شرححال شهدای سازمان پیکار -مجموعۀ دوم
نویسنده: جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقۀ كارگر پنجشنبه ، ۲۹ خرداد ۱۳۹۹؛ ۱۸ ژوئن ۲۰۲۰
به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ دوم:
۵۱- فریبا الهیپناه
با استفاده از سایت بیداران
رفیق فریبا الهیپناه مردادماه ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. پس از فارغالتحصیلی در رشتۀ ریاضی- فیزیك، برای تحصیل در رشتۀ دبیریِ ریاضی سال ۱۳۵۸ وارد دانشكدۀ تربیت معلم تهران شد. او در بخش دانشجویی- دانشآموزی سازمان پیکار (دال.دال) فعالیت میکرد. با شروع ضربات به سازمانها و گروههای سیاسی در تابستان ۱۳۶۰ ارتباطات او هم قطع شد و به اجبار مدتی در خانۀ رفقای دیگر مخفی بود. رفیق فریبا در آبان ۱۳۶۰ در یكی از خیابانهای تهران دستگیر و پس از شكنجههای بسیار، ۱۶ آذر همان سال در كمتر از یك ماه در اوین تیرباران شد و پیکرش را در خاوران دفن کردند.
۵۲- پروانه امام
رفیق پروانه امام سال ۱۳۳۹ در خانوادهای متمول در تهران به دنیا آمد. نوۀ دختری آیتالله سیدابوالفضل زنجانی بود. سال ۱۳۵۸ پس از اخذ دیپلم برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ برق وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شد.
پروانه در تاریخ ۴ فروردین ۱۳۶۱ همراه نامزدش، رفیق شهید حسین نیستانكی در خانۀ چاپ سازمان پیکار در اصفهان دستگیر شد.
در روزنامۀ اطلاعات روز سوم خرداد ۱۳۶۱ آمده بود: "كلیه ارگانهای سازمانی پیكار نابود شد" و در ادامه با ذكر اسامی هفت نفر از رفقا به دستگیری ۴۵ تن از رفقای تشكیلات اصفهان نیز اشاره شده بود، در باره رفیق پروانه نوشته بود: "پروانه امام، با نام مستعار آذر، عضو كمیتۀ مروجین".
پروانه ۲۹ اسفند۱۳۶۱ در شهر اصفهان به جوخۀ اعدام سپرده شد. جسد او را در مقابل دریافت پول تیر به خانوادهاش تحویل دادند! خانواده، جسد پروانه را به تهران حمل و در قطعه ۹۴ ردیف ۱۵۳ شماره ۶ بهشتزهرا دفن کردند.
۵۳- محمدرضا امامی
رفیق محمدرضا امامی در بخشهای کارگری كمیتۀ تهران و انتشارات سازمان پیکار فعالیت داشت. او در شهریور ۱۳۶۷ در اوین حلقآویز شد. در برخی لیستها به اشتباه بهعنوان مجاهد آمده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۵۴- برزین امیراختیاری
رفیق برزین امیراختیاری بعد از قیام از اعضای اصلی و فعال گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. در تابستان ۱۳۵۹ پس از وحدت گروه با سازمان پیکار، در کمیته تهران سازماندهی شد. او اوایل سال ۱۳۶۰ از دست پاسدارانی که قصد دستگیریاش را داشتند فرار میکند. از آن پس در کمیتههای دیگر سازمان نیز فعال بود تا اینکه پاییز همان سال همراه با سه رفیق دیگر، مصطفی علینقیپور و جمشید خرمنبیز و سعدی معدندار، در خانۀ رفیق سعدی، در نوشهر که پُر از اسناد و مدارک درون سازمانی و مورد شناسایی قرار گرفته بود، دستگیر میشوند. آنها دو ماه مورد شدیدترین شکنجههای روحی و جسمی قرار میگیرند، اما هیچگونه اطلاعاتی، حتی آدرس و اسم خودشان را به بازجویان نمیدهند. به گفتۀ برخی از زندانیان همبند او: "آنها سرود میخواندند و دارای روحیه بالایی بودند. پاسداران وقتی آنها را به صف کرده و میخواستند بهعناوین مختلف آنها را تحقیر کنند، مصطفی به صورت یكی از پاسداران تف میاندازد".
دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ رفقا سعدی، جمشید، مصطفی و برزین در نوشهر استان مازنداران اعدام شدند.
نوشتهای از محمد نبوی مسئول کمیتۀ پزشکی سازمان پیکار در کتاب "گریز ناگزیر" جلد ۲ ص ۷۰۳ به کوشش ناصر مهاجر و مهناز متین و سیروس جاویدی...:آمده که در آن روایت دیگری از دستگیری رفیق بیان شده است:
"دلم میخواهد از خیلیهایی که به ما در کار کمیتۀ پزشکی یاری رساندند، سپاسگزاری کنم، مثلاً از برزین امیراختیاری که ما از خانۀ او برای بستری کردن مبارزان کردی که زخمی میشدند و به تهران انتقال مییافتند استفاده میکردیم. مادر برزین را دستگیر کردند و گفتند باید خودش را معرفی کند تا مادرش را آزاد کنند. برزین بهایندلیل خودش را معرفی کرد. او را بعداً اعدام کردند. امیدوارم روزی فرزندش را پیدا کنم و به او بگویم که پدرش چه انسان شریفی بوده است. من کمتر کسی را دیدهام که در راه آرمانها و اعتقاداتش چنین بیشائبه از خود مایه بگذارد. در یکی از فراخوانهای سازمان [پیکار] برای کمک مالی، او جواهرات هدیۀ ازدواجش را فروخت و پول آن را تماماً به سازمان داد."
۵۵- جواد امیرشاهی
رفیق جواد امیرشاهی سال ۱۳۳۲ درخانوادهای زحمتکش و کارگری در بندرعباس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در این شهر و متوسطه را در شهر سمنان به پایان برد. سال ۱۳۴۹ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسی وارد دانشگاه تبریز شد. در دانشگاه علیه رژیم شاه فعالیت میکرد. چهار سال بعد بهعنوان مهندس مشغول به كار میشود. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار "قادر" در سمنان به فعالیت پرداخت که محبوبیت بسیاری در بین مردم آنجا یافته بود.
دوستی که او را برای اولین بار در سال ۱۳۵۸ دیده بود، اعتقاد راسخ به مبارزه، عدالتجویی و شهامت او را تحسین میکرد: "جواد درهمان یک دیدار کوتاه با شوروشوق از پخش گسترده و مداوم اعلامیهها و بیانیههای سازمان در شهر کوچک سمنان میگفت: "هر روز آنها را از در و دیوار شهر کنده و پاره میکنند، ولی دوباره روز بعد شهر پر از اعلامیه و اعلانات میشود"".
جواد اوایل تیر ۱۳۶۰ دستگیر و کمتر از یک ماه بعد در سمنان تیرباران شد. روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٥، چهارشنبه ٧ مردادماه ١٣٦٠ خبر اعدام رفیق را به نقل از اطلاعیۀ دادگاه انقلاب اسلامی سمنان منتشر کرد. در همین روزنامه اتهامات رفیق چنین اعلام شده بود:
"١- عضویت در سازمان محارب و ضدانقلاب پیکار و رهبری جریان فکری و عملی خط مشی این سازمان و فعالیت گسترده در منطقه. ٢- تهیۀ گزارشهای کذب و خائنانه از جبهههای جنگ علیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تضعیف روحیۀ سربازان. ٣- تشکیل هستههای تئوریک و عملی و تیمهای آموزشی در جهت خط مشی سازمان پیکار. ٤- پخش و تکثیر اطلاعیهها و اعلامیهها و جزوات سازمان و تامین امکانات مادی و تدارکاتی در سطح سمنان و کمک مالی به سازمان پیکار. ٥- ارتداد و به انحراف کشاندن جوانان سادهدل".
جواد در دادگاه از مواضع خود دفاع میکند و وقتی برای اجرای حکم اعدام صدایش میکنند با خواندن سرود انترناسیونال از بند خارج میشود. در وصیتنامهاش نوشته بود:"من به كمونیست بودنم در كمال افتخار اعتراف كردهام". رفیق جواد در زمان اعدام ۲۸ سال داشت.
در خبر همان روزنامه و براساس اطلاعیۀ دادستانی: "جسد وی در گورستان غیرمسلمین دفن خواهد شد". بهدلیل محبوبیت و سرشناسی رفیق در سمنان، پس از دریافت جسد توسط خانواده، باوجودیكه اجازۀ دفن در گورستان شهر را نداشتند، مردم زیادی در تشییع جنازۀ او شركت كردند. مراسم تدفین رفیق با دخالت و زدوخورد پاسداران و حزبالهیها همراه بود؛ اما مردم به تشییع آن ادامه دادند. پس از مراسم، پاسداران عدۀ بسیاری از شركتكنندگان را دستگیر كردند.
تلویزیون كومله برنامهای در معرفی شهدا تهیه کرده که در دقیقۀ ۲۴ آن به رفیق جواد امیرشاهی پرداخته است.
http://www.youtube.com/watch?v=f54GQLfxNZ8
۵۶- فتحالله امیری
رفیق فتحالله امیری در ۸ دیماه ۱۳۶۰ همراه رفیق محمود سعادتسلطانی در اراک تیرباران شد. هر دو از فعالین سازمان پیکار بودند. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۵۷- برزو امینی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۰۲ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۶۰:
رفیق برزو امینی سال ۱۳۳۸ در روستای كرون از توابع اصفهان به دنیا آمد. او از هوادارن سازمان پیکار بود كه در طول دو سال اولیۀ حاكمیت رژیم جمهوری اسلامی لحظهای از مبارزه علیه آن بازنایستاد. رفیق برزو در اثر تصادف اتوبوس در جادۀ مسجد سلیمان- اصفهان در اواسط فروردین ۱۳۶۰ و در راه انجام وظیفه تشكیلاتی به شهادت رسید.
برزو با اینكه منقضی خدمت ۱۳۵۶ بود، در دوران جنگ این افراد را به خدمت دوبارۀ سربازی فراخوانده بودند او با اعتقاد به ارتجاعی بودن جنگ ایران و عراق، فلاكتهای ناشی از آن را برای زحمتكشان افشا میكرد.
در مراسم سوگواری او مرتجعین و كارگزاران رژیم، عوامفریبانه كوشیدند كه رفیق را از خود معرفی كنند و ادعا كردند كه او "در حین رفتن داوطلبانه به جبهۀ جنگ بر اثر تصادف درگذشته است." اما تبلیغات دروغین رژیم جمهوری اسلامی در زحمتكشان ما تأثیری نداشت. آنهایی كه برزو را میشناختند، میدانند كه رفیق برزو پیكارگری بود كه قلبش را در خدمت انقلاب و پیروزی سوسیالیسم قرار داده بود.
۵۸- عبدالحمید انتظاری
رفیق عبدالحمید انتظاری فرزند خانلر سال ١٣٣٦ در محمودآباد مازنداران به دنیا آمد. او دانشجو و فعال در سازمان پیکار بود که در تهران دستگیر و در ٢٨ آذر ١٣٦٠ در اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۵۹- حسین اندخیده
رفیق حسین اندخیده سال ۱۳۳۶ در بندردَیّر از توابع بوشهر متولد شد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه بهعنوان معلم دبستان در آموزشوپرورش بوشهر شروع به كار كرد. حسین به تازگی ازدواج كرده بود كه همراه با دو رفیق همدورهای و همروستاییاش، شهید علی رنجبر و حیدر محمدی که همگی در سازمان پیکار فعالیت داشتند، دستگیر و روز جمعه ششم شهریور ۱۳۶۰ در بوشهر تیرباران شد.
یادهایی از یک دوست دربارۀ حسین اندخیده، حیدر محمدی و علی زنجبر:
"در دهۀ پنجاه با اوجگیری جنبشهای مردمی و تجمع کمونیستها (غیر حزب تودهای) و روشنفکران دیگر در دانشگاهها و بازگشت آنها عمدتاً در کسوت معلمی به شهرها و روستاهایشان، گرایشهای جوانان تشنۀ فهمیدن، به سوی آنان زیاد بود و آنها نیز بهرغم وجود حکومت پلیسی، دست به فعالیتهای اجتماعی سیاسی میزدند.
در شهر دیر و روستاهای اطراف آن مانند بردستان با همراهی بخشی از معلمین بوشهری و فعالین محلی محفل تقریباً متشکل با گرایش مارکسیستی بهوجود آمد که جوانان تربیت یافتۀ آن در جنبش مردمی سالهای ۵۷-۱۳۵۶ فعال و حتی رهبری حرکتهای مردمی عمدتاً با آنان بود، دو تا سه سال پس از انقلاب نیز فعالیتهای گستردهای در منطقه داشتند.
[جمع] رهبری، حسین اندخیده، حیدر محمدی، علی رنجبر و چند نفر دیگر در روستای بردستان، یک خانۀ بزرگ داشتند که [در آن] برای جوانان و نوجوانان کلاسهای آشنایی با علوم اجتماعی و فرهنگ کمونیستی و برنامههای تفریحی برگزار میکردند. جالب اینجا بود که مردم روستا از این کار حمایت و حتی کمک مالی هم میکردند. بههمیندلیل در سالهای اولیۀ پس از انقلاب، بسیج و سپاه توان اختلال در کار آنها را نداشتند، حتی بعضی از بسیجیها به آنها تمایل داشتند و در این کلاسها شرکت میکردند.
حسین اندیخی، حیدر محمدی، علی رنجبر و باقی که آموزگار بودند این تشکیلات را اداره میکردند. آنها تا اواخر سال ۱۳۵۹ توانستند در بردستان و دیر بمانند اما بعد مجبور به ترک محل شدند و به بوشهر رفتند. در آنجا هم فعالیتهای سازمانی خودشان را ادامه دادند. آنها در اواسط سال ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجههای بسیار در آبانماه همان سال حسین، حیدر و علی در بوشهر تیرباران شدند.
در منطقۀ دیر و اطراف بهدلیل شرایط اقلیمی، اجتماعی و فرهنگی افراد بسیاری هستند که طبع شاعریِ بالایی دارند و اغلب گفتههای خود را به شعر بیان میکنند، بهویژه دو بیتی. شاعرانی مانند فائز و مفتون؛ حسین اندیخی هم از جمله شاعران منطقه بود که به سبک جدید نیز شعر میگفت، از جمله شعرهایی در زندان سرود".
با استفاده از گزارش سایت اخبار روز در بارۀ گرامیداشت یاد جانباختهگان دهۀ۶۰ در سی و یکمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ در تورنتو:
حسین افصحی نویسنده، بازیگر و کارگردان تئاتر، نمایشنامۀ "اولین پریود در زندان" را خواند که با الهام از کتاب اعظم شکری باعنوان "قاعدگی زنان در زندانهای جمهوری اسلامی" نوشته بود. او قبل از شروع نمایشخوانی در یادمان تورنتو شعری از حسین اندخیده آموزگار، شاعر و مبارز کمونیست (سازمان پیکار) که از اهالی بوشهر بود و بهعنوان وصیتنامهاش در آخرین شب زندان این شعر را سروده بود و در سال ۱۳۶۰ همراه همرزمش حیدر محمدی اعدام شد برای حضار در سالن نمایش خواند:
از جمع ما زنجیریان
هر شب رفیقی میرود
یاران همه شب منتظر
تا اینکه فردا چون شود
خون لخته بست در پشتمان
از ضربۀ شلاق خصم
اما زهر شلاق او
پُر کینه گردد سینهمان
این سینه خود آتش بود
وز آتش کینش چه باک
یاران چو سرو استوار
پروا ندارند از نسیم
دارم یقین روزی شود
برپا قیام تودهها
دیوار زندان بشکنند
یاران همه گردند رها
یاران وصیت میکنم
شب میرود، آید پگاه
آید بهار و فصل گل
یاران کنید یادی ز ما
یاران کنید یادی ز ما
۶۰- سوسنگُل انصاری
رفیق سوسنگل انصاری از فعالین بخش دانشجویی- دانشآموزى سازمان پیکار بود که به دنبال بحران ایدئولوژیک در درون سازمان به جناح "مارکسیسم انقلابى" پیوست. سوسنگل را اکثریتى- تودهایها شناسایى و به نیروهاى اطلاعاتى لو میدهند. پاسداران و بازجویان که رفیق را به جرم کمونیست بودن، دفاع ازحقوق کارگران و زحمتکشان، بعد ازشکنجههای طاقتفرسا و تجاوز نتوانسته بودند ارادهاش را درهم بشکنند، درسحرگاه ٢١ فروردین ماه سال ۱۳۶۳ به میدان اعدام بردند. او با فریادهای زنده باد سوسیالیسم، مرگ بر سرمایه، مرگ بر خمینی در زندان دیزلآباد کرمانشاه حلقآویز شد و قهرمانانه به شهادت رسید. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۶۱- عباس انصاری
رفیق عباس انصاری سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. برای تحصیل به کشور آلمان رفته بود و در شهر ترییر در رشتۀ مهندسی برق تحصیل میكرد که با وقوع انقلاب درسش را نیمهتمام رها كرد و به ایران بازگشت. در آلمان با گروه "پیكار خلق" كه از نظر سیاسی به سازمان پیكار نزدیك بود، فعالیت داشت. آنها در اواخر سال ۱۳۵۹ به سازمان پیکار پیوستند. در مقابل دانشگاه تهران تظاهراتی علیه بسته شدن دانشگاهها در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ از طرف بخش تشکیلات دانشآموزی سازمان پیکار صورت گرفت؛ طی این تظاهرات عوامل رژیم دو نارنجک به میان تظاهركنندگان انداختند و در این حادثه رفیق عباس نیز زخمی شد.
در تظاهرات اول ماه مهِ سازمان نیز عباس فعالانه حضور داشت. كمی بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، بقال محل او را بهعنوان كمونیست به پاسداران لو میدهد که دستگیرش میکنند و به سرعت اعدام میشود. رفیق متأهل و دارای یك فرزند بود.
۶۲- نسرین ایزدیواحدی
رفیق نسرین ایزدیواحدی سال ۱۳۳۳ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ پس از اتمام دوران ابتدایی و متوسطه، تحصیلاتش را در رشتۀ اقتصاد در دانشگاه تهران ادامه داد. سال ۱۳۵۵ بعد از فارغالتحصیلی مشغول به كار شد. در دوران قیام به سازمان پیكار پیوست و كمی بعد با همدانشكدهای خود رفیق بهروز جهاندارملكآبادی از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین م. ل ازدواج كرد. نسرین با نام مستعار منیژه، عضو سازمان بود و در هیٸت تحریریۀ پیكار و همچنین در پیكار تٸوریك فعالیت داشت. در اولین كنگرۀ سازمان در اسفند ۱۳۵۷، بهعنوان نمایندۀ منتخبِ یكی از بخشهای سازمان در آن شركت کرد. هم زمان با بحران ایدئولوژیک درونی سازمان پیكار و ضربات پلیسی و دستگیریها در ۸ دیماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی آنها مورد هجوم پاسداران قرار گرفت و نسرین، بهروز و دختر ده ماههشان دستگیر و به زندان منتقل شدند. پاسداران چند روز بعد فرزند شیرخوارۀ آنها را به خانوادۀ نسرین تحویل دادند. در تمام مدت بازداشت، خانوادۀ رفقا نتوانستند ملاقاتی داشته باشند و یا حتی خبری از فرزندانشان بهدست بیاورند. نسرین را حدود دو ماه و نیم بعد، یعنی ۲۰ اسفند ۱۳۶۰ در تهران تیرباران کردند. جسدش را خانواده تحویل گرفت و در بهشتزهرا دفن كرد. رفیق بهروز جهاندارملكآبادی نیز پیشتر یعنی ۲۸ بهمن ۱۳۶۰ در زیر شكنجه جان سپرده بود.
۶۳- ایرج ایوبی
رفیق ایرج ایوبی اوایل بهمن ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر شد و چند روز بعد در ۱۲ بهمنماه در کمیتۀ انقلاب اسلامی نوشهر در زیر شكنجه به شهادت رسید. او در سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۶۴- روحالله باقروند
رفیق روحالله باقروند سال ۱۳۴۱ در خانوادهای زحمتكش به دنیا آمد. بهدلیل فشار زندگی و عدم علاقهاش به تحصیل، دورۀ دبیرستان را نیمهتمام رها كرد و به كار مشغول شد. تحت تأثیر مبارزات تودهها علیه رژیم شاه بهتدریج تمایلات ماركسیستی یافت. پس از قیام ۱۳۵۷ در كارخانه چیتممتاز تهران مشغول به كار شد. او در مبارزات کارگران فعالانه شركت میکرد و همزمان به آموزش آنان میپرداخت؛ کار و فعالیتش بیش از ۶ ماه طول نکشید؛ او را به جرم فعالیت انقلابی از كارخانه اخراج کردند.
