرد و سپس بهعنوان کارگر فنی در بخش پروسس و بنج ۸۵ مشغول به کار شد. او از همدورهایهای زنده یاد مهدی تمیمیعرب بود. پس از گرفتن دیپلم متوسطه بهعنوان کارمند فنی به کار پرداخت. کمی پیش از قیام از هواداران سازمان پیکار شد و پس از قیام در تشکیلات سازمان در آبادان به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. رفیق از پیشگامان اعتصاب کارکنان پالایشگاه آبادان در سال ۱۳۵۷، بهویژه در قسمت پروسس محسوب میشد. پس از قیام از مؤسسین و دبير شورای کارکنان پالايشگاه بود که از سوی سازمان کانديدای انتخابات مجلس شورا در سال ۱۳۵۸ شد. پس از جنگ ایران و عراق و انتقال به شیراز، در درگیریهای رژیم با کارکنان جنگزدۀ شرکت نفت همواره از پیشروان بود. رفیق در این زمان متأهل بود.
او در تابستان ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و بهخاطر نفرت بسیار رژیم از او، بهسرعت تیرباران شد.
۱۹۸- مختار دشتیمقدم
رفیق مختار دشتیمقدم در تشكيلات پیکار با نامهای مستعار مسعود و ايرج رشيدی فعاليت میكرد. او فوق دیپلم و متأهل بود. رفیق در یک اعدام دستهجمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در دوم آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۹۹- مهراعظم دوانیپور
رفیق مهراعظم دوانیپور دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او دوم آذرماه سال ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. در خبری كه در روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد، آمده بود:
"با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود که در زير نام اين رفيق آمده بود: "مهراعظم دوانیپور با نام سازمانی فاطمه اكبری، مسٸول چاپ و جعل اسناد در استان فارس و استانهای تابعه". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰۰- محمد دوستدار
رفیق محمد دوستدار از فعالین سازمان پیکار در ۴ آذرماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۳٥ مبارز دیگر در روزنامههای رسمی ٥ آذرماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محمد دوستدار، فرزند جلیل به اتهام ارتباط با عزالدین حسینی و ارتباط با کودتاچیان به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب، مفسد و باغی بر حکومت جمهوری اسلامی ایران شناخته شد و به اعدام محکوم گردید". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.