رفیق در ارتباط با گروه "مبارزان راه آرمان كارگر" فعالیت میکرد که سال ۱۳۵۸ بعد از ادغام گروه در سازمان پیکار، در یكی از هستههای كارگری سازماندهی شد. او كه با كار چاپ نیز آشنایی داشت، بعد از چند ماه به قسمت چاپ مركزی سازمان منتقل شد و تا زمان دستگیری در آنجا فعالیت میكرد. روحالله جزو ۱۵ نفری بود كه در كمتر از دو هفته بعد از ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به چاپخانۀ سازمان پیکار، آنها را در ۳۱ تیرماه در زندان اوین تیربارن کردند. خبر اعدام این رفقا در روزنامۀ كیهان همان روز منتشر شد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه، ۷ مهر ۱۳۶۰:
"بالاخره در یورش وحشیانۀ اخیر رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی به چاپخانههای سازمان، رفیق [روحالله باقروند] نیز دستگیر شد و تا آخرین نفس به آرمانش وفادار ماند. رفقایی كه از نزدیك روحالله را میشناختند، صداقت، فروتنی، شور انقلابی و عشق به زحمتكشان از یك سو و كینۀ طبقاتی و خشم و نفرت او از بورژوازی و عمالش را به یاد دارند و او را تحسین میكردند".
۶۵- حشمت باقری
رفیق حشمت باقری سال ۱۳۳۹ در محلۀ "سوراخ مازو" محمودآباد در یك خانوادۀ دهقانی فقیر به دنیا آمد. شرایط سخت زندگی را با لمس گرسنگی سپری کرد. قبل از قیام در مبارزات دانشآموزان و تودههای زحمتكش فعالانه شركت داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ همراه با دیگر رفقای كمونیست در ایجاد كتابخانه و نمایشگاه فعال بود. او از اولین افرادی بود که به تشکیلات سازمان دانشجویان و دانشآموزان هوادار سازمان پیكار که در تابستان ۱۳۵۸ تشكیل شد، پیوست. او همزمان همراه سایر رفقای خود در فعالیتهای تودهای و كار در مزارع برای پیوند با دهقانان زحمتكش شركت میكرد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
"از خصلتهای بارز رفیق [حشمت باقری]، خصوصیات تودهای وی و محبت رفیقانهای بود كه زحمتكشان و رفقایش را تحت تأثیر قرار میداد. او علیرغم این كه مرگش را حتمی میدانست، هیچگاه یاس به خود راه نداده و از روحیهای قوی برخوردار بود و یك دم در راه انجام وظایف كمونیستیاش وقفه ایجاد نشد. رفیق تا آخرین لحظات حیاتش به تشكیلات و رفقایش وفادار بود و به پدرش وصیت كرده بود كه: "جسدم را باید رفقایم تشییع كنند. آنها بهترین دوستان من هستند". رفیق حشمت در ۷ فروردین ۱۳۶۰ بر اثر بیماری سرطان در محمودآباد درگذشت".
۶۶- حمید باقری
رفیق حمید باقری در بیستونهم مهر ۱۳۶۰ در گرگان تیرباران شد. در نشریۀ پیكار شماره ۱۲۵، دوشنبه ۱۱ آبان خبر اعدام رفیق آمده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۶۷- محمدحسین (غلامحسین) باقری
رفیق محمدحسین باقری سال ۱۳۳۷ در روستای "درواهی" از توابع برازجان به دنیا آمد. او معلم دورۀ راهنمایی در بندرعباس بود که در تابستان ۱۳۶۷ در همین شهر حلقآویز شد. در برخی لیستها به اشتباه از او بهعنوان مجاهد نام برده شده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۶۸- محمود باقریمحقق
رفیق محمود باقریمحقق سال ۱۳۳۷ در مشهد متولد شد. در سنین نوجوانی به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست و در کارخانهای بهعنوان کارگر مکانیک کار میکرد. او نیز با جمع رفقا سلیم آرونی و ادنا ثابت از سازمان چریکها انشعاب کرد. آنها اول به "گروه آرمان" و سپس به سازمان پیکار پیوستند. محمود با اسم مستعار جلیل عضو و مسئول اول کمیتۀ خراسان سازمان پیکار بود. او و تعدادی دیگر از اعضای کمیتۀ خراسان در یک تعقیب و مراقبت پیچیده، در زمستان ۱۳۶۰ دستگیرشدند. او در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ همراه با ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیلآباد مشهد تیرباران شد.
گفتهای از یك رفیق:
"دربارۀ محمود باید بگویم، هنگامی كه رفیق را برای اعدام میبردند با صدای بلند این شعر را میخواند، "بولشویكوار بباید جنگید، چه كند با دل چون آتش ما آتش تیر".
۶۹- خسرو بایرامی
رفیق خسرو بایرامی در اواخر آذر و یا اوایل دیماه سال ۱۳۶۰ در بابل تیرباران شد. او کارگر عکاسی و اهل همدان بود. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۷۰- اسماعیل بحرناک
رفیق اسماعيل بحرناک سال ۱۳۳۰ در اراک به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد و در اوایل دهۀ پنجاه از دانشگاه فارغالتحصیل شد و همزمان در دبیرستانهای اراک تدریس میکرد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از هواداران سازمان مجاهدین م.ل بود و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. اسماعیل با تجربیات و دانش سیاسیای که داشت، سریع ارتقا یافت و از مسئولین تشکیلات سازمان در اراک شد. پاسداران اسماعیل را پاییز ۱۳۶۰ دستگیر میکنند و در زندان بهشدت مورد شکنجه و آزار قرار میگیرد. رفیق اسماعیل که متأهل هم بود در هجدهم دیماه ۱۳۶۰ همراه رفیق امير واعظی در اراک تيرباران شد.
۷۱- مصطفی بختیاری
رفیق مصطفی بختیاری بیست مهرماه ۱۳۴۰ در خانوادهای متوسط در مهاباد به دنیا آمد. سال آخر دبیرستان را ناتمام رها کرد و به صف پیشمرگههای سازمان پیکار پیوست و در چندین عملیات سازمان شرکت کرد. مصطفی اوایل مهرماه ۱۳۶۰ در مهاباد دستگیر شد و پس از نزدیک به یک ماه شکنجههای توانفرسا، در بعدازظهر شنبه دوم آبان ۱۳۶۰ در مهاباد تیربارانش کردند. خبر اعدام مصطفی به همراه سه مبارز دیگر در روزنامۀ كیهان ۶ آبان ۱۳۶۰ منتشر شد که به نقل از پاسداران انقلاب اسلامی واحد خبر، اتهامات رفیق مصطفی را "شركت در ۱۱ درگیری مسلحانه و كشتن چند برادر ارتشی و پاسدار" اعلام کرده بود. رفیق در بیدادگاه به حاکم شرع گفته بود: "افتخار میکنم که کمونیست هستم و برای آزادی خلقم مبارزه میکنم".
۷۲- رضا براتوند
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۳ اول مرداد ۱۳۵۸ و پیكارهای شماره ۶۵ و ۱۱۳:
رفیق رضا براتوند روز جمعه ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ به دست عدهای حزبالهی در روستای لالی، واقع در شمال غربی مسجدسلیمان، خفه میشود و سپس برای عوامفریبی و منحرف کردن اذهان جسدش را در رودخانۀ "آب شور" لالی میاندازند.
چندی قبل از این واقعۀ هولناک، اکیپی از دانشجویان مذهبی برای ارشاد و "سازندگی!؟" وارد لالی میشوند. یکی از افراد این اکیپ به نام طباطبایی بعد از مدتی اقامت در لالی و فعالیت در مقام مبلغ مذهبی و معلم قرآن، با تعدادی از اهالی محل بنامهای محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدینژاد، جعفر ماطوری، ابراهیم سلطانی و مهندس موَذنی.(که یکی از ساواکیهای پیوسته به رژیم بود و پس از قیام آب توبه بر سر خویش ریخته و به حجلهگاه فاشیسم رفته بود) آشنا میگردد. این مهندس موذنی با نوشتن یک ندامتنامه، گناهان خویش را شسته و به شکل افتخاری برای مسئولین "انقلابی!" امور، با سمت بخشدار در لالی کار میکرد. او برای اثبات خوشخدمتی خود به مسئولین، به پاسداران دستور اکید داده بود که شبها هر جا افراد کمونیست را دیدند هدف گلوله قرار دهند. جناب بخشدار این دستور را پس از آمدن دریادار مدنی، استاندار خوزستان به لالی صادر میکند. مدنی در بازدیدش از لالی مردم را تهدید کرده که اگر کوچکترین حرکتی بکنید، به سر شما همان بلایی را خواهم آورد که برسر عربها آوردم.
صدور دستور "هدف قرار دادن کمونیستها"، خشم افراد مبارز را بر میانگیزد، رفیق رضا نیز در این زمینه و موارد دیگر به بحثهای طولانی با افراد مذهبی بهخصوص با طباطبایی میپردازد؛ او در زمینۀ افشاگری از طریق بحث بسیار فعال بود. افراد باند فوق بعد از مدتی تصمیم میگیرند رضا براتوند را که مبارزی پرانرژی و جسور بود، بهدلیل داشتن اندیشهای جدا از آنها و افشاگریهایش از میان بردارند. در پی این تصمیم، روز جمعه ۲۱/۴/۱۳۵۸ حدود ظهر رفیق رضا را خفه کرده و جسدش را در آب میاندازند. آنها پس از انجام این عملِ بهظاهر موفقیتآمیز، سوار بر دو ماشین در راه بازگشت به لالی با دو نفر... که برای آب تنی عازم "آب شور" (محل وقوع حادثه) بودند برخورد میکنند. این دو پس از رسیدن به کنار رود متوجۀ لباس و یک یخدان میشوند و یقین پیدا میکنند که باید حادثهای رخ داده باشد. قاتلین برای رد گم کرن، بلافاصله پس از رسیدن به لالی به مردم و کمیته اطلاع میدهند که رضا براتوند هنگام شنا غرق شده. مردم با همراهی عدهای از دوستان رضا به محل حادثه میروند و پس از مدتی جستجو جسد را از آب بیرون میکشند. روی بینی جسد یک خراشیدگی وجود داشت و دهان و بینیاش پر از شن بود؛ این احتمالاً نشان از آن داشت که سر رضا را در شنها فرو برده و بدین ترتیب او را خفه کرده بودند. دوستان رضا بلافاصله جسد او را به شکل "سرازیر" نگه میدارند و شکمش را فشار میدهند، اما حتی یک قطره آب هم از دهان یا بینی رضا بیرون نیامد و این مشخصه، به تنهایی حکایت از آن داشت که "رضا به قتل رسیده". پس از دیدن وضیعت پیکر بیجان رضا و سوالهایی که مطرح شده بود، طباطبایی، محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدینژاد و محمود حمیدینژاد شدیداً وحشت کرده و دچار تناقض گویی شدند. وقتی مردم علت حادثه را از آنها جویا شدند، هریک از آنها توضیح ماجرا را به دیگری موکول میکرد، حتی یکی از آنها آشفته شد و فریاد زد: "چرا من توضیح بدم، من که هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم".
کاملا مشهود بود که جسد حالت دفاعی داشته، دستهایش روی سینه و یک پایش به جلو بوده و این نشان میداد که احتمالاً در حالی که عاملین حادثه سر رضا را در شن فرو کرده بودند، او سعی میکرده از زمین بر خیزد که موفق نشده. پزشک محل که هندی بود با دیدن جسد، بلافاصله به شکل غیرارادی، رو به برادرِ رضا میکند و از وی میپرسد: "برادرتان با کسی دشمنی داشته؟" که این غیرطبیعی بودن خفگی را نشان میداد، اما این پزشک پس از معاینه جسد، جواز دفن صادر میکند و وانمود میکند که خفگی به شکل طبیعی بوده. بعداً عدهای از رفقای رضا به پزشک مزبور مراجعه میکنند و از او خواستار توضیح میشوند که با چه مجوزی وقتیکه او پزشک قانونی نیست، جواز دفن صادر کرده؟ و او پاسخ میدهد که پزشک قانونی مسجدسلیمان کتباً به وی این اجازه را داده است. این مسئله بسیار تعجبآور بود که چگونه ظرف سه، چهار ساعت پزشک قانونی مسجدسلیمان خبردار شده و مجوز کتبی را به دست پزشک مزبور رسانده؟ در حالی که فاصله زمانی از مسجدسلیمان به لالی حداقل ۲ ساعت طول میکشد. رفقای رضا از پزشک میخواهند تا مجوز دفن را نشان دهد، اما او میگوید: "مجوز پیش رئیس پاسگاه است" و درجواب اینکه: "اگر خفگی طبیعی بوده چرا پس از وارونه کردن جسد آبی از حلق و بینی خارج نشده و او چگونه چنین تشخیصی داده؟" پاسخ میدهد: "با یک دستگاه مخصوص این را فهمیدم". رفقا در تمام طول معاینه شاهد بودند که پزشک هرگز دستگاهی به کار نبرده بود و این موضوع را به او تذکر میدهند، اما پزشک مزبور که از تناقض گویی خودش خسته شده بود، میگوید: "ممکن است من اشتباه کرده باشم، میشود جسد را بیرون آورد و دوباره معاینه کرد".
یکی از رفقا در حالی که از دکان پدر حمیدینژاد، جنس میخریده، میشنود که یکی از عاملین اصلی قتل به آن دیگری میگوید: "حرفی که نزدی" و از آن دیگری میشنود که: "نه مثل اینکه جریان دارد میخوابد". و پس از وقوع حادثه هم، طباطبایی عامل اصلی قتل ناپدید شد و دیگر کسی اطلاع و اثری از وی نداشت.
۷۳- فرنگیس براتی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۴۸ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۵۹:
رفیق فرنگیس براتی دانشجوی دانشگاه تهران (دانشجوی سابق دانشگاه شیراز) در سال ۱۳۵۵ در ارتباط با سازمان آزادیبخش (منسوب به سیروس نهاوندی) دستگیر و به سه سال زندان محكوم شد. وی از فعالین جنبش دانشجویی سالهای ۵۵- ۱۳۵۳ دانشگاه شیراز بود. صداقت و ایمانش به رهایی خلقهای در زنجیر، وی را به فعالیت گستردهای بعد از آزادی از زندان تا لحظۀ شهادت واداشت. وی به همراه رفیق شهید سودابه مهرآسا از هواداران صدیق سازمان پیكار، زمانیكه به قدرت خزیدگان...، سنندج را به خاك و خون كشیدند، در ۶ فروردین ۱۳۵۸، در راه عزیمت به كردستان بر اثر تصادف اتومبیلشان كشته شدند.
۷۴- عطاالله برازنده
با استفاده از نشریۀ پیكار ۷۶، ۲۱ مهر ماه ۱۳۵۹:
رفیق عطاالله برازنده سال ۱۳۳۵ در خانوادهای زحمتكش در روستای علیآباد از منطقۀ افشار كردستان به دنیا آمد. دوران كودكی را در محیطی پر از دردورنج، در میان دهقانان فقیر گذراند. در سنندج به دبیرستان رفت و در همان دوران با مساٸل سیاسی آشنا شد و به صف فعالین سیاسی و انقلابیون پیوست.
عطا سال ۱۳۵۵ وارد دانشكدۀ دامپروری ایلام شد و با استواری و بیپروا از فضای سنگین و خفقانباری كه رژیم آریامهری ایجاد كرده بود، در دانشكده به فعالیتهای مبارزاتیاش ادامه داد. رفیق در همان دوران قیام ۱۳۵۷ که فعالانه در تظاهرات تودهای شركت داشت، هوادار سازمان پیکار شد. او با شركت فعال در جنگ خونین نوروز ۱۳۵۸ سنندج، تجارب ارزندهای آموخت. سپس به دانشكده برگشت و در كنار سایر رفقا به تبلیغوترویج پرداخت و مسٸولیت چندین هستۀ كارگری و دانشآموزی سازمان را بهعهده گرفت. پس از مدتی دانشكده را رها كرد و در ارتباط با دفتر سازمان در تهران بهصورت یك مبارز حرفهای به فعالیت انقلابی مشغول شد. ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ در یورش دوم رژیم جمهوری اسلامی به كردستان، رفیق عطا در جنبش مقاومت سنندج در كنار خلق كُرد و در سنگر سازمان پیكار فعالانه شركت کرد.
عطا نسبت به انتقادات و ضعفهایش هیچگونه گذشتی نمیكرد و نمونۀ درخشانی از انضباطپذیری در كار تشكیلاتی و سیاسی بود. او همواره میكوشید از روی نیازها و دستورات تشكیلات حركت كند و سختترین مأموریتها را با رضایت خاطر میپذیرفت. با برخوردهای صمیمی و گرمش میتوانست راحت و سریع با تودههای زحمتكش رابطۀ عاطفی برقرار كند و بذر آگاهی را در دل آنان بپاشد.
رفیق عطا روز دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۵۹ به همراه رفیق دیگری، هنگام اجرای یك مأموریت تداركاتی در جادۀ سقز- بانه، از طرف پاسداران رژیم مورد شناسایی و حمله قرار میگیرند. هر دو رفیق پیشمرگه، قهرمانانه میرزمند. رفیق همراه موفق میشود با تیراندازی متقابل، حلقۀ محاصره را بشكند؛ ولی رفیق عطا مورد اصابت نارنجك دشمن قرار میگیرد و در حالی كه زخمی بود، دستگیر میشود و زیر شكنجههای وحشیانه به شهادت میرسد.
۷۵- جعفر برزگر
رفیق جعفر برزگر اهل شیروان و کارگر نصب موکت بود. او از اعضای کمیۀ خراسان سازمان پیکار بود که به همراه سایر اعضا در یک تعقیب و مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر میشود. او را در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به همراه ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیلآباد مشهد تیرباران میکنند. همسر رفیق باردار بود و فرزندش بعد از اعدام او متولد شد.
۷۶- سیاوش بلوریان
رفیق سیاوش بلوریان از رفقای تشکیلات سازمان پیکار در خرمشهر بود که پس ازشروع جنگ ایران و عراق به اهواز رفت. او در تابستان ۱۳۶۰ در زندان کارون اهواز همراه رفیق اصغر کاویانی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۷۷- عباس بنائی
با استفاده از نشریۀ پیکارِ دانشجو شماره ۵، نیمه اول آذر ۱۳۶۰. ارگان اتحادیه جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار:
رفیق عباس بنائی فروردین ۱۳۲۷ در یک خانوادۀ نسبتا فقیر در تهران متولد شد. در جوانی بهعلت فقر مادی قادر به ادامۀ تحصیل نبود و برای تامین مخارج زندگی مجبور شد، به کارهای سختی تن دهد، اما همزمان شبانه به تحصیل خود ادامه داد. او بعد از اتمام تحصیلات متوسطه، با مقدار پولی که جمع کرده بود و کمک مالی اطرافیانش توانست در سال ۱۳۵۲ به آلمان سفر کند. در آنجا موفق به دریافت فوقدیپلم در رشتۀ مکانیک اتوموبیل شد. طی سالهای اقامتش در خارج، با کنفدراسیون دانشجویان علیه امپریالیسم و رژیم سرمایهداری شاه فعالیت میکرد. با اوجگیری مبارزات تودهها در ایران، قبل از شهریور خونین ۱۳۵۷، به ایران بازگشت. بعد از سرنگونی خاندان پهلوی و به قدرت رسیدن رژیم جمهوری اسلامی رفیق میگفت: "فقر، گرسنگی، فحشا، بیسوادی، بیکاری، جهل فرهنگی، بحران و... حاصل نظام سرمایهداری میباشد و ما باید علیه این نظام مبارزه کنیم". او در میان تودهها چون ماهی در آب شناور بود و در بسیج مردم منطقۀ خاک سفید تهرانپارس علیه پاسداران نقش بسیار عمدهای داشت.
عباس بهعنوان یکی از اعضای فعال گروه انقلابیون (م.ل) "پیکارخلق" لحظهای از مبارزه و افشای بورژوازی و مرتجعین وابسته به آن یعنی رویزیونیستهای سه جهانی، تودهای و اکثریتیها غافل نمیشد. بعد از وحدت گروه "پیکار خلق" با سازمان پیکار، در این سنگر به مبارزهاش ادامه داد. رفیق عباس با نام مستعار میرزا، مسٸول امكانات الكترونیكی و از مسٸولین فنی رادیو سازمان بود كه در اوایل تابستان ۱۳۶۰ برای مدتی مخفیانه برنامه پخش میكرد.
او رئوف و مهربان و دوستی با وفا برای كارگران بود، در بحثهایش با رفقا با متانت برخورد میکرد، ولی در برابر دشمنان زحمتكشان، با منطقی كوبنده با آنان مقابله میکرد. رفیق بهدنبال تهاجم رژیم به سازمانهای سیاسی دستگیر و در ۲۴/۵/۱۳۶۰ در تهران اعدام شد.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر در روزنامههای ۲۵ مرداد منتشر شد، دادگاه انقلاب اسلامی اتهام او و سایر اعدامشدگان این روز را: "حمله به مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی حكومت و طرح ترور شخصیتهای مملكتی" اعلام كرد.
۷۸- جواد بهاریانشرقی
رفیق جواد بهاریانِ شرقی، ۸ مرداد ۱۳۳۴ در خانوادهای متوسط در مشهد متولد شد. از سنین کودکی بهدلیل بیماری کلیوی بارها مورد عمل جراحی قرار گرفت و دوران کودکی و نوجوانی سختی را سپری کرد. در نوجوانی با مساٸل سیاسی و جریانات چپ آشنا شد و به مطالعهای منظم در این زمینهها پرداخت که او را در مسائل تئوریک بسیار آزموده كرد. جواد از دوستان نزدیك رفیق غلامحسین سلیمآرونی (عباس) کادر برجسته و قدیمی سازمان پیكار بود. در مهرماه سال ۱۳۵۶ در دانشگاه پلیتكنیك (امیركبیر فعلی) در رشتۀ مهندسی نساجی پذیرفته شد و به تهران آمد و از دانشجویان فعال دانشگاه بود. در دورۀ انقلاب با فعالیت در گروه کوهنوردی دانشگاه (اتاق کوه) و کمیتۀ فیلم، در سازماندهی تظاهرات دانشجویی در درون و بیرون دانشگاه نقش فعالی داشت. او در ۱۸ مهر ۱۳۵۹ با رفیق همرزم خود شهلا ازدواج كرد. از ابتدای انقلاب از مروجین و سخنرانان علنی در بخش دانشجویی– دانشآموزی (دال دال) سازمان پیكار در دانشگاهها و مراسم مختلف از جمله هشت مارس، اول ماه مه، روز دانشجو، انقلاب اکتبر و… بود. بر مزار رفیق تقی شهرام در مراسم یادبودش، مجری و سخنران مراسم بود. او تا قبل از بسته شدن دانشگاهها در تابستان ۱۳۵۹ و حتی بعد از آن بهعنوان مجری اكثر میتینگها در كنار رفیق ارژنگ رحیمزاده قرار داشت. پس از قتلعام رهبران جنبش ترکمنصحرا بهدست رژیم جمهوری اسلامی، رفیق سازماندهی و اجرای میتینگی را که در بیرون محوطۀ دانشکدۀ فنی در بزرگداشت آنان با سخنرانی رفیق ارژنگ برگزار شد، بهعهده داشت.
جواد (با نام مستعار سعید) تا زمان دستگیری مسئول تعدادی از مروجین "دال دال" بود. از افراد تحت مسٸولیت او رفیق شهره شیرزادی بود كه ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ تیرباران شد.
مطالعه و تحقیق در متون مارکسیستی که رفیق بخش اعظمی از زندگی خود را صرف آن کرده بود، با تفکر و اندیشه همراه بود. او به راحتی پذیرای هر نظری نمیشد و علاوه بر استقلال نظری از قوۀ تحلیل عمیق و عینیای برخوردار بود. صبح روز سی خرداد در گفتوگویی با همسرش میگفت كه همه چیز به این روال آرام پیش نخواهد رفت و با اطمینان اضافه میکرد که رژیم موج کشتار عظیمی را شروع خواهد کرد.
رفیق برای رژیم و بهخصوص ارگانهای سرکوبگرش همچون دانشجویان خط امام چهرۀ کاملاً شناخته شدهای بود. او در حالیکه ساعت ۶ عصرِ روز شنبه سوم مرداد ۱۳۶۰ برای اجرای قراری تشكیلاتی در میدان امام حسین (فوزیه) از خانه خارج شده بود، دستگیر میشود. جواد را به محل سابق كمیتۀ مشترك برده و در همان جا محاكمهاش كردند. روزنامۀ جمهوری اسلامی اسم او را به همراه ۱۱ رفیق پیكارگر و مبارزانی دیگر به عنوان تیرباران شده در زندان اوین در ۲۴ مرداد همان سال منتشر کرد؛ اما براساس تاریخ وصیتنامۀ کوتاه رفیق و بنابه شهادت دیگر رفقای زندانی، به احتمال بسیار قوی او همراه دیگر رفقا در ۲۱ مرداد ۱۳۶۰ (هجده روز بعد از دستگیری) تیرباران شده است.
همسر او، رفیق شهلا که دو روز بعد از دستگیری جواد برای یافتن اطلاعات و ارتباط با دیگر رفقای سازمان به خوابگاه دانشجویان سر میزند، در آنجا توسط عوامل رژیم شناسایی و دستگیر میشود که تا مرداد ۱۳۶۴ در زندان بود.
۷۹- صالح بهرامی
رفیق صالح بهرامی در ارتباط با سازمان پیکار در ۹ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۸۰- ابراهیم بهرامیسعادت
رفیق ابراهیم بهرامیسعادت ۲۸ مهر ۱۳۶۱ در بندرعباس حلقآویز شد. او كارگر و در رابطه با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۸۱- فرهاد بهرمان
رفیق فرهاد بهرمان سال ۱۳۳۷ در خانوادهای كارگری درآبادان به دنیا آمد. تا مقطع دیپلم در همین شهرتحصیل کرد. بعد از قیام ۱۳۵۷ با تشكیلات سازمان پیکار در آبادان و سپس در ماهشهر به فعالیت پرداخت و همچنین از فعالین در میان جنگزدگان بود. پس از خاموشی سازمان پیكار، فعالیتش را با "سازمان كمونیستی پیكار" ادامه داد؛ در پروسۀ پیوستن به "حزب كمونیست ایران" بود که سال ۱۳۶۲ در كرمانشاه دستگیر میشود و در زندان (مورد آزار و شکنجۀ بسیار قرار میگیرد). او سعی داشت با گولزدن زندانبانان از اعدام رهایی بیابد و بهنظر میرسید كه با آنها مدارا میكند، مثلا نماز میخواند. او مدتها در بند انفرادی ۶۴ زندان دیزلآباد بهسر برد و مدتی در اتاقهای جمعی بند ۶۴. خانوادهاش در ماهشهر زندگی میكردند و برادر بزرگش گاه به ملاقاتش میآمد. روحیۀ بسیار خوبی داشت. تمام اتهاماتش در رابطه با سازمان پیكار بود. او را در اواخر سال ۱۳۶۳ اعدام کردند.
خاطرهای از یک رفیق همبند:
"خردادماه سال ۱۳۶۳، بعد از چند ماه انفرادی در بند ۶۴، مرا به اتاقهای عمومی همین بند كه در ابتدای راهروها قرار داشت، بردند. در این اتاق افراد مختلفی از جریانهای سیاسی متعدد و همچنین دو قاچاقچی مواد مخدر هم بودند. در اتاق غیر از من و یك رفیق پیكاری دیگر، بقیه تظاهر به نماز خواندن میكردند. همۀ افراد، زندانیان شریفی بودند و از تركیب اتاق میشد حدس زد كه رژیم با اكثر آنها مشكل دارد. از جملۀ این افراد، زندانی سیاسی جدیدی بود كه اهل آبادان و همشهری من بود. او كتاب قطوری با جلد سختی با عنوان "تعبیر خواب" از یك آیتالله در دست داشت و میگفت كه كتاب بسیار با ارزشی است. من در روزهای اول بهخاطر همین موارد و نماز خواندنش، به او اعتماد نداشتم، اما پس از چند روز كه در رفتار و صحبتهایش دقت كردم، متوجه شدم كه اشتباه میكنم. یك روز از او پرسیدم كه چرا آن كتاب را با ارزش خواندی، او كتاب را آورد و دوباره تكرار كرد كه واقعا كتاب با ارزشی است و در حالی كه نشسته بود، روی پایش قرار داد و با آن شروع به ضرب گرفتن كرد و آهنگ شادی از آن به صدا درآورد، بعد رو به من كرد و گفت: "هیچ جای دیگر این "دانشگاه انسانسازی"، تنبكی به این خوشدستی پیدا نمیكنی!، برای همین هم بسیار با ارزش است". رفیق فرهاد، بسیار شوخ و بذلهگو بود و روحیۀ خوبی داشت. به من و آن رفیق پیكاری دیگر میگفت كه احتمال میدهد اعدام شود، اما میخواهد از همۀ شانسش تا جایی كه خرابكاری نكند، استفاده كند. رفیق در ارتباط با رفقای شهید غلامرضا آجرپی، علی ظروفی و شهرام محمدیانباجگیران دستگیر شده بود كه متأسفانه همۀ آنها اعدام شدند".
۸۲- غلامرضا بهروان
به نقل از كتاب خاطرات زندان "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"...غلامرضا بهروان صداى قشنگى داشت و گاهى وقتها براى ما آوازى را زمزمه مىکرد، تازه شش ماه بود که عروسى کرده بود. يک روز که از خيابان رد مىشده، مىبيند که عدهاى چماقدار دارند دخترى را که در حال فروش نشريه است اذيت مىکنند. با آنها وارد بحث و مشاجره مىشود و بههمينعلت دستگيرش مىکنند. در دادگاه چهارماه برايش حکم مىبرند و اتهامى که به او مىزنند شرکت در راهپيمايى سازمان پيکار بوده است. بدون توجه به اينکه، او اشاره مىکرد روز قبل از راهپيمایى (۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰) دستگير شده است و چطور مىتوانسته در آنجا حضور داشته باشد؟! ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ در یک اعدام دستهجمعی در زندان گوهردشت [او را نیز] از بند ۵ واحد ۳ زندان قزلحصار به اعدام بردند..."
۸۳- صادق بهمنی
رفیق صادق بهمنی سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ زحمتکش در سنندج به دنیا آمد. بعد از دوم دبستان همراه خانواده به مریوان رفت و در آنجا تا دوم نظری تحصیل کرد. صادق برای کمک به خانوادۀ تنگدستش همزمان با تحصیل کار هم میکرد.
با استفاده از نشریۀ پیکار ۹۲، دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۵۹:
"عشق به زحمتکشان، انگیزهای بود برای رفتن او به دانشسرای مقدماتی و پس از اتمام دانشسرا قدم در راهی گذاشت که انقلابیونی همچون صمد آغازش کرده بودند؛ او در میان زحمتکشان "آلانه" (زادگاه کاک فؤاد) همزمان با تدریس برای فرزندان زحمتکشان آلانه، به آگاه کردن اهالی زحمتکش پرداخت.
رفیق صادق در تابستان ۱۳۵۸ همراه چند تن از رفقای مبارزش با سازمان تماس گرفت و این هنگامی بود که او در اتحادیۀ دهقانان مریوان و در آگاه و متشکل کردن دهقانان نقش بهسزایی داشت. در یورش اول رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی به کردستان، صادق تفنگ به دست گرفت و در کنار اتحادیۀ دهقانان بهعنوان پیشمرگه به مبارزۀ مسلحانه با نیروهای سرکوبگر رژیم پرداخت. بعد از شکست مفتضحانۀ رژیم در کردستان و بازگشت پیشمرگان به شهرها، رفیق مجدداً به کار معلمی خود ادامه داد.
در زمستان ۱۳۵۸ طبق تصمیم سازمان بهعنوان پیشمرگه در منطقۀ "ترکه ور" و "مه رگه ور" بین شهرهای ارومیه و اشنویه به کار سیاسی تشکیلاتی پرداخت. استعداد در کار سیاسی– نظامی و روحیۀ تودهای– انقلابی او در جوشخوردن با زحمتکشان باعث شد که رفیق صادق به معاونت مسئول دستهای از پیشمرگان سازمان ارتقا یابد. بعد از ۶ ماه رفیق صادق در مریوان و سپس در کامیاران سازماندهی شد.
صمیمیت عمیق رفیق صادق با زحمتکشان برای روستاییان حوزۀ فعالیتش، از او چهرۀ آشنایی ساخته بود. پیر و جوان آبادیها محبت عجیبی از او به دل داشتند. در ۱۷/۱۰/۱۳۵۹ وقتی که بیش از هزار نفر از مزدوران جاش و پاسدار و ارتشی به منطقۀ "کوله ساره" حمله کردند، رفیق صادق بعد از ۲ ساعت مقاومت دلیرانه و پس از وارد آوردن ضرباتی بر دشمن همراه ۴ رفیق همرزمش در محاصرۀ تعداد زیادی از نیروهای دشمن افتاد و قهرمانانه جنگید. در میدان نبرد گلولهای بر قلب آتشین او که دلش برای زحمتکشان میتپید نشست و رفیق صادق بهمنی (كاك جمال) از جنبش مقاومت خلق کرد به شهادت رسید.
بعد از اتمام نبرد نابرابر ۶ ساعته و فرار دشمن، اهالی زحمتکش آبادی و پیشمرگان قهرمان به محل شهادت رفیق شتافتند و پیکر خونین او را همچون پرچمی سرخ بر دوش گرفته و با چشمانی پر از اشک رهسپار آبادی "کوله ساره" شدند.
یكی از پیامهای کاک صادق بهمنی به رفقای همرزمش:
"دلیران کُردستان! رزمآوران خلق کُرد! پیکرهای خونین همرزمان ما پرچم سرخ مقاومت ماست، همچون رودخانهها، ایستادن ما را پیشه نیست. همچون کوهساران پا برجا خواهیم ماند. همچون دریاها طغیان خواهیم کرد، همچون طوفان بر ستمگران خواهیم تاخت. ما فاتحان قلههای رفیع حماسهها، ما از تبار آتش و خون و مقاومت، ما از کاروان عاشقان رهایی از بندگی و بردگی، ما جوشیده از دل خلق قهرمان کُرد هستیم. بیایید لالهها را با خون خویش سیرآب سازیم. پیکار ما خونین، اما افتخار آفرین است. پیشمرگه را توقف پرهیز از نبرد، ذلتی بیش نیست. مگر پیشمرگه میمیرد؟".
تشییع جنازۀ با شکوه رفیق شهید صادق بهمنی در "کوله ساره" و مراسم یادبود در "طا":
"ظهر روز ۱۸/۱۰/۱۳۵۹ پیکر به خون خفتۀ رفیق شهید کاک صادق بهمنی (جمال) بر دوش زحمتکشان و پیشمرگان انقلابی قرار گرفت و در معیت اهالی منطقه و پیشمرگان قهرمان "کومله"، "پیکار" و "رزمندگان"، به قبرستان محل انتقال یافت و طی مراسم باشکوهی به خاک سپرده شد. مراسمی که هر لحظۀ آن بیانگر پیوند عمیق پیشمرگان انقلابی و زحمتکشان آبادی بود. ساعت ۴ بعدازظهر همان روز مراسم یادبودی از طرف سازمان پیکار در مسجد آبادی برگزار شد. در این مراسم نمایندۀ سازمان ضمن سخنرانی حول زندگی و تاریخچۀ مبارزاتی رفیق شهید و قدردانی از همکاری و فداكاری اهالی محل، بر همبستگی زحمتکشان و پیشمرگان انقلابی جنبش مقاومت جهت تشدید و تعمیق مبارزات خلق کُرد تاکید کرد. در قسمت بعدی مراسم، نمایندگان پیشمرگان کومله و سازمان رزمندگان ضمن سخنرانی، از یاد پرافتخار کاک صادق تجلیل کردند. همان روز در آبادی "طا" بهمحض بازگشت پیشمرگان از "کوله ساره"، مردم زحمتکش آبادی جمع شده و با تأثر فراوان در مراسم یادبود رفیق صادق شرکت کردند. طی این مراسم رفیق پیشمرگهای که در طول درگیری، همراه رفیق زخمی شده بود در مورد چگونگی درگیری و جانبازی و قهرمانیهای رفیق صادق صحبت کرد.
روز بعد نیز در نماز جمعه، نمایندۀ پیشمرگان سازمان در مسجد سخنرانی کرده و ضمن گرامی داشت یاد رفیق، اوضاع سیاسی کشور و کُردستان، وظایف انقلابیون و زحمتکشان را برای اهالی "طا" تجزیهوتحلیل نمود.
مردهای تو؟
نه، نه!
زندهای تو به ابد
کی تو را خلق فراموش کند؟
تو همچنان پنجه فکندی با مرگ
و تمام تن تو آتش بی پایان بود
بلشویک وار بباید جنگید
بلشویک وار بباید جنگید
چه کند با دل چون آتش ما آتش تیر؟".
۸۴- لادن بیانی
با استفاده و کمی ویراستاری از نوشتۀ "سرود خلق، سرود زندگی است"، از یاسمن، منتشره در كتاب زندان (جلد دوم)، نشر نقطه، ۱۳۸۰:
رفیق لادن بیانی هفتم آبان ۱۳۳۶ در خانوادهای مرفه در رشت به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده بود و دو خواهر بزرگتر از خود داشت. رفیق كودكی قوی، با قدی متوسط و استخوانبندیای درشت بود. چشمان قهوهای بسیار زیبا داشت. پدرش وكیل دادگستری و مادرش دیپلمه و خانهدار بود. پدر و مادر از هیچ كوشش برای ادامۀ تحصیل فرزندان فروگذار نبودند. لادن بچهای بود خجالتی و كنجكاو كه مشاهداتش را از درگیریهای معمولی خانوادگی مینوشت. دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان را در رشت گذراند. با مطالعۀ كتابهای مختلف اجتماعی كه در دسترس بود، سعی در بالا بردن آگاهی خود داشت، اگر چه پدر و مادر او بهشدت از سیاسی شدن فرزندان خود جلوگیری میكردند.
سال ۱۳۵۴ در رشتۀ پزشكی دانشگاههای مشهد و تبریز پذیرفته شد و از آنجا كه محیط دانشگاه تبریز را سیاسیتر میدید، دانشگاه آذرآبادگان تبریز را انتخاب كرد. در محیط دانشگاه با جمعهای كوهنوردی كه بیشتر از فعالین سیاسی بودند آشنا شد و بیشتر در متن فعالیتهای سیاسی قرار گرفت.
در همان سال، یكی از بستگانش كه به تازگی از اروپا آمده و از فعالین كنفدراسیون دانشجویان بود، با خود تعداد زیادی کتاب ماركسیستی به زبان فارسی آورد و لادن و رفقایش را در تبلیغوترویج ایدههای ماركسیستی شریك كرد. لادن بدین طریق با ادبیات چپ، جنبش چریكی و ایدههای ماركسیستی آشنا شد.
لادن در اواخر دیماه ۱۳۵۵ بر اثر یك اشتباه، با كولهپشتیای پر از اعلامیههای ماركسیستی و ضدحكومتی كه توسط همان خویشاوند تهیه شده بود، دستگیر شد. در اواخر سال ۱۳۵۶ پس از چند ماه زندان و شكنجه به ۵ سال زندان محكوم میشود. در دادگاه دوم محكومیتش به دو سال تخفیف یافت و در اولین موج آزادی زندانیان سیاسی در شهریور ۱۳۵۶ آزاد شد و به تحصیلاتش ادامه داد. اوایل سال ۱۳۵۷، پدر و مادرش او را برای تعطیلات به سویس فرستادند، اما روحیۀ سركش او توان ماندن در آنجا را نداشت و همزمان با مبارزات مردم علیه رژیم شاه، كمی پیش از قیام در اوایل بهمنماه ۱۳۵۷ به ایران بازگشت.
در همان اوان قیام به جمع هوادارن سازمان پیكار پیوست و از فعالین تشكیلات دانشجویی– دانشآموزی (دال دال) شد. او همچنان در تبریز به تحصیل ادامه میداد و هر هفته چند روزی را هم در تهران برای كار در فعالیتهای سازمانی میماند. در زمان تحصن كارگران بیكار در وزارت كار در فروردین ۱۳۵۸، یكی از مروجین سازمان و همچنین گزارشگر این اعتصاب بود. همچنین در پاییز ۱۳۵۸ كه جمهوری اسلامی دست به اخراج دختران از مدارس فنیوحرفهای زد، از پیشاهنگان صف مبارزه علیه این نابربری شد.
رفیق لادن در تشكیلات تبریز از رفقای نزدیكِ اكبر آقباشلو (رفیق ایوب) بود و در زمان اختلافات رفیق ایوب با سازمان در دوران برگزاری كنگرۀ دوم در تابستان ۱۳۵۹، همراه او از سازمان جدا شد و به اتفاق چند رفیق دیگر "گروه ستاره سرخ" را بنیان گذاشتند.
هشتم تیرماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی رفقا لادن و ایوب مورد یورش پاسداران قرار گرفت و هر دو دستگیر شدند. علیرغم تلاش خانواده برای یافتن ردی از او، هیچكدام از ارگانهای پلیسی و امنیتی رژیم به آنها پاسخ درستی نمیدادند. یكی از كسانی كه در زندان اوین او را دیده بود، خاطرهای از وی تعریف كرده است:
"در تابستان سال ۱۳۶۰، وقتی در یكی از راهروهای اوین چشم بسته در انتظار ایستاده بودم، صدای لادن را میشنیدم كه در حال صحبت با یك پاسدار نگهبان زندان و پرسوجو در مورد زندگی او بود. لادن به او توضیح میداد كه اهداف كمونیستها از بین بردن فقر و فلاكت در جامعه است".
لادن هفتم شهریور ۱۳۶۰ همراه تعداد زیادی از رفقای پیكارگر اعدام شد. نام او و سایر رفقا در روزنامۀ جمهوری اسلامی ۸ شهریور ماه منتشر شد. رفیق لادن بیانی در هنگام كوهنوردی با رفقای دیگر همواره این سرود را میخواند:
"سرود خلق سرود زندگی است
به پیش، به پیش به سوی سوسیالیسم
تو ای رفیق،
ببر سرود رزم ما به كوچهها،
میان تودهها".
۸۵- نصرتالله بیرموند
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۹، دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۶۰:
رفیق نصرتالله بیرموند سال ۱۳۳۹ در شهرستان بروجرد در خانوادهای نسبتا فقیر متولد شد. رفیق صبح تا شام همراه پدرش در دکان کار میکرد. کسانی که بهنوعی با نصرت برخورد کرده بودند، او را دوست داشتند و از خشم و کینۀ او نسبت به پولدارها و خصوصا رباخواران که چند بار باعث فراری یا زندانی شدن پدرش هم شده بودند، تعریف میکردند.
کلاس اول دبیرستان بود که بهخاطر فشار زندگی ترک تحصیل کرد. ولی یکسال بعد یعنی در اواخر سال ۱۳۵۳ در رابطه با نزدیکانش شروع به مطالعۀ کتابهای انقلابی کرد و در این رابطه علاقه و شوق بسیاری از خود نشان میداد. در همان اوایل خواهان تشدید مبارزه بود و در عمل هم پیگیری زیادی از خود نشان داد. قبل از اینکه وارد زندگی سیاسی شود، چندین بار با مزدوران ساواک درگیر شده بود. سال ۱۳۵۵ محفلی که رفیق در آن فعال بود، مشی چریکی را رد کرده و به کار سیاسی– تشکیلاتی، تشکیل حزب طبقۀ کارگر و کار سیاسی در درون طبقه اعتقاد پیدا میکند.
رفیق سال ۱۳۵۵ برای کار در کارخانه به تهران رفت ولی بهعلت پایین بودن سنش هیچ کارخانهای قبولش نکرد. او در کارگاهی مشغول بهکار شد. مدت دو سال در تهران و تبریز به کارگری پرداخت و در تبریز به مطالعۀ بیشتر دربارۀ رد مشی چریکی و خیانتهای حزب توده ادامه داد. هنگامی که مبارزات تودهها در سال ۱۳۵۷ اوج گرفته بود به شهرستانش برگشت و بهطور فعال در تظاهرات و تشکیل نمایشگاههای کتاب شرکت کرد. در اواخر سال ۱۳۵۷ که گروه "هسته مقاومت" تشکیل شد، رفیق فعالیت خود را در این گروه ادامه داد. در پاییز ۱۳۵۸ "هسته مقاومت" با دو محفل دیگر وحدت کرد که گروه جدیدی به اسم "مبارزین طبقه کارگر" تشکیل شد.
در مبارزه ایدئولوژیکی که بعد از چند ماه از موجودیت این گروه در گرفته بود و باعث انشعاب آن گشت، فعالانه شرکت کرد و سپس همراه دیگر رفقایش به سازمان پیکار پیوست. آنچه که جزو ویژگیهای رفیق بود و او را زبانزد رفقایش کرده بود پیگیری، قاطعیت و پشتکارش در تمامی صحنههای مبارزه بود.
رفیق نصرت كه با نام مستعار محسن در تشكیلات فعالیت میكرد، عضو فعال كمیتۀ ارتباطات و مالی سازمان بود. او و ۱۲ رفیق پیكارگر به دنبال ضربۀ پلیسی به كمیتۀ انتشارات، تداركات و توزیع که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ روی داد دستگیر شدند. بنابر خبر روزنامۀ جمهوری اسلامی یك شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۶۰، او و دیگر رفقا در یك اعدام دستهجمعی به اتفاق ۱۸ مبارز دیگر در شامگاه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شدند. این دومین گروه اعدام دستهجمعی رفقای پیكارگر در رابطه با این ضربه بود. گروه اول در ۳۱ تیرماه تیرباران شده بودند.
مراسم بزرگداشت با شکوه رفیق نصرتالله بیرموند:
شنبه ۲۴/۵/۱۳۶۰ رادیو و تلویزیون خبر اعدام او و چندین رفیق دیگر را اعلام کرد. با پخش این خبر که اسم رفیق نصرتالله هم میان آنها بود، مردمی که او را میشناختند در غم و اندوه فرو رفتند. خانواده هنوز از این خبر در شوکه بود که مردمی که این خبر را شنیده بودند به منزل آنها سرازیر شدند. در ساعت اولیه، انعکاس خبر در بین مردم دهانبهدهان میگشت. شب اول با همدردی تعدادی دوستان و آشنایان به اتمام رسید. روز بعد تودۀ بسیاری از زنان و مردان حتی بچهها دسته دسته به منزل خانوادۀ رفیق میآمدند. استقبال مردم به حدی بود که منزل گنجایش مهمانان را نداشت که مردم محل آمادگی خود را برای هر گونه کمک از قبیل خانه و امکانات دیگر به خانواده اعلام داشتند.
دراین مراسم باشکوه خشم و کینۀ مردم از روستایی و شهری و عشایر در شعارها آشکار بود. شرکت تودهها در این مراسم بهقدری فعال و گسترده بود که فالانژها و مزدوران رژیم حیرتزده شده بودند، چنانکه یکی از این مزدوران گفته بود: "مردم میدانند او کمونیست است و در مراسم او هم شرکت میکنند. اینها به ما و اسلام پشت کردهاند". این مزدوران و عوامل آنها فکر میکردند که در این مراسم فقط دوستان و رفقای شهید شرکت خواهند کرد و آنها قادر به سرکوب و دستگیری آنها میشوند. دوستان و مردم با وجود اینکه مراسم در سه خانه برگزار میشد، بهعلت کمبود جا میآمدند و میرفتند. بسیاری از شرکت کنندگان موقعی که میخواستند مراسم را ترک کنند به پدر خانوادۀ رفیق اظهار میداشتند که ما تسلیتی نداریم به شما بگوییم، امیدواریم این رژیم سرنگون شود.
مراسم حدود پنج روز از صبح تا شب ادامه داشت. شرکت گروهی و فعال عشایر قهرمان لرستان در این مجلس به مراسم شکوه و جلال خاصی میداد. رفقا از جمله خانوادۀ رفیق برای مردم شرکتکننده به خوبی توضیح میدادند که رفیق در مدت یک ماه بعد از دستگیری چگونه زیر آزار و اذیت و شکنجه قرار داشته ولی هرگز حتی یک لحظه علیه زحمتکشان و سازمانش لب به سخن نگشود و تا دم مرگ مقاومت کرد. وقتی جریان دستگیری و اعدام رفیق برای مردم بازگو میشد، آنها خشم خود را بیشتر بیان میکردند. چند نفر از شرکتکنندگان میگفتند که تمام آن توبهنامهها و پشیمانیها و ندامتها که پشت رادیو و تلویزیون میآورند دروغ میباشد و ما اصلا باور نمیکنیم. یکی از زحمتکشان میگفت: "برادر ناراحت نباش، نصرت تنها فرزند شما نبوده او فرزند همۀ ما بود، ای کاش من هم پسری چون نصرتالله شجاع و نترس داشتم". دیگری میگفت: "مشهدی، غم نخور این رژیم هم رفتنی است، آن کس که باد میکارد توفان درو خواهد کرد". یکی از بستگان رفیق در بین جمع میگفت: "من اصلا هر چقدر فکر میکنم که نصرت از موقعی که خود را شناخته کوچکترین خطایی کرده که نکرده، همیشه به زیردستان کمک نمیکرد که میکرد، برای خانه کار نمیکرد که میکرد، من اصلا نمیدانم چگونه نصرت را فراموش کنم، ای کاش همه چیزم را از دست میدادم ولی او را از دست نمیدادم".
۸۶- روبرت پاپازیان
رفیق روبرت پاپازیان اول بهمن ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ مرفه ارمنی در تهران به دنیا آمد. از نوجوانی با ذهنی پویا، مستقل و کنکاشگر، نظرات و باورهای غالب درجامعه را مورد نقد و بررسی قرار میداد. با اینکه به طبقۀ مرفه جامعه تعلق داشت، نسبت به شرایط افراد کمدرآمد حساس بود و داشتههایش را صمیمانه با دوستانش تقسیم میکرد. او در مقابل زور و بیعدالتی بیتفاوت نبود و همیشه در دبیرستان از همکلاسیهای خود در برابر زورگویی سایرین دفاع میکرد. خانواده و دوستانش او را انسانی مهربان، سخاوتمند، وفادار و بلندنظر توصیف میکردند که قلبش برای همه میتپید. در همصحبتی فردی آرام بود، چنانکه افراد در سنین مختلف اعم از زن و مرد در کنارش احساس آرامش میکردند چونکه با نگاه و اندیشۀ باز به حرفهای دیگران صبورانه گوش میداد.
موضوعات و مسائلی که ذهن رفیق را به خود مشغول میكرد، فراتر از روزمرهگیهای زندگی بود. در نوجوانی به انجمن نوجوانان حزب داشناک ارامنه پیوست، اما پس از مدت کوتاهی منتقد نگاه ناسیونالیستی آن شد که صرفا بهصورت محدود به امور جامعۀ ارامنه میپرداخت و حول مسائل و اهدافی متمرکز بود که چندان ارتباطی با زندگی در جامعۀ ایران نداشت. كنارهگیری از مسائل و مشکلات جامعۀ ایران که اقلیت ارامنه نیز بخشی از آن محسوب میشد را تنگنظرانه و شووینیستی ارزیابی میکرد.
روبرت در زندگی کوتاه خود در رسیدن به ایدههای سوسیالیستی، فراز و نشیبهای زیادی را سپری کرد. پس از اتمام دورۀ متوسطه در دبیرستان پسرانۀ ارامنۀ "کوشش" برای ادامۀ تحصیل به سویس و سپس فرانسه رفت. شهریور ۱۳۵۵به کنفدراسیون دانشجویان پاریس پیوست و سال ۱۳۵۶ به دنبال مرزبندی به طرفداری از سازمانهای داخل کشور در درون کنفدراسیون، به فعالیت در درون گروه مخفی سیاسی "درک" (دانشجویان و روشنفکران کمونیست) پرداخت و به همراه این گروه بهتدریج به سوی بخش مارکسیست لنینیست (م.ل) سازمان مجاهدین سمتگیری کرد. همان سال ۱۳۵۶ در پاریس از موسسۀ آموزش دیپلماسی و روابط بینالمللی مدرک لیسانس گرفت.
تابستان ۱۳۵۷ در اوج جنبش ضدسلطنتی به ایران بازگشت و فعالانه در آن شرکت کرد. در همان سال در پی بحران درونی سازمان مجاهدین م.ل و مورد نقد و بررسی قرار گرفتن روشهای اتخاذ شده، در آذرماه ۱۳۵۷ سازمان پیکار شکل گرفت. روبرت همراه اکثریت افراد گروه "درک" با بررسی مسیر تحولات جنبش چپ و سازمانهای موجود در ایران، اواخر سال ۱۳۵۷، به سازمان پیکار پیوست. او در جنوب تهران سازماندهی شد و به فعالیت سیاسی خود ادامه داد.
روبرت آذرماه ۱۳۵۸ به کردستان، شهر سنندج رفت و در تحصن دیماه شهر نقش فعالی ایفا کرد. در آنجا بهعنوان مروج تٸوریک–سیاسی به فعالیت پرداخت و در یكی از حملههای دولت به کردستان (فروردین ۱۳۵۹) همراه سایر مبارزین، از شهر دفاع کرد.
پس از خاتمۀ درگیری نظامی در کردستان، مبارزه و فعالیت سیاسی خود را در روستاها و کوههای اطراف ادامه داد. از شهریور ۱۳۶۰ همزمان با موج سرکوب گروههای مخالف جمهوری اسلامی بین شهرهای مختلف کردستان به فعالیت خود به صورت مخفی ادامه داد. در آذرماه ۱۳۶۰ بهدلیل لو رفتن از سوی چند تن از توابین، ناچار به ترک سنندج و اقامت در تهران شد.
بهدنبال حمله رژیم به نیروهای چپ و شدتگیری بحران درونی سازمان پیکار، ذهن مستقل، منتقد و جستجوگرش درگیر سوالات و انتقادات از برخی نظرات سازمان و رهبری آن بود که ۱۶ بهمن ۱۳۶۰ در اطراف خانۀ یکی از آشنایانش، از سوی یک تواب شناسایی و دستگیر میشود. از او خواسته شده بود تا امن بودن خانهای را بررسی کند و در صورت حصول اطمینان از امنیت آنجا، مدارک و اسناد سازمانی را بیرون بیاورد. بنابه اظهار یکی از رفقا، علیرغم تردید زیاد، متأسفانه این مسئولیت را میپذیرد. در کوچه یکی از مأمورین رژیم او را به اسم سازمانیاش "رضا" صدا میزند، وقتی عکسالعمل نشان میدهد،.دستگیرش میکنند، او شناسنامهاش را نشان میدهد و میگوید که روبرت پاپازیان است، اما توابی که خانه را لو داده و در محل در انتظار او بود، روبرت را میشناخته و حتی اسم مستعار او را میدانسته. با توجه به اطلاعات تواب مورد نظر از فعالیتهای روبرت در کردستان و همچنین اطلاعات کافی رژیم از فعالیت سازمان پیکار در منطقۀ کردستان که منجر به خروج اعضای سازمان و بازگشت به تهران شده بود، پروندۀ روبرت خیلی زود سنگین و تکمیل میشود.
درطی پنج ماه بازداشت، از ملاقات حضوری و امکان مکالمه تلفنی با خانواده محروم بود. فقط با یکی از نمایندگان خلیفهگری ارامنه ملاقات حضوری و کوتاهی داشت. در این دیدار به نرمش و کوتاه آمدن از مواضعش تشویق شد، اما او به این درخواست پاسخ منفی داد. او به هدف و مبارزهاش اعتقاد راسخ داشت. روبرت در نامهای که دو یا سه روز قبل از اعدامش در تاریخ ۲۴ تیرماه ۱۳۶۱ از بند ۳ (یا ۲) اتاق ۲ بالا نوشته بود و بعد از اعدامش به دست خانوادهاش رسید، گفته بود که به محض رسیدن حکم دادگاه، خانواده را در جریان قرار خواهد داد. در نامه همچنین مینویسد که نگران حال مادربزرگ و مادرزنش است. بهنظر میرسد میخواسته به رفقایش هشدار بدهد. از پنج ماه زندان وی بهجز یک نامه که به افراد خانواده نوشت، چیزی در دست نیست. بعد از اعدام عینک و بلوزش را به خالهاش میسپارند. رژیم حتی حاضر به دادن وصیتنامه و بقیه وسایل او به خانوادهاش نشد.
روبرت در مدت اسارت، در حرکتهای جمعی، تشکیل گروههای گفتوگو، مطالعه و آموزش زبان فرانسه شرکت فعالی داشت. براساس خاطرات همبندانش، با روحیۀ بسیار مقاوم به دیگران نیز روحیه میداد و با وجود تمام شکنجهها و فشارها، نه تنها پایدار میماند بلکه شخصیت صادق، متین و انسانیاش در نبرد با شرایط بسیار سخت و بیرحمانۀ زندان متبلور میشود. پیداست که وسعتنظر و انسانیت او در حمایت، همدلی، پشتیبانی فکری و روحی از زندانیان، فراتر ازحیطۀ محدود سازمانی بود. روبرت با ایجاد روابط صمیمانه و صادقانه در بین افراد حتی در بین زندانیان گروههای دیگر نیز تأثیرگذار بود و محبوبیت و احترام خاصی در بین زندانیان داشت. او میگفت: "زندان هم یکی از عرصههای مبارزه است. باید در این عرصه نیز مقاومت کرد".
همبندان او بیاد دارند که روبرت در جو وحشتناک شکنجه و اعدام زندان اوین با قیافۀ آرامش میگفت: "بههرحال برای مدت زمان محدودی زندگی میکنیم، مهم نه مدت این دوره بلکه مضمون آن است". رفیق قبل از اعدام به بهانۀ برداشتن ساعتش به نزد همبندانش باز میگردد تا با آنها وداع کند. آخرین کلامش این بود: "مهم طول عمر نیست، بلکه تأثیر زندگی و مرگ ماست بر دیگران، زندگی به معنای وسیعش همواره ادامه دارد". او را پس از پنج ماه مقاومت و پایداری همراه ۱۵۰ زندانی سیاسی دیگر در ۲۸ تیرماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران کردند و در خاوران در یک گور دستهجمعی به خاک سپرده شد.
۸۷- فریدون پرناک
رفیق فریدون پرناک پنج اردیبهشت ۱۳۳۸ در شهر کوچک گیلانغرب به دنیا آمد. او فرزند اول و محبوب خانواده بود با چندین خواهر و برادر. پدرش روستایی زحمتکشی بود که بهخاطر آیندۀ فرزندانش به شهر رفته و مغازهای باز کرده بود. فریدون در دوران تحصیل شاگرد با استعدادی بود و هر سال شاگرد اول میشد. یک معلم مذهبی و متعصب همواره در صدد جذب او به اندیشههای خود بود. این فرد در سرنوشت و سرانجام تراژیک او نقش مهمی داشت. فریدون پس از تحصیلات ابتدایی به قصرشیرین رفت و در آنجا به تحصیل ادامه داد. در دوران پایانی دبیرستان با اندیشههای کمونیستی و مبارزات ضددیکتاتوری آشنا شد. سال ۱۳۵۶ با رتبۀ خوبی در کنکور سراسری در رشتۀ فیزیک دانشگاه گیلان پذیرفته شد.
از همان روزهای اول ورود به دانشگاه، وارد مبارزات دانشجویی شد و بارها بهعنوان نمایندۀ دانشجویان در قبولاندن خواستههای آنها به مسئولان فعال بود. دو بار توسط ساواک و گارد دانشگاه دستگیر شد و مدت کوتاهی در بازداشتگاه گذراند. در قیام ۱۳۵۷ با مردم در سرنگونی رژیم پهلوی همراه شد و در همین دوره به جمع "دانشجویان مبارز" پیوست و فعالانه در کارهای مبارزاتی آن شرکت داشت. با پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست و کمی بعد در بخش دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) استان گیلان در رشت سازماندهی شد. در آنجا یکی از پرشورترین فعالان و از گردانندگان کیوسک نشریات سازمان در میدان شهرداری رشت بود.
در مقابله با بسته شدن دانشگاهها در اول اردیبهشت ۱۳۵۹، موسوم به "انقلاب فرهنگی"، فریدون یکی از فعالینی بود که در ساعات اولیه تسخیر دانشگاه توسط حزباللهیها، نام او اشتباها بهعنوان یکی از کشته شدگان برده شد. پس از بسته شدن دانشگاهها مدتی در تشکیلات تهران و سپس در اسلامآباد غرب فعالیت میکرد. بسیاری از خانوادهها با آغاز جنگ ایران و عراق به اجبار به این شهر مهاجرت کرده بودند. فریدون در این منطقه فعال و از اعضای مرکزیت تشکیلات در آنجا بود. با بروز بحران درونی و ضربات پلیسی به سازمان که آن را دچار ضعف و فروپاشی کرده بود، او طرفدار حفظ تشکیلات و هوادار جناح موسوم به "کمیسیون گرایشی" شد. در تشکیلات غرب کشور اغلب هوادار "جناح انقلابی" یا "مارکسیسم انقلابی" بودند و با وجود اختلافات سیاسی با دیگر مسئولین تشکیلات به همۀ وظایفش بهدقت عمل میکرد. او یکی از اعضای باهوش و خلاق تشکیلات بود و رفقا روی او حساب میکردند.
اوایل پاییز ۱۳۶۰ بهدلیل جو نظامی–پلیسی در آن شهر کوچک، بنابه توصیۀ تشکیلات، فریدون مصمم شد که مدتی از آن محیط دور شود. به پیشنهاد عمویش به قصد عزیمت به روستای خانوادگیشان به گیلانغرب رفت. در آنجا متأسفانه مورد شناسایی همان معلم دوران دبستانش به نام "مرتضی شیرزادی" قرار گرفت که بارها بر سر انقلاب و عدم حقانیت رژیم بحث کرده بودند. این فرد حزباللهی که بعدها به نمایندگی مجلس رژیم هم رسید، رفیق فریدون را بهعنوان یک کمونیست و ضدرژیم میشناخت. فریدون همراه عمویش توانسته بود ۱۰ کیلومتری از شهر خارج شود و به ظاهر از دست پاسداران بگریزد، اما پاسداران با راهنمایی آن معلم حزباللهی، در میانۀ راه رفیق را از اتوموبیل پیاده میکنند و با دستارِ کُردیای که عمویش بر سرِ داشت، چشمان فریدون را میبندند و به سپاه پاسداران اسلامآباد غرب تحویل میدهند.
در زندان بدون هیچ مدرک و یا حتی اتهام مشخصی، فقط بهدلیل اینکه کمونیست است، مدتها بهشدت شكنجهاش میدهند. پاسداران در اوایل حتی نمیدانستند که او از هواداران سازمان پیکار است. با ضربه خوردن تشکیلات پیکار در آن شهر و دستگیری تعدادی از هواداران، متأسفانه اطلاعات بیشتری در مورد او بهدست رژیم افتاد. رژیم همچنین با درخواست اطلاعات از سپاه و کمیتۀ رشت، او را به اعتراضات دانشجویی مرتبط کرد و بر اتهامات و شکنجههای او افزودند. او برای خلاصی از شکنجه و ترس از اینکه نتواند شکنجهها را تحمل کند و موجب لو دادن افراد شود، دو بار دست به خودکشی زد و به بیمارستان منتقل شد، اما با وجود تمام شکنجه و آزارها، رفیق فریدون هیچ اطلاعاتی نداد.
او همراه دیگر دستگیرشدگان و همپروندهایهایش در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ در داگاهی چند دقیقهای، توسط حجتالاسلام علی موحدی جنایتکار، "محاکمه" و به اعدام محکوم شد. آنها را روز جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به زندان دیزلآباد كرمانشاه به طبقۀ دوم، بند ۲ شهربانی منتقل کردند که زندانیان سیاسی را در خود جای داده بود. از آن زمان تا شامگاه سه شنبه، ۵ مردادماه ۱۳۶۱ که او و چند زندانی دیگر را "با اثاث" (اصطلاحی در زندان دیزلآباد، به معنی زندانی با همۀ متعلقات) صدا کردند، حدود سه ماه زیر اعدام بود. برخی از همبندیهایش به یاد دارند که در زمان هواخوری فریدون پرشور، به آرامی در حیاط بند گام میزد و کمتر با دیگران صحبت میکرد.
رفیق را همان شامگاه در حالی که با صدای بلند فریاد میزد: "زنده باد کمونیسم، زنده باد سوسیالیسم"، اعدام کردند. یکی از همبندیانش میگفت: "از زمان بردن آنها، بندها در خاموشی فرو رفت. حتی زندانیان عادی نیز در سکوت کارهایشان را انجام میدادند. کمتر از یک ساعت بعد از بردن آنها صدای رسای رفقا کمی دورتر از دیوارهای بند شنیده میشد و آنگاه میفهمیدی که چرا همه سکوت میکنند، تا آخرین نداهای دلاورانِۀ آنها را بشنوند".
فردای آن روز به پدرش اطلاع داده شد که برای تحویل جسد به پزشکی قانونی کرمانشاه مراجعه کند. پدر جسد را تحویل گرفت و در همآنجا به زیر پای پسر بزرگش بوسه زد. رفیق در مزارستان عمومی گیلانغرب با حضور و شرکت جمعیت زیادی از مردم تشییع شد. تا چند روز تعدادی از بستگانش کنار قبر او میخوابیدند تا از تعرض حزباللهیها در امان باشد، اما آنها بالاخره یک روز به قبر او هجوم برده و آن را تخریب کردند. خانواده تصمیم گرفت که قبر را از پایین تا سطح زمین با سیمان پر کند تا دیگر هیچکس نتواند تعرضی کند.
نوشتهای از خواهرش:
"با سپاس فراوان به پدرم (که با احترام بوسه میزند به زیر پای دلاورِ غرق در خونش) و احترام به پاهای تاول زدۀ مادرم که یک لحظه فریدون را در دیزلآباد تنها نمیگذاشت. سینۀ مادرم مالامال است از خاطرۀ برادرم و دیگر رفقای همبندش و کینه به دل از دزدهای جاش گیلانغرب و جنایت کارانی که تشنه بودند به خونِ گرمِ برادران، خواهران و رفقایم. دست تکتک همه شما را رفیقانه میفشارم".
بخشی از نامۀ فریدون به مادرش در گیلانغرب، زمانی که دانشجو بود و در رشت سکونت داشت (سال۱۳۵۸):
"...سعی کنید همانطورکه در زندگی از پی سختی و مشکلات زندگی برآمدهاید، مقاوم باشید، آفتاب زندگیبخش در پس ابر تیره پنهان نخواهد ماند. زندگی تو و پدرم با کار و زحمت توأم بوده، تنها برای سعادت ما، من و خواهرانم. در مقابل شما و شب نخوابیهایتان و رنج طاقتسوزتان در بزرگ کردن ما و در مقابل دستان پینهبستۀ پدرم با کار طاقتفرسا و کشندهاش که بتواند ما را در رفاه نسبی بزرگ کند چه میتوانیم انجام دهیم؟ ما زندگیمان را مدیون زحمات و رنجتان میدانیم. همانگونه که مقاوم در زندگی مشقت بارت از پس رنجها برآمدی، به خواهرانم بیاموز که در مقابل مشکلات مقاوم باشند تا آماده شوند برای شرافتمندانه زندگی کردن و برای مقابله با بدیها و ستمها و زندگیشان در جهت خدمت به خوبیها و نیکیها باشد. زمان بهسوی زندگی بهتر سیر میکند آن هم از بطن و درون سختیها و مشکلات و این امری طبیعی است. ... فرزندت فریدون پرناک".
نوشتهای از یک رفیق:
"به یاد رفیق از دست رفتهام فریدون پرناک،
شخصیت سیاسی و مرگ حلاجوار فریدون روی دیگر شخصیت او را در سایه قرار داده و شاید کمتر کسی بداند که فریدون جوانی بسیار با استعداد و تیزهوش و یکی از دانشآموزان نمونه و ممتاز مدارس گیلانغرب بود؛ و هنگامی که در سالِ اگر اشتباه نکنم ۱۳۵۵ در کنکور سراسری (که آن موقع در کنکور قبول شدن کار هر کسی نبود) با معدل بالایی در رشتۀ فیزیک قبول شد، در خیابان میدیدم که چگونه مردم و مخصوصا جوانان روزنامۀ اطلاعات که اسامی قبولشدگان کنکور سراسری از جمله نام فریدون را با نام شهرستان مربوطه و در کنار آن نام گیلانغرب درج شده بود، با افتخار به هم نشان میدادند. فریدون در بدو ورود به دانشگاه به کار سیاسی روی آورده و یکی از فعالان دانشجویی دانشگاهش میشود. در بحبوحۀ قیام و در ماههای پایانی پیش از سقوط رژیم پادشاهی به گیلانغرب برگشت؛ آن موقع همزمان بود با دستگیری دو تن از معلمان گیلانغرب به وسیلۀ ساواک، یعنی زنده یاد فریبرز نجفی و معلم انقلابی و محبوبمان فریبرز شیرزادی. به دنبال آن دستگیری، معلمان در یک اعتصاب و بستنشینی همگانی در آموزشوپرورش گیلانغرب خواستار آزادی همکاران در بندشان شدند. شاید کسی نداند که فریدون یکی از بانیان و یکی از گردانندگان آن اعتصاب بود. هم او بود که وقتی خبر دادند که گویا ژاندارمری میخواهد به اعتصاب کنند گان حمله کند، میگفت که اینجا باید ماند و از تهدید ژاندارمها نباید ترسید و با شور و حرارت به بستنشینان روحیه میداد. بعد از دستگیری درسال ۱۳۶۰ به جرم مخالفت و ارتباط با یکی از سازمانهای مخالف رژیم بدون هیچگونه مدرکی و فقط به جرم اعتراف به یک درگیری کوچک با یک عنصر در دانشگاه به اعدام محکوم شد. به مدت نزدیک به ۳ ماه که زیر اعدام بود حتی برای یک دقیقه از خود ضعف نشان نداد و اصلا بدان فکر نمیکرد که به پایان زندگیاش نزدیک شده و در یکی از همین روزها اعدام خواهد شد. هربار که در طول روز میخوابید و او را از خواب بیدار میکردم میگفت، ولم کن همین روزهاست که برای همیشه به خواب خواهم رفت و از دستت راحت خواهم شد. ۵ مرداد سال ۱۳۶۱ نزدیکیهای عصر حولهام را برداشتم و میخواستم به یکی ازدستشوییها بروم تا با ریختن یکی دو آفتابه آب بر روی خودم بهاصطلاح دوشی بگیرم. نگاهی کرد و گفت، میخواهی دوش لوکس بگیری، گفتم آری میروم دو آفتابه آب سرد بر روی خودم بریزم. دوش لوکس من به قول فریدون بیش از۱۰ دقیقه طول نکشید. هنگام برگشتن در راهرو یکی از رفقایمان به سرعت به طرفم آمد و رنگ پریده و هراسان پرسید کجا بودید؟ گفتم که به فریدون گفتم کجا میروم، هیجانزده گفت فریدون را بردند. برای چند لحظه به قرارش برای رفتن به دکتر فکر کردم و با خود گفتم کاش میماندم و قرارمان برای دکتر را به او گوشزد میکردم، اما با تکرار حرفهای رفیقمان که او را بردند، با اسباب و لباسهایش بردند، دانستم که فریدون برای همیشه رفته و دیگر هرگز او را نخواهم دید. فریدون درشب ۵ مرداد سال ۱۳۶۱، اگر اشتباه نکنم در ساعت بین حدود نه و چهلوپنچ تا نه و چهلوهفت دقیقه با فریاد ''زنده باد کمونیسم"، مرگ در راه آرمان را مغرورانه در آغوش کشید. شب بعد در همان ساعتی که فریدون تیرباران شد همه زندانیان بند علیرغم جو رعب و وحشت و حضور توابها در بند، از اطاقها بیرون آمده و در جلو اطاقهایشان ایستاده به مدت یک دقیقه در حالت سکوت به او ادای احترام کردند. حدود دو هفته بعد از تیربارانش از پشت بلندگو با خواندن نام فریدون خواستند تا برای رفتن به دکتر آماده شود، اما جنایتکاران یادشان رفته بود که دو هفته پیش زندگی را از او گرفته بودند و شاید تقدیر چنین است که در سرزمین نفرین شدۀ ایران باید همیشه سهرابها کشته شوند و نوشدارو بعد ازمرگشان. باید در اینجا یادآوری کنم که جاشها و خود فروختهگان و دریوزهگانِ نام و نان و مقام، نقشی اساسی در قتلعام عزیزانمان داشتند".
شعری از خواهر رفیق:
"لحافِ هزاران تکه
زوزۀ باد
تن قندیل شدهام را میلرزاند
پوکۀ گلولههای تن رفیقانم
در رودِ رگانم متلاشی میشود
تکههای دیوارۀ رگانم
بر استخوانهایم آویزانند
به زیرِ لحافِ هزاران تکۀ ناتمامِ ساخته
از خاطرات رفیقانم میخزم
گرمم نمیشود
میسوزم!
گدازۀ یاقوتی تنشان
چه داغ است هنوز!
دستکشِ مهربانانۀ حسن را میپوشم
دستِ سوزان طاهره را میگیرم
و دل به ترنم آخرین آوازِ
عاشقانۀ سرخِ فریدون میدهم
و تن لرزانم را
به داغیِ شقایقهای پیرهنش میسپارم
و گل انار پیرهنش را بر گونههایم میمالم
و در عروسی خوبان
به سما در میآیم".
(مینا پرناک)
۸۸- رحمان پرهوده
رفیق رحمان پرهوده دانشجوی پزشکی در زاربروکن (آلمان) بود. پس از بازگشت به ایران که همزمان بود با قیام ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران به تحصیلش ادامه داد. رفیق در ارتباط با یک گروه کوهنوردی دستگیر و در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. او در یك خانوادۀ کارگری بزرگ شده بود و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه از این رفیق تا کنون نتوانستهایم اطلاعات بیشتری به دست بیاوریم.
۸۹- محمدعلی پژمان
رفیق محمدعلی پژمان (با نام مستعار علی کاکو) سال ۱۳۲۶ در شیراز متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۴۶ به آلمان، شهر مونیخ رفت. با آن که بهسان اکثر جوانان آن روزی، قصد تحصیل در دانشگاه را داشت، فعالیت در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی را در پیش گرفت. در ارتباط با رفقایی که گرایش مارکسیستی داشتند، با مطالعۀ آثار مارکسیستی و مقایسۀ آن با سایر نظرگاههای سیاسی و بررسی انقلابات گوناگون، مارکسیسم را بهعنوان راه رهایی کارگران و سایر زحمتکشان پذیرفت و در تمام عمر کوتاه خود به این جهان بینی وفادار ماند. پس از مدتی به شهر کیل و سپس به کلن رفت و در تمامی این مدت در کنفدراسیون فعالیت مستمر داشت. در محفلی مارکسیستی متشکل از رفقای کنفدراسیون در پی پاسخ برای حل معضلات جنبش کمونیستی ایران بود و همزمان به ترجمۀ برخی ازنوشتههای کوتاه لنین نیز پرداخت. سال ۱۳۵۳ در پی بحثهای درونی با رفقای همنظر خود و از آنجایی که هیچ یک از تشکلات چپ خارج کشور پاسخگوی وی و رفقای همنظرش نبودند، در صدد تشکیل یک گروه کمونیستی و اعلام بیرونی آن برآمدند که چندی بعد "گروه انقلابیون مارکسیست–لنینیست" با نشریۀ ماهیانه "پیکارخلق" آغاز به فعالیت کرد. علی یکی از پایهگذاران و اعضای رهبری گروه بود. پس از تشکیل گروه، سازماندهی و ایجاد تشکلهای کمونیستی و دانشجویی وظیفهای مبرم در برابر گروه بود که علی برای انجام چنین وظیفهای عازم ترکیه شد و توانست تشکلهایی را در آنجا شکل دهد. گروه در چندین شهر اروپایی نیز تشکل کمونیستی و دانشجویی ایجاد کرد و تعدادی از اعضا را پس از دورۀ آموزش تئوریک به ایران فرستاد. یکی از آنها علی بود که چند روز پس از قیام بهمنماه ۱۳۵۷ وارد ایران شد. در آذربایجان بهعنوان مهندس، در کشتوصنعت مغان شروع به فعالیت کرد و در مدت اقامت کوتاهش در تبریز توانست هستههای کمونیستیای در چند شهر آذربایجان سازماندهی کند؛ سپس به تهران رفت و مسئولیت انتشاراتی گروه را بهعهده گرفت.
ارگان گروه به نام "پیکارخلق" هر هفته یا هر دو هفته یکبار انتشار مییافت. اکثر مقالات این نشریه و همچنین تعدادی از مقالات نشریۀ تئوریک گروه در ایران به قلم علی بود. او در مذاکرات با تشکلات "رزمندگان" و "سازمان پیکار" نقش فعالی ایفا میکرد. علی مانند سایر رفقای گروه اعتقاد وافری به وحدت کمونیستها داشت، از همین رو تقریبا تمامی گروه پس از مباحث و مذاکرات طولانی با سازمان پیکار، با وجود برخی انتقادات به آن پیوستند. عمدۀ انتقادات در اطلاعیۀ پیوستن گروه به سازمان كه در نشریۀ پیکار ۸۹، دوشنبه ۲۲ دیماه ۱۳۵۹آمده، به قلم علی است. او در کمیتۀ تهران سازمان به فعالیت پرداخت و عضو هیئت تحریریۀ پیکار تئوریک بود. به گفتۀ رفقایی که علی را در تشکل جدید میشناختند، او کادری نمونه بود. یكی از رفقای این گروه كمی پس از پیوستن به سازمان پیکار به دست جنایتکاران اسلامی، شهید شد.
علی در دوران فعالیت جدید خود با رفیق دختری آشنا شد که احتمالاً پیش از دستگیری با وی ازدواج کرده بود. پاسداران توانستند علی را در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر کنند و در زیر سختترین شکنجهها قرار دهند. مقاومت علی در زندان بنابه گفتار و یادداشتهای مبارزان همبند او نمونه بود. او بسیاری از رفقا را با نام و محل سکونتشان میشناخت. با وجود شکنجههای توانفرسا، او لب از لب نگشود، حتی یک نفر هم از طریق علی دستگیر نشد. در زندان نیز به كمونیسم و امر رهایی طبقۀ کارگر وفادار ماند و در محیط خفقان و شکنجۀ زندانها، همراه با سایر زندانیان به بزرگداشت روز اول ماه مه اقدام کرد. در اواخر عمر به بیماری سرطان پوست دچار شده بود. در جریان اعدامهای دستهجمعی زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ همراه اولین گروه حلقآویز شد. چندین روز قبل از اعدام او را که چرک به خونش راه یافته بود با کمال تعجب بستری و معالجه کردند. وقتی او را از بهداری برگرداندند میگفت: "مرا برای کشتن پروار کردهاند".
نوشتهای از یک همرزم او:
"خبر اعدام علی برایم غیر منتظره نبود، از چند سال پیش وقتی که از دستگیری او مطلع شدم، میدانستم که رژیم خمینی او را زنده نخواهد گذاشت. با این همه موقعی که تلفنی از خبر اعدام مطلع شدم، یکباره از دست دادن او برایم قطعی شد. نمیخواستم باور کنم که دیگر "علی کاکو" نیست. اولین بار او را "قبل از قیام" در هامبورگ دیدم. روزهای جمعه جلسات دانشجویی بود و بچهها از شهرهای مجاور میآمدند و بحثها داغ میشد. رفیقی او را معرفی کرد. گفت علی از "کیل" میآید. جوانی لاغر و ریزه میزه که سیاه پوشیده بود، "سیاه باکونینی"، بیسروصدا و ساکت و محجوب بود. بچهها به شوخی او را آنارشیست مینامیدند. جریان مشی چریکی که شروع شد عدهای از دانشجویان در خارج مقابلش موضع گرفتند. تماسهایمان بیشتر شد و با عشق به مبارزه، تبدیل به محفلی شدیم. کار مشترک گروهی را که شروع کردیم او از همان آغاز روی مسئلۀ ایران رفتن تاکید داشت. با تشکیل "گروه انقلابیون مارکسیست لنینیست" (پیکار خلق)، کارمان جدیتر شد و علی، تمامِ وقتِ خودش را روی کار در گروه گذاشت. او پرکار و پرانرژی، محبوب و با صمیمیت رفقا را جلب میکرد. او مورد محبت همه بود، حتی رقبای سیاسی ما او را دوست داشتند. وی مسئولیت امور دانشجویی ما را داشت، همزمان نشریۀ پیک دانشجو را به راه انداخت و در پیکار خلق مقاله مینوشت. خوب مینوشت روان و قابل فهم و برای نوشتن مطالعه میکرد. سپس عضو هیئت اجرایی گروه شد و قرار شد برای ادامۀ فعالیت به ترکیه برود، آنجا در فاصلۀ کمی توانست چند هسته بزند. در جریان قیام، گروه به ایران منتقل شد، علی بهطور حرفهای و فشرده فعالیتش را ادامه داد، خانه و زندگی درست حسابی هم نداشت، مدتی در این شهر و زمانی در شهر دیگر زندگی میکرد. او در موضعگیریهایش قاطع و سریع بود. تز "سه جهان" را در همان خارج رد کرد. حکومت را در "فروردین ۱۳۵۸" ارتجاعی و از فردای جنگ هر دو طرف جنگ را مرتجع میدانست. خواهان وحدت جنبش کمونیستی بود که در این راستا مطالعه میکرد، مینوشت، بحث میکرد و با گروهها و سازمانها تماس میگرفت. بعد از مباحثات و جدلهای بسیار به سازمان پیکار پیوستیم. علی کاکو آنجا هم با ایمان کامل به باورهای سیاسی-عقیدتیاش و با اعتقاد به ضرورت یگانگی، فعالیتهای مبارزاتی خود را پیش میبرد و در این راه نامش جاودانه شد".
نوشتهای از یكی دیگر از رفقای نزدیكش:
"علی كاكو از رفقای خارج از كشور بود ولی مرغ طوفان شد، چرا كه امید به آینده در وجود او چون طفل در جنین مادر رشد میكرد و اندیشۀ تغییر جهان را در درونش شعلهور میساخت. همین امر بود كه او را به داخل كشور كشاند و در گردونۀ تماس عینی با جنبش كشورمان قرار داد. تا به آخر نیز در این گردونه جانانه جنگید و تلاش نمود و جان باخت. كاكو به قول خیلیها، از گلهای سر سبد جنبش خارج از كشور بود. او در شرایطی كه سمتگیری فعالترین عناصر جنبش خارج از كشور به سمت جنبش عینی در ایران شروع شده بود به كار پرداخت و جزو فعالین این سمتگیری بود. بعد از وحدت گروه پیكار خلق با سازمان پیكار، علی كاكو جزو كسانی بود كه بعد از مدتی با مسٸولیتی نسبتا حساس در درون سازمان پیكار به كار پرداخت و در بخش نشریه و هیٸت تحریریه مداوم و بدون غرور و با فروتنی تمامعیار تلاش نمود.
او رفیقی بود كه گاه به ظاهر آرام و كم حرف ولی درون او دنیایی احساس و جنب وجوش نهفته بود. اوایل ورودش به ایران تا اندازهای با محیط داخل اخت نشده بود و به قول خودش آفتاب مشرق تنش را نسوزانده بود، اما قابلیت سنجش اوضاع و تیزبینی خاصی كه داشت او را به جایی كشاند كه بعد از مدت كوتاهی در شهر تهران از هر سوراخ و سنبهای كه بوی حركت و جنبش به مشام میرسید سر درآورد و به قول همجمعهایش جزو خاكیترین بچههای داخل شد.
سالهای فراموش نشدنی ضربات لجامگسیختۀ رژیم هار جمهوری اسلامی كه قصد داشت، سایۀ شوم وحشت و تسلیمطلبی را همه جا بگستراند، در مورد سازمانهای سیاسی مصادف شده بود با درگیریهای نظری دورن سازمان پیكار و این امر، مشكل را در مورد رفقای فعال و متعهد مضاعف كرده بود. علی جزو بچههایی بود كه وحشت و تسلیم را بههیچ میشمرد و با قیافۀ بهظاهر آرام ولی در درون با دنیایی پر از امید و جوشش، تماسهای خود را با دور و اطراف مرتب و مسٸولانه حفظ میكرد و در عرصههای دیدگاهی فعالانه شركت میكرد. بعد از ضربات و انشعابات نظری در درون سازمان پیكار، او به مدت كوتاهی با یكی از جناحهای سازمان پیكار [كمسیون گرایشی] همكاری كرد ولی بعد از این مدت، تمام طیفهای مختلف سازمان پیكار و بخشهای دیگر جنبش برای او قابل بررسی و بحث جلوه میكرد و در نتیجه او تلاش خود را در مسیری به كار گرفت كه بتواند در عرصههای نقد نظری جنبش موثر واقع گردد و این امر را مفیدتر تشخیص میداد. در اواخر، جهت پیشبرد این وظیفۀ خود دنبال كار نسبتا منظم و دراز مدتی، جهت تامین نیازهای مادی و امنیتی خود میگشت كه به كار برق رو آورد و تبدیل به علی برقی یا كاكو برقی شد.
بهلحاظ به كارگیری تمام هستی خود در راه جنبش، تنها جای نسبتا امنی كه برایش باقی مانده بود، خانۀ مادریش بود كه آن هم چندان امن نبود ولی علی ناچار از خانۀ مادرش استفاده میكرد. گرفتاری او نیز به حدس بسیاری از رفقای نزدیكش در رابطه با همین خانه اتفاق افتاد و گمان میرفت كه علی قبلا از آن خانه بهعنوان محمل علنی استفاده كرده و با كسانی كه بعدا تابوتحمل ضربات را نداشتند به آنجا رفتوآمد داشته و در این رابطه نیز لو رفته بود.
در شرایطی كه از هم پاشیدگی جنبش مشاهده میشد، قلب كوچك و مالامال از اسرار علی كاكو، این از هم پاشیدگی درونی را به دشمن رو نكرد. بهسان سپیده، گل داد و مژده داد و رفت. اعدام این رفیق درد جانكاهی است برای همه و فقدانش نیز قابل جبران نیست. از این لحاظ كه ما در شرایطی زندگی میكنیم كه اعدام نزدیكترین یاران خود را پس از مدتها فقط از طریق روزنامهها و یا دهنبهدهن میشنویم.
به یادش بیمناسبت نمیدانم، شعری را برایتان بنویسم از شفیعی كدكنی:
"ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامههای پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جانتان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشتهاند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار میشود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق نوشتهاند"".
۹۰- سعید پسندیده
رفیق سعید پسندیده را به اتهام برپا کردن تشکیلات پیکار در درون زندان، در یک اعدام دستهجمعی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدام کردند. در واقع تشكیلاتی در كار نبود. اوایل دیماه ۱۳۶۰ بیست نفر از رفقای زندانی را از قزلحصار، بند ۵ واحد ۳ به اوین میبرند که همگی از هوادارن سازمان پیكار و چند جریان دیگر خط ۳ بودند. رژیم با توطٸه و همكاری توابین و برای ترساندن دیگر زندانیان، این رفقا را كه افرادی سرموضعی بودند و اتهامات مشابهی داشتند، از قزلحصار به اوین منتقل میکند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد بهخاطر زدن تشكیلات در زندان، برای اعدام به اوین فرستاده شدهاند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ رفیق را بازگرداندند و ۹ رفیق دیگر را اعدام كردند كه از میان آنها هفت نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند.
به نقل از "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"در مورد او شنیده بودم که جلوى همه زندانیان با کچویى که رئیس زندان بوده، بحث مىکند و بعد عصبانى مىشود و کشیدهاى به گوش کچویى مىزند. گفته مىشد پاسدارها به تلافى این عمل او را اعدام کردند".
۹۱- طاهره پشتیبان
رفیق طاهره پشتیبان سال ۱۳۳۹ در خانوادهای زحمتکش در رشت به دنیا آمد. او هفت برادر و خواهر داشت و خود آخرین فرزند خانواده بود. طاهره در سال ۱۳۵۸ در رشتۀ علوم تجربی، دبیرستان را به پایان رساند. از دوران دانشآموزی به هواداران سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار ناهید در تشکیلات سازمان به پخش اعلامیه و نشریۀ پیکار و همچنین شعارنویسی مشغول بود. مدتی نیز در خانههای تیمی و مخفی سازمان زندگی کرد. او در بخشهای دانشجویی–دانشآموزی (دال دال)، کارگری، تدارکات و محلات رشت فعالیت داشت. رفیق و سایر همتیمیهایش مدتی بهدلیل مسائل امنیتی مجبور به ترک رشت شدند. با تشدید بحران سیاسی درونی سازمان، چند ماه قبل از دستگیری، چون فعالیت تشكیلاتیاش كمتر شده بود، به سازمان انتقاد داشت. بعد از بازگشت به رشت، همزمان با ضربه به تشكیلات گیلان سازمان، در اول دیماه ۱۳۶۰ در یك خانۀ تیمی دستگیر و ۱۹ روز بعد در ۲۰/۱۰/۱۳۶۰ در چالوس تیرباران شد.
بخشی از نوشتۀ گلرخ جهانگیری با عنوان، " یاران من":
"خانه را طاهره و مینو [ستودهپیما] اجاره کرده بودند. یکی از خانههای امن سازمان پیکار در رشت بود که در آن مدارک مهمی از جمله چارت تشکیلاتی سازمان پیکار در گیلان نگهداری میشد. اسامی اعضا و هواداران در این چارت مستعار بودند. هنوز هم مشخص نشده که چگونه این خانه لو رفته است. بعضیها میگویند که همسایهها به پلیس خبر دادهاند؛ اما براساس تجارب، اگر چنین میبود، در عرض ۱۹ روز اعدام نمیشدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زیر شکنجه میماندند".
۹۲- جهانگیر پوربافرانی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹:
رفیق جهانگیر پوربافرانی سال ۱۳۳۱ در یك خانوادۀ كارگری در روستای بافران از توابع نایین متولد شد. پدرش با مقنیگری و مادرش با فروش اجناسی در یک زیرپله گذران زندگی میکردند. جهانگیر دوران دبستان را در نایین و دبیرستان را در قم گذراند. در سال ۱۳۴۹ به دانشكدۀ علموصنعت راه یافت اما پس از مدتی با تغییر رشته به دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران رفت. با فوقلیسانس مهندسی معدن فارغالتحصیل و در همان رشته مشغول کار شد. در سال ۱۳۵۴ با ماركسیسم–لنینیسم آشنایی پیدا میکند. او در اثنا كار رابطۀ متقابلی با كارگران معدن برقرار كرد و بهصورت عنصری فعال در خدمت مبارزۀ طبقاتی قرار گرفت. به موازات اوجگیری مبارزات تودهای ۱۳۵۷ در جریان شركت فعال در مبارزۀ مردمی با مشی چریكی مرزبندی كرد. در آبان ۱۳۵۸ بهعنوان هوادار به سازمان پیكار پیوست.
بهدلیل ایمان به آرمان پرولتاریا، علاقه و پشتكار پیگیرانه و خلاقیت، در اندك مدتی به مسٸول آموزشی و سیاسی یكی از شهرستانهای استان كرمان ارتقا یافت. رفیق جهانگیر در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۵۸، طی تصادف اتومبیل هنگام انجام وظیفه سازمانی در جاده تهران–قم به شهادت رسید.
خاطرهای از یک دوست:
"جهانگیر دو سال از من بزرگتر و با برادرم همکلاس بود. من هم در همان دبیرستان درس میخواندم و از این طریق با او آشنا شدم. با ورود به دانشگاه در فعالیتهای دانشجویی، اتاق کوه، اتاق فیلم شرکت میکرد و زمانیکه فیلمی برای نمایش داشتند به ما هم خبر میداد که برویم. وقتیکه تمایلش را به ثبت نام در یک کلاس آموزش رقص با دوستان مطرح کرد، با بازتاب منفی بعضی رفقا مواجه شد. علیرغم پرورش در یک خانوادۀ سنتی و فضای مذهبی شهر قم، او نگاه بازتری به اینگونه مسائل داشت.
جهانگیر تأثیر مهمی در روشن شدن و مرزبندی من با مشی چریکی داشت. در این گفتوگوها این سوال مطرح میشد که چگونه در یک شرایط اختناق میتوان با تهیۀ اسلحه و مهمات علیه رژیم مبارزه کرد، ولی نمیتوان در زمینۀ آگاهی بخشی به مردم فعال بود؟ همزمان جزواتی که در آنها به نوعی با مشی چریکی مرزبندی شده بود و به دستمان میرسید، مطالعه میکردیم.
قبل از ضربات سال ۱۳۶۰ در سفری که به کشورهای اروپای شرقی "سوسیالیستی" و اروپایی غربی داشتیم تهماندۀ توهماتی که هنوز به "اردوگاه سوسیالیسم" داشتیم از بین رفت. مسئولیتپذیری و تلاشش برای حلوفصل مشکلات در طول سفر برای ما چشمگیر و ارزشمند بود.
دوستی برایم تعریف کرد: "یک روز صبح زود که هنوز در خواب بودم، از بیمارستان زنگ زدند و اطلاع دادند جهانگیر تصادف کرده و نیاز به تهیۀ خون دارد. من سریع خودم را به بیمارستان رساندم. رفیق همراهش هم که زخمی شده بود، آنجا بود و سروصورتش را باند پیچیده بودند، فکر کردم او دچار مشکل اساسی شده است که خوشبختانه فقط جراحات سطحی برداشته بود. جهانگیر در سروصورتش آثار جراحت دیده نمیشد اما متأسفانه قطع نخاع شده بود. وقتی به طرف جهانگیر رفتم به من اشاره کرد که به او نزدیکتر شوم و در گوشم گفت که در جادۀ قم-تهران تصادف کردهایم و تو باید هرچه زودتر خودت را به محل تصادف برسانی، چون من مدارکی در زیر فرش صندق عقب ماشین پنهان کردهام باید آنها را برداری که به دست پاسدارن نیافتد. بعد از تهیۀ خون که ضروری بود با موتور دوستی رفتیم و مدارک را برداشتیم".
پس از مدتی شنیدم که او را بهعلت کمبود امکانات درمانی به بیمارستانی در تهران منقل کردهاند، اما چند روز بعد از عمل جراحی فوت کرد".
۹۳- محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی)
رفیق محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی) سال ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. او به بهانۀ ایجاد تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع بهدلیل داشتن جمعی همبسته در حمایت از همبندان، روابط درونیشان در سال ۱۳۶۱ لو رفت و تعدادی نزدیك به ده نفر از آنان اعدام شدند. رفیق محمدرضا سال ۱۳۶۳ درعادلآباد شیراز حلقآویز شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۹۴- حمید پورصفرجهرمی
رفیق حمید پورصفرجهرمی سال ۱۳۴۲ در آبادان به دنیا آمد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق به همراه خانوادهاش و هزاران خانوادۀ جنگزدۀ دیگر به شیراز رفتند. در این شهر در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. در جریان بحران ایدئولوژیک درونی سازمان همراه تعدادی از رفقا توانستند خود را حفظ کرده و به فعالیت ادامه دهند. در پی ضربات متعدد به تشکیلات شیراز، اصفهان و توابع آنها حمید و چند رفیق دیگر در اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر شدند. رفیق در زندان مقاومت جانانهای از خود نشان داد و از مواضعش دفاع کرد. حمید همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
خاطرۀ دوستی همبند در وبلاگ تیرگان با عنوان "روز دیدار با...":
"بعدازظهر بود، چهارشنبه، روز ملاقات، فصل پاییز، پاییز شیراز. ساعتهایی که خورشید رو به غروب میرود. چه رنگی دارد؟ سرخ میزند، اما نه سرخ سرخ. ملایم است. رنگی که تا اندازهای نم آب اشکی، گوشههای چشم یکی از بچهها رقیق کرده باشدش. این رنگ متمایل به نارنجی یا بنفش، سبک، پرده باز کرده بود و مثال سایۀ غبار اما سنگین و فشرده پیش آمده بود و حتی در راهرو بند چهار حس میشد. نفس به نفس با ما بود که قدم میزدیم.
شانۀ راست من راه میرفت. رو به در ورودی که گرچه باز بود، پارهای وقتها برای آیند و روند و آورد و برد غذا و آبجوش و امثال این نیازمندیها، اما از جهت ورود و خروج ممنوع بود، یا منوط به اجازه بود. باریک و بلند بود. میکشید بالا و با چهرۀ سبزۀ استخوانی و قرصی، چشمهای سیاه نافذ و حرکات موزون و به قاعده، به دل مینشست. قابل اعتماد بود. نوزده سال داشت. وقتی نمیگذشت چندان که خط زده بود و مجموع شده بود. به نوعی استوار بود و پای بر جای. اینطور به نظر میآمد که در مراسم آئین مهر حضور به هم رسانده بود. شعشعۀ جوانی که استخوان کف میکند و جوش دوباره میخورد. آدمی دامنه میگیرد و سپس دست میگشاید.
غار آئین خودش را در سپرده بود. از کمر به بالا برهنه کرده بود تا وقتی گیسو در لاوک آب میبرد و از ریشه باز عزم میکند مگر برآید و جهت بگیرد تولدی دیگر را، جسم و روح برگزار کرده بود. بچۀ آبادان بود و اصل و ذات او از مردم دووان بود. جنوبی بود و نشانه از خط و درازای ساحل خلیج را داشت. بی تاب شنیدن اندیشههای او بودم. درون او چه غوغایی بود که این همه میکوشید تا در ظاهر موقر و آرام باشد. بین دو نیرو در جدال بود؟ حمید پورصفرجهرمی؟ نه، جهرمی نبود. همان که گفتم، از مردم دووان بود. جنگزده بود. رخت به شیراز کشیده بود. پس نشسته بود تا در موضعی دیگر پیش بزند؟
اینطور بود، سرگذشت او شکاف برداشته بود. عمق درهای را چشم میدواند که او را از پارهای یاران جدا کرده بود و به پارهای دیگر پیوند زده بود، محکمتر. چه اتفاقی افتاده بود؟ سازمانی که او تعلق گرفته بود شکسته بود. از خود زبانه کشیده بود. در تنهایی خود نمیگنجید. با گذشتۀ خود که تاریخ تولد او باشد برگشت زده بود. دوری که تاریخ معاصر را در بر میگرفت. انتخاب کرده بود تا در سلسلۀ مبارزات نیروهایی که نام و نشان چپ را داشتهاند جای بگیرد. با آنها بخواند و دم بزند. میراث را بار دوش کرده بود و پیش روی را آهنگ در آمدن به مناطق ایمن و راحتی آیندۀ مردم دیده بود. گره کودکی او باز شده بود و جوانی را با گره درشتی آغاز کرده بود که در کشش با یک جمع منسجم به ظهور رسیده بود. من او را مرور میکردم که هنوز میدیدم تنهایی او در تنهایی بزرگ یک دمدمۀ توفانی مستحیل شده است. پس پا به راه او بودم که در راهرو گام برمیداشت، با آهستگی وطمأنینه.
میگفت و لابد در این حین و دم میدید که سازمان او شقه شده است. جانبی راست، جانبی چپ و درهای دهن باز کرده بود که دیگر هزار گل نام نمیداشت. درۀ مرگ بود. شکار شده بود پیش از موعدی که میتوانست از مهلکه جست بزند. طعمۀ چنگ تیز و گزندۀ حیوان گرسنۀ خون آدمی. در پوست گردو که محصور شده بود. هنوز هر چند دست و پَل او را کنارۀ زمخت پوستۀ درونی گردو زخم و زیل میکرد، اما باز تنهایی را سر شکن کرد، به جمع پیوست. به همان نام که بیرون نیز هستهای بیش نبود و در یک نظام به هم در پیوسته و منسجم عمل میکرد. این تنهایی همچنان داغ و برشته بود. ورز میآورد خمیر را گرده میکرد و به تنور آخته میچسباند. نانی که دهن میگذاشت همان نوع آرمانی بیرون بود هنوز، آرمان میراث. میراث میهنی که فراتر میرفت. جهانی بود. بر خطا بود؟ چه کسی حکم میکند بر این واقعۀ همچنان معمایی؟
البته شکست دیگر آنقدر عمق پیدا کرده بود که تا مغز استخوان رسیده بود و بخواهید، از جنس گروه خونی تکتک آن جمع گسستۀ تنهایان شده بود. پس حمید پورصفر بر چه رسم و مداری به حرکت در میآمد و همچنان بر مواضع خود پای میفشرد و از پای نمینشست؟ شکل و شیوۀ پیش از اینِ خود را که نفی میکرد اما به افقی دیگر چشم انداخته بود که کار را همچنان دست گرفته بود. نظریه میپرداخت. نه این، که آن! توفیر میکرد؟ او که مرگ را پیش گذاشته بود. در اتاقک دنگال و تیغبار دادگاه هم که تاکید کرده بود. نه! من بر مرام خود هستم. برای من میگفت و هر دو گوش با دهان گاله، بلندگو داشتیم. اسم میخواند. برای ملاقات فهرستی را بر میشمرد و هر بار شامل هفده تا هجده نفر بیش یا کم میشد، به رسم الفبا. یکی دو اسم را که شنیدیم هر دو ایستادیم. به دقت گوش میداد. ردیف الفبا رعایت نشده بود. چپاندر قیچی بود، سنگ میپراند، از موجی به موجی متفاوت، ناهمخوان و یکی از شرق و یکی از غرب. اینطور، رو به او گفتم اسامی ملاقاتی نیست؟ درست متوجه شدی. گفت: برای اعدام صدا زدند. اعدام؟ جهیدم از جا، فقط سر تکان داد. چانۀ او علامت تأیید بود که رو به سینۀ او، قلبگاه او، نشان شده بود. محرز بود، این اسامی حکم گرفته بودند. زیر اعدام هم بودند، در انتظار به سر میبردند. چهرۀ او را دقیق شدم. نه ابروی او خم گرفته بود نه رنگ رو برگشته بود. حلقۀ دهان او قفل بود. حالتِ هنوز پرسانِ من او را برانگیخت تا همراه و همشانۀ خود را مجاب کند. تبسم او یک پر کاه طلا بود که میدرخشید و سفیدی دندانهاش شعف گرم شیر جوشان بود، همین.
من کنار افتادم، اما سعید صبوری (برادر کوچکتر احمد و یک خواهر دیگر که آنها نیز در شیراز اعدام شدند) همخط و کار و پیگرد او، چه که از پنجره بیرون را نگاه میکرد. خورشیدِ دمِ غروب شیراز را چشم دوخته بود که میشکست و مینشست و کم کم رنگ میباخت؟ بی صدا گریه میکرد. گوشت و خون و استخوان آب شده بود، سعید چکه میکرد. از طریقۀ خط گوشۀ چشم او به گونهها و دهان او که طعم نمک دریا را میچشید. هوای حضور حمید در راهرو تا به او نزدیک شد چشمهای اشکبار سعید را به ما برگرداند. حمید! بچهها را میبرند! میدیدم و میشنیدم که یک قدری حمید گردن کج گرفت جانب شانۀ چپ، همان تبسم و بدن فرخنده که در این دم تهیج هم شده بود. سمت مرگ را توجه میداد. نیم ساعت دیگر هم ما را میبرند.
برگشتیم و باز راهرو را دنبال گرفتیم. یقین کرده بودم که در این موارد حمید خطا نمیگوید. پس بیتاب بودم و قرار نداشتم. روز ملاقات بود. روز شلوغی، روز رفتوآمد و خانوادهها، چشم امید به دیدن یکی دو فقره گفت و شنید و باز چهره به چهرۀ همان خط ابرو و حلقۀ چشم و دهان شاداب را که با او سالها هملقمه بودهاند. مادر که به دیدار تکهای از میل و مهر و آرزوی خود میآمد و پدر؟ خود را در روزهایی که چشم به خاک پوشانده بود میدید. آیندۀ دستهایی را که زندگی میگذاشت و بار میآورد و با باد بههم در میپیچید، اما چرا روز ملاقاتی؟ روز دیدار با بچههای خود بشنود که تکۀ کفن او را کنار بزنند و از چشمهای او بخوانند دم آخر ایشان را دیده است. نه در اتاقک شیشهای. در گوی خیالین و روزنی تا او را به جهانی در میپیوست، که ترک کرده بود. اگر او رقم ختم بر آن کشیده بود، جهان هنوز چشم در پی او داشت. حمید بار آمده بود که هر چیز را کوک بکند، دقیقۀ باور خود را باز کوک، نگاه میدارد.
اسمها را خواندند. لحن گوینده تفاوت نمیکرد. آموختۀ مرگ خوانی بود و دیدار را به همان سان نگاه میکرد و مثل اینکه فرقی نمیگذاشت بین این دو. مرگوحیات توأمان در نظر او بوی مردار گرفته بود. عجب! خاموش نبودیم. گُر گرفتیم اما سکوت در سرمای زیر صفر درجۀ انجماد، ما را از حرکت وا ایستاند. هم، اسم حمید پورصفرجهرمی را شنیدم هم، اسم سعید صبوری را که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود. ورق صورت حمید باز شد وقتی هم، اسم خود را شنید هم اسم سعید را، به سوی او لنگر انداخت. گردن را بیشتر از بار پیش به شانۀ چپ سپرد و ابروها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنی شعلۀ شمع را داشت. دیدی گفتم سعید نیم ساعت دیگر صدامان میزنند؟ بلند شو، اسباب اثاثیه را جمع کن، ما هم میرویم.
حمید دیگر با من نبود. من با او شدم. خیلی در بند اسباب اثاثیهای که نبود. ایستاد در آستانۀ در سلول جمعی، سر بالا گرفت، دستها را قلاب کرد به سردر چارچوب و نه رو به جمع هماتاقیهای خود که از دو سو، چپ و راست سر میچرخاند و بلند گفت: ببینید دوستان! نگویید حمید پورصفرجهرمی از ما خداحافظی نکرد. همین صدای خداحافظی من باشد. من بهعنوان یک معتقد به اندیشۀ سرخرنگِ خون چپ، جنس قلب، به سوی مرگ میروم. چشمهایش روشن بود و میدرخشید. خودم را در آیینه دیدم یک دم و ندیدم. وقتی که راهرو را سپرد و طبقۀ پایین رفت. سر تا پام خشک زد آنی و به خود که آمدم از خاطرم گذشت و رو به بچهها جَلد خیز برداشتم: به پول احتیاج دارند. حتم، سلول انفرادی شاید به پول احتیاج پیدا کنند. قدری پول...
پول گرفتم و دویدم از پلهها پایین رفتم. جسارتی بود شاید، به موقع البته. چپاندم داخل جیب حمید، باز فرصتی بود که به چشمهای نجیب و تبسم شیرین او نگاه بکنم. امتنان داشت. دیدم که خرسند بود. سال شصتویک بود، سه آذر. او را با جمعی از یاران همپیمانش زدند. خبر را یکی آورد برای ما. پرسشی که از او داشتم همچنان جانم را ناخن میزد. برای چه او تا به این حد جان در کار چیزی کرده بود که گمان نمیرفت دیگر مأخذی در عرصۀ اجتماع میداشت. او بهای خودش را میپرداخت که شکل گرفته بود و اعتقاد پیدا کرده بود. زندگی معنایی متفاوت از آنی دارد که اکنون حاکمیت در جریان بوق میزند و در کرنا میدمد. همین. نیچه میگفت:"اگر آن جوانی که بر سر صلیب رفت بیشتر عمر میکرد از رای خود بر میگشت" راست است؟ این نکته در مورد حمید نیز صدق میکند؟".
۹۵- حمید پورعباسیان
رفیق حمید پورعباسیان سال ۱۳۳۶ در آبادان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را همآنجا به پایان برد و سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست. حمید ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ به همراه ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در اوین تیرباران شد که خبر آن در روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٠ چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ به چاپ رسید.
دو شعر و یک متن از رفیق همرزمش منوچهر دوستی:
"از سالهای درد و گریز. به یاد تمامی رفقایی که عاشق انسان، زندگی و رهایی انسانها از نظام سرمایهداری بودند، حمید پورعباسیان یکی از این عاشقان بود. یاد او و بقیه گرامی باد.
زمستان بود و دمسردی
به روی کاکلش بنشسته برفی بود
شهر و
مردم خاموش
چون خاکستر سردی
نشان از شعر و شوری چند.
پریشان بود و غوغا بود
چنان چون گیسوان دختران در باد
نگاه من
که گویی آهوی وحشی
رمیده جای جان میجست!
چه بد غلتید اما راه
میان سنگلاخ قرنهاتر پیش!
زمستان بود و همچون برگ آویزان
ز هر سرشاخۀ منصوری
دل من آسمانی بود
درد اندود و برق آسا
که توده توده میگریید
دو خواهر داشتم چون لاله عباسی
برادر داشتم از شعر شیرینتر
رفیقی داشتم
با من غزل میخواند و عاشق بود
ولی من ماندم و
خاموشی جنگل
زمستان بود و برف آلود
ولیکن شاخهای دیدم
نشانم داد گلبرگی
و دیدم در مقام خویش
شعری خواند خاکستر!
حمید انسان بسیار ساده و بیتکلفی بود. و بسیار پرشور. درحالی که از فعالین سازمان خودمان [پیكار] بود، یکی از چهرههای فعال و پرتلاش دیپلمههای بیکار آبادان هم بود. سخنران عجیبی بود. من بارها از زبان افراد مختلف شنیده بودم که همه را میخکوب میکند. تا اینکه روزی خودم به محلی که او در آنجا مشغول سخنرانی برای مردم بود، رسیدم. واقعا در وقت سخن کولاک میکرد. خوشحالم که آن روز شاهد آن سخنرانی انقلابی پرشور و زیبای او بودم. حمید فراموش ناشدنی، زیبایی کلام و هیجان خاصی داشت. با تمام حس و هیجانش در انسان نفوذ میکرد. زیبایی او بخشی در سادگی و شیفتگی او بود. من که خود در همین دوره یکی از فعالین شبانه روزی جنبش و پیکار در آبادان بودم، وقتی سخنرانیاش را گوش میکردم دچار احساسات شدیدی شده بودم و به مردمی نگاه میکردم که چگونه مثل خود من محو کلام او بودند.
همین سخنرانیهای جانانه و جذاب، او را شهرۀ شهر کرده بود. بعد از جنگ هم روزی او را به اهواز میبرند تا گویا برای دیپلمههای بیکار آنجا سخنرانی کند. در آنجا هم غلغله میکند و پاسداران او را دنبال کرده و از قرار معلوم به سمتش هم شلیک شده بود. خبر به سرعت به ما رسید و همه فکر کردیم که یا کشته و یا به دست جانیان سپاه افتاده است، اما چند ساعتی بعد دوباره او را دیدیم که با آرامش خاصی به جمع پیوست و چنان هم رفتار میکرد که گویا اصلا او نبوده که، چنین صحنهای را پشت سر گذاشته است.
همۀ ما درگیر و در اوج احساسات فعالیت سیاسی بودیم و درست در همین زمان او عاشق هم شده بود. جوان بود و فعال اجتماعی و عاشقی که هر لحظه آرزوی دیدار یار داشت؛ و حالا حساب کن که چه معجون غریبی از چنین کسی که به جریانی با رادیکالیسم پیکار هم جوش خورده بود، در میآمد. یادم است که اولین قرار عشقی او را من در خانۀ خودمان ترتیب دادم. مادرم و خواهران و برادرانم، اتاق پذیراییمان را برای آنها خلوت کردیم تا آن دو دیدارشان را برقرار کنند. یادم است، هنوز نمیدانست که اگر کار به بوسیدن کشید، لب، لپ و یا پیشانی یارش را ببوسد.
پدرش در شهر آبادان مغازۀ حلبیسازی داشت و با هم ناموافق بودند. رابطهاش با مادر و یگانه خواهرش اما خوب بود. پدرش هم البته از او انتظار همکاری در مغازه را داشت و این چیزی بود که در شرایط پرهیجان اجتماعی آن زمان و با آن سنوسال برای حمید ممکن نبود. بعد از آن سخنرانی در اهواز یک بار دیگر هم حمید همراه با رفیقمان محمود صمدی در یکی از محلههای ماهشهر دستگیر میشود. هر دو را به بازداشتگاه کمیته میبرند. حمید فردا از فرصتی برای فرار استفاده میکند و محمود صمدی گویا تصمیم به ایستادگی در مقابل سپاه میگیرد و نمیآید. بیآنکه بداند چه واقعیت تلخی بهزودی گریبانگیر او خواهد شد. خوشبختانه حمید میگریزد و متأسفانه محمود بعد از چند روزی به جوخۀ اعدام سپرده میشود.
بعد از این جریان که درعینحال سازمان در حال گسترش و نیازمند نیروهای بسیاری بود، او را هم مثل بسیاری دیگر به تهران منتقل میکنند، تا هم از دسترس رژیم در امان باشد و هم اینکه فعالیتش را ادامه دهد. حمید را به بخش چاپ پیکار منتقل میکنند. همان چاپخانۀ بزرگ که نشریۀ پیکار و سایر کارهای انتشاراتی پیکار را بیرون میداد. متأسفانه همانطورکه رژیم خودش نیز نشان داد، بعد از لو رفتن بسیاری از مراکز فعالیت پیکار با هجوم وحشیانهای که صورت گرفت، بخش وسیعی از کادرها و مناسبات سازمانی ما درهم شکست. حمید درهمین اولین هجوم همراه با تعدادی احتمالاً حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر از رفقای دیگر و از بخشهای مختلف سازمان دستگیر شد.
اغلب آن رفقا در اندک زمانی بعد از این دستگیری یا در زیر شکنجه جان سپردند و یا رژیم اعدامشان کرد و این همان زمانی است که پیوندهای تشکیلاتی پیکار زیر ضربات گسسته شد و پس از آن هم دیگر امکان بازسازی را به علاوه به دلایل انشعاب نظری بهدست نیامد. حمید آنطورکه گویا خانوادهاش دیده و گفته بودند، جسدش، قدی بلندتر از زمان زنده بودنش داشته و دستهای او از چند قسمت کاملا شکسته بود. محل دفنش را من متأسفانه نمیدانم. هر ترانهای که اندکی بوی عشق و دلدادگی داشت، او را دچار لرزش حسی عجیبی میکرد. قصد دارم اگر روزی به ایران برگردم به خاوران بروم و آواز دلدادگی بخوانم. با صدای بلند هم بخوانم. شاید حمید همآنجا باشد و این بار هم جواب مرا بدهد.
ایکاش
ایکاش آفتاب تو آخر، چتر سرم شود
هنگام که احسان تبرهای شبانه
شرح روشنی است.
طلوع آن صبح عمومی و دلگشای
تسلای خاطرم بود
من که با صمیم و نیاز تو آویختم
دستهای پرالتهاب نگاه و زبان خویش را
به پولکزار این گردن دراز شب.
ایکاش حمید زنده بود
ایکاش اعظم مانده بود
ایکاش که هر قطرۀ تیزآب شرکت نفت سیلی شود
ایکاش که قُمری گلوی تو دوباره
از نو چیزی بخواند
ایکاش که دستهای من دوباره
شاخههای افراشتۀ عشقم شوند!"
۹۶- مسعود پورکریم
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۴۵، ۱۲ اسفند ۱۳۵۸:
رفیق مسعود پورکریم سال ۱۳۲۶ در خانوادهای فقیر در بندرانزلی چشم به جهان گشود. از همان ابتدای نوجوانی بهدلیل سرکوب مبارزین از سالهای ۱۳۴۲ به بعد، که برخی از اقوام و آشنایان رفیق را نیز دربر میگرفت با مسائل سیاسی و جنایات رژیم شاه آشنایی پیدا کرد. در دورۀ دبیرستان با شرکت در جلسات مذهبی–سیاسی به مسائل و دردهای جامعه آگاهی بیشتری یافت. پس از پایان دورۀ دبیرستان بهعنوان سپاهیدانش به یکی از دهات اطراف شهرستان نقده رفت؛ این دوره همزمان با سرکوب خلق کُرد از جانب رژیم شاه بود. در آنجا نیز اختلاف طبقاتی و فقر زحمتکشان را به چشم دید و خود را هرچه بیشتر برای مبارزه علیه سیستم و رژیمی که باعث این دردها و رنجها بود آماده میکرد.
پس از پایان این دوره، در شرکت فیلیپس شعبۀ گیلان استخدام شد، در آنجا او توانست از نزدیک با آنچه قبلا در مورد آن مطالعه کرده بود یعنی سرمایهداری و ماهیت انگلی آن بهتر آشنا شود و همزمان شاهد رشد بیمارگونۀ اقتصاد مصرفی در مقابل فقر تودهها باشد. او عمیقاً در جستجوی راهی جدی و انقلابی برای مبارزه بود و سرانجام در بهار ۱۳۵۰ همگام با محفلی که در آن فعالیت میکرد با سازمان مجاهدین خلق ارتباط برقرار میکنند و تحت آموزش قرار میگیرند. با ضربۀ سنگین ساواک در شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین، با اینکه بیش از چند ماه از ارتباط او نمیگذشت به دستور سازمان در پاییز همان سال مخفی شد. بهعنوان یک انقلابی حرفهای، دورۀ نوینی از مبارزه را آغاز کرد.
مسعود بهدلیل صلاحیت در کار تکنیکی–نظامی، مسئولیتهایی در این رابطه بهعهده گرفت. تا سال ۱۳۵۳ در عملیاتی نظیر انفجار بمب دستی هنگام ورود سلطان قابوس، پادشاه مزدور عمان به ایران و انفجار بانک عمران متعلق به بنیاد پهلوی (شاه) شرکت کرد.
در جریان تغییروتحولات درونی سازمان مجاهدین با تکیه بر تمامی دستاوردهای مبارزاتی خود و با ایمان به ایدئولوژی طبقۀ کارگر و محو استثمار در جامعه، به مجاهدین م.ل پیوست. او با هدف کار سیاسی–تشکیلاتی در میان کارگران به کارخانه رفت و مدت زیادی را در رابطه نزدیک با کارگرانی که در کنار کورههای ذوب فلزات و در زیر سقفهای پردود و در بدترین شرایط کار، به تولید میپرداختند کار کرد. از آنها آموخت و تجارب خود را در اختیار سازمان گذاشت.
مسعود از پاییز ۱۳۵۳ تا پاییز ۱۳۵۵ در بدترین شرایط امنیتی درحالیکه مانند دیگر رفقای مخفی مورد پیگرد دائمی مأمورین ساواک قرار داشت، در کارخانههای پلاستیران، صنایع فلزی طاهری، ایران سویچ، تولیدی پارسمتال، کفش وین و کفش بلا همراه هزاران کارگر دیگر به کار پرداخت. بدین ترتیب به کار سیاسی–تشکیلاتیِ سازمان در رابطه با طبقۀ کارگر و در حدی که مشی سازمان اجازه میداد، کمک کرد. این دوره برای رفیق آموزشهای گرانبهایی را دربرداشت و از او یک مبارز جدی و مقاوم ساخت. او با ارائه تحلیلها و مطالعات خود در میان کارگران کمک زیادی به شاخۀ کارگری سازمان میکرد.
در زمستان ۱۳۵۵ در خیابان هفتچنار (بریانک) تهران مورد سوءظن مأمورین گشت کمیتۀ بهاصطلاح ضدخرابکاری قرار گرفت. مأمورین که قصد دستگیری او را داشتند با آتش شلیک رفیق مواجه شدند و موضع دفاعی گرفتند. مسعود طی این جنگوگریز موفق شد با زخمی کردن یکی از مأمورین، سالم از صحنۀ درگیری فرار کند.
او درجریان مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین م.ل ( درباره مشی چریكی) که از اوایل ۱۳۵۶ آغاز شده بود، فعالانه شرکت داشت و پس از تشکیل سازمان پیکار در آذر ۱۳۵۷ به فعالیت خود در آن ادامه داد. در قیام بهمنماه ۱۳۵۷ مسلحانه در کنار مردم حضور داشت. روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ زمانیکه رفیق عازم کمک به رزمندگان خلق در یکی از مناطق تهران بود، توسط مأموران کمیته دستگیر و به محل کمیتۀ مرکزی امام (مدرسه رفاه) منتقل شد. کارگذاران دولتِ موقت از رفتار درست و غیر خصمانۀ رفیق سوءاستفاده کرده و او و رفیق دیگری را که همراهش بود خلع سلاح کردند. آنها حتی سلاح سازمانی رفیق را که در زمان شاه با خونِ دل و نثار خون شهدا به دست آورده بود از او گرفتند!
مسعود بعد از قیام با نام مستعار حمید، حمیدناتور در كمیتههای متعدد سازمان پیکار فعالیت میكرد. در هر دو كنگرۀ سازمان از سوی رفقای عضو به نمایندگی آنان شركت داشت. در اویل قیام مدتی مسٸول كمیته آذربایجان و سپس مسٸول كمیته شمال سازمان بود. سال ۱۳۵۹ از منطقۀ گیلان برای نمایندگی مجلس شورا از سوی سازمان پیكار معرفی شد. پس از بحران درونی و خاموشی سازمان با دیگر رفقای بازمانده مدتها برای احیای سازمان، تلاش کرد. سال ۱۳۶۱، به كمك چند عضو قدیمی در تدارك مقدمات سازماندهی مجدد اعضا و هوادارن بود که دستگیر شد.
در دورۀ فعالیت در مجاهدین م. ل، مسعود زمانی مسٸول گروهی، معروف به "شكواییه" بود. پس از قیام در سال ۱۳۶۱، یكی از افراد این گروه كه پیشتر دستگیر و زیر شكنجه وا داده بود، در گشت با اتوموبیل سپاه، حوالی میدان آزادی تهران مسعود را شناسایی میكند و او دستگیر میشود. او در زندان به یكی از همبندانش گفته بود كه "بابك" (اسم مستعار) او را لو داده است. وی را در ۱۱ دیماه ۱۳۶۲، برای اعدام از كنار سایر همبندانش میبرند.و در تهران تیربارانش میکنند. محل دفن او در خاوران است.
بخشی از خاطرات عباس کیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۱۰۶۵:
"در مهرماه ۱۳۶۲، مسعود پوركریم را به اتاق ما آوردند. او از بچههای پیكار بود. از بچههای بخش منشعب كه بعد به پیكار پیوسته و كاندید نمایندگی مجلس از طرف سازمان در بندرانزلی شده بود. ۳۵ ساله بهنظر میرسید. حدود ۱۶۰ سانتیمتر قد داشت. چهرۀ لاغرش هرگز از خاطرم نمیرود. آنقدر ضعیف بود كه ما سعی میكردیم به او بیشتر غذا بدهیم. میگفت: "مسٸله من غذا خوردن نیست". تعریف میكرد كه احمد شمس، قاسم عابدینی و صمد علیزاده او را شناسایی كردهاند. در زندان بر اثر شكنجه، كلیههایش به كلی از كار افتاده بودند. دیالیز شده بود. مسعود هم روحیۀ بسیار قویی داشت. اصولا آدم بسیار ساكت و كم حرفی بود، اما وقتی حرف میزد، به بچهها روحیه میداد. امید و نویدی در كلامش بود. جنبۀ انسانی قضیه هم در همین بود. من و او ساعتها با هم حرف میزدیم. به من میگفت: "برای من مهم نیست كه تو با سازمان پیكار بودی یا نه؟ هر چه بودی، من بهوجود آدمهایی مثل تو افتخار میكنم!" از او پرسیدم: "چرا ایران موندی؟ تو كه گاو پیشونی سفید سازمان بودی. فكر نكردی كه با ماندنت در ایران و دستگیریات، حُكمت حتما اعدامه؟ چرا از ایران بیرون نرفتی؟ چقدر نیرو و زمان لازمه تا انسانهایی مثل تو ساخته بشن؟ چرا سعی نكردی كه جانت رو در ببری؟". میگفت: "یكی از مهمترین دلایلی كه باعث شد بمانم این بود كه جوانهای زیادی در پی فعالیتهای ما جذب فعالیت سیاسی و سازمان شدن. حالا اونها، هر كدوم بهدلیلی به زندان افتادن. فعالیت بعضیهاشون در حد كتاب خوندن و نشریه خوندن بود. آدمهایی بههمیندلیل اعدام شدن. آدمهایی مثل من و ما میرفتیم، چه كسی جواب پدر و مادر این بچهها رو میداد؟ ما مسٸول بودیم، باید میموندیم!". در پاسخش میگفتم: "مسعود، این چه حرفی است كه میزنی؟ این تو نیستی كه باید جواب پدر و مادر منو بدی. من آگاهانه راهم رو انتخاب كردم".
صحبتهای ما بیشتر حول این مقولات دور میزد. فكر میكردم كه مسعود چقدر احساسی با قضایا برخورد میكند. به نظرم میآمد كه برخوردش سیاسی نیست. یك تودهای در اتاق بود كه ما را "ضد انقلاب" میخواند و خودش را انقلابی میدانست. میگفت: "من با پای خودم به زندان اوین آمدم و گفتم كه هوادار حزب توده هستم و خودم را معرفی كردم!" او گوشهای مینشست و تنها بود. به مسعود میگفتم: "این آدم هم آگاهانه هوادار حزب توده شده و با پای خودش به زندان اومده! در این موارد، چه كسی باید جوابگو باشه؟ وانگهی، اگه كسی مثل منو دستگیر كردن، تو مسٸول نیستی. تو مسٸول خودت هستی". پاسخ او كماكان این بود كه: "ما مسٸولیم!" بهرغم اینكه نظرات و برخورد احساسی مسعود را قبول نداشتم، اما ایستادگی، منش و نگاه انسانی و اعتقادات او برایم قابل احترام بود. واقعا انسان بود. مسعود پوركریم كسی بود كه سالهای زیادی از عمرش را در راه آزادی و سوسیالیسم گذاشته بود. تلاش او را قدر میدانم. همیشه یاد و خاطرهاش با من است و نمیتوانم لحظهای او را فراموش كنم. هر سال هنگامی كه سالروز اعدامش فرا میرسد، بیاختیار به یاد او میافتم. مسعود را در تاریخ ۱۱ دیماه ۱۳۶۲ برای اعدام بردند. دو نفر بودند. او و علی شاكری كه آملی بود و از هواداران چریكهای فدایی خلق (اشرف دهقانی).
در روز اعدام مسعود، مرا هم صدا كردند. نمیدانستم به كجا بناست بروم. به "زیر ۸" كه رسیدم، گفتند: "باید بری دادگاه!". همان وقت صدای علی شاكری را شنیدم. اسمش را صدا زده بودند. گفت: "این جا هستم". نزدیك من نشسته بود. به او گفتم: "علی هنوز اینجایی؟!". هفته قبل او را از اتاق ما برده بودند. پرسیدم: "اَبی كجاست؟". به مسعود پوركریم اَبی میگفتیم. گفت: "آن طرف نشسته. ما را برای اعدام میبرند!". مرا به دادگاه بردند و آنها را برای اعدام".
۹۷- محسن پیغمبرزاده
با استفاده از نوشتۀ محمد پیام "زیر شکنجه کشته شد و تسلیم نشد" مندرج در کتاب زندان؛ جلد دوم؛ صفحه ۲۰۹، به ویراستاری ناصر مهاجر:
"رفیق محسن ۸ بهمن ۱۳۴۲ در شهر قم، دیده بر جهان گشود. پنجمین فرزند خانواده بود. پدر و مادرش به آموزگاری در مدارس ابتدایی اشتغال داشتند. هر چند خانواده در مجموع از نظر اقتصادی به لایههای پایینی اقشار متوسط شهری تعلق نداشتند، محسن از همان اوایل کودکی، فقر و نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی را بهطور نسبی تجربه کرده بود. فضای فرهنگی خانواده و همزمان شدن شکوفایی نوجوانیاش با تبوتاب سیاسی–اجتماعی درون جامعه به او یاری نمود تا آگاهیهایی برای درک بهتر آنچه در اطرافش میگذشت پیدا کند.
روحیۀ لطیف و مهربان محسن، شوخ طبعی و معاشرت طلبیاش، بدون اغراق او را در میان همبازیها، همکلاسیها و همسایگان، محبوب و دوست داشتنی كرده بود. هنگامی که آرمانخواهی و آگاهی اجتماعی، او را به فعایتهای سیاسی اجتماعی در میان دانشآموزان و نوجوانان شهر مذهبی قم برانگیخت، شخصیت محسن جهشی چشمگیر یافت.
محسن از اوایل سال ۱۳۵۸ عمدۀ نیرویش را در راه فعالیتهای اجتماعی–سیاسی صرف مینمود، اما همچنان بهعنوان دانشآموزی برجسته به مطالعۀ دروس دبیرستانی خود نیز ادامه میداد. برای تامین هزینههای کاغذ، فتوکپی و خرید و پخش نشریات سیاسی و همچنین کمک مالی به نشریۀ "۱۳ آبان" (نشریۀ دانشآموزی سازمان پیکار) و "پیکار"، محسن حتی تا مدتی بدون اطلاع پدر و مادرش، روزهای تعطیل را از صبح زود تا شب به کارگری ساختمان میپرداخت و بدین ترتیب بیش از پیش با رنج کارگران آشنایی مییافت. محسن ارتباط تشکیلاتی چندانی با تشکل دانشآموزی سازمان پیکار در تهران نداشت، اکثر فعالیتهای خود را بهصورت خودجوش و متکی بر ابتکارات خود و رفقایش انجام میداد. یکی از ویژگیهای دیگر شخصیت محسن، ذوق ادبی و بهویژه علاقۀ او به بیان احساسات انسانیاش به صورت شعر بود. تعدادی از سرودههای او در نشریۀ "۱۳ آبان" به چاپ رسیده که یکی از آنها به مناسبت اعدام تقی شهرام است.
محسن که دیگر یکپارچه شوروعشق به آرمان رهایی انسانیت از ستم و نابرابری شده بود، به همراه تعداد دیگری از فعالین جنبش دانشآموزی شهر قم، از طریق تهیه و پخش اعلامیههای سیاسی، شعارنویسی، روزنامههای دیواری و نیز تماس حضوری با اقشار محروم و بهویژه کارگران کورهپزخانهها، گچسازیها و یا کارگران ساختمانی، تمامی توان نوجوانیاش را در راه آرمان خود به کار گرفت. او هوادار "سازمان پیکار" شد. به گروه گرایی و منافع یکجانبۀ تشکیلاتی اعتقادی نداشت و از همینرو همچنان دست در دست هر دوست و رفیقی که مورد اعتماد نسبیاش بود به کارهای آگاهگرانۀ تودهای همت میگماشت. او توانسته بود با این شیوۀ وحدتبخش، حرکت چشمگیری را در جهت پخش نشریات و اعلامیههای افشاگرانه و آگاهیبخش در سطح شهر قم دامن زند و در امر سازماندهی آن نقش اساسی بر عهده گیرد. هواداران گروههای چپ، بهویژه چپ رادیکال، که بهشدت زیر فشار نیروهای مذهبی قرار داشتند، انگشت شمار بود. محسن به همراه رفقایش ارتباط و همکاری گستردهای را با برخی از هواداران چپ در شهرهای اطراف بهوجود آوردند. یکی از کارهای محسن و همرزمانش، فعالیت گسترده در میان جنگزدگان اسکان یافته در شهر قم بود و این مسئله حساسیت نیروهای امنیتی رژیم را برانگیخته بود.
یورش گستردۀ جمهوری اسلامی به نیروهای دمکراتیک در خرداد ۱۳۶۰ باعث شد که محسن، ماههای تیر و مرداد سال ۱۳۶۰ را همراه با خانوادهاش در خارج از شهر قم به سر برد و در برخی از جلسات امتحانات نهایی سال چهارم نظری حضور نیابد، اما علیرغم احساس خطری که محسن را در بازگشت هر چند موقت به شهر قم برای شرکت در امتحانات شهریورماه دچار تردید نموده بود، او به همراه پدر و مادرش در روز ۱۳ شهریور ماه بهصورت سرزده وارد شهر میشود. بهمحض ورود به شهر، محسن برای سروگوش آبدادن و در ضمن یافتن محل مناسبی برای مرور دروس تجدیدی، به کتابخانۀ نزدیک محل سکونتشان میرود. بنابه گفتۀ مادر محسن، او پس از مدت کوتاهی به خانه باز میگردد و اوضاع را مشکوک توصیف میکند. به مادرش میگوید که یکی از محصلین بهمحض مشاهدۀ او در کتابخانه، از جا برخاسته و به سرعت آنجا را ترک کرده است. مادرش از او میخواهد که در منزل نماند. محسن روانۀ خانۀ مادر بزرگش میشود که در فاصلۀ نزدیکی از خانۀ خودشان قرار داشت، اما دیر شده بود و مأمورین امنیتی سپاه قم که از حضور محسن در شهر مطلع شده بودند، به سرعت دست به کار شده و شمار عظیمی از عوامل بسیجی و اوباش و لمپنهای خود را روانۀ محلۀ محسن میکنند. پدر محسن که از خرید به منزل میآمد، از چهرهها و رفتوآمدهای مشکوک آن همه افراد ناشناس در محله متعجب میشود و شومی اوضاع را احساس میکند. او خبر ندارد که لحظاتی قبل، تعدادی از اوباش به سرکردگی نوجوانی هم سنوسال محسن، در منزل آنان را کوبیده و از مادر هراسان محسن سراغ پسرش را گرفتهاند. چون باور نمیکنند که محسن در خانه نیست، مادر را هل داده به داخل منزل یورش میبرند.
در این حالوهوا پدر محسن بعد از گذشتن از تفتیش مهاجمین سپاه، وارد منزل میشود. در حالی که پدر و مادر محسن و خواهر هشت سالهاش هاج و واج بر خود میلرزند، نزدیک به ده نفر از مأمورین سپاه با لباس شخصی، اتاق به اتاق، کمد به کمد و هر گوشۀ خانه را زیرورو میکنند. خانوادۀ محسن انواع فحاشیها و بد دهنیهای آنها را تحمل میکنند، به امید اینکه بعد از تمام شدن جستجوهای پاسداران بتوانند بهنحوی فرزندشان را از خانۀ مادر بزرگش فراری بدهند و غافل از اینکه اوباشان سپاه در بیرون از منزلشان در حال پرسوجو از همسایگاناند تا رد پایی از محسن بیابند.
کودک چهار پنج سالهای به آنها میگوید شاید محسن به خانۀ مادر بزرگش رفته باشد. بلافاصله پاسداران با راهنمایی همان کودک بیخبر از همه جا، به سراغ خانۀ مادربزرگ محسن میروند. در حالیکه همه جا را تحت کنترل گرفتهاند، کودک را میفریبند و او را مجبور میکنند که در منزل مادربزرگ محسن را زده و به محسن بگوید زود به خانه برگردد که پدرش با او کار دارد! محسن که در حال گرم کردن شیر برای خالۀ بیمارش است، صدای زنگ در را میشنود و بیاطلاع از ماجرا، به سوی در شتافته و از کودک همسایه میشنود که پدرش از او خواسته است هرچه زودتر به خانه بازگردد. به داخل بازمیگردد و آخرین جملهای را که عزیزانش بهخاطر دارند، بیان میکند: "خاله جون مواظب شیر باش که سر نرود، من میرم ببینم بابام چه کارم داره و زود برمیگردم".
درست در هنگامی که از پیچ کوچه به داخل کوچۀ اصلی میپیچد، به ناگهان بیش از بیست پاسدار و بسیجی که با لباس شخصی در محلاند، به او یورش میبرند. از هر سو مشتولگد بر هیکل درشت ولی نوجوان محسن باریدن میگیرد. همسایهها با شنیدن فریادهای دلخراش او، سراسیمه از منزل بیرون میریزند. یکی از خانمهای همسایه که منزلش در ابتدای کوچه قرار دارد، با چشمانی اشکبار تعریف میکند که فریادهای "بابا جون به دادم برس، مرا کشتند" محسن را شنیده و از در بیرون زده بود. چندین نفر را دیده بود که با پرتاپ لگدهای پیاپی، محسن را که از شدت درد فریاد میزد به جلو میراندند، از پیچ کوچۀ اصلی گذشتند. پدر و مادر وحشتزدۀ محسن هفت روز تمام به هر دری زدند. نه سپاه پاسداران، نه دادگاه انقلاب اسلامی و نه هیچیک از دیگر ارگانهای رژیم به پدر محسن پاسخ روشنی ندادند و او هر روز دست از پا درازتر به خانه بازگشت. آخرین دلخوشی پدر آن بود که در انتظار بازگشت یکی از آخوندهای با نفوذی که در همسایگی آنها میزیست بماند تا بلکه او بتواند از اوضاع و محل زندان محسن خبری برایشان به دست آورد.
ظهر روز جمعه ۲۰ شهریورماه سال ۱۳۶۰، یعنی درست یک هفته پس از دستگیری محسن، هنگامی که پدر روی پلههای ایوان منزل نشسته بود، طبق معمول هر هفته صدای منادیان نماز جمعه از بلندگوهای قوی شهر فضا را پر کرده بود، صدای شوم آیتالله مشکینی را میشنود که خطبۀ نماز جمعه را میخواند. با شنیدن نام دادگاههای انقلاب اسلامی، توجه پدر ماتمزدۀ محسن به گفتههای امام جمعه جلب میشود:
"... به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان قم ۱۲ نفر منافق و پیکاری به اعدام محکوم شده و حکم عدل اسلامی در مورد آنها به مرحلۀ اجرا در آمد". (قلب پدر فرو میریزد).۱- علی تقوی به جرم فعالیت در سازمان منافقین. ۲- محسن پیغمبرزاده فرزند حسین به جرم عضویت در هستۀ مرکزی پیکار، شاخۀ قم و فعالیت شدید در جهت فریب جوانان ناآگاه و قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ...".
چشم پدر سیاهی میرود و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر میگردد. بهسختی خود را به داخل ساختمان میکشد و در مقابل چشمان وحشتزده و گود رفتۀ همسرش، زبانش بند میآید. خبر کشته شدن محسن و یازده تن دیگر از جوانان مبارز قم، از جمله در روزنامۀ کیهان شمارۀ ۱۱۳۸۶ روز شنبه ۲۸ شهریور ماه سال ۱۳۶۰ اعلام شده است. پدر و مادر محسن که از خبر کشته شدن فرزندشان به دست جلادان رژیم، آن هم تنها یک هفته بعد از دستگیری وحشیانۀ او سخت شوکه شدهاند، ناامید از نجات جان محسن، برای به دست آوردن جسد او روزها و هفتهها به این در و آن در زدند، اما نه تنها راه به جایی نبردند، بلکه پاسداران قم، پدر و مادر داغدیده را نیز در مقابل درب دادستانی انقلاب اسلامی قم دستگیر و به مدت دو روز در زندان سپاه زندانی کردند.
در پاسخ به درخواست تحویل جسد فرزندشان، جلادان سپاه گفته بودند: "ما جسد محسن را تحویل نمیدهیم زیرا او دم مرگ از افکار ملحدانۀ خود دست نکشید و حاضر به همکاری با ما نشد. لذا جسد ملحد و باغی به خدا و اسلام، نمیتواند در قبرستان مسلمانان دفن شود!". پس از اصرار و پیگیریهای پدر محسن، مأمورین سپاه حاضر میشوند که ساعت مچی محسن را که شیشهاش شکسته و از کار افتاده بود و نیز شلواری را که هنگام دستگیری به پا داشت که آثار و لکههای خون هنوز بر روی آن به چشم میخورد تحویل پدر و مادرش بدهند. به خوبی روشن بود که شلوار محسن را جلادان رژیم قبل از تحویل دادن در ماشین لباسشویی انداخته بودند تا آثار خون را از بین ببرند؛ اما ظاهراً موفق نشده بودند.
پدر و مادر محسن ناامید از باز پس گرفتن جسد خونین و شکنجه شدۀ پسرشان ، تا مدتها به هر دری میزدند تا بلکه از محل احتمالی دفن جسد فرزندشان اثری به دست آورند، اما هرچه گشتند و پرسوجو کردند، تلاششان به جایی نرسید. آنچه خانوادۀ محسن توانستند به دست بیاورند، اطلاعات جستهوگریختهای است که جملگی حکایت از شکنجههای شدید و وحشیانۀ آنها بر پیکر مجروح محسن داشت. خبر اعدام محسن، دروغ بیشرمانهای بیش نبود. مأموران شکنجه و بازجویان دادستانیِ انقلاب اسلامی قم (مزدوری بنام "کرمی") به منظور به تسلیم کشاندن و در هم شکستن مقاومت محسن و احتمالاً وادار کردن او به مصاحبههای تلویزیونی و یافتن نام و نشانی رفقای مبارز او، محسن را تحت شدیدترین شکنجههای جسمی و روحی قرار داده بودند، اما محسن با مقاومت دلیرانۀ خود زیر شکنجه جان سپرد و به خواست دژخیمان تسلیم نشد".
بخشی از نوشتۀ برادر رفیق:
"... بعد از اعلام خبر بهاصطلاح اعدام (زیرا به احتمال قوی کارش به اعدام نکشیده و زیر شکنجه جان باخته بود) تلاش والدینم برای دریافت جنازه یا حتی محل دفن احتمالی نیز به جایی نرسید. پاسداری که آخرین جواب قطعی را به آنها داد گفته بود "برای این جسد پسرت را ندادیم که تا آخرین نفس ملحد خالص و باغی باقی ماند" و بدین ترتیب حتی هنوز هم مادر داغدار و رنجدیدۀ محسن نتوانسته است بهطور صد در صد باور کند که محسن مرده است و در آن یکی دو سال دلش خوش بود که شاید زمانی از گوشۀ زندان در یک جایی از او خبری برسد. از محسن چند شعر و از جمله شعری در ستایش استواری تقی شهرام در "سیزده آبان" آن زمان چاپ شد و چند شعر چاپ نشده او را شخصا به رفیق زنده یاد بیژن هدایی دادم تا در شمارههای "چاپ نشده!" بعدی نشریۀ ۱۳ آبان چاپ شود. متأسفانه بهدلیل آوارگی ما در هنگام دستگیری محسن و از هم پاشیدن خانۀ پدر و مادرم و تاراج آن توسط پاسداران مهاجم، هنگام دستگیری او هیچکدام از اشعار او را در اختیار ندارم. تنها یادمان او قطعه شعری است دکلمهشده از اشعار سعید سلطانپور توسط محسن در سن ۱۵ سالگی و عکس ضمیمۀ نامه نیز از ماههای آخر زندگی او میباشد...".
۹۸- نصرالله تاجبخش
رفیق نصرالله تاجبخش سال ۱۳۴۰ در بندرعباس متولد شد. با نام مستعار یوسف و شهرام در تشكیلات سازمان پیكار فعالیت میكرد. رفیق از مسٸولین دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) در بندرعباس و دیپلمه بود. او را در ۱۱ فروردین ۱۳۶۱ در شیراز دستگیر میکنند و در ۲ آذرماه همان سال همراه ۲۱ پیكارگر دیگر در زندان عادلآباد شیراز حلقآویزش كردند. نصرالله در زمان اعدام ۲۱ سال داشت. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعی به دست نیاوردهام.
۹۹- جعفر تاریوردی قاضیجهانی
رفیق جعفر تاریوردی قاضیجهانی سال ۱۳۳۳ در خانوادهای متوسط در محلۀ قاضیجهان آذرشهر به دنیا آمد. خانواده بعدها به تبریز مهاجرت كرد و او در آنجا بزرگ شد. از همان نوجوانی به كارگری مشغول شد و در دوران جوانی هم تا پیش از قیام در كارخانجات متعدد كار كرد. بعد از قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و در بخش كارگری كمیتۀ آذربایجان به فعالیت پرداخت که با نام مستعار عارف در تشكیلات شناخته میشد. با ضربات پلیسیای كه به این كمیته در تابستان ۱۳۶۰ وارد آمد، همراه عده بسیاری از رفقای كمیتۀ آذربایجان به تهران منتقل شد.
در تهران او و همسرش كه به تازگی صاحب فرزندی شده بودند، محلی را اجاره كردند كه بعدها حسین روحانی از مركزیت سازمان در آنجا با آنها زندگی میكرد. پیش از دستگیری مركزیت سازمان، این محل نیز لو رفت که رفیق جایش را عوض كرده بود. احتمالاً در ۱۸ بهمنماه ۱۳۶۰ در خانهای كه رفیق ادنا ثابت و رفقای دیگری در آن بودند، دستگیر میشود.
در جریان یكی از مصاحبههای حسین روحانی در حسینیه زندان اوین، جعفر بلند شده و اعتراض میکند که پاسداران او را با ضربوشتم از جلسه بیرون میبرند. سال ۱۳۶۱ در تهران تیرباران شد.
در این مورد میتوان به كتاب " نبردی نابرابر"،(ص ۳۶) خاطرات زندان نیما پرورش اشاره كرد:
"...برخی از زندانیان سال ۱۳۶۱، همچنین از دو زندانی دیگر از سازمان پیکار یاد میکردند که در اعتراض به وضعی که برای حسین روحانی در برابر لاجوردی پیش آمده بود، از میان جمعیت برخاسته، به دفاع از سازمان پیکار و علیه جمهوری اسلامی موضع میگیرند و به لاجوردی و حسین روحانی پرخاش میکنند. آن دو یکی "ارژنگ رحیمزاده" بوده و دیگری را به نام "عارف" میشناختهاند، از همان جا به زیر شکنجه میفرستند و اعدام میکنند...".
۱۰۰- حسین تدیننبوی
رفیق حسین تدیننبوی سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه سال ۱۳۵۱ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پذیرفته شد. رفیق پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین گروه "دانشجویان مبارز" بود كه با پیوستن گروه به سازمان پیکار پس از قیام، در بخش دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) و کمیتۀ تهران به فعالیت خود ادامه داد. یکی از زندانیان همبند، او را بهخاطر میآورد که سال ۱۳۶۲ در اتاق تعزیریهای سالن ۱ با او بوده. رفیق حسین در سال ۱۳۶۳ تیرباران شد.